امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#28
قسمت 24


سری تکون دادم و گفتم:
نمی فهممت...
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
باور کن دوست دارم هیچ وقت نفهمی...
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
رویا دیر کرده...
دانیال با دهن بسته خندید. به سمتش چرخیدم. فکر می کردم خوابیده... بارمان گفت:
چته؟ به چی می خندی؟
اخم کردم و گفتم:
چرا نمی ذاری حرف بزنه؟ می ترسی چیزی رو پیش من لو بده؟
بارمان گفت:
باورکن همین الانم به زور اعصاب بهم ریخته م رو کنترل می کنم. اگه این مردک هم بخواد ادا اصول در بیاره و چرت و پرت بگه کار دستش می دم.
گفتم:
خب تو برو دنبال رویا... من به حرفاش گوش می دم.
بارمان با صدای بلند و لحن معترضی گفت:
ترلان!
بدون توجه بهش به سمت دانیال رفتم. چسب رو از دهنش کندم و گفتم:
چی می گی؟ چرا می خندی؟
هوا هنوز تاریک بود و به زحمت می تونستم هاله ای از دانیال رو ببینم... آهسته خندید و گفت:
هیچی... داشتم تصور می کردم در حالی که شما دو تا دل و قلوه می دید و بهم چرت و پرت می گید رویا داره کیلومترها از اینجا دور می شه.
بارمان گفت:
ببند دهنشو...
با تعجب پرسیدم:
چی داری می گی؟
دانیال گفت:
رویا فرار کرد... همین!
بارمان گفت:
می دونی رویا کیه؟
دانیال با خنده گفت:
آمنه! جاسوس وزارت اطلاعات با اسم مستعار رویا؟
خنده ش شدیدتر شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. چی داشت می گفت؟
دانیال گفت:
آره می دونم چیا بهت گفته... خودم با همین گوشهام شنیدم و کلی به خریتت خندیدم.
چشماموروی هم گذاشتم... قلبم محکم توی سینه می زد... یه حس بدی بهم دست داد... یخ زدم... احساس کردم لرزش خفیفی همه ی بدنم رو گرفت.
بارمان با بداخلاقی گفت:
عین آدم حرف بزن ببینم چی داری می گی؟
دانیال گفت:
تویزیرزمین یه سری میکروفون و وسایل جاسوسی کار گذاشته بودند... یه نفر مسئول گزارش دادن این اطلاعات بود که از قضا توی تیمی بود که زیردست من بودند. همه ی خالی بندی ها رویا رو شنیدم. خودم پی اش رو گرفتم که ببینم اگه واقعا رویا جاسوسه لوش بدم و یه پاداش خوب بگیرم... دنبال همه ی حرفاش رفتم... همه ش دروغ بود... ولی یه سری اطلاعات خوب پیدا کردم. چند وقت پیش یه خبرچین اطلاعاتی از باند رو پیش یه نفر می بره و لو می ده. بعد پیگیری متوجه شدند که سهل انگاری رویا باعث لو رفتن یه سری از این اطلاعات شده. برای همین تحت نظر گرفتنش... ظاهرا رویا مقصر بوده... خودش هم خودشو مقصر می دونسته... رویا یه آدم معمولی بوده که می خواسته فرار کنه چون از بلایی که ممکن بود باند سرش بیاره می ترسید. می ترسید این موضوع که خیلی به باند وفادار نیست رو بشه... وقتی داشتم در موردش اطلاعات جمع می کردم دیدم چند سال قبل که کارمون به مواد مخدر نزدیک بود یه مبلغ زیادی پول به حساب شوهرش ریخته شده... همون موقع هایی که یکی از محموله هامون لو رفت... می دونستیم یه نفر ما رو به رقیبمون فروخته... احتمال دادم کار رویا بوده. خیلی کارها کرده بود که به ضرر باند تموم شده بود. همیشه تحت نظر بود... یا به این دلایل یا به دلایلی دیگه و شاید خیانت های دیگه از این باند می ترسید. دنبال راه فرار بود. چون دید تو مغزت خوب کار می کنه گفت ازت برای فرار استفاده کنه. برای همین برات خالی بست.
بارمان گفت:
خیلی خب... بسه... چرت نگو... اگه اینی که می گی بود من هیچ وقت جای تو رئیس نمی شدم. میکروفون؟ وسایل جاسوسی؟ ! مسخره ست...
دانیال گفت:
من گزارش هایی که توی این زمینه گرفتمو رد نکردم...
ابروهاماز شدت تعجب بی اختیار بالا رفت. بارمان سکوت کرد... امکان نداشت... امکان نداشت دانیال به بارمان لطف کنه. بارمان بعد از مکثی طولانی با لحنی که ناباوری توش موج می زد گفت:
ولی... چرا؟ ازم نخواه باور کنم که این لطف رو بهم کردی.
دانیال گفت:
منبهت لطف نکردم... فقط نمی خواستم تنها برم... توی لو دادن توام هیچ سودی برای من نبود... من کاری که توش سودی برای من نباشه رو انجام نمی دم. اگه می گفتم جاسوس پیدا کردم خیلی به نفعم می شد ولی لو دادن یه آدم معتاد دردسرساز خیلی چیز خاصی نبود. ترجیح می دادم نقشه مونو با هم اجرا کنیم تا پولی رو به عنوان پاداش بگیرم که نمی تونم درست و حسابی خرجش کنم.
سریع پرسیدم:
ماجراچیه؟ یکی به منم بگه چه خبره؟ شما دو تا چه برنامه ای با هم ریخته بودید؟ می خواستید با هم فرار کنید؟ آره؟ بعد بارمان خیانت کرد؟
بارمان بدون توجه به سوال من گفت:
یعنی در رفت؟
دانیال گفت:
به محض این که پاتون به تهران می رسید تو می فهمیدی که رویا خالی بسته. برای همین فرار کرد... ازت سوء استفاده کرد و بعد رفت.
بارمان گفت:
نمی تونم باور کنم...
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد. دانیال با بدجنسی گفت:
چیه؟ فکر نمی کردی گول بخوری بچه زرنگ؟
بارمان باز هم سکوت کرد... احتمالا شوکه شده بود و زبونش بند اومده بود. دانیال گفت:
بهنظرم کار عاقلانه ای کرد... خوب شناخته بودت... اگه می فهمیدی می کشتیش... حتما برای همین در شیشه ی اتر رو باز گذاشت... که اگه بهش شک کردید نتونید بیهوشش کنید. احتمالا فرصت نکرد... مگه نه شاید از ترس این که بلایی سرش بیاری اون یه بلایی سرتون می اورد...
با تعجب گفتم:
و تو همه ی این کارها رو به خاطر چی کردی؟
یه دفعه بارمان گفت:
می رم دنبالش... اگه پیدا شد یعنی دانیال دروغ گفته.. اگه پیداش نشد یعنی راست گفته...


==========

در خونه رو باز کرد. دانیال گفت:
رفته دیگه... بی خودی وقتتو تلف نکن! باید زودتر از اینجا بریم...
بارمان توجهی نکرد و از خونه خارج شد. دانیال پوفی کرد. با عصبانیت گفتم:
جواب منو بده... برای چی این کارو کردید؟ ماجرای خیانت بارمان چیه؟ یا همه شو می گی یا دهنتو یه بار دیگه می بندم!
کم کم خورشید داشت طلوع می کرد و اتاق داشت روشن می شد. توی روشنی نسبی اتاق تونستم پوزخند روی لب دانیال رو ببینم. صاف نشست و گفت:
منبه خاطر پول با این آدما همکاری کردم... ولی زندگی عادیم رو از دست دادم... پول داشتم ولی چون زندگی نداشتم نمی تونستم ازش استفاده ای بکنم... کم کم شدم قاتل... جانی... خلافکار... همه ی زندگیم برای هیچ و پوچ از بین رفت... راه برگشتی نداشتم... نمی تونستم از گروهشون جدا شم... برای همین تصمیم گرفتم فرار کنم. چند وقت پیش یه ماموریت به من و بارمان داده شد که برای بستن قرارداد پیش یه سری قاچاقچی بریم... قرار بود محموله ای که مد نظر رئیس بود رو از مرز رد کنند و به ما برسونن... ولی با قاچاقچی ها به توافق نرسیدیم. می گفتن که فقط توی جدیدا فقط آدما رو از این ور مرز می فرستند اون ور... راستش... خب من دیدم این همون چیزیه که من می خوام... حتما این قدر کارشون خوب بوده که رئیس اونا رو برای کارش انتخاب کرده.... فقط مشکل اینجا بود که نمی خواستم تنها برم... به هزار تا دلیل... دلیل اولش این که حتما رئیس روشون شناخت داشت که انتخابشون کرد. می ترسیدم موقع خروج از کشور پیش رئیس لو برم و شرمو بکنند... یکی از دلیل های دیگه م هم این بود که کلا خارج شدن از کشور به تنهایی کار خطرناکیه... این بود که تصمیم گرفتم یه آدم پر دل و جرئت رو با خودم همراه کنم که اگه مشکلاتم حل نمی شه حداقل کم بشه... این شد که در گوش بارمان خوندم که با من از کشور خارج شه...
با تعجب پرسیدم:
چرا بارمان؟
دانیال لبخندی زد و گفت:
نمیدونی چی از این باند می دونی ولی حتما اینو فهمیدی که پایه و اساس این باند خشونت نیست... سیاسته... تنها آدمی که دور و بر خودم می شناختم که یه کم توی رفتارش سیاست داشت بارمان بود. از طرفی محبی همیشه حواسش به بارمان بود و بین صحبت هاش می فهمیدم که اونم همین حساب رو روی بارمان داره. اصلا برای همین برای قرارداد بستن با قاچاقچی ها بارمان رو با من فرستاد... می گفت سریع تر از من آدم ها رو می شناسه... وقتی هم که آدم ها رو می شناسه خوب بلده چطور بهشون ضربه بزنه... این خیلی شبیه کاریه که رئیس می کنه... دقت کردی؟ البته نمی دونم چه قدر از این باند می دونی...
گفتم:
خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی... حالا معنی این حرف چیه؟ بارمان و رئیس همدیگه رو می شناسن؟
دانیال گفت:
فکر نمی کنی برای شنیدن بقیه ی حرف ها بهتره دستامو باز کنی؟
با بداخلاقی گفتم:
دستات وقتی باز می شه که بتونی اعتمادمو جلب کنی.
دانیال آهی کشید. مکثی کرد. نگاهی به دور و برش کرد. انگار فهمید چاره ای نداره. گفت:
مننمی دونم رئیس کیه که بهت بگم بارمان می شناسدش یا نه... ولی مهم اینه که خیلی زیاد شبیه به هم فکر می کنند... برای همین می تونند همدیگه رو پیش بینی کنند همین... من برای همین می خواستم بارمان رو با خودم ببرم... احساس می کردم اگه نقشه ای برامون پیاده شه بارمان می تونه جلوش رو بگیره... خیلی هم ساپورتش کردم... توی یه سری جاهای زیرزمین و ویلا میکروفون بود... صداهاشون ضبط می شد... به بچه های تیمم پول دادم که این موضوع رو فاش نکنند که بارمان توی دردسر نیفته... اوایل مشکلم با بارمان این بود که نمی خواست از ایران بره چون می ترسید سر خانواده ش بلایی بیارن. راضیش کردم که اگه بریم و خبری ازمون نشه رئیس نمی یاد خودشوبرای هیچ و پوچ توی زحمت بندازه و سراغ خانواده ش بره... این شد که بارمان قبول کرد همراهیم کنه. تا این که سر و کله ی این دختره رویا پیدا شد. مخ بارمان رو زد. می دونی بارمان برای چی گول خورد؟ چون همیشه منتظر این فرصت بود... که یکی پیدا شه و بهش بگه همه چی حل می شه و می تونه به زندگی عادی برگرده... این شد که بهم پشت کرد... از اون به بعد لج شدیم با هم... منم حالشو سر قضیه ی معتاد کردن رادمان گرفتم... راستشو بخوای پشیمون هم نیستم...
پوزخندی زدم و گفتم:
حالا بارمان می ترسه که تو انتقام بگیری؟
دانیال شونه بالا انداخت و گفت:
من نه فرصتی برای انتقام گیری دارم نه انگیزه ش رو... حالا دستامو باز کن...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
خب... من هنوز دلیلی برای این که دستات رو باز کنم ندارم.
دانیال با حرص گفت:
میخوام برم بارمان و پیدا کنم و مجبورش کنم برگرده... تو رو راهی می کنیم و خودمون می ریم آذربایجان... قسط قاچاقچی ها رو دادیم... فقط باید تا شهریور صبر کنیم.
یه لحظه احساس سرما کردم... گفتم:
پس برای همین برای فرار کردن عجله ای نداشت... از اولش هم توی ذهنش بود که ما رو می فرسته تهران و خودش می ره سمت آذربایجان...
دانیال گفت:
پس چرا منو پیچوند؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
احتمالااولش دلش خوش بود که رویا می تونه نجاتش بده... بعد که ذوق و شوقش فروکش کرد فهمید که گناهش بزرگتر از اونیه که رویا بتونه تبرعه ش کنه... برای همین دوباره به فرار فکر کرد... و تو رو هم با خودش اورد...
دانیال که سعی می کرد طناب دور دستش رو باز کنه گفت:
شایدم می خواست منو بکشه که ردی از فرارش نمونه...
چشم غره ای بهش رفتم. دانیال خندید و گفت:
چیه؟ باورش سخته که عشقت آدم بکشه؟ نکنه فکر کردی اسلحه ی توی دستش اسباب بازیه؟
کلمه ی " عشقت " رو با لحنی پرتمسخر گفت. دانیال با عصبانیت گفت:
بازم کن دیگه...
گفتم:
می خوای بری باهاش حرف بزنی یا در بری؟
دانیال گفت:
میرم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم که دو تایی بریم... می خوام برم از خر شیطون پیاده ش کنم... رویا رو که نمی تونه پیدا کنه... داره وقت رو هدر می ده.
گفتم:
بازت نمی کنم...
دانیال به دیوار تکیه داد. یکی از همون پوزخندهای همیشگیش رو بهم زد و گفت:
اگه بهت بگم برای چی اینجا هستی چی؟
با تعجب گفتم:
چی؟
دانیال با خنده گفت:
تو که فکر نکردی ما این قدر خنگ و ساده ایم که دختر تاجیک... قاضی معروف رو به خاطر استعداد نصفه نیمه ش توی رانندگی بکشونیم اینجا؟

قلبم توی سینه فرو ریخت. رو به روش وایستادم.اتاق تقریبا روشن شده بود... دیگه می تونستم صورتش رو ببینم... و البته پوزخند پر از تمسخرش رو... گفتم:
حرف بزن... بعدش بازت می کنم... قول می دم...
دانیال گفت:
اول بازم کن بعد می گم...
داد زدم:
حرف بزن!
دانیال خندید و گفت:
اوهچه عصبانی!... باشه... می گم... ولی هرچی که می دونم می گم... شاید خیلی چیزها باشه که من ندونم... من فقط می دونم تاجیک، راشدی و دو نفر دیگه با هم متحد شدن تا جلوی کار باند رو بگیرن... تصورشون این بود که کار باند قاچاق مواد مخدره... رئیس تصمیم گرفت بهشون نزدیک بشه و بفهمه چه قدر از ماجرا می دونند. اول از همه یکی از بچه های باند با برادرت دوست شد... ولی ظاهرا برادرت اهل این نبود که دوستاش رو خونه بیاره یا خبری از خونه برای دوستاش ببره... محبی می گفت بابات قبل از ازدواج وضع مالی خوبی نداشت... تازه دانشگاه رو تموم کرده بود و خواستگار مادرت بود که از لحاظ سطح خانوادگی ازش بالاتر بود. احتمال داد که اگه شخصی با این موقعیت خواستگاری دخترش بیاد به هوای تجربیات خودش قبول کنه... این شد که منی که هم دانشگاهی و هم رشته ت بودم رو مامور کردند که خواستگاریت بیام...
اخمام توی هم رفت. گفتم:
پس قبل از ماجرای من هم با باند همکاری می کردی... همه ی حرفایی که در مورد تحقیر کردنت زدی هم چرت و پرت بود!
نگاه دانیال ترسناک شد. گفت:
حرفامراست بود... چون شما منو دیدید و اون رفتار رو نشون دادید... به من جواب منفی دادید! هیچ فیلمی هم براتون بازی نکرده بودم... خیلی زور داشت بابات که خودش این طوری بود منو تحقیر کنه.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
بابای من تنها کسی توی خونه بود که سعی می کرد به وضع بد مالیت با دید مثبت نگاه کنه...
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... دانیال سکوت رو شکست و ادامه داد:
خلاصه...بعد از من به این نتیجه رسیدند که وارد کردن جاسوس توی خانواده ی تاجیک خیلی کار سختیه... برای همین ماجرا منتفی شد... تا این که یه خبرچین اطلاعاتی از باند رو در اختیار بابات گذاشت. نمی دونم خبرچین کی بود و چی گفت ولی رئیس تصمیم گرفت که بابات رو ساکت نگه داره. برای همین به من دستور داد که به سایه بگم سراغ دختری بگرده که رانندگیش خوب باشه و اونو به هر طریقی که می تونه وارد باند کنه. این ماموریت در واقع دست تیم های بالاتر از من بود ولی نمی خواستند سایه دقیقا بفهمه داره چی کار می کنه. نمی دونم چی شد که سایه دقیقا سراغ تو اومد... احتمالا یه نفر بهش خط داد که بیاد سراغ تو... منم مسئول بودم جلوی هم تیمی های سایه یعنی راضیه، رویا، بارمان و کاوه فیلم بازی کنم. رویا رو مسئول کردم که آمارت رو دربیاره. همه فکر کردند که ماجرای بابات یه اتفاق بوده و اعضای باند اصلا نمی خواستند سایه دست روی همچین دختری بذاره. این طوری تو ام از ماجرا خبردار نمی شدی... این طوری خودت رو محکوم به موندن و همکاری کردن می دونستی... اگه می فهمیدی که ماجرا در مورد باباته ممکن بود ماموریت رو درست انجام ندی... بهت احتیاج داشتند...
یه لحظه چشمامو بستم. دستی به پیشونیم کشیدم. سرم درد گرفته بود... مغزم داشت منفجر می شد. با خودم گفتم:
پس حتما منظور راضیه این بود... این که همیشه همه چیز اون طور که به نظر می رسه نیست...
چشمامو باز کردم و گفتم:
منو برای چی احتیاج داشتند؟
دانیال گفت:
اگه بگم شاید دیگه دستامو باز نکنی...
و با بدجنسی خندید. با عصبانیت و حرص دستامو مشت کردم و گفتم:
می گی یا دهنتو با چسب ببندم؟
دانیال گفت:
خب...ماموریت هایی که برات در نظر گرفته بودند کاملا بر طبق یه برنامه بود... ماجرا از جایی شروع شد که رئیس یه نفر رو اجیر کرد که یه سری اطلاعات غلط در مورد باند به راشدی بده. دیدیم که راشدی داره با جدیت دنبال این سرنخ می ره... تصمیم گرفتیم تشویقش کنیم که این کارو ادامه بده. اول ماجرای دخترش رو پیاده کردیم... ولی رادمان بدجوری کارو خراب کرد. بدترین کاری که کرد این بود که از بابات اسم برد. ما می خواستیم اتحاد بازپرس راشدی رو با تاجیک از بین ببریم ولی رادمان بدتر به هم ربطشون داد... یه سرنخ ناخواسته بهشون داد که برای به باند رسیدن باید متحد شن... این شد که نقشه ی دوم رو اجرا کردند... این که از دختر تاجیک علیه راشدی استفاده کنند... همکاری توی قتل برادرش... اونم وسط خیابون... همچین قتلی شتاب زده به نظر می رسه. به نظر می رسه کسی که این کار رو کرده عجله داشته... استرس داشته... این موضوع باعث می شد راشدی برای پیگیری سرنخ غلط بیشتر راغب بشه. شواهد بعدی نشون داد که راشدی همچنان سر همون سرنخه... فکر کرده بود حالا که ما این طور شدید عکس العمل نشون دادیم حتما این سرنخ به جواب درستی می رسه.
با تعجب گفتم:
ولی من که قیافه ی مبدل داشتم...
دانیال گفت:
میخواستیم آدم های زرنگی رو گول بزنیم. می خواستیم وانمود کنیم که نمی خوایم بفهمن راننده کی بوده. از طرفی... این امکان وجود داشت که تو قبل از ماجرای تصادفت به یه نفر در مورد ماجرای سایه خبر داده باشی. می خواستیم یه مهر تایید به این موضوع بزنیم که تو رو برای رانندگی می خوایم... قرار بود ماشین رو یه جا ول کنیم تا اثر انگشتت رو روی فرمون پیدا کنند.
دوباره مخم داشت سوت می کشید. گفتم:
ولی رحیم گفته بود ماشین چند هزارتا رفته بود و روی فرمونش یه عالمه اثر انگشت بود... قشنگ یادمه!
دانیال لبخند زد و گفت:
حرفیکه بهت زدم و یادت رفت؟ من برای رحیم این بهونه رو اوردم که فکر نکنه می خوایم تو رو تابلو کنیم... می خواستیم ماجرای تو رو مثل یه راز نگه داریم... گفتم... که تو نفهمی... ولی این نقشه مون هم خراب شد. رحیم یه گلوله توی داشبورد خالی کرد و شما مجبور شدید ماشین رو وسط خیابون ول کنید... ماشین که بررسی بشه جای گلوله هم پیدا می شه. اثر انگشتت رو پیدا می کنند و پیش خودشون این احتمال رو می دن که به زور مجبورت کرده بودند این کارو بکنی.
نفس راحتی کشیدم... بعد چند ماه به معنی واقعی کلمه احساس آسودگی کردم... پس امکانش بود بی گناهیم ثابت شه....
دانیال گفت:
اگهنقشه مون کامل اجرا می شد بابات به خاطر تو حاضر نمی شد هیچی از اطلاعاتی که به دستش رسیده بود بگه... و بدتر از همه این که قبل از آخرین نقشه فرار کردی...
گفتم:
آخرین نقشه چی بود؟
دانیال گفت:
دستمو باز کن...
نچنچی کردم... پام رو با حالتی عصبی تکون دادم... اگه بازش نمی کردم... اگه بارمان منو راهی تهران می کرد با دانیال چی کار می کرد؟ دانیالی که رادمان رو معتاد کرده بود... عذابش داده بود... یه حسی بهم می گفت بارمان این مرد رو زنده نمی ذاشت... اصلا برای همین اینجا کشونده بودش... که هیچ ردی از فرارش نذاره... هیچ دلیلی نداشت که دانیال رو با خودش ببره... می خواست از دانیال حرف بکشه و بعد... بکشتش...
به سمت دانیال رفتم. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می رفت. دست های دانیال رو باز کردم و گفتم:
اینکارو به خاطر تو نکردم... به خاطر این که دست های بارمان به خونت آلوده نشه دارم آزادت می کنم... نمی خوام به خاطر آدمی مثل تو گناه به اون بزرگی بکنه...
دانیال پوزخندی زد. طناب رو کامل باز کردم. رد طناب روی دستاش مونده بود. یه کم جای رد طناب روی مچش رو مالید و گفت:
آخرینکاری که می خواستند باهات بکنند این بود که به هوای تو بابات رو بکشونند توی تشکیلات... ازش حرف بکشند و بعد جفتتون رو خلاص کنند.
قلبم توی سینه فرو ریخت. زبونم بند اومد... دانیال گفت:
منتها بعد از رسیدن محموله هایی که مد نظرشون بود... شانس اوردی دختر...
لبخندی زد و گفت:
مواظب باش دستشون بهت نرسه...
از جاش بلند شد و به سمت در رفت. گفتم:
می ری با بارمان حرف بزنی؟
خندید و گفت:
مگهعقلم کمه؟ اونو بهت گفتم که دستامو باز کنی... مجبورم تنهایی برم آذربایجان... فکر می کنم اوضاع اون قدر بهم ریخته که حواس همه از فرارم پرت شه...
تو دلم گفتم:
اگه اون زودتر بره و به قاچاقچی ها برسهبارمان دیگه نمی تونه این طوری از کشور خارج شه... می تونم راضیش کنم پای کاری که کرده وایسته... و مطمئنم بابا هم کمکش می کنه...
سرمو بلند کردم و گفتم:
ازکجا باید مطمئن باشم اشتباه نکردی؟ در مورد رویا... در مورد من؟... اصلا چرا باید آدمی که این همه اطلاعات داره رو این قدر سقوطش بدن؟
دانیال گفت:
ترلان...من رئیس شدم چون توی یه زمینه استعداد داشتم... استعدادم توی فال گوش وایستادن و جاسوسی کردن حرف نداره... برای همین من مامور شدم که خانواده ی تو رو تحت نظر بگیرم... به خاطر همین استعدادم پست گرفتم که بتونم زیردستامو خوب تحت نظر بگیرم... محبی نمی دونه من این چیزها رو می دونم... خیلی هاش رو با جاسوسی کردن به دست اوردم... برای همین پستم رو ازم گرفتند و نزدیک به یه ماموریت مهم... یعنی ماجرای تو و بابات... منو اوردند توی اون خونه... که زاغ سیاه شماها رو چوب بزنم... به بارمان هم پست دادند و از اینجا دورش کردند که یه وقت دردسر درست نکنه... من قرار بود جاسوس باشم... فقط مشکل اینجا بود که نفهمیدند دیگه تحمل این شغل رو ندارم... من به خاطر پول در اوردن خیلی کارها حاضر بودم بکنم... ولی آدم کشتن نه...
دانیال در خونه رو باز کرد. آخرین لحظه رو بهم کرد و گفت:
یهپیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادم کردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...

فصل شونزدهم

عباسیانخم شده بود و با اخم و تخم به مانیتور نگاه می کرد. توی نیم رخش که نمی تونستم اثری از غم و اندوه همیشگی ببینم. وقتی صاف وایستاد و به چشمام زل زد مطمئن شدم که خبری از اون مرد افسرده ی همیشگی نیست...
با عصبانیت گفت:
این چه غلطی بود که کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
گفتید...
عباسیان بهم مهلت نداد و گفت:
ساکت!
منشی عباسیان با تعجب بهش نگاه کرد... انگار اونم هیچ وقت عباسیان رو این طوری ندیده بود. عباسیان با صدای بلند گفت:
بهت گفته بودم که اگه خراب کنی چه بلایی سرت می یاد... هان؟
منم صدامو بالا بردم و گفتم:
گفتی اعتمادش رو جلب کنم! فقط دو سه ساعت بهم وقت دادی! منم کاری کردم که دنبالم راه بیفته...
تا دهنش رو باز کرد که جوابمو بده گفتم:
یادت می یاد سر چت کردن هم بهم اعتماد نداشتی ولی بهت ثابت شد می دونم دارم چی کار می کنم؟
عباسیان صداش رو بالاتر برد... رسما داشت سرم داد می زد:
بسه!فکر کردی با کی طرفی؟ یه پسر چهارده ساله؟ چطور فکر کردی منی که یه باند رو چند سال روی انگشتم چرخوندم و هیچ ردی از خودم نذاشتم گول تو رو می خورم؟ مادر دختره دیدت! قرار ما این نبود که خودتو نشون کسی بدی! وقتی دختره دزدیده بشه اولین کسی که بهش مشکوک می شن تویی!
منم داد زدم:
فکرمی کنی دخترها برای دوستاشون از پسرهایی که باهاشون می رن سر قرار حرف نمی زنن؟ به هر حال دوستاش به پلیس می گفتند که با همچین پسری بیرون رفته. ممکن بود توی کامپیوترهاشون عکسمو داشته باشن... با یه چهره نگاری ساده هم تابلو می شد. تازه مامان تینا فکر می کنه رفتم کامپیوترش رو درست کنم.
منشی عباسیان پوزخندی زد و گفت:
با اون ماشین و اون لباسا؟!!!
عباسیان رو به منشیش کرد و گفت:
بگوکاوه بره خونه ی اون دختره... موبایل... وسیله ی ارتباطی... لپ تاپ... هرچی... حتی فیلم های دوربین... همه رو بدزده ببره برای بررسی... بگو کیبورد و هارد کامپیوترها رو هم برداره... برای این که مشکوک به نظر نرسه بگو یه خورده طلا جواهر هم برداره و گاوصندوق رو هم خالی کنه. می تونی رد تلفن خونه شون رو بگیری؟
منشی به سمت کامپیوتر چرخید و گفت:
یه ساعت پیش چکش کردم... هیچ تماسی اون موقع گرفته نشده بود.
عباسیان اخم کرد و گفت:
اگه برای دختره یادداشت گذاشته باشه چی؟
خندهم گرفت. اون هیچ نظری در مورد این که چه قدر از رادمان قدیمی فاصله گرفتم نداشت... اون قدرها احمق نبودم که یه روش رو دوباره اجرا کنم... متوجه شدم عباسیان به صورتم زل زده. گفت:
به چی می خندی؟
سعی کردم خنده م رو جمع و جور کنم. با این حال هنوز گوشه ی لبم یه چیزی شبیه به پوزخند جا خوش کرده بود. گفتم:
به مردی که چند ساله خودش رو از ترس دنیایی که داره آتیشش می زنه توی یه خونه حبس کرده و هیچی از دخترها نمی دونه.
عباسیان چشماش رو تنگ کرد. همون طور که با گام های کوتاه بهش نزدیک می شدم گفتم:
صدامون رو گوش می کردی... مگه نه؟ شنیدی که چه اتفاقی افتاد! بذار یه چیزی بهت یاد بدم...
جلوش وایستادم... ازم کوتاه تر بود... فقط تا شونه هام بود. گفتم:
بذاربهت یاد بدم چطور یه دختر رو دنبال خودت راه بندازی... همین که باهاش رابطه داشته باشی و چند روز غیبت بزنه و خبری ازت نشه با خودش فکر می کنه حتما منو برای همین می خواسته... دلشوره می گیره... مرتب دنبالت می گرده... عصبی می شه... استرس پیدا می کنه... و وقتی بعد چند روز یه دفعه پیدات بشه ممکنه یه کم بداخلاقی کنه ولی یه ترس پنهان از این که دوباره بذاری و بری داره... برای همین به پیشنهادت برای بیرون رفتن نه نمی گه... خصوصا اگه این دختر سنش کم باشه خیلی راحت می تونی این طوری کنترلش کنی.
عباسیان بعد از مکثی جلو اومد. توی چشمام زل زد و گفت:
گول حرفات که صد در صد درسته رو نمی خورم... یه کاری کردی... راستی... از برادرت خبر داری؟
ظاهرم رو حفظ کردم ولی ضربان قلبم یه دفعه اوج گرفت. با یه خونسردی عجیب که از جنس خونسردی های نادر خودم نبود گفتم:
فکر کنم خبرها دست تو باشه...
عباسیان گفت:
حالابذار من یه چیزی بهت یاد بدم... ترس و هیجانات روحی بخشی از اعصاب رو تحریک می کنه که باعث می شه ضربان قلب آدم بالا بره و مردمک چشمش گشاد بشه... می دونستی؟
گفتم:
نه... رشته م ریاضی بود... هیچی از این چیزهایی که می گی نمی دونم...
عباسیان گفت:
شایداون قدرها گوشم تیز نباشه که صدای بالا رفتن ضربان قلبت رو بشنوم ولی اون قدرها تجربه دارم که گول ظاهر خونسردت رو نخورم... می دونی... همه ی احساسات شما چشم رنگی ها رو می شه از چشماتون خوند...
لبخندی زد و گفت:
هیچ نظری در مورد این که چطور با اومدن اسم برادرت مردمک چشمت گشاد شد نداری... اینم حسن چشم های روشن...
صورتشپیش چشمم تغییر حالت پیدا کرد. هیجان و خشم به طور کامل از صورتش محو شد... بی تفاوت شد و بعد... دوباره تو جلد اون آدم غمگین و پژمرده رفت. آهسته گفت:
سعی کن آدمی که یه عمر پشت نقاب بی تفاوتی بدترین چیزها رو تحمل کرد با چیز دیگه ای گول بزنی...
پشتش رو بهم کرد. رو به منشیش کرد و گفت:
هرچیهست مربوط به کامپیوتر تینا می شه... روشنم بود... حتما یه ربطی بین رفتن بارمان و ماموریت برادرش هست... بگرد ببین چی پیدا می کنی.
در ویلا باز شد و یه مرد قدبلند و هیکلی وارد سالن شد. عباسیان گفت:
مواظب پسره باش...
قبل از این که مرد بازوم رو بگیره به عباسیان گفتم:
شک داری... مگه نه؟ اگه نه تا حالا منو کشته بودی...
یه گام به سمتش برداشتم و گفتم:
ولی اگه چیزی ازم پیدا نکردی... بهتره بلیط پروازمون روی میزت باشه! ... من و بارمان!
عباسیان لبخندی عجیب بهم زد و گفت:
باشه...
سرش رو آهسته تکون داد و گفت:
همتو... هم بارمان! به محض این که دستم بهش برسه هر جفتتون رو می فرستم جایی که همه ی آرزوهاتون براورده شه... درستون رو بخونید... کار کنید... دوست دخترهاتون مثل حوری های بهشتی دور و برتون بچرخن... مادرتون هم می فرستم پیشتون... می دونی به همچین جایی چی می گن؟ بهشت!... البته مطمئن نیستم که وجود داشته باشه... یا دست کم اگه وجود داشته بشه بارمان لیاقتش رو داشته باشه... متاسفم که قسمت شما دو تا برادر حتی توی اون دنیا هم کنار هم بودن نیست...
و من تازه داشتم معنی پروازی که قولش رو داده بود می فهمیدم...

بخش اول فصل هفدهم

_ خانوم از جون ما چی می خواید؟
اخمام توی هم بود. گفتم:
دستتو باز کردم که بچه ت رو شیر بدی... همین! زیاد وقت نداری... می خوام دوباره دستت رو ببندم.
زنکه به گریه افتاده بود بچه ش رو بغل کرد. دم در اتاق وایستاده بودم. چوبی که احتمالا زن برای محافظت از خودش گوشه ی اتاق گذاشته بود حالا توی دست من بود. صدای گریه ی بچه ش عصبیم می کرد. حرف های دانیال اذیتم می کرد... این که وجود داشتنم چه خطر بزرگی برای بابام بود... مگه بابام چی می دونست؟ حتما چیز مهمی بود... باید زودتر خودمو به یه جای امن می رسوندم... این طوری امنیت بابام هم تضمین می شد...
کسی با مشت به در زد. از جا پریدم. نگاه مشکوکی به زن کردم. رنگ از صورتش پریده بود. زیرلب داشت دعا می کرد... تو دلم گفتم:
فقط برادرش نباشه!
با بداخلاقی بهش گفتم:
فقط صدات در نیاد! فهمیدی؟
به سمت در رفتم. کسی از پشت در گفت:
ترلان! هستی؟
باتعجب درو باز کردم. با دیدن کسی که پشت در بود. نفس توی سینه م حبس شد. قلبم توی سینه فرو ریخت... با ناباوری نگاهی به سر تا پاش کردم. موهای خرمایی تیره ش... قد متوسط و صورت جذابش... با صدایی لرزون گفتم:
رضا!...
ازشدت بهت و حیرت صدامو گم کردم... دهنم رو بدون این که صدایی ازش خارج شه باز و بسته کردم... قلبم دیوونه وار تو سینه می زد... نگاهی به سر تا پاش کردم... نه... خودش بود...
دوباره صدام رو پیدا کردم و گفتم:
تو... اینجا... اینجا چی کار می کنی؟
نگاهی به پهلوش کردم... زخمی شده بود. خونریزی داشت. به سمتش رفتم و گفتم:
خدای من... چی شده؟ زخمی شدی... داره ازت خون می ره...
صورتش از درد تو هم جمع شده بود. با دست چپ زخمش رو گرفته بود. با دست راست مچ دستم رو گرفت و گفت:
باید از اینجا بریم... زود باش...
دستمو پس کشیدم و گفتم:
نمی تونم... الان نه... بارمان هرلحظه ممکنه بیاد... رضا چی شده؟
رضا دوباره دستمو گرفت. منو از خونه بیرون کشید. زخمش رو گرفت و صورتش دوباره از درد توی هم رفت.
هنوز باورم نشده بود رضا رو به روم وایستاده... با همون بهت و حیرت گفتم:
تو اینجا چی کار می کنی؟
رضا نفس عمیقی کشید... مکثی کرد... گفت:
بارمان نمی یاد اینجا... دیدمش... بارمان رو فرستادم چند تا ده بالاتر... باید از اینجا بریم...
اخم کردم و گفتم:
چی داری می گی رضا؟
یهنگاه به سر تا پاش کردم. قلبم هنوز از شدت هیجان داشت محکم توی سینه می زد... آخه رضا این جا چی کار می کرد؟ چطور ممکن بود؟ رضا گفت:
من هرچی می دونستم به بابات و برادرت گفتم... بعدش...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
دانیال می گفت ردی ازت پیدا نکردن...
رضا با اون صورت در هم رفته اخمی کرد و گفت:
دانیال؟ دانیال کیه؟ ...
صورتش دوباره جمع شد. چنگی به زخمش زد. تا کمر خم شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بازوشو چسبیدم و گفتم:
رضا... حالت خوبه؟
رضا چنگی به دستم زد و گفت:
آره... آره... باید از اینجا بریم... باید بریم پیش بارمان... زخمی شده... حالش خرابه...
احساس کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت... معده م به شدت تیر کشید. کل بدنم به لرزه در اومد. رضا ادامه داد:
پلیس منو اینجا قایم کرده بود که دست باند بهم نرسه... یه ساعت پیش یه عده ناشناس حمله کردند...
سرشوبالا اورد... اشک توی چشماش جمع شده بود... نمی دونم از درد بود یا از حرفی که می خواست بزنه... صورتش خاکی و خونی شده بود... قلبم به درد اومد... ادامه داد:
محافظام رو کشتن... آخرین لحظه خیلی اتفاقی بارمانمنو پیدا کرد و کمکم کرد... بدجوری زخمی شده... با ماشین یکی از اهالی ده فرستادمش یه جای دیگه... باید بریم... باید بریم پیشش...آخ....
دستش رو دوباره روی زخمش گذاشت. دور و بر خودم چرخیدم. باید چی کار می کردم؟ قلبم توی دهنم بود... رضا گفت:
بارمان گفت اینجایی... زود باش... باید بریم...
شکداشتم... رضا برای چی اینجا قایم شده بود؟ چرا همه چی یه دفعه ای شده بود؟ بارمان... بارمان زخمی شده بود... قلبم درد گرفت... معده م تیر می کشید... رضا به دست های یخ زده م چنگ زد و گفت:
ترلان... باورم نمی کنی؟ اگه... اگه دست بارمان به رادمان نمی رسید به کی اعتماد می کرد تا به تو خبر بده؟ هان؟....
بهچشم های تیره ش نگاه کردم... و صورت خاکی و خونیش... دست هاش می لرزید... دهنم خشک شده بود... قلبم اون قدر محکم می زد انگار که می خواست سینه مو بشکافه و خودشو به بارمان زخمی برسونه... سرم گیج رفت... نه... بارمان....
گفتم:
معلومه... به تو می گفت...
فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
پس باهام بیا...
دستمو کشید... به سمت یه پیکان خاکستری قدیمی رفتیم... دست و پام از شدت هیجان می لرزید...
" بارمان طاقت بیار... من دارم می یام... "
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 22-09-2014، 14:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان