امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)

#13
پست سیزدهم


رفتم پیش مامان تامیوه ها رو بشورم ،همینطور ذهنم درگیر بابا بود و نگاه و حرکاتشو، اون حلقه...و آرمین هم اونطرف تر روی مبل های حصیری چوبی حیاط نشسته بودو ما رو نگاه میکردو اون نوشیدنی مزخرفشو می خورد که گفت:
-خانم پناهی
مامان سر بلندکردو...خدایا این مامان من دیگه کیه ؟تو خلقتش خودتم موندی استغفرالله تا دیروز با آرمین لج بودا حالا که باغشو داده تا عروسی بگیریم بهش میگه:
-بله پسرم؟!!!
آرمین-میشه ازتونخواهش کنم شنبه بعد از ظهر به شرکت تجاری میردامادم بیایید ؟
مامان-شرکتی که نعیمتوش کار می کنه؟!!اتفاقی افتاده؟!!!
آرمین –میخواستم درمورد یه موضوعی،شخصا با شما صحبت کنم
مامان به من با تردیدنگاه کرد و من بدتر از مامان تو دهن آرمینو نگاه میکردم :
چی میگه؟!!!با مامانچیکار داره وای این کمر همتشو بسته که منو دق بده این همه میگم بی خیال مامانم باش ،دور مامانمو خط بکش ...کو گوش شنوا؟
نگاه تخس سرتق؛ به منیه نگاهم نمی کنه که براش چشمو ابرو بیام اه...آرمین ِ ناجنس...
مامان –خب همین جابگید
آرمین با چشم اشارهبه زنو بچه ی میکاییل که به ما کمک میکردن کردو گفت:
- اینجا،جاش نیست،لطفاهم بین خودمون بمونه
 از رو مبل بلند شد وبا سردی و خشکی و غرور گفت :
-تو نفس «زهر مارلحنشو تو رو خدا انگار پدر کشتگی داره »تو هم از این قرار به کسی حرف نمی زنی و اگر خواستی می تونی با مادرت بیای
آخ من تو رو تنها گیربیارم پررو معلوم نیست باز تو سرش چی داره میگذره مغزش عین مغز چرچیله پر از توطئه و مکره...
رفتو مامان هم باتعجب گفت :
-وا!!!!منو چیکارداره؟!!!!یعنی در مورد چی میخواد حرف بزنه؟«چند کیلویی از میوه ها مونده بود تا بشوریم که من دیگه بلند شدم برم،رفتم دیدم بابا یه گوشه ی حیاط در کنار ساختمونِ ِ ویلای باغو همین طور سیگار و با سیگار روشن میکنه و امان نمیده قبلی خاموش بشه تا بعدی رو روشن کنه ،غرق در فکر و سیر در عالمی دیگه است بابا، شاید اگر میدونستی که تب داغ هوست دختراتو می سوزونه و وقتی هوست خاکستر شده دختراتو با حرارت خودش جزغاله میکنه ،خودتو می سوزوندی تا با آتیش خودت هوست بسوزه
نمیدونم تا حالا شدهیکی رو بی نهایت دوست داشته باشی ولی بی نهایت ازش متنفر هم باشید؟دلت میخواد بکشیش چون هر روز تو رو می کشه ولی یه چیزی تو وجودت حتی نمیخواد خار به پاش بره ؛ من درست همین حالو نسبت به بابام داشتم و این حس داشت منو می کشت
وارد ویلا شدم دیدمآرمین جلوی اون ال ای دی بزرگ نشسته و داره تلویزیون نگاه میکنه و اون لیوان لعنتیش هنوز تو دستشه چرا سیر نمی شه؟ وقتی تو جمع نیست کمتر می خوره ولی خدا نکنه بابا رو ببینه اون روز دیگه یه  شیشه رو کمکم تموم میکنه ..من می شناختمش ،تلویزون نمیدید اون داره نقشه اشو زیر رو میکنه وقتی اینطوری چشماشو ریز کرده و گوشه ی 
لبشو میجوءِ،تا منو دید،نگاهشو بهم دوخت و نفسی کشید و پوزخندی پیروزمندانه زد معلوم بود تو سرش داره در موردم فکر میکنه که اون طوری نفس عمیقی کشیدو بعد پوز خند زد ،نعیم از تو آشپز خونه که با میکاییل داشتن جعبه های شیرینی رو که تازه از سرویس شیرینی فروشی تحویل گرفته بودن  جابه جا میکردن منو دیدو گفت:
نعیم-نفس بیااینجا...
انگشت اشاره امو بالابه طرفش گرفتمو گفتم:
-نعیم پر رو نشو روتوکم کن، نگاه دستامو از سردی ِ آب یخ زده تموم میوه هاتو شستم
نعیم حق به جانب گفت:
-وظیفه اته
-وظیفه ی زنتوخونواده اشه ،من کنیزه تو نیستم ،بی لیاقت ،نمک نشناس
نعیم-نخواستم کار کنیشده تا حالاشده یه کار کنی سرم منت نذاری؟نوبت توأم می شه
-اون روز تو جنی و منبسم الله «نعیم دنبال میکاییل از ویلا رفتن بیرون
برگشتم دیدم آرمین هنوزداره نگام میکنه اومدم که از کنارش رد بشم با حرص زیر لب گفتم:»
-کاردو چنگال میخوای؟
آرمین-نه راحتالحلقومه فقط یه کم لیزه از دستم سُر میخوره کلافه ام کرده
به طرف اتاقی که نگینتوش بود رفتم درست پایین اون سه تا پله ای که به راهروی اول اتاقا منتهی میشد ،بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم ...
یکی نبود بگه احمق خبوقتی کامیار تو خونه و تو حیاط نیست خب معلومه پیش کیه در بزن؛ واییییی تا حالا فکر میکردم من احمقم و به آرمین اجازه میدم هر کاری دلش میخواد با تهدیدو ،قانونی بودن رابطه امونو،نهایتا گاهی هم آقا یاد این می افتاد که شناسنامه ای مسلمونه و منو به باد انتقاد مذهبی میگرفتو و نتیجه اش خر کردن منو رسیدن به مقصودش بود حالا با دیدن نگین دیدم انگار نگین بدتر از منه،بدتر از کامیار ِ چته بابا پسره رو خفه کردی همچین به گردنش آویزون شده ، اون کامیار دیگه تو حال خودش انگار نبود که متوجه نشد در باز شده نگینم که بدتر از اون...به سرعت نور در رو بستمو حالا عین مسخ شده ها به در نگاه میکنم خدایا چیکار کنم الانه که مامان بیاد تو، اول هم می ره سراغ نگین تا حالشو بپرسه ...آرمین از رومبل بلند داشت میشد که همونطور نیم خیز به من نگاه کردو سر تکون دادیعنی:
-چیه؟!!!
بی صدا لب زدم واشاره کردم:
-کامیار این جاستاونم با چه وضعی ،مامانم الان میاد می بینتشون سکته میکنه
آرمین کمرشو صاف کردوبعد اون لبخند شیطونشو پهن لباش کردو خونسرد نگام کرد هر وقت من لنگشم ادا بازیش شروع می شه با همون حالت قبلی گفتم:
-تورو خدا آرمین
ابرو هاشو داد بالا وگفتم:
-زنگ بزن
اومد جلو و گفت:
-می یای بالا یانه؟
-آرمین ،باز داری ازهر فرصتی سوءاستفاده میکنی؟
آرمین شونه بالا دادوپاشو گذاشت رو پله که بره بالا که آرنجشو گرفتم و گفتم:
-آرمین!
جدی گفت :میای بالازنگ بزنم
-میام، می یام بدوزنگ بزن الان مامانم میاد تو
گوشیشو از جیبش درآوردو کامیار رو گرفتو گفت:
-الان مادرش میاد
بعد هم سریع قطع کردوگفت:
-جبران کن زود باش
-چی؟!!!گفتم میامدیگه
-اون حسابش جداست
با حرص گفتم:
-خدا سازنده ی اونمشروب لعنتی رو لعنت کنه که تو...«آرمین اومد جلو کمرمو گرفتو بی پروا بوسیدتم و با وحشت نگاه به درخونه کردمو به عقب هولش دادمو گفتم:»
-مامانم داره میادمگه نمی بینیش؟
آرمین نگاه به صورتم میکردوتشدید وار میگفت:
-وای نفّس،ّّنفس وای...«جلویدهنشو گرفتمو گفتم:»
-چندتا خوردی هان؟الان باید انقدر بخوری که نمی تونی جلوی خودتو بگیری؟
کف دستمو بوسیدوگفتم:
-آرمین !مست شدی میفهمی؟
دستمو از رو دهنشآورد پایین و سرشو تا خواست دوباره بهم نزدیک کنه کامیار در رو باز کردو سریع گفت:
-کامیار جلوی اینوبگیر مست کرده
آرمین جدی با اخموشاکی گفت:
-کی گفته من مستم
-پس حتما دیوونه ایکه...
مامان وبابا اومدن وسریع دستشو از کمرم پس زدم و یه قدم ازش فاصله گرفتم و کامیار گفت:
-آرمین !بیرون دهمتراونور تر نعیم ایستاده و....
آرمین-تو رو خدا ببینکی داره منو نصیحت میکنه خوبه موبایل ساختن که تو رو از تو اتاق بکشیم بیرون
آرمین از پله ها رفتبالا وکامیار هم پشت سرش راهی یه اتاق دیگه شد....
سر شام که نگین نیومدهمه سر میز نشسته بودیم و مامان و نعیم که یک دم از فردا حرف میزدن ،کامیار هم که چشمش به در اتاق نگین بود و بابا هم بدجوری دمغ بودو اما اصل کاری...که هوا زده بود به سرشو چشم از من بر نمی داشت منم راه به راه لقمه تو گلوم گیر میکرد هر چی به شب نزدیکتر می شدیم من استرس بیشتری میگرفتم چه غلطی کرده بودم قبول کردم شب برم پیشش حالا اگر یکی می فهمید چی؟!!!فکر کن همه چیز شب عروسیه نعیم رو بشه وااااییی فکرشم تنمو می لرزوند ،به مامان نگاه کردم انقدر خوشحاله که خدا می دونه آخه چطوری این خوشحالی این آرامش و آسودگی خیالش با واقعیت بهم بریزه ؟...روز شنبه رو بگو معلوم نیست چی میخواد به مامانم بگه خدا ازت نگذره آرمین که نقشه هات تمومی نداره...
مامان-پاشید پاشیدزودتر بخوابید که فردا کلی کار داریم ،باید صبح بریم آرایشگاه نعیم هم که کله سحر باید بره تهران دنبال ملیکا و آرایشگاه و....اوه ...حسین؟!!!
بابا عاصی شده گفت:
-من که نباید برمآرایشگاه ،که برم زود بخوابم شما برید بخوابید
آرمین یه لیوان برایخودش از شیشه ی ویسکیش ریخت ویه لیوان برای بابا و بعد هم رو به کامیار گفت:
-می خوری؟
کامیار-نه دهنم بومیگیره
آرمین پوزخندی ازخنده زدو بعد هم به من نگاه کرد حداقل که کامیار به فکر نگینِ ِ این آرمین همین طور فقط میخوره تا جون منو بگیره ...
مامان زیر لب غرید:
-این پسره باز رودنده ی خوردن افتاده پای باباتم کشید وسط حالا یه باغ به ما داده یه شب عروسی بگیریم دیگه باید لال مونی بگیریم ...وای وای دارم از خستگی میمیرم .من که رفتم بخوابم دیگه نمیتونم بیدار بمونم
مامان به طرف اتاقخودشون رفت ولی قبل رفتن یه سر به نگین هم زد و رفت منم بعد چند دقیقه از دست اون نگاهای آرمین به طرف اتاق ی که با نگین توش ساکن بودم ،رفتم دیدم نگین خوابه انگار بارداری روش تاثیر گذاشته بود خیلی می خوابید ؛تی شرتی که صبح کامیارتنش بود هم همینطوری تو بغلش گرفته بود یاد آرمین افتادم که با چه لحن خنده داری گفت:
-«ویارت بویکامیاره؟»نگین کار عقل و نکرد باید از اول قرص میخورد من بعد از فردای شب مهمونی دیگه همیشه قرص خوردم البته دور از چشم آرمین اگر میفهمید که واویلا میشد ...
رفتم لباس خوابموپوشیدم اونم چه لباس خوابی خب باغ سرد بود برای همینم یه لباس خواب بلوزو شلوار آورده بودم ،من که سرمایی بودم تو ویلا باغ همیشه لباس پوشیده می پوشیدم....
تازه چشمم گرم شدهبودو اون خواب باحاله اومده بود سراغم وکلی هم عمیق شده بود که...یکی زد به شونه ام به سختی تونستم فقط بگم:
-هوووم
-پاشو نفس ،بسه هرچیقِصِر در رفتی پاشو کارت دارم ...«صدای خنده ی دونفر اومد گفتم:»
-آه مامان من نمیامآرایشگاه ولم کن خوابم میاد
-کی گفت بری آرایشگاهمن همینطوری هم قبولت دارم نمی خواد خودتو برام خوشگل کنی..«بازم صدای خنده ی همون دوتا چقدر صدا آشناس....یییههه...»
چشمامو با تعجب تا تهباز کردم و گفتم:
-ییه آرمین؟!!!
آرمین با تمسخر گفت:
-ییه نفس تویی؟تواینجا چیکار میکنی مگه تو شوهر نداری که با خیال راحت اومدی اینجا خوابیدی؟
کامیار-نگین،عزیزم
خوبی؟
نگین-خیلی گرمه...
کامیار-الان پنجره روباز میکنم ...پاشید برید دیگه
آرمین باز با همونلحن مسخره وشیطونش گفت:
-هیس نفس دارهاستخاره می گیره...
به کامیار با تعجبنگاه کردمو گفتم:
-میخوای اینجابخوابی؟
کامیار-نه فقط آرمیندل داره پیش زنش بخوابه،نگین پاشو لباست زیاده ،بلوز روییتو در بیارم ...«رو کرد باز به ما که من رو تخت نشسته بودمو ،آرمین هم بالا سر من منتظر ایستاده بودو شاکی گفت:»
-آرمین.
آرمین با خنده وشیطونی گفت:
-من که روم اینوره..خب پاشو دیگه نفس..«دستمو گرفتواز رو تخت بلندم کردو وگفتم:»
-اگر مامانم...
کامیار رو آرمین باهمگفتن :«اَهَهَ»
آرمین –مامانت عمراامشب بیدار بشه انقدر خسته بود که از ساعت یازده شب به همه اعلام خاموشی داد«نگین بلند شدو تا دید دستم تو دست آرمینه و داره منو میبره با هول پرسید:»
نگین-نفس کجا میری؟
آرمین-سیزده بدر، توبخواب زیاد بیدار بمونی بچه ات از کمبود خواب چشماش شبیه ژاپنیا میشها
آرمین منو با خودش بههمون اتاق تکی که تو راهروی دوم اتاق خوابا قرار داشت برد و من سریع رفتم چپیدم ته تخت ،آرمین دست به کمر نگاهم کردو گفت:
-فکر کردی نگران جایخوابت بودم که گفتم«بیای اینجا روی تشک آبی بخوابی که یه وقت بد خواب نشی؟»
-سرم درد میکنه
آرمین اومد رو تختوگفت:
منم با سرت کاریندارم یالا اینور «اشاره کرد به بغلش و گفتم:»
-آرمین من...
آرمین-چیزی نمیخوامبشنوم نفس گفتم:«اینجا»باز اشاره کرد به بغلش و دید که مردد نگاش میکنم دستشو دراز کرد منو کشید تو بغلشو گفت:
-با زبون خوش کارتراه نمیوفته نه؟من باید هر دفعه همین طوری با تو چونه بزنم ؟شد کوفتم نکنی یه بار؟
شاکی نگام کرد و گفت:
-این چیه پوشیدی؟دَمنمیای؟!!خب یه روزنه رو حداقل نمی پوشوندی الان فرق من با کامیار چیه؟می خوای روسریتم سرت کن خیالت بابت حجابت راحت باشه که اسلام به خطر نمی افته
همونطور شاکی بهلباسم نگاه میکردکه دستشو پس زدم بلند شدم چهار زانو نشستم رو تخت  و گفتم:
-آرمین میخوای بهمامانم چی بگی؟
آرمین- قبل هرچیزی بایدبهش بگم که اصلا تو تربیت تو کوشا نبوده رسم شوهر داری بلد نیستی تو رو خدا لباسشو انگار آوردنش اردوگاه پسرا از ترسش چی پوشیده اه اه اه
-میخوای بگی بابام بامادرت رابطه داشته؟
عصبانی و عاصی گفت:
 -ا َهَه میشه انقدر در مورد این موضوعو مسائلمربوط به این موضوعو مامانتو نگینو کامیار حرف نزنی؟
-هیس اِِ!همه روبیدار کردی
با اخم نگام کردوگفت:
-من به خاطر سرکارخانم باید هر کاری بکنم،باغو در اختیار خونواده ات بذارم،زنگ بزنم داداشم از اتاق خواهرت بیاد بیرون مامانت نرسه ببینتشون،از تو در برابراون داداش زور گوت پشتیبانی کنم که کار ازت نکشه بعد تازه منتتو هم بکشم بلند بشی بیای تو اتاقم بعد بیای روبرو ی من با این لباس بیریختت بشینی داداگاه راه بندازی و حرف همه ،دیده و شناخته رو بزنی وعذابو مصیبت های منم یادم بیاری؟ من تو چی شانس داشتم از تو شانس داشته باشم ؟پاشو برو تو اتاقت لازم نکردی اینجا بمونی آینه دق من بشی ا َه خیر سرم عقدت کردم که ناز کردنت کم بشه ولی اداهای تو تمومی نداره حداقل نگین وحشیه ولی زود هم راه میاد تو رامی ولی انقدر خامی که نپذا شدی
اه مرده شور شانس منوببرن .. خودشو سُر داد رو تختو پشت کرد بهم خوابید باید بگم آخیششش ولم کرد ولی نگفتم چون دلم میخواست پیشش باشم نمیدونم چی منو پیشش نگه میداشت؟من ازش متنفر بودم مگه این نبود؟پس چرا حالا که میگه برو نمی رم همون جا نشستم ؟دارم نگاش میکنم ؟!!!من چرا انقدر احمقم که دلم میخواد بغلم کنه چون با وجود این که آزارم میده آرومم میکنه چون مثل خودمه اونم قربانی بوده میدونم طعمه اشم تا بابا رو به دام خودش بندازه ...ولی یه جاذبه ای این جا هست که منو روی اون تخت نگه میداره دستمو به طرف شونه اش میکشونم تا به طرف خودم برش گردونم
آرمین برگشت وجدی وباجذب و سرد نگام کرد و گفت:
-چرا نمی ری؟
چشمام پر از اشک شد،تار میدیدم لبمو زیر دندون کشیدم نگاهش از چشمم با همون تن جدی بودن به لبم کشیده شد و رنگ جذبه اشو باخت و تبدیل به توجه ی خاص شد
-میخوام که برم...«روهوا تردیدمو زد معطل نکرد که عقلم جای دلم تصمیممو اصلاح کنه...»
دستمو از رو شونه اشگرفت و تو دستش نگه داشتو گفت:
-چرا نرفتی؟ من کهامشب حکم آزادی دادم
اشکم فرو ریخت
انگار منتظره همینبود تا بهش ثابت بشه که من هم حالم خوب نیست ..
بلندشد و شونه هاموگرفتو به عقب هولم داد و اومد روم و موهام و از کنار صورتم کنار زدوتپش قلبم شروع شد همینو میخواستم تا قلبم به کار بیفته صداش تو گوشم بپیچه...بوم بوم...بوم بوم بوم...همین حرارت دستاشو که میدونه چطوری گرماشو به جونم تزریق کنه، گفت:
-چیه جوجه عاشق ببرشده؟
اشکام از گوشه ی چشممسُر خورد و فروریخت نفسش به هیجان افتادو گفت:
-واسه چی گریه میکنی؟ ببر جوجه اشو نمیخوره دلش برای جوجه اش انقدر می سوزه که حتی چنگال های تیزشو پنهان کرده ،که وقتی نوازشش میکنی زخمیش نکنه ،سرمو ناز کردوبه چشمای خیسم نگاه کرد سرشو به گردنم فرو برد مثل همیشه بو میکشید و وقتی مشامشو چاق میکرد لبشو رو گردنم میکشید نفس گیرم کرده بود همه کینه ام رنگ باخت...سر بلند کردو گفت:
-اگر نری ولت نمی کنمنفس
دستمو دور گردنشپیچوندم چونه ام از بغض می لرزید همین چند ساعت قبل نگینو محکوم میکردم ما چِمون شده مگه مقتول به قاتل میتونه حسی داشته باشه ؟!!!یادمه یه جا خوندم هیچ وقت کسی رو سر زنش نکنید چون محاله که گرفتار درد اون نشدید
سرشو از گودی گردنمبلند کردو گفت:
-باهام بازی نکن،خودتو سرد نشون نده من اینو میخوام مثل امشب این طوری آروم میگیرم
-سوال دارم
-بعدا
-نه الان سرم پر ازاین سواله
-صد بار میگم انقدرحرف نزن که حرف زدن تو چیزی جز خاموش کردن آتیش من نیست ،تو سر به زنگا کلیدتو میزنن اَه
-آرمین!
سرشو بلند کردو توچشمام با یه مَن اخم نگاه کرد و گفت:
-چیه بپرس راحتم کنکه هی دق نیام همین یکی روجواب میدما زود باش
-پام خواب رفت پاشو
عصبی گفت:
-سوال داری یا نقزدن؟
-بابا جای این بخیههنوز درد میکنه نمی فهمی؟
بلند شد نشست و گفت:
-چیه سوالت؟ما که تویاین شانزده سال با افکارمون آرامش نداشتیم حالا فکره ولمو کرده گیر یاداوری های تو افتادیم
بلند شدمو ملافحه رودور شونه هام گرفتمو همون طور که پشت کرده بهم نشسته بودو سیگار شو روشن میکرد گفتم:
-جریان حلقه چیه؟چراتو کامیار اون حلقه های یه شکلو دادید؟چرا بابا وقتی می بینتشون می ره تو فکر
آرمین سرشو به طرفشونه ی راستش متمایل کرد ولی بر نگشت نیمرخشو میدیدم ،پک عمیقی به سیکار زدوبعد تو جاسیگاری کنار پا تختی لهش کردو از جا بلند شد ،یه شلوار راسته ی نخی سفید پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه میداد چقدر هیکلشو دوست داشتم ،فیت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل یه مدل شده بود عضلات برجسته ی سرشونه ،سینه،بازو،سیکس بک شکمش...اون شوهر منه دلم فرو ریخت لعنتی تورو به بدترین شکل آزار داده ،تمام هستو نیستتو گرفته ...دلت براش فرو میریزه این چه حماقتیه؟!!!خاک برسرت ...نمی دونم فقط باید جای من بود تا این حالو حس کرد راست میگه خوب تشبیهمون کرده من همون جوجه ایم که تو بغل ببرم میدونم یه لقمه اشم میدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله میکنه ولی اون در حین خوی وحشی داشتن منو تو بغلش میگیره تا حمایتم کنه وقتی نوازشم میکنه یادم میره توی این جنگل تاریک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ی بکنه ...حال خودمو درک نمیکنم ازش بیزارم به خدا هرگز نمی بخشمش ولی قلبم...قلب لعنتیم...آه بهش...آه...
آرمین- براش یه حلقهخریده بود ،یه حلقه ی تک نگین ،طلا سفید،درست عین حلقه ی تو ،حلقه ی پدرمو در آورده بود اون حلقه ی خیانتو انداخته بود چون عشق کثیفش براش خریده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون بابای بی شرفت اون حلقه رو جای شرافت پدرم بهش هدیه کرده بود ...«عصبی با نفس های بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمایل به زیر بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سینه اش با هر نفس چقدر بالا می اومدو با هر بازدم فرو می رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ی مشتش می لرزید نفهمیدم کی بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و تو چشماش نگرانیمو ریختم ودیگه هیچی مهم نبود نمی خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم:
-آروم باش«با هموننگاه عصبی و سینه ای برافروخته نگاهم میکرد آرامشو نگرانیمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زیر لب گفتم:
-باشه ،باشه عزیزمآروم باش،آروم
هنوز عصبی بود ولینگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنیه ی چشمم به راست و چپ حرکت میکرد ،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمایل کرد وکف دستمو بوسید چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پیچید و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت:
-منو آروم نکن وقتیتو اوج خشمم،داغونم میکنی...
«بی اختیار بود انگارلبمو بوسید ولی عصبی سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم و زیر لب گفت:»
-عادت به محبت ندارم،با من این کار رو نکن
دوباره منو بیشتر بهخودش نزدیک کردو همون بوسه همون عقب نشینی ،نفساش تو سینه اش نیمه کاره  بالا وپایین میکردن کمی دور حصار دور کمرمو شلکرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزیر لب گفت:
-نمی تونم
حصار رو بست و به تختهدایتم کرد....
نه این قاتل آینده امنیست ...مگه قاتلا این طوری رفتار میکنن ؟ داره منو دیوونه میکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون میشدم من به بدبختیم توی اون حال گریه می کردم ولی آرمین چرا چشماش خیس؟!!!
صبح از سر و صدابیدار شدم ، یادم افتاد تو اتاق آرمینم ...هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پیچوند و جدی گفت:
-بخواب
-وای آرمین مهمونااومدن الان مامانم میاد تو اتاق نگین تا بیدارم کنه بریم آرایشگاه،کامیار هم اونجاست معلو.م نیست بیدار شده یا نه مامانم اگر ببینتشون چی؟
-گفتم :بخواب
اصلا محل به حرفمنذاشت و گفتم«بذار چند دقیقه بگذره خوابش برد بلند میشم ولی تا زمانی که مامانم صدا نزده بود «نفس» همینطور دورم می پیچید و نمیذاشت من جنب بخورم تا هم حرف میزدم میگفت:
-سیس نمیخوام چیزیبشنوم
نمیدونستم از هولمچطوری آماده بشم و برم بیرون
آرمین دست چپشو جکزده بود زیر سرشو منو نگاه میکردو گفت:
-دور وبر اون پسرهنمیریا ،بعد هم برای تو بد میشه هم اون نذار که عروسی رو به عزا تبدیل کنم
روسریمو سرم کردموگفت:
-حلقه اتم از دستت درنمیاری فهمیدی یا نه؟
-در اتاقو آروم بازکردمو گفتم:
-یعنی کامیار...«دیدمکامیار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو دید گفتم:»
-مامانم دیدتون؟
-کامیار عاصی شدهگفت:
-نه نه نه
آرمین –اون فقط بلدهبگه مامانم دیشب تا صبح خواب مامانشو دیدم
کامیار –من دیشب تاصبح از بس که هول مامانشو داشت که بیدار نشه بیاد تو اتاقمون ،نخوابیدم
به کامیار و آرمیننگاه کردم و گفتم:
-میدونید چیه ،اگر لوهم نمیدادید که برادرید از این اخلاقای گندتون معلوم میشد که هم خونید
رفتم به طرف اتاقنگین و دیدم نگین با سرو صورت خیس از دستشویی اومد بیرونو گفت:
-برسیم تهران تمومشمیکنم جونم اومد بالا توی این دوهفته
در اتاق باز شدومامان منو نگاه کردو گفت:
-چرا هرچی صدات میکنمجواب نمیدی گفتم :
-هنوز خوابی ،نگینبهتر شدی؟
نگین-نه زیاد خوبنیستم
مامان- این مسمومیتهدیگه کجا بود گیر تو افتاد
رو کرد به منو گفت:
-بپوش بریم خاله ات منتظره،نگین مامان تو هم میای؟
-نه نمی تونم
مامان-پس برو صبحونهاتنو بخور
-مامان من سریع دوشبگیرم الان میام
مامان-الان ؟همهمنتظرند نمیخواد دوش بگیری مگه تازه حموم نبودی؟چرا انقدر حموم میری؟
-دیشب گرمم بود عرقکردم
مامان- خب لباس نازکتر میاوردی،زود بیاییا
مامان که رفت نگین یهپوزخند تلخ زدو گفت:
-میگه چرا انقدر حموممیری،برای اینکه جواب گناه شوهرتو از رو تنمون پاک کنیم
رفتم سریع دوش گرفتمو...و لباس عوض پوشیدمو با مامان اینا راهی آرایشگاه شدیم من تمام مدت زیر دست آرایشگر خواب بودم
مامان زد به دستمو باحرص گفت:
-دیشب تا صبح بچه شیرمیدادی؟
با تعجب مامانو خاله هامونگاه کردم که می خندیدو مامان باحرص گفت:
-عین معتادا چرتمیزنی زشته بیدار باش یه دقیقه،تو نگین مرگ خواب دارید انگار
موبایلم زنگ خورد،کیفم پیش مامان بود گوشیمو برداشتو یه نگاه به صفحه اش کردو با تعجب گفت:
-اسم نیوفتاده!!!
-بده من بنفشه است
یعنی آرمینه،مامانگفت:مگه دعوتش کردی؟
-آره دیگه ...گوشی روگرفتمو گفتم:
-الو..
آرمین- چهار ساعتهرفتی آرایشگاه؟
-خب من که تنها نیستم،نگین خوبه؟
آرمین با غیض گفت:
-آره تو فقط بلدی حالمامانتو نگینو بپرسی؟
-وا!!!تو خوبی؟
آرمین عصبی گفت:
-نه با این فامیلایوحشیتون باغ من با خاک یکسان کردن تا تونستن بچه زاییدن انقدر داد زدم صدام دو رگه شده مثلا بابات میخواست دونفر رو بذاره که طرف درختا و گل ها نرن ،بابات این زنه رو دیده باز رم کرده به قوت الهی توانایی غیب شدن آموخته و غیبش زده حالا نمیتونم پیداش کنم اُلتی مالتوم و بهش بدم ؛حالا که دخترای فامیلتو نو دیدم به این نتیجه رسیدم که تو خونواده ی شما شیوه ی بابات رسمه...و...
نمیدونم چرا ولیهمچین که حرف دخترا رو کشید وسط اونم دخترای فامیل ما که همه دنبال پسرایی مثل آرمین هستن انقدر حرصم گرفت که با عصبانیت گفتم:
-خبله خب دارم میام
آرمین خونسرد گفت:کی؟
با حرص جای اینکهجواب سوالشو بدم گفتم:
-تو آروم بشین سر جاتاونا جرئت ندارن بهت نزدیک بشن ماشاءالله تو قیافه گرفتن که استادی؟یکی از اون نگاهایی که به من میندازی  زهره ترکم میکنی،بهشون بنداز ،اونا غلط میکنن که بیان سمتت
 آرمین- خب عزیزم من اگر یکی از اون نگاهایی کهبه تو میندازم به اینا بندازم که برای تو دیگه شوهر نمی مونه صدتا هوو پیدا میکنی...
با حرص گفتم:
-گفتم دارم میام
گوشی رو قطع کردمدیدم مامانو خاله هامو و آرایشگره همینطوری شوکه منو نگاه میکنن
مامان-بنفشه بود؟!!!
-آره
مامان-وا!!!!پس چرااینطوری باهاش حرف زدی؟
خاله با خنده گفت:
-تو که کم مونده بوداز پشت تلفن اون بد بختو یه فس بزنی
-چون داشت حرف مفتمیزد
مامان- چی میگفت؟کسیاذیتش کرده بود مزاحمش شده بود؟
-نه کرم از خود درخته،خانم تموم نشد عروس یکی دیگه استا
آرایشگر-نه این کهبیدار بودی تونستم کارمو انجام بدم برای همین غر میزنی آره؟
وای ،اعصابم بهمریخته بود آرمینو میکشتم اگر طرف یکی از دخترای فامیل میرفت،عین خوره این فکر داشت منو میخورد قیافه یکی یکی دخترا می اومد جلوی چشمم
نره طرف کیمیا اونبوره خوشگله ظریفه...
سوگل...سوگلوبگوانقدر غر و قمزه داره که همه ی مردا رو طرف خودش میکشونه...وای وای وای اینا هیچی دختر عموی ملیکا نرسیده باشه شیده رو بگو از اون هایی که مخ پسر میزنه تو هنگ میکنی تو کارش ...وای من باید برم خونه این آرمین هم که هیچی سرش نیست نره سراغ یه دختر دیگه بعد تکلیف من چی میشه ؟نه دین و ایمان داره نه عشقی بهم داره ...الانِ که چشمش به از من بهترون بیفته و من ....من.... من چیکار کنم ؟...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط nEw$hA***sH ، هستی0611 ، saba 3 ، -Demoniac- ، نرسا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه) - f a t e m e h - 08-10-2014، 14:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان