07-10-2014، 21:26
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-10-2014، 21:29، توسط f a t e m e h.)
[rtl]پست یازدهم[/rtl]
[rtl]-مگه نمیگم از این یارو خوشم نمیاد ؟ [/rtl]
[rtl]-من داشتم فقط سالاد درست میکردم ،اصلاًگوش نمیدادم چی دارهمیگه به لطف تو اونقدر مشغله ذهنی دارم که حتی از کارهای روزمره خودمم ساقط شدم .[/rtl]
[rtl]آرمین – برای چی دیروز منو کاشتی ؟ مگه من با تو شوخی دارم میگم بیا خونه ؟ [/rtl]
[rtl]-نگین حالش بد شد ... [/rtl]
[rtl]آرمین – دیگه نمیخواد به من دروغهایی که به مامانت تحویل میدی و تحویلم بدی [/rtl]
[rtl]-به خدا نگین یهو حالت تهوع گرفت و هی بالا آورد بعد هم بیحال شد ،مامانم همکه رفته بود خیاطی نبود ترسیدم نگینو تنها بزارم . آرمین با اخم نگام کرد و گفت : [/rtl]
[rtl]-چرا زنگ نزدی ؟ چرا موبایلت خاموش بود ؟ تو «اشاره کرد بهم و در حالی که می اومد جلو و من به عقب میرفتم با هرقدمی که او به
جلومی اومد من به عقب گفت : » [/rtl]
جلومی اومد من به عقب گفت : » [/rtl]
[rtl]-هر کار و بهونه ای جور میکنی که از دست من قِصِر در بری؟ بعد هم فکر میکنی منخرم و نمفهمم چی تو سرت میگذره ، نگین مریض بود ، مامانم نذاشت بیام ، رفته بودم دکتر بخیه هامو بکشم .... ولی باید بهت بگم که کور خوندی من با این حرفا و بهونه های تو خر نمیشم من خودم تو رو استاد کردم می خواهی منو بپیچونی ؟ [/rtl]
[rtl]-ارمین برو عقب الان مامانم مثل اون دفعه یهو میاد تو اتاق ، تو رو اینطوری ببینهقشقرق به پا میکنه ها آرمین .... [/rtl]
[rtl]آرمین دستموپس زد و گفت : [/rtl]
[rtl]فکر کردی اون خواهر سلیطه ات هر کاری که با اون کامیار بدبخت میکنه تو هممیتونی با من بکنی؟ نه عزیزم من فقط منافع خودم برام مهمه روی سگمو که بلند کنی تو یه چشم بهم زدن زندگیتونو میترکونم .... «منو کشید تو بغلش ،شالمو باز ،نمیدونم چرا این کار رو میکرد سرشو به گردنم فرو می بردو بو میکشید و با هر دم کمرمو بیشتر می فشرد و به خودش نزدیک ترم میکرد تا اومدم یه چیزی بگم گفت:[/rtl]
[rtl]-سیس،سیس...«لبشو زیر چونم گذاشت ونرم بوسید و کمی سرشو عقب کشیدو بدون اینکهسرشو بلند کنه چشماشو به طرف چشمام بلند کرد و با شصتش چونه امو کشید پایین تا لبم به لبش نزدیک بشه[/rtl]
[rtl]هول شده بودم میترسیدم مامانم بیاد ،میترسیدم یکی متوجه بشه که جفتمون تو جمعنیستیم ، از همه بدتر اینکه نمیتونستم جلوی آرمینو بگیرم ، صورتمو کنار کشیدمو عصبی چشماشو رو هم گذاشتو گفت : نفس ! صد بار گفتم این کار رو نکن بیزارم ازش.[/rtl]
[rtl]با استرس و التماس گفتم : آرمین اینجا نه ، یکی میبنتمون الان شک میکنن میامخونت به خدا میام [/rtl]
[rtl]آرمین به من نگاه کرد و گوشه لبشو جویید و گفت : [/rtl]
[rtl]-تو منو اذیت میکنی نفس ، نفس گیرم میکنی و من از این کارت متنفرم ، یک هفتههست که عین موش خودتو غایم کردی ، زنگ همکه نمیزنی ، زنگ هم که میزنم میگی یکی اومد و قطع میکنی ،منو سگ نکن که همه رو بذارم رو داریه خیال تو یکی رو راحت کنم[/rtl]
[rtl]-چرا شرایطمو درک نمیکنی ؟ کسی نمیدونه که من با توام [/rtl]
[rtl]آرمین با هیجانی ناخوشایند نگاهم کرد و گفت : وقتی هم که میکشونمت تو اتاق ازدستم در میری که یکی الان در اتاقو باز میکنه تو رو با من میبینه [/rtl]
[rtl]دستشو دور کمرم پیچوند وبا اون یکی دستش سرمو نزدیک صورتش کردو آهسته در حالیکه خودشو آماده هدفش میکرد گفت : [/rtl]
[rtl]-و من دوست ندارم که تو منو مدام به ساز خودت برقصونی ،چون همینطور داره بهچوب خطهات اضافه میشه «کار خودشو کرد لبشو رو لبم گذاشت و شروع به بوسیدن کرد دلم داشت از دهنم در میومد تمام جونم گوش بود که صدای پای مامان یا دیگرونو بشنوم ...بسه دیگه لعنتی جونمو گرفتی هر وقت میومد بوسه اشو به اتمام برسونه و نفس راحت بکشم لبشو سریع از یه گوشه ی دیگه ی لبم رو لبم میذاشت ...گریه ام از خونسردیشو دل هره ام داشت در میومد ... بالاخره راضی شد تمومش کنه تا اومدم هولش بدم عقب شاکی نگام کردو نگهم داشتو بعد نگاهشو ازم گرفتو دستشو رو سرشونه ام،بازوم،ساعدم....تا اینکه به اینجا رسید[/rtl]
[rtl]پنجه های دستشو میون انگشتای دستم فرو برد و به دستم نگاه کرد ، وای حلقه ام....نفسکشته شدی رفت... [/rtl]
[rtl]بعد منو با حرص پنهانی نگاه کرد وآهسته دست رو سرم کشید و گفت : [/rtl]
[rtl]-می خواهی حلقه رو به انگشتت جوش بدم ؟! [/rtl]
[rtl]-وای آرمین به خدا همین الان در آوردم.... [/rtl]
[rtl]آرمین – از وقتی اومدم تو دستت نبود عزیزم [/rtl]
[rtl]-به خدا ظهر وضو گرفتم از تو انگشتم در آوردم الان دستم میکنم . آرمین و کنار زد م و رفتم تو دستشویی اتاقم تا حلقهامو از روی قفسه های دستشویی بر دارم که صدای باز شدن در اتاق اومد خیال کردم که آرمین رفت بیرون ولی بلافاصله صدای بابا اومد : [/rtl]
[rtl]-اِ مهندس جان اینجایی ، فکر کردم رفتی تو حیاط سیگار بکشی ... [/rtl]
[rtl]آرمین – نه طبق عادت اومدم اینجا مشکلی هست برم؟ ... [/rtl]
[rtl]بابا – نه راحت باش نمیدونم نگین و نفس کجان ، راستش مهندس جان ... ازت یهخواهش بزرگ داشتم ... اصلاً نمیدونم با چه رویی باید بگم ... می دونم که قبولش سخته ولی من برات جبران میکنم [/rtl]
[rtl]« آرمین مثل همیشه سرد و بی روح گفت» :
[/rtl]
[/rtl]
[rtl]آرمین – چی شده ؟ [/rtl]
[rtl]بابا – راستش الان هم دست من خالیِ هم نعیم ، میدونی که خانواده ملیکا چقدرزیاده خواه هستند با اینکه خرید عروسی رو چهار ماه پیش انجام دادیم ولی کلی رو دستمون خرج گذاشتند ، فقط دو میلیون پول طلاهاش شده ، تمام پس انداز پسره تموم شد ، منم هر چی داشتم بابت رهن خونه اشون دادم برای تالار عروسی واقعاً موندیم . [/rtl]
[rtl]آرمین – چقدر میخوایید ؟ [/rtl]
[rtl]بابا – نه نه مهندس جان پول نمیخوام ... راستش اِم ... چطوری بگم ... میتونیم... میتونیم عروسی رو تو باغ کرج شما بگیریم ؟ [/rtl]
[rtl]نه صدای بابا می آمد نه آرمین ، یه چیزی بگید دیگه ، آرمین یعنی قبول میکنه ؟منتظر شنیدن صدای آرمین بودم،خودمم از ترس اینکه بابا نفهمه من تو دستشویی اتاقم نفسامم آروم می کشیدم که بابا گفت : [/rtl]
[rtl]-خوب میدونم که شما رو باغ کرج خیلی حساسی ولی من خودم همه جوره حواسم هست کهآسیبی به باغ نزنند اصلاً من خودم یکی دو نفر رو میزارم که مراقب باشند طرف درختها و گلها نرند ، اصلا یه نفر هم مراقب اون باغ پشتیه میذارم، نمیزارم کسی هم وارد ویلای باغ بشه فقط ... [/rtl]
[rtl]آرمین – یه سیگار بکشم؛ جوابشو میدم . [/rtl]
[rtl]بابا با لحن شرمنده گفت : [/rtl]
[rtl]-من واقعاً تو هچل افتادم مهندس جان ایشاالله خودت پدر میشی میفهمی چقدر سختهکه آدم ببینه بچه اش نه راه پس داره نه پیش ، زیاده خواهی های این خانواده کمر نعیمو شکونده ... من میرم بیرون تا سیگارتون رو بکشید ولی تمام امیدم اینه که به من خبر خوش بدید ، برات جبران میکنم [/rtl]
[rtl]بابا رفت بیرون و از دستشویی اومدم بیرون و به آرمین گفتم : [/rtl]
[rtl]-چی می خواهی بگی ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین منو موزیانه نگاه کرد وحلقه ام رو از دستم گرفت و تو انگشتم کرد و بعدنگاهی کرد و گفت :[/rtl]
[rtl]-من از تکرار حرفام بیزارم ولی تقریباً هر دفعه تو رو دیدیم این جمله رو گفتم: ((این حلقه رو از دستت در نیار)) نمیدونم چطوری اینو تو سرت فرو کنم ! [/rtl]
[rtl]مضطرب گفتم : آرمین میخوای چی بگی ؟ آرمین با شیطنت و موذی نگام کرد و موهامواز روی شونم ام کنار زد و گفت : [/rtl]
[rtl]-خوب به تو بستگی داره عزیزم ! [/rtl]
[rtl]-آرمین واقعاً الان وضعیت اقتصادیمون بده ... [/rtl]
[rtl]آرمین بهم با شوری خاصی نگاه کرد و دستشو دور کمرم گرفت وکمرمو از زیر لباسملمس کرد هنوزم گرمای دستش که بهم میخورد مور مورم میشد منو به خودش نزدیک کرد و گفت : نظر منو جلب کن . [/rtl]
[rtl]بی تاب و مضطرب گفتم : آرمین ! [/rtl]
[rtl]آرمین – کافی که تو بخوای تا من باغ رو در اختیار خانوادت بزارم ... هوومزودباش تصمیمتو بگیر بابات اومد دنبالم میدونی که مادر عروستوت آدم رو دیوانه میکنه ... ناامید و با غم زیاد گفتم : [/rtl]
[rtl]-تو از هر فرصتی سوء استفاده میکنی [/rtl]
[rtl]آهسته به عقب هولش دادم و گفتم : باشه [/rtl]
[rtl]شالمو و از رو زمین برداشتم و لباسم رو درست کردم و روسریم و سر کردم و آرمیندر حالی که صورتش رو با دستمال پاک میکرد گفت : [/rtl]
[rtl]-بهتره که اول من از اتاق خارج بشم چون چشمها همه به درِ اتاقِ که من بیامبیرون و اگر تو از اتاق بری بیرون همه میفهمن که از اول هم تو ، توی اتاق بودی برگشتم و روی تختم نشستم و ساکت درست عین یه کنیزی که گوش به فرمان اربابشه به آرمین نگاه کردم و آرمین گفت : [/rtl]
[rtl]-اگر تو عین نگین بودی میکشتمت یعنی من شیفته این اخلاقتم [/rtl]
[rtl]-که بدبختم ؟که ترسوام ؟اگر مثل نگین بودم شاید اوضاعم بهتر بود .[/rtl]
[rtl]آرمین – نه عزیزم حتی اگر تو هم مثل نگین بودی با من کارت تغییر نمیکرد شایدبدتر هم میشد چون اگر من جای کامیار احمق بودم نگین جرات این سرتق بازیها رو نداشت ، کامیار چون عاشقِ نگینه ، نگین هم اینو میدونه واسه همین داره زبون درازی میکنه .... آخرش هم نتونستم سیگار بکشم به خاطر این لوس بازیهای جنابعالی اونقدر چونه زدم فرصت سیگار کشیدن رو هم از دست دادم آرمین رفت بیرون و با بغض به بالا سرم نگاه کردم و گفتم : [/rtl]
[rtl]-آره حقمه ، حق اعتراض ندارم کسی که دروغ میگه و پی خواسته های نفسِش میره ،عاقبتش خجسته نیست . [/rtl]
[rtl]-در به ضرب باز شد قلبم ریخت ، نگین با گریه و عصبی گفت : [/rtl]
[rtl]اون شوهر بیشرفت یادش میده ... «هول زده گفتم» : [/rtl]
[rtl]-نگین هیس . [/rtl]
[rtl]نگین – منو تهدید میکنه ، خط و نشون میکشه وادارم میکنه گزینه ای رو که توانتخاب کردی رو انتخاب کنم چون اون آرمین نمک نشناسِ از خدا بی خبر با این کارش به نیت پلیدش رسیده ، اون میریزه این یکی جمع میکنه ، مثل احمقهاست عقل خودشو داده دست اون مرتیکه« ..... »داده ،میگه عقد موقت میکنیم تا آب ها از آسیاب بیفته منو میخواد مثل تو که اسیر امیال نفسانی آرمینی ،اسیر کنه....[/rtl]
[rtl]دستشو گذاشت روی دلش و گفت : اونقدر حرصم داده که همش دل درد و حال تهوعدارم....مجبورم میکنه... [/rtl]
[rtl]صدای دست زدن آمد و نگین گفت : [/rtl]
[rtl]-اره خوشحال باشید ، منو این نفس بدبخت داریم از گریه میمیریم از بدبختی وزوری که بالاسرمونه داریم دق میکنیم اونوقت اونا خوشحالند و دست میزنن [/rtl]
[rtl]نگین در حالی که وسط اتاق وایساده بود به من نگاه کرد و گفت : [/rtl]
[rtl]-چی گفته بهت که داری گریه میکنی ؟ [/rtl]
[rtl]-میدونی نگین تو داری ناشکری میکنی کاش آرمین هم مثل کامیار بود اونوقت اوضاعمن خیلی بهتر بود ، کامیار اونقدر دوستت داره که بالاخره یه کار عاقلانه به خاطر منفعت تو بکنه هر چند که الان رو دنده لج و کینه است و اگر به فرض تو رو هم رها کنه تو چیزی جز اونچه که خودت خبر داری و یه احساس له شده رو از دست ندادی ولی من علاوه بر این جسم سالممواز دست دادم و گیر کسی افتام که من براش حکمی رو که تو برای کامیار داری رو ندارم ، به خاطر تمایلات نفسانیش حاضرِ از همه چیز بگذره و از همه چیز نهایت سوءاستفاده رو بکنه میدونی علت دست زدن اونا چیه ؟ اینه که آرمین الان گفت : که برای عروسی میتونند تو باغش جشنشونو بگیرن و من برای اینکه آرمین این حرف رو بزنه باید بهش باج بدم ، من شدم یه سرگرمیه بیرحمانه و در عین حال برای آرمین خواستنی ، من قربانی چند نفر بشم ؟ گناه بابا ؟ زندگی برادرم ؟ اینکه مادرم هنوز میتونه راحت زندگی کنه و آرمین بهش نگه زندگیش شونزده سال پیش جهنم شده ، چوب چند نفر رو بخورم ، دیگه دارم میبرم و این اولشه ، اولِتمام خواسته های آرمین و من وحشتم از روزیکه آرمین دلش خنک بشه و از من سیر بشه اونوقت من چی هستم ؟ دختری که همه به اون به چشم زنی نگاه میکنن که سالم نیست و من برای اثبات اینکه گناهم گول خوردنم و یه دوستی ای که خیلی ها زیر سقف این شهر ، این کشور ، این دنیا تو زندگیشون دارند ، داشتم همین با فرق اینکه دوست من یه اهریمن در لباس انسان بود [/rtl]
[rtl]نگین اومد منو تو آغوش کشید و گفت : [/rtl]
[rtl]-الهی برات بمیرم آبجی کوچولوی من ، چرا باید تو اوج جوونیت اینطوری کمر شکستهباشی ؟ آره من ناشکرم ، من وضعیتم بهترِ ، من پشتتم ، حتی اگربه قیمت از دست دادن لحظه های بهترم باشه . [/rtl]
[rtl]********************[/rtl]
[rtl]عروسی نعیم بالاخره فرا رسید ، قرار بود پنجشنبه عروسی توی باغ آرمین برگزاربشه و از چهارشنبه شب خونواده من به همراه آرمین و کامیار به طرف کرج حرکت کردیم . [/rtl]
[rtl]-خوبی ؟ [/rtl]
[rtl]نگین سرشو به معنی نه تکون داد و زیر لب گفت : [/rtl]
[rtl]-خدا نبخشتت ، خدا نبخشتت من از حقم نمیگذرم ،یادم میوفت چطوری مجبورم کردمیخوام از ضعف خودم خودمو خلاص کنم،من بانی وباعثشو نمی بخشم...ازش متنفرم[/rtl]
[rtl]گیج بودم کی رو میگه؟آرمین؟کامیار؟بابا؟[/rtl]
[rtl]-کامیار ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – اگر بابام گناه کار نبود که کامیار زبونش روم دراز نبود ،جرات اینکارها رو نداشت . [/rtl]
[rtl]-نگین جواب آزمایشو گرفتی ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – دستِ کامیارِ نمیدونم جوابش چیه [/rtl]
[rtl]- باهم باز دعواتون شده [/rtl]
[rtl]نگین – نترس کامیار مثل آرمین نیست و البته تویی که ارمین و تحمل میکنی من حتیکامیار رو هم نمیتونم تحمل کنم ، دارم از استرس میمیرم ، اگر حامله باشم چی ؟ [/rtl]
[rtl]-ایشاالله که نیستی [/rtl]
[rtl]نگین – دلم براتِ که هستم ، واضح که هستم ، حالت تهوع دارم ، عادت ماهیانه امعقب افتاده ، از بوی تخت خودم بدم میاد و میام رو تخت تو میخوابم ... وای من حامله ام ...کثافت عقدم کرد که این بلا رو سرم بیاره[/rtl]
[rtl]-هیس مامان میشنوه [/rtl]
[rtl]نگین زد پشت دستشو گفت : بدبخت شدم [/rtl]
[rtl]-نگران نباش ایشاالله که نیستی [/rtl]
[rtl]نگین – داری منو گول میزنی ؟ باید یه جا رو پیدا کنم[/rtl]
[rtl]- برای سقط ؟!!![/rtl]
[rtl]نگین – پس با این اوضاع بچه رو نگه دارم ؟ دیوانه ام ؟ [/rtl]
[rtl]-کامیار چی ؟ اونو چیکار میکنی ؟ جواب ازمایش دستِ اونه چرا بی عقلی کردی وگفتی که آزمایش دادی ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – خودش منو برد آزمایشگاه تا آزمایش بدم [/rtl]
[rtl]-اگر نذاره چی ؟[/rtl]
[rtl] _یه کاری میکنم که بچه بیفته میگن بچهاول راحت میفته . نگین سرشو رو رو پای من گذاشت و آهسته گریه کرد ، موهاشو ناز دادم و با غم گفتم : [/rtl]
[rtl]-کامیار چطوری بود خوشحال بود یا ناراحت ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – اصلاً بهش توجه نکردم ، کامیار هر حسی که داشته باشه به آرمین نگاهمیکنه ، آرمین شده زبون کامیار [/rtl]
[rtl]-میدونستی مادرشون از بابا حامله بوده ؟ [/rtl]
[rtl]نگین با حرص گفت : آره خدا نبخشتش هر چی میکشیم از دستِ این زنو مردِ[/rtl]
[rtl] به بابا نگاه کردم حسی به نام دوستداشتن تو دلم نداشتم ، عین یه مرد غریبه شده بود رابطه من و نگین با بابا اونقدر سرد بود که بابا رو هم نسبت به ما سرد کرده بود و البته داشتن یه رابطه پنهانی ، دل مشغوله داشتنو زندگی هم اجازه نمیداد که به ما بیشتر از اینا توجه کنند علی الخصوص که تازگی ها به مشکل اقتصادی بدیهم گرفتار شدیم و عروسی نعیم به همه این جریان ما می افزود . [/rtl]
[rtl]نگین آروم اول گفت : حالم داره بهم میخوره ،بگو نگه داره [/rtl]
[rtl]-نگه دار حال نگین بدِ [/rtl]
[rtl]بابا – حال نگین؟ چرا بدِ ؟ [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و گفت : نگین ؟ چته مادر ؟ [/rtl]
[rtl]نگین جلوی دهنشو گرفت و هول زده گفتم : [/rtl]
[rtl]-بابا نگه دار [/rtl]
[rtl]مامان – اِوا تو که خوب بودی ! ماشین گرفتت ؟ [/rtl]
[rtl]بابا کنار زد و نگین پیاده شد کنار اتوبان شروع کرد به عق زدم مامان پشت نگینرو ماساژ میداد و گفت : [/rtl]
[rtl]-حسین تو ماشین آب داری ؟ [/rtl]
[rtl]صدای هول زده کامیار اومد : چی شده ؟ نگین ؟ ... [/rtl]
[rtl]مامان – دکتر جان بیا ببین بچم چش شده ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار اومد طرف نگین و مامان رفت عقب و کامیار دستشو رو شکم نگین گذاشت ونگین با همون حال بد یه نگاه با حرص به کامیار کرد و کامیار گفت : نفس یه شیشه آب توی ماشینه برو از آرمین بگیر ... [/rtl]
[rtl]نگین دوباره عق زد و آرمین بی حوصله شیشه اب رو قبلاً تو دست گرفته بود و بهمن داد و گفت : [/rtl]
[rtl]-حسودیم شد آه کاش تو الان جای نگینبودی و من جای کامیار ببین به هوای دکتر بودنو مریض بودن چه تو بغلش جا گرفته[/rtl]
[rtl]با حرص آبو از دستش گرفتم و باحرص گفتم:[/rtl]
[rtl]-جای کمکته ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین – چکار کنم همه رو کنار بزنم بیام پشت نگین رو ماساژ بدم و بگم قوی باشهمه مادرها باید این دوره رو رد میکنند [/rtl]
[rtl]-حامله است ؟!!! [/rtl]
[rtl]آرمین با یه حالت مسخره ای گفت : [/rtl]
[rtl]آرمین – اَه لو دادم [/rtl]
[rtl]با حرص گفتم : [/rtl]
[rtl]-واقعاً که من و خواهرم واسه تو و برادرت شدیم بازیچه ؟ به همین راحتی ؟ حالاتکلیف چیه ؟ نگین باید چیکار کنه ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین شونه رو بالا داد و گفت : [/rtl]
[rtl]-خب عزیزم اگر تو حامله بودی من میتونستم بهت جواب بدم ولی متاسفانه خواهرتحامله است و و من از قدرت جواب دادن ساقطم . با حرص آرمین رو نگاه کردم و کامیار گفت : [/rtl]
[rtl]نفس آب رو بیار دیگه . [/rtl]
[rtl]شیشه آب رو برای کامیار بردم و کامیار تا اومد یه چنگ اب به صورت نگین بزنهمامان گفت :[/rtl]
[rtl]- بدین من دکتر ماشین گرفتتش نه ؟ من قرص همراهم نیست همراه شما هست ؟ [/rtl]
[rtl]نعیم هم به ما رسید و اومد گفت : چی شده ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار – نه قرص ندارم ، اگه تو ماشین شما جا نیست بهتره بیاد تو ماشین ما ،بزرگتر هم هست عقب دراز بکشه ، اینطوری براش بهتره [/rtl]
[rtl]مامان – اخه اینطوری مزاحم شما میشه بعدشم من دلم شور میزنه آرمین – نفس بیادتو ماشین ما .... [/rtl]
[rtl]نعیم – من یه جا دارم وسایل همه پشت ماشینه نفس بیاد تو ماشن من جا باشه که اون دراز بکشه ؛آرمین شاکی به نعیمنگاه کرد و کامیار گفت : [/rtl]
[rtl]-حالش بد شد سریع به من اطلاع بدید[/rtl]
[rtl]نگین – خوبم مشکلی نیست ، الان حالم خوبه .... [/rtl]
[rtl]کامیار – خانم پناهی اگر چیزی دارید بدید بخوره طعم دهنش عوض بشه ، اینطوری یهکم جلوی تهوع بعدی رو میگیره [/rtl]
[rtl]مامان –نه چیزی برنداشتم [/rtl]
[rtl]آرمین با شیطنت آهسته پشت سر من گفت : [/rtl]
[rtl]-من تو ماشین مشروب به انواع تکمیل دارما ، میخواد بخوره اصلاً شارژ بشه ؟! [/rtl]
[rtl]برگشتم با حرص آرمین و نگاه کردم و ارمین گفت : چیه ؟ [/rtl]
[rtl]به نگین کمک کردم که بلند بشه و رو صندلی عقب ماشین دراز بکشه که آروم گفت : [/rtl]
[rtl]-نفس میتونی از کامیار یه چیزی بگیری که بوی کامیار رو بده ؟ [/rtl]
[rtl]با تعجب گفتم : چی بگیرم ؟ [/rtl]
[rtl]مامان – چی میخوایی ؟ [/rtl]
[rtl]-هیچی شما بشین ... [/rtl]
[rtl]نعیم – نفس بیا بشین دیگه دیر شد بابا اَه ... [/rtl]
[rtl]کامیار که هنوز نگران ایستاده بود به نگین نگاه میکرد رفتم نزدیک و گفتم : [/rtl]
[rtl]-نگین یه چیزی رو میخواد که ..... به آرمین نگاه کردم که دست به جیب شد و داشتمنو نگاه میکرد گفتم : که بوی تورو بده !!!!!!!!![/rtl]
[rtl]آرمین پوزخندی زد و کامیار به آرمین یه کم شاکی نگاه کرد و بهم گفت : [/rtl]
[rtl]-بلوزمو بدم ؟! [/rtl]
[rtl]-نه مامانم میفهمه که .... دستمالی ..... [/rtl]
[rtl]آرمین – جورابی «آرمین زد زیر خنده و من وکامیار شاکی نگاهش کردیم »و مامانگفت : [/rtl]
[rtl]-نفس برو بشین چرا ایستادی ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار دستمالی دست دوزی شده از جیبشدر آورد و بهم داد و بردم برای نگین و مامان با تعجب گفت : دستمال میخواستی ؟ [/rtl]
[rtl]من و نگین هول شده به مامان نگاه کردیم و گفتم :[/rtl]
[rtl]- دیگه گرفتم ، بهتره که حرکت کنیم . [/rtl]
[rtl]رفتم تو ماشین نعیم نشستم ، تمام ماشینش پراز وسایل بود منم به زور تو ماشینشجا شدم .... [/rtl]
[rtl]بالاخره رسیدیم باغ ، آب و هوای محشری داشت ، اونم توی اواخر خردادماه درستعین بهشت بود صدای پرنده ها بوی گل و سبزه ... [/rtl]
[rtl]نگهبان و باغبون باغ آرمین که آقا میکائیل نام داشت و خیلی پیرمرد مهربون و بامزه ای بود تا توی ماشین آرمین رو دید با شور و شعف گفت : [/rtl]
[rtl]-ها سلام آقای دکتر ، رسیدن بخیر ، بالاخره به وطن برگشتین ؟ [/rtl]
[rtl]آقای مهندس چشمتون روشن اخوی تشریف آوردن . [/rtl]
[rtl]نعیم – اخوی ؟ مگه کامیار برادر مهندس شوکته ؟ [/rtl]
[rtl]سریع گفتم : نه بابا لابد تعارفی این حرف رو زده ! [/rtl]
[rtl]نعیم – تو از کجا میدونی ؟ [/rtl]
[rtl]-خوب اگر بود میگفت دیگه چه مشکلی داره که نگه ؟ [/rtl]
[rtl]نعیم یه کم من و نگاه کرد و بعد به دنبال دو ماشین دیگه به داخل باغ حرکت کرد. [/rtl]
[rtl] بابا از ماشین پیاده شد و نفسی کشید وگفت : [/rtl]
[rtl]-به به چه هوایی ،آدم توی این باغ با این هوا دوباره جوون میشه [/rtl]
[rtl]آرمین که ماشینش کنار ماشین نعیم تو پارکینگ پارک کرده بود ودرست پشت سر منایستاده بود، آهسته گفت : [/rtl]
[rtl]-اگر بابات یه بار دیگه جوون بشه ، باید هشدار بزرگ توی روزنامه ها بزنیم کهمردا زنهاشونو تو خونه ببندند و خودشونم از خونه بیرون نیان چون حسین پناهی دوباره جوون شده !!!!!!!!!!! [/rtl]
[rtl]برگشتم با حرص آرمین رو نگاه کردم و نعیم گفت : [/rtl]
[rtl]-نفس !چیکار میکنی ؟ بیا اثاثا رو ببر «رفتم جلو تا کمک کنم که نعیم آرومگفت:»[/rtl]
[rtl]-چرا وایسادی بِر و بِر اونو نگاه میکنی ؟ [/rtl]
[rtl]-چون باز مزخرف گفته بود . [/rtl]
[rtl]به طرف ویلای باغ رفتیم و دیدم کامیار داره در ویلا رو باز میکنه ، نگین هم بهمامان تکیه زده و همونطور دستمال رو روی بینیش نگه داشته ، مامان نگین رو برد داخل و به کامیار گفتم : [/rtl]
[rtl]-همینو میخواستی ؟ که خواهرم به این روز بیفته ؟ حامله است آره ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار – یادم رفت قبلش کسب اجازه کنم ! [/rtl]
[rtl]-تو و داداشتم قبل از این ها ،بی اجازه دست درازی هم کرده بودید ... [/rtl]
[rtl]نعیم – نفس !دو ساعته رفتی اثاث بذاری برگردی ؟ زود باش ... [/rtl]
[rtl]انگار با خودش کنیز آورده بود ، اگر بدونی به خاطر تو چه بلایی سرم اومدهحداقل احتراممو نگه میداشتی نمک نشناس [/rtl]
[rtl]رفتم بیرون ویلا و آرمین گفت : بیام کمک ؟ [/rtl]
[rtl]با عصبانیت لبخندی سریع و تصنعی و مسخره زدم و گفتم : [/rtl]
[rtl]-نه ممنون شما کار دست ما ندید کمک نمی خواییم [/rtl]
[rtl]آرمین – آخه میترسم سنگین بلند کنی . [/rtl]
[rtl]پوزخندی زدمو گفتم : دلت میسوزه ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین – میترسم تو هم حامله باشی ، خب سنگین بلند کردن برات ضرر داره [/rtl]
[rtl]با حرص و عصبانیت آرمینو نگاه کردم و یه سیگار آتیش زد و گفت : [/rtl]
[rtl]-چرا به من اینطوری نگاه میکنی نکنه جواب حامله بودن خواهرت رو هم من باید بدم؟ باور کن توی این قضیه من کلاً بی تقصیرم![/rtl]
[rtl]با حرص بیشتر نگاش کردم و خواستم چمدون لباس های نعیم و ملیکا رو از صندوق دربیارم که زورم نمیرسید ، آرمین اومد جلو و با یه دست چمدون و رو از تو صندوق دراورد و گفت : من میارم [/rtl]
[rtl]-نمیخواد بده خودم میبرمش [/rtl]
[rtl]آرمین–نه شب حوصله بهونه جدید ندارم فکر کردی من آتو میدم دستت ؟ [/rtl]
[rtl]با حرص نگاش کردم و زیر لب گفتم :[/rtl]
[rtl]- پس الکی میو میو نمیکنی ، لعنتی [/rtl]
[rtl]نعیم – اِ مهندس چرا شما ، نفس ... [/rtl]
[rtl]آرمین مثل همیشه که با لحن سرد و جدی و رک حرف می زد گفت : [/rtl]
[rtl]آرمین – گذاشتی سنگینا رو نفس بلند کنه ؟ زورش نرسید از تو ماشین بکشه بیرونبرو بقیه اش رو هم خودت بیار [/rtl]
[rtl]نعیم خندید ولی از روی اجبار ، رسید به من و با حرص گفت : [/rtl]
[rtl]-اینجا هم ادای رئیسها رو در میاره ، لابد آه و ناله کردی ها ؟ [/rtl]
[rtl]-
نه کور که نبود الحمدالله دید که سنگینه ... [/rtl]
نه کور که نبود الحمدالله دید که سنگینه ... [/rtl]
[rtl]نعیم – برو لازم نکرده بایستی و منت سرم بزاری . [/rtl]
[rtl]با حرص نگاش کردم و تو دلم گفتم : خاک بر سر بی لیاقتتعروسیت بهم می خورد حالت جا می آمد ، راهمو کشیدم و رفتم به طرف ویلا و هر چی که نعیم صدام کرد برنگشتم . مامان تا منو دید گفت : چرا دستِ خالی ای ؟[/rtl]
[rtl]-سنگین بودند نتونستم بلند کنم ، کمرم درد می گرفت .[/rtl]
[rtl]مامان – مگه چی بود ؟ برو کمک برادرت .
[/rtl]
[/rtl]
[rtl]ادامه دارد....
[/rtl]
[/rtl]
پست دوازدهم
-بیادبه بی لیاقته خودش به تنهایی لوازمشوبیاره «به اطراف نگاه کردمو گفتم»:
-بابا کو؟
مامان پشت چشمی نازککردو گفت:
-چه میدونم یهو غیبمی شه وقت کار کردن بابات همیشه غیب می شه
لابد رفته یه چرخی بهاطراف بزنه
-نگین بهتر؟ِ
مامان- رو تخت درازکشیده توی این همه کار و آشفته بازار حال اونم بد شده ،دکتر میگه مسموم شده
-مسموم شده؟«غلط کردیمسموم شده اما مسمومِ تو خدایا حالا تکلیف چیه؟اگر مامان بو ببره،وای خدا نکنه خب به هر حال مامان خودش این دوره ها رو گذرونده ...»
مامان-آره میگه مسمومشده آخه الان دوباره بالا آورد،یه آمپول هم بهتش زده ،من برم به نعیم کمک کنم از شما دوتا خواهر که خیری به بچه ام نمیرسه
مامان رفتو من شاکیمامانو نگاه کردم و گفتم:
-چقدر دستای من بینمکه !آخ که چه پشیمونم به خاطر اینا جونمو دادم دست آرمین
یهو یکی از پشت بغلمکرد وسرشو زیر گوشم بردو نجوا کرد:
-پشیمونی سودی نداره، عزیزم
-ییه آرمین ،الان یکیمیاد«دستشو خواستم از دور کمرم بکشم کنار ولی آرمین زور هالک و داشت«هالک یه هیولاست با توجه به فیلم خود هالک»زورم بهش نمیرسید محکم تر نگهم داشت و شالمو از رو سرم پایین کشیدو موهامو باز کرد سرمو از زیر دستش کشیدم بیرون و سرمو کج کردم تا ببینمشو با اخم و عصبی و کلافه گفتم:
-آرمین!الان مامانممیاد
آرمین خونسرد منوکشید بیشتر تو بغلشو گفت:
-مامانتو نعیم که توپارگینگند،از اینجا هم میشه دیدشون ...«باید بگم که مدل ویلای آرمین اینطوری بود که کل ویلا دور تا دور علاوه بر اون دیوارای تزیین شده با سنگ های گوناگون تزیینی،متشکل از پنجره های خیلی بزرگی بود که طوری طراحی شده بود که فقط افراد حاضر در خونه میتونستن بیرونو ببینن ،بیرونیا هیچ تایم از شبانه روز قادر به دیدن داخل خونه نبودن»
با حرص دندونامو روهم گذاشتمو گفتم:خدایییییااااااااااا
آرمین-باباتم که رفتهبه هوای بنزین و خرید برای شام ؛آتل هاشو باطل کنه ،کامیارو نگین هم که غریبه نیستن«لبشو به گوشم ،سپس به گردنم کشید در حالی که کف دستاشو رو شکمم می کشوند»
باز تو گوشم گفت:
-با خدا چیکار داری؟خدایا چی؟شکرت؟ منو به آرمین رسوندی؟
سرشو تو موهام فروبردو بویید و پشت گردنمو بوسید و گفت:
-میدونی که اتاقمکجای ویلاست ،اون بالا، همون اتاق تکه ...
کامیار اومد ویه نگاهبه ما کرد معلوم بود اعصابش خرده ولی خودشو کنترل میکرد،سرمو کنار کشیدمو شالمو سرم کردموبا نگرانی پرسیدم:
-نگین چطوره؟
کامیار دستی به موهاشکشیدو گفت:
-بهش(بِ شیش)زدم یهکم تهوعش بهتره بشه
-مامانم بفهمه چی؟کامیارعصبی بهم گفت:
-بفهمه آخرش می فهمهکه،پس چه الان چه بعد
-معلومه دارید چیکارمیکنید؟«دست آرمینو از دور کمرم عصبی پایین کشیدمو از بغلش اومدم بیرون و آرمین هم که اصلا ککش هم نمیگزید که من عصبی أمو دارم در مورد برنامه ی اونو کامیار حرف میزنم و کامیار هم از شرایط عصبی آرمین بی خیال جفتمون رفت یه لیوان از اون مارتینی ِلعنتیش برای خودش بریزه...من ادامه دادم در حالی که حواسم به آرمین هم بود گفتم:»
-کامیار اون حاملهاست از تو،بچه ی تو رو ،تکلیف خواهر بدبخت من چیه؟همه فکر میکنن اون مجرده،نکنه فکر کرد این جا هم وقتی یه دختر مجرد حامله میشه همه بهش میگن:«اِ!!مبارک»اینجا میگن :«پس اینم زیر آبی میرفت که پاشو کرد توی یه کفش که طلاق بگیره»؛همه به چشم یه زن خراب نگاش میکنن
کامیار عصبی دادزد:
-همه غلط میکنن
نگام به آرمین افتادکه اول یه لیوان که سر کشید هیچ ،دوباره یکی دیگه برای خودش ریخت و جیغ زدم:
-آرمین!
آرمین خونسرد انگارنه انگار که من جیغ زدم برگشت نگام کردو گفت:
-جان؟
-وای خدا وای از دستشما دوتا نخور آرمین نخور مست می شی گاف میدی مامانم می فهمه لامصب
به کامیار دوباره نگاه کردمو گفتم:
-شما دوتا همینومیخواستید نه؟که به کی بفهمونید به بابام ؟که معنی نگاه مردم به مادرتون چی بود؟ آره؟ شما همینو می خوایید ولی منو خواهرم چه گناهی کردیم؟
آرمین اومد و رو دستهی مبلی که من کنارش ایستاده بودم نشستو گفتم:
-مگه ما مقصر بودیمکه دارید از ما تقاص میگیرید؟
آرمین کسل وار سریتکون دادو گفت:
-آه بازم شروع شد
-به خدا که شما دوتاانسان نیستید
آرمین منو با اونقیافه مسخره ای که به خودش گرفته بود وابروهاشو بالا داده بود و لباشو به حالت متعجب جمع کرده بود پلک میزد نگام میکردو گفت:
-نچ نچ نچ ،چه پسرایخطر ناکی نفس مراقب خودتو خواهرت باش
-خیلی مسخره ای آرمین
ازشون دور شدم ورفتمبه یکی از اتاقا و رو تخت دراز کشیدم؛ مامان اومدو گفت:
-دکتر جان نگینمچطوره؟
کامیار-خوابیده
مامان- خوبه شمااینجایی وگرنه توی این هیرو ویری کی میخواست نگینو ببره دکتر؟نفس...نفس...آه نفس بیا ...این کجا رفته کلی کار داریم
آرمین-الان میگم زن وبچه ی میکائیل بیاد کمک بذارید نفس پیش نگین بمونِ
مامان-به خدا آقایمهندس ما نمیدونیم چطوری باید جواب محبت های شما رو بدیم خدا شما رو برای ما از آسمون فرستاد اصلا فکرشو نمی کردم که شما بیایید خودتون این پیشنهادو بدید که باغتونوبرای جشن نعیم در اختیار ما میذارید ،من از حسین خواسته بودم که به شما پیشنهاد بده که آقای شمس و زنش جلوی شما تو رو در وایسی بیفتن حرف ما رو قبول کنن که عروسی رو تو خونه ی خودمون بگیریم «وا!!!!مامان چرا خالی میبندی مگه خونه ی ما چندین متره؟که عروسی بگیریم حالا خوبه از اول میخواستن باغ آرمینو بگیرنا،انگار ما کارمون بی دروغ نمیشه!!!ارثیه؟!!!»
آرمین طبق معمول بایه صدای سردو خشک گفت:
-خواهش میکن«همین!»
مامان-نعیم بیا میوهها رو آوردن
-نعیم-نفس...نفس...ایبابا این کجاست؟
مامان-ولش کن یبا باهم بریم میوه ها رو تحویل بگیریمو...
در اتاق باز شد فکرکردم نعیمه بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:
-برو من منت سرتمیذارم ،بی لیاقت ،خلایق هر چی لایق
-عین باباته،همونطورکه بابات لیاقت مامانتو نداره ،نعیم هم لیاقت تورو نداره چشمامو با ترس باز کردمو از رو تخت بلند شدمنشستمو شاکی گفتم:
-آرمین! تو کاری جززیراب زدن بلد نیستی؟
آرمین رو تخت نشست و دستشورو قفسه ی سینه ام گذاشت تا بخوابونتم دستشو نگه داشتمو گفت:
-چرا،کار دیگه ایمبلدم بذار نشونت بدم
با حرص گفتم:
-لازم نکرده آرمین بسکن،فرق تو با بابام چیه؟اونم همین بلا رو سر مامانت آورد«آرمین با عصبانیت نگام کردو گفتم:»
-فکر کردی اگر بچه اتبه دنیا بیاد و بدونه باباش چرا خواسته اون به دنیا بیاد
میخواد باهات چهرفتاری کنه؟
آرمین مثل همیشه شروعکرد به مسخره حرف زدن
آرمین-واااای ،تاحالا فکر شو نکرده بودم عجب شجره نامه ای میشه بیشتر شبیه انتقام نامه است با حرص آرمینو نگاه کردم و دستمو از روی قفسه سینه اش برداشتم وبه انگشتام نگاه کرد و حلقه امو تو دستم صاف کرد وجدی گفت:
-فرقش اینه که منو کامیار حداقل بعد از ازدواج با شماوارد زندگیتون شدیم و فرقش اینه که هردومون شوهرای شرعی شما خواهرا هستیم ،فرقش اینه که شما دونفردوتا بچه ی نره خر ندارید که مثل کامیار ضجر بکشند،که مادرشون با یه مرد غریبه است و بابامون از این رابطه بی خبرِ،فرقش اینه که....
-بسه
آرمین –پس میبینیهنوز به اندازه ی بابات بی شرف نیستم
-کی تموممشمیکنی؟تمومش کن خسته شد
آرمین بهم نگاه کردوموهامو از روی شونه ام کنار زدو سرمو نوازش کردوگفت:
-تازه شروع شده عزیزم
با گریه گفتم: دیگهتحمل ندارم ،تمومش کن «سرمو به سینه اش چسبوند و موهامو نوازش کردو گفت:»
-بی تابی نکن،هنوزبازی رو شروع نکردم
-خدایا....آرمین...
آرمین- کامیار زودتراز من رفته تو گود بذار اول بازیِ کامیار رو ببینیم
سرمو از سینه اش عقبکشیدمو ونگاش کردمو گفت:
-بازیه کامیار زیادطول نمی کشه چون هم بازیش نگینو ،نگین هم هم بازیه گوش به فرمانی نیست
اشکام فرو ریخت وآرمین اشکاموپاک کردو گفت:
-تو قبلا بیشتر براممیخندیدولی الان فقط گریه میکنی
-می خوای بعد گرفتنزندگیم،جسمم،آینده ام ،هدف هام ،حالا مادرمم از بگیری ؟تورو خد آرمین تو که بابامو با تموم قدرتت ازم گرفتی احساسمونسبت به عشقی که به بابام داشتم و پوچ کردی ؛بذار حداقل مامانم برام بمونه
ارمین من و نگاه کردوخودمو از روی تخت سر دادم رو زمین نشستمو اون پای آرمین که رو زمین بودو تو بغلم گرفتمو با گریه گفتم:
-آرمین خواهش می کنممامان من جز بچه هاش کسی رو نداره تو میخوای بابامو خراب کنی و انتقام تو بگیری ولی مامانم پاسوز همه ی ماست
آرمین تنها نگاهممیکرد باید از حالم لذت می برد ولی انگاراونطوری که باید حال خوشی نسبت بهم نداشت تنها نگاه کردن بود بدون هیچ احساسبد یا خوب
باید ترحمشو بدستمیاوردم باید منصرفش کنم بیشترباید اصرار کنم تا کوتاه بیاد پس نالیدم :
-آرمین،عزیزم منونگین که داریم تقاص پس میدیم حداقل یه کم مراعات مامانمو بکن
آرمین که با سردی محضو حرص نگام میکرد،عصبی گفت:
-چیکار کنم به خاطرمامانت دور همه چیزو خط بکشم ؟یا مامانتو بفرستم خارج بعد دوسال که اومد آبا از آسیاب افتاده باشه؟
مأیوس ازش روبرگردوندم و به تخت تکیه دادم و در اتاق باز شد قلبم ریخت گفتم:مامانه...خونم تو تنم یخ کرد تا چشمام ببینه و پیام بده به مغزم که مامانم نیست کامیاره
شالمو رو سرم کشیدموکامیار گفت:
-آرمین سویچو بده
آرمین-کجا؟
کامیار با حال گرفتهگفت:
-نگین ویار گوجه سبزکرده ،برم بگیرم «کامیار به من نگاه کردو شاکی وعصبی گفت:»
-چیه نفس منو اینطورینگاه نکنا
رومو از کامیاربرگردوندم خودشم خوب میدونست چرا شاکی نگاش میکنم آرمین سویچو داد به کامیار رو با شیطنت گفت:
-خب عزیزم ویار کردهدیگه باید بره براش بخره دیگه ...
به آرمین نگاه کردموگفتم:
-در هر حالتی تواناییمسخره بازی داری آره؟
از جا تا بلند شدمصدای عق زدن نگینو شنیدم به کامیار که هنوز ایستاده بود نگاه کردم که زود تر از من از اتاق زد بیرون به طرف اتاقی که نگین اونجاست ...رفتم تو اتاقو دیدم کامیار نگینواز پشت سرش در بر گرفته و موهاشو کنار نگه داشته و پشتشو ماساژ میده و شیر آبو باز کرد و می گه:
-نفس بکش ...نفسعمیق...
-مگه نگفتی آمپولزده؟
نگین با همون حالشبریده بریده گفت:
-خدا...خدا...لع...لعنت...لعنتت...کنه...کام...کامیار...خدالعنتت کنه
و دوباره با تموم قدرت عق زد ومن با دیدن این صحنه جلویدهنمو گرفتم چون دل خودم بهم خورد ،بد دل بودمو تحمل نداشتم یه قدم اومدم عقب خوردم به یکی برگشتم دیدم آرمینه کمرمو گرفتو نگهم داشتم گفت:
-چیه ...«با شیطنت درحالی که قیافه اشو خیلی با نمک کرده بود دست کشید رو شکمم و گفت:»
-نکنه تو هم...«یهچشمشو بستو سری تکون دادو گفت:»
-هوووم بگو عزیزم منذوق مرگ نمیشم
با حرص زدم به شونهاشو نگین جای من گفت:
-اون فقط بد دله
کامیار نگینو به تخترسوندو گفت:
-نفس پیش نگین باش تابیام
نگین رفت و من رویتخت کنار نگین نشستم و نگین بلوز کامیار رو جلوی بینیش گرفت و چشماشو بست و آرمین با خنده و شیطنت ومسخره ای گفت:
-ویارت بوی کامیاره؟
نمیدونم چرا از لحنآرمین خنده ام گرفت و نگین با عصبانیت به جفتمون نگاه کردورو به آرمین گفت:
-آره بخند باید همبخندی ،تو نخندی کی بخنده؟می فهمی معنیِ ویار چیه؟ نه چون تو هرگز یه زن نمیشی،حامله نمی شی ،منم آرزو داشتم یه روزی این روزامو به امید یه بچه از وجود خودم ببینم ولی تو و اون کامیار ِ بی شرف این آرزوی منو به لجن کشیدید ،حالا با هر بار که حالم بهم میخوره ،ویار دارم جا اینکه به خودم تسلی بدم که همه اش به خاطر دیدن بچه ام تحمل میکنم و...به خودم لعنت می فرستم و از خدا می خوام بلایی که سرمنونفس آوردیدرو بدتر خدا سرتون بیاره
آرمین خونسرد گفت:
-من قبلا طعمشو چشیدمنوش جان شما بکشیدید به زودی اونی هم که باید بکشه از جام این مصیبت خواهد چشید
نگین-آرمین تو ناروازندگی دونفر رو که هیچ ربطی به هدف تو نداشتنو به گند کشیدی وباید جواب این ناحقی رو بدی تا لحظه ای که زنده ام،نفس میکشم اینو از خدا میخوام و به جونت آه میکشم
آرمین پوزخند زدوگفت:
-من 16سال آه کشیدمهیچ اتفاقی نیوفتاد که هیچ، گردن بابات کلفتر شد ، واسه منم هیچ اتفاقی نمی افتی
نگین- خواهر منمظلومه آهش دنیاتو میگیره
آرمین به من متفکر نگاه کردو گوشه ی لبشو جویید دراتاق باز شدو بابا اومد داخل اتاقو گفت:
-نگین باباجونم بهترشدی؟مامانت گفت« دکتر جان گفتن مسموم شدی»!مگه چی خوردی؟
به آرمین نگاه کردمکه دقیق بهم نگاه میکرد به نگین نگاه کردم که جواب بابا رو نمیدادو بابا گفت:
-هان؟!!!!چرا جوابنمیدی؟!!!!
-لواشک خورده
بابا- دخترم ،چقدر میگم از این آتا آشغالا نخورید مگه گوش میدید ؟بیا عروسی داداشت ببین افتادی تو رخت خواب
ایشالله تا فردا خوبمیشی میخوای برم برات عرق نعنا بخرم؟
-آقای دکتر بهش آمپولزده یه کم بهتره
بابا-خب الحمدالله«بابا رو کرد به آرمینو گفت:»
-راستی مهندس جاننگفتی دکتر چه نسبتی باهاتون داره ؟
آرمین به من نگاهکردو گفت:
-برادرمه
بابا با تعجب خیلیزیادی گفت:
-برادر؟!!!!!!!!!!!!!ولی شما که ...
آرمین بدون اینکهنگاه از من برداره به همون سردی جواب داد:
-از مادر یکی واز پدرجداییم
بابا دستی به چونهکشیدو گفت:
-نمیدونستم !!!«بعدخندیدو به پشت آرمین زدو گفت:»
-نگفته بودید،داشتیم؟ولی خدایی خیلی شبیه همید البته این تشابه و با برخورد مکرر آدم متوجه میشه نه نفس؟
آرمین با همون نگاهسردش که بهم چشم دوخته بود گفت:
-نفسم همینو میگه
با نگاه عاصی شده بهآرمین نگاه کردم بمیری چرا انقدر نگام میکنی؟!
به بابا نگاه کردانقدر سرد ،انقدر جدی،انقدرخشک که حتی ازدور هم سرمای نگاشو حس میکردی وبا سری متمایل به بالا گفت:
-هر دو شبیه مادرمهستیم من چشمای مامانمو به ارث بردم و کامیار رنگ موهاشو ،مادرم چشماش آبی«به نگین با تردید نگاه کردم به آرمین با خیرگی نگاه میکرد تمام سر تا پاش شده بود گوش و چشم ،به بابا خیره شد از نگاهش به بابا نگاه کردم چشم دوخت به حلقه ی من نگاهیی سرتا سر تأمل حتی میشد دیگه از تو چشماش فیلم گذشته ای که تو سرش میگذشتو دید ما آخر هم جریان این حلقه رو نفهمیدیم !!!حتما بازم به نقشه ی آرمین ربط داره...سر بلند کردم و به آرمین نگاه کردم به من چشم دوخته بود ادامه داد:
-مادرم چشمای منوداشت به همین آبیی،با همین نگاه،موهای کامیار رو به همین تیرگی با همین حالت کامیار بیشتر شبیه مادرمه همون لب ودهن گاهی وقتی می بینمش فکر میکنم مادرم داره باهام حرف میزنه همون طور وقتی که تو آینه به خودم نگاه میکنم چشمای مامانو می بینم ،مامانم هم مثل من یهتاجر بود«به بابا نگاه کردم رنگش عوض شدو روی چشماش سایه ای از غم نشست...»دوتا شرکت داشت ،حرفه اش تو صنف چرم بود ...من حیطه ی شغلی اونو انتخاب کردم برعکس تحصیلاتم که در رشته کامپیوتره ،انگار من و کامیار خصلت های مادرمو با هم تقسیم کردیم ما رو که کنار همبذاری میشیم مادرم
«به بابا سریع نگاهکردم دیدم دیگه غرق در افکارش شده بود ...»
رنگش زرد شده بود غصهاز چشماش می ریخت چته بابا ؟این طوری نکن 16سال گذشته!!!!هنوزم؟!!!!!این چه جور عشقیه؟!!!خیانت تا حد عشق؟!!!!
به آرمین نگاه کردمبا همون فیگور قبلیش +اینکه دستشو تو جیب شلوارش کرده بود به بابا با کینه و دشمنی نگاه میکرد ...
در اتاق باز شدومامان بود گفت:
-حسین...حسین...ایوای ،حسیییییین؟!!!!!..خوابت برده؟بچه ام هلاک شد بیا مرد یه کمکی بکن اومدی ور دل دخترات چند منه ؟بیا بیا...
بابا برگشت مامانونگاه کردو بعد هم بدون هیچ
حرفی از اتاق به دنبال مامان رفت بیرون....ادامه دارد....