امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

××رمان عشق و سنگ××

#3
قسمت سوم

با تکون های دستی چشامو باز کردم.

الیاس- یسنا پاشو ناهار بخور.

-نمیخوام.

الیاس- ا یعنی چی پاشو باز ضعف میکنی....

بعد از اون دستمو گرفت و به زور از ماشین پیادم کرد. با دست دیگم یه ذره چشمامو مالش دادم و گفتم

-هنوز نرسیدیم؟

الیاس- نه هنوز یه کم دیگه مونده ولی چون خیلی گرسنمون بود نگه داشتیم تا ناهار بخوریم بعد دوباره راه بیوفتیم.

-پس تو برو تو من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم بعد میام.

الیاس- باشه.

دستمو از دستش در آوردمو به سمت دستشویی رفتم. صورتم شستم تا سرحال بشم.بعد از اون سریع رفتم تو تا از سوز سرمای پاییزی لرزم نگیره. رستوران کوچولو ولی تمیزی بود برای همین زود پیداشون کردم و کنار آیلین نشستم.

آیلین- چه عجب خانوم خوش خواب.

-خوبه تو قبل از این که راه بیافتیم رو پای من غش کرده بودی وگرنه چی میگفتی؟؟

الیاس- خب حالا. نبودی واست جوجه کباب سفارش دادم. خوبه؟

-آره....

بعد از 10دقیقه غذاهامونو آوردن. غذای خوشمزه ای بود.تقریبا حدودای ساعت 2 بود که دوباره راه افتادیم. این دفعه دیگه نخوابیدم ولی در عوض فکر میکردم. به آینده نامعلومی که در پیش دارم... به داستان آیلین که به کجا میرسه... به این که من واقعا میتونم کاری بکنم که ارسان به آیلین علاقه من بشه....؟؟

نمیدونم......

دقیقا ساعت 4 بود که رسیدیم و رفتیم سمت خونه ارسان یا همون خونه جدید من وآیلین. وقتی رسیدیم جلو روم یه ساختمون 2 طبقه شیک با در کرمی قرار داشت. مثل این که ارسان از قبل کلیدای خونه رو برای عمو رضا فرستاده بود چون یه ماموریت فوری براش پیش اومده و مجبور شده بره. یعنی شغلش چیه که بهش ماموریت دادن؟ ماشینو توی پارکینگ پارک کردیم.وسایلو از تو ماشین برداشتیمو رفتیم سمت پله ها. بعد یه ردیف پله میرسید به سالن مربعی شکل که دو تا واحد روبروی هم قرار داشت. واحد سمت راستی مال ما بود.عمو رضا درو باز کردو اول خودش وارد شد و آخرین نفرم من بودم که رفتم داخل. اول یه راهروی کوچیک بود که وقتی این راهرو تموم میشد میرسید به یه حال بزرگ مستطیل شکل که سمت راستش یه آشپزخونه خوشگل بود سمت چپشم باز یه راهروی دیگه میخورد که توش دو تا اتاق خواب و حموم و دستشویی بود.

به سمت اولین اتاق خواب رفتمو درشو باز کردم. یه اتاق بزرگ بود با یه تخت دونفره. تقریبا میشه گفت ست اتاق شکلاتی بود. چمدونم و گذاشتم گوشه اتاق و خودمو پرت کردم روتخت.    آیلین اومد توی اتاق وگفت

آیلین- ا تو این اتاقو برداشتی؟

-آره. چیه تو اینو میخوای؟

آیلین- مثلا اگه بخوام بهم میدی؟

ابروهامو بالا انداختمو گفتم

-نچچچچچ...

آیلین- خب وقتی نمیخوای بدی برای چی پیشنهادشو میدی؟

-برای این که عشقم کشید..

آیلین- ای خدا یه صبر ایوب به من بده که قراره اینو 7 سال تموم تحمل کنم.

بالشتو برداشتمو پرت کردم طرفش که سریع در رفت.راه خیلی طولانی بود برای همین خیلی خسته بودم ولی باید بلند میشدم و لباسامو جابه جا میکردم. با سستی از جام بلند شدمو به سمت چمدونم رفتم. اول یه دست لباس برداشتمو پوشیدم بعدم همه ی لباسامو تو کمدم آویزون کردم.قاب عکس خانوادگیمونم گذاشتم روی میز کنار تخت.توی این عکس فقط من و بابا و مامان و الیاس بودیم و بهزاد نبود. بعد از مرتب کردن لباسام رفتم آشپزخونه تا چای درست کنم. طفلکی الیاس از خستگی روی مبل خوابش برده بود. کتری روبعد از کلی گشتن بلاخره پیداش کردم و گذاشتم روی گاز تا جوش بیاد بعدم رفتم یه پتو آوردم و انداختم روی الیاس تا سرما نخوره.

رفتم سمت اتاق آیلین تا ببینم اتاق اون چه شکلیه. اتاق آیلین ته راهرو قرار داشت. با شدت در اتاقشو باز کردم که ترسید.

آیلین- زهرمار چته؟

-هیچی دوست می دارم.

آیلین- مردشور اون دوست داشتنتو ببرن که فقط به درد عمه نداشتت میخوره.

اتاق آیلین از اتاق من کوچیکتر بود با یه تخت یک نفره که گوشه اتاقش بود. ست اتاق آیلین سفید مشکی بود. اه این ارسانم انگار افسردس فقط رنگای تیره انتخاب کرده... ایششش.......

آیلین- هوووووووی کجایی باز رفتی توهپروت؟

-ها..... هیچی داشتم فکر میکردم این ارسان یه وقت افسرده نیست؟

آیلین- نه. واسه چی؟

-آخه همش رنگای تیره استفاده کرده تو خونه. اون از اتاق من که شکلاتیه این از اتاق تو که مشکی سفیده. اون از تو سالن که مبلاش قهوه ای سوختس. اون از....

آیلین- اوه خب بابا. نه ارسان کلا به رنگای تیره علاقه داره.

-چه باحال. راستی چی کارس آقاتون؟

آیلین- آقامون؟

-آره تا چند وقت دیگه میشه آقاتون...

آیلین- واقعا فکر میکنی بتونی؟

-تو شک داری؟

آیلین- آخه  تو ارسانو نمیشناسی خیلی خشک و مغرور و هیچ کسو به غیر از خودش نمیبینه.

-دیگه هرچی که باشه سنگ که نیست.

آیلین- دقیقا هست.

-خب پس یه ذره کارمون سخت میشه وگرنه کار غیر ممکنی نیست.

آیلین- امیدوارم.

-خب حالا نگفتی چی کارس؟

آیلین- یه شرکت معماری بزرگ داره مثل عمو.

-ا پس مثل بابای منه. چه جلب....

آیلین- ببین من دارم لباسامو مرتب می کنم تو بلند شو یه چای درست کن.

تازه یاد اومد کتری رو گذاشتم روی گاز. باسرعت جت دوییدم تو آشپزخونه. بله آب جوش اومده بود و ریخته بود کنارو گازو خاموش کرده بود. سریع شیر گازو بستمو پنجره آشپز خونه رو باز کردم تا بوی گاز بره. آیلین اومد توی آشپزخونه و گفت

آیلین- اوووووووف چه بوی گازی. چی کار کردی تو؟

-هیچی دیگه توی پرحرف حواسمو پرت کردی این جوری شد. راستی عمو رضا کجاست؟

آیلین- دید هیچی توی خونه نداریم رفت خرید کنه که ما زیاد رفت وآمد نکنیم.

-چه خوب...

بعد این که چای درست کردم تو فنجون ریختمو رفتم توی حال.الیاس و از خواب بیدار کردمو رفتم آیلین و صدا بزنم.   وقتی برگشتم عمو رضا هم اومد.

-سلام عمو. چرا شما زحمت کشیدین خب خودمون میرفتیم هرچی لازم داشتیم میگرفتیم.

عمو رضا- سلام دخترم. نه چه زحمتی؟ رفتم دادم از کلیدای خونه هم براتون بزنن.

-ممنون. بیایید تازه چای درست کردم بخورید.

عمورضا- مرسی عمو جون. اتفاقا واقعا هوس کرده بودم.

بعد از اون الیاسو عمو رضا رو فرستادم تو اتاقم تا استراخت کنن تا موقع شام آخه باز قرار بود فردا صبح راه بیفتن سمت مشهدو ما خودمون کارای ثبت نام دانشگاهمونو انجام بدیم. با آیلین قرار گذاشتیم که اون خونه رو یه ذره تمیز کنه منم شام درست کنم. چون آیلین اصلا دستپخت خوبی نداشت ولی در عوض من انواع غذاهارو بلد بودم درست کنم.برای شام ماکارونی درست کردم و چون آسون بود سریع درست میشد منم شروع کردم به مرتب کردن آشپزخونه و هر چیزی رو تو یه کابینت  گذاشتم.

حدود ساعتای 8 بود که شام حاضرشد. بعد از چیدن میز رفتم الیاس و عمو رضا رو صدا زدم. بعد از شامم دوباره چند تا فنجون چای ریختم و همه دورهم توی حال نشستیم چون عمو رضا میخواست باهامون حرف بزنه.

عمورضا- خب بچه ها خودتون خوب میدونید که ما اصلا به اینجا اومدتون رازی نبودیم الانم چون من به ارسان خیلی اعتماد دارم رازی شدم وگرنه من بیشتر از حمید(بابای من) مخالف بودم. برای رفت آمد راحت تر تونم منو حمید یه ماشین براتون خریدیم که فردا سپردم بیارن.

-هیییییییییییی... راست میگید عمو؟ مرسی.

الیاس- فقط حواست به رانندگیت باشه. آخه تا اونجا که من میدونم آیلین خانم از رانندگی میترسه آره؟

آیلین- آره....

الیاس- خب پس باید فقط باید به تو تذکر بدم چون میدونم با سرعت میری...

-نه شما خیالتون راحت باشه. من قول میدم.

البته زیاد امیدوار نبودم بتونم به قولم عمل کنم آخه من عشق سرعت بودمودست خودمم نبود. بلاخره بعد کلی حرف زدن و شرط گذاشتن رازی شدن که بریم بخوابیم چون من از خستگی در حال بیهوش شدن بودم. البته فکر کنم آیلین از من بدتر بود چون وقتی داشتیم صحبت میکردیم اون ساکت بودو هی چشاش میرفت رو هم هی دوباره بازشون میکرد. قرار شد منو آیلین تو اتاق من بخوابیم. الیاس عمو رضا هم تو اتاق آیلین. اینقدر خسته بودیم که بدون مسواک زدن پریدیم رو تختو سرمون به بالش نرسیده خوابیدیم.

صبح با احساس این که یکی داره موهامو ناز میکنه چشمامو باز کردم که الیاس و بالاسر خودم دیدم.بلند شدمو سرمو گذاشتم رو پاشو گفتم

-چی شده اومدی اینجا؟ هر روز اون بهزاد مارمولک منو بیدار میکرد.

الیاس- مثل این که هنوز خوابیا تو الان تو تهرانی. بهزادم دیگه نیست.

کم کم داشت اتفاقات دیروز یادم میومد.

-دلم برای بهزاد تنگ شده. اصلا من نمیخوام درس بخونم. با شما برمیگردم.

الیاس منو از رو پاش بلند کردو نشوندم رو تخت.

الیاس- فکر نمیکردم اینقد زود جا بزنی!!

-جا نزدم ولی حالا میبینم طاقت دوری از شما رو ندارم.

الیاس- ما هم طاقت دوری از تو رو نداریم ولی همین هفته اول یه ذره کار سخته ولی به بعد کم کم عادت میکنیم. حالا هم پاشو تنبل خانم که ما فقط منتظر توییم تا خداحافظی کنیم و راه بیوفتیم.

-مگه ساعت چنده؟

الیاس نگاهی به ساعتش انداختو گفت

الیاس-  9پاشو بیا که دیرمون شد.

دستمو گرفتو از رو تخت بلندم کرد و تو چشام زل زدو گفت

الیاس- اینو هیچ وقت فراموش نکن که اگه یه روز مشکلی برات پیش اومد یه داداشی تو یه شهر دیگه داری که خیلی دوست داره و از جونو دل کمکت میکنه.

با قدر شناسی نگاش کردم و محکم بغلش کردم اونم روی موهامو بوسید و بغلم کرد. یاد بهزاد افتادم که الان اگه اینجا بود کلی کولی بازی در می آورد. ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد ولی سریع پسش زدم. چون من باید قوی میبودم و اینو به الیاس ثابت کنم.بلاخره بعد از کلی سفارش از طرف عمو رضا حدودای ساعت 10 بود که راهی شدند. عمو رضا گفته بود که ساعت 8 ماشینو آوردن برای همین رفتم تو پارکینگ که ببینمش. آیلینم پشت سرم اومد.یه 206 صندوق دار سفید بود.

آیلین- چه خوشگله.

-آره خیلی. فقط بهت گفته باشم اگه بخوای مثل پیرزنا کنار من بشینی و بگی آروم برم و از این حرفا من میدونم و تو.

آیلین- خیلی رو داری. مگه تو به الیاس قول ندادی که آروم برونی.

-چرا ولی آروم از نظر تو یعنی با سرعت 20 که فکر کنم اگه یه کورس با لاک پشت بزاریم صد در صد اون برنده میشه.

آیلین- خب که چی؟ همینه که هست....

بعدشم با ناز برگشتو رفت سمت خونه.

-آیلی میگم الان ارسان این طرفا نیستا که این جوری ادا اطوار میای.

اونم سریع برگشتو افتاد دنبالم. منم دوییدم طرف خونه و درو بستم. آیلین اومد پشت درو گفت

آیلین- یسنا باز کن حوصله ندارم.

-عمرا. تو تعادل روانی نداری من جونم تو خطره.

آیلین- کوفت. باز کن گفتم.

-نچچچچ....

بعد چند لحظه سکوت یهویی گفت

آیلین- وای ارسان سلام. کی اومدی ؟

منم به خیال این که این آقا اومده سریع درو باز کردم که دیدم آیلین با یه لبخند شیطانی پشت در وایستاده.

آیلین- که باز نمیکنی آرررررره؟

منم مثل خودش گفتم

-نههههههه

آیلین- حیف که حوصله ندارم. برو کنار.

-میدونی چیه؟ آخه تو اگه حوصله هم داشتی به پای من که نمیرسیدی؟

آیلین- نچای...

-نه هوا گرمه.

بعدم زبونمو براش در آوردمو رفتم داخل اونم یه نیشگون از بازوم گرفت که جیغم در اومد

-آییییییییی.... نگاه کن میگم تعادل روانی نداری نگو نه؟

آیلین- برو که دوباره میاما.

-آخ باشه باشه.

رفتم تو آشپز خونه تا برای ناهار یه چیزی درست کنم. دیشب عمو رضا گوشت و مرغم گرفته بود برای همین یه بسته مرغ برداشتم و گذاشتم تا پخته بشه. یه ذره برنجم برداشتم وهمراه باهاش درست کردم. البته برنجو عمو رضا نگرفته بود. از قبل توی خونه بود. بعدشم رفتم تا یه دوش بگیرم.از حموم که در اومدم مرغ جوشیده بود برنجمم دم کشیده بود. میزو چیدمو آیلین و صدا زدم.

-آیلی بیا ناهار.

بعد از دو دقیقه اومد تو آشپز خونه و گفت

آیلین- اووو چه بویی! چه رنگی...خوبه. فکر کنم دیگه عروس وار شدی یسنا.

-بشین بخور اینقد نجنبون اون فکو آرتروز میگره.

آیلین- جنبه تعریفم نداری.

بشقابشو برداشتو برای خودش غذا کشید و گفت

آیلین- راستی کی برای ثبت نام میریم؟

-فردا باید بریم دیگه. نباید زیاد دیر بشه.

آیلین- باشه.

بعد از ناهار یه ذره تلویزین نگاه کردیم.خیلی بیکار بودیم برای همین تصمیم گرفتیم بعد از ظهر بریم بیرون.

آیلین- من میگم بریم سینما.

-برو بابا چیه این فیلمای ایرانی که آخرش همیشه یکی میمیره.

آیلین- پس کجا بریم؟

-اول یه ذره این دورو برا گشت میزنیم بعدشم میریم شهر بازی. موافقی؟

آیلین- خوبه بریم.

-کجا؟ سوییچ و بهم ندادی.

آیلین- ا راست میگی.

سریع رفتو سوییچ و از اتاقش برداشت و آورد.ماشین و از تو پارکینگ درآوردمو پرسون پرسون راه شهر بازی رو پیدا کردیم.

 شب  ساعت 12 بود که رسیدیم خونه از خستگی داشتم پس     می افتادم سریع لباسامو عوض کردم و مسواک زدمو خوابیدم.

 

صبح با صدای جیغ جیغوی آیلین بیدار شدم.

آیلین- اه یسنا پاشو دیگه حوصلم سر رفت.

-خب به من چه زیرشو کم کن سر نره.

آیلین- مسخره..... خندیدم. پاشو دیگه.

-ااااااااا تو به من چیکار داری خب؟

آیلین- بابا ساعت 9 مگه نباید بریم ثبت نام.

با شنیدن اسم ثبت نام سریع از جام بلند شدمو گفتم

-واااای چرا زودتر بیدارم نکردی دیر میشه؟

آیلین- شرمندتون که یه ساعته دارم بالاسرتون ور میزنم تا جناب عالی از تخت خواب مبارکتون دل بکنین ها.

-خب حالا. تو صبحانه خوردی؟

آیلین- آره. برای توام یه ساندویچ درست کردم تا زیاد علاف نشیم.

رفتم جلو یه بوس محکم از لپش کردمو گفتم

-قربون خواهر خلم برم من.

آیلین- اه برو اونور حالمو بهم زدی. زود حاضر شو.

-به روی دوچشم.

یه مانتوی طوسی با شلوار جین برداشتم تا بپوشم. اول میخواستم شال بپوشم ولی بعد منصرف شدمو مقنعه پوشیدم چون میترسیدم دربارم فکرای اشتباه بکنن. موهامو با یه گیره جمع کردم و بقیشو دادم زیر مانتوم تا از مقنعه بیرون نزنه. با یه رژ هم رنگ لبم کارمو تموم کردمو رفتم بیرون.

-آیلی من حاضرم.

آیلین از روی مبل بلند شدو گفت

آیلین- چه عجب. خوب بود گفتم زود وگرنه کی حاضر میشدی؟

-اه چقدرغرغرو شدی تو.

بعدشم دستشو کشیدمو با خودم آوردمش بیرون. آیلین تا برسیم به دانشگاه یه ریزغر زد.با کلی دوندگی بلاخره کارای ثبت نام تموم شدو رفتیم برنامه ی کلاسامونو گرفتیم.از هفته دیگه کلاسامون شروع میشد و به غیر از یکی دو تا کلاس بقیه کلاسامون تو یه ساعت بود. ساعت 12 بود که از دانشگاه بیرون اومدیم و رفتیم سمت یه رستوران چون دیگه نمیرسیدیم ناهار درست کنیم اما چون رستوران خوب نمیشناختیم رفتیم فست فود نزدیک خونه.از اونجایی که من عاشق سیب زمینی سرخ کرده بودم دو ظرف سیب زمینی سفارش دادم. بعد از ناهار رفتیم خونه تا استراحت کنیم. بعد از ظهرم به اصرار آیلین رفتیم سینما.

 

·      یک هفته بعد

کلاسامون دوروزی که میشه که شروع شده. هنوزم خبری از این آقا ارسان نیست. الانم تازه کلاسم تموم شده و دارم میرم خونه. این از اون کلاسایی بود که آیلین باهام نیست. سوار ماشینم شدم و روندم سمت خونه که گوشیم زنگ زد. سریع از جیب مانتوم در آوردم که دیدم آیلین.

-سلام

آیلین- سلام. کجایی؟

-الان تازه کلاسم تموم شده دارم میام خونه.

آیلین- باشه. منتظرتم. فعلا

-فعلا.

بعد از این که قطع کردم سریع یه پیام از طرف بهزاد برام اومد. پیام و بازش کردم و داشتم میخوندم که یهو برخورد کردم به یه چیزی. سریع زدم روی ترمز و سیخ سرجام نشستم و به روبرو نگاه کردم. چون خیابون فرعی بودو سر ظهر بود هیچ کس تو خیابون نبود. خدایا یعنی آدم بود؟  وای نه.... ولی من که سرعت نداشتم. چته یسنا قوی باش و پیادشو ببین چی شده تا دیر نشده...

آروم در ماشینو باز کردم و پیاده شدم. با قدم های لرزون رفتم جلوی ماشین که دیدم یه پسره رو زمین نشسته و داره پاشو مالش میده. بیشتر رفتم جلو گفتم

-حالتون خوبه؟

با صدای من سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد و گفت

پسر- بله ولی این چه طرز رانندگی خانوم؟

-شرمنده حواسم پرت شد.

پسر- اگه یه بلایی سرمن میومد شما میخواستین جواب بدین؟

-من که عذر خواهی کردم.

پسر- به نظرتون با یه عذر خواهی درست میشه؟

دیدم خیلی داره شلوغش میکنه برای همین اخمامو تو هم کشیدمو گفتم

-آقای نسبتا محترم من که دارم عذر خواهی میکنم برای چی دیگه اینقد دارید شلوغش میکنید؟ حالا هم هر چقد خسارت دیدین بگید تا من بهتون نقدا همین الان پرداخت کنم.

پسر- نمیخواد پولتونو به رخ من بکشید به جای این کار موقع رانندگی چشاتونو باز کنید.

بعدم بدون این که اجازه ی صحبت بده از جاش بلند شدو       لنگ لنگون رفت سمت یه سوزوکی مشکی و درشو باز کردو نشست توش. بعدشم با سرعت از کنارم رد شدو رفت.

-اه مرتیکه ی دیونه.

منم سوار ماشینم شدمو رفتم سمت خونه.

وقتی رسیدم ماشینو تو پارکینگ پارک کردمو رفتم داخل.

-سلام.

آیلین رو مبل دراز کشیده بودو داشت تلویزیون میدید.

آیلین- سلام. دیر کردی.

-خیابونا شلوغ بود.

نمیخواستم جریان تصادفو بهش بگم آخه باز آیلین شلوغش میکرد.

آیلین- ناهارتو گذاشتم تو ماکرویو بردار بخور. راستی ارسانم زنگ زد گفت اومده. شبم مارو خونش دعوت کرد.

-ا چه عجب آقا برگشتن از سفرشون....

آیلین- اتفاقا گفتم برای چی انقدر طول کشید سفرت گفت این دفعه پروژشون خیلی سنگین بوده برای همین این جوری شده.

سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقم تا لباساموعوض کنم. بعد از ناهارم خوابیدم تا برای شب سرحال باشم. ساعت 4 بود که از خواب بیدار شدم. اول رفتم یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم بعدشم اومدم سر کمدم تا یه لباس مناسب برای شب پیدا کنم. 

یه لباس کرم یقه قایقی که جنس لطیفی داشت و به یک طرف جمع میشد و یه گل بزرگ روش میخورد و با یه شلوار مشکی چسپ انتخاب کردم و پوشیدم.صندلای مشکیمم گذاشتم کنار تا بپوشم. موهام چون حالت داشت فقط با یه گیره گل مشکی کرم پشت سرم جمع کردم و یه ذرشم جلوی سرم فرق کج کردم. یه  ذره ریمل به موژه هام زدم تا خوشگل تر بشه. یه رژ صوتی خوشرنگم زدم و با یه رژگونه کارمو تموم کردم.

از اتاقم رفتم بیرون که همزمان آیلینم حاضر و آماده از اتاقش اومد بیرون. خیلی خوشگل شده بود. یه لباس آبی ناز با صندل آبی پوشیده بود و یه آرایش ملیحم رو صورتش خودنمایی میکرد.

آیلین- نخوری منو؟

لبخندی زدمو گفتم

-بریم؟

آیلین- بریم.

باهم از خونه اومدیم بیرونو رفتیم سمت واحد روبرویی. آیلین معلوم بود استرس داره آخه رنگش پریده بود برای این که آرومش کنم دستشو گرفتمو خودم زنگ زدم. بعد از چند لحظه در باز شد و بعد از اون یه صدای آشنا گفت

-آیلی بیا تو من الان میام.

باهم وارد خونه شدیم. ساختار خونه ها مثل هم بود فقط وسایل و نوع چیدمانشون فرق میکرد. باهم روی مبلای توی حال نشستیم و منتظر این این شازده آرسان شدم تا ببینم بلاخره چه شکلیه. با همون صدا به سمت عقب برگشتیم

ارسان- سلام

از جام بلند شدمو به سمت عقب
برگشتم.خواستم سلام کنم که با دیدنش دهنم باز موند. این .... این که همون پسره ای که باهاش تصادف کردم.
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ××رمان عشق و سنگ×× - eɴιɢмαтιc - 04-10-2014، 13:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان