امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کلبه عشق(ی رمان متفاوت)

#4
پست چهارم

شیرین:آخی دلم به حالت می سوزه

آقاجون عصایش را محکم به زمین کوبید
آقاجون:حق با وحید هست ما از کجا بدونیم که اونا کاری نکردن
چیزی در درونم شکست نگاهی به بابا بهروز کردم که سرش را پایین انداخت صدای مامان سایه و عمه بهار را نمی شنیدم فقط نگاه به ان چشمان مغرور کردم دیگه ترسی ازش نداشتم اون شرف منو زیر سوال برده بود اگه اون پدربزرگم بود من نوه اش بودم اگه بابام چیزی از غیرت نمی دونست ولی خودم می تونستم از خودم دفاع کنم همونطور که چشم در چشمش بودم گفتم
شیرین:هرجور میلتونه فکر کنین منم فردا می رم دانشگاه کسی هم نمی تونه جلو دارم باشه
از پشت میز بلند شدم که بابا بهروز گفت
بابابهروز:شیرین برگرد از آقاجون معذرت بخواه
همنطور که به طرف در می رفت گفتم:لایق معذرت خواهی نمی دونم
هم همه ای به پا شد فقط آخرین لحظه نگاهمو به آقاجون دوختم که نگاهم می کرد آقاجون برگشت منم به راه خودم ادامه دادم
آقای منوچهر بهادری کنار عکسی ایستاده بود و ان را نگاه می کرد که صدای پسرش اورا به خود اورد
بابا بهروز:آقا جون من بابات شیرین معذرت می خوام
صدای تحکم آمیز منوچهر بهادوری در اتاق پیچید
آقا جون:بیرون
صدای بسته شدن در را شنید یاد حرف شیرین افتاد لایق معذرت خواهی نمی دونم درست یادش است 25سال پیش پسرش همین حرف را به او زده بود هنوز همان چشمها جلوی چشمانش بود صدای همسرش فرشته هیچوقت نمی بخشمت منوچهر که پسرمو ازم گرفتی عصا زنان کنار پنجره رفت نوه ی عزیزش را دید صدایی اورا به خود لرزاند آقاجون می یاد می یاد اون روزی که به زانو در می یاین می یاد اون روزی که تاوان همه چیو باید بدین فردی از همین خانواده شمارو به زانو در می یاره این قول از بهداد بهادوری یادتون باشه نگاه دیگری به شیرین کرد و اخمهایش درهم رفت من جلوی همه چیز را می گیرم
صدای داد وفریاد در خانه پیچیده بود که او خارج شد هنوز مخالفت می کردن که به دانشگاه برود و او با همان لجبازی حالا راهی دانشگاه می شد در حیاط را که بست لبخند به لب آورد واسه ی چی روزمو با حرفای اینا خراب کنم نگاهی به دور برش کرد و در دل نالید کجایی ارشیا
ارشیا بهم ریخته وارد خانه شد مادرش نگاهی به او کرد ارشیا که وارد اتاقش شد عمو بهداد به بیرون آمد نگاهی به همسرش کرد
عمو بهداد:اومد
او سرش را تکان داد عمو بهداد لبخندی زد و اشاره کرد به او که به بالا برود:جون بهداد آهو بلند شو برو بالا تو که می دونی من نمی دونم چطور صحبت کنم که خر بشه
زن عمو آهو اخمی کرد و صورتش را برگرداند:منو که خر کردی
عمو بهداد خنده ای کرد و کنار او نشست:دور از جون خانوم خر چیه من شمارو با یک بدبختی مال خودم کردم
ارشیا به چهار چوب در تکیه داده بود و به کل کل انها نگاه می کرد لبخندی به لب آورد و به انها نزدیک شد عمو بهداد نگاهی به او کرد
عمو بهداد:خدایا شکرت نمردیمو دیدیم شما بخندین
ارشیا به مبل لم داد و نگاهش را به پدرش دوخت:بابا همچین می گین انگار من اصلا نمی خندم
عمو بهداد:آره که نمی خندی همیشه باید صورت اخموتو ببینیم اون دختره کی بود اسمش
زن عمو آهو:بهداد
عموبهداد:جون بهداد بله خانوم گلم
زن عمو آهو خجالت زده سرش را به زیر انداخت و به ارشیا اشاره کرد
عمو بهداد:ای بابا خانوم خجالت نداره این غولو که می بینی از خودمونه
ارشیا با شنیدن غول دلش بار دیگر گرفت شنیده بود شیرین به او غول می گفت زن عمو آهو با دیدن حالت گرفته پسرش بلند شد و کنارش نشست
زن عمو آهو:چیه مادر چت شده
ارشیا بدون حرفی بلند شد:من باید برم کار دارم شام خونه نیستم
با صدای پر تحکم پدرش ایستاد:بشین سر جات
زن عمو آهو:بهداد
عمو بهداد:ای بابا خانوم بذار جدی باشم دیگه هی این بهدا می گی دل ما زیرو رو می شه
زن عمو اشاره ای به ارشیا کرد که سرش به زیر بود
عمو بهداد:تو نمی خوای به ما بگی این یکماه کجا بودی
ارشیا:من که به شما گفتم برای کار شرکت بیرون رفته بودم
عمو بهداد:ارشیا به من نگاه کن
ارشیا سرش را بالا گرفت و به چشمان ابی پدرش که او را یاد شیرین می انداخت دوخت
عمو بهداد:چته پسرم از موقعه ای که برگشتی توی خودتی دیگه اون ارشیای قبل نیستی
ارشیا دیگر طاقت ان نگاه را نداشت سرش را به طرف دیگر برگرداند
ارشیا:هیچی نیست بابا شما گیر دادین من که ارشیا ی اولم

زن عمو آهو دست بر روی دست پسرش گذاشت
زن عمو آهو:من مادرتم می شناسمت تو اون ارشیای قبل نیستی همه اش خودتو با کار درگیر کردی توی این سه هفته که اومدی تغییر کردی (لبخند ی به لب اورد و چشمانش را به چشمان پسرش دوخت)من پسر عاشقمو نشناسم کی بشناسه
با صدای گللللل گفتن بلند عمو بهداد انهارا به خود آورد ارشیا با یک خداحافظی از مادرش فرار کرد دیگر مادرش مطمئا شده بود که او عاشق شده است کنار همسرش نشست
زن عمو :پسرت عاشق شده
عمو بهداد خنده ای کرد و نگاهش را به همسرش دوخت
عمو بهداد:کی می یاد عاشق پسر تو می شه
زنعمو آهو مشتی به بازوی او زد:از خداشم باشه عاشق پسر خوشتیپم بشه
عمو بهداد خنده ای کرد:همین خودت مایه بذاری روی پسرت
ارشیا که به دفتر رسید نگاهی به منشی اش با اخم کرد:خانوم احمدی کسی زنگ نزد ملاقات کننده نداشتم
خانوم احمدی که به اخم های همیشگی او عادت داشت سرش را به زیر انداخت
خانوم احمدی:نه آقای بهادوری نه ملاقات کننده داشتین نه کسی تماسی گرفت
شیرین سرش را در دستانش گرفت:شبنم نکنه منو فراموش کرده
شبنم که نگاهش به دستان شیرین بود با صدای شیرین نگاهش کرد
شیرین:مرض چرا این شکلی نگام می کنی
شبنم نفسش را بیرون داد:می دونی شیری یک چیز عجیبه
شیرین دستش را به زیره چانه زد و نگاهش را به او دوخت:چی عجیبه شبی

شبنم اخمی کرد :شبیو کوفت می دونی خوشم نمی یاد

شیرین:پس شیرین رو کامل بگو بدونه مخفف
شبنم : اه باشه حالا کاش همونجا مونده بودی دختره ی پرووو
شیرین خنده ای کرد:ای خدا کاش مونده بودم
شبنم سرش را با تأسف تکان داد:دیدن تا حالا کسی که آدمو ربوده یا همون گروگان گرفته عاشق بشه اینا چه خول چلایی بودن بخدا من به جای تو بودم حالا سکته کرده بودم سینه ی قبرستون بودم اه اه دختر بی حیا رفته گفته حالا که منو ربودین بیاین دوست شیم بعد عاشق پسر مردم شده پسری که حالا معلوم شده پسر عموشه پس خوله دیگه که عاشق (اشاره به شیرین که از حرفهای او در حال خندیدن بود)همچین آدمی شده ای خدا منو بین چه آدمایی گذاشتی
خودش نیز از حالتش خنده اش گرفت
وحید:سلام
شیرین خنده اش را خورد و زیر لب:خروس بی محل
شیرین نگاهی به او کرد دوستای چلاقشم کنارش ایستاده بودن یکی از دوستاش امید که داشت همینجوری منو می خورد جمع کن اون آب دهنتو راه افتاده
شیرین:فرمایش
وحید نیشخندی زد:می یای بریم باهم بیرون

شیرین نگاهی به شبنم کرد که با اخمی نگاهش به وحید دوخته شده بود می دونستم دوست داره حالا سر به تن این وحید نباشه نگاهی به پشت وحید کردم آخ جون خدایا همینو واسم درست کن ممنونت می شم میثم یکی از غیرتی ترین پسر در دانشگاه بود که پسری دختری رو اذیت می کرد می رفتن پیشه میثم با صدای بلندی که خودمم تعجب کردم
شبنم نگاهی به من کرد که چشمکی بهش زدم
شبنم:شما خجالت نمی کشین همچین پیشنهادی به من می دیین مگه خودتون ناموس ندارین
آخ آخ دیدم میثم نزدیک شد وحید با تعجب داشت نگاهمون می کرد خواست دستمو بگیره که دادش هوا رفت بله دیگه میثم داش خودم دستشو داشت پیچ می داد دوستاشم دوستای چلاقشو گرفته بودن
میثم بدون اینکه نگاهم کنه:ابجی شما برین خودم هواتونو دارم
لبخندی زدم:مرسی داداش شما نبودین نمی دونستیم باید چیکار کنم
منو شبنم اومدیم از کافی شاپ بیرون هر دو شروع کردیم به کر کر خندیدن می دونستیم دیگه حال میثم چطور می تونه باشه
شبنم:خدایی این میثم بیاد خواستگاریم بی چون و چرا قبول می کنم
شیریا آهی کشید:منم همینطور ولی اگه ارشیا بیاد
شبنم یکی به سرش زد:مردشور این عشق و عاشقیتو ببرم
شیرین خنده ای کرد و دست اورا گرفت و به طرف خانه به راه افتادن
نگاهی به خود در آینه کرد پدرش مثل همیشه آقا جون احضارش کرده بود و بیرون بود مادرش و عمه بهار کنار یکدیگر نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن نگاهی دیگر به خودش کرد فقط تو نیستی که چشات آبیه من عمو داشتم پس چرا کسی نگاهی به ان دو کرد می توانست به انها اعتماد کند به آن دو نزدیک شد مادرش نگاهی به او کرد و مهربانه به او لبخندی زد عمه بهار جایی برای من کنار خودش باز کرد سرش را به زیر انداخت
شیرین:چیزی از هردوتون بپرسم راستشو به من می گین
عمه بهار و مامان سایه نگاهی به یکدیگر کردن
مامان سایه:مگه ما تا حالا بهت دورغ گفتیم
شیرین :نه ولی اینو هیچ کس نگفته حتی شما
عمه بهار :بپرس عزیزم
شیرین:من عمو دارم؟
دستهای عمه بهار که توی دستام بود لرزید نگاهی به مامان کردم که نگاهش به عمه بهار بود
مامان سایه:بگو بهار بذار اینم از راز این خانواده با خبر شه
عمه بهار نفس حبس شده اش را بیرون داد:فکر می کردم روزی این حرفو پسرم بهم بزنه ولی دیدم پسرم هم از این قماش بیرون اومد (دستی بر روی سرم کشید)آره عزیزم تو یک عمو داریی عمویی که از این قماش نبود اون هرچی بود عزیز بود
قطره اشکی از چشمان مشی اش سر خورد معلوم بود عمو بهداد چقدر عزیز بود براش
عمه بهار:بهداد چیز دیگه بود عزیزم عین تو بود لجباز و یکدنده همیشه شوخ هیچ وقت ناراحتی توی صورتش نمی دیدی همیشه خندون بود اطرافیانشم همینطور می خندوند روحیه ی خونه ی بهادوری بود همینطور که تو هستی تو کاملا به بهداد رفتی از چشمها گرفته تا تک تک صورتت
حالا درک می کردم چرا اینقدر عمه دوستم داشت چرا منو وقتی توی بغلش می گیره منو محکم می گیره
عمه بهار:بهروز اولا اینطور نبود دوست صمیمی عموت بود داداشام برای من حکم دوستو داشتن ولی بهداد به من از همه نزدیکتر بود بعد از اینکه پدرت با مادرت ازدواج کرد این دوستی کامل تر شد بعد چند روز بهداد اومد به من گفت عاشق شده
لبخندی که بر روی لب عمه ظاهر شد بر روی لب مامان سایه هم بود

عمه بهار:واااای چه روزی بودخدا نکنه کسی مثل این دیونه عاشق شه عاشق که نبود دیونه بود آهو دوست صمیمی منو سایه بود خیلی دوستش داشتم همینکه بهداد اونو انتخاب کرده بود خوشحال بودم ولی خیلی بد شد عشق توی این خانواده گناه بود هیچ وقت یادم نمی ره صدای بالا رفته ی اقا جون ولجبازی بهداد به خاطر مامان هر دو سکوت کردن ولی بهداد کار خودشو کرد پنهانی ازدواج کرد منو سایه رو می برد پیشه آهو حتی مامانو هم می برد با به دنیا اومدن شروین جو خونه عوض شد بهداد عاشق شروین بود همینطور شروین وابسته به بهداد دو سالی از به دنیا امدن شروین می گذشت که بهداد با خوشحالی و جبعه ی شیرینی داخل اومد اونم داشت بابا می شد شروین همیشه پیشه آهو بود ناز کرده بود اولین پسر نوه ی خانواده بود بهداد بار دیگه با آقا جون صحبت کرد ولی کاش نمی کرد از اونجا بود که آقاجون فهمید آخ هنوز یادم نمی ره چطور داداشه عزیزمو زیر بار کتک گرفتن ولی عموت تنها یک چیزی به اقا جون گفت همون حرفی که تو زدی من تورو لایق معذرت خواهی نمی دونم از او روز تا حالا من داداش عزیزمو ندیدم نمی دونم برادر زاده ام دختر بود یا پسر
اشکهایش را پاک کردم چقدر درد کشیده بود مامان نیز اشک می ریخت
مامان سایه:دومی داداشت بود کسی که از جون برای من عزیز بود بچه ی من چقدر سن داشت که انداختنش بیرون دلم لک زده توی بغلم بگیرمش یک سیر نگاهش کنم هنوز پدرتو نبخشیدم برای این کارش پسر من دزد نبود عشق پدرتو به داداشت می دونستم ولی آقا جون باز هم مثل همیشه کار خودشو کرد و پدر پسر از هم جدا کرد اون روز روز سختی بود همنطور که شروین بعد از رفتن بهداد با مرگ رو به رو شد بعد از رفتن شروین تو هم با مرگ رو به رو شدی (مامان سایه دستی بر روی گونه ام کشید )تو بهترین هدیه ای که به من دادی روزی بود که اسم شروین رو توی روزنامه دیده بودی تو اون خوشبختی بودی که این خاندان احتیاج داشت
هر دو را در اغوش گرفت باید کاری می کرد باید قدم پیش می برد این خانه این خاندان خیلی چیزهارا گرفته بود
دستی بر روی سنگ قبر کشید مادر بزرگش نیز خیلی زجر کشیده بود یاد مادر بزرگش اشک را در چشمانش اورد بوسه ای بر سنگ شسته ی او نهاد
شیرین:حالا نگاهاتو که به من می انداختی می فهمم اون بوسه هایی که بر روی چشمهای من می دادی گریه های شبونه ات نمی دونستم نفهمیدم ولی همینجا این شیرین شیرین بهادوری به شما قول می ده قولی که باید قبلا که زنده بودی می داد هر دو پسرتو می یارم همینجا کل خانواده همنطور که آرزو داشتی می یارم
از کنار او بلند شد به طرف ماشینش رفت یک احساسی او را به عقب برگرداند مادر بزرگش را دید که دستش را برای او تکان می داد صدایش در گوشش پیچید برو من به تو ایمان دارم بار دیگه با اونا برگرد من چشم انتظارم اشکهایش را پاک کرد و سوار شد باید کجا می رفت از کجا شروع می کرد ارشیا تو کجایی یک ماه آخه من از کجا پیدات کنم دختر بچه ای با لباس های پاره به او نزدیک شد
دختر بچه:خانوم بیا این گلا رو بگیر
دستی بر سر دختر کشید و گلارو از او گرفت و بوسه ای بر گونه ی او نهاد ماشین را گوشه ای پارک کرد دختری را دید که پسری سرش داد کشید و صورتش را از او یرگرداند و به دختر دیگری که با مانتوی تنگی جلویش ایستاده بود نگاه کرد اه اه این پسرا چرا این شکلی هستن پیاده شد و به نزدیک دختر رفت گل ها را بر روی پای او نهاد دختر چشمان گریانش را به او دوخت شیرین نگاهش کرد و کنارش نشست
شیرین:این اشکها ارزشش رو نداره بی فایده است
بلند شد دختر با تعجب نگاهش کرد و نگاهی به پسر کنارش تنها چیزی که شیرین با شنیدن حرف دختر لبخندی به لب آورد
دختر:تو لیاقت نداری باید همون اولش می دونستم
پیرزن که تمام حواسش به شیرین بود به شیرین نزدیک شد و دستی بر روی شانه اش کشید
پیررزن:امروز هر حاجتی داری دخترم براورده می شه
پیرزن این را گفت و از کنارش گذشت با دیدن ماشینش جریمه خورده بود دادش به هوا رفت
شیرین:ای بابا حاجت من این که نبود سوار ماشینش شد و به راه افتاد وسط راه که رسیده بود ماشینش ایستاد وا رفت از ماشین پیاده شد یکی به سرش زد امروز کلا شانس نداری شیرین موبایلش را برداشت و زنگ به شبنم زد

شبنم:بنال
شیرین:خیلی بی ادبی می دونستی
شبنم:اونکه بله حالا حرف حساب

شیرین:شبنم جونم

شبنم:خر خودتی
شیرین:ا ا ا شبنم
شبنم:حناق مگه من نگفته بودم بنزین بریز توی این ماشینت
شیرین:یادم رفت خوب حالا می یای
شبنم:خدایا به داد این شوهر بدبختش برس کجایی حالا تا بیام
شیرین آدرس را داد نگاهش را به دورو برش چرخواند شوکه فقط به تابلو نگاه کرد
شبنم:شیرین
صدای شبنم را دیگر نمی شنید گوشی را قطع کردم و جلو رفتم نگاهی به تابلوی شرکت کردم ارشیا بهادور شرکت املاک آهو خودش بود خود او بود حرفای پیرزن در گوشش پیچید امروز هر حاجتی داری براورده می شه نگاهی به ساختمونه شیک کرد با پاهای لرزان داخل شد یعنی بعد یکماه منو یادشه ممکنه یادش رفته باشه دستی بر روی حلقه اش که ارشیا داده بود کشید نه نه منو یادشه منشی بر پشته میزش نشسته بود چطور به طبقه اخر رسیده بود ندانست منشی نگاهش کرد
خانوم احمدی:بله بفرمایین
شیرین:من من من با....
خانوم احمدی نگاهش کرد
شیرین نفسش را بیرون داد:من با ارشیا کار دارم
اینقدر تند گفته بود که منشی با دهانی باز به او نگاه می کرد
خانوم احمدی:چی
شیرین دستی بر حلقه کشید ارام شده بود بابا قویی باش
شیرین: من با رییسه شرکت کار داشتم

خانوم احمدی:ایشون حالا حضور ندارند می تونین به من بگین کارتون چیه من به آقای بهادوری اطلاع می دم
شیرین:می تونم بپرسم کی تشریف می یارن کار واجبی باهاشون دارم
همچین چشم غره رفت خودمو خیس کردم کوفت خوب کاره واجب دارم
خانوم احمدی:ممکنه دیر کنن
شیرین:تا هروقت که باشه منتظر می مونم
خانوم احممدی پوزخندی زد:هر جور راحتین
شیرین بر روی مبل کنار در ورودی نشست من که همیشه از خدامه نیم ساعتی که گذشت گوشیم به صدا در اومد وااای عزرائیل داره زنگ می زنه روی پاسخ زد با صدای داد شبنم گوشی را از گوشش فاصله داد
شبنم:ای تو روحت شیرین خاک بر سرت دیونه ی علاف یک ساعته منو اینجا کاشتی دختره ی روانی عاشق بی سروپا کسی ماشینو با کلید میزاره اینجا یعنی خاک تو اون کله ی بی موخت روانی بدبخت مایداره عوضی بایدم بخندی ب...
خانوم احمدی به طرف من نگاه می کرد منم از خنده شکممو گرفته بودم هرچی فوش بودو به من داد ای نمیری شبنم دیگه خودش آروم شده بود
شبنم:کجایی
شیرین:پیداش کردم شبنم
شبنم:تورو جون من برم مامان بزرگمو با خبر کنم
شیرین:مگه مامان بزرگت می دونه
شبنم:بدبخت مامان بزرگمم توی انتظارشه
با تعجب جواب دادم:واقعا راست می گی
شبنم:آره والله امروز که داشت واسمون قورمه سبزی درست می کرد می گفت یک حسین علی قصابی داشتیم گوشتاش حرف نداشت پیداش کنم ول کنش نیستم
دیگه داشتم از خنده منفجر می شدم خانوم احمدی چشم غره ای به من رفت ایششی گفتم دختره ی جادوگر
شیرین:نمیری شبنم
شبنم:خوب بنال بگو کجایی
شیرین:برو یک ساندویچ بگیر بیا به این آدرس وقتی اسمشو خوندی خودت می فهمی
دیگه نذاشتم حرف بزنه قطع کردم توی صورتش آخ چه حالی داد نگاهی به منشی کردم

شیرین:همیشه کی می اومدن
خانوم احمدی پشت چشمی نازک کرد مرض خوب درست بگو دیگه
خانوم احمدی:فکر نکنم بیان
همین موقع ارشیا با اخمهای توی همش داخل شد به طرف میز منشی رفت آخی دلم برای بچه ام تنگ شده بود
ارشیا :خانوم احمدی ...
شیرین:اون اخماتو باز کن بابا دختره ترسید
خانوم احمدی با تعجب نگاهش را به شیرین دوخت چیزی در قلب ارشیا می گفت خواب می بیند ولی صدای خودش بود
شیرین :ارشیا
دیگه اشکام دسته خودم نبود همینطور می ریخت ارشیا با سرعتی به عقب برگشت آه بچه ام نگاهش کن خودمو انداختم توی بغلش صدای خنده هاش بلند شده بود منو روی زمین نهاد نگام کرد سر شو نزدیک سرم اورد چشامو بستم گرمی لباشو روی لبم احساس کردم
شبنم:وااااااااااااااای جلوی ملت زشته
منو ارشیا از هم فاصله گرفتیم شبنم کنار خانوم احمدی رفت و دهانش را بست
شبنم:شرم و حیا هم خوب چیزیه نگاه دختر مردم هنوز توی شوکه
منو ارشیا خنده ای کردیم
شبنم:حناق می خندن این چیزای+18 نشونه دختر مردم می دادین چرا
خنده ای کردم گرمی دستای ارشیارو توی دستام احساس کردم نگاهمو به نگاه شبش دوختم چقدر دلم برای این نگاه تنگ شده بود یکماه چه سخت گذشته بود فشار دستشو بیشتر کرد صدای شبنم مارو به خودمون اورد اه اه خروس بی محل
شبنم:بابا بسه
اومد نزدیک دست منو از دست ارشیا بزور بیرون آورد
شبنم:نامحرم زشته نگاه کنین تورو خدا دختر مردم هنوز تو شوکه
خانوم احمدی هنوز با دهان باز مارو نگاه می کرد منو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو بهم کوبیدیم که ارشیا با یک تای ابرویی بالا رفته نگاهمون کرد و روبه خانوم احمدی

ارشیا:خانوم احمدی ایشون نامزاد من هستن همسر آینده بنده
انگار آب سردی روی خانوم احمدی ریخته باشن واا رفت خیلی سرد به ما تبریک گفت شبنم نزدیک گوش من آمد و گفت
شبنم:بابا این دختره پس افتاد ولی خدایی کوفتت شه عجب هولویی گیرت اومده
خندیدم که ارشیا هم خندید
ارشیا:این هول هم بد چیزی گیرش نیومده ها
خندیدمو زبونمو برای شبنم در آوردم ارشیا مارو به اتاق کارش برد و منو کنار خودش روی مبل نشاند
شبنم:نه تورو خدا زحمت نکشین شما دوتا من خودم می شینم نه نه اصلا زحمتی نیست تورو خدا من نشستم
شیرین:ای بابا خوب بتمرگ دیگه اینقدر توی بحث عاشقانه ما نپر
شبنم:باشه باشه بعد بگو شبنم دلم واسه ی این غول تنگ شده
شیرین:شبنم ببند اونو
شبنم اشاره ای به خودش کرد:تو با منی دیگه آره
ارشیا:منم کسی جز شما اینجا نمی بینم
شبنم با چشمهای گرد شده نگاهمون کرد:حالا که اینطوره یک لحظه هم تنهاتون نمی زارم چشم سفیدا نگاه چطور دارن منو می ندازن بیرون
منو ارشیا می خندیدمو نگاهمون به شبنم بود که جدی حرف می زد
شبنم:منو باش هرروز سرنماز دعا به جونشون می کردم بیا شبنم بیا ببین چکار کردی به جون کیا دعا کردی خدا می دونه توی او کلبه چکار کردن آخه بی حیا ها می زاشتین با هم محرم می شدین بعد از این کارا می کردین (اشاره ای به من کرد)این ورپریده مثلا دزدیده بودنش خاک تو سرت آخه این چکاره ای که می کنی
ارشیا دلش را گرفته بود و می خندید آخه قربونش برم من بچه ام چند ساله نخندیده با صدای در شبنم ساکت شد دست به آسمون بردم
شیرین:ای خدا هرکس که پشت این دره کاری کن کسی باشه که دهن این دختره تروشیده رو ببنده
ارشیا خنده ای کرد و بفرماییدی گفت در باز شد من به کنار شبنم رفتم که به در خیره شده بود یک پسر قد بلند با موهایی قهوه ای روشن با چشمان خاکستر چهار شونه داخل شد با دیدن چشمانش دلم لرزید چقدر این پسر برای من آشنا بود شبنم یکی به شونه ام زد
شبنم:خوردی پسر مردمو
شیرین:بیا بده به جونت دعا کردم یک پسر خوب گیرت اومد
پسر با خنده به طرف ارشیا رفت:نه بابا من نمی دونستم تو هم می خندی
ارشیا با لبخندی نگاه به من کرد که تازه پسر متوجه ما شد نمی دونم چرا احساس کردم پسر دست پایش را گم کرد نگاه پر از تعجبش را به ارشیا دوخت
ارشیا:شیرین این دوست عزیزم بهترین دوستم دوست صمیمیم..
پسر:احسانم
صداش می لرزید یک لحظه نگاهمو به ارشیا برگردوندم دیدم سرشو زیر انداخت حس آشنایی به طرفش داشتم انگار سالهاست که می شناسمش یک جایی اینو دیده بودم ولی یادم نبود
احسان:بابا چرا خشکتون زده منم آدمم بگین چی می گفتین منم بخندم
شبنم:ااا مگه ما دلقکیم هر چی بگیم شما بخندین
احسان لبخندی به شبنم زد که شبنم اخمی کرد و کنار گوشم گفت
شبنم:ای رو آب بخنده نگاه چی هم لبخند می زنه
خندیدم:بده بختت باز شده
شبنم یکی به بازوم زد که خندمو بیشتر کرد نگاهم به چشمان خاکستری احسان افتاد با نگاه عجیبی نگاهم می کرد لبخندش برای من هزار معنی داشت احساس می کردم خیلی دوستش دارم منم لبخندی بهش زدم گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم با دیدن شماره خونه جواب دادم
مامان سایه:کجایی شیرین نمی گی دلم هزار راه می ره
شیرین:سلام مامان سایه ی خودم خوبی جیگر آقای بهروز بهادوری
خنده ای ریز مامان رو از پشت خط شنیدم
شیرین:مامان من با شبنم و با دوتا از دوستای دیگم بیروونم شما نگران نباشید آخه می خوان شام با نهار مارو مهمون کنند
ارشیا با احسان با چشمان گرد شده نگاهمون کردن شبنم هم ریز ریز می خندید

مامان سایه:باشه عزیزم ولی مواظب خودت باش خیلی منو بی خبر نذار می دونی نگران می شم


==================================== ======

ا کلی قول اینا تا مامان قطع کرد ارشیا با احسان دست به سینه ایستاده بودن و مارو نگاه می کردن
شبنم:هان چیه خوشگل ندیدن
احسان:پرو تر از شما دوتا ندیدیم
شبنم:همینه که هست از خداتون باشه دوتا دختر خوشگل داره باهاتون می یاد بیرون
احسان:ما که از خدامون نیست ولی انگار شما آرزوتونه
شبنم:توی خواب ببینی
احسان:آخی آرزو داری من تورو تو خوابم ببینم
شبنم:آخی دلتم بخواد توی خوابتو یک پشه هم پر نمی زنه
احسان ابرویی بالا انداخت:یعنی منظورت اینه که تو پشه ای دیگه
شبنم از حرس لبش را جوید:یعنی تو منو تو خوابت می بینی
احسان:من همچین حرفی نزدم
شبنم:ولی تو همین حالا گفتی
احسان:من نگفتم تو تو خوابم بودی
شبنم:دورغ چرا می گی تو همین حالا گفتی
احسان یک قدم جلو برداشت:من نگفتم
شبنم هم مثل خودش یک قدم جلو برداشت:گفتی
ارشیا به کنارم اومد دستمو گرفت هردو به کل کل اون دوتا نگاه می کردیم یهو گرفته بودتشون ارشیا سرش رو به گوشم نزدیک کرد
ارشیا:دلم واست تنگ شده بود
قند توی دلم آب شد نگاهش کردم قیافش خیلی داغون شده بود فداش بشم آخه بچم
شیرین:منم دلم برات تنگ شده بود چرا دنبالم نگشتی
ارشیا:می خواستم پیدام کنی می خواستم مطمئا شم دوستم داری
اشک توی چشمام جمع شد ارشیا بهم نزدیکتر شد
ارشیا:نبینم این اشکارو توی چشات شیرینم
اشکم بر روی گونه ام سرازیر شد ارشیا لبشو به صورتم نزدیک کرد و گونمو همانجا که اشکم سرازیر شده بود را بوسید سرشو نزدیک گوشم اورد و زمزمه کرد
ارشیا:دوستت دارم
نگاهشو به چشام دوخت چقدر دلتنگ این چشمها بودم منم زمزمه کردم
شیرین:دوستت دارم
صدای اون دوتا قطع شده بود هردو نگاهمون به اون دوتا برگردوندیم که از هم رو برگردونده بودن و به ما دوتا با دهانی باز نگاه می کردن
شیرین:اه اه حالم بد شد ببندین اون فکتونو
احسان خنده ای کرد و چشمکی به ارشیا زد یاد ساندویچا افتادم نگاهمو به شبنم دوختم
شیرین:هوی روانی پس ساندویچا کجاست گفتم بگیری
شبنم خودشو روی صندلی انداخت پاشو روی پای دیگر انداخت
شبنم:"مگه نوکر باباتم برم واست بگیرم
منو احسان باهم داد زدیم:هووووووی به بابا نرو
نگاهمو به احسان دوختم که سرشو به زیر انداخت شبنم ابروی بالا انداخت و نگاهشو به احسان دوخت
شبنم:حالا من اینو فهمیدم هوووی گفت تو چرا پریدی وسط

احسان :خوب من من من

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان کلبه عشق(ی رمان متفاوت) - f a t e m e h - 06-10-2014، 20:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان