08-10-2014، 19:01
پست هشتم
سينا:حالا مي خواي چيکار کني؟؟...
-چم چاره...يعني چي که مي خواي چيکار کني؟؟...کي خوام يه کار خطير انجام بدم و از بين اينا رد شم و از اين ساختمون کوفتي فرار کنم...مي خوام دم محترم رو بذارم رو کولم و دبرو که رفتيم...بزنم به چاک...
-مسخره...داري برنامه ريزيم رو به خودم ميگي؟؟...منظورم پسرست...مي خواي بري دنبالش؟؟...
-سرم رو به نشونه ي آره تکون داد...
با حرص گفت:خريت محضه...چرا باران؟؟....تو اينجوري نبودي،چجوري يهو ياد اون افتادي؟؟...
ريلکس گفتم:من هميشه به ياد اونم...آخه تو نمي دوني چقدر خوشگل و خوش هيکل بود...دلم رو عجيب برد...
-خب بابا...خب...
نگام کرد و با پوزخند تلخي گفت:آره...راست ميگي...اون روز که افتادي تو بغلم،مات مونده بودي...فکر کنم خيال پسره ولت نمي کرده....تازه دارم مي فهمم که از اولين برخوردمون تو،توفکر يکي ديگه بود...
ديدم دوباره زياده روي کردم...تصميم گرفتم درستش کنم و اصل قضيه رو بهش بگم...
زيرچشمي نگاش کردم و گفتم:من مطمئنم با تو بود؟؟...
با دست به خودش اشاره کرد و گفت:من؟؟!!...
-تو شخص ديگه اي رو هم اينجا مي بيني؟؟...
-نه...من با رامين بودم...شخص ديگه اي هم همراهمون نبود...
دستم رو مشت کردم و زدم به سينم و با لحن مسخره اي گفتم:تو که نمي دوني چه دم خوشگلي داشت...زبونش بيرون بود و نفس نفس ميزد...يه پوزه ي ناز و گوشهايي تيز و خوشگلم داشت...صداشو که نگو...نگو که همين الآن غش مي کنم...انقدر قشنگ آواز مي خونه که بايد جلوي هرچي خوانندست لنگ بندازه...يه چنگالاي خوشگلي هم داره که با اون مي تونه من و تو رو حسابي لت و پار کنه...حس بوياييش هم در حده سگه...نمي دوني چجوري بو مي کشه...موهاشو که نگو...مي دونم خيلي نرمن...مي دونم...از چشمها نگو که خيلي خوشحالت و بادومي بودن...کلا هيچي نگو و لال شو که اگه غير از اين بشه،من همينجا غش مي کنم...
کمي به چشمهاي گرد شدش که بدون پلک زدن و خيره نگام مي کردن،خيره شدم...دستام رو از روي سينم برداشتم و مثه آدم،سرجام نشستم و قسمت اصلي رو گفتم:صاحبشم جنتلمن خودشيفته ايه واسه خودش که چشمهاش،اولين چيزي بود که توجهم رو به خودش جلب کرد و من به خاطر همين مات بودم...
نمي دونم چقدر گذشت...بدبخت هنوز تو شوک حرفام بود و داشت تجزيه و تحليلشون مي کرد...
با مِن مِن گفت:تا الآن سرکار بودم؟؟...تو داشتي...داشتي مارشال منو مي گفتي؟؟...
منتظر نگام کرد...سرم رو به نشونه ي تأئيد تکون دادم و گفتم:واقعا که خنگي...
همونطور که بهم چشم دوخته بود،گفت:اگه خونه بوديم....اگه خونه بوديم من مي دونستم و تو...تا سرحد غش،قلقلکت ميدادم ولي حيف...واقعا حيف که الآن امکانش نيست و نمي تونم کارمو انجام بدم...
-تو خيلي غلط بيجا مي کني...
يهو گفت:پس چشمهام توجهت رو جلب کردن،آره؟؟...
صادقانه جوابش رو دادم:آره...خيلي خاصن سينا...خيلي...
-مي دونم...
-از کجا؟؟...
-باباي من،عاشق چشمهاي مامانم شد...هميشه بهمون ميگه خيلي چشمهامون خاصه...
-آها...
-آره فرزندم...
-اسمش مارشاله؟؟...
-آره...
-خداييش خيلي خوشگله...اگه بشه،حتما يه روز ميام خونتون تا ببينمش...خيييييلي دوسش دارم...
لبخندي زد و گفت:مثه بچم مي مونه...
-بچه؟؟...
-آره...من از 1 ماهگيش بزرگش کردم...با اين که کم پيشش بودم ولي خيلي بهم وابسته است...هرسري که س رميزنم ايران و برمي گردم،تا يه هفته با خودشم قهره...مارشال خيلي با معرفته..من بعد از ترک کردنم،باهاش حرف مي زدم...شايد مسخره بياد ولي اون مي نشست کنارم و به حرفام گوش ميداد...
-جالبه...هميشه دوست داشتم يه سگ داشته باشم ولي هيچ وقت جاش رو نداشتم...خونمو آپارتمانيه،براي همين نميشه...
-مي دونم ازت خوشش مياد...سليقش عين خودمه...
-خوبه...خوش سليقست....
-کم از خودت تعريف کن...
کمي ديگه حرف زديم که سينا گفت:پالتوت رو بپوش که موقشه...
-نميگن چرا دختره پالتو تنشه؟؟...
-تو کاري رو که ميگم انجام بده...بهشون ميگم مي خواستي برس بيرون و پالتو پوشيدي ولي بعدش غش کردي و حالت خراب شد...
سرم رو تکون دادم...مي ترسيدم خراب کنم و لو بريم...کمي نگران بودم...البته کمي بيشتر از کمي...بايد نقش بازي مي کردم و خوب پيشرفتن کارامون،بستگي به من داشت...
دستشو رودستم گذاشت و گفت:نترس باران...سعي کن مثه هميشه خونسرد باشي تا بتوني خوب کارت رو انجام بدي...
لباسام رو پوشيدم...به حرفش گوش کردم...
من:يه لحظه بخند...
-چي؟؟...
-ميگم يه لحظه بخند...
-که چي بشه؟؟...براي چي بايد بخندم...مگه ديوونه ام که بدون هيچ دليلي بخندم؟؟...
-تو بخند،خودت مي فهمي براي چي...ديوونه که هستي...
لبخندي زد که باعث شد چال گونش مشخص بشه...مي خواستم به چالش دست بزنم...براي همين بود که بهش اصرار کردم بخنده...
خيره نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو گونش و به آرومي چال روي لپش رو لمس کردم...انگشتم رو تو چال لپش کردم...دستم رو برداشتم و به نوک پاهام خيره شدم...
سينا:براي اين مي خواستي بخندم؟؟...
-آره...از روز اول که ديدمتفدوست داشتم با دستم چالت رو لمس کنم...
خنديد و گفت:جالبه...
جدي شد و ادامه داد:خودتو شل کن و بنداز رو دست من...چشماتو ببند و کمي ناله کن...
چشمهام رو بستم و خودم رو رو دست سالمش انداختم...
در گوشم گفت:آماده اي...
-آره...
لاله ي گوشم رو بوسيد...قلقلکم اومد و به همين دليل،ناخوداگاه لبخند زدم...
-جمعش کن...
سريع به حالت عاديم برگشتم و خندم رو قورت دادم...
صداي سينا رو شنيدم که با داد گفت:چي شدي؟؟...باران...باران،عزيزم.. .خوبي؟؟...کسي بيرون هست؟؟...يکي بياد کمک...
عجب فيلميه...خب فيلمه که تونسته اون طناز بدبخت رو به سمت خودش بکشونه ديگه...اصلا چرا طناز؟؟...همه ي اونيي که باهاش بودن رو تونسته به سمت خودش بکشه...
همون موقع صداي باز شدن در رو شنيدم و بعد از اون،صداي مردي به گوشم خورد که گفت:چيه؟؟...چي شده که انقدر داد ميزني؟؟...
با صداي پر از اضطرابي گفت:داشت ميومد بيرون که حالش بد شد...بذارين ببرمش بيرون...
-نه...لازم نکرده...خودمون مي بريمش...
به بازوم فشار اومرد و گفت:نه...خودمم بايد باهاتون بيام...بيماريش خاصه...داروهاش رو نيوورديم و کارمون کمي سخت ميشه......تو فضاي بسته حالش بد ميشه و نمي تونه بمونه...خودم بايد باشم...
مريضم شدم...اي خدا...من يه بارم تو فضاي بسته حالم بهم نخورده،چه حرفايي از خودش درمياره!!...
مرده مکث کرد...انگار ترديد داشت...
صداي يکي ديگرو شنيدم که گفت:خودتم بيا...
با همون يه دست،به سمت در هدايتم کرد...اونا هم جلو نيومدن...مي دونستم اگه جلو هم بيان،سينا اجازه نميده دستشون بهم بخوره...زيرچشمي اطاف رو نگاه کردم...نزديک در اتاق بوديم...يکيشون پشت سرمون بود و اون يکي جلومون...از اتاق خارج و وارد راهرو شديم...
در گوشم گفت:مراقب خودت باش باراني...تو دست من امانت بودي و اين من بودم که نتونستم به خوبي ازت محافظت کنم...خودتو نگهدار،مي خوام ولت کنم...من اينا رو سرگرم مي کنم،تو هم برو...فقط برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن...قبل از اين که بري،حتما کارت رو از جيب يکيشون بردار...يادت نره...
لباش رو روي گونم حس کردم...آروم و طولاني بوسيدم...گرماي نفساش دلگرمم ميکرد...سعي کردم رو پاي خودم وايسم و تکيم رو از روش بردارم...اونم خودش رو کنار کشيد...صداي زد و خوردشون رو مي شنيدم...برگشتم سمتش و ديدم داره با پا ميزنه...خب با دست نمي تونست،يعني سختش بود کار کنه...با کسي که پشت سرمون بود،مبارزه مي کرد...سعي مي کرد چاقويي رو که بدست داره رو بندازه رو زمين...همه ي اينا،تو يکي دو ثانيه اتفاق افتاد...توجهم به اون يکي جلب شد که داشت مي رفت طرف سينا...سريع خودمو جلوي سينا انداختم و منم شروع کردم...حالا نزن کي بزن...هم جوگير شده بودم و هم اين که مي خواستم به سينا کمکي کرده باشم...
من و سينا پشت به پشت هم وايساده بوديم...
صداشو شنيدم:برو باران...زودتر برو...
خودم رو کنار کشيدم تا به سينا برخورد نکنم...حسابي غرق درگيري بودد و نمي تونست منو ببينه...يه لحظه غفلتش،مساوي بود با شکست ما...سينا به زور مبارزه مي کرد...درکش مي کردم...يه بار سر کلاسا دستم شکسته بود و مي دونستم مبارزه با دست شکسته چقدر سخته و چقدر تبحر مي خواد...سينا اين تبحر رو داشت...
مرده بهم حمله کرد و من دفاع کردم...کمي به سمت عقب رفت...از فرصت استفاده کردم و پاهامو دور گردنش انداختم و کوبوندمش رو زمين...تو شرايطي قرارش دادم که به راحتي ميشد گردنش رو شکست...فقط کافي بود کمي پام رو حرکت بدم تا گردنش بشکنه...
خدا رو شکر کردم که صداي آهنگ،مانع از رسيدن صداي ما به اونا ميشه و اينکه هيچ دوربيني اطرافمون نيست...
بلند داد زدم:بسه...
سينا و اون مردي که داشتن مبارزه مي کردن به سمتم برگشتن و نگاهشون رو من خشک شد...
سينا چندباري پلک زد تا مطمئن شد توهم نيست...دهانش از تعجب باز مونده بود و مثه ماهي از آب بيرون افتاده،باز و بستش مي کرد...سعي مي کرد حرف بزنه اما نمي تونست...
مرد خواست از غفلت سينا استفاده کنه که سينا با پشت دست به گردنش زد و بيهوش روي زمين افتاد...از اين طرف منم خم شدم و با دست به گردن اين يکي کوبيدم...اينم مثه اون از حال رفت...پاهام رو آزاد و سرم رو بلند کردم...دستم رو به سمت شالم بردم تا درستش کنم...همون موقع نگاهم به سينا افتاد...چند ثانيه اي نگام کرد و گفت:توهم آره؟؟...
پلک زدمو گفتم:آره...گفتم که نميرم...
انگار تازه ياد رفتن من افتاد...سريع خم شد و شروع به گشتن جيب اونا کرد...بالاخره از جيب بکي از اونا کارتي رو بيرون اورد و گفت:بيا...تو چرا داري استخاره مي کني؟؟...من حواسم پرت شد و تعجب کردم،تو ديگه چرا وايسادي؟؟...برو...
چند قدم بهش نزديک شدم...کارت رو ازش گرفتم و گفتم:ميرم ولي قبلش....
شروع به کندن پوست لبم کردم...کاري که تو بچگي خيلي انجامش ميدادم...
-نکن پوست لبتو...
-ولش کن...
با عصبانيت گفت:برو ديگه...مسخرمون کردي؟؟...
نگاهي به گچ دستش انداختم و گفتم:مي خوام برات يادگاري بذارم...هميشه دوست دارم روي گچ بنويسم ولي حالا خودکار يا مدادي در دسترس نيست پس منم با خون خودم،يه مهر کوچولو برات مي زنم...
لبم مي سوخت،چون کمي از پوستش رو کنده بودم...برام مهم نبود...خيسي خون رو رو لبم حس مي کردم...لبام رو بهم ماليدم...انگار که رژلب زدم و مي خوام اون رو روي دولب بالا و پايين پخش کنم...
مي دونستم لبام قرمزي خون رو به خودش گرفته...آروم به سمت دست گچ گرفتش خم شدم و لبام رو گذاشتم روش...انگار داشتم گچ رو مي بوسيدم...لبام رو محکم روي گچ سرد فشردم...سرماش به بدنم نفوذ کرد...سرم رو بلند کردم و به جاي لبم نگاه کردم...خوب شده بود...مهري از لباي غنچه مانندم،روي گچ دستش بود...دستمالي ا جيبم بيرون اوردم و سريع روي لبم گذاشتم تا خون تو دهنم نره...از کارم راضي بودم...
نمي دونم چرا اونکار رو کردم...دلم مي خواست هرجا که ميره،به يادم باشه...
صداي سينا رو شنيدم که گفت:ديووووني من ...تو اين وضع هم بيخيال نميشه...
در حالي که يه دستم رو لبم بود و دستمال رو نگه داشته بودم،دست ديگرم رو روي گونش کشيدم....در حالي که عقب عقب مي رفتم،گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...اميدوارم بازم ببينمت...
زيرلب گفت:توهم همينطور...نذار بلايي سرت بياد...
سرش رو تکون داد و همونجور که نگام مي کرد،سرش رو برد سمت دستش و جاي لبام رو بوسيد...چشمهام پر از اشک شد...با اين کارش آتيش گرفتم...اگه يه ذره ديگه مي موندم،از رفتنم پشيمون ميشدم... ديگه نمي تونستم بمونم...نگاه آخر رو بهش انداختم و پشت به سينا،شروع به دويدن کردم...
هر دودستم رو جلوي دهنم گرفته بودم و مي دويدم...مقصدم کجا بود،نمي دونستم...فقط مي خواستم برم...برم تا به بابا خبر بدم...برم تا به سينايي که نزديک چندماه بود باهاش بودم،کمک کنم...نمي دونم چقدر رفتم ...پام پيچ خورد و باعث شد بيفتم...خدارو شکر زياد دردم نيومد،بلکه باعث شد متوجه موقعيتم بشم...
بدون توجه به پام،از جام بلند شدم و به روبروم نگاه کردم...يه در نيم دايره اي جلوم بود که کنارش،جاي کارت بود...پس اينجاست...اگه پام پيچ نمي خورد،خدا مي دونست چي ميشه...اونطرف در،کاملا تاريک بود...کمي ميشد اول راهش رو با نور اينور ديد ولي بقيش تاريک تاريک بود...با ترس و لرز به در نزديک شدم و گريم رو قطع کردم...
کارتي رو که همراهم بود،داخل جايگاهش قرار دادم...کمي که گذشت،در باز شد و بلافاصله بعد از اون،چراغ هاشم روشن شد...آخر راهرو،پله بود....سريع و با دو،خودم رو به پله ها رسوندم...انقدر زياد بود که يه لحظه سرم از نگاه کردن بهشون گيج رفت...نگاهي به اطرافم انداختم...خبري از دوربين نبود...فقط صداي آهنگ هاي جاز شنيده ميشد...نمي دونم چرا هيچ آدمي اونجا نبود...
با احتياط پام رو روي اولين پله گذاشت و آروم آروم پاي بعديم رو روي پله ي دوم گذاشتم...با تکيه به ديوار از پله ها پايين مي رفتم...
پله ها رو مي شمردم...سرعتم رو زياد کردم...بعد از گذشتن از 40 پله،به يه در رسيدم...پله ها همچنان ادامه داشت و اين در،کنار ديوار پله ها بود...نمي دونستم راه درست کدوم طرفه...بايد کارت بزنم و وارد راهرو بشم يا اين که پله ها رو ادامه بدم و برم پايين...
کمي مکث کردم و تصميمم رو گرفتم...از پله ها اومدم پايين...بين هر 40 تا پله،يه راهرو وجود داشت که منو سردرگم مي کرد...
بعد از گذشتن از 240 پله و چند راهرو،به آخرين راهرو رسيدم چرا که آخر پله ها به ديوار مي رسيد و هيچ جايي نداشت که به بيرون راه پيدا کنه...تصميم گرفتم وارد آخرين راهرو بشم...کارت رو زدم و وارد شدم...
دوباره همزمان با وارد شدنم،چراغ ها هم روشن شدن...کمي رفتم جلو...جالب اينجا بود که راهرو خالي بود...هيچ چيزي توش پيدا نميشد حتي يه آشغال...تميز تميزم بود...انگار هيچ استفاده اي ازش نميشد...با احتياط و کاملا آماده براي مبارزه راه مي رفتن...به آخر راهرو که رسيدم...ديوار بود...
اي خدا...يعني من اين همه راه رو اشتباه اومدم؟؟....
فرصت زيادي نداشتم...بايد هرچه زودتر از اونجا بيرون مي رفتم ولي من راه رو بلد نبودم...کنار ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...پاهام رو جمع و بغل کردم و دستام رو گذاشتم روش...بايد چيکار مي کردم؟؟...
مصمم از جام بلند شدم و به ديوار نگاه کردم...کمي با مشت بهش کوبيدم...مي ئونستم هيچ اتفاقي نمي افته و دارم الکي زور مي زنم ولي همچنان به مشت زدنم ادامه ادم...مي خواستم حرصم رو سر ديوار خالي کنم...اشکام رو صورتم سر مي خوردن و پايين ميومدن...مي دونستم اگه بگيرنم،کارم تمومه...
با اين فکر،محکم تر به ديوار کوبيدم...پام رو از حرص بلند کردم و روي زمين کوبيدم...دوباره اين کار رو انجام دادم...حرصم خالي نميشد...مي دونستم اگه از راهرو خارج بشم،ممکنه يکي ببينتم،چون کم کم به اواخر مهموني نزديک ميشديم...صداي آهنگ رو نمي شنيدم...
نمي دونم چقدر با دست به ديوار و چقدر با پا به زمين کوبيدم...براي يه لحظه اين حرکت رو همزمان انجام دادم...يعني کوبيدن دستم به ديوار،با کوبيدن پام به زمين در يک زمان اتفاق افتاد...صدايي شنيدم و بعدش حس کردم ديوار روبروم داره تکون مي خوره و مي لرزه...
فکر کردم دارم اشتباه مي کنم...گريم ناخوداگاه قطع شد...دستم رو به آرومي روي در کشيدم...دري که از جنس سنگ بود...نه...اشتباه نمي کردم...داشت مي لرزيد...مي لرزيد و هيچ اتفاقي نمي افتاد...کمي مکث کردم ولي فايده نداشت....
مي دونستم اگه کمي ديگه تو اون راهرو بمونم،ليزرا فعال ميشن...
به مغزم فشار اوردم...نمي دونستم بايد چيکار کنم...
تنها چيزي که به ذهنم رسيد،انجام دوباره ي اون حرکت بود...دوباره اون حرکت رو تکرار کردم...دست و پام رو باهم،به ديوار و زمين کوبيدم...لرزش سنگ بيشتر شد...دوباره صداي موزيک رو مي شنيدم...کم و زياد مي کردنش...براي سومين بار و با تمام قدرت،اون کار رو انجام دادم...
منتظر به سنگ خيره شدم...
زيرلب گفتم:بازشو...توروخدا بازشو...
بعد از حرفم،سنگ لرزه ي سنگ بيشتر شد...آروم آروم داشت مي رفت کنار...ياد فراعنه و اهرام سلاسه افتادم که پر از رمز و راز بودن...اين در سنگي،منو ياد اونا انداخته بود...
سنگ آروم آروم کنار مي رفت...بلافاصله بعد از اينکه کمي کنار رفت،سوز سردي به صورتم خورد...متوجه شدم که به بيرون از اين خونه راه پيدا کردم...خوشحال بودم...با خوشي پامو کوبيدم زمين و به در چشم دوختم...
خاکهاي روي در،هوا رو خاک آلود کرده بودند...همين باعث سرفم شد...پالتوم هم کمي خاکي شده بود...آستين پالتوم رو با چهار انگشت گرفتم و روي قسمت هاي خاکي کشيدم...بهتر شد...
سعي کردم اون طرف سنگ رو ببينم ولي نميشد...تاريک تاريک بود....صداي شاخه ي درختان رو مي شنيدم...باد اونا رو تکون ميداد و من،صداي اين حرکت رو به خوبي مي شنيدم...انگار اون طرف فضاي باز بود...
سنگ هنوز کامل کنار نرفته بود ولي من بايد هرچه سريع تر بيرون مي رفتم...مي تونستم دوباره کارت بکشم ولي مي ترسيدم کسي منو تو پله ها ببينه و يا حتي،دستگاه طوري برنامه ريزي شده باشه که کارت کشيدن دوباره رو ،اونم تو اين مدت زمان کم،قبول نکنه...
سعي کردم خودم رو از لاي سنگ و. ديوار رد کنم...نميشد...نفسم رو حبس کردم و شکم نداشتم رو دادم تو...چربي نداشتم...اين کار باعث شد ماهيچه هام کمي بره تو و متراکم بشه...صورتم رو به سمت در و خلاف بدنم،برگردوندم...صاف وايسادم تا رد شدنم راحت تر باشه...
با هزار زور و بدبختي،تونستم خودمو از در سنگي رد کنم...اطرافم رو نگاه کردم...تنها نوري که باعث ميشد اونجا رو ببينم،نور راهرويي بود که توش بودم...
حالا مونده بودم چجوري ببندمش...کمي فکر کردم و بعد،همون کاري رو انجام دادم که باعث باز شدنش شد...سنگ متوقف شد و بعد از مدتي،خلاف جهت باز شدنش تکون خورد و حرکت کرد...
پوفي کردم و دستم رو روي پيشونيم گذاشتم...تو اون سرماي خرس کش،خيس عرق بود...با دستم عرق رو پيشونيم رو پاک کردم...با همون نور اندک راهرو،سعي کردم اطراف رو ديد بزنم...يه جايي شبيه به جنگل بود...اون درسنگي هم،مثه ورودي يه غار بود...
خدا پدرمادرم،يعني همون پدربزرگم رو بيامرزه که دخترش به من هويج زياد داد و همين باعث شد تو نور کم و شب،بتونم اطرافم رو ببينم!!...حالا چرا پدربزرگم رو؟؟...خود مادرم رو خدابيامرزه که به زور به من بدبخت هويج ميداد...تو دوران بچگي،هويج خور نبودم و بايد به زور بهم ميدادن ولي فربد برعکس من بود و مامان،اونو مثه چماق مي کوبيد تو سر من بدبخت!!...
مي گفت يادبگير،هويج مي خوره،بزرگ ميشه،تو درسهاش موفق ميشه و از همه مهمتر اينکه،چشمهاش سالم مي مونه ولي تو که هويج نمي خوري،چشمهات خيلي زود يه عيبي پيدا مي کنه...
يه زماني،سر همين مسأله،ازش متنفر شده بودم...البته تو عالم بچگي...وقتي 8-7سال بوديم...فربد منو با محبتاش نرم کرد...از اون به بعد،با هم هويج مي خورديم و کيف دنيا رو مي برديم...با فربد بود که هويج خور شدم...
سرجام وايساده بودم و به دوران بچگيم که با فربد گذشته بود فکر مي کردم...به خودم اومدم و متوجه شدم در سنگي بسته شده...صداي هيچ آهنگي شنيده نميشد...نمي تونستم نماي ساختمون رو ببينم ولي مي تونستم به خوبي بفهمم که عايق صداي خوبي داره..کوچکترين صدايي شنيده نميشد...
از سکوت اطراف ترسيدم...وهم انگيز بود...سکوت که نه...هيچ صدايي به غير از زوزه ي باد و شاخ و برگ درختان شنيده نميشد....شايد اگه هوا روشن بود،اين صداها لذت بخش مي بود ولي تو اين هواي تاريک...
بدبختي اينجا بود که ماهم تو آسمون نبود...هرچي با چشم دنبالش گشتم،پيداش نکردم که نکردم...دلم به مهتابش خوش بود که نااميد شدم...آسمون از هميشه تيره تر بود...انگار يکي از عمد يه قلمو دستش گرفته و با رنگ سياه،روش رنگ زده بود...
يه ستاره هم تو آسمون نبود تا دلمو به چشمک اون خوش کنم...کلا هيچي نبود ديگه...گفتم که بدشانسم...همه چي دست به دست هم داده بودن تا من بدبختو نا اميد کنن ولي من نا اميد بشو نيستم...
دوباره به اطرافم نگاه کردم...تو سياهي شب گم شده بودم...قدم اول رو به آرومي و با احتياط برداشتم...خش خش برگهاي خشک رو زير پاهام حس مي کردم...سوز سردي ميومد...دستام رو تو جيب پالتوم فرو کردم...انتظار داشتم دستم به کارت بخوره ولي نخوريد...
سرجام خشکم زد...با استرس،دستام رو تو جيبم چرخوندم ولي هيچي پيدا نکردم...هيچي...
يه قدم رو که رفته بودم جلو برگشتم و دوباره جلوي در سنگي وايسادم...رو دوزانوم نشستم و دستم رو به حالت کورکورانه روي زمين کشيدم...خشکم زد...هيچي پيدا نکردم...اميدوار بودم کارت اين طرف افتاده باشه ولي هيچي روي زمين نبود...
دستم رو زمين خشک شده بود و به اين فکر مي کردم که اونا کارت رو جلوي در سنگي پيدا مي کنن و از همين طرف دنبالم ميان...
هول هولکي از جام بلند شدم و چندقدم رفتم عقب...عقب و عقب تر...يهو برگشتم و شروع کردم به دويدن...مي دونستم ديگه تا الآن متوجه غيبتم شدن...مي دونستم دارن دنبالم مي گردن و دقايقي ديگست که اون کارت لعنتي رو پيدا کنن...
با اين دونستنا و فکرا،بدون توجه به نديدن اطراف،دويدم...نمي دونستم کجا مي خوام برم فقط اينو مي دونستم که نمي خوام دوباره گير اونا بيفتم...
انقدر تند مي دويدم که شالم از روي سرم سر خورده و روي شونه هام افتاده بود...برام اهميتي نداشت...شاخه ها به سر و صورت و دستام مي خوردن...سوزششون وحشتناک بود ولي نه وحشتناک تر از اين که دوباره گير اونا بيفتم...
نمي دونم چقدر دويده بودم که محکم به شي سرد و سختي خوردم...بلافاصله بعد از اين که متوقف شدم،صداي آژير قرمزي رو شنيدم...نگاهم به سمتش کشيده شد...روشن شده بود و آژير مي کشيد...
بانور اون تونستم اطرافم رو نگاه کنم...به در سفيد رنگ و آهني برخورد کرده بودم...خيلي عريض و بلند بود...کنار آژير يه دوربين قرار داشت و اون آژير و دوربين،مثه يه دزدگير عمل مي کردن...هردوي اينافبالاي در نصب شده بودن...
گرماي خون رو روي صورتم حس مي کردم...با صداي آژير و نور قرمزش هول شده بودم...مي دونستم که اونا هم الآن تو محوطه هستن...به زودي پيدام مي کردن...بايد يه کاري مي کردم...
هول هولکي آستين پالتوم رو روي صورتم کشيدم تا خونها رو پاک کنم...برام مهم نبود لباسم نجس ميشه،بعدا مي شستمش...اون موقع فقط به فکر فرار بودم...
نگاهي به در انداختم...دستم رو سمتش بردم و سعي کردم بازش کنم ولي با زنجير بسته شده بود...بالاي در،دزدگير هاي ميله اي وجود داشت که سرشون تيز بود...خواستم از در برم بالا که ياد دزدي افتادم که روي همين ميله ها افتاده و طحالش پاره شده بود...جاي پاهم براي بالا رفتن نداشت...بيخيال در شدم...
کمي اطرافم رو نگاه کردم که چشمم به تير برقي افتاد که کنار در بود...تا حالا از اين کارا نکرده بودم و احتمال ميدادم گند بزنم ولي نبايد مي زدم...بايد زودتر از اون ساختمون مي رفتم تا هم خودمو و هم سينا رو نجات بدم...
با دو خودمو به تيربرق رسوندم...نگاهي بهش انداختم...خيلي بلند بود...اون درهم بلند بود...نفس عميقي کشيدم و با بسم ا...،دستم رو تو اولين حفره گذاشتم و خودمو کشيدم بالا...
صداي آژير عجيب رو مخم بود و تمرکزم رو مي گرفت...واسه يه لحظه،پام ليزخورد و نزديک بود بيفتم ولي تونستم خودمو نگه دارم...داشتم به در مي رسيدم که صداي قدمهايي رو مي شنيدم...لحظه به لحظه نزديک تر ميشدن...معلوم بود که مي دون...
با ترس به طرف صدا برگشتم...دقيقا از پشت سرم و فاصله اي تقريبا طولاني بودن که نزديکتر مي شدن...مثه ميمون تيربرق رو گرفته بودم و به پشت سرم نگاه مي کردم...صداي آلن رو شنيدم...
-برين سمت در اصلي...آژيرا فعال شدن....اون سمته...
بلند گفت:کجايي دختره ي چموش؟؟...بهتره زودتر خودتو نشون بدي...اگه ما پيدات کنيم،سر و کارت با ويکتوره...اون به هيچکسي رحم نداره...ولي اگه خودت بياي بيرون،قول ميدم که زياد اذيتت نکنيم...
با اين حرفش لرزيدم...باش تا منم با پاي خودم بيام پيشتون...
سريع برگشتم و به سرعت،از يه حفره ي باقي مونده هم رفتم بالا...با ترس و لرز،پام رو لبه ي ديوار و کنار دزدگيرهاي تيز گذاشتم...از ارتفاع نمي ترسيدم ولي اون موقع هول شده بودم...به پايين نگاه کردم...هيچ جاي پايي رو ديوار اون طرف نبود...با نور آژير مي تونستم به سختي ببينم...دوباره ديوار رو نگاه کردم...چندمتر جلوتر،جاي پا داشت...مي تونستم از اونجا برم پايين...اون طرف ديوارريا،سنگي بود ولي اين طرف که من بودم،همش سيمان و گچ بود و جايي نبود که پا رو بشه گذاشت روش و خودمو نگه دارم...
پاهام رو جلوي همديگه قرار ميدادم،انگار که دارم رو جدول کنار خيابون راه ميرم...
ياد زمان بچگيم افتادم...بهتر ديدم که چشمهام رو ببندم و خودمو تو اون حال و هوا ببينم که دارم با فربد رو جدلا راه ميرم...
چشمهام رو بستم و دستام رو براي حفظ تعادل باز کردم...بهتر شد...راحت تر تونستم برم جلو...چندمتري جلو رفتم...صداي قدمها خيلي نزديک شده بود...وايسادم...بايد از همونجا مي رفتم پايين...
به سمت ميله هاي فلزي برگشتم...کمي تا بالاي کمرم بودن...با دستام ميله ها رو گرفتم و پاي راستم رو بلند کردم...بايد از روي ميله اي به اون تيزي ردش مي کردم...دوباره تصوير اون مردي که طحالش پاره شده بود،جلوي چشمهام اومد...سعي کردم پسش بزنم و به کارم برسم...وقت زيادي نداشتم...
به آرومي پاي راستم رو تونستم از بالاي ميله ها رد کنم...خدا پدر ورزش رو بيامرزه که بدنو نرم مي کنه و بهش انعطاف ميده...
پاي راستم اين سمت و پاي چپم اون سمت بود!!!!...رو پاي راستم تکيه کردم و پاي چپم رو بلند کردم...يه لحظه حواسم به صداي قدمهاشون پرت شد و همين،باعث زخم شدن رونم به وسيله ي اون دزدگيرا شد...لامذهب خيلي تيز بود...چشمهام رو بهم فشار دادم و بالاخره پاي چپم رو هم اوردم اين طرف ديوار....
حالا بايد مي رفتم پايين...به آرومي پام رو از روي ديوار بلند کردم...دو دستم رو به ميله ها گرفته بودم تا نيفتم...پاي راستم رو روي سنگ برآمده اي گذاشتم...ميله ها رو محکم گرفتم...نزديک 4-5 متري از زمين فاصله داشتم و نمي تونستم بپرم...دست و پام مي شکست...
وقتي از محکم شدن پاي راستم مطمئن شدم،پاي چپم رو هم بردم پايين و کنار پاي راستم و روي يه سنگ ديگه گذاشتم...داشتم جاي پام رو محکم مي کردم که صداي رعد و برق،از جا پروندم...
با ترس نگاهي به سنگا انداختم...اگه بارون ميومد،خيس ميشدن و من ليز مي خوردم...داشتم به سنگا نگاه مي کردم و سرم پايين بود...صدايي از سمت راستم شنيدم که باعش شد کمي تنم رو به اون سمت بچرخونم...همزمان با چرخيدنم،صداي مهيبي شنيدم و سوزش بدي رو تو بازوي چپم حس کردم...آخ بلندي گفتم...ناخوداگاه دستم ول شد...
صداي مردي رو شنيدم که گفت:زدمش...زدمش آقا...شايد گلوله به قلبش خورده باشه...من نزديک قلبش رو نشونه گرفتم...هرچه زودتر بايد بريم اونجا...ديگه نمي تونه فرار کنه...
تير خورده بودم...اونا مثه يه شکارچي حرف ميزدن...نمي تونم دست راستم رو بذارم رو بازوي چپم چرا که خودمو با دست راست نگه داشته بودم و اگه مي خواستم رو زخم فشار بيارم،ميفتادم پايين...
دست پپم ول بود...چهرم از درد و سوزش توهم رفته و داغي خون رو به خوبي روي پوستم حس مي کردم...
اولين قطره ي بارون،روي لبم افتادم...تازه يادم افتاد که چقدر تشنمه...لبم رو به سمت دهنم بردم و قطره ي بارون رو مکيدم...
لبام مي سوختن...پوستشون رو کنده بودم و حالا سوز سردي بهشون مي خورد...با اين حال از کارم پشيمون نبودم...با ياداوري چشمهاي عسليش،لبخندي زدم...
دست راستم رو روي يکي از سنگا گذاشتم و پاهام رو بردم پايين تر...بارون کم کم شدت مي گرفت و من به اين فکر مي کردم که بعد از پايين اومدن از ديوار بايد چيکار کنم...شدتش خيلي زياد بود...انگار شلنگ آب رو باز کردن و گرفتن رو من بدبخت...نمي دونستم چرا يهو بارون اومده...هوا اصلا ابري نبود...شايدم من متوجه گذر زمان نشدم و تو اون زماني که درحال دويدن بودم،ابرها آسمون رو پوشندن...
آروم آروم پايين مي رفتم...با يک دست و دوپا...سخت بود...خيلي سخت...چندباري پام از روي سنگها ليز خورد ولي به خير گذشت و تونستم خودمو نگه دارم...
صورتم و موهام خيس آب بودن و احساس سرما مي کردم...از لباسام آب مي چکيد...يه متري تا زمين ارتفاع داشتم که پام ليز خورد...نتونستم خودمو کنترل کنم و با بازوي چپ،روي زمين افتادم...جونم در رفت...دردش وحشتناک بود...انگار گلوله بيشتر تو گوشتم فرو رفت...اشکهام رو صورتم جاري و با آب بارون که رو صورتم ريخته بود،مخلوط شد...زيرلب ناله اي کردم و به خاک خيس رو زمين چنگ زدم...مي خواستم دردم تسکين پيدا کنه....
به سختي از روي زمين خاکي بلند شدم و دست راستم رو روي بازوي چپم فشردم...نگاهي به اطراف کردم...خيلي دورتر از جايي که وايساده بودم،نور چراغ رو ديدم...بايد به اون سمت مي رفتم...حداقل مي دونستم که يه آدم اونجاست...
سعي کردم قدمهام رو تندتر کنم...صداي اونا رو مي شنيدم...
آلن:اين طرف رو به خوبي بگردين و پيداش کنين...
به يه نفر ديگه گفت:تو هم برو اون طرف ديوار رو بگرد...احتمالا يه گوشه اي افتاده...مگه يه دختر چقدر توان داره؟؟...
شروع به دويدن کردم...دستم رو به بازوم فشار دادم تا کمي بتونم جلوي خونريزي رو بند بيارم...چشمم به درختي افتاد که کنار جاده بود...اون راه خاکي،مثه يه جاده بود...خودم رو به درخت رسوندم...بارون کمتري بهم مي خورد...
مي خواستم با تيشرتم زخم رو ببندم ولي ديدم نمي تونم لباسام رو دربيارم...درد بازوم زيادي زياد بود...
شالم رو در اوردم....با دندون نيشم،نصفش کردم...با دست راستم،تيکه اي از شال رو زير بازوم گرفتم...يه طرف رو با انگشتم و طرف ديگه ي شال رو با دهنم گرفتم...چند دور،دور دستم پيچيدم و بعد،به سختي و محکم گرش زدم...تمام زورم رو به کار بردم...بايد جلوي خونريزي رو مي گرفتم...
تيکه ي ديگه رو رو سرم انداختم و دور گردنم بستم...خدارو شکر شالم خيلي بلند بود...از زير درخت بيرون اومدم...سرفه مي کردم...مي دونستم سرما خوردم...از اون سرما هايي که يه هفته تو رختخواب مي افتم...سرعتم رو زياد کردم و شروع به دويدن کردم...بايد تا صبح خودمو به بابا اينا مي رسوندم تا قبل از رفتن سينا،اونا رو مطلع کنم...
نگاهم به نور بود...نوري که فاصلش با من زياد بود...نگاهم به اون بود و مي دويدم...زيرپام رو نديدم و محکم خوردم زمين...پام تو چاله ي آبي گير کرده بود...چاله ي آب که نه...تو گل رفته بودم...پام رو از بين گِلها بيرون کشيدم...آسمون سرخ بود و همين باعث ميشد تا کمي اطرفم رو ببينم...شلوارم گل خالي شده بود...
همونجا رو زمين نشستم تا کمي نفس بگيرم و دوباره شروع کنم...چشمهام رو بستم و کمي با خدا حرف زدم...
صداي قدمهايي رو از پشت سرم شنيدم و بعد صداشو که به انگليسي مي گفت:تو اينجايي خوشگله...
سريع به سمتش برگشتم...يه مرد قوي هيکل پشت سرم وايساده بود...مي تونستم ببينم داره با نگاش درسته قورتم ميده...سريع بلند شدم و وايسادم...
خنده اي کرد و گفت:اگه باهام بيايفبه اونا نميگم که پيدات کردم،در غير اين صورت،همين الآن تحويل آلن ميدمت...
مي ترسيدم نتونم مبارزه کنم...مي دونستم انرژيم کمتر ميشه و در نتيجه ممکنه از شدت خونريزي از حال برم...يه قدم بهم نزديک شد و من يه قدم ازش دور شدم...
خنده ي خبيثي کرد و گفت:خوب جايي زدم...حداقل الآن دارمت...يعني تو شانس اوردي....من قلبتو نشونه گرفتم ولي نمي دونم چرا به بازوت خورد...
يه قدم ديگه جلو اومد که منم رفتم عقب و دوباره پام تو گل گير کرد...خوردم زمين...
-نترس جوجو...من خيلي بهتر از اونام...قول ميدم باهات بسازم...
با نفرت نگام رو ازش گرفتم و سعي کردم پامو از تو گل دربيارم...
دستشو به سمتم گرفت و گفت:دستتو بده من خانوم گل...خودم نوکريتو مي کنم...
نگاهي به دستش اداختم...اين چقدر بيکار بود که تو اون بارون سيل آسا،بالا سر من وايساده بود و دارشت حرف مفت ميزد...
خودم از جام بلند شدم...
-دستم رو رد کردي عزيزدل؟؟...
دستش رو اورد سمت بازوم و گفت:دستم بشکنه که تير زدمت...
نزديک بود دستش به بازو بخوره که جا خالي دادم...پاي راستم رو بردم بالا و زدم پشتش...
اصلا آمادگي نداشت و کاملا معلوم بود که جا خورده...نتونست خودشو کنترل کنه و با سر افتاد تو گل...پام رو گذاشتم رو گردنش و گفتم:بار آخرت باشه که اينجوري حرف مي زني...
راهي نداشتم جز اينکه بزنم پشت گردنش..کاري که با اون دوتا هم انجام داديم...محکم با دستم به پشت گردنش زدم و شروع کردم به دويدن...
صداي زوزه ي سگ هم به صداهاي ديگه اضافه شده بود...
نمي دونم چقدر گذشته بود...اصلا متوجه گذر زمان نبودم...بهم سخت مي گذشت براي همين هم زمان برام دير مي گذشت...نگاهم به آسمون افتاد...کم کم هوا داشت روشن ميشد...خورشيد رو مي ديدم که داره مياد بيرون...خودشو نمي ديدم،فقط نورش رو مي تونستم ببينم...
نگاهي به شالم که به دستم بسته بودم انداختم...قرمز قرمز شده بود...خونم پخش شده بود...سرم داشت گيج مي رفت...نمي تونستم درست راه برم...خون زيادي ازم رفته و سرماي بدي خورده بودم...همه ي اينا دست به دست هم دادن تا حالم بد بشه...بارون هم قطع شده بود...
هنوز هم از منبع نور دور بودم...خيلي دور...من فکر مي کردم اون بهم نزديکه...بايد با سرعت بيشتري مرفتم ولي نمي شد...ديگه در توانم نبود...
قدمهام روي زمين کشيده ميشد...غوز کرده بودم و خميده راه مي رفتم...اختيار قدمهام دست خودم نبود...به چپ و راست مي رفتم و مستقيم نمي تونستم برم...حسابي گيج مي زدم...همه چيز رو دوتا مي ديدم...سرم درد مي کرد و ميگرنم اود کرده بود...تهوع داشتم و مي لرزيدم...از تو داشتم مي سوختم ولي مي لرزيدم...دندونام بهم مي خورد...از لباسم چندشم ميشد...هميشه از لباس خيس بدم ميومد...مي دونستم رنگم پريده...حس خيلي بدي داشتم ولي بخاطر سينا مقاومت مي کردم...حس مي کردم چقدر خوابم مياد...بازم بخاطر سينا بود که مقاومت کردم...
نمي دونم چقدر ديگه رفتم جلو...هيچي نميديدم و تقريبا يا چشمهايي بسته گام برمي داشتم...دستم رو بازوم بود...با تمام توانم روش فشار ميووردم...به جايي رسيدم که ديگه نمي تونستم...ديگه نمي کشيدم...
افتادم رو زمين و براي يه لحظه چشمهام رو باز کردم...رو آسفالت بودم...آسفالتي که خط کشي شده بود...نور خورشيد،همه جا رو روشن کرده بود ولي من خاموش شدم...چشمهام تار شدن و روي هم افتادن و ديگه هيچي نفهميدم...
صداهاي اطراف رو مي شنيدم ولي چشمهام باز نميشد...خيلي سعي کردم،ولي نشد...دوتا پسر به فارسي با هم صحبت مي کردن...
-چرا به هوش نمياد؟؟...دو روز گذشته...
صداي يکي ديگه رو شنيدم که با صلابت گفت:به هوش مياد...سرماي سختي خورده و کلي هم خون ازش رفته...دو روز خيلي کمه...ممکنه چند روز ديگه هم بي هوش باشه...
يعني من دو روزه که بي هوشم؟؟...واي،خداي من...مگه ميشه؟؟...سينا...سينا چي؟؟...اون به کمک ما احتياج داره...
دستم رو آروم تکون دادم و دوباره سعي کردم چشمهام رو باز کنم...
صداي پسر اولي رو شنيدم:دستش تکون خورد آرشام...
حس کردم يکي رو صورتم خم شد...
صداشو شنيدم که به انگليسي گفت:خانوم...خانوم،حالتون خوبه؟؟...مي فهمين من چي ميگم؟؟...
آروم سرم رو براش تکون دادم...
-آروم چشمات رو باز کن...
کمي ديگه سعي کردم و بالاخره تونستم بازشون کنم...بلافاصله،نگام تو چشمهايي سبز رنگ گره خورد...انقدر جدي نگام مي کرد که همينجور خشک شدم و خيره نگاش کردم...با ديدن چشمهاش،انگار جنگل رو ميديدي...
خودشو کشيد کنار و با طعنه گفت:مثه اين که خوبي و چشماتم خوب کار مي کنه...
اخم کردم...دستم رو روي بازوم کشيدم و سعي کردم نيم خيز بشم...
اومد جلو و شونه هامو گرفت...
به انگليسي و با عصبانيت گفتم:دستتو بردار...
از صدام وحشت کردم...سرما خورده بودم و اساسي گرفته بود....
-با من بحث نکن بچه...من پزشکم و بهت ميگم که بايد استراحت کني...
سعي کردم خودمو از دستش رها کنم...با عجله گفتم:بذار برم...بايد برم...زندگي يه نفر به من بستگي داره...بايد به جايي زنگ بزنم...تا الآن هم خيلي دير شده....
رو به اون يکي پسر کرد و گفت:برو گوشيو بيار پيام...
پسر سري تکون داد و از اتاق بيرون رفت....
آرشام:حالا دراز بکش...بايد به من يه سري مسائل رو توضيح بدي...
نگاهي به چهرش انداختم و دراز کشيدم...تازه متوجه شدم شال سرم نيست...نگاهم به ملحفه اي افتاد که رو تخت بود...دستمو به سمتش دراز کردم و رو سرم انداختمش...
اصلا حواسم به آرشام نبود...اشک تو چشمهام حلقه زده و بغض کرده بودم...نمي دونستم سينا کجاست...دعا دعا مي کردم دير نشده و اونا نرفته باشن...
آرشام:چرا گريه مي کني؟؟...چرا ملحفه رو انداختي رو سرت؟؟...راستي اسمت چيه؟؟...
به فارسي گفتم:بارانم...
مکث کرد...به فارسي و با تعجب گفت:تو ايراني هستي؟؟...
-آره...
با لبخند گفت:پس هموطني....
همون موقع پيام گوشي به دست اومد تو و دادش دست من...
کمي فکر کردم تا شماره ي خونمون يادم اومد....سريع گرفتمش...
دو بوق نخورده بود که باربد جواب داد:بله...
با بغض گفتم:باربد،منم...
مکثي کرد و با داد گفت:شما کجايين؟؟...هيچ ردي ازتون نيست...خوبي عزيزم؟؟...سينا چطوره؟؟...
بدون اينکه جوابشو بدم،تند و سريع گفتم:گوشيو بده به بابا...زود باش...
-باشه...
بلافاصله صداي بابا رو شنيدم که گفت:چي شده باران جان؟؟...کجايين؟؟...
با گريه گفتم:وقت نداريم بابا....شايد تا الآنم دير شده باشه...من نمي دونم کجام...آلن،ما رو گرفته بود و من به درخواست سينا فراتر کردم تا به شما خبر بدم...دو روز که بي هوشم و دو نفر منو پيدا کردن...از روز فرارم،دوروز مي گذره....اونا منو وسيله قرار دادن و از سينا خواستن دوباره باهاشون همکاري کنه...
بابا با نگراني گفت:تو کجايي؟؟...از کجا زنگ مي زني؟؟...
به آرشام نگاه کردم و گفتم:اينجا کجاست؟؟...
-روستاي.....
سريع به بابا گفتم کجام و ازشون خواستم هرچه سريعتر خودشونو برسونن...
بابا:گريه نکن باران....ما نميذاريم بلايي سرش بيارن..مطمئن باش...خود سينا مي دونه بايد چيکار کنه...شايد اومدن ما به اونجا بي فايده باشه...اگه آلن مي دونه که تو فرار کردي،حتما از مخفيگاهشون اومدن بيرون...تو جاشون رو مي دونستي و ميومدي به ما ميگفتي...بايد تو درياها دنبالشون باشيم...تقريبا مطمئنم اون خونه خاليه ولي محض اطمينان،چند نفر رو مي فرستم...تو رو هم برمي گردونن...
گوشيو قطع کردم و بلند زدم زير گريه...
پيامکچرا انقدر گريه مي کني تو دختر؟؟..
با صدايي گرفته گفتم:شماها چجوري منو پيدا کردين؟؟...
آرشام:شانس اوردي...نزديک بود لهت کنم....
-يعني چي؟؟...
-افتاده بودي وسط جاده...
پيام:جا قحط بود؟؟...اگه ما بهت مي زديم و مي مردي،مي خواستي چيکار کني؟؟...
-دست خودم که نبود...
آرشام نگاهي به پيام انداخت و گفت:يه لحظه خفه...
رو به من ادامه داد:رنگت حسابي پريده بود...بدجايي افتاده بودي...منم شانسي اومدم اينجا....چند روزي مرخصي گرفتم تا استراحت کنم...از اين جاده،ماشينهاي کمي رد ميشه...در واقع تعدا معدودي هستن که از اين جاده استفاده مي کنن...سرسبز ولي طولانيه...جاده ي ديگه اي هم هست که راهش به اينجا نزديکتره...
پيام:خلاصه اينکه خيلي خوش شانسي...اگه اين دوست ما نمي خواست بياد اينجا،بايد همونجا مي موندي و خوراک گرگا مي شدي....
من:پس شانس اوردم...
پيام:آره...شانس اوردي...يه خوبيه ديگه هم داشت،اونم اينکه آرشام پزشکه و تونست گلوله رو از بازوت دربياره...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...
من:ممنونم...نمي دونم اگه منو پيدا نمي کردين،چه بلايي سرم ميومد...
نگاهش رو بهم دوخت و گفت:خواهش مي کنم...من وظيفم رو انجام دادم...نيازي نيست ممنون باشي...مي خواستم ببرمت بيمارستان ولي با اين شرايطي که داشتي،کمي مشکوک شدم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما خيلي کنجکاو شدين تا درباره ي من بدونين،نه؟؟...
آرشام همينجوري نگام کرد ولي پيام نشست کنارم و با اشتاق گفت:آره...من که خيلي دوست دارم بدونم...
همه چيزو براشون تعريف کردم...نمي دونم چرا احساس مي کردم مي تونم بهشون اعتماد کنم و از زندگيم براشون بگم...مخصوصا پيام...خيلي پسر خوبي بود ولي آرشام،پسري مغرور و ازخودراضي به نظر ميومد...
پيام با هيجان گفت:پس پليس و پليس بازيه....دوست دارم بدونم آخرش چي ميشه و به کجا مي رسين...
سرم رو تکون دادم و گفتم:خودمم همينو مي خوام...
آرشام:تو خيلي مقاومي...با اون زخم و سرماخوردگي،خيلي خوب تونستي خودتو نگه داري...
چهرم توهم رفت و گفتم:من خودمو مقصر مي دونم...اگه مي تونستم بيشتر تحمل کنم،به جايي مي رسيدم و از يکي کمک مي گرفتم....
-نه...تو خيلي مقاومت کردي....تا همين جا هم خوب اومدي و تونستي خودتو نگه داري...
پيام از جاش بلند شد و گفت:من ميرم سوپتو بيارم...
من:اصلا اشتها ندارم...
آرشام با تحکم گفت:ميل ندارم يعني چي؟؟...تو بايد سوپ بخوري تا قواي از دست رفتت رو به دست بياري...
نگاهم به چهره ي با نمک پيام افتاد...صورتي سبزه بود و کمي ته ريش داشت...قدش متوسط و کمي چاق بود...چشمهاش قهوه اي تيره بودن و برق ميزدن...لبهاش کمي پهن و بينيش متناسب با صورتش بود...چهرش در کل خوب بود...از همون اول صميميت نگه و کلامش به دلم نشست...
به سقف نگاه کرد...دستاش رو برد بالا....زيرلب،طوري که ما بشنويم گفت:خدايا...من بدبخت بين دوتا خل و ديوونه گير افتادم...چه گناهي کردم که اين عذابمه...اين پسره ي نچسب رو که چندين ساله دارم تحمل مي کنم،حالا يکي ديگه هم اضافه شد...
آرشام:چقدر حرف ميزني پيام...برو سوپشو بيار...
سرشو انداخت پايين و همونجور که زيرلب حرف ميزد،از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...يه تيشرت مردونه و شلوار گرم کن پام بود...تي شرت تو تنم زار مي زد و اينم مي دونستم که شلوار برام بلنده...دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و خشکم زد...چشمهام گرد شده بودن...چندثانيه گذشت...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...پاش رو روي پاش انداخته بود و دست به سينه به صندلي تکيه داده و من رو نگاه مي کرد....خيلي خونسرد...عينک طبي به چشم داشت...فرمش خيلي قشنگ بود...رنگش مشکي بود و به چشمهاي جنگليش حسابي ميومد...
دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و گفتم:اينا...
با همون خونسردي گفت:عوضشون کردم!!!...
با تعجب نگاش کردم و با صدايي بلند گفتم:تو به چه جرعتي به لباساي من دست زدي و عوضشون کردي....
دستش رو به صورت تهديد آميز جلوم گرفت و به طرفم خيز برداشت...کمي خودم رو عقب کشيدم...جذبش زيادي زياد بود...
با لحني جدي گفت:ببين دختر جون،من عاشق چشم و ابروت نيستم که داري اينجوري مي کني...تو درباره ي من چي فکر کردي؟؟؟...اگه لباساتو عوض نکرده بودم تا الآن مرده بودي و رفته بودي اون دنيا...الکي ناز نکن که من نمي کشمش...من وظيفم رو انجام دادم..بفهم که من يه پزشکم و يه سري چيزا به عهدمه...من اون موقع به تو فکر نمي کردمفبه دختري فکر مي کردم که اگه لباساش عوض نشه،ميفته مي ميره...من نمي خواستم عذاب وجدان داشته باشم...
انگشتش رو اورد پايين و دوباره به حالت اولش برگشت و ادامه داد:پس خيال بيهوده نکن...
از يه طرفي هم بهش حق ميدادم...اون بدبخت منو پيدا کرده بود و اگه اين کار رو نمي کرد،شايد من مي مردم...نمي دونستم چي بگم...از جمله ي آخرش عصبي شدم...روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...تا حالا هيچ کس بدنم رو نديده بود ولي اون...واي...خدا...دستم رو گذاشتم رو سرم تا سوت نکشه...
خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و پيام سيني به دست اومد تو...
بخار سوپي که تو کاسه بود به خوبي ديده ميشد...ناخوداگاه اشتهام تحريک شد و حس کردم چقدر گشنمه...
پيام نزديکم اومد و گفت:چرا اينجوري به سيني نگاه مي کني؟؟..تو که مي گفتي گشنت نيست....چي شد؟؟...
باخجالت گفتم:يهو حس کردم گشنمه...
صداي پورزخند آرشام رو به خوبي شنيدم...پسره ي مغرور و مزخرف...حتما فکر کرده دارم ناز مي کنم...خيلي غلط کرده....
نگاهم رو به پيام دوختم و گفتم:شال دارين؟؟...
پيام:نه بابا....شال کجا بود...ما که دختر نداريم...حتما من و آرشام بايد شال بداريم سرمون تا دختراي نامحرم چشمشون به ما نخوره چشممون نزنن...
با لبخد بهش نگاه کردم...
سيني رو گذاشت رو پام و به سمت دراور رفت...کمي گشت و با يه تي شرت برگشت...
پيام:شال و روسري و اينجور چيزا نداريم...مي توني اينو بندازي رو سرت...
تي شرت رو ازش گرفتم و رو سرم انداختم و ملحفه رو برداشتم...مي دونستم قيافم چقدر مضحک شده ولي چاره ي ديگه اي نداشتم...به سوپ نگاه کردم...بوش مستم مي کرد...دلم به قار و قور افتاد...
پيام:بخور ديگه بابا...اون بدبختم داره ساز مي زنه...گناه داره...انقدر براش ناز نکن و غذا رو بهش برسون....
با خجالت سرم رو انداختم پايين...قاشق رو از کنار کاسه برداشتم و اولين قاشق رو خوردم...زير نگاشون غذا خوردن سخت بود....پيام هم يه صندلي اورد و کنار آرشام نشست...هر دو نگاهم مي کردن...
سوپ خوش مزه اي بود...
پيام:چطوره؟؟...
-خيلي خوش مزه است...آشپزش کيه؟؟...
-بنده...
-جدي؟؟!!...
-آره....
-کارت درسته...
-بالاخره چندسال که دارم آشپزي مي کنم،بايدم درست باشه...
سوپ رو خوردم و دهانم رو با دستمال کاغذي پاک کردم...فکر سينا لحظه اي ولم نمي کرد...هردوشون از اتاق خارج شدن و من با فکر سينا به خواب رفتم...
چشمهام رو باز کردم و از خواب بيدار شدم...هواي اتاق تاريک بود و چند ثانيه اي گذشت تا يادم بياد کجام...از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...حدسم درست بود...شلوار تا زيرپام ميومد...خلاصه قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...در اتاق رو باز کردم...مستقيم به حال راه داشت...
آرشام و پيام رو مبل نشسته بودن و داشتن تلويزيون نگاه مي کردم...
پيام:ساعت خواب باران خانوم...
همون موقع يه خانوم تقريبا مسن از آشپزخونه بيرون اومد و با ديدن من گفت:بيدار شدي دخترم؟؟...
لبخندي بهش زدم و گفتم:بله....
پيام نگاهم کرد و با خنده گفت:چقدر تو لاغري...لباسا توتنت زار مي زنن...
با حاضر جوابي گفتم:شماها خيلي گنده اين...من به اين خوبي...
با فکر اين که اين خانوم مي تونست لباسام رو عوض کنه،اخمام رفت توهم...فکر سينا هم که لحظه اي ولم نمي کرد...خودم رو مقصر مي دونستم...شايد اگه غذاي بيشتري مي خوردم،مي تونستم انرژي بيشتري داشته باشم و به موقع بهش کمک کنم...از کم غذايي مي ترسيدم...مي ترسيدم دوباره تو موقعيتي قرار بگيرم و به دليل ضعف بدني،از حال برم...
صداي تلفن اومد...پيام بلند شد و جواب داد و بعد گوشي رو به سمت من گرفت...
با تعجب گفتم:کيه؟؟...
پيام:ميگن همکاراي پدرتن...
با تعجب گوشي رو ازش گرفتم و گفتم:بله؟؟...
-سلام باران خانوم...
-سلام...بفرماييد...
-سعيدم...
-احوال شما آقا سعيد؟؟...از سينا خبري نشد؟؟...تونستين پيداش کنين؟؟...
-ممنون...
با مکث و صدايي غمگين گفت:رفتن باران خانوم...
وسط پذيرايي وايساده بودم و داشتم با سعيد حرف مي زدم...با اين حرفش،ناخوداگاه زانو زدم و نشستم...اميد داشتم که سينا همين جا باشه...اميدم نا اميد شده بود و من خودمو مقصر مي دونستم...چشمهام رو بستم تا قطرات اشکم آزاد بشن و رو صورتم بريزن...
ادامه داد:خونه رو با بدبختي پيدا کرديم...هيچکس تو نبود...يه سري از بچه ها رفتن گمرک...اونا از راه دريا رفتن...
ديد من حرفي نمي زنم،گفت:باران خانوم،حالتون خوبه؟؟...
با صدايي لرزون گفتم:نه...اصلا خوب نيستم...سينا تو وضعيت بديه...من چجوري بايد خوب باشم؟؟...پيداش کنين آقا سعيد...پيداش کنين...
بغضم شکست و شروع کردم به گريه کردن...با همون چشمهاي بسته...تلاشي نمي کردم تا جلوي اشکام رو بگيرم...مي دونستم نميشه جلوشون رو گرفت...
سعيد با ناراحتي گفت:گريه نکنين باران خانوم...ما سينا رو پيدا مي کنيم...اون علاوه بر دوست،موافُق خوبي براي ما بود...
در ادامه ي حرفاش گفت:ميشه گوشي رو بدين به يکي از اهالي خونه؟؟...
همون موقع يکي زيربازوم رو گرفت و بلندم کرد...چشمهام رو با بي حالي باز کردم و چشمم به همون خانوم مسن افتاد...
خانوم مسن:پاشو دخترم...پاشو...اينجوري شوهرت پيدا نميشه...خودتو عذاب نده...
گوشي رو به سمت پيام گرفتم وگفتم:باهاتون کار داره...
به اون خانوم تکيه دادم و با کمکش روي مبل نشستم...بلند شد و رفت تو آشپزخونه...چشمهام رو روي هم گذاشتم...پيام داشت آدرس خونه رو ميداد...مي دونستم مي خوان بيان دنبالم...احساس کردم مبل از سنگيني رفت تو...يکي کنارم نشسته بود...چشمهام رو باز کردم و به اون سمت برگشتم...آرشام بود..روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...
آرشام:من باهات شوخي کردم...لباساتو سارا خانوم عوض کرد...
از يه طرف خوشحال بودم و از طرف ديگه،فکرم مشغول بود...نگاهم به سارا خانوم افتاد...ليوان آب قندي دستش بود و به سمتم ميومد...
اومد کنارم و ليوان رو به لبم نزديک کرد و گفت:بخور مادر...فشارت اومده پايين...دستات يخ کردن...
مخالفت نکردم و با کمکش کمي از آب قند رو خوردم...
صداي آرشام رو شنيدم که گفت:خودتو مقصر ندون...خواستي مي توني با من حرف بزني...من روانپزشکم...به خاطر همين بود که تونستم گلوله رو از دستت در بيارم...يه کم برام سخت بود...من جراح نيستم ولي دوره ي عمومي رو گذروندم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما...
پيام اومد سمتمون و رو به من گفت:ميان دنبالت...
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم...اشک جلوي ديدم رو تار کرده بود...
با کمک سارا وارد اتاق شدم...لباسام رو برام اورد...همه رو شسته بودن...سوراخ روي پالتو،عجيب تو چشمم ميزد...با کمک سارا،لباسام رو پوشيدم و وارد حال شديم...
پيام:انقدر نااميد نباش...
با بغض سرم رو تکون دادم و گفتم:تقصير منه...
پيام:خودتو مقصر ندون...
آرشام از جاش بلند شد و به طرفم اومد...کارتي رو به سمتم گرفت و گفت:اينا شماره هاي منه...مطب،موبايل و خونه...خوشحال ميشم،هر موقع که احساس تنهايي مي کردي و يا يه همزبون مي خواستي،بهم زنگ بزني...
به زور لبخند زدم و کارت رو ازش گرفتم و گفتم:من نمي دونم چطور از شماها تشکر کنم...اگه شما نبودين...
پيام:چقدر تعارف مي کني...هرکسي ديگه اي هم که جاي ما بود،همين کار رو مي کرد...
لبخند تلخي زدم و هيچي نگفتم...
صداي زنگ در بلند شد...پيام در رو باز کرد....
در نيمه باز بود و پيام جلوي ديدمو مي گرفت...صداي سلام کردن سعيد و بابام رو شنيدم...سريع از جام بلند شدم و به سمت در دويدم...با بي قراري دسته ي در رو تو دستم گرفتم...دسته در از دست پيام رها و در باز شد...
با بي قراري گفتم:چي شد؟؟...چي شد بابا؟؟...سينا چي شد؟؟...
نمي دونم چرا اميد داشتم تو همين چند دقيقه،به يه نتيجه اي رسيده باشن...
بابا نزديکم اومد...دستاش رو به سمت شونه هام اورد...شونه هام رو تو دستاش گرفت...سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:تو چرا رنگت پريده؟؟...بايد قوي باشي باران...نگران نباش...آروم باش بابا...
خودمو پرت کردم تو بغلش و با گريه گفتم:چجوري آروم باشم؟؟...چجوري نگران نباشم؟؟...هيچ خبري ازش نيست...من مقصرم...من احمقم...بايد پيشش مي موندم...نبايد ميومدم بيرون...نبايد تنهاش ميذاشتم...من نمي دونستم اينجوري ميشه ولي نبايد تنهاش ميذاشتم...
سرم رو روي سينش گذاشت و آروم تکونم داد...داشتم آروم مي شدم...يه تکيه گاه بود برام...
آروم تو گوشم گفت:نه...تو مقصر نيستي...مقصر اصلي منم...منم که باعث اين همه بدبختي شدم...
انقدر تو بغلش گريه کردم تا آروم شدم...
بابا رو به سعيد گفت:برو ماشينو روشن کن...به بچه ها بگو برگردن...3-4 نفرشون برن مخفيگاه آلن و اونجا بمونن...
سعيد احترامي گذاشت و گفت:بله قربان...
کارت آرشام تو دستم بود....مشتم رو باز کردم و به کارت بدبخت نگاه کردم...از بس که فشارش داده بودم،مچاله شده بود...دستم رو به سمت جيبم بردم و کارت رو گذاشتم توش...با همه حداحافظي کرديم...به بابا تکيه دادم و از خونه ي اونا که ويلا مانند بود،خارج شديم...
نفس عميقي کشيدم و سعي کردم آروم باشم...بابا در عقب رو باز کرد...سرم رو بوسيد و کمکم کرد بشينم...خودش رفت صندلي جلو...سعيد هم پشت فرمون نشست...
بابا:چي شد سعيد؟؟...
سعيد:انجام شد سرهنگ...
بابا به سمتم برگشت و با لبخند کمرنگي پرسيد:خوبي دخترم؟؟...
به زور لبخندي تحويلش دادم و گفتم:بهترم...
به بيرون نگاه مي کردم...همش سياهي بود...هيچي ديده نميشد...کمي که جلوتر رفتيم،به جاده اي رسيديم که چراغ داشت...سرم رو به شيشه تکيه دادم...دوباره اشکم سرازير شد...با دستم پاکشون کردم...کم کم به شهر رسيديم...
با بغض گفتم:بايد کجا برم؟؟...
بابا:خونه...
-کدوم خونه؟؟...
-خونه ي ما...خونه ي خودت...پيش مامانت و باربد...
بغضم بيشتر شد...يعني ديگه به خونه ي سينا نميرم؟؟...اون خونه رو دوست داشتم...دوران خوبي رو با سينا گذرونده بوديم...عين دوتا دوست باهم زندگي مي کرديم...
من:بابا؟؟...
-جانم...
-ميشه...ميشه يه سر بريم خونه ي سينا؟؟...يه سري وسايلم اونجاست...
با کمي مکث گفت:باشه...
به اون سمت حرکت کرديم...
يهو گفتم:ما که کليد نداريم...
بابا:من يه يدک دارم...
با خوشحالي خنديدم ولي بلافاصله خندم قطع شد...نمي تونستم بخندم...خنده برام تلخ بود...
بالاخره رسيديم...آروم از ماشين پياده شد...
من:چجوري ما رو بردن؟؟...مگه ساختمون دوربين نداشت؟؟...
بابا:چرا داشت...متأسفانه دوربينا رو از کار انداخته بودن و. ما هيچ چيز ضبط شده اي نداشتيم تا حداقل به کمک اون ويدئو ها،به شما کمک کنيم...تمام شک ما به شهروز بود...همه رو شهروز تمرکز داشتن...هيچ کس فکرش رو هم نمي کرد پاي شخص ديگه اي هم وسط باشه...من يه کم شک کردم و دنبال آلن هم بودم...جديدا تونستن رد شهروز رو بزنن و پيداش کنن...هنوز هيچ اقدامي براي دستگيريش نکرديم...
من:حالا سينا چي ميشه؟؟...
-نگران نباش...اون مي تونه از خودش محافظت کنه...
با گريه گفتم:نمي تونه...نمي تونه به خوبي از خودش محافظت کنه...اونا شکنجش کردن و دستش رو هم شکستن...
چهره ي بابا گرفته شد و سرش رو به نشونه ي تأسف تکون داد...
دکمه ي آسانسور رو زديم و منتظر مونديم...
من:مي خوام از پله ها بيام...
بابا:چرا؟؟...
لبخندي زدم و گفتم:همينجوري...هوس کردم از پله ها برم بالا...
بابا سرش رو تکون داد و سوار آسانسور شد و من هم از پله ها رفتم بالا...وقتي به در رسيدم،نفس نفس ميزدم...بابا اينا خيلي وقت بود که رسيده بودن...
بابا با کليد در رو باز کرد...بوي سينا به مشامم خورد...
ادامه دارد....
سينا:حالا مي خواي چيکار کني؟؟...
-چم چاره...يعني چي که مي خواي چيکار کني؟؟...کي خوام يه کار خطير انجام بدم و از بين اينا رد شم و از اين ساختمون کوفتي فرار کنم...مي خوام دم محترم رو بذارم رو کولم و دبرو که رفتيم...بزنم به چاک...
-مسخره...داري برنامه ريزيم رو به خودم ميگي؟؟...منظورم پسرست...مي خواي بري دنبالش؟؟...
-سرم رو به نشونه ي آره تکون داد...
با حرص گفت:خريت محضه...چرا باران؟؟....تو اينجوري نبودي،چجوري يهو ياد اون افتادي؟؟...
ريلکس گفتم:من هميشه به ياد اونم...آخه تو نمي دوني چقدر خوشگل و خوش هيکل بود...دلم رو عجيب برد...
-خب بابا...خب...
نگام کرد و با پوزخند تلخي گفت:آره...راست ميگي...اون روز که افتادي تو بغلم،مات مونده بودي...فکر کنم خيال پسره ولت نمي کرده....تازه دارم مي فهمم که از اولين برخوردمون تو،توفکر يکي ديگه بود...
ديدم دوباره زياده روي کردم...تصميم گرفتم درستش کنم و اصل قضيه رو بهش بگم...
زيرچشمي نگاش کردم و گفتم:من مطمئنم با تو بود؟؟...
با دست به خودش اشاره کرد و گفت:من؟؟!!...
-تو شخص ديگه اي رو هم اينجا مي بيني؟؟...
-نه...من با رامين بودم...شخص ديگه اي هم همراهمون نبود...
دستم رو مشت کردم و زدم به سينم و با لحن مسخره اي گفتم:تو که نمي دوني چه دم خوشگلي داشت...زبونش بيرون بود و نفس نفس ميزد...يه پوزه ي ناز و گوشهايي تيز و خوشگلم داشت...صداشو که نگو...نگو که همين الآن غش مي کنم...انقدر قشنگ آواز مي خونه که بايد جلوي هرچي خوانندست لنگ بندازه...يه چنگالاي خوشگلي هم داره که با اون مي تونه من و تو رو حسابي لت و پار کنه...حس بوياييش هم در حده سگه...نمي دوني چجوري بو مي کشه...موهاشو که نگو...مي دونم خيلي نرمن...مي دونم...از چشمها نگو که خيلي خوشحالت و بادومي بودن...کلا هيچي نگو و لال شو که اگه غير از اين بشه،من همينجا غش مي کنم...
کمي به چشمهاي گرد شدش که بدون پلک زدن و خيره نگام مي کردن،خيره شدم...دستام رو از روي سينم برداشتم و مثه آدم،سرجام نشستم و قسمت اصلي رو گفتم:صاحبشم جنتلمن خودشيفته ايه واسه خودش که چشمهاش،اولين چيزي بود که توجهم رو به خودش جلب کرد و من به خاطر همين مات بودم...
نمي دونم چقدر گذشت...بدبخت هنوز تو شوک حرفام بود و داشت تجزيه و تحليلشون مي کرد...
با مِن مِن گفت:تا الآن سرکار بودم؟؟...تو داشتي...داشتي مارشال منو مي گفتي؟؟...
منتظر نگام کرد...سرم رو به نشونه ي تأئيد تکون دادم و گفتم:واقعا که خنگي...
همونطور که بهم چشم دوخته بود،گفت:اگه خونه بوديم....اگه خونه بوديم من مي دونستم و تو...تا سرحد غش،قلقلکت ميدادم ولي حيف...واقعا حيف که الآن امکانش نيست و نمي تونم کارمو انجام بدم...
-تو خيلي غلط بيجا مي کني...
يهو گفت:پس چشمهام توجهت رو جلب کردن،آره؟؟...
صادقانه جوابش رو دادم:آره...خيلي خاصن سينا...خيلي...
-مي دونم...
-از کجا؟؟...
-باباي من،عاشق چشمهاي مامانم شد...هميشه بهمون ميگه خيلي چشمهامون خاصه...
-آها...
-آره فرزندم...
-اسمش مارشاله؟؟...
-آره...
-خداييش خيلي خوشگله...اگه بشه،حتما يه روز ميام خونتون تا ببينمش...خيييييلي دوسش دارم...
لبخندي زد و گفت:مثه بچم مي مونه...
-بچه؟؟...
-آره...من از 1 ماهگيش بزرگش کردم...با اين که کم پيشش بودم ولي خيلي بهم وابسته است...هرسري که س رميزنم ايران و برمي گردم،تا يه هفته با خودشم قهره...مارشال خيلي با معرفته..من بعد از ترک کردنم،باهاش حرف مي زدم...شايد مسخره بياد ولي اون مي نشست کنارم و به حرفام گوش ميداد...
-جالبه...هميشه دوست داشتم يه سگ داشته باشم ولي هيچ وقت جاش رو نداشتم...خونمو آپارتمانيه،براي همين نميشه...
-مي دونم ازت خوشش مياد...سليقش عين خودمه...
-خوبه...خوش سليقست....
-کم از خودت تعريف کن...
کمي ديگه حرف زديم که سينا گفت:پالتوت رو بپوش که موقشه...
-نميگن چرا دختره پالتو تنشه؟؟...
-تو کاري رو که ميگم انجام بده...بهشون ميگم مي خواستي برس بيرون و پالتو پوشيدي ولي بعدش غش کردي و حالت خراب شد...
سرم رو تکون دادم...مي ترسيدم خراب کنم و لو بريم...کمي نگران بودم...البته کمي بيشتر از کمي...بايد نقش بازي مي کردم و خوب پيشرفتن کارامون،بستگي به من داشت...
دستشو رودستم گذاشت و گفت:نترس باران...سعي کن مثه هميشه خونسرد باشي تا بتوني خوب کارت رو انجام بدي...
لباسام رو پوشيدم...به حرفش گوش کردم...
من:يه لحظه بخند...
-چي؟؟...
-ميگم يه لحظه بخند...
-که چي بشه؟؟...براي چي بايد بخندم...مگه ديوونه ام که بدون هيچ دليلي بخندم؟؟...
-تو بخند،خودت مي فهمي براي چي...ديوونه که هستي...
لبخندي زد که باعث شد چال گونش مشخص بشه...مي خواستم به چالش دست بزنم...براي همين بود که بهش اصرار کردم بخنده...
خيره نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو گونش و به آرومي چال روي لپش رو لمس کردم...انگشتم رو تو چال لپش کردم...دستم رو برداشتم و به نوک پاهام خيره شدم...
سينا:براي اين مي خواستي بخندم؟؟...
-آره...از روز اول که ديدمتفدوست داشتم با دستم چالت رو لمس کنم...
خنديد و گفت:جالبه...
جدي شد و ادامه داد:خودتو شل کن و بنداز رو دست من...چشماتو ببند و کمي ناله کن...
چشمهام رو بستم و خودم رو رو دست سالمش انداختم...
در گوشم گفت:آماده اي...
-آره...
لاله ي گوشم رو بوسيد...قلقلکم اومد و به همين دليل،ناخوداگاه لبخند زدم...
-جمعش کن...
سريع به حالت عاديم برگشتم و خندم رو قورت دادم...
صداي سينا رو شنيدم که با داد گفت:چي شدي؟؟...باران...باران،عزيزم.. .خوبي؟؟...کسي بيرون هست؟؟...يکي بياد کمک...
عجب فيلميه...خب فيلمه که تونسته اون طناز بدبخت رو به سمت خودش بکشونه ديگه...اصلا چرا طناز؟؟...همه ي اونيي که باهاش بودن رو تونسته به سمت خودش بکشه...
همون موقع صداي باز شدن در رو شنيدم و بعد از اون،صداي مردي به گوشم خورد که گفت:چيه؟؟...چي شده که انقدر داد ميزني؟؟...
با صداي پر از اضطرابي گفت:داشت ميومد بيرون که حالش بد شد...بذارين ببرمش بيرون...
-نه...لازم نکرده...خودمون مي بريمش...
به بازوم فشار اومرد و گفت:نه...خودمم بايد باهاتون بيام...بيماريش خاصه...داروهاش رو نيوورديم و کارمون کمي سخت ميشه......تو فضاي بسته حالش بد ميشه و نمي تونه بمونه...خودم بايد باشم...
مريضم شدم...اي خدا...من يه بارم تو فضاي بسته حالم بهم نخورده،چه حرفايي از خودش درمياره!!...
مرده مکث کرد...انگار ترديد داشت...
صداي يکي ديگرو شنيدم که گفت:خودتم بيا...
با همون يه دست،به سمت در هدايتم کرد...اونا هم جلو نيومدن...مي دونستم اگه جلو هم بيان،سينا اجازه نميده دستشون بهم بخوره...زيرچشمي اطاف رو نگاه کردم...نزديک در اتاق بوديم...يکيشون پشت سرمون بود و اون يکي جلومون...از اتاق خارج و وارد راهرو شديم...
در گوشم گفت:مراقب خودت باش باراني...تو دست من امانت بودي و اين من بودم که نتونستم به خوبي ازت محافظت کنم...خودتو نگهدار،مي خوام ولت کنم...من اينا رو سرگرم مي کنم،تو هم برو...فقط برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن...قبل از اين که بري،حتما کارت رو از جيب يکيشون بردار...يادت نره...
لباش رو روي گونم حس کردم...آروم و طولاني بوسيدم...گرماي نفساش دلگرمم ميکرد...سعي کردم رو پاي خودم وايسم و تکيم رو از روش بردارم...اونم خودش رو کنار کشيد...صداي زد و خوردشون رو مي شنيدم...برگشتم سمتش و ديدم داره با پا ميزنه...خب با دست نمي تونست،يعني سختش بود کار کنه...با کسي که پشت سرمون بود،مبارزه مي کرد...سعي مي کرد چاقويي رو که بدست داره رو بندازه رو زمين...همه ي اينا،تو يکي دو ثانيه اتفاق افتاد...توجهم به اون يکي جلب شد که داشت مي رفت طرف سينا...سريع خودمو جلوي سينا انداختم و منم شروع کردم...حالا نزن کي بزن...هم جوگير شده بودم و هم اين که مي خواستم به سينا کمکي کرده باشم...
من و سينا پشت به پشت هم وايساده بوديم...
صداشو شنيدم:برو باران...زودتر برو...
خودم رو کنار کشيدم تا به سينا برخورد نکنم...حسابي غرق درگيري بودد و نمي تونست منو ببينه...يه لحظه غفلتش،مساوي بود با شکست ما...سينا به زور مبارزه مي کرد...درکش مي کردم...يه بار سر کلاسا دستم شکسته بود و مي دونستم مبارزه با دست شکسته چقدر سخته و چقدر تبحر مي خواد...سينا اين تبحر رو داشت...
مرده بهم حمله کرد و من دفاع کردم...کمي به سمت عقب رفت...از فرصت استفاده کردم و پاهامو دور گردنش انداختم و کوبوندمش رو زمين...تو شرايطي قرارش دادم که به راحتي ميشد گردنش رو شکست...فقط کافي بود کمي پام رو حرکت بدم تا گردنش بشکنه...
خدا رو شکر کردم که صداي آهنگ،مانع از رسيدن صداي ما به اونا ميشه و اينکه هيچ دوربيني اطرافمون نيست...
بلند داد زدم:بسه...
سينا و اون مردي که داشتن مبارزه مي کردن به سمتم برگشتن و نگاهشون رو من خشک شد...
سينا چندباري پلک زد تا مطمئن شد توهم نيست...دهانش از تعجب باز مونده بود و مثه ماهي از آب بيرون افتاده،باز و بستش مي کرد...سعي مي کرد حرف بزنه اما نمي تونست...
مرد خواست از غفلت سينا استفاده کنه که سينا با پشت دست به گردنش زد و بيهوش روي زمين افتاد...از اين طرف منم خم شدم و با دست به گردن اين يکي کوبيدم...اينم مثه اون از حال رفت...پاهام رو آزاد و سرم رو بلند کردم...دستم رو به سمت شالم بردم تا درستش کنم...همون موقع نگاهم به سينا افتاد...چند ثانيه اي نگام کرد و گفت:توهم آره؟؟...
پلک زدمو گفتم:آره...گفتم که نميرم...
انگار تازه ياد رفتن من افتاد...سريع خم شد و شروع به گشتن جيب اونا کرد...بالاخره از جيب بکي از اونا کارتي رو بيرون اورد و گفت:بيا...تو چرا داري استخاره مي کني؟؟...من حواسم پرت شد و تعجب کردم،تو ديگه چرا وايسادي؟؟...برو...
چند قدم بهش نزديک شدم...کارت رو ازش گرفتم و گفتم:ميرم ولي قبلش....
شروع به کندن پوست لبم کردم...کاري که تو بچگي خيلي انجامش ميدادم...
-نکن پوست لبتو...
-ولش کن...
با عصبانيت گفت:برو ديگه...مسخرمون کردي؟؟...
نگاهي به گچ دستش انداختم و گفتم:مي خوام برات يادگاري بذارم...هميشه دوست دارم روي گچ بنويسم ولي حالا خودکار يا مدادي در دسترس نيست پس منم با خون خودم،يه مهر کوچولو برات مي زنم...
لبم مي سوخت،چون کمي از پوستش رو کنده بودم...برام مهم نبود...خيسي خون رو رو لبم حس مي کردم...لبام رو بهم ماليدم...انگار که رژلب زدم و مي خوام اون رو روي دولب بالا و پايين پخش کنم...
مي دونستم لبام قرمزي خون رو به خودش گرفته...آروم به سمت دست گچ گرفتش خم شدم و لبام رو گذاشتم روش...انگار داشتم گچ رو مي بوسيدم...لبام رو محکم روي گچ سرد فشردم...سرماش به بدنم نفوذ کرد...سرم رو بلند کردم و به جاي لبم نگاه کردم...خوب شده بود...مهري از لباي غنچه مانندم،روي گچ دستش بود...دستمالي ا جيبم بيرون اوردم و سريع روي لبم گذاشتم تا خون تو دهنم نره...از کارم راضي بودم...
نمي دونم چرا اونکار رو کردم...دلم مي خواست هرجا که ميره،به يادم باشه...
صداي سينا رو شنيدم که گفت:ديووووني من ...تو اين وضع هم بيخيال نميشه...
در حالي که يه دستم رو لبم بود و دستمال رو نگه داشته بودم،دست ديگرم رو روي گونش کشيدم....در حالي که عقب عقب مي رفتم،گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...اميدوارم بازم ببينمت...
زيرلب گفت:توهم همينطور...نذار بلايي سرت بياد...
سرش رو تکون داد و همونجور که نگام مي کرد،سرش رو برد سمت دستش و جاي لبام رو بوسيد...چشمهام پر از اشک شد...با اين کارش آتيش گرفتم...اگه يه ذره ديگه مي موندم،از رفتنم پشيمون ميشدم... ديگه نمي تونستم بمونم...نگاه آخر رو بهش انداختم و پشت به سينا،شروع به دويدن کردم...
هر دودستم رو جلوي دهنم گرفته بودم و مي دويدم...مقصدم کجا بود،نمي دونستم...فقط مي خواستم برم...برم تا به بابا خبر بدم...برم تا به سينايي که نزديک چندماه بود باهاش بودم،کمک کنم...نمي دونم چقدر رفتم ...پام پيچ خورد و باعث شد بيفتم...خدارو شکر زياد دردم نيومد،بلکه باعث شد متوجه موقعيتم بشم...
بدون توجه به پام،از جام بلند شدم و به روبروم نگاه کردم...يه در نيم دايره اي جلوم بود که کنارش،جاي کارت بود...پس اينجاست...اگه پام پيچ نمي خورد،خدا مي دونست چي ميشه...اونطرف در،کاملا تاريک بود...کمي ميشد اول راهش رو با نور اينور ديد ولي بقيش تاريک تاريک بود...با ترس و لرز به در نزديک شدم و گريم رو قطع کردم...
کارتي رو که همراهم بود،داخل جايگاهش قرار دادم...کمي که گذشت،در باز شد و بلافاصله بعد از اون،چراغ هاشم روشن شد...آخر راهرو،پله بود....سريع و با دو،خودم رو به پله ها رسوندم...انقدر زياد بود که يه لحظه سرم از نگاه کردن بهشون گيج رفت...نگاهي به اطرافم انداختم...خبري از دوربين نبود...فقط صداي آهنگ هاي جاز شنيده ميشد...نمي دونم چرا هيچ آدمي اونجا نبود...
با احتياط پام رو روي اولين پله گذاشت و آروم آروم پاي بعديم رو روي پله ي دوم گذاشتم...با تکيه به ديوار از پله ها پايين مي رفتم...
پله ها رو مي شمردم...سرعتم رو زياد کردم...بعد از گذشتن از 40 پله،به يه در رسيدم...پله ها همچنان ادامه داشت و اين در،کنار ديوار پله ها بود...نمي دونستم راه درست کدوم طرفه...بايد کارت بزنم و وارد راهرو بشم يا اين که پله ها رو ادامه بدم و برم پايين...
کمي مکث کردم و تصميمم رو گرفتم...از پله ها اومدم پايين...بين هر 40 تا پله،يه راهرو وجود داشت که منو سردرگم مي کرد...
بعد از گذشتن از 240 پله و چند راهرو،به آخرين راهرو رسيدم چرا که آخر پله ها به ديوار مي رسيد و هيچ جايي نداشت که به بيرون راه پيدا کنه...تصميم گرفتم وارد آخرين راهرو بشم...کارت رو زدم و وارد شدم...
دوباره همزمان با وارد شدنم،چراغ ها هم روشن شدن...کمي رفتم جلو...جالب اينجا بود که راهرو خالي بود...هيچ چيزي توش پيدا نميشد حتي يه آشغال...تميز تميزم بود...انگار هيچ استفاده اي ازش نميشد...با احتياط و کاملا آماده براي مبارزه راه مي رفتن...به آخر راهرو که رسيدم...ديوار بود...
اي خدا...يعني من اين همه راه رو اشتباه اومدم؟؟....
فرصت زيادي نداشتم...بايد هرچه زودتر از اونجا بيرون مي رفتم ولي من راه رو بلد نبودم...کنار ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...پاهام رو جمع و بغل کردم و دستام رو گذاشتم روش...بايد چيکار مي کردم؟؟...
مصمم از جام بلند شدم و به ديوار نگاه کردم...کمي با مشت بهش کوبيدم...مي ئونستم هيچ اتفاقي نمي افته و دارم الکي زور مي زنم ولي همچنان به مشت زدنم ادامه ادم...مي خواستم حرصم رو سر ديوار خالي کنم...اشکام رو صورتم سر مي خوردن و پايين ميومدن...مي دونستم اگه بگيرنم،کارم تمومه...
با اين فکر،محکم تر به ديوار کوبيدم...پام رو از حرص بلند کردم و روي زمين کوبيدم...دوباره اين کار رو انجام دادم...حرصم خالي نميشد...مي دونستم اگه از راهرو خارج بشم،ممکنه يکي ببينتم،چون کم کم به اواخر مهموني نزديک ميشديم...صداي آهنگ رو نمي شنيدم...
نمي دونم چقدر با دست به ديوار و چقدر با پا به زمين کوبيدم...براي يه لحظه اين حرکت رو همزمان انجام دادم...يعني کوبيدن دستم به ديوار،با کوبيدن پام به زمين در يک زمان اتفاق افتاد...صدايي شنيدم و بعدش حس کردم ديوار روبروم داره تکون مي خوره و مي لرزه...
فکر کردم دارم اشتباه مي کنم...گريم ناخوداگاه قطع شد...دستم رو به آرومي روي در کشيدم...دري که از جنس سنگ بود...نه...اشتباه نمي کردم...داشت مي لرزيد...مي لرزيد و هيچ اتفاقي نمي افتاد...کمي مکث کردم ولي فايده نداشت....
مي دونستم اگه کمي ديگه تو اون راهرو بمونم،ليزرا فعال ميشن...
به مغزم فشار اوردم...نمي دونستم بايد چيکار کنم...
تنها چيزي که به ذهنم رسيد،انجام دوباره ي اون حرکت بود...دوباره اون حرکت رو تکرار کردم...دست و پام رو باهم،به ديوار و زمين کوبيدم...لرزش سنگ بيشتر شد...دوباره صداي موزيک رو مي شنيدم...کم و زياد مي کردنش...براي سومين بار و با تمام قدرت،اون کار رو انجام دادم...
منتظر به سنگ خيره شدم...
زيرلب گفتم:بازشو...توروخدا بازشو...
بعد از حرفم،سنگ لرزه ي سنگ بيشتر شد...آروم آروم داشت مي رفت کنار...ياد فراعنه و اهرام سلاسه افتادم که پر از رمز و راز بودن...اين در سنگي،منو ياد اونا انداخته بود...
سنگ آروم آروم کنار مي رفت...بلافاصله بعد از اينکه کمي کنار رفت،سوز سردي به صورتم خورد...متوجه شدم که به بيرون از اين خونه راه پيدا کردم...خوشحال بودم...با خوشي پامو کوبيدم زمين و به در چشم دوختم...
خاکهاي روي در،هوا رو خاک آلود کرده بودند...همين باعث سرفم شد...پالتوم هم کمي خاکي شده بود...آستين پالتوم رو با چهار انگشت گرفتم و روي قسمت هاي خاکي کشيدم...بهتر شد...
سعي کردم اون طرف سنگ رو ببينم ولي نميشد...تاريک تاريک بود....صداي شاخه ي درختان رو مي شنيدم...باد اونا رو تکون ميداد و من،صداي اين حرکت رو به خوبي مي شنيدم...انگار اون طرف فضاي باز بود...
سنگ هنوز کامل کنار نرفته بود ولي من بايد هرچه سريع تر بيرون مي رفتم...مي تونستم دوباره کارت بکشم ولي مي ترسيدم کسي منو تو پله ها ببينه و يا حتي،دستگاه طوري برنامه ريزي شده باشه که کارت کشيدن دوباره رو ،اونم تو اين مدت زمان کم،قبول نکنه...
سعي کردم خودم رو از لاي سنگ و. ديوار رد کنم...نميشد...نفسم رو حبس کردم و شکم نداشتم رو دادم تو...چربي نداشتم...اين کار باعث شد ماهيچه هام کمي بره تو و متراکم بشه...صورتم رو به سمت در و خلاف بدنم،برگردوندم...صاف وايسادم تا رد شدنم راحت تر باشه...
با هزار زور و بدبختي،تونستم خودمو از در سنگي رد کنم...اطرافم رو نگاه کردم...تنها نوري که باعث ميشد اونجا رو ببينم،نور راهرويي بود که توش بودم...
حالا مونده بودم چجوري ببندمش...کمي فکر کردم و بعد،همون کاري رو انجام دادم که باعث باز شدنش شد...سنگ متوقف شد و بعد از مدتي،خلاف جهت باز شدنش تکون خورد و حرکت کرد...
پوفي کردم و دستم رو روي پيشونيم گذاشتم...تو اون سرماي خرس کش،خيس عرق بود...با دستم عرق رو پيشونيم رو پاک کردم...با همون نور اندک راهرو،سعي کردم اطراف رو ديد بزنم...يه جايي شبيه به جنگل بود...اون درسنگي هم،مثه ورودي يه غار بود...
خدا پدرمادرم،يعني همون پدربزرگم رو بيامرزه که دخترش به من هويج زياد داد و همين باعث شد تو نور کم و شب،بتونم اطرافم رو ببينم!!...حالا چرا پدربزرگم رو؟؟...خود مادرم رو خدابيامرزه که به زور به من بدبخت هويج ميداد...تو دوران بچگي،هويج خور نبودم و بايد به زور بهم ميدادن ولي فربد برعکس من بود و مامان،اونو مثه چماق مي کوبيد تو سر من بدبخت!!...
مي گفت يادبگير،هويج مي خوره،بزرگ ميشه،تو درسهاش موفق ميشه و از همه مهمتر اينکه،چشمهاش سالم مي مونه ولي تو که هويج نمي خوري،چشمهات خيلي زود يه عيبي پيدا مي کنه...
يه زماني،سر همين مسأله،ازش متنفر شده بودم...البته تو عالم بچگي...وقتي 8-7سال بوديم...فربد منو با محبتاش نرم کرد...از اون به بعد،با هم هويج مي خورديم و کيف دنيا رو مي برديم...با فربد بود که هويج خور شدم...
سرجام وايساده بودم و به دوران بچگيم که با فربد گذشته بود فکر مي کردم...به خودم اومدم و متوجه شدم در سنگي بسته شده...صداي هيچ آهنگي شنيده نميشد...نمي تونستم نماي ساختمون رو ببينم ولي مي تونستم به خوبي بفهمم که عايق صداي خوبي داره..کوچکترين صدايي شنيده نميشد...
از سکوت اطراف ترسيدم...وهم انگيز بود...سکوت که نه...هيچ صدايي به غير از زوزه ي باد و شاخ و برگ درختان شنيده نميشد....شايد اگه هوا روشن بود،اين صداها لذت بخش مي بود ولي تو اين هواي تاريک...
بدبختي اينجا بود که ماهم تو آسمون نبود...هرچي با چشم دنبالش گشتم،پيداش نکردم که نکردم...دلم به مهتابش خوش بود که نااميد شدم...آسمون از هميشه تيره تر بود...انگار يکي از عمد يه قلمو دستش گرفته و با رنگ سياه،روش رنگ زده بود...
يه ستاره هم تو آسمون نبود تا دلمو به چشمک اون خوش کنم...کلا هيچي نبود ديگه...گفتم که بدشانسم...همه چي دست به دست هم داده بودن تا من بدبختو نا اميد کنن ولي من نا اميد بشو نيستم...
دوباره به اطرافم نگاه کردم...تو سياهي شب گم شده بودم...قدم اول رو به آرومي و با احتياط برداشتم...خش خش برگهاي خشک رو زير پاهام حس مي کردم...سوز سردي ميومد...دستام رو تو جيب پالتوم فرو کردم...انتظار داشتم دستم به کارت بخوره ولي نخوريد...
سرجام خشکم زد...با استرس،دستام رو تو جيبم چرخوندم ولي هيچي پيدا نکردم...هيچي...
يه قدم رو که رفته بودم جلو برگشتم و دوباره جلوي در سنگي وايسادم...رو دوزانوم نشستم و دستم رو به حالت کورکورانه روي زمين کشيدم...خشکم زد...هيچي پيدا نکردم...اميدوار بودم کارت اين طرف افتاده باشه ولي هيچي روي زمين نبود...
دستم رو زمين خشک شده بود و به اين فکر مي کردم که اونا کارت رو جلوي در سنگي پيدا مي کنن و از همين طرف دنبالم ميان...
هول هولکي از جام بلند شدم و چندقدم رفتم عقب...عقب و عقب تر...يهو برگشتم و شروع کردم به دويدن...مي دونستم ديگه تا الآن متوجه غيبتم شدن...مي دونستم دارن دنبالم مي گردن و دقايقي ديگست که اون کارت لعنتي رو پيدا کنن...
با اين دونستنا و فکرا،بدون توجه به نديدن اطراف،دويدم...نمي دونستم کجا مي خوام برم فقط اينو مي دونستم که نمي خوام دوباره گير اونا بيفتم...
انقدر تند مي دويدم که شالم از روي سرم سر خورده و روي شونه هام افتاده بود...برام اهميتي نداشت...شاخه ها به سر و صورت و دستام مي خوردن...سوزششون وحشتناک بود ولي نه وحشتناک تر از اين که دوباره گير اونا بيفتم...
نمي دونم چقدر دويده بودم که محکم به شي سرد و سختي خوردم...بلافاصله بعد از اين که متوقف شدم،صداي آژير قرمزي رو شنيدم...نگاهم به سمتش کشيده شد...روشن شده بود و آژير مي کشيد...
بانور اون تونستم اطرافم رو نگاه کنم...به در سفيد رنگ و آهني برخورد کرده بودم...خيلي عريض و بلند بود...کنار آژير يه دوربين قرار داشت و اون آژير و دوربين،مثه يه دزدگير عمل مي کردن...هردوي اينافبالاي در نصب شده بودن...
گرماي خون رو روي صورتم حس مي کردم...با صداي آژير و نور قرمزش هول شده بودم...مي دونستم که اونا هم الآن تو محوطه هستن...به زودي پيدام مي کردن...بايد يه کاري مي کردم...
هول هولکي آستين پالتوم رو روي صورتم کشيدم تا خونها رو پاک کنم...برام مهم نبود لباسم نجس ميشه،بعدا مي شستمش...اون موقع فقط به فکر فرار بودم...
نگاهي به در انداختم...دستم رو سمتش بردم و سعي کردم بازش کنم ولي با زنجير بسته شده بود...بالاي در،دزدگير هاي ميله اي وجود داشت که سرشون تيز بود...خواستم از در برم بالا که ياد دزدي افتادم که روي همين ميله ها افتاده و طحالش پاره شده بود...جاي پاهم براي بالا رفتن نداشت...بيخيال در شدم...
کمي اطرافم رو نگاه کردم که چشمم به تير برقي افتاد که کنار در بود...تا حالا از اين کارا نکرده بودم و احتمال ميدادم گند بزنم ولي نبايد مي زدم...بايد زودتر از اون ساختمون مي رفتم تا هم خودمو و هم سينا رو نجات بدم...
با دو خودمو به تيربرق رسوندم...نگاهي بهش انداختم...خيلي بلند بود...اون درهم بلند بود...نفس عميقي کشيدم و با بسم ا...،دستم رو تو اولين حفره گذاشتم و خودمو کشيدم بالا...
صداي آژير عجيب رو مخم بود و تمرکزم رو مي گرفت...واسه يه لحظه،پام ليزخورد و نزديک بود بيفتم ولي تونستم خودمو نگه دارم...داشتم به در مي رسيدم که صداي قدمهايي رو مي شنيدم...لحظه به لحظه نزديک تر ميشدن...معلوم بود که مي دون...
با ترس به طرف صدا برگشتم...دقيقا از پشت سرم و فاصله اي تقريبا طولاني بودن که نزديکتر مي شدن...مثه ميمون تيربرق رو گرفته بودم و به پشت سرم نگاه مي کردم...صداي آلن رو شنيدم...
-برين سمت در اصلي...آژيرا فعال شدن....اون سمته...
بلند گفت:کجايي دختره ي چموش؟؟...بهتره زودتر خودتو نشون بدي...اگه ما پيدات کنيم،سر و کارت با ويکتوره...اون به هيچکسي رحم نداره...ولي اگه خودت بياي بيرون،قول ميدم که زياد اذيتت نکنيم...
با اين حرفش لرزيدم...باش تا منم با پاي خودم بيام پيشتون...
سريع برگشتم و به سرعت،از يه حفره ي باقي مونده هم رفتم بالا...با ترس و لرز،پام رو لبه ي ديوار و کنار دزدگيرهاي تيز گذاشتم...از ارتفاع نمي ترسيدم ولي اون موقع هول شده بودم...به پايين نگاه کردم...هيچ جاي پايي رو ديوار اون طرف نبود...با نور آژير مي تونستم به سختي ببينم...دوباره ديوار رو نگاه کردم...چندمتر جلوتر،جاي پا داشت...مي تونستم از اونجا برم پايين...اون طرف ديوارريا،سنگي بود ولي اين طرف که من بودم،همش سيمان و گچ بود و جايي نبود که پا رو بشه گذاشت روش و خودمو نگه دارم...
پاهام رو جلوي همديگه قرار ميدادم،انگار که دارم رو جدول کنار خيابون راه ميرم...
ياد زمان بچگيم افتادم...بهتر ديدم که چشمهام رو ببندم و خودمو تو اون حال و هوا ببينم که دارم با فربد رو جدلا راه ميرم...
چشمهام رو بستم و دستام رو براي حفظ تعادل باز کردم...بهتر شد...راحت تر تونستم برم جلو...چندمتري جلو رفتم...صداي قدمها خيلي نزديک شده بود...وايسادم...بايد از همونجا مي رفتم پايين...
به سمت ميله هاي فلزي برگشتم...کمي تا بالاي کمرم بودن...با دستام ميله ها رو گرفتم و پاي راستم رو بلند کردم...بايد از روي ميله اي به اون تيزي ردش مي کردم...دوباره تصوير اون مردي که طحالش پاره شده بود،جلوي چشمهام اومد...سعي کردم پسش بزنم و به کارم برسم...وقت زيادي نداشتم...
به آرومي پاي راستم رو تونستم از بالاي ميله ها رد کنم...خدا پدر ورزش رو بيامرزه که بدنو نرم مي کنه و بهش انعطاف ميده...
پاي راستم اين سمت و پاي چپم اون سمت بود!!!!...رو پاي راستم تکيه کردم و پاي چپم رو بلند کردم...يه لحظه حواسم به صداي قدمهاشون پرت شد و همين،باعث زخم شدن رونم به وسيله ي اون دزدگيرا شد...لامذهب خيلي تيز بود...چشمهام رو بهم فشار دادم و بالاخره پاي چپم رو هم اوردم اين طرف ديوار....
حالا بايد مي رفتم پايين...به آرومي پام رو از روي ديوار بلند کردم...دو دستم رو به ميله ها گرفته بودم تا نيفتم...پاي راستم رو روي سنگ برآمده اي گذاشتم...ميله ها رو محکم گرفتم...نزديک 4-5 متري از زمين فاصله داشتم و نمي تونستم بپرم...دست و پام مي شکست...
وقتي از محکم شدن پاي راستم مطمئن شدم،پاي چپم رو هم بردم پايين و کنار پاي راستم و روي يه سنگ ديگه گذاشتم...داشتم جاي پام رو محکم مي کردم که صداي رعد و برق،از جا پروندم...
با ترس نگاهي به سنگا انداختم...اگه بارون ميومد،خيس ميشدن و من ليز مي خوردم...داشتم به سنگا نگاه مي کردم و سرم پايين بود...صدايي از سمت راستم شنيدم که باعش شد کمي تنم رو به اون سمت بچرخونم...همزمان با چرخيدنم،صداي مهيبي شنيدم و سوزش بدي رو تو بازوي چپم حس کردم...آخ بلندي گفتم...ناخوداگاه دستم ول شد...
صداي مردي رو شنيدم که گفت:زدمش...زدمش آقا...شايد گلوله به قلبش خورده باشه...من نزديک قلبش رو نشونه گرفتم...هرچه زودتر بايد بريم اونجا...ديگه نمي تونه فرار کنه...
تير خورده بودم...اونا مثه يه شکارچي حرف ميزدن...نمي تونم دست راستم رو بذارم رو بازوي چپم چرا که خودمو با دست راست نگه داشته بودم و اگه مي خواستم رو زخم فشار بيارم،ميفتادم پايين...
دست پپم ول بود...چهرم از درد و سوزش توهم رفته و داغي خون رو به خوبي روي پوستم حس مي کردم...
اولين قطره ي بارون،روي لبم افتادم...تازه يادم افتاد که چقدر تشنمه...لبم رو به سمت دهنم بردم و قطره ي بارون رو مکيدم...
لبام مي سوختن...پوستشون رو کنده بودم و حالا سوز سردي بهشون مي خورد...با اين حال از کارم پشيمون نبودم...با ياداوري چشمهاي عسليش،لبخندي زدم...
دست راستم رو روي يکي از سنگا گذاشتم و پاهام رو بردم پايين تر...بارون کم کم شدت مي گرفت و من به اين فکر مي کردم که بعد از پايين اومدن از ديوار بايد چيکار کنم...شدتش خيلي زياد بود...انگار شلنگ آب رو باز کردن و گرفتن رو من بدبخت...نمي دونستم چرا يهو بارون اومده...هوا اصلا ابري نبود...شايدم من متوجه گذر زمان نشدم و تو اون زماني که درحال دويدن بودم،ابرها آسمون رو پوشندن...
آروم آروم پايين مي رفتم...با يک دست و دوپا...سخت بود...خيلي سخت...چندباري پام از روي سنگها ليز خورد ولي به خير گذشت و تونستم خودمو نگه دارم...
صورتم و موهام خيس آب بودن و احساس سرما مي کردم...از لباسام آب مي چکيد...يه متري تا زمين ارتفاع داشتم که پام ليز خورد...نتونستم خودمو کنترل کنم و با بازوي چپ،روي زمين افتادم...جونم در رفت...دردش وحشتناک بود...انگار گلوله بيشتر تو گوشتم فرو رفت...اشکهام رو صورتم جاري و با آب بارون که رو صورتم ريخته بود،مخلوط شد...زيرلب ناله اي کردم و به خاک خيس رو زمين چنگ زدم...مي خواستم دردم تسکين پيدا کنه....
به سختي از روي زمين خاکي بلند شدم و دست راستم رو روي بازوي چپم فشردم...نگاهي به اطراف کردم...خيلي دورتر از جايي که وايساده بودم،نور چراغ رو ديدم...بايد به اون سمت مي رفتم...حداقل مي دونستم که يه آدم اونجاست...
سعي کردم قدمهام رو تندتر کنم...صداي اونا رو مي شنيدم...
آلن:اين طرف رو به خوبي بگردين و پيداش کنين...
به يه نفر ديگه گفت:تو هم برو اون طرف ديوار رو بگرد...احتمالا يه گوشه اي افتاده...مگه يه دختر چقدر توان داره؟؟...
شروع به دويدن کردم...دستم رو به بازوم فشار دادم تا کمي بتونم جلوي خونريزي رو بند بيارم...چشمم به درختي افتاد که کنار جاده بود...اون راه خاکي،مثه يه جاده بود...خودم رو به درخت رسوندم...بارون کمتري بهم مي خورد...
مي خواستم با تيشرتم زخم رو ببندم ولي ديدم نمي تونم لباسام رو دربيارم...درد بازوم زيادي زياد بود...
شالم رو در اوردم....با دندون نيشم،نصفش کردم...با دست راستم،تيکه اي از شال رو زير بازوم گرفتم...يه طرف رو با انگشتم و طرف ديگه ي شال رو با دهنم گرفتم...چند دور،دور دستم پيچيدم و بعد،به سختي و محکم گرش زدم...تمام زورم رو به کار بردم...بايد جلوي خونريزي رو مي گرفتم...
تيکه ي ديگه رو رو سرم انداختم و دور گردنم بستم...خدارو شکر شالم خيلي بلند بود...از زير درخت بيرون اومدم...سرفه مي کردم...مي دونستم سرما خوردم...از اون سرما هايي که يه هفته تو رختخواب مي افتم...سرعتم رو زياد کردم و شروع به دويدن کردم...بايد تا صبح خودمو به بابا اينا مي رسوندم تا قبل از رفتن سينا،اونا رو مطلع کنم...
نگاهم به نور بود...نوري که فاصلش با من زياد بود...نگاهم به اون بود و مي دويدم...زيرپام رو نديدم و محکم خوردم زمين...پام تو چاله ي آبي گير کرده بود...چاله ي آب که نه...تو گل رفته بودم...پام رو از بين گِلها بيرون کشيدم...آسمون سرخ بود و همين باعث ميشد تا کمي اطرفم رو ببينم...شلوارم گل خالي شده بود...
همونجا رو زمين نشستم تا کمي نفس بگيرم و دوباره شروع کنم...چشمهام رو بستم و کمي با خدا حرف زدم...
صداي قدمهايي رو از پشت سرم شنيدم و بعد صداشو که به انگليسي مي گفت:تو اينجايي خوشگله...
سريع به سمتش برگشتم...يه مرد قوي هيکل پشت سرم وايساده بود...مي تونستم ببينم داره با نگاش درسته قورتم ميده...سريع بلند شدم و وايسادم...
خنده اي کرد و گفت:اگه باهام بيايفبه اونا نميگم که پيدات کردم،در غير اين صورت،همين الآن تحويل آلن ميدمت...
مي ترسيدم نتونم مبارزه کنم...مي دونستم انرژيم کمتر ميشه و در نتيجه ممکنه از شدت خونريزي از حال برم...يه قدم بهم نزديک شد و من يه قدم ازش دور شدم...
خنده ي خبيثي کرد و گفت:خوب جايي زدم...حداقل الآن دارمت...يعني تو شانس اوردي....من قلبتو نشونه گرفتم ولي نمي دونم چرا به بازوت خورد...
يه قدم ديگه جلو اومد که منم رفتم عقب و دوباره پام تو گل گير کرد...خوردم زمين...
-نترس جوجو...من خيلي بهتر از اونام...قول ميدم باهات بسازم...
با نفرت نگام رو ازش گرفتم و سعي کردم پامو از تو گل دربيارم...
دستشو به سمتم گرفت و گفت:دستتو بده من خانوم گل...خودم نوکريتو مي کنم...
نگاهي به دستش اداختم...اين چقدر بيکار بود که تو اون بارون سيل آسا،بالا سر من وايساده بود و دارشت حرف مفت ميزد...
خودم از جام بلند شدم...
-دستم رو رد کردي عزيزدل؟؟...
دستش رو اورد سمت بازوم و گفت:دستم بشکنه که تير زدمت...
نزديک بود دستش به بازو بخوره که جا خالي دادم...پاي راستم رو بردم بالا و زدم پشتش...
اصلا آمادگي نداشت و کاملا معلوم بود که جا خورده...نتونست خودشو کنترل کنه و با سر افتاد تو گل...پام رو گذاشتم رو گردنش و گفتم:بار آخرت باشه که اينجوري حرف مي زني...
راهي نداشتم جز اينکه بزنم پشت گردنش..کاري که با اون دوتا هم انجام داديم...محکم با دستم به پشت گردنش زدم و شروع کردم به دويدن...
صداي زوزه ي سگ هم به صداهاي ديگه اضافه شده بود...
نمي دونم چقدر گذشته بود...اصلا متوجه گذر زمان نبودم...بهم سخت مي گذشت براي همين هم زمان برام دير مي گذشت...نگاهم به آسمون افتاد...کم کم هوا داشت روشن ميشد...خورشيد رو مي ديدم که داره مياد بيرون...خودشو نمي ديدم،فقط نورش رو مي تونستم ببينم...
نگاهي به شالم که به دستم بسته بودم انداختم...قرمز قرمز شده بود...خونم پخش شده بود...سرم داشت گيج مي رفت...نمي تونستم درست راه برم...خون زيادي ازم رفته و سرماي بدي خورده بودم...همه ي اينا دست به دست هم دادن تا حالم بد بشه...بارون هم قطع شده بود...
هنوز هم از منبع نور دور بودم...خيلي دور...من فکر مي کردم اون بهم نزديکه...بايد با سرعت بيشتري مرفتم ولي نمي شد...ديگه در توانم نبود...
قدمهام روي زمين کشيده ميشد...غوز کرده بودم و خميده راه مي رفتم...اختيار قدمهام دست خودم نبود...به چپ و راست مي رفتم و مستقيم نمي تونستم برم...حسابي گيج مي زدم...همه چيز رو دوتا مي ديدم...سرم درد مي کرد و ميگرنم اود کرده بود...تهوع داشتم و مي لرزيدم...از تو داشتم مي سوختم ولي مي لرزيدم...دندونام بهم مي خورد...از لباسم چندشم ميشد...هميشه از لباس خيس بدم ميومد...مي دونستم رنگم پريده...حس خيلي بدي داشتم ولي بخاطر سينا مقاومت مي کردم...حس مي کردم چقدر خوابم مياد...بازم بخاطر سينا بود که مقاومت کردم...
نمي دونم چقدر ديگه رفتم جلو...هيچي نميديدم و تقريبا يا چشمهايي بسته گام برمي داشتم...دستم رو بازوم بود...با تمام توانم روش فشار ميووردم...به جايي رسيدم که ديگه نمي تونستم...ديگه نمي کشيدم...
افتادم رو زمين و براي يه لحظه چشمهام رو باز کردم...رو آسفالت بودم...آسفالتي که خط کشي شده بود...نور خورشيد،همه جا رو روشن کرده بود ولي من خاموش شدم...چشمهام تار شدن و روي هم افتادن و ديگه هيچي نفهميدم...
صداهاي اطراف رو مي شنيدم ولي چشمهام باز نميشد...خيلي سعي کردم،ولي نشد...دوتا پسر به فارسي با هم صحبت مي کردن...
-چرا به هوش نمياد؟؟...دو روز گذشته...
صداي يکي ديگه رو شنيدم که با صلابت گفت:به هوش مياد...سرماي سختي خورده و کلي هم خون ازش رفته...دو روز خيلي کمه...ممکنه چند روز ديگه هم بي هوش باشه...
يعني من دو روزه که بي هوشم؟؟...واي،خداي من...مگه ميشه؟؟...سينا...سينا چي؟؟...اون به کمک ما احتياج داره...
دستم رو آروم تکون دادم و دوباره سعي کردم چشمهام رو باز کنم...
صداي پسر اولي رو شنيدم:دستش تکون خورد آرشام...
حس کردم يکي رو صورتم خم شد...
صداشو شنيدم که به انگليسي گفت:خانوم...خانوم،حالتون خوبه؟؟...مي فهمين من چي ميگم؟؟...
آروم سرم رو براش تکون دادم...
-آروم چشمات رو باز کن...
کمي ديگه سعي کردم و بالاخره تونستم بازشون کنم...بلافاصله،نگام تو چشمهايي سبز رنگ گره خورد...انقدر جدي نگام مي کرد که همينجور خشک شدم و خيره نگاش کردم...با ديدن چشمهاش،انگار جنگل رو ميديدي...
خودشو کشيد کنار و با طعنه گفت:مثه اين که خوبي و چشماتم خوب کار مي کنه...
اخم کردم...دستم رو روي بازوم کشيدم و سعي کردم نيم خيز بشم...
اومد جلو و شونه هامو گرفت...
به انگليسي و با عصبانيت گفتم:دستتو بردار...
از صدام وحشت کردم...سرما خورده بودم و اساسي گرفته بود....
-با من بحث نکن بچه...من پزشکم و بهت ميگم که بايد استراحت کني...
سعي کردم خودمو از دستش رها کنم...با عجله گفتم:بذار برم...بايد برم...زندگي يه نفر به من بستگي داره...بايد به جايي زنگ بزنم...تا الآن هم خيلي دير شده....
رو به اون يکي پسر کرد و گفت:برو گوشيو بيار پيام...
پسر سري تکون داد و از اتاق بيرون رفت....
آرشام:حالا دراز بکش...بايد به من يه سري مسائل رو توضيح بدي...
نگاهي به چهرش انداختم و دراز کشيدم...تازه متوجه شدم شال سرم نيست...نگاهم به ملحفه اي افتاد که رو تخت بود...دستمو به سمتش دراز کردم و رو سرم انداختمش...
اصلا حواسم به آرشام نبود...اشک تو چشمهام حلقه زده و بغض کرده بودم...نمي دونستم سينا کجاست...دعا دعا مي کردم دير نشده و اونا نرفته باشن...
آرشام:چرا گريه مي کني؟؟...چرا ملحفه رو انداختي رو سرت؟؟...راستي اسمت چيه؟؟...
به فارسي گفتم:بارانم...
مکث کرد...به فارسي و با تعجب گفت:تو ايراني هستي؟؟...
-آره...
با لبخند گفت:پس هموطني....
همون موقع پيام گوشي به دست اومد تو و دادش دست من...
کمي فکر کردم تا شماره ي خونمون يادم اومد....سريع گرفتمش...
دو بوق نخورده بود که باربد جواب داد:بله...
با بغض گفتم:باربد،منم...
مکثي کرد و با داد گفت:شما کجايين؟؟...هيچ ردي ازتون نيست...خوبي عزيزم؟؟...سينا چطوره؟؟...
بدون اينکه جوابشو بدم،تند و سريع گفتم:گوشيو بده به بابا...زود باش...
-باشه...
بلافاصله صداي بابا رو شنيدم که گفت:چي شده باران جان؟؟...کجايين؟؟...
با گريه گفتم:وقت نداريم بابا....شايد تا الآنم دير شده باشه...من نمي دونم کجام...آلن،ما رو گرفته بود و من به درخواست سينا فراتر کردم تا به شما خبر بدم...دو روز که بي هوشم و دو نفر منو پيدا کردن...از روز فرارم،دوروز مي گذره....اونا منو وسيله قرار دادن و از سينا خواستن دوباره باهاشون همکاري کنه...
بابا با نگراني گفت:تو کجايي؟؟...از کجا زنگ مي زني؟؟...
به آرشام نگاه کردم و گفتم:اينجا کجاست؟؟...
-روستاي.....
سريع به بابا گفتم کجام و ازشون خواستم هرچه سريعتر خودشونو برسونن...
بابا:گريه نکن باران....ما نميذاريم بلايي سرش بيارن..مطمئن باش...خود سينا مي دونه بايد چيکار کنه...شايد اومدن ما به اونجا بي فايده باشه...اگه آلن مي دونه که تو فرار کردي،حتما از مخفيگاهشون اومدن بيرون...تو جاشون رو مي دونستي و ميومدي به ما ميگفتي...بايد تو درياها دنبالشون باشيم...تقريبا مطمئنم اون خونه خاليه ولي محض اطمينان،چند نفر رو مي فرستم...تو رو هم برمي گردونن...
گوشيو قطع کردم و بلند زدم زير گريه...
پيامکچرا انقدر گريه مي کني تو دختر؟؟..
با صدايي گرفته گفتم:شماها چجوري منو پيدا کردين؟؟...
آرشام:شانس اوردي...نزديک بود لهت کنم....
-يعني چي؟؟...
-افتاده بودي وسط جاده...
پيام:جا قحط بود؟؟...اگه ما بهت مي زديم و مي مردي،مي خواستي چيکار کني؟؟...
-دست خودم که نبود...
آرشام نگاهي به پيام انداخت و گفت:يه لحظه خفه...
رو به من ادامه داد:رنگت حسابي پريده بود...بدجايي افتاده بودي...منم شانسي اومدم اينجا....چند روزي مرخصي گرفتم تا استراحت کنم...از اين جاده،ماشينهاي کمي رد ميشه...در واقع تعدا معدودي هستن که از اين جاده استفاده مي کنن...سرسبز ولي طولانيه...جاده ي ديگه اي هم هست که راهش به اينجا نزديکتره...
پيام:خلاصه اينکه خيلي خوش شانسي...اگه اين دوست ما نمي خواست بياد اينجا،بايد همونجا مي موندي و خوراک گرگا مي شدي....
من:پس شانس اوردم...
پيام:آره...شانس اوردي...يه خوبيه ديگه هم داشت،اونم اينکه آرشام پزشکه و تونست گلوله رو از بازوت دربياره...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...
من:ممنونم...نمي دونم اگه منو پيدا نمي کردين،چه بلايي سرم ميومد...
نگاهش رو بهم دوخت و گفت:خواهش مي کنم...من وظيفم رو انجام دادم...نيازي نيست ممنون باشي...مي خواستم ببرمت بيمارستان ولي با اين شرايطي که داشتي،کمي مشکوک شدم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما خيلي کنجکاو شدين تا درباره ي من بدونين،نه؟؟...
آرشام همينجوري نگام کرد ولي پيام نشست کنارم و با اشتاق گفت:آره...من که خيلي دوست دارم بدونم...
همه چيزو براشون تعريف کردم...نمي دونم چرا احساس مي کردم مي تونم بهشون اعتماد کنم و از زندگيم براشون بگم...مخصوصا پيام...خيلي پسر خوبي بود ولي آرشام،پسري مغرور و ازخودراضي به نظر ميومد...
پيام با هيجان گفت:پس پليس و پليس بازيه....دوست دارم بدونم آخرش چي ميشه و به کجا مي رسين...
سرم رو تکون دادم و گفتم:خودمم همينو مي خوام...
آرشام:تو خيلي مقاومي...با اون زخم و سرماخوردگي،خيلي خوب تونستي خودتو نگه داري...
چهرم توهم رفت و گفتم:من خودمو مقصر مي دونم...اگه مي تونستم بيشتر تحمل کنم،به جايي مي رسيدم و از يکي کمک مي گرفتم....
-نه...تو خيلي مقاومت کردي....تا همين جا هم خوب اومدي و تونستي خودتو نگه داري...
پيام از جاش بلند شد و گفت:من ميرم سوپتو بيارم...
من:اصلا اشتها ندارم...
آرشام با تحکم گفت:ميل ندارم يعني چي؟؟...تو بايد سوپ بخوري تا قواي از دست رفتت رو به دست بياري...
نگاهم به چهره ي با نمک پيام افتاد...صورتي سبزه بود و کمي ته ريش داشت...قدش متوسط و کمي چاق بود...چشمهاش قهوه اي تيره بودن و برق ميزدن...لبهاش کمي پهن و بينيش متناسب با صورتش بود...چهرش در کل خوب بود...از همون اول صميميت نگه و کلامش به دلم نشست...
به سقف نگاه کرد...دستاش رو برد بالا....زيرلب،طوري که ما بشنويم گفت:خدايا...من بدبخت بين دوتا خل و ديوونه گير افتادم...چه گناهي کردم که اين عذابمه...اين پسره ي نچسب رو که چندين ساله دارم تحمل مي کنم،حالا يکي ديگه هم اضافه شد...
آرشام:چقدر حرف ميزني پيام...برو سوپشو بيار...
سرشو انداخت پايين و همونجور که زيرلب حرف ميزد،از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...يه تيشرت مردونه و شلوار گرم کن پام بود...تي شرت تو تنم زار مي زد و اينم مي دونستم که شلوار برام بلنده...دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و خشکم زد...چشمهام گرد شده بودن...چندثانيه گذشت...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...پاش رو روي پاش انداخته بود و دست به سينه به صندلي تکيه داده و من رو نگاه مي کرد....خيلي خونسرد...عينک طبي به چشم داشت...فرمش خيلي قشنگ بود...رنگش مشکي بود و به چشمهاي جنگليش حسابي ميومد...
دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و گفتم:اينا...
با همون خونسردي گفت:عوضشون کردم!!!...
با تعجب نگاش کردم و با صدايي بلند گفتم:تو به چه جرعتي به لباساي من دست زدي و عوضشون کردي....
دستش رو به صورت تهديد آميز جلوم گرفت و به طرفم خيز برداشت...کمي خودم رو عقب کشيدم...جذبش زيادي زياد بود...
با لحني جدي گفت:ببين دختر جون،من عاشق چشم و ابروت نيستم که داري اينجوري مي کني...تو درباره ي من چي فکر کردي؟؟؟...اگه لباساتو عوض نکرده بودم تا الآن مرده بودي و رفته بودي اون دنيا...الکي ناز نکن که من نمي کشمش...من وظيفم رو انجام دادم..بفهم که من يه پزشکم و يه سري چيزا به عهدمه...من اون موقع به تو فکر نمي کردمفبه دختري فکر مي کردم که اگه لباساش عوض نشه،ميفته مي ميره...من نمي خواستم عذاب وجدان داشته باشم...
انگشتش رو اورد پايين و دوباره به حالت اولش برگشت و ادامه داد:پس خيال بيهوده نکن...
از يه طرفي هم بهش حق ميدادم...اون بدبخت منو پيدا کرده بود و اگه اين کار رو نمي کرد،شايد من مي مردم...نمي دونستم چي بگم...از جمله ي آخرش عصبي شدم...روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...تا حالا هيچ کس بدنم رو نديده بود ولي اون...واي...خدا...دستم رو گذاشتم رو سرم تا سوت نکشه...
خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و پيام سيني به دست اومد تو...
بخار سوپي که تو کاسه بود به خوبي ديده ميشد...ناخوداگاه اشتهام تحريک شد و حس کردم چقدر گشنمه...
پيام نزديکم اومد و گفت:چرا اينجوري به سيني نگاه مي کني؟؟..تو که مي گفتي گشنت نيست....چي شد؟؟...
باخجالت گفتم:يهو حس کردم گشنمه...
صداي پورزخند آرشام رو به خوبي شنيدم...پسره ي مغرور و مزخرف...حتما فکر کرده دارم ناز مي کنم...خيلي غلط کرده....
نگاهم رو به پيام دوختم و گفتم:شال دارين؟؟...
پيام:نه بابا....شال کجا بود...ما که دختر نداريم...حتما من و آرشام بايد شال بداريم سرمون تا دختراي نامحرم چشمشون به ما نخوره چشممون نزنن...
با لبخد بهش نگاه کردم...
سيني رو گذاشت رو پام و به سمت دراور رفت...کمي گشت و با يه تي شرت برگشت...
پيام:شال و روسري و اينجور چيزا نداريم...مي توني اينو بندازي رو سرت...
تي شرت رو ازش گرفتم و رو سرم انداختم و ملحفه رو برداشتم...مي دونستم قيافم چقدر مضحک شده ولي چاره ي ديگه اي نداشتم...به سوپ نگاه کردم...بوش مستم مي کرد...دلم به قار و قور افتاد...
پيام:بخور ديگه بابا...اون بدبختم داره ساز مي زنه...گناه داره...انقدر براش ناز نکن و غذا رو بهش برسون....
با خجالت سرم رو انداختم پايين...قاشق رو از کنار کاسه برداشتم و اولين قاشق رو خوردم...زير نگاشون غذا خوردن سخت بود....پيام هم يه صندلي اورد و کنار آرشام نشست...هر دو نگاهم مي کردن...
سوپ خوش مزه اي بود...
پيام:چطوره؟؟...
-خيلي خوش مزه است...آشپزش کيه؟؟...
-بنده...
-جدي؟؟!!...
-آره....
-کارت درسته...
-بالاخره چندسال که دارم آشپزي مي کنم،بايدم درست باشه...
سوپ رو خوردم و دهانم رو با دستمال کاغذي پاک کردم...فکر سينا لحظه اي ولم نمي کرد...هردوشون از اتاق خارج شدن و من با فکر سينا به خواب رفتم...
چشمهام رو باز کردم و از خواب بيدار شدم...هواي اتاق تاريک بود و چند ثانيه اي گذشت تا يادم بياد کجام...از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...حدسم درست بود...شلوار تا زيرپام ميومد...خلاصه قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...در اتاق رو باز کردم...مستقيم به حال راه داشت...
آرشام و پيام رو مبل نشسته بودن و داشتن تلويزيون نگاه مي کردم...
پيام:ساعت خواب باران خانوم...
همون موقع يه خانوم تقريبا مسن از آشپزخونه بيرون اومد و با ديدن من گفت:بيدار شدي دخترم؟؟...
لبخندي بهش زدم و گفتم:بله....
پيام نگاهم کرد و با خنده گفت:چقدر تو لاغري...لباسا توتنت زار مي زنن...
با حاضر جوابي گفتم:شماها خيلي گنده اين...من به اين خوبي...
با فکر اين که اين خانوم مي تونست لباسام رو عوض کنه،اخمام رفت توهم...فکر سينا هم که لحظه اي ولم نمي کرد...خودم رو مقصر مي دونستم...شايد اگه غذاي بيشتري مي خوردم،مي تونستم انرژي بيشتري داشته باشم و به موقع بهش کمک کنم...از کم غذايي مي ترسيدم...مي ترسيدم دوباره تو موقعيتي قرار بگيرم و به دليل ضعف بدني،از حال برم...
صداي تلفن اومد...پيام بلند شد و جواب داد و بعد گوشي رو به سمت من گرفت...
با تعجب گفتم:کيه؟؟...
پيام:ميگن همکاراي پدرتن...
با تعجب گوشي رو ازش گرفتم و گفتم:بله؟؟...
-سلام باران خانوم...
-سلام...بفرماييد...
-سعيدم...
-احوال شما آقا سعيد؟؟...از سينا خبري نشد؟؟...تونستين پيداش کنين؟؟...
-ممنون...
با مکث و صدايي غمگين گفت:رفتن باران خانوم...
وسط پذيرايي وايساده بودم و داشتم با سعيد حرف مي زدم...با اين حرفش،ناخوداگاه زانو زدم و نشستم...اميد داشتم که سينا همين جا باشه...اميدم نا اميد شده بود و من خودمو مقصر مي دونستم...چشمهام رو بستم تا قطرات اشکم آزاد بشن و رو صورتم بريزن...
ادامه داد:خونه رو با بدبختي پيدا کرديم...هيچکس تو نبود...يه سري از بچه ها رفتن گمرک...اونا از راه دريا رفتن...
ديد من حرفي نمي زنم،گفت:باران خانوم،حالتون خوبه؟؟...
با صدايي لرزون گفتم:نه...اصلا خوب نيستم...سينا تو وضعيت بديه...من چجوري بايد خوب باشم؟؟...پيداش کنين آقا سعيد...پيداش کنين...
بغضم شکست و شروع کردم به گريه کردن...با همون چشمهاي بسته...تلاشي نمي کردم تا جلوي اشکام رو بگيرم...مي دونستم نميشه جلوشون رو گرفت...
سعيد با ناراحتي گفت:گريه نکنين باران خانوم...ما سينا رو پيدا مي کنيم...اون علاوه بر دوست،موافُق خوبي براي ما بود...
در ادامه ي حرفاش گفت:ميشه گوشي رو بدين به يکي از اهالي خونه؟؟...
همون موقع يکي زيربازوم رو گرفت و بلندم کرد...چشمهام رو با بي حالي باز کردم و چشمم به همون خانوم مسن افتاد...
خانوم مسن:پاشو دخترم...پاشو...اينجوري شوهرت پيدا نميشه...خودتو عذاب نده...
گوشي رو به سمت پيام گرفتم وگفتم:باهاتون کار داره...
به اون خانوم تکيه دادم و با کمکش روي مبل نشستم...بلند شد و رفت تو آشپزخونه...چشمهام رو روي هم گذاشتم...پيام داشت آدرس خونه رو ميداد...مي دونستم مي خوان بيان دنبالم...احساس کردم مبل از سنگيني رفت تو...يکي کنارم نشسته بود...چشمهام رو باز کردم و به اون سمت برگشتم...آرشام بود..روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...
آرشام:من باهات شوخي کردم...لباساتو سارا خانوم عوض کرد...
از يه طرف خوشحال بودم و از طرف ديگه،فکرم مشغول بود...نگاهم به سارا خانوم افتاد...ليوان آب قندي دستش بود و به سمتم ميومد...
اومد کنارم و ليوان رو به لبم نزديک کرد و گفت:بخور مادر...فشارت اومده پايين...دستات يخ کردن...
مخالفت نکردم و با کمکش کمي از آب قند رو خوردم...
صداي آرشام رو شنيدم که گفت:خودتو مقصر ندون...خواستي مي توني با من حرف بزني...من روانپزشکم...به خاطر همين بود که تونستم گلوله رو از دستت در بيارم...يه کم برام سخت بود...من جراح نيستم ولي دوره ي عمومي رو گذروندم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما...
پيام اومد سمتمون و رو به من گفت:ميان دنبالت...
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم...اشک جلوي ديدم رو تار کرده بود...
با کمک سارا وارد اتاق شدم...لباسام رو برام اورد...همه رو شسته بودن...سوراخ روي پالتو،عجيب تو چشمم ميزد...با کمک سارا،لباسام رو پوشيدم و وارد حال شديم...
پيام:انقدر نااميد نباش...
با بغض سرم رو تکون دادم و گفتم:تقصير منه...
پيام:خودتو مقصر ندون...
آرشام از جاش بلند شد و به طرفم اومد...کارتي رو به سمتم گرفت و گفت:اينا شماره هاي منه...مطب،موبايل و خونه...خوشحال ميشم،هر موقع که احساس تنهايي مي کردي و يا يه همزبون مي خواستي،بهم زنگ بزني...
به زور لبخند زدم و کارت رو ازش گرفتم و گفتم:من نمي دونم چطور از شماها تشکر کنم...اگه شما نبودين...
پيام:چقدر تعارف مي کني...هرکسي ديگه اي هم که جاي ما بود،همين کار رو مي کرد...
لبخند تلخي زدم و هيچي نگفتم...
صداي زنگ در بلند شد...پيام در رو باز کرد....
در نيمه باز بود و پيام جلوي ديدمو مي گرفت...صداي سلام کردن سعيد و بابام رو شنيدم...سريع از جام بلند شدم و به سمت در دويدم...با بي قراري دسته ي در رو تو دستم گرفتم...دسته در از دست پيام رها و در باز شد...
با بي قراري گفتم:چي شد؟؟...چي شد بابا؟؟...سينا چي شد؟؟...
نمي دونم چرا اميد داشتم تو همين چند دقيقه،به يه نتيجه اي رسيده باشن...
بابا نزديکم اومد...دستاش رو به سمت شونه هام اورد...شونه هام رو تو دستاش گرفت...سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:تو چرا رنگت پريده؟؟...بايد قوي باشي باران...نگران نباش...آروم باش بابا...
خودمو پرت کردم تو بغلش و با گريه گفتم:چجوري آروم باشم؟؟...چجوري نگران نباشم؟؟...هيچ خبري ازش نيست...من مقصرم...من احمقم...بايد پيشش مي موندم...نبايد ميومدم بيرون...نبايد تنهاش ميذاشتم...من نمي دونستم اينجوري ميشه ولي نبايد تنهاش ميذاشتم...
سرم رو روي سينش گذاشت و آروم تکونم داد...داشتم آروم مي شدم...يه تکيه گاه بود برام...
آروم تو گوشم گفت:نه...تو مقصر نيستي...مقصر اصلي منم...منم که باعث اين همه بدبختي شدم...
انقدر تو بغلش گريه کردم تا آروم شدم...
بابا رو به سعيد گفت:برو ماشينو روشن کن...به بچه ها بگو برگردن...3-4 نفرشون برن مخفيگاه آلن و اونجا بمونن...
سعيد احترامي گذاشت و گفت:بله قربان...
کارت آرشام تو دستم بود....مشتم رو باز کردم و به کارت بدبخت نگاه کردم...از بس که فشارش داده بودم،مچاله شده بود...دستم رو به سمت جيبم بردم و کارت رو گذاشتم توش...با همه حداحافظي کرديم...به بابا تکيه دادم و از خونه ي اونا که ويلا مانند بود،خارج شديم...
نفس عميقي کشيدم و سعي کردم آروم باشم...بابا در عقب رو باز کرد...سرم رو بوسيد و کمکم کرد بشينم...خودش رفت صندلي جلو...سعيد هم پشت فرمون نشست...
بابا:چي شد سعيد؟؟...
سعيد:انجام شد سرهنگ...
بابا به سمتم برگشت و با لبخند کمرنگي پرسيد:خوبي دخترم؟؟...
به زور لبخندي تحويلش دادم و گفتم:بهترم...
به بيرون نگاه مي کردم...همش سياهي بود...هيچي ديده نميشد...کمي که جلوتر رفتيم،به جاده اي رسيديم که چراغ داشت...سرم رو به شيشه تکيه دادم...دوباره اشکم سرازير شد...با دستم پاکشون کردم...کم کم به شهر رسيديم...
با بغض گفتم:بايد کجا برم؟؟...
بابا:خونه...
-کدوم خونه؟؟...
-خونه ي ما...خونه ي خودت...پيش مامانت و باربد...
بغضم بيشتر شد...يعني ديگه به خونه ي سينا نميرم؟؟...اون خونه رو دوست داشتم...دوران خوبي رو با سينا گذرونده بوديم...عين دوتا دوست باهم زندگي مي کرديم...
من:بابا؟؟...
-جانم...
-ميشه...ميشه يه سر بريم خونه ي سينا؟؟...يه سري وسايلم اونجاست...
با کمي مکث گفت:باشه...
به اون سمت حرکت کرديم...
يهو گفتم:ما که کليد نداريم...
بابا:من يه يدک دارم...
با خوشحالي خنديدم ولي بلافاصله خندم قطع شد...نمي تونستم بخندم...خنده برام تلخ بود...
بالاخره رسيديم...آروم از ماشين پياده شد...
من:چجوري ما رو بردن؟؟...مگه ساختمون دوربين نداشت؟؟...
بابا:چرا داشت...متأسفانه دوربينا رو از کار انداخته بودن و. ما هيچ چيز ضبط شده اي نداشتيم تا حداقل به کمک اون ويدئو ها،به شما کمک کنيم...تمام شک ما به شهروز بود...همه رو شهروز تمرکز داشتن...هيچ کس فکرش رو هم نمي کرد پاي شخص ديگه اي هم وسط باشه...من يه کم شک کردم و دنبال آلن هم بودم...جديدا تونستن رد شهروز رو بزنن و پيداش کنن...هنوز هيچ اقدامي براي دستگيريش نکرديم...
من:حالا سينا چي ميشه؟؟...
-نگران نباش...اون مي تونه از خودش محافظت کنه...
با گريه گفتم:نمي تونه...نمي تونه به خوبي از خودش محافظت کنه...اونا شکنجش کردن و دستش رو هم شکستن...
چهره ي بابا گرفته شد و سرش رو به نشونه ي تأسف تکون داد...
دکمه ي آسانسور رو زديم و منتظر مونديم...
من:مي خوام از پله ها بيام...
بابا:چرا؟؟...
لبخندي زدم و گفتم:همينجوري...هوس کردم از پله ها برم بالا...
بابا سرش رو تکون داد و سوار آسانسور شد و من هم از پله ها رفتم بالا...وقتي به در رسيدم،نفس نفس ميزدم...بابا اينا خيلي وقت بود که رسيده بودن...
بابا با کليد در رو باز کرد...بوي سينا به مشامم خورد...
ادامه دارد....