امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان یــــــــــــلدا

#9
قسمت10
________________
نه ، زودتر منو برسون خونه . کلافه م.
نیمام دیگه اصرار نکرد . سوار ماشین شدیم و منو رسوند خونه و از همدیگه »
خداحافظی کردیم رفتم خونه مستقیم تو اتاقم . چند دقیقه بعد مادرم صدام کرد
که برم پائین ناهار بخورم . بهش گفتم که اشتها ندارم و می خوام بخوابم . اونم دیگه چیزي نگفت . لباسامو عوضکردم و
رفتم تو تختخواب . یه نیم ساعتی دراز کشیدم اما هر کاري خوابم نبرد. فکر یلدا راحتم نمی ذاشت . چشماي قشنگش ، صداي
قشنگش ، حرکات ظریف و
خانمو مش ، موهاي قشنگش که وقتی روسري ش از سرش می افتاد معلوم می شد ، یه لحظه ول م نمی کرد اما چه فایده ؟!
وقتی دلش پیشمن نبود چه فایده اي براي من داشت ؟!
بلند شدم و بی اختیار رفتم طرف تلفن و شماره ي شیوا رو گرفتم . احتیاج داشتم که با یکی
«. حرف بزنم . تا تلفن دوتا بوق زد ، شیوا خودش جواب داد
شیوا بفرمائین .
سلام ، منم
شیوا سلام ، چطورین ؟! همین الان داشتم بهتو ن فکر می کردم ! خونه این ؟
آره . دلم گرفته بود . می خواستم با کسی حرف بزنم ، این بود که زنگ زدم به شما.
شیوا نیما خان کجاس ؟
نیم ساعت پیشرفته خونه .
شیوا چرا دل تون گرفته ؟ طوري شده ؟
دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .
شیوا پس حتماً پاي یه دختر در میونه !
« هیچی نگفتم »
شیوا باهم دعواتون شده ؟
نه .
شیوا چیز بدي ازش دیدین ؟
تقریبا .ً
شیوا دوستش دارین ؟
« یه لحظه مکث کردم که گفت »
پس دوستش دارین .
مشکل سر همینه .
شیوا دوست داشتن که مشکلی نیس ! دوست نداشتنه که همیشه مشکل ایجاد
می کنه !
شیوا یعنی اون شما رو دوست نداره ؟! خیلی باید بی سلیقه باشه !
شما لطف دازین اما مسئله سر یه چیز دیگه س ، شایدم همینه که شما می گین .
شیوا خب حالا که در موردش صحبت شروع شد ، بقیه ي جریان رو برام تعریف کن .
خنده م گرفت . چه راحت این خانمها زیر زبون آدمو می کشن ! شروع کردم تمام »
« جریان رو براش تعریف کردن . وقتی حرفام تموم شد گفت
اگه مشکل تون سر پوله ، من می تونم بهتون کمک کنم .
نه ، گفتم که ، پول نمی خوان . اسم و رسم می خوان . منم که نه شازده م و نه چیز
دیگه .
شیوا اگه واقعاً دوستش دارین باید تا آخر باهاش باشین
نمی دونم ، نمی دونم چیکار باید بکنم .
شیوا من هر کمکی ازم بر بیاد حاضرم سیا وش خان.
ممنون ولی فکر نکنم کاري ازد ست کسی بر بیاد .
شیوا خوش به حال اون دختر ! اما نمی دونه چطوري از زندگیشلذت ببره ؟
متوجه منظورت نمی شم! یه دختر چطوري باید از زندگی ش لذت ببره؟
شیوا با مردي که دوستش داره. وقتی یه مرد واقعا یه دختر رو دوست داشت و از صمیم قلبش خواست که اون دختر مال
خودش باشه و رفت خواستگاریش، این بالاترین لذت براي یه دختره. وقتی با هم ازدواج کردن و دختره مادر شد، این دیگه
نهایت لذته! هیچی براي یه دختر مثل این نیس که شوهرش دوستش داشته باشه و از اون مرد صاحب بچه بشه! یکی از
نعمتهایی که خدا به زن داده، مادر شدنه. اما اونایی که می تونن مادر بشن قدرش رو نمی دونن! وقتی این نعمت از ادم گرفته
شد، اون وقت می فهمه که چی رو از دست داده.
خیلی دلم می خواد بدونم چی شد که به اینجاها رسیدي.
شیوا چه سوال ساده اي! اما جوابشاندازه ي یک زندگی یه! باید تمام یه زندگی رو گفت تا جواب این یه سوال داده بشه.
نمی خواي زندگی ت رو برام تعریف کنی؟
شیوا چرا می خواي بدونی؟
نمی دونم. شاید فقط به دلیل کنجکاوي.
شیوا ممکنه بعضی جاهاش ناراحتت کنه و از من متنفر بشی ها! تحمل شنیدنشرو داري؟
دیگه بالاتر از اینکه هستی که نیس!
شیوا نمی دونم، شایدم باشه.
اگه نارحت می شی نگو.
شیوا من همیشه ناراحتم. شایدم بد نباشه یه بار کامل زندگی م رو مرور کنم. مثل دوره ي کتاب واسه شب امتحان. منکه
رفزوه شدم، دیگه براي چی باید این کتاب رو دوره کنم؟!
شاید براي اینکه کتاب رو اشتباه خوندي!
شیوا شاید.
« اینو گفت و سکوت کرد. شاید دو دقیقه هیچی نگفت »
الو! شیوا! گوشی دست ته؟!
شیوا ت بعله. دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم؟ از کی براتون بگم؟ از بابام؟ از مامانم؟ از برادرم؟ از جایی که توش زندگی
می کردیم؟ از دوستام؟ از اون فاطی خدا بیامرز که سر یه شیشه لاك ناخن مفت مفت خودشو به کشتن داد؟ کاشکی حد اقل
براي یه بارم که شده بود، ناخن هاشو لاك زده بود! طفلک آرزوش بود! چند وقت پولاشو جمع کرد و یواشکی رفت یه لاك
خرید به عشق اینکه گاهی بره بالا پشت بوم، رو خر پشته بشینه و شیشه ي لاك رو تماشا کنه!
شیهش رو قایم کرده بود بالا پشت بوم. بهم می گفت وقتی شیشه رو تو دستم می گیرم، خودمو با یه لباس خیلی خوشگل، مثل
دختراي بالاي شهري می بینم که ناخناي دست و پاشونو لاك زدن و تو خیابونا قدم می زنن! هر چند وقت به چند وقت می
رفت سراغ شسیشه هه! چیز زیادي نمی خواست از این دنیا! هیجده نوزده ساله ش بود! نگو باباش بهش شک می کنه و زاغش
رو چوب می زنه و یه شب سر بزنگاه می ره بالا رو پشت بوم! طفل معصوم صداي پاي باباشو که می شنوه، می اد از رو خر
پشته بپره رو پشت بوم همسایه بغلی که پاش لیز می خوره و با مغز می اد کف خیابون! جابجا تموم کرد! وقتی رسیدن بالا
سرش، شیشه لاك، صحیح و سالم و دست نخورده، تو مشت ش بوده!
خونه شون چه خبر بود! مادرش داشت خودشو می کشت! برادرش پیرهن ش رو به تن خودش پاره پوره کرده بود! چه می
کردن فامیلاشون!
تموم نمره هاش 20 بود. یه نفر از دست این دختر ناراحتی نداشت. بقدري سنگین و نجیب بود که نگو. تو خیابونا که راه می
رفت، همچین چادرش رو محکم می گرفت که آدم حظ می کرد. تو محل یکی صداشو نشنیده بود، یکی ندیده بود که این
دختر یه بار تو خیابون برگرده و پشتش رو نگاه کنه. باباش از غصه می خواست خودشو بکشه. فامیلا می ترسیدن یه دقیقه
ولش کنن، نکنه یه بلایی سر خودش بیاره! ببیچاره مرد مومن و زحمت کشی بود. خودشو می زد و می گفت من چه می
دونستم این طفل معصوم به هواي یه شیشه لاك وامونده می ره بالا پشت بوم! فکر می کردم به هواي یه چیز دیگه می ره اون
بالا!
نعره ها می زد که نگو! بیچاره خبر نداشته! می ترسیده نکنه دخترش از راه بدر شده باشه.
« اینجا که رسید یه لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت »
* « * تو خونه ي روزبه م اما هنوز نجیب و پاك
چی گفتی شیوا؟ 1
شیوا دیگه نخواه که هر تیکه از این زندگی رو دوباره دوره کنم!
« ! فهمیدم که داره به لحظه اي زندگی ش نزدیک می شه که شاید سرنوشتشرو عوضکرده »
شیوا زهره رو بگو! طفلک یا سرش تو درس و کتاب بود با خیاطی. از مدرسه برنگشته، می شست پشت چرخ خیاطی و
کتابشو هم می ذاشت بغل دستش. یه خرده خیاطی می کرد و یه خط درس می خوند! اونم یه پا، نون در آره خونواده اش بود.
هم خوشگل بود و هم خانم و هم درس خون. سه چهار سال پیش خبرش رو از دبی داشتم. می گفتن اونجا کار می کنه، بعدشم
معلوم نشد چه بلایی سرش آوردن! لالان دوساله که سري از اثارش نیست!
اون و فاطی شاگرد زرنگ هاي مدرسه بودن. معلم که سوال می کردف یکی این جواب می داد یکی اون. فاطی که بعضی وقتا از
خود معلم مونم ایراد می گرفت.
« دوباره ساکت شد و بعدش اروم گفت »
* « تو خودم نیستم! اصلا خودم نیستم! همه چی خوبه و قشنگ اما ته دلم ناراحته » *
« هیچی نگفتم. گذاشتم راحت باشه و اون جوري که دلشمی خواد حرف بزنه. بعد از یه خرده سکوت گفت »
زهره اینا وضع شون اصلا خوب نبود. باباش تو یه تولیدي کار می کرد. یعنی سریدار اونجا بود. چرخ زندگی رو بیشتر زهره و
مادرش می چرخوندن. هر وقت ما این دختر رو می دیدیم با یه دست لباس می گشت. یه دست اما تمیز و مرتب ولی دیگه از
بس شسته بودش و پوشیده بود، رنگ و رو نداشت. طفلک دیگه خجالت می کشید جایی بپوشدشون. یه روز دیدم یه دست
لباس نو تنش کرده! چه لباس قشنگی م بود! خودش دوخته بودش. وقتی بهش گفتیم زهره جون مبارکت باشه، چه پارچه ي
خوبی م داره، از کجا خریدیش، بهمون گفت این یه رازه! همه ش خیال می کردیم که پارچه رو یکی بهش داده و نمی خواد
بهمون بگه.
اون شب که گریه کنون اومد خونه مون، رازش رو بهم گفت. تا نزدیک بابام خونه ي ما بود
و بعدش رفت . از بابام می ترسید . همه ي اهل محل از بابام می ترسیدن ! خیلی بد اخلاق بود.
اون شب خیلی دلش می خواست پیش من بمونه . کاشکی مونده بود! از مادرش کتک مفصلی خورده بود . گریه کنون اومد
خونه ي ما . ترسش از باباش بود . اگه باباش می فهمید لباس یک مشتري رو خراب کرده ، امون شو می برید! هم اونو هم
مادرشو ! آخه فرداش امتحان داشتیم.
ریاضی . خیلی م سخت بود . حواسش پرت می شه و یه پارچه گرون قیمت رو اشتباهی برش می زنه . همون شب که از خونه
ي ما رفت ، دیگه پیداش نشد! رفت که رفت ! اما قبل از رفتنش راز پارچه ي لباسشرو بهم گفت . دیگه گریه نمی کرد .
گفت لباسشو از پارچه هایی که تو خیابونا ، موقع جشن ها و عزاداري ها دوخته !دو تااز اون پارچه ها رو شبونه ور داشته و برده
تو خونه نوشته هاي روش رو تا می تونسته پاك کرده و شسته و بعدش واسه خودش لباس دوخته ! وقت لبه ي دامنشرو
برگردوند ، دو تایی از خنده مردم بودیم ! یه خورده از
نوشته ها هنوز مونده بود ! سالروز ... بر عموم ... نمایشگاه کتا ... مبارك باد !
اِ نقدر دوتایی خندیدیم که اصلاً یا دمون رفت چرا زهره اومده بود اونجا !
بعد از اون شب دیگه ندیدمش، نه تو خونه ، نه تو محله ، نه تو مدرسه ، می خواست پزشکی بخونه . حتماً قبول می شد،
خیلی درس خون بود.
می گفتن توي دبی گیر یه لاشخور افتاده. یکی دو سالی ازش کار کشیده و بعدشم سرشو کرده زیر آب!
« کمی سکوت کرد . گفت »
* همه جاي خونه بوي ادکلن خوشبویی رو که میزد می داد *
« هیچی نگفتم تا خودش دوباره به حرف بیاد. کمی بعد گفت »
کجاي این شب تیره، بیاویزم، قباي ژنده ي خود را!
شما از شعر خوشت می آد سیاوش خان؟
آره، بدم نمی آد اما بشرطی که شعرش خوب باشه.
شیوا یه بار یه کتاب شعر خریدم. مال فروغ بود. گذاشته بودمش لاي کتابام. گاهی یاوشمی می رفتم سرشو و می خوندمش.
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، تا پامو گذاشتم تو اتاق، مادرم چنگ زد و مقنعه م رو با یه مشت مو از سرم کند! شوکه
شدم! نمی دونستم چیکار کردم که مادرم انقدر عصبانیه! تا خواستم ازش بپرسم یک چک زد تو صورتم و گفت :
.... خانم دم در آوردي؟! خب بیا جلو من بشین زیر ابروتم وردار!
تا گفتم مگه چی شده مامان که کتاب فروغ رو محکم پرت کرد تو صورتم! مونده بودم که چرا همچین می کنه! سرمو انداختم
پایین و هیچی نگفتم که مادرم کتابو ورداشت و بردش تو حیاط و نفت ریخت روشو و اتیشزد!
جالبه، نه؟!
« دوباره شروع کرد براي خودش زمزمه کردن »
نگاه کن، من از ستاره سوختم
لبالب از ، ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه هاي شب شدم
* مثل پرنده اي شدم که افسون چشماي مار، قدرت هیچ کاري نداره!
همه ي پرده ها کشیده شدن! تو سالن فقط یه اباژور روشنه. صداي وسوسه و صداي ترس با هم قاطی شده! نمی دونم باید به
کدوم یکی گوش بدم! *
« ! طوري حرف می زد انگار هر چند دقیقه، یه صحنه جلو روش زنده می شه و جون می گیره »
شیوا یادمه اون روز اصلا گریه نکردم. چرا باید گریه می کردم؟وقتی به یه نفر زور می گن که نباید گریه کنه! فقط باید
مواظب باشه که بغضش نترکه!
شبش که بابام مست و پاتیل برگشت خونه، نرسیده، نعره مامانم رفت به اسمون! از دم در شروع کرد باهاش دعوا کردن.
بهش می گفت دیگه جونم از دست تو به لبم رسیده! تو این خونه یه چیز پاك و طاهر از دست تو نمونده! به ابوالفضکمیته رو
خبر می کنم بیان بگیرن ببرنت شلاقت بزنن. بابام عین خیالش نبود. تلو تلو خورون اومد تو خونه و صاف رفت سر یخچال و
طبق معمول با شیشه آب خورد که دوباره نعره ي مامان بلند شد! شیشه رو از دستش بزور گرفت و از خونه برد بیرون. برد
گذاشت پشت در حیاط! تا برگشت تو خوننهه، شروع کرد خودشو زدن! همچین میزد تو سر و صورتش که بابام جا خورد و یه
خرده مستی از کله ش پرید. فهمید که یه اتفاقی تو خونه افتاده! برگشت یه نگاه چپ چپ به من کرد که زهره م آب شد! بعد
مامانم شروع کرد : خدا از سر تقصیراتت نگذره مرد که نکبتت این دختره رو هم گرفت! ایشااله تنت کرم بذاره! ایشااله
جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پایین که بوي این نجسی از یه فرسخی یه دهنت شنفته می شه! انقدر کردي که تا این
دختره م فاسد شد! برگشتم مات به مامانم نگاه کردم که داد زد سرم پتیاره خانم حالا بیا با چشمات منو بخور! تا اینو گفت
گوشم تیر کشید! این دفعه چک بابام بود که خوابید تو گوشم! نمی دونم چه جوري از اون ور اتاق خیر ور داشته بود این ور و
زده بود تو گوش من! حالا دیگه مات و مبهوت بهشون نگاه نمی کردم! نفرت بود که چشمام بیرون میزد! دیگه برام فرقی
نداشت که دست بابام میره واسه کمربندش و می کشدش از کمرش بیرون و با قلابشمنو می زنه یا نه! فرقی م نداشت که
مامانم خودشو حائل ما بکنه یا نه! کتاب شعري که سوخت، بلوغی بود که تو من کشته شد!!
داشتم تو فکرم این شعر فروغ رو می خوندم.بابام داشت واسه خودش داد و فریاد می کرد و گاهگداري م کمربندش از رو سر
مامانم رد می شد و می خورد به من! یادم نمی اومد که اول این شعر فروغ چیه.
" براه پر ستاره می کشانیم "
مرده سگ، صنار سگ اخته می کنیم یه عباسی حموم می ریم!؟
" فراتر از ستاره می نشانیم "
واسه من شعر خون شدي؟!
" مرا ببر امید دلنواز من "
سر تو می زارم رو سینه ت!
" ببر به شعر ها و شور ها "
گیسانو می چینم!
" چگونه سایه سیاه سرکشم، اسیر دست آفتاب می شود "
« دوباره شروع کرد زمزمه کردن »
* تو دلم خالی شده. نمی دونم باید چیکار کنم! تمام درسهایی که تا امروز تو مدرسه بهم یاد دادن تو ذهنم مرور می کنم.
تاریخ، جغرافی، ریاضی، فیزیک، تعلیمات اجتماعی! هیچکدوم به دردم نمی خوره. هیچی توشون نیسکه الان کمکم کنه! *
سیاوش خان، شما این شعر فروغ رو خوندي؟
اولین بار مادرم برام این شعرو خوند.خیلی کوچیک بودم.
شیوا جالبه! فاصله ي فرهنگ ها! مادرتون تحصیلکردن؟
آره.
شیوا عالیه. ساعت چنده؟
نزدیک سه.
« یه خرده مکث کرد و گفت »
بالاخره اون شب هر کاري کردم یادم نیومد که اول این شعر چی بود. آخرشم یادم نیومد اما وسطاش تمام یادم بود.
اونقدر همونایی رو که یادم بود خوندم تا خوابم برد. قبل از خوابیدن بابام مجبورم کرد که برم دست مامانم رو ماچ کنم و دیگه
م از این چیزا تو خونه نیارم.
برادرت کجا بود؟
شیوا برادرم؟ می خواستی کجا باشه؟ دنبال ولگردي! گاهی تو زندان، گاهی بیرون! من که دو سالی می شد ندیده بودم.
گذاشته بود و از خونه رفته بود. اون وقتام که خونه بود، یا بالا پشت بوم بود و یا تو کوچه. یه مدت مادرم باهاش کل کل کرد
اما حریفش نشد. یعنی تا وقتی که مامان خونه بود، برادرم ساکت بود اما تا مامان چادرش رو سرش می کرد که بره جلسه،
اونم می زد از خونه بیرون. شایدم از محیط خونه فرار می کرد. از دعوا ها و کتکاریاي مامان و بابام. می دونین، بین مامانم و
بابام هیچ نقطه ي مشتکري وجود نداشت. الان که بهشون فکر می کنم برام خیلی عجیبه که چطور این دو تا با هم ازدواج
کردن؟ یکی مذهبی و متعصب، اون یکی عرق خور و عیاش! حالا حساب کنین اون وسط تکلیف ما دو تا بچه چی می شد! از
صبح تا وقتی بابام بر می گشت خونه ، مامانم یه جور چیزا بهمون می گفت و می کرد تو مغزمون، وقتی م بابام بر می گشت
خونه، یه سري چیزاي دیگه بخوردمون می داد! مامانم همه اش از بهشت و جهنم و عذاب دوزخ و حلال و حروم و نماز و روزه
و عفت و نجابت حرف می زد، بابام از کیف کردن و غنیمت شمردن دم و عشق کردن و دنبال کیف و خوشی رفتن!
اون یکی چشمش فقط به آخرت بود این یکی به دنیا! بابام اصلا بهشت و جهنم رو قبول نداشت! می گفت براي ما آدما فقط
همین دنیا رو گذاشتم! جالب اینکه شب که شوخ و شنگول بر می گشت خونه، من و برادرم رو می نشوند جلوي خودشو و
شروع می کرد به نصیحت ما. حالا ببین ما بدبختا باید به کدوم ساز اینا می رقصیدیم! دو تا ایده و فکر ضد و نقیض! خلاصه هر
چی مامنم از صبح رشته بود این یکی پنبه می کرد! این بود که ما دوتا، پوچ و خالی بار اومدیم!
« دوباره رفت تو فکر و بعدش آروم گفت »
* ترس تموم وجودمو گرفته. یه ترس شیرین! دیگه دلم نمی خواد از هیچکدوم از درسهایی که خوندم کمک بگیرم! یعنی
چیزي توشون نبوده که یه همچین وقتی بهم کمک کنه! *
این چه صحنه یه که مرتب یادت می آد؟
شیوا تو آمدي، ز دور ها و دور ها
ز سرزمینف عطرها و نورها
نشانئه اي مرا کنون به زورقی
ز عاجها، زابر ها، بلور ها
این شعر فروق رو دوست دارین؟
آره، خیلی قشنگه.
شیوا نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره اب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
چند وقت بود که براي یه جشن تو مدرسه تمرین می کردیم. من با چند تا از بچه ها قرار بود که یه نمایشنامه اجرا کنیم. من،
هم سناریوي نمایش رو نوشته بودم و هم کارگردانی ش رو می کردم و هم یه نقش توش داشتم. تقریبا یه ماه بود که تمرین
می کردیم. خیلی نمایش قشنگی شده بود. مربی تربیتی مون باور نمی کرد من این نمایشنامه رو نوشته باشم. می گفت خیلی
حرفه ایه! اونقدر با بچه ها نمرین کرده بودیم که تو خوابم نقشامونو بازي می کردیم! برام این ماتیش خیلی خیلی مهم بود و
ارزش داشت. دلم می خواست همه هنرم رو بشناسن. آخه تو مدرسه از نظذ مادي خیلی از بچه هاي دیگه پایین تر بودم. دلم
می خواست که استعدادم رو بهشون نشون بدم که جبران اون کمبودم رو بکنه. با جدیت کار میسکردم که این نمایش بدون
اشکال اجرا بشه. همه چیز درست بود، اما یه دفعه همه چی بهم ریخت!
اون روز خیلی از پدر و مادرا از طرف مدرسه براي جشن دعوت شده بودن. براي مامان و بابامم دعوت نامه فرستاده بودن.
درست یه ربع مونده به شروع نمایش ما، مامانم با یه چادر کدري که پایین شم قلوه کن شده بود اومد تو مدرسه و بهم گفت
بیا بریم. جا خورده بودم! درست سر اجرا!
کشیدمش تو یه کلاس خالی و بهش التماس کردم! ازش خواهش کردم! گریه کردم! گفتم مامان جون ترو خدا، ترو ارواح خاك
خانم بزرك، نیم ساعت! فقط نیم ساعت صبر کن! گفت می گم بیا بریم! گفتم مامان من یه ماهه دارم زحمت می کشم، نیم
ساعت صبر کن! من برم همه چی بهم می خوره! معلم مون انضباطم رو صفر می ده! گفت بیا بریم ورگنه همین جا جیغ می
کشم! فرستادمت مدرسه درس بخونی یا قرطی بازي و ادا اصول یاد بگیر؟! کجاس این مدیر ... شده تون؟!
تا اینو گفت؛ در کلاسو بستم و با گریه گفتم ماما جون الهی فدات شم هیچی نگو! بریم! بریم! غلط کردم! گه خوردم!
« یه خرده ساکت شدو بعد گفت »
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد،
صداي تو
صداي بال برفی فرشتگان
می دونی چه چیزایی تومن شیکست؟! نمایشما از برنامه حذف شئ! دوستام باهام قهر کردن! فرداش اصلا مدرسه نرفتم!
رفتم تو خیابونا قدم زدم و تا وقت تعطیل شدن، تو کوچه ها می گشتم. عصرش مدیرمون اومد در خونه. مامانم نبود. رفته بود
جلسه. در رو که وا کردم و چشمم افتاد تو چشم مدیرمون، از خجالت آب شدم! زدم زیر گریه! یه دستی کشید به موهامو
ماچم کرد و رفت. بیرون کلاس تمام حرفهاي مامانمو شنیده بود!
نگاه کن که من کجا رسیده ام،
به کهکشان،
به بیکارن،
به جاودان.
بعدش چی شد؟
شیوا فرداش رفتم مدرسه. مربی امور تربتی م، معلم قرآن و دینی مونم بود. همه رو بهم بیست داد! اما یه چیزي تو من
شکست!
* رو یه کاناپه نشستم. نمی دونم دستماو چیکار کنم! یه لحظه میذارم رو پاهام، یه لحظه می ذارم کنارم رو مبل، یه لحظه تو
هم قفل شون می کنم!
* روزبه تلویزیون رو روشن می کنه. یه نوار می ذاره تو ویدوي. یه لحظه بعد چه چیزایی می بینم! یه آن چشمامو می بندم.
روزبه بلند می خنده! *
با برادرم پول تو جیبی هامونو جمع کردیم که یه ضبط صوت کوچیک بخریم. خیلی کم بود. یعنی بابام که پول حسابی در نمی
آورد، اونی م که در می آورد، صنف ش رو خرج عرق خوري هاش و عیاشی ش می کرد. اگه بهت بگم ماها چقدر پول تو جیبی
می گرفتیم باور نمی کنی. روزي پنج تومن! اونم یه روز بهمون می داد، یه روز نمی داد. می گفت بچه نباید پول زیاد تو دستش
باشه! به ده تا تک تومنی می گفت پول زیاد! یه دختر پونزده ساله! یه پسر هیفده ساله!
واسه اینکه بتونیم ضبط صوت رو بخریم، برادرم گفت میره یه خرده کار کنه. خلاصه یه ماه بعد پول ضبط جور شد و
خریدمش. چه ذوقی می کردیم!
ولی بدبختی اینکه ضبط رو خریده بودیم اما نوار نداشتیم! برادرم رفت و از یکی از دوستانش یه نوار گرفت و آورد. دو تایی
نشستیم و زل زدیم « ندید بدیدا » صبر کردیم تا مامانم بره از خونه بیرون. وقتی رفت، دوتایی ضبط روشن کردیم و عین این
بهش! وقتی صداش در اومد انگار که ضبط صوت رو خودمون اختراع کرده بودیم! انقدر ذوق می کردیم که نگو! بعد ها فهمیدم
که پول ضبط رو برادرم چه جوري جور کرده. با دوستانش فوتبال شرطی زده بودن! سر پول! برنده شده بود! تازه یاد گرفته بود
که غیر از پول تو جیبی گرفتن از بابا! از راه دیگه م می شه پول در آورد!
« یه یه دقیقه اي ساکت شد. منم هیچی نگفتم که بعدش گفت »
خیلی حرف زدم، هان؟
نه.
بازم بهم زنگ می زنین؟
آره.
شیوا منتظر می مونم.
پس فعلا خداحافظ.
شیوا نگاه کن،
تمامن آسمان من،
پر از شهاب می شود.
می دونی وقتی مامنم فهمید که ماها یه ضبط صوت خریدیم چیکار کرد؟ به بابام گفت. اونم ورش داشت و بردش فروخته ش
و پولش رو زهر ماري خرید و ریخت تو حلقش! تا سه چهار ماه م همون یه خرده پول تو جیبی مونو قطع کرد. می گفت معلومه
می کنین! « عنک گهُک » پول زیادي دارین که هرج
« یه خرده دیگه سکوت کرد و بعد گفت »
می دونی اول ایسن شعر چیه؟
نگاه کن که غم،
درون دیده ام،
چگونه،
قطره قطره آب می شود،،
چگونه سایه ي، سیاه سرکشم،
اسیر،
دست آفتاب می شود،
خداحافظ.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد. به اندازه ي یه دقیقه، تلفن به دست، داشتم به حرفاش فکر می کردم. به حرفاش و زندگی »
گذشتش. چه زندگی هایی دور و ورمون هس و ما ازش بی خبریم! تلفن رو گذاشتم سر جا. خواستم بگیرم بخوابم اما حوصله ي
خوابیدن رو نداشتم بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوضکردم و رفتم پایین. صداي پدر و مادرم از پایین تو سالن
می اومد. داشتن با هم صحبت می کردن. چند تا بلیط هواپیما و گذرنامه پدر و مادرم رو میز بود. تا سلام کردم پدرم گفت که
فردا باید چند روزي بره دبی. یادم افتاد که قرار این سفر رو از یه ماه پیش با مامانم گذاشته بودن. دوتایی می خواستن با هم
برن اما حالا که برنامه ي خواستگاري بهم خورده بود و من ناراحت بودم، مامانم می خواست بمونه ایران و پدرم تنها بره. باید
هر جوري بود راضی شون می کردم که با همدیگه برن. خلاصه بعد از کلی چونه زدن و اصرار مادرم براي موندن، برنامه ي
مسافرت شون جور شد. ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم خونه ي نیما اینا. ماشین رو پارك
کردم و پیاده شدم. اصلا دلم نمی خواست که برگدرم و به خونه ي پرهام اینا نگاه کنم. می ترسیدم یلدا پشت پنجره باشه و
چشمم که بهش بیفته، اراده م ضعیف بشه و تصمیمم رو عوض کنم. کلا دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم، این بود که سرم رو
« انداختم پایین و صاف رفتم جلو خونه ي نیما اینا و زنگ شونو زدم. زینت خانم آیفون رو جواب داد
کیه؟
منم زینت خانم، سلام، نیما هس؟
زینت خانم سلا سیاوش خان، بعله، اقا نیما تشریف دارن. بفرما تو!
نه خیلی ممنون. فقط بی زحمت بهش بگین من اومدم.
« زینت خانم از همونجا داد زد و نیما رو صدا کرد و یه خرده بعد با خنده به من گفت »
سیاوش خان، اقا نیما می گه دستم تو ظریف کاریه! بیا بابا.
در رو وا کرد و من رفتم بالا. پدر و مادرش خونه نبودن. یه راست رفتم تو اتاقش. پاي تلفن بود. با اشاره بهم سلام کرد و »
« اشاره کرد که بشینم. ازش پرسیدم با کی داره حرف می زنه که دستشرو گذاشت رو دهنی نلفن و آروم گفت
دارم یه قرار داد براي شرکت می بندم. تو بشین الان تموم می شه.
رفتم رو یه مبل نشستم و سرم رو به تماشاي پوستر هاي تو اتاقش گرم کردم. یه دفعه گوشم تیز شد! داشت در مورد »
« ساختن یه ساختمون چند طبقه صحبت می کرد. فقط حرفاي نیما رو میشنیدم
نیما نه به جان شما دکتر جون. امشب اصلا نمی شه!
با شما که از این حرفا نداریم. نه! این سیاوش دوست مه. اومده بهم سر بزنه.
بخدا اگه دروغ بگم! می خواي گوشی رو بدم باهاش حرف بزن؟!
الان که وقت این حرفا نداریم! منم نی تونم الان درست حرف بزنم!
نه، از این فکراي بیخودي نکن. به جون تو همین سیاوش که الان جلوم نشسته و از تخم چشمم برام عزیزتره، من فقط مرید
تین شرکت شمام!
اِه..! تقصیر خودت بود دیگه! پریشب بهت گفتم تا وقت هس و دست من خالیه، وردار این نقشه رو بیار بریم یه گوشه ي
خلوت و حسابی روش کار کنینم! زمین بکر و باکر آماده، عمله بنا آماده، مهندئش ناظرم که دست به سینه در خدمت شما
واستاده، دیگه چه می خواستی؟! دستمون گرم می شد یه شبه سه طبقه رو زده بودیم رفته بود بالا.
به من چه که تو پریشب مجوز نداشتی!
نه امشب مجوزم داشته باشی دیگه فایده نداره. نه مصالح حاضره و نه تیر آهن آماده س. مهندش ناظرم امشب گرفتاره و
وقت نداره یه اتاق کاهگلی بسازه چه برسه به ساختمون و برج!
بابا چقدر پیله می کنی؟! می گم امشب بابام کارم داره. گفته امشب حتما خونه باش باهات کار دارم.
« بهش گفتم »
مگه می شه یه شبه ساختمون ساخت؟! کیه پاي این تلفن؟!
« دوباره دستشو گذاشت رو تلفن و به من گفت »
این یکی از مشتري هاي با اعتبارمه. امشی کارش لنگ مونده، به وجودمن احتیاج داره. منم امشب گرفتارم نمی تونم برم سر
ساختمونش.
آخه داري چرت و پرت می گی! گیرم وقت داشتی و می رفتی. مگه می شه یه شبه کاري کرد؟!
بستگی به آدم ش داره سیاوش جون. من اگه امشب کاري نداشتم و می تونستم برم، حتما کارشو راه مینداختم. بدبختی من
که یکی دو تا نیس! یه دستم به زمین بکر و باکره! یه دستم به ابزاره! یه دستم به نفشه س! یه دستم به ملاته! یه دستم به
مصالحه! یه دستم به توئه! یه دستم به بابامه! همه کارا ریخته سر من! موندم این وسط چه غلطی بکنم! چه زمینی م هس
عالی! جاي خوب و خوش آب و هوا! « بر » وامونده! سه نبش! با
« مونده بودم چی داره می گه که دوباره شروع کرد با تلفن صحبت کردن »
نه بابا! داشتم با این سیاوش دوستم حرف می زدم.
آره. اینم مهندسه اما تو کار برج و مرج نیس خاك بر سر!
چی؟! با این بیام؟! این اِنقدر شل و وا رفته و هالو و دست و پا چلفتی یه که سه ماه طول می کشه یه استانبولی ملات رو از
این سر زمین برسونه اون سر زمین! ایمن زمین مرغوب چه می فهمه چیه؟ همه ش می ره زمینایی رو معامله می کنه که یا
توش پره چاله چوله س یا انقدر باید خاکبرداري کنیم تا جونمون در آد! تازه آخرشم می فهمیم زمین موقوفه س!
« خنده م گرفته بود. نمی دونم این چرت و پرتا رو داشت براي کی می گفت! بهش اشاره کردم که زودتر قطع کنه »
نیما می گم خانم دکتر، شما این چند وقته رو صبر کردي، یه امشبم دست نیگردار و دندون رو جیگر بذار، ایشااله از همین
فردا شب کلنگ اول رو می زنیم تو زمین. ساختمونی بسازم که خودت حظ کنی. فعلا برو که این طفلک سیاوشم انگار با دو سه
تا نقشه اومده که من روش نظر بدم!
هان؟
چیکار کنم عزیزم؟! کارم خوبه همه به شرکت ما مراجعه می کنن. فردا دانشگاه داري؟
خب وقتی برگشتی بابهام تماس بگیر.
بسلاکات. خداحافظ.
« گوشی رو قطع کرد و بهم گفت »
بجون تو پرونده س که می آد تو این شرکت! پرونده پشن پرونده! یکی کارش تو شهرداري گیره، یکی تو دارایی گیره، یکی
جلو آبش رو گرفتن، یکی برق ش رو قطع کردن، یکی گازش خرابه. همه شم باید من براشون درست کنم! باور می کنی؟! یه
قرونم ازشون نمی گیرما! همه ش بخاطر نوع دوستی! مردم گرفتارن دیگه. باید به همدیگه برسیم.
اره جون عمه ت! مگه من سیما رو نبینم!
نیما اِه...! اصلا ساخت و ساز که فعلا ربطی به وزارت بهداشت و درمان و علوم پزشکی نداره که به سیما خانم چیزي بگی!
« خندیدم بهش »
نیما حالا چه خبرا؟
یه خبر خوب!
نیما جون من؟! سیما خانم رضایت داد زن من بشه؟!
شتر در خواب بیند پنبه دانه! تو برو به ساخت و سازاي شبونه ت برس! اما مواظب باش که اگه شهرداري بو ببره، همون
شبونه در شرکت تونو مهر و موم می کنه ها!
نیما اگه تو نري به شهرداري خبر بدي، اونا خبر دار نمی شن دهن لق! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
یه ساعت پیشکه از اتاقم اودم بیرون، از تو سالن پایین صداي مامانم و بابام می اومد. تا رفتم پایین می دونی چی دیدم؟!
نیما تف تو رو این ننه بابات بیاد! قباحت داره واله! تو این سن و سال! تو روز روشن! اونم وسط سالن! الهی بمیرم برات که چه
صحنه هایی رو می بینی! خدا ذلیل کنه هر چی ننه باباي بی فکره!
خفه شی نیما! خجالت بکش!
نیما ننه باباي تو تو سالن بودن، من خجالت بکشم؟! چه بدبختم من؟! هر کی کاري می کنه من باید خجالت رو بکشم! تقصیر
منه که مثلا از تو حمایت کردم و باهات همدردي کردم! اصلا به من چه مربوطه!
گم شو نیما!
نیما بابا تو خودت داري به من می گی!!
اصلا می دونی من چی دیدم که حرف می زنی؟
نیما آره، من خودم یه بار چند سال پیش یه شب بی موقع از خواب بیدار شدم. ساعت دو، دو و نیم بعد از نصفه شب بود.
یواش اومدم برم تو اشپخونه از یخچال آب بخورم که پام گرفت به میز و یه گلدون افتاده زمین. تا صداي گلدون بلند شد،
بیچاره بابام از این ور سالن مثل کوماندو ها در رفت تو حیاط!
« مرده بودم از خنده »
لال شی نیما!
نیما نمی دونم این پدر و مادرا چی علاقه ي عجیبی به سالن خونه دارن!
« دو تایی مرده بودیم از خنده »
حالا میذاري بگی چی دیدم؟
نیما می خوتی هر چی دیدي رو برام تعریف کن؟
گم شو!
نیما بابا تعریف کن دیگه! خفه مون کردي!
از پله ها که رفتم پاییم دیدم گذرنامه ي پدر و مادرم رو میزه. بلیط هواپیمام هس. قراره فردا برن دبی.
نیما راست می گی؟! خوش بحالت! پس شرکت چند روزه تعطیله؟
اره.
نیما این ننه باباي منو بگو که همه ش گرفتن نشستن تو خونه. دریغ از یه آب کرج رفتن! اما اگه منم، اینارو تا پس فردا راهی
شون می کنم دبی! اگه نکردم اسممو عوضمی کنم!
امروز بعد از ظهري یه زنگ زدم به شیوا.
نیما باز فبل ت یاد هندستون کرد؟
حوصله م سر رفته بود، گفتم یه زنگ بهش بزنم.
نیما بابا واسه مواقع بیکاري ت یه سرگرمی دیگه پیدا کن. این اباب بازیا که پیدا کردي خطرناکنا! ببین چقدر بهت می گم!
داشت از زندگی گذشته ش حرف می زد. زندگی سختی داشته.
نیما یه وقت قرار مرار باهاش نذاري آ!
داشت از پدر و مادر و برادرش حرف می زد. مادرش زن مومنی بوده اما پدره عرق خور و عیاش. انگار واسه همینه که به
این روز افتاده.
نیما آره دیگه، بابا که اینطوري باشه معلومه بچه ها چی در می آن. از پدر سالم، فرزند صالح بوجود می آد. منو ببین! چرا
انقدر پاك و نجیب در اومدم؟ واسه اینکه بابام سالم بوده. متعهد بوده. برو از در و همسایه تحقیق کن. در خونه هر کدوم از
دختراي همساه مونو بزنی و بپرسی این پسر هماسیه تون نیما چه جور پسري یه؟ اول یه لبخند ملیح و شیرین بهت می زنن و
رو بگن، اروم بهت می گن : « بعله » بعد لباشونو می گزن و سرشونو می ندازن پایین و مثل موقعی که می خوان سر عقد به اقا
یه پارچه اقاس!
« یه نگاه بهشکردم و گفتم »
پس حتما برو از همه شون تشکر کن!
نیما قبلا پیشاپیش خدمت همه شون رسیدم و تشکر کردم. تو دلت شور منو نزنه. برو فکر خودت باش الاغ که یه همسایه
ازت راضی نیس! هیچی م بدتر از این نیسکه همسایه از ادم ناراضی باشه!
زهر مار! میذاري حالا بقیه ش رو بگم؟
نیما ت می خواي تمام زندگی ش رو برام تعریف کنی؟!
نه. یه چیز جالب وسط حرفاش بود. هر چند وقت به چند وقت، یه دفعه انگار می رفت تو رویا. انگار یه صحنه جلو چشمش
زنده می شد و اونم دو سه تا جمله ازش می گفت!
نیما صحنه ي چی جلوش زنده می شد؟ حتما از این رویاهاي لوس و بی معنی یه دختر بچه ها! ول کن بابا، حوصله شو ندارم.
فکر کنم صحنه ایه که یه پسر براي اولین بار بدبختشکرده.
نیما خب، ادامه بده لطفا!
هر چی هس تو یه خونه س!
نیما خواهشمی کنم دقیق تر بگو!
زهر مارو دقیق تر بگو! بذار دارم می گم دیگه!
نیما چرا عصبانی می شی عزیزم؟ منظورم اینه که بیشتر مسئله رو بشکافیم و وارد شیم شاید به نتایج مطلوب برسیم!
اصلا دیگه نمی گم.
نیما ببین سیاوش جون، در مورد گرفتاري هاي مردم نباید سهل انگاري کرد. اگه با بازساري یه صحنه بشه به یه نفر کمک
کرد، نباید لج بازي کنی! آروم و شمرده بگو ببینم صحنه چه جوري بوده.
هنوز صجنه رو کامل برام تعرف نکرده اما چیز جالبی این وسط گفت خیلی مهمه!
نیما همیشه وسط اینجور صحنه ها چیزهایی که گفته میش ود جالب و مهم و پر ارزشه!
انگار در یه لحظه ي جساس باید یه تصمیم مهم می گرفته، هیچ تجربه مفید نداشته که کمکش کنه. می گفت تمام ذهنم رو
زیر و رو کردم اما چیزي که بدردم بخوره و بتونه بهم کمک کنه پیدا نکردم.
نیما اما از زندگی الانش اینطوري می شه فهمید که تصمیم عقلانه و بجایی در اون لحظه ي حساس گرفته!
زهر مار! این بدبخت تا چند وقت دیگه می میره! کدوم تصمیم درست رو گرفته؟!
نیما تو ادامه بده. تفسیر این چیزا با منه که توش تخصصدارم. تو کاري به این کارا نداشته باش!
« چپ چپ نگاهشکردم و گفتم »
می گفت هیچکدوم از درسایی که تو مدرسه بهم یاد داده بودن بکارم نیومد! نه تاریخ، نه جغرافی، نه فیزیک، نه علوم،
هیچکدوم!
نیما با آخري اصلا موافق نیستم. حالا تاریخ و جغرافی و شیمی و فیزیک یه حرفی اما علوم نه! تمام این جور مسائل و صحنه
ها مربوط می شه به علوم انسانی! اصلا چیه تو این مدارش هی تاریخ و جغرافی به خورد این داشن آموزاي بیچاره می دن؟! اگه
من یک کاره اي تو مملکت بودم تمام دروس رو از برنامه ي آموزشی حذف می کردم الا علوم انسانی رو! اول سال یه برنامه
به دانش آموزا می دادم و خلاص شون می کردم. شنبه علوم. یه شنبه علوم انسانیس. دوشنبه علوم انسانی تشریحی، سه شنبه
علوم انسانی تحقیقی، چهارشنبه علوم انسانی تقویتی، پنجشنبه ورزش! باور کن اگه این برنامه در سطح کشور به اجرا در بیاد،
دیگه هیچ طفل معصومی در زمان تصمیم گیري دچار مشکل نمی شه! باید همین فردا یه نامه بنویسم به آموزش و پرورش!
داشت این چرت و پرتا رو جدي می گفت و تو اتاق قدم می زد. منم می خندیدم و نگاهش می کردم. وقتی حرفاش تموم شد »
« بهش گفتم
نصفی از این دري وري هایی رو که تو می گی من نمی نویسم تو کتاب!
نیما تو گه می خوري نمی نویسی!
بی تربیت!
نیما من یه ساعت زور می زنم و این چیزا رو می گم اون وقت تو نمی نویسی؟!
دِ همین چیزا رو تو کتابا می گی که جلوشو می گیرن!
نیما بابا اینایی که من می گم ظنزه! طنزِ گزنده! شوخی شوخی حرفمو می زنم، نصیحتامو به مردم می کنم. راه بدو خوب رو به
جووونا نشون می دم! همین شیوا رو ببین! عاقبتش چی شده؟ ایدز! دیگه از از این راهنمایی بهتر چی می خواي؟ نیگاه نکن که
من چهار تا چیز می گم و مردم می خندن. لابلاي حرفام پره از راهنمایی یه! اینطوري تو آدما بیشتر حرف اثر می کنه تا با یه
زبون خشک و جدي!
همینطوري که داشت اینارو می گفت، رفت جلو پنجره که دیدم یه دفعه مثل برق پرید طرف در اتاق و وازش کرد و رفت »
بیرون! بلند شدم و رفتم طرف پنجره و بیرون رو نگاه کردم که دیدم یلدا و خانم بزرگ پشت در حیاط نیما اینا واستادن! در
« تراس رو وا کردم و رفتم بیرون تو بالکن. یلدا عصبانی بود و داشت بلند بلند با خانم بزرگ حرف می زد
بدین؟! « نشون » می خواین به دکتر « چی رو » یلدا خانم جون! آخه دیگه
بدین یعنی چی « تکون » می خواین بات دکتر « کی رو » خانم بزرگ
چی می رین؟! « معالجه ي » یلدا می گم براي
با کی می رم؟! این حرفا چیه می زنی تو دختر جون؟ بیا، بیا و دیگه م از این حرفاي بدنزن! عمه « موازجه » خانم بزرگ براي
خانم بهت این چیزا رو یاد داده؟!
از حرفاي خانم بزرگ خنده م گرفته بود! یلدا فقط مات بهش نگاه می کرد که خانم بزرگ خم شد که از رو زمین سنگ »
« ! ورداره
بزنم! « زنگ » یلدا خانم جون حد اقل بذارین که من
بزنی؟! « سنگ » خانم بزرگ مگه خودم پیر و کور شدم که تو جام
نداره؟! « زنگ » اینا « خونه ي » یلدا بابا آخه مگه
شون اصلا سنگ نداره وامونده! این دفعه از تو باغچه ي حیاط خودمون سه چهار تا می ارم! « کوچه » ، خانم بزرگ اره
تا یلدا اومد جلوشو بگیره که خانم بزرگ یه سنگ پرت کرد تو حیاط نیما اینا که صاف خورد رو ماشین باباي نیما و یه »
صداي بلند داد! تو همین موقع نیما رسیده بود تو ایوون خونه شون که تا دید خانم بزرگ داره سنگ پرت می کنه، از همون
« جا داد زد
نزن ظالم! سنگسارمون کردي!
اون بالا واستاده بودم و می خندیدم. تا یلدا صداي نیما رو شنید اومد بر گرده بره تو خونه شون که نیما رسید دم دررو در »
« رو وا کرد و گفت
فرار نکنین یلدا خانم که دیدم تون!
« یلدا واستاد و با خجالت به نیما گفت »
بجون مامانم اگه من سنگ پرت کرده باشم نیما خان!
می رفتین؟! « در » نیما پس واسه چی داشتین
« تا اینو گفت خانم بزرگ شروع کرد به خندیدن و گفت »
نمی رفتیم که! « ور » مینا جون ما به چیزي
« این دفعه خود نیمام زد زیر خنده و رفت جلو خانم بزرگ و سلام کرد و گفت »
نمی زنین؟! « زنگ » آخه خانم بزرگ جون، بخدا همین یه ساعت پیش دادیم شیشه مونو انداختن! آخه شما چرا
بزنیم مینا جون؟ « چنگ » نمی زنیم؟! به چی « چنگ » خانم بزرگ چرا
« نیما با حالت گریه و التماس گفت »
! « آخه » رفت « آبروم » ! بابا انقدر جلو همسایه ها به من نگو مینا جون مینا جون
یعنی چی؟! « آب تون رفته سر شاخه » خانم بزرگ
نیما همونجور گرفت و نشست رو زمین و برو و بر شروع کرد به خانم بزر »
» گ نگاه کردن! من مرده بودم از خهنده اون بالا! نیما که صداي خنده ي منو شنید، برگشت منو داد زد
زهر مار و ه هر! زد کاپوت کاشین بابامو قر کدر! این اگه هر روز اینکارو بکنه باید این خونه رو بفروشیم و بذاریم از این محله
بریم که!
با ایمکه نمی خواستم با یلدا روبرو بشم اما مجبوري رفتم پایین. تا رسیدم دم در دیدم نیما داره به خانم بزرگ جدي حرف »
« می زنه
می زنم به « زنگ « نیما ببین خانم بزرگ، دارم جدي بهت می گم. اگه یه بار دیگه بیاي در خونه ي ما شنگ پرت کنی، میرم
!« کلانتري »
براتعلی کیه؟! !؟« براتعلی » بزنی به « سنگ » خانم بزرگ می خواي
« من و یلدا زدیم زیر خنده که نیما داد زد »
بابا همسایه ها، یکی بیاد کمک آخه! من حریف این زن نمی شم! با سنگ تموم شیشه هامونو شیکست!
« رفتم جلو به همه سلام کردم که تا خانم بزرگ منو دید گفت »
اِ...!! شمام اینجایین کیاخان؟
نیما خانم بزرگ کیا نه، سیا!
خانم بزرگ ضیاء؟
!« بادمجونه » نیما سیا! سیا! همونکه رنگ
!؟« برازجونه » خانم بزرگ خونه ي ضیا خان تو
نیما بابا بیاین بریم! دو ساعته واستادیم اینجا چرت و پرت می گیم! ما که حرف همدیگرو نمی فهمیم! ما یه چیزي می گیم و
این خانم بزرگ یه چیز دیگه!
« بعد برگشت طرف یلدا و گفت »
حالا چه فرمایشی داشتین یلدا خانم؟
« یلدا با خجالت گفت »
راستش خانم جون اومدن که شما ببرین شون بیمارستان.
نیما مگه من راننده آمبولانسم یا شما تو خونه ي ما آمبولانس دیدین؟
« من زدم زیر خنده که یلدا با خجالت گفت »
نمی دونم چه طوریس ازتون عذرخواهی کنم، اما هرچی به خانم جون می گم گوش نمی ده!
« نیما خندید و گفت »
شوخی کردم یلدا خانم. چشم، الان می آم.
« بعد برگشت به خانم بزرگ گفت »
اما اگه یه دفعه دیگه سنگ پرت کنی به خونه مونف می آم شکایتت رو به بزرگترت می کنم ها!
فصل ششم
« نیما راه افتاد که بره ماشینشرو از تو حیاط در بیاره که رفتم پیشش و بهش گفتم »
نیما اگه بخاطر من داري اینکارا رو براي خانم بزرگ می کنی، نکن. من که دیگه با یلدا کار ندارم.
نیما اولش بخاطر تو می کردم اما حالا دیگه بخاطر این خونه و زندگی و ماشین می کنم. باباي بدبختم یه عمر جون کنده تا
انقدر سنگ و کلوخ پرت می کنه تو خونه مون « لاجونش » اینا فراهم شده. یه لحظه غفلت کنم این خانم بزرگ با این دستاي
که این خونه و زندگی مثل این آثار باستانی میره زیر خاك! اون وقت هزار سال دیگه باستان شناسام نمی تونن کشف ش کنن!
من الان می رم با خانم بزرگ حرف می زنم که ول کنه بره.
نیما تو اگه تونستی فقط یه جمله رو به این زن حالی کنی، من همین الان دست یلدا رو می ذارم تو دستت!
بابا بالاخره اونم آدمه دیگه! صبر کن یه دقیقه.
راه افتادم طرف خانم بزرگ که داشت مارو نگاه می کرد. نیمام پشتم راه افتاد اومد. یلدا رفته بود نزدیک خونه شون واستاده »
« بود. تا رسیدم به خانم بزرگ گفتم
خانم بزرگ سیما الان تو بیمارستان نیس.
خانم بزرگ ت سیمان الان تو مجارستان نیس؟! چطور یه همچین چیزي می شه ضیا جون؟!
نیما من برم ماشین رو زودتر روشن کنم وگرنه الان باید سیمان بار بزنیم واسه مجارستان! تو ام بیا این طرف دسته گل به
آب نده. همین بیمارستان بریم نزدیک تره!
« تا نیما اومد بره طرف ماشین ش که خانم بزرگ گفت »
مینا جون مگه ضیا خان دارن تو مجارستان خونه می سازن که دنبال سیمان می گردن؟
براي خودش بخره! « قبر » نیما نخیر، می خواد اونجا یه
براي خودش بخره؟! « ببر » خانم بزرگ می خواد اونجا یه
« نیما یه لحظه مایوس واستاد و به خانم بزرگ نگاه کرد و بعد راه افتاد طرف ماشین که خانم بزرگ صداش کرد و گفت »
مینا جون بیا.
« نیما از وسط راه برگشت و گفت »
بفرمائین خانم بزرگ.
رفتیم مجارستان. چه آب و هوایی م داره! اما « دومادم » خانم بزرگ نه اینکه درست یاد نباشه ها، تا حالا یکی دو سفر با
خاطرم نیس این ور ورامینه یا اون ورشه!
« نیما یه نگاه به خانم بزرگ کرد و بعد گفت »
سیاوش یه دقیقه بیان این ور کارت دارم.
« با هم رفتیم دو قدم اونور تر »
نیما بیا این سوئیچ ماشین رو بگیر و اینا رو وردار ببر بیمارستان بعدشم این ماشین مال تو!
چی می گی؟!
نیما بابا من نمی خوام تو این یکی کتاب نقش داشته باشم! مگه زوره؟! بگیر این سوئیچ رو برو دنبال کارت.
چرا دیوونه بازي در می اري؟!
نیما اگه من نخوام تو این کتاب باشم باید کی رو ببینم؟! ترو ببینم؟ ناشرت رو ببیننم؟ وزارت ارشاد رو ببینم؟ کی رو باید
ببینم؟
این چرت و پرت چیه می گی؟! زشته جلو خوانند ها!
نیما بابا این آبروي منو جلو خواننده ها برده! پس فردا اگه یکی منو تو خیابون ببینه نمی گه نیما جون این چه باسطی یه
برد! بابا « رو » درست کردي؟ 1 من تو تمام این کتابا، سربسر همه میذاشتم و هیچکشم حریفم نمی شد. اما این یه پیرزن منو از
اینم داستان بود که تو پیدا کردي؟!
من چیکار کنم؟! این خانم بزرگ دختر ... سلطنه س. عینا همین کارا رو تو عالم واقعیت کرده. منکه نمی تونم اینا رو ننویسم!
نیما حالا نمی شه یه خرده نقششرو کمتر کنی؟ دیوونه م کرد بخدا!
تو جوابشو نده. هر چی گفت هیچی نگو. دیگه چیزي نمونده کتاب تموم بشه.
نیما بده من اون سوئیچ وامونده رو. تازه وسطاي کتابیم! کو حالا آخر کتاب؟!
خلاصه نیما ماشین ش رو در آورد و سوار شدیم. من و نیما جلو نشستیم و یلدا و خانم بزرگ عقب ماشین. یه خرده که »
« حرکت کردیم یلدا گفت
باید جدا ازتون عذرخواهی کنم. باعث زحمت تون شدیم.
نیما ت خواهشمی کنم یلدا خانم. این حرفا چیه؟
خانم بزرگ ضیاخان حالا چند تایی هس؟
چی خانم بزرگ؟
خانم بزرگ همون ببرایی که می خواین تو مجارستان بخرین.
« نیما داد زد »
ببره نه! قبر! قبر!
خانم بزرگ آهان! خوب چند تایی هس؟
« من یه لحظه مات موندم که نیما گفت »
!« خودشو و باباشه » زیاد نیس خانم بزرگ. اندازه
زهر مار!
« یلدا زد زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
چقدر کوچیکه! یه قبر باید انقدري باشه که بشه یه میت رو راحت توش جا داد! !؟« نوك پاهاشه » اندازه
نیما نه، اینا بغل هم بغل هم توش می خوابن، جا می شن خانم بزرگ.
« یلدا آروم با آرنج زد به خانم بزرگ و بهش یه اشاره کرد یه خرده بعد خانم بزرگ با خجالت گفت »
حرف بدي زدم ضیاخان؟!
دلم براش سوخت. با سر بهش اشاره کردم که یعنی نه. اونم دیگه تا بیمارستان هیچی نگفت. ده دقیقه بعد رسیدیم »
بیمارستان. شانس آوردیم که سیما هنوز نرفته بود. از قسمت پذیرش پیج ش کردیم و اومد پایین. بعد از سلام و احوالپرسی
« یلدا گفت
سیما خانم واثعا شرمنده م اما این خانم جون منو ول نمی کنه. می گه حتما باید بریم پیش خانم دکتر که خودش منو معاینه
کنه. به شما خیلی عقیده پیدا کردن.
سیما خواهشمی کنم، این حرفا چیه؟ لطف دارن. حالا مشکل چی هس؟
یلدا پادردشونه.
سیما ت خب، طبیعیه. باید یه رماتولوژ ایشونو ویزیت کنه.
خانم بزرگ یلدا جون خانم دکتر چی فرمایشمی کنن؟
بببینه. « دکتر رماتیسم » یلدا ت می گن شمارو باید یه
ببینه؟! خدا بدور! « کمونیسم » خانم بززگ منو یه دکتر
« نیما دست خانم بزرگ رو گرفت و همونجور که با خودش می برد گفت »
بیا خانم بزرگ، این دکتره قدیم کمونیست بوده. یه مدت زندان رفت و بعدش توبه کرد. ولی اگه بهت جزوه اي، اعلامیه اي
چیزي داد ازش نگیر!
همگی زدیم زیر خنده و دنبال سیما راه افتادیم و رفتیم جلو یه مطب تو طبقه ي بالا. سیما رفت تو و دو دقیقه بعد اومد بیرون »
و به ما گفت بریم تو. همگی رفتیم تو مطب و با دکتر که یه مرد 40 ساله بود سلام علیک کردیم و رو مبل نشستیم. دکتر اومد
« جلو خانم بزرگ رو یه مبل نشست بغلش و با خنده گفت
بفرمائین خانم بزرگ.
خانم بزرگ خدمت اقاي خودم عرضکنم که چند وقت بود این گوشام یه مختصر ضعیفی داشت. اومدم دادم این دکتر که
اتاقش بغل شماس یه شستشوش داد. الحمد الله که دستش سبک بود و گشم خوب شد. حالام اومدم خدمت شما که یه فکري
واسه این پاهام بکنین. چند وقتی هسکه حس توش نیس. یه پومادي، ویتامینی چیزي بهم بده که این پاها قوت بگیره.
دکتر یه خرده پاهاي خانم بزرگ رو معاینه کرد و بعد بلندش کرد و گفت یه خرده راه بره. خانم بزرگ چند بار از این ور »
« مطب رفت اون ور مطب و برگشت. معاینه ي دکتر که تموم شد اومد پیش سیما و گفت
خانم دکتر ماشااله پاهاي خانم بزرگ لز پاهاس من بیشتر جون و قوه داره! این یه خرده رخوت وسستی م مال کهولت سن و
ساله!
نیما دکتر جون شما ملتفت نشدي. خانم بزرگ می خوان پاهاشون قوت پاهاي مارادونا رو بگیره جمعه تو آرژانتین بازي داره!
« همگی زدیم زیر خنده که دکتر گفت »
باشه، من می نویسم که چند جلسه یه برق ساده براي خانم بزرگ بذارن.
نیما واسه پاهی خانم بزرگ یه برق ساده فایده نداره دکتر جون. باید بنویسین کل نیروي انرزي اتمی ایران رو وصل کنن به
پاي ایشون تا افاقه کنه!
« دوباره همه خندیدیم. دکتر همونجور که می خندید و به خانم بزرگ نگاه می کرد گفت »
نیس. « هسته اي » متاسفانه قسمت فیزوترابی ما مجهز به سیستم
نیس؟! « بسته اي » خانم بزرگ دکتر جون تو دواخونه تون دواي
« دکتر یه لحظه مات به خانم بزرگ نگاه کرد که نیما گفت »
نه، شکر خدا گوش خانم بزرگ با همون یه شستشو سالم سالم شده!
دکتر بیچاره زود ورداشت یه نسخه نوشت و داد دست سیما و ماهام بلند شدیم و از مطب دکتر اومدیم بیرون و رفتیم طبقه »
ي پایین که فیزیوتراپی بود. مسئول فیزیوتراپی تا سیما رو دید، سلام و احوالپرسی کرد و نسخه رو گرفت و یه نگاهی کرد و
« گفت
خانم دکتر ایشون باید از فردا تشریف بیارن. الان مسئول برق مون نیس. فردا که اومدن، می گم چند جلسه براشون برق
بذارن.
نیما ت اي داد بیداد! حالا باید چند بار هی بیاییم اینجا و بریم! دکتر جون نمی شه خودمون تو خونه برق بذاریم؟ هم سیم
داریم و هم پریز و هم دوشاخه! برق مونم مک 220 ولته!
« مسئول فیزیوتراپی خندید و گفت »
خیلی پاشون اذیت شون می کنه؟
نیما ت نخیر! خیلی گوش و اعصاب و روان ما رو اذیت می کنه!
« بعد رفت جلو و آروم بهش گفت »
می دونی چیه دکتر جون؟ این خانم بزرگ ما حالت تلقین توش خیلی اثر داره. اگه همین الان یه خرده بذارین با این دم و
دستگاه تون ور بره، قول می دم خوب خوب بشه. این صفحه نقاله چیه اینجا! یه خرده بذارین رو این راه بره و یه خرده م با این
وزنه ها ور بلره حالش خوب می شه.
« مسئول فیزیوتراي خندید و خانم بزرگ رو برد رو دستگاه دو ثابت و بهش گفت »
. « اروم آروم روش راه برین » ، خانم بزرگف من الان این دستگاه رو روشن می کنم. شما مثل اینکه تو خیابون هستین
«!؟ باید آروم آروم تو چاه برم » خانم بزرگ
« نیما داد زد »
بزنین! « قدم » ! باید روش راه بریم
بزنم؟! « لقد » خانم بزرگ
نیما اما خانم بزرگ واقعا بعد از شستشو شنوایی تونو بطور کامل بدست آوردین ها!
« همه زدیم زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی دتسگاه رو روشن کرد و خانم بزرگم شروع کرد روش راه رفتن »
مسئول سرعت الان 1200 متر در ساعته. یعنی تقریبا 33 سانیتمتر در هر ثانیه. اگه خانم بزرگ همینطوري ده دقیقه بتونن
روش راه برنف با توجه به سن و سال شون واقعا عالیه!
رو تندترش کن. انگار داره پاهام بهتر می شه! « باسکول » خانم بزرگ دکتر جون یه خرده این
« مسئول یه درجه سرعت دستگاه رو بیتر کرد و گفت »
ماشااله هزار ماشااله خوب دارن راه می رن خانم بزرگ!
نیما داریم پرورششمی دیم براي المپیک بعدي!
« خانم بزرگ که خیلی خوشش اومد بود گفت »
دکتر جون تند تر نمی شه؟
نیما نخیر! خانم بزرگ جنون سرعت داره! فکر می کنه اوردیمشلونا پارك!
« همه زدن زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی گفت »
بزنم به تخته! خیلی انرژي دارن خانم بزرگ!
نیما خانم بزرگ نگو، بگو قهرمان ماراتن!
خانم بزرگ آخیش! پاهام گرم شد دکتر جون، خدا عوضت بده!
نیما به به! تازه پاهاش گرم شده! خدا بدادمون برسه!
مسئول پذیرس فکر کنم کافیه. ممکنه خسته بشن و خدا نکرده بخورن زمین!
« نیما رفت جلو خانم بزرگ و گفت »
دیگه کافیه خانم بزرگ، بیاین پایین.
« بعد بهش اشاره کرد که بیاد پایین »
خانم بزرگ حالا زوده مینا جون تازه سوار شدم.
نیما اِ..! مگه تاب و سر سره س که تازه سوار شدین؟! مام می خوایم سوار شیم آخه. نوبت ماس! شما بیاین پایین می خوایم
بریم قسمت پرش از روي خرك!
« ما زدیم زیر خنده و مسئول پذیرش دستگاه رو خاموش کرد. خانم بزرگم اومد پایین و گفت »
مینا جون، خدا رو شکر. حالا بریم قسمت وزنه برداري.
مسئول فیزیوتراپی خانم بزرگ رو برد جلو یه دستگاه که یه دستگیره داشت و بهش سیم وصل بود و انتهاي سیم یه وزنه ي »
« کوچیک آویزون بود. وقنتی خانم بزرگ جلو دستگاه نشست بهش گفت
خانم بزرگ اگه می تونین این دستگیره رو بکشید طرف خودتون.
خانم زرگ آخه دستام حس توش نیس.
مسئول هر چقدر می تونین بکشین.
« خانم بزرگ دستگیره رو کشید و گفت »
اینکه بهش هیچی وصل نیس!
« مسئول فیزیوتراپی که از اینو دید با خنده گفت »
!« فرمه » ماشااله خانم بزرگ خیلی رو
1؟« جرمه » خانم بزرگ چیکار نکنم
رو بگیرین. « دسته » نیما هیچی خانم بزرگف شما فقط این
رو بگیرم؟ « بسته » خانم بزرگ ت کدوم
« نیما دسته وزنه رو داد دست خانم بزرگ و گفت »
بابا این وامونده رو چند بار بکس!
خانم برگ اینکه خیلی سبکه مینا جون!
مسئول فیزیوتراپی ببخشین اقاف اسم شما میناس؟
نیما نخیر، تسم من سیماس! ایشون اشتباهی اسمم رو صدا می کنه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
دکتر جون دو تا دیگه سنگ بزار رو این دستگاه.
نیما خانم بزرگ فکر می کنه اومده زور خونه!
مسئول فیزیوتراپی با خنده دو تا وزنه ي دیگه رو به دستگاه اضافه کرد و جالب این بود که خانم بزرگ خیلی راحت دستگیره »
« رو می کشید و ول می کرد! ماهام یه گوشه واستاده بودیم و می خندیدیم که خانم بزرگ گفت
دکتر جون دو تا سنگ دیگه م بذار روش! خیر ببینه، چه دستگاه خوبیه! دستام یه خرده نرم شد.
« مسئول فیزیوتراپی خندیدیو هر چی وزنه داشت اضافه کرد به دستگاه »
نیما خب حالا یه حرکت یه ضرب این وزنه بردار نگاه می کنیم که چطور چغر و سمج پاي وزنه ي سیصد کیلویی واستاده!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که دید ما می خندیم گفت »
مینا جون، خوب دارم کار می کنم؟
نیما خانم بزرگ جون شما اصلا عیب و ایرادي تو کارتون نیس. اشکال سر اینه که چند وقتی یه ورز رو گذاشتین کنار و یه
خرده تن و بدن تون کوفت رفته! دو تا میل و کباده که بگیرین می این سر جاي اول تون!
خانم بزرگ بذارم اینارو سر جاي اول شون؟!
نیما ت نه! نه! همون بالا نگه دارین تا سه چراغ سبز براتون روشن بشه بعد!
« خانم بزرگ بیچاره دستگیره رو همونجور کشیده بود و ول نمی کرد که نیما گفت »
سیاوش! بپر زنگ بزن فدراسیون وزنه برداري و بگو زود برسین که یه چهره ي استثنایی در ورزش پیدا شده!
خانم بزرگ مینا جون ولشکنم یا نه؟
نیما ولشکن دیگه خانم بزرگ. مدال طلا رو گرفتی! شما اصلا احتیاج به دکتر و دوا نداشتی که! علاج درد شما اینه که برین
کنین. « ثبت نام » تو یه باشگاه
کنم؟! « دست به آب » خانم بزرگ ناشتا برم
« ! همه زدیم زیر خنده. خدایی بود که فقط ما تو قسمت فیزیوتراپی بودیم »
!« زورخونه » ،« زورخونه » ، نیما دست به اب نه خانم بزرگ، ثبت نام! اسم نویسی! تو یه باگشاه
خانم بزرگ توپ خونه؟!
تو همین موقع دکتري که خانم بزرگ رو معاینه کرده بودئ اتفاقی از اونجا رد می شد. از صداي خنده هاي ما اومد تو و »
« سلام کرد و وقتی تعداد وزنه ها رو روي دستگاه دید با تعجب گفت
اینارو خانم بزرگ تنهایی کشیدن؟! ماشاله به خانم بزرگ!
!« زورش کم بشه » نیما دکتر جون یه شربتی، قرصی، چیزي بنویس یه خده
مینا جون؟ « روي کی کم بشه » خانم بزرگ
نیما ترو خدا دکتر جون یه شربتی چیزي براش بنویس جون ما رو خلاصکن!
« دکتر خندید و از مسئول پذیرش کاغذ گرفت و روش یه چیزي نوشت و داد به خانم بزرگ و گفت »
نوشتم. « شربت تقویت » خانم بزرگ براتون یه
برام گذاشتین؟ 1 « مجلس تسلیت » خانم بزرگ یه
!« ویتامین » نیما تقویت! نه تسلیت! شربت! شربت
!؟« ورامین » خانم بزرگ باید برم
« ! دکتر یه خنده اي کرد و کاغذ رو داد دست نیما و یه خداحافظی کرد و گذاشت در رفت »
رفت! « در » نیما بیا خانم بزرگ! دکتر از دست شما گذاشت
رفت؟! منکه چیزي بهش نگفتم! « سر » خانم برگ حوصله ي دکتر از من
همونجور که همه داشتیم می خندیدیم، سیما بلند شد رفت پیش نیما و خانم بزرگ که داشت بزور با مسئول فیزیوتراپی »
« حرف می زد. من و یلدا عقب ار رویه نیمکت نشسته بودیم که یه دفعه یلدا برگشت به من نگاه کرد و گفت
از موقعی که از در خونه حرکت کردیم اصلا به من نگاه نکردین سیاوش خانم!
حتما اشتباه می کنین.
یلدا ت نه. نگاه که نکردین هیچی، حتی یه کلمه م باهام حرف نزدین.
« هیچی نگفتم »
یلدا چرا امروز صبح بدون مقدمه گذاشتین و رفتین؟
باید می موندم؟
یلدا بله. باید می موندین. باید بمونین!
برگشتم تو چشماش نگاه کردم که سرشو انداخت پایین. نفهمیدم منظورش چیه. یه آن چشمم افتاد به نیما. داشت با چشم و »
ابرو بهم اشاره می کرد. اونم نمی فهمیدم چی می گه! بهش اشاره کردنم که یعنی چی می گی که راه افتاد طرفم و یه خنده به
« یلدا کرد و بعد گفت
سیاوش جونف تا خانم بزرگ پاي فینال وزنه برداریهف شمام اینجا بیکار نشین. یه تفسیري، یه گزارشی، یه خبري، دو کلوم
حرفی! یه کاري بکن دیگه!
خب اگه باهام کار داري بیام اونجا.
نیما نه عزیزم، چه کاري با شما داریم اونجا؟! ماشااله خانم بزرگ یکی یکی کراحل پرتاب دیسک و خرك و پرش با نیزه رو
داره با موفقیت پشت سر میذاره!
پس چی؟!
نیما می گم شمام یه خرده از خانم بزرگ یاد بگیر!
نمی فهمم چی می گی!
« نیما یه خنده اي به یلدا کرد و گفت »
ببخشید یلدا خانمف با اجازه من یه چیز کوچولو در گوش سیاوش جان بگم.

« بعد اومد آروم در گوش من گفت »
الاغ! حداقل یک عر عر بکن بفهمن لال نیستی!
« بعد از یلدا عذر خواهی کرد و گفت »
ببخشین، من باید برم به قهرمان ملی مون برسم!
« خنده م گرفته بود. تا رفت به یلدا گفتم »
شما دل تون می خواهد که من بمونم؟
« یه لحظه صبر کرد و بعد گفت »
بله. دلم می خواد بمونین. ببینین سیاوش خان، من سال هاي زیادي دور از کشورم و مردمم بودم. اکثرا هم تنها. حالا که
برگشتم خودمو باهاشون غریبه می بینم. دوگانگی عجیبی در من ایجاد شده! اصلا نمی تونم با کسی معاشرت کنم. اصلا نمی
تونم از خونه بیرون بیام. نه تو خیابون و نه تو خونهف نه تو مهمونی ها، هیچ جا ارامش ندارم!
دل تون می خواد برگردین آمریکا؟
یلدا نه، دلم نمی خواد اما اینجام زندگی برام مشکله. همه یه جوري شدن! تو خونه همه منو از دوستی با مردم می ترسونن!
می گن نباید به کسی اعتماد کنم. انگار زیادم اشتباه نمی کنن!
فکر می کنین که اینا حرفاي درست یه؟
یلدا اصلا نمی دونم چی باید فکر کنم! همین چند وقته که برگشتم اینجاف متوجه ي خیلی از این مسائل شدم. همین
دختراي فامیل که قبلا خیلی با هم دوست بودیم تا حالا صد جور حرف پشت سرم زدن در صورتی که وقتی بتا خودم صحبت
می کنن یه جور دیگه ن! چند دقیقه که می آم تو خیابون که تنها قدم بزنم انقدر ماحمم می شن که مجبورم برگردم خونه! تو
خونه م که آرامش ندارم. پدرم یه چیزي به من می گه اما جلوي عمه م یه چیز دیگه می گه! ماردم همینطور! اصلا نمی دونم
به کی باید اعتماد کنم! خودمو گم کردم! شخصیت م رو گم کردم! من اصلا به این نوع تربیت عادت ندارم. همه دورو و
متظاهر شدن! هیچکس حرف دلشرو به آدم نمی زنه!
« اشک تو چشماش جمع شد و سکوت کرد. آروم بهش گفتم »
من حرف دلم رو بهتون زدم. من شما رو دوست دارم یلدا خانم. اگه شمام منو دوست داشته باشین حاضرم تا هر وقت که
بشه صبر کنم.
یلدا از کجا بدونم که دارین راست می گین؟ من خودم شاهد خیلی از ازدواج ها بودم که به چه وعضی تموم شدن. مخصوصا
این چند ساله! دختر و پسر اونجا با هم ازدواج می کردن، اونم غیابی! عکس پسره رو میفرستادن ایران و عکس دختره رو
آمریکا. یه مراسمی اینجا می کرفتن و یه جشن م اونجا. سر یه سال م از هم جدا می شدن! من اینو نمی خوام! تمام این کارا
فقط به خاطر گرفتن ویزاي آمریکاس! اینا حاضرن براي ویزا گرفتن دست به هر کاري بزنن! این دیوانگی یه! من اونجا یاد
گرفتم که در مورد زندگیم خودم تصمیم بگیرم. به من اونج یاد دادن که اعتماد یه نفس داشته باشم اما تو همین چند وقت که
اومدم اینجا، تمام آموخته هاي من رفته زیر سوال! اینجا خیلی راحت دارین به من القا می کنن که پدر و مادر و عمه م هستن
که باید براي زندگیم تصمیم بگیرن! حتی همین خانم بزرگم گاهی در ساده ترین کارها به من دستور می ده که چیکار بکنم یا
چیکار نکنم! شخصیتم داره فراموش میشه! دارم پوچ می شم! پوچ!
« تو هیمن موقع نیما از اون طرف بلند گفت »
دارین گل یا پوچ بازي می کنین؟ صداتون تا طبقهی بالا رفت! آروم تر مسابقه رو گزارش کنین!
یلدا سرشو انداخت پایین و نیمام خانم بزرگ رو ورداشت و با مسئول فیزیوتراپی و سیما رفتن سر یه دستگاه دیگه که از ما »
« فاصله ش بیشتر بود
یلدا می شه سیاوش خان بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟ هواي انجا ناراحتم می کنه.
بلند شدم رفتم پیش نیما و سیما و بهشون گفتم که ما میریم بیرون. قرار شد کار خانم بزرگ که تموم شد نیما ببردش تو »
تریا تا ما برگردیم.
« برگشتم پیش یلدا و با هم از بیمارستان اومدیم بیرون و شروع کردیم تو خیابون قدم زدن. یه خرده که گذشت یلدا گفت
ت روزي که منو می فرستادن آمریکاف اصلا به این مطئله فکر نرکدن که یه دختر در سننین پایینف در حال شکلگیري یه.
من با فرهنگ اونجا بزرگ شدم، با آزادیهاي اونجا، با سرگرمی هاي اونجا، با تفریحات اونجا؛، با مردم اونجا. حالات بعد از
سیزده چهازده سال منو برگردوندن اینجا. درست مثل اینه که یه نفر رو از متاطق حاره ببرن وسط قطب شمال! اون آدم چه
طوري می تونه خودشو با محیط جدیدش وفق بده؟ همونطور اگه یه نفرو از قطب شمال ببرن بذارن تو مناطق حاره! دیگه اصلا
خودم نیستم. اینجا من سر کوچکترین و ساده ترین مسئله با خونواده م مشکل دارم. می خوام برم بیرون باید اجازه بگیم. می
خوام با دوستن برم بیرون باید اجازه بگیرم. می خوام تلفنی با یکی صحبت کنم باید همه بدونن که دارم یا کی صحبت می کنم.
حتی می خوام تلویزیون رو روشن کنم بهم اجازه نمی دن! جالب اینکه خودشونم از اینکه اینجا هستن ناراحتن!
پس براي چی برگشتن اینجا؟
یلدا براي پول! اینجا خوب پول در می آد. پولشرو اینجا در می ارن و تو آمریکا می ذارن تو بانک یا سرمایه گذاري می
کنن! خودشونم تنمی تونن تابع قوانین اینجا باشن! براي من این چیزا عجیبه!
شما خودتون چی؟
یلدا من اینجا رو دوست دارمو از بچه گی م هم دوست داشت. اون وقتا بزور منو از اینجا بردنف حالام بزور برگدوندن! می
دونین؟ من به ایرانی بودنم افتخار می کنم. اونجا بارها سر ایران با اونا در گیر شدم. اما حتالا که برگشتم متاسفانه نمی تونم
افکار و ایده هاي همین خونواده و اقوام خودمو قبول کنم. بخاطر اینکه اونقدر توشون تضاد هسکه براي آدمی که چندین سال
آمریکا بوده و ترتیب اونجا رو داره، غیر قابل قبوله! خونواده ي من با خودشونم رو راست نیستن! هر بار که ازشون می پرسم که
براي چی برگشتین ایران، زود مسئله ي میهن و وطن رو پیشمی کشن در صورتی که دروغ می گن! فقط براي پول برگشتن!
من خیلی تنهام سیاوش خان. تو همین چند وقته که برگشتم، افسردگی روحی پیدا کردم. نه تفریحی، نه دوستی، نه سرگرمی اي،
هیچی! اینا جحتی تو خونه انتتن تلویزیون اران رو قعط کردن! فقط ماهواره رو نگاه می کنن! با هیچکس م رفت و آمد ندارن
چون در شان شون نیس!
« روش رو برگردوند. نمی خواست من گریه ش رو ببینم. یه خرده ساکت قدم زدیم که گفت »
ت شما همینجا تحصیلات تون رو تموم کردین؟
بله.
یلدا ت خوش بحالتون. حد اقل حالا دیگخ به تمام چیزاي اینجا عادت کردین. ولی من چی؟! دبستان رو تازه تموم کرده بودم
که بر خلاف خواسته خودم بردنم و تو آمریکا پانسیونم کردن و هر ساله، یکی دوبار بهم سر می زدن. البته هر بارف یکی
دوماهیی پیشم می موندن. این ایده ي عمه م بود. می گفت این مملکت دیگه جاي موندن نیس!
خیلی طول کشید تا به اونجا عادت کردم. چه سختی هایی که نکشیدم. البته از نظر روحی چون رنگ موهام با بقیه فرق می
کرد، همه جا از بقیه ممتایز بودم و وقتی م می فهمیدن که ایرانی هستم دیگه بدتر! خیلی از ایرانی ها رو اونجا میشناسم که
وقتی ازشون می پرست کجایین، می گفتن مثلا یونانی یا عرب یا حتی ترك! می گفتن اینطوري راحت ترن. اما من همیشه به
همه گفتم که ایرانیم و افتخار کردم.
می دونین سیاوش خان، اونجا تو مدارس به ما یاد می دن که اعتماد به نفس داشته باشیم. یاد می دنکه در مورد زندگی باید
خودمون تصمیم بگیریم و روپاي خودمون واستیم. بهمون بها می دن. شخصیت مون رو می سازن. حالا منطبق با فرهنگ
خودشون. تو داشنگاه که دیگه هیچی. روابط پسر و دخر که کاملا آزاده. از نظر تفریح و سرگرمی م که تا دلتون بخواد! حالا
حساب کنین که بعد از سیزده چهارده سال یه دفعه، بدون آمادگی و انگیزه، منو ورداشتن آوردن اینجا. برام واقعا سخته که به
اینجا عادت کنم. نمی دونم احساس منو دیکه می کنین یا نه؟
احساس تونو درك می کنم.
یلدا شما جاي من بودین چکار می کردین؟
دنبال شخصیتم می گشتم تا هر چه زودتر پیداش کنم.
« یه کم نگاهم کرد و بعد گفت »
میشه؟!
حتما
یلدا احساس یاس می کنم.
نباید اینطوري باشه.
یلدا ولی هس.
ببین، شما دختر تحصیلکرده اي هستین. باید بتونین خوب فکر کنین. مویعت رو خود آدما براي خودشون می سازن. یه مقدار
از احساس شما بخاطر اینه که از یه محیط به یه محیط کاملا متفاوت وارد شدین و این طبیعی یه. کم کم باید خودتون رو پیدا
کنین. باید براي خودتون تصمیم بگیرینف البته عاقلانه.
یلدا چطوري می تونم براي خودم تصمیم بگیرم وقتی تمام ایده هام توئسط خونواده م سرکوب می شه؟
باید قوي باشن.
یلدا می دونین، عمه م برام یه خواستگار پیدا کرده که قراره چند روز دیگه بیان خونه مون!
« یه دفعه جا خوردم »
یلدا ت ناراحت شدین؟
نه.
یلدا اما صورت تون یه دفعه سرخ شد!
حتما بخاطر سرماس.
یلدا کاش بخاطر چیز دیگه بود!
« یه لحظه نگاهشکردم و گفتم »
بخاطر چیز دیگه س! از همون اولین بار که شما رو دیدم، احساس عجیبی بهتون پیدا کردم. دلم نمی خواد کس دیگه اي جز
من حتی یه شما فکر بکنه.
یلدا ت احساس می کنم که دارین حقیقت رو بهم می گین.
حقیقت رو بهتون گفتم.
« یه گوشه واستاد و تکیه ش رو داد به دیوار و گفت »
واقعا تنهام. حتی یه نفر رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم. مادرم فقط دنبال چشم و همچشمی یه. پدرم دنبال پوله. عمه م
دنبال فخر فروشی یه. تنها کسی که دنبال این چیزا نیس همین خانم جونه. اونم که می بینین وضعش چه جوریه.
« بعد تو چشمام نگاه کرد و در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت »
دوستم داشته باش سیاوش! منم دوستت دارم. می خوام بهت اعتماد کنم. می خوام بهت تکیه کنم . تو یه کشور ي مثل
آمریکاف یه دختر می تونه بدون تکیه به مردي زندگی کنه اما اینجا نه. اینجا حتی هتل ها به یه دختر مجرد اتاق نمی دن! می
خوام بگن اگه عشق توام اونطوري نباشه که من فر می کنمف دیگه از من چیزي باقی نمی مونه!
« از جیبم یه دستمال در آوردم و دادم بهش و گفتم »
وقتی اشک تو چشمات جمع می شه خیلی خوشگلتر می شی.
« بهم خندید و گفت »
اگه بهت بگم یه بار دیگه م بیا خواستگاریم قبول می کنی؟
حتماف اگه پدر و مادرت اجازه بدن که عالیه!
یلدا پسمی اي!
حتما. آرزوي من ازدواج با توئه.
یلدا اگر خونواده م موافقت نکردن چی؟ می اي از ایران بریم؟
تو اینطوري می خواي؟
یلدا آره. چون اونا اصلا به خواست من توجه ندارن. فقط فکر خواسته هاي خودشونن.
هر جور که تو بخواي اما کمی صبر کن. همه چی درست می شه.
یلدا من چطوري می تونم باهات تماس بگیرم؟
« شماره ي خونه و موبایل م رو بهش دادم. موبایل نیما رو هم بهش دادم که گفت »
حالا دیگه برگردیم.
حالت خوبه؟
یلدا آره، الان دیگه خیلی بهترم. احساس می کنم دارم خودمو پیدا می کنم.
تو همون دختري هستی که یادگرفتی رو پاي خودت واستی. تو همون دختري هستی که بهت یاد دادن جسارت و شهامت
داشته باشی. چیزي فرق نکرده که!
فقط محیط ت عوض شده. اینجام می تونی همونی باشی که بودي.
یلدا حالا بیشتر امیدوارم اما هنوز می ترسم.
ترس بی معنی یه.
یلدا آخه تو آمریکا قانون از زن ها خیلی حمایت می کنه اما اینجا چی؟
کسی خیال اذیت کردن ترو نداره. خونواده تم اگه چیزي می گن به خیال خودشون خیر و صلاحت رو می خوان. پس دلیلی
براي ترس نیس. فقط اروم و خونسرد باش و خوب فکر کن. خوب فکر کردن یه نعمته!
یلدا اگه تحت فشار نباشم؛ راحت می تونم تصمیم بگیرم.
کی می تونه ترو تحت فشار بذاره؟
یلدا مثلا عمه م. اون رو همه نفوذ داره.
به من نگو که دختري با خصوصیات اخلاقی تو و تربیتی که بهت یاد داده چه جوري مصمم باشی، نمی تونه اراده ش رو به
اطرافیانش تحمیل کنه! یا اون تربیت غلط بوده، یا تو درست یاد نگرفتی! از وقتی که برگشتی چیکار کردي؟ هیچی! همه ش تو
خونه نشستی و دنبال این هستی که یه جوري بشه یا یه اتفاقی بیفته که موقیعت رو به نفع تو عوضکنه! اینطوري که نمی شه!
براي چی نشستی تو خونه؟ تحصیلاتت که خوبه. فوق لیسانس داري. برو دنبال یه کار بگرد؛ نه بخاطر پولش! بخاطر اینکه
بتونی خودت رو بسنجی! بتونی خودت رو پیدا کنی! پس این همه درس خوندي براي چی؟
وقتی فهمیدي که از عهده ي یه کاري بر می اي، حتما از عهده ي کاراي دیگه م بر می اي! منم هرکاري بتونم برات می کنم.
اگه بخواي از همین امروز می گردم که یه کاري که مناسب باه برات پیدا کنم. من مطمئنم که تو می تونی! تو دختر ضعیفی
نیستی، اگه بودي نمی توسنی تنهایی این همه سال تو یه کشور دیگه، تنها زندگی کنی و موفق باشی! تو اون قدر قوي بودي و
شهامت داشتی که تو غربت، اونم در سن پایین تونستی باشی و خودت باشی، پس حالام می تونی! حالام قوي هستی شاید خیلی
قوي تر از کسایی که می شناسی شون! چرا خودتو باختی؟ وقتی تو خودتو شعیف تصور می کنی، دیگران بخودشون اجازه می
دن که سرنوشتت رو تعیین کنن! تو که مشکلی نداري! اینجا، تو این چند ساله مردم با مشکلاتی سر و کار داشتن که اگه بفهمی
باورت نمی شه! اونا براي کوچکترین مسئله، مثلا خرید یه شیشه شیر، اونقدر دچار مشکل شدن که نمی تونی فکرش رو بکنی!
اما هنوز سر پا هستن و هنوز در حال مبارزه با زندگی! نگو چرت مردم اینطوري شدن! این شرایط و موقعیته که آدما رو عوض
کرده. راست می گی، دیگه کمتر می شه به آدما اعتماد کرد اما اونجوري م نیسکه فکر می کنی!
براي چی وحشت کردي؟ مگه کجا اومدي؟ تازه برگشتی پیش مردم خودت! فقط کافیه ایرانی باشی و مثل خودشون فکر کنی.
فقط کافیه ایرانی باشی و مثل خودشون رفتار کنی. ( البته فقط به شرطی که ایرانی فکر کنن، نه این ایرانی که حالا ازش ساختن
ع.آ) اون موقع وقتی فهمیدن که از خوشونی دیگه مشکل بتونن بهت آزار برسون! خیلی هام هستن که چون فکر می کنن که
از خودشون نیستی، نمی تونن دوستت داشته باشن و قبولت کنن! پس خودت باش و ایرانی. به ریشه ت برگرد و. یه درخت
همیشه به ریشه ش زنده س! (این جمله کلی معنی داره که می شه براي این هم یه رمان نوشت ع.آ)
« یه خرده سکوت کردم و بعد گفتم »
حالا اگه می خوایف برگردیم.
« بهم خندید و تکیه ش رو از دیوار ورداشت و حرکت کردیم. تا بیمارستان هیچکدوم حرفی نزدیم. دم در بیمارستان گفت »
تو خیلی خوب به آدم اعتماد به نفسمی دي! تو درست می گی. من نشستم تو خونه و فقط منتظرمف در صورتی که نباید
اینطوري باشه. شاید خیلی چیزاهست که منتظر منه!
بهش خندیدم و دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم طرف تریا. تا پامونو گذاشتیم تو تریاف دیدم سیما و نیما و خانم بزرگ »
پشت یه میز نشستن و دور تا دورشون پرستارا و دکترا جمع شدن و صداي خنده و شوخی بلنده و نیما داره حرف می زنه و
بقیه می خندن. اومدم برم صداشون کنم که یلدا نذاشت. طوري م دور ورشون شلوغ بود و همه جمع شده بودن که ماها رو
« نمی دیدن. من و یلدام، همون دم در پشت یه میز نشستیم و گوش دادیم
نیما اگه بخواین هر کلمه که من می گم هرِ و کّرِه راه بندازین، سر و کله ي این سیاوش پیدا می شه و دعوام می کنه که
معرکه راه انداختم! اخلاق گندي داره! با هر گونه شوخی و جلفبازي مخالفه! می گین نه از خواهرش، خانم دکتر فطرت بپرسین!
« هر هر هر همه خندیدن و یکی از پرستارا گفت »
پس ترو خدا زودتر بگو تا برادر خانم دکتر نیومده.
نیما می گم اما یه چیزي برام بیارین بخورم گلوم تازه بشه بعد.
« یکی از پرستارا پرید و یه چایی براش آورد و گذاشت جلوش که یکی از دکترا گفت »
اِه...! نیما خانم زودتر بگو دیگه! الان یه دفعه یکی مونو پیج می کنن!
نیما خیالت راحت اقاي دکتر. مسئول پیج که همین مهین خانم باشه اینجاس. دیگه پیج بی پیج! گور پدر مریضام کرده!
همون مسئول پذیرش که اسمش مهین خانم بود و سر جریان آپاندیس پدر نیما باهاش اشنا شده بودیم غشکرده بود از »
« خنده
نیما بخندین مهین خانم! یه بچه گذاشتی تو دامن باباي من و فرستادیش خونه و یه ارث خور و یه ارث خور واسه من اضافه
کردي! حالام نشستی داري می خندي. یه دقیقه دیگه م میري و یه مرد شصت ساله ي دیگه رو می گی حامله س و می
زائونیدش و بخوبی و خوشی راهی ش می کنی سر خونه و زندگیش! خیر نداري بعدش چه شري بپا می شه و طرف دیگه از
خجالت نمی تونه سرش رو تو محل بلند کنه! باباي بدبختم از شرم و خجالت خودکشی کرد! بعد از مرگش یه نامه بالا سرش
پیدا کردن که توش نوشته بود چون نمی توانم پدر این بچه ي طفل معصومم را پیدا کرده و او را وادار به ازدواج با خود کنم
پس به زندگی خود خاتمه می دهم! بچه ي نازنین را به شما، شما را به خدامی سپارم!
امضا! حسنعلی ذکاوت
دوباره همه زدن زیر خنده! از خنده و صداي قهقه هاي پرستارا و دکترا، صدا به صدا نمی رسید که هیچی، در تریا وار می »
« ! شد و مریضا می اومدن اونجا ببینن چه خبره
تموم می شه! (OFF) مهین خانم بگو دیگه اقاي ذکاوت! الان اف مون
تموم بشه که چیزي نیس! (OFF) تموم بشه! آف (ON) نیما خدا نخواد که آن تون
« دوباره همه زدن زیر خنده که نیما گفت »
آره، داشتم می گفتم. با این سیاوش داشتیم طرفاي جردن با ماشین می گشتیم که یه دفعه از تو کوچه یه پراید که دو تا
دختر توش بودن، بدون اینکه ترمز بگیره اومد بیرون! حالا می پشت فرمون ماشین ماس؟ این سیاوش مرباس!
« دوباره همه زدن زیر خنده »
نیما سیما خانم ترو خدا بهت بر نخوره ها! دارم باهاش شوخی می کنم! خلاصه این سیاوش جاي اینکه یا فرمون رو بگیره اون
ور یا ترمز کنه، غشکرده! شاپالاق زدیم به همدیگه! نصفه گلگیر ما قر شد و چراغ پراید اونا شیکست!
پیاده شدیم و یه نگاه کردیم دیدیم نهف کلی خسارت وارد شده. یکی از اون دخترا که راننده بود اومد پایین و گفت واقعا
متاسفم. تقصیر ماس. فرعی به اصلی بود، در راه اصلی! باید ایست داشته باشیم که نداشتیم! تا اینو گفت این سیاوش هالو ام
برگشت گفت هیچ اشکالی نداره خانما. اتفاقی یه که افتاده. ظاهرا خسارت زیادي پیش نیومده شما بفرمائین!
« پرستارا یه دفعه همه با هم گفتن »
آخه چرا؟ آخه چرا؟ چرا ولش ون کرد سیاوش خان؟!
نیما آخه این سیاوش خیلی آقاس و بااتیکت! اصلا مثل من نیس!
« دوباره همه خندیدن »
نیما خلاصه تا اینو سیاوش گفت من گفتم سیاوش جون از سر قبر پدرت بذل و بخششمی کنی؟ ترو خدا ببخشین سیما
خانم ها! با هم شوخی داریم ما!
« دوباره همه زدن زیر خنده »
نیما خانمی که شماها باشین، آقایی که شماها باشن، به دختره گفتم گواهینامه ت رو بده ببینم. یه خرده مِن مِن کرد و بعد
گفت آخه من گواهینامه ندارم! تا اینو گفت بهش گفتم هان! پس واسه همین داشتی براي من آئین نامه ي راهنمایی رانندگی رو
می خونی؟! فرعی به اصلی، در راه اصلی! اصل و فرع رو که زدي داغون کردي! دیگه نه اصل مونده واسه مون نه فرع!
سیاوش اومد بهم گفت ول کن نیما! گفتم بابا این ماشین بی صاحاب مونده، اپل امگاس! یه چراغش دویست سیصد هزار تومنه!
حالا صافکاریش به درك! من تا یه قرون آخر خسارتم رو نگیرم از اینا، ول شون نمی کنم! تا اینو گفتم، از اون طرف پراید یه
دختر خانم خیلی خیلی خوشگل پیدا شد و گفت حالا نمی شه شما گذشت کنین؟ گفتم چشم! فداي سرتون! تصادفه دیگه، اتفاق
می افته. شما بفرمائین! یه دفعه سیاوش زد تو پهلوم و گفت چطور من بهت می گم گذشت کن نمی کنی اما اون خانمه می گه
می کنی؟! بهش گفتم تو زندگی یه کسی حسودي نکن
! ادم حسود جاش تو جهنمه!
« دوباره همنه زدن زیر خنده »
نیما ترو خدا به دل نگیرین سیما خانما! من و سیاوش با هم شوخی داریم!
خلاصه وقتی اون دخترا دیدن که ما گذشت کردیم بهمون گفتن ما داریم میریم به یه مهمونی یه فامیلامون. شمام اگه بیاین
شاید اونجا بشه یه کارایی برتون بکنیم. تا اینو گفت منم گفتم چشم! هر چی شما صلاح بدونین. اونا سوار شدن و مام سوار
شدیم. تا اونا حرکت کردن مام اومدیم حرکت کنیم که از شانس بدف یه افسر راهنمایی با موتورش رسید! دست تکون داد
جلومون و گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت پس چرا ماشین ت درب و داغون شده؟ گفتم از اوولش درب و داغون بود! گفت
پس این شیشه خرده ها چیه اینجا ریخته زمین! گفتم اینا که شیشه ماشین نیس! شیشه شیره افتاده زمین و شیکسته! گفت من
از دور دیدم شماها تصادف کردین! گفتم کورشم اگه من تصادف کرده باشم، شما حتما خیالات ورتون داشته! گفت گواهینامه و
کارت ماشین رو بیار ببینم. مجبوري کارت و گواهینامه م رو دادم بهش. یه نگاهی کرد و گفت الان سیصد چهارصد تومن
خسارت دیدي! حد اقل بذارین یه کروکی برات بکشم! گفتم جناب سروان آخه وقتی من تصادف نکردم و از کسی م شکایت
ندارم شما کروکی چی رو بکشین؟! بعدشم، کو حالا اون یکی ماشین؟ 1 مگه اینکه شما ماشین منو تو کروکی بکشین که با هوا
تصادف کرده! گفت مزه نیا! راه بیفت برو! خلاصه حرکت کردیم که سیاوش گفت دلم خنک شد. از اینجا رونده، از اونجا مونده
شدي! تا اومدم جوابشو بدم که دیدم پرایده گوشه ي خیابون واستاده منتظر ما! به سیاوش گفتم بیا خاك بر سر بی اعتقاد!
قسمت کسی رو کس دیگه نمی تونه بخوره! ببخشین ترو خدا سیما خانما! در مثل مناقشه نیس!
دوباره همه قاه قاه زدن زیر خنده. خانم بزرگ م همه ش داشت می خندید. کیف می کرد اط اینکه بین یه مشت جوون »
« ! نشسته
نیما خلاصه بهمون اشاره کرد که دنبال شون بریم. سیاوش گفت کجا می ري؟ گفتم بابا شاید یکی از فامیلاشون یه خرده از
خسارت رو بهمون بده! اینطوري بدون گواهینامه که بیمه اصلا خسارت بهمون نمی ده!
همون جوري یه ربعی رفتیم تا رسیدیم به یه ساختمون خیلی شیک. پیاده شدن و مام پیاده شدیم و تعارف کردن تو خونه.
سیاوش گفت ما نمی ایم. همین جا خوبه. دستش رو گرفتم و هل ش دادم تو خونه ورفتیم بالا. طبقه ي نمی دونم پنجم بود یا
چهارم. در یه آپارتمان رو زدن و یه پسره در رو وا کرد و سلام و علیک و این حرفا. چشمشکه به ما افتاد از اون دخترا
پرسید اینا کی ن؟ دختره گفت باهاشون تصادف کردم مسعود! تا اینو گفت، اقا مسعود سرشو کرد تو خونه و یه چیزي گفت که
یه دفعه من دیدم هفت هشت تا پسر نره غول از اپارتمان ریختن بیرون! رنگ ما شد عین گچ دیوار! برگشتم آروم به سیاوش
گفتم پدر سگ چقدر بهت گفتم من خسارت نمی خوام! حالا خوب شد؟ تا سیاوش اومد جواب یده، اون پسره که از همه گنده
تر بود اومد جلو منو گفت شماها با اینا تصادف کردین؟ گفتم ما گه بخوریم کخ از این غلطا بکنیم!اومدین اینجا چیکار کنین؟
گفتم اومدیم مطمئن بشیم که خانما سالم و سلامت رسیدن منزل! دست شما سپرده! با اجازه رفع زحمت می کنیم! خداحافظ
شما!
« ! این پرستارا و دکترا و سیما، انقدر خندیده بودن که اشک از چشماشون می اومد »
نیما ترو خدا ببخشین سیما خانما! من و سیاوش با هم شوخی داریم! خلاصه ما آماده شده بودیم که یا یه کتک مفصل از اینا
بخوریم یا در بریم که یکی از اون دخترا گفت مسعود اذیت شون نکن! نیگاه کن دارین می لرزن! ت ایانو گفت به رگ غیرت
ما برخورد و من با حالت گردن کلفتی گفتم ما داریم می لرزیم؟! تا اینو گفتم اون پسره گردن کلفته که یه سبیل داشت قاعده
سبیل پلنگ گفت پس چی؟! گفتم قربونت، ما داریم غش می کنیم دیگه از لرزمون گذشته! حالا این سیاوم بهش بر خورده می
خواد شاخ شونه واسه شون بکشه! محکم زدم تو پهلوش که پسره خندید و گفت خیی ازت خوشم اومد. خسارتت رو که می
دیم هیچی، امشبم تا صبح مهمون مائی! بیاین تو که خوش اومدین!
دیدم دیگه داره ناجور میشه. به یلدا گفتم پاشو بریم و خودمم بلند شدم رفتم پشت نیما واستادم. حواسش نبود و همونجور »
« ! که همه می خندیدنف اونم داشت بقیه جریان رو تعریف می کرد
نیما خلاصه اقایی که شما باشین، من راه افتادم که برم تو، سیاوش دستمو گرفت! گفتم چیه؟ گفت بیا برگردیم بریم. گفتم
مرد حسابی چهارصد هزار تومن خسارت بهم وارد اومده، حداقل بذار امشب تا صبح اینجا باشیم! خوش باش و بزن مِی که
معشوقه بکام است!
« از پشت دستمو گذاشتم رو شونه ش تا برگشت منو دید گفت »
بعله! خلاصه منم حرف سیاوش جون رو گوش کردم و با همدیگه برگشتیم و رفتیم خونه ي خودمون. قصه ي ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید! بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه ي ما دروغ بود! حالا پاشین برین به این مریضاي
بدبخت برسین که دارن رو تختاشون بال بال می زنن!
اینو گفت و از جاش بلند شد. بقیه م با اینکه اصلا دل شون نمی اومد که از نیما دل بکنن اما مجبوري از جاشون بلند شدن و »
« رفتن سر کارشون. وقتی خلوت شد بهش گفتم
بازم معرکه گرفتی؟
نیما جان تو داشتم دو کلوم حرف می زدم که دل مون وا شه!
دو کلوم؟! نیم ساعته فقط من اینجا نشستم دارم به چرت و پرتات گوش می دم! حتما جریان قبل از تصادفم براشون تعریف
کردي؟!
نیما تو دقیقا چه مدت زمان بود که اون پشت نشسته بودي؟
می گم نیم ساعته من و یلدا اونجا نشسته بودیم!
نیما خب، پس شکر خدا چیز زیادي رو نشنیدي!
زهر مار! تو خجالت نمی کشی هر جا می ریم مردم رو جمع می کنی دور خودت؟!
نیما بجون تو من نمی دونم چرا هر جا می رم دخترا جمنع می شن دور و ورم! خودمم ناراحتما! شاید قسمت م اینه!
اگه یه بار دیگه جایی معرکه گرفتی من می دونم و تو!
نیما معرکه چیه؟ می خواستم سر خانم برگ رو گرم کنم! ببین چقدر ساکت نشسته!
« تا اینو گفته یه دفعه خانم بزرگ سرشو برگردوند طرف نیما و گفت »
اِ ...!! مینا جون این بچه ها یه دفعه کجا گذاشتن رفتن؟!
نیما پاشو خانم بزرگ! اینا الان نیم ساعته که رفتن! تازه یادش افتادي؟!
اومد چیکار کردین؟ « شترش » خانم بزرگ بالاخره وقتی اون افسره با
نیما افسره با موتورش اومد نه شترش! پاشو بریم بابا شما به ترافیک و حمل و نقل چیکار داري آخه!
تو همین موقع سیما و یلدا که داشتن با همدیگه حرف می زدن، اومدن پیشما و همگی با هم راه افتادیم که بیایم خونه. »
بیرون بیمارستان سیما خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین ش شد و تنهایی رفت من و نیما و یلدا و خانم بزرگم با ماشین نیما
رفتیم. بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه شون و یلدا و خانم بزرگ خداحافظی کردن و رفتن. من و نیمام رفتیم خونه ي نیما
« اینا. تا زینت خانم رفت برامون چایی بیاره، منم تمام جراین رو براي نیما تعریف کردم که یه دفعه موبایلم زنگ زد. یلدا بود
الو، سیاوش!
سلام، طوري شده؟!
یلدا نه فقط می خواستم ازت تشکر کنم.
براي چی؟
یلدا حرفات خیلی رو من اثر گذاشت.
خدا رو شکر.
یلدا می خوام یه بار دیگه بهم بگی.
چی رو بگم؟
یلدا همون حرفی که یه ساعت پیش تو خیابون بهم گفتی.
اینکه باید قوي باشی؟
یلدا نه.
اینکه گفتم تو می تونی خودت رو پیدا کنی؟
یلدا نه.
اینکه گفتم یه کاري براي خودت باید پیدا کنی؟
یلدا نه! نه!
اومدم یه چیز دیگه از اون حرفایی که بهش گفتم رو بگم که نیما از پشت با دمپایی زد تو سرم! برگشتم با عصبانیت یه »
« چیزي بهش بگم که گفت
خره بهش بگو دوستت دارم و هر وقت بگی می آم خواستگاریت!
« زود به یلدا گفتم »
یلدا من واقعا دوستت دارم. اگه لازم باشه و تو بخواي، صد بار دیگه م می آم و با خونواده ت صحبت می کنم.
یلدا همینو می خواستم ازت بشنوم.
« یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
خداحافظ سیاوش.
خداحافظ. هر وقت که کاري داشتی تلفن بزن. وقتشمهم نیس.
« دیگه چیزي نگفت و تلفن رو قطع کرد. تا تلفن قطع شد به نیما گفتم »
آخه تو کی درست می شی پسر؟ این کارا چیه می کنی؟!
نیما بابا من هر کاري که می کنم تو می گی بدِ که! خوبه حالا من همه برنامه ها رو دارم جور می کنم ها!
نه، نمی گم بدِ، اما چرا دیگه با دمپایی می زنی تو سرم؟! همینجوري بهم بگو، می فهمم.
نیما می خواستم کاملا توجه ت رو به موضوع جلب کنم!
بعدشم، می ري میشینی جلو سیما این چرت و پرتا رو می گی اون وقت انتظار داري زن تم بشه!
نیما سیما که منو میشناسه. می دونه فقط دارم شوخی می کنم.
پاشم برم، پاشم برم که حرف زدن با تو بیفایده س.
نیما اگه تو، تو تمام عمرت از یه نفر فایده برده باشی، منم! خرت از پل گذشت؟
می خوام برم به کار و زندگیم برسم!
نیما غلط کردي! می خواي بري تو خونه، بی سر خر با یلدا خانم تلفنی صحبت کنی! خره، همینجا باهاش حرف بزن که هم
سدا داري و هم تصویر!
نمی خوام خونه کار دارم. حوصله ي تو رو هم ندارم!
نیما لیلی و مجنون برنامه شون جور شده و به همدیگه رسیدن؟ دیگه با اطرافیان کاري ندارن؟! چو به گشتی طبیب از خود
مرنجان!
گک شو! کل اگر طبیب بودي، سر خود دوا نمودي! تو اگه خیلی حکیمی، برو سیما رو راضی کن زن ت بشه! خداحافظ.
نیما اِ...! نرو دیگه! حوصله م سر می ره تنهایی.
آخه قراره پدر و مادرم فردا برن مسافرت! برم حداقل یه خداحافظی ازشون بکنم!
نیما خوش به سعادتت! سه چهار روز تعطیلی!
حالا حوصله ت سر رفت پاشو بیا خونه ي ما.
نیما هان! همینو بگو دیگه! لالی؟! پاشو گم شو که شب خودم می آم اونجا!
خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه و یه دوش گرفتم و تلفن رو ورداشتم و یه زنگ زدم به شیوا. عجیب که خودش »
« تلفن رو جواب داد
الو! شیوا خانم!
شیوا سلام سیاوش خان.
خوبی؟ مزاحم که نشدم؟
شیوا نه، نه.
صدات یه جوریه!
شیوا میشه جند دقیقه دیگه تلفن کنین؟
چرا؟ کسی اونجاس؟
شیوا ت نه.
پس چی؟ طوري شده؟!
شیوا چه طور دیگه می تونه بشه؟
پس چرا می گی چند دقیقه دیگه زنگ بزنم؟
« یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
راستش داشتم گریه می کردم!
چرا؟!
شیوا ت یاد گذشته م که می افتم، گریه م می گیره! اونقدر ناراحت می شم که دلم می خواد خودمو بکشم! هر چند که اگر
اینکارم بکنم فرقی نداره چون تا چند وقت دیگه مرگ خودش می اد سراغم!
این حرفا چیه؟! خدا بزرگه. عمر دست خداس.
شیوا راستش خوشحالم که بهم تلفن کردین.
حالا اگه ناراحتی بعدا تماس بگیرم.
شیوا نه! نه! دلم می خواد با یکی حرف بزنم.
هنوز سر قول ت هستی؟
شیوا ت هستم. تا وقت مردنم هستمن.
چرا همه ش از مردن حرف می زنی؟ تو که فردا رو ندیدي! شاید یه دارویی ..
شیوا مرگ من روزي فرا خواهد رسید
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
آخرشم هیچکس نفهمید این زن چه می خواست بگه! تنهایی واستاد و حرف زد اما هیچکس نفهمید چی می گه!
خیلی از ما آدما حرف خیلی ها رو نفهمیدیم!
شیوا درد ما اینه! وقتی حرفا تو کسی نفهمید!
تو حرفاتو زدي و کسی نفهمید؟
شیوا خاك می خواد مرا هم دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روي گور غمناکم نهند
آدم وقتی به آخراي راه می رسه، تازه می فهمه چه راهی رو اومده و چقدر خسته شده! تازه می فهمه که تو این راه رفتن از چه
جاها و چه چیزایی گذشته!
آدم وقتی به آخر راه می رسه، تازه اون وقت که یادش می افته باید برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه!
و تو فکر می کنی که به آخر رسیدي؟
شیوا نرسیدم؟
معلومه که نه! من کسایی رو می شناسم که همه ازشون قطع امید ...
شیوا بعد من نا گه به یکسو می روند
پرده هاي تی ه ي دنیاي من
چشمهاي ناشناسی می خزند
روي کاغذ ها و دفتر هاي من
اما من دلم می خواد قبل از بعد من، خیلی چیزا گفته بشه. دلم می خواد حد اقل یکی این چیزا رو بدونه.
مطمئن هستی که می خواي این چیزا رو تعریف کنی؟ شاید درست نباشه که خیلی چیزا رو خیلی ها بدونن.
شیوا یه آدم تو شرایط و وضع من از هیچ چیز نمی تونه مطمئن باشه. اما حدقا اینو می دونم که باید تا وقتی می تونم حرف
بزنمف خودم این چیزارو بگم.
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه اي
در بر آئینه می ماند بجاي
تار مویی، نقش دستی، شانه اي
« کمی سکوت کرد و بعد گفت »
آخرین سال دبیرستان بودم. نمره هام بد نشده بود. می خواستم بعدش برم دانشگاه. برام یه ارزو بود! داشتم خودمو آماده می
کردم براي امتحانات. شاید یه هفته بیشتر از جریان نمایش نگذشته بود. یه سه شنبه بود. یه سه شنبه ي همیشه سه شنبه!
صبح از خواب بلند شدم که کارامو بکنم برم مدرسه. تا از جام بلند شدم بابامو دیدم که جلوم واستاده. از بس شب قبل ش
زهر ماري خورده بود، چشماش سرخ سرخ مثل دو تا کاسه ي خون بود! ترسیدم!سابقه نداشت که بابام اون وقت اروز از خواب
بازي کی؟! این چند شبم نن ت « تیارت » بلند شده باشه! تا سلام کردم سرم داد زد که ... خانم حالا دیگه واسه من می خواي
نذاشت وگرنه تو خواب سرت رو گذاشته بودم رو سینه ت!
یه گلمه بهش جواب ندادم. اومدم برم پیش مامانم که مثلا بهش پناه ببرم که بهم گفت لازم نکرده از امروز بري مدرسه! گفتم
چرا مامان؟! گفت تا همینجا که درس خوندي بسته! امروزه قراره برات خواستگار بیاد. اومدم که یه چیزي بگم که قلاب
کمربند بابام محکم از عقب نشست و پشتم!
« سکوت کرد. یه سکوت طولانی بعدش گفت »
و اون سه شنبه هنوز برام ادامه داره!
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها، دور و پنهان میشود
و تو تسلیم شدي؟
شیوا تسلیم تسلیم! مگه اگه تو جاي من بودي، کار دیگه م می تونستی بکنی؟ یه دختر، اونم تو یه همچین خونواده اي چیکار
می تونه بکنه؟
آخه حد اقل یه تلاشی، یه سعی!
شیوا ت یعنی باید میرفتم از پدر و مادرم شکایت می کردم؟ به کجا؟ به کی؟
عصر همون روز، خواستگارا که دوست پدرم بودن اومدن. پسره قیافه ش بد نبود. باباش هم پیاله ي بابام بود. شاگرد مکانیک
بود. خیلی زود معامله جوش خورد. قیمت م خوب گفتن! چهارده تا سکه مهریه، جاهازم نخواستن. اما سیصد هزار تومن شیربها
کار خودشو کرد! بساط عرق خوري بابام تا چند وقت جور شد!
راستی شیطون چه شکلی یه؟! شکل یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه؟ شبیه یه دختر قشنگ؟ مثل یسه آدم مومن؟ مثل یه
وعده؟ مثل یه رویا؟ تو فکر می کنی شیطون زشت و ترسناکه یا مثل بقیه فرشته هاس؟اصلا شیطون به اون صورتی که می گن
وجود داره یا فقط نفس و هوي و هوس ما شیطونه؟!
« دیگه چیزي نگفت »
الو! شیوا!
شیوا ادم گاهی تو زندگی ش می تونه همه چیز رو فراموش کنه. تموم لحظه ها، تمو صحنه ها، تموم آدمایی که بهش
برخوردن، تموم چیزایی که دیده و کارایی که کرده و بعدشم براش عادت شده! اما هیچوقت نمی تونه لحظه اي رو که براي
اولین بار یه کاري کرده فراموش کنه!
پسره اسمش جواد بود. سی . پنج شیش ساله ش بود. تقریبا دو برابر سن و سال من. بوي عرق تن ش از دو متري آدمو اذیت
می کرد. دندوناش سیاه مثل ذغال بود. زیر ناخن هاش کبره بسته بود. موهاش چرب و چیلی! حد اقل بخودش زحمت نداده
بود که ریششرو بزنه و بعد بیاد خواستگاري!
با تو سري براشون چایی بردم تو اتاق. همچین منو نگاه کرد که انگار داره موتور یه ماشین خراب رو ورانداز می کنه! انگار اصلا
براش فرقی نداشت که خواستگاري بره یا سر تعمیر یه ماشین! قیافه ش بد نبود اما ظاهرش افتضاح.
چایی رو که تعارف کردم، رفتم تو آشپزخونه و همونجا مونم تا صحبت اونا تموم شدو چک و چونه هاشونو زدن و بلند شدن
رفتن! تو آشپزخونه نشسته بودم و به حرفاشون گوش می دادم که چه جوري سر قیمت چونه می زنن! اونا می خواستم پنج تا
سکه مهرم کنن و بابام می گفت چهارده تا. اونا شیربها می خواستن صد هزار تومن بدن، بابام پونص___________د هزار تومن می خواست.
درست مثل اینکه سر خرج تعمیر یه ماشین دارن چونه می زنن! حالا حال اون دختر رو ببین که یه گوشه، بیرون کعرکه
نشسته و منتظر ببینه براش چه رقمی ثبت می شه و ارزش تومنی ش چقدره! تو بگو سیاوش، ارزش یه دختر، یه زن چقدره؟
ارزش یه انسان که بدون اراده دختر بدنیا اومده چقدره؟! پسره کثافت همونجور که چایی ش رو هورت می کشید با یه لحن
بازاري و زشت گفت با صد تومن تو همین کوچه خودتون دختر می گیرم مث پنجه ي آفتاب! مگه نوبرشو آوردن؟!
« یه لحظه مکث کرد و بعد گفت »
دیدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هایم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
مرگ من روزي فرا خواهد رسید
روزي از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه اي زِ امروز ها، دیروزها
تمام این شعرا رو حفظی؟
شیوا ادم باید چیکار کنه که همه ش گناهاش یه دفعه بخشیده بشه؟ اگه آدم توبه کنه واقعا همه ي گناهاش بخشیده می
شه؟ یعنی خدا توبه ي ادما رو قبول می کنه؟ اونم آدمی که دیگه وقتی براش نمونده؟ کاش یه جوري بود که می شد حد اقل
کلیه و چشم و قلبم رو به یکی دیگه اهدا کنم! اما حتی این چیزامم بدرد کسی نمی خوره! انگار خدا تموم درهاي توبه رو روم
بسته!
نه، اینطوري نیس! خداوند اونقدر بخشنده س که حتی با یه نگاه پشیمونم گناهاي آدما رو می بخشد.
« دوباره یه لحظه سکوت کرد و بعدش گفت »
جواد تموم بدي هایی رو که من می شناختم، یه جا داشت! اول فکر می کردم که اگه زنش بشم می تونم کم کم درستش
کنم. به خودم امیدواري می دادم که بعد از یه مدت می تونم رفتارش رو اصلاح کنم اما اینا فقط یه خیال بود! این آدم تموم
اون چیزایی رو که می تونه یه زن رو از شوهرش متنفر کنه داشت! باور کنین سیاوش خان، وقتی نزدیک اومدنشمی شد، انگار
غم عالم رو می ریختن تو دل من! وقتی می اومد خونه و کفشاشو از پاش در می آورد، احساس خفگی بهم دست می داد! پاش
بو می داد، تن ش بود می داد، دهن ش بو می داد!
« دوباره سکوت کرد. یه لحظه بعد بهش گفتم »
چرا ایرادش رو بهشغ با بون خوش نمی گفتی؟
شیوا نمی گفتم؟! چند وقتی تحمل کردم و یه شب با هر زبونی می شد بهش گفتم. اولش اونقدر قربون صدقه ش رفتم که
بهش بر نخوره. بعد از خودم شروع کردم. بهش گفتم ببین اقا جواد، آخه بهم گفته بود حتما باید اقا جواد صداش کنم! بهش
گفتم ببین آقا جواد، وقتی نزدیک اومدن تو می شه، لباسم رو عوض می کنم که بوي غذا و چربی ندم که تو ناراحت نشی. می
رم یه دست به سر و صورت و موهام می کشم و خودمو برات خوشگل می کنم که تو خوشت بیاد. تو تمیزي رو دوست
نداري؟ گفت خب! گفتم زن باید خودش رو براي شوهرش خوشگل کنه تا شوهرش ازش راضی باشه. گفت خب که چی؟!
گفتم خب شوهرم باید همین کارا رو بکنه دیگه!
گفت یعنی چی؟ یعنی اینکه منم بشینم واسه تو خودمو بزك دوزك کنم؟ گفتم نه، ماشااله تو صورتت خیلی مردونه و قشنگه.
حیف نیس که این صورت روغنی و سیاه باشه؟ یه اصلاحی بکن، یه دستی به موهات بکش. از راه می رسی یه ابی به صورتت
بزن. خودتم خستگی ت در می ره. اینجوري خودتم مریضمی شی. این بوي روغن و نفت و بنزین، خودتم کم کم مریضمی
کنه.
تا اینو گفتم انگار بهش فحش خواهر مادر دادم! چنان نعره اي سرم زد که نزدیک بود پرده ي گوش ام پاره بشه! هر چی از
دهنش در اومد بهم گفت! می گفت فکر کردي کی هستی؟ خوب ننه بابات جلو چشم تن ...! از بو گند عرق سگی نمی شه از یه
فرسخی بابات رد شد! زر سرت بلند شده ... خانم! اگه دستم تو روغن و نفت و کثافته واسه اینه که کارگرم! نون حلال در می
ارم! مردم! مرد رو اگه بزنی رو شونه ش باید ازش خاك بلند بشه! خاك غیرت! حالا دیگه من بو می دم! بلند شو ... خانم او
یه چمدون رختت رو بپیچ گم شو خونه ي بابا ...! زنی که به شوهرش بگه تن ت بو می ده دیگه به درد زندگی نمی خوره! یاله
راه بیفت! به چی ت می نازي؟ به یه چار تا کلاس سواتت؟!
زدم زیر گریه و بهش گفتم جواد اقا منکه چیز بدي نگفتم! خودت این جورابات رو بو کن ببین چه بویی می ده! منکه برات
جوراب تمیز میذارم، خب شما هر روز عوض...
نذاشت حرفم تموم بشه. مثل گرگ پرید طرفمم و موهام با یه دست گرفت تو چنگش و با دست دیگه ش یه لنگه جورابشو از
پاش در آورد و کرد تو حلق من!!
« جا خورده بودم! اصلا باورم نی شد! هیچی نتونستم بهش بگم که خودش یه خرده بعد گفت »
ببخشین که اینا رو براتون تعریف کردم! حال شما رو هم بهم زدم!
نه، خواهشمی کنم. راستش یه کمی جا خوردم! آخه این عمل خیلی غیر انسانیه!
شیوا شما تحصیلکرده این و یه همچین رفتاري براتون عجیبه اما جواد، اینا رو یه جور تربیت کردن زن می دونست!
یه خاطره ي خوب ازش ندارم که بهش دلم رو خوش کنم! همه دخترا شب عروسی شون براشون یه شب رویایی و بیادموندي
یه! شب عروسی من برام بیاد موندنی هس، اما نه رویایی! یه کابوس بود! مثل یه خواب ترسناك! چیزي نمونده بود که چاقو
کشی بشه! شام شب عروسی من قیمه بود مثل غذاي مراسم عزاداري، باور می کنین؟ 1 کاش همونم آنقدري بود که به همه
برسه!
غذا کم اومد. مادرشوهرم یه دیگه برنج رو با یه قابلمه خورشت، گذاشت کنار که دست نخورده بمونه براي فک و فامیلاي
خودش. نصفی از مهموناي ماها، بهشون غذا نرسیده بود. غذا رو تو خونه ي همسایه پخته بودن. یکی از زن هاي فامیل ما
یواشکی می بینه غذا تموم شده و به خودش و زن و بچه هاش نرسیده، جریان رو به بقیه می گه که یه دفعه سر و صدا بلند می
شه! فقط خدا رحم کرد که ریش سفیداي هر دوي فامیل پا در میونی کردن وگرنه خون راه می افتاد!
آخه فقط سر یه شام؟!
شیوا ت سر یه شام نه! سر فقر، بدبختی، بی سوادي، گشنگی! شما فکر می کنین ماها کجا زندگی می کردیم؟ سلطنت آباد؟ 1 نه
سیاوش خان! جایی که ما زندگی می کردیم، اگه خیلی وضع مون خوب بود ماهی یه بار یا دوبار رنگ گوشت رو می دیدیم!
خونه هاي دور و ورمون که هیچ! بعضی از همسایه هامون شاید ماهی یه بارم تو خونه شون گوشت نمی اومد!
خلاصه زندگی زناشویی ما اینجوري شروع شد. بماند که تا چند وقت بعدف چقدر سرکوفت از مادر شوهرم شنیدم که همه
فک و فامیل ت نخورده ن و گدا گشنه ن و سر یه بشقاب برنج خون راه میندازن و از این حرفا! فقط شانسی که من آورده
بودم، این بود که خونه ي پدر شوهرم، دو تا اتاق اجاره اي بود که توش هفت هشت آدم زندگی می کردن و دیگه جا نداشت
که منم بهشون اضافه بشم. این بود که جواد بعد از یه ماه مجبور شد بره و یه اتاق رو چند تا کوچه پایین تر اجاره کمنه، اونم
نه بخاطر آسایش و راحتی من! فقط بخاطر اینکه خودش راحت باشه. آخه جلوي اون همه آدم که نمی شد من و اون بغل
همدیگه بخوابیم و ...! می فهمین که چی می خوام بگم؟
بله، متوجه م.
شیوا خلاصه رفت یه اتاق اجاره کرد ماهی بیست و پنج هزار تومن. حالا حقوقش چقدر بود؟ روزي هزار و پونصد تومن!
بدبختی اینکه سیگاریم بود و روزي چقدرش می رفت پاي پول سیگار! دیگه چیزیش نمی موند که! اما باور کنین اگه اخلاق
خوبی داشتف می ساختم! هر چند که ساختم و تا لحظه ي آخرم صبر کردم.
مرد کثیف بد دهت! آخري هام که دست بزن م پیدا کرده بود! ولی من تحمل می کردم. می گفتم بالاخره درست میشه. می
گفتم اگه خدا بهمون یه بچه بده، اونم ساکت می شه و اخلاقشرو عوضمی کنه اما نشد. هر چند که الان آرزو می کنم که
همون جواد الان شوهرم بود و هر جوري بود باهاش سر می کردم و الان سرخونه و زندگیم بودم اما نشد.
چهار پنج ماه بعد از عروسی مون، یه روز بهم خبر دادن که جواد با صاحب کارش دعواش شده و کار به کتکاري و چاقوکشی
کشیده و جواد با چاقو زده تو شیکم صاحب کارش و اونو بردن بیمارستان و جوادم بردن زندان! یه سال و نیم یه خرده براش
بیشتر زندانی بریدن! حالا تو این اوضاع من باید چیکار می کردم، خدا می دونه! نه پس اندازي داشتم که باهاش زندگیمو
بگذرونم و نه کاري که بتونم کمی پول در بیاورم!حالا بدختی این بود که آقا جواد از تو زندان از من پول می خواست! یه جا
باید خرجی خودمو در می آوردم و یه جا اجاره ي اتاق و یه جا پول سیاگار آقا جواد رو تو زندان! ننه و باباشم که عین خیالشون
نبود! یعنی کاري م نمی تونستم بکنن. انقدري که بتونن شیکم خودشونو بچه هاشونو سیر کنن. باباي خودمم که همیشه هشت
ش گرو نه ش بود و دستش جلو این و اون دراز! با این حال دیگه چاره اي نداشتم. در اتاق مونو قفل کردم و رفتم خونه ي
بابام. سه چهار شبی مهمونداري کردن و چیزي بروم نیاوردن اما بعدش یه شب که بابام مست و پاتیل از بیرون اومد خونه، تا
چشمش به من افتاد شروع کرد به داد و بیداد کردن! می گفت دختر شوهر دادم که یه نون خور ازم کم بشه، حالا هوار شدي
بشین خونه ي ننه باباي اون شوهر بی همه چیزت! بذار اونا نون ت رو بدن! منکه خون نکردم « بست » سر من؟! بلند شو برو
خورد، « خونک » که! کسی که گه می خوره، قاشق ش رو می ذاره پرِ کمرش! چاقو کشی کرده، چشمش کور! چهار روز که آب
حالش جا می آد و دیگه از این غلطا نمی کنه! پاشو برو خونه ي اون باباي گردن کلفتشکه شیکم ت رو سیر کنه!
منتظر بودم که مادرم ازم دفاع کنه اما اونم رفت تو آسپزخونه و سرشو به یه چیزي گرم کردو یعنی، یعنی! من بلند شدم و
چمدونم رو ورداشتم و همون شبونه راه افتادم طرف اتاق خودمون که حد اقل اگه سرگشنه زمین بذارم بهتر از اینه که این
حرفا رو از پدر و مادرم بشنوم و ببینم! دم در که داشتم می اومدم بیرون، مادرم داد زد حالا می موندي شام می خوردي فردا
می رفتی!
اینارو جدي می گین؟
شیوا شما فکر می کنین که دارم دروغ می گم؟
نه! نه! اصلا، ولی ...
شیوا ادما دروغ می گن که بتونن دست شونو به یه چیزي بند کنن که غرق نشن! منکه غرق شدم، دیگه دیلیل براي دروغ
گفتن وجود نداره!
منظورم این نبود. برام واقعا این چیزاکه شما می گیبن عجیبه! چرا نرفتین خونه ي پدر شوهرتون؟
شیوا رفتم! همون اول رفتم اما اصلا تو خونه راهم ندادن! مادر شوهرم اومد دم در و دستشرو گذاشت جلو در! یعنی چی؟
باید هل ش می دادم و می رفتم تو؟!
برادر تون چی؟ اون نمی تونست هیچ کمکی بهتون بکنه؟
شیوا چرا می تونست. خیلی م دلشمی خواست بهم کمک کنه اما من نمی خواستم.
چرا؟!
شیوا همون یه بار که پول اورد ضبط صوت خریدیم برام کافی بود!
متوجه نمی شم!
شیوا گفتم که! اون دیگه یاد گرفته بود که از راه هاي دیگه م میشه پول در اورد! افتاده بود تو کار خرید و فروش حشیش و
تریاك و هروئین! نمی خواستم ازش پول بگیرم. نمی خواستم از این پولا بخورم! همون یه دفعه که وادار شد براي اینکه دل
خواهش نشکنه، هر جوري که هس پول در بیاره، هنوز روي وجدانم سنگینی می کرد! حالا متوجه شدین؟
« هیچی نگفتم »
شیوا مجبور شدم یه النگوش پِرپِري رو که سر عقئ ئستم کرده بودن بفروشم و بعدشم حلقه ي عروسی مو. جالب اینکه وقتی
جواد از زندان در اومد و فهمید که این دو تارو فروختم چه قشقرقی بپا کرد! هر چی بهشمی گفتم چاره نداشتم، بخرجش نمی
رفت که! گفت می رفتی از اون باباي فلان فلان شده ت می گرفتی! شما منطف رو ببین! یه پام تو خونه و زندگیم بود، یه پام
دنبال کار پیدا کردم بود و یه پام زندان و یه پامم دنبال رضایت گرفتن از صاحب کار جواد! آخرشم که ازش رضایت گرفتم و
اقا جواد ازاد شد، این دستمزدم بود!
بالاخره چیکار کردین؟ یعنی چه کاري تونستین پیدا کنین؟
شیوا اون ش مهم نیس. مهم اینه که بالاخره هر جوري بود، هم تونستم اجاره ي اتاق رو جور کنم، هم خورد و خوراك خودمو،
هم پول سیگار آقا جواد تو زندان رو! سخت بود اما هر جوري بود تونستم.
دفعه اول همون موقع بود؟
شیوا دفعه ي اول چی؟
منظورم اینه که همون وقت بود که ...
شیوا نه بخدا! نه بخدا! بخدا پاك موندم! مثل چی کار کردم اما پاك موندم! اگه کارم رو نگفتم براي این بود که نخواستم شما
بدونین تن به چه کارایی دادم! هر چند که همون کار شرف داشت به این کارم! کلفتی کردم سیاوش خان! پله هاي خونه ي
مردم رو شستم! در و دیوار خونه ي مردم رو شستم! توالت خونه ي مردم رو شستم! شبا رفتم خونه ي بالا شهریا، تا صبح اونا
زدن و رقصیدن و من ظرفاشونو شستم! غذاي ته مونده شونو ور داشتم آوردم خونه و دو روز خوردم! شما چی می گین سیاوش
خان؟! فکر کردین زن ایرانی با اولین بدبختی دست میذاره به فاحشه گی؟ 1 کلفتی کردم اما پاك موندم!
« یه فدعه زد زیر گریه. از خودم خجالت کشیدم و گفتم »
ببخشین شیوا خانم. بخدا بی منظور این حرف رو زدم. معذرت می خوام.
شیوا بخاطر حرف شما گریه نمی کنم! بخاطر ضعف و بدبختی خودم گریه می کنم! بخاطر بیچاره گی و تو سري خوردن تموم
زن هاي مثل خودم گریه می کنم! هشت ماه تموم کلفتی کردم و در خونه ي صاحب کار اون جواد کثافت، گردنم رو کج کردم
و التماس کردم! چه چیزایی دیدم! چه حرفایی از پسراي جوون که تو مهمونی ها بدوم شنیدم! خیلی سخت بود اما تحمل کردم.
دیگه چیزي نگفت. کمی بعد ازم عذر خواهی کرد و رفت یه خرده اب خورد و آروم شد و برگشت و گوشی رو ورداشت و »
« گفت
بالاخره از یارو رضایت گرفتم. سر هشت ماه جواد رو آوردمش بیرون. دلم می خواست قدر این فداکاري منو بفهمه. دلم می
خواست تو چشماش احترام رو نسبت به خودم ببینم. اما دریغ از یه تشکر خشک و خالی! اولین چیزي که بهم گفت می دونین
چی بود؟ پرسید از ننه بابام چه خبر؟ خوبن؟!
پدر من در اومده بود و اون حال پدر و مادرش رو میپرسید! تو تموم این هشت ماه اگه ملاقاتش رفته بودن، یه بار بود! اون
وقت من هر هفته می رفتم ملاقاتش و براش سیگار و میوه و پول می بردم! بی شرف حتی یه بار نپرسید که این پولا رو از کجا
می آري؟! کارت چیه؟ 1 چه جوري اجاره ي اتاق رو می دي؟ ننه بابم می آن بهت سر بزنن یا نه؟! هیچ هیچ!
خلاصه جواد برگشت خونه. خدا خئت می کردم که سرش به سنگ خورده باشه و آدم شده باشه. یه هته اي بیکار و بیعار
گشت و من هیچی بهش نگفتم. خرج خونه رو هم از پساندازي که داشتم دادم. گذاشتم خستگی زندان از تن ش در بره. اما
دیدم نخیر. اصلا بروي مبارکش نمی آره! راست راست راه می ره و از من پول تو جیبی می گیره! یه شب بهش گفتم جواد،
واسه چی نمی ري دنبال کار؟ گفت اون کار یکه بابا میلم باشه گیر نیاوردم. گفتم بالاخره چی؟ این صنار سه شم همین روزا
تموم می شه و کفگیر می خوره ته دیگ! اون موقع چیکار می کنی؟ بی شرف گفت او بیخودي گرفتی نشستی تو خونه! تو برو
سر کارت! گفتم یعنی چی؟ 1 تو بشینی تو خونه و من برم سر کار؟ 1 گفت خب مگه چیه؟ فکر کن من هنوز تو حبس م! انگار
نکن که اومدم بیرون! گفتم تو اصلا می دونی من این چند وقته چیکار کردم و چه جوري زندگیک رو گذروندم؟ گفت اي ... یه
چیزایی شنیدم! گفتم بذار خودم برات بگم، کلفتی کردم! تو خونه هاي مردم ظرفشوري کردم! گفت کار، کاره دیگه! گفتم تو
و « دیفال » ناراحت نمی شی زن ت کلفتی کنه؟ گفت همچین حرف می زنی که انگار مدرك دکتري ت رو قاب کردي زدي به
مجبورت کردن حالا کارگري کنیکه ناراحتی! گفتم تف به غیرتت بیاد مرد! تا اینو گفتم شروع کرد بهم فحش دادن که این
دفعه ازش نخوردم و هر چی گفت، گفتم خودتی و خواهرات و مادرت! هجوم آورد طرفم که منم رفتم طرفش! دوتا می خوردم
و یکی می زدم اما می زدم! دیگه به اینجام رسیده بود! خودشم انگار فهمید که دیگه ول کرد و رفت یه طرف دیگه ي اتاق و
یه سیگار روشن کردو همونجور که نفس نفس می زد گفت ... خانم همین فردا طلاق ت می دم! زنی که دستشرو به مردش
بلند بشه دیگه زن بشو نیس! چند وقت سر منو دور دیدي هار شدي! وقتی به گه خوردن افتادي خودت می فهمی! نکم به
حروم ...!
ترو خدات سیاوش خان. ببین کی به کی می گفت هار! کی به کی می گفت نمک به حروم! دیدم اصلا ارزششرو نداره که
جوابشو بدم. جام رو انداختم و خوابیدم. نصفه شب به موس موس افتاد و اومد شروع کرد بهه غلط کردن و ... خوردن! خواستم
محل ش نذارم اما گفتم عیبی نداره. بالاخره هر چی باشه شوهرمه.
از فرداش بلند شد و رفت دنبال مار و دور روز بعد بهم گفت که می خواد دلالی کنه. گفتم اوب دلالی کار نیس، بعدشم کو
سرمایه ت؟ گفت با یکی دیگه کار می کنم تا راه و چاه رو بشناسم و جا بیافتم. خلاصه جواد آقا شد کوپن فروش! واقعا چه
زندگی اي پیدا کردم! منی که همیشه تو رویاهام می دیدم که درس خوندم و رفتم دانشگاه و تو یه رشته ي هتري مثل سینما
مدکرم رو گرفتم و با یه جوون هم دانشگاهیم ازدواج کردم و هر دو تو کار هنر هستیم، یه وقت دیدم شدم یه کلفت درست
حسابی و شوهرمم یه کوپن فروشه! خیلی قشنگه، نه؟!
« دوباره ساکت شد و یه دفعه آروم گفت »
« . دیگه سکوت کرد، طولانی تر از همیشه »
شیوا خانم! بعدش چی می شه؟
« یه لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت »
نگاه کن
شراره اي مرا به کام می کشد!
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد!
نگاه کن
تمام اسمان من
پر از شهاب می شود!
تمام هستیم، خراب می شود.
دیگه بعدش هیچی نگفت و سکوت کرد. انگار دیگه دلش نمی خواست حرف بزنه. فهمیدم که دیگه گفتنی هاش فعلا تموم »
« شده و فقط به احترام من گوشی رو نگه داشته! این بود که گفتم
بازم بهتون زنگ می زنم.
« یه لحظه بعد، بدون اینکه چیزي بگه گوشی رو گذاشت سرجاش و تلفن رو قطع کرد »
فصل هفتم
گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم تو فکر. واقعا نمی شد کاري براي این دختر کرد؟! دلم می خواست در مورد این بیماري »
بیشتر بدونم. حتما سیما اطلاعات کامل داشت. باید ازش می پرسیدم.
تو همین فکرا بودم که مادرم از پایین صدام کرد و گفت نیما اومده. بلند شدم و رفتم پایین. دیدم نیما یه شلوار جین خیلی
« قشنگ پوشیده و یه بلوز اسپرت. یه ادکلن خوشبوام زده. داشت با مادرم و پدرم که تو سالن نشسته بودن حرف می زد
مادرم معلوم هس تو کجایی پسر؟ چرا چند وقته پیدات نیس؟
نیما اگه بیام که با لنگه کفشکتکم می زنین، اگه نیام که ازم گله گی می کنین! من به چه ساز شما برقصم زن عمو؟! بعدشم!
مگه این سیاوش امون می ده که منم یه تک پا بیام اینجا! همه ش خونه ماس و چشم گذاشته به این تلسکوپ و این ور و اون
ور رو رصد می کنه! چقدرم تازه گی ها به علم ستاره شناسی علاقه پیدا کرده! همه ش منتظره ببینه که چه وقت بلندترین شب
سال می شه!
مادرم منتظر شب چله س؟! شب چله که گذشت!
نیما نه! شما ساده این زن عمو! شب چله تو راهه!
« پدرم خندید و گفت »
داره یلدا، دختر پرهام رو می گه!
باز نیومده شروع کردي؟
نیما سیما خانم کجا تشریف دارن؟
« خواستم اذیتشکنمف بهش گفتم »
بیمارستانه، امشب کشیک داره.
نیما اي لعنت به هر چی کشیک و شیفت و نوبته! اگه می دونستم سیما خانم امشب نیس . بی خودي منت این پسره رو نمی
کشیدم ها! پسر تو لال بدوي بهم بگی؟!
زهر مار! حالا اومدي می شینیم دور هم گپ می زنیم! مامان و بابامم که هستن.
نیما با تو چه گپی دارم بزنم؟ ترو ك ه بیست و چهار ساعته دارم می بینم! مامان و باباتم که دیدن ندارن !
مادرم اِ...! پدر سوخته رو ببینا!
نیما یعنی منظورم اینه که شما رو ندیده دوست دارم و چون همیشه تو قلب م هستین اصلا دلم براتون تنگ نمی شه!
« داشتیم می خندیدیم که سیما از اتاقش تو طبقه ي بالا اومد بیرون و تا صداي نیما رو شنید گفت »
سلام نیما خان.
نیما اِ..! شما اینجایین؟! فکر کردم امشب شیفت دارین. اگه می دونستم شما خونه این نمی اومدم.
سیما خب اگه ناراحتین برگردم تو اتاقم.
نیما اِ...! نه، نه! شوخی کردم بابا! اینجا چرا همه تا یه چیزي می گمف بهشون برمی خوره!
« سیما خندید و اومد پایین و رو یه مبل نشست و گفت »
امشب خبري یه نیما خان؟ خیلی شیک کردین!
نیما لباس تو خونه هامه! گفتم که، گذري اومدم اینجا!
تو غلط کردي!
نیما خودت غلط کردي بی تربیت! آدم با مهمونش اینطوري صحبت می کنه؟! پدرو مادرت مقصرن که ترو اینطوري بار
آوردن دیگه! از فردا رصد بلندترین شب سال ممنوع! دیگه شب چله بی شب چله! برو بالا پشت بوم خودتون و همین شباي
معمولی رو رصد کن!
مادرم شام که نخوردي؟
نیسما کوفت بخورم بدون شما! بی شما که لقمه از گلوي من پایین نمی ره زن عمو جون!
مادرم لال نشی پسر!
همه خندیدیم و مادرم رفت تو آشپزخونه که شام رو حاضر کنه. نیما اومد بغل من رو یه مبل نشست و آروم در گوش من »
« گفت
مرده شور تو رفیق نامرد رو ببره!
چرا؟
نیما داد نزن! آروم حرف بزن!
چرا؟
نیما چرا چی؟ چرا آروم حرف بزنی؟
نه، چرا مرده شور منو ببره؟
نیما براي اینکه مرده شوره م باید کار بکنه و یه لقمه نون در بیاره و بده زن و بچه ش دیگه! این چه سوال یه می کنی؟
لوس نشو!
نیما می گم آخه من مردم از بسکه این خانم بزرگ رو بخاطر تو، از این دکتر به اون دکتر بردمش! آخه تو آدمی؟ انسانی؟
رفیقی؟!
دستت درد نکنه، حالا من چی کار برات بکنم؟
نیما می خوام جدي جدي با سیما صحبت کنم. می خوام تکلیفم رو باهاش روشن کنم!
برو گمشو! تو اصلا می نویسن؟
نیمات آره به جون تو! جدي می نویسن، جِدي می خونن!
بیا! اینم از جدي بودنت!
نیما اخه من چیکار کنم که تو باور کنی؟
باید قسم بخوري.
نیما ترو کفن کردم اگه دروغ بگم! فقط گره این کار به دست تو وا می شه. باید یه کاري کنی که من یه نیم ساعت با این
دختره ي چشم سفید صحبت کنم.
باشه، حالا یه فکري برات می کنم.
نیما زهر مارو حالا یه فکري برات می کنم! وعده سر خرمن بهم می دي؟!
پس چیکار کنم؟
نیما حداقل یه کاري بکن که سیما یه دقیقه بیاد بیرون و من باهاش حرف بزنم ببینم اصلا می خواد زن من بشه یا نه.
خب همینجا حرف بزن دیگه!
نیما آخه باباش سر خره!
زهر مار بی تربیت بی ادب!
نیما اِ..! یادم رفت باباي سیما، باباي توام هس! البته زیادم معلوم نیس! چون هیچکدوم شبیه هم نیستین!
بلند شو گم شو!
نیما خب بابا! شبیه هم این! حالا صداش می کنی یا نه؟!
آخه به چه بهانه صداش کنم بیرون؟
نیما خبر مرگت یه چیزي بگو دیگه!
تو بگو به من، من می گم.
نیما مثلا بگو سیما بیا ببین رو درخت یه کفتره تخم گذاشته! ببر بهشون نشون بده! یا بگو سیما بیا ببین درختا چه شکوفه هاي
خوشگلی کردن!
درختا که الان شکوفه نمی کنن!
نیما خب کفتره رو بگو.
رو درخت لخت کفتر لونه می کنه؟!
نیما اِه...! کله پدر هر چی کفتر و شکوفه س! یه چیزي خودت بگو دیگه!
« یه خرده دست دست کردم و بعد گفتم »
سیما، پاشو بیا یه چیزي تو حیاط بهت نشون بدم.
پدرم ت الان شام حاضر می شه! چی رو می خواي بهش نشون بدي؟
« هول شدم و یه دفعه بی اختیار گفتم »
حوضرو!
پدرم حوش که آب نداره!
« مونده بودم چی بگم که نیما زود گفت »
آره آره! منم دیدم! یه عالمه بچه قورباغه توش از تخم اومدن بیرون! انقدر قشنگن!
« مادرم سرشو از اشپزخونه آورد بیرون و گفت »
بچه قروباغه؟! تو حوض؟!
نیما اره به جون شما! شمردم، پنجاه تا بودن!
« . بهش چپ چپ نگاه کردم! مادرم یه نگاهی به من کرد و رفت تو اشپزخونه. پدرمم دوباره مشغول روزنامه خوندن شد »
سیما ت جدي می گی سیاوش ؟
نه، یعنی آره.
سیما در حالیکه تند از جاش بلند می شد، مثل بچه گی هامون که من یه چیزي تو حیاط پیدا می کردم و بهش خبر می دادم »
و اونم با ذوق دنبالم راه می افتاد که اون چیزو تماشا کنه، دست منو گرفت و با خودش کشسد و دو تایی رفتیم طرف در راهرو
و رفتیم تو حیاط! مونده بودم که چه غلطی کردم! حالا ببرمش چی رو بهش نشون بدم! خلاصه منو کشون کشون برد لب
« حوضو هی تو حوضرو نگاه می کرد و می گفت
پسکوشن سیاوش؟!
داشتم فکر می کردم چی بگم که نیمام اومد بیرون و از همونجا انگشت ش رو مثل بچه هاي کلاس اول که از معلم شون »
« اجازه می گیرن، گرفت بالو به سیما گفت
سیما خانم اجازه س منم بیام بچه قورباغه ها رو ببینم؟
« سیما خندید و نیما اومد طرف منو آروم بهم گفت »
مرتیکه ي الاغ، این چاخان رو کردیم که من بیام بیرون با سیما حرف بزنم، اون وقت دوتایی سرتون رو انداختین پایین و
اومدین بیرون؟ خودتم باور کردي که پنجاه تا بچه قورباغه تو حوضه؟!
سیما نیما خان پس بچه قروباغه ها کوشین؟!
« نیما رفت سرحوضو یه نگاهی توش کرد و گفت »
آخیش! طفلکاي زبون بسته، خوابشون گرفته، رفتن خوابیدن!
« . سیما یه نگاهی به نیما کرد و بعد یه نگاهی به من کرد و خندید »
نیما خب حالا که بچه قروباغه هتا رفتن گرفتن خوابیدن، بیاین بریم اون گوشه ي حیاط مورچه ها رو نگاه کنیم. انقدر
خوشگلن! دونه ور می دارن می برن تو لونه شون! آذوقه جمع می کنن! غذا جمع می کنن!
این وقت شب؟!
نیما اره، اینا کارمنداي شیفت شب شونن!
« همینطور که با سیما می رفتن طرف دیوار، مثل کسایی که دارن قصه تعریف می کنن، شروع کرد حرف زدن »
نیما آره، واسه خودشون لونه می سازن! زن می گیرن! شوهر می کنن! بچه دار می شن! انقدر خوبه!
« من زدم زیر خنده که گفت »
زهر مار کجاي این حرفا خنده داره؟!
به حرف تو نخندیدم، همینطوري خنده م گرفت!
نیما مگه تو دیوونه اي که بیخودي می خندي؟! اصلا تو برو سر حوضبچه قروباغه ها رو تماشا کن.
بچه قروباغه ها که تو حوضنیستن.
نیما تو برو اونجا واستا، هر وقت اومدن ما رو صدا کن! یه چرت بزنی، می آن!
« بعد برگشت طرف سیما که می خندید گفت »
بعله، داشتم می گفتم. ایم مورچه ها نظم خاصی تو زندگی شون دارن. سر وقت کار می کنن، سر وقت غذا می خورن، سر
وقت می خوابن، ...
« وسط حرفش گفتم »
سر وقت دختر بازي می کنن!
نیما مگه مثل تو بی شرم و حیان؟!
فکر کردم الان تو می خواي اینو بگی!
نیما نخیر! من می خواستم یه چیز دیگه بگم که شما پریدي وسط حرفم!
ببخشین.
نیما دیگه نپریس وسط حرفم ها!



رمان یــــــــــــلدا رمان یــــــــــــلدا




پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان یــــــــــــلدا - "تنها" - 03-10-2014، 0:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان