امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

↩️ رمان عشق توت فرنگي نيست↪️

#2
 رمان عشق توت فرنگي نيست5



فصل6
پاهام افتاد بسكه از اين اموزشگاه رفتم اون اموزشگاه مگه كسي به يه دانشجو ترم اول احتياج داشت؟اگرم مي گفتن باهاتون تماس مي گيريم فرماليته بود.اون قدر دانشجوي ترم بالا و ليسانس تو دست و بالشون بود كه من اين وسط عددي به حساب نمي اومدم.اما خوب بعضي وقتا خدا با بد شانسا مهربونه بعد از يه هفته از دو تا اموزشگاه زنگ زدن و دو تا ادرس براي تدريس خصوصي دادن داشتم از خوشحالي پر در مي اوردم با اين كه ساغر و شاداب لب و لوچه هاشون اويزون شد كه:اين صنار سي شاهي فقط اندازه كرايه ماشينته. اما من به كمتر از اين راضي بودم بالاخره مي بايست از يه جايي شروع كنم ديگه.
امتحاناي پايان ترم نزديك بود و مي بايست حسابي برنامه ريزي كنم كه هم به شاگردام برسم هم به درساي خودم.
شاگرد اولي رو كه نگو وقتي ديدمش جا خوردم .از خوشگلي روي همه عروسك سراميكي ها رو كم كرده بودموهاي طلايي لخت چشم هاي تيله اي درشت با مژه هاي دونه دونه و برگشته از لباشم خون مي چكيد پوست شيري و صورت گردي هم داشت حركاتشم با ناز و عشوه بود چند لحظه ازش چشم بر نداشتم بد جوري قشنگ تو دل برو بود ولي وقتي شروع كردم به درس دادن ارزو كردم كاش هيچ وقت نمي ديدمش .يه دختر لوس و ننر و بي تربيت كه تو زندگيش فقط به لاك و مد لباس و تيپ فلان هنر پيشه و بهمان خواننده فكر كرده بود...اينا يه طرف كودن بودنش يه طرف ديگه هر چيزي رو ميبايست ده مرتبه تكرار كنم زبونم مو در اورد بسكه پيش پا افتاده ترين قواعد انگليسي رو براش گفتم ته دلم از خدا خواستم كاش به جاي اين همه زيبايي و لوندي يه جو عقل و هوش به اين دختر بده.
همه اين كمالات به كنار سليقه انچنانش منو كشته بود لباس پوشيدنش دست كمي از مانكن نداشت بوي عطرش فضا رو پر كرده بود.ولي جه اتاقي؟شتر با بارش گم مي شد باز جاي شكرش باقي بود روي ميز و صندلي رو خاموش كرده بود بتونيم بشينيم.شاگرد بعديم يه پسر بچه تخس و شيطون و بي نهايت باهوش بود اگه شيطنتش گل نمي كرد همه چيزرو مرتبه اول ياد مي گرفت.با هر كدوم از اين شاگردام هفته اي دو مرتبه قرار گذاشتم.
امیدم این بود بعد از چند جلسه ای که اموزشگاه با انان قرارداد بسته خودم بتونم باهاشون قرارداد ببندم این طوری دیگه همه حق التدریس می رفت تو جیب خودم هفته دیگه تو تا شاگرد دیگه اضافه شد خوشبختانه از طرف اموزشگاه نبودند از فامیلای پسر بچه تخس بودن تصمیم گرفتم فعلا به همین چهار تا شاگرد بسنده کنم تا امتحانای اخر ترم رو بگذرونم قرار نبود مشروط بشم.
خیالم از بابت درامد کمی راحت شد حالابا دل اسوده می تونستم پیش بچه ها بمونم یه مقداری فکر و ذهنم اروم شده بود که دوباره سر و کله خسرو پیدا شد نمی دونستم از دستش چی کار کنم ؟پاک کلافه ام کرده بود تو دانشگاه چشم ازم بر نمی داشت و سایه به سایه تعقیبم می کرد مستاصل و درمونده بودم ولی کاری ازم بر نمی اومد البته تا زمانی که حرفی نمی زد قابل تحمل بود اما امان از وقتی که دهنشو باز می کرد و اونوقت به جای حرف درست و حسابی چرند تحویل می داد.
برای اینکه کمتر مزاحم بچه ها باشم سعی می کردم اغلب تو دانشگاه یا محل تدریسم بگذرونماگه کلاس نداشتم می رفتم کتابخونه دانشگاه و درس می خوندم خداروشکر اونجا تنها محلی بود که گذر اقا خسرو بهش نمی افتاد اصولا اعتقادی به درس خوندن نداشت و هر چی من فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم اشتباهی وارد این محیط شده .
یه روز نشسته بودم و حسابی تو مبحث اناتومی غرق بودم که صدای زمخت خسرو منو از جا پروند:سلام خانوم درسخون.
بی توجه مشغول خوندن قیه مطلب شدم همون جور که الای سرم وایساده بود دست چپش رو گذاشت پشت کمرش و بادست راست ضرب گرفت رو میز:سلام عرض کردم خانوم .
بازم محلش نذاشتم ولی خیلی رو داشت سرش رو اورد پایین تر:فکر می کردم ادب و تربیت داری و بلدی جواب سلام بدی.
نمی دونستم چی کار کنم اصلا دلم نمی خواست جری بشه چون از اخر و عاقبتش می ترسیدم به نظرم ادم نرمال و طبیعی نمی رسید در ثانی دلم نمی خواست تو محیط دانشگاه برام مشکلی پیش بیاد وقتی دید جوابم سکوته گفت:با ما به از این باش که با خلق جهانی بد میبینی خانوم خوشگل بد میبینی ..بهتره یه ذره با من راه بیای.
از حرف زدنش چندشم شد حیف دیگه یه دختر بچه کلاس اولی نبودم که مثل شعبون استخونی بیفتم به جونش البته اونم بیدی نبود که با این بادا بلرزه
سرمو گرفتم بالا و به اون چشمای بی حیاش نگاه کردم داشت گوشه سبیلش رو می جوید دلم بهم خورد.چشامو تنگ کردم و گفتم:دست از سر من بردار خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه برو که عوضی گرفتی.
پوزخند زد:برعکس درست گرفتم.
جدی و خشک گفتم:اگه از این بیشتر برام مزاحمت ایجاد کنین مجبورم به حراست دانشگاه اطلاع بدم.
با تمسخر یقه بلوز سبزش رو که لصلا برازنده دانشگاه نبود مرتب کرد:ترسیدم.
کتابمو ورق زدم:اگه اجازه بدین می خوام درس بخونم
با یه حرکت تند کتابو بست زهر نگاهشو ریخت تو نگام:نخیر اجازه نیست من دو کلوم حرف دارم.
با اینکه خیلی جا خورده بودم اما عقب ننشستم:من با شما حرفی ندارم.
نفس هاش تند شده بود:ولی من حرف دارم و تو باید به حرفامو بشنوی.
حسابی لجم گرفت:بایدی در کار نیست.
دوتا دستش رو گذاشت رو میز و خم شد طرفم صورتش نزدیک صورتم بود با تنفر و اکراه رومو برگردوندم:اقای محترم اینجا دانشگاس.
با همون پوزخند زشت و مسخره اش ادامه داد:خوب شد گفتی چون نمی دونستم.
با حرص از جام بلند شدم پاهام می لرزید:متاسفانه بله نمی دونین اینجا دانشگاس والا در شان یک دانشجو رفتار میکردین و این طوری مزاحم بقیه نمی شدین. 
کمرشو صاف کرد و با نگاه وقیحش زل زد تو صورتم:واسه من لفظ قلم حرف نزن که حوصله اش رو ندارم.
اصلا براش مهم نبود که چند جفت چشم کنجکاوانه دارن نگامون می کنند و چند جفت گوش برای شنیدن حرفامون تیز شدن، معلوم بود حواس اکثر دانشجوها به ما دوتاس، از انگشت نما شدن بیزار بودم... پسره ی نفهم فکر موقعیت و آبروی من نبود، خودش که توی سرش بخوره! فکر نکنم به این چیزا اهمیت میداد.
کلاسور وکیف و کتابمو برداشتم و راه افتادم که در کمال بی شرمی بند کیفمو گرفت: هی خانوم! فکر نکن برام ناز کنی عزیز میشی...
دندونامو روی هم فشار دادم و بند کیفمو به شدت از دستش کشیدم، گلوم از بغض درد گرفته و اشکام حاضر وآماده برای چکیدن بود،اما نمیخواستم در برابرش کوتاه بیام و ضعف نشون بدمو سرم و بالا گرفتم و محکم و مطئن به راه افتادم، در حالی که هنوز سنگینی نگاه کثیف و هرزه اش رو حس می کردم. تو اینهمه مشکل و گرفتاری فقط رفتار زشت و زننده ی این آدم عوضی رو کم داشتم :اینطوری نمیشه می بایست یه فکر اساسی واسش بکنم.
خوشبختانه به شروع کلاس چیزی نمونده بود، در حالی که از عصبانیت گر گرفته بودم رفتم کنج کلاس نشستم و سرمو گذاشتم روی میز... مغزم ازکار افتاده و فلج شده بود، سرم داشت از درد می ترکید، بزور چشمامو باز کردم و سرمو بالا گرفتم. تو کیفم دنبال مُسکِن می گشتم، خوشبختانه یکی داشتم. حس و حال رفتن به آبخوری توی وجودم نبود، قرص رو گذاشتم توی دهنم، تلخیش غیرقابل تحمل ود و ناخودآگاه از نوک پام تا فرق سرم لرزید، با این حال تحمل کردم و هی آب دهنم رو جمع کردم و قورت دادم تا تلخی قرص از بین بره. با اینکه دهنم مثل زهرمار شده بود ولی حسو حالی که بتونم تا شیر آب خودمو برسونم نداشتم :خدا لعنتت کنه پسر!
توی دلم داشتم به خسرو بد و بیراه می گفتم که شاداب اومد تو :سلام ترمه، اینجایی؟ توی کتابخونه دنبالت می گشتم، مگه قرار نبود منتظرم بمونی؟
سرمو با بی حالی تکون دادم، طفلکی شاداب نگران شد، روی صندلی کنار دستم نشست و نگاه خواهرانه و نگرانشو هم دوخت: نمیخوای بگی چی شده؟
مثل یه بادکنک پرباد شده بودم که بهش سوزن زدند، یه دفعه ترکیدم و های های گریه کردم، طفلک شاداب دست و پاشو گم کرده بود و در حالی که سرمو می ذاشت روی شونه اش مرتب می پرسید: چی شده عزیزم؟! چرا انقدر ناراحتی؟! کسی حرفی بهت زده؟!
بعد از این سوال سرمو از روی شونه اش برداشتم و در حالیکه رنگ به صورت نداشت، گفت: حتما بازم اون پسره آشغال بهت حرفی زده، آره؟
آب بینی ام رو بالا کشیدم و سر تکون دادم. از کیفش یک دستمال مچاله سفید در آورد و داد دستم: تمیزه ها، از بس تو کیفم مونده له لورده شده!
دستمالو گرفتم و اشکامو پاک کردم، شاداب با دلسوزی گفت: برو یه آب به دست و روت بزن، از ده فرسخی معلومه گریه کردی.
لبه ی مقنعه ام خراب شده بود، همینطور که درستش می کردم، گفتم: نمیخواد، دو دقیقه دیگه قرمزیش میره، حال ندارم.
شاداب گفت: پاشو دختر، پاشو! تنبلی نکن، بذار اگه اون پسره ی کثافت دیدت نفهمه که تونسته اشکت رو دربیاره، پاشو دختر!
راست می گفت، وسایلم رو گذاشتم روی صندلی و رفتم دم روشویی، با یه نگاه از چشمای قرمز و ملتهب خودم بیزار شدم. چند مرتبه آب به صورتم زدم، خنکی آب حالمو بهتر کرد، تو دلم به جون شاداب دعا کردم، بعد رفتم سر کلاس، شاداب با دیدنم خندید: شعبون بی کله، کجا رفت اون اقتدار و صلابت؟
خندیدم: هرقدر می گردم پیداش نمی کنم.
دستای شادابو گرفتمو و فشار دادم: نمیدونم با این پسره چیکار کنم؟ یه زبون نفهمیه که دومی نداره، پاک آبرومو برده، هرقدر بی محلیش می کنم فایده نداره که نداره!
-بهترین راه همینه، از این به بعد بازم باید سگ محلش کنی، حتی یه کلمه هم جوابشو نده، بالاخره خسته میشه میره پی کارش!
با تردید گفتم: امیدوارم.
شاداب اومد چیزی بگه که یه گروه از همشاگردی های پسر با سرو صدا وارد شدن و با هیاهو راجع به مبحث جلسه قبل صحبت کردن. من و شادابم دیگه حرفی راجع ه این مسئله نزدیم. داشتیم جزوه هامونو مرور می کردیم که باز سنگینی نگاه خسو بدنمو لرزوند.
سرمو كه بلند كردم ديدم بهم خيره شده با ناراحتي سرم رو پايين انداختم و به شاداب گفتم:نگاش كن حيا رو خورده ابرو رو سر كشيده 
شاداب بدون اينكه سر بلند كند گفت:بهش توجه نكن.
سرمو به نشونه تاييد تكان دادم و دوباره مشغول مرور جزوه هام شدم ساغر پيش پاي استاد نفس زنون وارد شد روي صندلي كنار شاداب نشست و هن هن كنون سلام كرد.
در برابر چشمان كنجكنو و پر از سوال ما گفت:تعريف مي كنم.
بعد چشمكي چاشني لبخند بانمكش كرد از اول تا اخر كلاس با نگاه معناداري شاداب رو برانداز مي كرد و سر تكون مي داد.از كنجكاوي داشتم خفه مي شدم ولي با وجود اين استاد سختگير محال بود بتونم چيزي بپرسم كلاس كه تموم شد استاد خسته نباشيدي گفت و رفت كم كم بچه ها از كلاس بيرون مي رفتند كه متوجه شدم كسي بالاي سرم ايستاده بدون اينكه نگاش كنم فهميدم خسروست نخير اين پسر دست بردار نبود كه نبود.
گفت:جزوه هاتو مي خواستم.
چقدر طلبكارانه حرف مي زد در حاليكه كاغذامو مي ذاشت تو كلاسور گفتم:امروز جزوه بر نداشتم.
تكيه اش رو داد به ديوار دستش رو كرد تو جيبش:پولشو ميدم.
خون به صورتم دويد مثل فنر از جام پريدم:پولتونو بذارين توي جيبتون اقاي محترم اگه كارگشا بود كه تشريف مي بردين مغازه و يه كم ادب و تربيت مي خريدين
رو به ساغر و شاداب گفتم:درست نميگم؟
خسرو مشت هاش رو گره كرد و يه قدم گذاشت جلو:پشيمون ميشي از اين كه دست زد به سينم زدي پشيمون ميشي.
بي تفاوت و تحقير اميز نگاهش كردم:اخرين چيزي كه ممكنه تو دنيا اتفاق بيفته.
به طرف در كلاس راه افتادم سد راهم شد:دختر بلبل زبون كاري ميكنم كه ..
نذاشتم حرفشو ادامه بده:برو كنار مي خوام رد شم.
با پرويي گفت:اگه نرم چي ميشه؟
عجب وقيح و بي شرم بود دو تا از هم پالگي هاش اون طرف وايساده بودن و ريز ريز مي خنديدن ساغر و شاداب هم با چشاي گشاد شده از ترس ما رو نگاه مي كردن دلم مي خواست با دست بكوبم تو دهنش اما به جاي اين كار به ارومي از كنارش رد شدم صداي تهديداميزشو شنيدم:خيلي خودتو دست بالا گرفتي فكر كردي خبريه؟نه بابا اونقدرام اش دهن سوزي نيستي ...
بلندتر گفت:ولي من روي تو رو كم ميكنم.
ساغر و شاداب پشت سر من خودشونو از كلاس پرت كردن بيرون هيكدوممون حال درستي نداشتيم ساغر بازومو كشيد:بريم الان سر و كله نحسش پيدا ميشه نكبت اين جا رو با چاله ميدون عوضي گرفته .
شاداب دندوناشو رو هم فشار داد:دلم مي خواد يه درس حسابي بهش بدم.
ساغر اعتراض كرد:اون ادم ان قدر بي لياقت و بي شخصيته كه اصلا ارزش نداره باهاش دهن به دهن بذاري ان قدر بي تربيته كه ممكنه حرفي بزنه كه ادم از خجالت اب بشه.
حق با ساغر بود ادامه داد:اگه مزاحمتاش ادامه دار شد به مسئولاي دانشگاه اطلاع مي ديم هر چند بهتره زودتر اين كارو بكنيم چون اين كله خرابي كه من ديدم حالا حالا ها دست بردار نيست 
بعدبا نفرت صورتش رو جمع كرد:پسره ي بي همه چيز 
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت با هم اومديم حياط دانشكده مي بايست تا نيم ساعت ديگه خودمو برسونم محل تدريس براي همين هول هولكي از بچه ها خداحافظي كردم تا به موقه برسم.
موقع تدریس دایم حواسم پرت می شد، فکر پسره ی اعصاب خرد کن حسابی مشغولم کرده بود، نمی دونستم باید باهاش چه رفتاری کنم ولی بالاخره باید به این وضعیت ناهنجار خاتمه می دادم، این طوری دانشکده برام مثل جهنم بود، بیشتر از این حوصله استرس و دلشوره ناشتم!
از اون جا که اومدم برون وقت زیادی نداشتم، شاگرد بعدی منتظرم بود. سواراولین اتوبوس شدم، سوار ککه چه عرض کنم؟! خودمو به زور چپوندم! حالا مگه دربسته می شد، سه مرتبه در باز وبسته شد و خانما یه کم جابجا شدن تا بالاخره درچفت شد و اتوبوس حرکت کرد، داشتم خفه می شدم. بیشتر از اتوبوس به کارخونه کنسروسازی شباهت داشت، فشار که به حد کافی وجود داشت اگه دما رو یه کم بیشتر می کردن دیگه کنسرو شدنمون روی شاخ بود!
بالاخره بعد از چهار ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم و یه نفس راحت کشیدم. باز جای شکرش باقیه به موقع به محل تدریسم رسیدم،< از تأخیر کردن بیزارم! دوست دارم همیشه سروقت کارامو انجام بدم>
اون روز از صبح به قدر کافی جنگ اعصاب داشتم، دیگه خنگ بازیای اون دختر خوشکل از خود راضی رو نمی تونستم تحمل کنم. یه دونه از سوالا رو درست جواب نداد. درنهایت بهش اخطار دادم که اگه جلسه بعدم وضع به همین منوال باشه از ادامه تدریس منصرف می شم و اون باید دنبال یه معلم دیگه بگرده، لب ورچید و با نگاه پوچ و خالیش تنمو لرزوند. با مادرش صحبت کردم اون بنده خدام دل خوشی از بچه اش نداشت. ولی اعتراف کرد که زبان انگلیسی دخترش از پایه خرابه… برای همین قرار شد هفته ای یه مرتبه به جلساتش اضافه بشه و من از مقدمات شروع کنم.
موقعی رسیدم خونه که شام حاضربود و بچه ها منتظر من بودن، شرمنده ازشون عذرخواهی کردم و فوراً یه بلوز و شلوار راحت پوشیدم وآبی به دست و روم زدم و نشستم کنارسفره: خوب امشب دست پخت کیو باید بخوریم؟
ملکه اخلاق به تندی جوابمو داد: هر شب دست پخت یه نفر غیر از جنابعالی!
رنگ از روم پرید، قاشق از دست لرزونم افتاد زمین، ساغر بهش براق شد: ولی به تو هیچ فشاری نمی آد، همون پنج شب یه بار آشپزی می کنی. اگه نوبت آشپزی ترمه می افتاد گردنت حق اعتراض داشتی پس درنتیجه شما باید سکوت کنی.
لحنش محکم و قاطع بود و این مرتبه رنگ از روی ملکه اخلاق پرید. دیگه میلی به غذا نداشتم دلمه های فلفل سبز براق به نظرم وارفته رسیدن و دیگه از چشمک هاشون خبری نبود، شاداب یه دلمه گذاشت تو بشقابم: بخور دست پخت خودمه!
با بی میلی یه کم خوردم، طعم خوشمزه غذا به نظرم بی مزه رسید، تو دلم به ملکه اخلاق لعنت فرستادم که روز خرابمو خرابتر کرد!
بعد از شام ظرفا رو شستم. هرقدر ساغر وشاداب مانعم شدن قبول نکردم. آخر سر شاداب با حرص گفت: من یکی که حریف توی سرتق نمی شم.
بعد دست راستشو کوبید رو دست چپش: بیچاره زیر چشمات یه بند انگشت رفته تو، داری از خستگی هلاک میشی، از صبح درس و دانشکده و بعدشم چهار ساعت تدریس! خوب معلومه جونت گرفته می شه، نترس ظرف شستن منو نمی کشه.
بغض کرده بودم، ازهمه چیز و همه کس شاکی بودم، از وضعیتم حالم بهم می خورد. دق دلم رو سر ظرفا خالی کردم، کاسه رو به بشقاب می کوبیدم و قاشقو می نداختم تو ظرفشویی! اما هیچی نمی گفتم.
ساغر رو به شاداب گفت: این قدر یاسین نخون، بیا بریم. بذار جونش دربیاد، ماکه دشمنش نیستیم.
رفتن بیرون. با حرص ظرفا رو شستم، همون جام وضو گرفتم و رفتم اتاق نماز بخونم… بعد از نماز تا جایی که می تونستم به درگاه خدا شکوه و شکایت کردم وازش خواستم مشکلاتمو حل کنه، بعد شروع به ذکر گفتن با تسبیح کردم.
یه کم سبک شدم. همون طور که دعا می کردم جانمازمو جمع کردم.
حوصله نداشتم از اتاق بیام بیرون. یه بالش گذاشتم و دراز کشیدم و درس خوندم. یه ربع بیست دقیقه ای که گذشت درباز شد وساغر با یه سینی چایی اومد تو، پشت سرشم شاداب با یه سبد میوه و دوتا بشقاب!
ساغر یه لیوان چایی که عکس الاغ روش بود گذاشت جلوم: بخور که تو و عکس لیوان از یه جنسین!
خندیدم: دستت درد نکنه!
جواب داد: لیاقتته.
آه کشیدم: از دوست هر چه رسد نیکوست!
شاداب محکم زد پس گردنم: تو رو محکمتر از اینا می دونستم.
دستمو گذاشتم جای ضربه، بدجوری می سوخت: دستت بشکنه شاداب، مگه مرض داری؟
رفت به دیوار تکیه داد: می خوام حالیت کنم کی هستی و موقعیتت چیه! تو از دست یه آدم ناراحت شدی که از نیش زبونش هیچ کس درامان نیست، بی خود بهت برخورد، نباید اهمیت بدی.
نیم خیز شدم و نشستم: جای من نیستی که بفهمی!
ساغر گفت: حرف مردم مثل باد هواست، بخوای اهمیت بدی کلات پس معرکه اس.
بابا بی خیال! حالا این چایی الاغ نشونو بخور حالت جا بیاد.
دست به دلیوان زدم، خیلی داغ بود: هنوز نمی شه خوردش!
ساغر با شیطنت به شاداب نگاه کرد و ازم پرسید: نمی خوای بدونی امروز تو دانشگاه چی می خواستم بگم؟
یادم اومد که ساغر می خواست خبرای دست اول بده، گفتم: پس چرا نمی گی؟!
ساغر با ناز و اطوار گردنشو به چپ وراست تکون داد: نه دیگه! نشد. این طوری نه. با این شکل و قیافه تو مگه آدم رغبت می کنه چیزی تعریف کنه: آدم می بیندت از زندگی سیر می شه با یه من عسلم نمی شه خوردت. لااقل اون سگرمه هاتو باز کن تا بتونم بگم.
لبخند زدم، ساغر گفت: حالا شد.
رو به شاداب که گونه هاش قرمز شده بود، ادامه داد: راجع به این خانوم خانوماس!
کنجکاو شدم، چهار زانو نشستم وخیره شدم به دهن ساغر که حالا زبون به دهن گرفته بود وهیچی نمی گفت، با حرص گفتم: لال مونی گرفتی؟ خوب بنال دیگه.
ساغر پشت چشم نازک کرد: واسه شاداب خواستگار پیدا شده.
ناخودآگاه گفتم: نه!
ساغر با تأیید گفت: آره!
با دهن باز به شاداب که با خجالت داشت پایین بلوزشو می شکافت نگاه کردم. یه لحظه یاد تورنگ افتادم، نگاه پر از عشق و حسرتش به شاداب تو نظرم جون گرفت، اگه می فهمید بدجوری ضربه می خورد.می دونستم شادابو دوست داره، این دوست داشتن مال امسال و پارسال نبود... خیلی وقت بود که چشمانش از دیدن شاداب برق می زد، تا حدی ام احساس می کردم شادابم نسبت بهش توجه داره! دلم نمی خواست تورنگ تو عشق سرخورده وناکام بشه. از طرفی هم وضعیت زندگیمون درشرایط بدی قرار داشت و ما نمی تونستیم رسماً از شاداب خواستگاری کنیم.نمی دونم چه مدت به شاداب زل زده بودم که ساغر گفت: هی کجایی؟
تکون خوردم و نگام از شاداب به ساغر افتاد: همین جا، داشتم فکر می کردم.
خندید: گفتم شاید حسودیت شده؟
بلند بلند خندیدم: دیوونه!
ساغرم خندید و با سرخوشی گفت: خدا از ته دلت بشنوه، ولی راستشو بخوای من یکی حسودیم شد.
شاداب گفت: پیشکش.
ساغر چائیش رو هورت کشید: اگه می شد که عالی بود ولی چی کار کنم گلوی طرف پیش تو گیرکرده.
رو به من گفت: چائیتو بخور که سرد شد، حالا بذار واست از اول تعریف کنم.
با بهت و ناباوری چاییمو برداشتم، هنوز تو تصورم نمی گنجید برای شاداب خواستگار پیدا شده، ساغر با اخم گفت: دیدی گفتم حسودیت شده!
با عشق وعلاقه یه خواهر بهش نگاه کردم: هنوز فکر می کردم شاداب اون بچه لاغر و مردنی دبستانیه! باورم نمی شه این قدر بزرگ شده که واسش خواستگار بیاد! ساغر با دست زد روی پام: آره جون عمه ات، گفتی و منم باور کردم. بی چاره تو داری از حسودی می ترکی، ولی عیبی نداره چون تنها نیستی منم این احساسو دارم...
حالا می خوام تعریف کنم، از الان می گم پریدین وسط حرفم نپریدین ها!
خلاصه! امروز از خواب بیدار شدم و خودمو تو آینه دیدم گفتم< ساغر مثل اینکه امروز می خواد اتفاق مهمی بیفته> یه جورایی انگار رنگ آسمون آبی تر بود و دود وآلودگی کمتر، هوام مثل دیروز سرد نبود. بعد گفتم امروز باید خوش تیپ تر باشم، به جای اون مانتو شلوار مشکی رنگ ورو رفته با اون مقنعه زهوار در رفته، مانتوی سورمه ای و شلوار جین و مقنعه سورمه ای پوشیدم، یه حسی بهم می گفت باید شیک و مرتب باشم، راستش یه دستی م تو صورتم بردم، نه خیلی زیاد فقط یه ذره ریمل زدم و یه رژ کمرنگ، همونم دل تو دلم نبود که اگه بهم گیر بدن چه خاکی تو سرم بریزم.
جونم براتون بگه اومدم تو دانشگاه، چه روز قشنگی، به به! به جای صدای بوق کرکننده ماشینا، صدای جیک جیک نرم و قشنگ گنجشک ها رو می شنیدم، داشتم وارد ساختمون می شدم که یه صدای گرم ومردونه منو میخکوب کرد: عذر می خوام خانوم!
با تردید و دودلی برگشتم، چشمم به جوون خوش قد و بالایی افتاد که محترمانه و مودب ایستاده و نگاشو دوخته بود به زمین، یه دفعه فکر کردم لابد یه تیکه از وسایلم افتاده روی زمین، منم با چشم زمینو نگاه کردم ولی چیزی نبود. آقای شیک پوش وموقر که خوشبختانه شکل و شمایل خوبیم داشت و خیلی هم مبادی آداب بود، گفت:
اگه از نظر شما اشکالی نداره می خواستم چند لحظه وقت عزیزتونو بگیرم.
ساغر دستاشو برد بالا و چشماشو درشت کرد: چه حرفی؟! معلومه که از نظر من اشکالی نداشت، می خواستم داد بزنم و بگم< نه آقای محترم، نخیر، چه اشکالی؟ چه افتخاری از این بالاتر که وقت ناقابلمو صرف آدم با شخصیتی مثل شما کنم؟> دل توی دلم نبود. از اینکه همچین پسر شایسته ای می خواد وقتمو بگیره می خواستم پرواز کنم، قند بود که تو دلم آب می شد اونم نه حبه حبه! کله کله!
دردسرتون ندم. ازم خواست چند قدم از در ورودی فاصله بگیرم که اولاً سد معبر نکنیم، ثا نیاً خیلی تو چشم نباشیم. می خواستم بگم نه عزیز من! از این که با شما دیده بشم ناراحت نیستم چه افتخاری بالاتر از این؟
به هر حال دو قدم رفتیم اون طرفتر، نمی دونستم چه جوری برم با سر یا پا! پسره اون قدر محجوب و متین بود که تو صورتم نگاه نمی کرد، اما به جاش من از فرصت استفاده کردم و حسابی براندازش کردم. چند لحظه سکوت کرد وهیچی نگفت،دیگه داشت حوصله امو سر می برد، آروم گفتم: در خدمتم بفرمایین!
من من کرد: راستش نمی دونم چه جوری بگم؟!
دلم نمی خواست داد بزنم و بگم< هر جور دلت می خواد بگو، به هر زبونی که بلدی، فقط بگو> اما فقط سکوت کردم. شروع کرد با انگشت های دستش بازی کردن، تا گوشاش از خجالت سرخ شده بود! کم کم به نظرم محجوب نیومد و تو دلم گفتم< چه پسر دست و پا چلفتی ایه، عرضه حرف زدن نداره> ولی اون قدر قیافه و حرکاتش معصومانه بود که دلم نیومد حرفی بهش بزنم. به آرومی گفتم: من منتظر شنیدنم.
منتظر بودم هزار تا جمله عاشقانه برام ردیف کنه و از عشق و دلدادگی بگه، اعتراف کنه به خاطرم شب و روز نداشته و بیست و چهار ساعت صورتم جلوی نظرش بوده... تو این افکار غوطه می خوردم و کیف می کردم، گفتم< الان دهن باز کنه می بینم مجنون شده دوتا> تو این حال و هوا بودم که لب باز کرد: من سال چهارم رشته دارو سازیم.
تو دلم گفتم< به به چه عالی!>
همون طور ادامه داد: برای شروع زندگی مشترک به لطف خدا مشکلی ندارم.
دلم غرق شادی شد: <چه خوب، حسابی افتادم تو روغن، اونم چه روغنی> خوب پسره همه چی تموم بود، آنچه خوبان دارن یه جا داشت مونده بودم چه جوری جوابشو بدم که مثلاً دارم خجالت می کشم ولی تو قلبم برو بیایی بود نگفتنی! ذوق مرگ شده بودم.
خلاصه تو ذهن خودم هزار تا نقشه نصفه نیمه داشتم می کشیدم که آقا همه نقشه هامو نقش برآب کرد، صداش مثل پتک خورد برفرق سرم: می خواستم خواهش کنم، به دوستتون بگین اجازه بدن با خونواده خدمتشون برسیم.
اولش فکر کردم شوخی می کنه ولی چند ثانیه که گذشت کلماتش تو ذهنم معنی پیدا کرد و انگار یه پارچ آب سرد که نه، آب یخ روم خالی کردن... نمی دونین چه حالی شدم، وارفتم.... به دیوار تکیه دادم، تموم رویاهام به باد رفته بود و می دونین که این اصلاً خوب نیست! یه ذره که گذشت به خودم گفتم< خاک تو سرت کنن، تو که خواستگارا مثل لشکر سلم و تور بیست و چهار ساعت جلوی در خونه ات هجوم می آرن، حالا برای این یکی دست و پات نلرزه، بذار اینم نصیب دوستت بشه، پس حس انسانیت و نوع دوستی ات کجا رفته؟!> این طوری خودمو راضی کردم یه لبخند تفاهم آمیز نثارش کردم و پرسیدم< کدوم دوستمو می فرمایین؟>
حالم از سلیقه اش بهم خورد من به این خوشکلی و جیگری رو ول کرده رفته چسبیده به این شاداب سیاه سوختخ! تو رو خدا می بینی مردم چه سلیقه ی گندی دارن؟! آخه یکی نیست به این پسر بگه چرا چشماتو درست وا نمی کنی؟! مگه این ذغال اخته دربرابر من اصلاً به چشم می آد؟!
ساغر شونه بالا انداخت: ولی خوب کاریش نمی شه کرد، سلیقه اس دیگه! یکی م مثل این آقا پسر بی سلقه از آب درمی آد و جواهر و از شیشه تشخیص نمی ده!
لحن حرف زدنش به قدری شیرین و جذاب بود که من و شاداب از دهنش چشم برنمی داشتیم... طوری ماجرا رو با آب و تاب تعریف می کرد که صدای خنده هامون اتاقو برداشته بود. چند لحظه ای به خندیدن ما نگاه کرد و بعد یه دفعه داد زد: زهر مار، خفه شین!
خنده رو لبمون خشکید، ساغر با همون لحن ادامه داد: امروز واسه من یه روز تلخ بود و شما این طوری دارین می خندین، آرزوهام به باد فنا رفت، پسره من وبرد تا اون بالا و یه دفعه کوبید زمین، خیلی حال بدی پیدا کردم.
مات و مبهوت مونده بودیم که ساغر زانوهاشو جمع کرد و سرشو گذاشت روش و شونه هاش لرزید.
منو و شاداب با دهن باز همدیگه رو نگاه می کردیم، من یکی که دست وپامو گم کرده بودم و حیرون ساغرو نگاه می کردم، رفتم جلو دلداریش بدم، دستمو گذاشتم روی شونه اش. با یه حرکت ناگهانی دستمو پرت کرد: سر به سرم نذار.
شاداب طفلک رنگ به رو نداشت: ساغر جون چیزی نشده که، تو همین مدت من متوجه شدم خیلی ها حواسشون به توئه... الحمدا... همه چی تمومی پس واسه چی ناراحتی...
لبشو گزید و ادامه داد: تازه ما اول کاریم الان فقط باید درس بخونیم این مسائل باعث می شه ذهنمون منحرف بشه و اون طور که باید و شاید از پس درسامون که روز به روزم سخت تر می شه برنیایم.
صدای گرفته ساغر اوند: من از پسره خوشم اومده!
باورم نمی شد این ساغر باشه که این حرفا رو می زنه، چشمای من و شاداب چارتا شده بود، ادامه داد: یه طوری باید راضیش کنی بیاد خواستگاری من، اگه واقعاً دوستمی باید این کارو درحقم بکنی.
چه خواسته نابجا و غیر معقولی! دهن باز کردم بگم:< اما ساغر جون اگه اون آقا مایل بود خودش واسه خواستگاری از تو پیشقدم می شد.>
اما شاداب که فکرمو خونده بود با دست منعم کرد و با مهربونی گفت: باشه عزیزم، هر وقت دیدمش و باهاش روبرو شدم حتماً بهش می گم. اولاً من قصد ازدواج ندارم. ثانیاً دوستی بالاتر از این حرفاست.
ساغر سرشو از رو پاش بلند کرد: راست می گی؟! 
روی صورتش هیچ اثری از اشک نبود، یه دفعه زد زیر خنده: خوب حالتونو گرفتم ها!
دهنشو به وری کرد: منم همین و می خواستم.
شاداب نیشخند زد: خیلی بدجنسی!
ساغر خیلی جدی گفت: باید پای حرفت وایسی، آقای داروساز رو دیدی بهش همین حرفا رو می زنی.
گفتم: ساغر!
بهم تشر زد: ساغر وکوفت! خوب منم دخترم و دلم می خواد یکی ازم خواستگاری کنه.
- مگه من دختر نیستم؟! پس چرا از خواستگاری نکردن هم دانشگاهی هام ناراحت نیستم!
ساغر چشماشو تنگ کرد: تو یه عاشق سوخته دل داری.
با حرص رومو ازش برگردوندم: می خوام صد سال سیاه نداشته باشم، باور کن حاضرم بذارمش تو سینی و دودستس تقدیمش کنم ب هرکس که می خواد، اصلاً مال تو!
ساغر چهره وحشت زده ای به خودش گرفت: نه قربونت! عاشق، ماشق نخواستیم.
- پس خفه شو!
ساغر انگشتشو به علامت تأیید تکون داد: این یکی رو خوب اومدی!
رو به شاداب گفت: راستی کی باید وقت خواستگاری بدم؟ فردا ازم جواب می خواد.
صورتش و لحنش جدی بود، بازم معلوم نبود تو سرش چی می گذره! نگاه مات و مبهوت ما رو که دید، گفت: به جون کی قسم بخورم بفهمین شوخی موخی تو کار نیست و جدی می گم؟ به جون دختر خاله ملکه اخلاق قسم بخورم، خوبه؟
هرسه با هم خندیدیم و ساغر ادامه داد: جدی می گم شاداب، فردا مجنون ازم جواب می خواد.
شاداب هنوز داشت پایین بلوزش رو می شکافت، دستشو کشیدم: هنوز تا بهار خیلی مونده ها! بذاراین پلیورت سالم بمونه، مطوئن باش به دردت می خوره!
شاداب خیلی جدی گفت: نمی دونم، من که هنوز آقا رو ندیدم.
نه انگار الکی الکی داشت جدی می شد، غم عالم ریخت تو دلم، اگه تورنگ می شنید حالش خراب می شد، صدای ساغر منو متوجه کرد: حتماً دیدیش، منتها حواست بهش نبوده... پسر مرتبیه، قدبلتد و لاغر.. یه عینک پنسی ام می زنه خیلی م تند راه می ره آدمو یاد مارمولک می ندازه!
شاداب خندید: کوفت.
ساغر با تغیر زد روی صورتش: عجب دوره زمونه ای شده ها! دخترم بود دخترای قدیم! اسم شوهر که می اومد شوراخ موشو می خریدن و می رفتن اما حالا... ای داد بیداد خواهر! دوره آخر الزمون شده...
چشماتو بنداز پایین دختره ورپریده، پاشو پاشو، به جای این که بشینی زیر چونه دو تا بزرگتر تا چشم و گوشت واشه، سه تا چایی بریز بیار....
با همون حالت دست گذاشت روی زانوش و خودشو به جلو و عقب تکون داد:
....




رمان عشق توت فرنگي نيست6..


عجب، عجب!
صدای زنگ تلفن ما رو از جا پروند ولی قبل از این که بتونیم از تو اتاق بیاییم بیرون ماکه اخلاق مثل قهرمان پرش، شیرجه زد روی گوشی و قاپیدش: بله؟!
حالش گرفته شد، دمغ گوشی روی رو گرفت طرف من: با تو کار دارن.
رفتم گوشی رو گرفتم سودی جون بود، کلی حال و احوال کردیم و بعد ازش خواستم گوشی رو بده تورنگ، بالاخره باید بهش می گفتم و اونم می بایست تکلیفشو حداقل با دلش و شاداب روشن می کرد.
خیلی اروم موضوع رو براش گفتم، بس که یواش حرف می زدم طفلک درست نمی شنید و هی می گفت: زهرمار بلند بگو ببینم چی میگی... این قدر پچ پچ نکن.
بالاخره با هزار مصیبت براش همه چی رو گفتم، سکوتش نشون می داد از این مسئله راضی نیست، اروم گفتم: داداشی فقط بگو تو دلت چیه؟
من من کرد، معلوم بود خجالت کشیده: خودت که بهتر می دونی!
بلند خندید: یعنی سر طرفو بکوبم به طاق دیگه.
صداش بلند شد: لات شدی.
بازم خندیدم: بودم ولی تو پررو شدی... ببین پسرجون از این به بعد باید بهم باج بدی والا سر ضرب کاری می کنم که.....
نذاشت حرفمو تموم کنم: خیلی خوب، روزی افتاده دست قوزی! هر چی شما بفرمایین... فقط حواست باشه که...
منم پریدم وسط حرفش: حواسم هست، خوب دیگه دیر وقته برو بخواب که وقتش گذشته.
- سلام برسون.
به طعنه جواب دادم: سلامت باشی، بزرگیت رو می رسونم، مسواک یادت نره.
قبل از اینکه جوابمو بده گوشی رو گذاشت.
فصل 7
نمی دونتسم موضوع رو چه جوری با شاداب در میون بذارم، مسئله یه عمر زندگی بود، بچه بازی و لوس بازی برنمی داشت. تا الانم از این کارا نکرده بودم و بلد نبودم خوب حرف بزنم، با این که با شاداب بزرگ شده بودم مطرح کردن این مسئله برام مشکل بود.
دست به دامن ساغر شدم، اونم مسخره بازیش گل کرده بود و هی وسط حرفم می پرید و سر به سرم می ذاشت، بالاخره با بدبهتی ازش خواستم با شاداب حرف بزنه، آخرین چک و چونه ها رو زدیم که ملکه اخلاق در اتاقشو باز کرد و با اخم و تخم گفت: بابا موقع خوابه، نصفه شبی هم دست از سر و صدا برنمی دارین؟ یه ذره ملاحظه ام خوب چیزیه مام اسایش می خوایم...
به داخل اتاقش اشاره کرد: این بدبخت بیچاره می خواد بخوابه.
ساغر گفت: اون بدبخت بیچاره خودش زنده اس، وکیل وصی نمی خواد.
ملکه اخلاق در رو محکم بست. من و ساغر ریز ریز خندیدیم. بعد پاورچین رفتیم اتاق خواب خودمون، شاداب کنج اتاق کز کرده بود و با پایین بلوزش ور می رفت، دست گذاشتم رو شونه اش: پاشو لباستو عوض کن که اگه بخوای همین طوری پیش بری تا صبح فقط چند کلاف کاموا ازش می مونه.
ساغر نشست روبروش : مخصوصا این که یه خواستگار دیگه ام پیدا شده!
چشمهای شاداب گرد شده بود و ناخواسته بلند گفت: نه!
ساغر لبخند زد:آره!
بعد با خنده گفت: حالا نمی خواد اینطوری قیافه بگیری.
محکم زد رو پیشونیش: پیشونی منو کجا می شونی؟! نه به این جزغاله که تو یه روز دوتا خواستگار اونم از نوع پرو پا قرصش پیدا می کنه نه به من که.... ولش کن، شوهر کیلو چنده؟ چیه؟ این طوری نگام نکن، مثلا می خوای بگی تعجب کردی، نه؟ بایدم تعجب کنی، تازه باید از خوشحالی پشتک وارو بزنی، خدا زده پس کله دو تا جوون خام و پا شدن اومدن خواستگاری تو... ببین واسه من فیلم بازی نکن، من که می دونم تو دلت چه خبره، می دونم که باورت نمی شه اما خب....
شاداب با حیرت نگام کرد: تو یه چیزی بگو ترمه....
شونه بالا انداختم: من اگه بلد بودم که خودم می گفتم و به این ورور جادو نمی گفتم.
شاداب آهانی گفت و ابرویی بالا انداخت، ساغر می خواست حرف بزنه که با دست اشاره کرد: نه، خودم فهمیدم جریان چیه.
ساغر مشتاق پرسید: خوب جوابت چیه؟
شاداب قرمز شد: همین طوری که نمی تونم چیزی بگم، خوب باید فکر کنم. 
ساغر پرسید: جواب اقای دکتر رو چی بدم، فردا می خواد سریش شه کی بیاد خواستگاری.
شاداب نگاه شرمنده اشو دزدید و همون طور که با پنجه پا زیر ریشه های قالیچه ماشینی کف اتاق می زد، گفت: بهش بگو قصد ازدواج ندارم یا هرچی به ذهن خودت می رسه به شرط این که دوباره حرفشو پیش نکشه. 
ساغر جیغ کشید: وای مبارکه!
بعد با ترس دست روی دهانش گذاشت و با چشمای گشاد شده اش به در نگاه کرد، بعد از چند ثانیه کوتاه یه نفس راحت کشید: آخیش! گفتم الانه که ملکه بیاد و پدرمو در بیاره...
بعد یواشتر گفت: ای کلک! حالا دیگه واسه خودت یکی رو زیر سر داری؟
شاداب از جا پرید: نه به خدا!
صورتش رو که سرخ و ملتهب بود بوسیدم و به ساغر گفتم: زن داداش منو اذیت نکن.
شاداب شرمگین خندید، منم همین طور: اگر تو نامزد می کردی تورنگ بیچاره درجا سکته می کرد، پررو نشی ها خیلی وقته دلش گیر کرده اما خوب تو این شرایط نمی خواست مطرح کنه.
محکم به بازویش زد: از کی تا حالا این قدر خجالتی شدی؟
ساغر به جاش جواب داد: از وقتی که قراره زن داداشت باشه، ببین ترمه جای تو بودم همین اول کاری گربه رو دم حجله می کشتم تا این یکی ام مثل اون گلپر دم بریده واست سوسه می آد....
آه کشیدم: اگه شانس منه، این یکی گلپر رو می کنه تو جیب بغلش.
شاداب بغلم کرد: این چه حرفیه ترمه جون!
- به رابطه عروس و خواهر شوهر اصلا نمی شه اطمینان کردف هر قدرم دوست جون جونی و صمیمی باشن بعد از عروسی چشم دیدن همدیگه رو ندارن و سایه هم و با تیر می زنن.
شاداب منو از خودش جدا کرد و با چشمهای مهربونش تو چشمهام حیره شد و انگشت روی بینی و لبش گذاشت وک هیس! حرف مفت نزن!
بوسیدمش: باشه دیگه حرف مفت نمی زنم.
ساغر گفتک من شیرینی می خوام، آهای خواهر شوهر با توام.
یه نگاه به ساعت مچیم کردم: متاسفم واست، الان دوازده شبه و هیچ کدوم از قنادی ها باز نیستن.
خیلی رو داشت: حداقل برو قندی، نباتی، نقلی چیزی بیار. خبر مرگت تو که قرار بود خواستگاری کنی از قبل یه چیزی می خریدی، آخه دختر تو به چه درد می خوری؟
کف دستمو گرفتم جلوی بینیم: کف دستمو بو کرده بودم امشب قضیه لو می ره و من مجبورم جریانو به شاداب بگمف در ثانی اگر سودی جون زنگ نمی زد، من هنوزم حرف نزده بودم. با اینکه مدت هاست می دونم تورنگ به شاداب علاقه داره ولی بدون مشورت با اون و سرخود که نمی تونستم تصمیم بگیرم. حالا شیرینی هم چشم، فردا هر چی بخوای برات می گیرم.
ساغر با بدجنسی گفت: می خوام در حضور من به گلپر اعلام کنی که داره جاری میشه. دوست دارم اون لحظه قیافه شو ببینم، باید خیلی دیدنی باشه، دوست ندارم از این موهبت محروم بشم.
- بذار خودم ببینمش تا نوبت تو بشه، فعلا که....
حرفمو خوردم، شاداب خمیازه کشید: بچه ها دیگه بخوابیم، دیر وقته.
ساغر از جا بلند شد: این دیگه از اون حرفا بود، مگه تو خوابتم می بره؟ تو امشب از خوشحالی ذوق مرگی، بعید می دونم تا صبح چشم رو هم بذای.
- تو به فکر من نباش.
ساغر یه دسته مو گرفت جلوی صورتش و بهش زل زد، چشماش چپ شده بود: آره خوب من باید به فکر خودم باشم تکلیف تو که معلوم شد، موندیم من و این ترمه! ترمه ه خیلی ام بلاتکلیف نیست. بالاخره این خسرو خان هست... چیه اینطور نگام می کنی؟! مگه قاتل دیدی! حالا خوب یا بد بالاخره هست دیگه، می خوای سر به نیستش کنم؟ ... آه... پس بالاخره باید منم تکلیف پسر دایی بیچاره مو روشن کنم....
من و شاداب همزمان گفتیم: پسر دایی؟
ساغر دو قدم به راست برداشت و دست به کمرش زد و با اخم گفت: آره پسر دایی؟ چیه! چرا کپ کردین؟
با غرور سرشو بالا گرفت: به من نمی آد عاشق دلخسته داشته باشم؟
فوراً گفتم: این حرفا کدومه؟ فقط تعجب من از اینه که تو چه جوری تا الان زبون به دهن گرفتی و چیزی نگفتی؟
- بالاخره دیگه، همه چی رو که نباید گفت، الانم دیدم ممکنه پیش شما دو تا کم بیارم یه دروغی گفتم.
حالم گرفته شد: مسخره.
- خودتی! حالا بمونین تو خماری شاید بعداً راجع به مرتضی حرف زدم، حالا بگیرین بخوابین که صبح شد.
شاداب و ساغر رفتن تو تخت هاشون و منم جا پهن کردم روی زمین که صدای ساغر در اومد: شاداب یه ذرب ادب نداری! از کی تا حالا خواهر شوهر رو زمین می خوابه و عروس روی تخت؟! والا عروسم عروسای قدیم یه احترامی، عزتی می فهمیدن الان دیگه...
شاداب نذاشت ادامه بده: بکپ!
صدای خنده ریز ساغر بلند شد، ولی دیگه چیزی نگفت. چند لحظه بعد صدای نفس های آروم و یکنواختشون بهم گفت هر دو خوابیدن، اما خواب از چشمای من رفته بود و داشتم به زندگی و بازی هاش فکر می کردم.
آه کشیدم و یه غلت زدم، چشمامو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
چهره خندون شاداب و تورنگ مقابل چشمم بود، از این که تونسته بودم واسشون قدمی بردارم خوشحال بودم، اما فکر کردن به سرنوشتم داشت اذیتم می کرد.
اون شب رو هر جور بود به صبح رسوندم، اما دریغ از یه خواب درست و حسابی. صبح تو سرم آشوب بود، چه حالی داشتم! همه جا جلوی چشمم سیاه، سفید بود و چپ و راست می شد. هر قدرم آب خنک به صورتم می زدم فایده نداشت.
صبحونه می خوردم که تلفن زنگ زد، تورنگ بود: چی شد؟!
دستمو گرفتم جلوی دهنی گوشی: چی می خواستی بشه؟ از دستم ناراحت شد.
فهمیدم پشت گوشی وارفته، چند لحظه بعد با صدای لرزون گفت: آخه چرا؟!
- چرا نداره که، اول می خواست بدونه من دوستشم یا دشمنش؟ بعد که فهمید واقعاً از روی دوستی این تقاضا رو کردم خیلی بهش برخورد! توقع نداشت من حاضر باشم با دستای خودم بدبختش کنم، یا به قول خودش بندازمش تو چاه ویل...
صداش خش داشت: اما من فکر می کردم ...
پریدم وسط حرفش: تو واسه خودت فکر می کردی، مهم فکر شادابه .... اون حاضر نیست که ...
ادامه ندادم، اونم سکوت کرده بود، معلوم بود داره اذیت میشه، ولی نمی دونم چه مرضی بود که دست از سرم برنمی داشت، از اذیت کردن تورنگ کیف می کردم ولی بیشتر از این دلم نیومد ناامیدیشو ببینم. گفتم: ساکتی؟
این دفعه صداش بغض داشت: کاری نداری؟
خندیدم: کار که زیاد دارم، اولیش رسوندن پیغام شاداب. اون گفت « حاضر نیشت جز به تو به کس دیگه ای بعله رو بگه.»
گوشی رو گذاشتم، می دونستم دو مرتبه زنگ میزنه ولی چند دقیقه بعد! برای همین رفتم و چائیمو که هنوز قابل خوردن بود خوردم. دوباره تلفن زنگ زن، گوشی رو که برداشتم تورنگ گفت: نه!
جدی گفتم: آره چرا که نه!
- بگو جون سودی جون.
- زهرمار و جون سودی جون. مگه جون سودی جون نقل و نباته که دم به دقیقه بهش قسم میدی.
- خوب بگو جون تورنگ!
- حالا شد، جون تورنگ راست گفتم.
صداش از ذوق می لرزید: مرسی ترمه جون، واست جبران می کنم.
- چه جوری؟... آهان فهمیدم، لابد از هرکس که من خوشم بیاد خواستگاری می کنی؟
معلوم بود خوشش نیومده: ترمه حد و اندازه خودتو نگهدار....
- نرمال نرمالم، قد و وزنم با هم می خوره دریغ از ده گرم اضافه وزن. حالا اینم جای دستت درد نکنه اته دیگه. باشه آقا تورنگ بهم می رسیم. اونی که در عرض چند دقیقه می تونه جواب بعله رو بگیره، در عرض چند دقیقه م می تونه پسش بده، اینو یادت نره!
- رحم کن ترمه جون، رحم کن خواهر.... باشه هر چی تو بگی! الان قرن بیشت و یکم نه قرن پونزده، پس اگه من برای تو خواستگاریم برم چیز عجیبی نیست...
تائید کردم: الان دیگه هیچی عجیب نیست، حتی ممکنه آب سر بالا هم بره. حالا کاری نداری؟!
- از قول من به شاداب سلام برسون.
- باشه، راستی به کسی چیزی نگفتی؟
- تا الان نه، ولی همین که گوشی رو قطع کنم میرم وسط حیاط و داد میزنم و همه عالم رو خبر می کنم.
لبخند زدم: حتما این کارو بکن که به گوش خونواده شادابم برسه و بگن ما دختر به این پسره خل و چل نمیدیم.
- اینم حرفیه.
صداشو آورد پایین: راستی شاداب خونه اس؟
- چی کارش داری؟
- هیچی فقط یه سلام و علیک و احوالپرسی مختصر! همین!
- پررو نشو دیگه. هر وقت من و شاداب اومدیم شیراز و همه چی جنبه رسمی پیدا کرد اون وقت...
- تا اون موقع من میمیرم.
- اگه بمیری که اول میشی، چون قبل از تو هیچ کس از جواب مثبت خواستگاری نمرده.
- خیلی بدجنسی!
- پس چی؟! مگه نمی دونستی؟!
- راستی ترمه، خواهرشوهرگری در نیاری ها.
زدم زیر خنده: هنوز هیچی نشده زن ذلیلی، بعد از تارخ چشمم به تو روشن آقا!
اونم خندید: تو که خیلی خوبی!
- اینم نگی دیگه چی بگی. حالا کاری نداری؟
- نه خیلی مواظب خودت باش.
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم، حرف تورنگ مثل خار دلم رو خراشیده بود، می دونستم منظوری نداره ولی...
« چقدر حساس و زود رنج شدم طفلکی تورنگ قصدی نداشت. نباید به دل بگیرم.»

فصل هشتم 
فکرم متمرکز نمی شد، یه صفحه رو ده مرتبه خوندم ولی حتی یه کلمه اشو نفهمیدم، معلوم نیست چه بلایی سرم اومده که اینقدر گیج شدم. جزوه امو بستم وتکیه دادم به پشتی صندلی.
دلم داشت ضعف میرفت، فهمیدم از گرسنگی مغزم پوک شده و هیچی توش نمیره، وسایلمو جمع کردم تا برم بوفه و یه چیزی بخورم. از در کتابخونه اومدم بیرون، همین که خواستم یه قدم به طرف راه پله بردارم خسرو جلوی رام سبز شد: سلام خانوم خانوما!
جواب ندادم، خواستم رد شم که مانع شد: کجا به این زودی؟ در خدمت باشیم.
نگامو به موزائیک فرشای کف راهرو دوخته بودم:آقای محترم لطفاً دست از سر من بردارین.
سرشو تکون داد: چیه؟ دو مرتبه مؤدب شدی!
دلم می خواست از دستش داد بزنم، لبامو رو هم فشار دادم و خواستم رد شم که اجازه نداد: یه بارم حرفامو بشنوی بد نمی بینی.
زیر لب استغفراللهی گفتم و خواستم برم، صداش تو گوشم زنگ زد: از این همه قیافه گرفتن منظورت چیه؟! می خوای نِرخو ببری بالا؟
کفری شدم؛ دستمو آوردم بالا که سیلی محکمی حواله صورتش کنم... تو اون یه لحظه صد تا فکر اومد تو ذهنم، در نهایت دستمو انداختم پایین: برو کنار.
دستشو زد به کمرش، چه انگشتریم دستش بود، اسکلت یه کله! با پررویی گفت: به به! دست بزنم که داری.
گریه ام رفته بود، نمی دونم خدا یه فرشته نجاتو از کجا سبز کرد، یکی از بچه های دانشکده اومد جلو گفت: خانوم شما بفرمائین.
خسرو پرید توی صورتش: جنابعالی چی کاره این؟ کلانتر محل؟!
پسر جوون روبروش ایستاد: شما این طوری فرض کنین.
ازشون فاصله گرفتم. نگران فرشته نجاتم بودم، اگه دوستای خسرو سر می رسیدن بدجوری دمار از روزگارش در می آوردن. پسر جوون ادامه داد: بار اول نیست مزاحم خانوم شدین.
خسرو بهش نزدیک شد و سینه به سینه اش ایستاد: زاغ سیاه مردمو چوب می زنی؟
با بی تفاوتی شونه بالا انداخت: مگه خودتو قاطی مردم می دونی؟
خسرو با پررویی گفت: ببین داداش پاتو از کفش من بیار بیرون.
بعدانگشتشو روی سینه پسر جوون گذاشت و گفت: ببین داداش برای بار آخر...
نذاشت خسرو حرفش رو تموم کنه، دستشو با ضرب انداخت پایین: این دفعه رو تو ببین، خوب گوشاتو واکن، اگه دفعه دیگه طرفای کتابخونه آفتابی بشی من می دونم و تو؛ در ضمن بار آخرتم باشه واسه خانوم مزاحمت ایجاد می کنی.
نمی دونم تو لحن حرف زدنش یا حالت نگاهش چی بود که خسرو عقب نشینی کرد، همین طور که می رفت، گفت: خدا خدا کن دیگه چشمت به چشمم نیفته و الا بلایی سرت می آرم که... حالا می بینی.
بعد از رفتنش، نزدیک پسر جوون شدم، قد بلند، چهارشونه و خیلی خوش تیپ بود. نگامو دوختم به کفشای ورزشی شیک و خوشرنگش: نمی دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم.
- اختیار دارین وظیفه ام بود.
- باید یه جوری از شرش خلاص شم.
لبخند آرامش بخشی زد: نگران نباشین.
- به هر حال ازتون ممنونم، نجاتم دادین.
- خواهش می کنم.
با اجازه ای گفتم و خداحافظی کردم. وقتی رسیدم بوفه پاک اشتهام کور شده بود. چند دقیقه پشت میز نشستم بعد رفتم چایی با کیک گرفتم. صورت پسر جوون جلوی نظرم بود، قبلاً چند باری دیده بودمش ولی بدون هیچ توجه خاصی از کنار هم ذشته بودیم. چایی بهم جون تازه داد. رفتم یکی دیگه خریدم و خانومی که متصدی فروش بود به جای بقیه پولم سه تا شکلات ذاشت جلوم: پول خرد نداریم.
بار اولش نبود، فکر کنم شگردش همین بود. با چند تا شکلات سروته بقیه پولو هم می آورد، شکلاتارو برداشتم: یعنی اینا به جای پولن؟
- خوب آره، هر کدوم پنج تومن، رو هم می کنه پونزده تومن.
سرمو تکون دادم: یعنی اگه چند تا از این شکلاتا بیارم جاش به همون اندازه می تونم چیزی بگیرم؟
با تعجب نگام کرد: آره دیگه.
با لبخند گفتم: پس تا بعد.
چند دقیقه بعد کلاسم شروع می شد، چایم رو خوردم و خودمو رسوندم سر کلاس، اون روز از وجود آقا خسرو محروم بودیم. رخورد یه ساعت پیش هر چی بود و نبود این خاصیت رو داشت که بنده یک ساعت و نیم سر کلاس نفس راحت بکشم.
بعد از کلاس با بچه ها رفتیم بوفه و هرچی شکلات داشتیم ریختیم روی پیشخون و جاش بیسکوئیت گرفتیم، رو به متصدی بوفه گفتم: خودتون گفتین اینا مثل پولن.
خانومه با دهن باز نگام کرد و حال من جا اومد.
با بچه ها از دانشگاه اومدیم بیرون که خسرو مثل اجل معلق سرم خراب شد: می بینم هوادار پیدا کردی.
بی اعتنا از کنارش رد شدیم، صداش روحمو آزرد: بچرخ تا بچرخیم، بد می بینی خانوم افاده ای.
چند قدم که دور شدیم ساغر پرسید: جریان هوادار چیه؟
ماجرا رو بی کم و کاست برای اون و شاداب تعریف کردم.
ساغر گفت: خدا کنه یکی پیدا شه این بی شعور ازش حساب ببره، البته من که چشمم از این آدم آب نمی خوره.
شاداب صورتشو جمع کرد: حیف آدم!
بیشتر برای اطمینان قلبی خودم گفتم: تصمیم دارم اگه یه مرتبه دیگه مزاحمم بشه به حراست دانشکده شکایت کنم. از وقتی پامو می ذارم تو دانشکده استرس دارم تا لحظه ای که می رسم خونه. این طوری که نمی شه خودم کم بدبختی ندارم تا این یکی رو هم راحت تحمل کنم.
ساغر دست زد روی شونه ام: ناراحت نباش. آقای هوادار دو مرتبه دیگه همین طوری پشتت دراد این پسره حساب کار خودشو می کنه و دمشو می ذاره روی کولش و دبِرو که رفتی.
- راستی اسمش چی بود؟
بی حوصله گفتم اسم کی؟
- اسم آقای هوادار دیه.
کاش به عقلم می رسید و می پرسیدم، اما حیف، زیر لب گفتم: نمی دونم.
ساغر بند کیفمو کشید: تو کی می خوای از موقعیت های حساس زندگیت استفاده کنی من نمی دونم. حالا بگو چه جوری بود، ریخت و قیافه اش، تیپش، هرچی که می دونی.
- همه چی تموم بود، مناسب و شیک و اندازه.
شادا خندید: این صفاتی که گفتی بیشتر حکم تعریف کردن از یه لباسو داره نه آدم.
راست می گفت: منظورم اینه که خوب بود.
ساغر دستشو کرد توی جیب مانتوش: پس پسندیدی..
بهم برخورد: واسه همینه که دلم نمی خواد پیشت یک کلمه حرف بزنم.
- حالا قهر نکن. فردا که اومدیم دانشکده نشونم بده.
- باشه اگه دیدمش... موافقین یه کم تندتر بریم خیلی سرده.
هر سه قدمامونو تند کردیم. به خونه که رسیدیم هر کدوم یه گوشه ای ولو شدیم و استراحت کردیم. اون وقت یه شامی سرهم کردیم و بعد از شستن ظرفا جزوه هامونو آوردیم و شروع به خوندن کردیم. از سه روز دیگه امتحانا شروع می شد و ما می بایست بکوب درس می خوندیم. تنها شانسی که آوردیم اون سه روز تعطیل بودیم. منم با شاگردام تنظیم کرده بودم دو هفته ای برای تدریس نرم و به درسای خودم برسم. خوشبختانه طول ترم خوب درس خونده و بهشون اجازه تلنبار شدن نداده بودم.
یه ساعت و نیم دو ساعتی که درس خوندیم گلومون خشک شد. رفتم آشپزخونه و کتری رو گذاشتم روی گاز، دو برگ جزوه امو گذاشتم روی کابینت و تا جوش اومدن آب شروع به مطالعه کردم.
صدای قل قل آب متوجهم کرد که موقع دم کردن چائیه. اما یه دفعه دلم رفت. یاد سودی جون و چائیهای خوش عطرش افتادم، چایی دارچینی دم می کرد که حظ می کردی! چقدر دلم براش تنگ شده بود.
چهار ماهی می شد که ندیده بودمش، نه گل روی اونو نه بقیه رو. از دلتنی زدم زیر گریه... اونقدر گریه کردم که دلم سبک شد. حوصله صبر کردن واسهدم کشیدن چایی رو نداشتم. به مدد چایی کیسه ای پنج تا چایی ریختم و بردم.
ملکه اخلاقبا خوشرویی تشکر کرد «چه عجب»!
نرس دوستش میل به چایی نداشت. منم دو تا چایی پشت هم خوردم و حسابی چسبید. بعدش دوباره درس خوندیم. یه ساعت بعد ساغر جزوه هاشو جمع کرد: مندیگه نمی تونم بخونم. از این جا به بعد هر چیم بخونم بی فایده اس و هیچی تو مغزم نمی ره. آخه من مثل کامپیوترم، الان هنگ کردم و باید خاموش شم. اولین نفری که صبح چشم باز کرد منم بیدار کنه.
شاداب یه نگاه به ساعت کرد و خمیازه کشید: منم همینطور. دیگه باتری ندارم.
ظاهراً خستگی مثل خمیازه مسری بود، منم بدنم رو کش و قوس دادم: مثل این که منم دست کمی از شماها ندارم.
ملکه اخلاق لبخند زد: ترم اولین. ترمای بالاتر بهاین شب زنده داریا عادت می کنین.
نرس ادامه داد: حالا درسا سبکه، چیزی نیست. در برابر سالهای بالاتر اصلاً حساب نمی شه. پس بهتره استراحت کنین تا وقتی درسا سخت می شه یاد این روزا دلخوشتون کنه و بگین عجب درسا سبک بود.
ساغر گفت: آره، ولی ما الان داریم درسای پایه می خونیم. باید اینا رو سابی فول بشیم، بعداً به دردمون می خوره، هر قدر پایه محکم و قوی باشه ساختمون سازی بهتره!
ملکه اخلاق سرجنبوند و رو کرد به دوستش: بد نمی گه نرگس. اگه ترمای اول درس ها خوب و حسابی خونده بشه بعداً آدم راحت تره، زیربنا مشکل نداره.
نرگس خندید: آره... پس معلوم شد ما اون موقعی که می بایست حواسمونو جمع می کردیم، نکردیم.
ما سه نفر همینطور خمیازه می کشیدیم که ملکه اخلاق و نرگس پاشدن: ما می ریم اتاقمون، شمام بخوابین.
من اون قدر خسته بودم که حال تا اتاق رفتن نداشتم همون طور رو زمین خوابیدم و صبح متوجه شدم یکی زیر سرم بالش گذاشته و رومو با پتو پوشونده.
از همه زودتر بیدار شدم، کرخت و بیحال بودم و دوست داشتم دومرتبه بخوابم، کنار شوفاژ خوابیدن و گرم شدن تو این هوای سرد چه لذتی داره، اما میبایست با نفسم مقابله کنم، پاشدم و رفتم یه دوش گرفتم تا خواب از سرم بپره، یه تیشرت آستین بلند لاجوردی با شلوار جین پوشیدمو موهامو شونه کردم و بالای سرم بستم تا همون جور خشک بشه، بعد بند و بساط سفره رو حاضر و سفره رو چیدم، اون موقع بود که بچه ها یکی یکی بیدار شدن.
با هم صبحونه خوردیم، نرگس ظرفا رو شست و دوباره شروع کردیم به درس خوندن، ساغر برای ناهار عدس پلو درست کرد، البته اونقدر زیاد بود که برای شام هم موند.
اون سه روز رو بکوب درس خوندیم و بعدش مشغول امتحانا شدیم، اونقدر سرگرم درس و کتاب و جزوه بودیم که به هیچ کار دیگه ای نمیرسیدیم، خونه وضعیت بلبشویی داشت که نگو، شکر خدا هر پنج تامون امتحانا رو موفق پشت سر گذاشتیم.
بین دو ترم دو هفته تعطیل بودیم، همه امون از فرصت استفاده کردیم و رفتیم به خونواده هامون سر زدیم.
نزدیک شیراز که شدیم، داشتم از خوشحالی پر در می آوردم: 
- وای نفس کشیدن تو هوای شهر زادگاه آدم چه لذتی داره... 
تو ترمینال همه منتظر من و شاداب بودن، تورنگ یه دست کت و شلوار قهوه ای تیره پوشیده و یه دسته گل پر از رز کرم هلندی دستش بود، آه کشیدم:
- مطمئنم که مال من نیست.
گونه های شاداب از شرم عشق گل انداخته بود، سقلمه ای تو پهلوش زدم:
- خب دیگه نمیخواد خجالت بکشی، تا آخر هفته رسما می آیم خواستگاری.
از اتوبوس که پیاده شدم تو بغل سودی جون جا گرفتم، مثل همیشه بوی عطر اوپیوم میداد، عطری که بیشتر از بیست و پنج سال، عوضش نکرده بود، هر دو سعی داشتیم گریه نکنیم و البته تلاشمون به سختی نتیجه داد، بعدا ترنج و بعد پدرم و آخر سر جناب داماد خوش تیپ.
تورنگ دسته گل رو داد به من، آستین کتشو کشیدم:
- خدا از ته دلت بشنوه که گل مال کیه، بیا بیا با هم بریم بدمش به صاحب اصلیش.
تورنگ سرخ شد، لبخندی زدم:
- حالا نمیخواد مثل لبو قرمز شی، من چند روز پیش با مامان شاداب صحبت کردم، از جریان خبر دارن.
با هم رفتیم طرف شاداب، هر دو با شرم و خجالت زیر لب سلام کردن، هر دوشون آسفالت کف ترمینالو نگاه میکردن، تورنگ با دست لرزان گل رو به طرف شاداب دراز کرد، من دیگه نایستادم و به جمع بزرگ دو خانواده ملحق شدم و اون دو تا مرغ عشق رو به حال خودشون گذاشتم.
تا سه نصف شب با سودی جون و ترنج حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، طفلک سودی جون مرتب قربون صدقم میرفتو الهی بمیرم و خدا مرگم بده راه انداخته بود:
- چقدر لاغر شدی عزیزم، خدا منو بکشه، معلومه که غذات درست و حسابی نبوده، این چند روزه باید حسابی تقویت شی.
صورتشو بوسیدم:
- قربون تو مامان مهربونم برم، اتفاقا خورد و خوراکم خوب بوده فقط درسام سنگین و زیاده.
یه پرتقال درشت و آبدار پوست گرفت و گذاشت تو بشقاب:
- بخور دخترم، بخور جون بگیری.
آخ که چقدر دلم برای محبت های بی غل و غش مامانم تنگ شده بود، پرتقال رو با لذت خوردم،خوش طعم ترین پرتقالی بود که تو زندگیم خورده بودم، سرمو گذاشتم رو سینه اش:
- هر شب دلم هواتو میکرد، دلم واست پر میکشید.
اشک تو چشماش حلقه زد:
- تو این مدت یه شبم خواب راحت نداشتم، همش دلم پیش تو بود.
با یه آه بلند گفت:
- راست گفتن که آدم سگ بشه مادر نشه.
- این چه حرفیه سودی جون؟! مادر یعنی یه دنیا عشق، یه دنیا محبت، یه دنیا ایثار و گذشت.
بعد خندیدم:
-این همه ضرب المثل خوب و قشنگ راجع به مادر گفتن و اونوقت تو از بین پیغمبرا جرجیس رو انتخاب کردی، عجب سلیقه ای سودی جون! ببینم مطمئنی بابا رو خودت پسندیدی؟! با این سلیقه و طرز فکر من که بعید میدونم.
هوم...بابا به این خوش تیپی!
سودی جون همون طور که گریه میکرد، لبخند زد:
-بابات پاشنه در خونه رو از جا در آورد تا بهش جواب مثبت دادم، یه سال تموم اومد و رفت و واسطه فرستاد تا بالاخره بابابزرگتون راضی شد.
ترنج لباشو رو هم فشرد:
- اون موقع عجب دوران خوبی بوده ها...خواستگارا جلو در خونه صف میکشیدن.
سودی جون بهش چشم غره رفت:
- آره والا.... اخه اون زمان دخترا حیا به چشمشون بود، مثل الان نبود که!
ترنج روشو برگردوند:
- آره خوب، نسل ما بی پروا و بی تربیت شدن، حاضر جواب و پررو، بزرگ و کوچیک هم سرشون نمیشه.
روشو برگردوند طرف سودی جون:
- همه رو گفتم؟ چیزی جا ننداختم؟
سودی جون با اخم گفت:
- چرا زیاد جا انداختی. بی چشم و رو هستین...خیلی هم دوست دارین بزرگتر از سنتون رفتار کنید. بددهن شدین... شلخته و نامرتب! دیگه چی؟ بازم بگم؟!
ترنج لب ورچید و پاشد:
- نه دیگه مرسی! مستفیض شدم.
سودی جون لبخند زد:
- خدا رو شکر تو از همسن و سالای خودت یه کم بهتری، البته فقط یه کم. حالا اینقدر قیافه نگیر.
دست روی شونه ترنج گذاشتم:
- خدمت اتاق من که نرسیدی! رسیدی؟!
با بدجنسی موذیانه ای لبخند زد:
- فقط زلم زیمبوهاتو رمان هات...
دماغشو کشیدم:
- زلم زیمبوها مال خودت، من بهش احتیاج ندارم، ولی رمان ها رو بعد از خوندن بذار سرجاش لطفا!
به نشونه تفاهم لبخند زد:
- مرسی از این همه دست و دل بازیت.
یه ذره بهم زل زد:
- تو هم بزرگ شدی ترمه! بزرگ و خانوم... یه جورایی عاقل تر شدی.
حق داشت خودمم فهمیده بودم....خندیدم:
- مرسی از لطفت.
به جای یه خمیازه، سه تا کشیدم. سودی جون گفت:
- پاشو دختر جون، پاشو برو بخواب...زیر چشمات گود افتاده. این یه هفته فقط باید استراحت کنی وبه خودت برسی.
- پس خواستگاری چی؟!
- اونم به موقعش، فقط حیف که تو این شرایط باید بریم خواستگاری.
ترنج حرف سودی جون رو قطع کرد:
- بابا دیشب گفت میخواد یکی از زمینارو بفروشه، میگفت نگران خواستگاری نباشین تازه میخواد به ترمه هم پول بده...
ناراحت شدم:
- مگه یه خواستگاری رفتن چقدر پول میخواد که بابا باید زمین بفروشه؟
سودی جون دست پشت دست کوبید:
- فقط این نیست. کارمندا و کارگرای کارخونه هم بلاتکلیف موندن، بابات باید به اونام برسه دیگه، میخواد حقوق اونا رو هم بده...
ناراحت و غصه دار پاشدم:
- کی این وضعیت تموم میشه؟
سودی جون با غصه گفت:
- دعا کن به زودی!
یه نگاه به طرف بالا انداختم:
- خدا کنه.
شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم. همون شکلی بود، درست مثل موقعی که ترکش کردم با ترکیب رنگ شیری و زرشکی!
با خوشحالی خودمو انداختم روی تخت و یه نفس از روی سرخوشی کشیدم:
- آخیش! راست گفتن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.
همین که پلک رو هم گذاشتم، خوابم برد. وقتی چشم باز کردم آفتاب وسط اتاق بود، بدنمو کش و قوسی دادم. چند ماه بود اینقدر راحت و شیرین نخوابیده بودم.
رفتم پشت پنجره و به حیاط باصفای خونمون نگاه کردم. خونه ای که نقشه و تزئیناتش مطابق سلیقه ی بابا و سودی جون بود. هر دو با عشق و علاقه حتی کلید و پریزهارو انتخاب کرده بودن. بابا حتی برای انتخاب سنگ کف خونه سودی جونو با خودش به کارگاه فروش سنگ برده بود.
با این که هوا سرد بود، پنجره رو باز کردم و هوای لطیف و مطبوع شهرم رو که قابل مقایسه با هوای پر دود و دم تهران نبود به ریه کشیدم. چشمم افتاد به گل یخ هایی که سه سال پیش با بابا خریده و تو باغچه های پیچ در پیچ کاشته بودم. پنجره رو بستم. کاپشن کهنه ای که مال عهد بوق بود و نمیتونستم ازش دل بکنم رو روی پلیور سرخابی رنگم پوشیدم و دویدم تو حیاط. چندتا شاخه گل یخ چیدم. چند تایی توی گلدون کریستال میز بغل تلویزیون گذاشتم و چند تا هم بردم اتاقم. چه آرامشی داشتم، مدتها بود لذت آرامش رو حس نکرده بودم.
داشتم گل می بوئیدم که سودس جون برای صبحانه صدام کرد.
بعد از مدتها یه صبحونه ی درست و حسابی خوردم و بهم چسبید. با خانواده بودن چقدر خوبه!
بعد از صبحونه، همونيور که با سودی جون حرف میزدیم، وسایل ناهار رو حاضر کردیم. سودی جون با زیرکی میخواست از زیر زبونم حرف بکشه و ببینه چرا زندگی تو خونه دانشجویی شادابو به کنار تارخ و گلپر بودن ترجیح دادم. در حال سیبزمینی پوست کندن خندیدم:
- چه سوالایی میکنی سودی جون!؟ هیجان و شیرینی زندگی تو خونه دانشجویی، میون چهار تا همسن و سال پر شر و شور کجا، زندگی پیش گلپر حامله ی خوابالو کجا؟! نمیدونی که چقدر خوش میگذره، یه روز غذا میسوزه، یه روز شور میشه و اونوقت دعوا میشه... خلاصه تجربه خوبیه! برای اعتماد به نفس و روی پا ایستادن و استقلال حرف نداره. بعدشم اونجا راحتترم هر وقت بخوام درس میخونم، میرم، می آم... مزاحم کسی هم نمیشم.
سودی جون که داشت میوه میشست با یه لبخند تلخ گفت:
- خدا کنه...
مسیر حرف رو عوض کردم و رسوندم به مراسم خواستگاری از شاداب. سودی جون شادابو دوست داشت و از خدا میخواست عروسش بشه. یه دختر خوب و نجیب از یه خونواده ی سرشناس و قدیمی!
دختری که تا به اون روز دست به صورتش نبرده بود. که تو این دوره زمونه خیلی عجیبه!!!
قرار بود فردا شب برای خواستگاری بریم. بعد از خوردن خورشت قیمه خوشمزه سودی جونو یه کم استراحت، رفتیم و برای شاداب پارچه خریدیم. یه تور خوشرنگ نیلی که با سنگ و نگین همرنگ تزئین شده بود. یه گل مصنوعی خوشگل که توی یه گلدون چوبی نرده ای مستطیل شکل بود و بس که قشنگ و ناز بودمنم سایز خیلی کوچیکش رو برای خودم خریدم. ترنج و تورنگ واسم دست گرفتن که از حسودیه. منم شونه بالا انواختم و بهشون محل نذاشتم.
رفتیم قنادی و کیک سفارش دادیم. یه کیک یه طبقه که با گلهای زیر آبی و نیلی به شکل دلفریبی درست شده بود. بالاخره رفتیم و یک جلد قرآن با نقش و نگار نیلی هدیه کزدیم تا مجلس خواستگاری متبرک بشه.
تورنگ از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید. بابا خیلی بهش اصرار کرد واسه خودش کت و شلوار بگیره ولی اون در نهایت فروتنی قبول نکرد.
خواستگاری به خوبی و خوشی انجام شد، دایی و عموی شادابم بودن ولی ما فقط خودمون بودیم، مهرتاش! یه خونواده پنج نفره، البته سودی جون به تارخ و گلپر گفته بود بیان ولی اونا به دلیل حامله بودن گلپر تشکر کرده و نیومده بودن.
اون شب مهریه هم تعیین شد و با حضور عموی مادر شاداب که مردی مومن و پاک . معتقدی بود، دو تا جوون عاشق پیشه به هم محرم شدن.
هر دوشون رو بغل کردم، بوسیدمو از صمیم قلب براشون آرزوی نیک بختی و سعادت کردم. روز بعدشم منو تورنگ و شاداب رفتیم حلقه خریدیم. یه جفت حلقه طلا سفید که یا پنج تا برلیان درخشان تزئین بخش دستهای مهربون و عاشقشون بود.
بعد از یه هفته منو شاداب برگشتیم تهران، البته شادابی که با من اومد شیراز با شادابی که برمیگشت، زمین تا آسمون فرق کرده بود، با هم رفته بودیم آرایشگاه و صورت دخترونه شاداب به چهره زن جوون و تو دل برویی تبدیل شده بود. چشماش زیر هلال نازک ابروهاش درشتتر به نظر میرسید. طوری که تورنگ سفارش کرد:
- اونجا که رفتی به صورتت دست نزن.
همین جمله ساده دلانه و عاشقونش کافی بود که خود من یه عمر بهش بخندم و اذیتش کنم.
چه دنیایی دارن این عاشقا!
فصل 9ترم دوم دانشگاه شروع شد هفته اي چهار روز كلاس داشتم از شانس خوبم همه ي واحد هاي ترم قبل رو با نمره ي خوب پاس كرده و تونسته بودم ساعتهاي خوبي كلاس بردارم و نهايت ساعت تموم شدن كلاسم چهارونيم بود براي همين تو همين چهار روز به شاگردامم درس مي دادم رويهم رفته همه چي خوب پيش مي رفت مخصوصا اين كه يه درس مشترك بيشتر با خسرو نداشتم و خيلي قيافه نحسشو نمي ديدم بدجنسي نباشه ولي به لطف خدا بيشتر واحد هاشو افتاده بود....يه روز تعطيل توي خونه با بچه ها درس مي خونديم كه زنگ زدن وقتيم بهم گفتن با تو كار دارن از تعجب شاخ دراوردم اولين بار بود كه كسي با من كار داشت يه شلوار تريكو زانو انداخته پام بود.فورا با يه جين عوضش كردم و بعدشم يه بلوز تروتميز پرتقالي رنگ پوشيدم و رفتم پشت در واحد . چيزي كه ديدم خنده دار بود يه دختر كه به جاي صورت يه دست گل پر از زنبق و مريم داشت. دستمو زدم كمرم و با لحن عتاب الودي گفتم:بهي.همديگر رو بغل كرديم . تعارفش كردم بياد تو. به ملكه اخلاق و نرگس معرفيش كردم. نشست روي كاناپه زهوار در رفته اي كه توي هال بود خيلي بي معرفتي ترمه. مي دوني چند وقته ازت بي خبرم؟با انگشتاي دستم بازي كردم:حق داري بهي.ولي درگير امتحانا و انتخاب واحد و اين چيزا بودم اتفاقا مي خواستم تو ين چند روزه بهت زنگ بزنم ولي باور كن هر وقت مي خوام بيام سروقت تلفن يه كاري پيش مياد و يادم ميره.بهي پوزخندي زد:اره اين يه بهونه خوب ولي باورنكردنيه!-هر چي بهم بگي حق داري...بگو من ده دقيقه ساكت مي شينم تو هرچي دلت مي خوام بارم كن . باور كن تو اين ده دقيقه لب از لب باز نمي كنم.بهي خنديد:نه عيبي نداره هيچي بهت نمي گم به بزرگواري خودم مي بخشمت....بعد با تهديد گفت:البته من مي بخشمت ولي عمو و زن عموت به قدري از دستت ناراحت و عصباني ان كه حد نداره . مخصوصا عمو جونت كه اگه كارد بهش بزني خونش در نمي اد.تعجب كردم: اخه چرا؟-اين ديگه سوال نداره كه خودت خوب مي دوني....ساغر با يه سيني چاي تازه دم وخوشرنگ كه بخار از روش بلند مي شد از اشپزخوته اومد بيرون چطوري دختر عمو ؟!يه دقيقه گله و گله گذاري رو بذار كنار و گلويي تازه كن.بهي اطرافو نگاه كرد ساغر متوجه دليلش شد:عروس خانم يه ذره خجالتيه نشسته تو اتاق داره ناخوناشو مي جوه ....بهي خنديد:بارك ا...شاداب كه اينطوري نبود.پاشد و از ساغر پرسيد:تو كدوم اتاق؟!بايد برم سراغش...ساغر با انگشت اتاق رو نشون داد بهي از جا بلند شد و مانتوشو در اورد و رفت تو اتاق . سر يه دقيقه با شاداب اومد بيرون دور هم چايي خورديم و يه كم گوفتيم و خنديديم .نيم ساعت بعد ساغر و شاداب مارو تنها گذاشتن بهنوش دست گذاشت روي شونهم تو چشمام نگاه كن.توي چشم هاي خاكستري مهرنوش نگاه كردم در عرض يه ثانيه پر اشك شد:اين چه كاري بود كه كردي؟!هاج و واج پرسيدم:مگه چه كاري كردم؟نمي دونستم چه كاري كردم كه بهي اينقدر از دستم رنجيده پيش خودم فك كردم از اين كه براي خواستگاري نبوده ناراحته ولي يه لحظه بعد يادم اومد كه سودي جون به اونام زنگ زد و تعارف كرد . پس موضوع چي بود كه اينقدر ناراحتش كرده دوباره پرسيدم :چيه بهي جون حرف بزن.با صداي لرزوني گفت:تو خجالت نكشيدي؟!صدام از صداي اون لرزونتر بود:از چي؟تا موقعي كه بهنوش لب از لب وا كرد جون به لبم رسيد:چرا اومدي اينجا؟براي چي نيومدي خونه ما؟يه نفس راحتي كشيدم بهي ادامه داد: عموت خيلي از دستت ناراحته نمي دوني وقتي فهميد تو از خونه تارخ اومدي اينجا چه حالي شد مثل اسفند رو اتيش حالي داشت كه نگو يه جا بند نمي گرفت تو خونه راه مي رفت و با خودش حرف مي زد نمي دوني چقد دلخوره.اومدم حرفي بزنم كه با دست مانع شد يه مكث كوتاه كرد ديگه هيچي نگو حوصله اراجيف تو رو ندارم فقط اين كه همين الان مي ري وسايلتو جمع مي كني و بدون يك كلمه حرف با من مي اي .با بد اخلاقي پريد وسط حرفم : حرف نزن ترمه كه مي زنم توي دهنت همچين مي زنم نتوني از جات پاشي.عموت واست پيغام فرستاده كه اگه با من نياي ديگه هيچي اون قدر ناراحت بود كه محكم زد روي پيشونيش و گفت: مگه عموش مرده اين بچه رفته پيش دوستش؟-اما بهي من اينجا خيلي راحتم خودم خواستم.بهنوش اخم كرد :خوب ديگه حوصله ندارم برو وسايلتو جمع كن بريم مورچه چيه كه كله پاچش چي باشه توي يه غربيل خونه كه نمي شه پنج تا ادم گنده زندگي كنن!!!-اينجا جا افتادم راحتم.-اين قدر حرف نزن مگه اشي ؟ برو حاظر شو.-باهات مي يام اتفاقا دلم واسه عمو و زن عمو هم خيلي تنگ شده تازه شام هم مي مونم.بهنوش پوزخندي زد و با بي حوصلگي گفت:زحمت مي كشي برو با من چك و چونه نزن وسايلتو جمع كن بريم خونه ما اونجا به اندازه تو جا داريم.-ولي....-ولي نداره دختر جون !ولي نداره.اونجا يه لقمه نون و پنير گيرت مي اد كه دور هم بخوريم با لحن اروم تري گفت:اين جا موندن تو فايده اي نداره جز اين كه خرج اضافست.چشماشو روي هم گذاشت :ما كه غريبه نيستيم هستيم؟لحنش صميمي و گرم بود بازومو گرفت: بايد مي امدي خونه ما اين جا بايد تو خرج و مخارج شريك باشي هر چي باشه يه خونه دانشجوييه و همه چيش حساب كتاب داره.ارومتر و دل سوز تر گفت:مگه عمو چقدر به تو پول ميده كه باهاش اجاره خونه و پول غذام بدي؟صورتمو بوسيد: ترمه جون اگه نياي اون وقت نه من نه تو!-اخه...-اخه بي اخه بگو وسايلت كجاست ؟خودمم مي ام كمكت و همه چي رو جمع مي كنيم.به زور لبخند زدم:نمي خوام مزاحم باشمدستاشو به كمر زد و گفت: اولا كه مراحمي دوما اونجا خونه خودته عمو قاتف اونقدر حق به گردن ما داره كه اگه حتي با خوانواده بياي ده سالم خونه خودت بموني بازم يه گوشه محبت هاي عمو رو نمي گيره پس اينقدر تعارف نكن ... پاشو پاشو دختردو دل بودم بهنوش گفت:دست دست نكن به خدا بهت بد نمي گذرهاه كشيدم:چي بگم بهي؟منو بدجوري گذاشتي تو منگنه-تو منگنه عشق و محبت اگه رومو زمين بندازي حسابي بهم برمي خوره ها تا همين الانشم خيلي كار بدي كردي كه ما رو غريبه دونستي.وقتي سكوت و نگراني منو ديد خيلي اروم و شمرده گفت:ببين ترمه پريشب بابا گفت زنگ بزنم خونه تارخ و به تو بگم وسايلتو جمع كني و ديگه بياي خونه ما بموني بابا مي دونست گلپر حامله است مي گفت وقتي بچه به دنيا بياد رفت و امد تو خونه تارخ زياد مي شه و ديگه صلاح نيست تو ديگه اونجا بموني و از طرفي هم با سرو صداي وقت و بي وقت بچه نمي توني درس بخوني به همين دليل به من گفت اتاقمو تميز كنم بعدشم يه تخت از زيرزمين اورد و رنگ كرد وگذاشت تو اتاق من... منم بجاي پريشب ديشب زنگ زدم ... گلپرخانم پرنازو ادا تلفن جواب داد بعد از اين كه فهميد مي خوام بيام دنبالت گفت:متاسفانه ترمه جون رفته خونه دوستش . منه خنگ فكر كردم اومدي اين جا مهموني ولي زن داداش عزيزت منو از اشتباه در اورد و گفت نخير ترمه جون رفته اونجا بمونه و بقيه مدتي كه درس مي خونه همون جا باشه.فشار خونم افتاد پايين به زور تونستم ادرس اين جا رو بپرسم بابا اون قدر ناراحت شد كه نگو و نپرس حالام تا ديرتر نشده بريم وسايلتو جمع كن... اين طوري نگام نكن ترمه باور كن راست مي گم قبل از اين كه ما فهميديم تو اومدي اين جا تصميم داشتيم
بیایم دنبالت . حالا اینقدر ناز نکن و راه بیفت .زن عموت به افتخار ورود تو رولت گوشت پخته که اگه دیر کنیم بهمون نمی رسه .پاشو دیگه دختر . نکنه توقع داری جلو پات زانو بزنم و التماست کنم ؟
هیچی نگفتم . بهنوش ادامه داد : نه ظاهرا خیلی پررو شدی و توقعاتت رفته بالا . البته اینجاشو دیگه کور خوندی که جلو پات بیفتم و عجز و لابه کنم . ببین شده با پس گردنی و اردنگی از این خونه می برمت بیرون . پس کاری نکن جلو دوستات آبروت بره .
خنده م گرفت . اتفاقا ازت برمیاد .
- پس تو که می دونی دست بجنبون و برو حاضر شو ... زبونم کف کرد اینقدر حرف زدم .
از جا بلند شدم . مستاصل و درمونده دستامو باز کردم : چی بگم بهی ؟! من تازه جا افتادم . همه چی رو غلتکه ، اوضاعم خوبه ...
- همه اینا رو می دونم ولی تو این چند ساله نفهمیده بودم که مثل آش می پزی و تازه تازه وقت جا افتادنت رسیده ...پاشو ترمه . سلاخ خونه که نمی خوام ببرمت . اینقدر اما و اگر می آری .
دیگه چاره ای نداشتم . حق با اون بود ...کرایه خونه و هزینه خورد و خوراک و پول آب و برق و تلفن کم نبود بهتر بود از شر هزینه های اضافی خودمو خلاص کنم .این طوری با چند ساعت تدریس و پولی که بابا می فرستاد راحت می تونستم از پس هزینه های شخصی خودم بر بیام و یه جورایی پادشاهی کنم ...
لبخند نشست رو ی لبم :« زندگی چه بازی های عجیب و غریبی داره . تا همین چند وقت پیش دغدغه ام این بود که تو دانشگاه قبول شم و بابا برام یه ماشین مدل بالا بخره و حالا ... ولش کن فکر کردن به این چیزا جز رنج و عذاب هیچی نداره .»
به طرف اتاق رفتم : بهی به تو احتیاج ندارم ، در عرض یه ربع وسایلمو جمع می کنم .
بهنوش سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد . قبل از اینکه وسایلتو جمع کنی یه چایی برام بیار . بعد از این سخنرانی غرا بخورم و گلوم تازه شه .
دستمو گذاشتم روی چشمم : ای به چشم دختر عمو .
رفتم آشپزخونه و براش چایی آوردم . با اخم گفت : ببین من واسه این گل پول دادما ! لااقل واسش ارزش قایل شو بذارش تو گلدون .
زدم رو پیشونیم : شرمنده م بهی جون . اینقدر از دیدنت ذوق زده شده بودم که پاک یادم رفت . باشه الان می رم یه گلدون میارم .
دوباره برگشتم تو آشپزخونه . همه کابینت ها رو گشتم ولی مگه توی یه خونه دانشجویی گلدون پیدا می شه ؟!
آخر سر مجبور شدم یه پارچ رو پر آب کنم و گل و بذارم توش .
جمع کردن وسایلم خیلی طول نکشید . مانتو که می پوشیدم شاداب اومد سراغم . چشمای مهربونش ناراحت و نگران بود : کجا داری می ری ؟
شونه بالا انداختم : امان از خونه به دوشی .
- مگه اینجا بهت سخت می گذره ؟
لبخند زدم : نه عزیزم این چه حرفیه ؟!
چند ثانیه نگاهش کردم : شاداب جون از این به بعد من و تو نمی تونیم با هم باشیم . به خاطر اینکه یه عروس و خواهر شوهر ماست و روغن چراغ می مونن و تا دنیا دنیاست آبشون با هم تو یه جوب نمی ره .
شاداب لبخندتلخی زد : چه حرفایی می زنی ترمه ، تا دنیا دنیاست ما با هم دوستیم عروس و خواهر شوهر یعنی چی ؟
با بدجنسی گفتم : همه اولش همینو می گن ولی امان از روزی که رسما عروس و خواهر شوهر بشن تنها چیزی که ندارن چوشم دیدن همدیگه س .
- امان از دست زبون تو ... حالا چرا دکمه هاتو بالا و پایین بستی ؟
خندید . از ذوق رفتن هول شدی و نمی دونی چطوری بری .
دوبار زدم روی شونه ش : جاتون تنگ شده بود متاسفم .
بغض نشست توی گلوش : ترمه داری ناراحتم می کنی .
بغلم کرد : بری جات خالی میشه .
سرمو گذاشتم روی شونه ش و چند تا ضربه آهسته به کتفش زدم . بهت تند تند سر می زنم .
در اتاق وا شد و بهنوش اومد تو : چه خبره ...جداشین جداشین .
با خنده ای موذیانه گفت : الان به زور از محبت جداتون می کنم . دو روز دیگه از کتک کاری و دعوا ... حالا ناراحت نباش شاداب ، اصلا تو هم بیا بریم خونه ما هر چی نباشه نامزد تورنگی ...اینو بدون شوخی می گم .
شاداب از من جدا شد : تو لطف داری .
- نه واقعیت رو می گم .
- مرسی .
- از شوخی گذشته اون جام که هست خونه خودته هر وقت دلت خواست بدون تعارف بیا .
- مزاحمت می شم .
- حالا که می خوای مزاحم شی مانتو بپوش و با ما بیا ، شب خودم می رسونمت .
با خوشحالی گفتم : آره بیا بریم .
شاداب گفت : موشو تو سوراخ راه نمی دن جارو به دمبش می بست .
- زهر مار ، حالا دیگه من موشم ؟
بهنوش ساعتشو نگاه کرد : اوه اوه دیر شد . راه بیفتین دیگه .
شاداب سر جا خشکش زد : زشته .
بهنوش ار اتاق رفت بیرون : قبلا به ترمه گفتم زشت به چی و به کی می گن ازش بپرس . – من منتظرم .
شاداب بلاتکلیف نگام می کرد ، خیالشو راحت کردم . حاضر شو بریم شاداب بهت بد نمی گذره ...تازه عمو اینا خیلی خوشحال می شن تو رو ببینن .
- آخه زشته همینطوری .
- چیه می خوای رسما پاگشات کنن ؟
- گمشو ترمه !
- پس حاضر شو .
- حالا چی بپوشم ؟ 
به مانتوی شیری از چوب لباسی برداشتم : همین خوبه .
- بلوز چی ؟
- اون یاسی رنگه که دیروز خریدی رو بپوش .
- شلوار چی ؟
- همون سفیده که با مانتوت می پوشی خوبه . بابا عروسی که نمی ری زود باش بپوش .
صداشو آورد پایین : آخه اولین باره که منو می بینن باید مرتب باشم .
- راست می گی عزیزم فقط یه کم عجله کن .
یه روسری برداشتم و سر کردم اول چمدونمو گذاشتم جلوی در و بعد ساکم رو . عجب روزگاری داشتم در عرض پنج ماه این بار سوم بود که ساک و چمدونمو می نداختم رو دوشم و می رفتم یه خونه جدید .
آه کشیدم . تف به این روزگار !

 رمان عشق توت فرنگي نيست7..




شاداب حاضر شده بود از ساغر و بقیه خداحافظی کردیم و سوار رنوی بهنوش شدیم. ضبط رو که روشن کرد گفت : سر راه اومدن به اینجا رفتم یه نوار قشنگ خریدم . کاست عصار .
- چه عجب !
- می خواستم غر نزنی ...حالا بریم که دیر شد !
شاداب گفت : بهنوش جون بی زحمت جلوی شیرینی فروشی وایستا .
بهنوش از توی آینه نگاهش کرد : مگه داری می ری خواستگاری ؟!
- دست خالی روم نمی شه یبام .
- این حرفا چیه ؟
شاداب خیلی جدی گفت : گلم باید بگیرم والا نمیام .
- ای بابا ! من که گل گرفته بودم خوب همونو می آوردیم کسی هم ندیده بودش می خوای دور بزنم ؟
رو به بهنوش گفتم : شاداب راست می گه یه جای درست و حسابی نگه دار که هم گل بگیریم هم شیرینی ! صورت خوشی نداره دست خالی باشیم . هر چی باشه اولین باره عروس عمو داره میاد خونه اتون .
بهنوش پاشو رو گاز فشار داد : یه جای خوب سراغ دارم ...یه گلفروشی عالی و یه قنادی که شیرینی هاش حرف نداره . از شانس خوب هر دوشون بغل همه .
چند دقیقه بعد جلوی محل مورد نظر بودیم .شاداب یه کیک شکلاتی پسندیدو یه سبد گل آماده با گلای لیلیوم سفید گرفت . نیم ساعت دیگه جلوی خونه عمو بودیم .
پیاده شدیم و زنگ زدیم . بهنوش پشت اف اف گفت : عروس خانمم همراهمونه .
عمو و زن عمو خیلی گرم و مهربون از شاداب استقبال کردند و کلی تعریف و آرزوی شادمانی و خوشبختی واسش !
زن عمو چپ و راست صورت شادابو بوسید : خودت گلی عزیزم ، چرا زحمت کشیدی ؟ ما رو بدجوری شرمنده کردی .
عمو پیشانی شادابو بوسید : چوب کاری کردی دخترم .
شاداب از این همه محبت به وجد آمده بود : وظیفه بود عمو جان ...
زن عمو با مهربونی گفت : خوش اومدی خوشحالمون کردی ، قدم رو چشممون گذاشتی .
عمو شوخی کرد : خبر می دادی ، گاوی ، گوسفندی چیزی سر می بریدیم .
به خنده گفتم : عمو جون گاو و گوسفند بیچاره چه گناهی کردن که ما راه به راه اونا رو سر می بریم ؟
عمو دستشو انداخت دور شونه م : خدمت تو بعدا می رسم .
خودمو لوس کردم : مگه چی کار کردم عمو جون ؟
عمو چینی به پیشانیش انداخت و چند تا ضربه ملایم زد به شونه م : دیگه می خواستی چیکار کنی ؟ قلب عموی پیرت رو شکوندی دختر جون .
- خدا منو بکشه اگه می خواستم این کارو بکنم .
- نفوس بد نزن خدا نکنه .
- نترس عمو جون ، بادمجون بم آفت نداره .
- می ترسم عمو ، می ترسم . مگه من چند تا برادر زاده گل دارم ؟
- ای عمو جون دلت خوشه ها !
زبون درازی نکن دختر جون عروس خانمو ببر تو اتاق حاضر شه .
- هر چی شما بگین .
با شاداب و بهنوش رفتیم اتاقش مانتو هامونو در آوردیم و اومدیم بیرون . عمو تعارف کرد : عروس خانم ترمه جون بفرمایین خیلی خوش اومدین .
زن عمو چایی آورد : این سودابه جون خیلی خوش سلیقه ست . همیشه روی بهترینا دست می ذاره، ماشالا شاداب جون همه چی تمومه .
دخالت کردم : والا سودی جون بی تقصیره . البته پسرای خوش سلیقه ای بار آورده . مخصوصا تورنگ رو حسابی خوب تربیت کرده درست طبق سلیقه من .
بهنوش در گوشم گفت : این دفعه شانس باهات بوده ...
رو به شاداب گفتم : جوجه رو آخر پاییز می شمرن .
زن عمو گفت : عروس خوشگلمو اذیت نکنین . بیا عزیزم بیا پیش خودم بشین و برام تعریف کن ، بیا!
شاداب رفت پیش زن عمو و مشغول صحبت کردن شدن . عمو سرشو تکون داد و با لحن تهدید آمیزی گفت : خب عمو جون باید خدمتت برسم .
دستامو بردم بالای سرم : وای عمو جون منو ببخشین . باور کنین طاقت تنبیه ندارم .
- تنبیهت که می کنم کار خیلی بدی کردی دیشب نزدیک بود سکته کنم .
- خدا نکنه عمو جون .
- خدا واسه بنده اش بد نمی خواد این بنده های خدان که همدیگه رو اذیت می کنن .
سر تکون دادم و چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد با کمک زن عمو میز نهار رو چیدم و غذا خوردیم هنوز از سر میز پانشده بودیم که تلفن زنگ زد ، بهنوش جواب داد و چند ثانیه بعد با خنده شادابو صدا کرد . بیا دختر جون ، بیا عروس خانم آقای داماد تو رو ردیابی کرده .
شاداب با صورت گلگون رفت طرف تلفن . حرفش که تموم شد محجوبانه گفت : سلام رسوند .
بهنوش مشغول شوخی با شاداب بود که عمو مانع شد : بهنوش جان ممکنه عروس خانم ناراحت بشه این طفلک که اخلاق تو رو نمی شناسه شاید بهش بربخوره .
بهنوش گفت : برنمی خوره می دونم . وقتی این ترمه ی زبون دراز زبون تلخو تحمل می کنه پس از حرفای من ککش هم نمی گزه . مگه نه شاداب ؟!
گفتم : بیچاره نمی تونه جواب بده . لقمه خونه تون هنوز از گلوش پایین نرفته طفلک روش نمی شه که برخلاف میل تو حرف بزنه .
بهنوش بهم براق شد : هر وقت گفتم خاک انداز ... بقیه ش بمونه واسه تو اتاق .
خندیدم : باز خوبه بقیه ش رو سانسور کردی .
عمو سر تکون داد : شما دو تا بچه هم بودین با هم کنار نمی اومدین یه سره کتک کاری داشتین .
رو به عمو گفتم : عمو جون بی زحمت سیم خار دار بیارین محوطه ی من و بهی رو از هم جدا کنین .
عمو غش کرد از خنده : امان از شما جوونا .
خودمو زدم به اون راه : مگه ما جوونا چمونه ؟
بهنوش گفت : ترمه جون عزیزم از این لحظه به بعد هر چی بگی تصدیق می کنم که بعضی ها اشتباه برداشت نکنن . حالا یه دقیقه بریم تو اتاق کارت دارم .
با تعجب پا شدیم و رفتیم اتاق بهنوش در و بست : به نظرت به شاداب چی بدیم ؟
منظورشو نفهمیدم : یعنی چی که چی بدیم ؟
- دختره خرفت ، شاداب اولین بارشه می آد خونه ما باید بهش کادو بدیم یا نه ؟
دست و پامو گم کردم : نه بابا این کارا چیه مهمونی رسمی نیست که ...
- بالاخره عروس که هست مامان گفته ازت بپرسم سکه بهتره یا آویز ؟
کلافه نشستم روی تخت : من نمی دونم ، آخه ...
- آخه بی آخه نکنه باید آویزو ببینی ؟! راست می گی ها ندیده که نمی تونی نظر بدی یه دقیقه صبر کن .
قبل از اینکه من یک کلمه حرف بزنم بهنوش از اتاق رفت بیرون و سریع هم برگشت یه جعبه کوچک گذاشت کف دستمو گفت : بازش کن .
با خجالت و شرمندگی بازش کردم یه آویز شیک ظریف با یه زنجیر نازک بود دادم دست بهنوش : می دونی که ما توقع نداریم .
- تو از خودت حرف بزن ...البته به نظر من این بهتره چون می تونه استفاده کنه . تازه به حلقه شم میاد . هر دو طلا سفیدن . تو چی می گی ؟از رو تخت پا شدم : صلاح مملکت خویش خسروان دانند .
- واسه من لفظ قلم حرف نزن که اعصاب ندارم . حالا زود بگو بریم . شاداب تنهاس زشته .
چاره ای نداشتم . به زور لبخند زدم : دستتون درد نکنه ما رو شرمنده می کنین .
دستشو گذاشت روی دستم : اصلا قابلی نداره ...نگفتی !
منتظر بود دهنمو باز کردم . صدام از ته چاه در می اومد : به نظر منم همین خوبه .
- قربون آدم چیز فهم .
از اتاق بیرون اومدم و کنار شاداب نشستم . چند لحظه بعد زن عمو به ما ملحق شد . و آخر سر بهنوش اومد و یه جعبه گذاشت روی میز و با لبخند ملیح و دوست داشتنی ای گفت به خونه خودت خوش اومدی قابل تو رو نداره عروس عمو جون !
جعبه عوض شده بود یه جعبه مشکی که با روبان قرمز براق تزیین شده بود بهنوش ادامه داد : معطل چی هستی ؟ برش دار و بازش کن ببین می پسندی یا نه ؟
شاداب با دست لرزان جعبه رو برداشت : منو شرمنده کردین دستتون درد نکنه .
بازش کرد : خیلی قشنگه خیلی ! دستتون درد نکنه لطف کردین .
از جا بلند شد و صورت زن عمو و بهنوشو بوسید : ایشالا بتونم جبران کنم ، البته اگه بتونم .
زن عمو با محبت مادرانه اش گفت : اون قدر ناقابله که من شرمنده م ایشالا موقع پاگشا تلافی شو در میارم .
- وای زن عمو این حرفا چیه نمی دونم چجوری تشکر کنم .
بهنوش انگشت گذاشت روی بینی اش : بهترین جور اینه که تند تند بیای اینجا .
شاداب لبخند زد : حتما ! چرا که نه ؟ کجا برم از اینجا بهتر ؟
بهنوش زنجیر و آویز رو داد دست شاداب : بنداز گردنت ببینم .
شاداب زنجیر رو انداخت دور گردنش : خیلی قشنگه دست شما درد نکنه .زن عمو گفت : قابل تو عروس گل وخوشگل رو نداره .
شاداب با شرم گفت : شما لطف دارین زن عمو جون .
بهنوش رو به من گفت : ترمه پاشو یه دور چایی بیار ...
زن عمو صورتشو چنگ زد : اوا بهنوش .... خودت پاشو . خدا مرگم بده .
- نه بابا ، چه فرقی می کنه ، من و بهی نداریم که .
رفتم آشپزخونه و یه سری چایی ریختم .
فصل10


روزای خوبی رو می گذروندم،زندگی تو خونه عمو خیلی بهتر از اون چیزی بود که تصور می کردم.همه چی خوب پیش می رفت.دغدغه خاصی م نداشتم و راحت بودم.هر چند روز یه مرتبه با بهی و ساغر و شاداب می رفتیم سینما یا این که بیرون نهار می خوردیم.با خیال راحت به تدریسم می رسیدم و به موقع درس می خوندم و از این بابت خدا رو شکر می کردم.تو همین موقع ها بود که کیوان اومد خواستگاری بهنوش.خونواده خوب و اصیل و مهربونی بودن!خود کیوان هم فورا جای خودش رو تو دل عمو و زن عمو باز کرد و قرار بله برون و نامزدی رو هم گذاشتن.
بهنوش از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید و مرتب بهم یادآوری می کرد:دیدی بهت گفتم!دیدی می ترسیدی منو سر کار بذاره؛دیدی همچین آدمی نبود؟!
روزی هزار مرتبه خدا رو شکر می کردم که کیوان چنین آدمی نبود و قدر بهنوش رو می دوسنت.
یه روز روی تخت دراز کشیده و رمان می خوندم که در باز شد و بهنوش با یه پاکت بزرگ اومد تو:از بهرود نامه اومده...
کتابو بستم:به سلامتی!
بهنوش پاکتو سبک ،سنگین کرد:نامه این قدر سنگین نمیشه...احتمالا عکسه...
لب و لوچه اش آویزون شد:تو عصر ایمیل و اینترنت که دیگه آدم عکس پست نمی کنه...
کنارم نشست:باز کنم ببینم چی فرستاده؟
به زور می خواست در پاکت رو باز کنه:لامصب چه چسبیه!
بالاخره باز شد،بهنوش لبخند پیروزمندانه ای زد و دستشو داخل پاکت کرد،سه تا کارت پستال خیلی قشنگ با چند تا عکس توش بود،عکسها رو ازش گرفتم:ببینم آقا داداش شما چقدر تو این مدت عوض شده.
یکی از عکسها بهرود رو به صورت تکی نشون می داد،یه شلوارک زیر زانوی مشکی با تی شرت قرمز تنش بود،قیافه اش خیلی عوض نشده بود.عکس بعدیش رو با دو تا دختر و یه پسر انداخت بود.هر دو تا دختر بلوند و چشم آبی بودن...
بهنوش عکسو از دستم گرفت:لابد یکی از این دخترا دوست دختر جدیدشه.
با ناامیدی اوفی گفت:حداقل یه رنگ و رو دارشو پیدا نمی کنه دست می ذاره هرچی دختر بی نمکه،کاش یه کم سلیقه داشت.
عکسو از دستش کشیدم:اینا که خیلی خوشگلن...
_بری تو اتاقش می بینی یه عالمه دیگه از این عکسا هست!
پوزخند زدم:بنازم به این اشتها...
_بدبختی اینه روش زیاده و با هر کس که می گه«حالت چطوره» عکس میندازه و پشت سرش می فرسته واسه ما!بیچاره مامان کلی حرص میخوره.
با دست یه کم هلش دادم:برو اونور می خوام کتاب بخونم.
بدون اعتراض پاشد و رفت روی تخت خودش نشست:به نظرت مهریه ام چی باشه؟
_چه سوالیه؟!مهم اینه که خوشبخت بشی؛چی بودن مهریه خیلی مهم نیست.
_چطوره تعداد سکه ها سال تولدم باشه.
نفس بلندی کشیدم و غلت زدم:من به مهریه زیاد اعتقاد ندارم.
چشماشو تنگ کرد:منم همین طور،ولی این روزا مهریه زیاد همه گیر شده،منم نمی خوام از کسی عقب بیفتم.
_عزیزم چه یه سکه،چه ده هزار تا.اگر خدای نکرده،خدای نکرده یه زمانی تو زندگی مشکلی پیش بیاد،برای آدم فرق نمی کنه که مهریه اش چی و چقدر باشه،اون لحظه براش مهم اینه که خلاص شه،حتی حاضره یه چیزی م دستی به شوهرش بده دست از سرش برداره و...
بهنوش پرید وسط حرفم:اینا رو خودم بهتر از تو می دونم ولی خوب هر چیزی یه رسم و رسومی داره.
_آره!ولی رسم رسوم که نباید دست و پاگیر باشه.بعضی اوقات ماها اونقدر تو چیزای ظاهری غرق می شیم که به کل اصل مطلب رو فراموش می کنیم.
_مهریه زن تنها پشتوانه اشه.
_به نظر من عشق و علاقه پشتوانه قوی تریه!
سرشو تکون داد:آره!ولی تو این دوران وانفسا اینا رو بذار سر کوزه و آبشونو بخور!
خندید و دهنشو کج کرد:عشق و علاقه!ببخشین کیلویی چنده؟!
کتابمو برداشتم:اصلا چرا بحث می کنیم،بذار شب بله برون خودش معلوم میشه.
_نچ یعنی نه!می خوام قبل از اینکه دعوا راه بیفته خودم و کیوان توافق کنیم و قبلش با خونواده خودمون صحبت کنیم حرف دو تا نشه.
_بدفکری نیست...حالا ببین نظر کیوان چیه،شاید خودش خواست صدهزار تا سکه مهرت کنه!
بلند خندید:نه بابا از این شانسا نداریم.
_حالا ساکت شو که می خوام کتاب بخونم.
کتابو از دستم کشید:چه وقت کتاب خوندنه؟!ناسلامتی سه روز دیگه بله برون منه!کلی کار ریخته رو سرم؛هنوز لباس ندارم.
_تو کمدت این همه لباسه،یه چیزی بپوش دیگه.
اخم کرد:واسه همچین مراسم خاصی که تو زندگیم فقط یه بار پیش میاد باید لباس نو بپوشم...شگون نداره لباس کهنه بپوشم؛حالا حاضر شو که بریم خرید.
اصلا حوصله نداشتم:وای نه!
_زهر مار و نه؛پاشو حاضر شو که به یه جایی برسیم.
با لحن تهدید آمیزی گفت:اگر غر بزنی معلومه داره حسودیت میشه...
با حرص بلند شدم:آخه حسودیم داری...از خود راضی...
_بجنب.هم لباس میخوام،هم کفش.
_بهی جون بیا و از خیر کفش بگذر،به نظرم اگه کفشت نو نباشه شگونش بیشترِ.
_اوف!چقدر تنبلی...اون مانتو چیه ترمه؟!یه آبرومندانه تر بپوش.
نگامو دوختم به مانتوی تو دستم:مگه چشه؟
از دستم مانتو رو گرفت:دانشگاه که نمیزی...مانتو آبیت رو بپوش که خیلی م بهت میاد.
_در ضمن مهمونی نمی ریم.
_خب بارونی شکلاتی ات رو بپوش...فقط بپوش.
در عرض پنج دقیقه هر دومون حاضر شدیم.بهنوش سراپامو برانداز کرد:خیلی شیک شدی.
فورا یه آیه الکرسی خوندم و به خودم فوت کردم:این برای این که به زمین گرم نخورم،آخه چشمت شوره.
بهنوش برام پشت چشم نازک کرد:دیگه اون قدرام چشمام شور نیست.
همونطور که روسری سر می کردم گفتم:هنوز یادم نرفته که سه هفته پیش چشم خوردم و دو روز زیر سرم بودم.
هلم داد:دیر شد ترمه جون،زود باش.
هر دو از خونه اومدیم بیرون،از شانس خوب من تو دومین مغازه بهنوش یه دست لباس پسندید که خیلی م برازنده اش بود مغازه کناریس هم یه جفت کفش شیک داشت که خرید.با لبخند گفت:در عرض نیم ساعت هر چی لازم بود خریدم،حالا بیام بریم کافی شاپ ته پاساژ یه چیزی بخوریم.
من قهوه ترک خوردم و بهنوش بستنی!خیلی خوشحال بود و منم به خاطرش شاد بودم.همونطور که تو پاساژ قدم می زدیم و مغازه ها رو نگاه می کردیم یه صدای آشنا ولی منزجر کننده به گوشم رسید:به به،خانوم خانوما!تو آسمونا دنبالت می گشتم...
بدون توجه به راهم ادامه دادم:عجب سر و تیپی م بهم زدی!
چهارستون بدنم می لرزید،روز خوشم خراب شده بود.
بهنوش آروم پرسید:می شنایسش؟
آروم جواب دادم:آره هم دانشگاهیمه!
بهنوش متعجب شد:پس این حرفا چیه که می زنه؟!
_از دستش آسایش ندارم.
صدای خسرو از جا پروندم:راستی میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.
دوست داشتم بگم:عجب اعتماد به نفسی!خودتو آدم حساب می کنی؟!
ولی هیچی نگفتم،ترجیح دادم بهش بی اعتناء باشم.بهنوش می خواست چیزی بگه که دستشو کشیدم و یواش گفتم:دنبال شر میگرده،اهمیت نده.
_تو دانشگاه از دستش چی می کشی؟
سر تکون دادم:می بینی که!
با یه حرکت ناگهانی خسرو چرخید و روبروم وایساد.انگشت اشاره اشو به حالت تهدید جلوی صورتش تکون داد و در حالیکه چپ چپ نگام می کرد،گفت:تا همین الانشم خیلی صبر و حوصله به خرج دادم.اولین باره که این قدر بهم توهین شده...اما یادت نره که این رفتارا فقط به تو ضرر می زنه.
از کنارش رد شدم،پاشو محکم کوبید به زمین:اَه!
با ناراحتی نشستم تو ماشین، بهنوش یه شکلات از کیفش در آورد: بذار دهنت. رنگت بدجوری پریده.
دستم می لرزید. بهنوش سلفون شکلاتو باز کرد: نمی شه که! نباید بذاری مزاحمت بشه.
سرمو گرفتم بین دستام: چی کار می تونم بکنم؟! الان که خوبه، ترک گذشته همه کلاسامون مشترک بود، نمیدونی چه شکنجه ای تحمل می کردم. ولی این ترم فقط یه درس مشترک داریم که اونم فقط رنج و عذابه.
ـ باید یه فکری واسش بکنی.
آه تلخی کشیدم: عقلم به جایی قد نمی ده، حالا راه بیفت بریم.
بهنوش استارت زد: ولی این طوری درس و دانشکده زهرمارت میشه.
ـ شده دیگه.
سرمو تکیه دادم به صندلیی و چشامو بستم: بیا دیگه راجع بهش حرف نزنیم اعصابم خرد می شه.
ماشین پیچید: هر جور که راحتی!
اتفاقا راحت نبودم ولی میل نداشتم راجع به خسرو حرف بزنم، سرم درد گرفته بود، تازه داشت یه آبی زیر پوستم می رفت و یه نفسی تازه می کردم که سر و کله این مخل آسایش پیدا شد. چقدر پر مایه بود هر کس جاش بود و این همه بی محلی می دید، از رو می رفت و دست از سرم بر می داشت!
اما نمی دونم چرا نمی تونستم از شر خسرو خلاص شم. تو سکوت و آرامش برگشتیم خونه؛ روز خوبم پاک خراب شده بود. یه جورایی از حرفا و حرکات خسرو واهمه داشتم. هر قدر سعی می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد که نمی شد.
مانتومو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم، بازومو گذاشتم روی چشام. سعی کردم بخوابم ولی بی فایده!
صورت خسرو جلوی نظرم اومد، داشت سبیل می جوید، جلو و عقب می رفت. کج و کوله می شد، سیاه و خاکستری و قهوه ای رنگ!! صورت جلوی چشمم می چرخید، حالت تهوع داشتم اومدم بشینم که سرم گیج رفت. شقیقه هام می زد و حال خوشی نداشتم.
اولین بار بود این وضعیت رو تجربه می کردم، چشمام سیاهی می رفت... سرم به سنگینی افتاد روی بالش، همین موقع بهنوش اومد تو اتاق، تا منو دید گفت: دستت درد نکنه ترمه، خوابیدی؟ می خوام دکور سالن رو تغییر بدم، باید نظر بدی.
یه ذره اومد جلوتر و چشمش به من افتاد، صداش پر از نگرانی شد: اوا ترمه... چرا رنگت این قدر پریده؟! چی شده...
دستش به صورتم خورد: زیر چشماتم گود رفته...
با سستی گفتم: سرم گیج می ره.
ـ باید بریم کتر.
ـ نا ندارم قدم از قدم بردارم...
از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت، چند لحظه بعد امد تو، داشت توی لیوان چیزی رو تند تند هم می زد، دستشو گذاشت زیر سرم و کمک کرد نیم خیز شم، لیوان آب قند و گرفت جلوی دهنم: بخور شاید فشارت پایین اومده.
به زور همه آب قند و بهم داد، دوباره دراز کشیدم. بهنوش رومو با پتو پوشوند: دستم به اون پسره نفهم برسه می دونم چی کارش کنم، قبل از این که چشمت به اون بیفته خوب بودی.
کنارم روی لبه تخت نشست، دستمو گرفت: بهتری؟!
چشم باز کردم، نگاهش مهربون و مضطرب بود، لبخند زدم: آره بهترم، تو برو به کارت برس.
چین قشنگی به پیشونیش انداخت: چه کاری مهمتر از تو؟ یه ذره استراحت کن بهتر بشی، اگه خدای نکرده تا نیم ساعت دیگه روبراه نشدی می ریم دکتر.
ـ بهتر می شم نگران نباش.
ـ چشاتو ببند و راحت باش. به هبچی فکر نکن. من پیشت می مونم اگه کاری داشتی صدام کن.
بحث باهاش بی فایده بود، می دونستم هر کار کنم نمی ره. برای همین چشامو بستم، یه کم بهتر بودم.
بهنوش رفت روی صندلی نشست و از صدای کاغذ متوجه شدم داره مجله می خونه.
حرارت پتو کم کم اثر کرد و خوابم برد. چشم که باز کردم نه از سردرد خبرب بود و نه از روشنایی هوا!
نشستم، بهنوش سرشو گذاشته بود رو میز، پتو رو که کنار زدم، نشست و گفت: بهتری؟!
بلند شدم: آره خیلی.
داشتم پتو رو تا می کردم که بهنوش از دستم گرفت: حوصله داری ها، سه چهار ساعت دیگه می خوای بخوابی و دوباره بهم می ریزی.
خندیدم: چه تنبلی هستی دختر.
چشمک زد: نه می خوام نیروت هدر نره. چون الان باید کلی نظر بدی.
ـ بنده در خدمت شمام، هر چند که جنابعالی خودتون طراح و دکوراتور تشریف دارین.
به سرش اشاره کرد: از قدیم گفتن دو تا کله بهتر از یه کله کار می کنه.
اون شب تا دیر وقت مشغول تغییر دکور بودیم، البته من روی مبل نشسته بودم و دست به سیاه و سفید نمی زدم. تا می خواستم کمک کنم یه نفر مانع می شد واجازه نمی داد: ترمه جون می خوای کار دستمون بدی؟! تو فقظ بشین یه گوشه و نظر بده...
بالاخره دکوراسیون سالن تغییر کرد، بهنوش خیلی راضی بود و می گفت: دلبازتر شد.
وقتی بهنوش خوشحال بود، چشماش برق می زد و من همیشه به شوخی می گفتم: درست شکل گربه شدی هر آن منتظرم پنجول بکشی، چون تو از اون گربه بی چشم و روها هستی...
بهنوش می خندید و چیزی نمی گفت.
صبح فردا که از خواب بیدار شدم حالم خوب خوب بود و دیگه مشکلی نداشتم. با اشتها صبحونه خوردم و رفتم دانشگاه، خسرو جلوی در به دیوار تکیه زده بود، نگاهش پر خشم بود، از کنارش که رد شدم و روشو برگردوند و با حالت زشتی روی زمین آب دهن انداخت.
یه لحظه به خودم لرزیدم اما خیلی زود به خودم مسلط شدم و در حالی که سعی داشتم ندیده بگیرمش از کنارش رد شدم و رفتم تو دانشکده. خوشبختانه اونم پشت سرم نیومد و تا ساعت آخر هم ندیدمش.
وقتی برگشتم خونه متوجه شدم بهنوش و زن عمو سر یه مسئله دارن بحث می کنن و البته به توافق نمی رسن.
بعد از سلام و علیک رفتم تو اتاق، درست نبود بیرون بمونم، بالاخره مادر و دختر بودن و یه جوری با هم کنار می اومدن.
لباس عوض کردم؛ یه تی شرت صورتی با شلوار راحتی خاکستری پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم که استراحتکنم و بعد درس بخونم. هنوز سرم به بالش نرسیده صدای بهنوش از جا پروندم: بیا دیگه ترمه. چقدر معطل می کنی؟! یه ساعته رفتی تو اتاق لباس عوض کنی. زود باش بیا منتظرم.
از اتاق اومدم بیرون: خونه رو گذاشتی روی سرت بهی جون. چه خبره!
زن عمو به سرش اشاره کرد: کله من بی چاره رو خورده، هر چی می گم تو سرش نمی ره که نمی ره. زبونم مو درآورد.
با خوشرویی گفتم: حرص نخورین زن عمو جون، موضوع چیه؟!
قبل از این که زن عمو حرفی بزنه، بهنوش شروع کرد: مامان خانوم فکر می کنه داریم تو عصر حجر زندگی می کنیم، ناسلامتی پس فردا شب مجلس بله برون منه و یه سری از فامیلای کیوان قراره برای اولین بار منو ببینن، اون وقت زشت نیست با این قیلفه بیام جلوشون؟
حیرت کردم: مگه ریختت چشه؟ به این خوبی و خوشگلی هستی. بهنوش با حرص زد تو سرش: چرا نمی گیری؟ آخه خنگ خدا منظورم این نبود...
زن عمو با بی حوصلگی گفت: منظورش اینه بره ابروشو به باد بده.
بهنوش پا روی پا انداخت: نمی خوام به باد بدم، می خوام مرتبش کنم.
زن عمو از در صلح و آشتی در اومد: آخه عزیزم، جانم، دختری گفتن، زنی گفتن... هنوز که تو عقد نکردی، بده، زشته! هزار جور حرف و حدیث پشت سرمون در می آرن.
بهنوش دستاشو با هیجان تکون می داد: مادر من، عزیز من آخه کی می خواد پشت سر ما حرف در بیاره؟
زن عمو اجازه نداد بهنوش حرفشو تموم کنه: اولیش همین عمه همدم خودت. می دونی منتظر آتو بگیره و تا دنیا دنیا ست بزنه توی سرمون.
ـ اگه موضوع عمه اس اون که قرار نیست بیاد.
ـ هه قراره بیاد، بلیط هواپیما گیرش نیومده، بعدازظهر با اتوبوس راه می افته و فردا صبح این جاس. گفته هرطور شده خودمو می رسونم واسه بهنوش پارزو دارم.
بهنوش حسابی عصبانی بود: خوب بیاد و ببینه. مگه می خوام چی کار کنم؟! جرم و جنایت که نیست، بله برونمه می خوام ابروهامو بردارم، خلاف شرع که نمی کنم.
زن عمو استغفراللهی گفت و چشماشو تو حدقه چرخوند: اگه مادر کیوان خوشش نیومد چی! اگه گفت دختره دست به صورتش برده چی؟!
ـ نمی گه مامان، نمی گه... بابا جون الان همه روشنفکر شدن و از این فکرا نمی کنن، مگه دوستای من نیستن.
-من اختیار دختر خودمو دارم بچه های مردم به من مربوط نیستن.
بهنوش از سر استیصال به من نگاه کرد:تو یه چیزی بگو ترمه.
درمونده بودم،چیزی نمی تونستم بگم،اومدم حرفی بزنم که نه سیخ بسوزه،نه کباب،تا دهن باز کردم زن عمو گفت:ترمه چی بگه،به خودش نگاه کن...مگه دست به صورتش برده؟
بهنوش کلافه روی مبل جا به جا شد و همون طوری که پاشو تکون تکون می داد گفت:بله برون ترمه که نیست،وا...منم اگه قرار نبود ازدواج کنم به صورتم دست نمی زنم.
به سقف نگاه کرد و ادامه داد:چقدر بدبختم من!
رو به من گفت:باور کن ترمه تنها کسی که تو دانشگاه ابروهاشو برنداشته منم.همه مسخره ام می کنن ولی چیزی نمی گم،اما حالا دیگه دارم وارد مرحله جدیدی از زندگی می شم پس حق دارم یه کم تغییر کنم،دوست دارم پس فردا شب خوش آب و رنگ تر باشم.
-من نمی دونم دختر جون،الان وقتش نیست!این قدر با من سر و کله نزن که فشار خونم می ره بالا.ایشالله پس اون فردا می ری آرایشگاه...
بهنوش پوزخند زد:لباس بعد از عید واسه گل منار خوبه...اصلا مگه من بله رو نگفتم پس حق دارم ابروهام رو بردارم.
-وقتی پای دفتر رو امضا کردی بله رو گفتی...این بله رو هواس.
کار داشت به جاهای باریک می کشید،هم بهنوش حق داشت هم زن عمو!باید یه جوری میونه رو می گرفتم.
رفتم کنارزن عمو نشستم و صورتشو بوسیدم:زن عمو جون شما راست می گین ولی طفلی بهنوش هم حرف بدی نمی زنه،باور کنین توقع زیادی نداره،دلش می خواد تو مجلس بله برونش یه سر و گردن از بقیه بالاتر باشه،دوست داره تغییر کنه،می خواد تو اون شب بخصوص متفاوت باشه.
-جواب عمه و مادر شوهرشو کی بده؟
-مادر شوهرش که قبلا اونو دیده،پس می فهمه بهنوش از اون دخترایی نبوده قبل از این که اسم کسی روش بیاد به صورتش دست بزنه،پس می دونه می خواسته اون شب جلوه کنه،عمه بیچاره هم دیگه از تنگ و تا افتاده،،فکر نمی کنم به این چیزا کاری داشته باشه،زبونم لال اگه حرفی زد من خودم حلش می کنم.
زن عمو یه نگاه به من و یه نگاه به بهنوش کرد:من خودم روز عقد کنونم تازه صورتمو بند انداختم و ابرو برداشتم...اونم از سر مجبوری والا حاضر بودم همو شکلی بشینم پای سفره عقد.بعدشم از خجالت داشتم می مردم.چادر سر کرده و رومو سفت گرفته بودم مبادا چشمم به چشم کسی بیفته...اون وقت حالا دخترا راست تو چشم مادرا نگاه می کنن و هزار تا حرف می زنن...دوره آخرالزمون شده به خدا...
سر تکون دادم:راست می گین زن عمو،همه چی عوض شده.آدم چیزایی می بینه که باور نمی کنه،ولی خوب باید قبول کرد نسل جدید عوض شده،البته همه چیش خوب نیست ولی اتفاقیه که افتاده،الان معیار خوب و بدی تغییر کرده...
از جا بلند شدم:برم چای بیارم.
رو به بهنوش پرسیدم:می خوری؟
سر تکون داد که بله.رفتم تو آشپزخونه یک سری چای تو فنجون نعلبکی های جهیزیه زن عمو ریختم.سینی رو که گرفتم جلوی زن عمو خندیدم:چه فنجون های خوشگلی ان زن عمو!
-پیشکش ترمه جون،قابل تو رو نداره.
-زنده باشین.
چائیمو برداشتم و نشستم:تو این فنجونا چایی خیلی به من می چسبه.
زن عمو آه کشید:یادش بخیر چه دورانی بود.روزی که با مادر خدا بیامرزم رفتیم بازار هیچوقت یادم نمیره.تو همون نظر اول چشمم اینارو گرفت،فروشنده هم کلی بازار گرمی کرد که این فنجونها چنین و چنانه.حسابی م بهم احسنت و آفرین گفت و از سلیقه ام تعریف...الحق والانصافم خیلی خوب از آب دراومدن.هیچ جام مثل این فنجونا ندیدم،همه چیش خوبه...
بهنوش پرید وسط حرف مامانش:به جای مرور خاطره بگین من چی کار کنم؟
یه دفعه تغییر موضع داد،اومد نشست پیش زن عمو و قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت:مامان جون،قربونت برم الهی...جون من یه بارم که شده به حرف این دختر جوون بی چاره ات گوش کن.
-اوه اوه...تو بی چاره ای؟
بهنوش صورت زن عمو رو بوسید:دلمو نشکن مامان جون،تو رو خدا!
زن عمو زد رو پاش:قسم خدا رو نخور دختر...
-باشه،هر چی تو بگی ولی این مرتبه رو کوتاه بیا،باور کن گناه دارم،بیین دو روز دیگه که برم سر خونه زندگیم یادت میاد چه جوری دل منو شکستی،اون وقت دلت می سوزه...
زن عمو فنجون خالی رو گذاشت روی میز:دلم واسه این چیزا نمی سوزه.
-حالاشاید سوخت.
زن عمو بی حوصله بلندشد:من نمی دونم،هر غلطی دلت می خواد بکن،به من هیچ ربطی نداره.من که هر چی می گم نره تو می گی بدوش.
بهنوش دستاشو از خوشحالی کوبید به هم:درد و بلات بخوره تو سرم مامان جون.
زن عمو لبشو گزید:وا دوره آخرالزمون شده...
بعد بدو بدو رفت تو اتاق.لبخندی صمیمی تحویل زن عمو دادم:خودتونو اذیت نکنین زن عمو!هیچ کس چیزی نمی گه،راستش الان کسی به این چیزا کاری نداره.
زن عمو دوباره روی مبل نشست:چه می دونم.
-یه چای دیگه بیارم؟
-قربون دست!اگه بریزی که ممنونم می شم.
پا شدم:خودمم هوس کرده بودم یه چایی دیگه بخورم.
صدای بهنوش از اتاق اومد:منم یکی می خورم.
زن عمو سر تکون داد:رو نیست که،سنگ پا قزوین.
خندیدم و رفتم آشپزخونه.پشت سرم بهنوش اومد تو:دستت درد نکنه ترمه،خوب ذهن مامانو منحرف کردی،باور کن تو حال خودش نبود والا به این راحتی رضایت نمی داد،شایدم اصلا راضی نمی شد.می دونی که مامانم چقدر به سنت ها پایبنده...از ترسش جرات نمی کنم دوستامو دعوت کنم.
تعجب کردم:چرا؟زن عمو که خیلی مهمون نوازه!
-آخه هم کلاسیای دانشگام همه ابرو برداشته و مو رنگ کرده ان...
-خوب باشن!زن عمو به کسی کاری نداره...
شونه بالا انداخت،شاید حق با تو باشه!
همونطوری که فنجونا رو می چیدم تو سینی گفت:دلم شور می زنه.
-شور چی؟بالاخره که مامانتو راضی کردی...
-نه بابا!شور فردا شبو.می ترسم مشکلی پیش بیاد،حرفی ،حدیثی!
آروم به شونه اش ضربه زدم:بیخودی فکر خودتو خراب نکنن.ایشالله همه چی به خوبی و خوشی ختم به خیر میشه!
-دعا کن...
لبخند زدم:حتما عزیزم...آرزوم خوشبختی توئه.


از دست خسرو آسایش نداشتم،حرفی نمی زد ولی بیشتر اوقات سر رام سبز می شد و حرکات ناشایست نشون می داد.حسابی عصبی بودم و سعی داشتم ندیده بگیرمش ولی مگه امکان داشت؟
نگاه های تلخ و زننده اش آزارم می داد.دانشگاه برام محیط شیرینی نداشت . همه اش دور و برم رو می پاییدم مبادا خسرو سر برسه.بدبختی این بود که راه کتابخونه م رو هم یاد گرفته بود و هر وقت می رفتم اون جا سرو کله اش پیدا می شد.یه جایی نزدیکم می نشست و با یه پوزخند کجکی نگام می کرد،کاش می دونستم منظورش از این کارا چیه!؟
بالاخره تعطیلات نوروز رسید و به مدت پونزده روز از دستش خلاص شدم.
دو سه روز قبل از شروع تعطیلات رسمی تعطیل شده،می خواستم همون موقع همراه شاداب برم شیراز ولی به اصرار بهنوش مجبور شدم بمونم آخه قرار بود خونواده کیوان برای بهنوش عیدی بیارن.
با کمک بهنوش میوه ها رو تزئین کردیم و چند نوع دسری که حاضر کرده بودیم رو چیدیم.هنوز تا اومدن مهمونا وقت داشتیم ،هر دو لباس عوض کرده و مرتب بودیم.
بهنوش یه سره جلوی آیینه بود:رنگ رژم خوبه یا عوضش کنم؟
-این مدل مو بهم میاد؟می خوای ببندمشون؟!
-به جای شلوار،دامن بپوشم قشنگ تر نیست؟رسمی و شیک تر!
خلاصه وسواس عجیبی داشت،همون طور که داشت با من سر و کله می زد زنگ زدن،با تعجب ساعت دیواری رو نگاه کرد:قرارمون ساعت هفت بود،الان تازه شش و ربعه!بعدشم اونا عادت دارن حداقل نیم ساعت کلاس بذارن و دیر کنن،عجیبه اینقدر زود اومدن. 11
بهش دلداری دادم: نگران چی هستی؟ همه چی که روبراهه پس خیالت راحت باشه.
بهنوش هول هولکی اخرین نگاه رو تو آینه به خودش انداخت، رنگش قرمز شده بود، دقیقا مثل اولین باری که کیوان اومده بود به خواستگاریش. لبخند زدم: زود باش بهی جون! الان می آن تو و یکی باید باشه دسته گل رو از دستشون بگیره، وا... به خدا خیلی م خوبی فقط این قدر معطل نکن.
هر دو با هم از اتاق رفتیم بیرون. صدای زن عمو را می شنیدم که داره تعارف می کنه: خوش اومدین، قدم رنجه فرمودین، چه عجب از این طرفا؟ راه گم کردین!
صدای تارخ منو سر جا خشک کرد: این حرفا چیه؟ هر پنج شنبه می گم امشب می ریم یه سر خونه عمو، ولی اونقدر کار و زندگی پیش می آد که پاک یادم می ره.
زن عمو با خوشروئی گفت: زمونه اس دیگه! بفرمائین ... بفرمائین بشینین، گل پر جون زود بشین مادر ، سرپا نایست، خیلی خوش اومدین خبر می دادین گاوی، گوسفندی سر می بریدیم.
با تارخ و گلپر چشم تو چشم شدم، خیلی عادی رفتم جلو و سلام کردم، تارخ اول پیش اومد و دست دادیم و روبوسی کردیم. گلپر برخلاف آخرین برخوردمون گرم و صمیمی گفت: سلام ترمه جون.
تعجب کردم، اومد طرفم و صوزت هم رو بوسیدیم. بینی گلپر یه کم ورم داشت ولی از زیبایی صورتش کم نشده بود، شکمش کاملا بالا اومده بود. دستشو گرفتم تا بشینه. اما تازه نوبت بهنوش بود که خوش آمد بگه. وقتی همه نشستیم تارخ به اطراف اشاره کرد: مثل اینکه قراره واسشون مهمون بیاد و ما بد موقع مزاحم شدیم، شرمنده ما نمی ...
زن عمو حرفش را قطع کرد: چه مهمونی عزیزتر از شما. خیلی م خوشحالمون کردین ...
بهنوش رفت چایی بیاره و گلپر رو به من گفت: ترمه جون رفتی حاجی خاجی مکه؟!
خندیدم: ای بابا اونقدر درس ریخته رو سرم که نگو! فرصت سر خاروندن ندارم.
تارخ گله مندانه گفت: اونقدر که رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی؟ آخه دختر خوب می اومدی یه سراغی می گرفتی.
نخواستم به یاد خودم و خودش بیارم با چه وضعیتی از خونشون بیرون اومدم، چون خودش خیلی خوب می دونست. یه نگاه به گلپر انداختم، گلپر چند ماه پیش نبود. یه لبخند شیرین و مهربون رو صورتش بود، گفتم: می خواستم بیام ولی نشد.
گلپر گفت: اگه می خواستی می اومدی. مگه این کوچولو چند تا عمه تو تهران داره که همون یکی م بهش سر نزنه؟!
زن عمو به بهانه شیرینی آوردن بلند شد، می دونستم می خواست ما رو تنها بزاره که راحت باشیم. بعد از رفتنش گلپر با ملاطفت دستمو گرفت: معذرت می خوام ترمه جون. می دونم از دست من خیلی ناراحتی.
- خواهش می کنم دختر! چرا ناراحت باشم؟
- نه می دونم ناراحتی. البته حق داری.
خندید و با شرمندگی اضافه کرد: مثل اینکه آدم حامله بد ادا و اصول می شه. خیلی بدخلق و عصبی بودم، کنترل یه سری حرفا و رفتارم و نداشتم، به هر حال منو ببخش.
- چه حرفیه گلپر، من خیلی مزاحم بودم، تو مگه چکار کردی؟ بخوایم عمقی نگاه کنیم تو هم کار بدی نکردی. همه تو زندگیشون می خوان راحت و مستقل باشن.
با خنده ادامه دادم: از قدیم و ندیم گفتن<مهمون یکی دو روزه ... نه که هر روز هر روزه...>
تارخ که به هوای دیدن تابلوهایی که شاید تا اون موقع صد مرتبه دیده، رفته بود به سالن پذیرایی برگشت و نشست. احتمالا نمی خواسته موقعی که گلپر می خواد دل منو بدست بیاره این جا باشه. تارخو گلپر با یه نگاه عاشقانه و پر از تفاهم همدیگه رو بر انداز کردن. همون موقع بهنوش با یه سینی چای اومد، برای همه چایی گرفت، گلپر چایی رو که برداشت، گفت: به سلامتی نامزد کردی؟!
بهنوش خندید: اره دیگه، حوصله م سر رفته بود، دیدم از بی کاری بهتره.
زن عمو که پشت سر بهنوش اومده بود لبشو گزید: این حرفا چیه که می زنی بهنوش خوبیت نداره.
گلپر یه جرعه چایی خورد : عیب نداره زن عمو، بین خودمون می مونه.
دخالت کردم: اتفاقا امشب قراره برای عروس خانم عیدی بیارن.
تارخ سر تکون داد: پس حسابی بد موقع اومدیم، البته زود رفع زمت می کنیم که ...
زن عمو زد توی صورتش: خدا مرگم نده. مگهمی زارم شما برین، حالا مونده تا اونا بیان، بعدشم بیان ... شما که غریبه نیستین، به هر حال باید با هم آشنا شین. به جون بهنام نمی زارم شام برین.
گلپر جواب داد: وقت بسیاره، ایشا... یه موقع مناسب.
بهنوش یه شیرینی برداشت: کی از الان مناسب تر؟! هم آقای داماد رو می بینین هم این که همه چی هست، میوه، شیرینی! شام هم قراره از بیرون بگیریم ... حالا اگه دفعه دیگه بیایین ما دوباره باید میوه و شیرینی بخریم، اینطوری به صرفه تره، مگه نه؟
تارخ خندید: تو هنوز بزرگ نشدی؟
زن عمو که صورتش از خجالت گل انداخته بود، گفت: هزار بار بهش می گم اول فکر کن بعد حرف بزن، به خرجش نمی ره، همه اش تنم به لرزه اس این دختر حرفی بزنه که درست نباشه.
تارخ 1ا رو 1ا انداخت و دستاشو قفل کرد دور زانوش، برق نگین حلقه ازدواجش چشممو زد، عجب خوش سلیقه بودن، چند سال پیش این مدل حلقه تو بازار نبود معلوم نیست چطوری خریدنش...
حواسمو دادم به تارخ: ما که غریبه نیستیم زن عمو، خوب راست میگه، تو این گرونی آدم باید حساب همه چی رو داشته باشه، با این همه میوه شما می تونین از پنجاه نفر پذیرایی کنین، تازه من دست پایین گرفتم.
بهنوش خندید: تازه کل مهمونای ما بیست و یه نفرن، پس اگه از نظر اقتصادی م بخوایم بگیم شما باید بدونین ... متاسفانه تعدادمون بازم کمه و به حد نصاب نمی رسیم.
تارخ دو و بر رو نگاه کرد و گفت: عمو جان کجان؟!
زن عمو گفت: می آد خدمتتون، حمومه. الانا دیگه باید پیداش شه.
تارخ به ساعتش نگاه کرد: عرض از مزاحمت این بود که بیاییم ترمه رو ببینیم و بهش بگیم اگه دوست داره با ما بیاد شیراز، ایشاله ما پس فردا صبح حرکت می کنیم.
گلپر اخم پر نازی کرد : اگه دوست داره چیه؟ اومدیم دنبالش که با هم بریم، مگه چند نفریم؟ ماشین خالی که داره میره خو ترمه م بیاد، تاز شادابم بیاد.
- مرسی گلپر جون، شاداب دیروز بعدازظهر رفت.
- ا به سلامتی، خوب تو که با ما می آی؟!
نمی دونم سوال بود یا دستور، جواب دادم: نمی دونم، می ترسم مزاحم باشم.
گلپر ابرو بالا انداخت: نقطه شو بردار .... چه تعارفی شدی.
تارخ دنباله حرف خانمشو گرفت: وسایلتو جمع کن فردا می آم دنبالت.
- باشه جمغ می کنم.
- تارخ از جا بلند شد: زن عمو ما می ریم و یه بار دیگه خدمت می رسیم، از قول من به غمو جون هم سلام برسونین، مثل اینکه قسمت نبود امشب ببینمشون.
زن عمو با اصرار گفت: ناراحت می شیم تارخ جون، این جوری احساس می کنم غریبه ایم، بمونین شام یه چیزی دور هم می خوریم.
- آخه بد موقع است والا ما که تعارف نداریم.
زن عمو دست گلپر را گرفت: بعد از این همه وقت اومدین پس بمونین.
بهنوشم اصرار کرد: بمونین دیگه، حالا بعد از نود و بوقی اومدین، این قدرم کلاس می زارین.
تارخ با خنده گفت: فردا می آیم و دخل بقیه میوه ها و شیرینی ها رو در می آریم.
بهنوش هم که تو حرف کم نمی آورد جواب داد: فردا کی حال و حوصله داره این طوری میوه ها رو با سلیقه بچینه و تزئین کنه؟! امشب که همه چی این قدر مرتب و درست حسابیه بمونین. از کجا معلوم شاید میوه های درشت و خوب امشب تموم شد و به فردا نرسید.
زن عمو اومد حرفی بزنه که صدای عمو توجه همه را جلب کرد: ببین کی اومده؟1 به به خوش اومدین، صفا آوردین، حالا مطمئنین راهو درست اومدین و جای دیگه نمی خواستین برین؟!
تارخ به سمت عمو رفت: چون کاریمون نکنین.
عمو بعد از دست دادن با تارخ و احوالپرسی با گلپر نشست. بعد از پنج دقیقه تارخ ه نیت رفتن بلند شد که با اصرارهای عمو و زن عمو مجبور شد بشینه. همون موقع زنگ در زده شد و چند دقیقه بعد مهمونا که بیشتر از بیست نفر بودن اومدن تو، با آرنجم سقلمبه ای به پهلوی بهنوش زدم: ده هزار تومن عیدی واست آوردن، به اندازه دویست هزار تومن خرج شام انداختن گردنتون!
بهنوش پچ پچ کرد: غلط کردی، دستبندی که خریدیم فقط ششصدهزار تومنه، پارچه و کفش و لباس هم تازه هست...
خندیدم: برو به مادر شوهر آینده بوس بده، بدو بدو که دیر شد. داره چپ چپ نگات می کنه.
- زهرمار، اونکه پشتش به منه و داره با گبپر و مامان روبوسی می کنه.
هلش دادم جلو: برو دیگه یه کم سیاست داشته باش.
بهنوش لبخند به لب جلو رفت و به مهمونا خوش آمد گفت. تارخ به همه عرفی شد، بعد همه نشستن و مهمونی جنبه رسمی پیدا کرد، تا آخر شب مهمونا بودن. بعد از شام یه کم بزن و بکوب کردیم و هدیه های عید رو باز کردیم.
خانواده کیوان سنگ تموم گذاشته بودن و همه چی بی کم و کسر بود.
بعد از رفتن اونا، تارخ هم قرار روز بعد رو با من فیکس کرد، گلپر کلی تعارف کرد همین الان بیا ولی بالاخره متقاعد شد به فرصت احتیاج دارم تا وسایلمو جمع کنم.
ن و بهنوش می خواستیم خونه رو مرتب کنیم و بعد بخوابیم. اما زن عمو نگذاشت: فردا صبح ساعت نه قراره یه نفر بیاد و هم ظرفا رو بشوره، هم خونه رو تر و تمیز کنه. شما دو تا بخوابین و به هیچ چی فکر نکنین.
بهنوش مثل بچه ها تمام هدیه هاشو دورش چیده بود. خونواده داماد رسم داشتن تک تک به عروس هدیه بدن برای همین تموم اونایی که همراه کیوان و خوانوادش اومده بودن واسه بهنوش هدیه اورده بود. از روسری ابریشمی گرفته تا سکه طلا!
بزور راضی اش کردم وسایلشو جمع کنه : بهی بخواب، فردا راجع به هر کدوم از این کادوهات نیم ساعت بحث می کنیم، در مورد هر کدومشون کلی نظر می دم ولی الان چشام درست نمی بینن، رنگ و مدلارو درست تشخیص نمی دن مثلا اون پارچه قرمزه که ...
بهنوش لب ورچید: کجاش قرمزه؟! مگه کوررنگی گرفتی، این پارچه پوست پیازیه.
بی حوصله گفتم: چه می دونم، خوب پوست پیازیه، من که می گم چشام خوب نمی بینه.
- باشه می خوابیم، ولی یادت باشه چه فیلمی واسه من اجرا می کنی ها! من دلم می خواد یه ساعت اینا رو تماشا 
رمان عشق توت فرنگي نيست8




بچه های پنج ساله ای . بهنوش با غرغر وسایلشو چید توی کمد : قول دادی فردا درموردش حرف بزنیمها . بعد رفت توی تخت ، گفتم : با همین لباس میخوای بخوابی ؟ بهم اشاره کرد : خود جنابعالی چطور ؟ ! با همین لباس قراره بخوابی ؟ ! به خودم نگاه کردم ، بلوز دامن مشکیم هنوز تنم بود ، حتی صندلم رو در نیاورده بودم . آه کشیدم : تو که هوش و هواس واسه آدم نمیذاری ... پاشدم و لباس عوض کردم ، بهنوش همونطور که با احتیاط بندهای صندل گرانقیمتش رو باز میکرد ، گفت : امشب گلپر بدجوری مهربون بود . خندیدم : راستش یه فکری از غروبی مثل خوره داره دیوونه ام میکنه ، این قضیه دو حالت داره یکی خوش بینانه ، یکی بد بینانه . البته فردا معلوم میشه . الان باید بگی ، بیخود میکنی فکر منو مشغول کنی ، اگه قراره فردا معلوم شه پس حرفشم نباید بزنی . آخه میترسم بدجنسی باشه . حالت خوشبینانه اینه که بخواد از دل من دربیاره و واقعا قصدی نداشته . حالت بدبینانه اشم اینه که این مدت بهش خیلی سخت گذشته و دیده با ودن من یه جورایی آسایش داره ، برای همین از اینکه یه کلفت مفت و مسلم رو از دست داده ناراحته . شونه بالا انداختم : نمیدونم شایدم هیچ کدوم از اینا نباشه و قضیه چیز دیگه اس . ممکنم هست هر دوش درست باشه ، بالاخره دو سه ماه دیگه بچه به دنیا میاد و هزار تا کار داره . خونه زندائیم که از خونه تارخ دوره ، و گلپر دست تنهاس ، بالاخره هر چی باشه من عمه بچه اشم و جوناً دلاً بهش میرسم . بهنوش یه پیراهن بلند سفید تریکو پوشید : مگه تو فرصت داری به بچه اون برسی ، اون قدر درس و مشغله داری که نگو ... شایدم چنین چیزی تو ذهنش نبوده و صرفاً میخواسته کدورتا رو برداره . نشستم رو تخت : گلپر دختر بد ذاتی نیست ، خدائیشم اولین باری بود که میدیدم اخلاقش اینقدر بده ، شایدم بقول خودش ار حاملگیش بوده ... حالا هر چی ! فکر نمیکردم پیش قدم بشه . راستش منم همینطور ! حداقلش شب عیدی هیچ کس با کس دیگه سر سنگین نیست ، چراغو خاموش کنم ؟ خودم خاموش میکنم به من نزدیکتره . پتو رو کشیدم روی خودم : شب بخیر بهی ... بهنوش همونطور که خمیازه میکشید گفت : شب بخیر . *** وسایلمو جمع کردم ، سر ساعت پنج بعد از ظهر تارخ اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه اش ؛ راستش انتظار داشتم وقتی میرسم خونه ، اون جا رو مثل زمین شخم خورده ببینم . اما با دیدن خونه تمیز و مرتب جا خوردم ، تازه یادم اومد ده عیده و همه خونه تکونی کردن ! نفس راحتی کشیدم و نشستم . هر چند که زحمت چایی دم کردن و آوردن و پذیرایی به عهده خودم بود ! آقا تارخ ما رو شرمنده کرد و شام از بیرون کباب گرفت و بعدشم ظرفا رو شستم . صبح خیلی زود راه افتادیم ، تمام مدت توی راه گلپر نالید و شکوه و شکایت کرد . یه لحظه سردش میشد ، بعد از شدت گرما خفه میشد ، یه بار دستشویی داشت ، یه بار گرسنه اش بود و چند دقیقه دیگه هوس چیزی میکرد . اگه تارخ یواش میروند بهش تشر میزد که تندتر ! اگه تند رانندگی میکرد جیغ و ویغ راه مینداخت که میخوای ما رو بکشتن بدی و از این حرفا ! و صد البته تارخ به هر سازی که خانوم میزد ، میرقصید ... من که حسابی کلافه شده بودم و تو دلم صد مرتبه خودمو لعنت کردم که چرا با اتوبوس نرفتم . موقع نهار توی رستوران دلم میخواست بزنم توی سرش . اون قدر ادا درآورد و پیف و پوف کرد تا غذا زهرمارم شد ، چنان قیافه ای برای غذا گرفته بود که بیا و ببین ، دماغشو گرفته و میگفت : حالم داره بهم میخوره . دیگه آخر سر طاقت نیاوردم : گلپر جون دیگه هفت ماهته ، ویار مال ماهای اول حاملگیه . دماغشو جمع کرد : کی گفته ؟ یه نفس پر صدا و بلند کشید : من بیچاره که از همون اول حاملگیم روز خوش نداشتم . دستی به شکم برآمده اش کشید : معلوم نیست به دنیا که بیاد میخواد چه بلایی سرم بیاره . شکلک درآوردم : قول میده بچه خوبی باشه و خیلی مامان و بابا رو اذیت نکنه ، بویژه مامانشو ! خدا از دهنت بشنوه . به غذا اشاره کردم : بخور گلپر جون ، از دهن میفته ! چنان قیافه ای به خودش گرفت که منم از غذا خوردن پشیمون شدم : اینم غذاست ؟ اگه بخورم حالم بد میشه و تا خود شیراز وبال گردنتون میشم . نیمه شوخی و نیمه جدی بشقاب رو از جلوش برداشتم : یه بسته بیسکوییت بخور ، 
حداقلش مریض نمیشی . نه من و نه تارخ دیگه اشتهایی واسه خوردن نداشتیم بعد از اینکه با غذا بازی بازی کردیم ، تارخ پول غذا رو حساب کرد و دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . خوشبختانه خوابم برد و دیگه از فیض شنیدن نق و نوق گلپر خلاص شدم . چشم که باز کردم دم دروازه قرآن بودیم . اشک توی چشمم پر شد ، با اینکه هوا نسبتا سرد بود شیشه رو پایین آوردم تا هوای پاک و تمیز شهر قشنگم رو استشمام کنم ... درختا تک و توک جوونه زده بودن و تو شهر غوغای عجیبی بود ... موقع سال نو همه چی عوض میشه ، عطر صفا و صمیمیت با بوی پاکیزگی مخلوط میشه و حال آدمو جا میاره ... داشتم به رفت و آمد سریع مردم که دست اکثرشون پر از نایلون خرید بود نگاه میکردم که صدای گلپر دراومد : ترمه جان ، شیشه رو بده بالا . پهلوهام یخ زد میترسم بچه قولنج کنه . با حرص شیشه رو دادم بالا . تارخ گفت : هر وقت می آم شیراز ناخواسته دلم پر از شادی میشه . منکه اصلا دلم نمیخواد برگردم تهران ، اگه درسم تموم شه دیگه یه لحظه معطل نمیکنم و یه راست می آم اینجا . آه کشیدم : حیف که واسه اردیبهشت اینجا نیستم و نمیتونم قشنگیهاشو ببینم . درختای پر شکوفه و عطر بهارنارنج که آدمو مست میکنه و نمیذاره ... گلپر حرفمو برید و با طعنه گفت : قراره دندونپزشک بشی ولی ظاهرا داری شاعر میشی . شایدم دندونپزشک شاعر بشم مگه بده ؟ ! شونه بالا انداخت : بر منکرش لعنت . تارخ گفت : خوبه سروقت رسیدیم والا مامان و بابا نگران میشدن . با خنده گفتم : اونا از صبح که ما راه افتادیم نگرانن ، در ثانی مطمئن باش همین الانم که برسیم بابا جلوی در وایستاده و مدام به ساعتش نگاه میکنه و سر کوچه رو میپاد . تجسم بابا تو اون حالت لبخند رو مهمون لبام کرد ، آخه طاقت انتظار رو نداره همیشه وامیسته جلوی در و یه نگاه به ساعت میکنه و یه نگاه به سر کوچه . ساعت مقرر که رد بشه قدم زدن هم به دوتا کار قبلی اضافه میشه یه کم دلشوره م چاشنیش ! امان از وقتی که دیر بشه . اون وقت دیگه بابا دور از جونش ، دور از جونش مثل مرغ سر کنده این ور و اون ور میره ! وقتی دانش آموز بودم گاهی بابا میومد دنبالم ، همیشه سر ساعت ! امکان نداشت یک ثانیه دیر کنه ، حتی گاهی پنج دقیقه م زودتر می اومد ؛ واسه همین توقع داره همه مثل اون باشن و کاراشونو سر ساعت و به وقت انجام بدن . گاهی فکر میکنم بابا اشتباهی کارخونه دار شده ، ببخشین شده نه بود !!! بهتر بود ارتشی باشه ! هر چند روحیه نظامی گری نداره فقط دقیق و وقت شناسه . چهره مهربونش جلوی نظرم مجسم شد : « آخی ! قربونت برم باباجون ، دلم واست یه ذره شده . » از بدشانسی خیابونا شلوغ بود و البته طبیعی بود . همه در حال رفت و آمد و انجام کارای سال نو بودن . بالاخره رسیدیم خونه و پیش بینی من درست از آب دراومد بابا دم در منتظر و نگران وایستاده بود . ما رو که دید صورتش روشن شد و با چهره گشاده و یه لبخند پت و پهن اومد به استقبالمون . پیاده که شدم بدنم درد میکرد . بابا اول از همه رفت سراغ گلپر ، خوش آمد گفت و روش رو بوسید . تا خواست با تارخ روبوسی کنه پریدم وسط و آویزون گردنش شدم ، چقدر دلم واسش تنگ شده بود . همین که وارد حیاط شدیم سودی جون و ترنج اومدن پیشواز ، بعد از کلی اظهار دلتنگی و رد و بدل کردن تعارفات معمول رفتیم تو . از سودی جون 
 معمول رفتیم تو . از سودی جون سراغ تورنگ رو گرفتم و فهمیدم رفته شیرینی بخره ، و حسابی هم دیر کرده و البته 

174 دلداریش دادم : خیابونا قیامته . فکر کنم همه مردم که نه ولی حداقل نصف مردم ریختن تو خیابونا و دارن خرید میکنن . سودی جون ظرف میوه رو روی میز گذاشت : اینطوریه دیگه ، همه شب عید یاد کاراشون می افتن . بابا انگشت اشاره اشو به نشونه نفی تکون داد : اگه همه کارا با برنامه باشه بازم بیشترش میمونه واسه آخر . ترنج تایید کرد : واقعا ! من همیشه به خودم میگم دیگه نمیذارم درسام تلنبار بشه واسه شب امتحان ، اما همین که شب امتحان میرسه میبینم هیچ کاری نکردم و اون وقت دلشوره می افته به جونم ! سودی جون از ته دل خندید : بیا اینم نمونه اش . بابا داشت همه رو متقاعد میکرد اما من با دقت داشتم صورت سودی جونمو نگاه میکردم ، دلم لرزید . در عرض این مدت پیر و شکسته شده بود ، البته شاید به نظر کسی نمیرسید ولی من کاملا حس میکردم . گوشه چشمش چروک شده و صورتش رنگ و روی سابق رو نداشت . معلوم بود تو این مدت خیلی اذیت شده . طفلک پشت ظاهر خندونش غم بزرگی رو پنهون کرده . بغض گلومو گرفت ، پا شدم . بابا فورا پرسید : کجا ؟ ! به زور یه لبخند کج و معوج زدم : میخوام ببینم اتاقم عوض شده یا نه ؟ ترنج با موذی گری گفت : خیالت راحت باشه ، همه چی سر جاشه . دقت کردم هیچ وسیله ای حتی یه سانت هم تکون نخوره ، هر چی که برداشتم ، دقیقا میذاشتم سرجاش . بیتوجه به خنده هاش رفتم تو اتاقم . حق با ترنج بود ، ظاهرا هیچی دست نخورده بود . نسشتم و سرمو گرفتم بین دستام ، میدونستم بابا و سودی جون دارن فشار زیادی رو تحمل میکنن و با سیلی صورتشونو سرخ نگه میدارن . تا این لحظه م دوتا زمین فروخته بودن . از یه طرف هزینه شهریه من ، از طرف دیگه هزینه وکیل و مهمتر از همه حقوق کارگرای بیکار که بابام دلش نمی اومد بهشون نده ! آخر شب تحویل سال بود و من اصلا حس و حال نداشتم به استقبال سال جدید برم ، سالی که میگذشت بدترین سال زندگیم بود . دو سه ساعت قبل از تحویل سال سودی جون در اتاقو باز کرد و اومد تو : عزیزم چرا اومدی این جا ؟ ! بیا پیشم تا سیر ببینمت ، میدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود ؟ جات خیلی خالی بود . کنارم روی تخت نشست ، سرمو گذاشتم روی سینه اش و بوی عطر همیشگی اشو به مشام کشیدم : منم خیلی دلم تنگ شده بود ، تازه شما اینجا تورنگ و ترنج رو هم داشتین ، بابام بود و جای خالی من زیاد به چشم نمی اومد . انگشتاش بین موهام لغزید : هر گلی یه بویی داره عزیزم ، حالا پاشو بریم بیرون و سفره هفت سین رو بچین ... کاری که هر سال از روز قبل انجام میدادی ! آه کشیدم : اون موقع دل و دماغ داشتم ؛ ولی حالا ؟ ! با صدای گرم و مهربونش گفت : همه چی درست میشه ، خدا بخواد داره مشکلمون حل میشه دیگه آخراشه . بعدشم تو فقط باید به درس خودت فکر کنی ، مهم اونه ، حالا پاشو برو یه دوش بگیر و یه دست لباس مرتب بپوش . اون وقت سرحال و قبراق برو سفره هفت سین رو بچین ، همه وسایلشم حاضر کردم . آخه پارسال خودم همه چی رو درست کرده بودم و خیلی قشنگ بود ... یه لحظه فکری به ذهنم رسید : سودی جون اون کاسه کوچولوها که از همدان خریده بودی رو داری ؟ ! آره همون آبی ها دیگه ! پس تا من میرم حموم اون بقچه ترمه اتم بیار ، همون سفید قدیمیه ، امسال میخوام سفره امون رنگ و بوی سنتی داشته باشه . خیلی قشنگ میشه . راستی تورنگ نیومده ؟ ! چرا ، ولی فرستادمش گل بخره ، حالا توام پاشو که سر فرصت به کارات برسی و هول هولکی انجام ندی ؟ قربونت برم سودی جون . من قربون تو برم دختر عزیزم ، خانم دکتر ! خندیدم : سر به سرم نذار . دستشو گرفت و بلند شدیم ، از اتاق بیرون اومدیم و رفتم حموم داغ گرفتم که حسابی چسبید و خستگی راهو از تنم بیرون آورد . حوله رو طبق عادت قدیمی دور سرم بستم و اومدم بیرون ، وارد حال که شدم تورنگ داد کشید : داشتم سراغت رو میگرفتم ، کجا بودی ؟ ! به سرم اشاره کردم : میبینی که . با هم روبوسی کردیم ، صورتش گل انداخته بود ، آروم گفتم : شادابو دیدی ؟ ! تعجب کرد : از کجا فهمیدی ؟ با ادا گفتم : حالا ! رفتم سراغ میز ناهار خوری ، همه چی اونجا بود ، بغچه ترمه رو که جهاز مامان بود پهن کردم ، آینه و قرآن رو گذاشتم و بعد وسایل هفت سین رو ریختم تو کاسه های سفالی آبی ، سیبها رو چیدم تو یه بشقاب از همون سرویس و گلا رو هم تو پارچ سفالی آبی ! شمع ها رو سر جاشون گذاشتم و تنگ آبی ماهی ها رو هم وسط قرار دادم ، جالب شده بود ، یه سفره ساده و در عین حال جذاب ! ظرفهای سفالی خیلی قشنگ بودن . یادم اومد روزی که سودی جونم داشت اونارو میخرید کلی بهش غر زدم : آخه اینارو میخوای چی کار ؟ ! این همه چیز خوب و جدید و شیک هست ، اومدی چسبیدی به این کاسه های آبی و پارچ و بشقاب و لیوان ! و سودی جون با لبخند کار خودشو کرده و هر چی دلش میخواست خریده بود و اون وقت همونا یه سفره قشنگ واسم درست کرده بودن ، آخرین تغیرات رو دادم و رفتم تو اتاقم . حوله رو باز کردم و اجازه دادم موهام همون شکلی خشک بشه تا فرهاش خوش حالت بشه ! یه بلوز و شلوار سبز برداشتم ، بلوزم آستین کوتاه و خوش دوخت بود ، سبز روشن با راه های سبز تیره ، شلوارم به رنگ راه راه های بلوزم بود . دو سال پیش خریده بودم و خیلی بهم میومد . یه جفت صندل یشمی م داشتم که پا کردم . رفتم جلوی آینه و خودمو برانداز کردم ، خوب بودم و بی هیچ نقصی ! یه رژ لب صورتی کم رنگ م برداشتم زدم به لب هام . خیلی فوق نکردم ، در کل زیاد اهل آرایش نبودم ، به قول ساغر از خود متشکر و پر رو بودم و فکر میکردم به آرایش احتیاج ندارم . از اتاق اومدم بیرون ، دیگه چیزی به سال تحویل نمونده و همه دور میز نشسته بودن ، بین گلپر و تورنگ یه جای خالی بود که نشستم ، تلویزیون روشن بود و داشت برنامه های مربوط به شروع سال نو رو پخش میکرد .
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ↩️ رمان عشق توت فرنگي نيست↪️ - eɴιɢмαтιc - 16-09-2014، 22:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان