امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان عشقولانه،پر از تیکه های بامزه،هیجانی!بیا تو خیییییییلی قشنگه

#2
با اینکه سپاسا خییییییییییییییییییییییییییییلی کم بود ولی ادامه رو گذاشتم اما اگه بازم سپاس کم باشه بهتره اصن ادامشو نذارم
نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقيقا عين پنگون راه ميرفت ،اگه بخواد همين جوري راه بره ده دقيقه رفت و برگشتش طول ميکشه ، ليوان رو برداشتم يه قلپ ازش خوردم
چند تا تابلو فرش رو ديوار بود ، به سقف خيره شدم عجب لوستري فکر کنم دويست سيصد.... شايدم يکي دوميليون باشه ولي خيلي شيک بود با صداي بسته شدن در سرم و اوردم
پايين با يه لبخند مياومد سمت من با همون حرکت پنگوئنيش به پارچه ساتن نيلي توي دستش نگاه کردم خندم گرفته بود البته من فقط به يه لبخند اکتفا کردم.... اومد
روبه روي من نشست پارچه رو گذاشت رو ميز وگفت :
-اينم پارچه... خوب نظرتون چيه ؟
ليوانو گذاشتم رو ميز پارچه روبرداشتم با انگشتام لمسش کردم ...سري تکون دادم وگفتم :خوبه هم جنسش هم رنگش
با ذوق گفت :راست ميگي؟
-بله....فقط مدلي هم مد نظرتون هست ...يا خودم براتون مدل بيارم
-نه ...خودم از تو اين مجله ها يه مدلي انتخاب کردم ..الان برات ميارمش
دستشو گذاشت روي مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم مينشست مبل حکم اهن ربا پيدا کرده بودوقتي ديدم بلند شدن براش خيلي مشکله گفتم
: بگيد کجاست خودم براتون ميارم ...
از روي خجالت گفت :اخه زحمت تون ميشه ...
-خواهش ميکنم با من راحت باشيد
به سمت اشپزخونه اشاره کردو گفت :تو اشپزخونه روي ميز گذاشتمش
با يه لبخند گفتم :الان براتون ميارمش
دلم به حالش سوخت خيلي گناه داشت ..بايد از خودم خجالت بکشم که بعضي وقتا از اينکه اينقدر لاغر بودم زمين وزمان ونفرين ميکردم اما حالا که اين بنده خدا رو ميبينم
از چاق شدن پشيمون شدم و ترجيح ميدم همين جور ني قليون باقي بمونم چند تا مجله روي ميز بود برداشتم ورفتم کنارش نشستم مجله هارو دادم دستش وگفتم: بفرماييد..
مجله ها رو ازم گرفت و گفت :دستت درد نکنه ...شرمنده کرديد به خدا
-دشمنتون شرمنده
يکي از مجله ها رو برداشت بقيه رو گذاشت روميز چند تا از صفحاتشو ورق زد به صفحه مورد نظرش که رسيد يه مکثي کرد با لبخندمجله روبه روم گرفت وگفت:ببين اينه ...خوشکله
نه؟
مجله رو ازش گرفتم به لباس قرمز جلوم نگاهي انداختم مدلش دکلته بودو از زير سينه تا پايين باسن تنگ ميشد.......از رون تا پايين چند سانتي گشاد ميشد پايين لباس
پر از چين بود با تعجب يه نگاه به مدل لباس يه نگاه هم به چهره خندونش کردم دلم نيومد بزنم تو ذقش و بگم اين لباس به درد هيکل شما نميخورد يه لبخند زدمو گفتم:
-والله چي بگم ...من فقط خياطم اگه اينو دوست داريد براتون ميدوزم
با ناراحتي سرشو انداخت پايين و گفت: ميدونم اين لباس به درد اندام من نميخوره ولي ميشه شما يه جوري بدوزيد که چاقيم زيادمشخص نشه ؟
با يه لبخند گفتم :همه سيعمو ميکنم ...حالا بلند شيد تا اندازه هاتونو بگيرم
کمکش کردم که بلند شه از تو کيفم مترو خودکارو دفترم در اوردم شروع کردم به اندازه گرفتن خدا خدا ميکردم که پارچه کم نگرفته باشه ... چون اين اندامي که من مي
بينم ده متر پارچه هم کمه ...فقط شکمش دومتر پارچه ميبره اندازه ها تموم شد داشتم وسايلم و جمع ميکردم که گفت: ميشه زود تر حاضرش کنيد ؟
-عجله داريد ؟
-بله.. جمعه شب عقد خواهر زادمه
با انگشتم بالاي لبم خاروندم وگفتم:يعني چهار روز ديگه ..خيلي زوده..
-بله ميدونم به خدا چند هفته است دارم دنبال خياط خوب ميگردم اما پيدا نميکردم ...حالا نميشه يه کاريش بکنيد ؟
با اينکه ميدونستم پرده عفت خانم به علاوه دوتا پارچه ديگه دارم ولي گفتم:باشه براتون حاضرش ميکنم
- دستت درد نکنه ...راستي اسمت چيه؟
-آيناز ..
- اسم قشنگي داري ....دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :منم پرستوم خوشبختم
با هاش دست دادم وگفتم: منم همين طور ..
- ميخوايد بريد ؟
-بله ديگه کارم تموم شده ..
کيمو برداشتم گفت:حالا زوده که... چند دقيقه اي بشين بعد برو خودم برات اژا نس ميگيرم
بهش نگاه کردم با نگاهش داشت التماسم ميکرد با يه لبخند گفتم :باشه
نميدونست از خوشحالي چيکار کنه هر چي تو يخچال بود براي پذيراي از من اورد البته همشو خودم اوردم چند ساعتي پيشش موندم و حرف زديم البته اون بيشتر حرف ميزد.....
براي من شده بود نسترن شماره 2 همون چند ساعت اينقدر با من صميمي شده بود که شماره تلفنشو بهم داد قرار شد با هم در تماس باشيم ...
وقتي به خونه رسيدم بدون اينکه نهار بخورم خوابيدم حتي لباسامم در نيوردم موقع اذون مامانم صدام زد بلند شدم ابي به دست و صورتم زدم اينقدر گشنم بود که بعد
ازنمازم شاممو خوردم بعد از شام پارچه پرستو برش زدم.. سرم تو ي دوخت و توز بود که تقه اي به در خورد سرمو بلند کردم مامانم بود گفت:
-اينقدر سرتو کردي تو اين وامونده که حواست به درو برت نيست
-ببخشيد ....کاري داري؟
- من ..نه ولي نويد چرا...
-نويد!!چي کار داره؟
مامانم نگام ميکرد يه دفعه يادم افتاد وگفتم : واي قرار بود بهش درس بدم
- من از قول و قراراي شما خبر ندارم ...حالا هم پاشو برو پيشش تنها نشسته زشته
درو بستو رفت منم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم از اتاق اومدم بيرون ...تنها نشسته بودو داشت تلويزيون نگاه ميکرد دست به سينه وايسادموبه صورتش نگاه کردم
پوست سفيدو چشم هاي درشت به رنگ عسل داشت با موهاي قهواي تيره ولب هاي کشيده با بيني متوسط تا منو ديد از جاش بلند شد وگفت:
-سلام ...
-سلام از ماست ..بفرماييد
وقتي نشست منم با فاصله کنارش نشستم گفت:کار داشتيد نه ؟
مامانم با ليوان شربت از اشپزخونه اومد بيرون گفتم:مهم نيست ...من که گفتم کار من تمومي نداره خيل خوب کتاب و باز کن
مامانم شربت وگذاشت جلوش وتشکر کرد وگفتم :اول شربت وبخور بعد درس ميديم
-چرا ؟
-از اونجايي که جنابعالي شکمو تشريف داريد نمي خوام حواست به جاي ديگه پرت بشه
يه چشمي گفت وهمه شربتشو تا ته خورد موقع درس دادن اينقدر صورتش بهم نزديک کرده بود که راحت ميتونستم سلول هاي پوستشو بشمارم هر چقدر ازش فاصله ميگرفتم اون
خودشو بهم نزديک تر ميکردحتي يه دفعه با خودکار زدم تو سرشو گفتم"ميشه خودتو اينقدر به من نچسبوني "اما اون فقط خنديدوگفت"اگربهتون نچسبم که صداتونو نميشنوم
"از حرفش حرصم گرفته بود اما تا اخرتدريسم تحمل کردم... خوبيش اين بود که مامانم تو هال نشسته بود وگرنه بدون تعارف مياومد تو بغلم مينشست ..بعد از دو ساعت
که درس دادنم تموم شد گفتم:امتحان بعد يت کيه؟
-يک شنبه فلسفه و منطق ( اروم طوري که مامانم نشنوه گفت )ايناز خانم...
سرم تو کتاب بود گفتم:بله
-دخترا از چي خوششون مياد؟
ابرو هامو بردم بالا وبا تعجب نگاش کردم وبا لبخند گفت:چرا اينجوري نگام ميکني ؟تورو خدا منظور بد نگيريد …منظورم کادو
با يه ليخند کنج لبم گفتم :تو هم اره؟حالا طرف کي هست؟
-اذيت نکنيد ديگه ...يه راهنمايي ازتون خواستم
خواستم حرفي بزنم که صداي در اومد مامانم بلند شد رفت دم در گفتم:ببين کلا دخترا از کادوگرفتن خوششون مياد ولي سليقه ها فرق ميکنه....يکي مثل من هر چي بهم بدن
خوشحال ميشم حتي اگه يه شاخه گل باشه ...ولي يکي مثل دوستم نسترن هر چيزي راضيش نميکنه ...بايد ببيني طرفت چي دوست داره .
- مشکل منم اينه که نميدونم چي دوست داره..
يه کمي فکر کردم وگفتم:اگه دختره هم سن تو يا يکي دوسال کوچيک تر باشه ...خوب ميتوني براش مانتو بگيري ...نه نه خوب نيست اصلا نميدونم هر چي دوست داري براش
بخر
خنده اي کرد و گفت:واقعا کمکتون کار ساز بود
-خوب ميگي چي کار کنم ؟من که دختره رو نديدم که بدونم از چي خوشش مياد
-يعني شما تا حالا براي دوستا تون خريد نکرديد؟
-چرا خريدم فقط براي تولدشون ...خريد تو مناسبت داره
-نه..
-خوب حل ديگه با يه دسته گل رز سرو تهش و هم بيار ....نگفتي طرف کيه ؟
-رازه..
با اخم گفتم:ما که بخيل نيستم ..
مامانم اومد تو اونم با لب خندون گفتم:چي شده مامان خوشحالي؟
-فريده خانم(مامان نويد)گفت از فردا ميتونم تو ارايشگاش کار کنم
با خوشحالي گفتم: راست ميگي ؟
-دروغم چيه
نويد گفت: به سلامتي ...ايشاالله رو دست مامانه منم بزنيد که ارايشگاهش تعطيل بشه
با تعجب گفتم:اه نويد...اين چه حرفيه ميزني.
-راست ميگم اگه ستاره خانم ارايشگريش هم مثل اشپزيش خوب باشه بعد از يه مدتي که پيش مامان من کار کرد ميتونه براي خودش ارايشگاه باز کنه مشتريش زياد ميشه اونوقت
کار و کاسبي مامان منم کساد ميشه ومياد خونه و منم به جاي اينکه هرروز دوساعت ببينمش کل روز ميتونم ببينمش
مامانم خنديد وگفت:بزار مامانت ببينم اگه بهش نگفتم
-دست شما درد نکنه ستاره خانم من به فکر شما بودم
نويد چند دقيقه اي پيشمون نشست وقتي خواست بره تا دم در بدرقش کردم دم درايستاد گفتم:اخرش نگفتي دختره کيه ها؟
-يه روزي بهتون ميگم
-دوستش داري؟
با چشماي عسليش تو چشمام خيره شد با يه لبخند گفت:خيلي...ميميرم براش
با حرفش ته دلم خالي شد ولي با يه لبخند گفتم:اخي چه عاشقونه ...خوش به حالش حسوديم شد
-مسخرم ميکني؟
-نه بابا ...جدي خوش به حالش ....حالا هم برو بگير بخواب فردا امتحان داري
- شب بخير ..
-شب بخير...
من و مامانم با هم از خونه اومديم بيرون سر کوچه که رسيديم از هم جدا شديم هنوز چند قدمي راه نرفته بودم که عفت خانم و ديدم اونم با لب خندون بهش که رسيدم گفتم:سلام
حاج خانم احوال شما(من نميدونم اين که نرفته حج چرا بهش ميگم حاج خانم)
-الحمدو الله بد نيستم ...پرده ما به کجا رسيد ؟
-ديگه تمومه پس فردا بيايد ببريدش
-جدي ميگي؟چقدر زود تمومش کردي خدا خيرت بده ...حالا پولش چقدر ميشه؟
-قابل شما رو نداره حاج خانم؟
-قربونت برم چقدر تو با محبتي ...اگه بدوني به خاطر وسايلي که گرفتم چقدر بد هکار شدم... مونده بودم پول تو روچه جوري بدم
خنده رو لبام ماسيد ميگن تعارف اومد نيومد دارها والله راسته نذاشت بيشتر باهم تعارف تيکه پاره کنيم باهاش خدا حافظي کردم و رفتم خياطي... بيشترين کسي که توي
خياطي پارچه رو دستش بود من بودم ...چون بيشتر مشتريا از کارم راضي بودن چون هم خوشکل ميدوختم هم زود تحويل ميدادم...امروز هم مثل بقيه روزا با نسترن سروکله
زدم ديگه مغزم از دست اين دختره داره اب ميشه ... بعد از خياطي يه راست رفتم خونه خيلي هوا گرم بود .. جلوي باد کولر ايستادم که مامانم صدام زد :ايناز
بدون اينکه بهش نگاه کنم گفتم:بله...
انگار داشت اين دست و اون دست ميکرد ولي بالاخره گفت:بابات.......اومده
با شنيدن اسم بابا خشکم زد بابا...چقدر اين کلمه اشنا بود.. بابا.. چند سال بود اين کلمه به زبون نيورده بودم بعد از پنج سال اومده که چي بگه؟ چي ميخواست؟ ما
رو به امون خدا ول کردو رفت نيومد بپرسه چي ميخوريد؟چي ميپوشيد؟اصلا زنده ايد يا مرده؟ سرم و چرخوندم به صورت مامانم که دم در اشپزخونه ايستاده بود نگاه کردم
چشمام از تعجب داشت جاش در مياومد و گفتم:مامان صورتت چي شده ؟
انگار که منتظر همين جمله بودرو زمين نشست وبا گريه گفت:باباي اشغالت اين بلا رو سرم اورده
رفتم کنارش نشستم وگفتم :براي چي بهت زده ؟اين جاي سوقا تيشه؟
-اقا بعد از پنج سال اومده پول ميخواست...گفتم ندارم ..اونم .....
گريه امونش نداد حرف بزنه بغلش کردم ...تمام صورتش کبود شده بود زير چشمش سياه شده بود نميدونستم بايد چي کار کنم گفتم:ميخواي بريم دکتر ؟
-نه حالم خوبه
-مطمئني؟جاييت درد نميکنه ؟مامان فکر پولش نباش اگه جايت درد ميکنه بگو
-نه مامان خوبم
- ببين چه بلاي به صورتش اورده... اين حيو ون کي اومد؟
- چند دقيقه بعد از اينکه تو رفتي يکي با سنگ در خونه زد منم فکر کردم توي درو باز کردم ديدم ...باباته منو هل داد و اومد تو اول گفت پول ميخوام گفتم ندارم
...فکر کرد دروغ ميگم کل خونه رو بهم ريخت وقتي ديد چيزي گيرش نيومدمنو گرفت به باد کتک ...گفت تا پول گيرش نياد دست از سرمون بر نميداره
-پول ميخواست!!از کدوم حسابش بايد بهش پول ميداديم؟حالا چقدر ميخواست؟
-چهارتومن؟
با تعجب گفتم:چهار هزار تومن؟!!!
مامانم خنديد و گفت:نه قربونت برم چهار ميليون تومن ...باز معلوم نيست چه گندي زده که پولشو از ما ميخواد
بلند شدم که برم به اتاقم گفت:اتاق تو رو هم بهم ريخته همه جا رو تميز کردم ... ديگه نتونستم اونجا رو تمييز کنم
-بهتر که بهش دست نزديد اون همين جوريش بازار شام بود فکر کنم الان شده بازار تاناکورا
مامانم خنديدوگفت:اگه من تورا نداشتم تا الان خودمو کشته بودم
-اين حرفو نزن مامان ..
رفتم به اتاقم بدتر از اوني بود که فکرشو ميکردم همه لباسام ريخته بود رو زمين پارچه هاي مردمم هرکدومش يه طرف بود چرخ خياطيم هم انگار دل و رودشو دراورده بود
افتاده بود وسط اتاق فکر کنم جايي از اتاق نبوده که نگشته باشه يه پوفي کردم دختراي مردم بابا دارن منم خير سرم بابا دارم خدايا کريمي تو شکر مشغول تمييز کردن
اتاقم بودم که مامانم صدام زد نهار بخورم گفتم نميخورم اما مامانم اصرار کرد برم که اونم سيب زميني سرخ شده با سس گوجه بود بيشترشبيه ميان وعده بود تا نهار
بعد از خوردن نهار دوباره رفتم به اتاقم تا ساعت نزديکاي پنج اتاقمو تمييز کردم خواستم استراحت کنم که موبايلم زنگ خورد نسترن بود با بي حوصلگي جواب دادم:بله
...
-عزيزم نميتوني صداتو ليدي تر کني که يه وقت ادم احساس نکنه يه ديو پشت خطه...
-کاري داري؟
-چيزي شده؟
-مهم نيست کارتو بگو..
-کار من اينکه بدون تو چت شده؟
چيز قابل گفتني نيست ...
-من که ميدونم يه چيزي هست ولي نميخواي بگي يا غريبم يا باهام راحت نيستي ...مزاحمت نميشم خداحافظ
-نسترن دلخور نشو..
-دلخور نشدم عزيزم وقتي خودت نميخواي با من حرف بزني من که ديگه آزار ندارم مجبور به حرف زدنت کنم
-الان حالم خوب نيست بزار فردا بهت ميگم
-پس يه چيزي شده ...باشه خداحافظ
-خداحافظ
گوشيمو قطع کردم و گذاشتم کنار بالشتم و خوابيدم ....يه چادر مشکي پوشيده بودم وتو يه جاي شلوغ و پر رفت امد راه ميرفتم اين قدر شلوغ بود که جاي سوزن انداختن
نبود احساس کردم دست کي تو دستام ودارم ميکشمش برگشتم ديدم يه دختر بچه خيلي ناز با پوست سفيدوچشماي سبزو موهاي بور که دوطرفش بسته بود گريه ميکرد و ميگفت:
مامان ..مامان ... حس کردم بچه خودمه بدون اينکه به گريه هاش توجه کنم اونو با خودم ميکشيدم دنبال يه راه خروج بودم هر چي سر چرخوندم فقط ادم ديده ميشد چند
قدم که رفتم جلوتر راه وپيدا کردم با خوشحالي برگشتم پشتم... ديدم دستم خاليه و بچه نيست صداي گريش مي اومدو صدام ميزد:مامان...مامان...ترسيده بودم و اسم مامانمو
صدا ميزدم :ستاره....ستاره ...از وحشت و ترس چشمامو باز کردم نفس نفس ميزدم اتاقم تاريک بود بلند شدم وکليد برق و زدم به ديوار تکيه دادم چشمام وبستم چند تا
نفس عميق کشيدم ... به اشپزخونه رفتم لامپ اونجا رو روشن کردم مامانم نبود صداش زدم":مامان ..مامان"نميدونم با اين حالش کجا گذاشته رفته در هال و باز کردم ديدم
رو پله ها نشسته وپشتش به من بودگفتم:
-براي چي اينجا نشستي؟
انگار که توي اين عالم نبود دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم "مامان "يهو با ترس برگشت طرفم نفس نفس زد وگفت:ترسيدم...چيه؟ کاري داري ؟
کنارش نشستم وگفتم:يک ساعت دارم صدات ميزم حواستون کجاست ؟
-مگه حواسيم برام مونده که بخواد جايي باشه... از دست کاراي بابات عاصي شدم ..ده سال يه بار پيداش نميشه وقتي هم که مياد شر با خودش مياره
با ترس گفتم:اتفاقي افتاده
با بغض گفت:هنوز نه ولي اگه پولو جور نکنيم خونه خراب ميشيم ..
-چي ميگي مامان
-امروز يکي اومده بود دم خونه گفت به اضغر بگو اگه پولو جور نکنه يه جور ديگه تسويه حساب ميکنيم
پوزخندي زدم وگفتم:چيه حالا نگران حال اوني؟ولش کن بزار هر بلاي که ميخوان سرش بيارن
دستامو گرفت با ترس تو چشمام خيره شد وگفت :اون ديگه براي من به اندازه دمپايي هم ارزش نداره ...من نگرانت توام ميترسم يه بلاي سر تو بيارن تو اين ادما رو نميشناسي

-من اصلا نميدونم اينايي که تو ميگي کي هستن لازم هم نيست بترسي هيچ غلطي نميتونن بکنن ...حالا هم به جاي اينکه اينجا نشستي پاشو برو تو اينجا گرمه
-ميگم آيناز کاش يه مدت ميرفتي پيش خالت بموني ؟
-مامان چي ميگي ؟برم پيش يه خانمي که حتي يه بار هم نديدمش ..فکرشو نکن بلند شو بريم تو
گونه شو بوسيدم وبا خودم بلندش کردم ...کاش مامانم حرف باباش و گوش ميکرد با اضغر که الان باباي منه ازدواج نميکرد هرچند کسي اينده رو نميتونه پيش بيني کنه...
دم در خياطي بودم که صداي بوق ماشين اومد برگشتم ديدم نسترنه با اعصبانيت پياده شو درماشين ومحکم کوبيد با اخم اومد طرفم و گفت: ديروز چت بود ها ؟
با تعجب نگاش ميکردم قيافه ادماي خودخواه و به خودش گرفت وگفت:ببين عزيزم ميدونم خوشکلم ولي لازم نيست اينقدر بهم خيره بشي ..حالا بگو ديروز چه مرگت بود
يه نفسي کشيدم وگفتم :عليک سلام ميخواي همين جا وايسي حرف بزني ؟
-نه نه...بريم تو
بازوهامو گرفت کشيد برد تو دفترش بازومو از دستش کشيدم ونشستم روي مبل اونم خودشو چسبوند به من بهش گفتم:ميشه يه ذره از من فاصله بگيري بوي عطرت داره خفم ميکنه

-برو بابا ...حالا بگو ديروز چت بود ...
شونه هامو انداختم بالاوگفتم :ديروز بابام اومده بود
-همين ؟
-پس چي ميخواستي مقا له تحويلت بدم ؟
انگار چيزي يادش افتاده باشه با تعجب چشاي گشاد گفت:چي گفتي؟بابام !!!مگه تو بابا داري؟
-خيلي ببخشيدا از زير بوته که عمل نيومدم
-نه بابا منظورم اينکه چرا تا حالا در موردش حرف نزدي ؟کجا بوده ؟کي اومده؟
-چيه نکنه ميخواي براي خوش امد گويي وخير مقدم گفتن براش دسته گل بخري؟
-اونوکه ميخرم ...ولي فکر نکنم کسي بخاطر اومدن باباش ناراحت بشه
بلند شدم وگفتم :نسترن تو از زندگي من خبر نداري..تا حالا در مورد ش حرف نزدنم چون نميخواستم کسي بدونه بابا دارم....اقا بعد پنج سال پيداش شده مامانم وبه باد
کتک گرفته.
نسترنم بلند شدو گفت:ببخشيد نميخواستم ناراحتت کنم ...
-نيستم....اگه سوال ديگه اي نداري برم؟
-اره برو ..
خواستم برم که گفت:ببخش که اونقدر خوب نبودم که بتوني با هام راحت باشي
با لبخند گفتم:اين حرف و نزن خيلي هم خوب بودي خودم نخواستم کسي بدونه
از دست خودم اعصابم خورد بود کاش اينقدر جرات داشتم که مثل بقيه دختراي ديگه فرار کنم ...کجا ميرفتم خودم از چاله درمياوردم ميانداختم تو چاه ؟
اهنگ فداکاري محسن يگانه رو که براي زنگ ساعت گوشيم گذاشته بودم بلند شد با خواب الودگي دستم وروي زمين ميکشيدم ودنبال گوشيم ميگشتم ...از کنار بالشتم ورشداشتم
و ساعت وخاموش کردم چند دقيقه اي خوابيدم دوباره گوشيمو برداشتم ببينم ساعت چنده.... بلند شدم مامانم بيدار کردم ..نمازمو که خوندم چاي دم کردم به ساعت اشپزخونه
نگاه کردم شيش وربع بود با مامانم صبحونه روکه خوردم لباسامو پوشيدم يه سررفتم اشپزخونه به مامانم گفتم:
- مامان من دارم ميرم از بيرون چيزي نميخوايد ؟
مامانم که سرش توي روزنامه بلند کرد وگفت:نه قربونت برم برو سلامت
-راستي مامان پرده عفت خانم حاضره اومد بهش بده...
-چقدر ازش بگيرم؟
-نميخواد بگيري
-چرا؟
-چي بگم ...ما يه تعارفي کرديم اونم تو هوا گرفتش
-بيجا کرده زنه يه کاره ..يه هفته است داري رو پردش کارميکني و چشمتو روش گذاشتي از زرنگيشه نميخواد پولو بده ...خودم ازش ميگيرم
-زشته مامان
-چي زشته؟اين که ميخواي حقت و بگيري زشته؟تو کار نداشته باش خودم پولو ازش ميگيرم ..
خنديدم وگفتم:خود داني فقط يه وقت نيام بگن مامانت وبردن کلانتري؟
لبخندي زدو گفت :نترس بدون خون وخونريزي اين کارو ميکنم
-خدا حافظ
-خير پيش
با اتوبوس به خياطي رفتم ...وارد خياطي که شدم به همه سلام کردم وپشت چرخ خياطيم نشستم مشغول دوختن لباس بودم که نسترن هم از راه رسيد اونم با اخم وقتي به همه
سلام کرد اومد سيخ بالا سرمن وايساد وگفت:بيا اتاقم کارت دارم ..
با تعجب به رفتنش نگاه کردم زهرا گفت:باز چيکار کردي که اعصابش بهم ريخته؟
از روي بي اطلاعي شونه هامو بالا انداختم وگفتم:هيچي به خدا ..
هر چي به مغزم فشار اوردم که بدونم چه کاري،خلاف قانون و مقررات نسترن انجام دادم چيزي يادم نيومد پشت در ايستادم دوتاضربه به در زدم گفت:بيا تو..
سرم وکردم تو وگفتم:اجازه هست ؟
هنوز گرفته بود گفت:بيا بشين ...
روي مبل کنار ميزش نشستم از پشت صندليش بلند شدوروبه روي من نشست دستاشو بهم مکشيد انگاردو دل بود که بگه يا نگه ديدم چيزي نميگه خودم پيش قدم شدم و گفتم :
چيه دمقي؟
يه نفس بلندي کشيد که احساس کردم اکسيژن کم اورده بهم نگاه کرد وگفت:اخرين باري که به هومن زنگ زدي کي بود؟
-نميدونم دوهفته يا سه هفته پيش چطور؟
ابرو هاشو بالابرد با تعجب گفت:دوهفته پيش؟
-خوب اره..
از روي اعصبانيت گفت :همين بي محليا رو کردي که.... تو اصلا هومن ودوست داري؟
با يه لبخند گفتم:قبلا اره ولي الان ديگه مطمئن نيستم...چرا ميپرسي؟
-هومن چي اون کي زنگ زد ؟
-يک ماه پيش.(ديگه کلافه شده بودم )خانم باز پرس ميشه ازتون خواهش کنم اينقدر طفره نري و حرفتو بزني
-ميدوني چرا ميترا گفت ديگه نميخواد اينجا کارکنه؟
پوفي کردم و گفتم:اره ميدونم گفت ديگه خسته شدم ...ميخواست بره دنبال کار ديگه ... چرا اينقدر حاشيه ميري عين ادم حرفتو بزن..
- سرتو عين کبک کردي تو برف و از دور و برت خبر نداري...اون که بهونش بود
-يعني چي؟
توي چشماي مشکيش نگاه کردم تا از حرفي که ميخواست بزنه مطمئن بشم نفسش وبا دهن بيرون داد وگفت:هومن ديشب(با يه مکث)با ميترا نامزد کرد ..
حالت ادماي بيخيال و به خودم گرفتم وگفتم :خوب مبارکه
بلند شدم که برم جلوم وايساد با تعجب گفت :چي مبارکه.....اصلا شنيدي من چي گفتم؟
-اره شنيدم ..
با تعجب گفت:نگو که ميدونستي؟
-معلومه که ميدونستم الان يک ماه جيک تو جيک همن ...اما نميدونستم هومن قرار به اين زودي ترکم کنه
با حرص نفس کشيد وگفت:من باش از ديشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوري خبرو به خانم برسونم که يه وقت خدايي نکرده غش نکنن...نگو خانم سرنگ بيخيالي رو زدن به
رگ..وقتي ميدونستي اينا با همن چرا هيچ کاري نکردي؟

خب ميخواستي چيکار کنم برم يقه طرف و بگيرم بگم چرا دوستم نداري؟بزنم تو گوششو بگم چون من دوست دارم تو هم بايد منو دوست داشته باشي؟اخه مگه عشقم زوري شده؟
هر کسي حق انتخاب داره..
با اعصبانيت گفت:فلسفي حرف ميزني!!! اون حق انتخاب و زماني گفتن که يک نفر رو دوست داشته باشي نه اينکه از روي هوس يکي وسر کار بزاري به يکي ديگه ابراز علاقه
کني ..اصلا تو چرا به هومن نگفتي ميترا با چند نفر دوسته ها؟اگه ميگفتي حتما نظرش در مورد ميترا عوض ميشد
-زندگي هر کسي به خودش مربوط ..به منم مربوط نيست ميترا با چند نفر دوست بوده يا هست اگه قرار بود هومن بدونه ميترا خودش بهش ميگفت .. ابروي يه دخترو ببرم که
مثلا ميخوام عشقم و نگه دارم ؟ کاري که شده ديگه از دست من کاري ساخته نيست
-تو اخرش با اين خونسرديات منو به کشتن ميدي...
با لبخند گفتم:اوني رو که عاشقشي بايد بزاري خوشبخت بشه حتي اگه پيش خودتت نباشه ...هومن من ودوست نداشت شايد پيش ميترا خوشبخت تره
اومد طرفم و بغلم کرد وبا گريه گفت:کاش هومن قدرتو ميدونست وترکت نميکرد خيلي ماهي ايناز ...
با لبخند گفتم: حالا تو چرا داري گريه ميکني؟
- خوب چي کار کنم تو که گريه نميکني خودم دارم جات اشک ميزم ...
خنديدم و گفتم: ميخواي بگم يه اب قند برات بيارن؟
اشکاش و پاک کردو يه نفس کشيد و گفت: من نميدونم مادرت سر توحامله بوده چي ميخورده که تو اينقدر خونسردي
لبخندي زدم وگفتم :خونسردي...بابات خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و گرفت و گفت:دوستش داشتي؟
-هرچي بوده گذشته دوست داشتن و نداشتن که ديگه دردي از من دوا نميکنه
مچ دستم وول کرد و گفت: خواستي بري بگو خودم ميرسونمت
-چيه ميترسي خودکشي کنم ؟
-خودکشي که نه ميترسم بري معتاد شي
-باشه ...ممنون فعلا
از روي تنهايي و بي کسي مجبور شدم با هومن دوست بشم تا شايد جاي خالي بابام ورو پر کنه که اينم از شانس بد ما شد يکي عين بابا و ترکم کرد ..هشت ماه پيش من و
نسترن روي نيمکت پارک نشسته بوديم که صداي زنگ موبايلي از پشت نيمکت شنيديم به نسترن گفتم:صداي موبايل مياد نه؟
به پشتش نگاه کرد وگفت:اره ولي معلوم نيست کجاست
بلند شدم وپشت نيمکت نگاه کردم چيزي نبود نسترن يهو گفت:اونا هاش پشت اون درختس
درخت چند قدم بيشتر با مافاصله نداشت گوشي رو برداشتم و جواب دادم صداي يه پسر جوني بود که موباليش و گم کرده بود ادرس داد که براش ببرم وقتي ادرس و گرفتم با
نسترن رفتيم به مغازش که انواع واقسام لوازم خانگي داخلش پيدا ميشد ...گوشي روبهش دادم خواستيم بريم که ازمون خواست چند دقيقه اي بشينيم ما هم قبول کرديم بعد
از چند دقيقه که خواستيم بريم ... شماره تلفنشو بهم داد وگفت خوشحال ميشه باهاش تماس بگيرم منم گرفتم اما نسترن گفت:"بهش زنگ نزن معلوم نيست چه جور ادمي" اما
من به حرف نسترن گوش ندادم يک هفته بعد بهش زنگ زدم صحبت هاش گرم ومهربون بود يا شايد من اينجوري تصور ميکردم ... هر چند شب يک بار خودش بهم زنگ ميزد نميدونم
دوستش داشتم يا نه خودم شک داشتم حرفاي عاشقونه اي بهم ميزد قول ازدواج بهم داده بوداما با ورد ميترا به خياطي چشم هومن چرخيد طرف اون يه يک هفته نکشيد که فهميدم
ميترا شده معشوقه جديدش منم عقب کشيدم خوشم نمياومد پيش يه پسر زار بزنم که چرا دوستم نداري؟
نسترن ماشينشو سر کوچه نگه داشت وگفت :آني اون مرده کيه داره با مامانت حرف ميزنه ؟باباته؟!!!
به مردي که به ماشين شاسي بلندش تکيه داده بودو داشت با مامانم حرف ميزد نگاه کردم وگفتم:باباي من گورش جا بود که کفن داشته باشه بابام خودشم بفروشه نميتونه
هميچين ماشيني بخره...... نميشناسمش !!!
-ميخواي باهم بريم اگه مزاحم ...بزنميش
با چشم غره نگاش کردم وگفتم:از اينکه رسونديم ممنون خدا حافظ
-يعني برم؟خوب اگه خواستي بزنيش يه تک بزني اومدم
خنديدم وگفتم:چشم خانم نينجا
از ماشين پياده شدم نسترن هم رفت قدم هامو تند برميداشتم .. مامانم مشغول حرف زدن بود تا چشمش به من افتاد رنگش پريد نميدونم به اون مرده چي گفت که به من نگاه
کرد بهشون که نزديک شدم با تعجب به هر دوشون نگاه کردم و گفتم :سلام
-سلام مامان ...برو تو
-سلام ...دخترتِ ؟آيناز خانم درست گفتم ؟
-شما؟
-برو تو ايناز ..
-با اخم به مامانم نگاه کردم وگفتم:معرفي نميکني؟
انگار مامانم از حرفم اعصباني شدو گفت:اين چه طرز سوال کردنه ؟
-فکر ميکردم مادرت تا الان راجع به من بهتون گفته باشه
-راجع به شما ؟
-بله ..مادرتون ....
مادرم با التماس بهش گفت:اقاي ستوده ازتون خواهش ميکنم تمومش کنيد من تودرو، همسايه ابرو دارم الان اگه کسي شما رو اينجا ببينه برام حرف در ميارن
پس اقاي ستوده ايشون هستن ..با اعصبانيت به مامانم وستوده نگاه کردم که مامانم بازومو گرفت گفت:مگه با تو نيستم ميگم برو تو
با اعصبانيت بازومو از دست مامانم کشيدم بيرون... کفشاموتو حياط در اوردم به اتاقم رفتم اينقدر درو محکم بستم که چند تکه گچ از سقف افتاد رو زمين کيفمو پرت
کردم سمت کمد که خورد به درش ،نشستم رو زمين و از اعصانبت نفس نفس ميزدم مامانم دراتاقمو باز کرد اونم اعصابش بدتر از من خورد بود با همون اعصبانيت گفت:براي
چي درو اينقدر محکم بستي ؟
-اين مرديکه....کي بود ؟
-سوالمو با سوال جواب نده
-بخاطر اينکه اعصابم خورده ...اين مرده کي بود داشتي با هاش حرف ميزدي ؟چيو بايد در مورد اون بهم ميگفتي که نگفتي؟اصلا براي چي اومده بود ؟
-الان کارت به جاي رسيده که داري منو سين جين ميکني؟
با اعصبانيت گفتم:من سين جينت نکردم يه سوال ساده ازت پرسيدم ميخوام بدونم مردي که داشتي باهاش حرف ميزدي کي بود؟ همين
-مگه نشنيدي ستوده ...رئيس رستوران
-خوب چي کار داشت؟
چشماش وبست ويه نفس عميق کشيد وگفت:اومده بود بهم بگه برگردم سرکارم
-همين؟ اونم بعد از يک هفته ...انتظار نداري که حرفت و باور کنم؟
با عصبانيت نگام ميکرد درو بست ورفت ميدونم يه چيزي هست اما نميخواد بگه نميدونم تا ساعت چند تو اتاقم بودم سرم و با خياطي گرم کرده بودم ناهار هم نخوردم،مامانم
صدام نزد ... صداي اذون که شنيدم از پنچره بيرونو نگاه کردم مغرب شده بود چشمام بد جور درد گرفته کمي مالشتشون دادم بلند شدم نمازمو خوندم بعد از نماز دل ضعفه
گرفته بودم ....خيلي به خودم فشار اوردم که چيزي نخورم اما نشد مغزم داشت دستور ميداد که انرژي کم داره يه راست رفتم تو اشپزخونه ماما نمو ديدم که به کابينت
تکيه داده زانو هاشم تو بغلش گرفته وقتي متوجه من شد سرشو بالا اورد و گفت:
-بالاخره اومدي بيرون ؟
جوابشو ندادم رفتم سمت قابلمه ها زيرشونو روشن کردم مامانم گفت:جوابمو نميدي يعني قهري؟
چيزي نگفتم نميدونستم قهرم يا دارم ناز ميکنم تکليفم با خودمم روشن نبودبازم مادرم گفت :واقعا چيزي نيست که بخواي بدوني..
همون طور که پشتم بهش بود گفتم :پس اون ستوده چي ميگفت که بايد يه چيزي در موردش بهم بگي ؟
صداي نفساشو ميشنيدم برگشتم نگاش کردم گفت:بعضي وقتا ادما يه راز هايي رو دارن که دلشون نميخواد کسي از رازاشون سر در بياره
-پس يه چيزي هست که نميخواين بگيد؟
سرشو تکون داد با بغض گفت:اره هست ولي بزار به وقتش بهت ميگم ....ولي کاش ميزاشتي نگم
نميخواستم مامانم و ناراحت کنم اون از دست کاراي بابام کم نکشيده من ديگه نبايد قوز بالا قوز ميشدم سرشو گذاشته بود تو دستاش کنارش نشستم دستشو از صورتش برداشتم
وگفتم: راز وقتي رازه که گفته نشه ...اين راز توه پس بايد پيش خودتم بمونه نميخواد چيزي بگي
با گريه بغلم کرد و گفت :ممنون
از خوشحالي مامانم خوشحال شدم نبايد اون رفتارو باهاش ميکردم..سرشو از روي شوناهم برداشت وگفت:بوي سوختني مياد..
-واي....شاممون سوخت
زير قابلمه هارو خاموش کردم وبهشون نگاهي انداختم نه هنوز قابل خوردن بودن مامانم با خنده گفت:تا گوساله گاو گردد دل مادرش اب گردد
-دست شما درد نکنه ...حالا ما شديم گوساله ..
مامانمم ظهر ناهار نخورده بود با هم شام خوريدم بعد شام مشغول دوختن لباس پرستو شدم فردا جمعه بود بايد بهش ميدادم صداي زنگ پيامم اومدموبايلمو از زير پارچه
برداشتم نسترن برام پيام فرستاده بود خوندمش:آدمک اخر دنياست بخند /ادمک مرگ همين جاست بخند /دست خطي که تو را عاشق کرد شوخي کاغذي ماست بخند /ادمک خر نشوي
گريه کني کل دنيا تماشاست بخند /ان خدايي که بزرگش خواندي به خدا مثل تو تنهاست بخند ..خواستم بهش بگم تکراريه ولي بيخيال شدم يه اس عاشقونه براش فرستادم
خواب بودم که صداي گوشيم بلند شد چند بار قطع کردم اما دوباره زنگ ميخورد گوشي رو برداشتم ديدم نسترنه گفتم:سلام رئيس
-سلام ُشتري کارمند؟
-خوبم...وقت زنگ زدنت بلد نيستي ...يه روز جمعه هم دست از سرم برنميداري؟
-خواستم بينم هنوز زنده اي يا نه ؟گفتم نکنه بخواي خودکشي کني
-براي چي خودکشي کنم ؟
-فوت کرد تو تلفن وگفت:خواب بودي نه ؟اي خدا اون موقع که داشتي به مردم اعصبانيت و حرص خوردن وغصه خوردن واشک و اه وناله تقسيم ميکردي اين بشر کجا بود ؟
با خنده گفتم:تموم شده بودخدا به جاش بيخيالي و خونسردي به هم داد
-اها ميگم چرا تا حالا خودتو ناکار نکردي ..... يه وقت نري معتاد شي؟
با خنده گفتم :همين يه قلم جنس وکم داشتم که برم معتاد شم
صداي مردي از پشت تلفن اومد نسترن گفت:اومدم منان جان اومدم
با خنده گفتم:برو شوهر ذليل
-خداحافظ ايناز ميبينمت..
گوشي رو قطع کردم وخوابيدم که دوباره زنگ زد گفتم: تو نميتوني همه حرفاتو يه جا بزني؟
با خنده گفت :خوب چي کار کنم زود به زود دلم برات تنگ ميشه
خنديدم و گفتم:زهر...مار
-خواستم يه چيزي بهت بگم يادم رفت....امروز حوصله داري باهم بريم خريد؟
-اگه بگم نه دست از سرم برميداري؟
-خوب معلومه که نه
-خدا رحمت کنه امواتت پس مجبورم بگم ميام ...چي ميخواي بخري؟
-فردا شب تولد دادشه منا نه خونه مادر شويم دعوتيم برم يه مشت خرت و پرت بخرم.... هم لباس مجلسي براي خودم هم کادو براي ايليا
-براي چي ميخواي لباس بخري خودت يه چيزي ميدوختي ..
-همينم مونده خودم لباس بدوزم بشم انگشت نماي فک و فاميل شوهرم تا هرجا ميشنن نقل مجلسشون بشم که نسترن زن منان ناخن خشکه به جاي اينکه لباس بخره رفته براي
خودش دوخته
-تو چي کار به حرف مردم داري
-ننه جون خواهش ميکنم نصيحت وبزار برا بعد ساعت نه ميام دنبالت باي
گوشي رو قطع کرد منم رفتم لباسمو پوشيدم... از موقعي که سوارغارغارکش شدم اين بشر حرف زد تا موقعي که به پاساژرسيديم ...هر لباسي هم مد نظر خانم نبود از هر
لباسي يه ايرادي ميگرفت ...اينجاشو خراب دوختن... اون پاپيون و اشتباه زدن به جاي اينکه جلو باشه بايد عقب ميزاشتن... اصلا رنگ اين پارچه به درد اين مدل نميخورد
...من نميدونم کسي که اين لباس و دوخته فکر نکرده جلوي اين لباس نبايد باز باشه؟ .......يکي نبود به اين بگه اخه مگه تو ناظر کيفي لباسي که اظهار نظر ميکني..
حتي از چند تا لباس عکس گرفت که از رومدلشون بدوزه خلاصه من بد بخت تا ساعت هشت ونيم نه... توي خيابون چرخوند از همون راه لباس پرستو هم بهش داديم خيلي از لباس
خوشش اومده بود نسترن هم ازش تعريف کرد وقتي به خونه رسيدم سکوت سنگيني تو خونه بود ترسيدم با دو خودمو به هال رسوندم صداش زدم: مامان ...مامان...
-اينجام تو اشپزخونه ..
رفتم به اشپزخونه پشتش به من بود داشت اشپزي ميکرد گفتم:سلام شام چي داريم؟
با صدايي که بيشتر شبيه بغض بود گفت:ابگوشت بادمجان
فهميدم چيزي شده با ترس قدمامو اروم برميداشتم پشت مامانم وايسادم دستم وگذاشتم رو شونه هاشو برگردوندمش طرف خودم به صورتش نگاه کردم بازم کبود بود از اعصبانيت
فکم منقبض شده بود گفتم:حيون وحشيه بازم اومده بود
با ترسي که تو چشماش بود به پشت سرم نگاه کرد... سرمو چرخوندم وپشت ونگاه کردم توي چار چوب دراشپزخونه ايستاده بود از اون موهاي پرپشت ولختش خبري نبود جاشو
به تاسي داده بوداز اون چشماي گيراي مشکي هم خبري نبود زير چشماش گود شده بود صورت سفيدش سياه شده بود اون اندام خوش فرموش خورد شده بود باورم نميشد خودش باشه
بعداز پنج سال که برگشته چقدر پير شده باباي چهل سالم شده بود شصت ساله بغضي تو گلوم راه پيدا کرد راه نفس کشيدنمو بست ...نميدونم بغضم بخاطر چي بود بخاطر اينکه
دلم براش تنگ شده بوديا اينکه اون چند سالي که زجرمون داد ورفت وقتي خنديد تازه فهميدم که اون دندوناي سفيدوهم ديگه نداره يا سياه شده بودن يا اصلا وجود نداشتن
با اشکي که همراه لبخند بود گفت:آيناز خودتي؟چقدر بزرگ شدي ..(دستاشو از هم باز کردبا لبخندگفت )بيا بغلم ..
-اشک تمسا براي من نريز بيام تو بغلت که چي بشه ؟فکر کردي تمام سالهاي رو که غذابمون دادي رو فراموش کردم ؟اين پنج سال کدوم جهنمي بودي که الان پيدات شده ها؟
با يه لبخند حرص درار گفت:پيش اون يکي زن و بچم بودم اخه شماها ديگه دلم وزده بوديد
ازاعصبانيت دستم و مشت کرده بودم يه سيلي محکم زدم توگوشش شايد جاي کتک هايي که به مامانم زده بود و نميگرفت ما حداقل يه ذره دلم خنک ميشد ...با اعصبانيت نگام
کرد تند تند نفس ميکشيدم ترسيدم منو بزنه تو چشمام خيره شد و با اعصبانيت مچ دستمو گرفت و فشارداد درد شديدي تودستم پيچيد که ماما نم با گريه گفت:"اضغر ولش
کن دستشو ميشکني "
بابام همين جور که مچمو فشار ميداد گفت :يه مرد هيچ وقت خوش نداره کسي روش دست بلند کنه اين دفعه روميبخشم ولي بعد بخششي در کار نيست
با اينکه دستم درد ميکرد ولي گفتم:فکر کردي چون سبيل داري مردي؟تو مردي؟ بي غيرت زنت و ميزني و فرار ميکني؟
"مامانم با التماس دست بابا رو ميکشيد شايد دستمو ول کنه "اضغر بچمو ول کن
اما بابام بيشتر دستم و فشارداد انگار هنوز زور داشت از درد چشمام وفشار دادم اما صداي ازم در نيومد انگار فهميد دارم درد ميکشم دستمو ول کرد وگفت: ستاره اين
دخترت اخرش به خاطر زبونش سرشو از دست ميده
مامانم با گريه گفت:چرا دست از سرمون برنميداري؟چي از جونمون ميخواي ؟
-پول... پول ميخوام
مچ دستمو مالش دادم با اعصبانيت گفتم:نقدي پرداخت کنيم يا چک بديم خدمتتون ؟ فکر کردي اينجا بانک خصوصيته که هر وقت پول خواستي دو دستي تقديمت کنيم ...
بابام گفت :زبون تند و تيزي داري
-شرمنده که باب ميل شما نيست ..
پوزخندي زد وچيزي نگفت مامانم گفت:فکرشو نکردي اين پولوبايد از کجا بياريم؟
-چرا فکرشو کردم پوله پيش اين خونه چقدره؟
گفتم:اقا فکر همه جاش وکرده......يه ميليون خوب که چي؟
-خوب بقيشم قرض ميکنيم ..
مامانم گفت:اون وقت از کجا؟
-از هميسايه اي،فاميلي،اشنايي...بالاخره يکي پيدا ميشه سه ميليون به ما قرض بده..
مامانم با اعصبانيت گفت:مثل اينکه يادت وقتي با تو ازدواج کردم تمام کس و کارم بهم پشت کرد...
-همچين ميگه کس و کار يکي ندونه فکر ميکنه قوم تاتارفاميلشن ..دو تا خواهر وبرادر داري
اعصبانيت گفتم: از تو بي پدر ومادر که بهتره نه ؟
ديگه نتونست خودشو کنترل کنه با اعصبانيت چنان سيلي به صورتم زد که سرم 360درجه چرخيد و افتادم رو زمين ولم نکرد اومد طرفم يقمو گرفت از زمين بلندم کرد مامانم
سعي کرد جدامون کنه التماس ميکرد اما دل باباي منو از سنگ ساخته بودن با فک منقبض شده گفت:چرا با من اينجوري حرف ميزني ها مگه من بابات نيستم ؟... فکر ميکردم
دخترا باباين؟
مامانم همين جوري با گريه التماس ميکرداما گوشي بدهکار حرفاي مامانم نبود گفتم:اون براي دخترايه که باباهاشون نازشون ميکشن نه من که تمام سهمم از محبت بابام
فقط کتکا شه کدوم بابا دخترشو اينجوري ميزنه ؟کدوم بابا به جاي سوغاتي ،سيلي ميزنه تو گوش دخترش …توباعث شرمندگيمي بابا
فقط تو چشمام خيره شده اب دهنشو قورت داد و اروم گذاشتم زمين نتونستم وايسم پاهام شل شده بود نشستم بابام رفت سمت کابينت مامانم بغلم کردبا گريه گفت:الهي مادرت
بميره تو رو اينجورري نبينه الهي خير نبيني دستت بشکنه ...
بابام با يه ظرف اب و يه دستمال به دست کنارم نشست پارچه رو زد به اب و گذاشت کنار لبم نميدونستم چرا اين کارو ميکنه وقتي دوباره پارچه رو به اب زد واب خوني
شد فهميدم لبم خون اومد ه خواست دوباره اين کارو بکنه که با اعصبانيت دستشو کنار زدم و گفتم:نميخوام
-لبت داره خون مياد بزار پاکش کنم..
-کي از تو خواست اين کارو بکني؟اون موقع که بهت احتياج داشتم کجا بودي؟تازه يادت افتاده که دختر هم داري؟
به سمت سينگ ظرفشويي رفتم که مامانم گفت:بزار يه زره يخ بزارم روش
-نميخواد
شير و باز کردم کنار لبم و تمييز ميکردم که بابام ظرف و گذاشت رو کابينت و گفت:به شما خوبي نيومده
-مگه تو خوبي هم بلدي ؟
مامنم گفت:بس کن ايناز محض راضي خدا بس کن
خواست بره که گفتم:نگفتي پولو ميخواي چيکار؟
برگشت وگفت:برات مهمه؟
-براي اينکه شرت کم بشه اره
بابام با اعصبانيت نگام کرد وگفت:مثل اينکه بين من وتو چيزي به اسم محبت پدر و دختري وجود نداره
-اگه هم بود خودتت نابودش کردي
يه پوفي کرد وگفت:بدهکارم
-اينو که خودمم ميدونم پولو براي کي ميخواي؟
-براي کسي که براش کار ميکنم .... لابد ميخواي بدوني چرا؟دوهفته پيش چند کيلو ترياک بهم دادن گفتن ببرم کردستان توراه گير پليسا افتادم از ترس همشو انداختم
تو دره گفتم اگه بگرينم حداقل چيزي همراهم نباشه وقتي از شر پليسا خلاص شدم رفتم سراغ موادا اما نبودن ...هرچي گشتم پيداشون نکردم از ترس اينکه رئيسم من وبکشه
خودم بهش نگفتم يه قاصد فرستادم که خبرو برسونه اونم پيغام فرستاد يا پول يا گردنت ...اگه پولو بهش نديم منو ميکشه ...ميدونم پول نداريد اما يه جوري برام جورش
کنيد جبران ميکنم
پوخندي زدم وگفتم:يعني اينقدر جونت برات عزيزه که ميخواي جبران کني...خير نخواستيم شر مرسان
اين حرف و که بهش زدم چيزي نگفت و رفت بيرون بعد از اينکه لبم وتمييز کردم رفتم به اتاقم... از روز که چشمم به دنيا باز شد فهميدم بابام معتاد ومامانم حمال
بابام صبح تا شب ميرفت کار ميکرد تا هم خرج خونه ومن در بياد هم پول مواد اقا جور بشه ،يادم نميره روزي که بابام بخاطر مواد فرش زير پامونو فروخت .. کاش مامانم
حرف خانوادش و گوش ميدادو با بابا م ازدواج نميکرد ..مامانم جوون بود عاشق بابام ،ولي خانواده مادرم بابامو قبول نداشتن مي گفتن بي کس و کار نه پدري داره نه
مادري حتي يه فاميل هم نداره که بخواد ضمانتشو بکنه اما مامانم لجبازي کرد و گفت اضغرو ميخواد وکوتاه هم نمي ياد وقتي ديدن مامانم کوتاه بيا نيست قبول کردن
که با بابام ازدواج کنه به شرط اينکه دور خونوادش خط بکشه مامانم قبول کرد ...مامانم ميگفت روزاي اول نميدونست بابام معتاده چون فقط سيگار ميکشيد ...شب هاي
شده بود که خونه نمياومد اگه هم مي اومددير وقت مياومد ... لباساش بوي بدي ميداد وقتي مامانم ازش سوال ميکرد جوابي درست و حسابي نميداد تا اينکه يه روز مامانم
بابام وتو انباري ميبينه که مواد ميکشه روزاي بد زندگي شروع شد... پنج سال پيش بابام با يه گروه قاچاقچي مواد اشنا ميشه ميره وبا هاشون کار ميکنه توي اين پنج
سال که نبود از دستش يه نفس راحت مي کشيديم…..تا اينکه دوباره پيداش شده...
لباسامو پوشيدم وسايلامو برداشتم و اومدم بيرون مامانم داشت حاضر ميشد گفتم: مامان دير بيا خونه ميترسم...
-از چي ميترسي ؟که کتکم بزنه ؟نترس ده سال کتک خوردم پوستم کلفت شده...اينجا واينسا اين دفعه دير برسي اخراج تو شاخته ها
مامانم وبوسيدم واز ش خداحافظي کردم
از هم که جدا شديم گوشيم زنگ خورد من نميدونم اگه نسترن يه روز به من زنگ نزنه مريض ميشه؟گوشمو از تو کيفم برداشتم با تعجب به صفحه موبايلم نگاه کردم هومن بود
جواب ندادم چند بار ديگه زنگ زد با اعصبانيت گفتم:چيه چي ميخواي؟
-چه خبرته ايناز چرا داد ميزني ؟
با بغض گفتم:چرا داد ميزنم يعني نميدوني؟
-پس خبر داري؟
-اره خبر دارم ..خيلي وقته خبر دارم بازيچه دستتم ؟
-دلخوري؟
گريم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم نبايد ضعفي از خودم نشون ميدادم اب دهنم و قورت دادم تا بغضم بره پايين يه نفس عميق کشيدم تا گريم نياد:اره دلخورم ..چون
دلمو عين شيشه خورد کردي...
-من فقط زنگ زدم بگم حلالم کني نميخواستم زندگيمو با نفرين شروع کنم(با مکث ) وبگم.متاسفم
-همين متاسفي ..پس اون حرفاي عاشقونه چي شد..اني بدون توميميرم .اني تو همه زندگيمي ،کسي رو جز تو،تو قلبم راه نميدم همش کشک ،هشت ماه من وسرکار گذاشتي که الان
بگي متاسفي؟ مگه من زنگ تفريحت بودم ؟
-خوب اگه تو هم جاي من بودي همين کارو ميکردي
اعصابم خورد شده بودبادادگفتم:فکر کردي همه عين خودتن که امروز رفيقن وفردا ميشن نارفيق من اگه با يکي دست رفاقت دادم تا اخرش پاي همه چيش وايميسم نه عين تو........

بغضم شکست.. گوشيمو قطع کردم روي صندلي پارک نشستم وزار زار گريه کردم بخاطر خودمو بدبختيام..همين جور که گريه ميکردم حس کردم يکي کنارم نشست گفت:چي شده ايناز
خانم چرا گريه ميکنيد ؟
سرم وبلند کردم نويدبود سريع اشکامو پاک کردم گفتم:چيزي نيست.
به صورتم خيره شد وگفت:کي اين بلا رو سر تون اورده؟
با لبخند گفتم:سوغاتيه..
؟ انگار حرفمو نشنيد دستشو دراز کرد طرف صورتم خواست بزاره جاي سيلي سريع خودمو عقب کشيدم وگفتم چيکار ميکني نويد
با دست پاچگي گفت:هيچي ببخشيد
بلند شد وبا قدم هاي تندي رفت... به نسترن زنگ زدم که نميتونم بيام خيلي سوال پيچم کرد اما جوابشو ندادم چند ساعت تو پارک راه رفتم به خودم وگذشتم فکر کردم
ميخواستم بدونم کجاي زندگيم واشتباه رفتم که بايد اين بلا ها سرم بياد خدا يعني ادم بد بخت تر از منم خلق کردي؟رفتم خونه تو هال نشستم دستام وزانوهامو حلقه
زدم واروم اروم اشک هاي گرمم سرازير ميشد با خودم زمزمه کردم: ..روي هر سينه سري گريه کند وقت وداع /سر من وقت وداع گوشه ديوار گريست ....ظهر که مامانم اومد
از ديدنم تعجب کرد وگفت خونه چيکار ميکني؟جايت درد ميکنه؟
گفتم:نه..حوصله کار کردن نداشتم مرخصي گرفتم...مامان ساده من هم باور کرد شب من ومامان داشتيم نگاه تلويزيون ميکرديم که تلفنم زنگ خورد دلم هوري ريخت مامانم
گفت:موبايلت خودشو کشت نميخواي جوابي بدي؟
اگه هومن باشه چي؟نميتونستم جواب بدم مامانم گفت:ايناز کجايي؟نميخواي جواب بدي؟
-ها؟؟چرا ..(رفتنم به اتاقم موبايلم وبرداشتم نويد بود يه نفس راحتي کشيدم )جواب دادم :سلام نويد
-سلام حالتون بهتر شد؟
ياد صبح افتادم گفتم:اره اره ..بهترم ممنون
-ميشه ازتون يه خواهش کنم؟
-شما امر بفرماييد..
-اختيار داريد...ميشه خواهش کنم امشب شما بياييد خونمون بهم درس بديد ...خيالتون راحت مامان وبابام خونه هستن
-مگه فردا چند شنبه است؟
-يک شنبه ديگه..نميخواستم مزاحمتون بشم فلسفه رو خوندم ولي از منطق سر درنيوردم ..اگه کار داري خودم يه کاريش ميکنم..
-نه نه ميام..فقط خيالم راحت باشه که مامان وبابات خونست ؟
خنديد وگفت:بهتون نمياد ترسو باشيد
يه فوت کردم وگفتم:بساط پذيرايي رو حاضر کن که اومدم
خداحافظي کردم ولباسامو پوشيدم به مامانم گفتم ميرم پيش نويد گفت:چرا اون نمياد؟
-نميدونم گفت مامان وباباشم خونست
-باشه...برو سلامت
دم خونه نويد که رسيدم زنگ وزدم در وباز کرد رفتم تو خودش دم هال وايساده بود من که ديد گفت:سلام بر خانم معلم دکتر
-سلام بر شاگرد بيمار
رفتم تو هر چي سر چرخوندم از پدرو مادرش خبري نبود حس کردم داره دروغ ميگه گفتم:مگه نگفتي مامان وبابات خونن پس کو؟
-بودن ولي تازه رفتن...
با اخم نگاش کردم با لبخند گفت:چيه از من ميترسي؟
پوزخندي زدم وگفتم:از تو جوجه فکلي عمرا
وسط هال نشستم نويدم رفت تو اشپزخونه بعد از چند دقيقه با سيني برگشت گذاشت جلوم وگفت:ببخشيد اگه کم وکاستي هست ...من بلد نيستم عين خانم ها پذيرايي کنم
به سيني نگاه کردم گز وبا پلکي با دو تا فنجون چايي بود يکي از گز ها رو برداشتم وگفتم:نه بابا خيلم خوبه من عاشق گز و پولکيم
-نوش جان
وقتي از پذيرايي نويد فيض بردم گفتم:خوب حالا برو دفتر دستک تو بيار تا مشقاتو بنويسيم سيني رو گذاشت تو اشپزخونه ...رفت به اتاقش دفتر وکتابش اورد کنارم نشست
دستمو گذاشتم رو کتاب طرف خودم کشيدم خواستم بازش کنم که اونم دستشو گذاشت رو کتاب وطرف خودش کشيد گفتم:چيکار ميکني نويد؟نکنه نميخواي درس بخوني؟
-نه...ولي قبل از درس دادن بايد يه چيزي بهت بدم
اينو گفت رفت به اتاقش چند دقيقه بعد با يه ساک کادويي برگشت کنارم نشست پاکت وگذاشت جلوم وگفت :چيز قابل داري نيست ...
به پاکت نگاه کردم پر بود از قلب و به انگليسي نوشته بود دوست دارم عزيزم با تعجب گفتم:اين چيه ؟
-يه هديه کوچيک براي شما ..نميخوايد بازش کنيد ؟
-به چه مناسبت ؟
-فکر نميکردم هديه دادن مناسبت بخواد؟چرا اينجوري نگام ميکنيد ؟فقط بخاطر اينکه اين مدت زحمت کشيديد بهم درس داديد خواستم روز معلم بهتون بدم ولي ديدم روز پرستار
بهتره
از حرفش خندم گرفته بود کادو وباز کردم ...يه لباس مجلسي زرد ليمويي بود از مدلش خوشم اومد دو تابند داشت که پشت گردن گره ميخورد پايينش پر از چين بود به احتمال
زياد تا رونم ميرسيد با تعجب گفتم:ممنون خيلي خوشگله ...گرون خريديش ؟
با لبخند گفت:قيمتش مهمه؟
-ببخشيد نبايد قيمتش و ميپرسيدم...خوب ديگه درس و شروع ميکنيم ...
-نميخوايد بپوشيدش ؟
اين امشب چش شده ...مشکوک ميزنه اصلا براي چي بايد براي من همچين لباس گروني بخره؟ براي چي گفت پدرو مادرش خونست ؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه بخواد بلا ملا
سرم بياره؟نه بابا بنده خدا اهل اين حرفا نيست با لبخند گفتم :نه ميرم خونه ميپوشمش ...
-خوب بريد بپوشيدش اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم ..
نخير مثل اينکه اين تا من وامشب نفله نکنه دست از سرم برنميداره هرچند يه چيزي داشت ته دلم قلقلکم ميداد که بپوشمش ....خودمم دلم ميخواست ببينم چه شکلي ميشم
کمي اين دوست و اون دست کردم وگفتم:باشه ...کجا برم
اينقدر نويد خوشحال شدکه فکر کردم تا حالا خبربه اين خوشحالي به گوشش نرسونده بودن با لبخند گفت:اتاق من
اتاق پشت سرم بود بلند شدم رفتم به اتاقش بهش گفتم :کليد اتاق و ميدي..
خنديد وگفت :چيه ميترسي بيام تو
با يه لبخند مسخره اي گفتم:از بس امشب مشکوک شدي اين کارتم بعيد نيست
با اخم گفت:دست شما درد نکنه حالا ما شديم چشم چرون
-خيل خوب بابا ...ولي بهت گفته باشما اگه يه يکي از پاها تو بزاري تو اتاق جفتشو قلم ميکنم
خنديد وگفت:پس با سر ميام که يه دفعه قلم بشم
چيزي نگفتم و با حرص درو بستم مانتو شالمو در اوردم انداختم روتختش لباسو پوشيدم بندو پشت گردنم گره دادم پشت کمرم کلا لخت بود تابالاي باسنم هر کي اينو دوخته
بوده به احتمال زياد پارچه کم اورده جاي نسترن خالي که رو لباس عيب بزاره..موهام هم باز کردم جلوي ايينه قدي که تواتاقش بودوايسادم خيلي بهم مياومد عقب و جلو
وبالا و پايين چپ و راست خودم ونگاه کردم کلي قر دادم و ذوق کردم تو دنياي خودم سير ميکردم که يهو در باز شد با ترس دستم وگذاشتم رو سينم وبرگشتم و با چشاي
گشاد گفتم:براي چي اومدي تو ؟
يه لبخند شيطنتي روي لباش بود وگفت:چقدر بهت مياد خوشکل شدي
شيرجه پريدم سمت مانتوم و شالم با اخم اعصبانيت پوشيدمشون حضرت والا هم حتي يک لحظه چشماش و از من دور نکرد خدا رو شکر شلوارم و در نيوردم با همون اعصبانيت
گفتم:براي چي همين جوري سرتو انداختي پايين و اومدي تو ؟حداقل يه در ميزدي ببيني لباس تنم هست يا نه
اومد رو به روم ايستاد من فقط تا پايين شونه هاش بودم ازش ترسيدم نفس نفس ميزدم نفساي گرمش به صورتم ميخورد با لبخندي که روي لبش داشت صورتش و بهم نزديک ميکرد
با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگيته اين کارا چيه ؟
همين جور که خواستم از کنارش رد بشم با يه حرکت بازومو به طر ف خودش کشيد انداخت تو بغلش سرمو با دستش گرفت بالا و لبامو بوسيد مغزم هنگ کردو ديگه هيچ دستوري
صادر نکرد يک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد شايد فقط يک ثانيه طول کشيد ولي براي من زمان به کندي گذشت انتظار همچين کاري رو ازش نداشتم..سريع خودم و از بغلش
کشيدم بيرون يه سيلي محکم زدم تو گوشش جاي انگشتام روي پوست سفيدش موند با اخرين حد اعصبانيتم ...يه چيزي در حد نقطه جوش گفتم:معلوم هست داري چه غلطي ميکني؟فکر
کردي من کيم يه دختربي کس وکار که هر غلطي خواستي با هاش بکني ؟منو با دختراي ولگرد خيابوني اشتباه گرفتي..پيش خودت چي فکر کردي ؟فکر کردي حالا که باهات بگو
بخند دارم ديگه خيالات ورت داشت،تو يه تار موي من وديده بودي که هميچين کاري روکردي؟
ديگه نتونستم حرف بزنم بغض راه نفس کشيدنم وبسته بود دلم بحالش سوخت ...دستش روي صورتش بودوچشماش پر اشک از اتاق زدم بيرون پشت سرم اومد بازو هامو کشيد وگفت:بزار
حرف و بزنم
بازو هام وکشيدم وگفتم:ديگه حرفي بين من وتو نمونده
خواستم برم که جلوم وايساد وگفت:به خدا اگه نزاري حرفم وبزنم نميزارم از اين خونه بري بيرو ن
چيزي نگفتم فقط با چشم گريون نگاش ميکردم که گفت:آيناز من دوست دارم ...ميدونم تو از بزرگتري اونم پنج سال اما به خدا قسم اين هوس نيست ..
-قسم نخور...از کجا ميدوني که هوس نيست ؟تو فقط هيجده سالته هنوز مونده که بزرگ بشي بفهمي زندگي فقط دوست داشتن وعاشق شدن نيست...اونقدر سربالايي و سراشيبي
داره که عشقتو تو اين راه فراموش ميکني...
-اما من الان فقط تو رو دوست دارم نميخوام به سر بالايي و سرا شيبي زندگي فکر کنم ...
پاسخ
 سپاس شده توسط kiana.a ، گرباچف ، ملیکا۷۹ ، هستی0611 ، Neg!N ، هاکان ، parpar78 ، سایه خانم ، ✿viℴℓℯt ، n@jmeh ، هیون جونگ ، ღSηow Princessღ ، minajooni ، R@H@ joon ، °nazi° ، نگاه دانلود ، اکسوال ، †cυяɪøυs† ، Doory


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: یه رمان عشقولانه،پر از تیکه های بامزه،هیجانی!بیا تو خیییییییلی قشنگه - اگوری پگوری - 24-09-2014، 15:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان