06-10-2014، 14:46
پست سوم
ارشیا:بیا بیرون
شیرین نگاهی به او کرد چی شد چرا اینطور شد چرا ارشیا اینطور شد با سستی از جایش بلند شد و پشت سر ارشیا به راه افتاد ارشیا به کنار اتش جای همیشگیش نشست او نیز روبه رویش نشست ارشیا گوشی را از جیبش در آورد و شروع به شماره گرفتن کرد و نگاهش را به نگاه شیرین که نگاهش می کرد ثابت نگه داشت
ارشیا:سلام...ببخشید لطفا وصل کنید به اتاق دوازده
ارشیا اشاره ای به شیرین کرد شیرین نگاه درد آورش را از او گرفت ارشیا گوشی را به سمت او گرفت شیرین با التماس نگاهش را به او دوخت ارشیا با خشمی که در نگاه و صدایش بود گفت
ارشیا:بگیرش
شیرین با دستانی لرزان گوشی را از او گرفت صدای مادرش در گوشی پیچید آه چقدر دلتنگش بود
شیرین:مامانم مامان جونم
صدای هق هق گریه مادرش را شنید انگار کسی چنگی به قلبش زده باشد
شیرین:گریه نکن مامانم الهی دورت بگردم نذار شیرینت غصه دار شه
ارشیا دستی در موهای لختش با عصبانیت کشید نگاهش را به آسمان دوخت
مامان سایه:شیرینم عروسکم خوبی مادر کج....
ارشیا گوشی را از او گرفت و قطع کرد نگاهی به شیرین کرد وصورتش را از او برگرداند و با صدای بلندی
ارشیا:گمشو از جلو چشام دور شو تا بلایی دیگه ای سرت نیوردم
شیرین با هق هق گریه بلند شد پشتش را به ارشیا کرد ولی نصف راه به طرف او برگشت نگاهی به ارشیا کرد که سرش را بین دستانش قرار داده بود به چی نگاه می کنی شیرین اون احساسی نداره ازت متنفره می فهمی از خانواده ات متنفره به چیه این پسر دل خوشی با سرعت برگشت و وارد کلبه شد به در کنار تختش رفت و به زانو نشست وفریادی از دل زد که هماهنگ بود با اشکش
شیرین:ازت متنفرم متنفرم ازت
گریه می کردم به حالت زار خودم گریه می کردم برای دلم گریه می کردم داشتم خودمو مسخره می کردم من که ارشیا توی نفسهام بود جون من با بودن ارشیا بستگی داره ارشیا نگاهی به در بسته ی کلبه کرد با عصبانیت بلند شد ومحکم در کلبه را باز کرد شیرین از جایش بلند شد که ارشیا به داخل آمد و نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد با قدم های بلند خودش را به او رساند وفریادی از سر خشم زد
ارشیا:که متنفری اره منم متنفرم ازت من بیشتر
چنگی در موهای او زد و صورتش را نزدیک صورت او کرد
ارشیا:بار دیگه صداتو بلند کنی بد می بینی فهمیدی
شیرین از ترس چشمان ارشیا سرش را تکان داد ارشیا نگاهی به او کرد شیرین دیگر طاقت دیدن ان چشمهارا نداشت چشمانش را بست نفس های گرم ارشیا به صورتش می خورد احساس کرد ارشیا نزدیکتر آمد گرمی نفسهای ارشیا را بر روی لبش احساس می کرد به خود لرزید همجا را سوکت در بر گرفته بود نه حرفی از ارشیا بود نه از او شیرین ارام چشمانش را باز کرد و به نگاه او چشم دوخت هردو در سکوت غرق در چشمان یکدیگر بودن ارشیا غرق در دریای نگاه او و شیرین غرق در تاریکی نگاه او که دنبال روشنایی می گشت
شیرین:ارشیا
دستان ارشیا شل شد چشمانش را بست و از او فاصله گرفت به دیوار تکیه داد چند نفس عمیق کشید شیرین نگاهش به او بود که ارشیا با سرعت از آنجا خارج شد سرعت قدم هایش زیاد شده بود نسیم سردی به صورتش می خورد و موهایش را نوازش می کرد ولی او گرمش بود داشت آتیش می گرفت شروع به دویدن کرد کاش می توانست برود از او دور شود از او فاصله بگیرد از خستگی به درختی تکیه داد یاد نگاه شیرین افتاد چته ارشیا به خودت بیا اون دختره هیچی نیستارشیا:بیا بیرون
شیرین نگاهی به او کرد چی شد چرا اینطور شد چرا ارشیا اینطور شد با سستی از جایش بلند شد و پشت سر ارشیا به راه افتاد ارشیا به کنار اتش جای همیشگیش نشست او نیز روبه رویش نشست ارشیا گوشی را از جیبش در آورد و شروع به شماره گرفتن کرد و نگاهش را به نگاه شیرین که نگاهش می کرد ثابت نگه داشت
ارشیا:سلام...ببخشید لطفا وصل کنید به اتاق دوازده
ارشیا اشاره ای به شیرین کرد شیرین نگاه درد آورش را از او گرفت ارشیا گوشی را به سمت او گرفت شیرین با التماس نگاهش را به او دوخت ارشیا با خشمی که در نگاه و صدایش بود گفت
ارشیا:بگیرش
شیرین با دستانی لرزان گوشی را از او گرفت صدای مادرش در گوشی پیچید آه چقدر دلتنگش بود
شیرین:مامانم مامان جونم
صدای هق هق گریه مادرش را شنید انگار کسی چنگی به قلبش زده باشد
شیرین:گریه نکن مامانم الهی دورت بگردم نذار شیرینت غصه دار شه
ارشیا دستی در موهای لختش با عصبانیت کشید نگاهش را به آسمان دوخت
مامان سایه:شیرینم عروسکم خوبی مادر کج....
ارشیا گوشی را از او گرفت و قطع کرد نگاهی به شیرین کرد وصورتش را از او برگرداند و با صدای بلندی
ارشیا:گمشو از جلو چشام دور شو تا بلایی دیگه ای سرت نیوردم
شیرین با هق هق گریه بلند شد پشتش را به ارشیا کرد ولی نصف راه به طرف او برگشت نگاهی به ارشیا کرد که سرش را بین دستانش قرار داده بود به چی نگاه می کنی شیرین اون احساسی نداره ازت متنفره می فهمی از خانواده ات متنفره به چیه این پسر دل خوشی با سرعت برگشت و وارد کلبه شد به در کنار تختش رفت و به زانو نشست وفریادی از دل زد که هماهنگ بود با اشکش
شیرین:ازت متنفرم متنفرم ازت
گریه می کردم به حالت زار خودم گریه می کردم برای دلم گریه می کردم داشتم خودمو مسخره می کردم من که ارشیا توی نفسهام بود جون من با بودن ارشیا بستگی داره ارشیا نگاهی به در بسته ی کلبه کرد با عصبانیت بلند شد ومحکم در کلبه را باز کرد شیرین از جایش بلند شد که ارشیا به داخل آمد و نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد با قدم های بلند خودش را به او رساند وفریادی از سر خشم زد
ارشیا:که متنفری اره منم متنفرم ازت من بیشتر
چنگی در موهای او زد و صورتش را نزدیک صورت او کرد
ارشیا:بار دیگه صداتو بلند کنی بد می بینی فهمیدی
شیرین از ترس چشمان ارشیا سرش را تکان داد ارشیا نگاهی به او کرد شیرین دیگر طاقت دیدن ان چشمهارا نداشت چشمانش را بست نفس های گرم ارشیا به صورتش می خورد احساس کرد ارشیا نزدیکتر آمد گرمی نفسهای ارشیا را بر روی لبش احساس می کرد به خود لرزید همجا را سوکت در بر گرفته بود نه حرفی از ارشیا بود نه از او شیرین ارام چشمانش را باز کرد و به نگاه او چشم دوخت هردو در سکوت غرق در چشمان یکدیگر بودن ارشیا غرق در دریای نگاه او و شیرین غرق در تاریکی نگاه او که دنبال روشنایی می گشت
شیرین:ارشیا
======================================
شیرین نگران از پنجره بیرون نگاه می کرد سه ساعت بود ولی هنوز از ارشیا خبری نبود خواب از چشمانش پریده بود یاد آن لحظه افتاد که ارشیا به او نزدیک شده بود نمی توانست از او متنفر باشد ارشیا مرد خوبی بود که دوست نداشت کسی اونو بشناسه سایه ی سیاهی را بین درختها دید ارشیا از بین آنها بیرون آمد نگاهی به پنجره ی کلبه کرد شرین خودش را با سرعت کنار کشید ارشیا خسته وارد اتاق گوشه ی کلبه شد چرا چرا دیگر نمی توانست به او صدمه برساند
هر دو به کاری مشغول بودن شیرین نگاهی به ارشیا کرد که در حال بریدن چوبی بود ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید بابا این که با خودشم دعوا داره شیرین از جایش بلند شد که ارشیا با نگاه اورا دنبال کرد شیرین چند قدمی بیشتر نرفته بود که فریاد ارشیا اورا در جایش میخکوب کرد شیرین به طرف ارشیا برگشت آه خدای من ببین چی شده با سرعت خودش را به کنار او رساند و کنار پایش زانو زد
شیرین:ببینم دستت چی شده
ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند ای بابا حالا چه وقت قهر کردنه
ارشیا:گمشو من کمک از تو نخواستم
این که از دخترا بیشتر ناز می کنه اخمی کردم:بچه نشو گفتم دستتو ببینم
ارشیا از جایش بلند شد که شیرین دستش را گرفت و اورا بر جای خود نهاد
شیرین:ببین هوا سرده بارون می گیره حالا شاید عمیق بریده باشه عفونت می کنه
ارشیا با عصبانیت نگاهی به چشمان او کرد شیرین سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی اورا گرفت و در چشمانش زل زد
ارشیا:از این محبت دوروغین بدم می یاد به ترحم تو نیازی ندارم حالا گمشو از جلو چشام دور شو
اشک در چشمانش جمع شد ارشیا با دیدن اشک چشمان او دستش شل شد و پشتش را به او کرد شیرین اشکش را که برروی گونه اش ریخته بود پاک کرد و به طرف کلبه به راه افتاد پسره ی خر بده می خوام کمکش کنم به ترحم تو نیازی ندارم کی می یاد به تو ترحم کنه کمک کردن هم شد ترحم نگاهی به مچ دستش کرد که باند پیچی شده بود یاد کارهایی که ارشیا با او کرده بود ولش کن شیرین حقشه اصلا به من چه
سردرد بدی گرفته بود سوز سردی می وزید و اورا به خود می لرزاند نگاهش را به آتش دوخت از درد دستش اخمی کرد چشمانش سنگین می شد بلند شد نتوانست خودش را نگه دارد و به زمین افتاد باید به اتاق خود می رفت به سختی خودش را به آنجا رساند حوصله روشن کردن شومینه را نداشت فقط دوست داشت بخوابد با لباس های خیس خودش را بر روی تخت انداخت شیرین از پنجره تمام حواسش به او بود ای خدا نکنه حالش بد شده به من چه بذار بشه خودش گفت کمک نمی خوام نیم ساعتی به دور خود چرخید دیگر تحمل نداشت پالتویش را پوشید و از کلبه بیرون آمد چه بارونی با سرعت خودش را به اتاق ارشیا رساند در زد
شیرین:ارشیا...ارشیا
صدایی از ارشیا نشنید نفسش را بیرون داد و داخل شد ارشیا را افتاده بر روی زمین دید اتاقش سرد سرد بود با عجله خودش را به او رساند تمام بدنش سرد بود چند ضربه به صورت ارشیا زد دیگر اشکش در آمده بود
شیرین:آخه غول بیابون من که نمی تونم تورو بلند کنم
هق هق گریه اش بالا رفت یاد حرف مادرش افتاد هیچ وقت برای کمک به کسی دست نکش سعیتو بکن اشکانش را به استین پالتویش پاک کرد اورا بلند وااااااای چی می خوری تو چرا اینقدر سنگینی با هر بدبختی که بود اورا به کلبه رساند و اورا کنار شومینه نهاد و خودش روی زمین نشست ای تو روحت ارشیا این همه اذیتم می کنی ولی بازم ببین همین خودم کمکت می کنم پتو همه چیز را آورد روی او انداخت مجبور بود لباس های اورا نیز بیرون بیاورد و لباس های دیگر را بپوشاند به اتاق ارشیا برگشت
شیرین:حالا این لباساش کجاست
در کمد را باز کرد خشکش زد نمی توانست نفس بکشد اینا همه عکسای منه اینا اینجا چکار می کنه کاغذی را گوشه ی عکسها دید آن را برداشت آقای بهادوری ولی این امضا امضای نه بابا بود نه اقا جون اینجا چه خبره بی خیاله عکسها شد لباس راحتی برای ارشیا با فکرهای درهم داخل کلبه شد ارشیا هنوز رنگ به رو نداشت لباس هایش را عوض کرد ای خدا یک ساعتی گذشت ولی باز ارشیا بدنش سرد بود سرش را بر روی سینه ی او نهاد قلبش به کندی می زد دوباره اشکش سرازیر شد ای بابا من که دکتر نیستم شبنم پرستار بود با اسم شبنم جرقه ای به مغزش خورد نگاهی به دست ارشیا کرد نگاه چقدر بریده زخمشم کثیفه بعد از پانسمان دست ارشیا نگاهی به ارشیا کرد این که اصلا حواسش نیست منم نمی خوام کاری کنم پیراهن اورا بیرون آورد و دکمه های لباس خودش را باز کردهر دو به کاری مشغول بودن شیرین نگاهی به ارشیا کرد که در حال بریدن چوبی بود ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید بابا این که با خودشم دعوا داره شیرین از جایش بلند شد که ارشیا با نگاه اورا دنبال کرد شیرین چند قدمی بیشتر نرفته بود که فریاد ارشیا اورا در جایش میخکوب کرد شیرین به طرف ارشیا برگشت آه خدای من ببین چی شده با سرعت خودش را به کنار او رساند و کنار پایش زانو زد
شیرین:ببینم دستت چی شده
ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند ای بابا حالا چه وقت قهر کردنه
ارشیا:گمشو من کمک از تو نخواستم
این که از دخترا بیشتر ناز می کنه اخمی کردم:بچه نشو گفتم دستتو ببینم
ارشیا از جایش بلند شد که شیرین دستش را گرفت و اورا بر جای خود نهاد
شیرین:ببین هوا سرده بارون می گیره حالا شاید عمیق بریده باشه عفونت می کنه
ارشیا با عصبانیت نگاهی به چشمان او کرد شیرین سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی اورا گرفت و در چشمانش زل زد
ارشیا:از این محبت دوروغین بدم می یاد به ترحم تو نیازی ندارم حالا گمشو از جلو چشام دور شو
اشک در چشمانش جمع شد ارشیا با دیدن اشک چشمان او دستش شل شد و پشتش را به او کرد شیرین اشکش را که برروی گونه اش ریخته بود پاک کرد و به طرف کلبه به راه افتاد پسره ی خر بده می خوام کمکش کنم به ترحم تو نیازی ندارم کی می یاد به تو ترحم کنه کمک کردن هم شد ترحم نگاهی به مچ دستش کرد که باند پیچی شده بود یاد کارهایی که ارشیا با او کرده بود ولش کن شیرین حقشه اصلا به من چه
سردرد بدی گرفته بود سوز سردی می وزید و اورا به خود می لرزاند نگاهش را به آتش دوخت از درد دستش اخمی کرد چشمانش سنگین می شد بلند شد نتوانست خودش را نگه دارد و به زمین افتاد باید به اتاق خود می رفت به سختی خودش را به آنجا رساند حوصله روشن کردن شومینه را نداشت فقط دوست داشت بخوابد با لباس های خیس خودش را بر روی تخت انداخت شیرین از پنجره تمام حواسش به او بود ای خدا نکنه حالش بد شده به من چه بذار بشه خودش گفت کمک نمی خوام نیم ساعتی به دور خود چرخید دیگر تحمل نداشت پالتویش را پوشید و از کلبه بیرون آمد چه بارونی با سرعت خودش را به اتاق ارشیا رساند در زد
شیرین:ارشیا...ارشیا
صدایی از ارشیا نشنید نفسش را بیرون داد و داخل شد ارشیا را افتاده بر روی زمین دید اتاقش سرد سرد بود با عجله خودش را به او رساند تمام بدنش سرد بود چند ضربه به صورت ارشیا زد دیگر اشکش در آمده بود
شیرین:آخه غول بیابون من که نمی تونم تورو بلند کنم
هق هق گریه اش بالا رفت یاد حرف مادرش افتاد هیچ وقت برای کمک به کسی دست نکش سعیتو بکن اشکانش را به استین پالتویش پاک کرد اورا بلند وااااااای چی می خوری تو چرا اینقدر سنگینی با هر بدبختی که بود اورا به کلبه رساند و اورا کنار شومینه نهاد و خودش روی زمین نشست ای تو روحت ارشیا این همه اذیتم می کنی ولی بازم ببین همین خودم کمکت می کنم پتو همه چیز را آورد روی او انداخت مجبور بود لباس های اورا نیز بیرون بیاورد و لباس های دیگر را بپوشاند به اتاق ارشیا برگشت
شیرین:حالا این لباساش کجاست
شیرین چشمانش را بست:خدا جون می دونم نامحرمه می دونم همه چیو می دونم ولی دوستش دارم نمی خوام از دستش بدم ایندفعه رو ببخش
بدن نیمه برهنه اش را در آغوش ارشیا جا داد احساس عجیبی داشت نگاهی به سینه پهن مردونه ی ارشیا کرد به عضله های او چشم دوخت چطور متوجه نشده بود هیکل ورزش کاری داشت شیرین زشته نگاه نکن خدا رو شکر شبنم نیست یعنی سوزه می شدم واسش بعد از نیم ساعت بدن ارشیا گرم شد خدا را شکر کردم قلبش نیز به حالت عادی برگشته بود خواستم از آغوش گرمش بیرون بیام که دیدم چشمانش را با حالت بیمار گونه ای که هنوز خمار خواب بود باز کرد ارشیا نگاهی به او کرد اورا بیشتر در اغوش فشرد وچشمانش را بار دیگر بست شیرین لبخندی زد دختره ی بی حیا خودمم از حرفم خنده ام گرفت دستان ارشیا را از دور خود برداشت و از آغوشش خارج شد هنوز همان لبخند بر روی لبانش بود پیراهنش را پوشید و مشغول آماده کردن سوپ برای ارشیا شد
ارشیا چشمانش را باز کرد چشمانش به آتیش شومینه دوخت خودش را در پتوی گرم جمع کرد و چشمانش را بست نفس عمیقی کشید عجب بوی خوبی لبخندی بر روی لبش ظاهر شد یهو چشمانش را باز کرد و بر جای خود نشست شیرین دراغوشش بود نگاهی به دور بر خود کرد من کی اینجا اومدم نگاهی به خود کرد لباسام دیشب چی شده بود
شیرین:بیدار شدی بیا سوپ درست کردم بخور
ارشیا با تعجب نگاهی به او کرد با عجله پیراهنش را پوشید وبدون حرفی بر روی میز نشست نگاهی به سوپ کرد چقدر گرسنه اش بود بدون حرفی شروع به خوردن کرد شیرین روبه رویش نشست و با لبخندی به خوردن او نگاه کرد چند ساله غذا نخورده بچه ام ارشیا زیر چشمی نگاهی به شیرین کرد شیرین تا نگاه اورا دید نگاهش را به طرف شومینه برگرداند و تکیه اش را به صندلی داد
شیرین:می دونم از محبت دوروغین از ترحم بدت می یاد ولی هرکس که به تو کمک می کنه نمی تونی اون حرفارو بهش بزنی آدما همه یکجور نیستن اوندفعه هم بهت گفتم تا جایی که بتونم کمکت می کنم چون من خودم خانواده مو می شناسم می دونم با زندگی چند نفر بازی کردن حتی افراد خانواده ی خودشون
ارشیا نگاهش را به او دوخت صدایش می لرزید و سنگینی نگاه اورا بر خود احساس می کرد ولی باید ادامه می داد
شیرین:حتی همون افراد عزیزی که تو می گفتی منم بدبخترین فرد این خانواده ام خیلی هارو اینطور دیدم خودم کمکشون کردم چون نمی تونستم آدما رو اینطور ببینم چیزی که خانواده ی من نداره همون احساسه دل آدم لک می زنه برای اغوش گرم پدر پدرت کنارت هست ولی از اون محبت پدرانه خبری نیست
شیرین نگاه اشک آلودش را به او دوخت:نگام نکن اینطور می خندم که انگار غمی ندارم از این درد تو بیشتر دارم اگه از تو زندگیتو گرفتن از من همه چی گرفتن من فقط واسه مامان سایه ام اینطورم چون نمی خوام دردی ببینه چون پای قولی که به داداشم که یادم نیست چه شکلی بود پای بندم تو از ترحم حرف می زنی وقتی خودم من محتاج ترحم دیگرانم
دیگر طاقت نگاه کردن به چشمان یکدیگر را نداشتن هردو نگاهشان را به گوشه ی خیره کردن در فکر عمیقی رفته بودن که صدای گوشی ارشیا هر دو را از جا پراند با دیدن قیافه رنگ پریده ی یکدیگر به خنده افتادن ارشیا نگاهی به لباس هایش کرد و نگاهی به لباس های پوشیده اش نگاهش را به شیرین برگرداند شیرین سرش را به زیر انداخت
شیرین:دیشب حالت بد شده بود مجبور شدم درشون بیارم
ارشیا بر سرجای خود نشست:نمی دونم دیشب چم شده بود یادم نمی یاد
شیرین لبخندی زد:من که گفتم بذار این دستتو پانسمان کنم ولی اقا لوس بازی در اوردن
ارشیا نیز لبخندی به صورت او زد که قلبش به لرزه افتاد
ارشیا:دیگه از این سوپا داری من گشنمهبدن نیمه برهنه اش را در آغوش ارشیا جا داد احساس عجیبی داشت نگاهی به سینه پهن مردونه ی ارشیا کرد به عضله های او چشم دوخت چطور متوجه نشده بود هیکل ورزش کاری داشت شیرین زشته نگاه نکن خدا رو شکر شبنم نیست یعنی سوزه می شدم واسش بعد از نیم ساعت بدن ارشیا گرم شد خدا را شکر کردم قلبش نیز به حالت عادی برگشته بود خواستم از آغوش گرمش بیرون بیام که دیدم چشمانش را با حالت بیمار گونه ای که هنوز خمار خواب بود باز کرد ارشیا نگاهی به او کرد اورا بیشتر در اغوش فشرد وچشمانش را بار دیگر بست شیرین لبخندی زد دختره ی بی حیا خودمم از حرفم خنده ام گرفت دستان ارشیا را از دور خود برداشت و از آغوشش خارج شد هنوز همان لبخند بر روی لبانش بود پیراهنش را پوشید و مشغول آماده کردن سوپ برای ارشیا شد
ارشیا چشمانش را باز کرد چشمانش به آتیش شومینه دوخت خودش را در پتوی گرم جمع کرد و چشمانش را بست نفس عمیقی کشید عجب بوی خوبی لبخندی بر روی لبش ظاهر شد یهو چشمانش را باز کرد و بر جای خود نشست شیرین دراغوشش بود نگاهی به دور بر خود کرد من کی اینجا اومدم نگاهی به خود کرد لباسام دیشب چی شده بود
شیرین:بیدار شدی بیا سوپ درست کردم بخور
ارشیا با تعجب نگاهی به او کرد با عجله پیراهنش را پوشید وبدون حرفی بر روی میز نشست نگاهی به سوپ کرد چقدر گرسنه اش بود بدون حرفی شروع به خوردن کرد شیرین روبه رویش نشست و با لبخندی به خوردن او نگاه کرد چند ساله غذا نخورده بچه ام ارشیا زیر چشمی نگاهی به شیرین کرد شیرین تا نگاه اورا دید نگاهش را به طرف شومینه برگرداند و تکیه اش را به صندلی داد
شیرین:می دونم از محبت دوروغین از ترحم بدت می یاد ولی هرکس که به تو کمک می کنه نمی تونی اون حرفارو بهش بزنی آدما همه یکجور نیستن اوندفعه هم بهت گفتم تا جایی که بتونم کمکت می کنم چون من خودم خانواده مو می شناسم می دونم با زندگی چند نفر بازی کردن حتی افراد خانواده ی خودشون
ارشیا نگاهش را به او دوخت صدایش می لرزید و سنگینی نگاه اورا بر خود احساس می کرد ولی باید ادامه می داد
شیرین:حتی همون افراد عزیزی که تو می گفتی منم بدبخترین فرد این خانواده ام خیلی هارو اینطور دیدم خودم کمکشون کردم چون نمی تونستم آدما رو اینطور ببینم چیزی که خانواده ی من نداره همون احساسه دل آدم لک می زنه برای اغوش گرم پدر پدرت کنارت هست ولی از اون محبت پدرانه خبری نیست
شیرین نگاه اشک آلودش را به او دوخت:نگام نکن اینطور می خندم که انگار غمی ندارم از این درد تو بیشتر دارم اگه از تو زندگیتو گرفتن از من همه چی گرفتن من فقط واسه مامان سایه ام اینطورم چون نمی خوام دردی ببینه چون پای قولی که به داداشم که یادم نیست چه شکلی بود پای بندم تو از ترحم حرف می زنی وقتی خودم من محتاج ترحم دیگرانم
دیگر طاقت نگاه کردن به چشمان یکدیگر را نداشتن هردو نگاهشان را به گوشه ی خیره کردن در فکر عمیقی رفته بودن که صدای گوشی ارشیا هر دو را از جا پراند با دیدن قیافه رنگ پریده ی یکدیگر به خنده افتادن ارشیا نگاهی به لباس هایش کرد و نگاهی به لباس های پوشیده اش نگاهش را به شیرین برگرداند شیرین سرش را به زیر انداخت
شیرین:دیشب حالت بد شده بود مجبور شدم درشون بیارم
ارشیا بر سرجای خود نشست:نمی دونم دیشب چم شده بود یادم نمی یاد
شیرین لبخندی زد:من که گفتم بذار این دستتو پانسمان کنم ولی اقا لوس بازی در اوردن
ارشیا نیز لبخندی به صورت او زد که قلبش به لرزه افتاد
شیرین خنده ای کرد و کاسه ی خالی از سوپ او را برداشت
شیرین:خوبه تو از سوپ من خوشت می یاد اگه شبنمو می دیدی چی می گفتی
ارشیا با حالت تعجب نگاهش کرد:شبنم!!!
شیرین:شبنم توی این دنیا تنها دوستمه البته خواهر خیلی دوستش دارم
ارشیا لبخندی زد که شیرین سوپ را جلوی او گذاشت
ارشیا:پس خودت نمی خوری
شیرین سرش را کج کرد که ارشیا در دل نالید ای خدا باز این دختره این شکلی کرد اگه بلایی سرش در آوردم دیگه نگین تقصیره منه
شیرین:من از سوپ خوشم نمی یاد
ارشیا:سوپ که خیلی خوبه
شیرین خنده ای کرد:سوزن هم چیزه خوبیه چرا همه نمی زنن؟
ارشیا نگاهی به او کرد:همیشه جواب تو آستینت داری دیگه
شیرین ابرویی بالا انداخت:اون که ببببببله
ارشیا خنده ای کرد شیرین نیز با او شروع به خندیدن کرد
شیرین:چقدر تو سنگینی کمرم شکست بلندت کردم دیه ی منو باید بدی ها گفته باشم
ارشیا:مجبوری بلندم کنی
شیرین اخمی کرد:بیا و به این غول خوبی کن
ارشیا خنده ای کرد که شیرین دست بر روی دهان خود نهاد
شیرین:تورو خدا نگو باز من با صدای بلند صحبت کردم
ارشیا باز هم خنده ی دیگری کرد خدایا خندهاش منو کشته این پسره اخ آخ بخورمش بچه ام نگاهش کن تورو خدا خاک تو سرت شیرین هیز بودی و نمی دونستی ارشیا بعد از تشکر از کلبه بیرون رفت شیرین باش اینکه خسته بود ولی بلند شد و به بیرون رفت ارشیا با لبخندی به اتش خیره شده بود این هم که به جز اتیش چیز دیگه نمی بینه بابا دوربرتو نگاه کن دختر به این خوشگلی کنارته روبه روی ارشیا نشست که ارشیا نگاهش کرد
ارشیا:می تونم ازت سوالی بپرسم؟
شیرین:تورو جون من تو سوال کردنم می دونی ..بپرس
ارشیا لبخندی زد:من این همه تورو اذیت کردم وقتی دیشب حال من بد بود تو می تونستی فرار کنی پس چرا کمکم کردی؟
شیرین:من ادمه نیمه راهی نیستم این درست می تونستم فرار کنم ولی اون موقع سلامتی تو مهمتر بود
ارشیا:چرا سلامتی من واسه ی تو مهم باشه؟
شیرین نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید چون دوستت دارم می ترسید همان ارشیای قبل باشد
شیرین:گفتی یک سوال حالا می شه من از تو سوالی بپرسم
ارشیا نگاهی به او کرد شیرین لبخندی به او زد:باشه بابا اینطور نگام نکن نمی پرسم
ارشیا لبخندی زد نگاهش به انگشت دست چپ شیرین افتاد چیزی در درونش فرو ریخت چته ارشیا نکنه تو..نه نه ممکن نیست این دشمن منه من ازش متنفرم ولی از حرفی که خودش می زد مطمئا نبود چرا واسش مهم بود بداند که کسی در زندگی او هست یا نه شیرین نگاه ارشیا را دنبال کرد که بر روی انگشترش بود لبخند تلخی زد
شیرین:اینم یکی از بازی بهاودری هاست
ارشیا نگاهش را با تعجب به او دوخت:منظورتو نمی گیرمشیرین:خوبه تو از سوپ من خوشت می یاد اگه شبنمو می دیدی چی می گفتی
ارشیا با حالت تعجب نگاهش کرد:شبنم!!!
شیرین:شبنم توی این دنیا تنها دوستمه البته خواهر خیلی دوستش دارم
ارشیا لبخندی زد که شیرین سوپ را جلوی او گذاشت
ارشیا:پس خودت نمی خوری
شیرین سرش را کج کرد که ارشیا در دل نالید ای خدا باز این دختره این شکلی کرد اگه بلایی سرش در آوردم دیگه نگین تقصیره منه
شیرین:من از سوپ خوشم نمی یاد
ارشیا:سوپ که خیلی خوبه
شیرین خنده ای کرد:سوزن هم چیزه خوبیه چرا همه نمی زنن؟
ارشیا نگاهی به او کرد:همیشه جواب تو آستینت داری دیگه
شیرین ابرویی بالا انداخت:اون که ببببببله
ارشیا خنده ای کرد شیرین نیز با او شروع به خندیدن کرد
شیرین:چقدر تو سنگینی کمرم شکست بلندت کردم دیه ی منو باید بدی ها گفته باشم
ارشیا:مجبوری بلندم کنی
شیرین اخمی کرد:بیا و به این غول خوبی کن
ارشیا خنده ای کرد که شیرین دست بر روی دهان خود نهاد
شیرین:تورو خدا نگو باز من با صدای بلند صحبت کردم
ارشیا باز هم خنده ی دیگری کرد خدایا خندهاش منو کشته این پسره اخ آخ بخورمش بچه ام نگاهش کن تورو خدا خاک تو سرت شیرین هیز بودی و نمی دونستی ارشیا بعد از تشکر از کلبه بیرون رفت شیرین باش اینکه خسته بود ولی بلند شد و به بیرون رفت ارشیا با لبخندی به اتش خیره شده بود این هم که به جز اتیش چیز دیگه نمی بینه بابا دوربرتو نگاه کن دختر به این خوشگلی کنارته روبه روی ارشیا نشست که ارشیا نگاهش کرد
ارشیا:می تونم ازت سوالی بپرسم؟
شیرین:تورو جون من تو سوال کردنم می دونی ..بپرس
ارشیا لبخندی زد:من این همه تورو اذیت کردم وقتی دیشب حال من بد بود تو می تونستی فرار کنی پس چرا کمکم کردی؟
شیرین:من ادمه نیمه راهی نیستم این درست می تونستم فرار کنم ولی اون موقع سلامتی تو مهمتر بود
ارشیا:چرا سلامتی من واسه ی تو مهم باشه؟
شیرین نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید چون دوستت دارم می ترسید همان ارشیای قبل باشد
شیرین:گفتی یک سوال حالا می شه من از تو سوالی بپرسم
ارشیا نگاهی به او کرد شیرین لبخندی به او زد:باشه بابا اینطور نگام نکن نمی پرسم
ارشیا لبخندی زد نگاهش به انگشت دست چپ شیرین افتاد چیزی در درونش فرو ریخت چته ارشیا نکنه تو..نه نه ممکن نیست این دشمن منه من ازش متنفرم ولی از حرفی که خودش می زد مطمئا نبود چرا واسش مهم بود بداند که کسی در زندگی او هست یا نه شیرین نگاه ارشیا را دنبال کرد که بر روی انگشترش بود لبخند تلخی زد
شیرین:اینم یکی از بازی بهاودری هاست
شیرین نگاهش را به اتش دوخت:پس باید از اول شروع کنم از نفرتی که تو داری باید تک تک اعضای این خانواده رو بهت نشون بدم سر ریس این خانواده آقا جونه منوچهر بهادوری همیشه حرف حرفه اونه روزی که شروین رو از خاندان بهادوری بیرون انداختن یادم نمی ره نمی دونم شروین چکار کرده بود ولی تنها چیزی که می دونم اون دومین کسی بوده که جلوی آقا جون ایستاده بوده گریه های شبونه ی مادرم اون موقع ها من 12 13 سالم بود شروین تازه مدرسه شو تموم کرده بوده غمو توی چشای بابامو می دیدم ولی غرور اجاز نمی داد من شده بودم تمام زندگی مامان شروین انگار آب شد رفت زیر زمین (لبخندی زد)هنوز اون روزنامه رو دارم روزنامه قبولی داداشم توی دانشگاه وقتی روزنامه رو جلوی مامان گرفتم اشک دوری یک مادرو دیدم نمی دونی او روزنامه رو چطور توی آغوشش گرفت انگار خود شروین باشه هنوز که هنوزه می ره توی اتاق شروین نگاهشو به در دیوار می دوزه ضربه ی سختی به مامان سایه ام وارد کردن دقیقا روز تولدم بود می دونستم اتفاقی قراره بیوفته 18 سالم شده بود توی چشمای عمه نگرانی می دیدم همون اتفاقی که باید می افتاد افتاد(نگاهی به انگشترش کرد)منو نامزاد پسز عمه ام کردن بدون اینکه از من نظر بخوان حتی مامان سایه هم خبر نداشت بابا مثل همیشه روی حرف آقاجون حرفی نزد نگاهی به دورو برم کردم نگاهای ترحم انگیز همه رو دیدم حق داشتن چون وحید مرد زندگی نبود همه می دونستن با زندگی منم بازی شده بود شبنم دوستم به حال من گریه کرد ولی من واسم مهم نبود چون می دونستم حرف حرف آقاجونه باور می کنی ارشیا(ارشیا نگاهش را به چشمان آب او دوخت)بهترین روزایی که من داشتم اینجا بوده اذیتاتتم واسم عادت شده بود
ارشیا سرش را به زیر انداخت:من ازت معذرت می خوام
شیرین لبخندی به او زد:یادت باشه من گروگان گرفتی من توی هتل که نبودم هر کاری کردی شاید حقم بود
ارشیا نگاهش کرد لبخند او قلبش را آرام می کرد یعنی واقعا من متنفر بودم او که کاری با من نکرده بود چرا هروقت اشکاشو می دیدم قلبم به درد می اومد چرا دلتنگ خنده هاش می شدم یک جایی خوانده بود توی مقاله ی دانشگاه آهسته آهسته عشق بدون در زندن وارد قلب می شه و بدون اینکه بدانی عاشق اون شخص شدی که دوریش برات سخت می شه ارشیا از جای خود بلند شد نه نه این ممکن نبود شیرین با نگرانی نگاهی به او کرد
شیرین:چیزی شد
ارشیا صورتش را برگرداند تا شیرین دگرگونی اورا نبیند ولی از صدای لرزانش همه چیز مشخص بود
ارشیا:می رم کباب بیارم اوندفعه که نشد بخوریم
شیرین لبخندی زد و دستانش را به هم کوبید:منم می رم وسایل رو آماده می کنم
ارشیا به رفتن او نگاه کرد در جو شادی هردو کباب درست کردن با سکوت و لبخند یکدیگر لذت می بردن هردو بار دیگر بر سر ماستی و گرجه ای بودن کباب ها بحث می کردن ولی این دفعه برعکس بود شیرین ماستی می خواست و ارشیا گرجه ای هردو با رفتار بچگانه شان خندیدن ساعت از 12 شب گذشته بود ارشیا نگاهی به شیرین کرد که خوابش برده بود به او نزدیک شد نگاهی به صورت او کرد چه معصومانه به خواب رفته بود دستی بر گونه ی او که از سرما سرخ شده بود کشید ولبخندی زد اورا مانند بچه ها در آغوش گرفت و بلندش کردموهایش بر روی صورتش ریخته بود وحالت بامزه ای را به او داده بود با پایش در کلبه را باز کرد و اورا بر روی تختش نهاد نا خدا گاه بوسه ی بر سر او نهاد مثل برق زده ها از کلبه خارج شد چم شده ارشیا خودتی به خودت بیا
صدای داد شیرین بالا رفته بود ارشیا خنده کنان از کلبه خارج شد
شیرین:دیونه ببین همه جا دود گرفته
ارشیا همینطور که می خندید از او فاصله گرفت
ارشیا:من گفتم باید شومینه تمیز شه تو خودت اومدی جلو به من چه
شیرین:رو آب بخندی نگاهش کن آخه غول بیابون این کارا واسه ی چیه
ارشیا اخمی کرد:چی گفتی یکبار دیگه بگو
شیرین که از اخم او ترشیده بود:اممم هیچی هیچی ارشیا جان خوب کثیف کردی دیگه
ارشیا:خوب تمیزش کنارشیا سرش را به زیر انداخت:من ازت معذرت می خوام
شیرین لبخندی به او زد:یادت باشه من گروگان گرفتی من توی هتل که نبودم هر کاری کردی شاید حقم بود
ارشیا نگاهش کرد لبخند او قلبش را آرام می کرد یعنی واقعا من متنفر بودم او که کاری با من نکرده بود چرا هروقت اشکاشو می دیدم قلبم به درد می اومد چرا دلتنگ خنده هاش می شدم یک جایی خوانده بود توی مقاله ی دانشگاه آهسته آهسته عشق بدون در زندن وارد قلب می شه و بدون اینکه بدانی عاشق اون شخص شدی که دوریش برات سخت می شه ارشیا از جای خود بلند شد نه نه این ممکن نبود شیرین با نگرانی نگاهی به او کرد
شیرین:چیزی شد
ارشیا صورتش را برگرداند تا شیرین دگرگونی اورا نبیند ولی از صدای لرزانش همه چیز مشخص بود
ارشیا:می رم کباب بیارم اوندفعه که نشد بخوریم
شیرین لبخندی زد و دستانش را به هم کوبید:منم می رم وسایل رو آماده می کنم
ارشیا به رفتن او نگاه کرد در جو شادی هردو کباب درست کردن با سکوت و لبخند یکدیگر لذت می بردن هردو بار دیگر بر سر ماستی و گرجه ای بودن کباب ها بحث می کردن ولی این دفعه برعکس بود شیرین ماستی می خواست و ارشیا گرجه ای هردو با رفتار بچگانه شان خندیدن ساعت از 12 شب گذشته بود ارشیا نگاهی به شیرین کرد که خوابش برده بود به او نزدیک شد نگاهی به صورت او کرد چه معصومانه به خواب رفته بود دستی بر گونه ی او که از سرما سرخ شده بود کشید ولبخندی زد اورا مانند بچه ها در آغوش گرفت و بلندش کردموهایش بر روی صورتش ریخته بود وحالت بامزه ای را به او داده بود با پایش در کلبه را باز کرد و اورا بر روی تختش نهاد نا خدا گاه بوسه ی بر سر او نهاد مثل برق زده ها از کلبه خارج شد چم شده ارشیا خودتی به خودت بیا
صدای داد شیرین بالا رفته بود ارشیا خنده کنان از کلبه خارج شد
شیرین:دیونه ببین همه جا دود گرفته
ارشیا همینطور که می خندید از او فاصله گرفت
ارشیا:من گفتم باید شومینه تمیز شه تو خودت اومدی جلو به من چه
شیرین:رو آب بخندی نگاهش کن آخه غول بیابون این کارا واسه ی چیه
ارشیا اخمی کرد:چی گفتی یکبار دیگه بگو
شیرین که از اخم او ترشیده بود:اممم هیچی هیچی ارشیا جان خوب کثیف کردی دیگه
شیرین:مگه من نوکر باباتم(ارشیا نگاهش کرد)ای به روی چشم حتما حتما
ارشیا پشت به او کرد تا شیرین خنده اش را نبیند شیرین شکلی برای او در اورد دارم واست پسره ی عقده ای بعد از تمیز کردن کلبه شیرین خسته به بیرون امد نگاهی به ارشیا کرد که یک ساعتی بود سعی می کرد آتیش روشن کند لیوان ابی در دست گرفت و به ارشیا نزدیک شد ارشیا خوشحال که بعد از ساعتی اتیش روشن کرده بود به ان خیره شد نگاهش به اتیش بود که یهو خاموش شد با تعجب سرش را بلند کرد شیرین خودش را تکاند
شیرین:ای واااا ببخشید افتادم آب ریخت
لبخند بدجنسی به لب آورد ارشیا لحظه ای به آتیشی که حالا نبود نگاه کرد و به شیرین
ارشیا:می کشمت می کشمت
شیرین جیغی زد و پا به فرار گذاشت ارشیا نیز پشت سر او صدای خنده هایشان در کل جنگل شنیده می شد شیرین نفس زنان به پشت درختی مخفی شد این ارشیا هم دیونه است هاا نه به اون لبخنداش نه به حالاش ارشیا بازویش را گرفت و اورا به خود نزدیک کرد شیرین از ترس جیغی کشید و چشمانش را بست ارشیا نگاهی به او کرد قلبش به لرزه افتاد
ارشیا به آرامی:چشماتو باز کن منم
شیرین به ارامی چشمانش را باز کرد هردو غرق در نگاه یکدیگر شدن ارشیا اورا بیشتر به خود چسپاند اهسته اهسته او وارد این قلب شده بود و آن را تصاحب کرده بود صورتش را نزدیک صورت او کرد نفس های گرمش به صورت شیرین می خورد هر دو از خود بی خود شده بودن با صدای زنگ گوشی ارشیا هردو از یکدیگر فاصله گرفتن ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید و گوشی اش را جواب داد شیرین از او فاصله گرفت دستی بر روی گونه اش کشید لبخندی به لب اورد چه اتفاقی داشت می افتاد به کنار اتش نشست بعد از ساعتی ارشیا نیز بیرون آمد کنار اتش نشست شیرین نگاهی به او کرد که در فکر فرو رفته بود
شیرین:ارشیا چیزی شده
ارشیا نگاهش را به دوخت :نه نه اتفاقی نیوفتاده من می رم می خوابم شبت خوش
شیرین نگاهی به او کردو وبه آرامی شب بخیر گفت مطمئا بود چیزی شده که ارشیا رو اینقدر توی فکر برده ارشیا وارد اتاق شد و خودش را بر روی تخت انداخت یاد مکالمه اش افتاد ارشیا تموم شد موفق شدی بهادوری ها به زانو در اومدن می تونی دختره رو ولش کنی ولی چرا دلش نمی خواست اورا از اینجا دور کند دلش راضی نبود...
شیرین نگاهی به چهره ی مردانه ی او کرد در این چند روز خیلی آرام بود فقط تنها کلمه هایی که به زبان می آورد سلام مرسی خسته نباشید
شیرین:ارشیا
ارشیا دلش لرزید نکن دختر اینطور صدام نکن ارشیا نگاهی به چشمان او کرد و لبخندی زد
شیرین:چی شده نمی خوای به من بگی
حتما بهش بگم خیلی خوشحال می شه پیشه من موندن چه خوبی داره ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد
ارشیا:تو از حالا آزادی فردا ماشینی می یاد دنبالت از اینجا می ری
اشک در چشمان شیرین جمع شد یعنی چیو آزادی غلت کرده پسره ی خر هر وقت دلش خواست از این حرفا می زنه شیرین ایستاد و نگاهش را به او دوخت ارشیا نیز مقابل او ایستاد شیرین دستش را بالا برد دست شیرین بر صورت ارشیا فرود آمد
شیرین:چطور می تونی اینطور بگی هاااان حالا منو به خودت وابسته کردی
ارشیا شوکه بر جا ایستاد این چی گفت شیرین صورتش را برگرداند تا ارشیا اشک چشمانش را نبیند خواست از کنار او بگذرد که ارشیا دستش را گرفت و اورا به خود نزدیک کرد
ارشیا:تو تو چی گفتیارشیا پشت به او کرد تا شیرین خنده اش را نبیند شیرین شکلی برای او در اورد دارم واست پسره ی عقده ای بعد از تمیز کردن کلبه شیرین خسته به بیرون امد نگاهی به ارشیا کرد که یک ساعتی بود سعی می کرد آتیش روشن کند لیوان ابی در دست گرفت و به ارشیا نزدیک شد ارشیا خوشحال که بعد از ساعتی اتیش روشن کرده بود به ان خیره شد نگاهش به اتیش بود که یهو خاموش شد با تعجب سرش را بلند کرد شیرین خودش را تکاند
شیرین:ای واااا ببخشید افتادم آب ریخت
لبخند بدجنسی به لب آورد ارشیا لحظه ای به آتیشی که حالا نبود نگاه کرد و به شیرین
ارشیا:می کشمت می کشمت
شیرین جیغی زد و پا به فرار گذاشت ارشیا نیز پشت سر او صدای خنده هایشان در کل جنگل شنیده می شد شیرین نفس زنان به پشت درختی مخفی شد این ارشیا هم دیونه است هاا نه به اون لبخنداش نه به حالاش ارشیا بازویش را گرفت و اورا به خود نزدیک کرد شیرین از ترس جیغی کشید و چشمانش را بست ارشیا نگاهی به او کرد قلبش به لرزه افتاد
ارشیا به آرامی:چشماتو باز کن منم
شیرین به ارامی چشمانش را باز کرد هردو غرق در نگاه یکدیگر شدن ارشیا اورا بیشتر به خود چسپاند اهسته اهسته او وارد این قلب شده بود و آن را تصاحب کرده بود صورتش را نزدیک صورت او کرد نفس های گرمش به صورت شیرین می خورد هر دو از خود بی خود شده بودن با صدای زنگ گوشی ارشیا هردو از یکدیگر فاصله گرفتن ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید و گوشی اش را جواب داد شیرین از او فاصله گرفت دستی بر روی گونه اش کشید لبخندی به لب اورد چه اتفاقی داشت می افتاد به کنار اتش نشست بعد از ساعتی ارشیا نیز بیرون آمد کنار اتش نشست شیرین نگاهی به او کرد که در فکر فرو رفته بود
شیرین:ارشیا چیزی شده
ارشیا نگاهش را به دوخت :نه نه اتفاقی نیوفتاده من می رم می خوابم شبت خوش
شیرین نگاهی به او کردو وبه آرامی شب بخیر گفت مطمئا بود چیزی شده که ارشیا رو اینقدر توی فکر برده ارشیا وارد اتاق شد و خودش را بر روی تخت انداخت یاد مکالمه اش افتاد ارشیا تموم شد موفق شدی بهادوری ها به زانو در اومدن می تونی دختره رو ولش کنی ولی چرا دلش نمی خواست اورا از اینجا دور کند دلش راضی نبود...
شیرین نگاهی به چهره ی مردانه ی او کرد در این چند روز خیلی آرام بود فقط تنها کلمه هایی که به زبان می آورد سلام مرسی خسته نباشید
شیرین:ارشیا
ارشیا دلش لرزید نکن دختر اینطور صدام نکن ارشیا نگاهی به چشمان او کرد و لبخندی زد
شیرین:چی شده نمی خوای به من بگی
حتما بهش بگم خیلی خوشحال می شه پیشه من موندن چه خوبی داره ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد
ارشیا:تو از حالا آزادی فردا ماشینی می یاد دنبالت از اینجا می ری
اشک در چشمان شیرین جمع شد یعنی چیو آزادی غلت کرده پسره ی خر هر وقت دلش خواست از این حرفا می زنه شیرین ایستاد و نگاهش را به او دوخت ارشیا نیز مقابل او ایستاد شیرین دستش را بالا برد دست شیرین بر صورت ارشیا فرود آمد
شیرین:چطور می تونی اینطور بگی هاااان حالا منو به خودت وابسته کردی
ارشیا شوکه بر جا ایستاد این چی گفت شیرین صورتش را برگرداند تا ارشیا اشک چشمانش را نبیند خواست از کنار او بگذرد که ارشیا دستش را گرفت و اورا به خود نزدیک کرد
شیرین اخمی کرد:چیه می خوای خورد شدنمو ببینی منو باش به کی دل بستم یک ادم بی احساس آره ارشیا همنطور که منو به زانو در اوردی بابامم اوردی آخه کسی نیست بگه شیرین دیونه بودی عاشق این غو....
گرمی لبان ارشیا را بر لبان خود احساس کرد چشمان خود را بست و این احساس را به جان خرید هر دو از یکدیگر فاصله گرفتن شیرین از خجالت سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی او را گرفت و بالا آورد و خیره در چشمان آبی او شد
ارشیا:منم دوستت دارم نمی دونم چطور چرا ولی دوستت دارم هیچ وقت این نگاهتو که منو اروم می کنه از من مگیر
شیرین در آغوش گرم او جا گرفت اشکانش نیز با تپش قلب ارشیا سرازیر می شد شیرین مشتی به سینه ی او زد
شیرین:چرا حالا چرا حالا
ارشیا:نمی دونم ولی می دونم خیلی دیر کردم
ارشیا کنار آتش نشسته بود و به آن نگاه می کرد باید همه چیز را به او می گفت می گفت که او کی هست نگاهی به شیرین کرد ولبخندی زد
ارشیا:می دونی تو تنها کسی نیستی که چشات ابیه
شیرین با تعجب نگاهش کرد :ولی من کسه..
ارشیا لبخندی به او زد:اوندفعه تو داستان زندگیتو گفتی حالا نوبت منه من ارشیا بهادوری پسر بهداد بهادوری پسر عموی تو هستم
شیرین با حالت شوک به او نگاه کرد:ولی من من عمو ندارم
ارشیا:اینو فقط تو می دونی تو هم عمو داری یادته گفتی شروین دومین نفر بود که از خانواده بهادور انداختنش بیرون اولی بابای من بود به دلیل اینکه عاشق شده بود عاشق دختری که در سطح خاندان بهادوری نبودتاوان سختی رو بابا داد منو چهر بهادوری(آقاجون)خیلی با پسرش بد کرد شروینم بیرون کرد چون مخالف بود مخالف همه چی شروین به خاطر تو ومادرت به همه چی پشت کرد حتی روبه روی پدرت ایستاد گفت از خودش دفاع کنه به شروین تحمت دزدی زدن جلوی همه ذلیلش کرد این منوچهره بهادوری اگه تو زجر کشیدن مامانتو دیدی من یک عمر زجر کشیدن مامان و بابامو دیدم بابا شب و روز کار می کرد با عرق خودش کار می کرد ولی منوچهر بهادوری بازم کاراشو خراب می کرد برای همین بابا مجبور شد به خارج بیاد هم درسشو ادامه می داد هم کار می کرد تا خرج یک خانواده رو بده بعد از اینکه تونست یک کاره ای بشه برگشت اون روز اولین بار بود دیدمش خودش بود با غرور ایستاد مثل سگ بابامو از شرکتش انداخت بیرون باباتم شاهد این ماجرا بود خیلی از زمین های مردمو برداشت همه رو انداختن توی قرض منم به خاطر غرور خورد شده بابام وارد این بازی شدم
شیرین از این چیزهایی که می شنید باور نداشت اینقدر آدم بی رحم باشه برای چی برای ثروت
ارشیا لبخندی زد:شاید تو منو یادت نیاد ولی من دقیقا تورو یادمه با عجله از دانشگاه بیرون می اومدی که خوردی به مامان من می دونستم کی هستی همون موقع می خواستم بیام یک درس حسابی بهت بدم تقصیر مامان بود ولی به جای اون تو داشتی معذرت خواهی می کردی دیدم مامانو بخاطر خوردن به زمین بردی رستوران باش اینکه دیرت شده بود ولی واست مهم نبود می دونی مامانم چی گفت
شیرین نگاهی به او کرد
ارشیا:این تربیت سایه هست این از بهادوری ها جداست
حالا یادش می آمد ان زن مهربان که چشمانش اورا جادو کرده بود کاملا مثل چشمای ارشیا بود ارشیا لبخندی زدگرمی لبان ارشیا را بر لبان خود احساس کرد چشمان خود را بست و این احساس را به جان خرید هر دو از یکدیگر فاصله گرفتن شیرین از خجالت سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی او را گرفت و بالا آورد و خیره در چشمان آبی او شد
ارشیا:منم دوستت دارم نمی دونم چطور چرا ولی دوستت دارم هیچ وقت این نگاهتو که منو اروم می کنه از من مگیر
شیرین در آغوش گرم او جا گرفت اشکانش نیز با تپش قلب ارشیا سرازیر می شد شیرین مشتی به سینه ی او زد
شیرین:چرا حالا چرا حالا
ارشیا:نمی دونم ولی می دونم خیلی دیر کردم
ارشیا کنار آتش نشسته بود و به آن نگاه می کرد باید همه چیز را به او می گفت می گفت که او کی هست نگاهی به شیرین کرد ولبخندی زد
ارشیا:می دونی تو تنها کسی نیستی که چشات ابیه
شیرین با تعجب نگاهش کرد :ولی من کسه..
ارشیا لبخندی به او زد:اوندفعه تو داستان زندگیتو گفتی حالا نوبت منه من ارشیا بهادوری پسر بهداد بهادوری پسر عموی تو هستم
شیرین با حالت شوک به او نگاه کرد:ولی من من عمو ندارم
ارشیا:اینو فقط تو می دونی تو هم عمو داری یادته گفتی شروین دومین نفر بود که از خانواده بهادور انداختنش بیرون اولی بابای من بود به دلیل اینکه عاشق شده بود عاشق دختری که در سطح خاندان بهادوری نبودتاوان سختی رو بابا داد منو چهر بهادوری(آقاجون)خیلی با پسرش بد کرد شروینم بیرون کرد چون مخالف بود مخالف همه چی شروین به خاطر تو ومادرت به همه چی پشت کرد حتی روبه روی پدرت ایستاد گفت از خودش دفاع کنه به شروین تحمت دزدی زدن جلوی همه ذلیلش کرد این منوچهره بهادوری اگه تو زجر کشیدن مامانتو دیدی من یک عمر زجر کشیدن مامان و بابامو دیدم بابا شب و روز کار می کرد با عرق خودش کار می کرد ولی منوچهر بهادوری بازم کاراشو خراب می کرد برای همین بابا مجبور شد به خارج بیاد هم درسشو ادامه می داد هم کار می کرد تا خرج یک خانواده رو بده بعد از اینکه تونست یک کاره ای بشه برگشت اون روز اولین بار بود دیدمش خودش بود با غرور ایستاد مثل سگ بابامو از شرکتش انداخت بیرون باباتم شاهد این ماجرا بود خیلی از زمین های مردمو برداشت همه رو انداختن توی قرض منم به خاطر غرور خورد شده بابام وارد این بازی شدم
شیرین از این چیزهایی که می شنید باور نداشت اینقدر آدم بی رحم باشه برای چی برای ثروت
ارشیا لبخندی زد:شاید تو منو یادت نیاد ولی من دقیقا تورو یادمه با عجله از دانشگاه بیرون می اومدی که خوردی به مامان من می دونستم کی هستی همون موقع می خواستم بیام یک درس حسابی بهت بدم تقصیر مامان بود ولی به جای اون تو داشتی معذرت خواهی می کردی دیدم مامانو بخاطر خوردن به زمین بردی رستوران باش اینکه دیرت شده بود ولی واست مهم نبود می دونی مامانم چی گفت
شیرین نگاهی به او کرد
ارشیا:این تربیت سایه هست این از بهادوری ها جداست
ارشیا:خیلی خواستم بهت نزدیک بشم از راهی بهت دست پیدا کنم ولی تو همچین دختری نبودی از سادگیت خوشم می اومد مجبور بودم اون کارو بکنم هنوز از همتون متنفر بودم ولی تو چیز دیگه بودی کسی بودی که نفرتمو کم کرد عصبانیت چند سالمو از بین برد دیگه از کسی نفرت به دل ندارم
کنار پای شیرین زانو زد انگشتر را از دست او بیرون اورد :می خوام فقط مال من باشی عشق من باشی پایان و اخر ارشیا باشی و این شب چشماشو با آبی نگاهت روشن کنی
اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد این ارشیا بود که از این حرفا می زد ارشیا اشکش را با انگشت گرفت و بوسه ای بر چشمان او نهاد انگشتر خود رادر در انگشت او کرد و انگشتش را بوسید
شیرین از پنجره به حیاط نگاه می کرد یک هفته ای از آمدنش می گذشت مامان سایه به اتاقم اومد نگاهی به من کرد
شیرین:چیه مامانم چی شده
اشک توی چشماش جمع شده بود اومد بغلم کرد
مامان سایه:هنوز باورم نمی شه می ترسم بازم بیام توی این اتاق تورو نبینم
خنده ای کردم و بغلش کردم:جون من دلتنگم بودی راستشو بگو
مامان سایه اشکاشو پاک کرد: من دیونه ام که دلتنگ تو باشم خونه بدون تو اروم بود حالا نگاه کن خدایا چرا این کارو کردی
خنده ای کردم و ماچ آبداری از گونه اش گرفتم
مامان سایه:اه اه چیکار می کنی بچه خیسم کردی
شیرین:اصلا خوبی به شما نیومده
مامان سایه خنده ای کرد خواست از اتاق بیرون برود که شیرین صدایش زد
شیرین:مامان سایه
مامان سایه:جونم عزیزم
شیرین نگاهی به چشمان مهربان او کرد:من می خوام برم دانشگاه تا کی باید ممنوع خروج باشم
مامان سایه:نمی دونم عزیزم هنوز نمی دونم صدر اعظم هنوز حکم صادر نکرده
این حرفو گفت و از اتاق بیرون رفت دیگه از آقاجون متنفر بودم چیزی از محبت نمی دونست حتی به پسر خودش رحم نکرد از بیرون پنجره نگاهی به ماه کرد یاد اخرین روزش با ارشیا افتاد چقدر دلتنگش بود
شیرین:ارشیا نذار برم
ارشیا دستی بر روی گونه ام کشید دستای گرمشو هنوز احساس می کردم
ارشیا:تو باید بری برو عزیزم
منو تا نزدیک ماشین برد لرزش دستاشو احساس می کرد ولی بدون اینکه به من نگاه کنه برگشت چطور دوریشو تحمل کنم اون عشقه منه
شیرین:ارشیا
ارشیا برگشت خودمو توی بغلش انداختم هردو گریه می کردیم انگار اخرین دیدار بود
ارشیا:پیدام کن منتطرتم
شیرین:فراموشم نکن ارشیا تو هم بیا پیدام کن
بدون حرف دیگری ازش دور شدم چقدر توی راه گریه کرده بودم حالا یک هفته می گذشت نه من از خونه بیرون رفته بودم نه به دانشگاه رفته بودم این اتاق برای من دیگه ارامش همیشگی رو نداشت دلم همان کلبه رو می خواست
بعد از دو روز احضار شده بودم مامان سایه و عمه بهار دستمو گرفته بودن نگاهی به عمه کردم عمه ام از همه مهربون تر بود دوستش داشتم نگاهی به وحید کردم چرا پسرش اینطور نشد وحید نگاهی به من کرد و لبخندی زد که اخمی کردم و صورتمو برگردوندم آقاجون مثل همیشه اون بالا نشست بابا بهروز هم کنارش مثل غلام حقله به گوشش
شیرین:آقا جون تا کی باید من توی این خونه زندون بمونمکنار پای شیرین زانو زد انگشتر را از دست او بیرون اورد :می خوام فقط مال من باشی عشق من باشی پایان و اخر ارشیا باشی و این شب چشماشو با آبی نگاهت روشن کنی
اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد این ارشیا بود که از این حرفا می زد ارشیا اشکش را با انگشت گرفت و بوسه ای بر چشمان او نهاد انگشتر خود رادر در انگشت او کرد و انگشتش را بوسید
شیرین از پنجره به حیاط نگاه می کرد یک هفته ای از آمدنش می گذشت مامان سایه به اتاقم اومد نگاهی به من کرد
شیرین:چیه مامانم چی شده
اشک توی چشماش جمع شده بود اومد بغلم کرد
مامان سایه:هنوز باورم نمی شه می ترسم بازم بیام توی این اتاق تورو نبینم
خنده ای کردم و بغلش کردم:جون من دلتنگم بودی راستشو بگو
مامان سایه اشکاشو پاک کرد: من دیونه ام که دلتنگ تو باشم خونه بدون تو اروم بود حالا نگاه کن خدایا چرا این کارو کردی
خنده ای کردم و ماچ آبداری از گونه اش گرفتم
مامان سایه:اه اه چیکار می کنی بچه خیسم کردی
شیرین:اصلا خوبی به شما نیومده
مامان سایه خنده ای کرد خواست از اتاق بیرون برود که شیرین صدایش زد
شیرین:مامان سایه
مامان سایه:جونم عزیزم
شیرین نگاهی به چشمان مهربان او کرد:من می خوام برم دانشگاه تا کی باید ممنوع خروج باشم
مامان سایه:نمی دونم عزیزم هنوز نمی دونم صدر اعظم هنوز حکم صادر نکرده
این حرفو گفت و از اتاق بیرون رفت دیگه از آقاجون متنفر بودم چیزی از محبت نمی دونست حتی به پسر خودش رحم نکرد از بیرون پنجره نگاهی به ماه کرد یاد اخرین روزش با ارشیا افتاد چقدر دلتنگش بود
شیرین:ارشیا نذار برم
ارشیا دستی بر روی گونه ام کشید دستای گرمشو هنوز احساس می کردم
ارشیا:تو باید بری برو عزیزم
منو تا نزدیک ماشین برد لرزش دستاشو احساس می کرد ولی بدون اینکه به من نگاه کنه برگشت چطور دوریشو تحمل کنم اون عشقه منه
شیرین:ارشیا
ارشیا برگشت خودمو توی بغلش انداختم هردو گریه می کردیم انگار اخرین دیدار بود
ارشیا:پیدام کن منتطرتم
شیرین:فراموشم نکن ارشیا تو هم بیا پیدام کن
بدون حرف دیگری ازش دور شدم چقدر توی راه گریه کرده بودم حالا یک هفته می گذشت نه من از خونه بیرون رفته بودم نه به دانشگاه رفته بودم این اتاق برای من دیگه ارامش همیشگی رو نداشت دلم همان کلبه رو می خواست
بعد از دو روز احضار شده بودم مامان سایه و عمه بهار دستمو گرفته بودن نگاهی به عمه کردم عمه ام از همه مهربون تر بود دوستش داشتم نگاهی به وحید کردم چرا پسرش اینطور نشد وحید نگاهی به من کرد و لبخندی زد که اخمی کردم و صورتمو برگردوندم آقاجون مثل همیشه اون بالا نشست بابا بهروز هم کنارش مثل غلام حقله به گوشش
ارشیا:خیلی خواستم بهت نزدیک بشم از راهی بهت دست پیدا کنم ولی تو همچین دختری نبودی از سادگیت خوشم می اومد مجبور بودم اون کارو بکنم هنوز از همتون متنفر بودم ولی تو چیز دیگه بودی کسی بودی که نفرتمو کم کرد عصبانیت چند سالمو از بین برد دیگه از کسی نفرت به دل ندارم
کنار پای شیرین زانو زد انگشتر را از دست او بیرون اورد :می خوام فقط مال من باشی عشق من باشی پایان و اخر ارشیا باشی و این شب چشماشو با آبی نگاهت روشن کنی
اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد این ارشیا بود که از این حرفا می زد ارشیا اشکش را با انگشت گرفت و بوسه ای بر چشمان او نهاد انگشتر خود رادر در انگشت او کرد و انگشتش را بوسید
شیرین از پنجره به حیات نگاه می کرد یک هفته ای از آمدنش می گذشت مامان سایه به اتاقم اومد نگاهی به من کرد
شیرین:چیه مامانم چی شده
اشک توی چشماش جمع شده بود اومد بغلم کرد
مامان سایه:هنوز باورم نمی شه می ترسم بازم بیام توی این اتاق تورو نبینم
خنده ای کردم و بغلش کردم:جون من دلتنگم بودی راستشو بگو
مامان سایه اشکاشو پاک کرد: من دیونه ام که دلتنگ تو باشم خونه بدون تو اروم بود حالا نگاه کن خدایا چرا این کارو کردی
خنده ای کردم و ماچ آبداری از گونه اش گرفتم
مامان سایه:اه اه چیکار می کنی بچه خیسم کردی
شیرین:اصلا خوبی به شما نیومده
مامان سایه خنده ای کرد خواسته از اتاق بیرون برود که شیرین صدایش زد
شیرین:مامان سایه
مامان سایه:جونم عزیزم
شیرین نگاهی به چشمان مهربان او کرد:من می خوام برم دانشگاه تا کی باید ممنوع خروج باشم
مامان سایه:نمی دونم عزیزم هنوز نمی دونم صدر اعظم هنوز حکم صادر نکرده
این حرفو گفت و از اتاق بیرون رفت دیگه از آقاجون متنفر بودم چیزی از محبت نمی دونست حتی به پسر خودش رحم نکرد از بیرون پنجره نگاهی به ماه کرد یاد اخرین روزش با ارشیا افتاد چقدر دلتنگش بود
شیرین:ارشیا نذار برم
ارشیا دستی بر روی گونه ام کشید دستای گرمشو هنز احساس می کردم
ارشیا:تو باید بری برو عزیزم
منو تا نزدیک ماشین برد لرزش دستاشو احساس می کرد ولی بدون اینکه به من نگاه کنکه برگشت چطور دوریشو تحمل کنم اون عشقه منه
شیرین:ارشیا
ارشیا برگشت خودمو توی بغلش انداختم هردو گریه می کردیم انگار اخرین دیدار بود
ارشیا:پیدام کن منتطرتم
شیرین:فراموشم نکن ارشیا تو هم بیا پیدام کن
به هیچ حرفی ازش دور شدم چقدر توی راه گریه کرده بودم حالا یکهفته می گذشت نه من از خونه بیرون رفته بودم نه به دانشگاه رفته بودم این اتاق برای من دیگه ارامش همیشگی رو نداشت دلم همان کلبه رو می خواست
بعد از دو روز احضار شده بودم مامان سایه و عمه بهار دستمو گرفته بودن نگاهی به عمه کردم عمه ام از همه مهربون تر بود دوستش داشتم نگاهی به وحید کردم چرا پسرش اینطور نشد وحید نگاهی به من کرد و لبخندی زد که اخمی کردم و صورتمو برگردوندم آقاجون مثل همیشه اون بالا نشست بابا هم کنارش مثل غلام حقله به گوشش
شیرین:آقا جون تا کی باید من توی این خونه زندون بمونمکنار پای شیرین زانو زد انگشتر را از دست او بیرون اورد :می خوام فقط مال من باشی عشق من باشی پایان و اخر ارشیا باشی و این شب چشماشو با آبی نگاهت روشن کنی
اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد این ارشیا بود که از این حرفا می زد ارشیا اشکش را با انگشت گرفت و بوسه ای بر چشمان او نهاد انگشتر خود رادر در انگشت او کرد و انگشتش را بوسید
شیرین از پنجره به حیات نگاه می کرد یک هفته ای از آمدنش می گذشت مامان سایه به اتاقم اومد نگاهی به من کرد
شیرین:چیه مامانم چی شده
اشک توی چشماش جمع شده بود اومد بغلم کرد
مامان سایه:هنوز باورم نمی شه می ترسم بازم بیام توی این اتاق تورو نبینم
خنده ای کردم و بغلش کردم:جون من دلتنگم بودی راستشو بگو
مامان سایه اشکاشو پاک کرد: من دیونه ام که دلتنگ تو باشم خونه بدون تو اروم بود حالا نگاه کن خدایا چرا این کارو کردی
خنده ای کردم و ماچ آبداری از گونه اش گرفتم
مامان سایه:اه اه چیکار می کنی بچه خیسم کردی
شیرین:اصلا خوبی به شما نیومده
مامان سایه خنده ای کرد خواسته از اتاق بیرون برود که شیرین صدایش زد
شیرین:مامان سایه
مامان سایه:جونم عزیزم
شیرین نگاهی به چشمان مهربان او کرد:من می خوام برم دانشگاه تا کی باید ممنوع خروج باشم
مامان سایه:نمی دونم عزیزم هنوز نمی دونم صدر اعظم هنوز حکم صادر نکرده
این حرفو گفت و از اتاق بیرون رفت دیگه از آقاجون متنفر بودم چیزی از محبت نمی دونست حتی به پسر خودش رحم نکرد از بیرون پنجره نگاهی به ماه کرد یاد اخرین روزش با ارشیا افتاد چقدر دلتنگش بود
شیرین:ارشیا نذار برم
ارشیا دستی بر روی گونه ام کشید دستای گرمشو هنز احساس می کردم
ارشیا:تو باید بری برو عزیزم
منو تا نزدیک ماشین برد لرزش دستاشو احساس می کرد ولی بدون اینکه به من نگاه کنکه برگشت چطور دوریشو تحمل کنم اون عشقه منه
شیرین:ارشیا
ارشیا برگشت خودمو توی بغلش انداختم هردو گریه می کردیم انگار اخرین دیدار بود
ارشیا:پیدام کن منتطرتم
شیرین:فراموشم نکن ارشیا تو هم بیا پیدام کن
به هیچ حرفی ازش دور شدم چقدر توی راه گریه کرده بودم حالا یکهفته می گذشت نه من از خونه بیرون رفته بودم نه به دانشگاه رفته بودم این اتاق برای من دیگه ارامش همیشگی رو نداشت دلم همان کلبه رو می خواست
بعد از دو روز احضار شده بودم مامان سایه و عمه بهار دستمو گرفته بودن نگاهی به عمه کردم عمه ام از همه مهربون تر بود دوستش داشتم نگاهی به وحید کردم چرا پسرش اینطور نشد وحید نگاهی به من کرد و لبخندی زد که اخمی کردم و صورتمو برگردوندم آقاجون مثل همیشه اون بالا نشست بابا هم کنارش مثل غلام حقله به گوشش
بابا به من اخمی کرد ولی من بی اعتنا به آقاجون چشم دوختم آقاجون دستی بر روی عصایش کشید مثل همیشه متکبر و مغرور چطور تونسته بود یک مادرو از پسرش جدا کنه نیشخندی زدم هیچ انتظاری از این آدمی که حالا رو به رومه نمی شه کرد نگاهم به نگاه وحید خورد لبخندی زد نه خیلی ازت خوشم می یاد اینطور لبخند می زنی
آقاجون:توی خونه ی خودت موندن زندونیه
نگاهی به اقا جون کردم به یک لحظه به چشام خیره شد و بعد نگاهشو به رو به رو ثابت کرد
شیرین:ولی آقا جون من درس دارم دانشگاه دارم
آقاجون:می خوایم مطمئا شیم هنوز خطری تهدیدت نمی کنه
نگاهش کردم :دیگه خطری تهدیدم نمی کنه شما ..
وحید نگذاشت حرفم تموم شده:تو از کجا می تونی بگی
بیا یک کلمه هم از مادر عروس
عمه بهار:خوب تو هم از کجا می دونی دوباره می یان سراغش
شیرین نگاهی به وحید کردمثلا غیرتی شده بود
شیرین:از اونجایی که بنده یک ماه کامل باهاشون زندگی کردم
وحید نیشخندی زد:معلوم نیست اونجا چه بلایی به سرت آوردن
شیرین با عصبانیت از جایش بلند شد :تو حق نداری به من توهین کنی
وحید به صندلی لم داد:چرا حق دارم چون شوهرتم
شیرین پوزخندی زد:انگار یادت نیست هنوز شوهر من نشدی
وحید دستانش را مشت کرد خواست چیزی بگوید که باصدای آقاجون هردو سکوت کردیم
آقاجون:تو یک هفته دیگه باید صبر کنی
از جای خود بلند شد که شیرین پوز خندی به وحید زد
وحید:آقاجون منم حرفی دارم
آقاجون نگاهی به وحید کرد
وحید:آقاجون من قراره با دختر دایی زندگی کنم ولی ولی از این اتفاقی که پیش اومده از کجا مطمئا شم که شیرین همون شیرین قبله
بابا بهروز با عصبانیت نگاهش کرد
بابا بهروز:منظورت از این حرف چیه وحید
با عصبانیت به وحید نگاه می کرد وحید خونسرد نگاهش را به شیرین دوخت
آقاجون:درست صحبت کن بدونم چی می گی پسر جون
وحید:می خوام بدونم که هنوز دختره یا نه
بابا بهروز از جایش بلند شد و فریاد زد:تو حق نداری به دختر من توهین کنی
وحید: منم حق دارم بدونم دیگه نمی شه همینطور گذشت
تمام بدنم از عصبانیت می لرزید نگاهی به چشماش کردم و لبخندی زدم که شوکه شد آهسته که فقط اون بشنوهآقاجون:توی خونه ی خودت موندن زندونیه
نگاهی به اقا جون کردم به یک لحظه به چشام خیره شد و بعد نگاهشو به رو به رو ثابت کرد
شیرین:ولی آقا جون من درس دارم دانشگاه دارم
آقاجون:می خوایم مطمئا شیم هنوز خطری تهدیدت نمی کنه
نگاهش کردم :دیگه خطری تهدیدم نمی کنه شما ..
وحید نگذاشت حرفم تموم شده:تو از کجا می تونی بگی
بیا یک کلمه هم از مادر عروس
عمه بهار:خوب تو هم از کجا می دونی دوباره می یان سراغش
شیرین نگاهی به وحید کردمثلا غیرتی شده بود
شیرین:از اونجایی که بنده یک ماه کامل باهاشون زندگی کردم
وحید نیشخندی زد:معلوم نیست اونجا چه بلایی به سرت آوردن
شیرین با عصبانیت از جایش بلند شد :تو حق نداری به من توهین کنی
وحید به صندلی لم داد:چرا حق دارم چون شوهرتم
شیرین پوزخندی زد:انگار یادت نیست هنوز شوهر من نشدی
وحید دستانش را مشت کرد خواست چیزی بگوید که باصدای آقاجون هردو سکوت کردیم
آقاجون:تو یک هفته دیگه باید صبر کنی
از جای خود بلند شد که شیرین پوز خندی به وحید زد
وحید:آقاجون منم حرفی دارم
آقاجون نگاهی به وحید کرد
وحید:آقاجون من قراره با دختر دایی زندگی کنم ولی ولی از این اتفاقی که پیش اومده از کجا مطمئا شم که شیرین همون شیرین قبله
بابا بهروز با عصبانیت نگاهش کرد
بابا بهروز:منظورت از این حرف چیه وحید
با عصبانیت به وحید نگاه می کرد وحید خونسرد نگاهش را به شیرین دوخت
آقاجون:درست صحبت کن بدونم چی می گی پسر جون
وحید:می خوام بدونم که هنوز دختره یا نه
بابا بهروز از جایش بلند شد و فریاد زد:تو حق نداری به دختر من توهین کنی
وحید: منم حق دارم بدونم دیگه نمی شه همینطور گذشت
ادامه دارد....