امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#27
قسمت 23

رویا با عصبانیت گفت:
چه غلطی می کنی؟
بارمان گفت:
حرف نزن!
رویا گفت:
بارمان می فهمی چی می گی؟
خواستم به طرف در برم که بارمان با صدای بلندی گفت:
تکون نخور! همون جا وایستا!
من و رویا سر جامون خشک شده بودیم. طولی نکشید که خسرو دم در ظاهر شد. نگاهی به رویا کرد. بارمان آمرانه گفت:
ببرش توی ماشین... یه راست می ریم پیش محبی!
خسرو نگاهی مشکوک به رویا کرد و گفت:
نباید قبل از مطمئن شدن شلوغش کنی!
بارمان با صدای بلند گفت:
بادیگارد گوش می ده و هرچی بهش می گن و انجام می ده. فهمیدی؟ بار آخر باشه که صداتو می شنوم!
نگاهیبهم کرد... هیچ وقت تا اون موقع این طور وحشتناک نگاهم نکرده بود... با اخم و تخم... با چشم هایی که تیره تر از همیشه به نظر می رسید...
گفت:
این یکی رو هم ببر... هم دستشه...
قلبمدوباره توی سینه فرو ریخت... احساس کردم یه لحظه از شدت این شوک چشمم سیاهی رفت. خسرو هنوز داشت با شک و تردید نگاهمون می کرد. بارمان اسلحه ش رو پایین اورد. همین طور که از اتاق خارج می شد نگاه معنی داری به خسرو کرد و گفت:
فکر نمی کنم جاسوس وزارت اطلاعات کم چیزی باشه!
خسرولبخند کمرنگی زد. با ناباوری به بارمان نگاه کردم... فیلمش بود یا تا حالا فیلممون کرده بود؟ این سیاستش بود یا تا قبل از این؟ چی راست بود چی دروغ؟
بارمان با صدای بلند گفت:
دانیال... جمع کن... داریم می ریم!
قلبمبرای بار سوم توی سینه فرو ریخت. خسرو با یه دست بازوی رویا رو گرفت. همین که جرقه هایی از روش های مختلف فرار توی ذهنم زده شد بادیگارد دوم بارمان هم وارد اتاق شد. بازومو گرفت و به سمت طبقه ی پایین رفتیم. با خودم فکر کردم صد در صد این نقشه ی فرارشه... ولی... راستی بارمان چطوری رئیس شده بود؟ این طوری؟ نکنه تمام مدت داشت راپورت رویا رو می داد؟!... چرا همیشه ماموریت هاشو درست انجام می داد؟... اصلا آدمی که کلکی توی کارش نباشه چرا الان جلوی چشم من داره با لبخند با دانیال حرف می زنه؟
رویا با عصبانیت به بارمان گفت:
منم خیلی حرف ها برای زدن دارم... فکر نکن ساکت می شینم!
خسرو رویا رو دنبال خودش کشید. رویا نیروشو جمع کرد. خودش رو به سمت بارمان کشید و گفت:
خصوصا در مورد برادرت!
بارمان لبخندی زد و گفت:
همه شو برای محبی بگو... همه ش رو!
تو دلم گفتم:
امکان نداره بارمان در مورد رادمان این طوری حرف بزنه... امکان نداره... این یه نقشه ست برای فرار...
رویاهنوز داشت تقلا می کرد. بعد انگار اونم یه چیزی فهمید... کم کم ساکت شد... دوزاری اونم مثل من تازه افتاده بود... داشتیم فرار می کردیم... با تعجب نگاهی به دور و بر خونه کردم... این بار آخر بود که اینجا رو می دیدم... داشتیم می رفتیم... برای همیشه... داشتم برمی گشتم پیش خانواده م...

سوار ون شدیم... من، رویا و دانیال پشت نشستیم. بارمان گفت:
ببندشون...
رو به خسرو کرد:
صبر کن... من می رم وسایلو بیارم.
بعد رو به اون یکی بادیگاردش کرد و گفت:
تو بمون... من و دانیال و خسرو باهاشون می ریم.
از فرصت استفاده کردم. رو به رویا کردم و آهسته گفت:
ماجرا چیه؟
دانیال آهسته لگدی به پام زد و گفت:
هیس!
من نمی فهمیدم دانیال کجای این برنامه جا داره؟
از جاش بلند شد. با بداخلاقی گفت:
پشت کنید بهم!
دست های من و رویا رو بهم بست. چسب روی دهنمون زد. پوزخندی به رویا زد و با بدجنسی گفت:
داری سکته می کنی؟ خیلی زود می فهمی هیچ کس منتظرت نیست!
اخم های من توی هم رفت. چی می گفتند؟
درون بسته شد. قلبم از هیجان محکم توی سینه می زد. توی هاله ای از شک و تردید شناور شده بودم... ما داشتیم فرار می کردیم... می دونستم... ولی دانیال چرا داشت با ما می اومد؟ امکان نداشت با بارمان دست به یکی کرده باشه... خصوصا بعد کاری که با رادمان کرد... این دو نفر رسما دشمن بودند... اگه با ما بود چرا داشت چرت و پرت به رویا می گفت؟ اگه داشتیم فرار می کردیم رویا چرا خیلی آروم داشت تلاش می کرد طناب رو باز کنه؟ این چسب لعنتی چی بود روی دهنم؟
ون به راه افتاد. با اخم و تخم نگاهی بهدانیال کردم. نگاهم نمی کرد... داشتم از کنجکاوی می مردم... دانیال سیگاری گوشه ی لبش گذاشت... نگاهی به لباساش کردم... شبیه اون موقعی به نظر می رسید که اومده بود خواستگاریم... دیگه خبری از کت شلوار و این جور چیزها نبود... یاد حرف هایی افتادم که روز مهمونی آتوسا بهم زده بود... حاضر نبودم این آدم رو هیچ جوری ببخشم...
به ساعت مچی دانیال نگاه کردم...ده و نیم شب بود... سعی کردم سرعت ون رو پیش خودم تخمین بزدم... چشمام رو بستم... نمی تونستم... ولی به نظر نمی رسید از شصت تا بیشتر داشته باشه... صدایی که از زیر ماشین می اومد نشون می داد که در حال حرکت توی یه زمین سنگی هستیم... ماشین بعضی وقت ها تکون های شدیدی می خورد و این فرضیه رو پیشم اثبات می کرد...
دانیال با صدای بلندی گفت:
تکون نخور!
رویا داشت به کارش ادامه می داد... دانیال لگدی به پای رویا زد و گفت:
به هر حال همین که از ماشین پیاده شیم دهنت سرویسه... تقلای بیخودی نکن!
رویا از کارش دست کشید.
چسببدجوری اذیتم می کرد.... قلبم محکم توی سینه می زد... هیجان زده بودم و دست و پا و دهن بسته نمی ذاشت هیچ جوری ابرازش کنم... داشتم خفه می شدم.
نگاهی به ساعت دانیال کردم... یازده و ده دقیقه... چهل دقیقه با سرعت شصت تا یا کمتر داشتیم می رفتیم...
احساس کردم حالا داریم روی آسفالت حرکت می کنیم...
چشمامو بستم... داشتم برمی گشتم... بعد از چند ماه داشتم پیش مامان و بابام برمی گشتم... و معین... و شاید ترانه...
برمیگشتم تا به زندگی یه آدم عادی ادامه بدم... یه دختر معمولی درس نخون و عاشق رانندگی که مامانش از دستش حرص می خوره و باباش مجبورش می کنه ماجراهای توی روزنامه حوادث رو مرور کنه... با معین سر حجم اینترنت دعوا داره و بعضی اوقات حوصله نداره با ترانه تلفنی حرف بزنه و برای هزارمین بار در این چند سال بگه هیچ خبری نیست ولی باید با حرکات چشم و ابروی مادرش این انسجام زوری خانوادگی رو از راه دور با یه تلفن حفظ کنه... با اون فامیل هایی که همه دکتر و مهندس هستند و بعضی وقت ها توی مهمونی ها این قدر قلنبه سلنبه حرف می زنند که هیچکس هیچی از حرفاشون سر در نمی یاره... و... یه دوست خیلی خوب به اسم آوا و شوهر دوست داشتنیش رضا...
ولی...من از اون شهر می ترسیدم... از شهری که آدم هایش هرگز فراموش نمی کردند دختر تاجیک یه زن رو با ماشین زیر گرفت و توی قتل سروان راشدی همکاری کرد...
از شهری که منو تا ابد به سرزنش های مامان و نگاه های ناامید بابا محکوم می کرد...
شهری که شاید... احتمالا... به احتمال خیلی قوی... نه!... صد در صد!... با فاصله و اختلاف من و بارمان رو از همه جدا می کرد...
و حرف های آقای فارسی که مهر تاییدی به همه ی این ها بود...
نگاهم به ساعت دانیال افتاد... یازده و نیم!
دانیالهم نگاهی به ساعتش کرد... نگاهی به شیشه ی سیاهی که بین ما و قسمت راننده بود کرد. سرشو چرخوند. نفس عمیقی کشید... یه دفعه با لگد محکم به در ون زد. من و رویا از جا پریدم... دوباره محکم لگد زد... سرعت ماشین کم شد. صدای بارمان از جلو اومد:
چه خبر شده؟...
دانیال جوابی نداد... دوباره لگدی به در زد. بارمان بلند گفت:
دانیال!... دانیال!... خسرو بزن کنار!
لحن پراسترس بارمان دلمو شور انداخت... نکنه دانیال نقشه ی شومی داشته باشه؟
ماشین متوقف شد. چیزی نگذشت که در باز شد. خسرو با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
چی شده؟ چه خبره؟
صدای بارمان از پشت سرش اومد:
تکون نخور!... دستهاتو ببر بالا!


======

چشم های خسرو از تعجب چهار تا شد... اون قدرهیکل خسرو گنده بود که بارمان رو از پشت سرش نمی دیدم. فقط دستش رو دیدم که اسلحه ی خسرو رو از پشتش در اورد. گفت:
دانیال! دست اون دو تا رو باز کن!
دانیال دست و دهن ما رو باز کرد. از ون پیاده شد و مشغول بستن دست و پای خسرو شد. من و رویا از ماشین پیاده شدیم. خسرو گفت:
می خواید فرار کنید؟ هنوز رئیس رو نشناختی بارمان! به یه کیلومتری اینجا نرسیده پیداتون می کنه!
بارمان گفت:
باشه... تو راست می گی... حالا دهنتو ببند!
دانیال کار بستن دست و پای خسرو رو تموم کرد. خواست دهنش رو با چسب ببنده که بارمان گفت:
صبر کن!
رو به رویا کرد و گفت:
توی داشبورد ماشین یه شیشه اتر و دستماله... ورش دار بیار!
همین که رویا ماشین رو دور زد تا اتر رو بیاره دانیال گفت:
بارمان... باید یه چیزی بهت بگم!
بارمان گفت:
بذارش برای بعد...
دانیال با عصبانیت گفت:
همین الان!
بارمان گفت:
بهت می گم باشه برای بعد!
خسرو که خونسرد به نظر می رسید با خنده گفت:
خیلیزود بهم می رسیم بارمان... این قدر زود توی دام می افتی که جایی برای تعجب و شوکه شدن نمی مونه... قبل از این که به خودت بیای یه گلوله توی سرت خالی می کنند...
دانیال بدون توجه به خسرو آهسته گفت:
تو همه ی ماجرا رو نمی دونی!
در همین موقع رویا سر رسید. دانیال با عصبانیت سنگ روی زمین رو شوت کرد و زیرلب گفت:
احمق!
اتر و دستمال رو از دست رویا گرفت. بارمان بهم گفت:
بشین جلو!
رویا اعتراض کرد:
پس این دختره به چه دردی می خوره؟ مگه رانندگیش خوب نیست؟
سعی کردم لحن بد رویا رو نادیده بگیرم. گفتم:
من می شینم پشت فرمون!
پشتفرمون نشستم... دستی به سرم کشیدم... از درد داشت می ترکید... قلبم توی سینه به شدت می زد و مطمئن بودم تا ماجرا ختم به خیر نشه با همین هیجان می زنه و آروم نمی گیره...
از توی آینه بغل دیدم که بارمان و دانیال خسروی بیهوش رو با زور و زحمت به گوشه ی جاده کشوندند... صدای دانیال رو شنیدم:
زورت اندازه ی یه دختربچه ی چهار ساله ست... بلند کن اون پاشو دیگه...
بارمان داد زد:
اون موقعی که منو فرستادی تا معتادم کنن باید فکر اینجاشم می کردی...
دانیال هم با صدای بلند گفت:
تو حقت بود!
رویا به کمک بارمان رفت. منم از ماشین پیاده شدم... هرچند می دونستم زور من از یه دختربچه ی چهارساله هم کمتره...
تا ماشین رو دور زدم و بهشون رسیدم خسرو رو توی حاشیه ی جاده ول کردند...
نگاهیبه اطرافم کردم. یه جاده ی یه بانده با آسفالتی قدیمی و پر تپه چاله بود. تا جایی که چشم کار می کرد خبری از تیر چراغ برق نبود... دور و بر جاده رو گیاه های بلندی گرفته بود. نگاهی به آسمون کردم... سیاه سیاه بود و ابرهایی که سرمه ای تیره به نظر می رسیدند از جلوی هلال ماه رد می شدند... توی زندگیم این همه ستاره رو با هم توی آسمون ندیده بودم... توی آسمون تهران به زور دو سه تا ستاره پیدا می شد...
هوا مرطوبش سوزی داشت که یهکم برای اردیبهشت عجیب و غریب به نظر می رسید... سرمو پایین انداختم. بارمان، رویا و دانیال وارد جاده شدند. بارمان که نفسش به زور بالا می اومد دوباره اسلحه ش رو بیرون کشید و گفت:
خب دانیال! حالا برو توی ون و بذار رویا دست و پات رو ببنده!
رویا گفت:
همین جا کنار خسرو ولش کن دیگه!
بارمان با بدجنسی گفت:
هرجایی می تونم ولش کنم... ولی می خوام اول بفهمم اون نصف دیگه ی ماجرا چیه!
دانیال پوزخندی زد و گفت:
یه جورایی ته دلم مطمئن بودم دوباره بهم خیانت می کنی!
بارمان گفت:
راستش می ترسم از اون خیانت اول کینه به دل گرفته باشی... برای همین پیشدستی کردم. تجربه نشون می ده بدجوری کینه ای هستی...
و با سر منو به دانیال نشون داد. دانیال دوباره پوزخند زد و گفت:
آهان! باشه... دیر یا زود می فهمی که چه غلطی کردی!
بارمان گفت:
ترلان سوار شو! زود باش!
آخرین چیزی که دیدم صحنه ای بود که رویا داشت دست و پای دانیال رو می بست.
گیجشده بودم... نمی دونستم چه خبره... یه آدم گیج و ویج بودم و قلبمم آروم نمی گرفت... بارمان دانیال رو با خودش دزدیده بود که ازش حرف بکشه؟ فکر خوبی بود... ولی ماجرای خیانت چی بود؟ خیانت اول... کینه ی دانیال... چرا من هیچی نمی دونستم؟
بارمان جلو نشست. سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. گفت:
خب... بریم ببینیم این خانوم ما چطوریه رانندگیش!
با تعجب گفتم:
با ون؟
خندید و گفت:
ببخشید که در حدت نیست!
چند دقیقه ی بعد صدای بسته شدن در پشتی ون رو شنیدم. رویا هم سوار شده بود. رو به بارمان کردم و گفتم:
کمربندت رو بستی؟
بارمان گفت:
نگران نباش... امکان نداره سوار ماشین یه خانوم بشم و کمربندم رو نبندم!
چشم غره ای بهش رفتم. با صدای بلند تیک آف ماشین از جاش کنده شد. بارمان داشبورد رو گرفت و گفت:
هل نشو... بذار پنج دقیقه بگذره بعد ضایع نکن!
با مشت به پهلوش زدم و گفتم:
مسخره م نکن نامرد!
خندید...سکوت بینمون برقرار شد... جاده ی داغون! و قشنگی بود... آسفالتش اون قدر داغون بود که انگار داشتم روی یه راه شوسه ای رانندگی می کردم... بارمان داشت به آسمون نگاه می کرد. گفتم:
یه لحظه فکر کردم داری ما رو می فروشی! چرا جدی جدی رویا رو لو دادی؟
نمی دونم رویا با چی به شیشه زد. از جا پریدم. رویا گفت:
راست می گه! چرا منو لو دادی؟
بارمان خندید و گفت:
من خیلی وقته که تو رو لو دادم!
رویا با تعجب گفت:
چی؟
صداش ضعیف بود ولی تعجب و وحشت رو می شد از توش خوند. بارمان گفت:
فکر می کنی چه جوری رئیس شدم؟... حالا الان ولش کن... بعدا براتون می گم!
رویا ول کن نبود:
یعنی چی؟ تو منو فروختی؟
بارمان گفت:
میخواستم پست بگیرم... با اون پستی که داشتم هیچ وقت نمی تونستیم فرار کنیم! اطلاعات خوب بهشون دادم... اونام در عوضش بهم پست دادن... بده؟ اگه این کار رو نمی کردم الان در حال فرار کردن نبودیم!
پرسیدم:
پس چطور رویا رو نبردن ازش حرف بکشن؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
ازاین طور آدما به این راحتی نمی شه حرف کشید... اونام اینو خوب می دونستند... برای همین احتمالا گذاشتند رویا با ما بمونه تا شاید ردی از مافوقش بگیرن یا اطلاعات بیشتری جمع کنند...
با تعجب پرسیدم:
مطمئنی؟
بارمان با خنده گفت:
نه!
گفتم:
اگه یه وقت می کشتنش یا می بردنش چی؟
بارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
گروهیکه به جای این که آدم هایی که مد نظرشونه رو بدزده از طریق دوستی وارد می شه هیچ وقت نمی یاد تو سر یه جاسوس تیر خلاص خالی کنه... اساس کارشون سیاسته... این قدرها باهاشون کار کردم که بتونم کارهاشون رو پیشبینی کنم.
رویا داشت یه چیزی اون پشت می گفت که درست نمی شنیدم... احتمالا فحشی ناسزایی چیزی بود...
یه ساعت بعد آدرنالین توی خونم ته کشید و کم کم خوابم گرفت... داشتم مرتب خمیازه می کشیدم که جاده تموم شد. بارمان گفت:
ماشین رو نگه دار... با این ماشین لو می ریم...
با تعجب پرسیدم:
پس چی کار کنیم؟
بارمان گفت:
نزدیکی های اینجا یه آبادیه... می ریم اونجا. صبح که شد یه کاریش می کنیم.
از شدت تعجب داد زدم:
یه کاریش می کنیم؟ این یعنی چی؟ هیچ نقشه ای نداری؟
بارمان با خونسردی اعصاب خوردکنش گفت:
عیبی نداره... نقشه هم پیدا می کنیم...
ماشینرو کنار زدم. با ناباوری نگاهش کردم... همون لحظه به این نتیجه رسیدم که چه خریتی کردم جونمو وسط گذاشتم... بارمان یه تخته ش کم بود... بدون نقشه می خواست این گروه رو دور بزنه؟
نمی دونم یه دفعه این فکر از کجا بهذهنم رسید که اگه همه ش نقشه باشه چی؟ نمی دونم چه نقشه ای ... ولی دوستیش با من... عشق و احساسش... ماجرای رویا... اصلا نکنه یه دفعه یه بلایی سر من و رویا بیاره، دست های دانیال رو باز کنه و همه چی بهم بریزه؟!...
احساساتمتضادی نسبت بهش تو وجودم شکل گرفت... نسبت به این مرد خونسردی که با همه ی سیاست هاش ادعا می کرد نقشه ای نداره... می ترسیدم... از این مرد و چشم های وسوسه برانگیزش می ترسیدم... آقای وسوسه... با شیطنتی که از پشت آبی نگاهش آدمو اغوا می کرد... می ترسیدم این شیطنت دامن زندگیم رو بگیره و توی اوج امیدواری با ناامیدی و خیانت ضربه ی آخر رو بهم بزنه...

******
بارمان دستور داده بود پای دانیالباز شه... دانیال جلوتر می رفت و بارمان با فاصله پشت سرش می اومد. من هم گام با بارمان و رویا هم گام با دانیال بود. کل ون رو برای پیدا کردن وسایل به درد بخور بهم ریخته بودیم. ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردیم. از قضا رویا در شیشه ی اتر رو خوب نبسته بود و بیشترش پریده بود. بارمان هم به باقی مونده ی اتر توی شیشه نگاه کرده بود و گفته بود که به درد بیهوش کردن مگس هم نمی خوره...
راهمون رو از بین گیاه هایی که تا ساق پامون بود و خارهای تیزشون توی پاهامون فرو می رفت باز می کردیم. رویا رو به بارمان کرد و گفت:
این ماشینی که سر جاده ول کردیم لومون می ده.
بارمان گفت:
نه بابا... صبح می ریم... به اونجاها نمی کشه.
رویا گفت:
محبی تا صبح به این قضیه که چرا هنوز پیشش نرسیدیم مشکوک می شه.
بارمان نگاهی به اطراف کرد. مکثی کرد و گفت:
بهت که گفتم صبح از این جا می ریم.
رویا دهنش رو باز کرد تا مخالفت کنه. اعتراض کردم:
بسه دیگه! اگه ناراحتی برگرد پیش ماشین و از این جا دورش کن.
رویا سرشو به سمت جلو چرخوند و چیزی نگفت. بارمان گفت:
نکنه انتظار داری من برم این کارو بکنم؟
رویا نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
همینمون مونده بود که ترلان هم طرف بارمان رو بگیره!
کمیکه بین گیاه های خشک کنار جاده پیش رفتیم به یه سراشیبی رسیدیم... پایین سراشیبی یه آبادی بود... بارمان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
زود باشید دیگه... هوا که روشن شد خودمونو با یه وسیله می رسونیم شهر...
دانیال با دهن بسته صدایی در اورد. بارمان صداش رو بالا برد و گفت:
آره.. شهر! می ریم تهران! چیه؟ حرفی داری؟
دانیالسرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد... هنوز مشکوک می زد... این که بدون دردسر درست کردن داشت جلومون راه می رفت و سرکشی نمی کرد عجیب بود... هر لحظه انتظار داشتم که با یه کلکی قشقرق به پا کنه... هنوز ازش می ترسیدم... بیشتر از قبل...
صدای زوزه ای شبیه به زوزه ی شغال بلندشد... نگاهی با ترس به اطرافم کردم. همه جا تاریک بود تنها منبع نور، نور ماهی بود که نیمی از اون زیر ابرهای سرمه ای پنهان شده بود. قلبم محکم توی سینه می زد... از این شرایط نمی ترسیدم... اعتماد به نفس کاذب بارمان به منم سرایت کرده بود. فقط اضطراب داشتم... اضطراب شدید...
چشمم به خونههایی افتاد که زیر پام بود. خونه ها به صورت نامرتب و با فاصله های مختلف از یه خیابون گلی قرار گرفته بودند... خیلی محقر به نظر می رسیدند. سقف هاشون از جنس شاخ و برگ درخت و دیوارهاشون گلی بود. ابتدای آبادی یه مخزن بزرگ آب بود که از شیرهاش آب چکه می کرد. دور و برش یکی دو تا دبه ی خالی آب افتاده بود. زمین کنار مخزن به لجنزاری متعفن تبدیل شده بود. رویا آهسته گفت:
خب حالا چی کار کنیم؟
من که با بینی چین خورده به وضع تاسف بار آبادی نگاه می کردم گفتم:
شاید قبول کنند در ازای پول یه شب بهمون جا بدن!
بارمان پوزخندی زد. نگاهی به کوله پشتی بارمان کردم و با شک و تردید گفتم:
چیه؟ ... آهان! راستی ما پول نداریم...
بارمان گفت:
نه... یه اسکناس هم ندارم...
رویا اخم کرد و گفت:
یعنی چی مگه تو رئیس نبودی؟ بهت هیچ پولی نمی دادن؟
بارمان لبخندی زد و گفت:
همه شو خرج کردم...
رویا با تعجب پرسید:
خرج چی؟... تو که مثل این بابا اهل لباس خریدن نبودی!
به صورت دانیال نگاه کردم. احتمالا اگه دهنش با چسب بسته نشده بود پوزخندی تحویلمون می داد. بارمان گفت:
بعدا بهت می گم!
دستی به چونه ش کشید. لبخندی روی لبش نشست. گفتم:
نقشه ای داری؟
بارمان خندید و گفت:
یکی هم نه... دوتا...
رویا لبخندی زد و گفت:
مثل یه خلافکار حرفه ای!
بارمان خشاب اسلحه ش رو چک کرد و گفت:
بایدواقع بین باشیم... متاسفانه من یه خلافکار حرفه ایم... یه خلافکار حرفه ای هم همیشه یه نقشه ی دوم داره که اگه نقشه ی اول اجرا نشد نقشه ی دوم رو اجرا کنه... .
******

بارمان در زد. رویا و بارمان دو طرفدانیال وایستاده بودند... من پشتشون وایستاده بودم ولی حدس می زدم قیافه ی دانیال دیدنی شده باشه... احتمالا داشت به شدت حرص می خورد. بارمان با مشت به در کوبید... دیگه توی شهرم این ساعت همه خواب بودند چه برسه به اونجا...
زنیبا چادر سفید در رو باز کرد. با دیدن اسلحه ی توی دست بارمان که به طرف دانیال نشونه گرفته شده بود هینی گفت و دستش رو روی قبلش گذاشت. بارمان گفت:
خانوم برو تو... سریع باش...
زن با صدایی لرزون گفت:
چه خبر شده؟
بارمان گفت:
من مامور پلیس هستم... خانوم عجله کن... الان براتون توضیح می دم...
رویا گفت:
بفرمایید تو... سریع باشید...
بدون این که منتظر تعارف زدن زن بشیم وارد خونه شدیم. زن گفت:
چه خبر شده؟ شما نباید بدون اجازه وارد خونه شید.
لهجه ش نشون می داد شمالیه... پس شمال کشور بودیم... باید از هوای مرطوبش این حدس رو می زدم . بارمان گفت:
خانوم من مامور پلیسم... این مرد مجرمه... همدست هاش ممکنه کمین کرده باشن... صبح نیروی کمکی می رسه و از این جا می ریم...
زن انگشت اشاره ش رو گزید. با وجود اون تاریکی می تونستم برق ترس رو توی چشم های تیره ش ببینم. زن گفت:
سرکار... ما رو توی دردسر نندازید... من بچه ی کوچیک دارم...
زیرلب به رویا گفتم:
اَی بمیری!
رویا حدس زده بود چون دیوارهای خونه خیلی وقته تعمیر نشده خونه مال یه پیرزنه ولی ظاهرا خونه مال یه زن تنها بود...
زن با ترس و لرز به سمت در خونه رفت و گفت:
من... من برم دادشمو صدا کنم...
بارمان با تحکم گفت:
لطفا همین جا بمونید! این که کسی خبردار نشه به نفع خودتونه...
یهلحظه سکوت توی خونه برقرار شد... احساس کردم بارمان یه کم گند زد... شاید باید می گفت به صلاح یا به خاطر امنیت خودتونه... با اضطراب به زن نگاه کردم... یه دفعه زن به طرف در دوید. سریع به طرف در رفتم و خودمو جلوش انداختم. اینم از نقشه ی اول بارمان!
بارمان دانیال و کنار زد. اسلحه رو به سمت زن گرفت و با اون خونسردی همیشگیش گفت:
نمیخواستم این طوری شه... اشتباه کردی... نمی خواد نگران باشی. کسی برای تو و بچه ی کوچیکت مشکلی به وجود نمی یاره. صبح از این جا می ریم.
زن روی زمین نشست. سرش رو با دست گرفت و جیغ کوتاهی زد. بارمان با تحکم گفت:
صدات در نمی یاد... فهمیدی... مگه نه حرفمو پس می گیرم.
رو به رویا کرد و گفت:
یه ملافه ای چیزی پیدا کن دست و دهنش رو ببند... بذار پیش بچه ش باشه که خیالش راحت تر باشه.
رویازن رو از روی زمین بلند کرد. با تاثر به ناله و گریه هاش نگاه کردم.. عین بید می لرزید... نگاهم توی اون تاریکی اون قدر به اتاق موند تا صدای گریه های زن ساکت شد... احتمالا ناله و زاری هاش توی دستمالی که به دهنش بسته شده بود خفه شد...
بارمان نگاهی به فانوس نفتی که روی زمین بود کرد و گفت:
برق ندارن...
گفتم:
اگه شوهرش بیاد چی کار کنیم؟
بارمان گفت:
گفت داداشم... حرفی از شوهرش نزد...
چشماموتنگ کردم و توی تاریکی نگاهی به دور و بر اتاق کردم. روی زمین یه قالی کهنه پهن بود. یه طرف شیشه هایی شبیه به شیشه ی مربا کنار هم چیده شده بودند. بساط خیاطی زن هم یه طرف دیگه ی خونه قرار داشت. اضطرابم دود شد و از بین رفت... بارمان داشت سعی می کرد فانوس رو روشن کنه... گفتم:
ولش کن... ما حق نداریم از وسایلشون استفاده کنیم... معلوم نیست به خاطر همین یه ذره نفت چه قدر زحمت می کشه.
رویا از توی اتاق بیرون اومد و گفت:
بستمش... بارمان... بچه ش شیرخواره...
قلبم توی سینه فرو ریخت. بارمان گفت:
فعلا که بچه ش خوابه... اگه بیدار شد یه فکری می کنیم.
اخم کردم. گفتم:
بسه... نمی خواد این قدر ادای آدم های خلاف کار و بد رو در بیاری...
بارمان از جاش بلند شد. رو به روم ایستاد. صورتمو بین دستاش گرفت و گفت:
من ادا درنمی یارم ترلان...
بهچشم هاش نگاه کردم... انگار تنها چیز رنگی توی اون تاریکی و ظلمات چشم های بارمان بود... یخ زدم... بارمان از کنار من رد شد. روی زمین دراز کشید و گفت:
دانیال جون بشین... تعارف نکن پسرم...
رویا دم در اتاق نشست.مشخص بود مضطربه... ناخون هاش رو می جوید... منم کنار فانوس نشستم. همین که به دیوار تکیه دادم یخ کردم و ازش فاصله گرفتم. دانیال گوشه ی دیگه ای نشست...
نگاهم رو از فضای محقر خونه گرفتم... نمی دونم از چی ناراحتبودم... از حرف بارمان یا فقری که توی خونه ی اون زن تنها موج می زد... نگاهی به بارمان کردم... چه قدر همه چیز آروم تر و بی دردسرتر می شد اگه عاشقش نمی شدم... ولی...
اون وقت دووم نمی اوردم... می دونستم... همه یاون چیزی که منو تا اون لحظه نگه داشته بود احساسم به بارمان بود... تنها چیزی که نمی ذاشت بین سیاهی های اطرافم خودمو به جنون و دیوونگی تسلیم کنم وسوسه ی توی نگاه بارمان بود...
******

نمی دونم چه قدر سکوت بینمون حکمرانی کرد که رویا اونو شکست:
خب بارمان... پولهاتو خرج چی کردی؟
بارمان گفت:
خرج فرار...
رویا گفت:
آره... می بینم که توی یه هتل پنج ستاره کنار استخر نشستیم و داریم آفتاب می گیریم... دستت درد نکنه... توی زحمت افتادی!
بارمان گفت:
رویا... ولش کن... نمی خوای بشنویش...
رویا گفت:
چرا... اتفاقا این اون چیزیه که می خوام بشنوم.
بارمان پوفی کرد... دوباره سکوت بینمون برقرار شد. تنها صدایی که می اومد صدای زوزه های شغال بود. بارمان گفت:
رویا... من باهاتون نمی یام.
از جا پریدم و گفتم:
چی داری می گی؟
رویا گفت:
ما قول و قرار داشتیم بارمان!
بارمان صاف نشست و گفت:
خب...راستش... من یه خورده فکر کردم و دیدم مشکلات من از حوزه ی اختیارات تو خارجه رویا... من اگه پام به کلانتری برسه سرم می ره بالا چوبه ی دار...
رویا گفت:
بهت که گفتم... بهشون می گم که مقصر نیستی.
بارمان هر دو آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرد و نیم خیز شد. گفت:
حتی چیزهایی که مربوط به کار باند نیست؟
رویا گفت:
منظورت چیه؟
بارمان مکثی کرد. سر دانیال بالا اومد و به بارمان نگاه کرد... هر سه تامون بهش زل زده بودیم. بارمان گفت:
منپام به خاطر یه جرم بزرگ گیره... چیزی که ربطی به باند نداره... من ... من اون کار رو نکردم ولی... همه ی شواهد علیه منه... من مدرکی برای بی گناهیم ندارم و این موضوع هیچ ربطی به ماجرای باند نداره...
احساس کردم به سختی می تونم نفس بکشم... بارمان داشت چی می گفت؟
رویا گفت:
جرمت چی بوده؟
بارمان دوباره دراز کشید و گفت:
نمی خوام در موردش حرف بزنم.
گفتم:
بارمان... بابای من قاضیه... می تونه کمکت کنه ثابت کنی بیگناهی...
بارمان خندید... احساس کردم خنده اش عصبیه... بالاخره سد اون خونسردی اغراق آمیز و اعصاب خورد کن شکسته شده بود... گفت:
تو مطمئنی بابات به یه آدم معتاد و خلاف کار احساس ترحم نشون می ده؟
با عصبانیت گفتم:
چراهمه ش می خوای خودتو یه آدم بد و مزخرف نشون بدی؟ که وقتی من و رویا رو تنها گذاشتی و رفتی ازت متنفر بشم؟ که فراموشت کنم؟ که بدی هاتو ببینم و بی خیالت بشم؟
بارمان گفت:
آره... فقط مشکل من اینه که تو نمیخوای واقع بین باشی. اگه باهاتون بیام و بابات قبول نکنه کمکم کنه یا نتونه چی؟ دوست داری وایستی و اعدام شدن عشقت رو ببینی؟
این تصور رو از ذهنم پس زدم. سعی کردم نذارم با فکر کردن بهش یه بغض گنده راه گلوم رو ببنده. رویا گفت:
بگو جرمت چیه بارمان... شاید تونستیم یه کاریش کنیم.
بارمان آهسته گفت:
هیچی... ولش کن...
گفتم:
منبه عنوان دختر یه قاضی فقط می تونم یه چیزی بهت بگم بارمان... خیلی وقت ها ترس از جرم انجام نداده می تونه خطرناک تر از عذاب وجدان جرم انجام داده باشه... اگه این کار رو نکردی باید پاش وایستی و از حقت دفاع کنی... این که فرار کنی بدترین انتخابه... انتخاب آدم های ترسو...
رویا با لحنی پر از تمسخر گفت:
آهان! تازه داره یه چیزهایی دستگیرم می شه... برای همین به این باند پناه اوردی... آره؟ ماجرای رادمان همه ش بلوف بود... فهمیدم.
بارمان یه دفعه بلند شد و نشست. با عصبانیت گفت:
ساکتشو... مسئله ی من و رادمان به تو هیچ ربطی نداره! حالیت شد؟ حق نداری رابطه ی ما دو تا رو زیر سوال ببری! من این کار رو بعد از ماجرای ترک کردن زندگی عادیم انجام دادم! همین الان این بحث رو تموم می کنید... تو و ترلان از اینجا می رید... بعد من تصمیم می گیرم می خوام دانیال رو هم با خودم ببرم یا نه...
دوباره دراز کشید... باز هم سکوت... بارمان دوباره نشست و گفت:
آی! رویا!... ترلان می گه قبل از رفتن رادمان باهاش خصوصی حرف زده بودی... چی ازت خواسته بود؟
احساسکردم رویا از جاش بلند شد و به سمت در رفت. لباساش کاملا سیاه بود و فقط با صدای فش فش شلوار جینش می تونستم موقعیتش رو تشخیص بدم. گفت:
چیز خاصی نبود. می خواست در مورد نحوه ی کارکرد کامپیوترهای باند ازم بپرسه... خیالش رو جمع کردم که نمی شه بهشون نفوذ کرد... همین!


========

بارمان چیزی نگفت... رویا گفت:
من می رم بیرون یه سر و گوشی آب بدم.
بارمان گفت:
اصلا فکر خوبی نیست.
رویا گفت:
چرااتفاقا فکر خوبیه... می خوام این جاده ها رو بررسی کنم ببینم چی به چی ان... اگه یه دفعه ریختن توی خونه و سورپرایزمون کردن چی؟ باید بدونیم کدوم سمت می خوایم بریم. تو روز روشن هم که نمی تونیم راه بیفتیم و بریم این ور و اون ور... زود می یام...
دانیال با دهن بسته صداهای عجیب و غریبی در اورد. بارمان گفت:
چیه؟ توام می خوای بری هواخوری؟
دانیال خواست از جاش بلند شه که بارمان گفت:
بشین!
رویا گفت:
دانیال اگه بچه بازیات تموم شده من برم!
صدای باز شدن در اومد. توی نور ماه صورت در هم رویا رو دیدم. رویا در رو بست و دوباره توی تاریکی غرق شدیم.
دراز کشیدم... دانیال هنوز داشت تقلا می کرد. بارمان با بداخلاقی گفت:
اَه! خفه شو دیگه!
ولیگوش دانیال بدهکار نبود... احساس می کردم قلبم درد می کنه... من فرار بدون بارمان رو نمی خواستم... چرا؟ چرا مثل همه ی آدم های دیگه نخواستم عاشق یه آدم پولدار و خوش قیافه با ماشین بنز یا پورشه بشم؟ آخر سنت شکنی چی بود که تن به این دیوونگی دادم؟
به چشم های آبی همیشه نگران بابام فکرکردم... محبت های بی دریغ مامانم... رابطه ی خواهرانه ی تلفنی با ترانه... دعوا با معین... دلم براشون تنگ شده بود... ولی بارمان هم... خدایا...

نفهمیدمکی چشمام گرم شد... یه دفعه از خواب پریدم... از دور دست ها صدای اذان می اومد... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... قلبم آروم گرفت...
غلتیزدم و چشمامو باز کردم. بارمان رو دیدم که با سرعت از این طرف به اون طرف اتاق می رفت... مثل یه آدم مضطرب... با صدایی گرفته گفتم:
بارمان...
یه دفعه وایستاد. نگاهم کرد و گفت:
بیداری؟
گفتم:
چرا نخوابیدی؟
بارمان گفت:
ولش کن...
با عصبانیت گفتم:
چرا هی می گی ولش کن؟ ماجرا چیه؟؟
آهی کشید و گفت:
نگرانرادمانم... هی می خوام این مسئله رو پیش خودم بزرگ نکنم... هی می خوام بهش فکر نکنم... نمی شه... رادمان خودش رو انداخته تو دردسر... نمی تونم بیشتر از این نقش یه آدم خونسرد رو بازی کنم... ترلان... من اگه خونسردیم رو از دست بدم همه چی رو خراب می کنم...
از جام بلند شدم. کنارش ایستادم... دستش رو گرفتم... دستاش یخ کرده بود. ترسیدم... از ترس این آدم خونسرد و بی خیال ترسیدم. گفتم:
از چی می ترسی؟
بارمان آهی کشید و گفت:
وقتیاول دبیرستان بودم با رادمان همکلاسی بودم... زیست من خوب بود... رادمان ریاضیش خوب بود... همون موقع بود که کشف کردیم بهترین وسیله برای تقلب دستمال کاغذیه... خصوصا دستمال توالت... نه پاره می شه... نه توی جیب مثل کاغذ فش فش می کنه... نه جوهرش پخش می شه... این جوری بهم تقلب می رسوندیم...
آهسته گفتم:
مثل دستمالی که رادمان برای دختر راشدی نوشت...
بارمان سر تکون داد و گفت:
آره...راستش... روزی که رادمان برای دیدن من اومد دفترم... مطمئن نبودم که چه قدر می تونم به امن بودن اتاقم فکر کنم.... برای همین روی دستمال چیزی برای رادمان نوشتم...
اخم کردم و گفتم:
چی؟
بارمان گفت:
بهش گفتم ماموریت رو درست انجام بده که رئیس بفرستتش اون ور مرز...

گفتم:
خب ... این یعنی...
بارمان سرش رو پایین انداخت و گفت:
یعنی رادمان به حرفم گوش نداده... همه ی شانس خودش رو از بین برده...
چرا صدای بارمان می لرزید؟ ادامه داد:
میخواستم... یعنی... من همه ی پولی که داشت رو به یه سری قاچاقچی دادم که از این ور مرز ردم کنند... می خواستم اون ور مرز پیداش کنم... ترلان... برام مهم نیست که اون ور مرز نبینمش... ولی برام مهمه که سالم باشه... توی این دنیا راحت زندگی کنه... برادرم عشق منه... پاره ی تن منه...
چشماش براق شده بود... یعنی اشک توی چشمش جمع شده بود؟ گفت:
ازوقتی به دنیا اومدم پیشم بود... به جای مادری که از پس شوهر و بچه هاش برنمی اومد اون بود که منو آروم می کرد... بهترین دوستم بود... کارهایی براش کردم که شاید برای بچه م نکنم... از هرکسی که اذیتش کرد متنفر شدم... به هرکسی که کمکش کرد علاقه مند شدم... ترلان... با عشق ... با میل... با رضایت... زندگیم رو به خاطرش دادم... همیشه فکر می کردم این بهترین کاری بوده که توی زندگیم انجام دادم...این بهترین فایده ای بوده که این زندگی برام داشته... من نمی تونم دنیا رو بدون رادمان تحمل کنم... نمی تونم ترلان...
دستاش رو رها کردم. بازوهاش رو نوازش کردم... سرش رو روی شونهم گذاشت... پشتش رو نوازش کردم... من عادت نداشتم تکیه گاه باشم... من به تکیه دادن عادت داشتم...
آهسته گفتم:
امید داشته باش... می ریم پیشپلیس... همه چی درست می شه... به موقع می تونیم پیداشون کنیم و نجاتش بدیم... شاید فهمیده که خبری از خارج رفتن نیست و خواسته از این طریق وارد شه... یه کم خوش بین باش... چیزی نمی شه... شانس می یاره... می دونم...
بارمان عصبی خندید و گفت:
رادمان؟... رادمان بدشانس ترین آدم روی زمینه...
از آغوشم بیرون اومد. دوباره توی جلد یه آدم خونسرد رفت. کوله پشتیش رو باز کرد. یه بسته سیگار در اورد و گفت:
باور کن... باور کن اگه بلایی سر داداشم بیاد همه ی ایران رو روی سرشون خراب می کنم... به هر قیمتی که شده... به هر بهایی...
لبخندزدم... به احساسی که عشق من به عشقش داشت... و وقتی یاد رادمان می افتادم... با اون آرامش... با اون ادب و احترام... احساس می کردم با وجود این همه تفاوت با برادر بزرگترش لایق این عشق و علاقه ست...
بارمانسیگارش رو آتیش زد... صورت تیره ش توی نور فندک روشن و بعد مهو شد... با نور ضعیف آتیش سیگارش دودی که توی فضا پخش می شد رو می دیدم... بی اختیار گفتم:
نمی تونی منو از خودت متنفر کنی...
بار دیگر سکوت... صدای شغال... آتیش سیگار...
خوب نمی دیدمش... ولی با تموم وجود حسش می کردم... چشمم بهش بود... بارمان گفت:
منهمیشه این طور نبودم ترلان... من همیشه پست و سیاه نبودم... روش من این نبود... راستش... این اشتباهه که بگم زندگیم رو به رادمان دادم... من روحمو فداش کردم...
گامی به سمتم برداشت و گفت:
تا حالا داستانکسایی رو شنیدی که اون قدر توی نفرت و انتقام فرو می رن که یه کارهای عجیب و باورنکردنی ازشون سر می زنه؟ آدم همیشه این جور وقت ها از خودش می پرسه چی می شه که یه آدم به اینجاها می رسه... بذار من بهت بگم... یه چیزی توی وجود همه ی ما هست که دعوتمون می کنه تن به سیاهی بدیم... اون نیمه ی دیگه ی همه ی ما... فقط مال شماها ساکت و خاموشه... و من مدت هاست که غرق این نیمه شدم... وقتی اسیر این نیمه و سیاهی هاش بشی... خیلی سخته بذاریش کنار و یه بار دیگه آدم بشی...
پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
اون شبیکه آرمان مرد... پر از بغض و کینه بودم... یه حس عجیبی اون شب بهم دست داد... حس کردم از درون یخ کردم... حس می کردم دارم بی دلیل لبخند می زنم... رادمان بعدها بهم گفت اون شب فکر کرده بود من خل شدم... اون شب هزار هزار راه برای انتقام به سرم زد... و من الان تماما خودمو به این حس سپردم...
سیگارش رو خاموش کرد. به طرفم اومد و گفت:
هر وقت خواستیمنو به خاطر کارهام محکوم کنی... به امشب فکر کن... منم یه روز مثل تو بودم... این آدما... این روزگار... این زندگی... این بلاها... منو اسیر خودم کرد...
لبخندش رو حتی توی تاریکی هم تشخیص می دادم. گفت:
اسیر آن نیمه دیگر م
...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 21-09-2014، 10:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان