امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#30
قسمت 26

فرصت فکر کردن به چیزهای خوب رو نداشتم... فرصت دوره کردن اون چیزهایی که دوستشون داشتمو نداشتم...
یا باید حواسمو به کارم می دادم یا طعمه ای برای به دام انداختن بابام می شدم...
جاده کمی رو به بالا شیب داشت... لبمو تر کردم... نگاهی به حاشیه ی جاده کردم... با تخته سنگ پوشیده شده بود... هنوز باید پیش می رفتم... یه کم دیگه...
قلبم محکم توی سینه می زد... برای آخرین بار... آخرین دفعاتی بود که توی سینه می زد...
رضا گفت:
همین طور برو بالا... وقتی رسیدی سر دو راهی برو سمت راست...
نه... پس باید زودتر تمومش می کردم... پامو روی گاز گذاشتم... رضا خندید و گفت:
جدی جدی ساکت شدی... خوبه که با سوالات دیوونه م نمی کنی...
نفس عمیقی کشیدم. تپش دیوونه وار قلبم داشت کنترل همه چیز رو از دستم خارج می کرد... رو به رضا کردم و گفتم:
داستان تکراری آدم هایی که به خاطر پول و مقام خودشون و اطرافیانشون و عشقشون رو فدا می کنن... از داستان های تکراری بدم می یاد... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم...
رضا گفت:
عشقشون؟ ... اتفاقا آوا دختر خوبیه... بعد از عقدمون بهش علاقه مند شدم... هیچ دلیلی نداره از عشقم دست بکشم...
وسط حرفش پریدم و با خشم گفتم:
متاسفم که دیگه فرصتی برای عشق و عاشقی برات نمی مونه...
یه دفعه به سمتش هجوم بردم. با مشت محکم به زخمش زدم. صدای فریادش به هوا رفت و خم شد. با آرنج محکم به صورتش زدم. سرش کج شد و به شیشه خورد. سریع خودشو جمع کرد. با ساعد دستش محکم به قفسه ی سینه م زد. نفسم تو سینه حبس شد. مشتم رو روی زخمش فشار دادم. ماشینو به سمت چپ کج کردم. پامو روی گاز گذاشت و یه دفعه به سمت تخته سنگ های سمت راست پیچیدم. پهلوی ماشین محکم به سنگ ها خورد. رضا خودش رو به سمت مخالف پرت کرد. فرمون رو گرفت و به سمت چپ پیچوند. با شونه م به سمت راست هلش دادم. زورش بیشتر بود. با شونه ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه م زد. درد یه لحظه فلجم کرد. رضا گفت:
ترلان... آروم بگیر... باور کن شلیک می کنم...
آروم گرفتم. تا سر جاش راست شد فرمون رو به سمت راست پیچوندم. محکم به با پهلو به سنگ بعدی خوردیم... ماشین منحرف شد. فرمون رو به سمت مخالف پیچوندم... ماشین صاف شد. رضا خودشو صاف نگه داشت. اسلحه رو روی سرم گذاشت و گفت:
شلیک می کنم...
فرمونو یه دفعه پیچوندم... ماشین کج شد. رضا کج شد. با مشت به ساعدش زدم... اسلحه ول نشد. با آرنج محکم توی صورتم زد... سرم به شیشه خورد... مزه ی خون توی دهنم پیچید... درد توی صورتم پیچید... رضا فرمونو پیچوند... ماشین توی جاده از این طرف به اون طرف کج می شد... صدای جیر جیر لاستیک ها توی فضا می پیچید...
رضا داد زد:
تا تیکه تیکه ت نکردم آدم شو... باور کن زنده به گورت می کنم...
جیغ زدم:
فرصتشو بهت نمی دم...
رضا داد زد:
خفه شو...
ماشینو این دفعه به سمت کوه منحرف کردم... از دره ی پر دار و درخت فاصله گرفتم. رضا فرمونو به سمت خودش پیچوند... دست چپمو از فرمون آزاد کردم. با مشت توی صورتش زدم. دستاش ول شد. صورتش رو چسبید...
گاز دادم... لعنت به این پیکان و شتابش... قلبم توی دهنم بود... آدرنالین توی بدنم هر لحظه بیشتر می شد... دست های سردمو گرم می کرد...
تخته سنگ ها تموم شدند... ماشینو به سمت گارد ریل ها منحرف کردم و پلهوی ماشینو بهشون مالیدم. جرقه های نارنجی توی فضا پخش شد... صدای ساییدگی فلز جیغ خودمم در اورد. رضا داد زد:
ترلان... آروم بگیرم.
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغ زدم... یه لحظه بی اختیار فرمونو ول کردم... قلبم توی دهنم اومد... سریع به خودم اومدم. به فرمون چنگ زدم. بی اختیار ماشینو به سمت چپ کشوندم. یه بار دیگه دود از داشبورد بلند شد... مثل ماموریتم... یاد حرکت دست بارمان افتادم... صد و بیست تا... چشم های آبی بارمان... قلبم یه دفعه ایستاد... بارمان... سست شدم... ولی... نباید می ذاشتم رضا بعد من سراغ اون بره... نباید اونم گول بزنه... من باید رضا رو هم با خودم بکشم... من باید بمیرم... من باید بمیرم... این نفس های تند و سرکش نفس های آخره... این تپش بی امون قلبم تپش آخره...
رضا داد زد:
گلوله ی بعدی رو توی مغزت خالی می کنم...
داد زدم:
منم همینو می خوام...
گاز دادم. رضا ترمز دستی رو کشید. ماشین کج شد. منم فرمونو پیچوندم که بیشتر کج شه... رضا با مشت توی صورتم زد. دنیا پیش چشمم چرخید... رضا دستی رو خوابوند... فرمون رو چرخوند... چشمم سیاهی رفت. پدال گاز رو یه لحظه ول کردم... دوباره دنیا جلوی چشمم روشن شد... گاز دادم... صورتم از شدت ضربه سر شد... یه چشمم نمی دید...
فریادی از خشم زدم...
با آرنج محکم به زخم رضا زدم. صدای فریادش بلند شد... خم شد. فرمون رو پیچوندم... مستقیم به سمت جایی رفتم که گارد ریل تموم شده بود... دنده رو عوض کردم و تا ته پامو روی پدال گاز گذاشتم. رضا به سمت فرمون حمله کرد. جفت دستمو محکم به فرمون قفل کردم و سفت چسبیدمش... رضا داد زد:
ترلان... نه!
در ماشین رو باز کردم... ماشین از جاده خارج شد... توی فضای خالی برای ثانیه ای به پرواز در اومد... صدای فریاد رضا محو شد... دستم از فرمون جدا شد... ماشین توی هوا کج شد... با پهلوی سمت راست فرود اومد... محکم به زمین خوردیم. سرم به فرمون خورد...
ماشین به پهلو چپ شد... محکم به درخت توی دره خوردیم... متوقف شدیم...
خون روی صورت بی حسم ریخت... همه جا تاریک شد... تاریک تر... صداها خاموش تر... دردها ساکت تر... قلبم آروم گرفت... تاریکی همه جا حاکم شد...

فصل هجدهم


صداهایی از بیرون می اومد. گوشامو تیز کردم. به نظر می رسید مردی که داره صحبت می کنه هیجان زده باشه:
اندرسون داره اون سلاح ها رو معامله می کنه...
صدای خونسرد و پر از حزن و اندوه عباسیان رو شنیدم:
بعد از این که دخترش دست ما افتاد دوباره همه ی این سلاح ها رو جور می کنه.
مرد با هیجانی که هر لحظه توی صداش اوج می گرفت گفت:
آره ولی چند ماه طول می کشه... اگه این قاضیه مدارک رو تا اون موقع رو کنه چی؟ احتمال سقوطمون زیاد می شه. هنوز نمی دونیم چی دقیقا لو رفته...
برخلاف عباسیان با صدایی سرد و ضعیف گفت:
آدم عاقل بدترین شرایط رو در نظر می گیره... پیش خودمون فرض می کنیم که همه ش لو رفته...
مرد که حالا یه کم عصبانیت هم توی صداش موج می زد گفت:
وقت نداریم... شنیدم دختره هم در رفته...
عباسیان با خونسردی گفت:
بسه!
مرد ساکت شد. صورت افسرده ی عباسیان رو می تونستم پیش خودم تصور کنم. صداشون به زمزمه تبدیل شد. حتما عباسیان نزدیک پنجره وایستاده بود و دستاش رو از پشت توی هم قلاب کرده بود. از روی تخت بلند شدم. آهسته و پاورچین به سمت در رفتم. دوباره گوشامو تیز کردم. صدای مرد رو شنیدم:
نقشه ی اول رو هنوز می شه ادامه داد... من روی کیبور اثر انگشت پسره رو ندیدم...
عباسیان وسط حرفش پرید و گفت:
ولی روی موس بود...
مرد گفت:
با موس که کاری نمی تونه بکنه...
عباسیان گفت:
مثلا ممکنه on screen keyboard رو باز کرده باشه و یه نامه ی بلند و بالا برای پلیس نوشته باشه...
با دست آهسته توی پیشونیم زدم... چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
مرد گفت:
هیستوری کامپیوتر چک شده... چیز مشکوکی ندیدم.
عباسیان با خنده گفت:
فکر می کنم دانشگاه تهران هیچی هم یاد دانشجوهاش نده اینو یادشون می ده که چطور هیستوری کامپیوترشون رو دست کاری کنند...
مرد گفت:
من خودم شخصا بررسی کردم و دیدم به هیچ کدوم از اطرافیانش خبر نداده بود...
عباسیان گفت:
پسره رو دست کم گرفتی! خودش مهندس شبکه ست...
یه لحظه سکوت بینشون برقرار شد... عباسیان سکوت رو شکست و گفت:
یه بار دست کم گرفتمش... گول اون چشم های مظلومش رو خوردم... این شد که گند زده شد به همه چی... اینم مثل برادرش خطرناکه...
گوشمو به در چسبوندم. مرد گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
عباسیان بعد از مکثی گفت:
نقشه ی اول از دست رفته... می ریم سراغ نقشه ی دوم...
مرد گفت:
ولی... نقشه ی اول خیلی حساب شده تر بود تا این یکی...
عباسیان گفت:
چاره ای نداریم... نقشه ی اول از دست رفته... احیا کردنش حماقت محضه...
مرد گفت:
پس پسره رو برای چی نگه داشتی؟
عباسیان گفت:
برای نقشه ی دوم...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 26-09-2014، 19:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان