09-10-2014، 13:40
من که دادم روزانه این رمانم میزارم
آیلین بعد از گفتن این جمله پشتشو کرد به منو گرفت خوابید. منم مثل خودش پشتمو بهش کردمو خوابیدم.
عصر ساعتای 5 بود که از خواب بیدار شدم. برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. آیلین نبود. کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. آیلین تو اتاقش بود.رفتم پیشش ببینم چی کار میکنه.
نزدیک تر که شدم صدای آهنگ همراه با یه صدای هق هق شنیدم. در اتاقش نیمه باز بود.
از لای در که نگاه کردم دیدم آیلین پشت میزش نشسته و دستاشو زده زیر چونش و داره به صفحه لب تابش نگاه میکنه و اشک میریزه. آهنگ (دوست دارم) بابک جهانبخش و داشت گوش میداد. همونطورم که داشت اشک میریخت آهنگو با خودش زمزمه میکرد.
خیلی وقته دلم میخواد بگم دوست دارم
بگم دوست دارم ، بگم دوست دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم
فقط تورو دارم بی تو کم میارم
نبینم غم و اشک و تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات
ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شب هام
ببین دوست دارم ، ببین دوست دارم
دیگه طاقت نیاوردمو رفتم توی اتاق. آیلین بدون توجه به من بازم داشت به کارش ادامه میداد.
جلوتر رفتم و سرشو تو آغوشم گرفتم. به صفحه ی لب تابش نگاه کردم. حدسم درست بود. عکس ارسان بود و داشت به خاطرش گریه میکرد.
آروم آروم موهاشو ناز میکردم ولی هیچی نمیگفتم. اونم یواش یواش اشک میریخت.
خدایا همین الان توی همین لحظه ازت میخوام که کار کنی ارسان به آیلین علاقه مند بشه........ یا حداقل به من توان این کارو بده.... خدایا من طاقت اشکای خواهرمو ندارم..... اون حقش این نیست..... خواهش میکنم.......
خم شدمو آروم روی موهای آیلین وبوسیدمو گفتم
- گریه برای چیه گلم؟
آیلین سرشو از آغوشم آورد بیرونو با چشای اشکی بهم نگاه کرد.
آیلین- یعنی واقعا متوجه نشدی اصلا به من توجه نداره؟
- کی گفته؟ وا... تا اونجایی که من دیدم هرقت سه تایی باهم بودیم تا الان همش دروبرت بوده. تو چون دوسش داری انتظار داری توجه بیشتری بهت بکنه ولی باید یه ذره به اونم زمان بدی تا بهت علاقه مند بشه. همینطوری که عاشق یه نفر نمیشن آخه عزیز دلم.
آیلین بینی شو کشید بالا و گفت
آیلین- راست میگی؟
منم دماغشو کشیدمو گفتم
- معلومه بچه دماغو.....
آیلین- ا نکن....
- باشه. حالا بلند شو برو یه دوش بگیر که باید بری در در.
آیلین- در در؟ با کی؟
- با ارسان.
آیلین- چی؟ ارسان؟ مگه زنگ گفت بریم بیرون؟
- نه...
آیلین- پس چی میگی تو؟
- من چیزی نمیگم. تو میری به ارسان میگی حوصلت سر رفته باید ببرتت بیرون. اگرم گفت چرا با من نمیری میگی یسنا درس داشته.
آیلین- چیییییییی؟ من همچین کاری نمیکنم..
- چرا خله؟
آیلین- چون نه روشو دارم نه میتونم.
دستشو کشیدمو به زور بردمش سمت حموم و گفتم.
- اتفاقا هم روشو داری هم میتونی. بدو زود باش.
انداختمش توی حموم و درو بستم. خودمم رفتم سمت آشپزخونه تا چای درست کنم.
بعد از اون رفتم اتاق آیلین تا چند تا لباس خوشگل براش انتخاب کنم تا بپوشه.
یه پالتوی سفید با یه شلوار مشکی از تو کمدش آوردم بیرون و گذاشتم رو تختش. چکمه های سفید مشکی همراه با کیفش گذاشتم کنار. خب حالا میموند روسری.....
هر چی تو کمدشو دنبال گشتم رنگی که مناسب با رنگ پالتوش باشه پیدا نکردم.
رفتم اتاق خودم تا ببنیم خودم چیزی دارم که بهش بخوره یا نه.
بلاخره بعد از کلی گشتن یه روسری ساتن صدفی با دور مشکی پیدا کردم. همون لحظم آیلین از حموم دراومد و رفت سمت اتاقش. منم پشت سرش رفتم و بعد از اون وارد شدم.
آیلین با تعجب به لباسای روی تخت نگاه کرد و گفت
آیلین- اینا چیه؟
- لباسای تو...
آیلین- ا راست میگی؟ میگم یعنی برای چی گذاشتیشون اینجا؟
- برای این که باید بپوشیشون.
آیلین سری تکون دادو مشغول کرم زدن به دستاش شد.
- تا من میرم چای بریزم توام آماده شو.
آیلین- یسنا بیا بیخیال شو.
- اصلا. اگه میخوای بهت علاقه مند بشه باید بیشتر دوروبرش باشی.
آیلین- اگه نشد چی؟
- میشه.
اما تو دلم گفتم (امیدوارم بشه).
از اتاق آیلین اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه تا چای بریزم.
چایا رو توی فنجون ریختم و گذاشتم روی میز. خودمم نشستم پشت میز و به بخاری که از فنجونم بلند میشد خیره شده.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلین به خودم اومدم.
آیلین- چطورم؟
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.
عالی شده بود. موهای مشکی لختشو پوش داده بالا و زیر چشاشم مداد کشیده بود و یه رژ پوست پیازیم زده بود. پالتوی سفیدشم خیلی خوب اندام کشیدشو قاب گرفته بود.
- عالی. به معنای واقعی کلمه هلو بپر تو گلو.
آیلین لبخندی زد و اومد جلو فنجونشو برداشتو در حالی که چایشو میخورد گفت
آیلین- بهتر نبود قبلش بهش زنگ میزدم.
- نه . این جوری اگه بری و تو رو حاضرو آماده ببینه دیگه نمیتونه بهونه بیاره. حالام برو به سلامت.
آیلین- تو تنها تو خونه نمیترسی؟
- وای راست گفتیا. حالا من چی کار کنم؟
آیلین- خب توام پاشو حاضر شو باهم بریم.
- دیونه شوخی کردم. برو خیالت راحت باشه.
آیلین- مطمئن؟
- مطمئن. برو مواظب خودت باش.
آیلین- باشه. فعلا
- بای بای.
آیلین سریع چکمه های سفید مشکیشو پوشید ورفت.
به محض این که درو بست منم تند رفتم پشت دروایستادم و از توی چشمی نگاه کردم ببینم چی کار میکنه.
آروم آروم رفت سمت خونه ارسان. چند دقیقه همینطور پشت در وایستاد و به در نگاه کرد. معلوم بود هنوزم شک داره تو کارش. دستاشو آروم برد بالا و گذاشت رو زنگ ولی فشار نداد. چند لحظه توی این حالت بود. بلاخره زنگ درو فشار داد.
بعد از چند لحظه ارسان درو باز کرد. چون همه جا ساکت و آروم بود برای همین راحت صداشونو میشنیدم.
ارسان- سلام. خوبی؟ از این طرفا؟
آیلین- سلام. خوبم. تو چطوری؟
ارسان- منم خوبم. بیا تو.....
آیلین- نه.
ارسان- کاری داری؟
آیلین- وقت داری؟
ارسان دستی به پشت موهاش کشیدو گفت
ارسان- آره... چطور مگه؟
آیلین- من حوصلم سر رفته. میشه با هم بریم بیرون؟
ارسان- آره ولی چرا با یسنا نمیری؟
منم با خودم زمزمه کردم ( به تو چه آخه مگه تو مفتشی..... پرو فکر میکنه با همه یه نسبتی داره اینقد راحت میگه یسنا..... یسنا و درد.... یسنا و حناق......)
آیلین- آخه چیزه..... یسنا درس زیاد داشت برای همین نمیتونه. حالا اگه تو نمیتونی من خودم برم.
ارسان- نه. من که گفتم وقت دارم. بیا تو تا من آماده شم.
آیلین- باشه. ممنون.
ارسان در حالی که داشت میرفت توی خونه گفت
ارسان- تشکر لازم نیست......
دیگه بقیه حرفشو نشینیدم چون رفت توی خونه و درو بست.
از در فاصله گرفتمو گفتم
- خب اینم که حل شد.
رفتم سمت اتاقمو رو تخت نشستم. خواستم کتابامو بردارمو درس بخونم که دیدم فعلا حسش نیست برای همین بیخیالش شدم.
یهو یاد برنامه کلاسای یاسمین افتادم. رفتم سمت کیفمو کاغذ و از توش در آوردمو نشستم رو تخت و نگاش کردم. آخ که چه قدر من خوش شانسم.
از خوش شانسی زیادم روزایی که اون کلاس داشت من نداشتم.
وای حالا باید به خاطر یه گند کاری آقا بهزاد صبح از خواب نازم بزنم و ماشینو 2 ساعت قر قر راه بندازم تا برم دانشگاه و از دل خانم دربیارم آخه همه کلاساش صبح بود. اونم ساعت 5/7 .
خب حالا اگه بخوام از دلش دربیارم باید یه کادویی چیزی از طرف بهزاد بهش بدم یا نه....... ولی نمیدونستم چی دوست داره برای همین زنگ زدم به بهزاد.
بعد از 3 تا بوق خواب آلود گوشی رو برداشت.
بهزاد- بله.......
- بله نه بی تربیت. سلام
بهزاد- خب علیک. امرتون؟
- بهزاد نشناختی؟ یسنام....
بهزاد- ای بر خرمگس معرکه ..... بچه تو مگه خواب و زندگی نداری این موقع زنگ زدی.
- برو بابا...... میدونی ساعت چنده؟ ساعت 7 شب تو هنوز خوابی مثل خرس....
بهزاد- اهووووووی عفت کلام داشته باشا.....
- وای این جوری نگو شلوارم خیس شد خب.
بهزاد- نچ..... نچ..... صد بار بهت گفتم کنترل نداری رو خودت حداقل دکتر برو تا یه دونه از اون آمپول خوشگلا بزنه تا خوب بشی.
از آمپول در حد مرگ متنفر بودم. بهزادم خوب اینو میدونست. حالام دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.
- خفه. کم چرت بگو.
بهزاد- اووووخی ترسیدی چوچولو؟
- بهزاد میزنمتا...... اصلا من زنگ زده بودم برای موضوع یاسمین. حالام که این جوری میکنی قطع میکنم. خدافظ
بهزاد- نه نه جون عمت قطع نکن.
- من عمه ندارم.
بهزاد- خب جون خالت قطع نکن.
- یه دونه داشتم خدا رحمتش کنه.
بهزاد- آها خب جون پسر خالت قطع نکن.
- پسر خاله ندارم.
بهزاد- آها خب جون........
- اههههههه.... ول کن دیگه هی جون این قطع نکن جون اون قطع نکن...... یه عذر خواهی کن تا قطع نکنم.
بهزاد- هی وای من..... اینو اون کین دیگه؟
- بهزاااااااااااد.......
بهزاد- جانم دایی جان......
- اذیت نکن دیگه..... اصلا من عذر خواهی نخواستم. حالا گوش میدی به حرفم یا نه؟
بهزاد- آها این شد... بله بفرمایید من سرپا گوشم.
- ببین اگه من بخوام از دل یاسمین دربیارم....
نذاشت ادامه حرفمو بگم و سریع گفت
بهزاد- هییییییی...... چی رو دربیاری؟
- ای کوفت منظورم ازش عذر خواهی کنم از طرف تو.
بهزاد- نه دیگه نشد از طرف خودت عذر خواهی میکنیو......
کلافه دستی به صورتم کشیدمو گفتم
- بهزاد ....
خودش میفهمید وقتی این جوری صداش میکنم یعنی کم کم دارم عصبانی میشم و هر کاری از دستم برمیاد. برای همین ساکت شدو دیگه هیچی نگفت.
- خب حالا زنگ زدم ازت بپرسم یاسمین چی دوست داره براش بخرم چون همینطوری که نمیشه.
بهزاد- ها؟
- ها چیه ؟ میگم یاسی بیشتر ازهمه چی دوست داره براش بگیرم؟
بهزاد- خب میدونی چیه...... راستش من نمیدونم....
- چی؟ یعنی چی نمیدونم؟
بهزاد- یعنی نمیدونم....
- یعنی تو واقعا هیچی از علایقش نمیدونی؟
بهزاد- نه....
- پس میشه بپرسم تو عاشق چیش شدی؟
بهزاد- من کی گفتم عاشقش شدم؟ من گفتم فقط یه کوچولو دوسش دارم. حالا بعدا که بهتر بشناسمش شاید عاشقش شدم.
- حالا من چی کار کنم؟
بهزاد- اووووووو..... خب یه چیزی همینطوری بخر براش دیگه.
- باشه. آها بعد پولشو کی بهم میدی؟
بهزاد- ای نامرد این همه کاری که برات انجام دادم به اندازه یه پول کادو نمیشه؟
- خب حالا گریه نکن نخواستم. حالام برو دیگه خستم کردی.
بهزاد- جز جیگر گرفته من بودم زنگ زدم یا تو.
- من زنگ زدم ولی برای کار تو بود.
بهزاد- بله شرمنده من از اون دید به قضیه نگاه نکرده بود.
- از این بعد فراموش نکن نگاه کنی.
بهزاد- بچه پرووووووووو......
خندیدم و گفتم
- خب بابا جوش نیار. فعلا
بهزاد- راستی فراموش نکنی همه ی حرفاشو حفظ کنی به من بگی.
- وا مگه من میتونم.
بهزاد- من کار ندارم باید بتونی.
- خب میخوای یه کار بکنیم.....
بهزاد- چی کار؟
- وقتی من خواستم باهاش صحبت کنم تلفنو میذارم روی آیفون تا تو همه چیو بشنوی.
بهزاد- فکر خوبیه.
- باشه. پس فردا صبح ساعت 9 بهت زنگ میزنم.
بهزاد- 9؟ چه خبره مگه میخوای بری کله پزی؟
- خب من چی کار کنم ساعت کلاساش این جوریه.
بهزاد- باشه. ناز کشیدن این درد سرارم داره دیگه.
- کاری نداری؟
بهزاد- نه دخمل گلم. بای بای
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردمو همونجا روی تخت دراز کشیدم.
حالا چی برای یاسمین بخرم؟
وای فقط خداکنه از دخترای از دماغ فیل افتاده نباشه که یک دقیقه هم نمیتونم تحملش کنم. ولی تا اونجایی که من سلیقه بهزاد و میدونم اونم از این جور دخترا بدش میاد پس فکر نکنم این جوری باشه.......
بلاخره بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که براش گل بخرم.
از جام بلند شدمو کتابمو برداشتمو روی زمین دمر دراز کشیدمو کتابمو گذاشتم جلوم.
چون از اول ترم هیچی نخونده بودم برای همین از اول شروع کردم به خوندن.
نمیدونم چی شد که کم کم چشام افتاد روی همو خوابم برد.
با تکون های دستی کم کم چشامو باز کردم.
آیلین- یسنا..... یسنا.... پاشو عزیزم چرا اینجا روی زمین خوابیدی سرما میخوری؟
آروم چشامو باز کردمو آیلین و دیدم که با همون لباسای بیرون بالاسرم نشسته.
- ا تو کی اومدی؟
آیلین- یه 5 دقیقه ای میشه.
چشمامو مالیدمو گفتم
- ساعت چنده؟
آیلین نگاهی به ساعت مچیش انداختو گفت
آیلین- 5/12 .
- جدی میگی؟ یعنی من این همه خوابیدم؟
آیلین- مگه از کی خوابی؟
- نمیدونم داشتم درس میخوندم یهویی خوابم برد.
آیلین- شام خوردی؟
- نه بابا از بعد از ظهر هیچی نخوردم دارم میمیرم از گشنگی.
آیلین- خب پس پاشو من برات شام گرفتم تو آشپزخونس.
- جدی؟ مرسی خواهری. راستی خوش گذشت؟
آیلین- ای بدک نبود. بیشتر من حرف میزدمو اون شنونده بود یعنی در واقع میشه گفت اون اصلا حرف نمیزد.
- خب عیب نداره. این جوری بدم نیست بهتر میشناستت.
آیلین- حالا به جای فضولی کردن پاشو شامتو بخور.
بعدم از جاش بلند شدو رفت اتاقش تا لباساشو عوض کنه.
منم بلند شدمو رفتم توی آشپز خونه تا ببینم چی برام گرفته. برام پیتزا مخصوص گرفته بود.
داشتم شاممو میخوردم که آیلین با لباسای توی خونه اومد آشپزخونه گفت.
آیلین- خوشمزست؟
- آره مرسی. ولی تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی. مخصوصا که با ارسانم که بودی محال بوده به فکر من باشی.
آیلین- خیلی نامردی. من به فکرت نیستم؟ ولی خب راست میگی من اینو نگرفتم.
با تعجب آیلین نگاه کردمو گفتم
- پس کی گرفته؟
آیلین- ارسان از من پرسید یسنا شام داره منم گفتم نه اونم گفت که برات غذا میگیره.
- اوه اوه .......آقای کوه غرور مگه بلده به فکر بقیم باشه.
آیلین- نگو این جوری..... درسته در ظاهر خیلی یخ وسرده ولی قلب خیلی مهربونی داره و اصلا طاقت زجر کشیدن کسی رو نداره حتی اگه اون طرف دشمنش باشه.
ابرویی بالا انداختمو گفتم
- نه بابا.
آیلین- باور کن. دیگه توی هر موردی که ارسانو نشناسم توی این مورد خوب میشناسمش. آها راستی واسه آخر هفتم دعوتش کردم.
- ایش بلاخره کار خودتی کردی؟
آیلین- من که بهت گفته بودم میخوام دعوتش کنم.
- منم بهت گفتم که هیچ کاری نمیکنم و همه ی کارا رو باید خودت انجام بدی.
آیلین- خوبه خوبه. حالا انگار چی کار میخواسته بکنه. باشه نکن خودم همه ی کارا رو انجام میدم. فردام میخوام برم خرید میای؟
- نه من فردا صبح دانشگاه کار دارم.
آیلین- چی کار؟ ما که فردا کلاس نداریم.
- آره ولی من یه کار دیگه دارم که مربوط به بهزاد.
آیلین- باشه. منم میرم بخوابم. شب بخیر
- شب بخیر.
منم یه برش دیگه از پیتزامو خوردمو بقیشو گذاشتم تو یخچال. بعدشم رفتم مسواک زدم وخوابیدم.
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. ساعت 8 بود. سریع پریدم تو حموم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم. بعدشم سریع حاضر شدمو از خونه اومدم بیرون.
وارد پارکنیگ که شدم ارسان داشت سوار ماشینش میشد که بره بیرون که با صدای پای من به سمتم برگشت ونگام کرد.
ارسان- صبح بخیر.
- صبح بخیر.
بعدشم سریع نگامو ازش گرفتم و خواستم سوار ماشین بشم که گفت.
ارسان- شام خوشمزه بود؟
- بله ممنون.
میخواستم سوارشم که دوباره گفت
ارسان- خواهش میکنم. میشه بپرسم کجا میری؟ چون تا اونجا که من میدونم امروز کلاس نداری.
اخمامو تو هم کشیدمو گفتم
- فکر نمیکنم باید به شما توضیح بدم.
ارسان- ولی باید بدید.
- چرا اونوقت؟
ارسان- فراموش که نکردید دایی رضا شما رو به من سپرده.
- ببخشیدا ولی فکر کنم شما اشتباه متوجه شدید.
ارسان- چطور؟
- چون عمو رضا بابای آیلین و فقط در مورد اون تصمیم میگره نه من. من خودم پدر دارم و اونه که برای من تصمیم میگیره و تا اونجایی که من یادمه بابام منو به کسی نسپرده. روزخوش.
بعدشم سریع سوار ماشین شدمو از خونه اومدم بیرون.
صورت ارسان لحظه آخر خیلی باحال بود همینطور با دهن باز زل زده بود به منو نگام میکرد.حقشه پسره ی پرو فکر کرده کیه که از من بازخواست میکنه.... اصلا به اون چه ربطی داره که من کجا میرم.... اصلا شاید من با دوست پسرم قرار داشتم باید به اون توضیح بدم....... حالا زیاد چاخان نکنم چون هر کی ندونه خودم که میدونم دوست پسر ندارم.....وا....
توی راهی که میرفت دانشگاه یه گلفروشی بود. نگه داشتمو از ماشین پیاده شدمو رفتم داخل مغازه.
دوشاخه رز قرمز با دو شاخه رز سفید انتخاب کردمو دادم تزئینش کنن.
بلاخره بعد از کلی تو ترافیک موندن حدودای ساعت 10/9 بود که رسیدم دانشگاه. فقط خدا خدا میکردم که نرفته باشه.
داشتم میرفتم سمت ساختمون بچه های داروسازی که یاد نقشمون با بهزاد افتادم.
گوشیمو در آوردمو بهش زنگ زدم.
- الو بهزاد.
بهزاد- الو. سلام. کجایی؟ دانشگاهی؟
- آره الان میخوام برم باهاش صحبت کنم.
بهزاد- باشه تو رو آیفون بزن برو طرفش.
- باشه بزار پیداش کنم.
جلوی در ساختمون وایستاده بودم و داشتم با چشم دنبالش میگشتم.هر کیم از جلوم رد میشد یه جوری نگام میکرد. حق داشتن با این شاخه گلای رز و دنبال گشتنای من میخواسته بدم نگاه نکنن. الان حتما با خودشون فکر میکنن میخوام از یه پسر خواستگاری کنم.
بلاخره این ستاره سهیل یاسمین خانوم از ساختمون خارج شد. البته یه دختر دیگم کنارش بودو داشت باهاش صحبت کنم.
- بهزاد ببین پیداش کردم دارم میرم طرفش. فقط حواست باشه سوتی ندی ها.
بهزاد- خیالت راحت. برو
تلفنو زدم رو آیفونو رفتم طرفش. وقتی رسیدیم
آیلین بعد از گفتن این جمله پشتشو کرد به منو گرفت خوابید. منم مثل خودش پشتمو بهش کردمو خوابیدم.
عصر ساعتای 5 بود که از خواب بیدار شدم. برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. آیلین نبود. کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. آیلین تو اتاقش بود.رفتم پیشش ببینم چی کار میکنه.
نزدیک تر که شدم صدای آهنگ همراه با یه صدای هق هق شنیدم. در اتاقش نیمه باز بود.
از لای در که نگاه کردم دیدم آیلین پشت میزش نشسته و دستاشو زده زیر چونش و داره به صفحه لب تابش نگاه میکنه و اشک میریزه. آهنگ (دوست دارم) بابک جهانبخش و داشت گوش میداد. همونطورم که داشت اشک میریخت آهنگو با خودش زمزمه میکرد.
خیلی وقته دلم میخواد بگم دوست دارم
بگم دوست دارم ، بگم دوست دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم
فقط تورو دارم بی تو کم میارم
نبینم غم و اشک و تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات
ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شب هام
ببین دوست دارم ، ببین دوست دارم
دیگه طاقت نیاوردمو رفتم توی اتاق. آیلین بدون توجه به من بازم داشت به کارش ادامه میداد.
جلوتر رفتم و سرشو تو آغوشم گرفتم. به صفحه ی لب تابش نگاه کردم. حدسم درست بود. عکس ارسان بود و داشت به خاطرش گریه میکرد.
آروم آروم موهاشو ناز میکردم ولی هیچی نمیگفتم. اونم یواش یواش اشک میریخت.
خدایا همین الان توی همین لحظه ازت میخوام که کار کنی ارسان به آیلین علاقه مند بشه........ یا حداقل به من توان این کارو بده.... خدایا من طاقت اشکای خواهرمو ندارم..... اون حقش این نیست..... خواهش میکنم.......
خم شدمو آروم روی موهای آیلین وبوسیدمو گفتم
- گریه برای چیه گلم؟
آیلین سرشو از آغوشم آورد بیرونو با چشای اشکی بهم نگاه کرد.
آیلین- یعنی واقعا متوجه نشدی اصلا به من توجه نداره؟
- کی گفته؟ وا... تا اونجایی که من دیدم هرقت سه تایی باهم بودیم تا الان همش دروبرت بوده. تو چون دوسش داری انتظار داری توجه بیشتری بهت بکنه ولی باید یه ذره به اونم زمان بدی تا بهت علاقه مند بشه. همینطوری که عاشق یه نفر نمیشن آخه عزیز دلم.
آیلین بینی شو کشید بالا و گفت
آیلین- راست میگی؟
منم دماغشو کشیدمو گفتم
- معلومه بچه دماغو.....
آیلین- ا نکن....
- باشه. حالا بلند شو برو یه دوش بگیر که باید بری در در.
آیلین- در در؟ با کی؟
- با ارسان.
آیلین- چی؟ ارسان؟ مگه زنگ گفت بریم بیرون؟
- نه...
آیلین- پس چی میگی تو؟
- من چیزی نمیگم. تو میری به ارسان میگی حوصلت سر رفته باید ببرتت بیرون. اگرم گفت چرا با من نمیری میگی یسنا درس داشته.
آیلین- چیییییییی؟ من همچین کاری نمیکنم..
- چرا خله؟
آیلین- چون نه روشو دارم نه میتونم.
دستشو کشیدمو به زور بردمش سمت حموم و گفتم.
- اتفاقا هم روشو داری هم میتونی. بدو زود باش.
انداختمش توی حموم و درو بستم. خودمم رفتم سمت آشپزخونه تا چای درست کنم.
بعد از اون رفتم اتاق آیلین تا چند تا لباس خوشگل براش انتخاب کنم تا بپوشه.
یه پالتوی سفید با یه شلوار مشکی از تو کمدش آوردم بیرون و گذاشتم رو تختش. چکمه های سفید مشکی همراه با کیفش گذاشتم کنار. خب حالا میموند روسری.....
هر چی تو کمدشو دنبال گشتم رنگی که مناسب با رنگ پالتوش باشه پیدا نکردم.
رفتم اتاق خودم تا ببنیم خودم چیزی دارم که بهش بخوره یا نه.
بلاخره بعد از کلی گشتن یه روسری ساتن صدفی با دور مشکی پیدا کردم. همون لحظم آیلین از حموم دراومد و رفت سمت اتاقش. منم پشت سرش رفتم و بعد از اون وارد شدم.
آیلین با تعجب به لباسای روی تخت نگاه کرد و گفت
آیلین- اینا چیه؟
- لباسای تو...
آیلین- ا راست میگی؟ میگم یعنی برای چی گذاشتیشون اینجا؟
- برای این که باید بپوشیشون.
آیلین سری تکون دادو مشغول کرم زدن به دستاش شد.
- تا من میرم چای بریزم توام آماده شو.
آیلین- یسنا بیا بیخیال شو.
- اصلا. اگه میخوای بهت علاقه مند بشه باید بیشتر دوروبرش باشی.
آیلین- اگه نشد چی؟
- میشه.
اما تو دلم گفتم (امیدوارم بشه).
از اتاق آیلین اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه تا چای بریزم.
چایا رو توی فنجون ریختم و گذاشتم روی میز. خودمم نشستم پشت میز و به بخاری که از فنجونم بلند میشد خیره شده.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلین به خودم اومدم.
آیلین- چطورم؟
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.
عالی شده بود. موهای مشکی لختشو پوش داده بالا و زیر چشاشم مداد کشیده بود و یه رژ پوست پیازیم زده بود. پالتوی سفیدشم خیلی خوب اندام کشیدشو قاب گرفته بود.
- عالی. به معنای واقعی کلمه هلو بپر تو گلو.
آیلین لبخندی زد و اومد جلو فنجونشو برداشتو در حالی که چایشو میخورد گفت
آیلین- بهتر نبود قبلش بهش زنگ میزدم.
- نه . این جوری اگه بری و تو رو حاضرو آماده ببینه دیگه نمیتونه بهونه بیاره. حالام برو به سلامت.
آیلین- تو تنها تو خونه نمیترسی؟
- وای راست گفتیا. حالا من چی کار کنم؟
آیلین- خب توام پاشو حاضر شو باهم بریم.
- دیونه شوخی کردم. برو خیالت راحت باشه.
آیلین- مطمئن؟
- مطمئن. برو مواظب خودت باش.
آیلین- باشه. فعلا
- بای بای.
آیلین سریع چکمه های سفید مشکیشو پوشید ورفت.
به محض این که درو بست منم تند رفتم پشت دروایستادم و از توی چشمی نگاه کردم ببینم چی کار میکنه.
آروم آروم رفت سمت خونه ارسان. چند دقیقه همینطور پشت در وایستاد و به در نگاه کرد. معلوم بود هنوزم شک داره تو کارش. دستاشو آروم برد بالا و گذاشت رو زنگ ولی فشار نداد. چند لحظه توی این حالت بود. بلاخره زنگ درو فشار داد.
بعد از چند لحظه ارسان درو باز کرد. چون همه جا ساکت و آروم بود برای همین راحت صداشونو میشنیدم.
ارسان- سلام. خوبی؟ از این طرفا؟
آیلین- سلام. خوبم. تو چطوری؟
ارسان- منم خوبم. بیا تو.....
آیلین- نه.
ارسان- کاری داری؟
آیلین- وقت داری؟
ارسان دستی به پشت موهاش کشیدو گفت
ارسان- آره... چطور مگه؟
آیلین- من حوصلم سر رفته. میشه با هم بریم بیرون؟
ارسان- آره ولی چرا با یسنا نمیری؟
منم با خودم زمزمه کردم ( به تو چه آخه مگه تو مفتشی..... پرو فکر میکنه با همه یه نسبتی داره اینقد راحت میگه یسنا..... یسنا و درد.... یسنا و حناق......)
آیلین- آخه چیزه..... یسنا درس زیاد داشت برای همین نمیتونه. حالا اگه تو نمیتونی من خودم برم.
ارسان- نه. من که گفتم وقت دارم. بیا تو تا من آماده شم.
آیلین- باشه. ممنون.
ارسان در حالی که داشت میرفت توی خونه گفت
ارسان- تشکر لازم نیست......
دیگه بقیه حرفشو نشینیدم چون رفت توی خونه و درو بست.
از در فاصله گرفتمو گفتم
- خب اینم که حل شد.
رفتم سمت اتاقمو رو تخت نشستم. خواستم کتابامو بردارمو درس بخونم که دیدم فعلا حسش نیست برای همین بیخیالش شدم.
یهو یاد برنامه کلاسای یاسمین افتادم. رفتم سمت کیفمو کاغذ و از توش در آوردمو نشستم رو تخت و نگاش کردم. آخ که چه قدر من خوش شانسم.
از خوش شانسی زیادم روزایی که اون کلاس داشت من نداشتم.
وای حالا باید به خاطر یه گند کاری آقا بهزاد صبح از خواب نازم بزنم و ماشینو 2 ساعت قر قر راه بندازم تا برم دانشگاه و از دل خانم دربیارم آخه همه کلاساش صبح بود. اونم ساعت 5/7 .
خب حالا اگه بخوام از دلش دربیارم باید یه کادویی چیزی از طرف بهزاد بهش بدم یا نه....... ولی نمیدونستم چی دوست داره برای همین زنگ زدم به بهزاد.
بعد از 3 تا بوق خواب آلود گوشی رو برداشت.
بهزاد- بله.......
- بله نه بی تربیت. سلام
بهزاد- خب علیک. امرتون؟
- بهزاد نشناختی؟ یسنام....
بهزاد- ای بر خرمگس معرکه ..... بچه تو مگه خواب و زندگی نداری این موقع زنگ زدی.
- برو بابا...... میدونی ساعت چنده؟ ساعت 7 شب تو هنوز خوابی مثل خرس....
بهزاد- اهووووووی عفت کلام داشته باشا.....
- وای این جوری نگو شلوارم خیس شد خب.
بهزاد- نچ..... نچ..... صد بار بهت گفتم کنترل نداری رو خودت حداقل دکتر برو تا یه دونه از اون آمپول خوشگلا بزنه تا خوب بشی.
از آمپول در حد مرگ متنفر بودم. بهزادم خوب اینو میدونست. حالام دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.
- خفه. کم چرت بگو.
بهزاد- اووووخی ترسیدی چوچولو؟
- بهزاد میزنمتا...... اصلا من زنگ زده بودم برای موضوع یاسمین. حالام که این جوری میکنی قطع میکنم. خدافظ
بهزاد- نه نه جون عمت قطع نکن.
- من عمه ندارم.
بهزاد- خب جون خالت قطع نکن.
- یه دونه داشتم خدا رحمتش کنه.
بهزاد- آها خب جون پسر خالت قطع نکن.
- پسر خاله ندارم.
بهزاد- آها خب جون........
- اههههههه.... ول کن دیگه هی جون این قطع نکن جون اون قطع نکن...... یه عذر خواهی کن تا قطع نکنم.
بهزاد- هی وای من..... اینو اون کین دیگه؟
- بهزاااااااااااد.......
بهزاد- جانم دایی جان......
- اذیت نکن دیگه..... اصلا من عذر خواهی نخواستم. حالا گوش میدی به حرفم یا نه؟
بهزاد- آها این شد... بله بفرمایید من سرپا گوشم.
- ببین اگه من بخوام از دل یاسمین دربیارم....
نذاشت ادامه حرفمو بگم و سریع گفت
بهزاد- هییییییی...... چی رو دربیاری؟
- ای کوفت منظورم ازش عذر خواهی کنم از طرف تو.
بهزاد- نه دیگه نشد از طرف خودت عذر خواهی میکنیو......
کلافه دستی به صورتم کشیدمو گفتم
- بهزاد ....
خودش میفهمید وقتی این جوری صداش میکنم یعنی کم کم دارم عصبانی میشم و هر کاری از دستم برمیاد. برای همین ساکت شدو دیگه هیچی نگفت.
- خب حالا زنگ زدم ازت بپرسم یاسمین چی دوست داره براش بخرم چون همینطوری که نمیشه.
بهزاد- ها؟
- ها چیه ؟ میگم یاسی بیشتر ازهمه چی دوست داره براش بگیرم؟
بهزاد- خب میدونی چیه...... راستش من نمیدونم....
- چی؟ یعنی چی نمیدونم؟
بهزاد- یعنی نمیدونم....
- یعنی تو واقعا هیچی از علایقش نمیدونی؟
بهزاد- نه....
- پس میشه بپرسم تو عاشق چیش شدی؟
بهزاد- من کی گفتم عاشقش شدم؟ من گفتم فقط یه کوچولو دوسش دارم. حالا بعدا که بهتر بشناسمش شاید عاشقش شدم.
- حالا من چی کار کنم؟
بهزاد- اووووووو..... خب یه چیزی همینطوری بخر براش دیگه.
- باشه. آها بعد پولشو کی بهم میدی؟
بهزاد- ای نامرد این همه کاری که برات انجام دادم به اندازه یه پول کادو نمیشه؟
- خب حالا گریه نکن نخواستم. حالام برو دیگه خستم کردی.
بهزاد- جز جیگر گرفته من بودم زنگ زدم یا تو.
- من زنگ زدم ولی برای کار تو بود.
بهزاد- بله شرمنده من از اون دید به قضیه نگاه نکرده بود.
- از این بعد فراموش نکن نگاه کنی.
بهزاد- بچه پرووووووووو......
خندیدم و گفتم
- خب بابا جوش نیار. فعلا
بهزاد- راستی فراموش نکنی همه ی حرفاشو حفظ کنی به من بگی.
- وا مگه من میتونم.
بهزاد- من کار ندارم باید بتونی.
- خب میخوای یه کار بکنیم.....
بهزاد- چی کار؟
- وقتی من خواستم باهاش صحبت کنم تلفنو میذارم روی آیفون تا تو همه چیو بشنوی.
بهزاد- فکر خوبیه.
- باشه. پس فردا صبح ساعت 9 بهت زنگ میزنم.
بهزاد- 9؟ چه خبره مگه میخوای بری کله پزی؟
- خب من چی کار کنم ساعت کلاساش این جوریه.
بهزاد- باشه. ناز کشیدن این درد سرارم داره دیگه.
- کاری نداری؟
بهزاد- نه دخمل گلم. بای بای
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردمو همونجا روی تخت دراز کشیدم.
حالا چی برای یاسمین بخرم؟
وای فقط خداکنه از دخترای از دماغ فیل افتاده نباشه که یک دقیقه هم نمیتونم تحملش کنم. ولی تا اونجایی که من سلیقه بهزاد و میدونم اونم از این جور دخترا بدش میاد پس فکر نکنم این جوری باشه.......
بلاخره بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که براش گل بخرم.
از جام بلند شدمو کتابمو برداشتمو روی زمین دمر دراز کشیدمو کتابمو گذاشتم جلوم.
چون از اول ترم هیچی نخونده بودم برای همین از اول شروع کردم به خوندن.
نمیدونم چی شد که کم کم چشام افتاد روی همو خوابم برد.
با تکون های دستی کم کم چشامو باز کردم.
آیلین- یسنا..... یسنا.... پاشو عزیزم چرا اینجا روی زمین خوابیدی سرما میخوری؟
آروم چشامو باز کردمو آیلین و دیدم که با همون لباسای بیرون بالاسرم نشسته.
- ا تو کی اومدی؟
آیلین- یه 5 دقیقه ای میشه.
چشمامو مالیدمو گفتم
- ساعت چنده؟
آیلین نگاهی به ساعت مچیش انداختو گفت
آیلین- 5/12 .
- جدی میگی؟ یعنی من این همه خوابیدم؟
آیلین- مگه از کی خوابی؟
- نمیدونم داشتم درس میخوندم یهویی خوابم برد.
آیلین- شام خوردی؟
- نه بابا از بعد از ظهر هیچی نخوردم دارم میمیرم از گشنگی.
آیلین- خب پس پاشو من برات شام گرفتم تو آشپزخونس.
- جدی؟ مرسی خواهری. راستی خوش گذشت؟
آیلین- ای بدک نبود. بیشتر من حرف میزدمو اون شنونده بود یعنی در واقع میشه گفت اون اصلا حرف نمیزد.
- خب عیب نداره. این جوری بدم نیست بهتر میشناستت.
آیلین- حالا به جای فضولی کردن پاشو شامتو بخور.
بعدم از جاش بلند شدو رفت اتاقش تا لباساشو عوض کنه.
منم بلند شدمو رفتم توی آشپز خونه تا ببینم چی برام گرفته. برام پیتزا مخصوص گرفته بود.
داشتم شاممو میخوردم که آیلین با لباسای توی خونه اومد آشپزخونه گفت.
آیلین- خوشمزست؟
- آره مرسی. ولی تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی. مخصوصا که با ارسانم که بودی محال بوده به فکر من باشی.
آیلین- خیلی نامردی. من به فکرت نیستم؟ ولی خب راست میگی من اینو نگرفتم.
با تعجب آیلین نگاه کردمو گفتم
- پس کی گرفته؟
آیلین- ارسان از من پرسید یسنا شام داره منم گفتم نه اونم گفت که برات غذا میگیره.
- اوه اوه .......آقای کوه غرور مگه بلده به فکر بقیم باشه.
آیلین- نگو این جوری..... درسته در ظاهر خیلی یخ وسرده ولی قلب خیلی مهربونی داره و اصلا طاقت زجر کشیدن کسی رو نداره حتی اگه اون طرف دشمنش باشه.
ابرویی بالا انداختمو گفتم
- نه بابا.
آیلین- باور کن. دیگه توی هر موردی که ارسانو نشناسم توی این مورد خوب میشناسمش. آها راستی واسه آخر هفتم دعوتش کردم.
- ایش بلاخره کار خودتی کردی؟
آیلین- من که بهت گفته بودم میخوام دعوتش کنم.
- منم بهت گفتم که هیچ کاری نمیکنم و همه ی کارا رو باید خودت انجام بدی.
آیلین- خوبه خوبه. حالا انگار چی کار میخواسته بکنه. باشه نکن خودم همه ی کارا رو انجام میدم. فردام میخوام برم خرید میای؟
- نه من فردا صبح دانشگاه کار دارم.
آیلین- چی کار؟ ما که فردا کلاس نداریم.
- آره ولی من یه کار دیگه دارم که مربوط به بهزاد.
آیلین- باشه. منم میرم بخوابم. شب بخیر
- شب بخیر.
منم یه برش دیگه از پیتزامو خوردمو بقیشو گذاشتم تو یخچال. بعدشم رفتم مسواک زدم وخوابیدم.
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. ساعت 8 بود. سریع پریدم تو حموم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم. بعدشم سریع حاضر شدمو از خونه اومدم بیرون.
وارد پارکنیگ که شدم ارسان داشت سوار ماشینش میشد که بره بیرون که با صدای پای من به سمتم برگشت ونگام کرد.
ارسان- صبح بخیر.
- صبح بخیر.
بعدشم سریع نگامو ازش گرفتم و خواستم سوار ماشین بشم که گفت.
ارسان- شام خوشمزه بود؟
- بله ممنون.
میخواستم سوارشم که دوباره گفت
ارسان- خواهش میکنم. میشه بپرسم کجا میری؟ چون تا اونجا که من میدونم امروز کلاس نداری.
اخمامو تو هم کشیدمو گفتم
- فکر نمیکنم باید به شما توضیح بدم.
ارسان- ولی باید بدید.
- چرا اونوقت؟
ارسان- فراموش که نکردید دایی رضا شما رو به من سپرده.
- ببخشیدا ولی فکر کنم شما اشتباه متوجه شدید.
ارسان- چطور؟
- چون عمو رضا بابای آیلین و فقط در مورد اون تصمیم میگره نه من. من خودم پدر دارم و اونه که برای من تصمیم میگیره و تا اونجایی که من یادمه بابام منو به کسی نسپرده. روزخوش.
بعدشم سریع سوار ماشین شدمو از خونه اومدم بیرون.
صورت ارسان لحظه آخر خیلی باحال بود همینطور با دهن باز زل زده بود به منو نگام میکرد.حقشه پسره ی پرو فکر کرده کیه که از من بازخواست میکنه.... اصلا به اون چه ربطی داره که من کجا میرم.... اصلا شاید من با دوست پسرم قرار داشتم باید به اون توضیح بدم....... حالا زیاد چاخان نکنم چون هر کی ندونه خودم که میدونم دوست پسر ندارم.....وا....
توی راهی که میرفت دانشگاه یه گلفروشی بود. نگه داشتمو از ماشین پیاده شدمو رفتم داخل مغازه.
دوشاخه رز قرمز با دو شاخه رز سفید انتخاب کردمو دادم تزئینش کنن.
بلاخره بعد از کلی تو ترافیک موندن حدودای ساعت 10/9 بود که رسیدم دانشگاه. فقط خدا خدا میکردم که نرفته باشه.
داشتم میرفتم سمت ساختمون بچه های داروسازی که یاد نقشمون با بهزاد افتادم.
گوشیمو در آوردمو بهش زنگ زدم.
- الو بهزاد.
بهزاد- الو. سلام. کجایی؟ دانشگاهی؟
- آره الان میخوام برم باهاش صحبت کنم.
بهزاد- باشه تو رو آیفون بزن برو طرفش.
- باشه بزار پیداش کنم.
جلوی در ساختمون وایستاده بودم و داشتم با چشم دنبالش میگشتم.هر کیم از جلوم رد میشد یه جوری نگام میکرد. حق داشتن با این شاخه گلای رز و دنبال گشتنای من میخواسته بدم نگاه نکنن. الان حتما با خودشون فکر میکنن میخوام از یه پسر خواستگاری کنم.
بلاخره این ستاره سهیل یاسمین خانوم از ساختمون خارج شد. البته یه دختر دیگم کنارش بودو داشت باهاش صحبت کنم.
- بهزاد ببین پیداش کردم دارم میرم طرفش. فقط حواست باشه سوتی ندی ها.
بهزاد- خیالت راحت. برو
تلفنو زدم رو آیفونو رفتم طرفش. وقتی رسیدیم