امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#26
قسمت 22


لبخندی زد و با لحنی پر انرژی گفت:
چطوری پسر؟
وارد اتاق شد... من کی از روی تخت بلند شده بودم و وایستاده بودم؟ رضا رو به روم وایستاد. با سر به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت:
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید... فکر می کرد اگه منو ببینی داغون می شی...
نگاهیبه صورتش کردم. دنبال آثاری از شکنجه می گشتم... حس می کردم باید حسابی کبود و زخمی شده باشه... ولی... چرا این قدر خوشحال بودم؟ قلبم چرا درد می کرد؟
یه قدم به سمت عقب برداشتم. صدام به زور از حنجره م در می اومد:
باورم نمی شه...
رضا دستاشو از هم باز کرد و گفت:
چرا؟ مگه با هم شروع نکردیم؟ فقط شما جا زدید من خودمو بینشون جا انداختم...
دیگهمطمئن شدم... عقب عقب رفتم و تکیه مو به دیوار دادم. می ترسیدم زانوهام سست شه رو روی زمین بیفتم... قلبم دیوونه وار توی سینه م می زد... سرمو پایین انداختم... رضا... نه... باورم نمی شد...
با صدایی که می لرزید گفتم:
اونا برادر منو کشتن...
سرمو بلند کردم... به چشم هاش نگاه کردم... چرا این قدر خونسرد بود؟
خودم جواب خودمو دادم:
آره... حق داری... برادر تو رو که نکشتن...
شونه بالا انداخت. سرمو بین دستام گرفتم. روی تخت نشستم. رضا بعد از مکثی کنارم نشست و گفت:
می دونم سخته که آدم یه عمر روی دوستش یه حساب دیگه باز کنه و بعد بفهمه ماجرا یه چیز دیگه بوده...
با عصبانیت سرمو بلند کردم و داد زدم:
می دونی؟... واقعا؟... رضا تو بهترین دوستمون بودی...
رضا سر تکون داد و گفت:
بذار این طوری برات بگم که چون شما فکر می کردید بهترین دوستتونم اینجام... برای همین توی این جایگاهم...
قلبم به درد اومده بود... رضا... یعنی واقعا این رضا همون رضا بود؟
همونی که حتی شب عید حاضر بودیم به خاطر دیدنش بی خیال خانواده بشیم که باهاش بریم دور دور...
همونی که اولین و بهترین دوست بارمان بود...
همونی که برای من عزیزتر از همه ی هم کلاسی هام بود...
این رضا همون رضایی بود که هروقت از خونه ی خودمون به تنگ می اومدیم به خونه ش پناه می بردیم؟
همون رضایی که وقتی بابا بارمان رو از خونه بیرون کرد چند ماه مهمونش بود؟
سرمو پایین انداختم... از چی حرف می زدم؟ به چی فکر می کردم؟ همه ی اون فکرها... همه ی اون برداشت ها یه توهم بود...
تو دلم گفتم:
سرتو بلند کن... رضا رو ببین... دوستی که براش جون می دادی... نگاهش کن...
نیم نگاهی بهش کردم... آهسته گفتم:
تو کسی بودی که ما رو به سایه معرفی کردی...
آره... خودش بود... سایه تصادفی وارد گروه ما نشده بود... رضا شونه بالا انداخت و گفت:
خب آره...
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
تو دوستاتو فروختی عوضی!
رضا لبخندی زد و گفت:
منهیچ دلیلی نداشتم که پا پیش بذارم و با بارمانی که از دماغ فیل افتاده بود دوست بشم... با شما دوتا بچه پولدار از خود راضی که فکر می کردید از ما بهترونید... من کسی رو نفروختم... به خاطر این که احساس می کردم به درد کارمون می خوره باهاش دوست شدم...
سرم گیج می رفت... نمی تونستم بالانگهش دارم... دلم بیشتر از قبل پیچ می خورد... شکسته تر از اونی شده بودم که توان بلند شدن و زدن رضا رو داشته باشم... قلبم شکسته شده بود... احساس می کردم خورد شدم... قلبم با درد به قفسه ی سینه م می کوبید... گلوم خشک شده بود... انگشت هام بی اختیار کف دستم خم می شد...
رضا با خنده گفت:
چرا این قدر بهم ریختی؟ مگه چه عیبی داره؟ آدمی که همیشه چترتونو تو خونه ش باز می کردید تو زرد از آب در اومده؟
سرمو بلند کردم... دوست داشتم این همه خونسردی رو با یه مشت از هم بپاشونم...
دوست داشتم کینه و نفرت همه ی این سال ها رو با ضرب و شتم این چهره ی بی خیال خالی کنم...
دوستداشتم دردی رو که قلبمو فلج می کرد توی صورت مردی بپاشونم که لقب بهترین دوستم رو چند سال... خدای من... هفت سال... یدک کشیده بود... هفت سال...
از بین دندون هایی که از عصبانیت روی هم کلید شده بود گفتم:
برای این که به آدمی که بیشتر از همه اعتماد داشتم بی اعتماد شدم...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
برایچی؟... چرا؟... تو چی کم داشتی؟... دانشجوی خوبی بودی... پول داشتی... خانواده داشتی... می دونی چیه؟ تو حریص بودی... بیشترش رو می خواستی...
پوزخندی زد و گفت:
فکرمی کنی همین که یه خونه و ماشین بهت بدن خوشبخت ترین آدم دنیا می شی؟... نه... هر روز بیشترش رو می خوای... یه ماشین مدل بالاتر... امروز اسپورتیج... فردا بی ام و و بنز... امروز خونه تو شهرک غرب... فردا تو الهیه...
با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
نمی فهمت...
ابرو بالا انداخت و گفت:
مگه خودت همین شکلی نبودی؟... مگه بچه مایدار نبودی؟ مگه آدمی نبودی که همه چی داشتی ولی بیشترش رو می خواستی؟...
آهسته گفتم:
حالمو بهم می زنی...
یه دفعه صدامو بالا بردم و گفتم:
آخه تو مثلا پزشک این مملکتی؟ آره؟ تویی که می خواستی به خاطر پول با جون آدما بازی کنی؟
با بی خیالی شونه بالا انداخت و گفت:
اینم برای این که تا ابد بشی مایه ی افتخار مامان و بابایی که فقط به همین شرط اجازه می دادن از جلوی چشمشون دور بشی...
ازجام بلند شدم... با عصبانیت اتاق رو بالا و پایین رفتم... دست توی موهام کردم... قلبم... قلبم درد می کرد... از صورتم حرارت بیرون می زد... دستام مشت می شد... یه دفعه با مشت محکم به در کمد زدم... رضا با صدای بلند گفت:
چته راد؟
داد زدم:
نگو راد! فهمیدی؟ نگو راد!
رضا هم از جاش بلند شد و گفت:
دنیاهمینه... بابای تو کسیه که بی پناهت می کنه و از خونه بیرونت می کنه... دوستت هم از پشت بهت خنجر می زنه... دنیا همینه... هرچند... برای آدم هایی مثل شما دو تا بچه سوسول این چیزها می شه همه چیز دنیا... می شه غم و غصه...
با ناباوری سر تکون دادم و گفتم:
تو این همه بغض و کینه نسبت به ما داشتی و من نمی دونستم؟
دوباره داشت پوزخند می زد. گفت:
کیاز دو تا آدم مغرور و از خود راضی خوشش می یاد؟ فکر می کردید چه خری هستید برای خودتون! من حالم از شما دو تا بهم می خورد... کار سختی داشتم... صمیمی بودن با آدم هایی که به زور می تونستم تحملشون کنم... چند ماه میزبان بارمان و اون اخلاقیات شازده وارش بودم... فکر می کردید کی هستید؟ فکر می کردید چون بابای قالتاقتون خونه ی دوبلکس داره ماها پیشتون دهاتی هستیم؟ یا مثلا چون چشماتون آبیه خیلی خوش قیافه اید؟ حالم از این همه غرورتون بهم می خورد... اصلا متاسفم نشدم که غرورتون شکسته شد... بارمان که همیشه طوری حرف می زد که انگار مسئول آموزش روش رفتار با دخترهاست و منم یه شاگرد احمقم... تو هم که همچین خودتو می گرفتی انگار همه ی دخترهای این مملکت برای خوشگلیت حاضرن جون بدن...
عصبی شده بودم و پلکم بی اختیار می پرید... دست های مشت شده م و پشتم قایم کردم... گفتم:
برایآخرین بار اومدی دیدنم... توی بدترین شرایط... که بگی همیشه در حال خیانت کردن بودی؟... که بگی چه قدر آدم پست و آشغالی بودی؟ که بهم بگی تو ما رو به سایه معرفی کردی و پامون و به باند باز کردی؟... که بگی اگه می خوایم دنبال مقصر بگردیم لازم نیست راه دور بریم؟
لبخندی زد و گفت:
منفقط برای این اومدم که بگم من چیزی به تاجیک نگفتم... تو به خاطر کشتن شهرام تحت تعقیب هستی... اومدم بهت بگم کارت رو درست انجام بده تا بتونی برای همیشه از جایی که بهترین دوستت بزرگترین دشمنته بری...
بسته ی سیگار رو از جیبش در اورد... نگاهی به موهای خرمایی رنگش کردم... چه قدر این آدم برام غریبه بود...
یادشب تولدش افتادم که بعد از چند سال دیدمش... یادم اومد اشک توی چشممون حلقه زده بود... همه با دیدن دوباره بهم رسیدن این دوست های اساطیری متاثر شده بودند... من این مرد رو نمی شناختم...
یادم افتاد که آوا چه قدر نگران رابطه ی من و اون بود... و من برای ترلان قسم خورده بودم که رضا بی گناهه...
یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... آوا زن رضا بود... آوا بهترین دوست ترلان بود...
و دانیال... بارمان می گفت خواستگار ترلان بود...
سرم به دوران افتاد... احساس کردم کمرم تیر کشید... ترلان هم دختر تاجیک بود...
یعنی وقتی موفق نشدند دانیال رو وارد بازی کنند دست به دامن رضایی شدند که ثابت کرده بود می تونه خیلی خوب آدم ها رو فریب بده...
یادماومد که حساب کار من و بارمان رو با کشتن آرمان دستمون داده بودند... یکی از اعضای خانواده مون... اگه رانندگی یه بهونه باشه و ترلان فقط به خاطر ساکت نگه داشتن تاجیک پیش ما باشه چی؟
خون توی رگم یخ زد... این آدماداشتند چی کار می کردند؟ ترلان رو مجبور کرده بودند تا توی قتل برادر بازپرس راشدی همکاری کنه... برای این که به تاجیک ثابت کنند هیچ راه برگشتی برای دخترش نیست...
تاجیک هیچ کاری نمی تونست بکنه...
من به جرم قتل شهرام باید به اعدام محکوم می شدم...
و ترلان... وقتی دوست باباش رو دیده بود وا رفت... حتما همین رو بهش گفته بود... این که اوضاع خرابه...
کمکم همه چیز داشت برام روشن می شد... فقط یه بار از استعداد ترلان استفاده کرده بودند... بعد اونو کنار گذاشته بودند... چرا اصلا باید بین همه ی دخترها و پسرهای این شهر سایه دست روی کسی می ذاشت که باباش قاضی بود؟ ... فقط یه چیزی به ذهنم می رسید... این که ترلان مهم بود... خیلی... انگار خیلی چیزها به تاجیک بستگی داشت...
حالا باید چی کار می کردم؟ مسلمانباید دست روی دست می ذاشتم... با تکیه کردن به کمد این اتاق و دست های مشت شده به جایی نمی رسیدیم...
رضا بسته ی سیگار رو جلوم گرفت و گفت:
بکش اعصابت بیاد سر جاش...
مثل همیشه سیگارش مارلبورو منتول بود... نگاهی به رضا کردم... مردی که می شناختم... مردی که نمی شناختم...
نگاهیبه بسته ی سیگار کردم... یاد رادمانی افتادم که از هیفده سالگی سیگار می کشید... رادمانی که قبل از صدف با مهارت هر دختری رو خام می کرد... رادمانی که شاید یه کم مثل بارمان رنگ آبی چشماش به شیطنت و سیاهی می زد...
ولی این رادمان یه رادمان دیگه بود...
همون رادمانی که باخدا شرط نبست که اگه آرمان آسیبی نبینه برای همیشه آدم می شه... همون رادمانی که وقتی همه چیزش رو از دست داد تازه به خدا نزدیک شد و قسم خورد خودش رو از سیاهی بیرون بکشه... بی عوض... بدون شرط... بی گلایه...
سیگاری از توی پاکت در اوردم... رضا فندک رو دستم داد و گفت:
قربون آدم چیزفهم و باهوش...
سیگار رو روشن کردم... فندک رو توی بغل رضا انداختم...
پکی عمیق به سیگار زدم...
فقط یه کم می خوام مثل الان بارمان سیاه بشم...
دود رو به عمق ریه هام کشیدم...
یه کم می خوام مثل بیست سالگیم بشم...
سرمو رو به سقف گرفتم. مثل قدیم ها... همون موقع هایی که با بارمان روی تخت دراز می کشیدم... سعی کردم با دود یه حلقه درست کنم...
یه کم می خوام از رادمان بودن... از رادمنش بودن خارج بشم...
پکی عمیق تر از قبلی به سیگارم زدم...
یه کم... خیلی کوچیک می خوام نامرد بشم... ناجوانمرد بشم...
دود رو با یه بازدم عمیق... مثل عمق همه ی نامردی ها... خیانت ها... بیرون دادم...
فقط یه کم می خوام مثل آن نیمه ی دیگرم بشم...
******

بعضی وقت ها یه اتفاقاتی می افته که دوستداری سر به بیابون بذاری... دوست داری خودتو گم کنی... خیانت... از هر سمتی... از هر دیدی کثیف ترینه... آمیزه ای از دروغ... پستی... دورویی...
بعضیوقت ها شوک یه سری اتفاقات اون قدر شدیده که نمی تونی هیچ واکنشی نسبت بهشون نشون بدی... نه اشک تو چشمات جمع می شه... نه می تونی یه خنده ی عصبی سر بدی... فقط توی ذهنت دنبال چرا ها می گردی... مثلا این که من چرا زودتر نفهمیدم که رضا خائنه؟ این سخت نیست... من خیلی احمق و ساده ام...
بارمانچرا نفهمید؟... دلیل مجسمش جلوی چشمم نشسته بود و داشت یه لبخند پر از تمسخر به صورتم می پاشید... این قدر باهوش و زیرک بود که تونسته بود این قدر زود خودشو توی دل رئیس جا کنه.. والا با این استعدادی که داشت منم تحت تاثیر قرار گرفتم... رئیس که جای خود داشت...
این فیلم بازی کردن هاشبه بازی دادن من و بارمان ختم نمی شد... آوا و خانواده ش رو هم فریب داده بود... آفرین... نه جدا! این همه مهارت ایول داره...

جالب بود...هیچکس تا به اون روز با خودش فکر نکرده بود رادمانی که سال اول کنکور تونسته بود با یه رتبه ی خوب نرم افزار یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شه به جز قیافه ممکنه یه خورده مغزم داشته باشه...
تا یه جاهاییخوش قیافه بودن به آدم غرور می ده... اعتماد به نفس می ده... از یه جایی به بعد کم کم این حس رو بهت می ده که هیچ هنر دیگه ای نداری...
مردیکه از پنجره به طبیعت زل زده بود و دستاش رو پشتش حلقه کرده بود هم جزو همین آدما بود... جزو کسایی بود که ادعا می کردند منو خیلی خوب می شناسن ولی شناختشون توی ظاهرم خلاصه می شد... بذار این آدم... این نامرد... پیش خودش فکر کنه که منو خوب می شناسه... بذار فکر کنه من یه آدم احمق ولی خوش قیافه م... بذار مثل بقیه ی آدما نفهمه که یه مهندس شبکه رو نباید دست کم بگیره...
مثل بارمان شده بودم... آدما رو پیش خودم تحلیل می کردم...فقط اون نقطه ضعف ها رو به دست می اورد که آدما رو اذیت کنه... من نقطه ضعف ها رو به دست می اوردم تا ازش یه وسیله ای برای فرار بسازم...
به چیزهایی که می دونستم فکر کردم... به نوشته ی رویا...
بهمردی که رو به روم بود... عباسیان... به حلقه ی کوچیک نزدیک ترین یارانش نگاه کردم... منشیش و رضا... مردی که از خیانت واسطه ها می ترسید... مردی که از خیانت می ترسید... این مرد توی مهمترین ماموریتش ریسک نمی کرد... می دونستم اون مردی که پشت کامپیوتر نشسته تنها کسیه که زیر نگاه تیزبین عباسیان ماموریت رو کنترل می کنه...
باقیش شانس بود... همون چیزی که من نداشتم...
عباسیاننگاه غمگینش رو از پنجره گرفت. چشم های تیره ش از همیشه تیره تر به نظر می رسید... موهاش از همیشه سفیدتر... بهتر نبود این آدم از موهای سفیدش خجالت می کشید؟... بهتر نبود رضا به اون چیزهایی که داشت رضایت می داد؟...
عباسیان با سر اشاره ای به مانیتورها کرد و گفت:
خودتمی دونی تحت نظر داریمت... می دونی که بدون مراقب نمی ذارمت... چند نفر هم حواسشون به ماشین و مسیری که می ری هست... نه مثل مجید!
و نگاه معنیداری بهم کرد... کم کم داشتم به این نگاه های معنی دارش حساسیت پیدا می کردم... نگاهی به مانیتوری که منشی چکش می کرد انداختم... هر چند لحظه یه بار مانیتور بقیه ی اعضای باند رو چک می کرد... شاید اگه یه کم دردسر درست می کردم حواسشون از چک کردن مانیتورها پرت می شد...
من فقط به احتیاجبه یه چیز داشتم... خونه ی تینا... خونه ای که هیچ کدوم از افراد عباسیان بهش وارد نمی شن... خونه ای پر از وسایل ارتباطی... و وسیله ی رسیدن به این خونه...
لبخندی زدم... آخرش به یه چیز می رسیدم... شانس!
اگه فقط برای یه بار شانس می اوردم... فقط یه بار...
عباسیان سوئیچ رو به سمتم گرفت و گفت:
بیخودی فکر فرار به سرت نزنه... توی اون ماشین فقط به اندازه ی فاصله ی خونه ی تینا تا سفره خونه بنزینه... رادمان... برای آخرین بار می گم... تنها شانسی که داری رو از بین نبر...
و من می خواستم این تنها شانسم رو به بدترین نحو ممکن خراب کنم... به بدترین نحو...

ساعت هفت و نیم بود. جلوی کوچه ماشین رو نگهداشتم... نگاهی به ساعتم کردم... نمی دونستم چی بهش وصله... ولی باید حواسمو جمع می کردم...
یه پلاک به گردنم آویزون بود که نمی دونستم چرا پشتش برجسته تر از روشه... حواسم بهش بود...
خوبیش این بود که توی گوشم چیزی نذاشته بودند... احتیاط کرده بودند... احتیاط بیشتر... نقطه ضعف بیشتر...
سرموچرخوندم... به دختری نگاه کردم که به سمت ماشین می اومد. جلوی موهاش رو با اسپری قرمز کرده بود... یه مانتوی کوتاه و چسبون قرمز آتیشی و شلوار مشکی چسبون پوشیده بود. شال مشکی رنگی هم با وضع عجیب غریبی روی سرش انداخته بود. به جز یه آرایش غلیظ چشم آرایش دیگه ای نداشت... واقعا بهش می خورد حداقل هیفده ساله ش باشه...
تینا سوار ماشین شد و با لحنی پر انرژی و شیطون بدون سلام علیک گفت:
بکن اون عینکتو ببینم!
لبخندی زدم که بی شباهت به لبخندهای پر از شیطنت بارمان نبود... گفتم:
لطفا ش رو بذار اولش!
با مشت به بازوم زد و گفت:
لوس نشو... بکن ببینم چشماتو!
خندیدم...عجب دیوونه ای بود! عینکم رو در اوردم... رومو به تینا کردم که داشت با خنده نگاهم می کرد... یه دفعه از جاش بلند شد و دست دور گردنم انداخت و در گوشم داد زد:
خودتی! واقعا خودتی!
خندیدم و نگاهی به دور و بر ماشین کردم... راستی! این دوربین کجا بود که من نمی دیدمش؟ یعنی این قدر ریز میزه بود؟
احساس کردم گوشم از صدای بلند تینا سوت کشید... خوب فارسی حرف می زد ولی یه کم لهجه داشت.
خودمو از تینا جدا کردم و گفتم:
خب دیگه آروم بگیر!
تینا زل زد توی چشمام و گفت:
لنزه؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
حرف دهنتو بفهم!
خندید ولی من جدا بهم برخورده بود!
یاد حرف رضا افتادم... ته دلم خالی شد...
_یا مثلا چون چشماتون آبیه خیلی خوش قیافه اید؟ حالم از این همه غرورتون بهم می خورد... تو هم که همچین خودتو می گرفتی انگار همه ی دخترهای این مملکت برای خوشگلیت حاضرن جون بدن...
راست می گفت... من و بارمان یه کمزیادی به رنگ چشممون می بالیدیم... شاید یه کم زیادی جلوی رضا به این موضوع افتخار می کردیم... خب این یه حقیقت بود که همیشه خودمونو یه سر و گردن بالاتر از رضا می دونستیم ولی... این قدر شعور داشتیم که جلوی رضا چیزی بروز ندیم... البته... یه وقت هایی هم شدیدا بیشعور می شدیم... یعنی... خیلی وقت ها...
تینا سر تکون داد و با خنده گفت:
تا آخرین لحظه مطمئن بودم که سر کارم گذاشتی و عکس خودت نیست!
پوزخندی زدم و گفتم:
ضایع شدی دیگه... مگه چند بار رفته بودی سر قرار و این بلا سرت اومده بود که بدبین شده بودی؟
می خواستم ببینم چه قدر ساده و زود باوره... تینا کمربندش رو بست و گفت:
هیچوقت... سر دوستام این بلا اومده بود... رفته بودند دیدند طرف اصلا یکی دیگه ست... چند بار هم سر قرار فهمیدند عکس های طرف فوتوشاپ بوده ... یعنی به جای یه پسر با پوست برنزه و بینی قلمی یه پسر زردنبو با بینی عقابی دیدن... فکر کن! ... ولی من تا حالا با پسرهای ایرانی بیرون نرفته بودم... خوشم نمی یاد ازشون!
آخ خدا! فکر همه جا رو کرده بودم جز چطور تحمل کردن این دختره!... در عرض دو دقیقه روی اعصابم رفته بود. ماشینو روشن کردم و گفتم:
لیاقت پسرهای ایرانی رو نداری... برو پیش همون پسرهای ...
آخرین لحظه جلوی حرف نسنجیده مو گرفتم...
خدایا! من همیشه این جوری حرف می زدم؟ این قدر نژادپرستانه؟
رضابا حرفاش اعصاب برام نذاشته بود... نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم... مرتب تو خودم دنبال چیزی می گشتم که بتونم حرف های رضا رو توجیه کنم... بدبختیم این بود که استرس داشتم و این موضوع ضعف اعصابمو تشدید می کرد...
سعی کردم یه کم باشعور و با شخصیت باشم. گفتم:
همه جای دنیا آدم خوش قیافه و زشت داریم...
تو دلم گفتم:
آفرین پسر خوب و منطقی! آفرین... همین طوری خوبه...
تینا گفت:
منظورماین نبود! من فقط خاطره ی خوبی از این موضوع ندارم... همین... بیشتر دوران زندگیم هم توی آمریکا گذشته... فکر کنم طبیعی باشه که تجربه ی بیرون رفتن با پسرهای ایرانی رو نداشته باشم...
سر تکون دادم و گفتم:
خب حالا پسرهای ایرانی چطورین؟
یه دفعه به شوخی محکم توی بازوم زد و گفت:
خوشگل!
کم کم داشتم قاطی می کردم... شیطونه می گفت بلند شم و اون قدر بزنمش که...
تو دلم گفتم:
من چرا این قدر عصبیم؟

اگه فرمون ماشین زیر فشار انگشتام کج و کولهمی شد تعجب نمی کردم... میل شدیدی برای خورد کردن شیشه های ماشین با قفل فرمون داشتم... دیدن رضا... آخرین ماموریتم... بدشانسی هام که نمی دونم از چند سالگی گریبانگیرم شده بود... اگه می تونستم خونسرد بمونم جای تعجب داشت...
دستم درد گرفته بود... ولی می ترسیدم انشگتامو شل کنم و اون وقت لرزش دستم لو بره...
بهراه افتادیم. یه پراید آلبالویی جلوم بود که طبق دستور عباسیان باید دنبالش می رفتم... به نظرم انتخاب عاقلانه ای بود. آتوسا دختری بود که همیشه فاصله ش رو با آدم حفظ می کرد... ولی این تینا عجوبه ای بود... مرتب توی سر و کله ی من می زد... لباسمو می کشید... دست دور گردنم می انداخت... با این وضعیت اصلا نمی شد به تجهیزات قبلی که زیر شالم قایم می کردم فکر کرد... انگار عباسیان هم این دختره رو خوب می شناخت.
کم کم طاقتم داشت طاق می شد... به تینا گفتم:
به موهام دست نزن... حساسم.
دستشو توی موهام کرد و عمدا بهمش ریخت... بهش گفتم:
تو صورتم نزن... خوشم نمی یاد...
همین طور که آروم توی صورتم سیلی می زد با خنده گفت:
من از ته ریش خوشم می یاد... مثل اون عکست... چرا صورتتو این طوری سه تیغ کردی؟
کفرمو داشت در می اورد... فکر کن عصبی و مضطرب باشی یه نفر هم روی اعصابت پیاده روی کنه!...
گفتم:
آروم بگیر دیگه...
با صدای بلندی گفت:
اوه! چه بداخلاق!
با حرص گفتم:
همین کارها رو کردی که از مدرسه اخراجت کردن!
پوزخند زد و گفت:
برای این کارها کسی رو بیرون نمی کنند!
گفتم:
دختر خوبی باشی بهت یه کادوی خوب می دم ها!
چشماشو تنگ کرد و گفت:
مثلا چی؟
سر تکون دادم و گفتم:
آبنباتی چیزی... یه چیز که به درد دختربچه ها بخوره!
با مشت محکم توی بازوم زد... خدایا بهم صبر بده!
پراید اون طرف خیابون متوقف شد. نگاهی به دور و برم کردم. به سفره خونه رسیده بودیم... گفتم:
می یای بریم قلیون بکشیم؟
با سر جواب مثبت داد و گفت:
آره... بریم.
وارد سفره خونه شدیم. روی یکی از تخت ها نشستیم و سفارشمونو دادیم. تینا این دفعه به بازوی سمت راستم زد و گفت:
خب بگو ببینم... شغلت چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
شغل؟ شغل دیگه چیه؟! هیچی! بی کار!
تینا خندید و گفت:
جدی؟
یه استکان چای برداشتم و نبات رو توش زدم. یه شکلات خرمایی برای تینا انداختم و گفتم:
آره...
قلیونو به سمت خودم کشیدم و گفتم:
فقط برای تو نگرفتما! بچه پررو!
جیغ کوتاهی کشید و نذاشت منم بکشم... حالا ما یه شب به دود و دم رو اورده بودیم ها!
تکیهم رو به پشتی دادم. پوفی کردم... دیگه وقتش بود... نمی تونستم ازش فرار کنم... من باید وارد خونه ی این دختره می شدم... مامانش هم اون شب خونه نبود... من باید این کار رو می کردم...
پشت گوشام داغ شده بود...احساس آدمی رو داشتم که خجالت می کشه... نمی دونستم از کی... نمی دونستم از چی... ولی یه چیزی وجود داشت که من ازش خجالت می کشیدم... سعی کردم یه بار دیگه به خاطر بیارم پررویی یعنی چی... قبح یه سری چیزها رو شکستن یعنی چی... من باید اون روز آدم بدی می شدم... یه عمر رادمنش بودن کافی بود... می خواستم یه کم بد باشم... یه کم نامرد... یه کم پست... یا شاید یه کم بیشتر از یه کم...
دستم رو از پشت دور شونه ی تینا انداختم و گفتم:
خب بگو... از خودت بگو...
تینا گفت:
چی بگم؟ مرتیکه چند ماهه منو می شناسی دیگه... همه چی رو بهت گفتم...
زلزدم توی چشم های تیلی اش... یه لحظه هوس کردم دستمو از روی شونه ش بردارم و محکم با پشت دست توی دهنش بزنم ولی... مثل همیشه خودمو کنترل کردم...
خودموبه سمتش کشیدم... خودشو پس نکشید... یه رشته از موهاش رو دور انگشتم پیچیدم... انگشتمو کشیدم... سرش به سمت چپ خم شد و با خنده گفت:
آی! دردم اومد...
در گوشش آهسته گفتم:
اینم برای این که یاد بگیری با من چطوری حرف بزنی...
و در گوشش آهسته خندیدم... کمی به سبک بارمان... به جای صدای بم خودم با یه صدای زخمی...
موهاشو دور انگشتم شل کردم ولی ول نکردم... با خنده گفت:
موهامو ول کن دیگه...
نچ نچی کردم و گفتم:
نه... خوشم اومده...
با مشت آهسته به پام زد و گفت:
داری اذیتم می کنی...
به لبخند روی لبش نگاه کردم و گفتم:
نیست که توام بدت می یاد!
موهاشواز دور انگشتم باز کردم... دستمو روی شونه ش و نزدیک گردنش گذاشتم... انگشت اشاره م و بلند کردم و آهسته پایین فکش رو نوازش کردم. لبخندی زد. منم یه چشمک بهش زدم... به سبک ماهان سکوت کردم... یه سکوت با غرور... یه خرده بهش کم محلی کردم... سرمو این طرف و اون طرف کردم... مردم رو نگاه کردم... به یه دختر خوشگل لبخند زدم... تینا حرف زد نگاهش نکردم... تینا داشت بر و بر نگاهم می کرد... شاید داشت پیش خودش فکر می کردن چطور ماهان رو راضی کنه که یه کم باهاش راه بیاد و صمیمی تر شه... ولی نمی دونست من توی جلد ماهان بدجوری دلم می خواد باهاش صمیمی باشم... خیلی صمیمی... این قدری که پام به خونه ش باز شه... یه خونه پر از وسایل ارتباطی... موبایل... تلفن ... اینترنت... خونه ای که درش روی تیم عباسیان بسته بود... و بعد من باشم و چیزی که رویا برام روی کاغذ نوشت...

تینا از توی کیفش یه پاکت سیگار بیرون کشید. بهم تعارف کرد و گفت:
می کشی؟
یادم اومد که بارمان می گفت Esse برای مردها خوب نیست... لبخندی زدم و گفتم:
من از این سیگارهای زنونه نمی کشم!
ابرو بالا انداخت و خودش یه نخ بیرون کشید و گفت:
فقط منو ضایع کن!
انگشتمو پایین تر اوردم . حالا داشتم پایین چونه ش و نوازش می کردم... اونم که بدش نمی اومد...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
بلد نیستم جور دیگه رفتار کنم... می تونی وقت بذاری و یادم بدی...
دود سیگارش رو بیرون داد و گفت:
زیاد کار می بره...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
پس از امشب شروع کن.
خندید... منم... هرچند به نظرم اصلا خنده دار نبود...
گفتم:
تا ساعت چند وقت داری؟
یه لبخند شیطون بهم زد و گفت:
اگه همین طور مهربون باشی تا نصفه شب...
خنده م گرفت. گفتم:
منظورم اینه که مامانت کی می یاد؟
سیگارشو روشن کرد و گفت:
از اون لحاظ؟... شما پسرها هنر دیگه ای ندارید؟
گفتم:
هنر که زیاد داریم... از هر انگشتمون هزار تا هنر می ریزه... ولی تو هم حتما یه دلیلی داشتی که می خواستی منو ببنی...
چشمکی بهش زدم و گفتم:
زیادم که ایران نمی مونی...
دستمو بالاتر بردم... حالا داشتم موهاشو نوازش می کردم. گفتم:
از پسرهای ایرانی هم که خوشت نمی یاد...
دستمو گرفت و از دور شونه هاش پایین انداخت ولی ولش نکرد... با خنده گفت:
به دل گرفتی ها... من از تو خوشم می یاد...
محو صورتش شدم... می خواستم بفهمه که دارم بهش خیره نگاه می کنم... با سر به قلیون اشاره کرد و گفت:
نمی کشی؟
بدون این که نگاهمو ازش بکنم گفتم:
نه...
لبخندی روش لبش نشست... نگاهمو ازش گرفتم... سرمو چرخوندم... حالا تینا داشت خیره نگاهم می کرد... از گوشه ی چشمم می دیدمش...
چشمبه یه دختر و پسر افتاد که دو تا تخت اون طرف تر نشسته بودند. دختره پشتش به ما بود ولی آینه دستش بود و داشت از توی آینه نگاهم می کرد... آینه رو پایین اورد... تو دلم گفتم:
پس مامور عباسیان اینه...
نمی خواستم بحث خونه رو توی سفره خونه باز کنم... ممکن بود مامور عباسیان جلوی رفتنمونو بگیره...
رو به تینا کردم. سریع نگاهشو ازم گرفت... نخو گرفته بود... فقط یه کم شانس...
گفتم:
بریم؟
تینا سیگارشو خاموش کرد و گفت:
بریم...
از سفره خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم. تینا گفت:
بریم یه دور بزنیم؟
به عقربه ها اشاره کردم و گفتم:
زیاد بنزین ندارم ...
تینا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
به اندازه ی خونه تون که بنزین داری؟ هان؟
گفتم:
آره فکر کنم... اگه تموم شد هم تو وای می ایستی سر خیابون از این گالن ها توی هوا تکون می دی دیگه...
تینا محکم توی بازوم زد و گفت:
بیشعور!
تازه متوجه حرفی که زده بود شدم... خونه تون! اوه اوه! قضیه برعکس شد چرا؟


======

خودمو نباختم... گفتم:
از کدوم طرف باید بریم سمت خونه تون؟
کم نیورد و گفت:
به اونش بعدا فکر می کنیم... آخه الان که داریم می ریم خونه ی شما!
گفتم:
یادم نمی یاد از این قرارها با هم گذاشته باشیم؟
تینا گفت:
اون وقت قرار خونه ی ما رو کی گذاشتیم؟
خندیدم و گفتم:
موقع چت کردن... گفتی اگه عکس خودم بود دعوتم می کنی...
تینا زبون درازی کرد و گفت:
نگفتم امشب دعوتت می کنم!
راستش...جدی جدی برام گرون تموم شد که کسی که یازده سال از خودم کوچیک تره این طوری باهام رفتار کنه. یه نگاه پر غرور و عصبی بهش کردم. حساب کار دستش اومد... دوباره شدم همون ماهان مغرور... تینا گفت:
چرا این جوری نگاه می کنی؟ آدم می ترسه...
چیزی نگفتم... یه چیزی به فکرم رسید... اگه حالشو می گرفتم چی؟ اون وقت کوتاه می اومد؟
نگاهی تحقیرآمیز بهش کردم و گفتم:
موقع چت کردن بیشتر نشون می دادی ها!
گفت:
چی رو بیشتر نشون می دادم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
سن!
اخم کرد و چیزی نگفت. تو دلم گفتم:
یعنی اگه گند زده باشم خودمو قبل از رسیدن پیش عباسیان دار می زنم...
تینا یه کم من من کرد و گفت:
راستش... ما یه خورده تو خونمه مون مسائل امنیتی داریم... دوربین مداربسته... نگهبان...
با تعجب نگاهش کردم... یه تعجب واقعی... گفتم:
اون وقت چرا؟
تینا گفت:
مگه دوربین مداربسته چیز عجیبیه؟
ژست خاصی به خودش گرفت و گفت:
الان دیگه هر خونه ی بزرگ و درست و حسابی برای خودش دوربین داره...
گفتم:
نگهبان چی؟
دوباره همون حالت فخرفروشانه رو به خودش گرفت و گفت:
فکر کن یه خورده پولداریم و باید مواظب مال و اموالمون باشیم...
اشاره ای به ماشینم کردم و گفتم:
ببخشید که ما گدا گشنه ایم!
خندید و گفت:
پس اگه نیستید این چیزها رو می دونید دیگه!
لبخندی زدم و گفتم:
آهان! مامان و بابات چی کاره ن؟
مکثی کرد... سرش رو به طرف پنجره چرخوند و گفت:
خب یه کمش به خاطر بابام اِ...
دیگهنخواستم وارد جزئیات بشم... مطمئن نبودم اصلا تینا در جریان کارهای باباش باشه. یه کم دلم براش سوخت... همون موقعی که من و من کرد... دختر ساده ای بود... ادای کسایی رو در می اورد که خیلی پسرباز و واردن ولی خودش خیلی قابل پیش بینی بود... از اون دخترهایی بود که اگه گیر یه پسر سوءاستفاده چی که تو جامعه زیادن می افتاد کارش تموم بود... یعنی... یکی مثل من!
بهسمت خونه شون روندم. نگاهی به آینه کردم. پراید پشت سرم بود. اینم نشونه ی اول برای مخالفت عباسیان! پراید برام نور بالا زد. برای این که شر گیر دادن های پراید رو بکنم گفتم:
بالاخره که باید برسونمت خونه... آدرس می دی؟
آدرس رو بلد بودم. فقط می خواستم عباسیان این رو بشنوه. نگاهی به تینا کردم. سرشو پایین انداخته بود... با تعجب پرسیدم:
ناراحت شدی؟
سرشو بلند کرد و گفت:
هان؟... نه!
دستمو انداختم دور گردنشو به سمت خودم کشوندمش و گفتم:
کوچولوی من از من ناراحت نشو...
اینم که منتظر یه اشاره بود... خودشو لوس کرد و گفت:
ناراحت نشدم هانی...
موهاشو نوازش کردم و دستمو برداشتم که بیشتر از این پررو نشه. اونم که کم کم داشت می فهمید باید باهام چطوری رفتار کنه صاف نشست.
جلوی خونه شون متوقف شدم. به ساعت نگاه کردم... نه و نیم بود. لبخندی زدم و گفتم:
خوش گذشت...
تینا با خنده گفت:
آره خیلی خوب بود... کی از شمال می یای؟
گفتم:
شنبه یکشنبه ی دیگه تهرانم...
تو دلم گفتم:
امیدوارم عباسیان با این قضیه مشکلی نداشته باشه!
نگاهیبه تینا کردم... داشتم لبخند می زدم ولی قلبم توی دهنم بود. داشتم سکته می کردم... اگه دعوتم نمی کرد چی؟ اگه مجبور می شدم ماموریت رو درست انجام بدم... این روز... امروز... آخرین فرصتم بود... اگه نه... کارم تموم بود... هم کار من... هم ترلان... هم باباش که صد در صد حسابی تحت فشار بود...
یه بار دیگه یاد رضا افتادم... پس بابای ترلان هیچی نمیدونست... چون رضایی نبود که بهش خبر بده... حتما باباش فکر می کردم دخترش بعد این که تصادف کرده و باعث مرگ کسی شده پا به فرار گذاشته... دوست بابای ترلان هم که به ترلان یه خبر بد داده بود...
ترلان باید زودتر می رفت... قبل از این که اون استفاده ای که می خواستن رو ازش بکنند...
رویا باید زودتر می رفت... باید اطلاعاتش رو به مافوقش می رسوند... قبل از این که دیر بشه باید جلوی این آدما رو می گرفت...
بارمان باید زودتر می رفت... بارمان... برادر من حقش بود که بعد از یه زندگی سخت یه کم رنگ آرامش رو می دید... و من...
منبرای چی برم؟ من چی دارم که به خاطرش برگردم؟ مادری که منو فراموش کرده... برادری که به زور تحملم می کنه... پدری که ازم متنفره... تنها چیزی که زندگیمو ارزش مند می کرد این بود که بارمان ادامه ش رو بهم هدیه داده بود...
به رفتن فکر نمی کردم... به سیاهی های خفته ی توی وجودم فکر میکردم... خیلی طول کشید تا ساکتش کنم... محوش کنم... کمرنگش کنم... ولی امشب... می خوام آزادش کنم...
گفتم:
با این که با دوست پسرت بیرون بری مشکلی داری؟
پوفی کرد و گفت:
اینجا آره... آمریکا نه...
گفتم:
آهان...
پراید با فاصله از ما پارک کرده بود. گفتم:
پسباید خداحافظی کنیم... آن که می شی؟ می تونیم با هم چت کنیم و اگه شد قرار بعدی رو می ذاریم... اگه نه هم که می ری آمریکا و بهت خوش می گذره...
تینا با دیدن این خونسردی و بی خیالی من کپ کرد!
دستم رو برای دست دادن جلو بردم. تو دلم گفتم:
یه امشب بی خیال مردونگی... می ریم تو فاز نامردی...
تینادستش رو جلو اورد که دست بده. یه دفعه دستش رو کشیدم و به سمت خودم کشیدمش... لبشو بوسیدم... خیلی طولانی... دستش رو نوازش کردم و بعد آهسته ازش جدا شدم... به چشمام زل زد... یه لحظه برگشت و با استرس به باغ خونه شون نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و لبش رو تر کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
می یای بالا؟

لبخندی زدم و گفتم:
بدم نمی یاد...
انگشت اشاره ش رو با حالت تهدید آمیزی تکون داد و گفت:
اومدی کامپیوترم رو درست کنی... باشه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
باشه...
لبخندیزد و در رو باز کرد. آخرین نگاه رو از توی آینه به پراید کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. راننده از ماشین پیاده شد. توی دلم گفتم:
باید بجنبم تا دوباره بدشانسی نیوردم.
سریع از ماشین پیاده شدم و کنار تینا قرار گرفتم. استرسم هر لحظه اوج می گرفت. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می کوبید.
تینازنگ زد. نگاهی به در ویلا کردم. یه در زرد رنگ با حاشیه ی مشکی... آهسته به سمت عقب نگاه کردم. یه هیوندا کوپه ی خوشگل زرد رنگ پشتم بود که راننده ش داشت از ماشین پیاده می شد. یه مرد چهارشونه و عضلانی بود... با اخم بهم خیره شد. سرم رو چرخوندم...
پس حتما از آدم های عباسیان بود... صدایگام های کسی که از پشتم می اومد رو حس می کردم... راننده ی هیوندا بود یا پراید؟... سرمو آهسته چرخوندم... کفش های مردونه ای رو دیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد... حدودا چهارمتر باهام فاصله داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت...
تینا دوباره زنگ زد. به سمتم چرخید... با شیطنت بهم چشمکزد... دوباره نیم نگاهی به کفش ها کردم... حدودا دو متر...احساس کردم قلبم توی دهنم اومد...
یه دفعه در باز شد...
تینا درو باز کرد. سریع واردویلا شدم و نفس راحتی کشیدم. قلبم آروم گرفت... تا خواستم آب دهنمو قورت بدم متوجه شدم که دهنم کاملا خشک شده...
چشمم به دو مرد افتاد که توی باغ ایستاده بودند. یه نفرشون ظاهرا باغبون بود. داشت پای بید مجنون کود می ریخت...
یه نفر دیگه شون با حالتی مشکوک بهم نگاه می کرد. احتمالا نگهبانی چیزی بود.
نگاهیبه باغ کردم. این قدر دلشوره داشتم که چیزهایی که می دیدم هیچ انعکاسی توی مغزم پیدا نمی کرد ولی به نظر می اومد که تازه مشغول درست کردن باغ شده باشند. بعضی از درخت ها قدیمی و خشکیده بود. جلوی درخت های گلکاری شده بود ولی خاک پای گل ها تازه به نظر می رسید.
نگهبان با اخم و تخم نگاهی بهم کرد و رو به تینا گفت:
خانوم تینا...
تینا با لبخند گفت:
ایشون آقای محمدی هستن... اومدن کامپیوترم رو درست کنن...
نگهبان با تعجب بهم نگاه کرد... باورش نشده بود... مشخص بود... البته به من ربطی نداشت... این دیگه مشکل تینا بود...
از پله های نیم دایره و کوتاه بالا رفتیم و به دری رسیدیم که نیمه باز بود. دنبال تینا راه افتادم.
خونهی شلوغی بود. وسایل زیادی نداشت ولی جعبه های مختلفی این طرف و اون طرف خونه دیده می شد که یا نیمه باز بود یا اصلا باز نشده بود. چشمم به زنی افتاد که مشغول باز کردن یکی از جعبه ها بود. تینا با صدای بلند گفت:
مه لقا جون...
زن سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشمهاش چهار تا شد. تینا گفت:
برای آقای محمدی شربت می یارید؟
تو دلم گفتم:
شربت دیگه چیه این وسط؟
تینانگاه معنی داری به مه لقا کرد... یاد نگاه های عباسیان افتادم. نمی دونم چرا یه دفعه ترس به دلم وارد شد. نکنه فهمیده باشن من از طرف عباسیانم و همه ش نقشه برای حرف کشیدن از من باشه؟

================

سرمو یه کوچولو تکون دادم و سعی کردم این فکر مسخره رو از ذهنم بیرون کنم.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق تینا شدیم.
اولین چیزی که به چشمم اومد پوسترهای بزرگی بود که به دیوار بود. تصاویری از خواننده هایی بود که نمی شناختم.
میز کامپیوتر نزدیک در بود. روی صندلی رو به روی میز نشستم و گفتم:
اینو باید درست کنم دیگه؟
ولبخند زدم. یه لحظه توی سکوت به تینا زل زدم... لبخندمو روی صورتم محو کردم... به چشماش زل زدم... یه لبخند کم رنگ روی لبم نشوندم... و بعد سرمو انداختم پایین و به اتاقش خیره شدم. تختخوابش نزدیک پنجره بود. کمی اون طرف تر میز آرایشش بود که روش پر از خرت و پرت بود. یه کم اتاقش بهم ریخته بود... روی تختش چند دست لباس مچاله شده بود. معلوم بود سر انتخاب لباس حسابی درگیری داشته... ترجیح دادم چشم از لباس های روی تخت بگیرم... شلوغی های روی تخت بیشتر روی اعصابم می رفت...
نگاه تینا هنوز روی من بود...این شیوه ی نخو بده ول کن مخصوص خودم بود... روش های بارمان توی مهارت هایی که توی حرف زدن داشت خلاصه می شد...
با پا به دکمه ی کیس زدم و روشنش کردم. دستامو توی هم قلاب کردم. حالا باید چه جوری جلوی چشم تینا کارمو می کردم؟
با چشم دنبال دوربین گشتم... اگه توی اتاقش دوربین باشه... آخه کدوم دیوونه ای توی اتاق خواب دوربین می ذاره؟
دوستنداشتم جلوی دوربین این کار رو بکنم. از عباسیان بعید نبود که بتونه یه راهی برای دسترسی به دوربین پیدا کنه. نمی خواستم هیچ سند و مدرکیی از خودم به جا بذارم...
تقه ای به در خورد و مه لقا وارد شد. نگاهی به کامپیوتر کرد. روشن بود... یه نگاه به تینا کرد. تینا لبخندی زد و گفت:
دستت درد نکنه مه لقا جون...
سینیرو از دستش گرفت و بعد چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم... دوباره اون فکر مسخره توی ذهنم شروع به بالا و پایین پریدن کرد... قلبم هم به دنبال اون فکر شروع به جست و خیز توی قفسه ی سینه م کرد... تینا و مه لقا مشکوک می زدند.
تینا یه لیوان شربت دستم داد... منم که به دلم بد اومده بود! حاضر نشدم به شربت لب بزنم.
تینا گفت:
چند دقیقه صبر کن...
روی تخت نشست. لبخند زد. گفتم:
پسوردت چیه؟
تینا گفت:
جدی گرفتی ها!
تو دلم گفتم:
به درک! انگار برای من کاری داره بدون پسورد وارد شم.
بهسمتش چرخیدم. چشمم افتاد به یه دوربین کوچولو و نحس که قشنگ توی زاویه ای بود که کامپیوتر رو هم شامل می شد... لبخند تلخی زدم... چه انتظاری از شانس خودم داشتم؟ آخه من کی توی زندگیم شانس اورده بودم؟
تقه ای به در خورد. تینا از جاش پرید و به سمتم اومد با هیجان گفت:
خب اینم از دوربین!
با تعجب گفتم:
چی؟
تینا لیوان شربتش رو روی میز گذاشت و گفت:
بابام یه کم به رفت و آمدم با ایرانی های غریبه حساس شده...
من که تو دلم جشن و عروسی به پا شده بود گفتم:
خیلی تابلو اِ این طوری که!
تینا با خنده گفت:
مامانمچند وقتیه فکر می کنه مشکلی برای دوربین های خونه پیش اومده... آخه هر چند وقت یه بار قطع می شه... راستشو بخوای براش زیاد مهم نیست... مامانم زیاد به این دوربین ها اهمیت نمی ده و معتقده این طوری خیلی معذب شدیم... اصرارهای بی خود بابامه...
چشمکی بهم زد و گفت:
چند وقت پیش مهلقا داشت یه کم تو وسایل مامانم سرک می کشید... منم دیدمش... از اون روز به بعد هرکاری بگم می کنه... ماجرای دوربین خاموش کردن هام زیر سر ماست.
تو دلم گفتم:
یعنی منم که دارم شانس می یارم؟ ... من؟
خدایا...من دارم برای اولین بار توی زندگیم شانس می یارم... شرمنده تم که می خوام اوج سوءاستفاده رو از این یه بار بکنم... می خوام یه کار خیلی بد بکنم... ولی... تنها راه چاره مه... یه کار بد با یه نیت خیر...
یه دفعه یه حسآزاردهنده ای سراغم اومد... این شیوه ی عباسیان بود... این که از پسرها استفاده کنه تا یه دختر رو به خودشون علاقه مند کنند... اون وقت اون دختر حاضر می شد به خاطر با اون پسر بودن هرکاری بکنه... خودش نگهبان ها رو بپیچونه... خودش دوربین رو خاموش کنه...
قلبم توی سینه فرو ریخت... عباسیان این روزها رو دیده بود...
چهقدر خوب اینو می دونست... در مورد من چی می دونست؟ یه لحظه ترس برم داشت... گفته بود اگه فقط یه نفر رو خوب بشناسه اون یه نفر منم...
لبخندی به تینا زدم... ولی اصلا حواسم بهش نبود. هرچند... دیگه توی موقعیتی نبودم که راه برگشتی داشته باشم...
بهساعت و پلاکی که به گردنم آویزون بود فکر کردم. داشت همه چیز رو می شنید... انگار اون صورت غمگین و افسرده ش رو می دیدم... با اون چشم های نمدار... مرد غمگین و باهوش... سنگینی نگاه های معنی دارش رو از روی پلاک حس می کردم... اون منو می شناخت ولی...
شاید می تونستم دروش بزنم... اگه تبدیل به آدمی به جز رادمان می شدم...
حسکردم خون توی رگام یخ زد... لبم به لبخندی کج باز شد... ابروی راستم بی اختیار یه کم بالا رفت... شاید کمی پوستم داشت به سیاهی می زد... شاید آبی چشم هام داشت شیطنت رو داد می زد...
دیگه شلوغی های روی تخت حالمو بد نمی کرد... من عاشق شلختگی بودم...
انگار تینا هم وسوسه رو از توی صورتم خوند که اون طور لبخند زد.
بلند شدم و به سمتش رفتم... لبمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
مه لقا که عادت نداره یهو بپره توی اتاق؟
تینا خندید... منتظر جوابش نشدم...
*****

========
سرمو چرخوندم. نفس عمیقی کشیدم و غلت زدم. چشم های تینا بسته بود... نفس هاش عمیق و آروم بود... خوابیده بود...
رویتخت نشستم. نگاهی به اطرافم کردم. توی اون بند و بساط اولین کاری که کردم این بود که ساعت رو از دستم باز کنم... ولی پلاک هنوز به گردنم آویزون بود.
آروم از روی تخت پایین اومدم. تی شرتم رو از روی زمین برداشتم.دستمو روی پلاک گذاشتم و دعا کردم که تاثیری توی کم کردن صدا داشته باشه...
آهستهروی صندلی نشستم. کامپیوتر هنوز روشن بود. آب دهنمو قورت دادم. قلبم به تپش در اومد... نگاهی پر استرس به تینا کردم... خیالم تخت شد که خوابیده...
تیشرت رو روی کیبورد انداختم... این فقط برای احتیاط بود... نمی خواستم هیچ ردی از خودم بذارم... حتی اثر انگشت... این طوری صدای تایپ کردنم هم کم می شد... نتونسته بودم اون پلاک لعنتی رو توی اون گیر و دار باز کنم... زنجیرش کوتاه بود و به این راحتی ها از گردن در نمی اومد...
چون سکوت همه جا رو گرفته بود می ترسیدم عباسیان صداهای مشکوکی بشنوه و بفهمه که دارم با کامپیوتر کار می کنم...
یه کم دستم رو روی کیبورد تکون دادم... خوشبختانه صفحه کلید رو حفظ بودم...
تو دلم گفتم:
خدا کنه اینترت رویا وصل باشه... خدا کنه... مگه نه همه ی کارهام توی سایه ی بدشانسیم از بین می ره...
یهصفحه ی ورد باز کردم. شروع به نوشتن کردم... مجبور شدم چند بار تی شرت رو آهسته کنار بزنم و حروف رو از زیرش پیدا کنم... حالا بماند که قلبم توی دهنم بود و دستم می لرزید...
نوشتم:
رادمانم... سریع از اونجا برید... همین امروز... توی اولین فرصت...
بهپیغامم نگاه کردم... دستم رفت تا بنویسم ترلان باید زودتر از اونجا بره ولی منصرف شدم... موقع فرار کردن به اندازه ی کافی دچار استرس می شدند.. نباید ذهنشون رو پر از سوال های جدید و اضطراب اضافی می کردم...
نوشتم:
رضا تمام مدت داشت...
لبموبه دندونم گرفتم. قلبم محکم توی سینه می زد... نه! پاکش کردم... می دونستم بارمان اگه این رو بخونه حسابی به هم می ریزه. می دونستم قاطی می کنه... نه... اونا باید فرار می کردند... نباید عصبیشون می کردم... بعدا ماجرا رو می شد... نمی دونم چطور... ولی بالاخره می شد...
به پیغام یه خطیم نگاه کردم... نوشتم:
اسم رئیس عباسیانه...
پاک کردم... اگه اسم تقلبی بود چی؟ بدتر گمراه می شدند...
چشمامومالیدم. خواستم نفس عمیقی بکشم ولی می ترسیدم عباسیان بفهمه... احساس می کردم کنارم حضور داره... نگاه غمگینش رو روی خودم حس می کردم... با بدبینی چرخیدم و اطرافم رو نگاه کردم... هرچی فکر احمقانه تو دنیا وجود داشت اون شب به ذهنم سرازیر شده بود...
_ نکنه صدای بلند ضربان قلبمو بشنوه...
_ نکنه خودشون توی اتاق دوربین گذاشته باشن...
_نکنه مه لقا جاسوسشون باشه...
_ نکنه ...
تو دلم گفتم:
اه! زهرمار!
چشماموبهم فشار دادم و سعی کردم خونسرد باشم... سعی کردم به این فکر نکنم که ممکنه منشی عباسیان این فایل رو ببینه... باید این کار رو می کردم... به محض این که نقشه ی بعدیم اجرا می شد همه چیز بهم می ریخت... ممکن بود به بارمان فشار بیارند و شانس فرار کردنش رو از بین ببرند...
چشمامو باز کردم. فایل رو به چه اسمی بفرستم؟ پامو با حالتی عصبی تکون دادم... اسم... یه اسم خاص... یه اسم بی مفهوم ولی خاص...
سرمو پایین انداختم... به دستام خیره شدم... انگشتامو بالای کیبورد نگه داشته بودم... می لرزیدند...
سرموبه دستم تکیه دادم... پامو با شدت بیشتری تکون دادم... چشمم به لکه های روی دستم افتاد... یادگار اعتیادم... یاد عذاب هایی که توی اون اتاق کشیدم افتادم... با اون پنجره ی تخت کوب شده ی نزدیک به سقف... سقف ترک خورده... دیوارهای زرد... و اونS A S K R O B لعنتی روی دیوار...
سرمو بلندکردم... جرقه ای توی مغزم زده شد... S A S K R O B... B برای بارمان بود... و اون مرد که بهم هروئین تزریق می کرد به این موضوع که بارمان رو دیده اشاره کرده بود... بارمان این حروف رو می شناخت...
اسم فایل روگذاشتمA S K R O B... می دونستم اگه بارمان اینو ببینه حتما می فهمه که باید بازش کنه... قلبم از شدت هیجان محکم به قفسه ی سینه م می کوبید...
یاد روزی افتادم که توی کامپیوتر رویا فضولی کرده بودم... اطلاعاتی که برداشته بودم... تو دلم گفتم:
خدایا... اینترنت وصل باشه...
لبام رو بهم فشار دادم... اگه می تونستم یه شبکه بین کامپیوتر خودم و رویا ایجاد کنم...
قلبم توی سینه فرو ریخت... این بار از هیجان... اینترنت رویا وصل بود...
یه دفعه صدایی از طبقه ی پایین اومد... از جا پریدم...
صدای زنی رو شنیدم:
تینا اومد خونه؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... مامان تینا بود...

نگاهی به مانیتور کردم... گوشامو تیز کردم... مامان تینا داشت از پله ها بالا می اومد. باید سریع تر کار رو تموم می کردم.
سریعتوی فایل های رویا گشتم... چند تا فایل برای کارهای روزانه ش توی درایو دی بود... چندتاش رو پاک کردم تا توجهش رو به فایل جدید جلب کنم. فایلم رو تغییر فرمت دادم و براش فرستادم...
نقشه ی دومم هنوز مونده بود. صدای مامان تینا رو شنیدم:
مه لقا... یه لیوان شربت برام بیار... نفسم بالا نمی یاد...
فرصتم داشت تموم می شد... یاد نوشته ی رویا افتادم... باید برای مافوقش ای میل می زدم.
سریعیه ای میل جدید ساختم. آدرس ای میلی که رویا بهم داده بود رو وارد کردم و مشغول نوشتن متن شدم. مراقب بودم موقع کنار زدن تی شرت دستم به کیبور نخوره... اون قدر دستم می لرزید که واقعا کار سختی بود...
احساس میکردم دیگه قلبم تحمل این همه هیجان و استرس رو نداره... سعی می کردم آروم و آهسته دکمه های کیبورد رو فشار بدم که صدا نکنند... هرچند که تی شرتم به خوبی داشت جلوی صدا رو می گرفت...
آدرس خونه ی تینا رو نوشتم... ازنقشه ی عباسیان و تیمش نوشتم... گفتم که خونه رو تحت نظر بگیرن... اطلاع دادم که به زودی این دختر رو یه پسر چشم آبی با موهای مشکی از طرف تیم می دزده...
آخرش نوشتم که آمنه سالمه و به زودی فرار می کنه...
نفس راحتی کشیدم. متن رو فرستادم. معده م تیر می کشید... باید هرچه زودتر هیستوری کامپیوتر رو دستکاری می کردم.
تا خواستم صفحه رو ببندم چشمم به ای میل جدیدی که اومده بود افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... failure notice ....
چشمام از تعجب گشاد شد... معده م با حالتی عصبی تیر کشید... چشمامو یه لحظه از شدت دردش بستم...
آب دهنمو قورت دادم... ای میل رو باز کردم:
Sorry, we were unable to deliver your message to the following address.
امکاننداشت... یه بار دیگه آدرس ای میل رو چک کردم... آدرس درست بود... همونی بود که رویا برام نوشته بود... چشمامو مالیدم. تو دلم گفتم:
فکر کن... فکر کن... آدرس درست چی بود؟
همینبود... حافظه م توی این چیزها خوب بود... یعنی عالی بود... نوشته ی رویا عین یه فیلم جلوی چشمم بود... همین بود... یعنی چی؟ نکنه رویا مخصوصا یه آدرس غلط بهم داده باشه؟
خواستم یه بار دیگه کامپیوترم رو باهاش شبکه کنم ...
صدای مامان تینا بلند شد:
پس چرا این دختر پایین نمی یاد؟
قلبمتوی سینه فرو ریخت... دیگه وقت نداشتم... هنوز نتونسته بودم کاری که می خواستم رو بکنم... دوباره بدشانس شده بودم... هنوز نتونسته بودم ماموریت رو خراب کنم... فقط حکم مرگ خودم رو با سرپیچی امضا کرده بودم...

=============

منظور رویا از دادن ای میل اشتباه چی بود؟ یادش رفته بود؟... عمرا!
مخصوصا این کار رو کرده بود چون بهم اعتماد نداشت؟... شاید!
یاشاید کسی که صاحب این آدرس بود بعد از این که ارتباطش با رویا قطع شد برای از بین بردن ردش یه بلایی سر آدرس ای میلش اورده بود؟ ... این احتمالش بیشتر بود...
لبمو تر کردم... باید چی کار می کردم؟ باید یه جوری این خبر رو به گوش پلیس می رسوندم... ولی چطوری؟
بایدبه کی ای میل می زدم؟ قلبم دوباره داشت محکم توی سینه م می زد... ای میل کی رو داشتم؟ مال کی رو حفظ بودم؟ کی ای میلش رو زود زود چک می کرد؟
یه دفعه به یه حقیقت دردناک رسیدم... من هیچ دوستی نداشتم که بهش ای میل بزنم...
هیچ آشنایی نداشتم که ای میلش رو حفظ باشم...
باباچی؟ شاید کمکم کنه... اون هر روز ای میلش رو چک می کنه... ولی... بابایی که بعد از رفتن بارمان دیگه حاضر نشد اسمش رو توی خونه بیاره... این پدر چطور حاضر می شد به پسر بدنام و قاتلش کمک کنه؟...
سامان چی؟ شاید هنوزاین قدر مهر برادری توی خونش مونده باشه که حاضر شه کمک کنه... حاضر شده بود ماشینش رو بهم بده... هروقت سر صبح بدون اجازه برش می داشتم هیچی بهم نمی گفت... شبی که برای تولد رضا رفته بودم حاضر شده بود به خاطر من به بابا دروغ بگه... ولی... اونم از بارمان متنفر شده بود... با رفتن من مطمئنا حاضر نمی شد اسمی ازم بیاره... اونم چه رفتنی!
دلم گرفت... تویاوج استرس و هیجان دلم از این همه تنهایی گرفت... سرمو پایین انداختم... چشمامو بستم... مامان تینا تلویزیون رو روشن کرده بود...
نفس عمیقیکشیدم... نه... سامان و بابا کیس های مناسبی نبودند... عباسیان مسلما به فکرش می رسید که بعد از خرابکاری امشبم سرک بکشه و ببینه با خانواده م ارتباط برقرار کردم یا نه... من یه راه بهتر می خواستم... یه چیزی که به فکر عباسیان نرسه... یه ای میل که حفظش باشم...
رضا... که خیانت کرده بود...
قلبم فشرده شد...
امیر... از وقتی فارغ التحصیل شده بودم بهش زنگ نزده بودم... حتما فکر می کرد می خوام سر کارش بذارم...
قلبم به تپش در اومد....
شهرام... که مرده بود...
قلبم به درد اومد...
ریحانه... که من قاتل شوهرش بودم...
...
ریحانه!....آره... ریحانه... به فکر هیچکس نمی رسید که من به زن شهرام ای میل بزنم... هیچکس! هیچ دیوونه ای حاضر نمی شد این کار رو بکنه...
سریع صاف سرجاننشستم... دستم از شدت هیجان داشت روی کیبورد پرواز می کرد ولی سعی کردم هیجاناتم و کنترل کنم و آروم تایپ کنم... تی شرت که سر خورده بود رو دوباره صاف کردم... نوشتم:
اگه نشونی از قاتل شوهرت رادمان رحیمی میخوای توی این هفته می ره به این آدرس... با یه باندی همکاری می کنه که می خوان یه دختری رو بدزدن و از باباش باج بگیرن... به بازپرس راشدی خبر بده... می دونه ماجرا چیه...
آدرس خونه ی تینا رو نوشتم...
یهنقشه ی عالی و فوق العاده نبود... ولی... تنها راهی بود که داشتم... شاید ریحانه اون قدر وحشت زده می شد که به پلیس خبر بده... اگه فقط یه کم دیگه توی زندیگم شانس می اوردم...
ای میل رو فرستادم... کارم تموم شده بود. هیستوری کامپیوتر رو دستکاری کردم. صدای مامان تینا رو شنیدم:
کجایی تینا؟
یا خدا! چرا این قدر صداش نزدیک شده بود؟ داشت می اومد بالا...
سریع تی شرت رو از روی کیبورد برداشتم. پاورچین پاورچین به تخت نزدیک شدم. آهسته روش نشستم... گفتم:
تینا پاشو... مامانت اومد.
یه دفعه چشماش باز شد. از جا پرید... زهره ترک شده بود. آهسته گفت:
اوه اوه! زود باش... اوضاع خراب شد...
لباساموپوشیدم. ساعتمو از روی تخت برداشتم . دوست داشتم یه جمله ای بگم که در اومدن ساعت رو بندازم گردن تینا ولی از حاضرجوابیش می ترسیدم...
تینا گفت:
حالا چی کار کنیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
اون قیافه ی ضایعت رو درست کن... داد می زنه داشتی چه غلطی می کردی...
یه دفعه یادم اومد که موس رو با دستم گرفتم... اثر انگشتم روی موس بود... وای به این حماقت من!
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
دارم کامپیوترت رو درست می کنم دیگه!
موس رو گرفتم دستم و گفتم:
وانمود می کنم داشتم ویندوزت رو عوض می کردم...
تینا با عجله از این طرف اتاق به اون طرف اتاق می رفت و سعی می کرد خودش رو مرتب کنه...
صد در صد مامان تینا منو می دید... باورش هم نمی شد که اومدم کامپیوتر تینا رو درست کنم... به درک!
خندیدم... به خونسردی خودم... از اون خونسردی هایی که از جنس خونسردی های من نبود...
یهدفعه خنده روی لبم خشک شد... ممکن بود همین که از خونه بیرون اومدم راننده ی هیوندا یا پراید منو ببرن خارج شهر و با یه تیر خلاصم کنند...
قلبم توی سینه فرو ریخت... یعنی با این سرپیچی جون سالم به در می بردم؟...

فصل پانزدهم

بارمان گفت:
قهوه م بلد نیستی درست کنی؟
با سر جواب منفی دادم. بارمان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
جدی؟ دو روز تنهات بذارن از گرسنگی می میری... آره؟
خندیدم. یه دفعه بارمان بداخلاق شد. رو به کاوه تشر زد:
چرا اینجا وایستادی؟ برو تو اتاقت ببینم! زود باش!
وقتی از رفتن کاوه مطمئن شد رو بهم کرد... دوباره مهربون شد. لبخند زد و گفت:
خب... شر همه ی سرخرها رو کندیم.
در حالی که با استرس ناخنم رو می جویدم گفتم:
ما بریم رادمان چی کار می کنه؟
بارمان که توی کابینت دنبال قهوه می گشت گفت:
یه کاریش می کنه... نگران نباش...
پرسیدم:
راضیه رو پیدا کردید؟
بارمان خندید و گفت:
آب شده رفته تو زمین... عجب کاری کرد این دختر!
وقتی چیزی توی کابینت ها پیدا نکرد روی صندلی نشست. گفتم:
ولی آخه چرا؟ من همیشه فکر می کردم اون خیلی وفاداره...
بارمان گفت:
ببین...معمولا این طور باندها به خاطر عقاید مذهبی و سیاسی دور هم جمع می شن... نقطه ی قوتشون اینه که همه ی اعضای گروه به خاطر عقایدشون به کارهای گروه تن می دن... نقطه ی ضعف این گروه اینه که اعضاش یا به خاطر پول دور هم جمع شدن یا به زور... خیلی طبیعی بود که راضیه بره... اینجا می خواست به چی برسه؟ پول؟ سبزواری بیشترش رو به پاش می ریزه...
خواستم چیزی بپرسم که بارمان گفت:
حالا نمی شه این دو دقیقه ی تنهایمون رو با حرف های کاری پر نکنی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
خب پس چی کار کنیم؟ از چی بگیم؟
بارمان خندید و گفت:
نمی دونم... از گلی بلبلی... چیزی بگیم...
با تعجب گفتم:
چی؟ گل و بلبل چیه؟
بارمان گفت:
منظورم حرف های لطیف و شاعرانه ست...
خنده م گرفت و گفتم:
دیوونه!
آثار خنده رو از صورتم محو کردم و گفتم:
ما حرفامونو زدیم بارمان... مگه نه؟
بارمان صاف نشست و گفت:
ببینترلان... من قبول دارم آدمی که با اعتیاد خونه و کاشانه ی خودش رو بهم می ریزه مریض و بیمار نیست... مقصره... ولی خودت می دونی ماجرای من فرق می کنه...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره رادمان هم معتاد بود... اونی کهقضیه ش فرق می کنه رادمانه... اونم ماجراش مثل تو بود... مگه نه؟ ... ولی تو حاضر نیستی ترک کنی... اون ماده ای که اون آدم ها رو مجبور می کنه خودشونو به خاطر چند گرم مواد تحقیر کنند و اونا رو از پیش خانواده هاشون به دره ها می کشه و وادارشون می کنه با فلاکت زندگی کنند و نفهمند که دارند خودشونو بدبخت می کنند همین ماده ای که هر روز بیشتر از قبل تو رو ضعیف می کنه... چرا نمی تونی اراده کنی و بذاریش کنار؟
سرشو پایین انداخت و گفت:
شمایی که یه عادت رو... حتی خوراکی محبوبتون رو نمی تونید کنار بذارید چرا این قدر راحت در مورد ترک هروئین حرف می زنید؟
با عصبانیت گفتم:
خودتو توجیه نکن...
سکوت بینمون برقرار شد... به دست های بارمان نگاه کردم که داشت با زیردیگی روی میز بازی می کرد.
بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
بگذریماز اون روزهایی که هنوز درگیر باند نشده بودم... آدم حسابی بودم... بیا در مورد اون روزها حرف نزنیم که همه چی داشتم... رشته مو عاشقانه دوست داشتم... برادرمو... خانواده مو البته به جز بابام... اون روزهایی که قیافه داشتم... خوش تیپ بودم.. پولدار بودیم... اون روزهایی که هنوز مواد منو به خاک سیاه نشونده بود... همون روزهایی که رک بهت می گم کلی دختر دور و برم بود... دخترهایی که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم... آدم هایی که ظاهرمو می خواستن... بیا اصلا در موردش حرف نزنیم... ولی... فقط... می خواستم بهت بگم محبی وقتی ماجرای تینا رو برام تعریف کرد گفت که رئیس بعدش منو از کشور خارج می کنه... بهم یه هویت جعلی می ده... می تونستم برم رشته ی مورد علاقه م رو ادامه بدم... حتی بهم قول دادند که بعد چند سال رادمان رو هم پیش خودم بیارم... در عوض من گند زدم به ماموریتم...
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
بعداز این که معتاد شدم... اون اوایل... چون با میل و اراده ی خودم به سمتش نرفته بودم احساس می کردم توانش رو دارم که ترکش کنم... ولی... ترسیدم دوباره روی فرم بیام و مجبورم کنند براشون کار کنم... برای همین خودمو از بین بردم... هیچ راهی هم برای برگشتن برای خودم نذاشتم...
سرشو بلند کرد و گفت:
تویاوج زشتی... کثیفی... بدنامی... ضعف... بدبختی... دختری سر راهم قرار گرفت که سعی می کرد از بین این همه سیاهی توی من خوبی ها رو پیدا کنه... پیش خودش بزرگشون کنه... و ... دوستشون داشته باشه... اگه می دونستم... اگه می دونستم یه روز سر راهم قرار می گیری شاید یه راه برگشت برای خودم می ذاشتم... شاید یه کم خودخواهی می کردم... ولی... دیر رسیدی... وقتی اومدی که همه ی آدمیتم تباه شد... دیر رسیدی ترلان...

سکوت بینمون برقرار شد. بارمان هنوز داشت باانگشت های بلند و تیره رنگش با زیردیگی ور می رفت. منم با انگشت با دونه های ریز شکر که روی میز ریخته بود بازی می کردم... اخم های جفتمون توی هم بود...
در همین موقع رویا وارد آشپزخونه شد. وحشت زده نگاهی به ما کرد و گفت:
بارمان یه اتفاق بد افتاده.
بارمان با بی علاقگی آشکاری گفت:
چی؟
رویا گفت:
بیا ببین... فایل های کامپیوترم پاک شده.
بارمان سرشو بلند کرد و گفت:
نکنه می خوای من بگردم دنبالشون؟
رویا با صدای بلند گفت:
یکی به کامپیوترم دست زده!
نگاه مشکوکی بهم کرد. با تعجب گفتم:
من؟ آخه من مگه مریضم فایل های تو رو پاک کنم؟
بارمان گفت:
کار من این نیست که دنبال خورده کاری های تو باشم رویا... گندی که زدی و جمع کن...
رویا با عصبانیت گفت:
فکر نمی کنم هیچ لطفی توی تو دردسر افتادن من باشه... مگه نه بارمان؟!
و با جدیت به بارمان زل زد. بارمان پوفی کرد و از جاش بلند شد. گفت:
اگه رادمان اینجا بود یه چیزی... من چیز زیادی از کامپیوتر و این جور چیزها سر در نمی یارم.
بارمانو رویا از آشپزخونه بیرون رفتند. چند دقیقه ای به صدای آهسته ی موتور یخچال گوش دادم و با آشغال های کوچیک روی میز بازی کردم. یه بار دیگه حرف های بارمان رو پیش خودم مرور کردم... لبخندی روی لبم نشست... یاد اون روزی افتادم که ماجرای گذشته ی رضا برام لو رفته بود و داشتم با لحنی سرزنش آمیز به آوا می گفتم چرا با کسی داره ازدواج می کنه که گذشته ی سیاهی داشته... حالا خودم... عاشق یکی بدتر از رضا شده بودم...
از جام بلندشدم تا ببینم ماجرای رویا به کجا رسید. همین که چرخیدم و به سمت در رفتم چشمم به دانیال افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
قلبمتوی سینه فرو ریخت... یه پوزخند نحس هم روی لبش بود... نمی دونم چرا سر جام خشکم زد... دانیال هم فهمید. با بدجنسی لبخندی زد و آهسته گفت:
این ترسی که تو چشماته رو دوست دارم ترلان...
بانفرت بهش زل زدم. پوزخندی زد و از آشپزخونه خارج شد. سریع به سمت طبقه ی بالا رفتم... یه حسی بهم می گفت که دانیال یه نقشه ای داره... و من از این حس بیشتر از هرچیز دیگه ای توی اون لحظه می ترسیدم...
همین که وارداتاق شدم چشمم به بارمان افتاد که با حالتی عصبی دستی به صورتش کشید. با بی قراری از این طرف به اون طرف می رفت... وقتی می ایستاد پاش رو به حالت عصبی تکون می داد... ترس هام جای خودشون رو به دلخوری دادند... باز این پسر باید می رفت و تزریق می کرد...
رویا گفت:
نمی دونم این فایله چیه...
بارمان گفت:
پاکش نکن... اسکن کردی ببینی ویروس داری یا نه؟
رویا گفت:
این فولدر رو اسکن کردم... الان زدم که کل کامپیوتر رو اسکن کنه.
بارمان گفت:
هرچی هست به اون فایل نمی دونم چی چی برمی گرده... اسمش معنی خاصی نداره؟
رویا شونه بالا انداخت و گفت:
اگه داره هم من نمی دونم...
بارمان مشتی روی میز زد و با صدایی بلند و با لحنی عصبی گفت:
نمی دونم... من نمی دونم...
رویا با عصبانیت گفت:
برو... برو به خودت برس...
بارمان تنه ای بهم زد و به سمت اتاقش رفت. در اتاقش با صدای بلندی بسته شد.
رویاپوفی کرد. چشماش رو مالید... روی تخت نشستم... با این هیجان و جوی که توی خونه بود نمی تونستم بخوابم... مجبور بودم پا به پای رویا و بارمان بیدار بمونم...
رویا دستی به پیشونیش کشید و زیرلب گفت:
آخه چی شد یه دفعه؟... کی بهش دست زد؟
چشماشو تنگ کرد و گفت:
به نظرت کار دانیال نیست؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید این کار رو بکنه؟
رویا گفت:
شاید ناخواسته باهاش بدرفتاری کردم و خواسته تلافی کنه... شاید چیزی در مورد من فهمیده...
یه دفعه ساکت شد... به دیوار رو به روش زل زد و گفت:
اوه... شاید... کار دانیاله... آره... احتمالش هست.
با هیجان صاف سرجام نشستم و گفتم:
الانمپایین داشت چرت و پرت بهم می گفت... می گفت این ترسی که توی چشماته رو دوست دارم... حتما فکر کرده بود به خاطر کاری که با تو کرده ترسیدم... من از خودش ترسیده بودم...
رویا به سمتم چرخید و گفت:
آره... کار خودشه... باید به بارمان بگیم که حالشو جا بیاره.
یه دفعه بارمان با سرعت وارد اتاق شد. رویا اعتراض کرد:
بارمان!
تازه متوجه سرنگ و گاروی توی دست بارمان شدم... داد زدم:
بارمان! اَه!
بارمان گفت:
بازش کن... از طرف رادمانه... می دونم معنی اون کلمه رو... صد در صد از طرف رادمانه...
رویا نگاهش رو از سوزن خونی سرنگ گرفت و گفت:
چی رو باز کنم؟
بارمان گفت:
یا فایله ورده یا نوته...
رویا مشغول تغییر فرمت فایل شد. بارمان به خودش اومد. سرنگ رو توی سطل انداخت. رویا هیجان زده گفت:
درست شد.
با هیجان از جام پریدم و به سمت کامپیوتر رفتم. نگاهی به صفحه ی ورد کردم:
رادمانم... سریع از اونجا برید... همین امروز... توی اولین فرصت...
قلبم توی سینه فرو ریخت... یعنی چی شده بود؟ چی می دونست؟ چه جوری به کامپیوتر دسترسی پیدا کرده بود؟
بهسمت رویا چرخیدم... دهنش باز مونده بود... به خودش اومد. سریع مشغول پاک کردن فایل و مرتب کردن اوضاع شد...به بارمان نگاه کردم... با صورتی بی حالت به مانیتور زل زده بود... چشم های شیطونش برق عجیبی داشت...
صاف وایستاد. رویا آهسته گفت:
چی کار کنیم؟
بارمان موبایلش رو در اورد و شماره گرفت. پرسیدم:
چی کار می کنی؟
قلبم توی دهنم بود ولی بارمان کاملا خونسردی به نظر می رسید. من و رویا بهش زل زده بودیم. بارمان گفت:
الو... خسرو... بیا بالا... همین الان!
دستشرو پشت شلوارش برد. اسلحه ش رو بیرون کشید. رویا رو نشونه گرفت. چشم های رویا گرد شد. نفس توی سینه م حبس شد. این دیوونه داشت چی کار می کرد؟ قلبم توی دهنم اومد...
بارمان ادامه داد:
یه جاسوس داریم!
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-09-2014، 14:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان