16-09-2014، 5:59
قسمت 19
همون طور قدم زنان به سمت میزی که دختر پژمان پشت اون نشسته بود رفتیم. لبخندی زدم و گفتم:
ظاهرا یه نفر دیگه م به جز ما از مهمونی ناراضیه... خود صاحب مهمونی!
دختر پژمان لبخندی زد و گفت:
من نمی تونم بین دوستای بابام خوش بگذرونم و خوشحال باشم.
به صورتش نگاه کردم... چه قدر ساده بود... به جز یه رژ محو آرایش دیگه ای نداشت. ترلان مودبانه گفت:
می تونیم بشینیم؟
دوباره یه لبخند دلنشین زد و گفت:
بفرمایید.
مردچهارشونه کمی از ما فاصله گرفت ولی هنوز توی میدون دیدم بود. با فاصله از ما ایستاده بود و موشکافانه نگاهمون می کرد. ترلان منتظر نگاهم می کرد. متوجه شدم خودم باید سر صحبت و باز کنم. قبل از این که دهنم و باز کنم دختر پژمان گفت:
چی باعث شده یه آقایی مثل شما امشب هوس کنه این قدر متفاوت باشه؟
لبخندی روی لب ترلان نشست. نگاه متعجب دختر پژمان به لباس هایم بود. شونه بالا انداختم و گفتم:
دلیلی نمی دیدم که خودم و همرنگ جماعتی کنم که برای یه بار افتخار آشنایی باهاشون و داشتم.
ترلان در سکوت نگاهمون می کرد. از زیر میز آهسته لگدی به زیر کفشش زدم. به خودش اومد و گفت:
بردیازیاد تو قید و بند تشریفات و اینا نیست... دانیال هم زیاد توضیح نداده بود که چه جور جایی قراره بریم. چند سال هم ایران نبوده و زیاد با جو مهمونی های اینجا آشنا نیست.
تو دلم گفتم:
آفرین دختر!
دختر ابروهاش و بالا داد و گفت:
جدا؟ ایران زندگی نمی کنید؟ کدوم کشور هستید؟
از جایی که توی زندگیم فقط دوبی رو دیده بودم گفتم:
راستش... چند ساله که دوبی زندگی می کنم.
دختر پرسید:
راضی هستید؟
بهصورتش نگاه کردم. این دختر از زندگی توی خارج راضی بود؟ از برگشتن به ایران چطور؟ خوندن اون صورت ساده و بانمک کار سختی به نظر نمی رسید... می تونستم از توی صورتش این و بخونم که از چیزی ناراحته... شاید از برگشتن به ایران... ولی... به دستبند و گردنبندی نگاه کردم که انداخته بود... بدلیجات به سبک کاملا ایرانی... نظر این دختر در مورد ایران چی بود؟
آهسته گفتم:
راستش... نمی دونم... کارم و دوست دارم... ولی دلبستگی های زیادی اینجا دارم.
پرسید:
می تونم بپرسم کارتون چیه؟
ترجیح دادم خیلی از واقعیت دور نشم که بعدا ضایع نشم. گفتم:
توی یکی از بیمارستان ها مهندس شبکه م... و شما؟
لبخندی زد و گفت:
فرانسه زندگی می کردم... دانشجوی نقاشی بودم.
لبخندی زدم و گفتم:
پس برگشتید ایران!
لباش و بهم فشار داد و با سر حرفم و تایید کرد.
درهمین موقع دانیال رو دیدم که با گام های بلند به سمتمون می اومد. مرد چهارشونه براش سر تکون داد. تعجب می کردم که چطور هنوز سرپاست. لبخندی تصنعی زد و گفت:
باران جان! می شه بیای توی سالن؟ همه سراغت و ازم می گیرن.
ترلاننگاهی بهم کرد. ترجیح می دادم یه جوری دانیال و دست به سر کنه ولی از جاش بلند شد و همراه اون رفت. چند لحظه مات رفتنشون شدم... ترلان چرا رفت؟ برای ماموریت من؟ سرم و پایین انداختم... حتما از اعتیاد و حال و هوای من ترسیده بود...
به خودم اومدم. سرم و به سمت دختر پژمان برگردوندم. ازپژمان توی نگاه اول خوشم نیومده بود ولی نسبت به دخترش این حس و نداشتم. دختر خوبی به نظر می رسید.
گفت:
فکر کنم زیاد از این آقای دانیال... درست می گم؟ ... خوشتون نمی یاد!
لبخندی زدم و گفتم:
اصلا خوشم نمی یاد.
سکوتی بینمون برقرار شد. از اون دخترهایی بود که سخت می شد باهاشون ارتباط برقرار کرد. ادامه دادم:
راستش... مردهای ایرانی یه تعصب خاص روی خواهراشون دارند... فکر نمی کنم بتونند خیلی راحت با دوست پسر خواهرشون کنار بیان.
سر تکون داد و گفت:
دفعهی پیش که برگشتم ایران دنبال همین اومدم... دنبال اخلاق خاص مردم ایران... دنبال جایی که روی شرم و حیات اسم بچه مثبت بودن نذارن... جایی که مردهاش همین غیرت و تعصبی که شما می گید و داشته باشن... من این سنت ها و اخلاقیات مردم ایران و دوست داشتم... ولی...
حرفش و نصفه نیمه گذاشت... پس کم کم داشتیم به دلیل این که چرا این قدر ناراحت و غمگینه می رسیدیم. گفتم:
از برگشتن خوشحال نیستید، نه؟
دوبارهدستش و زیر چونه زد. لبخند روی لبش به نظر می رسید به خاطر رعایت ادب باشه با این حال نمی تونست سایه ی غم و از صورتش پاک کنه. شونه بالا انداخت و گفت:
راستش... اونجا خیلی چیزها برام غریبه ست... اونا با این همهتفاوت نمی تونند منو از خودشون بدونند... این غریبی خیلی اذیتم می کرد... حتما اینو می دونید که کسی که خارج کشور و برای زندگی انتخاب می کنه باید اینو بدونه که هیچ وقت نمی تونه مثل اونا بشه... باید قبول کنه که به عنوان یه غریبه اونجا زندگی کنه... هرچند وقت یه بار برمی گشتم ایران و به خودم می گفتم قید درس و می زنم... ولی... اینجا آشناها... دوستها... برام غریبه ترن... من نه می تونم مثل فرانسوی ها اونجایی بشم و نه می تونم این آدمها...
اشاره ای به ویلا کرد و ادامه داد:
رو تحمل کنم. از زندگیتو ایران راضی نیستم... از زندگی تو فرانسه هم راضی نیستم... پدرم برام خیلی عزیزه ولی نمی تونم باهاش کنار بیام... دوستام عوض شدند... دیگه فکر و ذهنشون مثل دوران راهنمایی و دبیرستان پاک نیست... نمی تونم آدم هایی که می شناختم و پیدا کنم... تنها شدم... دنبال یه جا می گردم که بتونم خودم باشم... برای همین یه جا بند نمی شم... هی از این طرف به اون طرف می رم... هیچ جا آروم و قرار ندارم... می دونید...داستان زندگی من همیشه سفر از غربتی به غربت دیگه بوده...
یه لحظه سکوت کردم... یاد دورانی افتادم کهپشت سر گذاشته بودم... درست قبل از این که سایه منو به جای یه مجرم جا بزنه... دنیایی رو به یاد اوردم که توش جایی نداشتم... یاد اون روزها افتادم که همه ی دنیا برام غریب و بیگانه بود... خیلی خوب می تونستم منظورش و بفهمم.
سر تکون دادم و گفتم:
می فهمم.
از جاش بلند شد و گفت:
ببخشیدکه پرحرفی کردم... بعضی وقت ها حرف زدن برای غریبه ها... کسایی که هیچ ذهنیتی از آدم ندارن آسون تره... شکایت از آشناها رو نمی شه پیش یه دوست و آشنا برد...
اشاره ای به لباسام کرد و گفت:
فقط یه لحظه با دیدن اینهمه تفاوت یاد خودم افتادم... برام جالب بود که این همه با بقیه فرق داشتید ولی کاملا با اعتماد به نفس به نظر می رسیدید... منم همیشه با همه فرق داشتم... ولی ... همیشه این فرق داشتن باعث می شد خودم و کمتر از بقیه بدونم...
خواست به راهش ادامه بده که گفتم:
فکر نمی کنم دختری کهچند سال خارج کشور زندگی کنه ولی با دستبند و گردنبند ایرانی توی مهمونی حاضر بشه دلیلی برای خودکم بینی داشته باشه.
سرش و پایین انداخت.لبخندی زد که خوب می دونستم بی اراده ست. موهاش و پشت گوشش زد. یه کم صورتش سرخ شده بود... آهسته ازم دور شد... نگاهم بهش خیره موند... خیلی ساده تر و شاید بهتره بگم... خیلی پاک تر از اونی بود که توقع داشتم.
بهویلا نگاه کردم... باید برمی گشتم ... از جام بلند شدم. دستام و توی جیبم کردم و وارد ویلا شدم. چشمام و چرخوندم و مهمونا رو از نظر گذروندم. راضیه رو دیدم که دیگه رسما روی پای سبزواری نشسته بود... تو دلم گفتم:
پیرمرد داره از ذوق سکته می کنه!
پوزخندیزدم. دنبال ترلان گشتم. پیداش نمی کردم. یه کم نگران شدم... دانیال اون شب زیادی پررو شده بود. یه کم جلوتر رفتم و وحشت زده دنبالش گشتم. چشمم به دانیال افتاد که دستش و دور کمر یه دختر انداخته بود و در گوشش چیزی می گفت. نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم:
لیاقتت از این جور دخترهاست...
بالاخره ترلان و یه کم اون ورتر پیدا کردم. داشت برای خودش ول می چرخید. به سمتش رفتم. با دیدنم لبخندی زد. بهش که رسیدم گفتم:
چی شد؟ دانیال و پیچوندی؟
پوزخندی زد و گفت:
خیلی بچه ست... فکر می کنه اگه بره سمت دخترهای دیگه می تونه توجه من و جلب کنه.
آهی کشید و ادامه داد:
می شه بهم بگی چطور می تونم با یه آدم روانی و عقده ای درست رفتار کنم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
من خودمم توی این یه مورد موندم...
ترلان گفت:
خب... چی شد؟
گفتم:
هیچی...حرف زدیم... خوب پیش رفت... ولی فکر کنم یه مقدار دردسر داشته باشیم... این از اون تیپ دخترهایی نیست که حاضر شه همین جوری توی خیابون با یه پسر این ور اون ور بره.
ترلان شونه بالا انداخت و گفت:
خب... چند سال خارج بوده... مسلما خیلی براش مسئله ای نیست که با یه پسر بیرون بره.
یه تای ابروم و بالا دادم و گفتم:
کی گفته که هر دختری که خارج می ره و برمی گرده باید حتما ول بشه؟
با سر به مهمونایی که پشت سرم بودند اشاره کردم و گفتم:
مگه نمی بینی این ایرانیا از هرچی خارجیه، خارجی ترن.
و پوزخندی زدم.
سرمو چرخوندم و چشمم به دختر پژمان افتاد که یه گوشه نشسته بود. وقتی چشم تو چشم شدیم لبخند زد. منم بی اختیار لبخندش و با لبخند جواب دادم. ترلان با بی قراری گفت:
برو کار و یه سره کن دیگه! بعد یه علامت به دانیال بده که بریم.
سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
تودخترها رو نمی شناسی؟ نمی دونی چه موجوداتین؟ وقتی می خوای بری سمتشون می شن قطب هم نام آهنربا... وقتی می خوای از دستشون فرار کنی می شن قطب غیرهمنام آهنربا...
ترلان اخم کرد و گفت:
اینی که می گی پسرها نیستند؟
سرم و بالا گرفتم و محکم گفتم:
نه!دارم در مورد دخترها حرف می زنم... یواش یواش باید پیش بری... باید یه کوچولو باهاشون حرف بزنی... بعد یه کم ازشون فاصله بگیری و فرصت بدی که به حرفات فکر کنند... بعد اون فرصت کوچیک باید هی جلوی چشمشون رژه بری و دقیق بررسی کنی و ببینی چطوری نگاهت می کنند... اون وقت می فهمی نتیجه ی فکر کردناشون چیه... بعد دوباره یه کم می ری پیششون و باهاشون حرف می زنی... نباید بری از همون اول یه بند همه ی حرف ها رو بزنی... آخه خدا وکیلی اگه یه پسر با تو این شکلی رفتار کنه تو ازش خوشت می یاد؟ نه! می خوام بدونم خوشت می یاد؟
ترلان با حالت مسخره ای برام دست زد و گفت:
آفرین... خوب بلدی...
پوفی کردم و سرم و با تاسف تکون دادم. ترلان چشماش و تنگ کرد و گفت:
چند سال براشون کار می کردی؟ حرفه ای شدی!
سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
حرفه ای بودم... بازنشسته شده بودم.
ترلان نگاهی به پشت سرم کرد و گفت:
اوه اوه! دانیال داره می یاد... من می رم خودم و بین جمعیت گم و گور کنم...
زیرلب گفتم:
قطبی همنام آهن ربا...
ترلان چیزی نگفت و به سرعت ازم دور شد. کمتر از یه دقیقه ی بعد دست دانیال روی شونه م خورد. گفت:
مثل این که یادت رفته برنامه ی امشب چی بود! قرار بود با دختر پژمان گرم بگیری نه ترلان!
و نگاه بدی به صورتم کرد. دست زیر چونه م زد و گفت:
به خاطر رحم و شفقت من یه خورده از این خوشگلیت برات مونده که دخترها دورت و بگیرن... فهمیدی؟
تو دلم گفتم:
رحم و شفقت؟! یا ترس از خراب کردن یه ماموریت؟
دانیال پرسید:
من الان مرتبم؟
نگاهیبه گره کراواتش کردم که یه کم کج شده بود. موهاش یه کم آشفته شده بود. با تیزبینی می شد جای رژ قرمز روی لبه ی کت و گردنش و دید.
لبه های کتش و بهم نزدیک کردم و با لبخند گفتم:
آره مرتبی!
دانیال با اعتماد به نفس به سمت پژمان رفت. از این همه اعتماد به نفس خنده م می گرفت.
رویصندلی نشستم و دنبال دختر پژمان گشتم. نزدیک یکی از میزها ایستاده بود و کسایی که وسط سالن می رقصیدند و نگاه می کرد... هیچکس و توی مهمونی ندیدم که به اندازه ی این دختر احساس تنهایی بکنه...
به سمتش رفتم و گفتم:
پس حوصله ی صاحب مهمونی هم سر رفته...
خندید و گفت:
آره... هیچی رو بیشتر از این دوست ندارم که یه ماشین بگیرم و برم خونه.
شونه بالا انداختم و گفتم:
حیف که ماشین ندارم ... اگه نه هم شما رو می رسوندم هم خودم می رفتم خونه.
چشمم به دانیال افتاد که گرم صحبت کردن با پژمان شده بود. آهسته به طرف ما می اومدند. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم:
راستش من اسم شما رو نمی دونم...
لبخندی زد و گفت:
آتوسا هستم.
منم لبخند زدم و گفتم:
بردیا هستم... خوشبختم.
در همین موقع دانیال و پژمان به ما رسیدند. پژمان اشاره کرد که سر میزی بشینیم که کنارش ایستاده بودیم. دانیال زیرلب ازم پرسید:
پس این دختره کجا غیب شد؟
ترلان و دیدم که یه گوشه نشسته بود و با حالتی عصبی پاشو تکون می داد. با سر ترلان و نشون دانیال دادم. دانیال گفت:
اون یکی رو می گم.
بهجایی نگاه کردم که چند دقیقه ی پیش دیده بودمش... اونجا نبود. شونه بالا انداختم و اظهار بی اطلاعی کردم. دانیال سری به نشونه ی تاسف تکون داد. رو به پژمان کرد و گفت:
راستش... فکر کنم بهتره که ما دیگه بریم... دیگهنمی تونم دنیا رو کنترل کنم... بارانم که امشب یه کم رفتارش عجیب غریب شده... ولی می خواستم دعوتتون کنم که برای هفته ی بعد بیاید خونه ی من...
پژمان دستی به سرش کشید و گفت:
هفته ی بعد... هرچه قدر فکر می کنم برنامه مو یادم نمی یاد.
آتوساکه دید حال و احوال باباش زیاد خوش نیست با ناراحتی سرش و پایین انداخت. دانیال هم متوجه شد که پژمان توی موقعیتی نیست که جوابی بده. برای همین دستی به شونه ش زد و گفت:
بهتون زنگ می زنم و هماهنگ می کنم...
بعد رو آتوسا کرد و گفت:
شما هم حتما تشریف بیارید... باران خوشحال می شه ببینتتون.
با سر بهم اشاره کرد که بلند شم. با آتوسا و پژمان خداحافظی کردیم. من دنبال ترلان رفتم و دانیال رفت تا راضیه رو پیدا کنه.
وقتی ترلان فهمید که داریم می ریم از خوشحالی از جا پرید و گفت:
وای خدا! دعام چه زود مستجاب شد.
نفسراحتی کشید و دنبالم راه افتاد. یکی از خدمتکارها مانتو و شالش و اورد. لحظه ی آخر ترلان برگشت و متوجه شدم که دنبال دوست باباش می گرده... یه امید خاصی توی چشماش بود که باعث شد دلم براش بسوزه. آهسته گفتم:
ترلان... بیا بریم...
سرشو پایین انداخت. دست توی جیب مانتوش کرد و جلوتر از من به راه افتاد. دانیال و راضیه هم سر رسیدند. راضیه خوشحال و شاد به نظر می رسید. برعکس دانیال که اخماش توی هم بود.
قبل از رفتن برگشتم و نگاهی به میزی کردمکه چند دقیقه ی پیش سرش نشسته بودم. آتوسا دوباره دست زیر چونه زده بود و با لبخندی محزون نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم و تو دلم گفتم:
این یه خداحافظی نیست... این یه شروعه...
دانیال داشت از سردرد می مرد. معلوم نبود چطور هنوز می تونه رانندگی کنه. راضیه با خنده گفت:
تا خرخره خوردی ها!
با صدایی نچندان آهسته گفتم:
ترسید دیگه گیرش نیاد.
دانیال با عصبانیت گفت:
مستم ... ولی کر نیستم...
پوزخندی زدم... با بداخلاقی گفت:
راضیه! چی کار کردی امشب؟ برای چی از جلوی چشمم دور شدی؟ بهت گفته بودم که توی محدوده ی دیدم باشی.
راضیه با خنده و عشوه ی حال بهم زنی گفت:
همین جوری خشک و خالی که نمی شد ازش شماره بگیرم.
تو دلم گفتم:
چندش!
دانیال یه دفعه سر حال اومد و گفت:
ازش شماره گرفتی؟
راضیه خندید و گفت:
بهتر از اون! دعوتم کرد که برم خونه ش.
دانیال آهی کشید و گفت:
پس بالاخره یه چیزی امشب درست از آب در اومد!
بعد از توی آینه نگاهی بهم کرد و گفت:
تونستی با آتوسا ارتباط برقرار کنی؟
سر تکون دادم و گفتم:
برای شروع خوب بود.
دستی به پیشونیش کشید و گفت:
خوبه... دعوتش می کنیم خونه ی من... سعی کن اونجا با آتوسا صمیمی تر بشی.
بعد رو به ترلان کرد و گفت:
می رسیم به تو!
با عصبانیت صداش و بالا برد و گفت:
مگه من به تو نگفتم از کنار من جم نخوری! این چه غلطی بود که امشب کردی؟ همه فکر کردند با هم مشکل داریم...
ترلان با بی حوصلگی گفت:
فکر نمی کنم نقش من اهمیت خاصی داشته باشه... گفته بودی نقش دوست دخترت و بازی کنم... نه کسی که عاشق چشم و ابروته.
دانیال با کلافگی سری تکون داد و گفت:
دوست دختر کسی بودن فقط معنیش این نیست که بیای کنار طرف بشینی. خیلی کارهای دیگه هم باید بکنی... می فهمی که چی می گم!
ترلانروش و برگردوند. سعی کردم فکرش و بخونم ولی... این بار نتونستم بفهمم تو دلش چی می گذره... ترلان دختر پیچیده ای نبود ولی... برای فهمیدن یه سری دردها باید یه زن بود...
******
******
_ بلند کن اون هیکلت و! کلی کار داریم.
چشمام و باز کردم. نور قرمز اتاق چشمم و زد. چشمام و سریع بستم و غلتی زدم. صدای خش دار و آشنای بارمان و شنیدم:
روزی که آدم با صدای دل انگیز دانیال از خواب بلند شه چه روزی می شه!
چشمامو باز کردم. دانیال مثل شمر بالای سرم وایستاده بود و با اخم و تخم نگاهم می کرد. بارمان به چهارچوب در تکیه داد بود و سیگار می کشید.
دانیال دستم و گرفت از جا بلندم کرد. با صدایی گرفته گفتم:
چه خبر شده؟
دانیال بسته ای رو روی پام انداخت و گفت:
اینو رئیس خودش شخصا برات فرستاده!
به بسته ی مستطیلی و نازکی که روی پام افتاده بود نگاه کردم. بسته رو توی دستم زیر و رو کردم ولی بازش نکردم. دانیال گفت:
حواست به کارهایی که با کامپیوتر می کنی باشه...
به بسته اشاره کرد و گفت:
توی روزهایی که اجازه ی استفاده ازش و داری خود رئیس شخصا مانیتورت و نگاه می کنه آقای مهندس شبکه!
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
هرچند که به نظر من داره اشتباه می کنه که به همچین مار خوش خط و خالی اعتماد می کنه.
رو به بارمان کرد و گفت:
امشب هدا می یاد اینجا که راضیه رو برای قرارش آماده کنه. کمکش کن ...
و بعد از اتاق خارج شد. منتظر موندم تا صدای بسته شدن در ویلا رو بشنوم. بعد رو به بارمان کردم و با ناباوری گفتم:
باورم نمی شه... اینجا اینترنت دارید و تا حالا به من نگفته بودی؟!
بارمانبا سر جواب مثبت داد و پکی به سیگارش زد. از جا پریدم. بارمان سریع به سمتم اومد. با دست به قفسه ی سینه م زد و منو روی تخت انداخت. گفت:
مثلامی خوای چی کار کنی؟.. هان؟ می خوای به بابای خوش اخلاقمون ایمیل بزنی یا وال فیسبوکت و چک کنی؟ تو یادت رفته که زندگی عادی نداری؟ عادت رفته که مجرمی؟
با عصبانیت گفتم:
یعنی داری می گی قراره تا آخر عمر همین جا بمونم؟
بارمان گفت:
صبورباش... بیرون رفتن از اینجا مهم نیست... کی بیرون رفتن مهم تره... اگه الان پاتو از این جا بیرون بذاری فقط چوبه ی دار منتظرته... می دونم که زمانش می رسه... باور کن اگه دور و بر کامپیوتر رویا ببینمت اول از همه خودم قلم پاتو و می شکنم... مانیتور این کامپیوتر هم چک می شه. فکر نکن همین طوری به حال خودمون ولمون کردند.
اشاره ای به بسته کرد و گفت:
بازش کن ببینم جریان چیه؟.. هرچند که حدس می زنم چه خبر باشه.
بسته رو باز کردم. یه پوشه ی آبی رنگ توی بسته بود. بارمان نچ نچی کرد و گفت:
کارت در اومد... تینا!
پوشه رو باز کردم و پرسیدم:
همون دختره؟
بارمانهومی کرد و کنارم روی تخت نشست. مشغول خوندن متن تایپ شده ی توی پوشه شدم... یه یاهو آی دی، یه اکانت فیسبوک، کلی دستور العمل، یه خروار خط و نشون... سرم و بلند کردم و به چشم های بارمان نگاه کردم. پرسیدم:
من جدا باید این کار و انجام بدم؟
بارمان دوباره هومی کرد و گفت:
نگران نباش... بعدش همه چی اون قدر بهم می ریزه که اصلا دلت نمی خواد از این جا بری.
پرسیدم:
نقشه ت چیه؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
باورتمی شه هیچی تو مغزم نیست؟ نمی خوام بهت بگم این کار و خراب کن... چون جونت گروی این کاره... نمی خوام هم بگم این کار و انجام بده... چون جون خیلی ها به خطر می افته.
نگاهی به متن کردم و گفتم:
بابای دختره چی کاره ست؟
بارمان گفت:
قاچاقچی اسلحه...
با ناباوری گفتم:
تو چطوری این قدر خونسرد اینجا نشستی؟
بارمان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
براتپشتک بزنم خوشحال می شی؟ چی کار می تونم بکنم؟ یه دقیقه... فقط یه دقیقه فکر کن و ببین اصلا کاری وجود داره که ما بتونیم انجام بدیم؟ یه راه حل بده.
راست می گفت. سرم و بین دستام گرفتم... واقعا هم عجب روزی بود!
مغزمبا سرعت به کار افتاده بود... میل عجیبی برای سرکشی کردن داشتم... به عاقبتش فکر نمی کردم... می دونستم که در نهایت تسلیم این خواسته شون نمی شم.
******
بارمان با کلافگی گفت:
نمی شه توام یه نظری در مورد لباس راضیه بدی؟
زیرلب گفتم:
همین جوری هم پررو و آویزونه... نمی خوام بهش رو بدم!
راضیه داشت با صدای بلند با هدا جر و بحث می کرد.
هدا: این لباس و بذار برای یه شب دیگه.
راضیه: خودم بهتر شاهرخ و می شناسم.
هدا: بهترین لباس و نگه دار برای آخرین شب.
راضیه: این دیگه مشکل شماهاست... برید یه لباس بهترین از این برام پیدا کنید که اون شب بپوشم.
راضیه در اتاق و باز کرد و بیرون اومد. خیلی محکم گفت:
من امشب همینو می پوشم.
یهپیرهن دکلته تا بالای زانو به رنگ قرمز جیغ پوشیده بود. دهن من و بارمان از تعجب باز موند. نمی دونم چرا رویا اون طرف از خنده روده بر شده بود. هدا عصبانی و برافروخته پشت سر راضیه ایستاده بود. کاوه از آشپزخونه بیرون اومد و به راضیه زل زد.
هدا داد زد:
دختر می خوای پیرمرد و امشب قبضه روح کنی؟ پیرمرده! می فهمی؟ پیره! قلبش می گیره یهو همچین چیزی و جلوش ببینه!
بارمان به لباس راضیه اشاره کرد و گفت:
یعنی این لباس و ببینه از شدت ذوق و شوق سکته می کنه؟
هدا که متوجه منظور بارمان نشده بود گفت:
چی؟
بارمان گفت:
همین و بپوش! همین خوبه!
خندهکنان سر تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. هدا هنوز داشت در مورد اهمیت این لباس می گفت. راضیه هم با حرف بارمان شیر شده بود و دیگه کوتاه نمی اومد.
بالای پله ها که رسیدیم چشمم به ترلان افتاد که روی بالاترین پله نشسته بود. با دیدن صورت گرفته ش پرسیدم:
چیه؟
شونه بالا انداخت و گفت:
هیچی...
از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. با تعجب نگاهش کردم... این چش بود؟
سر جاش متوقف شد. به سمتم برگشت و گفت:
یه چیزی ازت بپرسم باز بهم فضول نمی گی؟
با تعجب گفتم:
بپرس... شاید گفتم.
آهسته گفت:
این شاهرخ سبزواری چی کاره ست؟
مثل اون صدام و پایین اوردم و گفتم:
از کله گنده های قاچاق کالا!
پرسید:
چی کارش دارند؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
می خوان بکشنش...
با تعجب پرسید:
برای چی؟ ماجرا رو تعریف کن دیگه!
یاد حرف هایی که دیروز بارمان در این زمینه بهم زده بود افتادم و گفتم:
یهجورایی خورده حساب شخصی باهاش دارند. یکی از رقیباش پول خوبی داده که بکشنش... رویا به بارمان گفته بود چند سال قبل محموله ی مواد همین باند رو هم لو داده بود و بدجوری به رئیس ضرر رسونده بود. این شد که هم به خاطر انتقام هم پول می خوان بفرستنش سینه ی قبرستون.
سری تکون داد و گفت:
از دوستای پژمان به نظر می رسید... اگه بمیره پژمان شاکی نمی شه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
بارمان می گفت پژمان فقط محض چاپلوسی به اون مردک چسبیده... حالا برای چی می خوای اینا رو بدونی؟
گفت:
بارمان می گفت باید از همه چیز اطلاعات داشته باشم ... می گفت شاید یه روز همین اطلاعات بشه راه نجاتم.
یه لحظه مکث کردم... پس برای همین ساکت مونده بود که سر فرصت با دست پر فرار کنه؟ مسلما ماجرا به همین سادگی ها نبود.
نگاهی به دور و برم کردم. رویا هنوز پایین بود. به ترلان گفتم:
حواست باشه... هر وقت کسی از پله ها بالا اومد خبرم کن!
به سرعت وارد اتاق رویا و ترلان شدم. موس کامپیوتر رویا رو تکون دادم. یه لحظه به تصویر مانیتور نگاه کردم. ترلان آهسته گفت:
داری چی کار می کنی؟
گفتم:
مگه اطلاعات نمی خواستی؟
شواهدنشون می داد کامپیوتر بیست دقیقه بود که در حال پردازش اطلاعات بود... عددها توی سه تا ستون به سرعت عوض می شدند... تو دلم گفتم:
کدوم آدم بیکاری بیست دقیقه پشت مانیتور می شینه و اینو چک می کنه؟ می یاد ده دقیقه ی دیگه نتیجه شو می بینه دیگه...
دل و به دریا زدم. ترلان گفت:
می فهمه به کامپیوترش دست زدی.
کمتر از یه دقیقه دست از کنکاش کامپیوتر برداشتم و گفتم:
کاری نکردم که بفهمه.
دوستداشتم یه سری به برنامه های کامپیوتر بزنم ولی به نظرم خیلی تابلو می شد. برای همین از اتاق بیرون اومدم. ترلان دنبالم راه افتاد و گفت:
چی کار کردی؟
شروع به حفظ کردن اطلاعاتی که برداشته بودم کردم و گفتم:
هیچی...
ترلانبا سوء ظن نگاهم کرد... یه بار دیگه اطلاعات و توی مغزم مرور کردم. به خاطر شغلم اون قدر اطلاعات و کد و پسورد به ذهنم سپرده بودم که توی این کار مهارت پیدا کرده بودم. خیلی زود همه چیز ملکه ی ذهنم شد.
ترلان هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد.
خواست از اتاق بیرون بره... ولی منصرف شد و ایستاد. به سمتم اومد و گفت:
یه چیزی بگم... راستش... چه جوری باهاش کنار اومدی؟ ... با مرگ صدف...
اولش جوابی ندادم. تو سکوت به صدای ضعیف جر و بحثی که از طبقه ی پایین می اومد گوش دادم. آهسته گفتم:
کنار نیومدم... هیچ وقت نیومدم... شاید برای همین هیچ جوری نمی تونم خودم و راضی کنم که باهاشون همکاری کنم.
ترلان گفت:
پس بعدش چه جوری راضی شدی که باهاشون همکاری کنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
دیگهباهاشون همکاری نکردم... همه چی رو تموم کردم. بهشون گفتم که دیگه اسمشون رو هم نمی یارم ولی اونا از چیزهایی که من می دونستم می ترسیدند... موندم توی خونه ... مامانم قرص اعصاب می خورد و کارش گریه کردن بود... طاقت دوری بارمان و نداشت. بابام هم که آدمی نبود که سراغ بارمان بره و از خر شیطون پایین بیارتش... این وسط آرمان و شیطنت های دوره ی نوجوونیش هم قوز بالا قوز شده بود. همسایه ی روبه رویمون آدم فضولی بود و نصف عمرش و پشت پنجره می گذروند. بدون این که مراعات حال و احوال خراب مامان منو بکنه بهش گفت که یه روز که خونه نبودیم آرمان دوست دخترش و اورده خونه... مامانم داشت دق می کرد... لباس های آرمان بوی سیگار می داد... شب ها تا صبح پای تلفن بود. مامانم همه ش می گفت که آرمان داره راه کج من و بارمان و می ره... می گفت حتما پول حروم وارد مالمون شده که همه ی بچه هاش دارن از راه منحرف می شن... روز به روز اعصابش بیشتر از قبل خورد می شد. منم برای این که به آرمان هشدار بدم که مراقب مامان باشه و یه کم مراعات کنه سر صحبت رو باهاش باز کردم و ازش در مورد دوست دخترش پرسیدم.
ترلان روی زمین نشست. ادامه دادم:
میگفت اسمش غزله... باهم توی مهمونی آشنا شده بودند... تا اون موقع اصلا نمی دونستم که آرمان مهمونی و اینا هم می ره. فهمیدم قضیه جدیه... می دونی...
پوزخندی زدم و گفتم:
مناز اون برادرها بودم که خودم هرکاری دوست داشتم می کردم ولی به برادر کوچیکم سخت می گرفتم... از اون برادر بزرگ های حال بهم زن! خودم این راه و تا آخر رفته بودم و می دونستم تهش هیچی نیست. با این حال یه کم سیاست به خرج دادم و چیزی به آرمان نگفتم که اگه بعدا هم مسئله ای پیش اومد بیاد پیشم و با من قضیه رو در میون بذاره... ولی خیلی فرصت پیدا نکردم که نگران این چیزها باشم... دوباره سر و کله ی سایه پیدا شد.
با به یاد اوردن اون روز یه لحظه سرم و به دیوار تکیه دادم و سکوت کردم... ادامه دادم:
بهمهشدار داد... بهم گفت که برگردم سر کارم... بهم گفت که اوضاع بدتر از اونیه که فکرش و می کنم. گفت فقط با مرگ می تونم از این کار جدا بشم... تهدیدم کرد... جدی نگرفتم... زندگیم و به باد داد...
هاله ای از تاریکی پیش چشمم ظاهر شد... گفتم:
یهشب خونه بودم که یه دختری به خط اتاقم زنگ زد... از صداهایی که از اون ور خط می اومد معلوم بود که وسط یه مهمونیه... بهم گفت اسمش غزله... گفت که سریع خودم و برسونم... گفت حال آرمان بد شده... خیلی ترسیدم. از صدای دختره معلوم بود که داره قبضه روح می شه. سریع از جام بلند شدم و به بارمان زنگ زدم. آدرسی که غزل داده بود و دادم. به سمت جایی رفتیم که ظاهرا یه مهمونی بود...
توی تاریکی هاله ای از نور قرمز و آبی رو میدیدم که بهم چشمک می زد... احساس کردم قلبم فشرده شد... یه بار دیگه مثل اون شب خون توی رگم یخ زد... حس کردم بغض گلوم و گرفت... گفتم:
مهمونیشلوغ پلوغ بود... هرچه قدر این طرف و اون طرف سرک می کشیدم کسی رو جز جمعیتی که می رقصیدند و بالا و پایین می پریدند نمی دیدم... یه لحظه سرم و چرخوندم... از دور... بین اون دود... بین نورهای قرمز و آبی رقص نورها ... مردی رو دیدم که دو دستی توی سرش می زد... پسری رو دیدم که جلوی پاش روی زمین افتاده بود... بارمان خیلی دیر بالای سر آرمان رسیده بود... تموم کرده بود...
چشمام و بستم... همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِسیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها من و از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو دیدم که بالا و پایین می پریدند... دخترهایی که با دو تا پسر می رقصیدند... پسرهایی که بین سه چهار تا دختر نشسته بودند و سیگاری می کشیدند... دخترهایی که به دیوار تکیه داده بودند و با تعجب به کسایی که با بی خیالی اون وسط می رقصیدند نگاه می کردند... کسایی که چشماشون و بسته بودند و با صدای ضرب موزیک بالا و پایین می پریدند... صدای بلند موزیک زمین زیر پام و می لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسید... قفسه ی سینه م زیر ضربه های بی امون قلبم بود. چرخیدم...
چشمم به چند نفرخورد که روی زمین نشسته بودند... خیلی دورتر از آدم های بی خیالی که فقط می رقصیدند و من و نمی دیدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روی زمین نشسته بودند... چشمم به پسری بود که پشتش بهم بود... پاهام می لرزید... نمی تونستم جلوتر برم... دست های پسر و دیدم که بالا رفت... دو دستی توی سر خودش زد... با زانو زمین خوردم... قلبم هزار تیکه شد... لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد... سرم سنگین شده بود... دست های پسر یه بار دیگه بالا رفت... با دست هاش محکم توی سر خودش زد... سرم عین یه وزنه شده بود... دیگه گردنم نمی تونست وزنش و تحمل کنه... رگه های آبی ناپدید شد... با سر زمین اومدم... رگه های قرمز محو شد... فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه...
ترلان دستش و روی شونه م گذاشت... صداشو شنیدم:
رادمان... حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم... بغض توی گلوم و پایین دادم و گفتم:
برادرم و کشتن...
ترلانبازوم و گرفت و با ناباوری نگاهم کرد... چشماش از تعجب گشاد شده بود... رنگش پریده بود... قلبم محکم توی سینه می زد. ترلان گفت:
برادرت... آرمانو؟
نفسعمیقی کشیدم. یه لحظه زمان بین اون تاریکی ایستاد... بین اون سیاهی... همون موقعی که صدای ضجه های غزل بلند شد... همون وقتی که یه نفر توی صورتم آب پاشید و واقعیت مرگ برادرم و توی سرم کوبید...
ادامه دادم:
غزلمی گفت که چند وقتی بود که توی مهمونی قرص بالا می انداختند... آرمان بار اولش نبود که اون طور توی بغل بارمان سنگ کپ کنه... غزل می گفت اون شب یه دختری بهشون قرص فروخته... خیلی ارزون... دختری که برای اولین و آخرین بار دیدنش... رد دختره رو زدیم... وقتی پیداش کردیم فهمیدیم سایه باهامون چی کار کرده...
و یه لحظه صحنه ای از گذشته ای نه چندان دور جلوی چشمم اومد... بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت:
اینم به خاطر آرمان.
شلیک کرد... جسد سایه روی زمین افتاد...
یه نفس عمیق دیگه... گفتم:
بارمانوسط یکی از ماموریت هاش بود... چند نفر که پست داشتند و می شناختیم... این طوری ساکتمون کردند... و بدتر از اون... نابودمون کردند... مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید کلا به سرش زد... حالت جنون بهش دست داد... دیگه هیچ وقت مثل قبلش نشد...
ترلان سرش و پایین انداخت... بهتر... مجبور نبودم نگاه پر از ترحمش و تحمل کنم... ادامه دادم:
بهبارمان چیزی نگفتم... دوست نداشتم بفهمه که مامان این طوری شده... می دونستم دیر یا زود می فهمه ... منتظر بودم که هرلحظه برگرده خونه... اون وقت می تونستیم فکرامون و روی هم بریزیم و یه کاری کنیم... سایه هم از اون طرف مرتب تهدیدمون می کرد که اگه به حرفش گوش نکنیم بقیه ی اعضای خانواده مون و هدف قرار می ده... دیگه مثل روز برامون روشن شده بود که سایه یه قرص دستکاری شده با دز بالا به آرمان داده بود... ولی... بارمان نیومد... کم کم دیگه از سایه هم خبری نشد... رفتم سراغ رضا... رضا گفت که بارمان بساطش و جمع کرده و رفته...
لبخندی تلخی زدم و گفتم:
به سایه قول دادهبود که تا آخر عمر براشون خالصانه کار کنه... در عوض اونا دور من و خانواده مون و خط بکشند... اونا هم این معامله رو قبول کرده بودند... برای کارشون فقط به یه نیمه از دوقلوهای رحیمی احتیاج داشتند... یه بار دیگه بارمان شد حامی من... مثل یه برادر بزرگ تر واقعی... در عوض زندگی خودش بهم زندگی داد...
اشک تو چشمم حلقه زد. گفتم:
کاری رو برام کرد کهتا عمر دارم نمی تونم جبران کنم... هرچند که زندگیم سخت شد... مجبور شدم ماجرا رو دست و پا شکسته برای بابا و سامان بگم... و خب... همه منو مقصر می دونستند... من در واقع از زندگیشون طرد شده بودم... لطف سامان به من در حدی بود که ماشینش و بعضی وقت ها بهم قرض بده... لطف بابا در این حد بود که بذاره توی اون خونه زندگی کنم... این که خرج و مخارجم و نمی دادند مسئله ای نبود... می دونستم می ترسند... می ترسیدند دوباره راهم کج بشه... مجبور شدم دور همه ی دوست و رفیقام و خط بکشم... به همه چیز شک داشتند... می ترسیدند زندگیشون و از اینی که هست بدتر بکنم... اگه یه ساعت دیر می کردم فکر می کردند که دوباره برگشتم سمت اون کار... باورشون نمی شد یه نفر دیگه م هست که از خودشون ناراحت تره... نمی تونستند عمق پشیمونی منو بخونند... ولی... هرچی که بود... آزادی برام عزیز بود... بهاش زندگی بارمان بود...
ترلان آهسته گفت:
به خاطر تو حاضر شد باهاشون همکاری کنه؟ خودش و فدا کرد؟
صدای بارمان من و ترلان و به خودمون اورد:
کی خودش و فدا کرده؟
بسته ی سیگارش و برداشت. ترلان از جاش بلند شد و گفت:
هیچی...
معنیلبخندی رو که روی لب ترلان نقش بسته بود نفهمیدم... انگار حال و هواش عوض شده بود... سریع از اتاق بیرون رفت... بارمان سیگارش و آتیش زد. زانوش و خم کرد و روی تخت گذاشت. یه کم به سمتم خم شد و گفت:
چی شده؟ دختره ی پلید اشکت و در اورد و خودش با خنده بیرون رفت!
خندیدم و گفتم:
اشک من؟
به شوخی در گوشم زد و گفت:
گمشو! من و خر نکن عوضی! اشک تو چشمات حلقه زده. اگه اذیتت کرده بگو برم گیساش و بچینم.
خندیدم. کنارم نشست و سیگار بهم تعارف کرد. رد کردم و گفتم:
خیلی وقته نکشیدم.
بارمان با خنده گفت:
بیشرف! همه چی رو هم ترک کرده... چه پسر نجیبی شدی... آقا شدی... باید کم کم برات آستین بالا بزنیم... حالا کی رو برات بگیریم و بدبختش کنیم؟
با سر به سمت پایین اشاره کرد و گفت:
می خوای این راضیه رو برات بگیرم؟ خوب چیزی شده بود موقع رفتن ها!
اخم کردم و گفتم:
تو که از دخترهای بور بدت می اومد!
بارمان پکی به سیگارش زد و گفت:
چون بدم می یاد می گم دیگه! اگه خوشم می اومد که نمی دادمش به تو.
بعد با سوءظن نگاهم کرد و گفت:
داشتی چی چی به این دختره می گفتی؟ این دهقان فداکاری که داشتی ازش حرف می زدی کی بود؟
گفتم:
یاد قدیم افتاده بودم...
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
داشتی پته مته ی منو روی آب می ریختی؟
خندیدم و گفتم:
داشتم ازت تعریف می کردم بی لیاقت!
سرش و روی پام گذاشت و گفت:
هان! آفرین... برادر با مرام خودمی... برای همین اشک تو چشمات حلقه زده بود؟ خاک تو سر احساساتیت کنند...
فقطبهش لبخند زدم... اون همیشه یه گوشه از زندگیم بود... یه گوشه ی خیلی بزرگ... از نصف بیشتر... همون گوشه ای که اگه از اخلاق بابام به تنگ می اومدم بهش پناه می بردم... اگه زندگیم تو خطر می افتاد یه دفعه پیداش می شد و نجاتم می داد... تنها کسی که همیشه من براش اولویت بودم...
صدفمرد و خونش روی دستام ریخت... آرمان جلوی چشمم پرپر شد... حالت جنون به مادرم دست داد... و همه ی اینا رو فقط کنار اون می شد تحمل کرد... کنار کسی که اگه کم می اوردم دستش و می ذاشت روی شونه م و به خاطرم زندگیش و وسط می ذاشت...
به چشم های شیطون و آبیش نگاه کردم... یه دفعه دودسیگار و توی چشمم فوت کرد. چشمم سوخت و صدای آخ و اوخم بلند شد. کورمال کورمال مشتی بهش زدم که فکر کنم به چونه ش خورد. داد زدم:
چشمم و داغون کردی بیشعور!
صدای خنده ش بلند شد... نیمه ی دیگه ی من هیچ وقت آدم نمی شد!
=========
بادیگارد دانیال برام سر تکون داد. نفس عمیقیکشیدم و به سمت در رفتم. کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. چشمم به خونه ای با سبک مدرن ولی به طرز حیرت انگیزی خالی افتاد... خبری از فرش و تابلو نبود. سفیدی یکنواخت در و دیوار خونه با مبل های قرمز کمتر به چشم می اومد. نگاهم به سمت سالن کشیده شد. دانیال و پژمان بیلیارد بازی می کردند. ترلان و آتوسا مشغول تماشای تلویزیون بودند.
در و با صدا بستم. دانیال سرش و بلند کرد و گفت:
چه عجب! فکر کردم نمی یای!
همون جوابی رو دادم که بهم یاد داده بودند:
خواب بودم...
جلورفتم و با پژمان دست دادم. به سمت آتوسا رفتم. یه شوار جین مشکی با تاپ خوشرنگ بنفش و سفید پوشیده بود. روی اون کت کوتاه مشکی رنگی به تن داشت. گوشواره هاش از اون سبک گوشواره هایی بود که بارمان سال آخر دبیرستان توی اردوی اصفهان برای مادرم خریده بود... همونایی که مادرم عاشقش بود...
آتوسامثل شب مهمونی ساده و ملیح به نظر می رسید. فقط نگاهش رنگی از آشنایی گرفته بود. دانیال توی صورت آتوسا دقیق شده بود. وقتی آتوسا سر جایش نشست رو به من کرد و با سر جواب منفی داد... امیدوار بود بتونه از توی صورت آتوسا علاقه رو بخونه ولی... هیچ نشونه ای از علاقه و نگاه های خاص توی صورت آتوسا نبود.
به برنامه ای نگاه کردم که از تلویزیون پخش میشد. ظاهرا در مورد نقاشی هایی توی یه سبک خاص بود. آتوسا با هیجان برای ترلان در مورد تابلوها توضیح اضافی می داد و ترلان هم... کاملا مشخص بود که هیچ علاقه ای به این موضوع نداشت... کلا ترلان با هنر میونه ای نداشت... این رو از استعداد افتضاحش تو آشپزی می شد تشخیص داد.
پژمان کمی از نوشیدنیش خورد و گفت:
راستشاولش زیاد خوشبین نبودم که آتوسا توی نقاشی چیزی بشه... ولی بهم ثابت کرد که اشتباه می کنم... آتوسا برای باران از آخرین نقاشیت گفتی؟
آتوسا با فروتنی سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. پژمان با غرور خاصی گفت:
آخرین نقاشیش به خاطر خلاقیت خاص آتوسا توی نورپردازی... درست می گم آتوسا؟... جایزه گرفت.
دانیال با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی بگم... آخه چی بگم؟ خدایا چرا نقاشی؟
دانیالدوباره از پشت سر پژمان بهم اشاره کرد که یه چیزی بگم... لبخندی به حرص خوردنش زدم و صبر کردم تا آتوسا به آشپزخانه برود. از جایم بلند شدم و به همون سمت رفتم. آتوسا ظرف خالی پفیلا رو روی میز آشپزخونه گذاشت... که احتمالا این کار توی شرح وظایف ترلان بود! مودبانه پرسیدم:
بازم براتون بریزم؟
سر تکون داد و گفت:
نه ممنون...
تنها سوالی که در مورد نقاشی به ذهنم می رسید رو پرسیدم:
با رنگ روغن کار می کنید؟
لبخندی زد و گفت:
با مداد رنگی!
سر تکون دادم و گفتم:
چرا یه نمایشگاه نمی زنید؟ فکر می کنم توی ایران حوصله تون سر رفته باشه... این طوری سرتون حسابی گرم می شه.
آتوسا گفت:
آخه من اینجاها رو خوب نمی شناسم و خب... کسی رو هم ندارم که کمکم کنه.
تو دلم گفتم:
این تنها راهه.
گفتم:
اگه بخواید می تونم به یکی از دوستام بسپرم که کمکتون کنه.
با تعجب گفت:
جدا؟
تو دلم گفتم:
ای ول! کلکم گرفت!
سر تکون دادم و گفتم:
آره... اگه بخواید همین امشب بهش زنگ می زنم.
خیلی معصومانه و مودبانه گفت:
زحمتتون نیست؟
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
این حرفا چیه؟
درستبعد از تموم شدن بازی بیلیارد پژمان و دانیال مشغول پچ پچ کردن شدند. من و ترلان با نگرانی بهم نگاه می کردیم. نگرانیمون وقتی شدت گرفت که پژمان ورقه ای رو امضا کرد و دست دانیال رو خیلی محکم توی دست فشرد. من و ترلان شکه شدیم. پس بالاخره پژمان قبول کرد با اونا همکاری کنه...
و اینطور که بوش می اومد تینا هم تابستون به ایران برمی گشت... چه قدر همه چیز سریع پیش رفته بود! وقتمون داشت تموم می شد... باید چی کار می کردیم؟ قلبم توی سینه فرو ریخت... اگه موفق نمی شدیم کاری بکنیم چی؟
فرصت بیشتریبرای فکر کردن به این قضیه پیدا نکردم... بعد از رفتن پژمان و آتوسا دانیال رو به روم ایستاد... با حالت خاصی نگاهم کرد... حرص خوردنش رو نمی تونست پشت این ظاهر خاص مخفی کنه. دندون هاش و از عصبانیت روی هم سابید و گفت:
این چه کاری بود که کردی؟
داد زد:
هان؟ این چه کاری بود که سرخود کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
تواز من می خواستی به این دختره نزدیک بشم منم بهترین راه رو انتخاب کردم. اگه می خواستیم با روش های تو پیش بریم هیچ وقت نمی تونستم به این دختره نزدیک بشم... ببین دانیال! من قبول دارم که خیلی از دخترها به ظاهر مردها توجه دارند ولی دلیل نمی شه همشون به خاطر چشم و ابروی یه مرد هرکاری بکنند... این خیلی تابلو اِ که آتوسا از اون دخترهایی نیست که شیفته ی این چیزها بشه... تنها راهی که برای نزدیک شدن بهش دارم اینه که مثل یه دوست کنارش باشم... تو که ندیدی وقتی بهش گفتم برای قضیه ی نمایشگاه آشنا دارم چه ذوقی کرد...
دانیال صداش و پایین اورد و گفت:
یه راه دیگه پیداکن... ولی یه راهی که یه خورده عقل و منطق پشتش باشه... نه این! تو پیش خودت چه فکری کردی؟ ما یه گروه خلافکاریم... نمی تونیم توی خیابون راه بیفتیم و برای کسی نمایشگاه بزنیم.
گفتم:
خب این دیگه مشکل شماست... فکر نمی کنم برای آدم هایی که وسط خیابون آدم می کشند کار سختی باشه که یه نمایشگاه بزنند...
از جام بلند شدم. خواستم بی اعتنا به دانیال به سمت در برم که شونه م و گرفت. من و به سمت خودش برگردوند و گفت:
میدونم برای چی این طوری سرخود شدی... فهمیدی که به خاطر قضیه ی تینا چه قدر برامون مهمی... می دونی که نمی تونیم خیلی بهت سخت بگیریم... ولی یه چیزی رو یادت باشه... بعد از تینا هیچ احتیاجی بهت نداریم... منم کسی نیستم که دور خودم آشغال جمع کنم.
برق کینه رو توی نگاهش خوندم... خودش هم میدونست با این حرف چه استرسی به جونم انداخت... و من فقط به این فکر می کردم که چه قدر زمان داره زود می گذره...
فصل سیزدهم
بارمانبه زور رادمان و توی آشپزخونه کرده بود تا غذا درست کنه. خودش اون طرف سالن نشسته بود. منتظر بود راضیه رو برای آخرین ملاقاتش با سبزواری راهی کنه. منم یه طرف دیگه ی سالن نشسته بودم. خیلی سخت بود که از این طرف سالن خودم و کنترل کنم و به موجودی پر از شیطنت و وسوسه که اون طرف سالن نشسته بود نگاه نکنم. تا اون روز یه چیزی بهم ثابت شده بود... این که هر وقت می خوای روی یه احساس سرپوش بذاری و دورش و خط بکشی با شدت بیشتری توی وجودت اوج می گیره...
کم کم گردنم به صورت غیرارادی داشت بالا می اومد... تو دلم گفتم:
فقط یه نگاه!
بابارمان چشم تو چشم شدم... مثل همیشه نگاهش شیطون و پلید بود. عمق نگاه آبی رنگش به وضوح سیاهی می زد... به بدبختی... به تاریکی... و می دونستم تا ابد هیچکس نمی فهمه وسوسه ی غرق شدن توی این سیاهی چه قدر هر روز توی من شدت می گیره...
از جا پریدم... به خودم اومدم و دیدم ایستادم! بله!اینم واکنش عقلم نسبت به این نگاه پر وسوسه که با نوری نامرئی قلب آدم و دستکاری می کرد... نمی دونم چطور این عقل کم عقل من فکر می کرد با این چیزها می تونه جلوی وسوسه ی شدیدی که هر لحظه از سمت بارمان ساطع می شد رو بگیره.
یه صدایی توی سرم گفت:
پژمان قرارداد رو با دانیال بست...این دختره تینا هم که داره از خارج می یاد... همه ی کارهای باند هم که داره طبق نقشه شون پیش می ره... از بابا و مامانت هم که خبر نداری... رضا رو هم که توی دردسر انداختی... خاک توی سرت که وسط این همه استرس و بدبختی عاشق شدی!
آهان! این حس تاسف خوب بود... باز ایول به مرام این صدایتوی سر من که چه قدرم شبیه سرزنش های مادرم بود. این عقل عقب افتاده ی من اگه عرضه داشت منو از این بدبختی بیرون می کشید.
از پله ها بالا رفتم وخودم و روی تخت خالی رویا انداختم. ای کاش حداقل یه کاری بهم می دادند که از بیکاری به این پسره ی معتاد فکر نمی کردم... کم کم دلم شروع به حرف زدن کرد:
_ خب چه عیبی داره که معتاد باشه؟
_ حالا اینایی که معتاد نبودند چه گلی به سرت زدند؟
_ خب شاید ترک کنه...
_ اون که خودش نخواسته معتاد شه... به زور معتادش کردند... ببین چه پسر خوبی بوده که ترجیح داده معتاد شه ولی به مردم خیانت نکنه.
رو به عقل ناقصم کردم و گفتم:
ببین چه حرف خوبی می زنه! توی ابله فقط بلدی آدم و از جا بپرونی. عرضه نداری دیگه!
دلم دوباره داشت سخنرانی می کرد:
_ ببین چه قدر ازت حمایت می کنه! اگه اون نبود تو توی قتل سروان مجرم شناخته می شدی بدون این که مدرکی برای بیگناهیت باشه...
_ پاشو... پاشو برو طبقه ی پایین و بی خودی پسر مردم و متهم نکن!
یه تای ابروم رو بالا دادم و به دلم گفتم:
پررو شدی ها! زیادی داری حرف می زنی.
بعد یه دفعه به خودم اومدم... من نه عاشق شده بودم و نه احمق! من دیوونه شده بودم!
خوشبختانه همون موقع راضیه وارد اتاق شد و من و از جنون نجات داد.
_ می شه باهات حرف بزنم؟
لباسبیرون پوشیده بود. بوی خوب عطرش از همون فاصله توی بینیم پیچیده بود. آرایش غلیظی کرده بود و به نظرم می اومد که یه خورده مضطرب باشه.
با بی علاقگی گفتم:
چی می خوای بگی؟
به کفش پاشنه بلند سفیدش نگاه کردم. چطوری با این کفش ها راه می رفت؟ کنارم نشست و گفت:
من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.
با تعجب فکر کردم چرا؟! راضیه ادامه داد:
بابت رفتاری که دانیال باهات داشت...
صورتم جمع شد و تو دلم گفتم:
دختره ی پرروی پاچه خوار! عمرا ببخشمت...
راضیه سرش و پایین انداخت و گفت:
راستش...ترلان... من پشیمون شدم... فقط بابت رفتاری که دانیال باهات داشت... من هرچی که باشم تحمل این رو ندارم که یه مرد جلوی چشم من یه زن و بزنه... یه عمر بابام این رفتار رو با من و مامانم داشت... بعد بابام هم شوهرم... راستش... شاید اگه اینو بگم از من بیشتر از این بدت بیاد ... ولی... یه بار توی دعواهام با شوهرم کنترلم و از دست دادم و با مجسمه ی تزئینی توی سرش زدم... اون قدر زدم که دیدم دیگه نفس نمی کشه... بعدش هم آواره ی خیابون شدم... تا این که یکی از اعضای گروه منو کشوند اینجا...
نیم نگاهی بهم کرد که بهت زده بهش زل زده بودم. گفت:
متاسفم...
با تعجب گفتم:
چرا اینا رو داری بهم می گی؟
نگاهی دقیق به صورتش کردم و گفتم:
استرس داری؟
جوابم و نداد... در عوض گفت:
معذرتخواهی من به کارت نمی یاد ولی... من این قدری که توی گوش وایستادن و خبرچینی کردن استعداد دارم توی هیچ کار دیگه ای ندارم... برای همین از من به تو نصیحت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می یاد نیست!
و نگاهمعنی داری بهم کرد که نمی دونم چرا توی ذهنم حک شد. از جاش بلند شد و منو تنها گذاشت... حالا استرسش به منم منتقل شده بود... چه چیزی اون طوری که به نظر می اومد نبود؟
******
خواب بودم که یهو با صدای بلندی ازخواب پریدم. رویا سرش رو از روی کیبورد بلند کرد... اونم پای کامپیوتر خوابش برده بود. گیج بودم. صدای زمزمه هایی از طبقه ی پایین می اومد... یه دفعه صدای یه نفر اوج گرفت و گفت:
بهش بگو بیاد پایین!
رویا تلوتلوخوران به سمت چراغ رفت و روشنش کرد. نور چشمم و زد. تا رویا در و باز کرد چشمم به بارمان افتاد که با اخم و تخم داشت به اون سمت راهرو می رفت. نگاهی به رویا کرد و گفت:
در و ببند!
صدای مردی رو از طبقه ی پایین شنیدم که از خشم دورگه شده بود:
بارمان! بیا اینجا ببینم.
رویا با تعجب زمزمه کرد:
محبی اینجا چی کار می کنه؟
بعد یه کم صداش و بالا برد و گفت:
چی کار کردی بارمان؟
بارمان با تحکم گفت:
بهت گفتم در و ببند!
بهسمت طبقه ی پایین رفت. نمی دونم چرا قلبم این قدر محکم می زد... اون صدای بلندی که اومد برای چی بود؟ بارمان کاری کرده بود؟ محبی اومده بود اینجا؟
آرومو قرار نداشتم. از جام بلند شدم و دنبال رویا پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفتم. خیلی آروم از نرده آویزون شدم ولی توی اون تاریکی چیزی رو نمی دیدم. صدای پایی از پشت سرم شنیدم. از جا پریدم. رادمان آهسته گفت:
چته؟ منم!
اونم کنارم وایستاد و روی نرده خم شد... صدای محبی رو شنیدیم و هممون سر جامون خشک شدیم:
شماها اینجا چه غلطی می کردید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... چی به گوشش رسیده بود؟ ترک کردن رادمان؟... گشتی که رادمان توی کامپیوتر رویا زد؟
صدای محبی بلند شد:
دختره در رفته!
ناباوری توی صدای بارمان موج می زد:
راضیه؟
خون توی رگم یخ زد! راضیه؟ در رفته بود؟ یعنی چی؟
صدای محبی لحظه به لحظه اوج می گرفت:
آدم های سبزواری همه ی مامورهایی که مراقب ماموریت بودن و کشتن! خودش با دختره فراری شده! کی وقت کردند همچین نقشه ای با هم بکشند؟
پس برای همین راضیه معذرت خواهی کرده بود... برای همین اضطراب داشت... قلبم محکم توی سینه می زد... عجب جرئتی داشت این دختر!
بارمان با لحن تمسخرآمیزی که برام آشنا بود گفت:
چرا نمی ری اینا رو از رئیسم بپرسی! اون بی عرضه مسئول این ماموریت بود.
محبی گفت:
دیگه نیست... از فردا تو رئیسی!
دهن هر سه نفرمون از تعجب باز موند. قلبم دیوانه وار توی سینه می زد. انگار بارمان هم شکه شده بود... هیچی نگفت. محبی گفت:
فردا وسایلش و جمع می کنه می یاد اینجا... اگه دست از پا خطا کرد بفرستش به درک!
صدای بلند بسته شدن در ما رو از شک در اورد. رادمان با لحنی پر از شیطنت که بی شباهت به لحن بارمان نبود گفت:
پس از فردا مهمون داریم!
******
تاصبح توی تاریکی از این پهلو به اون پهلو شدم. نور مانیتور صورت رویا رو نشون می داد که اخم کرده بود و شدیدا توی فکر بود. صدای پچ پچ های بارمان و رادمان می اومد ولی نمی فهمیدم چی می گن. خوشحال بودم؟... نمی دونم... مضطرب بودم؟... بدون شک!
از این که دیگه مجبور نبودم نقش دوست دختردانیال رو بازی کنم خوشحال بودم... هرچند که یه چیزی خیلی اذیتم می کرد. این که پروژه ی پژمان هنوز ادامه داشت و متاسفانه رابط پژمان با باند دانیال بود و می ترسیدم که علی رغم این جا به جایی مجبور باشم به نقش بازی کردن ادامه بدم.
ولی مشکل من این نبود... نمی خواستم پیش خودم اعترافکنم ولی... درد من یه چیز دیگه بود. یاد موقعیت دانیال افتادم... دو تا بادیگارد... لباس های مارک دار و گرون قیمت... سرسپردگیش به باند...
محبیتوی بارمان چی دیده بود که اونو به عنوان جانشین دانیال انتخاب کرده بود؟ اصلا چرا بارمان همه ی ماموریت هایش رو بی عیب و نقص انجام می داد؟ ته دلم از ترس خالی شد... اگه همه ی حرف های بارمان دروغ باشه چی؟ اعتیاد ناخواسته ش و می تونستم یه کاریش بکنم ولی خیانت!... هرگز!... با حرص مشتی به بالشم زدم و زیرلب با حرص گفتم:
مرتیکه ی عوضی!
متوجه شدم سر رویا به سمتم چرخید. نتونستم زبونم و کنترل کنم و آهسته گفتم:
چرا اون؟
توی نور مانیتور به چهره ی متفکر رویا نگاه کردم. آهسته گفت:
مطمئن نیستم... شاید به بهونه ی این که این دو تا برادر رو از هم جدا کنند... شاید برای این که از اینجا دورش کنند...
سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
فکر نمی کنم... اگه نقشه شون این بود به بارمان پست نمی دادن... فقط منتقلش می کردن... من که می گم اون یه آدم خائن و دور رو اِ.
رویا پوزخندی زد و گفت:
تونمی خواد به این چیزها فکر کنی... فردا مردی می یاد اینجا که پستش رو به خاطر سه نفر از اعضای این گروه از دست داده... به خاطر این که رادمان اون دختره رو فراری داد... از ماشینی که تو راننده ش بودی عکس گرفتند... و این که راضیه نقشه ی قتل سبزواری رو لو داد و با هم فرار کردند... این مرد پر از بغض و کینه ست... اون کاوه نیست که بخاری ازش بلند نشه... رادمان نیست که از وقتی چشم باز کرده به خاطر خوشگلیش یه عالمه دختر دورش جمع شدند... بارمان نیست که هروئین مصرف کنه و تمایلش به جنس مخالف کم بشه... این همون کسیه که ازت خواست دوست دخترش باشی... حواست به خودت باشه ترلان... دانیال بزرگ ترین تهدیدیه که تا حالا توی زندگیت داشتی.
دست این زن دردنکنه... خیلی راحت با دو کلمه حرف می تونست کاری کنه که از شدت اضطراب دلم پیچ بخوره و نفسم توی سینه حبس بشه... من باید با دانیال چی کار می کردم؟ خدایا این همه بدبختی بس نیست؟
******
از کنار اتاق بارمان رد شدم.توی یه نگاه دیدمش که اخم هاش توی هم بود و داشت وسایلش رو جمع می کرد. شاید توی هر موقعیتی که بود قلبم با دیدن این صحنه فشرده می شد، بغض می کردم و دلتنگش می شدم ولی... از نظر من اون یه خائن بود.
یه لیوانچای برای خودم ریختم و به رادمان نگاه کردم که داشت لقمه های کوچیک نون و مربا برای خودش درست می کرد. معده ی داغون رادمان هم برای ما بساطی شده بود. از یه طرف وضعیت معده ش باعث می شد بیشتر از قبل بفهمم برای معتاد نشدن چه تلاشی کرده... و بلافاصله توی ذهنم می اومد که چرا بارمان این کار رو نکرده... از طرف دیگه می دیدم با این که رادمان دست کم ده کیلو وزن کم کرده بود هنوز جذابیتش رو حفظ کرده بود... و از جایی که بارمان قل رادمان بود و یه درصد از زیبایی رادمان رو نداشت به این نتیجه می رسیدم که هروئین با یه آدم چی کار می کنه... تو دلم گفتم:
مردک هروئینی خائن!
عاقلشده بودم! دیگه دلم بلبل زبونی نمی کرد. رویا و بارمان هم زمان وارد آشپزخونه شدند. اصلا دوست نداشتم ببینم که بارمان خوشحاله... اگه خوشحالیش رو می دیدم ممکن بود کنترلم رو از دست بدم و اون قدر بزنمش که کار دست خودم بدم.
بارمان گفت:
ترلان یه چای برای من بریز!
اگه میخواستم مخالفت کنم باید باهاش حرف می زدم... و من اصلا دوست نداشتم حتی یه کلمه باهاش صحبت کنم. یه چای ریختم و جلوش گذاشتم. سعی کردم به چشم های شیطون و صورت پر از وسوسه ش نگاه نکنم... و این کار عجیب سخت بود... چرا... چرا این پسر این قدر وسوسه برانگیز بود؟ چرا با اون لبخندهای کج و کوله ش و چشم های گود افتاده این قدر جذاب بود؟ هرچه قدر که توی صورت برادرش ملاحت و آرامش بود توی صورت این یکی شیطنت و پلیدی بود... واقعا این دو تا چطوری دو قلو بودند؟
بارمان با صدای بلندی گفت:
این دیگه چیه؟
بیاختیار سرم و بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم... این که رنگ قشنگی داشت مهم نبود... اون حس پشت این چشم ها ضربان قلبم و بالا می برد...
صدایی توی سرم گفت:
ترلان! دختر عاقل! خانوم مهندس! این قدر بدبختی که یه جفت چشم دیوونه ت کنه؟ آره؟
با بی اعتنایی روم و برگردوندم. چشم آبی که چیز خاصی نبود... خودمم داشتم! ... مردک خائن!
بارمان لیوان چای و بالا گرفت و گفت:
این چای چرا رنگ زهرماره؟
رادمان گفت:
بخور این قدر غر نزن... جو ریاست گرفتت ها!
بارمان نون رو به سمت خودش کشید و با خنده گفت:
نمی ذاری حس بگیرم که!
رویا وسط حرفشون پرید و گفت:
کی می ری؟
بارمان با تعجب گفت:
کجا؟
رویا گفت:
وقتی قرار باشه جای دانیال رو بگیری فقط مسئول این گروه نیستی... مسئول گروه های دیگه هم هستی... پس مسلما از این جای می ری.
بارمان گفت:
فعلا قراره درگیر مسئله ی تینا خانوم بشیم... باید همین جا باشم و به رادمان خط بدم... فعلا از شرم خلاص نمی شید.
رویا اخم کرد و گفت:
پس چرا داشتی وسایلت و جمع می کردی؟
رادمان پوزخندی زد و گفت:
این قدر از بارمان بعیده که اتاق رو جمع و جور کنه همه فکر کردند داره جمع می کنه که بره.
بارمان گفت:
از بس تو همه جا رو بهم می ریزی... اون وقت من مجبور می شم اتاق و مرتب کنم.
واقعا که! پوزخندی زدم... بارمان آخر آدم شلخته بود! مگه کسی هم پیدا می شد از اون بدتر باشه؟
ابروهای رادمان بالا رفت و گفت:
من؟ من همه جا رو بهم می ریزم؟ تو که...
بارمان وسط حرفش پرید. به شوخی پس سر برادرش زد و گفت:
رو حرف رئیست حرف نزن.
شوخیشوخی دعوای فیزیکیشون بالا گرفت. این می زد توی صورت اون... اون می زد توی بازوی این... نمی دونم چرا رو به رادمان کردم و بلند گفتم:
خب دیگه! نزن بابا! این معتاده جونش در می ره ها!
یهدفعه جفتشون ساکت شدند. دو جفت چشم آبی همرنگ گشاد شده بهم خیره شد. پشتم و بهشون کردم و به سمت اتاق مشترکم با رویا رفتم ولی هنوز سنگینی نگاهشون رو حس می کردم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. روی تخت نشستم و زانوم رو توی بغلم گرفتم...
آره... معتاد بود... جونش زود در می رفت...
آره... معتاد بود... زندگیش چرخه ی بین دوره ی خماری و نئشگی بود... من توی این چرخه چه جایی داشتم؟
چرا این قدر پناه و بدبخت بودم که به اون پناه بردم... به تکیه گاهی که این قدر سست بود... به مردی که این قدر پست بود...
در باز شد... می دونستم خودشه... در و بست و جلوم وایستاد... سرم به سمت پنجره بود. بارمان گفت:
از صبح تا حالا چرا این شکلی شدی؟ از چی ناراحتی؟
چرانباید بهش می گفتم؟ چرا باید عین موش خودم و پشت یه مشت بهونه ی نداشته قایم می کردم؟ شاید از پس هرکاری برنمی اومدم ولی زبونم برای زدن هرحرفی خوب می چرخید... رو بهش کردم و گفتم:
نمی دونم... از صبح تا حالا دارمبه این فکر می کنم که از چیه تو بیشتر بدم می یاد... از این که معتادی و عرضه نداری ترک کنی و این قدر ادعا داری... یا این که رئیس شدی و تمام این مدت چرت و پرت در گوشم می خوندی... یه مشت حرف قشنگ که من احمق هم فریبش رو خوردم.
دست به سینه زد. اخم کرد. سر تکون داد و گفت:
تو رو نمیدونم... ولی من از اون مسئله ی اولی که گفتی بیشتر رنجیدم... نظرت چیه که اونو انتخاب کنی؟ امیدوارم تونسته باشم توی انتخابت بهت کمک کرده باشم.
شکلکی در اوردم و گفتم:
ممنون! الان که بهش فکر می کنم می بینم استثنا این دفعه حق با تواِ.
یه دفعه داد زد:
بچه شدی! چرا این شکلی می کنی؟
سرجام صاف نشستم و گفتم:
حد خودت و بدون! من به هیچکس اجازه نمی دم سر من داد و بیداد کنه. از مردهایی که هنرشون توی قدرت حنجره و بازوشونه متنفرم...
پوزخندی زد و گفت:
باشه...تو راست می گی... من از اولش هم در موردت اشتباه کردم... فکر می کردم رویاهام به واقعیت تبدیل شده... این که بالاخره آدمی پیدا شده که وقتی صورتم و نگاه می کنه منو ببینه! نه یه معتاد اجباری رو... تنها آدمی که بفهمه بارمان به جز نیمه ی سیاه و معتادش یه نیمه ی دیگه م داره که حالا نمی گم خیلی معصوم و پاکه ولی حداقل به بدی اون یکی نیمه ش نیست.
یه زانوش رو روی تخت گذاشت و به سمتم خم شد. گفت:
توفکر می کنی من خوشم می یاد پام و بذارم جایی که امثال دانیال اونجا جولون می دادند؟ تو فکر می کنی من خوشحالم که قراره بیشتر از این مجبورم کنند جرم و جنایت کنم؟ واقعا فکر می کنی خوشم می یاد توی کثافت کاری های اون بالا بالایی ها غرق بشم؟
بازوم و گرفت و گفت:
آره؟ این طوری فکر میکنی؟ من خودم و این طور به تو شناسوندم؟ من اگه می خوام برم... اگه قبول کردم که تو و برادرم و اینجا پیش دانیال بذارم و پشت میز کثیف ریاست بشینم برای این بود که تو رو از اینجا ببرم...
سرش و با یاس و ناامیدی تکون داد و گفت:
تنهاچیزی که وقتی خماری بهم فشار می اورد بهم امید می داد این بود که اگه دارم خودم و از بین می برم در عوض دارم جون خیلی ها رو نجات می دم... این چیزیه که تا آخر دنیا هیچکس نمی فهمه... تنها رویای من این بود که فقط یه نفر... یه نفر پیدا شه که منو این قدر بدبخت نبینه... وقتی دیدم منو نگاه می کنی و به جای این که صورتت و از نفرت جمع کنی می خندی... وقتی دیدم به جای این که ازم دور شی بهم تکیه می کنی... فکر کردم تو همون آدمی... فکر کردم به عنوان کسی که هیچ وقت آرزوهاش توی این دنیا براورده نشد توی بدترین موقعیت زندگیم تنها رویام و دارم به عینیت می بینم... چه قدر اشتباه کردم...
دستشو پایین انداخت. از اتاق بیرون رفت. اعصابم بهم ریخته بود. نمی دونستم چرا ولی نمی تونستم یه جا بند شم. قبول داشتم که یه خورده گند زده بودم و تند رفته بودم. بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم... این دفعه جدی جدی داشت وسایلش رو جمع می کرد... این بار قلبم با دیدن این صحنه تو سینه فرو ریخت... دوباره دلم هوایی شده بود... توی نور قرمز برای چند ثانیه بارمان رو نگاه کردم که داشت وسایلش رو توی ساک می چپوند. گفتم:
حالا تویی که بچه شدی.
با کلافگی گفت:
هرچی!
گفتم:
تو که گفتی نمی ری!
ساک روی روی تخت انداخت و گفت:
بهونه تینا رو اوردم که بمونم و نذارم دانیال اذیتت کنه... ولی دیدم اشتباه کردم. تو با این نیش زبونت از پس خودت برمی یای.
دستی به سرم کشیدم که کم کم داشت درد می گرفت. وارد اتاقش شدم و گفتم:
خبمن... من فقط تعجب کردم که چرا تو رو به عنوان رئیس انتخاب کردند... تو از ماموریت مهمی سرپیچی کرده بودی... منطقی نبود تویی که ثابت کرده بودی بهشون وفادار نیستی رو برای این پست انتخاب کنند.
پوزخندی زد و گفت:
ازوفاداریم نبود... توی این موقعیت اونا فقط به یه نفر احتیاج داشتند که یه مقدار با سیاست تر از دانیال پیش بره. اونا منو شناختند... تو نشناختی... اونا فهمیدند که کارهای من از روی سیاسته... تو همه ی کارهای منو به حساب فریبکاری گذاشتی.
با بداخلاقی سرش و بلند کرد و گفت:
برای چی اینجا وایستادی؟... حرفات تموم نشد؟ عیبی نداره... با نصف حرفات اون اثری که می خواستی و گذاشتی...
شونه بالا انداختم و گفتم:
دیروز... قبل از این که راضیه بره اومد پیشم و گفت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسه نیست... منم به همه چیز بدبین شدم.
سرش و به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
درست می گه... حالا دیدی که ماجرای منم اون طوری که به نظر می رسید نبود؟
به سمتش رفتم و آهسته گفتم:
معذرت می خوام...
خواست زیپ ساک رو ببنده که ساک رو کنار کشیدم و گفتم:
می شه نری؟
کمرش و راست کرد و با حالت طلب کارانه ای نگاهم کرد. خجالت زده گفتم:
خب... معذرت خواستم دیگه!
با لحنی که رنجیدگی ازش می بارید گفت:
تو به خاطر حرف راضیه به من شک کردی؟... راضیه؟؟؟!!!
گفتم:
خب...آخه... حتما منظور خاصی داشت که قبل از رفتن و فرار کردن اومد و این حرف رو بهم زد. ازم بابت کارهایی که کرده بود معذرت خواهی کرد و این جمله رو گفت. منم ناخودآگاه به همه چیز مشکوک شدم. همون شب هم یه دفعه سر و کله ی محبی پیدا شد و جای تو رو با دانیال عوض کرد.
چیزی نگفت... سکوت بارمانی که هیچ حرفی رو بی جواب نمی ذاشت خیلی معنی داشت. گفتم:
نمی ری؟
انتظار هرچیزی رو داشتم جز این که... یه دفعه تغییر موضع بده و لبخند بزنه...
لبخندی پر از شیطنت زد و گفت:
آخه اگه نرم ابهتم زیر سوال می ره... پیش خودت فکر می کنی با یه حرف می تونی رفتن و نرفتن منو تعیین کنی.
ابرو بالا انداختم و با تقلید از لحن شیطنت آمیزش گفتم:
با یه حرف داشتم مجبورت می کردم بری... حالا نمی شه با یه حرفم بمونی؟
ساک و برداشت و گفت:
اگه اون یه حرف (( معذرت می خوام )) باشه... نه... نمی شه... با یه حرف بهتر چرا...
میدونستم دوباره شیطونیش گل کرده و دلش می خواد بهش ابراز علاقه کنم... ولی عمرا! اصلا روم نمی شد زل بزنم توی چشم یه پسر... اونم پسری به پررویی بارمان... و بگم دوستت دارم... عمرا! پشتم و بهش کردم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
من حرف بهتری نمی شناسم.
همین که پام و از در بیرون گذاشتم گفت:
ترلان! گفتی راضیه چی گفت؟
به سمتمش برگشتم و دوباره تکرار کردم:
گفت همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسند نیستند...
بهت زده بهم زل زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دوباره وارد اتاق شدم و گفتم:
این یعنی چی؟
ماتش برده بود... یه دفعه به خودش اومد و روی تخت نشست. اضطراب به جونم افتاد. گفتم:
بگو دیگه بارمان!
سری تکون داد و گفت:
همیشه این موضوع یه گوشه ی ذهنم بود ولی به خودم می گفتم شاید اشتباه می کنم... ولی نه... دیگه مطمئن شدم که اشتباه نیست...
قبل از این که چیزی بگم دستم و گرفت و گفت:
ما از این جا می ریم... باشه؟ خیلی زود... خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی.
دستمو فشرد. یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... به چشم های هم نگاه کردیم... دست من داغ شده بود یا اون؟... ضربان قلب اونم مثل من بالا رفته بود؟
آهسته گفت:
این قدر وحشتناکم؟ از من بدت می یاد چون معتادم؟
خواستمبگم اگه معتاد نبودی به خاطرت همه ی حد و مرزها رو زیر پا می ذاشتم ولی... زبونم نچرخید... چند دقیقه از اون لحظه ای که پیش خودم گفتم زبون من برای زدن هر حرفی می چرخه می گذشت؟ پس چرا لال شده بودم؟
دستمو به سمت خودش کشید و یه کم بهم نزدیک شدیم... آهسته گفت:
من حاضرم خیلی کارها به خاطرت بکنم ولی... نمی شه این بدی رو کنار همه ی این کارها از من قبول کنی؟
مثل خودش آهسته گفتم:
چرا نمی شه ترک کنی؟ ... چرا نمی شه بین اون کارهایی که حاضری برام بکنی این کار رو هم جا بدی؟
چیزینگفت... تو ذهنم دنبال دلیلی برای سکوتش گشتم... منو به سمت خودش کشید. بی اختیار خودم و عقب کشیدم... دیگه نتونستم سرم و بالا بگیرم. دستم و از دستش بیرون کشیدم و به سمت در رفتم. قبل از اینکه وارد راهرو بشم به سمتش چرخیدم. کنار پنجره وایستاده بود و به رنگ قرمز پخش شده روی پنجره زل زده بود. نور قرمز روی صورتش افتاده بود... نمی دونم چرا... ولی یه لحظه نه اون سیاهی های زیرچشمش و دیدم... نه جای لکه های روی بازوش رو... مردی رو دیدم که خیلی شبیه رادمان بود... اشک توی چشمم حلقه زد... زیبایی صورتش مثل زیبایی صورت رادمان بود...
ولی... دست های مرد من می لرزید... انگشت هاش و توی هم گره کرد... نمی فهمید با این بی قراری هاش چطور قلبم و ریش می کنه...
دستش و توی موهاش کرد... نمی فهمید کنار از بین بردن خودش منم نابود می کنه...
نمی فهمید وقتی از درد به بازوهاش چنگ می زنه رویاهای دخترونه م و با بی رحمی به آرزوهای محال تبدیل می کنه....
نمی فهمید دردی که توی بدنش می پیچیه در مقابل دردی که قلبم و فلج می کنه هیچه...
نمیفهمید آرامش و لذت چند دقیقه ایه بعد از این عذابش... همون وقتی که توی اون حس خوش عالم و آدم و فراموش می کنه... برای اون پایانه ولی برای من شروع آه و حسرته...
اشکم روی گونه هام ریخت... من کنارش درد میکشیدم... اون بین دردهای خودش منو گم می کرد... من عذاب می کشیدم... اون بین رنج های خودش منو فراموش می کرد... می دونستم همون وقتی که من توی رویای روزهایی ام که اون ترک کرده، اون توی سرخوشی منطقه ی فلشه ( فلش اصطلاحیه که معتادها برای توصیف دقیقه هایی به کار می برن که حس سرخوشی بعد از مصرف توشون اوج می گیره... )
من نمی تونستم کنار دردهای اونبی تفاوت بشینم... آروم به سمتم برگشت... حالا خودش و می دیدم... مردی که من و عاشق کرد... مردی که آرزومندم کرد... مردی که رویاهام و با حقیقت آتیش زد...
با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من... نمی تونم... نمی تونم از کنارش رد شم...
آهسته به سمتش رفتم... بی اختیار بودم... دیگه دلم حرف نمی زد...ولی اون بود که به جای مغزم به پاهام دستور می داد که راه برم...
کنارش ایستادم... دیگه اراده ای نداشتم... دستم و دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
کسی رو ندارم که دردم و پیشش برم... ناچارم از تو به خودت پناه بیارم...
دستشو دور کمرم حلقه کرد... سکوت کنارمون مویه می کرد و بیشتر دلم و می فشرد... منو محکمتر توی بغلش کشید... آروم توی بغلش تابم می داد... دست نوازش پشتم می کشید... که گریه نکنم... به خاطر بدی های اون اشک نریزم...
نه... نمی تونستم از بدی هایش بگذرم.... نمی تونستم خودم و به سیاهی هاش بسپرم... من تحمل غرق شدن توی سیاهی ها رو نداشتم...
چشمامو روی هم گذاشتم... توی دنیایی غرق شدم که اون از گذشته اومده بود و حد و مرزی برای دوست داشتن نبود... سدی برای دلدادگی نبود... ولی قرمزیه نوری که از پنجره روی چشمام می تابید حتی از پشت پلک های بسته یادم می انداخت که این رویا هم مثل رویاهای دیگه کنار اعتیاد اون به باد می ره... به باد...
همون طور قدم زنان به سمت میزی که دختر پژمان پشت اون نشسته بود رفتیم. لبخندی زدم و گفتم:
ظاهرا یه نفر دیگه م به جز ما از مهمونی ناراضیه... خود صاحب مهمونی!
دختر پژمان لبخندی زد و گفت:
من نمی تونم بین دوستای بابام خوش بگذرونم و خوشحال باشم.
به صورتش نگاه کردم... چه قدر ساده بود... به جز یه رژ محو آرایش دیگه ای نداشت. ترلان مودبانه گفت:
می تونیم بشینیم؟
دوباره یه لبخند دلنشین زد و گفت:
بفرمایید.
مردچهارشونه کمی از ما فاصله گرفت ولی هنوز توی میدون دیدم بود. با فاصله از ما ایستاده بود و موشکافانه نگاهمون می کرد. ترلان منتظر نگاهم می کرد. متوجه شدم خودم باید سر صحبت و باز کنم. قبل از این که دهنم و باز کنم دختر پژمان گفت:
چی باعث شده یه آقایی مثل شما امشب هوس کنه این قدر متفاوت باشه؟
لبخندی روی لب ترلان نشست. نگاه متعجب دختر پژمان به لباس هایم بود. شونه بالا انداختم و گفتم:
دلیلی نمی دیدم که خودم و همرنگ جماعتی کنم که برای یه بار افتخار آشنایی باهاشون و داشتم.
ترلان در سکوت نگاهمون می کرد. از زیر میز آهسته لگدی به زیر کفشش زدم. به خودش اومد و گفت:
بردیازیاد تو قید و بند تشریفات و اینا نیست... دانیال هم زیاد توضیح نداده بود که چه جور جایی قراره بریم. چند سال هم ایران نبوده و زیاد با جو مهمونی های اینجا آشنا نیست.
تو دلم گفتم:
آفرین دختر!
دختر ابروهاش و بالا داد و گفت:
جدا؟ ایران زندگی نمی کنید؟ کدوم کشور هستید؟
از جایی که توی زندگیم فقط دوبی رو دیده بودم گفتم:
راستش... چند ساله که دوبی زندگی می کنم.
دختر پرسید:
راضی هستید؟
بهصورتش نگاه کردم. این دختر از زندگی توی خارج راضی بود؟ از برگشتن به ایران چطور؟ خوندن اون صورت ساده و بانمک کار سختی به نظر نمی رسید... می تونستم از توی صورتش این و بخونم که از چیزی ناراحته... شاید از برگشتن به ایران... ولی... به دستبند و گردنبندی نگاه کردم که انداخته بود... بدلیجات به سبک کاملا ایرانی... نظر این دختر در مورد ایران چی بود؟
آهسته گفتم:
راستش... نمی دونم... کارم و دوست دارم... ولی دلبستگی های زیادی اینجا دارم.
پرسید:
می تونم بپرسم کارتون چیه؟
ترجیح دادم خیلی از واقعیت دور نشم که بعدا ضایع نشم. گفتم:
توی یکی از بیمارستان ها مهندس شبکه م... و شما؟
لبخندی زد و گفت:
فرانسه زندگی می کردم... دانشجوی نقاشی بودم.
لبخندی زدم و گفتم:
پس برگشتید ایران!
لباش و بهم فشار داد و با سر حرفم و تایید کرد.
درهمین موقع دانیال رو دیدم که با گام های بلند به سمتمون می اومد. مرد چهارشونه براش سر تکون داد. تعجب می کردم که چطور هنوز سرپاست. لبخندی تصنعی زد و گفت:
باران جان! می شه بیای توی سالن؟ همه سراغت و ازم می گیرن.
ترلاننگاهی بهم کرد. ترجیح می دادم یه جوری دانیال و دست به سر کنه ولی از جاش بلند شد و همراه اون رفت. چند لحظه مات رفتنشون شدم... ترلان چرا رفت؟ برای ماموریت من؟ سرم و پایین انداختم... حتما از اعتیاد و حال و هوای من ترسیده بود...
به خودم اومدم. سرم و به سمت دختر پژمان برگردوندم. ازپژمان توی نگاه اول خوشم نیومده بود ولی نسبت به دخترش این حس و نداشتم. دختر خوبی به نظر می رسید.
گفت:
فکر کنم زیاد از این آقای دانیال... درست می گم؟ ... خوشتون نمی یاد!
لبخندی زدم و گفتم:
اصلا خوشم نمی یاد.
سکوتی بینمون برقرار شد. از اون دخترهایی بود که سخت می شد باهاشون ارتباط برقرار کرد. ادامه دادم:
راستش... مردهای ایرانی یه تعصب خاص روی خواهراشون دارند... فکر نمی کنم بتونند خیلی راحت با دوست پسر خواهرشون کنار بیان.
سر تکون داد و گفت:
دفعهی پیش که برگشتم ایران دنبال همین اومدم... دنبال اخلاق خاص مردم ایران... دنبال جایی که روی شرم و حیات اسم بچه مثبت بودن نذارن... جایی که مردهاش همین غیرت و تعصبی که شما می گید و داشته باشن... من این سنت ها و اخلاقیات مردم ایران و دوست داشتم... ولی...
حرفش و نصفه نیمه گذاشت... پس کم کم داشتیم به دلیل این که چرا این قدر ناراحت و غمگینه می رسیدیم. گفتم:
از برگشتن خوشحال نیستید، نه؟
دوبارهدستش و زیر چونه زد. لبخند روی لبش به نظر می رسید به خاطر رعایت ادب باشه با این حال نمی تونست سایه ی غم و از صورتش پاک کنه. شونه بالا انداخت و گفت:
راستش... اونجا خیلی چیزها برام غریبه ست... اونا با این همهتفاوت نمی تونند منو از خودشون بدونند... این غریبی خیلی اذیتم می کرد... حتما اینو می دونید که کسی که خارج کشور و برای زندگی انتخاب می کنه باید اینو بدونه که هیچ وقت نمی تونه مثل اونا بشه... باید قبول کنه که به عنوان یه غریبه اونجا زندگی کنه... هرچند وقت یه بار برمی گشتم ایران و به خودم می گفتم قید درس و می زنم... ولی... اینجا آشناها... دوستها... برام غریبه ترن... من نه می تونم مثل فرانسوی ها اونجایی بشم و نه می تونم این آدمها...
اشاره ای به ویلا کرد و ادامه داد:
رو تحمل کنم. از زندگیتو ایران راضی نیستم... از زندگی تو فرانسه هم راضی نیستم... پدرم برام خیلی عزیزه ولی نمی تونم باهاش کنار بیام... دوستام عوض شدند... دیگه فکر و ذهنشون مثل دوران راهنمایی و دبیرستان پاک نیست... نمی تونم آدم هایی که می شناختم و پیدا کنم... تنها شدم... دنبال یه جا می گردم که بتونم خودم باشم... برای همین یه جا بند نمی شم... هی از این طرف به اون طرف می رم... هیچ جا آروم و قرار ندارم... می دونید...داستان زندگی من همیشه سفر از غربتی به غربت دیگه بوده...
یه لحظه سکوت کردم... یاد دورانی افتادم کهپشت سر گذاشته بودم... درست قبل از این که سایه منو به جای یه مجرم جا بزنه... دنیایی رو به یاد اوردم که توش جایی نداشتم... یاد اون روزها افتادم که همه ی دنیا برام غریب و بیگانه بود... خیلی خوب می تونستم منظورش و بفهمم.
سر تکون دادم و گفتم:
می فهمم.
از جاش بلند شد و گفت:
ببخشیدکه پرحرفی کردم... بعضی وقت ها حرف زدن برای غریبه ها... کسایی که هیچ ذهنیتی از آدم ندارن آسون تره... شکایت از آشناها رو نمی شه پیش یه دوست و آشنا برد...
اشاره ای به لباسام کرد و گفت:
فقط یه لحظه با دیدن اینهمه تفاوت یاد خودم افتادم... برام جالب بود که این همه با بقیه فرق داشتید ولی کاملا با اعتماد به نفس به نظر می رسیدید... منم همیشه با همه فرق داشتم... ولی ... همیشه این فرق داشتن باعث می شد خودم و کمتر از بقیه بدونم...
خواست به راهش ادامه بده که گفتم:
فکر نمی کنم دختری کهچند سال خارج کشور زندگی کنه ولی با دستبند و گردنبند ایرانی توی مهمونی حاضر بشه دلیلی برای خودکم بینی داشته باشه.
سرش و پایین انداخت.لبخندی زد که خوب می دونستم بی اراده ست. موهاش و پشت گوشش زد. یه کم صورتش سرخ شده بود... آهسته ازم دور شد... نگاهم بهش خیره موند... خیلی ساده تر و شاید بهتره بگم... خیلی پاک تر از اونی بود که توقع داشتم.
بهویلا نگاه کردم... باید برمی گشتم ... از جام بلند شدم. دستام و توی جیبم کردم و وارد ویلا شدم. چشمام و چرخوندم و مهمونا رو از نظر گذروندم. راضیه رو دیدم که دیگه رسما روی پای سبزواری نشسته بود... تو دلم گفتم:
پیرمرد داره از ذوق سکته می کنه!
پوزخندیزدم. دنبال ترلان گشتم. پیداش نمی کردم. یه کم نگران شدم... دانیال اون شب زیادی پررو شده بود. یه کم جلوتر رفتم و وحشت زده دنبالش گشتم. چشمم به دانیال افتاد که دستش و دور کمر یه دختر انداخته بود و در گوشش چیزی می گفت. نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم:
لیاقتت از این جور دخترهاست...
بالاخره ترلان و یه کم اون ورتر پیدا کردم. داشت برای خودش ول می چرخید. به سمتش رفتم. با دیدنم لبخندی زد. بهش که رسیدم گفتم:
چی شد؟ دانیال و پیچوندی؟
پوزخندی زد و گفت:
خیلی بچه ست... فکر می کنه اگه بره سمت دخترهای دیگه می تونه توجه من و جلب کنه.
آهی کشید و ادامه داد:
می شه بهم بگی چطور می تونم با یه آدم روانی و عقده ای درست رفتار کنم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
من خودمم توی این یه مورد موندم...
ترلان گفت:
خب... چی شد؟
گفتم:
هیچی...حرف زدیم... خوب پیش رفت... ولی فکر کنم یه مقدار دردسر داشته باشیم... این از اون تیپ دخترهایی نیست که حاضر شه همین جوری توی خیابون با یه پسر این ور اون ور بره.
ترلان شونه بالا انداخت و گفت:
خب... چند سال خارج بوده... مسلما خیلی براش مسئله ای نیست که با یه پسر بیرون بره.
یه تای ابروم و بالا دادم و گفتم:
کی گفته که هر دختری که خارج می ره و برمی گرده باید حتما ول بشه؟
با سر به مهمونایی که پشت سرم بودند اشاره کردم و گفتم:
مگه نمی بینی این ایرانیا از هرچی خارجیه، خارجی ترن.
و پوزخندی زدم.
سرمو چرخوندم و چشمم به دختر پژمان افتاد که یه گوشه نشسته بود. وقتی چشم تو چشم شدیم لبخند زد. منم بی اختیار لبخندش و با لبخند جواب دادم. ترلان با بی قراری گفت:
برو کار و یه سره کن دیگه! بعد یه علامت به دانیال بده که بریم.
سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
تودخترها رو نمی شناسی؟ نمی دونی چه موجوداتین؟ وقتی می خوای بری سمتشون می شن قطب هم نام آهنربا... وقتی می خوای از دستشون فرار کنی می شن قطب غیرهمنام آهنربا...
ترلان اخم کرد و گفت:
اینی که می گی پسرها نیستند؟
سرم و بالا گرفتم و محکم گفتم:
نه!دارم در مورد دخترها حرف می زنم... یواش یواش باید پیش بری... باید یه کوچولو باهاشون حرف بزنی... بعد یه کم ازشون فاصله بگیری و فرصت بدی که به حرفات فکر کنند... بعد اون فرصت کوچیک باید هی جلوی چشمشون رژه بری و دقیق بررسی کنی و ببینی چطوری نگاهت می کنند... اون وقت می فهمی نتیجه ی فکر کردناشون چیه... بعد دوباره یه کم می ری پیششون و باهاشون حرف می زنی... نباید بری از همون اول یه بند همه ی حرف ها رو بزنی... آخه خدا وکیلی اگه یه پسر با تو این شکلی رفتار کنه تو ازش خوشت می یاد؟ نه! می خوام بدونم خوشت می یاد؟
ترلان با حالت مسخره ای برام دست زد و گفت:
آفرین... خوب بلدی...
پوفی کردم و سرم و با تاسف تکون دادم. ترلان چشماش و تنگ کرد و گفت:
چند سال براشون کار می کردی؟ حرفه ای شدی!
سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
حرفه ای بودم... بازنشسته شده بودم.
ترلان نگاهی به پشت سرم کرد و گفت:
اوه اوه! دانیال داره می یاد... من می رم خودم و بین جمعیت گم و گور کنم...
زیرلب گفتم:
قطبی همنام آهن ربا...
ترلان چیزی نگفت و به سرعت ازم دور شد. کمتر از یه دقیقه ی بعد دست دانیال روی شونه م خورد. گفت:
مثل این که یادت رفته برنامه ی امشب چی بود! قرار بود با دختر پژمان گرم بگیری نه ترلان!
و نگاه بدی به صورتم کرد. دست زیر چونه م زد و گفت:
به خاطر رحم و شفقت من یه خورده از این خوشگلیت برات مونده که دخترها دورت و بگیرن... فهمیدی؟
تو دلم گفتم:
رحم و شفقت؟! یا ترس از خراب کردن یه ماموریت؟
دانیال پرسید:
من الان مرتبم؟
نگاهیبه گره کراواتش کردم که یه کم کج شده بود. موهاش یه کم آشفته شده بود. با تیزبینی می شد جای رژ قرمز روی لبه ی کت و گردنش و دید.
لبه های کتش و بهم نزدیک کردم و با لبخند گفتم:
آره مرتبی!
دانیال با اعتماد به نفس به سمت پژمان رفت. از این همه اعتماد به نفس خنده م می گرفت.
رویصندلی نشستم و دنبال دختر پژمان گشتم. نزدیک یکی از میزها ایستاده بود و کسایی که وسط سالن می رقصیدند و نگاه می کرد... هیچکس و توی مهمونی ندیدم که به اندازه ی این دختر احساس تنهایی بکنه...
به سمتش رفتم و گفتم:
پس حوصله ی صاحب مهمونی هم سر رفته...
خندید و گفت:
آره... هیچی رو بیشتر از این دوست ندارم که یه ماشین بگیرم و برم خونه.
شونه بالا انداختم و گفتم:
حیف که ماشین ندارم ... اگه نه هم شما رو می رسوندم هم خودم می رفتم خونه.
چشمم به دانیال افتاد که گرم صحبت کردن با پژمان شده بود. آهسته به طرف ما می اومدند. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم:
راستش من اسم شما رو نمی دونم...
لبخندی زد و گفت:
آتوسا هستم.
منم لبخند زدم و گفتم:
بردیا هستم... خوشبختم.
در همین موقع دانیال و پژمان به ما رسیدند. پژمان اشاره کرد که سر میزی بشینیم که کنارش ایستاده بودیم. دانیال زیرلب ازم پرسید:
پس این دختره کجا غیب شد؟
ترلان و دیدم که یه گوشه نشسته بود و با حالتی عصبی پاشو تکون می داد. با سر ترلان و نشون دانیال دادم. دانیال گفت:
اون یکی رو می گم.
بهجایی نگاه کردم که چند دقیقه ی پیش دیده بودمش... اونجا نبود. شونه بالا انداختم و اظهار بی اطلاعی کردم. دانیال سری به نشونه ی تاسف تکون داد. رو به پژمان کرد و گفت:
راستش... فکر کنم بهتره که ما دیگه بریم... دیگهنمی تونم دنیا رو کنترل کنم... بارانم که امشب یه کم رفتارش عجیب غریب شده... ولی می خواستم دعوتتون کنم که برای هفته ی بعد بیاید خونه ی من...
پژمان دستی به سرش کشید و گفت:
هفته ی بعد... هرچه قدر فکر می کنم برنامه مو یادم نمی یاد.
آتوساکه دید حال و احوال باباش زیاد خوش نیست با ناراحتی سرش و پایین انداخت. دانیال هم متوجه شد که پژمان توی موقعیتی نیست که جوابی بده. برای همین دستی به شونه ش زد و گفت:
بهتون زنگ می زنم و هماهنگ می کنم...
بعد رو آتوسا کرد و گفت:
شما هم حتما تشریف بیارید... باران خوشحال می شه ببینتتون.
با سر بهم اشاره کرد که بلند شم. با آتوسا و پژمان خداحافظی کردیم. من دنبال ترلان رفتم و دانیال رفت تا راضیه رو پیدا کنه.
وقتی ترلان فهمید که داریم می ریم از خوشحالی از جا پرید و گفت:
وای خدا! دعام چه زود مستجاب شد.
نفسراحتی کشید و دنبالم راه افتاد. یکی از خدمتکارها مانتو و شالش و اورد. لحظه ی آخر ترلان برگشت و متوجه شدم که دنبال دوست باباش می گرده... یه امید خاصی توی چشماش بود که باعث شد دلم براش بسوزه. آهسته گفتم:
ترلان... بیا بریم...
سرشو پایین انداخت. دست توی جیب مانتوش کرد و جلوتر از من به راه افتاد. دانیال و راضیه هم سر رسیدند. راضیه خوشحال و شاد به نظر می رسید. برعکس دانیال که اخماش توی هم بود.
قبل از رفتن برگشتم و نگاهی به میزی کردمکه چند دقیقه ی پیش سرش نشسته بودم. آتوسا دوباره دست زیر چونه زده بود و با لبخندی محزون نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم و تو دلم گفتم:
این یه خداحافظی نیست... این یه شروعه...
دانیال داشت از سردرد می مرد. معلوم نبود چطور هنوز می تونه رانندگی کنه. راضیه با خنده گفت:
تا خرخره خوردی ها!
با صدایی نچندان آهسته گفتم:
ترسید دیگه گیرش نیاد.
دانیال با عصبانیت گفت:
مستم ... ولی کر نیستم...
پوزخندی زدم... با بداخلاقی گفت:
راضیه! چی کار کردی امشب؟ برای چی از جلوی چشمم دور شدی؟ بهت گفته بودم که توی محدوده ی دیدم باشی.
راضیه با خنده و عشوه ی حال بهم زنی گفت:
همین جوری خشک و خالی که نمی شد ازش شماره بگیرم.
تو دلم گفتم:
چندش!
دانیال یه دفعه سر حال اومد و گفت:
ازش شماره گرفتی؟
راضیه خندید و گفت:
بهتر از اون! دعوتم کرد که برم خونه ش.
دانیال آهی کشید و گفت:
پس بالاخره یه چیزی امشب درست از آب در اومد!
بعد از توی آینه نگاهی بهم کرد و گفت:
تونستی با آتوسا ارتباط برقرار کنی؟
سر تکون دادم و گفتم:
برای شروع خوب بود.
دستی به پیشونیش کشید و گفت:
خوبه... دعوتش می کنیم خونه ی من... سعی کن اونجا با آتوسا صمیمی تر بشی.
بعد رو به ترلان کرد و گفت:
می رسیم به تو!
با عصبانیت صداش و بالا برد و گفت:
مگه من به تو نگفتم از کنار من جم نخوری! این چه غلطی بود که امشب کردی؟ همه فکر کردند با هم مشکل داریم...
ترلان با بی حوصلگی گفت:
فکر نمی کنم نقش من اهمیت خاصی داشته باشه... گفته بودی نقش دوست دخترت و بازی کنم... نه کسی که عاشق چشم و ابروته.
دانیال با کلافگی سری تکون داد و گفت:
دوست دختر کسی بودن فقط معنیش این نیست که بیای کنار طرف بشینی. خیلی کارهای دیگه هم باید بکنی... می فهمی که چی می گم!
ترلانروش و برگردوند. سعی کردم فکرش و بخونم ولی... این بار نتونستم بفهمم تو دلش چی می گذره... ترلان دختر پیچیده ای نبود ولی... برای فهمیدن یه سری دردها باید یه زن بود...
******
******
_ بلند کن اون هیکلت و! کلی کار داریم.
چشمام و باز کردم. نور قرمز اتاق چشمم و زد. چشمام و سریع بستم و غلتی زدم. صدای خش دار و آشنای بارمان و شنیدم:
روزی که آدم با صدای دل انگیز دانیال از خواب بلند شه چه روزی می شه!
چشمامو باز کردم. دانیال مثل شمر بالای سرم وایستاده بود و با اخم و تخم نگاهم می کرد. بارمان به چهارچوب در تکیه داد بود و سیگار می کشید.
دانیال دستم و گرفت از جا بلندم کرد. با صدایی گرفته گفتم:
چه خبر شده؟
دانیال بسته ای رو روی پام انداخت و گفت:
اینو رئیس خودش شخصا برات فرستاده!
به بسته ی مستطیلی و نازکی که روی پام افتاده بود نگاه کردم. بسته رو توی دستم زیر و رو کردم ولی بازش نکردم. دانیال گفت:
حواست به کارهایی که با کامپیوتر می کنی باشه...
به بسته اشاره کرد و گفت:
توی روزهایی که اجازه ی استفاده ازش و داری خود رئیس شخصا مانیتورت و نگاه می کنه آقای مهندس شبکه!
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
هرچند که به نظر من داره اشتباه می کنه که به همچین مار خوش خط و خالی اعتماد می کنه.
رو به بارمان کرد و گفت:
امشب هدا می یاد اینجا که راضیه رو برای قرارش آماده کنه. کمکش کن ...
و بعد از اتاق خارج شد. منتظر موندم تا صدای بسته شدن در ویلا رو بشنوم. بعد رو به بارمان کردم و با ناباوری گفتم:
باورم نمی شه... اینجا اینترنت دارید و تا حالا به من نگفته بودی؟!
بارمانبا سر جواب مثبت داد و پکی به سیگارش زد. از جا پریدم. بارمان سریع به سمتم اومد. با دست به قفسه ی سینه م زد و منو روی تخت انداخت. گفت:
مثلامی خوای چی کار کنی؟.. هان؟ می خوای به بابای خوش اخلاقمون ایمیل بزنی یا وال فیسبوکت و چک کنی؟ تو یادت رفته که زندگی عادی نداری؟ عادت رفته که مجرمی؟
با عصبانیت گفتم:
یعنی داری می گی قراره تا آخر عمر همین جا بمونم؟
بارمان گفت:
صبورباش... بیرون رفتن از اینجا مهم نیست... کی بیرون رفتن مهم تره... اگه الان پاتو از این جا بیرون بذاری فقط چوبه ی دار منتظرته... می دونم که زمانش می رسه... باور کن اگه دور و بر کامپیوتر رویا ببینمت اول از همه خودم قلم پاتو و می شکنم... مانیتور این کامپیوتر هم چک می شه. فکر نکن همین طوری به حال خودمون ولمون کردند.
اشاره ای به بسته کرد و گفت:
بازش کن ببینم جریان چیه؟.. هرچند که حدس می زنم چه خبر باشه.
بسته رو باز کردم. یه پوشه ی آبی رنگ توی بسته بود. بارمان نچ نچی کرد و گفت:
کارت در اومد... تینا!
پوشه رو باز کردم و پرسیدم:
همون دختره؟
بارمانهومی کرد و کنارم روی تخت نشست. مشغول خوندن متن تایپ شده ی توی پوشه شدم... یه یاهو آی دی، یه اکانت فیسبوک، کلی دستور العمل، یه خروار خط و نشون... سرم و بلند کردم و به چشم های بارمان نگاه کردم. پرسیدم:
من جدا باید این کار و انجام بدم؟
بارمان دوباره هومی کرد و گفت:
نگران نباش... بعدش همه چی اون قدر بهم می ریزه که اصلا دلت نمی خواد از این جا بری.
پرسیدم:
نقشه ت چیه؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
باورتمی شه هیچی تو مغزم نیست؟ نمی خوام بهت بگم این کار و خراب کن... چون جونت گروی این کاره... نمی خوام هم بگم این کار و انجام بده... چون جون خیلی ها به خطر می افته.
نگاهی به متن کردم و گفتم:
بابای دختره چی کاره ست؟
بارمان گفت:
قاچاقچی اسلحه...
با ناباوری گفتم:
تو چطوری این قدر خونسرد اینجا نشستی؟
بارمان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
براتپشتک بزنم خوشحال می شی؟ چی کار می تونم بکنم؟ یه دقیقه... فقط یه دقیقه فکر کن و ببین اصلا کاری وجود داره که ما بتونیم انجام بدیم؟ یه راه حل بده.
راست می گفت. سرم و بین دستام گرفتم... واقعا هم عجب روزی بود!
مغزمبا سرعت به کار افتاده بود... میل عجیبی برای سرکشی کردن داشتم... به عاقبتش فکر نمی کردم... می دونستم که در نهایت تسلیم این خواسته شون نمی شم.
******
بارمان با کلافگی گفت:
نمی شه توام یه نظری در مورد لباس راضیه بدی؟
زیرلب گفتم:
همین جوری هم پررو و آویزونه... نمی خوام بهش رو بدم!
راضیه داشت با صدای بلند با هدا جر و بحث می کرد.
هدا: این لباس و بذار برای یه شب دیگه.
راضیه: خودم بهتر شاهرخ و می شناسم.
هدا: بهترین لباس و نگه دار برای آخرین شب.
راضیه: این دیگه مشکل شماهاست... برید یه لباس بهترین از این برام پیدا کنید که اون شب بپوشم.
راضیه در اتاق و باز کرد و بیرون اومد. خیلی محکم گفت:
من امشب همینو می پوشم.
یهپیرهن دکلته تا بالای زانو به رنگ قرمز جیغ پوشیده بود. دهن من و بارمان از تعجب باز موند. نمی دونم چرا رویا اون طرف از خنده روده بر شده بود. هدا عصبانی و برافروخته پشت سر راضیه ایستاده بود. کاوه از آشپزخونه بیرون اومد و به راضیه زل زد.
هدا داد زد:
دختر می خوای پیرمرد و امشب قبضه روح کنی؟ پیرمرده! می فهمی؟ پیره! قلبش می گیره یهو همچین چیزی و جلوش ببینه!
بارمان به لباس راضیه اشاره کرد و گفت:
یعنی این لباس و ببینه از شدت ذوق و شوق سکته می کنه؟
هدا که متوجه منظور بارمان نشده بود گفت:
چی؟
بارمان گفت:
همین و بپوش! همین خوبه!
خندهکنان سر تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. هدا هنوز داشت در مورد اهمیت این لباس می گفت. راضیه هم با حرف بارمان شیر شده بود و دیگه کوتاه نمی اومد.
بالای پله ها که رسیدیم چشمم به ترلان افتاد که روی بالاترین پله نشسته بود. با دیدن صورت گرفته ش پرسیدم:
چیه؟
شونه بالا انداخت و گفت:
هیچی...
از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. با تعجب نگاهش کردم... این چش بود؟
سر جاش متوقف شد. به سمتم برگشت و گفت:
یه چیزی ازت بپرسم باز بهم فضول نمی گی؟
با تعجب گفتم:
بپرس... شاید گفتم.
آهسته گفت:
این شاهرخ سبزواری چی کاره ست؟
مثل اون صدام و پایین اوردم و گفتم:
از کله گنده های قاچاق کالا!
پرسید:
چی کارش دارند؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
می خوان بکشنش...
با تعجب پرسید:
برای چی؟ ماجرا رو تعریف کن دیگه!
یاد حرف هایی که دیروز بارمان در این زمینه بهم زده بود افتادم و گفتم:
یهجورایی خورده حساب شخصی باهاش دارند. یکی از رقیباش پول خوبی داده که بکشنش... رویا به بارمان گفته بود چند سال قبل محموله ی مواد همین باند رو هم لو داده بود و بدجوری به رئیس ضرر رسونده بود. این شد که هم به خاطر انتقام هم پول می خوان بفرستنش سینه ی قبرستون.
سری تکون داد و گفت:
از دوستای پژمان به نظر می رسید... اگه بمیره پژمان شاکی نمی شه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
بارمان می گفت پژمان فقط محض چاپلوسی به اون مردک چسبیده... حالا برای چی می خوای اینا رو بدونی؟
گفت:
بارمان می گفت باید از همه چیز اطلاعات داشته باشم ... می گفت شاید یه روز همین اطلاعات بشه راه نجاتم.
یه لحظه مکث کردم... پس برای همین ساکت مونده بود که سر فرصت با دست پر فرار کنه؟ مسلما ماجرا به همین سادگی ها نبود.
نگاهی به دور و برم کردم. رویا هنوز پایین بود. به ترلان گفتم:
حواست باشه... هر وقت کسی از پله ها بالا اومد خبرم کن!
به سرعت وارد اتاق رویا و ترلان شدم. موس کامپیوتر رویا رو تکون دادم. یه لحظه به تصویر مانیتور نگاه کردم. ترلان آهسته گفت:
داری چی کار می کنی؟
گفتم:
مگه اطلاعات نمی خواستی؟
شواهدنشون می داد کامپیوتر بیست دقیقه بود که در حال پردازش اطلاعات بود... عددها توی سه تا ستون به سرعت عوض می شدند... تو دلم گفتم:
کدوم آدم بیکاری بیست دقیقه پشت مانیتور می شینه و اینو چک می کنه؟ می یاد ده دقیقه ی دیگه نتیجه شو می بینه دیگه...
دل و به دریا زدم. ترلان گفت:
می فهمه به کامپیوترش دست زدی.
کمتر از یه دقیقه دست از کنکاش کامپیوتر برداشتم و گفتم:
کاری نکردم که بفهمه.
دوستداشتم یه سری به برنامه های کامپیوتر بزنم ولی به نظرم خیلی تابلو می شد. برای همین از اتاق بیرون اومدم. ترلان دنبالم راه افتاد و گفت:
چی کار کردی؟
شروع به حفظ کردن اطلاعاتی که برداشته بودم کردم و گفتم:
هیچی...
ترلانبا سوء ظن نگاهم کرد... یه بار دیگه اطلاعات و توی مغزم مرور کردم. به خاطر شغلم اون قدر اطلاعات و کد و پسورد به ذهنم سپرده بودم که توی این کار مهارت پیدا کرده بودم. خیلی زود همه چیز ملکه ی ذهنم شد.
ترلان هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد.
خواست از اتاق بیرون بره... ولی منصرف شد و ایستاد. به سمتم اومد و گفت:
یه چیزی بگم... راستش... چه جوری باهاش کنار اومدی؟ ... با مرگ صدف...
اولش جوابی ندادم. تو سکوت به صدای ضعیف جر و بحثی که از طبقه ی پایین می اومد گوش دادم. آهسته گفتم:
کنار نیومدم... هیچ وقت نیومدم... شاید برای همین هیچ جوری نمی تونم خودم و راضی کنم که باهاشون همکاری کنم.
ترلان گفت:
پس بعدش چه جوری راضی شدی که باهاشون همکاری کنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
دیگهباهاشون همکاری نکردم... همه چی رو تموم کردم. بهشون گفتم که دیگه اسمشون رو هم نمی یارم ولی اونا از چیزهایی که من می دونستم می ترسیدند... موندم توی خونه ... مامانم قرص اعصاب می خورد و کارش گریه کردن بود... طاقت دوری بارمان و نداشت. بابام هم که آدمی نبود که سراغ بارمان بره و از خر شیطون پایین بیارتش... این وسط آرمان و شیطنت های دوره ی نوجوونیش هم قوز بالا قوز شده بود. همسایه ی روبه رویمون آدم فضولی بود و نصف عمرش و پشت پنجره می گذروند. بدون این که مراعات حال و احوال خراب مامان منو بکنه بهش گفت که یه روز که خونه نبودیم آرمان دوست دخترش و اورده خونه... مامانم داشت دق می کرد... لباس های آرمان بوی سیگار می داد... شب ها تا صبح پای تلفن بود. مامانم همه ش می گفت که آرمان داره راه کج من و بارمان و می ره... می گفت حتما پول حروم وارد مالمون شده که همه ی بچه هاش دارن از راه منحرف می شن... روز به روز اعصابش بیشتر از قبل خورد می شد. منم برای این که به آرمان هشدار بدم که مراقب مامان باشه و یه کم مراعات کنه سر صحبت رو باهاش باز کردم و ازش در مورد دوست دخترش پرسیدم.
ترلان روی زمین نشست. ادامه دادم:
میگفت اسمش غزله... باهم توی مهمونی آشنا شده بودند... تا اون موقع اصلا نمی دونستم که آرمان مهمونی و اینا هم می ره. فهمیدم قضیه جدیه... می دونی...
پوزخندی زدم و گفتم:
مناز اون برادرها بودم که خودم هرکاری دوست داشتم می کردم ولی به برادر کوچیکم سخت می گرفتم... از اون برادر بزرگ های حال بهم زن! خودم این راه و تا آخر رفته بودم و می دونستم تهش هیچی نیست. با این حال یه کم سیاست به خرج دادم و چیزی به آرمان نگفتم که اگه بعدا هم مسئله ای پیش اومد بیاد پیشم و با من قضیه رو در میون بذاره... ولی خیلی فرصت پیدا نکردم که نگران این چیزها باشم... دوباره سر و کله ی سایه پیدا شد.
با به یاد اوردن اون روز یه لحظه سرم و به دیوار تکیه دادم و سکوت کردم... ادامه دادم:
بهمهشدار داد... بهم گفت که برگردم سر کارم... بهم گفت که اوضاع بدتر از اونیه که فکرش و می کنم. گفت فقط با مرگ می تونم از این کار جدا بشم... تهدیدم کرد... جدی نگرفتم... زندگیم و به باد داد...
هاله ای از تاریکی پیش چشمم ظاهر شد... گفتم:
یهشب خونه بودم که یه دختری به خط اتاقم زنگ زد... از صداهایی که از اون ور خط می اومد معلوم بود که وسط یه مهمونیه... بهم گفت اسمش غزله... گفت که سریع خودم و برسونم... گفت حال آرمان بد شده... خیلی ترسیدم. از صدای دختره معلوم بود که داره قبضه روح می شه. سریع از جام بلند شدم و به بارمان زنگ زدم. آدرسی که غزل داده بود و دادم. به سمت جایی رفتیم که ظاهرا یه مهمونی بود...
توی تاریکی هاله ای از نور قرمز و آبی رو میدیدم که بهم چشمک می زد... احساس کردم قلبم فشرده شد... یه بار دیگه مثل اون شب خون توی رگم یخ زد... حس کردم بغض گلوم و گرفت... گفتم:
مهمونیشلوغ پلوغ بود... هرچه قدر این طرف و اون طرف سرک می کشیدم کسی رو جز جمعیتی که می رقصیدند و بالا و پایین می پریدند نمی دیدم... یه لحظه سرم و چرخوندم... از دور... بین اون دود... بین نورهای قرمز و آبی رقص نورها ... مردی رو دیدم که دو دستی توی سرش می زد... پسری رو دیدم که جلوی پاش روی زمین افتاده بود... بارمان خیلی دیر بالای سر آرمان رسیده بود... تموم کرده بود...
چشمام و بستم... همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِسیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها من و از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو دیدم که بالا و پایین می پریدند... دخترهایی که با دو تا پسر می رقصیدند... پسرهایی که بین سه چهار تا دختر نشسته بودند و سیگاری می کشیدند... دخترهایی که به دیوار تکیه داده بودند و با تعجب به کسایی که با بی خیالی اون وسط می رقصیدند نگاه می کردند... کسایی که چشماشون و بسته بودند و با صدای ضرب موزیک بالا و پایین می پریدند... صدای بلند موزیک زمین زیر پام و می لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسید... قفسه ی سینه م زیر ضربه های بی امون قلبم بود. چرخیدم...
چشمم به چند نفرخورد که روی زمین نشسته بودند... خیلی دورتر از آدم های بی خیالی که فقط می رقصیدند و من و نمی دیدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روی زمین نشسته بودند... چشمم به پسری بود که پشتش بهم بود... پاهام می لرزید... نمی تونستم جلوتر برم... دست های پسر و دیدم که بالا رفت... دو دستی توی سر خودش زد... با زانو زمین خوردم... قلبم هزار تیکه شد... لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد... سرم سنگین شده بود... دست های پسر یه بار دیگه بالا رفت... با دست هاش محکم توی سر خودش زد... سرم عین یه وزنه شده بود... دیگه گردنم نمی تونست وزنش و تحمل کنه... رگه های آبی ناپدید شد... با سر زمین اومدم... رگه های قرمز محو شد... فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه...
ترلان دستش و روی شونه م گذاشت... صداشو شنیدم:
رادمان... حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم... بغض توی گلوم و پایین دادم و گفتم:
برادرم و کشتن...
ترلانبازوم و گرفت و با ناباوری نگاهم کرد... چشماش از تعجب گشاد شده بود... رنگش پریده بود... قلبم محکم توی سینه می زد. ترلان گفت:
برادرت... آرمانو؟
نفسعمیقی کشیدم. یه لحظه زمان بین اون تاریکی ایستاد... بین اون سیاهی... همون موقعی که صدای ضجه های غزل بلند شد... همون وقتی که یه نفر توی صورتم آب پاشید و واقعیت مرگ برادرم و توی سرم کوبید...
ادامه دادم:
غزلمی گفت که چند وقتی بود که توی مهمونی قرص بالا می انداختند... آرمان بار اولش نبود که اون طور توی بغل بارمان سنگ کپ کنه... غزل می گفت اون شب یه دختری بهشون قرص فروخته... خیلی ارزون... دختری که برای اولین و آخرین بار دیدنش... رد دختره رو زدیم... وقتی پیداش کردیم فهمیدیم سایه باهامون چی کار کرده...
و یه لحظه صحنه ای از گذشته ای نه چندان دور جلوی چشمم اومد... بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت:
اینم به خاطر آرمان.
شلیک کرد... جسد سایه روی زمین افتاد...
یه نفس عمیق دیگه... گفتم:
بارمانوسط یکی از ماموریت هاش بود... چند نفر که پست داشتند و می شناختیم... این طوری ساکتمون کردند... و بدتر از اون... نابودمون کردند... مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید کلا به سرش زد... حالت جنون بهش دست داد... دیگه هیچ وقت مثل قبلش نشد...
ترلان سرش و پایین انداخت... بهتر... مجبور نبودم نگاه پر از ترحمش و تحمل کنم... ادامه دادم:
بهبارمان چیزی نگفتم... دوست نداشتم بفهمه که مامان این طوری شده... می دونستم دیر یا زود می فهمه ... منتظر بودم که هرلحظه برگرده خونه... اون وقت می تونستیم فکرامون و روی هم بریزیم و یه کاری کنیم... سایه هم از اون طرف مرتب تهدیدمون می کرد که اگه به حرفش گوش نکنیم بقیه ی اعضای خانواده مون و هدف قرار می ده... دیگه مثل روز برامون روشن شده بود که سایه یه قرص دستکاری شده با دز بالا به آرمان داده بود... ولی... بارمان نیومد... کم کم دیگه از سایه هم خبری نشد... رفتم سراغ رضا... رضا گفت که بارمان بساطش و جمع کرده و رفته...
لبخندی تلخی زدم و گفتم:
به سایه قول دادهبود که تا آخر عمر براشون خالصانه کار کنه... در عوض اونا دور من و خانواده مون و خط بکشند... اونا هم این معامله رو قبول کرده بودند... برای کارشون فقط به یه نیمه از دوقلوهای رحیمی احتیاج داشتند... یه بار دیگه بارمان شد حامی من... مثل یه برادر بزرگ تر واقعی... در عوض زندگی خودش بهم زندگی داد...
اشک تو چشمم حلقه زد. گفتم:
کاری رو برام کرد کهتا عمر دارم نمی تونم جبران کنم... هرچند که زندگیم سخت شد... مجبور شدم ماجرا رو دست و پا شکسته برای بابا و سامان بگم... و خب... همه منو مقصر می دونستند... من در واقع از زندگیشون طرد شده بودم... لطف سامان به من در حدی بود که ماشینش و بعضی وقت ها بهم قرض بده... لطف بابا در این حد بود که بذاره توی اون خونه زندگی کنم... این که خرج و مخارجم و نمی دادند مسئله ای نبود... می دونستم می ترسند... می ترسیدند دوباره راهم کج بشه... مجبور شدم دور همه ی دوست و رفیقام و خط بکشم... به همه چیز شک داشتند... می ترسیدند زندگیشون و از اینی که هست بدتر بکنم... اگه یه ساعت دیر می کردم فکر می کردند که دوباره برگشتم سمت اون کار... باورشون نمی شد یه نفر دیگه م هست که از خودشون ناراحت تره... نمی تونستند عمق پشیمونی منو بخونند... ولی... هرچی که بود... آزادی برام عزیز بود... بهاش زندگی بارمان بود...
ترلان آهسته گفت:
به خاطر تو حاضر شد باهاشون همکاری کنه؟ خودش و فدا کرد؟
صدای بارمان من و ترلان و به خودمون اورد:
کی خودش و فدا کرده؟
بسته ی سیگارش و برداشت. ترلان از جاش بلند شد و گفت:
هیچی...
معنیلبخندی رو که روی لب ترلان نقش بسته بود نفهمیدم... انگار حال و هواش عوض شده بود... سریع از اتاق بیرون رفت... بارمان سیگارش و آتیش زد. زانوش و خم کرد و روی تخت گذاشت. یه کم به سمتم خم شد و گفت:
چی شده؟ دختره ی پلید اشکت و در اورد و خودش با خنده بیرون رفت!
خندیدم و گفتم:
اشک من؟
به شوخی در گوشم زد و گفت:
گمشو! من و خر نکن عوضی! اشک تو چشمات حلقه زده. اگه اذیتت کرده بگو برم گیساش و بچینم.
خندیدم. کنارم نشست و سیگار بهم تعارف کرد. رد کردم و گفتم:
خیلی وقته نکشیدم.
بارمان با خنده گفت:
بیشرف! همه چی رو هم ترک کرده... چه پسر نجیبی شدی... آقا شدی... باید کم کم برات آستین بالا بزنیم... حالا کی رو برات بگیریم و بدبختش کنیم؟
با سر به سمت پایین اشاره کرد و گفت:
می خوای این راضیه رو برات بگیرم؟ خوب چیزی شده بود موقع رفتن ها!
اخم کردم و گفتم:
تو که از دخترهای بور بدت می اومد!
بارمان پکی به سیگارش زد و گفت:
چون بدم می یاد می گم دیگه! اگه خوشم می اومد که نمی دادمش به تو.
بعد با سوءظن نگاهم کرد و گفت:
داشتی چی چی به این دختره می گفتی؟ این دهقان فداکاری که داشتی ازش حرف می زدی کی بود؟
گفتم:
یاد قدیم افتاده بودم...
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
داشتی پته مته ی منو روی آب می ریختی؟
خندیدم و گفتم:
داشتم ازت تعریف می کردم بی لیاقت!
سرش و روی پام گذاشت و گفت:
هان! آفرین... برادر با مرام خودمی... برای همین اشک تو چشمات حلقه زده بود؟ خاک تو سر احساساتیت کنند...
فقطبهش لبخند زدم... اون همیشه یه گوشه از زندگیم بود... یه گوشه ی خیلی بزرگ... از نصف بیشتر... همون گوشه ای که اگه از اخلاق بابام به تنگ می اومدم بهش پناه می بردم... اگه زندگیم تو خطر می افتاد یه دفعه پیداش می شد و نجاتم می داد... تنها کسی که همیشه من براش اولویت بودم...
صدفمرد و خونش روی دستام ریخت... آرمان جلوی چشمم پرپر شد... حالت جنون به مادرم دست داد... و همه ی اینا رو فقط کنار اون می شد تحمل کرد... کنار کسی که اگه کم می اوردم دستش و می ذاشت روی شونه م و به خاطرم زندگیش و وسط می ذاشت...
به چشم های شیطون و آبیش نگاه کردم... یه دفعه دودسیگار و توی چشمم فوت کرد. چشمم سوخت و صدای آخ و اوخم بلند شد. کورمال کورمال مشتی بهش زدم که فکر کنم به چونه ش خورد. داد زدم:
چشمم و داغون کردی بیشعور!
صدای خنده ش بلند شد... نیمه ی دیگه ی من هیچ وقت آدم نمی شد!
=========
بادیگارد دانیال برام سر تکون داد. نفس عمیقیکشیدم و به سمت در رفتم. کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. چشمم به خونه ای با سبک مدرن ولی به طرز حیرت انگیزی خالی افتاد... خبری از فرش و تابلو نبود. سفیدی یکنواخت در و دیوار خونه با مبل های قرمز کمتر به چشم می اومد. نگاهم به سمت سالن کشیده شد. دانیال و پژمان بیلیارد بازی می کردند. ترلان و آتوسا مشغول تماشای تلویزیون بودند.
در و با صدا بستم. دانیال سرش و بلند کرد و گفت:
چه عجب! فکر کردم نمی یای!
همون جوابی رو دادم که بهم یاد داده بودند:
خواب بودم...
جلورفتم و با پژمان دست دادم. به سمت آتوسا رفتم. یه شوار جین مشکی با تاپ خوشرنگ بنفش و سفید پوشیده بود. روی اون کت کوتاه مشکی رنگی به تن داشت. گوشواره هاش از اون سبک گوشواره هایی بود که بارمان سال آخر دبیرستان توی اردوی اصفهان برای مادرم خریده بود... همونایی که مادرم عاشقش بود...
آتوسامثل شب مهمونی ساده و ملیح به نظر می رسید. فقط نگاهش رنگی از آشنایی گرفته بود. دانیال توی صورت آتوسا دقیق شده بود. وقتی آتوسا سر جایش نشست رو به من کرد و با سر جواب منفی داد... امیدوار بود بتونه از توی صورت آتوسا علاقه رو بخونه ولی... هیچ نشونه ای از علاقه و نگاه های خاص توی صورت آتوسا نبود.
به برنامه ای نگاه کردم که از تلویزیون پخش میشد. ظاهرا در مورد نقاشی هایی توی یه سبک خاص بود. آتوسا با هیجان برای ترلان در مورد تابلوها توضیح اضافی می داد و ترلان هم... کاملا مشخص بود که هیچ علاقه ای به این موضوع نداشت... کلا ترلان با هنر میونه ای نداشت... این رو از استعداد افتضاحش تو آشپزی می شد تشخیص داد.
پژمان کمی از نوشیدنیش خورد و گفت:
راستشاولش زیاد خوشبین نبودم که آتوسا توی نقاشی چیزی بشه... ولی بهم ثابت کرد که اشتباه می کنم... آتوسا برای باران از آخرین نقاشیت گفتی؟
آتوسا با فروتنی سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. پژمان با غرور خاصی گفت:
آخرین نقاشیش به خاطر خلاقیت خاص آتوسا توی نورپردازی... درست می گم آتوسا؟... جایزه گرفت.
دانیال با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی بگم... آخه چی بگم؟ خدایا چرا نقاشی؟
دانیالدوباره از پشت سر پژمان بهم اشاره کرد که یه چیزی بگم... لبخندی به حرص خوردنش زدم و صبر کردم تا آتوسا به آشپزخانه برود. از جایم بلند شدم و به همون سمت رفتم. آتوسا ظرف خالی پفیلا رو روی میز آشپزخونه گذاشت... که احتمالا این کار توی شرح وظایف ترلان بود! مودبانه پرسیدم:
بازم براتون بریزم؟
سر تکون داد و گفت:
نه ممنون...
تنها سوالی که در مورد نقاشی به ذهنم می رسید رو پرسیدم:
با رنگ روغن کار می کنید؟
لبخندی زد و گفت:
با مداد رنگی!
سر تکون دادم و گفتم:
چرا یه نمایشگاه نمی زنید؟ فکر می کنم توی ایران حوصله تون سر رفته باشه... این طوری سرتون حسابی گرم می شه.
آتوسا گفت:
آخه من اینجاها رو خوب نمی شناسم و خب... کسی رو هم ندارم که کمکم کنه.
تو دلم گفتم:
این تنها راهه.
گفتم:
اگه بخواید می تونم به یکی از دوستام بسپرم که کمکتون کنه.
با تعجب گفت:
جدا؟
تو دلم گفتم:
ای ول! کلکم گرفت!
سر تکون دادم و گفتم:
آره... اگه بخواید همین امشب بهش زنگ می زنم.
خیلی معصومانه و مودبانه گفت:
زحمتتون نیست؟
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
این حرفا چیه؟
درستبعد از تموم شدن بازی بیلیارد پژمان و دانیال مشغول پچ پچ کردن شدند. من و ترلان با نگرانی بهم نگاه می کردیم. نگرانیمون وقتی شدت گرفت که پژمان ورقه ای رو امضا کرد و دست دانیال رو خیلی محکم توی دست فشرد. من و ترلان شکه شدیم. پس بالاخره پژمان قبول کرد با اونا همکاری کنه...
و اینطور که بوش می اومد تینا هم تابستون به ایران برمی گشت... چه قدر همه چیز سریع پیش رفته بود! وقتمون داشت تموم می شد... باید چی کار می کردیم؟ قلبم توی سینه فرو ریخت... اگه موفق نمی شدیم کاری بکنیم چی؟
فرصت بیشتریبرای فکر کردن به این قضیه پیدا نکردم... بعد از رفتن پژمان و آتوسا دانیال رو به روم ایستاد... با حالت خاصی نگاهم کرد... حرص خوردنش رو نمی تونست پشت این ظاهر خاص مخفی کنه. دندون هاش و از عصبانیت روی هم سابید و گفت:
این چه کاری بود که کردی؟
داد زد:
هان؟ این چه کاری بود که سرخود کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
تواز من می خواستی به این دختره نزدیک بشم منم بهترین راه رو انتخاب کردم. اگه می خواستیم با روش های تو پیش بریم هیچ وقت نمی تونستم به این دختره نزدیک بشم... ببین دانیال! من قبول دارم که خیلی از دخترها به ظاهر مردها توجه دارند ولی دلیل نمی شه همشون به خاطر چشم و ابروی یه مرد هرکاری بکنند... این خیلی تابلو اِ که آتوسا از اون دخترهایی نیست که شیفته ی این چیزها بشه... تنها راهی که برای نزدیک شدن بهش دارم اینه که مثل یه دوست کنارش باشم... تو که ندیدی وقتی بهش گفتم برای قضیه ی نمایشگاه آشنا دارم چه ذوقی کرد...
دانیال صداش و پایین اورد و گفت:
یه راه دیگه پیداکن... ولی یه راهی که یه خورده عقل و منطق پشتش باشه... نه این! تو پیش خودت چه فکری کردی؟ ما یه گروه خلافکاریم... نمی تونیم توی خیابون راه بیفتیم و برای کسی نمایشگاه بزنیم.
گفتم:
خب این دیگه مشکل شماست... فکر نمی کنم برای آدم هایی که وسط خیابون آدم می کشند کار سختی باشه که یه نمایشگاه بزنند...
از جام بلند شدم. خواستم بی اعتنا به دانیال به سمت در برم که شونه م و گرفت. من و به سمت خودش برگردوند و گفت:
میدونم برای چی این طوری سرخود شدی... فهمیدی که به خاطر قضیه ی تینا چه قدر برامون مهمی... می دونی که نمی تونیم خیلی بهت سخت بگیریم... ولی یه چیزی رو یادت باشه... بعد از تینا هیچ احتیاجی بهت نداریم... منم کسی نیستم که دور خودم آشغال جمع کنم.
برق کینه رو توی نگاهش خوندم... خودش هم میدونست با این حرف چه استرسی به جونم انداخت... و من فقط به این فکر می کردم که چه قدر زمان داره زود می گذره...
فصل سیزدهم
بارمانبه زور رادمان و توی آشپزخونه کرده بود تا غذا درست کنه. خودش اون طرف سالن نشسته بود. منتظر بود راضیه رو برای آخرین ملاقاتش با سبزواری راهی کنه. منم یه طرف دیگه ی سالن نشسته بودم. خیلی سخت بود که از این طرف سالن خودم و کنترل کنم و به موجودی پر از شیطنت و وسوسه که اون طرف سالن نشسته بود نگاه نکنم. تا اون روز یه چیزی بهم ثابت شده بود... این که هر وقت می خوای روی یه احساس سرپوش بذاری و دورش و خط بکشی با شدت بیشتری توی وجودت اوج می گیره...
کم کم گردنم به صورت غیرارادی داشت بالا می اومد... تو دلم گفتم:
فقط یه نگاه!
بابارمان چشم تو چشم شدم... مثل همیشه نگاهش شیطون و پلید بود. عمق نگاه آبی رنگش به وضوح سیاهی می زد... به بدبختی... به تاریکی... و می دونستم تا ابد هیچکس نمی فهمه وسوسه ی غرق شدن توی این سیاهی چه قدر هر روز توی من شدت می گیره...
از جا پریدم... به خودم اومدم و دیدم ایستادم! بله!اینم واکنش عقلم نسبت به این نگاه پر وسوسه که با نوری نامرئی قلب آدم و دستکاری می کرد... نمی دونم چطور این عقل کم عقل من فکر می کرد با این چیزها می تونه جلوی وسوسه ی شدیدی که هر لحظه از سمت بارمان ساطع می شد رو بگیره.
یه صدایی توی سرم گفت:
پژمان قرارداد رو با دانیال بست...این دختره تینا هم که داره از خارج می یاد... همه ی کارهای باند هم که داره طبق نقشه شون پیش می ره... از بابا و مامانت هم که خبر نداری... رضا رو هم که توی دردسر انداختی... خاک توی سرت که وسط این همه استرس و بدبختی عاشق شدی!
آهان! این حس تاسف خوب بود... باز ایول به مرام این صدایتوی سر من که چه قدرم شبیه سرزنش های مادرم بود. این عقل عقب افتاده ی من اگه عرضه داشت منو از این بدبختی بیرون می کشید.
از پله ها بالا رفتم وخودم و روی تخت خالی رویا انداختم. ای کاش حداقل یه کاری بهم می دادند که از بیکاری به این پسره ی معتاد فکر نمی کردم... کم کم دلم شروع به حرف زدن کرد:
_ خب چه عیبی داره که معتاد باشه؟
_ حالا اینایی که معتاد نبودند چه گلی به سرت زدند؟
_ خب شاید ترک کنه...
_ اون که خودش نخواسته معتاد شه... به زور معتادش کردند... ببین چه پسر خوبی بوده که ترجیح داده معتاد شه ولی به مردم خیانت نکنه.
رو به عقل ناقصم کردم و گفتم:
ببین چه حرف خوبی می زنه! توی ابله فقط بلدی آدم و از جا بپرونی. عرضه نداری دیگه!
دلم دوباره داشت سخنرانی می کرد:
_ ببین چه قدر ازت حمایت می کنه! اگه اون نبود تو توی قتل سروان مجرم شناخته می شدی بدون این که مدرکی برای بیگناهیت باشه...
_ پاشو... پاشو برو طبقه ی پایین و بی خودی پسر مردم و متهم نکن!
یه تای ابروم رو بالا دادم و به دلم گفتم:
پررو شدی ها! زیادی داری حرف می زنی.
بعد یه دفعه به خودم اومدم... من نه عاشق شده بودم و نه احمق! من دیوونه شده بودم!
خوشبختانه همون موقع راضیه وارد اتاق شد و من و از جنون نجات داد.
_ می شه باهات حرف بزنم؟
لباسبیرون پوشیده بود. بوی خوب عطرش از همون فاصله توی بینیم پیچیده بود. آرایش غلیظی کرده بود و به نظرم می اومد که یه خورده مضطرب باشه.
با بی علاقگی گفتم:
چی می خوای بگی؟
به کفش پاشنه بلند سفیدش نگاه کردم. چطوری با این کفش ها راه می رفت؟ کنارم نشست و گفت:
من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.
با تعجب فکر کردم چرا؟! راضیه ادامه داد:
بابت رفتاری که دانیال باهات داشت...
صورتم جمع شد و تو دلم گفتم:
دختره ی پرروی پاچه خوار! عمرا ببخشمت...
راضیه سرش و پایین انداخت و گفت:
راستش...ترلان... من پشیمون شدم... فقط بابت رفتاری که دانیال باهات داشت... من هرچی که باشم تحمل این رو ندارم که یه مرد جلوی چشم من یه زن و بزنه... یه عمر بابام این رفتار رو با من و مامانم داشت... بعد بابام هم شوهرم... راستش... شاید اگه اینو بگم از من بیشتر از این بدت بیاد ... ولی... یه بار توی دعواهام با شوهرم کنترلم و از دست دادم و با مجسمه ی تزئینی توی سرش زدم... اون قدر زدم که دیدم دیگه نفس نمی کشه... بعدش هم آواره ی خیابون شدم... تا این که یکی از اعضای گروه منو کشوند اینجا...
نیم نگاهی بهم کرد که بهت زده بهش زل زده بودم. گفت:
متاسفم...
با تعجب گفتم:
چرا اینا رو داری بهم می گی؟
نگاهی دقیق به صورتش کردم و گفتم:
استرس داری؟
جوابم و نداد... در عوض گفت:
معذرتخواهی من به کارت نمی یاد ولی... من این قدری که توی گوش وایستادن و خبرچینی کردن استعداد دارم توی هیچ کار دیگه ای ندارم... برای همین از من به تو نصیحت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می یاد نیست!
و نگاهمعنی داری بهم کرد که نمی دونم چرا توی ذهنم حک شد. از جاش بلند شد و منو تنها گذاشت... حالا استرسش به منم منتقل شده بود... چه چیزی اون طوری که به نظر می اومد نبود؟
******
خواب بودم که یهو با صدای بلندی ازخواب پریدم. رویا سرش رو از روی کیبورد بلند کرد... اونم پای کامپیوتر خوابش برده بود. گیج بودم. صدای زمزمه هایی از طبقه ی پایین می اومد... یه دفعه صدای یه نفر اوج گرفت و گفت:
بهش بگو بیاد پایین!
رویا تلوتلوخوران به سمت چراغ رفت و روشنش کرد. نور چشمم و زد. تا رویا در و باز کرد چشمم به بارمان افتاد که با اخم و تخم داشت به اون سمت راهرو می رفت. نگاهی به رویا کرد و گفت:
در و ببند!
صدای مردی رو از طبقه ی پایین شنیدم که از خشم دورگه شده بود:
بارمان! بیا اینجا ببینم.
رویا با تعجب زمزمه کرد:
محبی اینجا چی کار می کنه؟
بعد یه کم صداش و بالا برد و گفت:
چی کار کردی بارمان؟
بارمان با تحکم گفت:
بهت گفتم در و ببند!
بهسمت طبقه ی پایین رفت. نمی دونم چرا قلبم این قدر محکم می زد... اون صدای بلندی که اومد برای چی بود؟ بارمان کاری کرده بود؟ محبی اومده بود اینجا؟
آرومو قرار نداشتم. از جام بلند شدم و دنبال رویا پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفتم. خیلی آروم از نرده آویزون شدم ولی توی اون تاریکی چیزی رو نمی دیدم. صدای پایی از پشت سرم شنیدم. از جا پریدم. رادمان آهسته گفت:
چته؟ منم!
اونم کنارم وایستاد و روی نرده خم شد... صدای محبی رو شنیدیم و هممون سر جامون خشک شدیم:
شماها اینجا چه غلطی می کردید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... چی به گوشش رسیده بود؟ ترک کردن رادمان؟... گشتی که رادمان توی کامپیوتر رویا زد؟
صدای محبی بلند شد:
دختره در رفته!
ناباوری توی صدای بارمان موج می زد:
راضیه؟
خون توی رگم یخ زد! راضیه؟ در رفته بود؟ یعنی چی؟
صدای محبی لحظه به لحظه اوج می گرفت:
آدم های سبزواری همه ی مامورهایی که مراقب ماموریت بودن و کشتن! خودش با دختره فراری شده! کی وقت کردند همچین نقشه ای با هم بکشند؟
پس برای همین راضیه معذرت خواهی کرده بود... برای همین اضطراب داشت... قلبم محکم توی سینه می زد... عجب جرئتی داشت این دختر!
بارمان با لحن تمسخرآمیزی که برام آشنا بود گفت:
چرا نمی ری اینا رو از رئیسم بپرسی! اون بی عرضه مسئول این ماموریت بود.
محبی گفت:
دیگه نیست... از فردا تو رئیسی!
دهن هر سه نفرمون از تعجب باز موند. قلبم دیوانه وار توی سینه می زد. انگار بارمان هم شکه شده بود... هیچی نگفت. محبی گفت:
فردا وسایلش و جمع می کنه می یاد اینجا... اگه دست از پا خطا کرد بفرستش به درک!
صدای بلند بسته شدن در ما رو از شک در اورد. رادمان با لحنی پر از شیطنت که بی شباهت به لحن بارمان نبود گفت:
پس از فردا مهمون داریم!
******
تاصبح توی تاریکی از این پهلو به اون پهلو شدم. نور مانیتور صورت رویا رو نشون می داد که اخم کرده بود و شدیدا توی فکر بود. صدای پچ پچ های بارمان و رادمان می اومد ولی نمی فهمیدم چی می گن. خوشحال بودم؟... نمی دونم... مضطرب بودم؟... بدون شک!
از این که دیگه مجبور نبودم نقش دوست دختردانیال رو بازی کنم خوشحال بودم... هرچند که یه چیزی خیلی اذیتم می کرد. این که پروژه ی پژمان هنوز ادامه داشت و متاسفانه رابط پژمان با باند دانیال بود و می ترسیدم که علی رغم این جا به جایی مجبور باشم به نقش بازی کردن ادامه بدم.
ولی مشکل من این نبود... نمی خواستم پیش خودم اعترافکنم ولی... درد من یه چیز دیگه بود. یاد موقعیت دانیال افتادم... دو تا بادیگارد... لباس های مارک دار و گرون قیمت... سرسپردگیش به باند...
محبیتوی بارمان چی دیده بود که اونو به عنوان جانشین دانیال انتخاب کرده بود؟ اصلا چرا بارمان همه ی ماموریت هایش رو بی عیب و نقص انجام می داد؟ ته دلم از ترس خالی شد... اگه همه ی حرف های بارمان دروغ باشه چی؟ اعتیاد ناخواسته ش و می تونستم یه کاریش بکنم ولی خیانت!... هرگز!... با حرص مشتی به بالشم زدم و زیرلب با حرص گفتم:
مرتیکه ی عوضی!
متوجه شدم سر رویا به سمتم چرخید. نتونستم زبونم و کنترل کنم و آهسته گفتم:
چرا اون؟
توی نور مانیتور به چهره ی متفکر رویا نگاه کردم. آهسته گفت:
مطمئن نیستم... شاید به بهونه ی این که این دو تا برادر رو از هم جدا کنند... شاید برای این که از اینجا دورش کنند...
سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
فکر نمی کنم... اگه نقشه شون این بود به بارمان پست نمی دادن... فقط منتقلش می کردن... من که می گم اون یه آدم خائن و دور رو اِ.
رویا پوزخندی زد و گفت:
تونمی خواد به این چیزها فکر کنی... فردا مردی می یاد اینجا که پستش رو به خاطر سه نفر از اعضای این گروه از دست داده... به خاطر این که رادمان اون دختره رو فراری داد... از ماشینی که تو راننده ش بودی عکس گرفتند... و این که راضیه نقشه ی قتل سبزواری رو لو داد و با هم فرار کردند... این مرد پر از بغض و کینه ست... اون کاوه نیست که بخاری ازش بلند نشه... رادمان نیست که از وقتی چشم باز کرده به خاطر خوشگلیش یه عالمه دختر دورش جمع شدند... بارمان نیست که هروئین مصرف کنه و تمایلش به جنس مخالف کم بشه... این همون کسیه که ازت خواست دوست دخترش باشی... حواست به خودت باشه ترلان... دانیال بزرگ ترین تهدیدیه که تا حالا توی زندگیت داشتی.
دست این زن دردنکنه... خیلی راحت با دو کلمه حرف می تونست کاری کنه که از شدت اضطراب دلم پیچ بخوره و نفسم توی سینه حبس بشه... من باید با دانیال چی کار می کردم؟ خدایا این همه بدبختی بس نیست؟
******
از کنار اتاق بارمان رد شدم.توی یه نگاه دیدمش که اخم هاش توی هم بود و داشت وسایلش رو جمع می کرد. شاید توی هر موقعیتی که بود قلبم با دیدن این صحنه فشرده می شد، بغض می کردم و دلتنگش می شدم ولی... از نظر من اون یه خائن بود.
یه لیوانچای برای خودم ریختم و به رادمان نگاه کردم که داشت لقمه های کوچیک نون و مربا برای خودش درست می کرد. معده ی داغون رادمان هم برای ما بساطی شده بود. از یه طرف وضعیت معده ش باعث می شد بیشتر از قبل بفهمم برای معتاد نشدن چه تلاشی کرده... و بلافاصله توی ذهنم می اومد که چرا بارمان این کار رو نکرده... از طرف دیگه می دیدم با این که رادمان دست کم ده کیلو وزن کم کرده بود هنوز جذابیتش رو حفظ کرده بود... و از جایی که بارمان قل رادمان بود و یه درصد از زیبایی رادمان رو نداشت به این نتیجه می رسیدم که هروئین با یه آدم چی کار می کنه... تو دلم گفتم:
مردک هروئینی خائن!
عاقلشده بودم! دیگه دلم بلبل زبونی نمی کرد. رویا و بارمان هم زمان وارد آشپزخونه شدند. اصلا دوست نداشتم ببینم که بارمان خوشحاله... اگه خوشحالیش رو می دیدم ممکن بود کنترلم رو از دست بدم و اون قدر بزنمش که کار دست خودم بدم.
بارمان گفت:
ترلان یه چای برای من بریز!
اگه میخواستم مخالفت کنم باید باهاش حرف می زدم... و من اصلا دوست نداشتم حتی یه کلمه باهاش صحبت کنم. یه چای ریختم و جلوش گذاشتم. سعی کردم به چشم های شیطون و صورت پر از وسوسه ش نگاه نکنم... و این کار عجیب سخت بود... چرا... چرا این پسر این قدر وسوسه برانگیز بود؟ چرا با اون لبخندهای کج و کوله ش و چشم های گود افتاده این قدر جذاب بود؟ هرچه قدر که توی صورت برادرش ملاحت و آرامش بود توی صورت این یکی شیطنت و پلیدی بود... واقعا این دو تا چطوری دو قلو بودند؟
بارمان با صدای بلندی گفت:
این دیگه چیه؟
بیاختیار سرم و بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم... این که رنگ قشنگی داشت مهم نبود... اون حس پشت این چشم ها ضربان قلبم و بالا می برد...
صدایی توی سرم گفت:
ترلان! دختر عاقل! خانوم مهندس! این قدر بدبختی که یه جفت چشم دیوونه ت کنه؟ آره؟
با بی اعتنایی روم و برگردوندم. چشم آبی که چیز خاصی نبود... خودمم داشتم! ... مردک خائن!
بارمان لیوان چای و بالا گرفت و گفت:
این چای چرا رنگ زهرماره؟
رادمان گفت:
بخور این قدر غر نزن... جو ریاست گرفتت ها!
بارمان نون رو به سمت خودش کشید و با خنده گفت:
نمی ذاری حس بگیرم که!
رویا وسط حرفشون پرید و گفت:
کی می ری؟
بارمان با تعجب گفت:
کجا؟
رویا گفت:
وقتی قرار باشه جای دانیال رو بگیری فقط مسئول این گروه نیستی... مسئول گروه های دیگه هم هستی... پس مسلما از این جای می ری.
بارمان گفت:
فعلا قراره درگیر مسئله ی تینا خانوم بشیم... باید همین جا باشم و به رادمان خط بدم... فعلا از شرم خلاص نمی شید.
رویا اخم کرد و گفت:
پس چرا داشتی وسایلت و جمع می کردی؟
رادمان پوزخندی زد و گفت:
این قدر از بارمان بعیده که اتاق رو جمع و جور کنه همه فکر کردند داره جمع می کنه که بره.
بارمان گفت:
از بس تو همه جا رو بهم می ریزی... اون وقت من مجبور می شم اتاق و مرتب کنم.
واقعا که! پوزخندی زدم... بارمان آخر آدم شلخته بود! مگه کسی هم پیدا می شد از اون بدتر باشه؟
ابروهای رادمان بالا رفت و گفت:
من؟ من همه جا رو بهم می ریزم؟ تو که...
بارمان وسط حرفش پرید. به شوخی پس سر برادرش زد و گفت:
رو حرف رئیست حرف نزن.
شوخیشوخی دعوای فیزیکیشون بالا گرفت. این می زد توی صورت اون... اون می زد توی بازوی این... نمی دونم چرا رو به رادمان کردم و بلند گفتم:
خب دیگه! نزن بابا! این معتاده جونش در می ره ها!
یهدفعه جفتشون ساکت شدند. دو جفت چشم آبی همرنگ گشاد شده بهم خیره شد. پشتم و بهشون کردم و به سمت اتاق مشترکم با رویا رفتم ولی هنوز سنگینی نگاهشون رو حس می کردم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. روی تخت نشستم و زانوم رو توی بغلم گرفتم...
آره... معتاد بود... جونش زود در می رفت...
آره... معتاد بود... زندگیش چرخه ی بین دوره ی خماری و نئشگی بود... من توی این چرخه چه جایی داشتم؟
چرا این قدر پناه و بدبخت بودم که به اون پناه بردم... به تکیه گاهی که این قدر سست بود... به مردی که این قدر پست بود...
در باز شد... می دونستم خودشه... در و بست و جلوم وایستاد... سرم به سمت پنجره بود. بارمان گفت:
از صبح تا حالا چرا این شکلی شدی؟ از چی ناراحتی؟
چرانباید بهش می گفتم؟ چرا باید عین موش خودم و پشت یه مشت بهونه ی نداشته قایم می کردم؟ شاید از پس هرکاری برنمی اومدم ولی زبونم برای زدن هرحرفی خوب می چرخید... رو بهش کردم و گفتم:
نمی دونم... از صبح تا حالا دارمبه این فکر می کنم که از چیه تو بیشتر بدم می یاد... از این که معتادی و عرضه نداری ترک کنی و این قدر ادعا داری... یا این که رئیس شدی و تمام این مدت چرت و پرت در گوشم می خوندی... یه مشت حرف قشنگ که من احمق هم فریبش رو خوردم.
دست به سینه زد. اخم کرد. سر تکون داد و گفت:
تو رو نمیدونم... ولی من از اون مسئله ی اولی که گفتی بیشتر رنجیدم... نظرت چیه که اونو انتخاب کنی؟ امیدوارم تونسته باشم توی انتخابت بهت کمک کرده باشم.
شکلکی در اوردم و گفتم:
ممنون! الان که بهش فکر می کنم می بینم استثنا این دفعه حق با تواِ.
یه دفعه داد زد:
بچه شدی! چرا این شکلی می کنی؟
سرجام صاف نشستم و گفتم:
حد خودت و بدون! من به هیچکس اجازه نمی دم سر من داد و بیداد کنه. از مردهایی که هنرشون توی قدرت حنجره و بازوشونه متنفرم...
پوزخندی زد و گفت:
باشه...تو راست می گی... من از اولش هم در موردت اشتباه کردم... فکر می کردم رویاهام به واقعیت تبدیل شده... این که بالاخره آدمی پیدا شده که وقتی صورتم و نگاه می کنه منو ببینه! نه یه معتاد اجباری رو... تنها آدمی که بفهمه بارمان به جز نیمه ی سیاه و معتادش یه نیمه ی دیگه م داره که حالا نمی گم خیلی معصوم و پاکه ولی حداقل به بدی اون یکی نیمه ش نیست.
یه زانوش رو روی تخت گذاشت و به سمتم خم شد. گفت:
توفکر می کنی من خوشم می یاد پام و بذارم جایی که امثال دانیال اونجا جولون می دادند؟ تو فکر می کنی من خوشحالم که قراره بیشتر از این مجبورم کنند جرم و جنایت کنم؟ واقعا فکر می کنی خوشم می یاد توی کثافت کاری های اون بالا بالایی ها غرق بشم؟
بازوم و گرفت و گفت:
آره؟ این طوری فکر میکنی؟ من خودم و این طور به تو شناسوندم؟ من اگه می خوام برم... اگه قبول کردم که تو و برادرم و اینجا پیش دانیال بذارم و پشت میز کثیف ریاست بشینم برای این بود که تو رو از اینجا ببرم...
سرش و با یاس و ناامیدی تکون داد و گفت:
تنهاچیزی که وقتی خماری بهم فشار می اورد بهم امید می داد این بود که اگه دارم خودم و از بین می برم در عوض دارم جون خیلی ها رو نجات می دم... این چیزیه که تا آخر دنیا هیچکس نمی فهمه... تنها رویای من این بود که فقط یه نفر... یه نفر پیدا شه که منو این قدر بدبخت نبینه... وقتی دیدم منو نگاه می کنی و به جای این که صورتت و از نفرت جمع کنی می خندی... وقتی دیدم به جای این که ازم دور شی بهم تکیه می کنی... فکر کردم تو همون آدمی... فکر کردم به عنوان کسی که هیچ وقت آرزوهاش توی این دنیا براورده نشد توی بدترین موقعیت زندگیم تنها رویام و دارم به عینیت می بینم... چه قدر اشتباه کردم...
دستشو پایین انداخت. از اتاق بیرون رفت. اعصابم بهم ریخته بود. نمی دونستم چرا ولی نمی تونستم یه جا بند شم. قبول داشتم که یه خورده گند زده بودم و تند رفته بودم. بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم... این دفعه جدی جدی داشت وسایلش رو جمع می کرد... این بار قلبم با دیدن این صحنه تو سینه فرو ریخت... دوباره دلم هوایی شده بود... توی نور قرمز برای چند ثانیه بارمان رو نگاه کردم که داشت وسایلش رو توی ساک می چپوند. گفتم:
حالا تویی که بچه شدی.
با کلافگی گفت:
هرچی!
گفتم:
تو که گفتی نمی ری!
ساک روی روی تخت انداخت و گفت:
بهونه تینا رو اوردم که بمونم و نذارم دانیال اذیتت کنه... ولی دیدم اشتباه کردم. تو با این نیش زبونت از پس خودت برمی یای.
دستی به سرم کشیدم که کم کم داشت درد می گرفت. وارد اتاقش شدم و گفتم:
خبمن... من فقط تعجب کردم که چرا تو رو به عنوان رئیس انتخاب کردند... تو از ماموریت مهمی سرپیچی کرده بودی... منطقی نبود تویی که ثابت کرده بودی بهشون وفادار نیستی رو برای این پست انتخاب کنند.
پوزخندی زد و گفت:
ازوفاداریم نبود... توی این موقعیت اونا فقط به یه نفر احتیاج داشتند که یه مقدار با سیاست تر از دانیال پیش بره. اونا منو شناختند... تو نشناختی... اونا فهمیدند که کارهای من از روی سیاسته... تو همه ی کارهای منو به حساب فریبکاری گذاشتی.
با بداخلاقی سرش و بلند کرد و گفت:
برای چی اینجا وایستادی؟... حرفات تموم نشد؟ عیبی نداره... با نصف حرفات اون اثری که می خواستی و گذاشتی...
شونه بالا انداختم و گفتم:
دیروز... قبل از این که راضیه بره اومد پیشم و گفت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسه نیست... منم به همه چیز بدبین شدم.
سرش و به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
درست می گه... حالا دیدی که ماجرای منم اون طوری که به نظر می رسید نبود؟
به سمتش رفتم و آهسته گفتم:
معذرت می خوام...
خواست زیپ ساک رو ببنده که ساک رو کنار کشیدم و گفتم:
می شه نری؟
کمرش و راست کرد و با حالت طلب کارانه ای نگاهم کرد. خجالت زده گفتم:
خب... معذرت خواستم دیگه!
با لحنی که رنجیدگی ازش می بارید گفت:
تو به خاطر حرف راضیه به من شک کردی؟... راضیه؟؟؟!!!
گفتم:
خب...آخه... حتما منظور خاصی داشت که قبل از رفتن و فرار کردن اومد و این حرف رو بهم زد. ازم بابت کارهایی که کرده بود معذرت خواهی کرد و این جمله رو گفت. منم ناخودآگاه به همه چیز مشکوک شدم. همون شب هم یه دفعه سر و کله ی محبی پیدا شد و جای تو رو با دانیال عوض کرد.
چیزی نگفت... سکوت بارمانی که هیچ حرفی رو بی جواب نمی ذاشت خیلی معنی داشت. گفتم:
نمی ری؟
انتظار هرچیزی رو داشتم جز این که... یه دفعه تغییر موضع بده و لبخند بزنه...
لبخندی پر از شیطنت زد و گفت:
آخه اگه نرم ابهتم زیر سوال می ره... پیش خودت فکر می کنی با یه حرف می تونی رفتن و نرفتن منو تعیین کنی.
ابرو بالا انداختم و با تقلید از لحن شیطنت آمیزش گفتم:
با یه حرف داشتم مجبورت می کردم بری... حالا نمی شه با یه حرفم بمونی؟
ساک و برداشت و گفت:
اگه اون یه حرف (( معذرت می خوام )) باشه... نه... نمی شه... با یه حرف بهتر چرا...
میدونستم دوباره شیطونیش گل کرده و دلش می خواد بهش ابراز علاقه کنم... ولی عمرا! اصلا روم نمی شد زل بزنم توی چشم یه پسر... اونم پسری به پررویی بارمان... و بگم دوستت دارم... عمرا! پشتم و بهش کردم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
من حرف بهتری نمی شناسم.
همین که پام و از در بیرون گذاشتم گفت:
ترلان! گفتی راضیه چی گفت؟
به سمتمش برگشتم و دوباره تکرار کردم:
گفت همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسند نیستند...
بهت زده بهم زل زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دوباره وارد اتاق شدم و گفتم:
این یعنی چی؟
ماتش برده بود... یه دفعه به خودش اومد و روی تخت نشست. اضطراب به جونم افتاد. گفتم:
بگو دیگه بارمان!
سری تکون داد و گفت:
همیشه این موضوع یه گوشه ی ذهنم بود ولی به خودم می گفتم شاید اشتباه می کنم... ولی نه... دیگه مطمئن شدم که اشتباه نیست...
قبل از این که چیزی بگم دستم و گرفت و گفت:
ما از این جا می ریم... باشه؟ خیلی زود... خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی.
دستمو فشرد. یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... به چشم های هم نگاه کردیم... دست من داغ شده بود یا اون؟... ضربان قلب اونم مثل من بالا رفته بود؟
آهسته گفت:
این قدر وحشتناکم؟ از من بدت می یاد چون معتادم؟
خواستمبگم اگه معتاد نبودی به خاطرت همه ی حد و مرزها رو زیر پا می ذاشتم ولی... زبونم نچرخید... چند دقیقه از اون لحظه ای که پیش خودم گفتم زبون من برای زدن هر حرفی می چرخه می گذشت؟ پس چرا لال شده بودم؟
دستمو به سمت خودش کشید و یه کم بهم نزدیک شدیم... آهسته گفت:
من حاضرم خیلی کارها به خاطرت بکنم ولی... نمی شه این بدی رو کنار همه ی این کارها از من قبول کنی؟
مثل خودش آهسته گفتم:
چرا نمی شه ترک کنی؟ ... چرا نمی شه بین اون کارهایی که حاضری برام بکنی این کار رو هم جا بدی؟
چیزینگفت... تو ذهنم دنبال دلیلی برای سکوتش گشتم... منو به سمت خودش کشید. بی اختیار خودم و عقب کشیدم... دیگه نتونستم سرم و بالا بگیرم. دستم و از دستش بیرون کشیدم و به سمت در رفتم. قبل از اینکه وارد راهرو بشم به سمتش چرخیدم. کنار پنجره وایستاده بود و به رنگ قرمز پخش شده روی پنجره زل زده بود. نور قرمز روی صورتش افتاده بود... نمی دونم چرا... ولی یه لحظه نه اون سیاهی های زیرچشمش و دیدم... نه جای لکه های روی بازوش رو... مردی رو دیدم که خیلی شبیه رادمان بود... اشک توی چشمم حلقه زد... زیبایی صورتش مثل زیبایی صورت رادمان بود...
ولی... دست های مرد من می لرزید... انگشت هاش و توی هم گره کرد... نمی فهمید با این بی قراری هاش چطور قلبم و ریش می کنه...
دستش و توی موهاش کرد... نمی فهمید کنار از بین بردن خودش منم نابود می کنه...
نمی فهمید وقتی از درد به بازوهاش چنگ می زنه رویاهای دخترونه م و با بی رحمی به آرزوهای محال تبدیل می کنه....
نمی فهمید دردی که توی بدنش می پیچیه در مقابل دردی که قلبم و فلج می کنه هیچه...
نمیفهمید آرامش و لذت چند دقیقه ایه بعد از این عذابش... همون وقتی که توی اون حس خوش عالم و آدم و فراموش می کنه... برای اون پایانه ولی برای من شروع آه و حسرته...
اشکم روی گونه هام ریخت... من کنارش درد میکشیدم... اون بین دردهای خودش منو گم می کرد... من عذاب می کشیدم... اون بین رنج های خودش منو فراموش می کرد... می دونستم همون وقتی که من توی رویای روزهایی ام که اون ترک کرده، اون توی سرخوشی منطقه ی فلشه ( فلش اصطلاحیه که معتادها برای توصیف دقیقه هایی به کار می برن که حس سرخوشی بعد از مصرف توشون اوج می گیره... )
من نمی تونستم کنار دردهای اونبی تفاوت بشینم... آروم به سمتم برگشت... حالا خودش و می دیدم... مردی که من و عاشق کرد... مردی که آرزومندم کرد... مردی که رویاهام و با حقیقت آتیش زد...
با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من... نمی تونم... نمی تونم از کنارش رد شم...
آهسته به سمتش رفتم... بی اختیار بودم... دیگه دلم حرف نمی زد...ولی اون بود که به جای مغزم به پاهام دستور می داد که راه برم...
کنارش ایستادم... دیگه اراده ای نداشتم... دستم و دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
کسی رو ندارم که دردم و پیشش برم... ناچارم از تو به خودت پناه بیارم...
دستشو دور کمرم حلقه کرد... سکوت کنارمون مویه می کرد و بیشتر دلم و می فشرد... منو محکمتر توی بغلش کشید... آروم توی بغلش تابم می داد... دست نوازش پشتم می کشید... که گریه نکنم... به خاطر بدی های اون اشک نریزم...
نه... نمی تونستم از بدی هایش بگذرم.... نمی تونستم خودم و به سیاهی هاش بسپرم... من تحمل غرق شدن توی سیاهی ها رو نداشتم...
چشمامو روی هم گذاشتم... توی دنیایی غرق شدم که اون از گذشته اومده بود و حد و مرزی برای دوست داشتن نبود... سدی برای دلدادگی نبود... ولی قرمزیه نوری که از پنجره روی چشمام می تابید حتی از پشت پلک های بسته یادم می انداخت که این رویا هم مثل رویاهای دیگه کنار اعتیاد اون به باد می ره... به باد...