امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#29
قسمت 25

سوار ماشین شدم. دستم رو به سمت سوئیچ درازکردم... سوئیچ نبود... قلبم توی سینه فرو ریخت. سرمو به سمت رضا چرخوندم. سوار شد و درو بست. گفتم:
رضا... سوئیچ...
یه دفعه ضربان قلبم بالا رفت... انگار از جواب نداده ی رضا هول برم داشت... رضا گفت:
سوئیچ نداره... اون دو تا سیم پایین فرمون رو بهم بزن روشن می شه...
به صندلی تکیه دادم... قلبم توی سینه فروریخت... خیلی آهسته دستامو از روی پام برداشتم. یه دفعه به سمت دستگیره ی در چرخیدم. رضا داد زد:
تکون نخور!
سرجام خشک شدم... قلبم محکم تر از چند دقیقه ی قبل شروع به زدن کرد... صدای دانیال توی ذهنم پیچید:
یه پیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادمکردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...
دستام یخ کرد... چه قدر زود به حرفش رسیده بودم...
به سمت رضا چرخیدم. اسلحه ش رو به سمتم گرفته بود. چشمم رو به چشمش دوختم. زبونم بند اومد... رضا... چرا رضا؟... با صدای ضعیفی گفتم:
رضا... توام؟
با جدیت گفت:
روشنش کن... زود باش.
یه دستش هنوز روی زخمش بود... احساس کردم کهپرده ی اشک جلوی چشمام رو گرفت. نفسم بالا نمی اومد... دوست داشتم خودمو از ارتفاع پرت کنم پایین و همه چیزو تموم کنم...
سیم ها رو توی دستم گرفتم... چند بار بهم زدمشون... ماشین روشن شد... نفس عمیقی کشیدم... قلبم از نفرت پر شد... با صدایی لرزون گفتم:
اگه بهم می گفتند معین خائنه بیشتر باورم می شد تا تو...
رضا با تحکم گفت:
دهنتو ببند... راه بیفت... فرمون رو برخلاف حرف من بچرخونی راهی اون دنیات می کنم...
با ناباوری نگاهش کردم... خشک شده بودم...نمی تونستم هیچ کاری بکنم... نمی تونستم پامو روی پدال فشار بدم... بغض راه گلوم رو بسته بود... من برای چی می خواستم برگردم؟ که ببینم آدم هایی که دوستشون دارم خائنن؟
رضا گفت:
راه بیفت...
یه دفعه داد زد:
زود باش...
پدال گاز رو فشار دادم. احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه... سرم گیج می رفت... من از این دنیا متنفر بودم...
دنده رو به سختی عوض کردم. وارد راه اصلیشدم... نگاهی به ونی که سر جاده ولش کرده بودیم افتاد... احتمالا همین ون جامون رو لو داد... اگه رویا فرار نمی کرد... اگه زودتر می رفتیم...
صدای تو ذهنم گفت:
اما و اگر بسه! یه فکری کن...
دستام می لرزید... چشمام خوب نمی دید... صورتم کم کم از اشک خیس می شد... من این دنیا رو نمی خواستم... رضا گفت:
بی خودی اشک نریز... هیچ بلایی سرت نمی یاد.چند روز خوب می خوری و می خوابی... استراحت می کنی. بعد هم ولت می کنیم... حالا یه کم بیشتر گاز بده...
پدال گاز رو فشار دادم... صدای اگزوز درب وداغون ماشین بلند شد... توی جاده ی زیبا و سرسبز پیش رفتیم... جاده ای با آسفالتی کهنه و گیاهان بلندی در حاشیه ش... و درخت های سبز و قدیمی که روی کوه های رو به رومون رشد کرده بود.
رضا به کوه ها اشاره کرد و گفت:
برو توی اون جاده...
از راه اصلی خارج شدیم... وارد گل و لایحاشیه ی جاده شدیم... از سربلایی گذشتیم و به سمت جاده ی کوهستانی رفتیم... این جاده ها برام آشنا بود... پیچ های تند... آسفالت هایی که چندان جالب نبود... سنگ هایی در یه طرف جاده... و کوهی پوشیده شده از درخت در طرف دیگه... مثل خیلی از راه های شمال کشور...
یه بار دیگه صدای دانیال توی ذهنم طنین انداخت:
یه پیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادمکردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...
ولی من یه فکر بهتر داشتم... فکری که اشک رو توی چشمم خشک کرد... لرزش دست هام رو متوقف کرد...
نیم نگاهی به مردی که کنارم نشسته بودکردم... یه دستش روی زخمش بود... بدنش به صورت غیرعادی خم شده بود... صدای نفس هاش به صورت غیرطبیعی بلند بود... خون روی بلیزش هنوز خشک نشده بود... یه مرد زخمی...
فرمون ماشین هم که توی دست من بود... اگه اراده می کردم می تونستم هرکاری بکنم...
و یه جاده در جوار دره ای مرگبار هم پیش روم بود...
پیش به سوی مرگ!

فرصت فکر کردن به چیزهای خوب رو نداشتم... فرصت دوره کردن اون چیزهایی که دوستشون داشتمو نداشتم...
یا باید حواسمو به کارم می دادم یا طعمه ای برای به دام انداختن بابام می شدم...
جادهکمی رو به بالا شیب داشت... لبمو تر کردم... نگاهی به حاشیه ی جاده کردم... با تخته سنگ پوشیده شده بود... هنوز باید پیش می رفتم... یه کم دیگه...
قلبم محکم توی سینه می زد... برای آخرین بار... آخرین دفعاتی بود که توی سینه می زد...
رضا گفت:
همین طور برو بالا... وقتی رسیدی سر دو راهی برو سمت راست...
نه... پس باید زودتر تمومش می کردم... پامو روی گاز گذاشتم... رضا خندید و گفت:
جدی جدی ساکت شدی... خوبه که با سوالات دیوونه م نمی کنی...
نفس عمیقی کشیدم. تپش دیوونه وار قلبم داشت کنترل همه چیز رو از دستم خارج می کرد... رو به رضا کردم و گفتم:
داستانتکراری آدم هایی که به خاطر پول و مقام خودشون و اطرافیانشون و عشقشون رو فدا می کنن... از داستان های تکراری بدم می یاد... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم...
رضا گفت:
عشقشون؟ ... اتفاقا آوا دختر خوبیه... بعد از عقدمون بهش علاقه مند شدم... هیچ دلیلی نداره از عشقم دست بکشم...
وسط حرفش پریدم و با خشم گفتم:
متاسفم که دیگه فرصتی برای عشق و عاشقی برات نمی مونه...
یهدفعه به سمتش هجوم بردم. با مشت محکم به زخمش زدم. صدای فریادش به هوا رفت و خم شد. با آرنج محکم به صورتش زدم. سرش کج شد و به شیشه خورد. سریع خودشو جمع کرد. با ساعد دستش محکم به قفسه ی سینه م زد. نفسم تو سینه حبس شد. مشتم رو روی زخمش فشار دادم. ماشینو به سمت چپ کج کردم. پامو روی گاز گذاشت و یه دفعه به سمت تخته سنگ های سمت راست پیچیدم. پهلوی ماشین محکم به سنگ ها خورد. رضا خودش رو به سمت مخالف پرت کرد. فرمون رو گرفت و به سمت چپ پیچوند. با شونه م به سمت راست هلش دادم. زورش بیشتر بود. با شونه ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه م زد. درد یه لحظه فلجم کرد. رضا گفت:
ترلان... آروم بگیر... باور کن شلیک می کنم...
آرومگرفتم. تا سر جاش راست شد فرمون رو به سمت راست پیچوندم. محکم به با پهلو به سنگ بعدی خوردیم... ماشین منحرف شد. فرمون رو به سمت مخالف پیچوندم... ماشین صاف شد. رضا خودشو صاف نگه داشت. اسلحه رو روی سرم گذاشت و گفت:
شلیک می کنم...
فرمونویه دفعه پیچوندم... ماشین کج شد. رضا کج شد. با مشت به ساعدش زدم... اسلحه ول نشد. با آرنج محکم توی صورتم زد... سرم به شیشه خورد... مزه ی خون توی دهنم پیچید... درد توی صورتم پیچید... رضا فرمونو پیچوند... ماشین توی جاده از این طرف به اون طرف کج می شد... صدای جیر جیر لاستیک ها توی فضا می پیچید...
رضا داد زد:
تا تیکه تیکه ت نکردم آدم شو... باور کن زنده به گورت می کنم...
جیغ زدم:
فرصتشو بهت نمی دم...
رضا داد زد:
خفه شو...
ماشینواین دفعه به سمت کوه منحرف کردم... از دره ی پر دار و درخت فاصله گرفتم. رضا فرمونو به سمت خودش پیچوند... دست چپمو از فرمون آزاد کردم. با مشت توی صورتش زدم. دستاش ول شد. صورتش رو چسبید...
گاز دادم... لعنت بهاین پیکان و شتابش... قلبم توی دهنم بود... آدرنالین توی بدنم هر لحظه بیشتر می شد... دست های سردمو گرم می کرد...
تخته سنگ ها تموم شدند...ماشینو به سمت گارد ریل ها منحرف کردم و پلهوی ماشینو بهشون مالیدم. جرقه های نارنجی توی فضا پخش شد... صدای ساییدگی فلز جیغ خودمم در اورد. رضا داد زد:
ترلان... آروم بگیرم.
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغزدم... یه لحظه بی اختیار فرمونو ول کردم... قلبم توی دهنم اومد... سریع به خودم اومدم. به فرمون چنگ زدم. بی اختیار ماشینو به سمت چپ کشوندم. یه بار دیگه دود از داشبورد بلند شد... مثل ماموریتم... یاد حرکت دست بارمان افتادم... صد و بیست تا... چشم های آبی بارمان... قلبم یه دفعه ایستاد... بارمان... سست شدم... ولی... نباید می ذاشتم رضا بعد من سراغ اون بره... نباید اونم گول بزنه... من باید رضا رو هم با خودم بکشم... من باید بمیرم... من باید بمیرم... این نفس های تند و سرکش نفس های آخره... این تپش بی امون قلبم تپش آخره...
رضا داد زد:
گلوله ی بعدی رو توی مغزت خالی می کنم...
داد زدم:
منم همینو می خوام...
گازدادم. رضا ترمز دستی رو کشید. ماشین کج شد. منم فرمونو پیچوندم که بیشتر کج شه... رضا با مشت توی صورتم زد. دنیا پیش چشمم چرخید... رضا دستی رو خوابوند... فرمون رو چرخوند... چشمم سیاهی رفت. پدال گاز رو یه لحظه ول کردم... دوباره دنیا جلوی چشمم روشن شد... گاز دادم... صورتم از شدت ضربه سر شد... یه چشمم نمی دید...
فریادی از خشم زدم...
با آرنج محکم بهزخم رضا زدم. صدای فریادش بلند شد... خم شد. فرمون رو پیچوندم... مستقیم به سمت جایی رفتم که گارد ریل تموم شده بود... دنده رو عوض کردم و تا ته پامو روی پدال گاز گذاشتم. رضا به سمت فرمون حمله کرد. جفت دستمو محکم به فرمون قفل کردم و سفت چسبیدمش... رضا داد زد:
ترلان... نه!
در ماشینرو باز کردم... ماشین از جاده خارج شد... توی فضای خالی برای ثانیه ای به پرواز در اومد... صدای فریاد رضا محو شد... دستم از فرمون جدا شد... ماشین توی هوا کج شد... با پهلوی سمت راست فرود اومد... محکم به زمین خوردیم. سرم به فرمون خورد...
ماشین به پهلو چپ شد... محکم به درخت توی دره خوردیم... متوقف شدیم...
خونروی صورت بی حسم ریخت... همه جا تاریک شد... تاریک تر... صداها خاموش تر... دردها ساکت تر... قلبم آروم گرفت... تاریکی همه جا حاکم شد...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 24-09-2014، 20:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان