امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#25
قسمت 21


******
در ویلا باز شد. دزدکی از بالایپله ها به اون سمت نگاه کردم. دانیال با شلوار جین و تی شرت سرمه ای دم در ایستاده بود. با قیافه ای پکر و اخمی غلیظ وارد خونه شد. کوله پشتیش رو روی شونه ش جا به جا کرد. بارمان با لحنی پرتمسخر گفت:
ا؟ پس کت شلوارت کو؟
صدایخنده ی آهسته ی رادمان رو شنیدم. از پله ها پایین رفتم. دانیال نگاهی بی حالت حواله ی منی کرد که با کنجکاوی بهش زل زده بودم. بارمان جدی شد و گفت:
اتاقکنفرانس مال تواِ. تخت و اینا نداره... عیبی نداره که؟ می دونم از اول زندگیت روی تشک پر قو بزرگ شدی ولی دیگه باید ببخشید که اینجا از این خبرها نیست.
دانیال چیزی نگفت... ای کاش بارمان دست از تحقیر کردن برمی داشت. از این همه دشمنی خسته شده بودم.
دانیال خواست به سمت اتاقش بره که بارمان گفت:
یه لحظه صبر کن!
رو به همه ی اعضای گروه کرد و گفت:
مسئولیتهمه اینجا تعریف شده ست... کاوه! همون دله دزدی که بود باقی می مونه... رویا! به کارهای کامپیوتریش ادامه می ده... رادمان رو هم همه می دونند به خاطر خوشگلیش اینجاست...
رو کرد به من و گفت:
تو هم توی پست راننده باقی می مونی...
نمی دونستم باید نفس راحتی بکشم یا نه. بارمان به سمت دانیال چرخید و گفت:
ازدیشب تا حالا دارم به این موضوع فکر می کنم که تو چه استعداد خاصی داری... متاسفانه به هیچ نتیجه ای نرسیدم... برای همین فعلا کارهای آشپزی رو انجام بده تا کشف استعداد بشی.
دانیال فقط سکوت کرد... ولی حالت مرموز چهره ش و خونسردی اغراق آمیزش منو می ترسوند.
بارمان با سر به رادمان اشاره کرد و گفت:
می ریم سراغ کامپیوتر رویا! بجنب که تینا خانوم منتظره.
دوتاییاز پله ها بالا رفتند. من و رویا هم از پله ها بالا رفتیم. حضور دانیال باعث شده بود دلهره و اضطراب شدیدی پیدا کنم. با این حال سعی می کردم دلم رو به حضور بارمان خوش کنم.
رویا به سمت اتاق بارمان رفت. منم دم اتاق خودمون ایستادم و به صفحه ی کامپیوتر زل زدم. بارمان داشت می گفت:
حواست باشه... همین الان مانیتورو چک می کنند. به سرت نزنه که کاری کنی ها!
رادمان گفت:
خب بابا! بالا سرم وایستادی دیگه! چی کار کنم؟ من اصلا این دختره رو نمی شناسم.
بارمان خندید و گفت:
عیب نداره... استاد همین جا وایستاده.
احساسکردم حوصله ی دنبال کردن ماجرای چت کردن تینا و رادمان رو ندارم. به سمت اتاق بارمان رفتم. همین که سرم و بلند کردم رویا رو دیدم و جا خوردم.
هدبندشرو دراورده بود و داشت با شونه موهای بلند و مواجش رو شونه می کرد. موهاش خیلی بلند بود... و خیلی کم پشت... پایین موهایش به رنگ طلایی و جلوی موهاش مشکی بود... درست مثل کسی که سال ها بود موهایش رو رنگ نکرده بود... به رنگ طلایی کدر موهایش نگاه کردم... از همون طیف رنگی بود که عمدتا خانوم هایی که ازدواج می کردند انتخابش می کردند...
نمی دونم چرا اینبعد از زندگی رویا توی ذهنم نمی گنجید... رویای چند سال پیش... بیشتر از پنج یا شش سال پیش موهای کوتاه طلایی داشت... چرا من این رویا رو نمی فهمیدم؟
به سمتمچرخید. با دیدن من جا خورد. شونه رو کناری گذاشت و سریع موهاش و با چند تا کش و یه تل جمع و جور کرد. لبخند زدم و گفتم:
من که نامحرم نیستم.
هدبندش رو روی سرش گذاشت و کلاه تی شرت آستین بلندش رو روی سرش کشید. گفتم:
برات مهمه... نه؟ حجاب رو می گم!
رویا لباسش رو مرتب کرد و گفت:
عجیبه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
کمنه... فکر می کنم یه زن... توی سن تو... دیگه حجاب براش به معنی اجبار نیست... به معنی عادت هم نیست... پشتش باید یه اعتقاد باشه.... یه دلیل...
رویا گفت:
هیچ چیزی بی دلیل نیست.
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
آره... ولی من نمی تونم آدم خلاف کاری که حجاب براش مهمه ولی جون آدم ها برایش مهم نیست رو درک کنم.
با بی اعتنایی از کنارم رد شد و گفت:
منم نمی تونم یه دختر عاقل و بالغ رو که عاشق یه معتاد شده رو درک کنم.
پوزخندی زدم... تازه داشتم عمق حرف راضیه رو می فهمیدم... انگار هیچ چیز اون طوری که به نظر می اومد نبود! تو دلم گفتم:
ته و توی کار تو این یکی رو هم در می یارم.
******
_ خاک تو سرت با این غذا درست کردنت!
دانیال بازم هیچی نگفت. بارمان ظرف غذا رو پس زد و گفت:
مخصوصا به مرغ نمک اینا نزدی آره؟
دانیال برای اولین بار بعد از ورودش به ویلا حرف زد:
اگه ناراحتی برو تو قرارگاهت... لازم نیست اینجا بمونی.
بارمان با لحن تندی گفت:
تو توی موقعیتی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.
دانیال آهسته گفت:
چه جوری تو رو انتخاب کردند؟!
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ولی اصلا این که تو رو کنار زدند جای تعجب نداره!
دانیال با حرص نفسش و بیرون داد و گفت:
نصفش برمی گرده به داداش تو! بقیه ش هم برمی گرده به راضیه ای که زیر دست تو بوده. همه ی این آتیش ها از گور تو بلند می شه.
بارمان ابروش رو بالا داد و گفت:
حواست هست خسرویی که یه روز زور بازوش و به رخمون می کشیدی الان زیر دست منه؟
دانیالساکت شد. عصبی شده بودم. از جام بلند شدم. به اندازه ی کافی شاهد دشمنی و کینه بودم. دست پخت دانیال هم که از من بدتر بود... دست کم من می دونستم اگه ادویه ی درست و حسابی به مرغ نزنی هم بوش هم مزه ش غیر قابل تحمل می شه.

عصر بود. تازه از وظیفه ی جان کاه! تمیز کردن آشپزخونه مرخصشده بودم که رادمان هم با یه بغل کرم و لوسیون از دستشویی بیرون اومد... من نمی فهمیدم آدمی به خوشگلی اون مگه نیازی هم به خوشگل تر شدن داشت؟
همگام با هم از پله ها بالا رفتیم و من گفتم:
حالا این کرم ها اثری هم داره؟
رادمان ابرو بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت:
نمی بینی مثل ماه شب چهارده شدم؟!
خندیدم و گفتم:
اون به خاطر اینه که دو پرس غذا خوردی!
بهبالای پله ها رسیدیم. صدای پچ پچی از انباری به گوشمون رسید. یه کم دقت کردیم. بارمان و رویا بودند. نگاه مشکوکی بهم کردیم. صدای پچ پچ قطع شد.
رادمان چشمکی بهم زد. با سر به اتاق خودشون اشاره کرد. متوجه منظورش نشدم ولی رادمان با لحنی معمولی مکالمه مون رو ادامه داد:
منظورت اینه که آب رفته زیر پوستم؟
و به سمت اتاقش رفت. حالا متوجه منظورش شده بودم. دنبالش رفتم و گفتم:
معده ت چطوره؟ بهتره؟
رادمان گفت:
آره... خیلی بهتر شده... بعضی وقت ها اذیت می کنه ولی دیگه مثل سابق نیست.
وارداتاق شدیم و بعد دوباره گوشمون و تیز کردیم. پچ پچ ها از سر گرفته شده بود. رادمان با سر اشاره کرد که به سمت انباری بریم. پاورچین پاورچین و بی صدا به اون سمت رفتیم و گوش وایستادیم. بارمان داشت می گفت:
رویا... خیلی تند داریم پیش می ریم... زودتر از اون چیزی که پیش بینیش و کرده بودیم داریم به موضوع نزدیک می شیم.
رویا هم مثل بارمان آهسته گفت:
توکه موقعیتت خوبه... فقط داری این دست و اون دست می کنی... از موقعیتت استفاده کن! این داداشت چشم و گوش بسته به نظر نمی یاد... خودش از پس تینا برمی یاد.
بارمان گفت:
مشکلم این نیست.
لحن رویا حالتی تهدیدآمیز به خودش گرفت:
ایندفعه نوبت منه که بهت یادآوری کنم اگه بزنی زیر همه چی منم می زنم زیر همه چی؟ حواست هست بیرون این دیوارها چی منتظرته؟ می خوای با یه پرونده ی سنگین و اعتیاد کجا بری؟ تو کسی رو جز من نداری.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
اگه من نبودم تو باید تا ابد اینجا می پوسیدی... من نبودم تا ابد باید براشون کار می کردی. من امیدتم... تنها امیدت!
رویا گفت:
قبل از اومدن این دختره همه چی داشت درست پیش می رفت. تو نمی فهمی که باید ول کنی و بری دنبال کارت؟ می دونم به خاطر این دختر موندی.
لحن بارمان کمی عصبی شد:
بذارمش پیش دانیال و برم؟
ضربان قلبم بالا رفت. رویا هم عصبانی شد:
پس من اینجا چی کاره م؟
بارمان گفت:
دلم آروم نمی گیره.
من چرا داشتم با دمم گردو می شکستم؟ رویا با حرص گفت:
احمقنشو... این پست رو خدا برامون رسوند. بارمان! برو... مگه نه بعد رفتن رادمان و ماجرای تینا کار هممون تموم می شه. دارم بهت اخطار می دم... اگه این دختره رو ول کردی که هیچ! اگه نه همه ی قرار مدارهامون به هم می خوره. تویی که یه روز به خاطر مردمت اعتیاد رو انتخاب کردی چطور نمی تونی به همین خاطر از یه هوس بگذری؟
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
هوس؟...هوس؟... تو به منی که یه عمر دنبال این چیزها بودم داری یاد می دی هوس به چی می گن؟ تو فکر می کنی من الان دنبال هوس بازیم؟ رویا داری همه ی احترامی که بینمون بوده رو از بین می بری! متوجهی؟ تو همیشه سرت توی کار خودت بوده ولی...
رادمان با سر بهم اشاره کرد که وارد اتاق بشیم. چشماماز تعجب گشاد شد. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم. رادمان بازوم و گرفت و یه دفعه دوتایی وارد شدیم. بلافاصله بارمان و رویا ساکت شدند. رادمان در و پشت سرش بست و گفت:
فکر می کنم شما دو تا یه توضیح به ما بدهکارید!
رویا خیلی خشک و جدی گفت:
برو از جلوی در کنار!
رادمان گفت:
نوچ!
بارمان با نگرانی گفت:
الان نه! دانیال و کاوه می فهمند.
رادمان گفت:
فکر نمی کنم که قرار باشه شما دو تا باهم فرار کنید و ما رو اینجا قال بذارید!
گفتم:
درضمن! من و رادمان توی سن و سالی نیستیم که دیگرون مثل بچه ها باهامون رفتار کنند و بخوان برامون قهرمان بازی در بیارن! ... بارمان برای رادمان توضیح می ده و رویا برای من!
و طلب کارانه به رویا نگاه کردم. رویا پوفی کرد و دست به کمر زد. محکم گفت:
نه!
بارمان رو به رویا کرد و گفت:
آخرش که چی؟ باید بهشون می گفتیم دیگه!
رویا بازم گفت:
نه!
بارمان تغییر موضع داد. اخم کرد و با تحکم گفت:
برو پایین و سر اون دو تا سرخر و گرم کن!
رویا چشم غره ای به بارمان رفت. بارمان با بداخلاقی گفت:
زود باش!
رویا گفت:
بارمان این قرار ما نبود!
بارمان گفت:
ورود برادر منم به اینجا توی قرارمون نبود! قرار بود ازش محافظت کنی.
رویا عصبانی شد و گفت:
بیانصاف! می دونی که هیچ جوری نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم... در ضمن! سروان راشدی هم توی برنامه مون نبود... خیلی چیزها از کنترل خارج شد.
بارمان با سر به در اشاره کرد و گفت:
پس برو تا بقیه ی چیزها هم از کنترل خارج نشده!
رویا تسلیم شد. با اخم و تخم از انباری خارج شد و در رو بهم کوبید. بارمان رو به ما کرد و گفت:
خب...
با دست چشماش و مالید و گفت:
من و رویا با هم یه قرار مدارهایی داشتیم.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
بهتر نیست از اول بگی؟ از اونجایی که رویا از پست بالاتر به اینجا رسید؟
بارمان دستش رو پایین انداخت و گفت:
اسم این زن رویا نیست...
نمی دونم چرا قلبم توی سینه فرو ریخت. من و رادمان سر و پا گوش شدیم. بارمان ادامه داد:
اسمش آمنه ست... خلاف کار هم نیست... جاسوس وزارت اطلاعاته...


=========
 
دهن من و رادمان از تعجب باز مونده بود. من با ناباوری گفتم:
نه!
رادمان گفت:
اینجا چی کار می کنه؟
بارمان گفت:
جاسوسی می کنه... سوال هایی می پرسی ها!
گفتم:
پس چرا جلوی این ماجرا رو نمی گیره؟
بارمان گفت:
چطوری بگیره؟
رادمان گفت:
از اول توضیح بده ببینیم ماجرا چیه.
بارمان گفت:
زبون به جیگر بگیرید تا بگم!
من و رادمان مثل بچه های حرف گوش کن ساکت شدیم و به بارمان زل زدیم. بارمان با لحنی آهسته گفت:
همونموقعی که اوایل تغییر کار باند بود آمنه وارد ماجرا شد... من ازش خیلی نمی دونم... مسلما قضیه این بود که به عنوان عامل نفوذی وارد باند شد... ولی یه چیزی رو خوب می دونم... این که آمنه تازه کار بود.... شاید بدون هیچ سابقه ای ... هیچ کدوم از اعضای باند نتونستن با وجود سرویس های اطلاعاتی قویشون از این آدم چیزی در بیارن.
رادمان پرسید:
چه جوری تونست وارد بشه؟
بارمان گفت:
بهخاطر مهارتش توی کارهای کامپیوتری... می گفت با هماهنگی و طبق نقشه یکی از سایت های مهم اطلاعاتی رو حک کرد. بعد از اون براش یه پرونده ی جعلی درست کردن و فرستادنش زندان.
با تعجب گفتم:
نه بابا!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
درجریان جزئیاتش نیستم... ولی وقتی از زندان در اومد و طبق نقشه سر راه یکی از مهره های باند که عضو جمع می کرد قرار گرفت همه اونو به عنوان زنی شناختند که به خاطر جرم بزرگ اینترنتی زندان رفته بود. این شد که وارد باند شد.
بارمان پاشو خم کرد و به دیوار پشت سرش چسبوند. سیگارش رو از جیبش در اورد و گفت:
خیلیزود تونست به خاطر آشناییش با سرویس های اطلاعاتی و مهارتش پیشرفت کنه. اوایل همه چیز خوب پیش می رفت. کارهای باند و با در نظر گرفتن هماهنگی و نقشه های قبلی تا حدودی پیش می برد... همه چیز رو هم گزارش می داد... کم کم داشت وارد گروه های بالاتر می شد که کار خراب شد.
سیگارشو روشن کرد و ادامه داد:
بهششک کردند... شانس اورد مدرکی پیدا نکردند که ثابت کنند داشته به مافوقش گزارش می داده... خودش می گفت یکی از هم تیمی هاش محض خودشیرینی لو دادش... به هر حال... فقط می تونم بگم شانس اورد... ولی... همین شک باعث شد که اونو بندازن توی یه گروه سطح پایین...
پکی به سیگارش زد... دود سیگارش کم کم بین فضا اتاق محو شد ولی بوش به مشامم می رسید. بارمان گفت:
ازاون به بعد مجبور شد که آسه بره و بیاد... مانیتورش کنترل می شه... همه ی کارهاش چک می شه... توی ساعت های خاصی بهش اینترنت می دن... توی یه جمله بهت بگم! دسترسیش به همه چی قطع شده... سال هاست با مافوقش ارتباطی نداشته... تا این که تونستیم همدیگه رو کشف کنیم... هم من به اون و کارهاش شک کردم... هم اون متوجه شد که دل من با این آدمها یکی نیست... با هم قول و قراری گذاشتیم... این که یه روز بالاخره از این جا بیرون بریم... به شرط این که من از اون محافظت کنم و اون از من... من قول دادم که رازش رو نگه دارم... تا جایی که می تونم بهش اطلاعات بدم... از این جا بیرون ببرمش. اونم قول داد که توی دنیای واقعی مراقب من باشه و شهادت بده تا رفع اتهام ازم بشه.
رادمان گفت:
ماجرای سروان و من چی بود؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
ببینرادمان... خیلی سخته که ببینی و بدونی که قراره یه آدم رو بکشن ولی کاری از دستت برنیاد... اگه رویا یا من اقدامی برای نجات دادن جون سروان می کردیم گیر می افتادیم... گیر افتادن ما به معنی به باد رفتن اطلاعات چندین و چند ساله بود... از طرفی... ما می دونستیم دارن تو رو هم وارد می کنند... نمی تونستیم جلوشون رو بگیریم. راهی برای ارتباط با تو یا با پلیس نداشتیم...
گفتم:
پس این ماموری که اینجا گیر افتاده و دستش به هیچ جا بند نیست به چه درد ما می خوره؟
بارمان گفت:
این مامور فقط بیرون این دیوارها به دردمون می خوره... وقتی پامون و توی کلانتری گذاشتیم.
صداش رو پایین تر اورد و گفت:
حواستون باشه... جلوش حرفی نزنید که باعث بشه مجرم جلوه کنید... اگه توی دادگاه شهادت بده می تونه خیلی برامون تخفیف بگیره.
لبخندیروی لبم نشست... انگار بارمان دقیقا می دونست داره چی کار می کنه... فیلم بازی می کرد... اطلاعات جمع می کرد... با رویا دوست بود... نقشه ی فرار داشت... دلم گرم شد... خوشحال بودم که تکیه م رو به این آدم دادم.
بارمان تکیه ش رو از دیوار برداشت و گفت:
اگه کسی وجود داشته باشه که بتونه شماها رو از این جا بیرون ببره خودمم... ما چهارتا بیرون می ریم و بقیه ش با آمنه ست...
رادمان سر تکون داد و گفت:
کم کم دارم امیدوار می شم...
منم همین طور... منم داشتم امیدوار می شدم...
امیدوار شدم که یه بار دیگه مامانم و ببینم... و بابا رو... حتی معین رو... شاید ترانه رو... و آوا...
یه بار دیگه می تونستم توی اتاق خودم خلوت کنم... با ماشین خودم رانندگی کنم...
یهبار دیگه می تونستم بیرون این دیوارها برای خودم کسی بشم... توی این راه اول امیدم به بارمان بود... بعد به آمنه... فقط این وسط یه چیزهایی مشکل ساز بود... یعنی خیلی چیزها... دانیال... کاوه... این تشکیلات... راستی بارمان دقیقا چطور می خواست ما رو بیرون ببره؟

فصل چهاردهم

بهورودی دانشکده ی هنر زل زدم. با خودم فکر کردم کی بهار شده بود و من نفهمیده بودم؟ کی به وسط اردیبهشت رسیده بودیم؟ چرا زمان این قدر زود می گذشت؟ عید نوروز کی شروع و تموم شده بود؟ چی کار کرده بودیم؟ اصلا بهم تبریک گفته بودیم؟ یاد آخرین عید نوروزی که همه ی خانواده دور هم جمع شده بودیم افتادم...
چند سال پیش بود؟ شیش سال؟ هفت؟...
همون موقعی کهسامان سکوت کرده بود ولی با حالتی عصبی پاشو زیر میز تکون می داد... بارمان دست زیر چونه زده بود و از زیر میز داشت با دوست دخترش اس ام اس بازی می کرد... آرمان سرشو روی میز گذاشته بود و با یه نگاه بی حالت به سفره ی هفت سین زل زده بود... بابا داشت با صدای بلند پای تلفن جر و بحث می کرد... مامان داشت از این طرف به اون طرف می دوید و سعی می کرد اعضای خانواده رو دور هم جمع کنه... منم که منتظر بودم... منتظر بودم هرچه زودتر از شر این گردهمایی اجباری خلاص بشم و با بارمان و رضا برم مهمونی...
خوب یادمه وقتی که سال تحویل شد بابا هنوز داشت با تلفن حرف می زد و به حسابدارش ناسزا می داد... مامان صورت بارمان و بوسید و گفت:
سال نو مبارک باشه آقای دکتر آینده...
و بعد نوبت من بود:
سال نوی تو ام مبارک پسر خوشگلم...
وبعد شوخی های بارمان که می گفت مامان بین ما دو تا فرق می ذاره و همیشه صفت خوشگل رو به من می ده... می دونستم این شوخی هایش از کجا می یاد... همه می دونستند مامان چه قدر به این که بارمان دانشجوی پزشکیه افتخار می کنه... و برای این که به منم جمله ی محبت آمیزی بگه می گه پسر خوشگلم... بارمان هم همیشه این موضوع رو بزرگ می کرد... مخصوصا این طور می گفت که من فکر کنم مامان منو بیشتر دوست داره...
و حالا اواسط اردیبهشت هوس عیداون سال هایی رو کرده بودم که دیگه برنمی گشت... همون موقع هایی که روز اول عید من و بارمان از خونه جیم می شدیم و حتی به فکرمون نمی رسید که یه روز فقط خودمون دو تا می مونیم و سخت دلتنگ اون روزها می شیم... روزهایی که هیچ جوری تکرار نمی شدند... دیگه آرمان نبود... مامان الان یه گوشه ی آسایشگاه روانی بود... بابا دیگه ما رو آدم حساب نمی کرد... سامان ازمون متنفر شده بود... این خوشگلی برای من مایه نحسی و بدشانسی شده بود... حالا آقای دکتر معتاد شده بود...
سرمو از روی پشتی صندلی برداشتم... چشممبه دختری افتاد که یه مانتوی سرمه ای سنتی پوشیده بود که یه آستینش معمولی بود و آستین سمت چپش خفاشی بود. داشت عینک دودیشو از توی کیف طرح سنتیش در می اورد. موهای تیره و خوش حالتش از زیر شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود. بی اختیار لبخند زدم... علاقه ش به ایران و سنت یه حالت احترام توی وجود آدم به وجود می اورد... آره... آتوسا برای من این بود... یه دختر قابل ستایش و محترم...
از ماشین پیاده شدم. عینک دودیم و بالا زدم تا منوبشناسه... سرشو پایین انداخته بود و با یه بغل تابلو و قاب به سمت انتهای خیابون می رفت. جلو رفتم و گفتم:
آتوسا خانوم...
سرش و بلند کرد. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
سلام... شمایید؟ انتظار نداشتم اینجا ببینمتون...
منم لبخندی زدم و گفتم:
سلام... آقای صدرا بهم زنگ زدند و گفتند که امروز برای دیدن استاد کاویانی می رید.
صدرایکی از دانشجوهای سابق کاویانی بود. یکی از اعضای تیم های بالاتر تونسته بود باهاش ارتباط برقرار کنه و با دادن پول و رشوه راضیش کنه که واسطه بشه و کار آتوسا رو راه بندازه... همه ی این زحمت ها هم به خاطر حرف من بود... خب! می خواستند توی دستورالعملشون دقیقا بگن که من باید چی کار کنم! من چاره ای نداشتم جز این که برای نزدیکی به این دختر سرخود عمل کنم.
آتوسا به دانشکده اشاره کرد و گفت:
بله! از اونجا می یام.
نگاهیبه لباس هایم کرد. تی شرت و جین مشکی پوشیده بودم و یه شال قرمز رو به صورت خیلی هنری به گردنم بسته بودم... احتمالا اون داشت پیش خودش فکر می کرد که چرا توی این گرما شال گردنم انداختم... نمی دونست که به شالم چه تجهیزاتی وصل کرده اند...
اشاره ای به ماشین کردم و گفتم:
بفرمایید برسونمتون... امروز ماشین بارانو اوردم.
همون طور که انتظار داشتم آتوسا گفت:
ممنون... مزاحمتون نمی شم.
گفتم:
چه مزاحمتی؟ من که بیکارم... ماشینم که هست...
دستمو دراز کردم و چند تا از قاب ها رو از دستش گرفتم. در ماشینو براش باز کردم. قاب ها رو روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم.
سرموبه سمتش چرخوندم. داشت با یه لبخند محو به دانشجوهایی نگاه می کرد که از کنار ماشین رد می شدند و با یه لبخند یا بهتره بگم با نیش باز یه نگاه معنی داری هم به من می کردند...
بدون توجه به این چیزها ماشین رو روشن کردم. بارمان توی برنامه چی رو برام تنظیم کرده بود؟ کافی شاپ!
نگاهیبه آینه کردم. مجید با موتور دنبالم بود. تحت نظر دو تا ماشین بودیم... از ماجرای دختر راشدی به این ور تصویب شده بود که توی ماشین دوربین هم بذارند. حساب کار رو دفعه ی پیش دستشون داده بودم... ولی نمی دونستند سرکشی و لجبازی تو پوست و استخوون من و بارمانه... من با این چیزها تسلیم نمی شدم... هولم نمی شدم...
صدای بارمانو از توی دستگاه کوچیک پخشی که توی گوشم بود شنیدم:
از راه اصلی خارج شو... برو توی کوچه های فرعی... یه ماشین پلیس اون طرفا ست.
اینماز مشکلات استفاده کردن از یه قاتل فراری برای زدن مخ یه دختر بود! آخه این دختر که اهمیتی به من و قیافه م نمی داد... می ذاشتند برم پی کارم و یه آدم دیگه رو جام می ذاشتند...
نگاهی به صورت آتوسا کردم. با شوق و ذوق خاصی خیابون ها رو نگاه می کرد. حدس می زدم که دوست نداشته باشه حالا حالاها خونه بره. گفتم:
با کافی شاپ موافقید؟
شونه بالا انداخت و گفت:
باشه... اگه جایی رو می شناسید...
سر تکون دادم و گفتم:
می شناسم... همین دو رو برها یه جای خوب هست.
آره! یه جای خوب! یه جایی که قشنگ تحت کنترل نیروهای باند باشه...
بهکافی شاپ رسیدیم. یه کافی شاپ کوچیک بود که نورپردازی خاصش فضا رو تاریک کرده بود. این موضوع علاوه بر این که به نفع دختر و پسرهایی شده بود که دوست داشتند یه کم با هم صمیمی بشن به نفع یه مجرم فراری که توی روز روشن داشت ول می چرخید هم شده بود.
صندلی های قهوه ای رنگ با میزهای شیشهای دایره ای شکل دور تا دور کافی شاپ چیده شده بود. فضای تاریک که با چراغ های رنگی زرد رنگ روشن شده بود باعث می شد دیوارها زرد به نظر بیایند. چند تابلوی کوچیک هم به دیوار آویزون شده بود.
دو تا میلک شیک قهوه سفارش دادم. برای آتوسا سفارش یه برش کیک شکلاتی دادم. وقتی سفارشمون رو اوردند آتوسا با تعجب پرسید:
پس شما چی؟ رژیمید؟
با خنده اضافه کرد:
فکر نمی کنم شما احتیاجی به رژیم داشته باشید!
آخه این دختر که از وضعیت معده ی من خبر نداشت... حساسیتش کم شده بود ولی گنجایشش اندازه ی معده ی نوزاد شده بود!
گفتم:
رژیم نیستم... باران استثنا امروز یه صبحونه ی مفصل درست کرده بود.
تو دلم گفتم:
چه قدرم که به ترلان می یاد از این کارها بکنه!
باچشم به دو دختری که میز رو به روییمون و اشغال کرده بودند نگاه کردم. با تکون دادن سر بهم اشاره کردند که دارم خوب پیش می رم... می دونستم محبی سفارش این همه نیرو رو به بارمان کرده. حسابی دور و برم رو شلوغ کرده بود.
آتوسادوباره داشت به شالم نگاه می کرد... خدا! این دختر چرا به این شال گیر داده بود؟ شاید حق با ترلان بود و رنگ جیغ قرمز خیلی جلف بود... شاید باید شال آبی می بستم... از رنگ آبی خسته شده بودم... از وقتی به دنیا اومده بودم خودمو توی لباس های آبی دیده بودم.
آتوسا گفت:
می شه این مدل شال بستنو به منم یاد بدید؟
نه!نگاهی به گره شال کردم... آخه این دختر نمی دونست که زیر این شال و لابه لاش چه دم و دستگاهیه... به جای این که مضطرب بشم خنده م گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
خودم نبستم آخه... کار بارانه...
دستشو زیر چونه ش گذاشت و گفت:
آهان! جالبه مدلش...
بارمان توی گوشم گفت:
چه قدر لفتش می دی! من جای تو بودم تا حالا سه دور با دختره دوست شده بودم و بهم زده بودم.
تو دلم گفتم:
شما بله!
بی اختیار یه کم موهامو روی گوشم ریختم. آتوسا نگاهی به دخترهایی که یکی از میزهای کافی شاپ رو اشغال کرده بودند کرد و گفت:
بعضی وقت ها فکر می کنم متوجه چیزهایی که کنارتون اتفاق می افته نمی شید!
صدایپچ پچ دخترها رو می شنیدم. با کنجکاوی نگاهی به میزشون کردم. سه جفت چشم به صورتم خیره شده بود. سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
چرا؟ چون عکس العملی نشون نمی دم؟
آتوسا لبخندی زد و گفت:
آخه از مردها بعیده که این قدر نسبت به این حرکت های دور و برشون بی تفاوت باشند... توی مهمونیم هم این رفتارتون خیلی توی چشم بود.
با خنده گفتم:
شما کلا به مردها لطف دارید.
اونم خندید و گفت:
نمی خواستم توهین کنم... ببخشید... ولی... خیلی هاشون این شکلین...
شونه بالا انداختم و گفتم:
آخه فکر نمی کنم کار درستی باشه که سر آدم مرتب سمت خانوم ها بچرخه...
بارمان توی گوشم گفت:
آره جون عمه ت!
خنده م گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و به یه لبخند تبدیلش کردم. موضوع رو عوض کردم و پرسیدم:
راستی کارهاتون خوب پیش رفت؟
لبخندی زد و گفت:
بله...آقای صدرا خیلی کمک کردند... امروز هم استاد نمونه کارهامو نگاه کردند و بهم قول دادند که منو چند جا معرفی کنند و توی کار نمایشگاه هم کمکم کنند... واقعا ممنونم که آقای صدرا رو معرفی کردید. سرم این چند وقت خوب گرم شد... واقعا به این موضوع احتیاج داشتم.
سر تکون دادم و مودبانه گفتم:
خوشحالم تونستم کاری انجام بدم.
آتوسا کمی از کیکش خورد و گفت:
ولی برام جای سواله که چرا بهم کمک کردید... آخه ما که خیلی همدیگه رو نمی شناسیم...
نگاهش روی لیوانم که هنوز محتویاتش به نصف هم نرسیده بود موند... برام سنگین بود... ای کاش به جاش یه قهوه سفارش می دادم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
راستش...چطوری بگم؟ علاقه ی شما به نقاشی منو یاد علاقه ی خودم به چیزهایی می اندازه که اون قدر شجاعت نداشتم که برای به دست اوردنش تلاش کنم... من دوست داشتم تربیت بدنی بخونم... عاشق ورزش کردن بودم ولی... محکوم شغل های از پیش تعریف شده ی این جامعه شدم... دکتر شدن ... مهندس شدن... محکوم آرزوهای مادرانه و افتخارهای پدرانه...
متوجه شدم ناخودآگاه به جای اینکه برای آتوسا خالی ببندم این بار راستشو گفتم. آره... این حقیقت بود... دوست داشتم برای به دست اوردن دل مادری که همیشه توی خونه غرق رنج و عذاب مردهای دور و برش بود... شوهر و پسرهاش... سراغ رشته ای برم که توی لیست علایقم دوم بود...
آتوسا پرسید:
یعنی علاقه ای به کارتون ندارید؟
به چشم های تیره و خوش حالتش نگاه کردم... توی وجودش فقط ملاحت بود... بی اختیار آدمو وادار به لبخند زدن می کرد... گفتم:
ازش بدم نمی یاد ولی...
یاد شغلم توی بیماریستان افتادم و گفتم:
اگه هر روز قرار باشه صبح پاشی و بری سر کاری که توی دلت عشقی نسبت بهش احساس نمی کنی کم کم برات خسته کننده و عذاب آور می شه...
سعیکردم خیلی توی ذهنم به گذشته برنگردم... به اندازه ی کافی (( حال )) برایم پیچیده شده بود... نیازی نبود که غصه های گذشته رو توی دلم زنده کنم. گفتم:
ازاین جهت بهتون غبطه می خورم... کنار همه ی مشکلاتی که توی زندگی هرکسی وجود داره شغلی دارید که می تونید با انجام دادنش خیلی چیزها رو فراموش کنید.
آتوسا لبخندی زد و گفت:
منم به شما غبطه می خورم... بابت اینکه خواهری دارید که همیشه کنارتونه... اینکه خانواده دارید... هرچند کوچیک... این چیزی بوده که من همیشه دنبالش بودم ولی توانایی به دست اوردنش رو نداشتم.
تو دلم گفتم:
ای بابا! کدوم خانواده؟!
شونه بالا انداختم و گفتم:
آدم ها همیشه از چیزی که دارن شاکین و چشمشون دنبال چیزهاییه که دیگرون دارند.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
لیوان هامون خالی شده بود... آتوسا کیکش رو خورده بود و باقی موندش هم با چنگال خورد کرده بود. دیگه وقت رفتن رسیده بود...
بلندشدیم و از کافی شاپ بیرون رفتیم. کمی دورتر از کافی شاپ یه پارک کوچیک بود. مردی رو دیدم که ماسک زده بود و روی زمین نشسته بود و تار می زد. آتوسا داشت با علاقه ی خاصی به این منظره نگاه می کرد. به سمتم برگشت و گفت:
بریم اون سمت؟
نمی تونستم نه بیارم. با سر جواب مثبت دادم.آتوسا جلوتر راه افتاد. چشمم به مجید افتاد که از اون طرف خیابون بهمون خیره شده بود. با سر به پارک اشاره کردم. مجید با سر جواب منفی داد. قلبم توی سینه فرو ریخت... مجید دوباره سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد. مشتش رو جلوی دهنش اورد و فهمیدم که داره گزارش می ده. منم آهسته داشتم دنبال آتوسا می رفتم... چند ثانیه بعد بارمان توی گوشم گفت:
نرو سمت پارک...
مغزمبه سرعت به کار افتاد... راهی به ذهنم نمی رسید که آتوسا رو منصرف کنم... دو دقیقه گوش کردن به آهنگ که این حرف ها رو نداشت... بارمان تکرار کرد:
نرو سمت پارک... پلیس توی پارکه...
چهجوری می تونستم بهش بگم فقط می خوایم از جلوش رد شیم؟ یه دفعه چشمم افتاد به ماموری که داشت توی پارک گشت می زد... پشتش به ما بود و خیلی باهامون فاصله داشت. گفتم:
آتوسا!
به سمتم چرخید... فهمیدم بدون هیچ پسوند و پیشوندی صداش کردم... عیبی نداشت... آسمون که به زمین نمی اومد...
با سر به مامور اشاره کردم و گفتم:
می خوای اون طرفی نریم؟ شنیدم جدیدا خیلی گیر می دن.
آتوسا گفت:
چرا؟ ما که ظاهر موجهی داریم... کاری هم نمی کنیم که!
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونم... ولی بعضی وقت ها گیر دادنشون بی حساب کتابه.
آتوسا با حالت خیلی ملوسی مژه هاش رو بهم زد و گفت:
فقط یه دقیقه... باشه؟
مگهمی شد به این حالت جواب منفی داد؟ چیزی نگفتم. زیرچشمی اون طرف خیابون رو نگاه کردم... پس مجید کجا بود؟ سرم و به اون سمت چرخوندم... مجید نبود... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه کم عقب تر رو نگاه کردم... خبری از موتوری ها نبود... دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود رو دیدم... همون طور که نگاهش بهم بود داشت سوار ماشینش می شد... یه دفعه صدای موتور رو از رو به روم شنیدم. سرم و چرخوندم...
موتور با سرعت به سمت آتوسا کج شد... داد زدم:
مواظب باش...
دیر شده بود... به سمت آتوسا دویدم.... و لحظه ای بعد... صدای جیغ بلندی به گوش رسید و مجید با سرعت از کنارم رد شد...

========
 
قلبم توی سینه فرو ریخت. چند رهگذر به سمت آتوسا دویدند. مجید از پشت سرم گفت:
خراب کاریت و جمع کن!
با حرص نفسمو بیرون دادم و گفتم:
حساب تو رو هم می رسم.
رویزمین و کنار آتوسا زانو زدم. صورتش از درد توی هم رفته بود. زانوش رو چسبید. صدای آه و ناله اش بلند شد. از بین دو سه نفری که دورمون جمع شده بودند سرک کشیدم. خبری از اون مامور پلیس نبود. با این حال استرس پیدا کرده بودم. سریع زیربغل آتوسا رو گرفتم و گفتم:
بیا بریم درمانگاه!
بارمان توی گوشم گفت:
گندت بزنن رادمان! پاتو توی درمانگاه نمی ذاری! فهمیدی؟
بهآتوسا کمک کردم که بلند شه. خواست ازم فاصله بگیره ولی نتونست تعادلش رو حفظ کنه و به دستم چنگ زد. بازوی چپش رو با دست گرفتم. دست راستم رو دور کمرش انداختم و در حالی که با نگرانی اطرافم رو نگاه می کردم آتوسا رو پشت ماشین سوار کردم.
سریع سوار شدم و پامو روی گاز گذاشتم. بارمان گفت:
رادمان خودم کله ت و می کنم! داری کدوم گوری می ری؟
بدون توجه به بارمان عینک دودیم و زدم و موهام و روی گوشم ریختم... بی فایده بود... موهام به زحمت تا وسط لاله ی گوشم می رسید.
به آتوسا گفتم:
نگران نباش... الان می رسیم.
بارمان با عصبانیت گفت:
رادمان حالیته که به جرم قتل عمد تحت تعقیبی؟ داری چه غلطی می کنی؟
سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
می ریم درمانگاه... الان می رسیم.
بارمان دیگه داشت داد می زد:
ای درد و درمانگاه! ای مرض! پسره ی نفهم! مجبورم نکن که بگم همین الان از ماشین پیاده ت کنند!
ازتوی آینه به آتوسا نگاه کردم. موهاش توی صورتش ریخته بود. زانوی شلوارش از خونش خیس شده بود. لب هاشو گاز می گرفت که صدای آه و ناله ش بلند نشه. چشم هاشو بهم فشار می داد و مشخص بود که درد وحشتناکی داره... بارمان هم عین شیطان رجیم در گوشم حرف می زد و وسوسه م می کرد که بی خیال رسوندن آتوسا بشم.
_ برادر من... عزیز من... نکن... این کارو با خودت نکن!
_ می گیرن می برن اعدامت می کنند...
_ این دختره ی ( ... ) رو ول کن... کاری که بهت می گم و بکن!
_ یه کلمه حرف بزن ببینم اصلا صدام و می شنوی؟
_ حالا یه امروز باید دهقان فداکار می شدی؟
یه فحش ناجور نثارم کرد... نمی دونم حواسش بود که مادر و خواهر نداشته ی من مادر و خواهر نداشته ی خودش هم می شه یا نه؟!
رو به آتوسا کردم و گفتم:
شماره ی بابات و بده... باید باهاش حرف بزنم... می خوام آدرس اینجا رو بدم.
آتوسا سریع گفت:
نه! نه... بابام نمی تونه بیاد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
یعنی چی که نمی تونه؟ گوشیتو بده که بهش زنگ بزنم.
آتوسا پاشو محکم تر فشار داد. رد اشک رو توی صورتش می دیدم... با صدایی لرزون گفت:
آخه بابام... نمی تونه.
کیفش رو بدون اجازه برداشتم و گفتم:
منم نمی تونم بیام تو... اینجا ایرانه! بیام تو بگم باهات چه نسبتی دارم؟
بارمان گفت:
نه بابا! توی مطب و درمانگاه که هرکی به هرکیه!
پامو از کنار پدال ترمز برداشتم و با حرص کف ماشین کوبوندم و به حالت اولیه برگردوندم... چرا بارمان خفه نمی شد؟
چشممبه تابلوی یه درمانگاه افتاد. سریع کنار زدم. شماره ی پژمان رو گرفتم. نگاهی به دور و برم کردم. پارک ممنوع بود! اینم بهونه ای برای پیچوندن!
از آه و ناله های کوتاه آتوسا به نفع خودم استفاده کردم. شالم رو بالاتر اوردم و گفتم:
بارمان! دو دقیقه صبر کن الان حلش می کنم!
بارمان با عصبانیت گفت:
اگه حلش کردی که هیچ! نکردی پدرت و خودم در می یارم!
تو دلم گفتم:
اینم که جو ریاست گرفتتش!
آدرس درمانگاه رو به پژمان دادم. از ماشین پیاده شدم. شال آتوسا رو روی سرش مرتب کردم. موهاش رو از روی پیشونیش جمع کردم و گفتم:
بابات می یاد... باشه؟ فقط چند دقیقه صبر کن. یه کم تحمل کن.
سرمرو بلند کردم. مجید یه کم دورتر آماده باش وایستاده بود. فهمیدم اگه پامو توی درمانگاه بذارم می شه آخرین کاری که توی زندگیم کردم. بارمان توی گوشم گفت:
یه افسر پلیس توی این خیابون هست... تکون بده اون ماشینو! وای خدا! همون بهتر که اونجا نیستم... به خدا دلم می خواد خفه ت کنم.
دوباره سوار ماشین شدم و گفتم:
آتوسا باید راه بیفتیم... اینجا پارک ممنوعه!
آتوسا سرش رو روی پاش گذاشت و گفت:
خیلی هم حالم بد نیست... انداختمت توی دردسر!
این دختره این وسط چی می گفت؟ توی این وضعیت هم تعارف می کرد؟!
ماشینواون طرف خیابون کشیدم و پارک کردم. تابلوهای آتوسا رو به جلوی ماشین منتقل کردم و کنارش نشستم. با دستمال کف دستاش و پاک کردم. قلبم از شدت استرس آروم و قرار نداشت. بارمان که با دوربین داشت همه چیز رو نگاه می کرد گفت:
بدم نمی گذره ها! حالا دارم می فهمم چرا نمی تونی دل بکنی و بیای... ببینم جنمش و داری که کار و به ناز و نوازش هم گسترش بدی؟!
نمیدونم کدوم آدم احمقی بارمان و برای ریاست این پروژه انتخاب کرده بود؟! بارمان و مسخره بازی های بی جاش بدترین گزینه برای رهبری کردن همچین عملیات هایی بود. آتوسا دستمو گرفت و گفت:
بردیا... خوبم... این قدر نگران نباش.
سرمو بلند کردم و به چشم های اشک آلودش نگاه کردم. دستمو فشار داد و گفت:
می تونم تحمل کنم... فقط بدجوری زمین خوردم.
در همین موقع نفسش از درد بند اومد. بی اختیار با دست کمرش رو چسبید.
طولی نکشید که سر و کله ی پژمان هم پیدا شد. با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
مشخصبود حسابی هل کرده. انگار اصلا منو ندید. سریع به سمت ماشین رفت. دست آتوسا رو گرفت و کمکش کرد که پیاده شه. بعد تازه متوجه من شد. با حالتی گیج و ویج جلو اومد و دستم رو فشرد و گفت:
خدا تو رو رسوند بردیا جان... پسرم خیلی لطف کردی... اجازه بده من آتوسا رو ببرم درمانگاه بعد می یام پیشت...
سریع گفتم:
نه نه! من دیگه دارم می رم. شما زودتر آتوسا خانوم رو برسونید... منم نه تصدیق دارم نه کارت ماشین. بهتره زودتر برم.
با پژمان دست دادم ولی فقط تونستم با نگاه با آتوسا خداحافظی بکنم... هنوزم داشت تلاش می کرد که درد کشیدنش توی ظاهرش تاثیری نذاره.
رفتنشونرو نگاه کردم... پژمان هم مثل من هل کرده بود... انگار آتوسا از همه خونسردتر بود... نمی دونم چند ثانیه همون طور مات و مبهوت مونده بودم که با دیدن افسری که اون طرف خیابون ایستاده بود به خودم اومدم. سریع سوار ماشین شدم و از اون خیابون دور شدم.
نفس راحتی کشیدم. قلبم آرومگرفت. نگاهی به آینه کردم. مجید و یکی از ماشین ها پشت سرم می اومدند. طولی نکشید که یه ماشین دیگه هم جلوم قرار گرفت و به سمت خارج شهر رفتیم.
دستی به موهام کشیدم ... یه دفعه یاد یه چیزی افتادم... تابلوهای آتوسا!...
تااومدم به بارمان گزارش بدم منصرف شدم... چه بهتر! یه دلیل دیگه برای دیدن آتوسا جور شده بود. شاید به این بهونه می تونستم به عیادتش بروم... حالا برای چی من داشتم برای دیدن آتوسا نقشه می کشیدم؟ اصلا برای چی این طور هل کردم؟ من چه مرگم بود؟
به خودم اومدم. با بداخلاقی گفتم:
بارمان! تابلوهای آتوسا تو ماشینم جا موند. دو سه روز دیگه به بهانه ی پس دادنش می رم خونه شون. اوکی؟
بارمان گفت:
عاشقتم که توی بهونه جور کردن استادی!
جوابشرو ندادم. این ماموریت مسخره حالم رو بهم زده بود... فقط اگه دستم به مجید می رسید... مرتیکه عوضی! می دونستم حرکتش نافرمانی محض بود! بعد بهم گفته بود خراب کاریت و جمع کن! انگار تقصیر من بود!
یه ساعت بعد از شهرخارج شدیم. کنار یه زمین که دو تا ساختمون خرابه توش بود متوقف شدیم. چند تا سگ ولگرد توی زمین خاکی با علف های هرز می پلکیدند و پوزه شون رو توی کیسه نایلون های خالی می کردند و دنبال غذا می گشتند. تا چشم کار می کرد علف هرز و آشغال دیده می شد.
از ماشین پیاده شدم. مجید پشت سرم متوقف شد. دستش رو دراز کرد تا سوئیچ رو بگیره... نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کردم.
دستش رو گرفتم و پشتش پیچوندم. در گوشش داد زدم:
منظورت چی بود که این کارو کردی؟ می خواستی منو خراب کنی؟
سعی کرد خودش رو آزاد کنه. دستش رو محکم تر پیچوندم. آخ آخی کرد و گفت:
چته عوضی؟ چرا رم می کنی؟ ول کن بابا!
دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود از ماشین پیاده شد و به سمتمون دوید. بارمان گفت:
چه خبر شده؟
مجید رو به سمت ماشین هل دادم. محکم به ماشین خورد. به سمتم برگشت و داد زد:
چته دیوونه؟ خوب کردم! حقته! من نبودم با این دختره به هیچ جا نمی رسیدی! بده که باعث شدم دست بندازی دور کمر دختره؟
احساس کردم از سرم داره دود بلند می شه. مثل خودش داد زدم:
مگه مثل تو عقده ایم؟ ... تویی که نگران مامور توی پارک بودی برای چی این طوری جلب توجه کردی؟
پوزخند زد. عصبانی تر شدم:
می خواستی منو خراب کنی؟
مجید با نیش و کنایه گفت:
تو اگه قرار بود خراب بشی همون بار اول می شدی... این طور که بوش می یاد ریختت پیش هم جنسات هم طرفدارهای خاص داره.
احساسکردم از صورتم داره حرارت بیرون می زنه. در همین موقع ون سیاه سر رسید. قبل از این که کنترلم رو از دست بدم و بزنم مجید و ناکار کنم به سمت ون رفتم.
توی ون که نشستم متوجه شدم بی اختیار دستام و مشت کردم. بارمان توی گوشم گفت:
چرا دهن به دهن یه مشت لات و الوات می ذاری که همچین چیزی بشنوی؟
با عصبانیت گفتم:
من با تو حرف دارم! صبر کن! بهت می گم!
دستگاهپخش رو از توی گوشم در اوردم و یه گوشه انداختم. شالم و با خشونت از گردنم باز کردم و روی صندلی انداختم. سرمو توی دستم گرفتم... یاد گرفته بودم به قول بارمان دهن به دهن آدم های لات و الوات نذارم... این دفعه که قاطی کرده بودم جوابش رو گرفته بودم... احساس می کردم تا گردنم قرمز شده... ای تف به ذات این صورت من... این شانس گند من... این نحسی من...
شایداگه به جای یه ویلای بالاشهر یه جای دیگه زندگی می کردم و به جای این که یاد بگیرم احترام بذارم و شخصیت خودم رو توی هر حالتی حفظ کنم این طور عروسک خیمه شب بازی این آدم ها نمی شدم... یا شاید باید مثل همیشه ساکت می موندم... مثل همیشه خاموش می موندم... آدمی که همیشه بره بوده باید بین یه مشت گرگ چطور رفتار کنه؟ وقت هایی که بارمان نبود که ازم دفاع کنه باید چطور گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم؟ ... راستی... بارمان چرا ساکت موند و گذاشت مجید این کار و بکنه؟ بارمان هرچی بود این قدرم بی غیرت و بی بخار نبود که بذاره مجید برای مشکلات شخصیش با یه دختر همچین کاری بکنه... راستی... بارمان یه کم عوض نشده بود؟
******
به کاغذ دیواری کرماتاق نگاه کردم... شومینه ای که این بار خاموش بود ولی نور خورشید از پنجره ای که پرده های حریر کرمش کنار زده شده بود همه جا رو روشن می کرد... مجسمه های طلایی بالای شومینه در نور خورشید می درخشید... صندلی شاهانه سر جاش بود... پوست اون حیوون بدبخت هم هنوز روی زمین بود... فقط خبری از اون مرد مغرور کت شلواری نبود. به جای اون برادر من با لباس اسپرت مشکی به دیوار تکیه داده بود و سیگار می کشید. با لبخندی به لباس خودش و من اشاره کرد و گفت:
ست کردیم.
با جدیت نگاهش کردم. به سمتم اومد. پاکت سیگارش رو جلوم گرفت و گفت:
می کشی؟
با عصبانیت پاکت رو از دستش گرفتم و روی میز انداختم. با تحکم گفتم:
نه!
با تعجب به صورت عصبانیم نگاه کرد و گفت:
آخه از هیفده سالگی پا به پای هم کشیدیم... حواسم نیست... هی یادم می ره.
اجازهندادم خاطرات سیگار کشیدن های قایمکی توی اتاق مشترکمون به مغزم هجوم بیاره... همون شب هایی که پنجره رو باز می ذاشتیم و روی تخت دراز می کشیدم... سیگار می کشیدیم و عین احمق ها سعی می کردیم دودش رو به شکل قلب و حلقه بیرون بدیم... همون شب هایی که بعدش بساط خالی کردن عطر و ادکلن توی اتاق داشتیم... و جالب این که همیشه هم لو می رفتیم... کی بود که نمی خواست بذاره این چیزها به مغزش هجوم بیاره؟
گفتم:
مجید الان زیر دست تو حساب می شه دیگه... آره؟
بارمان بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت:
آره... چطور؟
سر تکون دادم و گفتم:
دقیقا قراره چطور به خاطر کارش تنبیه بشه؟
بارمان یه قدم جلو اومد و گفت:
رادمان گوش کن...
حدس می زدم... نمی دونم چرا... ولی ته دلم می دونستم این جواب رو می شنوم. با ناشکیبایی گفتم:
تنبیه نمی شه... نه؟
بارمان گفت:
من کارشو تایید نمی کنم... ولی کارش بدم نبود... این موضوع باعث می شه هم پژمان هم آتوسا یه توجه ویژه بهت بکنند.
با ناباوری به بارمان نگاه کردم و گفتم:
باورم نمی شه داری این حرف رو می زنی... اگه بلایی سر پای این دختر بیاد و دیگه نتونه راه بره چی؟
بارمان دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
تو می دونی بابای این دختر تا حالا چند تا دختر رو ناکار کرده؟
صدام و بالا بردم و گفتم:
خودش چی؟
بارمانم صداش رو بلند کرد و گفت:
رادماناین چیزها رو بذار کنار... بین یه گله خلافکار نمی تونی این طوری دووم بیاری... دیدی مجید امروز چی بهت گفت؟ این آدما از زور فقر و بدبختی اومدن دنبال این کار... آدم هایی که به تو و موقعیت و ثروتی که داشتی در حد مرگ حسودی می کنند. منتظرن که فرصتی برای عقده فشانی پیدا کنند...
با عصبانیت گفتم:
آخه اونا از کجا می دونند؟
بارمان با دست به هیکلم اشاره کرد و گفت:
سرتاپات داد می زنه... همین جنتملن بودنت می شه برات دردسر... همین عقده ای نبودنت... همین کارهات... نجابت های اضافیت... حرف زدن های مودبانه ت...
داد زدم:
یعنی بشم مثل تو؟ یادم بره که از کجا اومدم و کی بودم؟ خودمو گم کنم که دووم بیارم؟ این قدر پست بشم که یه دختر رو زیر بگیرم؟
یه دفعه ابروهای بارمان بالا رفت. چشماش گشاد شد و گفت:
همه ی اینها به خاطر دختره ست؟ آره...
قبل از این که جوابی بدم سیگارش رو یه گوشه پرت کرد. تا اومدم بجنبم یقه م رو چسبید و گفت:
هیچ وقت به خاطر یه دختر با من درگیر نشو... به خاطر یه دختر برادریمون و از بین نبر... حالیت شد؟
دستش رو چسبیدم و گفتم:
چته؟ چرا قاطی می کنی؟
بارمان با صدای بلند گفت:
خوش ندارم بعد این همه سال برادری مثال زدنی یه دختر بیاد و دو روزه قاپ داداشم و بزنه... حالا اون دختر هر خری که می خواد باشه!
دستش و از یقه م باز کردم و گفتم:
به خاطر دختره نیست... فقط حرفات زور داره.
یه کم آروم تر شد... چشم غره ای بهم رفت و گفت:
برادرساده ی من... من می دونم دارم چی کار می کنم... با این آدم ها دهن به دهن نشو... بذار من با سیاست خودم باهاشون رفتار کنم... همه چیز خیلی زود تموم می شه... خیلی زود...
پشتش رو بهم کرد. پوشه ای که روی میز بود رو برداشت... گفت:
فقط شاید اون طوری که مد نظرمونه تموم نشه...
پوشه رو دستم داد. یه دستمال کاغذی از جیبش در اورد. خودکاری که روی میز بود رو برداشت و چیزی نوشت... نگاهم به پوشه بود. پرسیدم:
چی هست؟ ماموریت جدید؟
بارمان همون طور که داشت می نوشت گفت:
تینا خانوم یه کم زود تشریف اوردن ایران...
احساس کردم خون توی رگ هام یخ زد... نمی دونم توهم زدم که حس کردم قلبم تیر می کشه یا واقعا قلبم تحمل شنیدن این خبر رو نداشت...
بارمان آهی کشید و گفت:
می دونی که معنیش چیه؟
بهاون چشم های آبیش که برخلاف پوست سیاه زیرچشمش زندگی توش موج می زد نگاه کردم... یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم... تینا... تابستون... تینا قرار بود تیر بیاد... این چی می گفت؟
با ناباوری گفتم:
نه!
بارمان سرشرو به نشونه ی تاسف تکون داد... دستمال رو توی مشتم گذاشت... دستم رو فشار داد... فشاری که یه بار دیگه منو یاد خاطرات پنج شیش سالگیم انداخت... یاد گوشه ی حیاطمون... یاد قولی که بهم داد...
منو یاد زمانی انداخت کهبرای این که من یه زندگی عادی داشته باشم از همه چیز گذشت و برای همیشه خودش رو به این آدم ها فروخت... به قیمت نفس های آزادانه ی من...
و من هنوز محو اون چشم های آبی بودم... چشم هایی که بیست و شیش سال نگران تر و با محبت ترین نگاه های زندگیم رو نثارم کرده بودند...
فشار دستش رو بیشتر کرد... چرا سرش داد زدم؟... چرا اون حرف ها رو زدم؟... چطور فکر کردم با آزار دادن نیمه ی دیگه م آروم می شم؟
بارمان سرش رو پایین انداخت... مشتمو باز کردم و به دستمال نگاه کردم...
خیلی آهسته... یه کم با شرمندگی... با لحنی مشابه لحن پدری که برای بچه ش کم گذاشته باشه... گفت:
باید از هم جدا شیم...
========

=============

رویا نگاهی به صورت اخم آلودم کرد و گفت:
چته؟
ترلان هم به صورتم دقیق شد. سری تکون دادم و گفتم:
هیچی...
رویا گیر داده بود:
معنیش هیچی نیست...
شونه بالا انداختم و گفتم:
فقط... یه مقدار همه چیز قرو قاطی شده.
ترلان پرسید:
مثلا چی؟
نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم:
تینا از مدرسه اخراج شده... اومدن ایران... یه کم کارها جلو افتاده...
رویا چشم هاشو بست و گفت:
وای نه!
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم. ترلان که گیج شده بود گفت:
خب چه فرقی می کنه؟
به صفحه ی مانیتور رویا زل زدم... چشمم به یاهو مسنجر بود. تینا آن شد. بدون این که واکنشی نشون بدم گفتم:
فردا می یان دنبالم... باید از اینجا برم.
رویا یه گام به سمتم برداشت و گفت:
کجا؟
نگاهم هنوز به مانیتور بود. با صدایی گرفته گفتم:
هیچ کس دیگه ای نباید در جریان جزئیات ماموریتم باشه... برای همین... منتقلم می کنند پیش خود رئیس...
ترلان و رویا خشک شدند... ادامه دادم:
هرکاری که لازمه انجام بدید بدون من انجام بدید...
ترلان گفت:
اما...
رویا گفت:
مطمئنی می برنت اونجا؟ برای چی رئیس باید همچین ریسکی کنه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
شاید هم ریسک نمی کنه...
رویا اخم کرد و گفت:
منظورت چیه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
بعدشچه احتیاجی بهم داره؟ اگه موفق بشن و نقشه شون اجرا بشه به احتمال زیاد این کار رو برای همیشه کنار می ذارن... دیگه به منم احتیاجی ندارن...
رویا سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
به نظر من منطقی نیست...
شونه بالا انداختم و گفتم:
بهنظر من هست... بهترین کاره... بعدش شر منو می کنند... هیچ واسطه ی دیگه ای هم از جزئیات خبردار نمی شه که احتمال خیانت و خرابکاری واسطه ها پیش بیاد... خود رئیس همه چیز رو کنترل می کنه و بعد تنها شاهد ماجرا یعنی من رو حذف می کنه...
ترلان گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
تینا مرتب داشت استاتوس عوض می کرد. هنوز بهش پی ام نداده بودم. گفتم:
شما کاری که قرار بود انجام بدید و ادامه بدید.
ترلان گفت:
ولی تو چی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
شاید بعد بیست شیش سال نحسی و بدشانسی یه بار شانس بیارم... کی می دونه؟!
در همین موقع تینا پی ام داد. دستم رو بالا بردم و به ترلان گفتم:
بسه... باشه برای بعد!
همرویا و هم ترلان ساکت شدند. یه دقیقه صبر کردم... به عکس تینا نگاه کردم... موهای مشکی رنگش تا روی شونه ش بود. علاقه ی خاصی به این که موهاش رو با اسپری رنگ کنه داشت... توی اون عکس هم قسمت هایی از موهاش رو آبی کرده بود. چشم های تیله ای داشت... در کل قیافه ش نسبت به سنش بد نبود... از اون دسته دخترهایی بود که نمی تونستی سن واقعیشون رو باور کنی... به قیافه ش می خورد حداقل شونزده هیفده ساله ش باشه... هرچند که رفتارش کاملا متناسب با سنش بود...
تینا: پی ام ندی یه وقت!!!
بعد از مکثی یه دقیقه ای جواب دادم:
ماهان: نفهمیدم کی آن شدی...
تینا: حواست کجا بود؟؟؟؟

ماهان: یه جای خوب ( آیکون نیشخند )
تینا: آهان! پس من نبودم خوش می گذشت؟!!!!
ماهان: آره جات خالی
رویا که به مانیتور زل زده بود گفت:
حواست هست چی می نویسی؟ خب یه وقت ناراحت نشه!
پوزخندی زدم و گفتم:
برای دختری که خیلی به خودش می نازه و از پسرهای ایرانی خوشش نمی یاد تنها چیزی که جذابه همین غروره... می ذاری کارمو بکنم؟
تینا: چطو متوری؟ حالت خوب به نظر نمی رسه...
ماهان: نه خوب نیستم...
تینا: چرا؟ مریضی؟ آنفولانزای شتری گرفتی؟
ماهان: آره چه زود فهمیدی ( آیکون چشمک )
تینا: ما اینیم دیگه... ( آیکون زبون درازی)
تینا: مگه با شترها رفت و آمد می کنی؟
ماهان: نه چطور؟
تینا: گفتم شاید مستقیما از شترها گرفته باشی.
ماهان: نه! غیر مستیقم از تو گرفتم
تینا: ( آیکون خنده )
ترلان خندید و گفت:
آخ یاد اون دورانی افتادم که تازه اینترنت و چت و اینا مد شده بود... راهنمایی بودم...
لبخندی زدم و گفتم:
با اون مودم های قدیمی که صداش تا سر کوچه می پیچید...
ترلان با خنده گفت:
استرساومدن قبض تلفن و کارت اینترنت های ده ساعته... هر جمعه با خواهرم و برادرم سه تایی زل می زدیم به صفحه ی مانیتور و ملت و اسکل کردیم.... همیشه هم سر ظهر یاد این مسخره بازی ها می افتادیم... صدای مودم مامانمو از خواب بیدار می کرد... یادش به خیر...
خندیدم و گفتم:
نصفه شبها منو بارمان روی کیس کامپیوتر پتو می انداختیم که صداش کم شه...
رویا هم خندید. ترلان ازش پرسید:
تو خاطره ی خاصی نداری؟
گفتم:
نه بابا! این بچه مثبت بوده...
رویاپوشه ی روی میزش رو برداشت و آهسته توی بازوم زد... تازه داشتیم رفیق می شدیم... درست همون موقعی که من باید می رفتم... شاید برای همیشه...
تینا: ببین من چه قدر مرض دارم که تا اونجا هم سرایت کرده!!!
تینا: می خوای بیام ازت پرستاری کنم؟
ماهان: پرستاریه از راه دور؟؟!!
تینا: خیلی هم دور نیست
ماهان: آره... خیلی هم دور نیست... با هواپیما 24 ساعت راهه. چیزی نیست که!
تینا: اگه فاصله مون یه کم کمتر از 24 ساعت باشه چی؟ ( آیکون چشمک )
ماهان: چطور؟ مشکوک می زنی... خبریه؟
تینا: اومدم ایران...
ماهان: شوخی می کنی!
تینا: نه... اومدم ایران...
ماهان: چیزی به اسم امتحان و اینا توی اون کشور وجود نداره؟ ( آیکون خنده )
تینا: چرا... ولی من دیگه اونجا مدرسه نمی رم
ماهان: چرا ؟ ( آیکون تعجب )
تینا: ولش کن
ماهان: اوکی
ماهان: کی ببینمت؟
تینا: نمی دونم.
پوزخندی زدم و گفتم:
دیدی؟ تا یه کم باهاش گفتم و خندیدم پررو شد.
دیگه حساب کار دستم اومد... فهمیدم کلا از موضع غرور در برابر تینا نباید پایین بیام.
ماهان: اوکی... من دارم می رم
تینا: چه زود
تینا: چون گفتم نمی دونم داری می ری؟
ماهان: هرچی
ماهان: تا بعد
ماهان: بای
تینا: اوکی... بای
کامپیوتررو تحویل رویا دادم. رویا ورقه های روی میزش رو مرتب کرد. روی صندلی نشست و با خستگی به مانیتور نگاه کرد... می فهمیدم چی می کشه... انجام دادن کارهایی که به شدت باهاشون مخالفه... یه جورایی این حس مشترک بین ما چهار نفر بود... خیلی حس های مشترک دیگه هم کم کم داشت بینمون به وجود می اومد... ولی... من باید توی نیمه ی راه همه چی رو ول می کردم و می رفتم...ای کاش حرف می زدم... ای کاش با یکی درد و دل می کردم... اگه می خواستم می تونستم با ترلان صحبت کنم... ثابت کرده بود شنونده ی خوبیه... ولی... عادت نداشتم از دردهام بگم... مثل همیشه ساکت موندم...
رویا گفت:
رادمان... اگه تو بری پیش رئیس...
کامل به طرفم چرخید و گفت:
چه جوری می خوای در بری؟
خواستم بدون اهمیت به حرفش از اتاق خارج بشم که گفت:
جدی می گم!
از لحنش هم مشخص بود که کاملا جدیه... آهی کشیدم و گفتم:
رویا... ولش کن... شما سه تا راه خودتون رو برید... منم راه خودم رو می رم.
رویا پوزخندی زد و گفت:
یه چیزی هست که نمی خوای به ما بگی... درسته؟ بارمانم می دونه... مگه نه به همین راحتی ها اجازه نمی داد که ببرنت.
رو به ترلان کردم. می دونستم به طرز ضایعی دارم با این حرف نشون می دم که می خوام بپیچونمش. با این حال گفتم:
برو سر دانیال و کاوه رو گرم کن.
ترلاننچی گفت. با دلخوری نگاهش رو ازم گرفت. همون طور که عین بچه ها پاش رو به زمین می کوبید از اتاق بیرون رفت. رو به رویا کردم. یکی از ورق های روی میز رو برداشتم... خودکاری برداشتم و چیزی نوشتم. رویا اخم کرد و گفت:
چرا این طوری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
احتیاط شرط عقله... مگه نه؟
رویا به نوشته م نگاهی کرد. اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت... گفتم:
چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه...
بااضطراب به دست رویا نگاه کردم... تا کجا می تونست پنهون کاری کنه؟ اگه راضی نمی شد... رویا کاغذ رو برداشت و جوابم رو داد... انگار از نوشته ی روی ورق دریچه ای از امید به قلبم باز شد...
******

==========

در باز شد... بارمان بااخم هایی که توی هم رفته بود به سمتم اومد. شلوار آدیداس سه خط با یه تی شرت جذب سفید-مشکی پوشیده بود. خنده م گرفت... جذبه ی رئیس فعلی رو با جذبه ی رئیس کت شلواری قلبی مقایسه کردم... همون لحظه ای که محبی جای بارمان و دانیال رو عوض کرد به سلامت عقلش شک کردم...
اخم های بارماناون قدر توی هم بود که شکستگی ابروش معلوم نمی شد. کوله پشتیش رو یه گوشه انداخت. با سر به خسرو اشاره کرد که بیرون ویلا منتظر باشه. رو بهم کرد و گفت:
آماده ای؟ محبی می یاد دنبالت و می برتت...
نگاهی به دور و برویلا کردم. نه چیزی برای بردن داشتم... نه آرزویی برای برگشتن... فقط یه چیز بود که سخت بی تابم می کرد... کسی که جلوم وایستاده بود... کسی که سیاهی های زیرچشماش از همیشه سیاه تر بود... با اون موهایی که دو طرفش رو تراشیده بود... و اون خالکوبی روی دستش...
گفتم:
حالا می فهمم چرابدون این که به کسی چیزی بگی رفتی... بعضی وقت ها فقط باید برید و رفت... اون لحظه ی آخر که بخوای وایستی و آخرین تصاویر رو توی ذهنت ثبت و ضبط کنی سخت ترین لحظه ست... وقتی یه دفعه می ذاری و می ری همه چی آسون تر می شه...
بارمان لبخند کجی زد و گفت:
وقتیدلت پیش اونجایی باشه که ولش کردی هیچ وقت رفتن آسون نمی شه... خصوصا اگه بدونی یه نفر اونجا مونده که مغزت پر از خاطراتیه که ازش داری...
یه قدم به سمتش برداشتم و گفتم:
منتو کتم نمی ره که دیگه تو رو نبینم... ولی... همه چیز داره به همین سمت می ره... می دونی پیش چشم من احتمال برگشتن کمتر از ده درصده...
با بداخلاقی دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
اه! خفه شو! ... من این چیزها سرم نمی شه...
همیشه وقتی ناراحت بود عصبی می شد... اشک و آه توی کارش نبود. در عوض میونش با بداخلاقی خوب بود... سر تکون دادم و گفتم:
بعضی وقت ها دنیا کاری نداره تو چی سرت می شه و چی سرت نمی شه.
پوزخندی زد و گفت:
من با پررویی وای می ایستم و این چیزها رو به دنیا حالی می کنم.
دستموجلو بردم. اونم بعد از مکثی طولانی دستش رو جلو اورد... دست همدیگه رو محکم فشار دادیم... دوست نداشتم بغلش کنم... یعنی... این طور نبود که دلم نخواد... فقط دوست نداشتم هیچ کاری انجام بدم که رفتنم شبیه به یه خداحافظی ابدی بشه... دست همدیگه رو محکم فشار دادیم...
گفتم:
وقتی برگردم احتمالش هست که موهاتو عین آدم درست کرده باشی؟
سرش و بی طرفین تکون داد و گفت:
آره... اگه یه مدل خفن تر به ذهنم رسید...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
سیاهی زیر چشمات چی؟... اعتیادت...
سرشو پایین انداخت و گفت:
مگه این که دیدارمون بیفته به ده بیست سال دیگه...
فشاری به دستش دادم. سرش رو بلند کرد. گفتم:
برای هرکاری مردی... برای هرکسی... برای آرمان... رویا... من...
نگاهی معنادار بهش کردم و گفتم:
ترلان...
با ناباوری نگاهم کرد... پیش خودش چی فکر کرده بود؟ این که نمی فهمم نگاهاش به ترلان چه معنی می ده؟
ادامه دادم:
ولی همیشه وقتی به خودت می رسه مردونگیت ته می کشه... به این فکر کن وقتی از این جا رفتیم دوست داری مامان چطوری ببینتت...
و خودم به این فکر کردم که هنوز بهش نگفتم چه بلایی سر مامان اومده...
بارمان دستش رو شل کرد... منم... دستمونو از هم جدا کردیم... حرف آخرمو زدم:
اونچیزهایی که تحملشون فراتر از حد توان آدمه رو فقط کنار عقل و شعور می شه کمرنگ کرد. این دردها با مواد و این در و اون در زدن فراموش نمی شن...
نگاهیبه پله ها کردم. به رویا گفته بودم که ترجیح می دم بی سر و صدا برم... گفته بودم که دوست ندارم خداحافظی کنم... با این حال دیدم که کنار ترلان وایستاده و دوتایی نگاهم می کنند... براشون دست تکون دادم...
جلوی درویلا یه ون مشکی پارک بود. خسرو و دوست از خودش گنده تر دو طرف ون وایستاده بودند. سرم رو پایین انداختم و سوار شدم... ون که به راه افتاد چشمامو بستم و سعی کردم خیلی چیزها رو موقتا فراموش کنم... به خصوص برنامه ی فرار بارمان، ترلان و رویا رو... حالا من برنامه ی خودم رو داشتم... برنامه ای که فکر کردن بهش بهم استرس نمی داد... چون به طرز ناامیدکننده ای همه چیزش به شانس و اقبال بستگی داشت و من هم... آخر آدم نحس و بدشانس بودم... برنامه ای که هیچ امیدی بهش نداشتم... ولی می دونستم نهایتا به قیمت جون خودمم که شده انجامش می دم... این تنها فکری بود که نمی ذاشت رگه های آبی و قرمز توی ذهنم برای همیشه به سیاهی تبدیل بشه...


******
چشماموباز کردم... استفاده کردن از ماده ی بیهوش کننده برای این که متوجه نشم چه قدر طول می کشه که به مقصد برسیم آخر نامردی بود...
دستی به شقیقههام کشیدم... سینوس هام درد می کرد... صاف نشستم... سرم گیج رفت. چشمامو بستم و بهم فشار دادم. سعی کردم تعادلم رو در حالت نشسته حفظ کنم...
کمکم چشمامو باز کردم. یه اتاق خالی با در و دیوار سفید با یه لامپ کم مصرف آویزون از سقف پیش روم بود. روی یه تخت چوبی با ملافه ی سفید مچاله شده بودم. پامو روی سرامیک یخ اتاق گذاشتم... اینجا کجا بود که گرمای اردیبهشت بهش نرسیده بود؟
از اتاق بیرون رفتم. به یه راهروی تنگ و تاریک رسیدمکه کفش یه فرش کوچیک پهن بود... از راهرو گذشتم و به یه سالن بزرگ رسیدم... سقف سالن شیب دار بود و دور لوستر بزرگی که از اون آویزون بود به سبک قدیم گچکاری شده بود. کف سالن با سنگ سفیدی با رگه های سرمه ای پوشیده شده بود. هیچ فرشی توی سالن نبود. یه دست مبل ته سالن چیده شده بود که روش روکش سفیدی مثل کله قند کشیده بودند. فقط پایه های قهوه ای مبل ها معلوم بود... کنار دیوار یه میز کامپیوتر قدیمی با سه کیس و سه مانیتور بود. مردی با سر کچل و عینک ته استکانی روی صندلی چرخدار نشسته بود. هرچند ثانیه یه بار تکونی به صندلی می داد و روی سنگ سر می خورد و به مانیتورهای دیگه سر می زد.
دو پنجره ی بزرگ که هم قد دیوارهای بلند بودند طرف چپسالن رو می پوشوندند. پرده های بلند و ساده ی سفید رنگ یکی از پنجره ها کشیده شده بود ولی جلوی پنجره ی دیگه مردی با قد متوسط ایستاده بود که دستاشو پشت سرش تو هم گره کرده بود. توی دلم گفتم:
یعنی جدی جدی رئیس اینه؟
جلوتر رفتم. موهای جلوی سرش ریخته بود. سیبیل مرتبی داشت. کت شلوار سرمه ای تیره ش نمی تونست کاملا شکم برجسته ش رو بپوشونه...
متوجه حضورم شد. کامل به سمتم چرخید... تنها صفتی که با دیدن صورتش به ذهنم رسید این بود:
غمگین!
چشمهای تیره ش نمدار بود. بینی عقابی داشت. شبیه اکثر مردهای ایرانی همسن خودش بود... قد متوسط... موهایی که جلوش خالی شده... شکم برجسته...
لبخند کمرنگی زد و گفت:
رادمان... پس بالاخره از نزدیک دیدمت...
بهچشم های نم دار، صورت غمگین و لحن محزونش نمی اومد که همون رئیسی باشه که عامل اصلی مرگ برادرم بود... عامل گرفتار شدن من... باعث و بانی هرچیزی که اتفاق افتاده بود... و هرچیزی که قرار بود اتفاق بیفته...
بهم نزدیک شد. نگاهی دقیق به صورتم کرد... گفت:
خیلیکمتر از اون چیزی که فکر می کردم شبیه بارمانی... توی نگاه بارمان یه چیزی بود که آدم رو یاد یه گربه ی وحشی می انداخت... تو مظلوم تر به نظر می رسی... و قشنگ تر...
لبخندش پررنگ تر شد. دستش رو جلو اورد و گفت:
من عباسیانم...
با نفرت به صورتش نگاه کردم و گفتم:
رئیس باند؟
چشماشو روی هم گذاشت و گفت:
ترجیح می دم عباسیان صدام کنی...
مشخصبود از اون مردهاست که خیلی راحت با آدم دوست و صمیمی می شن... از اون مردهایی که خوب می دونند چطور با حرفاشون آدم رو تحت تاثیر قرار بدن. با این حال این صمیمیت با سیاست تابلویی که پشتش بود نمی تونست به دلم بشینه... برای دوست شدن با من خیلی دیر اقدام کرده بود...
سعی کردم مثل خودش باشم... سعی کردم یه کم احمق و زود باور به نظر برسم... دست دادم... چیزی نگفتم... نمی خواستم زیاده روی کنم.
عباسیان با اشاره ی دست به مبل ها اشاره کرد و منو به نشستن دعوت کرد.
فضایخونه داد می زد که این جا یه پناهگاه موقتیه. با کنجکاوی نگاهی به مانیتورها کردم... نشانگر موس توی یکی از مانیتورها ثابت بود... نشانگر موس تو مانیتورهای دیگه بدون دخالت مرد کچل تکون می خورد... پس دو تاش برای چک کردم مانیتورهای اعضای باند بود و یکیش برای کارهای خودشون بود.
عباسیان گفت:
می دونی... ماجرای شما دو تا برادر نباید این طوری پیش می رفت...
آهیکشید... هر کی نمی دونست فکر می کرد چه قدر از بابت بلاهایی که سر ما اومده ناراحته. عباسیان نگاهش رو از پنجره ی پشت سرم به دوردست ها داد و گفت:
اگه این قدر زود بابت یه ماموریت وحشت زده نمی شدی هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمی افتاد... می تونستی با یه درآمد خوب کنار یه خانواده ی سالم تا آخر عمرت با خوشبختی زندگی کنی.
خیلی سخت تونستم خودمو کنترل کنم و بهش نگم که یاد نگرفتم زندگی خودمو با بدبخت کردن دیگرون آباد کنم...
عباسیان ادامه داد:
ولی... هنوز دیر نشده... می تونی همه چیز رو درست کنی...
خم شد. نگاه غمگینش رو به چشم هام داد و گفت:
میتونی برای همیشه از ایران خارج شی... خودم کمکت می کنم... با هویت جعلی... دیگه نه قاتلی... نه خلاف کار... هیچی... همه ی سابقت پاک می شه. می تونی بری دانشگاه... دوست پیدا کنی... خونه زندگی تشکیل بدی... و شاید بعد چند سال بارمان رو هم بتونی بیاری پیش خودت...
لبخند محزونی زد و گفت:
و مادرت رو توی یکی از بیمارستان های خوب خارج درمان کنی.
تو دلم گفتم:
و آرمان رو چطور زنده کنم؟
سرمو بلند کردم و گفتم:
و حتما همه ش مربوط به تیناست!
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
درسته...تو فقط یه شب با تینا بیرون برو... توجه ش رو جلب کن... اونو از خودت مطمئن کن... بعد فردای اون روز بیارش به آدرسی که بهت می دیم... همین! مثل خیلی از ماموریت های دیگه ت... ساده ست... مگه نه؟ تازه آخرش هم تینا زنده و سالم می مونه!
نگاه معنی داری بهم کرد... حتما یاد قضیه ی بازپرس راشدی افتاده بود. لبخندی زدم... با تعجب گفت:
هیچ حرفی نداری؟
حالا داشتم پوزخند می زدم. گفتم:
چه حرفی می تونم داشته باشم؟ حقی برای مخالفت دارم؟
از جاش بلند شد. با دست روی شونه م زد و گفت:
بعد یه مدت می فهمی بهترین کار ممکن رو کردی. مطمئن باش...
نمی تونستم ماموریت رو رد کنم... این کار به قیمت جونم تموم می شد...
نمیتونستم درست انجامش بدم... بعد از این ماموریت خبری از خارج کشور نبود... صد در صد نمی ذاشتند زنده بمونم... راست یا دروغ من چهره ی اصلی رئیس رو دیده بودم... پس حتما منو می کشتند...
فقط یه راه داشتم... این که یه بار دیگه سرکشی کنم... یه بار دیگه ماموریت رو خراب کنم...
قضیه این نبود که این بهترین انتخاب بود... استرس به جونم افتاد... قضیه این بود که این تنها راه چاره بود...
******
================

عباسیان با سر بهم اشاره کرد و گفت:
زود بیا که تینا آن لاین شده.
دستامواز جیبم در اوردم. آهسته پشت کامپیوتر نشستم. نیم نگاهی به مانیتور کناریم انداختم... معلوم نبود مانیتور کی بود که داشت چک می شد. منشی کچل عباسیان همین طور که داشت چای و بیسکوئیت می خورد به مانیتور زل زده بود.
نگاهمو به یاهو مسنجر دادم. نفس عمیقی کشیدم... عباسیان با لحن آرومی گفت:
فقط دعوتش می کنی که برید بیرون... اصرار می کنی حتما سفره خونه ی (...) باشه... جای دیگه رو قبول نکن.
نگاهم به آی دی تینا بود که تند تند داشت عکس و استاتوس عوض می کرد. گفتم:
چهارده سالشه...
عباسیان اصلاح کرد:
پونزده سال!
بدون اهمیت به حرفش گفتم:
یه دختر با این سن هرجایی نمی تونه بیاد.
عباسیان شونه بالا انداخت و گفت:
امیدوارم این قدر براش جذابیت داشته باشی که به خاطرت هرکاری بکنه.
تو دلم گفتم:
چه منطق عجیبی! واقعا که!
تیناپیچیده نبود... خیلی قابل پیش بینی بود. از اون دخترهایی بود که هر لحظه می تونستی حدس بزنی توی دلش چی می گذره... با خودم گفتم:
حالا اگه ماهان مغرور که همیشه تو قالب شوخی تینا رو مسخره می کرده و خودشو براش می گرفته این بار تحویلش بگیره چی می شه؟
سرموپایین انداختم. نمی دونم چرا یه لحظه آرزو کردم ای کاش بارمان کنارم بود... یاد دستمالی افتادم که بهم داده بود... نه! الان وقتش نبود...
سرمو بلند کردم. برای اولین بار خودم به تینا پی ام دادم:
عکس قبلیه رو بذار... از اون بیشتر خوشم می اومد ( ایکون نیشخند)
تینا_ چه عجب! از این طرفا!
ماهان_ می دونی که! زیاد با نت حال نمی کنم...
تینا_ آره... منم زیاد حال نمی کنم...
تو دلم گفتم:
حالا بیست و چهار ساعته آن لاینه ها!
ظاهرا عباسیان که به مانیتور زل زده بود هم همین طور فکر می کرد:
مثل این که می تونیم به رابطه تون امیدوار باشیم!
تینا_ تو نمی خوای این عکس کنار آی دیتو عوض کنی؟
ماهان_ نه!
تینا_ همین یه عکسو داری؟
ماهان_ آره!
تینا_ عکس خودته؟
ماهان_ نه! عکس شوهر عمه م اِ !
تینا_ (آیکون خنده)
تینا_ آخه اینایی که یه عکس دارن معمولا عکساشونو از یه جایی کش می رن!
ماهان_ اگه شک داری فردا می یام دنبالت بریم بیرون که منو ببینی
تینا_ اگه شبیه این عکس نبودی چی؟
ماهان_ اگه شبیه ش بودم چی؟
تینا_ خب اون وقت شاید دعوتت کنم که بعدش بیای خونه مون!
عباسیان گفت:
خوبه! همین طور پیش برو.
ماهان_ آدرستو بده!
تینا_ نمی خوای اولش شماره بگیری؟
ماهان_ نه! می خوام این بار استثنا اولش آدرس بگیرم
تینا_ خب من فردا که نمی تونم بیام
ماهان_ چرا ؟
تینا_ پنجشنبه می یام.
ماهان_ من پنجشنبه دارم می رم شمال
عباسیان گفت:
خیلی بهش سخت نگیر!
مخالفت کردم و گفتم:
یا فردا می یاد... یا تا ابد می پیچونتمون!
تینا_ آخه فردا می خوام برم مهمونی.
تینا_ گفتم که از مدرسه اخراج شدم.
تینا_ مامانم خیلی شاکیه
تینا_ فردا باهاش نرم شاکی تر می شه ( آیکون ناراحت )
یه دفعه یه جرقه ای توی مغزم زده شد... پس مامانش داشت می رفت مهمونی... خدایا... سر این عباسیان رو یه جایی گرم کن!
ماهان_ اوکی
ماهان_ پس زود بدو برو پیش مامانت تا شاکی تر از این نشده
ماهان_ بهت گفته بودم از بچه مثبت ها خوشم نمی یاد
حالا نگفته بودم ها! ولی مطمئن بودم حرفم شدیدا تاثیرگذاره!
صفحه ی چتمون رو بستم. عباسیان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
متوجه هستی که ما این دختر رو احتیاج داریم؟
در حالی که سعی می کردم نفرت و عصبانیتم رو نسبت بهش کنترل کنم گفتم:
بیناین همه پسر خوش قیافه گشتی و منو پیدا کردی! گیر دادی به من! به برادرم! همه ش بحث قیافه بود یا تو دلت به این قضیه که یه نیمچه استعدادی هم داریم معتقد بودی؟
عباسیان لبخند زد. لبخندهاش عصبیم می کرد. دوست داشتم بامشت توی صورتش بزنم... اصلا چرا بلند نمی شدم و خفه ش نمی کردم؟ برای چی نمی کشتمش؟ اون وقت همه چیز تموم می شد... اصلا مهم نبود که بعدش منشیش منو بکشه... وقتی این مرد رو نگاه می کردم یاد خون صدف می افتادم که روی دستم ریخت... یاد اون لحظه ای می افتادم که آرمان توی بغل بارمان...
تازهداشتم می فهمیدم عباسیان چرا بارمان رو کنار گذاشته... آخه اگه بارمان بود بدون ذره ای فکر کردن همین کار رو عملی می کرد... ولی من... من کی از این کارها کرده بودم که بار دومم باشه؟
تینا پی ام داد. نگاه معنی داری به عباسیان کردم. گفت:
می خوای راستشو بدونی؟
به پی ام تینا نگاه کردم که نوشته بود:
خب حالا چرا شاکی می شی؟
عباسیان ادامه داد:
منهمیشه به بارمان اعتقاد داشتم... ولی تو یه ذره آقامنشی... نمی گم که بده... ولی به درد من نمی خوری... می دونستی که فقط این جایی چون شبیه بارمانی؟
جوابش رو ندادم... نگاهی بهش کردم... با اون قیافه ی افسردهو پژمرده ش! انگار از سر مزار عزیزترین کسش بلندش کرده بودند و اینجا اورده بودنش.
عباسیان گفت:
دوست داشتم کس دیگه ای رو جای بارمانبذارم... کسی که یه ذره حرف شنوتر باشه... نه مثل بارمان افسار گسیخته و یاقی! ولی خب... توی باند آدمی مثل اون نداشتم... ریسک بزرگی بود اگه به کس دیگه ای اعتماد می کردم...
تو دلم گفتم:
بارمان هم که به خاطر من مجبور بود همه کاری برای شماها بکنه!
تینا دوباره پی ام داد:
هستی؟
ماهان_ اوهوم
تینا_ خیلی زود قهر می کنی ها!
ماهان_ قهر نمی کنم
ماهان_ فقط حوصله ی بچه بازی ندارم
تینا_ حالا کجا بریم؟
ماهان_ می یام دنبالت بریم یه دور بزنیم
ماهان_ بعدش تصمیم می گیریم کجا بریم
ماهان_ یه کافی شاپی رستورانی چیزی همون نزدیکی ها می ریم
تینا_ اوکی
آدرس رو گرفتم. با راهنمایی عباسیان ساعت هفت قرار گذاشتیم. وقتی از یاهو مسنجر بیرون اومدم عباسیان روی شونه م زد و گفت:
کارتحرف نداشت! آفرین! اگه کارتون برای فردا خوب پیش رفت فقط یه بار دیگه می ری دیدنش و می بریش اونجایی که بهت می گیم... بعد هم می ری اون ور آب و خلاص می شی!
از جام بلند شدم. دستامو دوباره توی جیبم کردم. به سمت اتاق خودم رفتم.
خودمو روی تخت انداختم. چشمامو بستم... فکرم به سمت دستمالی که بارمان بهم داده بود پر کشید... باید چی کار می کردم؟
یهجورایی مطمئن بودم تنها راهی که دارم چیه ولی مشکل اینجا بود که من توانایی عملی کردنش رو نداشتم... بعضی راه حل ها... بعضی راه های نجات با خوبی کردن و خوب موندن عملی نمی شن...
عباسیان در زد. به مردی که داشت کشورش رو اسیر جنگ می کرد ولی اصرار داشت مودب و صمیمی به نظر برسه پوزخند زدم...
لبه ی تخت نشست و گفت:
رادمان... می دونی... من اگه فقط یه نفر از اعضای باند رو خوب بشناسم اون یه نفر تویی...
تو دلم گفتم:
شک دارم...
یکی از همون لبخندهای غمگینش رو تحویلم داد و گفت:
دخترراشدی رو فراری داری... تو پروژه ی آتوسا هم کم نافرمانی نکردی... حتی توی مهمونی پژمان بدون این که لزومی داشته باشه به ترلان کمک کردی...
نگاه معنی داری بهم کرد و ادامه داد:
همیشهبا ادب و احترام با خانوم ها رفتار می کنی... حتی قبل از این که باند رو ترک کنی... همون چند سال قبل رو می گم... اون موقع هم همین طور بودی...
با لحنی که سعی می کرد پدرانه باشه گفت:
میدونم این دفعه هم سعی می کنی یه جوری به تینا لطف کنی... برای همین بذار برات یه چیزی رو روشن کنم! یه آدم حرفه ای همیشه یه نقشه ی دوم داره که اگه نقشه ی اول عملی نشد نقشه ی دوم رو اجرا کنه... امیدوارم متوجه باشی که با نافرمانی کردن فقط خودت رو از بین می بری... من دقیقا می دونم چطور این کار رو پیش ببرم... خودتو بی دلیل فنا نکن... من این دفعه در مقابل نافرمانی هات هیچ گذشتی نشون نمی دم...
با نگرانی نگاهم کرد...
شاید از توی چشمام می تونست بخونه که رویا برام روی کاغذ چیزی نوشته...
شاید نقشه ای که توان اجرا کردنش رو نداشتم رو می تونست پیش بینی کنه...
شاید متوجه دستمالی که بارمان بهم داده بود شده بود...
میدونستم... می دونستم حتی اگه همه چیزو بدونه من باید کار خودمو بکنم... به بهاش فکر نمی کردم... به این فکر می کردم که اگه دست روی دست بذارم و کاری نکنم تا ابد نمی تونم خودمو ببخشم...
عباسیان از جاش بلند شد و گفت:
نمیخواستم بذارم این اتفاق بیفته... به شدت مخالف بودم ولی... گفتم شاید این طوری متوجه موقعیتت بشی... شاید این طوری متوجه بشی که ارسلان تاجیک هیچ کاری نمی تونه بکنه... شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
دوباره اون لبخند معروفش رو تحویلم داد و گفت:
هیچکس اون بیرون منتظر اومدنت نیست... اون بیرون جز چوبه ی دار چیزی برات نداره... ریسک نکن... عاقل باش...
از اتاق بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم... چی می گفت؟ یعنی چی که ارسلان تاجیک نمی تونست کاری بکنه؟
قلبمتوی سینه فرو ریخت... یه لحظه به ذهنم رسید که می خواد جسد بابای ترلان رو نشونم بده... قلبم اومد توی دهنم... بی اختیار نیم خیز شدم... چی کار کرده بودند؟
صدای پاهایی رو از بیرون اتاق شنیدم. عباسیان داشت می گفت:
می تونی ببینیش...
ضربانقلبم اوج گرفت... یه حسی بهم می گفت که قراره یه آشنا رو ببینم... قلبم محکم تر توی سینه زد... احساس می کردم دلم داره پیچ می خوره... صدای عباسیان توی ذهنم تکرار شد:
شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
امید واهی...
سرمو بلند کردم و به مرد جوونی که دم در ایستاده بود نگاه کردم... مردی با قد متوسط... چشم و ابروی مشکی... موهای خرمایی تیره...
تمام تنم یخ زد... دستام بی اختیار مشت شد... با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
رضا...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-09-2014، 10:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان