امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اگه گفتي من كيم (ی رمان کلکلیه باحااااااااااااااااااااااااااااااااال)

#8
رمان اگه گفتي من كيم؟3
-آخیش به خیر گذشت


پرهام-واقعا من می خوام با تو زندگی کنم؟


-چیه خیلی خوشحالی؟


پرهام-نه دلم به حال خودم میسوزه


آروم گفتم:دلت به حال عمت بسوزه


پرهام-نشنیدم معذرت خواهیتو؟؟؟


-100ساله سیاه،واسه چی باید معذرت بخوام؟؟


پرهام-چشممو نا کار کردی،لباسام داغون شده،خونه هم نرفتم،جامم که تنگ کردی،اینا عذر خواهی نمی خواد؟؟


-ما که باهم این حرفارو نداریم،فکر کن 1%بخوام عذر خواهی کنم(استغفرالله) حالام بکش کنار می خوام بخوابم،حد فاصله خودتم رعایت کن


پرهام-هه اینو باید به تو گفت،حواستو جمع کن به من نزدیک نشی...


-اِ پس پاشو رو زمین بخواب،یه وقت حامله نشی


پرهام-خیلی بی حیایی ها


-همینه که هست،با چیش مشکل داری؟


پرهام-من مشکلی ندارم،اگه تو دلت بچه می خواد من آمادگیشو دارما...


-گمشو نکبت..


+با پام یکی کوبیدم بهش که پرت شد زمین


پرهام-تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟


-بهت رو دادم پرو شدی؟


پرهام-بزار بیام بخوابم دیگه هیچی نمی گم...


+هر کدوم یه گوشه ی تخت خوابیدیم،انقدر خسته بودم زود خوابم برد


10/30 صبح کم کم چشمامو باز کردم...چشم ننم روشن....تو چه وضعیتی خوابیده بودم


سرم رو سینه ی پرهام بود،اونم که بغلم کرده بود،پاهامون قفل هم شده بود...بلیزم هم ماشالا...رفته بود بالا...


خودمو جابه جا کردم حداقل پرهام این وضعیتو نبینه....آروم صداش زدم


- پرهام.....


پاشو.....صبحه....


هــــــــو.....


هــــــــوششش...


هــــــی.....


هــــــی عمو....


+با مشت کوبیدم تو دلش،6متر از جا پرید


پرهام-چته....این چه طرز بیدار کردنه؟


-وای یادم رفته بود بپرم ماچت کنم...پاشو باید بری..


پرهام-باباتینا نیستن؟


-بابا سر کاره،مامانم هم معمولا این موقع میره پیاده روی


پرهام-چه خانواده فعالی تو چی کار می کنی؟


-زندگی...


پرهام-خسته نباشی منظورم به جز زندگی...


-کار خاصی ندارم،بی کار،بی عار،برای خودم می چرخم


پرهام-نمیری از فعالیت زیاد....


-غمت نباشه..


+بلاخره راضی شد،تشریف ببره......عجب روزی بود دیروز.....


روزها پس از دیگری می گذشت،تا چشم رو هم گذاشتم عقدم تموم شدو شوهرمون دادن رفت....


به خواسته ی من قرار شد این مدت رو منو پرهام هر کدوم در کنار خانواده خودمون باشیم


پرهام خوشبختانه مخالفتی نکرد،تو این چند روز باقیمونده،تا تونستم تو این پاساژا واسه خودم چرخیدمو خرید کردم


فردا 12 ظهر پرواز داریم،قرارِ از خانوادم جدا شم،خیلی سخته از عزیزانت دور باشی


گاهی با خودم فکر می کنم واقعا هدفت چی بود؟به کجا می خوای برسی؟


به قیمت دور شدن از خانوادت؟ارزششو داشت؟

اما امان از روزی که آدم طمع داشته باشه،منم که از بچگی همیشه بلند پرواز....بیشتر از حدم می خواستم...


3نصف شب بود،خوابم نمی برد،به معنای واقعی عین سگ پشیمون بودم که چرا این کارو کردم


از جام بلند شدم،بدون اینکه چراغو روشن کنم تو اتاق رژه می رفتم...غرق فکر بودم...یه صدایی اومد...


فکر کردم توهمه ولی دیدم باز صدا میاد،رفتم دم پنجره داشتم حیاطو نگاه می کردم،دیدم بلــــه....


از دیوار خونمون 3تا دزد خوشکلو مکشل جیگر داره میاد پایین


نکنه مصلح باشن؟/؟جلو مامانینا که نمی تونم کاری کنم.......باباهم تنهایی از پس اینا بر نمیاد....


باز نگاه کردم،داخل حیاط بودنو می خواستن بیان تو....اولین کاری که کردم زنگ زدم پلیسو گزارش دادم


اونام گفتن سریع خودشونو میرسونن....حالا نوبتی هم باشه نوبته منه....


برای آخرین بار می خوام از خانوادم حمایت کنم.....از تو کشوم لنز مشکی که خریده بودمو در آوردم


گذاشتم تو چشمام،پایین لبمو با مداد یه خال گذاشتم،یه تیپ سر تا پا مشکی زدم


کتونی مشکی هم پوشیدمونقاب زورو هم زدم به چشمم،موهامم داخل یه کلاه کردم


از پنجره رفتم پایین،برادران دزدم رفته بودن تو خونه،بی سرو صدا وارد خونه شدم


برا خودشون داشتن کیف می کردن،دیدم یکی داره از پله ها میره بالا....


-هوی عمو کجا؟؟


+3تایی برگشتن سمتم یه نگاه به هم دیگه کردن...یکی از اونا:


*سیسسسس یواش،بیدار میشن،هر چی برداشتیم نصف نصف


+هـــــــِِ، دِ بیا اینا فکر کردن من دزدم؟چه بهتر سرشونو گرم می کنم تا پلیس بیاد


-از الان بگم 50،50


*زرشـــــــک،،همه چی تقسیم بر 4 میشه


-نیستم 50،50


*چرت نگو همینه که هست


بابا-اینجا چه خبرِ؟؟؟!!


+وای تو از کجا پیدات شد؟؟بابا،با یه میله ی بارفیکس از پله ها دویید پایین..


آخه یکی نیست بگه چجوری می خوای حریف4 نفر بشی؟؟؟اومد یکی از اونا رو بزنه از دستش فرار کرد


دیدم 3تایی دارن میرن سمته بابا،بیچاره گرخیده بود،میله رو ازش گرفتنو یه مشت خوابوندن تو صورتش...


چـــی بابای منو میزنین؟؟رفتم سمت اونی که میله ی بارفیکس دستش بود،گردنشو گرفتمو بایه حرکت تـــق تموم شد...


اون 2تا با تعجب نگام می کردن،به خودشون اومدنو حمله کردن سمته من با میله کوبیدم توشکم یکیشون


اون یکی هم یه چرخش پرشیو پام کجاست؟؟تو صورت یارو...


رفته بودم تو حسه جکی جانی وحسابی از خجالت همشون در اومدم،هر 3تا پخش زمین بودن


برگشتم سمته بابا...همین جور دهنش باز بودو به من نگاه می کرد،رفتم سمتش


1قدم رفت عقب وخورد به دیوار(هه بابای مارو)تو،یه دستم میله بود،اون یکی دستمو گذاشتم رو دیوار کنار صورت بابام...


داشتم نگاهش می کردم....یعنی از فردا نمی بینمت؟؟چطور طاقت میارم؟


صورتمو نزدیکه صورتش آوردم،چشماش 4تا شد...لپشو بوسیدم،هنوز ازش فاصله نگرفته بودم که...


کمرم حس کردم خورد شد،برگشتم دیدم مامان دم پله ها وایساده..از اون جایه گلدون پرت کرده تو کمر منه بدبخت....


صورتش خیلی عصبی بود


مامان-کثافتِ آشغال شوهر منو بوس می کنی؟؟!!


+انقدر درد داشتم که هنگ مونده بودم،سریع از بابا فاصله گرفتم،صدای آژیر پلیس اومد


میله رو پاک کردم اثر انگشت نمونه و با تمام سرعتم فرار کردم،رفتم تو حیاطو از دیوار رفتم بالا


دویدم تو اتاقو باهمون لباس رفتم زیر پتو1مین بعد در اتاقم باز شدو چراغ روشن


صدایی نیومد،باز چراغ خاموش شدو در بسته،نفسمو با صدا دادم بیرون....


لباسامو عوض کردم یه مسکنم خوردمو باز خوابیدم...کمرم داشت منفجر میشد از درد

کلا تا صبح جون دادم...


9 از جام بلند شدم یه دوش گرفتم،وسایلم آماده بود،اومدم پایین مامانو بابا تو آشپزخونه بودن....


-سلام صبح بخیر


مامان-سلام عزیزم بشین صبحونه بخور


بابا-بیا بابا بشین پیش خودم


+نگاهش کردم رو گونش یه کم کبود بود،خودمو زدم به کوچه علی چپ..


-بابا صورتت چرا کبودِ؟؟؟!!!


بابا-چیزی نیست


-یعنی چی خوب چه بلایی سرت اومده؟؟!!


مامان-دیشب دزد اومده بود


+یه کم به تُنِ صدام جو دادم...


-چــــــــــی؟؟؟!!!


مامان-میگم دزد اومده


-شوخی می کنی؟پس چرا من نفهمیدم؟


مامان-چون تو خواب ناز بودی


-تعریف کن ببینم چی شده؟


مامان-نمی دونم 30/3،3بود،از خواب پاشدم آب بخورم،دیدم صدا میاد،آرمینو صدا زدم رفت دم پله ها دید دزد اومده


میله بارفیکسو برداشت رفت پایین...منم از بالا نگاش می کردم...لامصبا 4تا بودن


3تاشون افتادن به جونه بابات،اون یکی نمیدونم چرا شروع کرد به زدن هم دستاش...آخر سرم رفت سراغ بابات...


پرید ماچش کرد...منــــــــو میگی...اومدم پایین...یه گلدونه گنده ی سنگین برداشتم کوبیدم تو کمر طرف..


خیر ندیده خجالتم نمی کشید....رفتم سمتش 2تا چک زدم تو صورتش...یه 4،5باریم کلشو کوبیدم تو دیوار...


خلاصه اینقدر التماس کرد تا ولش کردم....یکی از همسایه ها انگاری به پلیس خبر داده..اونام اومدن بردنشون..


+خندم گرفته بود،جز پرتابِ گلدون هنر نمایی دیگه ای از مامان ندیدم!!!


لبمو از داخل گاز گرفتم تا نخندم،بابارو نگاه کردم،اونم یه لبخند گله گشاد زده بودوداشت مامانو می دید


مامانم براش چشمک زد تا دید دارم نگاش می کنم...


مامان-اِ زود بخور دیگه...وسایلتو آماده کردی؟


-بـــــله


بابا-باید سریع بریم فرودگاه


+بعد صبحونه کارامو کردم بابا هم وسایلمو گذاشت تو ماشین وپیش به سوی فرودگاه......


تقریبا همه اومده بودن،ایول عجب استقبال گرمی....با همه دست دادمو روبوسی کردم..


به پرهام فقط دست دادم....موقع خداحافظی منو مامانو بابا چه فیلم هندی راه انداخته بودیم...


مامان که حسابی گریه کرد(میخواستم بگم نمی خواد گریه کنی،دیشب به خاطر شاهکارت من به اندازه کافی گریه کردم)...


-اِ گریه نکن قربونت برم،این کارارو کنی نمیرما...


مامان-خیلی مراقب خودت باش ، پرهام جان دختر منو تنها نزاری ها...


پرهام-این چه حرفیه مامان مگه میشه تنهاش بزارم،خیالتون راحت


بابا-دخترمو می سپارم به تو امیدوارم امانت دار خوبی باشی...

پرهام-تمام سعیمو می کنم...

*****


پرهام-بهار بلند شو رسیدیم


-بزار یکم دیگه بخوابم بعدا میریم


پرهام-چی چیو بخوابم پاشو همه رفتن


+یهو از جام پریدم،هیچ کس تو هواپیما نبود...رفتیم بیرون...وسایلامون رو تحویل گرفتیم...


پرهام-قرار بیان دنبالمون


-کی؟


پرهام-یکی از دوستام


-آهان باشه


+داشتیم راه میرفتیم که یه دختر مو بلُند قد کوتاه لاغر،داشت میدویید سمته ما،با خودم گفتم طرف دیوونس..


یه نیشخند زدم...اما درجا نیشخندم تبدیل به تعجب شد،جوری که چشمام داشت از کاسه در میومد


دخترِ پرید بغل پرهامو،دستشو انداخت دور گردنشو لباشو بوسید..دهنم چسبیده بود کف زمین


زل زده بودم بهشون،پرهام دخترِرو از خودش جدا کردوبا ترس به من نگاه کرد


دخترم منو نگاه کردواومد جلوم دستشو دراز کرد


*سلام من ویکتوریا نامزد پرهام هستم،میتونی ویکی صدام کنی،تو باید دختر عموی پرهام باشی؟


باز چشمام زد بیرون....چـــــــی؟؟؟!!!!نامز د!!!!به پرهام نگاه کردم؛سرشو انداخته بود پایین..


به دخترِ دست دادم،فارسی انگلیسی جوابشو دادم..


-هـــــِلو نکبت خانوم،هاو.آر.یو.یک دهنی از تو واین پرهام سرویس کنم...


ویکی-چـــی؟


+ای داد،این فارسی میفهمه؟!!


-اِ تو فارسی بلدی؟


ویکی-یک کم،نه خیلی(بهتر به نفع من بیشتر میتونم فوشت بدم)


-زرشــــــــــک


+دیدم یه پسری داره میاد سمته ما،لابد اینم می خواد بپره منو ماچ کنه!!


پرهام با عصبانیت نگاهش می کرد،پسره هم سعی می کرد نگاهش نکنه...دستشو آورد جلو...


*سلام خانوم،خیلی خوش اومدین،امیر هستم دوستِ پرهام جان


+مجبوری باهاش دست دادم


-سلام ممنون


+آروم جوری که خودم بشنوم


امیر-در ضمن تبریک میگم


+چپ چپ نگاهش کردم حساب کار دستش اومد،پرهام اومد سمتمو نزدیک گوشم..


پرهام-بعدا بهت توضیح میدم


+زل زدم تو چشماش ...


-خفه شو حالم ازت بهم می خوره


+و جلوتر از اون راه افتادم...این هم از زندگی جدیدم...در کنار یک هوو...چه شود...


انقدر اعصابم داغون بود که توجهی به زیبایی بیرون نکردم...هـــِـــ چه کلاسی هم گذاشتن با لیموزین اومدن دنبالمون..


تو راه هیچ کس حرفی نمیزد...ویکی که آویزون پرهام بود...امیرم سرش تو گوشیش...


منم مثلا داشتم بیرونو نگاه می کردم...اصلا متوجه گذر زمان نشدم...ماشین توقف کردو ما باید پیاده میشدیم...


امروز قیافم واقعا دیدنی بود...خونه که چه عرض کنم قصر جلوم بود...


پرهام اومد کنارم...


پرهام-به خونه ی خودت خوش اومدی


-این جا مال تواِ؟؟!!


پرهام-آره


+حالا یکی بیاد منوجمع کنه،بابا این که میلیاردره.....آخه من چجوری اینو بتیغم؟؟

هر چی ازش بزنم،بازم داره....ای خـــــدا چه گلی به سرم بگیرم...اونم با یه هوو...


+بدون اینکه اون 3نفرو آدم حساب کنم،رفتم دور تا دور این نمای ویلایی رو دید زدم....


عجب چیزی بود(عکساشو گذاشتم شمام حال کنین)فضای دوروبرم انقدر جورواجور بود که حسابی محوش شدم...


یه قسمتی پر بود از درختای نخل...ما بینش یه دیوارسنگی حالت صخره مانند بود،اونو دور زدم....


ای جـــــــــــان این دیگه چیه....نشستم رو زانو....دستمو گذاشتم رو سرم...


-ای خـــــــــــدا چی کار کنم....با چه رویی برگردم پیش خانوادم....از یه طرف زرقو برق اینجا منو گرفته....


از یه طرفم غیرتم قبول نمی کنه خودمو خارو ذلیل نشون بدم...می گی چی کار کنم؟؟


دست رو دست بزارم هر غلطی دلش خواست بکنه؟....پس تکلیف من چی میشه؟؟...


من با این بچه ی تو شکمم چه کنم....اوم من که بچه ندارم....خدا جون این یه تیکه اشتباه شد...


اصلا میدونی چیه....


+سرمو بلند کردم....جا شما خالی نباشه یه سکته ی خفیف زدم....


یه سگ بزرگ مشکی از نژاد گرگی،جلوم سبز شد....داشت نگاهم می کرد...


وایسادم....جیغ بنفش که چه عرض کنم،فراتر کشیدمو...الفـــــــــــرار. ....


جیغ میزدمو می دوییدم....سگم پارس می کردو دنبالم میومد....از نفس افتاده بودم...


از دور پرهامو دیدم،جیغ زدم.....


- پرهــــــــــــام کمــــــک.....


رسیدم بهش...رفتم پشت لباسشو گرفتمو پرهامو سپر خودم کردم...


سگم ول کن نبود...آخر پرهام یه داد خفن سرش زد...


پرهام-رکس بشــــــــــــین...


+سگم خـــــــــــرِ حرف گوش کن(تا حالا دیده بودین؟)نشست،رنگم حسابی پریده بودو نفس نفس میزدم....


پرهام-چته؟؟؟!!بابا این که کاریت نداره،فکر کرده می خوای باهاش بازی کنی...قیافشو نگاه...


-به قبر ننش می خنده،می خواد بازی کنه؟؟!!اگه وایساده بودم که تیکه پارم کرده بود...


پرهام-نباید ازش بترسی،بیا جلو ببین کاریت نداره..


-نه من جام راحته....برش دار ببر...من از سگا متنفرم...


پرهام-خوب بیا بریم تو


-من هیچ جا نمیام


پرهام-الان وقت لج بازی نیست بهار...


-هــــِـــ لجبازی؟انتظار داری دور سرم حلوا،حلوات کنم؟


پرهام-گفتم بعدا توضیح می دم بیا بریم...


+حرکت کرد بره،منم همین جور سر جام وایسادم.....باز سگه بلند شد....یه قدم رفتم عقب...


انگشت اشارمو گرفتم طرفش.....جلو نیا.....


خدا شاهدِمیزنم دکو دهنتو سرویس می کنم......


چِخه....


هـِـــری...(یکم اومد جلو)


پیشته....


هــــــو...


میگم جلو نیا....


چخه چخه.....


زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟؟....


دِ نیا لامصب.....


جونه ننت....داییت...زن داییت...


بیخیال من شو....


اصلا بزار چاق بشم چله بشم بعد بیا هر غلطی دلت خواست بکن....


ای بابا،خرم که نمیشی...


دورو برمو نگاه کردم...یه توپ تنیس دیدم....آروم آروم رفتم توپو برداشتم.....


سگه تا توپو دید،دوید سمتم،رو پاش بلند شد...یه داد زدم..


یا جــــــــدِ سادات


+توپو با تمام قدرتم پرت کردم...سگم دویید دنبالِ توپ..


از موقعیت استفاده کردم...رفتم پیش پرهام...داشت بهم میخندید(رو آب بخندی)وارد ویلا شدیم....


خیلی بزرگ بود...دکو دهنمو جمع کردم که 10متر باز نشه...


طبقه ی اول با 3دست مبل راحتی،2دست سلطنتی تزیین شده بود....بعضی از قسمتای سالن فرش کرم پهن شده بود...


هر جایی که میدیدی 1 در داشت(عیب نداره بعدا فضولی می کنم)یه قسمت سالن از 2طرف پله می خورد،سمت بالا...


(بدجوری چشمک میزد میگفت بیا بالا منو ببین)ویکی و امیر گوشه ای از سالن نشسته بودن...


پرهام دستمو گرفت و2تایی رفتیم پیششون...مجبوری از بالا دل کندمو نشستم ور دله اینا...


امیر-خوب خوش می گذره؟چی کارا می کنین؟


پرهام-به لطف شاهکارای تو مگه بدم می گذره؟


امیر خودشو جمعو جور کرد...


امیر-می گی چی کار کنم؟...از صبح عین کنه چسبیده به من...منم میام فرودگاه...به اصطلاح خودم،خواستم بپیچونمش...


اومدم میبینم جلوتر از من تو فرودگاهه...


ویکی-چرا فارسی صحبت می کنین؟من متوجه نمیشم...لطفا انگلیسی صحبت کنید


آروم:.....


-خفه توی الاغِ خر این وسط عرعر کردنت واسه چیه؟


ویکی-چی به من گفتی خر؟(ماشالا به این گوشای تیز)


-نه عزیزم...ما،یک اصطلاحی داریم...هر کس که چشمای خیلی گیراوزیبایی داشته باشه....میگیم چشماش خَــرداره..


وتوهم چشمای خیلی زیبایی داری...


+نیشش تا بناگوش باز شد...


ویکی-اما من شنیده بودم میگن چشماش سگ داره...


-تو داهاته ما که میگن خر داره(آره جونه عمم)


ویکی-ممنون عزیزم،توهم خیلی زیبایی


-مرسی،خوب عزیزم چند وقته با پرهام آشنا شدی؟


ویکی-حدودا 8ماهی میشه،ما تو یک مهمونی همدیگرو دیدیم وهمون جا بود که به قوله شما 1دل نه100دل عاشق هم شدیم.


وخیلی هم دیگه رو دوست داریم...


+به پرهام نگاه کردم و با یه لحنِ کش داری...


-آررررره؟؟؟اتفاقا پرهام تو ایران همه فکرو ذکرش پیشه تو بود،مارو اونجا کچل کرد از بس گفت....


ویکی....ویکی...کیوی..اِ ببخشید ویکی....


ویکی-یعنی چی کچل کرد؟


به فارسی...


-اَه حالا دونه دونه،باید به این زبون نفهم چیز حالی کنم...


+امیر سرشو انداخته بود پایینو ریز ریز می خندید.... پرهام هی لبشو گاز می گرفت...ویکی هم زل زده بود به من...


_یعنی همش از تو تعریف می کرد


امیر-ویکی بهتر ما بریم اینا خستن تازه از راه اومدن...


+(یاد شعر اگه اشتباه نکنم،معین افتادم)بلند شدم شروع کردم به بشکن زدنو خوندن... پرهام با تعجب نگام می کرد...


-من از راه اومدم..........من از راه اومدم......با یک گاو اومدم(دستمو یواشکی سمته پرهام آوردم)....


با یک گاو اومدم......آخه،تو باز کجا رفتی......با این الاغ کجا رفتی....خوب دستتو خوندم...من باهات نمونـــدم ...


+ویکی فکر می کرد دارم یه چیز درستو حسابی می خونم...تشویق می کردو دست میزد....


گاهی یه گردنی هم قِر می داد...امیر قاه قاه می خندید... پرهامم حسابی از دستم شکار بود....


ویکی-واو.... بهار تو خیلی هنرمندی


-داری پاچه خواری می کنی؟...به من ربطی نداره عزیز....تو خرت از پل گذشته...نمی خواد هوای فامیل شوهرو داشته باشی....


ویکی-بهار خواهش می کنم انگلیسی صحبت کن من فارسی سختمه...


-عزیزم گفتم دفعه ی بعد سفارشی فقط برای تو میخونم


ویکی-واو... مرسی تو خیلی مهربونی...


-کیه که قدر بدونه


امیر-ویکی بریم؟


ویکی-تو به من چی کار داری؟اگه عجله داری میتونی بری...من خودم بعدا میام...


امیر-اِ ملاحظه ی بهارم کن،اون به خاطر تو نشسته...خستس می خواد استراحت کنه...


ویکی-بهار برو استراحت کن من راحتم(بچه پررو،شیطونه میگه جفت پا بیام تو صورتشا)


-نه این جوری خوب من ناراحتم...


ویکی-باشه پس فردا همو میبینیم...


+بلند شدن،با پرهام تا در ورودی راهنماییشون کردیم،ویکی باز اومد پرهامو ببوسه که...


پرهام-نه ویکی...من یه کم سرما خورم میترسم مریض شی عشقم...(زیر لب گفتم:تعارف نکن،جلو من خجالت می کشی؟)

+ویکی با لبو لوچه آویزون ازش فاصله گرفت.....خداحافظی کردنو رفتن....


پرهام-بلاخره تنها شدیم از خونه خوشت میاد؟


-قابل تحمله


پرهام-یعنی خوشت نیومده؟


-سلیقت افتضاحه....حداقل یه قشنگ ترشو انتخاب می کردی


پرهام-داری تنه میزنی؟


-مشخص نیست؟؟!!قدش تا زیر زانو منم نیست...از نظر عقلی هم مشکل داره....قیافشم..چه عرض کنم..


پرهام-بشین می خوام باهات صحبت کنم


-من حوصله چرتو پرت گویی های تورو ندارم،الانم خستم می خوام بخوابم وسایلمو کجا گذاشتی؟


پرهام-بریم بالا نشونت بدم


+بلاخره این حس فضولی که تو وجودم وول می خورد به آرزوش رسید...طبقه ی بالا به بزرگی پایین نبود...


بیشتر حالت،اتاق،اتاق رو داشت....2تا راهروی جدا از هم و1 سالن بزرگ.....


پرهام در یه اتاقو باز کردو منتظر شد برم داخل....ترکیب رنگ آمیزی وسایل،کرم بود...


رنگ دیوار،صورتی چرک....در کل خوشم اومد....کوفتش بشه....


-من باید اینجا بخوابم؟


پرهام-ما باید اینجا بخوابیم


+یه تای ابرومو دادم بالا....


-با خودت چی فکر کردی؟فکر می کنی چون چیزی بهت نگفتم لالم؟نه جونم از این خبرا نیست...


باید تکلیف منو روشن کنی..


پرهام-بچه بازی در نیار،ویکی برای من حکم یه سرمایس...بهترین قراردادو با پدرش بستم...


میدونی اگه پدرش قراردادو فسق کنه،چه بلایی سرم میاد؟؟کله زندگیم از بین میره.....


-پس واسه چی اومدی منو گرفتی؟


پرهام-به اجبار پدر بزرگم


-چقدرم تو حرف گوش کنی...مگه خودت عقل نداری؟...فقط خواستی دختر مردمو بندازی سر زبون همه..


که بگن نرفته برگشت خونه ننه باباش؟


پرهام-می گی چی کار کنم؟یه مدت صبر کن اینو دَکِش می کنم بره


-مگه تو زندگیت جایی هم برا من هست؟


پرهام-وقتی خودم زندگیتو خراب کردم خودمم درستش می کنم...


-حالم از ترحم دیگران بهم می خوره،ازت هیچ انتظاری ندارم...فقط می خوام بزاری اینجا بمونم...


یه 2سالی میمونم...بعد بر می گردم....


پرهام-سختش نکن بهار...به خدا خسته شدم...دلم یه زندگی آروم می خواد...پشتمو خالی نکن..چرا بهم فرصت نمی دی؟


-میدونی...مقصر منو تو نیستیم،مقصر پدر بزرگامونن...مثلا خواستن پیوند دوستیشونو محکم کنن،اما بدتر گند زدن به زندگی ما


پرهام-باور کن ویکی کوچک ترین اهمیتی برام نداره..


+یه لبخند اجباری زدم..


-زندگیه خودته...من ازت توضیح نخواستم...کاریه که شده...


پرهام-می تونم به عنوان 1 دوست روت حساب باز کنم؟


دستشو آورد جلو...منم دستمو بردم جلو...همین که اومد دست بده،دستمو کشیدم عقب...انگشت اشارمو بردم بالا...


-فقط دوست(باهاش دست دادم)حالا اتاقمو نشون می دی؟


+چند تا اتاق نشونم داد...یه اتاق دنجو نورگیر انتخاب کردم که پنجره های قدی داشت...


پرهام-گرسنه نیستی؟هنوز هیچی نخوردی


-نه سیرم می خوام بخوابم


پرهام-باشه هر طور راحتی..


+هنوز وایساده بود...انگار باید با اوردنگی پرتش کنم بیرون...


-شب بخیر


+سرشو خاروند...نگام کرد...


پرهام-باشه...شب بخیر خوب بخوابی


+درو قفل کردم به این بشر اعتباری نیست....لباسمو عوض کردمو ولو شدم رو تخت...در عرض 3سوت بیهوش شدم...


**************


7/30 صبح در اتاقمو می زدن،خواب خواب بودم


-ای بر اون پدرت صلوات....چه مرگته...


+صدای دختر جوونی میومد...


*خانم صبحونتونو آوردم


+جوابشو ندادمو باز خوابیدم...دوباره در زد...نصف انگلیسی....نصف فارسی حرف زدم....


-اَه....گو بابا....گو....می خوام بکپم....اوکی..


*خانم....


-درد.... می گم گو دیگه


+از بس در زد،بلند شدم...درو باز کردم...


-هان ....چی میگی اول صبحی؟؟


*آقا پایین منتظرن...گفتن صداتون کنم


-باشه برو...خودم میام


+درو بستم....آخه ننت خوب....بابات خوب...30/7 منو بیدار کردی صبجونه کوفت کنم؟؟


چشمام بسته بود...یه شلوار گرم کن بایک تیشرت پوشیدم رفتم پایین...هنوز خواب از سرم نپریده بود...


یه چشی راه می رفتم...وسط سالن وایساده بودم...چونمو خاروندم....حالا کجا باید برم؟؟همون دختر سیریشه اومد....


سرتا پامو نگاه کرد...


*خانم از این طرف...


+دنبالش راه افتادم...در یک سالنو باز کرد....یه میز ناهار خوری 24 نفره بزرگ،همراه با بوفه واز این چرندیات...


بابا کلاس...یعنی اینجا فقط سالن غذا خوریه؟...مایه دارن دیگه... به ما نمی خورن


پرهام قسمت بالایی میز نشسته بود...سرتا پامو نگاه کرد....سرشو انداخت پایین...دیدم داره می خنده...


توقع داره اول صبحی با کت شلوار برم؟...تو حال خودم نبودم وگرنه حالشو می گرفتم..نشستم کنارش...


-حالا واجب بود منو این موقع بیدار کنی؟


پرهام-الیک سلام خانم خوش خواب،خوب خوابیدی؟


-اگه میزاشتی بخوابم،اون موقع می تونستم جواب سوالتو بدم


پرهام-اینجا 30/7 صبجونه سرو میشه...30/12 ناهار....5عصرونه....8شام


-چه فرقی می کنه...بیخیال...


پرهام-اینجا ایران نیست...این خونه قانون داره...


-می گی چی کار کنم؟


+داشتم چرت میزدم که دستشو کوبید رو میز...6 متر از جا پریدم...


-چته باز سگ شدی؟؟!!!


پرهام-صبحونتو بخور بعد برو بخواب


+اصلا میل نداشتم...رو میز 1 دیس میوه ی خرد شده...نون تست...کره...پنیر...شکلات...توی ظرف دیگم یه نوع سوپ..


اینا هم خجستنا...کی اول صبح سوپ می خوره؟؟برا خودم کمی سوپ ریختم که سرمو باهاش گرم کنم...


تا اون موقع پرهام صبحونشو خورده...دست از سرمنم بر می داره....سکوتی که بینمون بود....


بیشتر باعث میشد خوابم بگیره،دستم زیر چونم....کم کم چشمام سنگین شد...1چرخشِ سر،2چرخش...


با کله رفتم تو سوپ....دیگه چیزی نفهمیدم.....


چشمامو باز کردم...رو تخت خودم بودم،تیشرتم عوض شده بود


ساعت چنده؟....چشمم به ساعت افتاد،مخم سوت کشید....30/6 بعد از ظهر...بلند شدم...خودمو تو آینه نگاه کردم...


چشمام پف داشت...1قدم رفتم کنار...اما دوباره برگشتم...جیبای شلوارم چرا برعکسه؟!


سرمو بردم پایین...وای شلوارمو برعکس پوشیدم..بیخود نیست دخترِ اونجوری نگاه می کرد...


پرهامو بگو....شدم سوژه واسش...رفتم سراغ چمدونم نبود...در یه کمدو باز کردم...لباسامو چیده بودن توش(وظیفشونه)


حولمو برداشتم،رفتم حموم....عجب حمومِ با کلاسی...کلی شامپو و...چیزایی که تا حالا ندیدم(دیگه ما تو خونمون از این سوسول بازیا نداشتیم)...نیم ساعته اومدن بیرون،حسابی سرحال بودم....لباسامو پوشیدم...رفتم پایین...


اَه...باز که این دختره اینجاست...پس پرهام کو؟؟؟ویکی تا منو دید بلند شد باهام دست داد...


ویکی-سلام بهار جون خوب شد اومدی...تنهایی خیلی حوصلم سر رفته..


-سلام عزیزم..مگه پرهام نیست؟


ویکی-نه گفت تا یک ربع دیگه میرسم


-خوب چه خبر دلت زود به زود برای پرهام تنگ میشه ها...


ویکی-آره بهش پیشنهاد دادم...منم بیام اینجا با هم زندگی کنیم..ولی قبول نمی کنه،میگه دوست دارم به عنوانِ همسرم همیشه اینجا بمونی...نه به عنوان هم خونم


-عجـــــــــب...خوشبخت باشین...


ویکی-همچنین تو...کسی تو زندگیت هست؟(برا اینکه کم نیارم)


-آره یکی هست...تو ایرانه...خیلی دوستم داره...تصمیم دارم برگشتم ایران...باهاش ازدواج کنم..


+از پشت صدای پرهام اومد...برگشتم نگاهش کردم...اوه اوه با یه من عسلم نمیشه خوردش.....


اخماشو نگاه...ویکی بلند شد دستاشو از هم باز کرد...به حالت دو می خواست بره تو بغل پرهام...


باید از جلو من رد میشد...تا خواست بره یه جفت پا خوشکل براش اومدم که با مخ خورد زمین...


از جام بلند شدم... پرهامم اومد


-ای وای ویکی جون چی شد(آروم گفتم:زنده ای هنوز؟)این پرهام حسابی حواستو پرت کرده ها...ببینمت...


+ پرهام یه نگاه خوف ناک بهم کرد...نکنه دید جفت پا گرفتم؟


پرهام-احتیاجی نیست خودم کمکش می کنم...


+ویکی هم تو این هیرو ویر...خودشو برا پرهام لوس می کردو آخ و اوخِش رفته بود هوا....


-چه بدنِ ضعیفی داری...النگوهات نشکنه...


ویکی-نه من النگو ندارم(اَسگله نه؟)


+با کمک پرهام نشست رو مبل...حوصله ی لوس بازی های اینو نداشتم...رفتم باز فضولی....


در یه اتاقو باز کردم...حالت نشیمن داشت...،یک دست مبل راحتی،تی وی به دیوار وصل بود...


پشت دیوارم راه راه سیاهو سفید...1قسمتم فقط در شیشه ای بودو به بیرون راه داشت...


دراز کشیدم رو مبل،کنترلو برداشتم...کانالارو زیرو رو کردم...چیزی نداشت..زدم ماهواره..


یه کانال همش شو پخش می کرد...همونجا گذاشتم خودمم بلند شدم به قر دادن...آهنگ اول تموم شد...


آهنگ دوم...وسطای آهنگ در باز شدو پرهام اومد تو..منم تند تند شروع کردم درجا زدن....


پرهام-چی کار می کنی؟


-مگه نمی بینی دارم ورزش می کنم


پرهام-آهان...بیا شام


-می گفتی کلفتت صدام می کرد...برو میام


پرهام-همیشه یه زهری بریز...باشه زود بیا


+رفت منم باز ادامه ی رقصمو انجام دادم...تموم که شد،تی وی، رو خاموش کردم...رفتم پیش اونا
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اگه گفتي من كيم (ی رمان کلکلیه باحااااااااااااااااااااااااااااااااال) - Tɪɢʜᴛ - 26-09-2014، 12:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان