18-09-2014، 21:54
بفرمایـــــــــــــید اینم قســـــمت 3 رمان......
دوباره به من نگاه کرد و گفت: آنا تو نمی خوای کار کنی؟؟؟؟
...........................................................................................................................
سپاس یادتون نره...برا این مدتی هم ک نذاشتم معذرت میخواممم
یه غلتی می زنم و یه کش و قوسی به بدنم می دم. چشمهام و باز می کنم. وای نه .... ساعت تازه 8 صبحه پس چرا من بیدار شدم. اه روز جمعه حالش به خواب زیاد تو صبحشه. اما به خاطر صبح زود بیدار شدن دیگه خود به خود مثل خروس زود بیدار می شم. الانم دو ساعته تو جام غلت می زنم و سعی می کنم بخوابم اما خوابم نمی بره.
دیگه بی خیال خواب شدم. بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه. یعنی اگه ننه بابای من گم شدن اولین جایی که باید بگردیم تو آشپزخونه است من نمی دونم خونه به این بزرگی با اون حیاطش جا قحطه این زن و شوهر کنفرانساشون و می زارن تو آشپزخونه؟ کلا" همه زندگیشون تو آشپزخونه سپری میشه. کلا" فضا رمانتیک تر از آشپزخونه سراغ ندارن این زن و شوهر.
رفتم تو و یه سلام کردم. زوری جوابمو دادن. ترو خدا نکنید این کارو انقده من و تحویل نگیرین لوس میشم.
کوچکترین توجهی به من نکردن. فکر کنم مگس این وسط می چرخید بیشتر نظرشون و جلب می کرد تا من.
منم مثل این یتیم قولیا رفتم واسه خودم چایی ریختم اومدم نشستم پشت میز و به مکالمه مهم این زن و مرد فهیم گوش دادم.
داشتن در مورد دوست بابام آقای حمیدی حرف می زدن. اه .....
روز جمعه امون و بابا بهم ریخته. امشب برا شام دعوتشون کرده. من مهمون دوست ندارم. روز جمعه ای می خوام واسه خودم حال کنم.
مامان اینا کماکان به من توجه نمی کردن. منم سریع چاییم و سر کشیدم و جیم شدم از آشپزخونه بیرون و رفتم تو اتاقم.
این مامان جان ما درسته که تحویلمون نمی گیره اما موقع کار و تمیز کاری آنا، آنا از دهنش نمیوفته.
پریدم رو تخت و سعی کردم دوباره بخوابم. شاید اگه مامان بیاد ببینه خوابم دلش بسوزه بیدارم نکنه.
همینم شد. دو سه دفعه اومد تو اتاق دید رو تخت زیر پتو در کمال آرامش خوابیدم. آروم در و بست رفت بیرون.
یه ذوقی کردم. من که خواب نبودم. لبتاپ و گرفته بودم بغلمو رو تخت دراز کش داشتم سریالمو نگاه می کردم. تا صدای در میومد. انگشت رو استپ، در لب تاپچ بسته، خودش زیر پتو منم خواب.
اینگونه شد که من تا 12 در اتاق ماندم و ننه ام همه کارها رو انجام داد. ولی بعد ناهار ازم انتقام گرفت و مجبورم کرد که کاری و که ازش متنفرم انجام بدم.
کل خونه رو جارو برقی کشیدم . وقتی تموم شد کمرم صاف نمی شد و دولا دولا راه می رفتم.
آی تو دلم به این خاندان حمیدی فحش دادم. آی فحش دادم.
به زور خودمو کردم تو حموم و تا دو ساعتم بیرون نیومدم. یعنی چی؟ یکی دیگه مهمون دعوت میکنه یکی دیگه می خواد پز خونه تر تمیز و خونه داریش و بده دهن من بخت برگشته باید صاف شه؟؟؟
منم واسه خودم هی تو حموم آب ریختممممممممم آب بازی کردم. هی کف درست کردم. هی وان و پر آب کردم رفتم توش شنا. هی با کف موهامو شینیون کردم. برا خودم سیبیل کفی درست کردم. خلاصه کلی حال کردم.
اومدم بیرون و یه یک ساعتی هم حوله به تن رو تخت و لب تاب به دست ولو شدم که مامان نتونه صدام کنه بهم کار بده. تا میومد صدام کنه می گفتم لباس نپوشیدم هنوز.
خلاصه بعد کلی عشق و حال و از زیر کار در رفتن لباس پوشیدم. همراه با کمی آرایش. تر و تمیز منتظر این مهمونای آقاجونم اینا نشستم.
سر ساعت 7 هم زنگ زدن و اینا اومدن. از سلام و علیک کردن با غریبه ها انقده بدم میاد.
آدم معذبه همش. باید الکی بخندی، کلی جمله بلغور کنی، پشت سر هم کلی ادا اطوار بیای. تریپ دخترای خانم و مودب و کدبانو رو دربیاری.
جلوی در ایستادم منتظر که بازم خانم باشم و از مهمونامون استقبال کنم. این خانواده حمیدی یه پسر داشتن 27-28 ساله از اون ور یه دختر داشتن 8 ساله. جان من تفاوت و دارین؟ من نمی دونم این زن و شوهر با چه اعصاب و روحیه ای بچه دار شدن. دخترشم که نگو زلزله من که همیشه خدا دلم می خواد یه گوشه گیرش بیارم حسابی نیشگونش بگیرم.
خوب بفرما بالاخره بعد قرنها تونستن از حیاط رد بشن و برسن به در ورودی ساختمون. حالا تایم می گیریم ببینیم می تونن رکورد بزنن و زودتر از 5 دقیقه همه اشون بیان تو خونه یا نه.
کلا" این خانواده به فس فسو بودن معروفن. انقده کاراشون و آروم و آهسته انجام می دن که آدم خوابش می بره برعکس خانواده محمدی اون یکی دوست بابا انقده تر و فرزن که بهشون نمی رسی.
وقتی خانواده محمدی سلام علیک می کنن اونقده تند تند حال و احوال می کنن که تو فرصت جواب دادن نداری.
اما این حمیدی ها فاصله بین سلام کردنشون تا چه طوری گفتنشون اونقدی هست که تو بری یه بشقاب برنج بخوری و برگردی.
لبخند زدم. خوب اینم خانم حمیدی، منیژه خانم که با اصرار میگه به من بگید منیژ جون. من نمی دونم جون گفتنم زوری میشه آخه؟ سلام و چه طوری و روبروسی.
بعدی آقای حمیدی یا همون عمو حسام. خوب گفتن عمو به این یکی میاد تنها فرد نرمال خانواده است.
اه اه اینم سونامیه. شیما. آی دلم می خواد همین الان یه نیشگونش بگیرم. وای خدا یادم رفت در اتاقمو قفل کنم که این دختره نره توش. آخرین دفعه ای که رفت تو اتاقم کامپیوترم و کلا" سوزوند و من مجبور شدم یه لب تاپ بگیرم. فکر کنم مال 4 سال پیش بود.
به زور یه لبخندی زدم و یه دستی به سرش کشیدم.
-: چه طوری شیماجون.
دختره انتر ِ بی ادب برام زبون در آورد. خیلی سعی کردم جلو ننه باباش و داداشش نزنم تو صورتش و به همون چشم غره ریزم اکتفا کردم.
خوب اینم آق مهندسشون. شاهرخ خان. بعد باباش این بهترین عضو خانواده است اما خوب اینم یه جوریه. مثلا" چند وقته که من و می بینه الکی الکی نیشش شل میشه. آی من حوصله اشو ندارم اما مجبوری باید بشینم کنارش باهاش حرف بزنم که تنها نباشه. اونم همه اش میشینه در مورد ماشینای مختلفی که دو ماه درمیون عوض میکنه برا من تعریف میکنه. یکی نیست بگه آدم قحطه که برای من که فرق دکمه استارتو با دکمه بوق تشخیص نمیدم میشینی در مورد ماشین حرف می زنی؟
اونقدر میگه که دلم می خواد با ماهیتابه بزنم تو صورتش صورتش شکل بشقاب بشه.
با اینم سلام و علیک کردم. اما چه سلامی چه علیکی همه حواسم پیش این دختره انتر بود که نیومده نره سمت اتاقم.
سلام و علیکا که به سلامتی تموم شد با سرعت نور خودمو رسوندم به اتاقم خدا رو شکر رفته بود سراغ اتاق مامان اینا و هنوز فرصت نکرده بود بیاد این سمت. سریع بدون جلب توجه در اتاق و قفل کردم و با نیش باز و خوشحال کلیدشو انداختم تو جیب شلوار جینم و مثل نامادری سیندرلا که سیندرلا رو تو اتاق زندونی کرد و کلیدشو گذاشت تو جیبش خبیث اما دلشاد خندیدم و چند ضربه به جیبی که کلید توش بود زدم.
بعدم خیلی شیک رفتم نشستم پیش مهمونا. چشمم به در اتاق مامان اینا بود که دیدم این دختره از توش اومد بیرون و یه کتاب دستش بود که داشت دونه دونه ورقاشو تند تند می زد جلو در واقع رسما" داشت به زور برگه ها رو جر می داد. نگاه به کتابه کردم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییی
کتاب سینوهه بود که بابام عاشقشه. مثل فنر از جام پریدم. همه نگاه ها اومد سمتم.
یه لبخند زدم و گفتم: وای یادم اومد شیما جون گلهای جدید باغچه امونو ندیده.
رفتم جلو و به زور کتاب و از دستش کشیدم بیرون. بی تربیت بهم چشم غره می رفت. خانم و آقای حمیدی که فکر کردن دارم به شیما محبت می کنم با لبخند نگام کردن.
کتاب و گرفتم و به شیما گفتم: شیما جون بیا بریم تو حیاط گلامون و نشونت بدم.
از اونجایی که این دختره علاوه بر بی تربیتی فضولم بود دنبالم اومد. منم بردمش تو حیاط. بردمش سمت بوته گل سرخامون.
یه بوته گنده داشتیم تو حیاط که خیلی تو هم تو هم بود و یه دونه گل وسط این بوتهه بود. یعنی اگه می خواستی برسی به گله باید رو این گلا خم میشدی.
با ذوق شیما رو بردم سمت گله و گل و بهش نشون دادم. مطمئن بودم که خم میشه و چون بی تربیته می خواد گله رو بکنه. منم با هیجان داشتم نگاهش می کردم.
خم شد رو بوته. رو نوک انگشتاش ایستاد. دستش نرسید. یکم دیگه خم شد. کل بدنش رو بوته بود. انگشتاش هنوز یه کوچولو فاصله داشت. یکم خودشو کشید جلو. پاهاش زیادی خم شد. یهو تعادلشو از دست داد و با جفت دست دراز کشید رو بوته.
من و میگی داشتم می پوکیدم از خنده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده. وای چقدر دلم خنک شد. حقته.
شیما افتاد رو بوته و یه جیغ کشید.
ای جونم گل خودمون. قربونش برم که انتقام من و از این دختره بی تربیت گرفت. فدای اون خارای ریز خوشگلت بشم من.
گذاشتم یکم دست و پا بزنه بعد رفتم جلو و از پشت یقه لباسشو گرفتم و با یه حرکت همچین کشیدمش که اومد بیرون و از پشت پرت شد رو خاکای باغچه.
تو دستش یکی دو تا خار رفته بود. صورتش چیزی نشده بود.اون چند تا خارو در آورد. بیشتر خارهای که تو دستش رفته بود کنده نشده بودن از گله لی خوب دستش و سوراخ کردن.اون چند تا خارو در آورد. بیشتر از سوزش دستش به خاطر خارا ترسیده بود و همینم دلمو خنک می کرد. می دونستم دو سه تا خار کاریش نمیکنه اما این ترس .... حقش بود.
اما خوب این دختره پروی خدایی بود. بلند شد خارها رو در آورد و شروع کرد چرخیدن تو حیاط منم بی خیالش شدم و رفتم تو خونه. همین که تو خونه نیست که بتونه تو اتاقا خراب کاری کنه کافیه. برای بیرون نگه داشتنش آروم در ورودی رو قفل کردم. حالا مجبوره همون بیورن بمونه. بخوادم نمی تونه بیاد تو.
با نیش باز و خوشحال رفتم رو اولین مبلی که پیدا کردم نشستم. هیچکی تو حال نبود بابا و آقا حسام رفته بودن تو اتاق کار بابا و مامان و منیژجونم طبق معمول پاتوقشون آشپزخونه بود. واسه خودم نشسته بودم و کنترل و گرفته بودم تو دستامو بالا پایین می کردم. که دیدم شاهرخ اومد و تا چشمش به من افتاد یه لبخندی زد و نشست جفت من رو مبل بغلی.
یه نگاه بهش کردم. رفته بود گلاب به روتون. ببین چه سبک شده که این جوری از ته دلش لبخند می زنه. من نمی دونم اینا خونه خودشون خِلاء ندارن که میاد خونه ما خودشو خالی می کنه؟ میزاشتی یه ساعت بگذره بعد.
یه سرفه ای کرد تا بهش نگاه کردم منم بی توجه به روی خودم نیاوردم. دوباره سرفه کرد. دوباره من بی توجه. 3 – 4 – 5 بار سرفه کرد. دیگه سرفه هاش یه سره شده بود. مجبوری برگشتم و نگاش کردم.
من: آب می خواین براتون بیارم؟؟؟
لبخند زد و گفت: نه ممنون. بهتر شدم الان.
کوفت و بهتر شدم. اومدم رومو برگردونم سمت تلویزیون که گفت: شنیدم تو دانشگاه ... استاد شدین.
برگشتم و یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم: بله.
نیشش باز شد و گفت: بهتون تبریک میگم. واقعا استادی بهتون میاد. خیلی برازندتونه.
با ذوق نگاش کردم. آخ جون یکی گفت استادی بهم میاد. یکی پیدا شد که بگه شکل استادام نه دانشجوی ترم یک.
ذوقیده برگشتم و باهاش در مورد دانشگاه حرف زدم. جالب این بود که تمام مدت ساکت بود و با لبخند نگام می کرد. خیلی عجیب بود چون محال بود این شاهرخ و یه بار ببینم و اون در مورد ماشیناش هیچی نگه.
ولی خوب من از فرصت استفاده کردم و کلی از دانشگاه گفتم. بعد هی شاهرخ در مورد محیط و دانشجوها پرسید و همین جوری یه ساعت گذشت. البته بگما حرفهای من همون 10 دقیقه اول تموم شد این شاهرخم همون 10 دقیقه به زور خودشو نگه داشت که حرف نزنه 50 دقیقه بعد و اون داشت حرف می زد. در مورد درس و دانشگاه و دوران دانشجوییش و استاداش و اینا. خوبیش اینه که نرفت سراغ ماشیناش.
منم که کنجکاو نشستم تا سر از دوران دانشجوییش در بیارم. حرفهاش که ته کشید دوباره نیشش و باز کرد.
مامان اینا می خواستن میز و بچینن. بهتر بود می رفتم کمکشون چون اگه نمی رفتم از درجه خانمی و کدبانو بودنم کم میشد از طرفی هم نمی خواستم یه سخنرانیه 2 ساعته در مورد آبرو بریم و تنبلی و این که یه دختر چه وظایفی داره از زبون مامان بشنوم.
اومدم بلند شم برم کمک که شاهرخ صدام کرد. نیم خیز شده بودم.
شاهرخ: ام .... آنا .... خانم ....
با تعجب نشستم سر جام و برگشتم سمتش. چشمهام گرد شده بود. این پسره معمولا" زیادی حس صمیمیت می کرد و برا همین بدون پسوند و پیشوند بهم می گفت آنا . و چقدر من بدم میومد وقتی شاهرخ، آنا صدام می کرد.
یه نگاه خجالت زده بهم کرد.
وا خجالتش برای چیه؟؟؟ نکنه باز یه خاطره یادش اومده؟ خوب این که دو ساعت داشت حرف می زد تازه یادش اومده زیادی فک زده باید خجالت بکشه؟؟؟
منتظر نگاش کردم. دِ جون بکن خاطره اتو بگو برم کمک تا مامان نکشتم.
شاهرخ: چیزه ... یه چیزی هست .... یه چیزیه که چند وقته می خوام بهتون بگم ....
چشمهام گرد تر شد. آنا خانم، بهتون؟؟؟؟ اینجا چه خبره؟ اه بجنب دیگه. باز این رگ فسفسو بودنش زده بالا.
شاهرخ: ام .... می خواستم بگم ... می خواستم بگم ...
رفتم کمکش.
من: می خواستی بگی؟؟؟؟؟
تو چشمهام نگاه کرد. منم زل زدم بهش. منتظر بودم.
یکم قرمز شد. سرشو انداخت پایین. خیلی آروم جوری که به زور صداشو شنیدم گفت: راستش من ... من ... من بهتون علاقه مند شدم.
فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: چی؟؟؟؟ نمی فهمم ؟؟؟؟
سرشو بلند کرد و دوباره تو چشمهام نگاه کرد. یکم دیگه قرمز شد و گفت: من بهتون علاقه مند شدم.
هنگ کردم. این چی گفت؟؟؟؟؟
علاقه چی شد؟؟؟؟ زل زل نگاش کردم. متعجب. هنگیده. داشتم سعی می کردم معنی کلمه هاشو درک کنم.
تو چشمهاش بودم.
یهو پق بلند زدم زیر خنده و دستهامو ناخوداگاه به هم کوبیدم. این حرکت و از پریسا یاد گرفته بودم. جدیدا" وقتی می خنده دستهاشو به هم می کوبه. رو منم تاثیر گذاشته بود.
از زور خنده خم و راست می شدم رو مبل و اشک از چشمهام در اومده بود.
به زور از بین خنده گفتم: وای خدا ... خیلی با حال بود ... چقدرخندیدم .... شوخی با حا ....
یهو وسط خنده چشمم به صورت شاهرخ افتاد.
چشمهاش گرد شده بود و ناباور و متعجب به حرکات و خنده ناگهانی من که بندم نمی یومد نگاه می کرد.
یهو استپ شدم. خنده ام جمع شد. تو جام صاف نشستم. نگاهم هنوز به صورت شاهرخ بود. یه سرفه مصلحتی کردم. یه ابروم رفت بالا.
آروم گفتم: جدی گفتی؟؟؟؟
با همون بهتش سرشو دو بار آورد پایین یعنی آره.
دوباره چشمهام از تعجب باز شد. جدی گفت؟ این یعنی پیشنهاد؟ خواستگاری که می گن همینه؟ الان این پسره ابراز وجود کرد؟ نه یعنی ابراز علاقه کرد؟؟؟؟
با خودم درگیر بودم. فکر کنم از خندیدنم ناراحت شد چون دلخور داشت نگاهم می کرد.
-: آنا، شاهرخ بیاین شام. شیما رو هم صدا کنید.
وای مامان قربونت برم. فرشته من، نجات دهنده من. وایسا بعدا" یه ماچت بکنم. با سرعت نور از جام پریدم و بدون اینکه به نگاه منتظر و متعجب شاهرخ کاری داشته باشم رفتم سمت در قفلشو باز کردم و کله امو کردم تو حیاط و شیما رو برای شام صدا کردم.
بعدم رفتم سر میز شام نشستم. سعی کردم دورترین و غیر قابل دید ترین نقطه نسبت به شاهرخ و انتخاب کنم و بشینم. از اول تا آخر شامم سرمو انداختم پایین. اصلا" به حرف شاهرخ فکر نمی کردم.
همه حواسم به این بود که اگه مامان بفهمه شاهرخ چی گفته و عکس العمل من چی بوده من و می کشه. حالا من این گندی و که زدم و چی کارش کنم؟؟؟
بعد شامم رفتم تو آشپزخونه و خودمو با شستن ظرفها و تمیز کاری و اینا سر گرم کردم تا مهمونا برن.
حتی به شاهرخ فکرم نمی کردم. پسره پررو. چی گفت؟ علاقه مند شدم. غلط کردی انتر با اون خواهر اوراقت.
عصبی خودمو از خونه پرت کردم بیرون و در و محکم پشت سرم بستم که یه صدای بدی داد. اه روزم به گند کشیده شد. با این اخم و اعصاب حوصله نداشتم برم تاکسی بگیرم. گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به آژانس. تا ماشین بیاد قدم رو رفتم. آژانسیه اومد جلوی پام و سوار شدم. سرمو تکیه دادم به شیشه در. سرماش سر داغمو خنک می کرد و حالمو بهتر.
یعنی چی؟ این دیگه چه وضعشه. بابا من دیگه 25 سالمه خودم می فهمم می دونم چی بده چی خوبه.
اِاِاِ ................ جدی جدی مامان نزدیک بود بزنتما.
برو گمشو آنا تو بزرگ شدی؟ تو میفهمی چی خوبه چی بده؟ الاغ اون کی بود وقتی پسره ازش خواستگاری کرد دو دقیقه خندید؟؟؟؟ پسره بدبخت و حشره کردی رفت بعد میگی بزرگ شدی؟؟؟؟
امروز صبح موقع صبحونه خوردن مامان ازم پرسید که دیشب شاهرخ چی بهم گفت که اونجوری بلند می خندیدم. منم حواسم نبود. گفتم: هیچی گفت بهتون علاقه مند شدم.
داشتم لقمه امو می خوردم که حس کردم مامان با حرفم خشک شد. برگشتم دیدم دستی که توش چاقو بود و می خواست پنیرو برش بده بزاره رو نونش تو هوا خشک شده و متعجب به من نگاه میکنه. فکر کردم مامانم مثل من از حرف شاهرخ شوکه شده.
همون جور که لقمه امو می جوییدم گفتم: والا همین و گفت. منم مثل شما تعجب کردم آخه این پسره تا ...
مامان وسط حرفم با همون بهت و حالت خشک شده گفت: شاهرخ گفت بهت علاقه مند شده بعد تو اونجوری خندیدی؟؟؟
ریلکس سرمو تکون دادم. دستمو بردم سمت لیوان چاییم و همون جور که می زاشتم رو لبم که بخورمش گفتم: آره والا ....
یه قلوپ چایی و فرستادم تو دهنم که یهو یه چیزی محکم خورد پس کله ام. چون بی هوا بود استکان از دستم افتاد کله ام پرت شد جلو و هرچی تو دهنم بود پاشیده شد تو صورت بابا که تازه نشسته بود رو صندلی روبه روی من. بدبخت هنوز دستش به صندلی بود و به طور کامل ننشسته بود.
یهو مامان منفجر شد.
-: دختره احمق من انقدر بهت سفارش می کنم. میگم خانم باش. بزرگ شو . مثل یه دختر درست و حسابی رفتار کن. الان باید بگم خانمی پیش کش مثل آدم رفتار کن. آخه کدوم آدم نرمالی وقتی یکی بهش ابراز محبت و علاقه میکنه می خنده که تو دومیش باشی؟
من با دهن باز، ترسیده، با دستی که گذاشته بودم پس کله ام به مامان نگاه می کردم. تو یه لحظه مامان از جاش بلند شد. خدایی خیلی ترسناک بود مخصوصا" اون چاقوی توی دستش.
بابا هم همزمان با مامان بلند شد. مامان خیز برداشت سمتم که لهم کنه. بابا پرید جلو که بگیرتش منم تو کمتر از 10 ثانیه از جام پریدم و کیفمو گرفتم و دوییدم بیرون.
-: خانم رسیدیم.
تشکر کردم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. رفتم تو دانشگاه. باید با یکی حرف می زدم. دلم داشت می پوکید.
رفتم تو دفتر اساتید. یکی دو نفر بیشتر نیومده بودن. امروز زود رسیده بودم.
کیفمو گذاشتم تو دفتر و موبایلمو برداشتم و اومدم بیرون. زنگ زدم به پریسا.
صدامو که شنید نگران پرسید چی شده. منم که داشتم می ترکیدم. همه چیزو براش تعریف کردم. بی شعور کلی خندید. بعد که ساکت شد گفت: خوب تو چرا خندیدی؟
ناراحت گفتم: چون انتظار نداشتم این حرف و از شاهرخ بشنوم. شوکه شده بودم. فکر کردم باز داره اذیتم می کنه و دستم می ندازه. بعدم جمله اش خیلی بامزه و خنده دار بود.
پریسا با تعجب گفت: یعنی چی؟ این مسئله ایه که اون بخواد باهاش اذیت کنه و مسخره بازی در بیاره؟
اخم کردم. ناراحت گفتم: اتفاقا" این پسره با همین مسائل شوخی میکنه یادمه 8 سال پیش سیزده به در با چند تا از دوستای بابا و خانوده هاشون و خلاصه کلی آدم رفته بودیم جنگل. همین شاهرخ اومد پیشم و خیلی شیک مثل یه آقا بهم گفت که خیلی از من خوشش میاد و دوستم داره . منم کلا" کپ کردم چون این پسره سر جمع شاید در طی این سالها 10 تا جمله با من حرف نزده بود. بعد که قیافه متعجب من و دید بلند بلند شروع کرد به خندیدن و از پشت چند تا درختم چند تا پسر دیگه اومدن بیرون. پسرای دوستای بابام بودن. بیشعورا من و مسخره کرده بودن.
حالا میفهمی که چرا فکر کردن داره شوخی میکنه؟؟؟؟
عصبی بودم. ناراحت. دلم نمی خواست اون خاطره رو به یاد بیارم. جزو اون اتفاقاتی بود که دوست داشتم برای همیشه فراموشش کنم. هنوزم صدای خنده اشون تو گوشم بود.
عصبی به پریسا گفتم: من باید برم پریسا فعلا".
نذاشتم حرف بزنه. سریع گوشی و قطع کردم. گوشی و آوردم پایین. برگشتم که برم تو دفتر که با ماهان چشم تو چشم شدم.
هنوز اخم بودم. ماهان انگار متعجب بود.
سرمو انداختم پایین اومدم رد بشم که گفت: جدی شاهرخ ازت خواستگاری کرد؟؟؟؟
عصبی بودم. این لحن متعجب ماهانم دیگه رو روانم بود.
عصبی برگشتم و تو چشمهاش نگاه کردم احساس می کردم از چشمهام آتیش می باره. عصبانی با صدایی که سعی می کردم پایین نگهش دارم گفتم: شاه رخ؟؟؟ اون دلقک رخم نیست. پسره انتر. آره خواستگاری کرد الاغ. منم بهش خندیدم. چیه؟ تو دیگه چی میگی؟ دوست داشتم بخندم؟ هان؟ مشکلی داری؟
آره من هنوز بزرگ نشدم. من هنوز نمی دونم وقتی یکی ابراز علاقه می کنه چی باید بگم. یا چه طور عکس العمل نشون بدم. من با این سنم هنوز باور نمی کنم یکی مثل شاهرخ بیاد بگه از من خوشش میاد. مشکلی هست.
اصلا" من از این پسره خوشم نمیاد. غلط کرده ابراز احساسات کرده. همین الاغ انگاری یادش رفته تا یک سال پیش به زور در حد یه سلام جواب من و می داد. یه بار درست به من نگاه نکرد. یه بار دقیق به چشمهام نگاه نکرد. اون اصلا" من و نمی دید. من و.... منو که از یک کیلومتری هم با اون جثه ام دیده میشدم. اون من ونمی دید. چرا؟؟؟ چرا نمی دید؟؟؟
به خاطر اینکه باب میلشون نبودم. تیتیش مامانی نبودم. دختر ترکه ای و فشن نبودم. زبون باز و قرو فری نبودم که خودمو بچسبونم به پسرا. من خودم بود. چاق بودم اما شعور داشتم. گنده بودم اما فهم داشتم. شاید مد روز نبودم اما خوب بودم. مرتب بودم. حدمو می دونستم. به کسی رو نمی دادم. جلف نبودم.
چرا اون موقع من ونمی دید؟ چرا الان من ومی ببینه؟ من یک سال پیشم همین آدم بودم. با همین خصوصیات. با همین فهم و درک.
چرا اون موقع بهم توجهی نداشت؟
چون عقلش تو چشمشه. چون اون موقع چاق بودم و الان نیستم. الان یه خانم مهندس استاد دانشگاه ترکه ای و خوشتیپ و می بینه که می تونه باهاش همه جا پز بده.
اگه من بله بگم و ازدواج کنیم و بعدش بخوایم بچه دار شیم چی؟ اگه حامله بشم و دوباره چاق بشم چی؟ اگه بازم اون موقع من و نبینه چی؟ اگه اون موقع پشیمون بشه و دلش یه زن ترکه ای بخواد چی؟؟؟
اون من ونمی خواد. علاقه و محبت آدمها نباید تو قد و قواره طرفشون خلاصه بشه. به سایز کمرشون. به بلندی قدشون. چثه اشون.....
نفس کم آوردم. همه حرفهایی که از دیشب تو دلم تلنبار شده بود و گفتم. همه حرصم و سر ماهان خالی کردم. سبک شدم. راحت شدم. خودم شدم آنا.
بی توجه به قیافه بهت زده ماهان رامو کشیدم و رفتم تو دفتر. چند دقیقه بعد ماهانم اومد تو دفتر و ساکت و آروم یه گوشه ای نشست. باهاش حرف نزدم. حتی نگاهشم نکردم.
متفکر بود. غرق در افکارش بهم نگاه می کرد. به روی خودم نیاوردم. ده دقیقه بعد کیفمو برداشتم و رفتم سمت کلاسم.
با همه سر سنگینم. وقتی خونه ام همه اش تو اتاقمم به زور برای شام وناهار می رم بیرون. نمی خوام جلوی چشم مامان باشم زیاد چون تا چشمش به من می افته داغ دلش تازه میشه و شروع می کنه به گفتنه اینکه : خدایا نمی دونم چه گناهی کردم که یه دختر خل و چل به من دادی. دختره بوی از آدمیزاد نبرده. پسره ازش خاستگاری میکنه می خنده. بعدم می نشست یه ریز در مورد اینکه دختر باید خانم باشه و مودب باشه و دخترای هم سن من یه بچه 5 ساله دارن و .....
منم از اتاق بیرون نمی رفتم که این حرفهای سردرد آورو نشنوم.
نسبت به ماهانم عذاب وجدان گرفتم در حد 2 ساعت چون وقتی بین دو تا کلاس دوباره تو دفتر اساتید دیدمش خیلی ریلکس و خوب بود. در کل ما وقتی بحثی یا دعوایی می کردیم بعد 1 ساعت اصلا" به روی خودمون نمیاوردیم و مثل همیشه رفتار می کردیم.
امروز تا عصر کلاس دارم. ماهان فقط صبح کلاس داره. آمار ماهان و بهتر از خودش دارم. بس که فضولم. تقصیر پریسا هم هست. بعد از مهمونی در مورد ماهان سوال پیچم کرد و منم همه چیزو براش تعریف کردم. الانم هر بار زنگ میزنه می پرسه ماهان دانشگاه هست؟ کلاس داره یا نه؟
منم برای اینکه به اون خبر بدم مجبور بودم ساعت کلاسها و روزاشو برای پریسا در بیارم.
دارم میرم سر کلاس. یکم دیر اومدم. از جلوی یه کلاس رد بشم. در کلاسه باز بود. یه قدم بیشتر فاصله نگرفتم که یکی صدام کرد.
-: مهندس مفخم.
برگشتم دیدم ماهانه. خیلی جدی از کلاس اومد بیرون. رفتم سمتش. جلوش که ایستادم یه نگاهی به دورو بر کرد و وقتی که دید کسی نیست و دانشجوهای خودشم حواسشون نیست یه لبخندی زد و گفت: تروخدا ببین به خاطر حساسیت تو من چقده محتاط شدم.
خنده ام گرفت.
من: بله کارم داشتی؟
ماهان: آره. می گم می دونی که امشب خونه ما دعوتید.
اخمم رفت تو هم. می دونستم. مامان از دیشب داشت برام خط و نشون میکشید. که اگه این بارم نرم ال میکنه و بل میکنه . منم می دونستم اگه نرم خون به پا میکنه.
دلخور با اخم گفتم: می دونم.
ماهان ابروهاشو داد بالا. سرشو یکم خم کرد تا صورتمو که رو به پایین بود ببینه.
ماهان: به خاطر اومدن خونه ما اخم کردی؟ از خونه امون خوشت نمیاد؟ ببینم تو دوست نداری بیای خونمون.
وای اگه یه همچین چیزی به گوش مامان می رسید جیگرمو در میاورد. سریع لبخند زدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه. فقط امروز تا عصری کلاس دارم خسته میشم. کی با اون همه خستگی حال این و داره که دو ساعت هی ماشین عوض کنه تا برسه خونه شما.
ماهان سریع گفت: خوب می خوای با من بیا خونه.
یه ابروم رفت بالا یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش کردم و گفتم: یعنی تو می خوای بیای دنبالم؟
ماهان: نه دیگه با هم میریم خونه. از همین جا.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: دانای کل تو امروز فقط صبح کلاس داری. یعنی می خوای تا عصری منتظرم بمونی که با هم بریم خونه اتون؟
ماهان یه دونه محکم به پیشونیش کوبوند و گفت: وای آره راست می گی اصلا" یادم نبود. اتفاقا" باید برم یه جایی کار هم دارم.
آی حرصم گرفت. یکی نیست بگه تو که خبر از برنامه هات نداری بی خود می کنی پیشنهاد میدی یه کورسوی امیدی تو دل آدم ایجاد میکنی.
سریع گفت: صبر کن ببینم با کیا می تونی بری؟
اخم کردم: با کیا برم؟ نخیر خودم می رم.
ماهان: نه بابا یه فکری برات می کنم. صبر کن ببینم. کیا خوبه؟
من: نه بابا کیا خوبن. اصلا" تو کیا رو میگی؟
ماهان دستشو زد به چونه اش و متفکر ایستاد. برای تمرکز به ته سالن نگاه می کرد. تو همون حالت فکر کردن گفت: کیا ؟؟؟؟؟....... صبر کن یکم.
عصبی شدم.
من: بابا من از غریبه ها خوشم نمیاد. کسی و معرفی نکن. خودم برم راحت ترم.
یهو ماهان داد زد:کیا ... ( به من نگاه کرد و گفت) نه من میگم بهت با کیا بری دیگه .
عصبی دستهامو مشت کردم و تو هوا تکونش دادم.
من: بابا این کیا کیان؟ خوب اسمشون و بگو ببینم اصلا" میشناسمشون یا نه.
ماهان دوباره به ته راهرو نگاه کرد و دستی برای ته راهرو تکون داد و گفت: بفرما خودت اون کیایی که میگفتم و ببین.
با اخم رومو برگردوندم. مهربان و دیدم که داشت تند تند به سمتمون میومد. انگاری اونم دیر کرده بود. از دور لبخند زد.
لبخند به لب اومد کنارمون.
زیر لبی به ماهان گفتم: دو دقیقه این دوستت و ول کن تکلیف من و روشن کن. ازت می پرسم اسمشون و بهم بگو. اسم این کیا این آدمهایی که می خوای من و باهاشون راهی کنی چیه؟؟؟
ماهان با ابروهایی بالا رفته متعجب نگام کرد و گفت: یعنی چی اسم بگو؟؟؟ اسم کیا رو بگم؟؟؟
حرصمو دیگه داشت در میاورد. عصبانی با حرص. با پام یه لگد محکم به بغل کفشش زدم.
پاشو کشید عقب. دردش گرفت چون صورتش جمع شد. دل منم خنک شد. من و سر کار می زاره و جواب درست و حسابی بهم نمیده. اه بزغاله.
ماهان یه نگاه گیج و عصبانی به خاطر درد پاش بهم انداخت.
مهربان: سلام اساتید محترم.
سریع برگشتم سمتشو با یه لبخند پت و پهن گفتنم: سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ خانواده خوبن؟ مادر خوبن؟ پدر چه طورن؟
خندید و گفت: همه خوبن سلام دارن خدمتتون.
من: خوب خدا رو شکر. سلامت باشن.
خوب من حال و احوال و تحویل گرفتنم تموم شد. دستهامو آوردم جلوم و تو هم قفل کردم. راستش از بعد اون مهمونی کذایی یعنی بعد از اون شب که مهربان من و اون ریختی دید ازش خجالت می کشیدم. برای همینم هر وقت می دیدمش دکتر دکتر از دهنم نمی افتاد و کلی هم سعی می کردم تحویلش بگیرم.
ماهان: اگه حالو احوال خانم تموم شد من حرف بزنم.
برگشتم با تعجب به ماهان نگاه کردم.
من: خوب حرف بزن مگه من جلوتو گرفتم؟
ماهان یه پشت چشم برام نازک کرد و رو به مهربان گفت: سلام کیا خوبی؟ ببینم امروز تا چند کلاس داری؟
تا ماهان گفت کیا. من سریع سرمو بلند کردم. کله مبارکمو مثل غاز این ورو اون ور می کردم تا بلکه این کیایی که ماهان هی میگه رو ببینم اما دریغ از یه دونه آدمیزاد چه برسه به چند تا.
مهربان: سلام خوبم. فکر کنم تا عصر کلاس داشته باشم.
ماهان خوشحال گفت: خوبه. کیا می تونی امروز آنا رو برسونی خونه ما؟
من و میگی کش آوردم. هم از اینکه ماهان از مهربان خواست من و برسونه هم از اینکه ماهان به مهربان میگفت کیا.
آروم سرمو کج کردم سمت ماهان و درحالی که دندونامو با لبخند رو هم فشار می دادم سعی کردم جوری حرف بزنم که مهربان نفهمه.
من: ماهان. ... این همه آدم که صداشون می کردی و هی کیا کیا می گفتی مهربان بود؟؟؟
ماهان با تعجب نگام کرد و گفت: پس فکر کردی کیو میگم؟ کیا اینه دیگه. کیا مهربان.
تازه دو زاریم افتاد. سرمو آروم با بهت چند بار بالا پایین کردم. انگاری که یه بچه خنگ بودم که به زور بعد چند بار تکرار یه مسئله رو فهمیدم.
من: آهان .... پس اون کیا یه نفره. مهربان کیاست.
ماهان برگشت سمتمو اول با تعجب نگام کرد بعد یهو چشمهاش گرد شد و گفت: نکنه تو منتظر بودی من چند نفرو بهت نشون بدم؟؟؟؟ تو منظورم از کیا رو اون وری گرفتی؟ فکر کردی کیا یعنی چه کسای؟؟؟؟
سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاش کردم.
یهو ماهان و مهربان با هم خندیدن. بی تربیتا. برین خودتون و مسخره کنید. بچه بی ادبای دکتر بی شعور. خوب من اسم مهربان و از کجا باید می دونستم خوب.
ماهان وسط خنده اش گفت: مگه تو اسم مهربان ونمی دونستی.
لب ورچیده شونه انداختم بالا. دلخور نگاهشون کردم و یه چشم غره به ماهان رفتم. مهربان سعی می کرد خنده اشو کنترل کنه. یه با اجازه به مهربان گفتم و رفتم سمت کلاسم.
ماهان داد زد: پس مهندس اون مسئله حل شد دیگه نه؟
شیطون و خندون داشت نگام می کرد. لجمو در میاورد. بی تربیت غلط من و می گیره. بدون توجه به اینکه مهربانم می بینتم براش یه زبون یه متری در آوردم که چشماش در اومد و خنده مهربان و بلند کرد.
رومو برگردوندم و رفتم تو کلاس.
مهربان دید که دید. اون من و تو وضعیت بدتری دیده دیگه یه زبون که چیزی نیست. در عوض دلم خنک شد. آخیش.
کلاسم تموم شد. گذاشتم بچه ها اول برن بیرون. خوشم نمیومد مثل وحشیها هول می دادن همدیگه رو انگار پیش دبستانین خرس گنده ها. همه رفتن. وسایلمو جمع کردم و از کلاس اومدم بیرون. تا پامو از در گذاشتم بیرون یکی جلوم سبز شد.
یه ههههههههههههه بلند از ترس کشیدم و بی اختیار رفتم عقب و محکم خوردم به چار چوب در که احساس کردم پشتم نصف شد و نفسمم بند اومد.
چشمهام از ترس و درد گنده شد.
تو اون وضعیت تازه چشمم به عامل همه این اتفاقات افتاد.
الهی من بمیرم که هر کی دورو برمه مثل خودم خل و چل و دیوونه است. مرد گنده خجالت نمیکشه می پره جلوی من نمیگه می ترسم می میرم.
یعنی اگه این مهربان ازدواج کرده بود بچه اش هم سن من بود. دیگه پسر پله ای به کار تو نمیاد باید اسمتو بزارم نره خر.
ماشا ... گنده ای مثل همون نره ... هرچند اصلا" نمی دونم نره یعنی چی ولی تصورم اینه که یه خریه تو مایه های غول . شایدم اسم دیگه ی غول باشه. خرم که همون خره. این دکتر مملکتمون قد همون خر میفهمه خنگ منگول.
جلوم ایستاده بود و خجالت زده و متعجب و ترسیده به من نگاه می کرد. یه درصد احتمال نمی داد که شوخی خرکیش این جوری از آب در بیاد و تلفات جانی داشته باشه.
آی دلم می خواست یه چشم غره توپ همراه با یه ضربه به پاش برای تلافی و خالی کردن حرصم بهش برم. اما خوب همه چیز بر می گشت به همون مهمونی که ای کاش پام قلم میشد و نمیرفتم که الان دست و پام برای هر کاری کوتاه باشه.
به خاطر همون مهمونی و ماجراهاش دهنم جلوی مهربان بسته بود.
خودشم ترسیده بود نمی دونست چی کار کنه.
با هول گفت: وای ببخشید به خدا نمی خواستم بترسونمتون. گفتم منتظر بمونم جلوی در کلاس یه وقت گمتون نکنم. ماهان گفت مواظب باشم و حتما" برسونمتون خونه اشون.
آی دلم می خواست ماهان بود هر چی حرص از مهربان داشتم سر اون خالی می کردم.
پسره بزغاله برام بپا گذاشته بود.
به زور صاف ایستادم. با دست پشتمو می مالیدم. یعنی تا هر جا که دستم می رسیدو.
-: اشکال نداره. فقط تروخدا دیگه این جوری جلوی کسی نپرید. اگه الان کناره پله یا نرده ها بودم که پرت شده بودم پایین.
خجالت زده سرشو انداخت پایین.
خوب حالا نمی خواد خجالت بکشی تو.
دو تایی با هم راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین مهربان. اینم بر می گشت به همون موضوع قبلی و اینکه من روم نمیشد با مهربان مثل ماهان پررو حرف بزنم و بگم تو دانشگاه کنار من راه نرو یا من تو دانشگاه سوار ماشینت نمیشم و برو بیرون بایست.
در ضمن ذهنمم به خاطر خونه ماهان اینا مشغول بود. حوصله کل کل نداشتم.
بی حرف سوار ماشین شدم. مهربان یه آهنگ آروم گذاشت. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمم و دوختم به خیابون و تو فکر فرو رفتم.
همه چی زوره. مهمونی رفتنم زوره. کار دنیا زوره. اصلا" همه دوست دارن زور بگن. اه ....
اونقدر تو فکرم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین تو پارکینگ پارکه.
یه لحظه چشمهام از تعجب باز شد.
یاد این فیلم جنایی ها افتادم که پسره از غفلت دختره استفاده میکنه و دختره رو می بره تو خونه اشون و می کشه. همیشه هم کشمکش از توی همین پارکینگ شروع میشد.
خدایا مهربان چرا من و آورده تو پارکینگ؟؟؟ نکنه می خواد بدزدتم؟ نکنه دزدیده باشتم و نقشه های پلیدی داشته باشه؟ اصلا" این پارکینگ کجاست؟
چرا اومدیم اینجا؟ مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟ یعنی مهربان جای خونه ماهان من و آورده خونه خودش؟
پست ، پلید ، پلشت، خائن .....
-: نمی خواین پیاده بشین؟
وحشت زده برگشتم سمتش.
این من و دزدیده قراره هزار تا بلا که نمی دونم چیه سرم بیاره باز لفظ قلم حرف زدنش و ول نکرده.
من سر خاک خودم فاتحه خوندم بخوام پیاده بشم. من عمرا" از جام تکون بخورم. من همین جا می مونم.
مهربان که انگار متوجه شد که ترسیدم متعجب پرسید: اتفاقی افتاده؟
به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟
مهربان خندید و گفت: خوب داریم میریم.
چشمهام در اومد. روتو برم پسر. پررو پررو تو چشمهای من نگاه میکنه میگه داریم میریم خونه ماهان اینا.
من: خونه ماهان اینجاست؟ تو پارکینگ؟
بلند خندید. ترسیدم چسبیدم به در. دایناسور، چرا مثل خرس خرناس میکشی تو.
خنده اش که تموم شد. برگشت من و دید که چسبیده ام به در یه لبخند گنده زد. به زور جلوی قهقهه اشو گرفت. عجییب من و یاد گرگ قصه شنل قرمزی می نداخت.
مهربان: خونه اشون تو پارکینگ نیست بالای پارکینگه. خوب حالا چرا چسبیدی به در؟
مشکوک نگاش کردم.
من: خوب تو چرا اومدی تو پارکینگ؟ تو هم دعوتی؟؟؟؟
دوباره بلند خندید.
مهربان: نه من دعوت نیستم. تو برو خونه ماهان اینا منم میرم خونه امون.
چپ چپ و مشکوک نگاه کردم. دیگه طاقت نیاوردم بلند داد زدم.
-: خوب پس چرا اومدی تو پارکینگ؟ از همون بیرون می رفتی دیگه.
چشمهای گرد خندونش و به من دوخت. با دهنی که به زور جمع می کرد که نخنده گفت: برای اینکه خونه منم همین جاست.
کنف شدم. آی کنف شدم.
آروم از در فاصله گرفتم. صاف نشستم. یه سرفه ای کردم و لباسهامو صاف کردم. خیلی شیک. خیلی خونسرد برگشتم سمتش و بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم: از لطفتون ممنونم دکتر. با اجازه اتون من دیگه برم.
این و گفتم و سریع در و باز کردم و پریدم بیرون.
در و که بستم صدای قهقهه اشو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. این دو تا پسرم من و اسکول کرده بودنا.
چشم چرخوندم و پله ها رو پیدا کردم.
اوف ... خدا بگم چی کارت کنه مهربان خوب من و جلوی در ورودی پیاده می کردی خودت میومدی تو پارکینگ حالا یه طبقه دیگه هم به اون 5 طبقه اضافه میشه.
هلک و هلک 5 طبقه رو رفتم بالا. از طبقه سوم نفس بریدم. کشون کشون خودمو رسوندم بالا و تو کل راه با مرده های مهربان و ماهان یه خوش و بش حسابی داشتم و یه فیض عظیم بهشون رسوندم.
نکبتا اگه به خاطر این دو تا نبود یه جوری امروزم جیم میشدم که مجبور نشم الان دچار آسم مزمن بشم.
به زور خودمو به در خونشون رسوندم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم نشستم.
این جوری که نمیشد برم تو وقتی دارم از کمبود اکسیژن مثل ماهی تند تند لبامو باز و بسته می کنم.
باید صبر کنم نفسم جا بیاد.
یه پنج دقیقه نشستم تا نفسهام منظم بشه. بعد بلند شدم و یه دستی به لباسهام کشیدم و زنگ زدم.
به 30 ثانیه نکشید که در باز شد و صورت خندون خاله اومد جلوی در.
با لبخند بغلم کرد و گفت: به ..... ببین کی اینجاست. آنا جون. چه عجب افتخار دادی به ما خونه امون و روشن کردی. پس بالاخره این پسر از پس تو بر اومد و تونست بیارتت.
ازش جدا شدم. لبخند زدم. خاله دستش و انداخت پشت کمرمو به داخل خونه هدایتم کرد. خودش از پشتم به بیرون سرک کشید.
خندیدم و گفتم: خاله جان دنبال شاه پسرتون نگرد نیست.
خاله با تعجب گفت: نیست؟ کجاست؟ پس تو چه جوری اومدی؟
خنده ام گرفته بود انگار من بچه دو ساله امو نمی تونم خودم جایی برم.
من: خاله جان یه نگاه به سن و سال من بندازید. می تونم خودم بیام بیرون از خونه. گل پسرتونم آخه قابل اعتماد ه من و سپردین دستش؟ از همون دانشگاه جیم شد گفت کار دارم. منم با مهربان اومدم.
خاله: اِه پس کیا تو رو آورد؟ خوبه. بیا عزیزم بیا بریم تو.
دنبال خاله رفتم تو خونه. یه حال و پذیرایی گنده داشتن. انتهای سالنشونم یه آشپزخونه اپن بود که همیشه از تمیزی برق می زد. زینت خانم خدمتکار خاله اینا داشت برام شربت درست می کرد. بهش سلام کردم و اونم از تو همون آشپزخونه جوابمو داد. زینت خانم هفته ای سه بار میومد خونه خاله اینا رو تمیز می کرد. وقتهایی هم که خاله مهمون داشتم میومد کمکش. همه خانواده اش جنوب بودن و خودش اینجا تنها.
واقعا" زن وفاداری بود که بعد 6 سال دوباره برگشته بود پیش خاله اینا هر چند خاله هم کم بهش نمی رسید. خرج عروسی پسرش و جهیزیه دخترشو خاله داده بود. خاله دست خیر داشت. بوی غذا هم بلند بود داشتم می مردم از گشنگی. بی خیال رژیم و اینا شدم. نمیشد غذای خاله رو نخورد.
دست پختش حرف نداشت برای همینم همیشه خودش غذا می پخت. یا با کمک عمو با هم می پختن. عمو هم ید طولایی در آشپزی داشت مخصوصا" در قاطی کردن مواد غذایی تو خوراکی ها و خورشتهای مختلف. یه عدسی می خواستن بپزن کلی چیز میز توش می ریختن. از قارچ و هویج و سیب زمینی و پیاز و هر چی دم دستشون بود و می دونستن مفیده می نداختن توش و انصافا" هم خیلی خوشمزه میشد.
با اینکه خونه خاله اینا تو آپارتمان بود اما دوبلکس بود. یه پله وسط پذیرایی بود که می رفت بالا و سه تا اتاق خواب و یه حموم دستشویی طبقه بالا رو تشکیل می داد. البته این پایینم یه سرویس و دوتا اتاق خواب بود. من آخرشم نفهمیدم خاله اینا این همه اتاق به چه کارشون میاد.
مامان تا چشمش به من افتاد یه لبخند پیروز زد. انگار خیلی از کارش راضی بود. اما نمی فهمیدم از کدوم کارش راضیه.
مامان: می دونستم ماهان می تونه بیارتت برای همینم صبح بهت نگفتم و یک سره به ماهان گفتیم که بیارتت تا نتونی در بری.
چشمهامو ریز کردم و یه پشت چشم نازک کردم. ترو خدا ببینید برا من خانوادگی نقشه می کشن. پوف شانسه دیگه همه مادر دارن ماهم داریم. یه نخود هوامو نداره.
از اونجایی که صبح تقریبا" تو خواب لباس پوشیده بودم نفهمیدم زیر پالتوم چی پوشیدم. یه لیاس قدیمی زشت تنم کرده بودم که معمولا" برای تمیز کاری خونه می پوشیدمش.
خاله: عزیزم برو بالا لباساتو در بیار.
یه لبخند دندونی زدم و گفتم: خاله جان از اونجایی که تقریبا" من و مثل دزدها آوردین اینجا من لباس ندارم. یه دونه از اون لباس خوشگل خارجیهاتونو بدین من بپوشم.
خاله بلند خندید و مامان بهم چشم غره رفت. بزار بره تقصیر خودشه که بهم نگفت.
خاله رفت سمت پله ها و منم اومدم دنبالش برم که صدای حرصی مامان و شنیدم.
مامان: 10 دفعه بهت گفتم همیشه لباس مناسب بپوش زیر مانتو و پالتوت یه خانم همیشه احتمال مواقع اضطراری و میده.
همون جور که پشت خاله میرفتم کله امو برگردوندم و گفتم: یه خانم و از قبل خبرش می کنن برای مهمونی نه مثل قاتلا 6 نفرو مامور برا آوردنش کنن.
دیگه وانستادم ببینم مامان چی میگه. با خاله رفتیم بالا و رفتیم تو اتاقش. از تو کمدش یه تاپ خوشگل بادمجونی تا زیرباسن بهم داد. اونقدر نرم و لطیف بود که می خواستم بی خیال پوشیدنش بشم و بگیرم دستمو بکشمش به صورتم.
خاله از اتاق رفت بیرون و منم لباسمو عوض کردم با اینکه قیافه ام به خاطر خستگی زال و بال بود اما خوش تیپ شده بودم با این تیشرت قرضیه. جلوی آینه یکم خودمو دید زدم و این ور اون ور کردم.
بعد دو دقیقه رضایت دادم و رفتم بیرون. اومدم مستقیم از پله برم پایین که فضولیم گل کرد.
بزار برم یه سرک به اتاق ماهان بکشم.
آروم در اتاق و باز کردم. مثل همیشه مرتب و تمیز. همون میز همون تخت همون آینه همه چیز همونی بود که 5 سال پیش دیده بودم. انگار زمان تو این خونه ثابت مونده بود.
رفتم تو اتاق. تخت کنار پنجر، یه آینه گنده با میزش. همیشه به این آینه ماهان حسودی می کردم. کل هیکلتو می تونستی توش ببینی.
میز کامپیوترش. خم شدم رو میز. همیشه از فضولی تو کامپیوتر بقیه خوشم میومد. دستم خورد به موس یهو صفحه کامپیوتر روشن شد. انگار ماهان یادش رفت خاموشش کنه.
جلوم یه طرح بود. چشمهامو ریز کردم تا دقتم بیشتر بشه. یکم این ور اون ورش کردم. برای یه خونه یک خوابه بود. یه آپارتمان. خوب بود. خوشم اومد. غرق نقشه و طرحش شده بودم که یه صدایی گفت: چه طوره؟؟؟؟؟
وای خدا ترسیدم.
خیلی بده وقتی داری یک کار یواشکی می کنی یکی بیاد مچتو بگیره.
به ماهان که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم. ماهان تکیه اشو از در برداشت و اومد سمتم. اومد پشتم و از پشت روم خم شد. موس و گرفت و یه توضیح کلی در مورد نقشه اش داد.
خوب اینا رو که خودمم فهمیده بودم. یه چیز جدید بگو. فک زدنش که تموم شد سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد.
ماهان: خوب نظرت چیه؟
به مونیتور نگاه کردم و گفتم: خوبه اما .... جای سرویش و عوض کنی بهتره. اینجا خیلی تو چشمه. یه مهمون اگه تو خونه نشسته باشه دقیقا" می تونه آمار دستشویی رفتن بقیه رو بگیره.
به کامپیوتر نگاه کرد و گفت: آره حق با توئه.
دوباره به من نگاه کرد و گفت: آنا تو نمی خوای کار کنی؟؟؟؟
یه ابروم رفت بالا.
من: خوب دارم کار می کنم دیگه. پس کیه هر روز تو دانشگاه میبینیش منم دیگه.
یه لبخندی زد و گفت: نه خره منظورم نقشه کشی بود. تورشته ات معماریه اگه نقشه و طرح نکشی حیفه. این همه استعدادت حروم میشه. چرا توی یه شرکت کار نمی کنی؟؟؟
اخم کردم: اولا" خره خودتی بی ادب. هر چند من معنی خرو به معنی همون بزرگش می گیرم. می دونی که یه معنی دیگه اش یعنی بزرگ. دوما" کار کجا بود آخه عقل کل. قبل دانشگاه کلی دنبال کار گشتم اما پیدا نشد.
یه ابروش رفت بالا.
ماهان: خوب شرکت بابات که بود.
اخم کردم: برای بابام کار نمی کنم. خوشم نمیاد بقیه بگن نون خور باباشه.
سرشو کج کرد.
ماهان: شرکت ما ......
من: نچ ، شرکت شمام نه. میگن با پارتی بازی اومده آشنا بازیه.
ماهان اخم کرد و گفت: از کی تا حالا به فکر حرف مردمی یعنی نمی خوای کار کنی؟؟؟
شونه امو انداختم بالا و از جام بلند شدم. ماهانم مجبور شد صاف بایسته.
من: دارم کار می کنم. من الان استاد یه مشت دانشجوی خنگم. همیشه عشقم استادی بود که این بچه خنگا دورمو بگیرن و هی بگن استاد استاد. الانم دارم حال میکنم با کارم.
ماهان دقیق نگام کرد.
ماهان: درسته که استادی و دوست داری. منم دوست دارم اما دلیل نمیشه که استعدادمو حروم کنم. وقتی داشتی به طرح ها نگاه می کردی من دیدمت. نگاهتو برق تو چشمهاتو دیدم. دلت تنگ شده مگه نه؟ دلت تنگ شده برای طرح زدن و نقشه کشیدن.
دلم تنگ شده بود. برای جابه جا کردن دیوارها. برای خلق یه چیز رویایی. یه چیز عالی که آدمها توش به آرامش برسن.
وقتی یه خونه می بینم همه اش تو فکر اینم که اگه این دیوارش و بر می داشتیم جای این ستون و جابه جا می کردیم اگه اتاق خواباشو می بردیم اون سمت و .... چی میشد.
وقتی یه خونه نصفه کاره یا وقتی یه آجر می دیدم دست و پام می لرزید.
اخم کردم. محکم گفتم: دلم تنگ شده اما برای آشنا کار نمی کنم. شرکتتم نمیام.
اومدم بیام بیرون که بازومو گرفت. برگشتم. داشت می خندید.
ماهان: خوب باشه شرکت نیا تو خونه کار کن. من یه پیشنهاد خوب برات دارم. همین جوری ردش نکن خره ....
اخمام رفت تو هم بی تربیت هی خره خره می کنه. با حرص بازومو از تو دستش گرفتم. یه ابرومو بردم بالا و با اخم گفتم: تا ببینم .....
یه قدم رفتم سمت در نیشمو باز کردم براش و در حالی که حرفامو می کشیدم با تمانینه پشت بندش گفتم : بزززززززززغاله جونننننننننننننن ..............
چشمهاش گرد شد. با بهت گفت: به من میگی بزغاله ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
وای قیافه اش خیلی با حال شده بود. یه خنده دندون نما براش کردم و ابروهامو تند تند دادم بالا و بی صدا با حرکت لبهام بهش گفتم: بزغاله ........
ماهان نگو بگو لبو همچین حرصی عصبانی شده بود که ....
تا یه تکونی خورد که بیاد سمتم منم یه جیغ کوتاه کشیدم و دوییدم سمت در و از اونجام روی پله ها و ....
با صدای جیغ من و دادای ماهان، مامان و خاله سیمین که رو مبل نشسته بودن و داشتن حرف می زدن با ترس از جاشون پریدن. منم مستقیم رفتم سمت اونا که با پناه بردن به اونا خودمو از دست ماهان نجات بدم.
یه نگاه به مامان کردم که اولش با بهت و ترس بهم نگاه کرد بعد با دیدن ماهان که دنبالم می دویید و می خواست بگیرتم و پوستمو بکنه. خودش همه چیز و فهمید. فهمیدم که اگه بخوام به مامان پناه ببرم نه تنها من و دو دستی تقدیم ماهان می کنه بلکه خودشم بهم محبت میکنه و من و بی نصیب نمی زاره.
همیشه همین بود مامانم ماهان و بیشتر از من دوست داشت و همیشه هوای اون و داشت.
به خاطر همین مامان و بی خیال شدم و دوییدم سمت خاله و پشتش پناه گرفتم. خاله همیشه پشت من و می گرفت چه مقصر باشم چه نباشم. ماهانم جلوی مامانش حرف نمی زد. آی خوشم میومد.
رفتم پشت خاله و مظلوم گفتم: سیمین جون نجاتم بده پسرت وحشی شده.
خاله که از بهت و ترس در اومده بود با خنده گفت: باز چی شده که افتادین به جون هم؟
مظلوم گفتم. من کای نکردم این قند عسلته که چشم نداره منو ببینه مثل گاو وحشیه منم براش پارچه قرمز تا منومی بینه رم میکنه.
خاله بلند خندید. مامان یه چشم غره توپ رفت بهم و با تحکم گفت: آنا ....
ماهانم عصبانی گفت: به من می گی گاو وحشی؟ یه گاوی نشونت بدم که حض کنی. تو رو هم مثل همون پارچه قرمز تیکه پارت میکنم. بزار دستم بهت برسه.
خیز برداشت سمتم که خاله محکم گفت: ماهان ....
ماهان تو نصفه راه خشک شد و صاف ایستاد.
آی حال کردم آی حال کردم. با ذوق بی صدا خندیدم و برای ماهان زبون در آوردم چشمهاشو برام گرد کرد و و هی ریزشون کردو با چشمهاش برام نقشه کشید که سر وقتش دمار از روزگارم در بیاره.
عمرا" من دیگه از کنار خاله تکون بخورم.
خاله: ماهان خجالت بکش. با دخترم چی کار داری؟؟؟؟؟
بعد من و از پشتش کشید و یه وری بغلم کرد.
خاله: بیا عزیزم بیا کنار خودم بشینو به این پسره بی تربیت توجه نکن. خجالتم نمیکشه مثلا" شما مهمون مایین. هر چند این خونه برای خودتونه.
انقده خاله رو دوست داشتم. مثل مامانم دوسش داشتم. یه خاله واقعی بود برام. خیلی خوب و مهربون بود. منم مثل دختر خودش دوست داشت. هر چقدر مامان من هوای این ماهان بزغاله رو داشت خاله سیمین هوای من و داشت.
با ذوق یه ماچش کردم و نشستم کنارش رو مبل. ماهانم یکم با اخم و عصبی نگام کرد و بعد راهشو کشید و رفت. منم دیگه از جام تکون نخوردم تا آخر شب. هر چند بعد شام ماهان عصبانیتش یادش رفت و اومد کنارم نشست و در مورد کاری که می خواست بهم پیشنهاد بده حرف زد.
ظاهرا" یه زمین خیلی بزرگ یکم خارج از شهر خریده بود البته شریکی. چند تا شریک بودن. قرار بود که یه شهرک بسازن. نیاز به نیرو داشتن. مهندسای اصلیش خودشو مهربان بودن. البته کلی نیرو داشتن اما خوب طرح و نقشه کشی کسی و غیر خودشون قبول نداشت. از من می خواست که براش نقشه آپارتمانها رو بکشم که خودش با خیال راحت بره سراغ باقی قسمتها و کارهاش.
بهش گفتم باید زمین و ببینم و توضیحات بیشتری لازم دارم.
اونم قبول کرد و گفت یه روز می برتم و زمین و نشونم میده.
من تاکید کردم که تو خونه کار می کنم و شرکت نمیام.
چون این جور که فهمیده بودم شرکتش طبقه ششم یه ساختمون بزرگ بود. منم عمرا" جون بالا رفتن از 6 طبقه رو نداشتم.
قرار بود امروز با ماهان بریم زمینی که در موردش حرف می زد و ببینیم. جفتمون تا عصر کلاس داشتیم. تازه از در کلاس اومدم بیرون که مهربان و ماهان و با هم دیدم. این دوتا هم مثل لاله و لادن خدا بیامرز شدن دو قلوهای به هم چسبیده. از هم جدا نمی شن.
بهشون رسیدم و سلام کردم. جوابمو دادن.
مهربان لبخندی زد و گفت: خیلی خوشحالم که قبول کردین باهامون همکاری کنید. ماهان خیلی ازتون تعریف کرده.
یه ابروم رفت بالا. ماهان تعریف کرده؟ از چی من تعریف کرده؟ اون که اصلا" کارهای من و ندیده بود.
به ماهان نگاه کردم که با خنده دندونی نگاهم می کرد.
من که می دونم دردش چیه و چرا ازم خواسته کمکشون کنم. این پسره ساعت بیکاریش کم شده نمی رسه به عشق و حالش و دوست دخترهاش برسه دنبال یه حمال مفت می گرده.
به مهربان لبخند زدم و گفتم: باعث افتخارمه که با دکترهایی مثل شما کار کنم.
مهربان: ممنون لطف دارید.
ماهان: خوب دیگه، کیا ما بریم. فعلا".
با مهربان خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین ماهان شدیم. در طول راه هم هی این ماهان چرت و پرت گفت و از دوست دخترهای خل و چلش تعریف کرد. من که مرده بودم از دستش از خنده.
باورم نمیشد دختری هم باشه که انقده خنگ باشه که چاخان پاخانای ماهان و باور کنه.
تعریف می کرد که یه بار برای سرگرمی به یکی از دوست دختراش از دم همه مشخصاتش و دروغ گفته . تو یه فیلم دیده بود دوست داشت امتحان کنه.
نفله احساسات ملت و کرده بود وسیله آزمایشش.
میگفت دختره از اینا بوده که هی خودشو به این و اون می چسبونده و پیله دیگه ول نمی کرد. دختره هم به شدت کرم داشت. البته من اسمش و کرم نمی زاشتم. دختره رسما" فلان بوده.
ماهانم از اسم گرفته تا شغل و خانواده و همه رو بهش دروغ گفته.
گفت اسمش شایانه. بابا و مامانش طلاق گرفتن. این خودش جدا زندگی می کنه. تا دیپلم بیشتر درس نخونده و یه بوتیک داره.
با تعجب پرسیدم: خوب این دختره خنگ هیچ وقت نخواست بیاد بوتیکت؟
ماهان با خنده گفت: چرا اتفاقا" منم به یکی از دوستام که بوتیک داشت سپرده بودم.
خلاصه اینکه نافرم دختره رو فیلم کرده بود. هر چند آخرش با بدبختی از دست دختره در رفته.
من نمی دونم این پسره کی می خواد آدم بشه همه اش دنبال این کارهاست. قربونش برم یه دوست دختر درست و حسابی هم نداره که لااقل آدم دلش خوش باشه. همه اشون از این ریختیان.
خلاصه رسیدیم به زمین مورد نظر.
چی بگم از زمین. یه زمین خیلی خیلی بزرگ بود. وسط یه جای بی آب و علف. انگاری که زندگی اونجا مرده. اگه تیرکای برق و اینا رو اونجا نمی دیدم فکر می کردم رفتیم کویر.
یه زمین صاف و خاکی. نه درخت آنچنانی نه یه تخته سنگی هیچی. برهوت برهوت بود.
از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان رفتیم تو تا نزدیک وسطای زمین. هر چند اینجا اونقدر بزرگ بود که نمی تونستی پیاده برسی به وسطاش.
ماهانم شروع کرد به توضیح دادن طرح. که قراره یه شهرک جدید بسازیم. آپارتمانای 20 طبقه که تعداد واحدهای توش متفاوته. از یک خوابه گرفته تا سه خوابه دارن.
پارک و مرکز خرید و فروشگاه و چی و چی و چی ....
گوشم به حرفهای ماهان بود و چشمم به زمین. با گفتن هر قسمت از طرح من تو ذهنم یه ساختمون، یه فروشگاه، یه مرکز خرید، یه پارک، یه .... همه اینها تو ذهنم به صورت زنده نقش می بست. جوری که من تقریبا" تو ذهنم اون شهرک و به طور کامل و ساخته شده می دیدم. و چقدر براش ذوق زده بودم.
داشتم به طرح و شهرک نگاه می کردم که احساس کردم یه چیزی زیر پاهام تکون می خوره.
بی خیال به زیر پاهام نگاه کردم.
واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییی .........................................
یه موش گنده درست زیر پام داشت واسه خودش پیاده روی می کرد و چیزی نمونده بود که خودشو به کفش و شلوار من بماله.
با همه ی وجودم یه جیغی مهیب کشیدم که باعث شد صدای ماهان که در حال توضیح دادن بود قطع بشه. وقتش و نداشتم به ماهان نگاه کنم.
تو زندگیم از موش بیشتر از هر چیز دیگه ای متنفر بودم. تنها موشهایی که می تونستم نگاهشون کنم و جیغ نکشم جری تو موش و گربه بود و اون موش سر آشپز تو کارتون رتتوری.
اونم چون می دونستم کارتونن و نمی تونن بیان بیرون از تلویزیون بدون جیغ کشیدن نگاهشون می کردم.
مغزم قفل کرده بود. حالم خراب بود. اختیارمو از دست داده بودم. حاضر بودم اگه می شد از همین جا با یه پرش بلند خودمو به ماه برسونم اما این موشه به من نرسه.
تو این جور وقتها معمولا" می پریدم روی یه جای بلند یه جایی که این موش اژدهایی دستش به من نرسه.
تو یه لحظه تو گیجی و هنگی بدون اختیار بدون اینکه بدونم چی کار می کنم با یه حرکت چرخیدم و دستهامو انداختم دور گردن ماهان و پاهامم قفل کردم دورکمرش و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم بالا تا حدالمقدور از موشه دور باشم. سرمم تو گردنش فرو کردم.
تو اون لحظه هیچ اختیاری روی رفتارو کارهام نداشتم. حتی نمیفهمیدم دارم چی کار می کنم.
از ماهانم به عنوان یه تنه درخت استفاده کرده بودم.
محکم چسبیدم به ماهان و جیغ های خفه کشیدم.
داشتم از ترس سکته می کردم. تو دلم خدا خدا می کردم که خود خدا من و از دست این اژدهای کثیف پر از بیماری نجات بده.
ماهان بدبخت که بهت زده مونده بود. نمی دونست چی کار بکنه. همون جوری خشک شده بود. یکم که به خودش اومد آروم دستش و چند بار به کمرم کشید.
با بهت و نگرانی و اضطراب مهربون گفت: آنا چی شده ؟ چرا جیغ میکشی دختر؟؟؟ نترس من پیشتم.
سرمو بیشتر تو گردنش فرو کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم و با صدایی که از ترس می لرزید گفتم: من و از اینجا ببر. اینجا موش داره.
اولش ناباور تو جاش موند. دستش از حرکت ایستاد. با بهت گفت: موش ؟؟؟؟ ....
یهو شروع کرد اول ریز ریز خندیدن بعد خنده اش صدا دار شد و کم کم تبدیل شد به قهقهه. تمام هیکلش می لرزید از خنده.
آروم سرمو بلند کردم. دلخور، ناراحت با اخم سرمو کج کردم سمتش و بهش نگاه کردم.
خیلی بد بود که به ترسهام می خندید.
ماهان سرشو کج کرد سمتم و با دیدن صورتم و حالتهاش خنده اش اول کم شد بعد بی صدا و بعد تو یه لحظه به طور کامل قطع شد. زل زد تو چشمهام. با نگاهم سعی می کردم شماتتش کنم.
خیلی بوزینه ای که به من می خندی. خدا قسمت کنه تو هم از یه چیزی بترسی منم همین جوری بهت می خندم که احساس کنی سوسکی. چون من الان دقیقا" احساس می کنم مثل یه مورچه ترسو و بی دفاعم.
خدا خدا می کردم که ای کاش می تونست حرفهامو و از نگاهم بشنوه یا بخونه.
یادم نبود که یه ابرومم ببرم بالا تا به نهایت ناراحتی و دلخوریم پی ببره.
ماهان اما فقط نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت. چشمهاش آروم بود. صورتش نزدیک. نفسهاش گرم.
تازه به خودم اومدم و موقعیتمو درک کردم.
ای وای من این بالا چی کار می کنم؟ من کی اومدم بغل ماهان؟ من چه جوری این ریختی بهش چسبیدم؟ وای خاک به سرم آبرو ریزی ترسیدن از موشم یه طرف بی حیثیتی این جوری مثل کوآلا چسبیدن به ماهان از یه طرف دیگه.
تو چشمهاش زوم بودم. آروم پاهامو از دور کمرش باز کردم و آویزون شدم. کم کم دستهامم از دور گردنش شل کردم و خودمو کشیدم پایین. دست ماهان هنوز دور کمرم بود.
مثل آدمی که از درخت بالا رفته باشه و حالا بخواد بیاد پایین از ماهان پایین اومدم.
وقتی مطمئن شدم پاهام به زمین رسیده آروم خودمو ازش جدا کردم و کشیدم عقب. دست ماهان همراه کمر من اومد جلو.
آروم روی کمرم کشیده شد و بعد جدا شد. هنوز داشتم بهش نگاه می کردم.
برای اولین بار تو زندگیم از ماهان خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین.
یه دقیقه بعد صدای ماهان و شنیدم.
ماهان: دختر تو کی انقدر سبک شدی؟ قبلا" مثل یه سنگ گنده سنگین بودی.
ای بمیری تو که نمی زاری دو دقیقه مثل یه دختر رفتار کنم. می دونست من از وزن قبلیم شاکی بودم و خوشم نمیومد کسی از وزنم حرف بزنه ها اینم سواستفاده می کرد.
سریع سرمو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. لبهاش گشاد باز بود و داشت با تمام وجود دندونهاشو نشونم می داد.
واه ببین چقده دندوناش ردیف و سفیدن.
با حرص یه مشت زدم به بازوش و گفتم: برو گمشو بی شعور. تو کی اون موقع بلندم کردی که فهمیدی سنگینم؟
ماهان با خنده گفت: همون دیگه اونقده سنگین بودی نمی تونستم بلندت کنم.
با جیغ گفتم: ماهاننننننننننننننننننننن نننننننننن ......
قهقهه زد. منم اخم کردم. رفتم سمت ماشین و تو همون حال بلند گفتم: بیا بریم من دیگه یه دقیقه هم تو این زمین موش دارت نمی مونم.
دوباره بلند خندید و دنبالم راه افتاد.
خوبی ماهان این بود که اونقدر باهات راحت برخورد می کرد که اصلا" فرصت خجالت کشیدن پیدا نمی کردی. با شوخی هم کاری کرده بود که اصلا" یادم رفته بود که باید خجالت بکشم.
سوار ماشین شدیم و ماهان رسوندم خونه. هیچ کدوممونم در مورد اتفاقی که افتاده بود حرفی نزدیم.
اعصابم داغون بود من نمی دونم. خاله مهمونی گرفتنش دیگه چی بود؟ همین دو هفته پیش خونه اشون بودیم حالا می خواد مهمونی بگیره کلی هم آدم دعوت کرده مامانم پیله کرده که حتما" باید بیای.
به زور این دو هفته از دستش در رفته بودم که نرم خونه خاله اینا اما این بار و نمی تونستم جیم بشم.
خاله هم خوب می دونست چه روزی مهمونی بگیره که مامان بتونه منو خفت کنه و نزاره در برم.
از صبح مامان 4 چشمی من و میپاد که یه وقت فرار نکنم.
نه دیگه تسلیم شدم مجبوری میرم مهمونی امشبو.
مامان بی خیال بشه خاله نمیشه. از صبح 10 دفعه بیشتر زنگ زده گفته حتما" منم برم. اگه نرم ناراحت میشه. منم که عاشقه خاله ام دیگه وقتی خودش زنگ زده اونم چند بار نمیشه نرم.
جهنم پله و نفس تنگی و خراب شدن آرایش و دک و پزم. خاله و خوشحالیشو عشقه.
این بابای ماهم معلوم نیست چه مدلیه. نمی فهمی این سمتیه یا اون سمتی.
مشکلش با روسری گذاشتن و دست ندادن هنوز پا برجاست. اما خوب استثنا هم داره. مثلا" دست با بزرگترها مجازه. روسری نزاشتن تو مهمونیهای بزرگ و مراسم عروسی و تولد مجازه. یکی نیست بگه خوب اونجا هم این مردان نامحرم تشریف دارن چه جوریهاست تو مراسم من و بدون روسری ببینن بلامانع است اما تو خونه باید حجاب کنم؟؟؟؟؟
باباست دیگه. به هر کی بگم بابام این جوری از زور تعجب شاخ در میاره و عمرا" باور کنه اما خوب .....
لباس پوشیده آرایش کرده حاضر و آماده جلوی تلویزیون آهنگ گذاشتمو بالا و پایین می پرم. کلی هیجان زده ام آهنگش توپه توپه این پرشهام انرژی و خوب تخلیه می کنه.
یه پیراهن کوتاه پوشیده بودم که فیت تنم بود. بلندیش تا روی زانوهام بود و یه جوراب شلواری مشکی هم پوشیده بودم باهاش.
لباسم دو تیکه بود از زیر سینه ساتن مشکی بود که چین های افقی داشت. بالا تنه اش سفید بود با دایره های مشکی. یقه ی گرد داشت با آستین های کوتاه.
زیر سینه اش خط فاصل بین پارچه سفید و مشکیش یه کمربند 10 سانتی از پارچه قرمز داشت که سمت چپش یه پاپیون کوچیک تزئینش کرده بود. موهامو صاف کردم و ریخته بودم رو شونه هام و یه گوشواره بلند که به صورت شاخه ی چند برگی بود و برگهاشم قرمز بود انداخته ام گوشم. رنگ نقره ای و قرمزش خیلی جلوه قشنگی داشت.
بالاخره مامان و بابا آلاگارسون کرده اعلام آمادگی کردن. مامان که تا چشمش به صورت قرمز من افتاد یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت: ذلیل شده دو دقیقه نمی تونی خودتو نگه داری؟ الان هر چی مالیده بودی به صورتت که می ماسه.
با دستم بازومو مالوندم. مامانم نیشگونای بدی می گرفت قشنگ گوشت تنت و می کند.
با اخم گفتم: قرمزی صورتم دو دقیقه دیگه برطرف میشه بازومو بگو که کبود کردی و همه هم امشب می بینن.
مامانم یه چشم غره بهم رفت و من خفه شدم.
بی حرف سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هندزفیریمو گذاشتم تو گوشم.
تو ماشین داشتم فکر می کردم که چه جوری 4 طبقه رو با این کفش پاشنه بلند مشکیهام برم بالا. شاید اگه کفشامو در بیارم بهتر باشه. خوب بعدش جورابم کثیف میشه ضایعست که. نه بابا کسی جورابتو نمی بینه که تو خونه کفشاتو در نمیاری.
همین جور خود درگیر بودم که رسیدیم. وای فکر اینجاشو نکرده بودم که چه جوری مامان اینا رو بپیچونم که زودتر از من برن بالا.
بابا ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم تو ساختمون. نزدیک آسانسور که شدیم یهو یه فکری به سرم زد. سیم هنزفیزیمو که هنوز روشن بود و از گوشی کشیدم. صدای آهنگ گوشیم بلند شد.
مامان و بابا برگشتن سمت من. سریع گفتم : وای ببخشید گوشیم زنگ می خوره.
گوشیمو برداشتم و دکمه استپ آهنگ و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم و شروع کردم به الکی حرف زدن.
بابا دکمه آسانسورو زد. یکم بعد آسانسور رسید و بابا درشو باز کرد. من کماکان مشغول فک زدن با دوست خیالیم بودم. با دست به بابا اشاره کردم که سوار شه . گوشی و از گوشم فاصله دادم و آروم گفتم: شما برید منم میام.
این و گفتم و دوباره مشغول حرف زدن شدم.
بابا و مامان یه نگاه به من کردن و بی حرف در و بستن و آسانسور راه افتاد.
چشمم به آسانسور بود مطمئن که شدم رفتن گوشی و آوردم پایین و یه نفس راحت کشیدم.
تند دوییدم سمت پله. البته تا جایی که کفشهامو دامن تنگ لباسم اجازه می داد تند دوییدم.
به ضرب و زور از پله ها رفتم بالا. ای بمیری ماهان که مهمونی نمی گرفتی.
البته این ماهان بدبخت هیچ نقشی تو مهمونی گرفتن نداشتا. خاله عشق مهمونی بود. اما خوب از اونجایی که به خاله و عمو چیزی نمی تونستم بگم به ماهان بد و بیراه می گفتم.
از پله ها بالا رفتن همانا و نفس تنگی گرفتن و لپ گلی شدنم همانا.
به طبقه 4 که رسیدم دم همون پله ها ایستادم و یکم نفس تازه کردم. اما خوب با صورت قرمزم نمی تونستم کاری بکنم.
رفتم جلوی در و یه دستی به موهام کشیدم و کلی هوا هم فرستادم تو ریه هام و زنگ و زدم.
یه دقیقه بعد ماهان در و باز کرد.
چشمش که به من افتاد یه ابروشو برد بالا و گفت: کجا بودی؟ چی کار می کردی که قرمز شدی؟؟؟ کی زنگ زد؟ با کی داشتی حرف می زدی که انقده طول کشید؟ دوست پسرت بود؟
یه چشم غره بهش رفتم و با دست زدم به سینه اش و هولش دادم کنار و خودم اومدم تو.
تو همون حالت گفتم: برو بابا دوست پسرم کجا بود. الان داری میمیری از فضولی؟ منم عمرا" بهت بگم بزار امشب کوفتت شه تو خماری بمون.
ماهان در و بست و دنبالم راه افتاد و گفت: جون ماهان کی بود باهاش حرف می زدی؟ عمو اینا 7-8 دقیقه ای میشه که رسیدن. حتما" آدم مهمی بوده و حرفای چیز داری می زده که جلوی عمو و خاله نمی تونستی حرف بزنی و پیچوندیشون.
اخم کردم: بچه پرو همه که مثل تو منحرف نیستن. بی تربیت حرف چیز دار دیگه چیه؟
نیششو باز کرد و گفت: راست می گم دیگه بگو کی بود. من اصلا" فضولم نیستم الان غیرتم زده بالا.
با تعجب به گردنش و پیشونیش نگاه کردم. معمولا" یکی غیرتی میشه یاعصبانی میشه رگ کنار پیشونیش و گردنش میزنه بیرون اما من هر چی نگاه می کردم دریغ از یه مویرگ چه برسه به رگ.
اومدم یه چیز بهش بگم که صدای خاله رو از پشت سرم شنیدم. و برا همین بی خیال شدم. برگشتم سمت خاله.
وای این زن چقده ناز بود. یه کت و دامن بادمجونی پوشیده بود که دامنشم تا روی زانوش بود. موهاشم خوشگل پشت سرش ساده جمع کرده بود.
رفتم جلو و بغلش کردم و یه ماچ رو گونه اش نشوندم.
با ذوق گفت: وای آنا جان چقدر خوشگل شدی. خیلی خوشحالم کردی که اومدی همه اش فکر می کردم که نکنه یه وقت نیای.
از تعریفش ذوق مرگ شدم و یه نیش باز کردم براش و گفتم: نه خاله جون مامان مثل شیر بالا سرم ایستاده بود نمی شد جیم شد.
خاله با لبخند یه اخم کوچولو کرد و یه ضربه آروم زد به بازوم.
روبه ماهان کرد و گفت: ماهان جان آنا رو ببر تا لباسهاشو عوض کنه.
این و گفت و یه دستی به بازوم زد و گفت: زود برگرد.
و رفت.
برگشتم سمت ماهان دست به سینه با اخم داشت نگاهم می کرد. ابروهام رفت بالا. این چشه؟؟؟
من: چته میر غضب شدی؟
ماهان: می خوام بدونم نوکر باباتم به خوشگلی و خوشتیپی من بوده یا نه.
یه قدم رفتم عقب و یه نگاه خریدار به سر تا پاش کردم و گفتم: نه انصافا" بهتر از تو بود.
اخمش زیاد شد و خواست بزنه به بازوم که یکی سلام کرد.
اه این که مهربونه. کلا" سر جهازی ماهانه. هر جا این اتل باشه متلم دنبالشه. خوبه لااقل الان به یه دردی خورد. نجاتم داد از دست این بزغاله.
من: سلام آقای دکتر خوب هستید؟ خانواده خوبن. خوش اومدین. صفا آوردین منور کردین اینجا رو .
ماهان با آرنج زد تو پهلوم و گفت: اویییییییییییییییی خونه خودتونه تعارف تیکه پاره می کنی؟؟؟؟
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: پس چی؟ میرم به خاله می گما.
آی خوشم میومد برم چقلی ماهان و به خاله بکنم. همیشه خاله ازم طرفداری می کرد و حال ماهان و می گرفت. یاد بچگیهامون بخیر. آخی ....
با حرفم ماهان یه لبخند مهربون زد و گفت: یادش بخیر.
چشمهام گرد شد. اونم داشت به همون فکر می کرد که من داشتم فکر می کردم. خندیدم.
ماهان: بیا بریم لباسهاتو عوض کن.
دیدم ما دوتا مهربان و شکل درخت دیدیم و بهش هیچ توجهی نداریم. خدایی خیلی ضایع بود انقده راه اومده بود عرض ادب کنه ما دوتا در حد یه سلام باهاش حرف زدیم و هیچی تحویلش نگرفتیم.
سریع مانتومو در آوردم و شالمم از سرم گرفتم و همراه کیفم دادم دست ماهان. ماهانم با چشمهای گرد شده به من نگاه می کرد.
یه لبخند دندونی براش زدم و گفتم: قربون تو پسر خاله، داری میری اینا رو هم ببر تو اتاق بزار. زشته آقای دکتر اینجا تشریف دارن تنهاشون بزارم.
ماهان چشمهاشو ریز کرد و سعی کرد خبیث نشون بده خودشو. همون جور با چشمهای ریز شده رفت سمت پله ها و رفت بالا.
مهربان خندید و اومد کنارم با خنده گفت: ماهان به حرفی هیچکی این جوری گوش نمیده.
لبخند زدم و گفتم: خوب من هیچکی نیستم. یه زمانی سری از هم سوا بودیم.
برگشتم سمت مهربان و گفتم: بهتون خوش می گذره آقای دکتر؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نمی خوای مهربان گفتن و تموم کنی؟؟؟
گیج گفتم: بله؟
خندید و گفت: من اسم دارم ترجیح می دم بیرون دانشگاه اسممو صدا کنن. کیا ....
ابرومو انداختم بالا جان من بیا این مهربونم زبون وا کرد واسه من: آهان. بله تازه فهمیدم دک .....
اومدم بگم دکتر که ابروهای مهربان اخطار وار بالا رفت.
منم سرمو همراه ابروهام بالا بردم و برای اصلاح حرفم گفتم: دک .... یا ....
کیا پق زد زیر خنده.
کیا: خوب این الان چی بود.؟ نه دکتر بود نه کیا.
یه دستی به گردنم زدم و گفتم: خوب منظورم همون کیا بود.
خنده اش تبدیل به لبخند ملیح شد. یکی از اون سمت سالن صداش کرد. کیا یه نگاه به اون سمت کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت: ببخشید صدام می کنن.
من: خواهش می کنم بفرمایید.
مهربان رفت و منم یه دور دور خودم چرخیدم. مامانم اینا رو دیدم که کنار چند تا از این بزرگرترها نشسته بودن. حوصله سلام و علیک نداشتم. برای همینم نرفتم پیششون.
یه جای خالی روی یه مبل پیدا کردم و رفتم نشستم روش. با چشم مهمونا رو وارسی کردم ببینم کیا اومدن.
خیلی از فامیلهای ماهان و می شناختم. قبلا" زیاد خونه اشون بودم و زیادم با فامیلهاشون این ور اون ور می رفتیم. البته بهتره بگم دوستاشون. بیشتر فامیلهای نزدیکشون رفته بودن خارج اون چند نفری هم که مونده بودن ایران زیاد صمیمی نبودن.
کلا" ماهان اینا بیشتر دوست و رفیق خانوادگی داشتن تا فامیل.
یکم دورو برمو دید زدم که ماهان و دیدم که با دوتا لیوان شربت داره میاد سمتم. برندازش کردم. یه شلوار قهوه ای سوحته تنش بود. وقتی اومدم کتشم تنش بود حتما" با لباسهای من برده تو اتاق گذاشته.
یه بلوز کرم کاراملی با یه کروات نسکافه ای. موهاشم مرتب، صورت سه تیغ جوری که برق می زد.
خوشتیپ بود خداییا یعنی بلد بود چیو با چی بپوشه.
با لبخند اومد سمتم. یکی از لیوانها رو گرفت جلوم. با لبخند ازش تشکر کردم. اومد کنارم نشست.
ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟
همون جور که به مهمونا نگاه می کردم گفتم: بهتره بگی به کیا نگاه می کنی.
ماهان چشمهاشو گرد کرد و گفت: داری به مهربان نگاه می کنی؟
آی دوست داشتم بزنم تو سرش ولی جلوی مهمونا زشت بود.
چشمهامو ریز کردم و گفتم: الان تو پس گردنی واجب نیستی؟ مهربان و می خوام چی کار من؟ اینجا این همه پسر خوب و خوشتیپ بعد من بشینم مهربانی که هر روز تو دانشگاه می بینمشو دید بزنم.
ماهان بلند خندید و گفت: خوب داری به کیا نگاه می کنی؟؟؟
چشمم دنبال یه پسری بود که یه کت و شلوار مشکی راه راه پوشیده بود و داشت با چند تا پسر دیگه حرف می زد.
با سر به پسره نگاه کردم و گفتم: ماهان این پسره کیه؟؟؟؟
ماهان رد نگاهمو گرفت و رسید به پسر.
ماهان: اه این حامده دیگه پسر آقای اعتمادی. یادت نیست؟ خونه اشون یه باغ گنده داشت؟
تازه یادم اومده بود. با سر تایید کردم.
من: اه این حامد دماغوئه؟ پس اون دماغ گنده اش چی شد؟
ماهان با لبخند خودشو کج کرد سمت من و گفت: داده شوهر خواهرش دماغشو عمل کرده.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: حمیرا؟؟؟؟ کی ازدواج کرد اون؟؟؟
ماهان: خوب فکر کنم یه پنج سالی میشه. انگار رفته بود دماغشو عمل کنه که محسن می بینتشو خوشش میاد.
یه ابرومو می ندازم بالا و میگم: دکتره قبل عمل دماغ خوشش میاد یا بعد عمل؟ اون دماغش تو آفساید بود بیچاره.
ماهان خندید و با سر اشاره کرد.
ماهان: اوناهاش اون شوهرشه.
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به یه مرد کچل شکم گنده که کم کم یه 12 – 14 سالی از حمیرا بزرگتر بود.
با چشمهای گرد شده از تعجب گفتم: نه .... دروغ میگی. این که اصلا" به حمیرا نمی خوره. حمیرا خیلی فیس و افاده ای بود.
ماهان: هنوزم هست. همین که شوهرش دکتره براش کافیه. پسره یه ثوابیم کرد از دم همه شون عمل لازم بودن. مامانشم عمل کرده.
پق زدم زیر خنده. چه خانواده ای.
دوباره چشممو چرخوندم و این باز روی یه پسری زوم کردم که یه شلوار خاکستری تنش بود با یه کروات خاکستری مشکی راه راه. کتشو در آورده بود. به ماهان نشونش دادم.
ماهان: ایشون مهندس نیما هستن دیگه یادت نیست؟ همون که موقع فوتبال راش نمی دادیم.
بلند خندیدم. این پسره رو هیچ وقت تو بازی راه نمی دادیم اما من همیشه تو بازی بودم. بس که قلدر بودم.
یه پسره دیگه رو نشونش دادم. تا نشونش دادم ماهان بلند خندید. با تعجب برگشتم سمتش. بهم نگاه کرد و همون جور که سعی می کرد خنده اشو کم کنه گفت: ارسلانه یادت نمیاد؟؟؟
داشتم تو ذهنم دنبال ارسلان می گشتم.
ماهان با همون خنده گفت: ارسلانم بابا اونی که تو ویلای کرج ترسوندیمشو بهش گفتیم تو می خوای بخوریش.
خودش غش کرده بود از خنده. هم خند ه ام گرفته بود هم لجم گرفته بود. بی شعورا چون تپل بودم هر کیو که می خواستن بترسوننش میگفتن من می خوام بخورمش. چون بچه بودن و خنگ باورم می کردن احمقها.
دیگه کلاس و مهمون داریم و زشته و اینا رو بی خیال شدم.
دستمو آوردم بالا و محکم کوبیدم تو سر ماهان. یه متر پرت شد جلو.
آخیش دلم خنک شد. با ذوق داشتم به ماهان نگاه می کردم که داشت صاف می نشست. نیششم بسته شده بود. یه دستش به سرش بود و بهم چشم غره می رفت.
چشمم خورد به پشت سر ماهان. چشمهام گرد شد. لبخندم ملیح شد. با ذوق و یه صدای ناباور گفتم: کیارش .......
همچین ناباور و ذوق زده گفتم که ماهان کنجکاو بر گشت پشت سرشو نگاه کرد. یه پسری بود قد بلند صورت مردونه اما استخونی. چهار شونه. خوش استیل بود اما هیکلش ساخته شدهو ماهیچه ای نبود. هیکل متناسب، نه چاق نه لاغر، موزون بود. با چشمهای درشت قهوه ای . یه صورت مردونه قشنگ داشت. یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود همراه یه بلوز سفید و یه کروات باریک مشکی.
دستهاشم تو جیب شلوارش کرده بود. من و به شدت یاد دومادا می نداخت.
ای کاش عروسش من بودم.
با ذوق و یه حسرتی نگاهش می کردم. ماهان بی تفاوت برگشت سمتم و گفت: آره کیارشه چه طور؟؟؟؟
چشمش که به صورت حسرت زده من افتاد با دست به بازوم فشار آورد و هولم داد. یه تکونی خوردم و حواسم جمع شد اما چشم از کیارش بر نداشتم.
ماهان: هوی خانم پس نیوفتی. چته با چشمهات پسره رو خوردی؟
تو همون حالت مبهوتی به ماهان گفتم: ماهان کیارش ازدواج کرده؟
ماهان: نه ازدواج نکرده چه طور؟
گیج و مبهوت گفتم: میشه به زور کتکم که شده من و بندازی بهش؟؟؟
ماهان با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد.
ناباور گفت: خل شدی آنا؟ یعنی چی؟؟؟
با اخم برگشتم سمتش. اه چقدر حرف می زد نمی زاشت من با تمرکز با چشمهام به قورت دادن این کیارش برسم.
با همون اخم گفتم: یعنی اینکه یه کاری بکنی بیاد من و بگیره.
ناباور با ابروهای بالا رفته گفت : کیارش؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد برگشت پشتش و یه نگاه به کیارش انداخت. برگشت سمت من و انگشت اشاره اشو از بغل شونه اش رد کرد و به پشت سرشو جایی که کیارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: همین کیارش؟؟؟؟
دوباره برگشت پشتشو نگاه کرد و دوباره منو، دوباره گفت: کیارش!!!!!!
بچه بیچاره حسابی هنگ کرده بود تعادلشو از دست داده بود هی من و نگاه می کرد هی پشتشو هیم می گفت کیارش.
منم که در عوالم هپروت بودم و با چشمهام قد و قواره کیارش و متر می کردم.
یهو ماهان دست از کیارش کیارش گفتنش برداشتو با یه اخم کوچولو صورتشو آورد جلوی صورت من و جلوی دیدم و نسبت به کیارش گرفت.
تو چشمهام زل زد و گفت: بگو که شوخی کردی. بگو از کیارش خوشت نمیاد.
با اخم با کف دست صورتشو هل دادم اون ور که دوباره بتونم کیارشو دید بزنم همون جور که با دیدنش لبخند میومد رو لبهام دستمو گذاشتم زیر چونه امو آرنجمو تکیه دادم به چونمو میخ کیارش شدم.
تو همون حال گفتم: من چه شوخی دارم با تو بکنم آخه. من کیارش می خوام.
ماهان دوباره اومد جلو . تقریبا" تو حلقم بود. تو چشمهام زل زد و گفت: تو اصلا" کی از کیارش خوشت اومد؟
سریع گفتم: از 13سالگی.
زیر لبی گفت: چه سن نحسی هم هست.
یهو با چشمهای گرد گفت: تو از 13 سالگی تو نخ کیارش بودی؟ آفرین خیلی زود بزگ شدی. تو 13 سالگی اولین عشقتو تجربه کردی.
دلخور بود انگار. بی توجه به لحنشو تعجبش گفتم: زودتر هم بزرگ شده بودم. 10 سالم بود برای اولین بار عاشق شدم.
متعجب دوباره اومد جلوم و گفت: 10 سالگی؟ عاشق کی؟
یه نگاه به چشمهای گرد شده و فضولش کردم داشت می مرد رسما" صاف ایستادم و بهش گفتم: بهت بگم ولم می کنی دیدمو بزنم؟
با سر جواب داد آره.
نفسمو به صورت فوت دادم بیرون.
من: اولین عشقم تو بودی. از 10 سالگی تا 12.5 سالگی.
یه لبخند دندون نما از سر رضایت و ذوق زد .
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: اما از وقتی تو با دوستات نشستی و پشت سرم بهم گفتی فیلِ گندهِ چاق از چشمم افتادی و تا 6 ماه باهات حرف نزدم.
لبخندش خشک شد، جمع شد. بهت زده بهم نگاه کرد.
ماهان: من ....
دستمو بالا آوردم و ساکتش کردم.
من: نمی خواد توضیح بدی. برای خیلی وقت پیش بود اما خوب انتظارشو از تو نداشتم. تو که انقدر....
یه نفس عمیق کشیدم و تو چشمهاش نگاه کردم.
من: تو می دونستی بدم میاد. تو می دونستی چه حسی پیدا می کردم وقتی یکی اونجوری صدام می کرد.
ماهان شوکه، پشیمون، شرمنده بهم نگاه می کرد.
بیخیال شونه ای بالا انداختم. الان دیگه پشیمونیش برام فایده نداشت. یادمه وقتی صداشو شنیدم که اون جوری مسخره ام می کرد یه روز کامل گریه کردم. بعدشم تا 6 ماه با ماهان حرف نزدم.
بی تفاوت گفتم: بعدش عاشق کیارش شدم و تو رو یادم رفت. به همین سادگی. حماقت بچگی بود دیگه.
ماهان سرشو انداخت پایین و یکم بعد با یه ببخشید پا شد رفت.
منم بی خیال دوباره چشمهامو با حسرت دوختم به کیارش. آخی چه نازه. چه حسه خوبی میده به آدم همین جور بی خودکی. بدون دلیل خوشم میاد ازش. چون آروم بود. یه جورایی آقا بود. کسی و مسخره نمی کرد ندیده بودم پشت سر کسی حرف بزنه.
-: میشه با هم برقصیم؟؟؟؟؟
اه این کیه مزاحم خلوت عاشقانه من با توهماتم شده؟
سرمو بلند کردم و به پسری که کنارم ایستاده بود و دستشو آورده بود جلو نگاه کردم. این اینجا چی می خواد؟ گداست؟؟؟؟ ولی خیلی شیک تر از اونه که بخواد گدا باشه. پس چرا دستشو آورده جلو؟؟؟؟
برگشتم سمت پسره و پر سوال نگاهش کردم. با سر به دستش اشاره کردم.
پسره : خانم به من افتخار رقص میدی؟؟؟؟
یه نگاه چپ چپ بهش انداختم. برو بابا دلت خوشه آقاجونمو اون گوشه نمی بینی ؟؟؟ می خوای بیاد وسط مهمونی بزنه لهت کنه؟
بعدم انقده بدم میاد. خوبه ما همه اش رقص ایرانی می کنیم و رقصای خارجی که تو دهن و حلق هم هستن و ملت خیلی کم انجام میدن مثلا" تو هر مهمونی یه 5-4 بار. همه اش از این آهنگ دوف دوفیا می زارن ملت می رقصن. بعد من موندم کجای این آهنگ دوف دوفیا نیاز به دست همو گرفتن داره که این پسر نخودچی ها یاد گرفتن می خوان پیشنهاد بدن زرت دست میارن جلو؟
بی توجه بهش رومو برگردوندم و گفتم : نه .....
دوباره صورتمو کردم سمت کیارش و نگاهش کردم.
پسره هم که دهنش از نه صریح من باز مونده بود راهشو گرفت و رفت. تا این رفت ماهان مثل جن جلوم ظاهر شد و دستمو کشید.
شوکه شدم. این پسره رم کرد دوباره چرا؟؟؟
یه نگاه به ماهان یه نگاه به دستم و یه نگاه به جایی که بابام اینا نشسته بودن انداختم. نکنه بابا ببینه ناراحت بشه. با اون یکی دستم و با زور و فشار و کشیدن سعی کردم دستمو از تو دست ماهان بکشم بیرون و همون جوری هم زیر لب گفتم: وای ماهان سر جدت دستمو ول کن الان بابام میبینه ناراحت میشه.
ماهان برگشت یه نگاه به من و تقلا کردنم کرد و گفت: چرا همچین می کنی؟ میگم بیا بریم برقصیم. مثل پیرزنا اینجا نشستی ملت و با چشمهات می خوری که چی؟؟؟
من: ماهان ول کن حوصله ندارم. با تو برقصم یکی یکی سر وکله مگسها پیدا میشه. بابام خوشش نمیاد با پسرای غریبه برقصم.
ماهان ابروهاشو انداخت بالا و گفت: با غریبه نرقص با من برقص. آنا پا نشی میرم اجازه اتو از عمو مسعود می گیرما.
همین یک کارم مونده بود که مثل دختر ابتدایی ها برای رقصیدنم از ولیم اجازه بگیرم. به زور بلند شدم و یه دور با ماهان رقصیدم. در واقع هر دومون شلنگ تخته انداختیم.
مهمونی هم به خیر و خوشی گذشت و ماهام دیگه در مورد گذشته صحبتی نکردیم............................................................................................................................
سپاس یادتون نره...برا این مدتی هم ک نذاشتم معذرت میخواممم