امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

××رمان عشق و سنگ××

#9
عشقق و سنگ7

قسمت هفتم

با شنیدن صدای من به سمتم برگشت و بهم نگاه کرد.

یاسمین- خودم هستم...شما؟

دستمو به سمتش دراز کردمو گفتم

-یسنا فرهمند هستم.

با تعجب یه نگاه به من و یه نگاه به دستم کرد و گفت

یاسمین- ببخشید ولی به جا نمیارم!!!

دستمو پس کشیدمو گفتم

-بله حق دارین. اگه ممکنه بریم یه گوشه خصوصی صحبت کنیم.

مخصوصا گفتم خصوصی تا دوستش بره.

یاسمین- میشه بپرسم در چه مورد؟

-شما اگه با من بیایین من همه چیزو براتون توضیح میدم.

یاسمین سری تکون دادو رو به دوستش گفت

یاسمین- سارا تو برو من بعدا میام.

سارا- مطمئنی؟ نمیخوای بمونم؟

یاسمین- نه تو برو.

سارا – باشه عزیزم. مواظب خودت باش.

یاسمین- باشه. خیالت راحت.

با رفتن دوستش به طرفم برگشتو منتظر نگاهم کرد. به نیمکتی که یه ذره اونطرف تر قرار داشت اشاره کردمو گفتم

-اگه موافق باشی اونجا بشینیم حرف بزنیم.

چیزی نگفت و آروم راه افتاد سمت همون نیمکت. منم خودمو بهش رسوندم با هم روی نیمکت نشستیم.

یاسمین- خب من منتظرم بفرمایید.

-خب من از طرف بهزاد اومدم.

یاسمین- بهزاد!!!!!!!

-آره.

یاسمین- خب که چی؟

-ببین یاسمین جان من کاملا از موضوع دعوای شما دوتا با خبرم. الانم اینجام تا از طرف بهزاد ازت عذر خواهی کنم.

گل و به طرفش گرفتم و زل زدم توی چشماش تا عکس العملشو ببینم. دختر نازی بود. پوست سبزه با چشمای قهوه ای تیره و دماغ و لب ریز.یاسمین گلو ازم گرفت و گفت

یاسمین- خب من الان باید بگم بخشیدمش؟

-نمیدونم...... من قبول دارم بهزاد کار خوبی انجام نداده ولی همیشه گفتن بخشش از بزرگان....

یاسمین- میخوام بدونم شما اگه تو موقعیت من بودین می بخشیدینش؟ فکر کنین توی پارک به اون شلوغی دو تا سوسک با دوتا ملخ نمیدونم از کجا پیدا کرده انداخته تو کیف من..... منم بی نهایت از سوسک متنفرم. وقتی دستمو تو کیفم کردم دیدم یه چیزی داره رو دستم تکون میخوره. دستمو که آوردم بیرون میبینم یه سوسک به چه بزرگی رو دستمه. حالا وقتی من داشتم مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم به جای این که به من کمک کنه نشسته هر هر به من میخنده پرووووو.....

از لحن با نمکش خندم گرفته بود ولی زود خندمو خوردمو گفتم

-عزیزم من قبول دارم. ولی خب خودت باید بهزاد و بشناسی که چقدر شیطونه...

یاسمین- آره ولی خیلی بده که برای شوخی دست بزارن روی نقطه ضعفت.

-درست میگی. حالا با همه ی این کارا حاضری ببخشیش؟

یاسمین- باید فکر کنم. راستی شما با بهزاد چه نسبتی دارین؟

-من یسنا خواهر زادشم....

یاسمین با تعجب نگاهی به من کردو گفت

یاسمین- واقعا یسنا شمایین؟

-آره چطور مگه؟

یاسمین- آخه....

تا یاسمین خواست ادامه ی جملشو بگه بهزاد با صدای بلند از پشت تلفن زد زیر خنده.یاسمین برگشت طرفمو با چشمای گرد شده نگاهم کرد. منم هی سرخ و سفید میشدم. این بیشعور بهزادم مگه خنده هاش تموم میشد. آخرسر دیدم اگه چیزی نگم خیلی ضایع میشم برای همین گفتم

-چیزه ... یعنی... خب بهزاد داشت به حرفامون گوش میداد.

یاسمین- چی؟؟ چه جوری ؟؟؟

-گوشیم روی آیفون بود اونم گوش میداد دیگه...

بهزادم با ته خنده ای که توی صداش بود گفت

بهزاد- حالا یسنا رو دعواش نکن من گفتم این کارو بکنه....

داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. بهزاد از من طرفداری کرده بود!!!!!! اونم بهزادی که همیشه کاراشو تقصیر دیگران مینداخت.....!!!!!!!

یاسمین- کسی از شما نظر نخواست.

بهزاد- اووووووو..... تو هنوز قهری با من؟

یاسمین- نه پس آشتیم باهات.

بهزاد- یعنی واقعا هیچ راهی نداره بنده رو عف بفرمایید؟

یاسمین- نعععععععععع......

بهزاد- دروغ نگو خودم شنیدم گفتی باید فکر کنی.

یاسمین- خودت داری میگی گفتم فکر کنم نه این که ببخشمت.

بهزاد- خب من تو رو میشناسم وقتی میگی فکر کنم یعنی بعلههههههه.......

با صدای بهزاد چند تا از دانشجوها که داشتن از کنارمون رد میشدن برگشتنو با تعجب بهمون نگاه کردن.

-اییییییییییی حناق...... چته خب؟ الان گوشی رو از روی آیفون در میارم قشنگ باهاش صحبت کن.

گوشی رو از روی آیفون در آوردمو به سمت یاسمین گرفتم.

یاسمین- چیه؟

-بگیر باهاش صحبت کن.

یاسمین- عمراااااااا..... من که هنوز نبخشیدمش.

-مطمئنی؟

یاسمین- آره هر موقع بخشیدمش باهاش صحبت میکنم.

-باشه هر جور راحتی.

موبایلو گذاشتم رو گوشم و به بهزاد گفتم

-بهزاد ببین یاسمین نمیخواد باهات صحبت کنه.

بهزاد- میدونم. شنیدم. حالا بعدا خودم باهاش تماس میگیرم. کاری نداری؟

-وای... وای... نمیری از غم و ناراحتی یه وقت. نه. خدافظ

بهزاد- خدافظ.

گوشی قطع کردمو به سمت یاسمین برگشتم.

-خب خانمی حالا که دیگه بهزاد نیست تصمیمت چیه؟

یاسمین- تصمیمی ندارم....

-یعنی بخشیدیش؟

یاسمین- از اولم زیاد ناراحت نشده بودم فقط با این کارم میخواستم بفهمم چقدر براش ارزش دارم.

با تعجب به یاسمین نگاه کردمو گفتم

-جدی؟ چه جالب.... حالا فهمیدی؟

یاسمین- آره.....

-خب اون چی؟ اون برای تو چقدر ارزش داره؟

یاسمین- زیاد....

-خودش میدونه؟

یاسمین- نه....... فعلا نمیخوام بدونه..... تو که بهش چیزی نمیگی؟

چشمکی بهش زدمو گفتم

-خیالت راحت من دهنم قرصه...

یاسمین- مرسی........

-خواهش.... راستی تو میدونی بهزاد از چی این جوری میخندید؟

یاسمین خندیدو سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه در حالی که از شدت خنده سرخ شده بود سرشو آورد بالا.

یاسمین- بهزاد گفته بود یه خواهر زاده داره که اسمش یسناست. وقتی گفتم عکس شما رو بهم نشون بده گفت عکستونو نداره چون اگه عکس شمارو توی گوشیش داشته باشه همه ازش فرار میکنن. گفتم چطور؟ گفت آخه یسنا یه دماغ داره عین فیل، یه جفت چشم داره قد بادوم، یه لب داره قد قلوه صورتشم پر از جوشه و بی نهایت چاقه.....

-جدا؟

یاسمین خندیدو سرشو تکون داد.

-که اینطور...... عیب نداره باز دارم براش.....

یاسمین- نگی یه وقت من بهت گفتما.

-نه حالا یه کاریش میکنم.

نگاهی به ساعتم کردم. ساعت 11 بود.

-عزیزم من کم کم باید برم. پاشو تورم برسونمت.

یاسمین- نه زحمت میشه براتون..

-براتون؟ مگه من چند نفرم که جمع میبندی؟ دوست دارم از این به بعد مثل دو تا دوست صمیمی برای هم باشیم... الانم سریع پاشو بریم باهم.

یاسمین کیفشو از بغلش برداشتو از جاش بلند شدو باهم به سمت پارکینگ دانشگاه رفتیم.یاسمین و جلوی در خوابگاه پیداش کردم و خودم رفتم سمت خونه.دختر خیلی خونگرمی بود. شمارشو گرفته بودم تا بیشتر با هم آشنا شیم.......

 

 

آروم در خونه رو باز کردمو یواش با نوک پا رفتم سمت اتاقم. تقریبا وسطای راهرو بودم که صدای آیلین از پشت سرم شنیدم.

آیلین- خانم صبح زود کجا در رفته بودن؟

سرجام وایستادمو بعد از چند لحظه چرخیدم سمت آیلین و با خونسردی گفتم

-رفته بودم پیاده روی.

آیلین- آها.... بعد از کی تا حالا اهل ورزش شدین؟

-از همین امروز صبح.

آیلین- بعد میشه بپرسم تا کجا پیاده روی کردی که تا ساعت 5/10 طول کشیده؟

پشت سرمو خاروندم و گفتم

-چیزه ....... آها اسم خیابوناشو بلد نبودم.

آیلین- بله...... بعد توی ده شما با چکمه های ده سانتی میرن پیاده روی؟

آخ آخ.......سوتی داده بودم اساسی...

-خب حالا اونجوری نگاه نکن ...... باشه در رفته بودم.

آیلین سری از رو تاسف تکون دادو رفت سمت آشپزخونه. منم رفتم سمت اتاقم تا لباسامو عوض کنم.امروز قرار بود آقا ارسان تشریف فرما بشن. منم برای این که آیلین صبح با قیافه مظلوم نیاد بالاسرمو مجبورم کنه من غذا درست کنم از خونه رفتم بیرون چون حتی حاضر نیستم یه کار کوچولو هم برای این کوه غرور انجام بدم.بعد از این که لباسامو عوض کردم لب تابمو روشن کردمو سریع چندتا آهنگ شاد ریختم توی فلشم.لب تابمو خاموش کردمو از اتاق اومدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه.

-خسته نباشی آجی جونم....

آیلین در حالی که داشت کاهو هارو برای سالاد میشست به سمتم برگشتو با مظلومیت نگام کرد.

منم برای این که گول نگاهشو نخورم سریع از آشپزخونه اومدم بیرون.فلشمو توی دستگاه پخش زدمو کنترشو برداشتم. به محض این که آهنگ شروع شد صداشو تا آخرین حد زیاد کردمو شروع کردم به قر دادن.

آهااااااا..... حالا یه نمه به چپ یه نمه به راست..... ماشاا.... قر.... قر.... قر.... قر.......

همینطور داشتم قر میدادم که یهویی صدای آهنگ قطع شد. برگشتم سمت دستگاه پخش تا ببنیم چش شده که دیدم آیلین دست به کمر دقیقا پشت سرم وایستاده.از ترس یه جیغ بنفش کشیدمو پردیم عقب.

-مرض برده مگه مرض داری این طوری پشت سر آدم وایمیستی؟ نمیگی سکته کنم؟ نمیگی خانوادم بی یسنا بشن؟ نمیگی شوهرم از درد من کمرش خم میشه؟ نمیگی بچه هام بی مادر میشن؟ نمیگی......

آیلین- ای کوفت نمیگی....... نخیر نمیگم...... برای چی این جوری میکنی تو؟

-چه جوری؟

آیلین- همین جوری.....

-خب چه جوری؟

آیلین- اهههههه.... میگم یعنی برای چی اینو اینقدر زیاد کردی؟

-چیو اینقدر زیاد کردم؟

آیلین- اینو...

-کدومو؟

آیلین- یسناااااااااااا.........

-جاااااااااانم؟

آیلین لبخندی از روی حرص زدو گفت

آیلین- عزیزم میشه بری گمشی توی اتاقت و اینقدر روی اعصاب من راه نری؟

-نچ.......

آیلین- چی؟ ببخشید عزیزم من یه ذره گوشام سنگینه میشه دوباره تکرار کنی؟

-چیزه.... میگم آره فداتشم چرا نمیشه...

آیلین دست به کمر وایستادو بهم نگاه کرد. منم همینطور وایستادمو نگاش کردم.چند لحظه توی همین حالت بودیم. آیلینم که دید من از جام تکون نمیخورم با ملاقه ای که تو دستش بود به سمتم دویید منم پا گذاشتم به فرار و رفتم تو اتاقمو درو بستم.روی تختم دراز کشیدمو نمیدونم چی شد که خوابم برد.

 

آیلین- یسنا ...... یسنا ...... پاشو ترو خدا.....

چشامو باز کردمو به چهره ی گریون آیلین نگاه کردم.

نگران از جام پریدمو گفتم

-چی شده؟

آیلین در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت

آیلین- پاشو بیا....

از جاش بلند شدو از اتاق رفت بیرون منم سریع از جام بلند شدمو پشت سرش رفتم.رفت سمت آشپزخونه. در قابلمه ای رو که روی گاز بود برداشتو گفت

آیلین- بیا ببین.....

جلوتر رفتم و توی قابلمه رو نگاه کردم.یه چیزی شبیه خورشت قورمه سبزی بود. میگم (شبیه) به خاطر این که تمام سبزی ها و لوبیا هاش یک طرف بود گوشتشو آبشم یک طرف.

-این چیه اونوقت؟

آیلین- خورشت قورمه سبزی.

-مطمئنی؟

آیلین همونطور که اشک میرخت سرشو تکون داد.

-خب حالا برای چی گریه میکنی؟

آیلین- مگه نمیبینی چه جوری شده خورشتم؟

-اون و که میبینم ولی از دست من چه کاری بر میاد؟

آیلین- باید دوباره درستش کنی.

-ا نه بابا خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟.... نخیر من همون اول بهت گفتم که دست به سیاه و سفید نمیزنم.

آیلین- چرا آخه؟

-چون دلم نمیخواد.....

خواستم از آشپزخونه برم بیرون که آیلین دستمو گرفتو گفت

آیلین- یسنا جون آیلی.....

آیلین و بی نهایت دوست داشتم اونم خوب اینو میدونست برای همین به جون خودش قسمم داد.برگشتم طرفشو گفتم

-باشه..... خب چی تو نظرت بود که درست کنی؟

آیلین با شادی دستاشو به هم زدو گفت

آیلین- ارسان خورشت قورمه سبزی و کو کو سبزی خیلی دوست داره.

نگاهی به ساعت روی دیوارکردم. ساعت 12 بود. الان اگه خورشت قورمه درست میکردم حتما برای شب میرسید.

-باشه تو برو من خودم درستش میکنم.

آیلین- مرسی خواهری.....

بعدشم اومد جلو محکم لپم و بوس کرد.

-ایییییی...... برو اونور تفیم کردی...

آیلین خندیدو رفت بیرون. منم شروع کردن به درست کردن    غذا ها.اول قورمه سبزیمو درست کردم بعدشم یه بسته سبزی کو کو گذاشتم کنار یخش باز بشه. برنجمم خیس کردم تا ساعتای 5 درستش کنم.از آشپزخونه اومدم بیرونو رفتم سمت اتاق آیلین.

-آیلی میگم شیرینی خریدی؟

آیلین محکم زد پشت دستشو گفت

آیلین- وای فراموش کردم.

-خب بابا عیب نداره بیا با هم یه کیک خوشمزه درست کنیم.

آیلین- مگه بلدی؟

مغرورانه ژستی گرفتمو گفتم

-پس چی؟ منو دست کم گرفتیا......

آیلین- ایول...... بزن بریم.

رفتیم توی آشپزخونه و با هم شروع کردیم به کیک درست کردن.

 

حدودای ساعت 7 بود که منو آیلین حاضر آماده روی مبل نشسته بودیم و منتظر ارسان بودیم.

آیلین- دستت درد نکنه همه چیز خیلی عالی شد.

-قابل خواهرمو نداره......

میخواستم ادامه ی جملمو بگم که زنگ درو زدن.

-آیلی پاشو برو باز کن.

آیلین که یه ذره دست پاچه شده بود گفت

آیلین- نه خودت برو...

-خب حالا نمیری از استرس.....

رفتم سمت درو بازش کردم.

ارسان با یه شلوار جین مشکی و تیشرت سفید چسب پشت به در وایستاده بود که با صدای در به سمتم برگشت.

ارسان- سلام. خوبی؟

-سلام. ممنون بفرمایید تو....

ارسان اومد تو و وارد سالن شد. منم درو بستم و پشت سرش رفتم. آیلین از روی مبل بلند شدو رو به ارسان گفت

آیلین- سلام. خوش اومدی.

ارسان- سلام. مرسی....

بعد از اون رفت روی مبل بغل آیلین نشست و شروع کرد باهاش خوشو بش کردن. اوففففف.... باز این دوتا به هم افتادنو منو فراموش کردن. واقعا کم کم دارم به این نتیجه میرسم که هر وقت سه نفری با همیم من نقش دسته بیلی بیش ندارم....نفسو فوت کردمو رفتم سمت آشپزخونه تا چای بریزم. چایا رو توی فنجون ریختمو ظرف کیکم گذاشتم کنارش و رفتم بیرون.اول سینی رو جلوی ارسان گرفتم.

-بفرمایید

ارسان که داشت با آیلین صحبت میکرد سرشو به سمت من برگردوند. اول یه ذره نگام کرد بعدش دستشو آورد جلو یه فنجون چای با یه تیکه کیک برداشت.

ارسان- ممنونم.

بعد از اون سینی رو جلوی آیلین گرفتم که اونم مثل ارسان یه فنجون چای با تیکه کیک برداشت.خودمم رفتم روی مبل روبروی آیلین نشستم سینی رو گذاشتم روی میز بقل دستم.اون دوتام همچنان به حرف زدنشون ادامه میدادن. ارسان فنجون چایشو از روی میز برداشتو شروع کرد به خوردن. بعد از این که چایش تموم شد کیکشو برداشتو یه گاز بزرگ ازش زد.

ارسان-امممممم..... چه کیک خوشمزه ای.....از کجا گرفتی؟

آیلین- نگرفتیم.......یسنا....

تا خواست ادامه جملشو بگه سریع حرفشو قطع کردمو گفتم

-آیلین درست کرده.......

آیلین برگشت سمتو با تعجب بهم نگاه کرد. منم چشمکی بهش زدمو مشغول خوردن چاییم شدم.دیگه به بعد در مورد درس و دانشگاه و این جور چیزا صحبت میکردیم.حدودای ساعت 10 بود که کم کم میز شام چیدیم. ارسان وقتی سر میز نشست با اشتها به غذا ها نگاه کردو گفت

ارسان- آخ جون قورمه سبزی با کو کو سبزی.

آیلین- میدونستم خیلی دوست داری واسه ی همین به یسنا.....

باز تا آیلین خواست ادامه ی حرفشو بگه سریع وسط حرفش پریدمو گفتم

-واسه ی همین آیلین براتون همینا رو درست کرد....

ارسان مشکوک به منو آیلین نگاه کردو گفت

ارسان- شما دوتا چتونه امشب؟ مخصوصا تو....

اینو با اشاره به من گفت.

-من؟ چم باید باشه؟

ارسان- آخه هی آیلین میاد حرف بزنه سریع حرفشو قطع میکنی و یه چیز دیگه میگی....

-کی؟ من؟ نه......

ارسان- باشه انکار کن....

-حالا بیخیال تا غذا سرد نشده برای خودتون بکشید.

بعد به آیلین نگاه کردمو گفتم

-آیلی جان برای آقا ارسان برنج بکش.

آیلین سری تکون دادو بشقاب ارسانو برداشتو براش برنج کشید. بعد از شام با هم نشسته بودیم روی مبل و همونطور که تلویزیون میدیدم میوه میخوردیم.ولی ارسان بدجور توی فکر بود آخرسر طاقت نیاوردمو به آیلین اشاره کردمو آروم گفتم

-چشه؟

آیلین به ارسان نگاه کردو شونه ای بالا انداخت یعنی نمیدونم.

دوباره  آروم گفتم

-خب بپرس....

آیلین به سمت ارسان برگشتو گفت

آیلین- ارسان خوبی؟ تو فکری.

با صدای آیلین ارسان از توی فکر در اومدو گفت

ارسان- نه...... راستی فردا میایین باهم بریم کوه؟

آیلین- کوه؟

ارسان- آره ما هر هفته با بچه ها میریم..... اگه دوست داشته باشین شمام میتونین بیایین.

آیلین- من که بدم نمیاد باید ببینم یسنا چی میگه.

بعدش به طرف من برگشتو گفت

آیلین- یسنا نظرت چیه؟

-من حرفی ندارم.

ارسان- پس حله.... فردا 5 صبح حاضر باشین با هم بریم.

آیلین- باشه......

 

ادامه دارد.......
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ××رمان عشق و سنگ×× - eɴιɢмαтιc - 10-10-2014، 11:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان