08-10-2014، 18:55
پست چهاردهم
موبایلمو در آوردموسریع به موبایل نگین زنگ زدم بعد چند تا بوق آزاد جای نگین کامیار جواب داد:
بله نفس؟-
-کامیار ؟نگین کجاست؟
-تو دستشویی
-اَه گوشی رو بده بهشزود باش
کامیار-صبر کن تابیاد ...«مامانو خاله هام همین طوری با تعجب نگام میکردن ...نگین جواب دادو گفتم:»
-نگین ،بنفشه کجاست؟
نگین-بنفشه
کیه؟دوستت؟
کیه؟دوستت؟
-بابا بنفشه ،بنفشه یخودمون
نگین-اهان آرمینومیگی؟اینا روبروی من ایستاده میخوای گوشی رو بدم بهش ؟
-نه فقط همونطور تواتاق نگهش دار
نگین- چرا؟!!!
-گفتم،نگهش دار تا سرو گوش بعضی ها براش نجنبه
مامان منو با چشماییکه ریز کرده بود تا دقیق تر و موشکافانه تر مشکوکانه بهم چشم بدوزه نگام میکرد
دیگه آرومو قرارنداشتم ؛آرایشگرا رو مامان اینا رو کلافه کردم بس که گفتم:
-بریم دیگه،تمومنشد؟بسه خانم شماها مارو با عروس اشتباهگرفتید اصلا ندیدم ریختم چه شکلی شده فقط یادمه موهامو مدل جمع و باز درست کرده بودن...
وای تا برسیم خونه مندلم عین سیر و سرکه میجوشید ؛به باغ که رسیدیم اول یکی یکی دخترای تو باغو حضور غیاب کردم بعد سریع دوییدم رفتم تو اتاق نگین داشت لباس می پوشید با تعجب به من که چه هراسان وارد اتاق شدم نگاه کردو گفتم:
-کجاست؟
-با کامیار رفتنبیرون
-مگه من نگفتم نگهشدار
-دارم لباس عوض میکنمنگهش دارم تو اتاق؟ رفتن بیرون دیگه از ویلا باغ که بیرون نرفته...چیکار کرده؟اصلا چه اهمیتی داره نفس...
کامیار اومد تو اتاقبا یه ظرف گوجه سبز و تا دیدمش گفتم:
-آرمین کو؟
کامیار-آرمین؟چی شدهتو افتادی دنبال آرمین؟!
«ظرف گوجه سبزو دادبه نگینو خندیدو با حرص گفتم:»
-کامیار داداشتکجاست؟
کامیار- اوه اوه خیلهخب بابا طبقه بالا تو اتاقش
سریع به طرف اتاقآرمین رفتم و در شو یکهویی باز کردم که خدای نکرده مچشو بگیرم که دیدم رو تخت نشسته داره با لپ تاپش کار میکنه منو اول با تعجب نگاه کردو بعد یه خنده ی شیطون رو لبش نشست و سوتی زد و گفت:
-خوشگله رو
با اخم وخشم و شاکیگفتم:
-کجا بودی؟
آرمین-اُه،چه غیرتیجایی نبودم که رفتم تو باغ یه دوری زدم «از رو تخت بلند شد اومد جلو و با شور و هیجان نگام کردو شونه هامو در بر گرفت و گفت:»
-دست آرایشگره دردنکنه چی ساخته
دستشو پس زدمو عصبیگفتم:
-تو باغ دور زدی کهچی؟
-من کاری نداشتم ،ایندخترای فامیلتون ...
محکم زدم به شونه اشوگفتم:
-تو اگر محل نذاریغلط میکنند بیان جلو
آرمین با همون قیافهی شیطونش نگام کردو باز دستموگرفت و گفت:
-خب عزیزم پسری مثلمن کم خاطر خواه نداره
داشتم از حرص می مردمتو چشمش نگاه کردمو گفتم:
-واقعا؟ خیله خباینجا رو داشته باش بذار ببینیم کی خاطر خواه داره تو یا من؟
روسریمو برداشتمو پرتکردم اونور اخماش داشت کم کم می رفت تو هم ،مانتو هم در آوردم و پرت کردم رو تخت، یه تاپ دکلته ی فیروزه ای تنم بود که یقه ارتفاع پایینی داشت و خیلی تاپ بازی محسوب می شد ،تاپو که تو تنم دید با اون شلوار جین جذبو موهای و آرایش ...به سرعت نور رنگش شد عین لبو قرمز ،نفساش نامنظم و عصبی شد با اون فک منقبض شده از میون دندونای قفل شده اش گفت:
-نفسسسسس.
-با حرص گفتم:
-منم همین طوری میرم،بیا ببینیم کی طرفدار داره تو یا من
بازو هامو میون پنچههای قویش گرفت و با اون چشمای به خون نشسته نگام کردو نعره زد :
-تو غلط میکنی اینطوری بری
خوبه صدای آهنگ انقدرزیاد بود که کسی صدامونو نشنوه
خواستم دستشو پس بزنمزورم نمی رسید جیغ زدم:
-ولم کن تو که به منپای بند نیستی چرا من باشم؟
منو هول داد به طرفدیوار رو چسبوندتم به دیوار رو خودشم مماسبا من شد در حالی که یه دستش محکم دور بازوم بودو اون یکی دور کمرم داد زد:
-داری روی سگمو بلندمیکنیا
-جدا؟ بلند کن ببینماین روی سگی که این همه تهدیدم میکنی بهش چیه؟تا سرمو دور می بینی می پری آره ؟من برای تو چیم؟هان ؟یه عروسک که هر وقت دلت خواست باهاش بازی کنی؟
دیگه از شدت عصبانیتمیلرزید تا حالا به قدر اون روز عصبی ندیده بودمش ترسیده بودم ولی نمی خواستم کوتاه بیام برام خیلی سنگین تموم شده بود تموم زندگی من در گروع آرمینه اجازه نمیدم دیگه حداقل تا زمانی که من هستم کسی جامو بگیره این خوی یه زنه
مانتومو از رو تختبرداشت بدون این که رهام کنه و مانتو رو میخواست بازور تنم کنه ،با حرص ازش گرفتمو پرت کردم یه طرف دیگه و جیغ زدم:
-نمی پوشم
اونم دادزد :
-تو بیجا میکنی کهاینطوری بری میزنمت نفس...به خدا میزنمت تا سلیطه بازی یادت بره فکر کردی من بابای بی غیرتتم بذارم این طوری بری با این لباس تنگ ؟با این تن سفید؟ که اون پسره ی عوضی رو بکشونی سمت خودت مادر کسی رو که به تو نظری بندازه رو به عذاش می شونم
« مانتومو از رو زمینبرداشت و چسبوند به قفسه ی سینه ام و گفت» :
-بپوش
مانتومو گرفتمو پرتکردم تو صورتش با حرص پرت کرد تو صورت خودم و دوباره که گرفتمو پرت کردم به طرف صورتش یه جوری نعره زد«نفس»که گفتم:
«مهمونا که سهله کلمحل صداشو شنیدن »
اومد جلو گرفتتم پرتمکرد رو تخت کمرم درد گرفت ..خیمه زد روم از عصبانیت و اون نفس های بلند وخشم آلودش سینه اش داشت از جا در میومد از ترس تنم یخ کرده بود جفت دستامو کنار گوشم تو دستاش گرفته بود با صدای دو رگه گفت:
-داری تو قلمروی من هرز می پری؟«با حرص گفتم»
-اون که می پره تویی
داد زد :من که خبرمرگم از وقتی رفتی پامو از ویلا بیرون نذاشتم از این اتاق یه بار بیرون رفتم تو اتاق نگین چون با کامیار کار داشتم کسی رنگو ریش منو ندیده نفسم بالا اومد تازه درد مچمو احساس کردم صورتم از درد جمع شدو گفتم:
-آی...دستموول کن...آرمین...دستم...
هنوز عصبی نگام میکردتغییری نکرده بود دستمو ول نکرد گفتم:
-تو وادارم میکنیبه..
دادزد:
-تو غلط میکنی کهواسه من سلیطه بازی در میاری پوستتو میکنم نفس من دیوونه ام میدونی که بابات چه به روز روان من آورده میدونی که اگر خلاف جهت من حرکت کنی اون که آسیب می بینه تویی نه من
-دستم آی آرمین
به تنم چشم دوختنفسای بلند و عصبیش کوتاه تر شد و آرومتر با صدای آروم ولی همچنان دورگه گفت:
-مگه نگفتم:این رنگونپوش چرا منو عذاب میدی؟
-آرمین پاشو وایدستمو شکوندی، پات رو زخم بخیه امه
بلند شد ولی تاخواستم خودم بلند شم ،دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشتو هولم دادو تهدیدی گفت:
-کسی دور برت بگردهاین عروسی برای اونو تو میشه عذا ،از کنار من جنب نمی خوری نفس،وگرنه رویی از من بلند میشه که به اصطلاح بچه ها بهش میگن لولو
-من که نمیتونم پسرایمردمو بپام که طرفم ...
با همون حال گفت:
-صداتو نشنوم ...صداتنیاد...
بلند شد ،وای قفسهسینه ام درد گرفته بود رو تموم تنم جای دستاش بود بلند شدم پشت کرده بهم رو تخت نشسته بود با بغض گفتم:
-ببین تنمو چیکارکردی
برگشت نگام کرد خشمجاشو به غم تو نگاهش داد و آروم گفت:
-وقتی دست میذاری رونقطه ضعف من چه انتظاری داری؟
-تو آزارم میدی
شاکی گفت:
-تو چی؟نگاه چه بهروزم آوردی ؟
نگاهش باز به تن قرمزشدم افتاد اومد بیاد طرفم با بغض گفتم:
-نیا جلو
از رو تخت بلند شدمهمینطوری نگام میکرد و مانتومو پوشیدمو گفت:
-الان چی می پوشی؟
-لباسم پایین
-میاری اینجا ،منببینم چی می پوشی
با چونه لرزون نگاشکردمو عصبی گفت:
-گریه نمی کنیا اعصابندارم
-تو فقط بلدی دادبزنی،تهدیدم کنی با جکوب بهتر از من رفتار میکنی من همه چیزو باید تحمل کنم این اخلاق سگ تو هم باید تحمل کنم ؟
رومو برگردوندم کهبرم بلند شد از پشت منو تو بغلش گرفت و گفت:
-تو هم عذابم میدیببین چطوری زخمامو به التهاب میندازی
سرمو کمی متمایل بهشکردم اولین اشکم که فرو ریخت با بوسه اش جلوی ریزش اشکمو گرفت و گفت:
-من نمیدونستم توانقدر روم حساسی که نگینو پاسبونم میکنی
پوزخند تلخی زدموسرشو به گردنم فرو برد و زیر لاله ی گوشمو بوسید و گفت:
-عذابم نده نفس حالمودرک کن غیرت منو تحریک نکن ...
پشت گردنمو بوسید وآروم تو گوشم گفت:
-عاشقم شدی که با یهحرف انقدرزیررو شدی؟
-مگه آدم عاشق قاتلجونش میشه؟پس حتما تو هم عاتشقم شدی که اینطوری میکنی میزنی ،می بوسی،داد میزنی ،تهدید میکنی...
آرمین رهام کردو درحالی که پوزخند میزد، پوزخندی که حس کردم به من نمیزنه انگار بیشتر به خودش بود وبعد نگاهشو به طرفم بلند کرد و گوشه ی لبشو جویید و گفت:
-بدو برو،جلویمانتوتم ببند یقه ات خیلی پایینِ
....
کنار نگین نشسته بودمهر دو کسل و بی حال بودیم انگار نه انگار که این عروسیه داد شمونه ،مثل دوتا مهمون غریبه که به اجبار اوردنشون روی صندلی نشسته بودیمو مهمونا رو نگاه میکردیم که چه هیاهویی میکنن و چقدر خوشحالند ولی چرا خنده نه به لب من می اومد نه به لب نگین؟...
-نگین من خیلی بدبختم،من هرگز این روزو نمی بینم
نگین با ترحم نگاهمکردو دستمو گرفت و بهش نگاه کردمو گفتم:
-وبدبخت ترم چونامروز فهمیدم که رو آرمین چقدر حساسم!!!نگین من یه احمقم اون کاری نیست ،بلایی نیست که سرم نیاورده باشه و من دلم فرو میریزه وقتی سر به سرم میذاره و میگه« دخترای فامیلتون دور و برم میپلکن و آمار میدن» نمی دونی چطوری بهم ریختم ،نمیدونی چه دعوایی راه انداختم که چرا رفتی تو باغ که دختری دور از چششم من بیاد سراغت ،نگین از این دل میترسم ،دیشب جر وبحثمون شدو بهم گفت:
-«اصلا نمیخوام پیشمباشی برو تو اتاق خودت »
نگین منو رها کردمیتونستم برگردم راحت بخوابم میتونستم یه شب بگم آخیش امشب خودش ولم کرده با آسودگی کپه مرگمو بذارم ولی من همون جا رو تخت نشستم چون دلم آرمینو میخواست!!!!باورت میشه من خودم اونو به طرفم کشوندم دیشب تا کی مغزم تو هنگ بود که آخه لامصب چه مرگته؟ اون که قاتلته بدترین ها رو سرت آورد دیگه چی میخوای؟
نگین بزن تو سرم دادبکشه فحشم بده شاید یه تکونی بخورم شایدیادم بیفته من یه انسانم نه یه اسکل که تا این حد احمق هست...از خودم حساب نمی برم کافیه که منو با اون شگردش به بزم معاشقه اش بکشونه همه چیز از سرم می افته آرمین آرمین،آرمین،میشه تموم چیزی که تو سرمه.
نگین با همون ترحمهنوز نگام میکرد آروم گفت:
-چی بگم بهت وقتیخودم بدتر از تو أم؟
سری تکون دادم وگفتم:
-یادمه یه معلم داشتمکه میگفت گناه های کبیره فقط روی فاعل تاثیر نداره رو تموم هم نسلاش هم خوناش تاثیر میذاره مثل مال حروم خوردن تا زمانی که اون مال حرومه و خونواده ازش میخوره تقاص از همه گرفته می شه
نگین بابا گناه کبیرهکرده و ما هم پا گیرشیم این حال و هوامون هم قسمتی از همون تقاصِ
نگین سرمو نوازشیکردو ...
-نفس
سر بلند کردم دیدم شروینِگفت:
-بیا برقصیم
-نه حوصله ندارم
دستمو گرفت و کشید تااز جا بلندم کنه وگفت:
-اِ!!عروسیه داداشتامیخوای نرقصی که ملیکا پس فردا فیلموکه دید موهاتو بکنه بگه«تو فیلمم نبودی،تو عروسیم نرقصیدی»
به اطراف نگاه کردمآرمین نبود اگر ببینه شروین ازم میخواد که با هم برقصیم دیوونه میشه ...
خانم شمس-نفَََََس!!!!چرا نشستییییی؟واااااا!!!!بلند شو تو باید جای نگین هم برقصیییییی، زودباش شروین ببرش باید مجلسو گرم کنید
به زور رفتیم وسط دلو دماغ رقص نداشتم ولی مجبوری باید می رقصیدم شروین گفت:
-چه باغ خوشگلیه اونباغ تهیه چیه که نگهبان باغ اون جا نشسته کشیک می کشه؟
-برای مهندس اون باغمثل یه معبد مقدسه فقط خودش میره اونجا حتی برادرشم حق نداره بره
شروین-برادر؟!!!!منشنیده بودم....
-آره کامیار برادرناتنیشه یعنی ناتنیی اونطوری هم نه ولی از مادر یکی از پدر جدان همه تازه فهمیدن
شروین-چه جالب چرا رونکرده بود؟کامیار همون دکتره نه؟
-
-آره نمیدونم میدونیکه خیلی مرموزه
-آره نمیدونم میدونیکه خیلی مرموزه
شروین- شنیدم این جایه باغی که بهش ارث رسیده خوش به حالش ما چرا کسی رو نداریم بمیره ازین چیزا بهمون به ارث برسه«خندیدو اخم کردمو گفتم:»
-این چه حرفیه؟شما کهخودتون کم از این مهندسه ندارید
شروین-شوخیمیکنی؟پسره یه پا امپراطوره واسه خودش ...
-هر چی نگاه کن اینهمه مال ومنال ولی تنهاست چه فایده؟
شروین خندیدوبهم چشمدوختو گفت:
آره ...نفس میخواستمیه چیزی بگم..
-چی؟!!!
-راستش باید همونپارسال بهت میگفتم ولی همیشه تا اومدم بگم یه اتفاقی افتاد که نشد بیام جلو ،حتی قبل از این که اون روز بریم دنبال ملیکاو اون جریان تصادفو دعوای نعیم با منو دیدن ملیکا و بعد هم خواستگاری و عروسی پیش بیاد میخواستم اینو بهت بگم ...ولی گفتم بذار نعیم با ملیکا ازدواج کنه بعد ...انقدر گفتم بعد که دیگه امروز کلافه شدم باید همین امروز بگم بهت همین الان که کسی حواسش نیست مزاحمی دورت نیست ...
-چی شده؟!!!
-نفس من ازت خیلیخوشم میاد از اول هم خوشم میومد همون اولین جلسه ای که تو کلاس ردیف دخترا جا نبودو مجبور شدی بیای تو ردیف پسرا کنار من بشینی از همون روزم این حسو داشتم...
یهو آهنگ عوض شدو تندشدو یه همهمه ای برپا شد ودورمون شلوغ و پر از دختر پسرا شد که اومدن تو پیست تا برقصند که یه دستی دورم پیچید اول فکر کردم شروینه نگاش کردم دیدم سرش به طرف یکی از پسرای فامیلشونه داره حرف میزنه پس کیه؟!!!
-من میکشمت نفس...
یییه وااااای حتماشنید که شروین چی گفته...
-بیا بالا یالا راهبیفت...
کمرمو ول کرد برگشتمدیدم نیست قلبم ،غیب شد؟قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون تنم یخ کرده بود اگر شنیده باشه چی؟آرمین تعصبیه برعکس تصور من .و ظاهرش که اصلا بهش نمیاد اهل این حرفا باشه ...
شروین- نفس خوبی؟چرایهو بهم ریختی؟!!!!
-شروین میخوام برم توویلا ببخشید...
شروین-بذار منم بیام
-نه نه تو بمون برقص،منم الان میام
لبخندی زد گفت:
-خیله خب
راه افتادم به طرفویلا اطرافو نگاه کردم دیدم داره عصبی پشت سرم میاد قلبم هری ریخت ؛نگین کجاست؟مگه الان رو صندلی ننشسته بود؟!!!
پامو گذاشتم تو ویلاصدای جیغ و هوار ِنگین و کامیار میومد ،کسی تو ویلا نبود در جا دوییدم سمت صدا چی شده که نگین اونطوری از ته دل جیغ میزنه؟
[rtl]سریع دویدم به طرفاتاق نگین اونجا نبود صدا از کجا بود ؟ [/rtl]
[rtl]به طرف طبقه بالارفتم دیدم از سرویس بالا صداشون میاد کامیار به قدری عصبانی بود که من با دیدن قیافه اش داشتم سکته میکردم ،چنان داد میزد که صد رحمت به آرمین، صورتش عین لبو سرخ شده بود و داد میزد : [/rtl]
[rtl]-نگین به خدا یه مو ازسر بچه ام کم بشه یا بلایی به سرش بیاری میکشمت .نگین به خدا قسم ...[/rtl]
[rtl]«نگین هم با اینکهحالش مساعد نبود ولی همینطور جواب میداد»: [/rtl]
[rtl]-کورخوندی آقا ، فکرکردی نفهمیدم ؟ میخوای بچه رو نگه دارم آبروم
ببری که تو و اون داداشت انتقام بگیرید؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه،میتونید برید بابام رو حامله کنید من این بچه رو میندازم . [/rtl]
ببری که تو و اون داداشت انتقام بگیرید؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه،میتونید برید بابام رو حامله کنید من این بچه رو میندازم . [/rtl]
[rtl]کامیار –تو غلط میکنی. [/rtl]
[rtl]نگین – تو غلط کردیکه حالا من باید جور تو رو بکشم [/rtl]
[rtl]کامیار – جرات داریبرو سقطش کن ببین من چه بلایی سر تو و اوندکترِ بیارم ، ببین اصلاً پات میرسه به دکتر یا نه . [/rtl]
[rtl]نگین با حرص وعصبانیت گفت : دکتر نمیخواد که ..... [/rtl]
[rtl]رفت بالای پله هایسکویی که وان اونجا نصب بود که از بالای پله ها بپره که کامیار عین دیوونه ها داد زد :[/rtl]
[rtl]- نگین سرمو میکوبمبه دیوارها نکن لامصب بیا پایین،بیا پایین نگینِ سلیطه نکن ، اینطوری نکن من و داری دیوونه میکنی ها . [/rtl]
[rtl]وای من از دعوامیترسیدم کامیار هم که دیوونه شده بود و نگین هم بدتر از اون زده بود به سیم آخر ، کامیار با تمام وجود داد میزد که نگین رو از خر شیطون پیاده کنه تا میومد قدم برداره نگین میگفت : [/rtl]
[rtl]-برو عقب میپرما ،کامیار کافیه از این بلندی بپرم اونوقت بچه بی بچه برو عقب ، کامیار با کف دستش کوبوند تو آینه ی کنارش و اینه خورد شد ، دستش زخمی شده بود و خون میامد من داشتم از ترس سکته میکردم هول افتادم و رفتم جلو گفتم : [/rtl]
[rtl]-نگین ، نگینجون،آبجی الهی قربونت برم، بیا پایین تو رو خدا [/rtl]
[rtl]نگین جیغ زد:[/rtl]
[rtl] – دهنتو ببند احمق ، چرا تو اینقدر کودنی فکرشوکردی من با این طوله سگ چیکار کنم ؟ (به شکمش اشاره کرد)[/rtl]
[rtl] کامیار عربده زد: [/rtl]
[rtl]-چرا نمیفهمی ؟ میگمباهات ازدواج میکنم [/rtl]
[rtl]نگین – کی ؟ وقتی شدمانگشت نما ، همه من و به چشم یه زن ناسالم دیدن ؟ وقتی خوب آبروم رفت ؟ اون موقع میخوام صد سال سیاه نیایی بالا سرم ،برو خودتو سیاه کن ....[/rtl]
[rtl]کامیارکه سعی میکردصداشو کنتل کنه با همون صدایی که از عصبانیت می لرزید ولی تنو آورده بود پاییین گفت:[/rtl]
[rtl]- بیا پایین ، میبرمعقدت میکنم بیا پایین ،داری منو سکته میدی الان قلبم از عصبانیت می ایسته بیا پایین نگین ِپتیاره ...[/rtl]
[rtl]نگین – فکر کردی باوعده وعیدهای تو خامت میشم ؟ نه من این دوره ها رو پیش تو پاس کردم .[/rtl]
[rtl]کامیار عصبی با صدایاروم گفت : [/rtl]
[rtl]- اونو بیار پایین نفس ،من دارم قاطی میکنم ها «از دستشهمینطور خون میچکید وتنشم از خشم می لرزید رگ گردنش هر کدوم اندازه ی نیم انت باد کرده بود واقعا داشت سکته میکرد...»[/rtl]
[rtl]آرمین هم به کامیاراضافه شد و گفت :[/rtl]
[rtl]-بیا پایین ، مگه بچهتوِ که واسه مرگ و زندگیش تصمیم میگیری ؟[/rtl]
[rtl]نگین – تو لطفاً ساکتشو ، این (اشاره به کامیار) تو دهن تو رو نگاه میکنه وگرنه کامیار اهل نامردی نبود تو میریزی اونم جمع میکنه [/rtl]
[rtl]آرمین– نه اگه تو دهنمنو نگاه میکرد که تو الان جرات نداشتی شیر بشی بری بالای بلندی که این بدبخت، این پایین پرپر بزنه . [/rtl]
[rtl]-تو رو خدا دعوانکنید ، نگین بیا پایین کار دستمون نده [/rtl]
[rtl]آرمین تا اومد طرفنگین، نگین جیغ زد :[/rtl]
[rtl]- کامیار بگو ... [/rtl]
[rtl]آرمین دست نگین روگرفت آوردش پایین ، نگین چنان جیغی میزد و خودشو میکشوند و این وسط هم صدای کامیار و آرمین هم قاطی شده بود که وای چه واقعه ای شده بود .... [/rtl]
[rtl]یهو نگین زیر دلش روگرفت و ناله وار گفت : [/rtl]
[rtl]-آی ... آی کام ....آی کامیار ..... [/rtl]
[rtl]کامیار – وای ....وای ولش کن آرمین .... به خونریزی افتاد ... [/rtl]
[rtl]نگین با گریه گفت :وای درد دارم کامیار .... [/rtl]
[rtl]من که عین مسخ شده هاچشم به نگین دوخته بودم ، کامیار نگین رو تو بغلش گرفت وگفت:[/rtl]
[rtl]-هی میگم بیا پاییننگاه چیکار کردی ای خدا،جااان الان می برمت بیمارستا آرمین بدو«کامیار نگینو رو دستاش بلند کرد و آرمین هم دنبالشون دویید منم دنبالشون راه افتادم همین که داشتیم سوار ماشین میشدیم مامان رسید و گفت :»[/rtl]
[rtl]- اِوا ! نگین ....نگین چی شده ؟!!! آقای دکتر نگینم چی شده ؟ !!!!خاک به سرم مادرت بمیره چت شد؟!!![/rtl]
[rtl]نگین فقط گریه میکرد، منم لال شده بودم و کامیار هم از هولش نمیدونست چیکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالی که سرش بود مثل من سوار ماشین شد و و گفت :[/rtl]
[rtl]- مامان جون چی شده ؟این خون چیه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خونِ چیه؟!![/rtl]
[rtl]«لباس نگین خونی شدهبود و مامانبا وحشت برای چندمین بار گفت: [/rtl]
[rtl]- این خون چیه ؟[/rtl]
[rtl] آرمین عصبانی شد و گفت :[/rtl]
[rtl]- خانم پناهی میشه یهلحظه ساکت باشید ؟[/rtl]
[rtl] مامان – بچه ام خونریزی کرده ، اونوقت ساکت باشم؟
کامیار –آرمین گاز بده .[/rtl]
کامیار –آرمین گاز بده .[/rtl]
[rtl]آرمین عین دیوونه هارانندگی میکرد تا سریعتر برسیم بیمارستان [/rtl]
[rtl]کامیار دو مرتبه نگینرو روی دستاش بلند کردو برد داخلبیمارستان و گفت : [/rtl]
[rtl]-دکتر اورژانس ... [/rtl]
[rtl]داد زد : مسئول ایناورژانس بی صاحب کیه ؟ یه برانکارد بیارید...زود باشید[/rtl]
[rtl]یه برانکارد آوردند وکامیار رو به پرستاری که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه وگزارش بده، شروع کرد به اطلاعات دادن ، همین که رسید به اینجا که پنج هفته است که بارداره .... [/rtl]
[rtl]مامان یکه خورده وگفت : [/rtl]
[rtl]-چیه ؟؟؟؟؟؟ اون چیگفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [/rtl]
[rtl]من با تردید به آرمیننگاه کردم و مامان به من تکیه داد وانگار از درون فروریخت با صدای لرزون گفت : [/rtl]
[rtl]-نگین حامله است؟!!!!!!! [/rtl]
[rtl]من فقط به آرمین نگاهکردم و مامان یهوبرگشتو به من نگاه کردو
داد زد : [/rtl]
داد زد : [/rtl]
[rtl]-حامله است ؟ بچه کیه؟ نفس با توام .... [/rtl]
[rtl]-بچه منه ..... [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و کامیاررو که دید بدون معطلی زد تو گوش کامیار ، من بازوی مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت : [/rtl]
[rtl]-بچه توِ ؟ تو کیدختر من و دیدی که حالا از تو حامله است ؟خیال کردی اینجا همون خراب شده ای که توش زندگی میکردی ؟ دیدی بیوه است گفتی چی از این بهتر ... [/rtl]
[rtl]-مامان ! مامان !کامیار و نگین .... [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و به مننگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتیش ازش می بارید صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت :
[/rtl]
[/rtl]
[rtl]-تو میدونستی ؟ بیشرف، کامیار و نگین ؟ ... [/rtl]
[rtl]آرمین– خانم پناهی ! [/rtl]
[rtl]مامان با عصبانیت روبه آرمین گفت : [/rtl]
[rtl]-آقای مهندس هر چیآتیشِ از تو بلند میشه این (اشاره به کامیار) برادرِ توِ ،این فتنه رو تو روشن کردی ، دختر مجردِ من حامله است .... تقصیر تو این برادر نانجیبته ...«رو کرد به کامیار رو شروع کرد کامیار رو زدن منو آرمین جلوی دستای مامانو گرفتیم ،کامیار همین طور سرش به زیر بودو هیچ عکس العملی نشون نمیداد...گفتم:»[/rtl]
[rtl]-وای مامان تو رو خداآروم باش الان سکته میکنی ،خاک برسرم مامان جون تو ...[/rtl]
[rtl]مامان – بذار سکتهکنم بمیرم بی آبروییی نبینم « مامان وارفته روی
صندلی سالن بیمارستان نشستو از ته دل چنان گریه میکرد و جیغ میزد که نه مننه پرستارها ... حریفش نبودیم » [/rtl]
صندلی سالن بیمارستان نشستو از ته دل چنان گریه میکرد و جیغ میزد که نه مننه پرستارها ... حریفش نبودیم » [/rtl]
[rtl]مامان-با چه رویی توصورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، ای خدا این چه مصیبتی بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت .مُردَم اینقدر حواسم پیش شماها بود ، آخر اینه جوابم؟ بیارینم بیمارستان و بگید دخترم پنج هفته است که حامله است ؟! [/rtl]
[rtl]مامان زد تو سرش وگفت : [/rtl]
[rtl]-وای وای خدایا من وبکش ، این آبروریزی رو چطور جمع کنم ... [/rtl]
[rtl]-مامان به خدا کامیارو نگین محرمند به خدا .... [/rtl]
[rtl]مامان شوکه با اونحالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نمیداشت لبمو گزیدم نباید میگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمین نگاه کردم با یه مَن اخم دست به جیب در حالی که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه میکرد ...[/rtl]
[rtl]ادامه دارد....
[/rtl]
[/rtl]