15-09-2014، 10:16
قسمت 18
در زدم. صدای زخمی بارمان و شنیدم که کاملا نشون می داد بی حوصله ست:
کیه؟
آهستهدر و باز کردم و وارد اتاق شدم. پنجره ی اتاقش و مثل اتاق های دیگه با رنگ قرمز پوشونده بودند. نور خورشید که به پنجره می خورد رنگ اتاق سایه ای از قرمزی می گرفت. گفتم:
می شه بیام تو؟
روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید. نیم خیز شد و گفت:
والا تو همین الانش هم توی اتاقی!
چیزینگفتم. نگاهی به در و دیوار اتاقش کردم. کامپیوترش و روی زمین بود و معلوم بود از زمان اسباب کشی تا به اون روز دست نخورده. اتاقش مثل همیشه شلوغ و بهم ریخته بود.
سیگارش و خاموش کرد. از روز قبل تا به اون موقع با هم حرف نزده بودیم. گفتم:
خواستم بگم رادمان حالش بهتره... و... نیازی نیست نگرانش باشی.
روی تخت نشست. دستی به گردنش کشید و گفت:
برای چی کمکش می کنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
خب... اون کس دیگه ای رو نداره... از طرفی... دلم براش می سوزه که این طوری معتادش کردن.
بارمان سر تکون داد ولی چیزی نگفت. نمی دونستم چطور باید سوالی که عین خوره به جونم افتاده بود و می پرسیدم... من منی کردم و گفتم:
راستش... دیروز از یکی حرف زدی به اسم محبی...
بارمان گفت:
رئیس دانیاله...
آهسته گفتم:
فکر می کردم رئیس بانده...
نگاهی بهم کرد. گفت:
چرا عین طلب کارها بالای سرم وایستادی؟ بیا بشین!
با فاصله ازش روی تخت نشستم. در حالی که با ته مونده های سیگار توی جاسیگاری بازی می کرد گفت:
ساختاراین باند مثل یه هرم می مونه... یه نفر توی قله ست که عقل کله. با زیرکی خاصی همه چیز و مرتب کرده. همه به اسم رئیس می شناسنش... شرط می بندم دانیال که چه عرض کنم! محبی هم تا حالا ندیدتش.... گروه ما تو قاعده ی این هرمه... چند تا گروه دیگه مثل ما هم هستن که این جایگاه و دارن. رئیس ما دانیاله... رئیس دانیال محبیه... می فهمی چطوریه؟ خیلی از کسایی که با اینا همکاری می کنند در واقع آزمایشی هستن یا برای یه دوره ی کوتاه مدت باهاشون همکاری دارند. سایه یه کسی بود مثل الان من... همچین جایگاهی داشت. متوجه شد که زیبایی رادمان می تونه برای یه سری از ماموریت ها به دردش بخوره. برای همین آزمایشش کرد... بعد قبول کرد که منم وارد ماجرا بشم... اون زمان دانیال همکار ما بود... سایه رئیسمون بود و رئیس اونم محبی بود... یعنی محبی سمت الان دانیال و داشت.
با اطمینان گفتم:
و اینا هیچ کدوم هیچ ربطی به مواد مخدر نداره!
بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت:
درسته!ولی اون روزی که بحث مواد و پیش کشیدم قصدم این نبود که بهت دروغ بگم... باند ما شناخته شده ست ... ولی نه به کار اصلیشون... به قاچاق مواد... سال هاست پشت نقاب مواد مخدر قایم شدن. اگه به پلیس در مورد همکاری اجباریت با باند مواد مخدر بگی و مشخصات این گروه و بدی باورت می کنند ولی بعید می دونم تونسته باشند چیزی در مورد کار اصلی گروه فهمیده باشند.
گیج شده بودم. پرسیدم:
برای چی ازم خواستن که توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی کمک کنم؟ من فکر می کردم می خوان از راه دریا مواد قاچاق کنند.
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم....
با بی قراری پرسید:
پس چرا نظرشون عوض شده و دیگه نمی خوان که راننده شون باشم؟
بارمان دوباره گفت:
نمی دونم...
پرسیدم:
پس از رادمان چی می خوان؟
بارمان لبخند تلخی زد و گفت:
بزرگترین ماموریتی که داشتن رو!
قلبم از هیجان به تپش در اومد. پرسیدم:
و اون ماموریت چیه؟
بارمان به چشمام نگاه کرد... بدون هیچ شیطنتی... بدون هیچ وسوسه ای... کمی با نگرانی... آهسته گفت:
این که به وسیله ی اون جنگ داخلی راه بندازن!
=========
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. با ناباوری گفتم:
نه!... یعنی چی؟
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
من گیج شدم...
بارمان که داشت با ته مونده های سیگار بازی می کرد گفت:
می دونی مزدور به کی می گن؟
شونه بالا انداختم و به حالت پرسشی گفتم:
کسی که پول می گیره تا یه کار نادرست انجام بده؟
بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت:
کار ما اینه...
هیچی نگفتم... فقط بهش زل زدم. تو ذهنم گفتم:
مواد این وسط چی بود؟
بارمان گفت:
وقتیکسی می خواد به خاطر اهداف یا اختلاف ها و مشکلاتش یه کسی رو از سر راهش برداره به باند ما پول می ده تا این کار و براش بکنیم... به دلایل مختلف... از سیاست گرفته تا مسائل شخصی...
پرسیدم:
چرا خودشون و پشت یه باند مواد مخدر قایم کردن؟
بارمان اخم کرد و گفت:
مطمئننیستم... رویا می گفت اون اوایل کارشون مربوط به مواد بود... یه گروه کوچیک داشتن که اونا سر مخالف هاشون و آدم هایی که براشون خطرساز بودن و زیر آب می کردن. جرقه ی تغییر کارشون زمانی خورد که یه باند قاچاق کالا بهشون پول زیادی داد تا یکی از رقیب های چندین و چند سالشون و حذف کنند... بعد یه مدت این شد کار اصلیشون... می دونی... آدم کشتن... ترور کردن... مثل خرید و فروش مواد مخدر نیست... خیلی زود توی این کار لو می ری... این باند هم به خاطر مخفی کاری های حرفه ایش تا حالا دووم اورده... هیچ کدوم از اعضای رده پایین گروه... مثل اون وقت های من و رادمان... نمی دونند دارند برای کی کار می کنند. یه مشت دروغ در مورد همون باند قدیمی مواد به خوردشون دادند. برای همین اگه گیر پلیس بیفتن، چیزی دستگیر پلیس نمی شه... از طرف دیگه... مهارت خوبی توی جمع کردن اطلاعات دارند... جاسوس های زیادی دارند...
کم کم داشتم احساس سردرد می کردم. دستم و بالا اوردم و بارمان ساکت شد... چشمام و بستم و گفتم:
می خوای بگی اون قدر حرفه ای هستن که هنوز کسی درست و حسابی از کارشون خبر نداره؟
بارمان خنده ی تلخی کرد و گفت:
من چند ساله این جا برده و اسیرم... از دنیای بیرون چیزی نمی دونم... ولی... این طور حدس می زنم.
سرم و پایین انداختم. یه لحظه یاس و ناامیدی تمام وجودم و گرفت. بارمان متوجه شد و آهسته گفت:
ناامید شدی... نه؟
آهی کشیدم و گفتم:
توی این که تا ابد کارشون ادامه پیدا نمی کنه شکی نیست... ولی می ترسم مجبور شم تمام دوران جوونیم و اینجا بگذرونم...
سعی کردم فکر خودم و منحرف کنم. با لحنی که غم و ناراحتی ازش می بارید گفتم:
خب... می گفتی... ماجرای جنگ چیه؟ شما از کجا در موردش فهمیدید؟ چه ربطی به رادمان داره؟
بارمان با دقت به صورتم نگاه کرد... انگار می خواست احساساتم و از توی صورتم بخونه. منم بی اختیار نگاهم و ازش دزدیدم. گفت:
یه حدسه...
نفس راحتی کشیدم... پس فقط حدس بود... توی قلبم یه حس آرامش خیلی خوب حس کردم. بارمان ادامه داد:
یه حدس که پشتش یه کم مدرک وجود داره.
بلافاصله اون حس خوب پودر شد... بارمان گفت:
رویاقبلا برای گروه های بالاتر کار می کرد... می گفت که مامور بوده یه سری اطلاعات در مورد M4 carbine و نمی دونم MK43 و FN SCAR و M4E2 و AT -4 و FN 303 و M590 و MP4N در بیاره...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
می شه یه جوری حرف بزنی که منم سر در بیارم؟ اینایی که می گی چی هست؟ مدل گوشیه؟
بارمان زیر خنده زد و گفت:
مدل گوشی؟ اینا اسلحه ست.
قلبم توی سینه فرو ریخت. بارمان خنده ش و جمع کرد و گفت:
ولی یه اتفاقی برای رویا افتاد و منتقلش کردن به گروه ما...
با کنجکاوی پرسیدم:
چی؟
بارمان گفت:
اینجاهرکسی که بهش تهمت بخوره رو می اندازن گروه های پایین... به رویا هم تهمت جاسوسی زدند... هرچند که نتونستند دلیلی برایش بیارن... این موضوع فقط باعث شد که حذفش نکنند... انداختنش این پایین که برای یه گروه بی اهمیت مثل ما کار کنه.
با ناراحتی گفتم:
پس یعنی می خوان اسلحه وارد کنند؟ برای چی باید بخوان همچین کاری بکنند؟ چی بهشون می رسه.
بارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
خیلیچیزها! وقتی یه جنگ توی یه کشور راه بیفته به نفع خیلی ها می شه... محتکرها... قاچاق چی های کالا... قاچاق چی های سوخت... حتی توی اوضاع جنگ و اون شلوغ پلوغی کار و بار قاچاق چی های انسان هم بهتر می شه. توی جنگ یه سری آدم از خود گذشته جونشون و وسط می ذارن که من و تو بهتر زندگی کنیم... یه سری هم هستند که از شلوغی ها برای تلکه کردن مردم و پول در اوردن استفاده می کنند... طوری که نمی تونی پیش خودت تصمیم بگیری این آدم های سوء استفاده چی بدترند یا آدم هایی که به سرزمینت حمله کردند... این وسط خیلی چیزها به نفع خیلی ها می شن... و اون خیلی ها به این باند قدرت می دن تا این زمینه رو به وجود بیارند.
تازه یه چیزهایی داشت برایم روشن می شد. سر تکون دادم و گفتم:
برای همین به پژمان هم احتیاج دارند... حالا... رادمان این وسط چی کاره ست؟
بارمان سرش و پایین انداخت... سکوتش طولانی شد... با کنجکاوی نگاهش کردم... آهسته گفت:
اینباند برای وارد کردن اسلحه هایی که لازم داشت تونست رد یه سری از قاچاق چی های اسلحه رو بگیره ولی نتونست راضیشون کنه که همکاری کنند... این وسط با سرویس های اطلاعاتی خوبی که داشتند متوجه شدند که یکی از این آدم ها یه زن ایرانی و یه دختر داشته که چند ساله ازشون فاصله گرفته ولی با کارهایی که غیر مستقیم برای دخترش می کنه و پول هایی که به حسابش می رسه نشون می ده که همچین هم بهش بی علاقه نیست... ایران زندگی نمی کنند ولی هرچند وقت یه بار برای سرکشی به اموال و دیدن فامیل هاشون این طرفا می یان... یه مشکل بزرگ که داشتند این بود که چند سال پیش یه سری پسر جوون توی ایران که دیده بودند این مادر و دختر وضع مالی خوبی دارند، براشون نقشه کشیدن که ازشون اخاذی کنند. برای همین دختره رو می دزدن و خدا می دونه چه بلاهایی سرش اوردند که دختره از اون به بعد از هرچی پسر ایرانیه فاصله گرفت و متنفر شد. با این که فقط چهارده سالشه و آمارش و دارند که خیلی هم سربه راه نیست ولی محل به پسرهای ایرانی نمی ذاره. راستش یکی از روش های گروه ما اینه که وقتی با بابای کسی کار دارند برن سراغ دخترش... یه پسری رو از گروه بفرستن که با دختره دوست شه و کار گروه و پیش ببره... از گروگان گیری گرفته تا دزدیدن... هرچی... این نقشه رو برای تینا... همین دختره کشیدن ولی مشکلشون این بود که تینا یا فکر می کرد چون توی ایران زندگی نمی کنه خیلی باکلاس و خاصه و پسرهای ایرانی در حدش نیستن... یا از اون ماجرا خاطره ی بدی داشت. برای همین هرکاری کردند نتونستند هیچ کدوم از پسرهای مورد نظرشون که بهشون اعتماد داشتند و بهش نزدیک کنند... پیدا کردن یه آدم خارجی و انجام دادن این کار توی خارج کشور هم به این آسونی نیست چون این باند این ارتباطاتی که توی ایران داره رو توی خارج نداره. این شد که شانسشون و با من امتحان کردند که اون موقع توی همین گروه بودم و یه روز خودم و خالصانه بهشون سپرده بودم... منی که کلی هم برای تحت فشار گذاشتنم وسیله داشتند... برای همین خیلی ساده دختره رو توی ف.ی.س.ب.و.ک. با یه اکانت جعلی از من اَد کردند... و از شانس بد من ظاهرا دختره ازم خوشش اومد.
پوفی کرد... سری به نشونه ی تاسف تکون داد و ادامه داد:
رابطهمون تحت نظر رئیس گروه به صورت اینترنتی ادامه پیدا کرد... از این رابطه ی اینترنتی فهمیدند که می تونند از من استفاده کنند که توی یه موقعیت مناسب از نزدیکی من به دختره استفاده کنند و باباش و تحت فشار بذارند.
دوباره گیج شده بودم. پرسیدم:
چرا لقمه رو دور دهن می پیچن؟ خب گروگان بگیرنش و کار و تموم کنند. چرا حتما باید یه پسر با دخترهایی که مد نظرشونه دوست بشه؟
بارمان لبخندی زد و گفت:
اگه این گروه می خواست این قدر بی احتیاط باشه که الان از هم پاشیده بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
یادت رفته وسط خیابون و جلوی چشم اون همه آدم سروان و کشتند؟ به نظرم خیلی بی احتیاط تر از این حرف ها هستند.
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمیدونم منظورشون از این کار چی بوده ولی... مطمئن باش می خواستند یه پیامی بفرستند.... اما در مورد چیزی که پرسیدی... وقتی یه دختر با یه پسر دوست می شه... اونم یه دختر کم سن و سال... سعی می کنه این موضوع رو از خیلی ها مخفی کنه... مسلما نمی ره به مامانش بگه امشب دارم با دوست پسر جدیدم بیرون می رم. در عوض یه چیزی می گه که مامانش و بپیچونه. بعضی وقت ها کیس هایی که مد نظرمون هستن خیلی ازشون محافظت و مراقبت می شه. خودشون هم اینو می دونند... ولی وسوسه ی دوست شدن با یه پسر خوش قیافه باعث می شه خودشون این مرزهای محافظتی و دور بزنند. این طوری طعمه ناخودآگاه با ما همکاری می کنه... خودش سعی می کنه پنهون کاری کنه... خودش سعی می کنه یه سری چیزها رو مخفی کنه... کاری که در غیر این صورت کار ما می شه. در ضمن این طوری اون پسری که از گروه مامور شده این کار و بکنه می تونه اطلاعاتی رو از خانواده ی دختره به دست بیاره... حتی ممکنه پاش به خونه شون هم باز شه. این که کسی رو با دوز و کلک و همکاری خودش بکشونی به محلی که می خوای زندانیش کنی خیلی حرفه ای تره تا این که جلوی چشم مردم به زور سوار ماشینش کنی یا سر راه مدرسه بدزدیش...
گفتم:
ولی ممکنه پلیس بعدا بتونه رد این دوستی و بگیره و اون پسره رو پیدا کنه.
بارمان لبخندی زد و گفت:
تویاین مورد دو تا حالت داریم. یا کسی که مد نظرمونه که خانواده ی خودش سابقه ی خرابی دارند جلوی پلیس... مثل تینا که باباش اون طوریه... یا کسی که مثلا باباش وکیله یا پلیسه و باند می خواد باهاشون مبارزه کنه که در اون صورت از این روش استفاده نمی کنند و با سیاست بیشتری پیش می رن... یادمه که در مورد یکی از پسرهای همین گروه یه چیزی شبیه این موردی که گفتی پیش اومد... دوست های دختره در مورد این پسره به پلیس گفتند... یادته بهت گفتم که این گروه سرویس های اطلاعاتی خوبی داره؟ قبل از این که دست پلیس به پسره برسه خودشون کلکش و کندند. یه چیزی رو در مورد این باند یادت باشه... این آدم ها هیچ وقت احتیاط و کنار نمی ذارن... وقتی به کسی اجازه می دن که باهاشون همکاری کنه حتما ازش آتو می گیرن... یا این که آدم های خودشون و دور و بر طرف می ذارن... کسایی که اون آدم نمی تونه هیچ وقت فکرش رو بکنه که بهش خیانت کنند... مثل راضیه و کاوه که مثل دستگاه ضبط و پخش می مونند.
و با صورتش شکلکی در اورد. داشتم از کنجکاوی می مردم. برای همین دوباره گفتم:
ماجرای رادمان چیه؟
بارمان گفت:
میگم بهت... می دونی... من آدم خوبی نیستم... حتی قبل از این که وارد این گروه بشم هم خوب نبودم... ولی این قدرها هم بی شرف نیستم که جون یه عالمه آدم و به خاطر منافع دیگرون به خطر بندازم... من نمی خواستم باعث و بانی این جنگ باشم... قبل از ماموریت اصلیم که در مورد تینا بود یه ماموریت فرعی ولی مهم بهم دادند. چند وقتی بود با پسر یکی از درجه دارهای ارتش دوست شده بودم و مثلا رفیقش بودم. مخصوصا اون ماموریت و خراب کردم تا بی اعتمادشون کنم... خودم و برای همه چیز هم آماده کردم... حتی برای مردن... ولی... اونا منو انداختن توی یه اتاق و برای یه مدت نگهم داشتند... بهم هروئین تزریق کردند... می دونی... شصت میلی گرم هروئین در روز می تونه آدم و در عرض دو هفته معتاد کنه... نشونه های ترکش هم بعد از مصرف نکردن بعد از چهل و هشت ساعت شروع می شه و تا ده روز طول می کشه... بهم تزریق می کردند... سه چهار روز بدون مواد ولم می کردند... خوردم کردند... بعد هم با این اعتیاد ولم کردند.... به چیزی که می خواستند رسیدند... کسی که هروئین مصرف می کنه تا وقتی مواد بهش برسه رام و مطیعه... اونا منو با این کارشون از بین بردند... بعد سراغ برادرم رفتند... کسی که قبلا هم باهاشون همکاری می کرد... کسی که از منم خوش قیافه تر بود...
سیگاری روشن کرد... فهمیدم عصبی شده. پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
میدونستم اگه تسلیم سایه نشه می کشنش... همیشه دنبال یه فرصت بودند که حذفش کنند... اون منو می شناخت... سایه و دانیال و می شناخت... محبی رو می شناخت... سال ها قبل هم ثابت کرده بود که هیچ رقمه حاضر به همکاری خالصانه باهاشون نیست. دیگه نمی دونستم باید نگران برادرم باشم یا کشورم... من کنار کشیدم که اون آدمی نباشم که این کارو می کنه ولی اونا با انتخاب برادرم بیچاره م کردند... با این حال دعا می کردم که سایه بتونه رادمان و متقاعد کنه که با ما همکاری کنه... که خوشبختانه با اون ذات پلیدش و تبحر خاصش توی صحنه سازی قتل تونست رادمان و بکشونه اینجا...
با این که فکر می کردم این حرف ممکنه احساسات بارمان جریحه دار کنه پرسیدم:
چرا تو رو نکشتند؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
شنیدیاون روز دانیال چی گفت که! من این جا زاپاسم... اگه رادمان بلایی سرش اومد از من استفاده می کنند... احتمالا نتونستند یه جانشین مورد اعتمادتر پیدا کنند. اینم از مزایای مشکل پسندی تینا خانومه.
سرش و بلند کرد و گفت:
تو چی؟ تو یه کم از خودت بگو...
بی اختیار لبخندی زدم... سرم و پایین انداختم... به انگشت هام نگاه کردم. آهسته گفتم:
من چیزی ندارم که بگم... یه عالمه چیزهای معمولی...
بارمان اخم مصنوعی و بامزه ای کرد و گفت:
من این همه حرف زدم... تو نمی خوای هیچی بگی؟... من منتظر شنیدن همون چیزهای معمولیم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
یهزندگی ساده... به اندازه یه زندگی معمولی بی هیجان... اون قدری که به خاطر یه خورده آدرنالین بدون تصدیق پامو روی گاز می ذاشتم و ویراژ می دادم... یه زندگی بی دردسر... یه آدم خوشبخت که هیچ مسئولیتی نداشت... زندگی من مثل مال تو تعریف کردنی نیست...
بارمان لبخندی زد و گفت:
آره... خوشبختی رو که تعریف نمی کنند... همه ی داستان ها در مورد بدبختی هاست... مثل داستان زندگی من...
تویسکوت نگاهش کردم... خیلی با دقت... چین های ریز کنار چشماش و تو دلم شمردم... محو شکستگی ابروش شدم... همه چیزهایی که هر روزی که می گذشت بیشتر از قبل برام عزیز می شد...
نگاهم روی دستش سر خورد... دستاییبا اون انگشت های کشیده که لرزش خفیفش و نمی تونست ازم مخفی کنه... و اون خال کوبی که معنیش و نمی فهمیدم... و... جای لکه های سیاه و آبی روی بازوش... چیزی که منو از خواب و رویا بیرون می اورد... لکه هایی که قلبم و می فشرد... یادم می اورد کسی که جلوم نشسته کیه...
آهسته گفت:
برو...
سرمو بلند کردم... خواستم چیزی بگم که متوجه شدم دوباره داره به فین فین می افته... قلبم از درد مچاله شد... رویای نیمه ی گمشده م توی ذهنم شکست و هزار تیکه شد... مردی که جلوی من نشسته بود معتاد بود... کسی که به خاطر دو گرم پودر سفید می تونست همه چیز و فراموش کنه... خودشو... منو...
ازجام بلند شدم... با ناراحتی وصف ناپذیری که هر لحظه بیشتر می شد به سمت در رفتم... دستگیره رو تو دستم گرفتم... مکثی کردم و به سمتش برگشتم... توی هاله ای از نور قرمز اتاق نگاهش کردم... سرش و بیین دستاش گرفته بود... بعد با بی قراری دستی به قسمت تراشیده ی سرش کشید... گفتم:
به خاطر دودقیقه ی فراموشی خودت و از بین می بری؟ ... بارمان... این فقط یه خوشی کوتاه مدته... یه چیزهایی هستن که تا ابد با آدم می مونن و آروم آروم روحش و آزار می دن... بعضی دردها هیچ وقت قرار نیست آروم بگیرن... مثل درد از دست دادن یه برادر...
سری تکون داد و گفت:
همه ش به خاطر اوننیست... به خاطر اینه که... می خوام خودم و فراموش کنم... خودم و از بین ببرم... من یه آدم معتاد خلاف کار اضافیم... هر شب پیش خودم تصمیم می گیرم که خودم و از دیدن فردا محروم کنم و شر خودم و بکنم... ولی وقتی که جرئتش و پیدا می کنم یه چیزی تو زندگیم پیدا می شه که دلم و به این دنیا خوش می کنه... یه چیزی که منو به این دنیا وصل می کنه...
فکر کردم منظورش رادمانه... آهسته گفتم:
رادمان خوب می شه... نگران نباش...
از همون فاصله به چشمام زل زد و گفت:
من از رادمان حرف نمی زدم...
چیزیتوی نگاهش بود که نه رنگی از اون وسوسه داشت و نه نشونی از اون شیطنت... چیزی که سرخی چشماش و آبریزش بینیش کم رنگش می کرد ولی محوش نمی کرد... چیزی که می دونستم اگه به زبون بیاره تمام مرزهای مقاومت و تحملم و از بین می بره...
آهسته گفت:
برو...
سرم و پایین انداختم... بیرونرفتم و در اتاق و بستم... نمی دونم چرا بغض کرده بودم... چشمام و روی حسی که روز به روز اوج می گرفت بسته بودم... نمی خواستم مردی رو ببینم که پشت سیاست هاش ناامیدی از خودش ، پشت حرف های مقتدارنه ش ضعف و پشت سایه ی حمایتش فقط و فقط سیاهی بود... آره... من دوست داشتم چشمام و ببندم... می خواستم با چشم های بسته اسیر وسوسه ی نگاهی بشم که دوست داشتم فقط شیطنتش و ببینم...
******
صدای محکم تق تقی که به در می خورد و شنیدم. پرسیدم:
چی شده؟
رادمان با بداخلاقی گفت:
باز کن این درو! می خوام بیام بیرون.
پرسیدم:
کجا؟
رادمان با عصبانیت گفت:
دستشویی رفتن هم جرمه؟
درو باز کردم. چشمم به ظاهر آشفته ی رادمان افتاد. موهاش به هم ریخته بود. همون جایی که وایستاده بود به خودش می پیچید. دستاش می لرزید و پاهاش و به شدت با حالت عصبی تکون می داد. تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:
چیه؟ چرا داری این طوری نگاهم می کنی؟ اگه حالت ازم بهم می خوره نگاه کن... کی ازت خواسته وایستی اینجا کیشیک بدی؟ برو رد کارت!
می دونستم عصبیه ولی با این حال بهم برخورد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
برو... زودم بیا!
سریعبه راه افتاد و تنه ای بهم زد. سعی کردم عصبانیتم و کنترل کنم. دیدم بارمان داره از دور نگاهم می کنه. سری به نشونه ی تاسف تکون داد. بهم نزدیک شد و گفت:
بهت گفتم نمی تونه... آخه دختر! توی کلینیک ترک اعتیادبا کلی قرص و دارو و مراقبت اینا رو ترک می دن تازه بعد چند ماه دوباره شروع می کنند به مصرف کردن... فکر می کنی هروئین مثل نقل و نباته که دو روز بندازیش تو دهنت و بگی به به چه چه! و فردا هم بندازیش کنار؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
خودت و توجیح نکن!... می تونه... چهار روز گذشته... باید این چند روزی که مونده رو هم دووم بیاره.
رویا به سمتمون اومد و گفت:
ماجرا چیه؟
و با حالتی مشکوک به من و بارمان نگاه کرد. با سر به انباری اشاره کردم و گفتم:
ترک کردن رادمان!
بارمان گفت:
به خدا اگه بلایی سر داداشم بیاد...
رویا گفت:
اگهترک نکنه ممکنه سرش بلا بیاد... یه کم منطقی باش... این قدر احساساتی نباش... ترک کردن به نفعشه... یادته چه قدر تصمیمش برای ترک کردن قرص و محکم بود؟ حتی یادمه وقتی حالت های خماریش شروع شده بود بازم سر حرفش بود. اگه برای نجات برادرت کاری نمی کنی حداقل بذار خودش یه کاری کنه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
شمادو نفر متوجه نمی شید که چطور استخوون درد آدم و از زندگی سیر می کنه... انگار همه ی عضلات بدنتون و آتیش می زنن... آدم از کلافگی و درد نمی دونه باید چی کار کنه... اصلا درک نمی کنید چه قدر سخته.
رویا همون طور که به سمت پله ها می رفت گفت:
اونی که متوجه نمی شه تویی... یه جوری توی اون دوران ترسوندنت که جرئت نداری به ترک کردن فکر کنی.
بارمان یه دفعه صداش و بلند کرد و گفت:
کی؟ من؟ من ترسیدم؟
رویا به چشم های بارمان زل زد و گفت:
دروغ می گم؟
با کلافگی سرم و چرخوندم... در دستشویی باز بود.
قلبمتوی سینه فرو ریخت. سریع به سمت دستشویی دویدم. در و تا ته باز کردم و سرک کشیدم. خبری از رادمان نبود. قلبم توی دهنم اومده بود. یه لحظه ترسیدم... کجا رفته بود؟ نکنه می خواد بلایی سر خودش بیاره! هل کردم. دوباره توی دستشویی سرک کشیدم. با صدای بلند گفتم:
نیست!
بارمان و رویا هنوز داشتند بحث می کردند:
_ تو می خوای اونم مثل خودت معتاد و بدبخت نگه داری.
_ به تو مربوط نیست... تویی که تجربه ش نکردی نمی فهمی.
_ داری دستی دستی برادرت و می ندازی تو چاه.
_ من فقط نمی خوام آسیب ببینه... می فهمی این طوری ترک کردن چه قدر خطرناکه؟
_ اون وقتی مواد مصرف نمی کرد و عقلش سر جاش بود این ریسک و قبول کرده بود.
خودم و بهشون رسوندم و داد زد:
نیست... رادمان نیست!
یهلحظه هر دو تا با تعجب نگاهم کردند. بلافاصله بارمان به خودش اومد و به سمت انبار دوید. رویا به سمت اتاق خودش رفت و من به سمت اتاق بارمان دویدم. چشمم به رادمان افتاد و نفس راحتی کشیدم.
یه دفعه متوجه شدم داره چی کار می کنه. داشت زیر تشک و می گشت. از خشم دستام و مشت کردم و به سمتش رفتم. بازوش و کشیدم و گفتم:
چی کار داری می کنی؟ این بود ترک کردنت؟
دستشو محکم از دستم بیرون کشید و با صدای بلندی گفت:
دست بهم نزن... به تو ربطی نداره... هر غلطی که بخوام می کنم.
بلند صدا زدم:
بارمان! رویا... بیاید اینجاست!
بارمان سریع خودش و به ما رسوند. با تعجب به رادمان که با عصبانیت به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشید نگاه کرد و گفت:
داری چی کار می کنی؟
رادمان از روی تشک پایین اومد و با اخم های توی هم گفت:
سهم من کو؟
بارمان با خنده گفت:
کشیدم همشو!
یه دفعه رادمان داد زد:
تو غلط کردی!
بارمان خنده ش و جمع کرد و گفت:
یه کم برات کنار گذاشتم... بیا بریم توی انبار... اونجا دور از چشم این دوتا فوضول بهت می دمش...
من و رویا که تازه از راه رسیده بود بهش چشم غره رفتیم. بارمان بازوی رادمان و گرفت و گفت:
بیا بریم داداش گلم.
رادمان دستش و از دست بارمان بیرون کشید و گفت:
همین جا! بیارش اینجا...من توی اون سوراخ برنمی گردم.
بارمان دوباره بازوی رادمان و گرفت و گفت:
بیا بریم اونجا...
رادمان محکم دستش و کشید و با عصبانیت داد زد:
این قدر بهم دست نزن... خودت کشیدی حالیت نیست من چه حالی دارم.
گفتم:
ببین... فردا روز پنجمه... زمان ترک بین پنج تا ده روزه... شاید فردا همه ش تموم شه... یه کم دیگه طاقت بیار.
یه دفعه به سمتم خیز برداشت و داد زد:
منو ببین! به نظرت من تا فردا خوب می شم؟ آره؟ فکر می کنی بچه م که با دو تا جمله ی قشنگ و وعده وعید خام شم؟
یه گام به سمتم برداشت و انگشت اشاره ش و به سمتم گرفت و گفت:
دست از سرم بردار... فهمیدی؟ ولم کن...
یهآن ازش ترسیدم. عقب عقب رفتم و با التماس به بارمان نگاه کردم. بارمان دوباره بازوی رادمان و کشید. یه دفعه رادمان قاطی کرد. برگشت و با مشت توی سینه ی بارمان زد و داد زد:
دست از سرم بردار.
بارمان عقب عقب رفت.با تعجب به جای مشت رادمان نگاه کرد... سرش و بلند کرد و با ناباوری به رادمان زل زد. کم کم شعله ی خشم تو چشماش زبونه کشید. صدایش و بالا برد و گفت:
منو می زنی؟ چته؟ وحشی شدی!
چنگی به یقه ی رادمان زد و گفت:
بیا برو تو همون اتاق... اون قدر اونجا می مونی تا آدم بشی... رو من دست بلند می کنی؟
رادمان برادش و هل داد و گفت:
تا بیشتر از این وحشی نشدم سهم منو بده.
بارمانکمرش و گرفت و اونو از اتاق بیرون کشید. رادمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. من یه گوشه وایستاده بودم و با تاثر نگاهشون می کردم. رادمان داد زد:
ولم کن... عوضی... خودت می کشی و بساطت به راهه اون وقت جلوی منو می گیری؟
بارمان برادرش و به سمت انبار هل داد و گفت:
آره...من این شکلیم... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش و بکنی عوضیم... سهمتم می خوام بالا بکشم... برو توی اون انبار تا اون روم و بالا نیوردی... جنبه ی کشیدن و نداری.
رادمان به سمت بارمان حمله کرد. بارمان محکم به سمت عقبهلش داد و سریع در انبار و بست. دستگیره رو محکم به سمت داخل بیرون نگه داشت و داد زد:
ترلان ... بجنب!
به خودم اومدم. سریع کلید و دراوردم و در و قفل کردم. رادمان محکم به در می زد و ناسزا می داد. بارمان که به شدت عصبی به نظر می رسید دستی به پیشونیش کشید و گفت:
یعنی می تونه دووم بیاره؟
رویا پوزخندی زد و گفت:
به نظر من که حالش خوبه... زیادی هم خوبه...
بارمان با انگشت به سرش زد و گفت:
اینجا رو از دست داده!
من با امیدواری گفتم:
شیش روز دیگه تموم می شه.
رادمان هنوز داشت از اون طرف فحشمون می داد. بارمان با عصبانیت لگدی به در زد و گفت:
ساکت! اگه بیشتر از این حرف بزنی از غذا هم خبری نیست!
یه کم فکر کرد و گفت:
از دستشویی هم همین طور!
وبا اعصاب خوردی به سمت طبقه ی پایین رفت. من و رویا نگاهی بهم کردیم. شونه بالا انداختم و خواستم به سمت طبقه ی پایین برم که رویا دستم و گرفت و گفت:
یه لحظه بیا... کارت دارم.
دنبالش رفتم و وارد اتاق خودمون شدیم. در و بست و گفت:
دیدی؟
با ناراحتی گفتم:
نکنه توام نمی خوای بذاری رادمان ترک کنه!
رویا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
من دقیقا می خوام بذارم رادمان ترک کنه... ولی... اون چیزی که الان دیدی اون روی یه آدم معتاد بود...
یه قدم به سمتم برداشت. صداش و پایین اورد و گفت:
میفهمم که از بارمان خوشت اومده... ولی... یادت نره که اون یه آدم هروئینیه... گول این حرفا رو که می گن معتاد یه بیماره رو نخور... این بیمار وقتی بهش نرسه دیگه نه خانواده حالیش می شه... نه احترام... و نه حتی عشق!
قلبم توی سینه فرو ریخت. رویا نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
چشمات و باز کن... قشنگ ببین داری با سر وسط کدوم ماجرا می ری... آخه دختر تو توی بارمان چی دیدی؟
سریع انکار کردم و گفتم:
چی داری برای خودت می گی؟
نمی دونم چرا قلبم به تپش در اومده بود. رویا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
یعنیاین قدر شوتم که از حواس پرتی هات و نگاه هایی که زیرزیرکی به بارمان می کنی نفهمم؟ ترلان! لیاقت تو این بود؟ یه مرد معتاد؟ یه خلاف کار؟ یادت رفته از کدوم خانواده می یای؟ بابات قاضی بود... مگه نه؟ حد تو این بود؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونی چیه؟ شرایط آدم ها و احساساتشون و می سازه... منم الان توی این شرایط یه آدمیم که مرتکب قتل شدم... منم خلاف کارم.
رویا با ناباوری سر تکون داد و گفت:
یعنی این قدر زود می خوای عقل و منطق و بذاری کنار؟
چرابی خودی از بارمان طرفداری می کردم؟ رویا راست می گفت... اگه به بارمان هم مواد نمی رسید می شد عین رادمان... همون طور پرخاش گر و عصبی... اگه رادمانی که اون قدر با شخصیت و مودب بود این طوری شده بود بارمان که از اون هم بدتر بود!
حرف های رویا بدجور اذیتم می کرد. رویا گفت:
قبلاز این که بهش وابسته بشی ولش کن... خوب تو چشماش نگاه کن... به جای این که جادوی چشماش بشی چین و چروک و سیاهی دور چشمش و ببین... رنگ تیره ی پوستش و ببین... یه کم به زخم های کوچیک روی دستش نگاه کن... حد تو این نیست ترلان. یادت رفته چطوری بار اومدی؟ متوجه هستی طرفی که مقابلته یه آدم معتاده؟
سرم و بالا گرفتم و گفتم:
آره... من این طوری بار اومدمکه از معتادها بترسم... مثل همه ی دخترهای دیگه... به نظر منم آدمی که با انتخاب خودش معتاد می شه و زندگی خودش و خانواده ش و به باد می ده بیمار نیست... آدم گناهکار و خطاکاریه... ولی خیلی بی انصافیه که داری بارمان و با اونا یکی می کنی... بارمان به خاطر این که وارد اون ماموریت نشه معتاد شد... اونم نه به اختیار خودش...
رویا سر تکوت داد و گفت:
آره...این حرفا همه ش درست... ولی آخرش به یه جا ختم می شه... به این که همین آدمی که دم از عشق و عاشقی می زنه اگه دو روز بهش مواد نرسه همه چی یادش می ره و حاضره به خاطر یه بار کیف خودش گردنتم بشکنه...
رویا گفت:
آدمیکه معتاده نمی تونه عاشق بشه... و هیچ دختری نمی تونه عشق یه طرفه رو تحمل کنه... یادت نره که دخترها وقتی یه نفر و بخوان همه چیش و می خوان... خودش و ... توجهش و ... وابستگیش و... حالا تو داری خودت و جلوی آدمی می ندازی که خودش و توجهش و وابستگیش فقط به اون زهرماریه... تو توی دنیای این آدم هیچ جایی نداره...
احساساتم داشت با این حرف ها جریحه دار می شد.دهنم باز مونده بود و دیگه نمی تونستم جوابش و بدم. قلبم داشت از دهنم بیرون می زد. رویا به سمت در رفت و گفت:
اون آدم های خمار کنار خیابونو دیدی که اسفند دود می کنند؟ حتما همیشه با ترحم نگاهشون می کردی... بارمان فقط فرقش اینه که چشماش آبیه... بلده خوب حرف بزنه... بلد با نگاهش وسوسه ت کنه... بلده چطوری دل یه دختر و بلرزونه... آخر آخرش وقت خماری درست مثل هموناست... حالا چه معتاد شده باشه چه معتادش کرده باشن... اون چیزی که برای تو می مونه نتیجه شه.
اشک تو چشمم حلقه زد. رویا در و باز کرد و گفت:
ببخشید...من خیلی آدم رکیم... فقط فکر می کنم تو از اون دخترهایی هستی که اگه سایه ی مامان و بابا بالا سرشون نباشه خیلی زود علی رغم همه ی ادعاهاشون سر خودشون و به باد می دن... دلم سوخت که یه آدم تحصیل کرده از یه خانواده ی خوب که اتفاقی اینجا اسیر شده دستی دستی خودش و گرفتار آدمی کنه که قبل از اعتیادش هم سربه راه و با لیاقت نبوده.
نگاه معنی داری بهم کرد... ازاتاق بیرون رفت و در و بست. زانوهام سست شد. خودم و روی تخت انداختم. قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دستام یخ کرده بود.. بهتر از این نمی تونست واقعیت و توی فرق سرم بکوبونه... بغضم تو گلوم گیر کرده بود... مرتب به خودم تلنگر می زدم:
حق نداری گریه کنی... حق نداری... خودت و جمع کن.
لبامو گاز گرفتم. دستام و مشت کردم... به سختی این بغض لعنتی رو فرو دادم. صدای گام های کسی رو می شنیدم که به سمت اتاقم می اومد. تو دلم گفتم:
الان نه... خواهش می کنم الان نه...
ولی... صدای بارمان و از توی راهرو شنیدم:
ترلان! بیا شام... دست پخت این دختره راضیه خوبه. بچه ها هیچی برات نمی ذارن ها!
یه دفعه داد زد:
تمومش کن دیگه رادمان... هنوزم ازت شاکیم... می یام با دست های خودم خفه ت می کنم ها.
در و باز کرد و گفت:
بجنب دیگه!
با دیدن صورتم جا خورد. گفت:
چی شده؟
خواست به سمتم بیاد که با صدای بلند گفتم:
از این جا برو...
سرجاش وایستاد و گفت:
حالت خوبه؟
اشکم داشت در می اومد... با صدایی بلندتر گفتم:
آره... بهت یاد ندادن وقتی می خوای بیای توی اتاق یه خانوم اول باید در بزنی؟
بارمان با حالتی خیلی عادی گفت:
راستشو بخوای... نه... این یه مورد و وقت نکردن یادم بدن.
پام و با عصبانیت به زمین کوبوندم و گفتم:
خواهش می کنم تنهام بذار...
بارمان سر تکون داد و گفت:
آهان این شد!
و به سمت در رفت. قبل از این که بیرون بره برگشت و با کنجکاوی نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
چیزیم نیست... فقط می خوام یه کم تنها باشم... همین!
سرش و پایین انداخت و گفت:
مطمئنی؟
نبودم... ولی سر تکون دادم و گفتم:
آره... این طوری بهتره.
درو بست و رفت... چشمام و روی هم گذاشتم... عقل می گفت حق با رویاست... ولی احساس که نمی دونم چرا این قدر قوی بود می گفت که این موضوع فقط به خودم ربط داره... متوجه بودم که دارم با سر سقوط می کنم... ولی... توی این سقوط حس لذت بخشی بود... هرچند آخرش تاریک و مبهم به نظر می رسید ولی... وسوسه ی چشمای بارمان وادارم می کرد خودم و به دست این لذت بسپرم... به لذت و خوشی توی سقوط... و این عذابم می داد که می دونستم آخر این سقوط... آخر این حس بی نظیر با سر زمین خوردنه...
ظرف غذای رادمان و توی سینی گذاشتم و دم در اتاقش ایستادم. یه بند داشت غرغر می کرد و حرف می زد:
ایندرو باز کنید دیگه! پوسیدم به خدا! می خوام یه دوش بگیرم... باور کنید از دیروز تا حالا علایمم از بین رفته. چرا حرفم و باور نمی کنید؟
در و بازکردم و وارد شدم. رادمان کنار در نشسته بود و با حالتی کاملا خصمانه نگاهم می کرد. سینی رو روی زمین گذاشتم و با دقت به صورتش نگاه کردم... راست می گفت... دیگه توی صورتش نه از درد و رنج خبری بود و نه به خودش می پیچید... هرچند که به شدت بداخلاق به نظر می رسید. توی اون چند روز کاملا به یه رادمان دیگه تبدیل شده بود.
رنگ صورتش پریده بود و لباش ترک خوردهبود. پای چشماش گود رفته بود و خیلی لاغر شده بود... جالب این بود که جذابیت ظاهریش و کنار همه ی اینا حفظ کرده بود... برعکس بارمان که توی صورتش اثری از زیبایی نبود و تنها چیزی که جذابش می کرد اون نگاه خاص و شیطونش بود.
از جام بلند شدم و گفتم:
بارمان گفته هرچه قدر بیشتراینجا بمونی بهتره. می گه کسایی که ترک می کنند تا چند ماه به مواد کشش دارند. می دونی که! چون خودش مصرف می کنه و همه ی بساطش آماده ست ممکنه وسوسه شی.
با کلافگی دست توی موهای مشکیش که به اندازه ی قبل خوش حالت به نظر نمی رسید کرد و گفت:
این پسره هم دو ترم دانشگاه رفته و فکر کرده پزشک متخصص شده.
شونه بالا انداختم و گفتم:
پدرکشتگی که باهات نداره. حالا که دیده تونستی طاقت بیاری و ترک کنی می خواد کمکت کنه که به سمتش برنگردی.
رادمان سرش و به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:
ای کاش زودتر سر و کله ی دانیال پیدا شه و منو از دست شماها نجات بده... ولتون کنند تا چهار پنج ماه من و این تو نگه می دارید.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
کارت و خوب جدی گرفتی ها! به روحیاتت می یاد که از این کارها بکنی... به همین شعار دادنت هات... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:
اگه حرف های الانت و می شنیدم هیچ وقت برات این کارها رو نمی کردم.
حیفکه پسری که اون لحظه جلوم نشسته بود توی ده روز با اراده و بدون هیچ قرص و آرامبخشی هروئین و ترک کرده بود... اگه نه همون افکار و برداشت های قدیمیم و توی سرش می کوبوندم.
در اتاق و روش قفل کردم. همین که سرم و بلند کردم کاوه رو دیدم. اخم کردم و گفتم:
اینجا چی کار می کنی؟
با همون مظلومیت و کم رویی همیشگیش آهسته گفت:
هیچی...
سرش و پایین انداخت و سریع رفت. با سوء ظن نگاهش کردم. می دونستم که به قول بارمان مثل دستگاه ضبط و پخش می مونه... تو دلم گفتم:
باید بیشتر از این مراقبش باشیم.
همون طور که به سمت طبقه ی پایین می رفتیم تو دلم گفتم:
چه قدر یه آدم باید بدبخت شده باشه که به خاطر نجات پیدا کردن دست به دامن دانیال شه.
وبه دعایی که رادمان کرده بود پوزخندی زدم... ولی ... وقتی سر و کله ی دانیال پیدا شد فهمیدم این دعا خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش و داشتم مستجاب شده...
******
یه پیرهن سرمه ای با کمربند سفید پوشیدهبودم. هدا نمی تونست تصمیم بگیره که کفش سرمه ای مناسب تره یا سفید... خودم کفش سرمه ای رو ترجیح می دادم. هرچند که توی سن بیست و دو سالگی همچنان با پاشنه های بلند مشکل داشتم.
هدا موهام و بابلیس پیچیده بود و به صورت کج روی یکی از شونه هام ریخت... داشت صورتم و آرایش می کرد که یه دفعه با عصبانیت گفت:
ین پسره چرا این قدر می یاد و می ره؟
خودمهم متوجه بودم که بارمان به بهونه های مختلف از دم در اتاق رد می شه. هدا با عصبانیت در اتاق و بهم کوبید و با اخم و تخم به سمتم اومد. کار آرایشم که تموم شد هدا به طبقه ی پایین رفت تا ببینه راضیه چیزی احتیاج داره یا نه. منم مانتوم و پوشیدم و شالم و سر کردم. از اتاق خارج می شدم. می خواستم به رادمان سر بزنم و ببینم حال و احوالش چطوره. سه روز بود که طبق دعای خالصانه اش! به دستور دانیال از اتاق بیرون اومده بود. دانیال شخصا روی کارهاش نظارت می کرد. سفارش غذاهای مخصوص می داد و برایش محصولات بهداشتی مختلف می اورد که پوستش و تقویت کنه. از اضطرابی که توی کارهای دانیال بود مشخص بود که خودش هم می دونه در مورد رادمان زیاده روی کرده. با وجود تلاش های دانیال رادمان کاملا شبیه به آدمی می موند که بعد از یه مریضی سخت در حال گذروندن دوران نقاهت باشه... هرچند که به نظر من مشکل اصلی این بود که نمی تونست خیلی غذا بخوره و احتمالا این موضوع توی مهمونی بدجوری ضایع می شد.
قبل از این که به اتاق رادمان برسم بارمان و توی راهرو دیدم. با دیدن من تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
به به! ترلان خانوم!... خانوم! برای ما هم از این تیپا بزن.
گفتم:
گمشو! پررو!
ولی بی اختیار خنده م گرفت. بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
امشب خوش به حال دوست پسر بعضی هاست.
متوجه نیش کلامش شدم.. دوباره داشت بحث دوست پسر و پیش می کشید. با حرص گفتم:
چند بار باید بهت بگم این یارو دوست پسر من نیست؟
بارمان شونه بالا انداخت. باز چشماش شیطون شده بود. گفت:
چی کار کنم؟ حرفات متقاعدم نمی کنه... شاید اگه دقیقا بگی قبلا رابطه تون چه شکلی بوده متقاعد بشم.
یه صدایی بهم گفت:
مرگ یه بار شیون هم یه بار! بگو و همه چیز و تموم کن!
آهیکشیدم. گوشام و تیز کردم. در اتاق بارمان بسته بود ولی صدای دانیال می اومد که داشت با رادمان سر لباس جر و بحث می کرد. صدامو پایین اوردم و گفتم:
هم دانشگاهیم بود... اومد خواستگاریم ولی جواب رد بهش دادم.
بارمان سوتی زد و گفت:
که این طور!
نیششباز شد... این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم. نیش باز و قیافه ی ذوق زده ی بارمان نشون می داد که توی اولین فرصت از این موضوع علیه دانیال استفاده می کنه. اخم کردم و گفتم:
بهش نگی ها!
بارمان با خنده گفت:
مطمئن باش این حرف ها همین جا می مونه.
زیرلب گفت:
از قیافه ی پلیدش معلومه که داره عین چی دروغ می گه!
بارمان جدی شد و گفت:
ترلان! یادت نره چی بهت گفته بودم ها! مواظب باش. نذار تلافی خورد شدن غرورش و ازت بگیره. بازیچه ش نشو.
درهمین موقع در اتاق باز شد و دانیال بیرون اومد. اخماش توی هم بود. موهاش مشکی رنگش و عقب داده بود. مثل همیشه یه کت شلوار شیک به تن داشت. کت شلوار و کراوات خاکستری با پیرهن مشکی! انصافا خوش تیپ شده بود ولی اون ترکیب رنگ به نظر من حالت خبیثانه ای به ظاهرش داده بود که الحق هم برازنده ش بود.
رادمان تیپ اسپرت زده بود و رنگ سرمه ای و مشکی لباساشبا رنگ آبی چشماش و موهای مشکیش ست شده بود. با این که مارک و دوخت لباسش در حد لباس های دانیال نبود بی نهایت جذاب تر بود... اون چشم های خوشگل و خوش حالت چیزی نبود که یه دختر به آسونی بتونه ازش بگذره.
دانیال با دلخوری گفت:
لیاقت نداری رادمان!
رو به بارمان کرد و گفت:
هرکاری کردم این داداش عقب مونده ت کت شلوار نپوشید.
بارمان نیشخندی زد. با نگرانی توی دلم گفتم:
خل نشه در مورد خواستگاری چیزی بگه!
بارمان با لحن پر از شیطنتی گفت:
همه مثل شما نیستن که از بچگی با پاپیون و کراوات بزرگ شده باشن و به جای قنداق توی کت و شلوار گذاشته باشنشون.
بلافاصلهمتوجه شدم که داره به وضع مالی بد دانیال توی گذشته تیکه می ندازه. رادمان پشت سر دانیال از زور خنده رنگ عوض کرده بود. دانیال به زحمت خودش و کنترل می کرد که چیزی نگه. روشو از بارمان برگردوند. چشمش به من افتاد. یه لحظه جا خورد. بعد یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. بارمان با دیدن لبخند دانیال به من نیشش و بست و اخم کرد.
دانیال با همون لحن مغرور همیشگیش گفت:
پایین منتظرتم.
وقتی از پله ها پایین رفت رادمان به برادرش گفت:
خیلی تمیز حالش و گرفتی.
کف دستشون و بهم زدند و بارمان گفت:
چاکریم!
بههمراه دو برادر به سمت طبقه ی پایین رفتم. هنوز به پایین پله ها نرسیده بودیم که راضیه از اتاقش بیرون اومد. با دیدنش بی اختیار از حرکت ایستادم. یه پیرهن دکلته ی سبز پوشیده بود که با چشم های خوشرنگش هماهنگ شده بود. موهاش بلند و طلایی ش و سشوآر کشیده بود و دورش ریخته بود. زیبایی خیره کننده ش با اون آرایش نفس گیر شده بود. یه خودم اومدم. به دنبال بارمان از پله ها پایین رفتم. وقتی متوجه شدم که بارمان حتی نیم نگاهی هم به راضیه ننداخته خوشحال شدم. آهسته بهش گفتم:
آفرین پسر نجیب و سر به زیر!
صورتش و کج و کوله کرد و گفت:
من از دخترهای مو طلایی خوشم نمی یاد.
انتظار داشتم جمله ی دلنشین تری ازش بشنوم. هنوز این فکر از ذهنم بیرون نرفته بود که بارمان چشمکی بهم زد و گفت:
در عوض ارادت خاصی به خانوم های چشم آبی و مو قهوه ای دارم.
تازه داشتم می فهمیدم معنی قند تو دل آب کردن یعنی چی.
رادمان با لحن طلب کارانه ای گفت:
ببخشید! منم اینجا وایستادم ها! گفتم یه یادآوری کرده باشم.
بارمان گفت:
همیشه سرخری.
رادمان پوزخندی زد و گفت:
بدیش اینه که نمی تونی دکم کنی.
بهسمت رویا رفتم که یه گوشه ی سالن ایستاده بود و دو تا برادر و که داشتن کل کل می کردند تنها گذاشتم. رویا داشت چپ چپ نگاهم می کرد. با این که کنارش ایستاده بودم بهش نگاه نمی کردم. بعد از حرف هایی که بهم زد تلاش کرده بودم که حدم و در رابطه با بارمان بدونم ولی مشکل اینجا بود که من هرلحظه و هر روز بارمان و می دیدم... همیشه جلوی چشمم بود... و این کار و برای از اون گذشتن سخت می کرد...
دانیال با صدای بلند گفت:
همه حواستون و بهمن بدید! یه بار دیگه دوره می کنیم! راضیه! تو دنیایی... خواهر ناتنی منی. حواست باشه که برای خوش گذرونی نمی ریم. یه راست می ری سراغ سبزواری. یادت باشه که امشب حداقل باید ازش آدرس یا شماره تلفن بگیری... رادمان! زرنگ بازی در بیاری وسط مهمونی اسلحه رو بیرون می کشم و یه تیر حرومت می کنم! ... جدی می گم! تو باید بری سراغ دختر پژمان! من بهت نشونش می دم... خودت که بلدی چطور باهاش صمیمی بشی. اگه بتونی شماره ای چیزی ازش بگیری عالی می شه. اسمت هم می ذاریم بردیا...
رو به من کرد و گفت:
ترلان! می دونی که امشب اسمت باران اِ... تو امشب هیچ وظیفه ای نداری جز این که از کنار من جم نخوری و با منم کل کل نکنی.
رادمان پوزخندی زد و از اون طرف سالن گفت:
باور کن سخت ترین وظیفه رو تو داری.
حرفش و قبول داشتم. تحمل کردن دانیال واقعا سخت بود...
به سمت در ویلا رفتیم. وقتی در باز شد دانیال دستش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هلم داد. با بداخلاقی گفتم:
از الان صمیمی نشو که اعصابم ضعیف می شه.
چشمغره ای بهش رفتم. آخرین لحظه بی اختیار سرم و به سمت بارمان چرخوندم که برخلاف چند دقیقه پیش کلافه و ناراحت به نظر می رسید. اونم سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد. لبخندی زدم... یه دفعه صورتش باز شد و اونم لبخند زد... یه لحظه از ذهنم گذشت:
ای کاش اونم امشب با ما می اومد.
******
مهمونیتوی یکی از ویلاهای مهرشهر بود. تا نزدیکی های مهرشهر با ون رفتیم. بعد از اون سوار ماشینی شدیم که دانیال راننده ش بود. من جلو نشستم و راضیه و رادمان عقب نشستند. دو تا ماشین هم مراقبمون بودند... یکی از جلو... یکی از پشت... تو دلم داشتم برای دانیال نقشه می کشیدم. اگه رادمان سریع جلو می پرید و دستش و دور گردن دانیال حلقه می کرد و خفه ش می کرد همه چی تموم می شد. منم سریع پشت فرمون می نشستم و اون دو تا ماشین و توی یه چشم به هم زدن جا می ذاشتم. یه مشکل کوچولو به اسم راضیه هم بود که حل کردنش کار سختی نبود. می شد خیلی راحت از پنجره پرتش کرد بیرون... ولی... باید بعدش کجا می رفتیم؟ ما دو تا قاتل بودیم... توی دنیای بیرون چه جایی داشتیم؟
وقتیدانیال به سمت در ویلا رفت یکی از مردهایی که دم در بود با دقت صورت دانیال نگاه کرد. بعد تصویر دانیال و توی تبلتی که توی دستش بود چک کرد. با سر بهمون اشاره کرد که وارد شدیم. باید یه مسافتی رو پیاده می رفتیم تا به باغی که با چراغ های سفید و پایه بلندی روشن شده بود می رسیدیم.
کفباغ سنگ های ریز مشکی، سفید و قرمز ریخته شده بود و روی اون سنگ ریزه ها سنگ های مربی شکل سفید بزرگی بود که باید پا رو روی آنها می گذاشتیم و راه می رفتیم. دو طرف این راه درخت های بلندی بود که بین اونا صندلی و میز قرمز خوشرنگی گذاشته بودند. به نظرم هوا سردتر از اونی بود که بشه از باغ این طور استفاده کرد.
صدای راضیه رو از پشت سرم می شنیدم که با لحنی سرزنش آمیز به رادمان می گفت:
لباست اصلا امشب مناسب این جمع نیست...
رادمان با بی حوصلگی گفت:
آره! می دونم چشم شما دخترها فقط به لباس و ماشین پسرهاست ولی تو نگران نباش... من با همین لباسم کارم و بهتر از تو انجام می دم.
دانیال گفت:
بس کنید!
هر دو نفر ساکت شدند. دانیال گفت:
متوجه هستید که اینجا ما مهمونیم و نباید از این حرف های مشکوک بزنیم؟
پوفی کرد و به سمت ویلای بزرگی که رو به رومون بود رفتیم.
سالنبزرگی پیش روم بود. صدای موزیک ملایمی از روی سن می اومد... صدای پیانو فضا رو پر کرده بود. تا چشم کار می کرد مردهای کت شلوار پوشیده و زن هایی با لباس های شب آن چنانی دیده می شد. دانیال با دیدن فضای اونجا ناسزایی به رادمان داد که حاضر نشده بود با زبون خوش کت شلوار بپوشه. از جایی که مریض احوال و ضعیف بود دانیال جرئت نکرده بود تهدیدش کنه.
چشمم بهپژمان افتاد که داشت به استقالمون می اومد. اونم مثل مهموناش کت شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. رادمان با اون لباس اون وسط چراغ می زد. نمی دونم پشت این انتخابش سیاست بود یا لجبازی...
پژمان با من دست داد و گفت:
خیلی خوشحالم کردی که اومدی باران جان...
وبعد چشمش به رادمان افتاد. با تعجب به صورت رادمان زل زد... من و دانیال با تعجب نگاهی رد و بدل کردیم... دقیقا به چی زل زده بود؟ به خوشگلیش یا مریضیش؟
قبل از این که دانیال چیزی بگه پژمان لبخندی زد و گفت:
شما باید برادر باران باشید!
و با خوشحالی دست رادمان و فشرد. راضیه تابی به موهاش داد و گفت:
من شاهرخ و جایی نمی بینم...
دانیال اخمی کرد که سریع متوجه شدم قسمتی از فیلمشه. پژمان نگاه معنی داری به دانیال کرد و به راضیه گفت:
آخر سالن نشسته...
راضیه بدون توجه به ما به اون سمت رفت. دانیال با تعجب راضیه رو صدا زد:
دنیا!
ولی راضیه نگاهش هم نکرد. یه خانومی با کت و دامن مشکی که ظاهرا خدمتکاری چیزی بود مانتو و روسری رو ازم گرفت.
دانیال دوباره دستش و پشت کمرم گذاشت... تو دلم گفتم:
تحمل کردن دانیال بهتر از رانندگی کردن و همکاری توی قتله؟
متاسفانه فقط به اندازه ی سرسوزنی بهتر بود.
سنگسفید کف سالن اون قدر براق بود که مثل آینه تصویر و منعکس می کرد. لوسترهای باشکوه طلایی رنگی از سقف بلند آویزون شده بود. سالن غرق نور و درخشش جواهرات خانوم ها بود. اطراف سالن میزهایی چیده شده بود که انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها روی اون موجود بود. جای جای سالن میزهای گردی دیده می شد که دورش صندلی های چرمی چیده شده بود. کسایی که دور میز نشسته بودند اکثرا مشغول بازی با ورق بودند. دود سیگار بعضی ها توی فضا پیچیده بود.
دانیال من و به سمت میزی کشوند که یه سری مرد مسن سر اون نشستهبودند. وقتی مردها رو بهم معرفی کرد زیاد گوش ندادم. کنارش نشستم و رادمان هم کنارم نشست. دانیال داشت سر می چرخوند که زودتر دختر پژمان و پیدا کنه و رادمان و دک کنه. چون موفق نشد مشغول صحبت کردن با مردی شد که سیگار برگ می کشید.
رادمان با بی حوصلگی اطرافش رو نگاه می کرد. چند تا دختر جوونهمین طور که از کنار میزمون می گذشتند برگشتند و رادمان و نگاه کردند. زیرلب چیزی بهم گفتند. از خنده ی روی لب ها و برق چشماشون معلوم بود که دارند چی بهم می گن. رادمان سرشو برگردوند و ترجیح اصلا روشو به اونا نکنه.
منبا چشم دنبال راضیه می گشتم... بالاخره پیداش کردم. خیلی از ما دور نبود. کنار مردی نشسته بود که چاق و چله بود و سرش و تراشیده بود. ریش پرفسوری خاکستری رنگ داشت. دستش و پشت کمر راضیه گذاشته بود. نگاهی به مردهایی کردم که دور و برش بودند. مشخص بود که دو تا از اون مردهای قدبلند و چهارشونه ای که کنارش بودند بادیگاردش هستند. تو دلم گفتم:
پس معلومه برای آدم کله گنده ای نقشه دارند.
چشممو چرخوندم که بقیه ی کسایی که دور میز اون مرد نشسته بودند و ببینم. نگاهم روی کسی که سر اون میز نشسته بود ثابت موند... قلبم توی سینه فرو ریخت. چشم های تیره و کشیده ش و به من دوخته بود. احساس کردم قلبم تیر کشید. با دهن باز بهش خیره شده بودم... لال شده بودم.
صدای رادمان و شنیدم:
چیزی شده؟
دهنم خشک شده بود. دستم به لرزش افتاد... قلبم تند تند توی سینه می زد. رادمان رد نگاهم و گرفت و گفت:
اون مرده کیه...
به سختی تونستم صدامو و پیدا کنم:
اون...
رادمان گفت:
خب...
بهم زل زده بود و مشخص بود که اونم تعجب کرده. رادمان آهسته به دستم زد و گفت:
حالت خوبه...
با صدایی لرزون گفتم:
اون مرد... بهترین دوست بابامه...
==========
رادمان سرک کشید تا دوست بابام و بهتر ببینه. آهسته گفتم:
اینجا چی کار می کنه؟
در همین موقع دانیال به سمتمون چرخید و گفت:
دنبال کسی می گردید؟
بلافاصلهساکت شدم. رادمان خیلی مظلومانه به پشتی صندلیش تکیه داد. دانیال با حالتی مشکوک بهمون نگاه کرد. خوشبختانه سر و کله ی پژمان پیدا شد. روی یکی از صندلی های خالی نشست و رو به دانیال گفت:
سبزواری و دیدی؟
دانیال با لحنی عجیب گفت:
دارم می بینم...
مردی که سیگار برگ می کشید با خنده گفت:
بدش نمی یاد خواهرت و با یه حرکت یه لقمه ی چپ کنه.
وهمه زیر خنده زدند. لبخند دانیال شاید به نظر همه لبخند تلخ می اومد ولی از نظر منی که ماجرای نقشه ی راضیه رو می دونستم این لبخند بیشتر شبیه یه پوزخند بود.
دوباره به میز سبزواری نگاه کردم. با دوست بابام چشم توچشم شدم... نه! خودش بود... چشم های تیره و کشیده، موهای قهوه ای رنگی که جلوش خالی شده بود و جای سوختگی روی شقیقه ش... چطور ممکن بود آقای فارسی رو نشناسم؟ اونم به نشونه ی آشنایی برام سر تکون داد و بعد دستش و به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت. نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی ممکن بود به بابام خبر بده که من اینجام؟ ممکنه کمکم کنه تا از این جا فرار کنم؟ قلبم از هیجان داشت از دهنم بیرون می پرید... نباید دانیال چیزی از این ماجرا می فهمید... خدایا! شکرت... خدایا... مرسی که بالاخره یه کورسوی امید به این زندگی من باز کردی...
دانیال یه کم این طرف و اون طرف و نگاه کرد و چون دختر پژمان و پیدا نکرد گفت:
پژمان! دخترت و هیچ جا نمی بینم... فکر می کردم مهمونی برای اون باشه.
پژمان نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
نمی دونم کجا نشسته... راستشو بخوای فکر نکنم این مهمونی زیاد خوشحالش کرده باشه... آخرین باری که دیدمش توی باغ بود.
وخندید. آقای فارسی نزدیک یه میز بزرگ ناهارخوری ایستاده بود و داشت از سینی مزه برای خودش یه چیزهایی برمی داشت... لبخندی زدم و رو به دانیال گفتم:
بذار برات چیپس بیارم... می دونم دلت می خواد...
از جام بلند شدم... صدای پر نیش و کنایه ی دانیال و از پشت سرم شنیدم:
آره... تو همیشه خوب می تونی حدس بزنی دل من چی می خواد!
آهستهبه سمت میز ناهارخوری رفتم. کنار آقای فارسی ایستادم... نگاهی به ظرف کوچیک چیپس کردم... متوجه شدم نیم نگاهی بهم کرد... قلبم محکم توی سینه می زد. آهسته گفتم:
ماجرای منو می دونید؟
بدون این که سرشو بچرخونه نگاهم کرد و خیلی آهسته گفت:
همین جایی که هستی بمون!
قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم بند اومد. با ناباوری گفتم:
چی؟
آهسته گفت:
دل بابات به این خوشه که تو اینجایی...
خدایا! چرا نفس کشیدن یادم رفت؟
آهسته گفتم:
یعنی این قدر وضعم اون بیرون خرابه؟
آقای فارسی نگاهی پر از دلسوزی بهم کرد و گفت:
اون بیرون چیزهای خوبی منتظرت نیست...
بشقابش و برداشت و رفت...
نگاهیبه دستام می کنم. ظرف چیپی توی دستمه... رادمان با حالتی مشکوک نگاهم می کنه. دانیال ظرف و ازم می گیره و روی میز می ذاره... من کی اومدم سر جام نشستم؟ دمای دستم چرا این قدر پایین اومده؟ نفس عمیقی کشیدم... چرا فکر می کردم دنیا برای یه قاتل جایی داره؟
بعد چند دقیقه یکی از خدمتکارها خوشخدمتی کرد و برای همه نوشیدنی اورد. من نمی دونستم باید با لیوان توی دستم چی کار کنم... رادمانم داشت لیوان و توی دستش می چرخوند و به نظر می رسید توی فکر باشه...
سر دانیال با اون مردها گرم بود که کم کم معشوقه هایجوونشون سر می رسیدند و کنارشون می نشستند. جو مهمونی خیلی بد نبود ولی اصلا نمی تونستم ازش لذت ببرم... به نظرم اگه توی ویلا می موندم و رویا غذا درست می کرد و بارمان طبق عادتش مثل پسربچه های سه چهار ساله شیطونی می کرد بیشتر بهم خوش می گذشت... یا حداقل اگه آقای فارسی در گوشم می گفت که همین امشب از این جا منو بیرون می بره...
لیوان ها دوباره پر شد...شروع به بازی با ورق کرده بودند... نمی دونستم بازیشون چیه... یه کم سرک کشیدم و نگاه کردم... چون پول وسط می ذاشتند فهمیدم که از اون تیپ بازی هایی نیست که من بلدم.
از حواس پرتی دانیال و پژمان استفاده کردم و دوباره آقای فارسی رو دید زدم.
کناریه خانوم به نسبت جوون با لباس شب چسبون مشکی ایستاده بود... تو همون نگاه اول فهمیدم که زنش نیست... و ماجرا وقتی عجیب تر شد که دستش و دور کمر اون خانوم گذاشت و برای رقص وسط رفتند. چشم هام از تعجب چهار تا شده بود...
گیلاسها برای بار سوم پر شد... دعا می کردم ظرفیت دانیال بالاتر از این حرف ها باشه... ظاهرا بازیشون خیلی هیجان انگیز بود... دخترهایی که دور مردها نشسته بودند با هیجان می گفتند و می خندیدند... این وسط منی که تقریبا پشتم و به دانیال کرده بودم خیلی تابلو بودم ولی برام مهم نبود... تا اینکه دانیال سیخونکی به کمرم زد و مجبور شدم به طرفش بچرخم. دانیال رو به رادمان کرد و گفت:
می خوای یه دوری بزنی و هوایی تازه کنی؟ اینجا باغ قشنگی داره ها...
و نگاه معنی داری به رادمان کرد. رادمان بهم نگاه کرد... انگار زیاد دوست نداشت از اونجا بره... لحن دانیال یه کم دستوری شد:
برو دیگه...
بعد رو به جمع دوستاش کرد و گفت:
راستش حال بردیا یه کم امشب نامساعده ...
یکی از دخترها که روی دسته ی مبل و کنار مردی که سیگار برگ می کشید نشسته بود گفت:
شانس بد ماست...
و خنده ی جلفی کرد. رادمان دوباره نگاهی عجیب بهم کرد... تو دلم گفتم:
چه قدر لفتش می دی!
نگاهدانیال کم کم داشت تهدیدآمیز می شد. رادمان از جاش بلند شد و آهسته به سمت باغ رفت. با چشم رفتنش و دنبال کردم... دیدم مردی که کنار در ایستاده بود آهسته دنبالش رفت... ظاهرا اینجا هم مراقب داشتیم... پژمان می دونست؟ می دونست چند نفر از زیر دست مردی که تصاویر و چک می کرد در رفته ند؟ یا چند نفر که بهش اعتماد داره دستششون با دانیال توی یه کاسه ست؟... نه! پژمانی که چشماش کم کم داشت سرخ می شد هیچی نمی دونست...
بار چهارم بود کهگیلاس ها پر می شد... چرا صدای خنده های دانیال این قدر داشت بلند می شد؟ ... بارمان چی گفته بود؟... در مورد این که دانیال ممکنه انتقام غرور خورد شده ش و ازم بگیره... پیرهن من یه کم زیادی کوتاه نبود؟... چرا تا حالا متوجه نشده بودم که پاهام زیادی سفید و خوش فرمه؟... دانیال چرا کم کم داره بهم نزدیک می شه؟... اصلا از این که دستش و دور بازوم حلقه کرده خوشم نمی یاد... چرا وقتی کارت و وسط میز می انداخت گیلاسش و برمی داشت و همین طور که از اون زهرماری می خورد یه نگاه عجیبم به من می کرد؟... بارمان دیگه چیا گفته بود؟... الان چرا فاصله ی من و دانیال این قدر کم شده؟... یا خدا! تاره داشتم می فهمیدم که نگاه های رادمان معنی نگرانی می داد... تازه داشتم می فهمیدم که دانیال کم کم داره مست می شه!
دستش و انداخت دور کمرم و صورتش و نزدیک گوشم اورد و گفت:
چرا نمی یای مثل یه دختر خوب روی دسته ی مبل من بشینی؟
دستمکه از آرنج خم شده بود تنها مانعی بود که نمی ذاشت دانیال بیشتر از این بهم بچسبه... اون قدر بهم نزدیک بود که نوک بینیش به لاله ی گوشم بخوره... صدای نحسش و تا به اون لحظه از این فاصله نشنیده بودم:
اگه بیای رویپام بشینی می ذارم توی هفته دوبار توی حیاط برای خودت بچرخی... شایدم بعضی وقت ها بتونی بری دور دور... چیزی که فکر کنم توی دنیا بیشتر از همه دوستش داری...
از حرص دندونام و بهم فشار دادم و گفتم:
از همین جا هم بوی گند دهنت و کثیفی ذاتیت و خیلی خوب حس می کنم... لازم نیست برای این که بیشتر ملتفت بشم بهت بچسبم.
صورتشو به سمت صورتم چرخوند. دستم با سرعت نور به حرکت در اومد و بی اراده ی دور گلوش حلقه شد... خم به ابرو نیورد... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه در ادامه ی حرفش گفت:
ولی اگه به این سرکشی و کم محلی هات ادامه بدی روزگارت و سیاه می کنم...
یکی از دخترها از اون طرف گفت:
دانیال موش و گربه بازی رو دوست داره... می بینم بالاخره یه دختری رو پیدا کرده که خوب قاعده ی بازی و بلده...
آره...به چشم اونا بازی ما موش و گربه بازیه... به چشم ما اون قدر این بازی خشنه که قاعده ش و هیچکس جز آدما بلد نیست... از اون بازی های کثیفی که فقط خودمون از پسش برمی یایم... نه یه موش... نه یه گربه... غریزه پیش این بازی ها کم می یاره... این بازی ها فقط از نیمه ی سیاه آدمها برمی اومد... اشک تو چشمام حلقه زد... نیمه ی سفید من همیشه پیش این بازی ها کم می اورد...
دانیال سرش و جلوتر اورد... گردن من بیشتر از این نمی تونستسرم و عقب بکشه... فاصله مون شد سه سانتی متر... یه صدایی شبیه صدای مادرم بهم گفت:
بلند شو... بزن تو صورتش... برو سمت در...
ولی من بازی بادانیال و به بازی با جون آدم ها ترجیح می دادم... قلبم محکم توی سینه می زد... کم مونده بود اشکم روی گونه م بچکه... فاصله مون فقط دو سانتی متر بود... صدای بارمان و از عمق وجودم شنیدم:
_ این فقط یه حسرته... اونآدم جاه طلب و مغروریه... مطمئن باش هرکاری می کنه که یا تو رو خورد کنه یا به دستت بیاره... به دست اوردن تو یعنی به دست اوردن همه ی چیزهایی که حسرتش و می خورده... وقتی تو رو به دست بیاره می فهمه که این چیزی نیست که غرورش و ارضا کنه... چون اونم مثل بقیه ی آدم ها نمی تونه گذشته ش و پاک کنه... اینه که کنارت می زنه...
قلبم توی دهنمه... فاصله مون یه سانتی متره شده... کف دستام عرق کرده... انگار ترانه سرش و دوباره نزدیک گوشم اورده و می گه:
هرچی نباشه خوش قیافه هستش...
آوا با خنده داره می گه:
قیاقه ش و نگاه کن! ژن خوبی داره ها... بچه هاتون خوشگل می شن...
اشکم روی گونه م ریخت... معین سرش و اون طرف کرده و حاضر نیست حتی دانیال و نگاه کنه...
مامانم با حالتی تحقیرآمیز به دست گل نگاه می کنه و توی گلدون می ذارتش...
دستامداره می لرزه... یه قطره اشک دیگه روی گونه م می چکه... آره گناه من بزرگ بود... من یه زنو با ماشین زیر کردم... چشم های سیاه و صورت له شده ش هرشب مهمون خواب و رویام می شه... ولی چرا این شکلی باید تاوان بدم؟ من دوست دارم زیر چرخ های یه ماشین له بشم... ولی این طوری به خاطر جنسیتم تحقیر نشم...
بابام و با اون چشم های آبی آرومش می بینم... صداش و می شنوم:
در حد خودش دست گل خیلی خوبی خریده... کارش خیلی بیشتر از آدم هایی که دستشون به دهنشون می رسه می ارزه...
و حالا دیگه فاصله ای نمونده...
دستی روی شونه م خورد. از جا پریدم... قلبم توی سینه فرو ریخت... دانیال سریع سرش و عقب کشید...
باهمون چشم های آبی خوشگلش مثل همیشه مهربون نگاهم کرد... روی دسته ی مبل نشسته بود و بدون هیچ حرکت و هیچ تلاشی همه ی نگاه ها رو به خودش می کشید...
با یه نگاه... از پشت پرده ی لرزون اشک... از فرشته ی نجاتم تشکر می کنم...
رادمان با صدای بم و گیراش گفت:
می یای با این آهنگ برقصیم؟ خیلی قشنگه ها...
==========
فصل دوازدهم
دانیال با تعجب نگاهمکرد... کم کم نگاهش رنگ سرزنش گرفت و بعد... خشم توی چشمامش زبونه کشید. پوزخندی بهش زدم. دست ترلان و گرفتم و به سمت وسط سالن رفتم... کف دستش یخ کرده بود... سرش و پایین انداخته بود... متوجه شدم که صورتش سرخ شده. وسط سالن ایستادیم... ترلان که گیج به نظر می رسید سرش و بالا اورد و نگاهی به اطرافش کرد...
آهسته گفت:
من که بلد نیستم برقصم...
دستش و روی شونه م گذاشتم و گفتم:
فقط پاتو جای پای من بذار...
سرشو دوباره پایین انداخت. صدای گوش نواز پیانو خیلی ها رو برای رقص وسط سالن اورده بود... خیلی آروم با ترلان می رقصیدم... حواسش به گام هاش نبود... منم توی رقص تانگو استاد نبودم. بیشتر خاطراتم از تانگو به زمانی برمی گشت که دخترعموهام از فرانسه اومده بودند و توی عروسی پسرعمه م با هم تانگو می رقصیدیم... یاد بارمان افتادم که یه دفعه از پشت بهمون تنه می زد و ما رو توی بغل هم می انداخت.
با دقت نگاهی به صورت ترلان کردم. آهسته گفتم:
تو برای چی خجالت می کشی؟
معلوم بود که خیلی عذاب می کشه. آهسته گفت:
ولش کن...
دست یخ کرده ش که توی دستم بود و فشار دادم و گفتم:
تو اونی نیستی که باید خجالت بکشه...
ازبالای سر ترلان نگاهی به دانیال کردم که هنوز ورق دستش بود ولی بدون توجه به بازی با حرص نگاهمون می کرد. پوزخندی به صورت عصبانیش زدم... هرچند که حقش بود به خاطر این دختری که نزدیکم وایستاده بود و عین بید می لرزید یه کتک اساسی بهش بزنم.
ترلان پاشو روی پام گذاشت.. به روی خودم نیوردم...می دونستم حواسش جای دیگه ست. این قدر همدیگه رو نمی شناختیم که بتونم حرفی بزنم و ذهنش و به سمت دیگه ای منحرف کنم... ولی اون قدر به هم تعهد داشتیم که اون کمکم کنه که اعتیاد و کنار بذارم و منم از دست دانیال نجاتش بدم.
آهنگ تموم شد... ترلان با نگرانی نگاهم کرد... یه آهنگ دیگه شروعشد. می دونستم حالا حالاها دوست نداره پیش دانیال برگرده... چشمکی بهش زدم و گفتم:
این یکی قشنگ تره ها!
لبخندی روش لبش نشست.
یه دفعه چشممبه مردی افتاد که نزدیک جمعیتی که وسط سالن می رقصیدند ایستاده بود و با اون چشم های تیره و شقیقه ی زخمی نگاهمون می کرد... دوست بابای ترلان!
خواستم بحث رو به سمت دوست باباش بکشم ولی ترسیدم که حال ترلان بدتر از این بشه...
سرم و پایین انداختم... هیچ کاری نمی تونستم بکنم...
آهنگ دوم که تموم شد ترلان گفت:
رادمان... می دونی که اگه امشب سراغ اون دختره نری دوباره یه بلایی سرت می یارن! برو... من حالم خوبه.
نگاهی دقیق به صورتش کردم. یه کم رنگ پریده به نظر می رسید ولی بهتر بود... تونسته بود خودش و پیدا کنه. با این حال گفتم:
حالا به اونم می رسیم.
ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت:
هنوز معده دردت خوب نشده... می خوای بازم سرت بلا بیارن؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
این چیزی بود که خودم انتخاب کردم... نه اونا!
ترلان دستش و از روی شونه م پایین انداخت و گفت:
ممنونم...
وآهسته به سمت دانیال رفت. منم دنبالش رفتم. نمی دونستم باید چی کار کنم که امنیت ترلان و توی مهمونی تضمین کنم... ترلان با فاصله از دانیال نشست. دانیال داشت چپ چپ نگاهش می کرد. کنار ترلان نشستم. دانیال گفت:
چی شد؟ از باغ خوشت نیومد؟
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم:
چرا! اتفاقا خوب بود که چند دقیقه تنها توی فضای باز نفسی تازه کنم.
امیدوار بودم متوجه شده باشه که کسی رو توی باغ ندیده بودم. ظاهرا متوجه شده بود. رو به ترلان کرد و گفت:
باران! امشب مثل همیشه نیستی ها!
ترلان با صدایی ضعیف و خشک گفت:
راستش به خاطر دعوتی که خود استاد شخصا ازم کرده بودن اومدم... می دونی که زیاد حالم خوب نبود.
پژمان با حالتی مشکوک به من و ترلان نگاه کرد و گفت:
چی شده که شما دو نفر باهم دیگه ناخوش شدید؟
اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
یه جورایی مسموم شدیم... آخه دست پخت دانیال و امتحان کردیم.
صدایشلیک خنده ی مهمونا تو فضا پیچید. حتی ترلانم زیر خنده زد. دانیال از عصبانیت دندون هاش و روی هم می سابید. لبخندی زدم... حقش بود... زیادی امشب دور برداشته بود.
در همین موقع صدایی رو از سمت راستم شنیدم:
بابا! می شه برای من ماشین بگیرید که برم؟
به سمت راست چرخیدم. پژمان گفت:
چرا؟ بهت خوش نمی گذره؟
چشممبه دختری با قد متوسط افتاد که یه پیرهن ساده ی مشکی تا روی زانو پوشیده بود. موهای مجعد و پرپشت قهوه ای تیره ش که تا کمرش می رسید و باز دورش ریخته بود. گونه های برجسته ، چشم های خوش حالت مشکی و ابروهای کمونیش صورتش و بانمک و خوشگل کرده بود. برخلاف دخترهای توی مهمونی آرایش نکرده بود و لباس آن چنانی هم نپوشیده بود. تو دلم گفتم:
یعنی دختر پژمان اینه؟
سرمو به سمت دانیال چرخوندم. دیدم دانیال داره با چشم و ابرو به اون دختر اشاره می کنه... پس خودش بود! یه کم با دیدن تیپ لباس پوشیدنش جا خوردم. انتظار داشتم طور دیگه ای باشه.
پژمان آهسته گفت:
زشته دخترم... یه کم دیگه که بگذره مهمونی هم تموم می شه.
دخترچیزی نگفت. آهسته به سمت یکی از میزهای ناهارخوری رفت. یه دقیقه ی بعد دانیال با چشم و ابرو به ظرف چیپس و ترلان اشاره کرد. متوجه منظورش شدم. رو به ترلان کردم و گفتم:
باران! چیپس می خوری؟
ترلان نگاهی به دانیال کرد و به من گفت:
اگه بیاری.
پژمان کاسه کوزه مون و بهم ریخت:
چرا بردیا جان زحمت بکشن؟
و یکی از خدمتکارها رو صدا زد. دانیال با اعصاب خوردی یه کم دیگه از نوشیدنیش خورد. ترلان طاقت نیورد و گفت:
دانیال جان امشب باید رانندگی هم بکنی دیگه! یه کم رعایت کن.
دانیال پوزخندی زد و گفت:
نترس... من بیشتر از این حرفا جا دارم.
ولیبه نظرم دانیال دیگه جا نداشت. مطمئن بودم آخرش مجبور می شیم زیربغلش و بگیریم و از سالن بیرون ببریمش... با این حال جای تحسین داشت که هنوزم حواسش به ماموریتش بود... هرچند که بعد یه مدت متوجه شدم دیگه روی این موضوع هم نمی تونه تمرکز کنه... اکثر کسایی که دور میز نشسته بودند مست شده بودند.
دانیال با خنده ادامه داد:
اگه هم نتونستم رانندگی کنم پژمان امشب یه اتاق بهمون می ده.
دهنترلان که چه عرض کنم! دهن منم از این همه وقاحت باز مونده بود. در همین موقع چشمم به دختر پژمان افتاد که داشت از سالن خارج می شد. با سر به ترلان اشاره کردم که به حیاط بریم. ترلان با تعجب پرسید:
منم بیام؟
مجبور شدم بلند حرف بزنم:
بیا یه هوایی بخوریم.
دانیال با تحکم اعتراض کرد:
بردیا! خودت نمی تونی یه جا بند بشی لازم نیست باران هم دنبال خودت راه بندازی!
از جام بلند شدم. نگاهی به چشم های سرخ دانیال کردم و گفتم:
تو یه آبی به صورتت بزنی بد نیست.
چپ چپ نگاهش کردم. ترلان که بلند شد به سمت باغ رفتیم. همین که پامون و از در بیرون گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم. ترلان آهسته گفت:
تورو خدا کار و یه سره کن که از اینجا بریم... دوست دارم دانیال و با دست خود م خفه کنم... حالا این که منم اینجام مشکلی درست نمی کنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
چرا...
با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
ببین!دختر پژمان روی اون صندلیه نشسته... به نظر می رسه حوصله ش سر رفته باشه. می ریم سمتش... همین طور که داریم آروم راه می ریم از دانیال و مهمونی یه کم بد می گیم. باید یه جوری جلوش تابلو کنیم که خواهر و برادریم. بعد دو تایی باهاش سر یه میز می شینیم و یه کم حرف می زنیم. بعد چند دقیقه تو بلند شو و به هوای قدم زدن از ما دور شو... باشه؟
ترلان سر تکون داد و گفت:
باشه!
قدم زنان به سمت جایی رفتیم که دختر پژمان نشسته بود. همین که یه کم نزدیک شدیم بحث و شروع کردیم.
ترلان: دانیال امشب شورش و در اورده. اصلا از این دوستاش خوشم نمی یاد... از استاد انتظار دیگه ای داشتم.
_ صد بار بهت نگفتم که این پسره در حدت نیست؟ با این وضعی که امشب درست کرده آبرومون و برد.
ترلان: نمی دونم چرا امشب این طوری شده!
_ جو این مهمونی داره خسته م می کنه.
ترلان:دانیال نگفته بود این طوریه اینجا... فکر می کردم جو صمیمانه تری داشته باشه. دنیا هم که تا اومد رفت دنبال اون مردک! فکر کنم دانیال برای همین این قدر شاکیه... شاید برای همین امشب این قدر مشروب خورد.
_ بی خودکارش و توجیح نکن... اگه روی حرف من به عنوان یه برادر بزرگ تر یه کم حساب باز می کردی این طوری نمی شد. هنوزم دیر نشده. به نظرم بهتره این دوستی مسخره تون و هرچه زودتر تموم کنید.
صدای قدم هایی رو از پشت سرمونشنیدیم. سریع به سمت عقب برگشتیم. چشمم به مرد چهار شونه ای افتاد که با چهره ای خشک و جدی بهمون زل زده بود و آروم دنبالمون می اومد. من و ترلان با تعجب به هم نگاه کردیم.
ترلان پرسید:
ماجرای این یارو چیه؟ چرا دنبالمون می یاد؟
به طرز غیرمنتظره ای دختر پژمان گفت:
مراقبه پشت سر اونی که داشتید حرف می زدید، حرف نزنید!
وخندید. به سمتش چرخیدیم. روی یکی از صندلی های قرمز رنگ نشسته بود. آرنج دست راستش و روی میز گذاشته بود و سرش و به دستش تکیه داده بود. من و ترلان نگاهی بهم کردیم... بازی شروع شده بود.
در زدم. صدای زخمی بارمان و شنیدم که کاملا نشون می داد بی حوصله ست:
کیه؟
آهستهدر و باز کردم و وارد اتاق شدم. پنجره ی اتاقش و مثل اتاق های دیگه با رنگ قرمز پوشونده بودند. نور خورشید که به پنجره می خورد رنگ اتاق سایه ای از قرمزی می گرفت. گفتم:
می شه بیام تو؟
روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید. نیم خیز شد و گفت:
والا تو همین الانش هم توی اتاقی!
چیزینگفتم. نگاهی به در و دیوار اتاقش کردم. کامپیوترش و روی زمین بود و معلوم بود از زمان اسباب کشی تا به اون روز دست نخورده. اتاقش مثل همیشه شلوغ و بهم ریخته بود.
سیگارش و خاموش کرد. از روز قبل تا به اون موقع با هم حرف نزده بودیم. گفتم:
خواستم بگم رادمان حالش بهتره... و... نیازی نیست نگرانش باشی.
روی تخت نشست. دستی به گردنش کشید و گفت:
برای چی کمکش می کنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
خب... اون کس دیگه ای رو نداره... از طرفی... دلم براش می سوزه که این طوری معتادش کردن.
بارمان سر تکون داد ولی چیزی نگفت. نمی دونستم چطور باید سوالی که عین خوره به جونم افتاده بود و می پرسیدم... من منی کردم و گفتم:
راستش... دیروز از یکی حرف زدی به اسم محبی...
بارمان گفت:
رئیس دانیاله...
آهسته گفتم:
فکر می کردم رئیس بانده...
نگاهی بهم کرد. گفت:
چرا عین طلب کارها بالای سرم وایستادی؟ بیا بشین!
با فاصله ازش روی تخت نشستم. در حالی که با ته مونده های سیگار توی جاسیگاری بازی می کرد گفت:
ساختاراین باند مثل یه هرم می مونه... یه نفر توی قله ست که عقل کله. با زیرکی خاصی همه چیز و مرتب کرده. همه به اسم رئیس می شناسنش... شرط می بندم دانیال که چه عرض کنم! محبی هم تا حالا ندیدتش.... گروه ما تو قاعده ی این هرمه... چند تا گروه دیگه مثل ما هم هستن که این جایگاه و دارن. رئیس ما دانیاله... رئیس دانیال محبیه... می فهمی چطوریه؟ خیلی از کسایی که با اینا همکاری می کنند در واقع آزمایشی هستن یا برای یه دوره ی کوتاه مدت باهاشون همکاری دارند. سایه یه کسی بود مثل الان من... همچین جایگاهی داشت. متوجه شد که زیبایی رادمان می تونه برای یه سری از ماموریت ها به دردش بخوره. برای همین آزمایشش کرد... بعد قبول کرد که منم وارد ماجرا بشم... اون زمان دانیال همکار ما بود... سایه رئیسمون بود و رئیس اونم محبی بود... یعنی محبی سمت الان دانیال و داشت.
با اطمینان گفتم:
و اینا هیچ کدوم هیچ ربطی به مواد مخدر نداره!
بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت:
درسته!ولی اون روزی که بحث مواد و پیش کشیدم قصدم این نبود که بهت دروغ بگم... باند ما شناخته شده ست ... ولی نه به کار اصلیشون... به قاچاق مواد... سال هاست پشت نقاب مواد مخدر قایم شدن. اگه به پلیس در مورد همکاری اجباریت با باند مواد مخدر بگی و مشخصات این گروه و بدی باورت می کنند ولی بعید می دونم تونسته باشند چیزی در مورد کار اصلی گروه فهمیده باشند.
گیج شده بودم. پرسیدم:
برای چی ازم خواستن که توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی کمک کنم؟ من فکر می کردم می خوان از راه دریا مواد قاچاق کنند.
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم....
با بی قراری پرسید:
پس چرا نظرشون عوض شده و دیگه نمی خوان که راننده شون باشم؟
بارمان دوباره گفت:
نمی دونم...
پرسیدم:
پس از رادمان چی می خوان؟
بارمان لبخند تلخی زد و گفت:
بزرگترین ماموریتی که داشتن رو!
قلبم از هیجان به تپش در اومد. پرسیدم:
و اون ماموریت چیه؟
بارمان به چشمام نگاه کرد... بدون هیچ شیطنتی... بدون هیچ وسوسه ای... کمی با نگرانی... آهسته گفت:
این که به وسیله ی اون جنگ داخلی راه بندازن!
=========
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. با ناباوری گفتم:
نه!... یعنی چی؟
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
من گیج شدم...
بارمان که داشت با ته مونده های سیگار بازی می کرد گفت:
می دونی مزدور به کی می گن؟
شونه بالا انداختم و به حالت پرسشی گفتم:
کسی که پول می گیره تا یه کار نادرست انجام بده؟
بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت:
کار ما اینه...
هیچی نگفتم... فقط بهش زل زدم. تو ذهنم گفتم:
مواد این وسط چی بود؟
بارمان گفت:
وقتیکسی می خواد به خاطر اهداف یا اختلاف ها و مشکلاتش یه کسی رو از سر راهش برداره به باند ما پول می ده تا این کار و براش بکنیم... به دلایل مختلف... از سیاست گرفته تا مسائل شخصی...
پرسیدم:
چرا خودشون و پشت یه باند مواد مخدر قایم کردن؟
بارمان اخم کرد و گفت:
مطمئننیستم... رویا می گفت اون اوایل کارشون مربوط به مواد بود... یه گروه کوچیک داشتن که اونا سر مخالف هاشون و آدم هایی که براشون خطرساز بودن و زیر آب می کردن. جرقه ی تغییر کارشون زمانی خورد که یه باند قاچاق کالا بهشون پول زیادی داد تا یکی از رقیب های چندین و چند سالشون و حذف کنند... بعد یه مدت این شد کار اصلیشون... می دونی... آدم کشتن... ترور کردن... مثل خرید و فروش مواد مخدر نیست... خیلی زود توی این کار لو می ری... این باند هم به خاطر مخفی کاری های حرفه ایش تا حالا دووم اورده... هیچ کدوم از اعضای رده پایین گروه... مثل اون وقت های من و رادمان... نمی دونند دارند برای کی کار می کنند. یه مشت دروغ در مورد همون باند قدیمی مواد به خوردشون دادند. برای همین اگه گیر پلیس بیفتن، چیزی دستگیر پلیس نمی شه... از طرف دیگه... مهارت خوبی توی جمع کردن اطلاعات دارند... جاسوس های زیادی دارند...
کم کم داشتم احساس سردرد می کردم. دستم و بالا اوردم و بارمان ساکت شد... چشمام و بستم و گفتم:
می خوای بگی اون قدر حرفه ای هستن که هنوز کسی درست و حسابی از کارشون خبر نداره؟
بارمان خنده ی تلخی کرد و گفت:
من چند ساله این جا برده و اسیرم... از دنیای بیرون چیزی نمی دونم... ولی... این طور حدس می زنم.
سرم و پایین انداختم. یه لحظه یاس و ناامیدی تمام وجودم و گرفت. بارمان متوجه شد و آهسته گفت:
ناامید شدی... نه؟
آهی کشیدم و گفتم:
توی این که تا ابد کارشون ادامه پیدا نمی کنه شکی نیست... ولی می ترسم مجبور شم تمام دوران جوونیم و اینجا بگذرونم...
سعی کردم فکر خودم و منحرف کنم. با لحنی که غم و ناراحتی ازش می بارید گفتم:
خب... می گفتی... ماجرای جنگ چیه؟ شما از کجا در موردش فهمیدید؟ چه ربطی به رادمان داره؟
بارمان با دقت به صورتم نگاه کرد... انگار می خواست احساساتم و از توی صورتم بخونه. منم بی اختیار نگاهم و ازش دزدیدم. گفت:
یه حدسه...
نفس راحتی کشیدم... پس فقط حدس بود... توی قلبم یه حس آرامش خیلی خوب حس کردم. بارمان ادامه داد:
یه حدس که پشتش یه کم مدرک وجود داره.
بلافاصله اون حس خوب پودر شد... بارمان گفت:
رویاقبلا برای گروه های بالاتر کار می کرد... می گفت که مامور بوده یه سری اطلاعات در مورد M4 carbine و نمی دونم MK43 و FN SCAR و M4E2 و AT -4 و FN 303 و M590 و MP4N در بیاره...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
می شه یه جوری حرف بزنی که منم سر در بیارم؟ اینایی که می گی چی هست؟ مدل گوشیه؟
بارمان زیر خنده زد و گفت:
مدل گوشی؟ اینا اسلحه ست.
قلبم توی سینه فرو ریخت. بارمان خنده ش و جمع کرد و گفت:
ولی یه اتفاقی برای رویا افتاد و منتقلش کردن به گروه ما...
با کنجکاوی پرسیدم:
چی؟
بارمان گفت:
اینجاهرکسی که بهش تهمت بخوره رو می اندازن گروه های پایین... به رویا هم تهمت جاسوسی زدند... هرچند که نتونستند دلیلی برایش بیارن... این موضوع فقط باعث شد که حذفش نکنند... انداختنش این پایین که برای یه گروه بی اهمیت مثل ما کار کنه.
با ناراحتی گفتم:
پس یعنی می خوان اسلحه وارد کنند؟ برای چی باید بخوان همچین کاری بکنند؟ چی بهشون می رسه.
بارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
خیلیچیزها! وقتی یه جنگ توی یه کشور راه بیفته به نفع خیلی ها می شه... محتکرها... قاچاق چی های کالا... قاچاق چی های سوخت... حتی توی اوضاع جنگ و اون شلوغ پلوغی کار و بار قاچاق چی های انسان هم بهتر می شه. توی جنگ یه سری آدم از خود گذشته جونشون و وسط می ذارن که من و تو بهتر زندگی کنیم... یه سری هم هستند که از شلوغی ها برای تلکه کردن مردم و پول در اوردن استفاده می کنند... طوری که نمی تونی پیش خودت تصمیم بگیری این آدم های سوء استفاده چی بدترند یا آدم هایی که به سرزمینت حمله کردند... این وسط خیلی چیزها به نفع خیلی ها می شن... و اون خیلی ها به این باند قدرت می دن تا این زمینه رو به وجود بیارند.
تازه یه چیزهایی داشت برایم روشن می شد. سر تکون دادم و گفتم:
برای همین به پژمان هم احتیاج دارند... حالا... رادمان این وسط چی کاره ست؟
بارمان سرش و پایین انداخت... سکوتش طولانی شد... با کنجکاوی نگاهش کردم... آهسته گفت:
اینباند برای وارد کردن اسلحه هایی که لازم داشت تونست رد یه سری از قاچاق چی های اسلحه رو بگیره ولی نتونست راضیشون کنه که همکاری کنند... این وسط با سرویس های اطلاعاتی خوبی که داشتند متوجه شدند که یکی از این آدم ها یه زن ایرانی و یه دختر داشته که چند ساله ازشون فاصله گرفته ولی با کارهایی که غیر مستقیم برای دخترش می کنه و پول هایی که به حسابش می رسه نشون می ده که همچین هم بهش بی علاقه نیست... ایران زندگی نمی کنند ولی هرچند وقت یه بار برای سرکشی به اموال و دیدن فامیل هاشون این طرفا می یان... یه مشکل بزرگ که داشتند این بود که چند سال پیش یه سری پسر جوون توی ایران که دیده بودند این مادر و دختر وضع مالی خوبی دارند، براشون نقشه کشیدن که ازشون اخاذی کنند. برای همین دختره رو می دزدن و خدا می دونه چه بلاهایی سرش اوردند که دختره از اون به بعد از هرچی پسر ایرانیه فاصله گرفت و متنفر شد. با این که فقط چهارده سالشه و آمارش و دارند که خیلی هم سربه راه نیست ولی محل به پسرهای ایرانی نمی ذاره. راستش یکی از روش های گروه ما اینه که وقتی با بابای کسی کار دارند برن سراغ دخترش... یه پسری رو از گروه بفرستن که با دختره دوست شه و کار گروه و پیش ببره... از گروگان گیری گرفته تا دزدیدن... هرچی... این نقشه رو برای تینا... همین دختره کشیدن ولی مشکلشون این بود که تینا یا فکر می کرد چون توی ایران زندگی نمی کنه خیلی باکلاس و خاصه و پسرهای ایرانی در حدش نیستن... یا از اون ماجرا خاطره ی بدی داشت. برای همین هرکاری کردند نتونستند هیچ کدوم از پسرهای مورد نظرشون که بهشون اعتماد داشتند و بهش نزدیک کنند... پیدا کردن یه آدم خارجی و انجام دادن این کار توی خارج کشور هم به این آسونی نیست چون این باند این ارتباطاتی که توی ایران داره رو توی خارج نداره. این شد که شانسشون و با من امتحان کردند که اون موقع توی همین گروه بودم و یه روز خودم و خالصانه بهشون سپرده بودم... منی که کلی هم برای تحت فشار گذاشتنم وسیله داشتند... برای همین خیلی ساده دختره رو توی ف.ی.س.ب.و.ک. با یه اکانت جعلی از من اَد کردند... و از شانس بد من ظاهرا دختره ازم خوشش اومد.
پوفی کرد... سری به نشونه ی تاسف تکون داد و ادامه داد:
رابطهمون تحت نظر رئیس گروه به صورت اینترنتی ادامه پیدا کرد... از این رابطه ی اینترنتی فهمیدند که می تونند از من استفاده کنند که توی یه موقعیت مناسب از نزدیکی من به دختره استفاده کنند و باباش و تحت فشار بذارند.
دوباره گیج شده بودم. پرسیدم:
چرا لقمه رو دور دهن می پیچن؟ خب گروگان بگیرنش و کار و تموم کنند. چرا حتما باید یه پسر با دخترهایی که مد نظرشونه دوست بشه؟
بارمان لبخندی زد و گفت:
اگه این گروه می خواست این قدر بی احتیاط باشه که الان از هم پاشیده بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
یادت رفته وسط خیابون و جلوی چشم اون همه آدم سروان و کشتند؟ به نظرم خیلی بی احتیاط تر از این حرف ها هستند.
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمیدونم منظورشون از این کار چی بوده ولی... مطمئن باش می خواستند یه پیامی بفرستند.... اما در مورد چیزی که پرسیدی... وقتی یه دختر با یه پسر دوست می شه... اونم یه دختر کم سن و سال... سعی می کنه این موضوع رو از خیلی ها مخفی کنه... مسلما نمی ره به مامانش بگه امشب دارم با دوست پسر جدیدم بیرون می رم. در عوض یه چیزی می گه که مامانش و بپیچونه. بعضی وقت ها کیس هایی که مد نظرمون هستن خیلی ازشون محافظت و مراقبت می شه. خودشون هم اینو می دونند... ولی وسوسه ی دوست شدن با یه پسر خوش قیافه باعث می شه خودشون این مرزهای محافظتی و دور بزنند. این طوری طعمه ناخودآگاه با ما همکاری می کنه... خودش سعی می کنه پنهون کاری کنه... خودش سعی می کنه یه سری چیزها رو مخفی کنه... کاری که در غیر این صورت کار ما می شه. در ضمن این طوری اون پسری که از گروه مامور شده این کار و بکنه می تونه اطلاعاتی رو از خانواده ی دختره به دست بیاره... حتی ممکنه پاش به خونه شون هم باز شه. این که کسی رو با دوز و کلک و همکاری خودش بکشونی به محلی که می خوای زندانیش کنی خیلی حرفه ای تره تا این که جلوی چشم مردم به زور سوار ماشینش کنی یا سر راه مدرسه بدزدیش...
گفتم:
ولی ممکنه پلیس بعدا بتونه رد این دوستی و بگیره و اون پسره رو پیدا کنه.
بارمان لبخندی زد و گفت:
تویاین مورد دو تا حالت داریم. یا کسی که مد نظرمونه که خانواده ی خودش سابقه ی خرابی دارند جلوی پلیس... مثل تینا که باباش اون طوریه... یا کسی که مثلا باباش وکیله یا پلیسه و باند می خواد باهاشون مبارزه کنه که در اون صورت از این روش استفاده نمی کنند و با سیاست بیشتری پیش می رن... یادمه که در مورد یکی از پسرهای همین گروه یه چیزی شبیه این موردی که گفتی پیش اومد... دوست های دختره در مورد این پسره به پلیس گفتند... یادته بهت گفتم که این گروه سرویس های اطلاعاتی خوبی داره؟ قبل از این که دست پلیس به پسره برسه خودشون کلکش و کندند. یه چیزی رو در مورد این باند یادت باشه... این آدم ها هیچ وقت احتیاط و کنار نمی ذارن... وقتی به کسی اجازه می دن که باهاشون همکاری کنه حتما ازش آتو می گیرن... یا این که آدم های خودشون و دور و بر طرف می ذارن... کسایی که اون آدم نمی تونه هیچ وقت فکرش رو بکنه که بهش خیانت کنند... مثل راضیه و کاوه که مثل دستگاه ضبط و پخش می مونند.
و با صورتش شکلکی در اورد. داشتم از کنجکاوی می مردم. برای همین دوباره گفتم:
ماجرای رادمان چیه؟
بارمان گفت:
میگم بهت... می دونی... من آدم خوبی نیستم... حتی قبل از این که وارد این گروه بشم هم خوب نبودم... ولی این قدرها هم بی شرف نیستم که جون یه عالمه آدم و به خاطر منافع دیگرون به خطر بندازم... من نمی خواستم باعث و بانی این جنگ باشم... قبل از ماموریت اصلیم که در مورد تینا بود یه ماموریت فرعی ولی مهم بهم دادند. چند وقتی بود با پسر یکی از درجه دارهای ارتش دوست شده بودم و مثلا رفیقش بودم. مخصوصا اون ماموریت و خراب کردم تا بی اعتمادشون کنم... خودم و برای همه چیز هم آماده کردم... حتی برای مردن... ولی... اونا منو انداختن توی یه اتاق و برای یه مدت نگهم داشتند... بهم هروئین تزریق کردند... می دونی... شصت میلی گرم هروئین در روز می تونه آدم و در عرض دو هفته معتاد کنه... نشونه های ترکش هم بعد از مصرف نکردن بعد از چهل و هشت ساعت شروع می شه و تا ده روز طول می کشه... بهم تزریق می کردند... سه چهار روز بدون مواد ولم می کردند... خوردم کردند... بعد هم با این اعتیاد ولم کردند.... به چیزی که می خواستند رسیدند... کسی که هروئین مصرف می کنه تا وقتی مواد بهش برسه رام و مطیعه... اونا منو با این کارشون از بین بردند... بعد سراغ برادرم رفتند... کسی که قبلا هم باهاشون همکاری می کرد... کسی که از منم خوش قیافه تر بود...
سیگاری روشن کرد... فهمیدم عصبی شده. پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
میدونستم اگه تسلیم سایه نشه می کشنش... همیشه دنبال یه فرصت بودند که حذفش کنند... اون منو می شناخت... سایه و دانیال و می شناخت... محبی رو می شناخت... سال ها قبل هم ثابت کرده بود که هیچ رقمه حاضر به همکاری خالصانه باهاشون نیست. دیگه نمی دونستم باید نگران برادرم باشم یا کشورم... من کنار کشیدم که اون آدمی نباشم که این کارو می کنه ولی اونا با انتخاب برادرم بیچاره م کردند... با این حال دعا می کردم که سایه بتونه رادمان و متقاعد کنه که با ما همکاری کنه... که خوشبختانه با اون ذات پلیدش و تبحر خاصش توی صحنه سازی قتل تونست رادمان و بکشونه اینجا...
با این که فکر می کردم این حرف ممکنه احساسات بارمان جریحه دار کنه پرسیدم:
چرا تو رو نکشتند؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
شنیدیاون روز دانیال چی گفت که! من این جا زاپاسم... اگه رادمان بلایی سرش اومد از من استفاده می کنند... احتمالا نتونستند یه جانشین مورد اعتمادتر پیدا کنند. اینم از مزایای مشکل پسندی تینا خانومه.
سرش و بلند کرد و گفت:
تو چی؟ تو یه کم از خودت بگو...
بی اختیار لبخندی زدم... سرم و پایین انداختم... به انگشت هام نگاه کردم. آهسته گفتم:
من چیزی ندارم که بگم... یه عالمه چیزهای معمولی...
بارمان اخم مصنوعی و بامزه ای کرد و گفت:
من این همه حرف زدم... تو نمی خوای هیچی بگی؟... من منتظر شنیدن همون چیزهای معمولیم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
یهزندگی ساده... به اندازه یه زندگی معمولی بی هیجان... اون قدری که به خاطر یه خورده آدرنالین بدون تصدیق پامو روی گاز می ذاشتم و ویراژ می دادم... یه زندگی بی دردسر... یه آدم خوشبخت که هیچ مسئولیتی نداشت... زندگی من مثل مال تو تعریف کردنی نیست...
بارمان لبخندی زد و گفت:
آره... خوشبختی رو که تعریف نمی کنند... همه ی داستان ها در مورد بدبختی هاست... مثل داستان زندگی من...
تویسکوت نگاهش کردم... خیلی با دقت... چین های ریز کنار چشماش و تو دلم شمردم... محو شکستگی ابروش شدم... همه چیزهایی که هر روزی که می گذشت بیشتر از قبل برام عزیز می شد...
نگاهم روی دستش سر خورد... دستاییبا اون انگشت های کشیده که لرزش خفیفش و نمی تونست ازم مخفی کنه... و اون خال کوبی که معنیش و نمی فهمیدم... و... جای لکه های سیاه و آبی روی بازوش... چیزی که منو از خواب و رویا بیرون می اورد... لکه هایی که قلبم و می فشرد... یادم می اورد کسی که جلوم نشسته کیه...
آهسته گفت:
برو...
سرمو بلند کردم... خواستم چیزی بگم که متوجه شدم دوباره داره به فین فین می افته... قلبم از درد مچاله شد... رویای نیمه ی گمشده م توی ذهنم شکست و هزار تیکه شد... مردی که جلوی من نشسته بود معتاد بود... کسی که به خاطر دو گرم پودر سفید می تونست همه چیز و فراموش کنه... خودشو... منو...
ازجام بلند شدم... با ناراحتی وصف ناپذیری که هر لحظه بیشتر می شد به سمت در رفتم... دستگیره رو تو دستم گرفتم... مکثی کردم و به سمتش برگشتم... توی هاله ای از نور قرمز اتاق نگاهش کردم... سرش و بیین دستاش گرفته بود... بعد با بی قراری دستی به قسمت تراشیده ی سرش کشید... گفتم:
به خاطر دودقیقه ی فراموشی خودت و از بین می بری؟ ... بارمان... این فقط یه خوشی کوتاه مدته... یه چیزهایی هستن که تا ابد با آدم می مونن و آروم آروم روحش و آزار می دن... بعضی دردها هیچ وقت قرار نیست آروم بگیرن... مثل درد از دست دادن یه برادر...
سری تکون داد و گفت:
همه ش به خاطر اوننیست... به خاطر اینه که... می خوام خودم و فراموش کنم... خودم و از بین ببرم... من یه آدم معتاد خلاف کار اضافیم... هر شب پیش خودم تصمیم می گیرم که خودم و از دیدن فردا محروم کنم و شر خودم و بکنم... ولی وقتی که جرئتش و پیدا می کنم یه چیزی تو زندگیم پیدا می شه که دلم و به این دنیا خوش می کنه... یه چیزی که منو به این دنیا وصل می کنه...
فکر کردم منظورش رادمانه... آهسته گفتم:
رادمان خوب می شه... نگران نباش...
از همون فاصله به چشمام زل زد و گفت:
من از رادمان حرف نمی زدم...
چیزیتوی نگاهش بود که نه رنگی از اون وسوسه داشت و نه نشونی از اون شیطنت... چیزی که سرخی چشماش و آبریزش بینیش کم رنگش می کرد ولی محوش نمی کرد... چیزی که می دونستم اگه به زبون بیاره تمام مرزهای مقاومت و تحملم و از بین می بره...
آهسته گفت:
برو...
سرم و پایین انداختم... بیرونرفتم و در اتاق و بستم... نمی دونم چرا بغض کرده بودم... چشمام و روی حسی که روز به روز اوج می گرفت بسته بودم... نمی خواستم مردی رو ببینم که پشت سیاست هاش ناامیدی از خودش ، پشت حرف های مقتدارنه ش ضعف و پشت سایه ی حمایتش فقط و فقط سیاهی بود... آره... من دوست داشتم چشمام و ببندم... می خواستم با چشم های بسته اسیر وسوسه ی نگاهی بشم که دوست داشتم فقط شیطنتش و ببینم...
******
صدای محکم تق تقی که به در می خورد و شنیدم. پرسیدم:
چی شده؟
رادمان با بداخلاقی گفت:
باز کن این درو! می خوام بیام بیرون.
پرسیدم:
کجا؟
رادمان با عصبانیت گفت:
دستشویی رفتن هم جرمه؟
درو باز کردم. چشمم به ظاهر آشفته ی رادمان افتاد. موهاش به هم ریخته بود. همون جایی که وایستاده بود به خودش می پیچید. دستاش می لرزید و پاهاش و به شدت با حالت عصبی تکون می داد. تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:
چیه؟ چرا داری این طوری نگاهم می کنی؟ اگه حالت ازم بهم می خوره نگاه کن... کی ازت خواسته وایستی اینجا کیشیک بدی؟ برو رد کارت!
می دونستم عصبیه ولی با این حال بهم برخورد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
برو... زودم بیا!
سریعبه راه افتاد و تنه ای بهم زد. سعی کردم عصبانیتم و کنترل کنم. دیدم بارمان داره از دور نگاهم می کنه. سری به نشونه ی تاسف تکون داد. بهم نزدیک شد و گفت:
بهت گفتم نمی تونه... آخه دختر! توی کلینیک ترک اعتیادبا کلی قرص و دارو و مراقبت اینا رو ترک می دن تازه بعد چند ماه دوباره شروع می کنند به مصرف کردن... فکر می کنی هروئین مثل نقل و نباته که دو روز بندازیش تو دهنت و بگی به به چه چه! و فردا هم بندازیش کنار؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
خودت و توجیح نکن!... می تونه... چهار روز گذشته... باید این چند روزی که مونده رو هم دووم بیاره.
رویا به سمتمون اومد و گفت:
ماجرا چیه؟
و با حالتی مشکوک به من و بارمان نگاه کرد. با سر به انباری اشاره کردم و گفتم:
ترک کردن رادمان!
بارمان گفت:
به خدا اگه بلایی سر داداشم بیاد...
رویا گفت:
اگهترک نکنه ممکنه سرش بلا بیاد... یه کم منطقی باش... این قدر احساساتی نباش... ترک کردن به نفعشه... یادته چه قدر تصمیمش برای ترک کردن قرص و محکم بود؟ حتی یادمه وقتی حالت های خماریش شروع شده بود بازم سر حرفش بود. اگه برای نجات برادرت کاری نمی کنی حداقل بذار خودش یه کاری کنه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
شمادو نفر متوجه نمی شید که چطور استخوون درد آدم و از زندگی سیر می کنه... انگار همه ی عضلات بدنتون و آتیش می زنن... آدم از کلافگی و درد نمی دونه باید چی کار کنه... اصلا درک نمی کنید چه قدر سخته.
رویا همون طور که به سمت پله ها می رفت گفت:
اونی که متوجه نمی شه تویی... یه جوری توی اون دوران ترسوندنت که جرئت نداری به ترک کردن فکر کنی.
بارمان یه دفعه صداش و بلند کرد و گفت:
کی؟ من؟ من ترسیدم؟
رویا به چشم های بارمان زل زد و گفت:
دروغ می گم؟
با کلافگی سرم و چرخوندم... در دستشویی باز بود.
قلبمتوی سینه فرو ریخت. سریع به سمت دستشویی دویدم. در و تا ته باز کردم و سرک کشیدم. خبری از رادمان نبود. قلبم توی دهنم اومده بود. یه لحظه ترسیدم... کجا رفته بود؟ نکنه می خواد بلایی سر خودش بیاره! هل کردم. دوباره توی دستشویی سرک کشیدم. با صدای بلند گفتم:
نیست!
بارمان و رویا هنوز داشتند بحث می کردند:
_ تو می خوای اونم مثل خودت معتاد و بدبخت نگه داری.
_ به تو مربوط نیست... تویی که تجربه ش نکردی نمی فهمی.
_ داری دستی دستی برادرت و می ندازی تو چاه.
_ من فقط نمی خوام آسیب ببینه... می فهمی این طوری ترک کردن چه قدر خطرناکه؟
_ اون وقتی مواد مصرف نمی کرد و عقلش سر جاش بود این ریسک و قبول کرده بود.
خودم و بهشون رسوندم و داد زد:
نیست... رادمان نیست!
یهلحظه هر دو تا با تعجب نگاهم کردند. بلافاصله بارمان به خودش اومد و به سمت انبار دوید. رویا به سمت اتاق خودش رفت و من به سمت اتاق بارمان دویدم. چشمم به رادمان افتاد و نفس راحتی کشیدم.
یه دفعه متوجه شدم داره چی کار می کنه. داشت زیر تشک و می گشت. از خشم دستام و مشت کردم و به سمتش رفتم. بازوش و کشیدم و گفتم:
چی کار داری می کنی؟ این بود ترک کردنت؟
دستشو محکم از دستم بیرون کشید و با صدای بلندی گفت:
دست بهم نزن... به تو ربطی نداره... هر غلطی که بخوام می کنم.
بلند صدا زدم:
بارمان! رویا... بیاید اینجاست!
بارمان سریع خودش و به ما رسوند. با تعجب به رادمان که با عصبانیت به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشید نگاه کرد و گفت:
داری چی کار می کنی؟
رادمان از روی تشک پایین اومد و با اخم های توی هم گفت:
سهم من کو؟
بارمان با خنده گفت:
کشیدم همشو!
یه دفعه رادمان داد زد:
تو غلط کردی!
بارمان خنده ش و جمع کرد و گفت:
یه کم برات کنار گذاشتم... بیا بریم توی انبار... اونجا دور از چشم این دوتا فوضول بهت می دمش...
من و رویا که تازه از راه رسیده بود بهش چشم غره رفتیم. بارمان بازوی رادمان و گرفت و گفت:
بیا بریم داداش گلم.
رادمان دستش و از دست بارمان بیرون کشید و گفت:
همین جا! بیارش اینجا...من توی اون سوراخ برنمی گردم.
بارمان دوباره بازوی رادمان و گرفت و گفت:
بیا بریم اونجا...
رادمان محکم دستش و کشید و با عصبانیت داد زد:
این قدر بهم دست نزن... خودت کشیدی حالیت نیست من چه حالی دارم.
گفتم:
ببین... فردا روز پنجمه... زمان ترک بین پنج تا ده روزه... شاید فردا همه ش تموم شه... یه کم دیگه طاقت بیار.
یه دفعه به سمتم خیز برداشت و داد زد:
منو ببین! به نظرت من تا فردا خوب می شم؟ آره؟ فکر می کنی بچه م که با دو تا جمله ی قشنگ و وعده وعید خام شم؟
یه گام به سمتم برداشت و انگشت اشاره ش و به سمتم گرفت و گفت:
دست از سرم بردار... فهمیدی؟ ولم کن...
یهآن ازش ترسیدم. عقب عقب رفتم و با التماس به بارمان نگاه کردم. بارمان دوباره بازوی رادمان و کشید. یه دفعه رادمان قاطی کرد. برگشت و با مشت توی سینه ی بارمان زد و داد زد:
دست از سرم بردار.
بارمان عقب عقب رفت.با تعجب به جای مشت رادمان نگاه کرد... سرش و بلند کرد و با ناباوری به رادمان زل زد. کم کم شعله ی خشم تو چشماش زبونه کشید. صدایش و بالا برد و گفت:
منو می زنی؟ چته؟ وحشی شدی!
چنگی به یقه ی رادمان زد و گفت:
بیا برو تو همون اتاق... اون قدر اونجا می مونی تا آدم بشی... رو من دست بلند می کنی؟
رادمان برادش و هل داد و گفت:
تا بیشتر از این وحشی نشدم سهم منو بده.
بارمانکمرش و گرفت و اونو از اتاق بیرون کشید. رادمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. من یه گوشه وایستاده بودم و با تاثر نگاهشون می کردم. رادمان داد زد:
ولم کن... عوضی... خودت می کشی و بساطت به راهه اون وقت جلوی منو می گیری؟
بارمان برادرش و به سمت انبار هل داد و گفت:
آره...من این شکلیم... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش و بکنی عوضیم... سهمتم می خوام بالا بکشم... برو توی اون انبار تا اون روم و بالا نیوردی... جنبه ی کشیدن و نداری.
رادمان به سمت بارمان حمله کرد. بارمان محکم به سمت عقبهلش داد و سریع در انبار و بست. دستگیره رو محکم به سمت داخل بیرون نگه داشت و داد زد:
ترلان ... بجنب!
به خودم اومدم. سریع کلید و دراوردم و در و قفل کردم. رادمان محکم به در می زد و ناسزا می داد. بارمان که به شدت عصبی به نظر می رسید دستی به پیشونیش کشید و گفت:
یعنی می تونه دووم بیاره؟
رویا پوزخندی زد و گفت:
به نظر من که حالش خوبه... زیادی هم خوبه...
بارمان با انگشت به سرش زد و گفت:
اینجا رو از دست داده!
من با امیدواری گفتم:
شیش روز دیگه تموم می شه.
رادمان هنوز داشت از اون طرف فحشمون می داد. بارمان با عصبانیت لگدی به در زد و گفت:
ساکت! اگه بیشتر از این حرف بزنی از غذا هم خبری نیست!
یه کم فکر کرد و گفت:
از دستشویی هم همین طور!
وبا اعصاب خوردی به سمت طبقه ی پایین رفت. من و رویا نگاهی بهم کردیم. شونه بالا انداختم و خواستم به سمت طبقه ی پایین برم که رویا دستم و گرفت و گفت:
یه لحظه بیا... کارت دارم.
دنبالش رفتم و وارد اتاق خودمون شدیم. در و بست و گفت:
دیدی؟
با ناراحتی گفتم:
نکنه توام نمی خوای بذاری رادمان ترک کنه!
رویا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
من دقیقا می خوام بذارم رادمان ترک کنه... ولی... اون چیزی که الان دیدی اون روی یه آدم معتاد بود...
یه قدم به سمتم برداشت. صداش و پایین اورد و گفت:
میفهمم که از بارمان خوشت اومده... ولی... یادت نره که اون یه آدم هروئینیه... گول این حرفا رو که می گن معتاد یه بیماره رو نخور... این بیمار وقتی بهش نرسه دیگه نه خانواده حالیش می شه... نه احترام... و نه حتی عشق!
قلبم توی سینه فرو ریخت. رویا نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
چشمات و باز کن... قشنگ ببین داری با سر وسط کدوم ماجرا می ری... آخه دختر تو توی بارمان چی دیدی؟
سریع انکار کردم و گفتم:
چی داری برای خودت می گی؟
نمی دونم چرا قلبم به تپش در اومده بود. رویا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
یعنیاین قدر شوتم که از حواس پرتی هات و نگاه هایی که زیرزیرکی به بارمان می کنی نفهمم؟ ترلان! لیاقت تو این بود؟ یه مرد معتاد؟ یه خلاف کار؟ یادت رفته از کدوم خانواده می یای؟ بابات قاضی بود... مگه نه؟ حد تو این بود؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونی چیه؟ شرایط آدم ها و احساساتشون و می سازه... منم الان توی این شرایط یه آدمیم که مرتکب قتل شدم... منم خلاف کارم.
رویا با ناباوری سر تکون داد و گفت:
یعنی این قدر زود می خوای عقل و منطق و بذاری کنار؟
چرابی خودی از بارمان طرفداری می کردم؟ رویا راست می گفت... اگه به بارمان هم مواد نمی رسید می شد عین رادمان... همون طور پرخاش گر و عصبی... اگه رادمانی که اون قدر با شخصیت و مودب بود این طوری شده بود بارمان که از اون هم بدتر بود!
حرف های رویا بدجور اذیتم می کرد. رویا گفت:
قبلاز این که بهش وابسته بشی ولش کن... خوب تو چشماش نگاه کن... به جای این که جادوی چشماش بشی چین و چروک و سیاهی دور چشمش و ببین... رنگ تیره ی پوستش و ببین... یه کم به زخم های کوچیک روی دستش نگاه کن... حد تو این نیست ترلان. یادت رفته چطوری بار اومدی؟ متوجه هستی طرفی که مقابلته یه آدم معتاده؟
سرم و بالا گرفتم و گفتم:
آره... من این طوری بار اومدمکه از معتادها بترسم... مثل همه ی دخترهای دیگه... به نظر منم آدمی که با انتخاب خودش معتاد می شه و زندگی خودش و خانواده ش و به باد می ده بیمار نیست... آدم گناهکار و خطاکاریه... ولی خیلی بی انصافیه که داری بارمان و با اونا یکی می کنی... بارمان به خاطر این که وارد اون ماموریت نشه معتاد شد... اونم نه به اختیار خودش...
رویا سر تکوت داد و گفت:
آره...این حرفا همه ش درست... ولی آخرش به یه جا ختم می شه... به این که همین آدمی که دم از عشق و عاشقی می زنه اگه دو روز بهش مواد نرسه همه چی یادش می ره و حاضره به خاطر یه بار کیف خودش گردنتم بشکنه...
رویا گفت:
آدمیکه معتاده نمی تونه عاشق بشه... و هیچ دختری نمی تونه عشق یه طرفه رو تحمل کنه... یادت نره که دخترها وقتی یه نفر و بخوان همه چیش و می خوان... خودش و ... توجهش و ... وابستگیش و... حالا تو داری خودت و جلوی آدمی می ندازی که خودش و توجهش و وابستگیش فقط به اون زهرماریه... تو توی دنیای این آدم هیچ جایی نداره...
احساساتم داشت با این حرف ها جریحه دار می شد.دهنم باز مونده بود و دیگه نمی تونستم جوابش و بدم. قلبم داشت از دهنم بیرون می زد. رویا به سمت در رفت و گفت:
اون آدم های خمار کنار خیابونو دیدی که اسفند دود می کنند؟ حتما همیشه با ترحم نگاهشون می کردی... بارمان فقط فرقش اینه که چشماش آبیه... بلده خوب حرف بزنه... بلد با نگاهش وسوسه ت کنه... بلده چطوری دل یه دختر و بلرزونه... آخر آخرش وقت خماری درست مثل هموناست... حالا چه معتاد شده باشه چه معتادش کرده باشن... اون چیزی که برای تو می مونه نتیجه شه.
اشک تو چشمم حلقه زد. رویا در و باز کرد و گفت:
ببخشید...من خیلی آدم رکیم... فقط فکر می کنم تو از اون دخترهایی هستی که اگه سایه ی مامان و بابا بالا سرشون نباشه خیلی زود علی رغم همه ی ادعاهاشون سر خودشون و به باد می دن... دلم سوخت که یه آدم تحصیل کرده از یه خانواده ی خوب که اتفاقی اینجا اسیر شده دستی دستی خودش و گرفتار آدمی کنه که قبل از اعتیادش هم سربه راه و با لیاقت نبوده.
نگاه معنی داری بهم کرد... ازاتاق بیرون رفت و در و بست. زانوهام سست شد. خودم و روی تخت انداختم. قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دستام یخ کرده بود.. بهتر از این نمی تونست واقعیت و توی فرق سرم بکوبونه... بغضم تو گلوم گیر کرده بود... مرتب به خودم تلنگر می زدم:
حق نداری گریه کنی... حق نداری... خودت و جمع کن.
لبامو گاز گرفتم. دستام و مشت کردم... به سختی این بغض لعنتی رو فرو دادم. صدای گام های کسی رو می شنیدم که به سمت اتاقم می اومد. تو دلم گفتم:
الان نه... خواهش می کنم الان نه...
ولی... صدای بارمان و از توی راهرو شنیدم:
ترلان! بیا شام... دست پخت این دختره راضیه خوبه. بچه ها هیچی برات نمی ذارن ها!
یه دفعه داد زد:
تمومش کن دیگه رادمان... هنوزم ازت شاکیم... می یام با دست های خودم خفه ت می کنم ها.
در و باز کرد و گفت:
بجنب دیگه!
با دیدن صورتم جا خورد. گفت:
چی شده؟
خواست به سمتم بیاد که با صدای بلند گفتم:
از این جا برو...
سرجاش وایستاد و گفت:
حالت خوبه؟
اشکم داشت در می اومد... با صدایی بلندتر گفتم:
آره... بهت یاد ندادن وقتی می خوای بیای توی اتاق یه خانوم اول باید در بزنی؟
بارمان با حالتی خیلی عادی گفت:
راستشو بخوای... نه... این یه مورد و وقت نکردن یادم بدن.
پام و با عصبانیت به زمین کوبوندم و گفتم:
خواهش می کنم تنهام بذار...
بارمان سر تکون داد و گفت:
آهان این شد!
و به سمت در رفت. قبل از این که بیرون بره برگشت و با کنجکاوی نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
چیزیم نیست... فقط می خوام یه کم تنها باشم... همین!
سرش و پایین انداخت و گفت:
مطمئنی؟
نبودم... ولی سر تکون دادم و گفتم:
آره... این طوری بهتره.
درو بست و رفت... چشمام و روی هم گذاشتم... عقل می گفت حق با رویاست... ولی احساس که نمی دونم چرا این قدر قوی بود می گفت که این موضوع فقط به خودم ربط داره... متوجه بودم که دارم با سر سقوط می کنم... ولی... توی این سقوط حس لذت بخشی بود... هرچند آخرش تاریک و مبهم به نظر می رسید ولی... وسوسه ی چشمای بارمان وادارم می کرد خودم و به دست این لذت بسپرم... به لذت و خوشی توی سقوط... و این عذابم می داد که می دونستم آخر این سقوط... آخر این حس بی نظیر با سر زمین خوردنه...
ظرف غذای رادمان و توی سینی گذاشتم و دم در اتاقش ایستادم. یه بند داشت غرغر می کرد و حرف می زد:
ایندرو باز کنید دیگه! پوسیدم به خدا! می خوام یه دوش بگیرم... باور کنید از دیروز تا حالا علایمم از بین رفته. چرا حرفم و باور نمی کنید؟
در و بازکردم و وارد شدم. رادمان کنار در نشسته بود و با حالتی کاملا خصمانه نگاهم می کرد. سینی رو روی زمین گذاشتم و با دقت به صورتش نگاه کردم... راست می گفت... دیگه توی صورتش نه از درد و رنج خبری بود و نه به خودش می پیچید... هرچند که به شدت بداخلاق به نظر می رسید. توی اون چند روز کاملا به یه رادمان دیگه تبدیل شده بود.
رنگ صورتش پریده بود و لباش ترک خوردهبود. پای چشماش گود رفته بود و خیلی لاغر شده بود... جالب این بود که جذابیت ظاهریش و کنار همه ی اینا حفظ کرده بود... برعکس بارمان که توی صورتش اثری از زیبایی نبود و تنها چیزی که جذابش می کرد اون نگاه خاص و شیطونش بود.
از جام بلند شدم و گفتم:
بارمان گفته هرچه قدر بیشتراینجا بمونی بهتره. می گه کسایی که ترک می کنند تا چند ماه به مواد کشش دارند. می دونی که! چون خودش مصرف می کنه و همه ی بساطش آماده ست ممکنه وسوسه شی.
با کلافگی دست توی موهای مشکیش که به اندازه ی قبل خوش حالت به نظر نمی رسید کرد و گفت:
این پسره هم دو ترم دانشگاه رفته و فکر کرده پزشک متخصص شده.
شونه بالا انداختم و گفتم:
پدرکشتگی که باهات نداره. حالا که دیده تونستی طاقت بیاری و ترک کنی می خواد کمکت کنه که به سمتش برنگردی.
رادمان سرش و به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:
ای کاش زودتر سر و کله ی دانیال پیدا شه و منو از دست شماها نجات بده... ولتون کنند تا چهار پنج ماه من و این تو نگه می دارید.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
کارت و خوب جدی گرفتی ها! به روحیاتت می یاد که از این کارها بکنی... به همین شعار دادنت هات... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:
اگه حرف های الانت و می شنیدم هیچ وقت برات این کارها رو نمی کردم.
حیفکه پسری که اون لحظه جلوم نشسته بود توی ده روز با اراده و بدون هیچ قرص و آرامبخشی هروئین و ترک کرده بود... اگه نه همون افکار و برداشت های قدیمیم و توی سرش می کوبوندم.
در اتاق و روش قفل کردم. همین که سرم و بلند کردم کاوه رو دیدم. اخم کردم و گفتم:
اینجا چی کار می کنی؟
با همون مظلومیت و کم رویی همیشگیش آهسته گفت:
هیچی...
سرش و پایین انداخت و سریع رفت. با سوء ظن نگاهش کردم. می دونستم که به قول بارمان مثل دستگاه ضبط و پخش می مونه... تو دلم گفتم:
باید بیشتر از این مراقبش باشیم.
همون طور که به سمت طبقه ی پایین می رفتیم تو دلم گفتم:
چه قدر یه آدم باید بدبخت شده باشه که به خاطر نجات پیدا کردن دست به دامن دانیال شه.
وبه دعایی که رادمان کرده بود پوزخندی زدم... ولی ... وقتی سر و کله ی دانیال پیدا شد فهمیدم این دعا خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش و داشتم مستجاب شده...
******
یه پیرهن سرمه ای با کمربند سفید پوشیدهبودم. هدا نمی تونست تصمیم بگیره که کفش سرمه ای مناسب تره یا سفید... خودم کفش سرمه ای رو ترجیح می دادم. هرچند که توی سن بیست و دو سالگی همچنان با پاشنه های بلند مشکل داشتم.
هدا موهام و بابلیس پیچیده بود و به صورت کج روی یکی از شونه هام ریخت... داشت صورتم و آرایش می کرد که یه دفعه با عصبانیت گفت:
ین پسره چرا این قدر می یاد و می ره؟
خودمهم متوجه بودم که بارمان به بهونه های مختلف از دم در اتاق رد می شه. هدا با عصبانیت در اتاق و بهم کوبید و با اخم و تخم به سمتم اومد. کار آرایشم که تموم شد هدا به طبقه ی پایین رفت تا ببینه راضیه چیزی احتیاج داره یا نه. منم مانتوم و پوشیدم و شالم و سر کردم. از اتاق خارج می شدم. می خواستم به رادمان سر بزنم و ببینم حال و احوالش چطوره. سه روز بود که طبق دعای خالصانه اش! به دستور دانیال از اتاق بیرون اومده بود. دانیال شخصا روی کارهاش نظارت می کرد. سفارش غذاهای مخصوص می داد و برایش محصولات بهداشتی مختلف می اورد که پوستش و تقویت کنه. از اضطرابی که توی کارهای دانیال بود مشخص بود که خودش هم می دونه در مورد رادمان زیاده روی کرده. با وجود تلاش های دانیال رادمان کاملا شبیه به آدمی می موند که بعد از یه مریضی سخت در حال گذروندن دوران نقاهت باشه... هرچند که به نظر من مشکل اصلی این بود که نمی تونست خیلی غذا بخوره و احتمالا این موضوع توی مهمونی بدجوری ضایع می شد.
قبل از این که به اتاق رادمان برسم بارمان و توی راهرو دیدم. با دیدن من تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
به به! ترلان خانوم!... خانوم! برای ما هم از این تیپا بزن.
گفتم:
گمشو! پررو!
ولی بی اختیار خنده م گرفت. بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
امشب خوش به حال دوست پسر بعضی هاست.
متوجه نیش کلامش شدم.. دوباره داشت بحث دوست پسر و پیش می کشید. با حرص گفتم:
چند بار باید بهت بگم این یارو دوست پسر من نیست؟
بارمان شونه بالا انداخت. باز چشماش شیطون شده بود. گفت:
چی کار کنم؟ حرفات متقاعدم نمی کنه... شاید اگه دقیقا بگی قبلا رابطه تون چه شکلی بوده متقاعد بشم.
یه صدایی بهم گفت:
مرگ یه بار شیون هم یه بار! بگو و همه چیز و تموم کن!
آهیکشیدم. گوشام و تیز کردم. در اتاق بارمان بسته بود ولی صدای دانیال می اومد که داشت با رادمان سر لباس جر و بحث می کرد. صدامو پایین اوردم و گفتم:
هم دانشگاهیم بود... اومد خواستگاریم ولی جواب رد بهش دادم.
بارمان سوتی زد و گفت:
که این طور!
نیششباز شد... این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم. نیش باز و قیافه ی ذوق زده ی بارمان نشون می داد که توی اولین فرصت از این موضوع علیه دانیال استفاده می کنه. اخم کردم و گفتم:
بهش نگی ها!
بارمان با خنده گفت:
مطمئن باش این حرف ها همین جا می مونه.
زیرلب گفت:
از قیافه ی پلیدش معلومه که داره عین چی دروغ می گه!
بارمان جدی شد و گفت:
ترلان! یادت نره چی بهت گفته بودم ها! مواظب باش. نذار تلافی خورد شدن غرورش و ازت بگیره. بازیچه ش نشو.
درهمین موقع در اتاق باز شد و دانیال بیرون اومد. اخماش توی هم بود. موهاش مشکی رنگش و عقب داده بود. مثل همیشه یه کت شلوار شیک به تن داشت. کت شلوار و کراوات خاکستری با پیرهن مشکی! انصافا خوش تیپ شده بود ولی اون ترکیب رنگ به نظر من حالت خبیثانه ای به ظاهرش داده بود که الحق هم برازنده ش بود.
رادمان تیپ اسپرت زده بود و رنگ سرمه ای و مشکی لباساشبا رنگ آبی چشماش و موهای مشکیش ست شده بود. با این که مارک و دوخت لباسش در حد لباس های دانیال نبود بی نهایت جذاب تر بود... اون چشم های خوشگل و خوش حالت چیزی نبود که یه دختر به آسونی بتونه ازش بگذره.
دانیال با دلخوری گفت:
لیاقت نداری رادمان!
رو به بارمان کرد و گفت:
هرکاری کردم این داداش عقب مونده ت کت شلوار نپوشید.
بارمان نیشخندی زد. با نگرانی توی دلم گفتم:
خل نشه در مورد خواستگاری چیزی بگه!
بارمان با لحن پر از شیطنتی گفت:
همه مثل شما نیستن که از بچگی با پاپیون و کراوات بزرگ شده باشن و به جای قنداق توی کت و شلوار گذاشته باشنشون.
بلافاصلهمتوجه شدم که داره به وضع مالی بد دانیال توی گذشته تیکه می ندازه. رادمان پشت سر دانیال از زور خنده رنگ عوض کرده بود. دانیال به زحمت خودش و کنترل می کرد که چیزی نگه. روشو از بارمان برگردوند. چشمش به من افتاد. یه لحظه جا خورد. بعد یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. بارمان با دیدن لبخند دانیال به من نیشش و بست و اخم کرد.
دانیال با همون لحن مغرور همیشگیش گفت:
پایین منتظرتم.
وقتی از پله ها پایین رفت رادمان به برادرش گفت:
خیلی تمیز حالش و گرفتی.
کف دستشون و بهم زدند و بارمان گفت:
چاکریم!
بههمراه دو برادر به سمت طبقه ی پایین رفتم. هنوز به پایین پله ها نرسیده بودیم که راضیه از اتاقش بیرون اومد. با دیدنش بی اختیار از حرکت ایستادم. یه پیرهن دکلته ی سبز پوشیده بود که با چشم های خوشرنگش هماهنگ شده بود. موهاش بلند و طلایی ش و سشوآر کشیده بود و دورش ریخته بود. زیبایی خیره کننده ش با اون آرایش نفس گیر شده بود. یه خودم اومدم. به دنبال بارمان از پله ها پایین رفتم. وقتی متوجه شدم که بارمان حتی نیم نگاهی هم به راضیه ننداخته خوشحال شدم. آهسته بهش گفتم:
آفرین پسر نجیب و سر به زیر!
صورتش و کج و کوله کرد و گفت:
من از دخترهای مو طلایی خوشم نمی یاد.
انتظار داشتم جمله ی دلنشین تری ازش بشنوم. هنوز این فکر از ذهنم بیرون نرفته بود که بارمان چشمکی بهم زد و گفت:
در عوض ارادت خاصی به خانوم های چشم آبی و مو قهوه ای دارم.
تازه داشتم می فهمیدم معنی قند تو دل آب کردن یعنی چی.
رادمان با لحن طلب کارانه ای گفت:
ببخشید! منم اینجا وایستادم ها! گفتم یه یادآوری کرده باشم.
بارمان گفت:
همیشه سرخری.
رادمان پوزخندی زد و گفت:
بدیش اینه که نمی تونی دکم کنی.
بهسمت رویا رفتم که یه گوشه ی سالن ایستاده بود و دو تا برادر و که داشتن کل کل می کردند تنها گذاشتم. رویا داشت چپ چپ نگاهم می کرد. با این که کنارش ایستاده بودم بهش نگاه نمی کردم. بعد از حرف هایی که بهم زد تلاش کرده بودم که حدم و در رابطه با بارمان بدونم ولی مشکل اینجا بود که من هرلحظه و هر روز بارمان و می دیدم... همیشه جلوی چشمم بود... و این کار و برای از اون گذشتن سخت می کرد...
دانیال با صدای بلند گفت:
همه حواستون و بهمن بدید! یه بار دیگه دوره می کنیم! راضیه! تو دنیایی... خواهر ناتنی منی. حواست باشه که برای خوش گذرونی نمی ریم. یه راست می ری سراغ سبزواری. یادت باشه که امشب حداقل باید ازش آدرس یا شماره تلفن بگیری... رادمان! زرنگ بازی در بیاری وسط مهمونی اسلحه رو بیرون می کشم و یه تیر حرومت می کنم! ... جدی می گم! تو باید بری سراغ دختر پژمان! من بهت نشونش می دم... خودت که بلدی چطور باهاش صمیمی بشی. اگه بتونی شماره ای چیزی ازش بگیری عالی می شه. اسمت هم می ذاریم بردیا...
رو به من کرد و گفت:
ترلان! می دونی که امشب اسمت باران اِ... تو امشب هیچ وظیفه ای نداری جز این که از کنار من جم نخوری و با منم کل کل نکنی.
رادمان پوزخندی زد و از اون طرف سالن گفت:
باور کن سخت ترین وظیفه رو تو داری.
حرفش و قبول داشتم. تحمل کردن دانیال واقعا سخت بود...
به سمت در ویلا رفتیم. وقتی در باز شد دانیال دستش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هلم داد. با بداخلاقی گفتم:
از الان صمیمی نشو که اعصابم ضعیف می شه.
چشمغره ای بهش رفتم. آخرین لحظه بی اختیار سرم و به سمت بارمان چرخوندم که برخلاف چند دقیقه پیش کلافه و ناراحت به نظر می رسید. اونم سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد. لبخندی زدم... یه دفعه صورتش باز شد و اونم لبخند زد... یه لحظه از ذهنم گذشت:
ای کاش اونم امشب با ما می اومد.
******
مهمونیتوی یکی از ویلاهای مهرشهر بود. تا نزدیکی های مهرشهر با ون رفتیم. بعد از اون سوار ماشینی شدیم که دانیال راننده ش بود. من جلو نشستم و راضیه و رادمان عقب نشستند. دو تا ماشین هم مراقبمون بودند... یکی از جلو... یکی از پشت... تو دلم داشتم برای دانیال نقشه می کشیدم. اگه رادمان سریع جلو می پرید و دستش و دور گردن دانیال حلقه می کرد و خفه ش می کرد همه چی تموم می شد. منم سریع پشت فرمون می نشستم و اون دو تا ماشین و توی یه چشم به هم زدن جا می ذاشتم. یه مشکل کوچولو به اسم راضیه هم بود که حل کردنش کار سختی نبود. می شد خیلی راحت از پنجره پرتش کرد بیرون... ولی... باید بعدش کجا می رفتیم؟ ما دو تا قاتل بودیم... توی دنیای بیرون چه جایی داشتیم؟
وقتیدانیال به سمت در ویلا رفت یکی از مردهایی که دم در بود با دقت صورت دانیال نگاه کرد. بعد تصویر دانیال و توی تبلتی که توی دستش بود چک کرد. با سر بهمون اشاره کرد که وارد شدیم. باید یه مسافتی رو پیاده می رفتیم تا به باغی که با چراغ های سفید و پایه بلندی روشن شده بود می رسیدیم.
کفباغ سنگ های ریز مشکی، سفید و قرمز ریخته شده بود و روی اون سنگ ریزه ها سنگ های مربی شکل سفید بزرگی بود که باید پا رو روی آنها می گذاشتیم و راه می رفتیم. دو طرف این راه درخت های بلندی بود که بین اونا صندلی و میز قرمز خوشرنگی گذاشته بودند. به نظرم هوا سردتر از اونی بود که بشه از باغ این طور استفاده کرد.
صدای راضیه رو از پشت سرم می شنیدم که با لحنی سرزنش آمیز به رادمان می گفت:
لباست اصلا امشب مناسب این جمع نیست...
رادمان با بی حوصلگی گفت:
آره! می دونم چشم شما دخترها فقط به لباس و ماشین پسرهاست ولی تو نگران نباش... من با همین لباسم کارم و بهتر از تو انجام می دم.
دانیال گفت:
بس کنید!
هر دو نفر ساکت شدند. دانیال گفت:
متوجه هستید که اینجا ما مهمونیم و نباید از این حرف های مشکوک بزنیم؟
پوفی کرد و به سمت ویلای بزرگی که رو به رومون بود رفتیم.
سالنبزرگی پیش روم بود. صدای موزیک ملایمی از روی سن می اومد... صدای پیانو فضا رو پر کرده بود. تا چشم کار می کرد مردهای کت شلوار پوشیده و زن هایی با لباس های شب آن چنانی دیده می شد. دانیال با دیدن فضای اونجا ناسزایی به رادمان داد که حاضر نشده بود با زبون خوش کت شلوار بپوشه. از جایی که مریض احوال و ضعیف بود دانیال جرئت نکرده بود تهدیدش کنه.
چشمم بهپژمان افتاد که داشت به استقالمون می اومد. اونم مثل مهموناش کت شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. رادمان با اون لباس اون وسط چراغ می زد. نمی دونم پشت این انتخابش سیاست بود یا لجبازی...
پژمان با من دست داد و گفت:
خیلی خوشحالم کردی که اومدی باران جان...
وبعد چشمش به رادمان افتاد. با تعجب به صورت رادمان زل زد... من و دانیال با تعجب نگاهی رد و بدل کردیم... دقیقا به چی زل زده بود؟ به خوشگلیش یا مریضیش؟
قبل از این که دانیال چیزی بگه پژمان لبخندی زد و گفت:
شما باید برادر باران باشید!
و با خوشحالی دست رادمان و فشرد. راضیه تابی به موهاش داد و گفت:
من شاهرخ و جایی نمی بینم...
دانیال اخمی کرد که سریع متوجه شدم قسمتی از فیلمشه. پژمان نگاه معنی داری به دانیال کرد و به راضیه گفت:
آخر سالن نشسته...
راضیه بدون توجه به ما به اون سمت رفت. دانیال با تعجب راضیه رو صدا زد:
دنیا!
ولی راضیه نگاهش هم نکرد. یه خانومی با کت و دامن مشکی که ظاهرا خدمتکاری چیزی بود مانتو و روسری رو ازم گرفت.
دانیال دوباره دستش و پشت کمرم گذاشت... تو دلم گفتم:
تحمل کردن دانیال بهتر از رانندگی کردن و همکاری توی قتله؟
متاسفانه فقط به اندازه ی سرسوزنی بهتر بود.
سنگسفید کف سالن اون قدر براق بود که مثل آینه تصویر و منعکس می کرد. لوسترهای باشکوه طلایی رنگی از سقف بلند آویزون شده بود. سالن غرق نور و درخشش جواهرات خانوم ها بود. اطراف سالن میزهایی چیده شده بود که انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها روی اون موجود بود. جای جای سالن میزهای گردی دیده می شد که دورش صندلی های چرمی چیده شده بود. کسایی که دور میز نشسته بودند اکثرا مشغول بازی با ورق بودند. دود سیگار بعضی ها توی فضا پیچیده بود.
دانیال من و به سمت میزی کشوند که یه سری مرد مسن سر اون نشستهبودند. وقتی مردها رو بهم معرفی کرد زیاد گوش ندادم. کنارش نشستم و رادمان هم کنارم نشست. دانیال داشت سر می چرخوند که زودتر دختر پژمان و پیدا کنه و رادمان و دک کنه. چون موفق نشد مشغول صحبت کردن با مردی شد که سیگار برگ می کشید.
رادمان با بی حوصلگی اطرافش رو نگاه می کرد. چند تا دختر جوونهمین طور که از کنار میزمون می گذشتند برگشتند و رادمان و نگاه کردند. زیرلب چیزی بهم گفتند. از خنده ی روی لب ها و برق چشماشون معلوم بود که دارند چی بهم می گن. رادمان سرشو برگردوند و ترجیح اصلا روشو به اونا نکنه.
منبا چشم دنبال راضیه می گشتم... بالاخره پیداش کردم. خیلی از ما دور نبود. کنار مردی نشسته بود که چاق و چله بود و سرش و تراشیده بود. ریش پرفسوری خاکستری رنگ داشت. دستش و پشت کمر راضیه گذاشته بود. نگاهی به مردهایی کردم که دور و برش بودند. مشخص بود که دو تا از اون مردهای قدبلند و چهارشونه ای که کنارش بودند بادیگاردش هستند. تو دلم گفتم:
پس معلومه برای آدم کله گنده ای نقشه دارند.
چشممو چرخوندم که بقیه ی کسایی که دور میز اون مرد نشسته بودند و ببینم. نگاهم روی کسی که سر اون میز نشسته بود ثابت موند... قلبم توی سینه فرو ریخت. چشم های تیره و کشیده ش و به من دوخته بود. احساس کردم قلبم تیر کشید. با دهن باز بهش خیره شده بودم... لال شده بودم.
صدای رادمان و شنیدم:
چیزی شده؟
دهنم خشک شده بود. دستم به لرزش افتاد... قلبم تند تند توی سینه می زد. رادمان رد نگاهم و گرفت و گفت:
اون مرده کیه...
به سختی تونستم صدامو و پیدا کنم:
اون...
رادمان گفت:
خب...
بهم زل زده بود و مشخص بود که اونم تعجب کرده. رادمان آهسته به دستم زد و گفت:
حالت خوبه...
با صدایی لرزون گفتم:
اون مرد... بهترین دوست بابامه...
==========
رادمان سرک کشید تا دوست بابام و بهتر ببینه. آهسته گفتم:
اینجا چی کار می کنه؟
در همین موقع دانیال به سمتمون چرخید و گفت:
دنبال کسی می گردید؟
بلافاصلهساکت شدم. رادمان خیلی مظلومانه به پشتی صندلیش تکیه داد. دانیال با حالتی مشکوک بهمون نگاه کرد. خوشبختانه سر و کله ی پژمان پیدا شد. روی یکی از صندلی های خالی نشست و رو به دانیال گفت:
سبزواری و دیدی؟
دانیال با لحنی عجیب گفت:
دارم می بینم...
مردی که سیگار برگ می کشید با خنده گفت:
بدش نمی یاد خواهرت و با یه حرکت یه لقمه ی چپ کنه.
وهمه زیر خنده زدند. لبخند دانیال شاید به نظر همه لبخند تلخ می اومد ولی از نظر منی که ماجرای نقشه ی راضیه رو می دونستم این لبخند بیشتر شبیه یه پوزخند بود.
دوباره به میز سبزواری نگاه کردم. با دوست بابام چشم توچشم شدم... نه! خودش بود... چشم های تیره و کشیده، موهای قهوه ای رنگی که جلوش خالی شده بود و جای سوختگی روی شقیقه ش... چطور ممکن بود آقای فارسی رو نشناسم؟ اونم به نشونه ی آشنایی برام سر تکون داد و بعد دستش و به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت. نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی ممکن بود به بابام خبر بده که من اینجام؟ ممکنه کمکم کنه تا از این جا فرار کنم؟ قلبم از هیجان داشت از دهنم بیرون می پرید... نباید دانیال چیزی از این ماجرا می فهمید... خدایا! شکرت... خدایا... مرسی که بالاخره یه کورسوی امید به این زندگی من باز کردی...
دانیال یه کم این طرف و اون طرف و نگاه کرد و چون دختر پژمان و پیدا نکرد گفت:
پژمان! دخترت و هیچ جا نمی بینم... فکر می کردم مهمونی برای اون باشه.
پژمان نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
نمی دونم کجا نشسته... راستشو بخوای فکر نکنم این مهمونی زیاد خوشحالش کرده باشه... آخرین باری که دیدمش توی باغ بود.
وخندید. آقای فارسی نزدیک یه میز بزرگ ناهارخوری ایستاده بود و داشت از سینی مزه برای خودش یه چیزهایی برمی داشت... لبخندی زدم و رو به دانیال گفتم:
بذار برات چیپس بیارم... می دونم دلت می خواد...
از جام بلند شدم... صدای پر نیش و کنایه ی دانیال و از پشت سرم شنیدم:
آره... تو همیشه خوب می تونی حدس بزنی دل من چی می خواد!
آهستهبه سمت میز ناهارخوری رفتم. کنار آقای فارسی ایستادم... نگاهی به ظرف کوچیک چیپس کردم... متوجه شدم نیم نگاهی بهم کرد... قلبم محکم توی سینه می زد. آهسته گفتم:
ماجرای منو می دونید؟
بدون این که سرشو بچرخونه نگاهم کرد و خیلی آهسته گفت:
همین جایی که هستی بمون!
قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم بند اومد. با ناباوری گفتم:
چی؟
آهسته گفت:
دل بابات به این خوشه که تو اینجایی...
خدایا! چرا نفس کشیدن یادم رفت؟
آهسته گفتم:
یعنی این قدر وضعم اون بیرون خرابه؟
آقای فارسی نگاهی پر از دلسوزی بهم کرد و گفت:
اون بیرون چیزهای خوبی منتظرت نیست...
بشقابش و برداشت و رفت...
نگاهیبه دستام می کنم. ظرف چیپی توی دستمه... رادمان با حالتی مشکوک نگاهم می کنه. دانیال ظرف و ازم می گیره و روی میز می ذاره... من کی اومدم سر جام نشستم؟ دمای دستم چرا این قدر پایین اومده؟ نفس عمیقی کشیدم... چرا فکر می کردم دنیا برای یه قاتل جایی داره؟
بعد چند دقیقه یکی از خدمتکارها خوشخدمتی کرد و برای همه نوشیدنی اورد. من نمی دونستم باید با لیوان توی دستم چی کار کنم... رادمانم داشت لیوان و توی دستش می چرخوند و به نظر می رسید توی فکر باشه...
سر دانیال با اون مردها گرم بود که کم کم معشوقه هایجوونشون سر می رسیدند و کنارشون می نشستند. جو مهمونی خیلی بد نبود ولی اصلا نمی تونستم ازش لذت ببرم... به نظرم اگه توی ویلا می موندم و رویا غذا درست می کرد و بارمان طبق عادتش مثل پسربچه های سه چهار ساله شیطونی می کرد بیشتر بهم خوش می گذشت... یا حداقل اگه آقای فارسی در گوشم می گفت که همین امشب از این جا منو بیرون می بره...
لیوان ها دوباره پر شد...شروع به بازی با ورق کرده بودند... نمی دونستم بازیشون چیه... یه کم سرک کشیدم و نگاه کردم... چون پول وسط می ذاشتند فهمیدم که از اون تیپ بازی هایی نیست که من بلدم.
از حواس پرتی دانیال و پژمان استفاده کردم و دوباره آقای فارسی رو دید زدم.
کناریه خانوم به نسبت جوون با لباس شب چسبون مشکی ایستاده بود... تو همون نگاه اول فهمیدم که زنش نیست... و ماجرا وقتی عجیب تر شد که دستش و دور کمر اون خانوم گذاشت و برای رقص وسط رفتند. چشم هام از تعجب چهار تا شده بود...
گیلاسها برای بار سوم پر شد... دعا می کردم ظرفیت دانیال بالاتر از این حرف ها باشه... ظاهرا بازیشون خیلی هیجان انگیز بود... دخترهایی که دور مردها نشسته بودند با هیجان می گفتند و می خندیدند... این وسط منی که تقریبا پشتم و به دانیال کرده بودم خیلی تابلو بودم ولی برام مهم نبود... تا اینکه دانیال سیخونکی به کمرم زد و مجبور شدم به طرفش بچرخم. دانیال رو به رادمان کرد و گفت:
می خوای یه دوری بزنی و هوایی تازه کنی؟ اینجا باغ قشنگی داره ها...
و نگاه معنی داری به رادمان کرد. رادمان بهم نگاه کرد... انگار زیاد دوست نداشت از اونجا بره... لحن دانیال یه کم دستوری شد:
برو دیگه...
بعد رو به جمع دوستاش کرد و گفت:
راستش حال بردیا یه کم امشب نامساعده ...
یکی از دخترها که روی دسته ی مبل و کنار مردی که سیگار برگ می کشید نشسته بود گفت:
شانس بد ماست...
و خنده ی جلفی کرد. رادمان دوباره نگاهی عجیب بهم کرد... تو دلم گفتم:
چه قدر لفتش می دی!
نگاهدانیال کم کم داشت تهدیدآمیز می شد. رادمان از جاش بلند شد و آهسته به سمت باغ رفت. با چشم رفتنش و دنبال کردم... دیدم مردی که کنار در ایستاده بود آهسته دنبالش رفت... ظاهرا اینجا هم مراقب داشتیم... پژمان می دونست؟ می دونست چند نفر از زیر دست مردی که تصاویر و چک می کرد در رفته ند؟ یا چند نفر که بهش اعتماد داره دستششون با دانیال توی یه کاسه ست؟... نه! پژمانی که چشماش کم کم داشت سرخ می شد هیچی نمی دونست...
بار چهارم بود کهگیلاس ها پر می شد... چرا صدای خنده های دانیال این قدر داشت بلند می شد؟ ... بارمان چی گفته بود؟... در مورد این که دانیال ممکنه انتقام غرور خورد شده ش و ازم بگیره... پیرهن من یه کم زیادی کوتاه نبود؟... چرا تا حالا متوجه نشده بودم که پاهام زیادی سفید و خوش فرمه؟... دانیال چرا کم کم داره بهم نزدیک می شه؟... اصلا از این که دستش و دور بازوم حلقه کرده خوشم نمی یاد... چرا وقتی کارت و وسط میز می انداخت گیلاسش و برمی داشت و همین طور که از اون زهرماری می خورد یه نگاه عجیبم به من می کرد؟... بارمان دیگه چیا گفته بود؟... الان چرا فاصله ی من و دانیال این قدر کم شده؟... یا خدا! تاره داشتم می فهمیدم که نگاه های رادمان معنی نگرانی می داد... تازه داشتم می فهمیدم که دانیال کم کم داره مست می شه!
دستش و انداخت دور کمرم و صورتش و نزدیک گوشم اورد و گفت:
چرا نمی یای مثل یه دختر خوب روی دسته ی مبل من بشینی؟
دستمکه از آرنج خم شده بود تنها مانعی بود که نمی ذاشت دانیال بیشتر از این بهم بچسبه... اون قدر بهم نزدیک بود که نوک بینیش به لاله ی گوشم بخوره... صدای نحسش و تا به اون لحظه از این فاصله نشنیده بودم:
اگه بیای رویپام بشینی می ذارم توی هفته دوبار توی حیاط برای خودت بچرخی... شایدم بعضی وقت ها بتونی بری دور دور... چیزی که فکر کنم توی دنیا بیشتر از همه دوستش داری...
از حرص دندونام و بهم فشار دادم و گفتم:
از همین جا هم بوی گند دهنت و کثیفی ذاتیت و خیلی خوب حس می کنم... لازم نیست برای این که بیشتر ملتفت بشم بهت بچسبم.
صورتشو به سمت صورتم چرخوند. دستم با سرعت نور به حرکت در اومد و بی اراده ی دور گلوش حلقه شد... خم به ابرو نیورد... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه در ادامه ی حرفش گفت:
ولی اگه به این سرکشی و کم محلی هات ادامه بدی روزگارت و سیاه می کنم...
یکی از دخترها از اون طرف گفت:
دانیال موش و گربه بازی رو دوست داره... می بینم بالاخره یه دختری رو پیدا کرده که خوب قاعده ی بازی و بلده...
آره...به چشم اونا بازی ما موش و گربه بازیه... به چشم ما اون قدر این بازی خشنه که قاعده ش و هیچکس جز آدما بلد نیست... از اون بازی های کثیفی که فقط خودمون از پسش برمی یایم... نه یه موش... نه یه گربه... غریزه پیش این بازی ها کم می یاره... این بازی ها فقط از نیمه ی سیاه آدمها برمی اومد... اشک تو چشمام حلقه زد... نیمه ی سفید من همیشه پیش این بازی ها کم می اورد...
دانیال سرش و جلوتر اورد... گردن من بیشتر از این نمی تونستسرم و عقب بکشه... فاصله مون شد سه سانتی متر... یه صدایی شبیه صدای مادرم بهم گفت:
بلند شو... بزن تو صورتش... برو سمت در...
ولی من بازی بادانیال و به بازی با جون آدم ها ترجیح می دادم... قلبم محکم توی سینه می زد... کم مونده بود اشکم روی گونه م بچکه... فاصله مون فقط دو سانتی متر بود... صدای بارمان و از عمق وجودم شنیدم:
_ این فقط یه حسرته... اونآدم جاه طلب و مغروریه... مطمئن باش هرکاری می کنه که یا تو رو خورد کنه یا به دستت بیاره... به دست اوردن تو یعنی به دست اوردن همه ی چیزهایی که حسرتش و می خورده... وقتی تو رو به دست بیاره می فهمه که این چیزی نیست که غرورش و ارضا کنه... چون اونم مثل بقیه ی آدم ها نمی تونه گذشته ش و پاک کنه... اینه که کنارت می زنه...
قلبم توی دهنمه... فاصله مون یه سانتی متره شده... کف دستام عرق کرده... انگار ترانه سرش و دوباره نزدیک گوشم اورده و می گه:
هرچی نباشه خوش قیافه هستش...
آوا با خنده داره می گه:
قیاقه ش و نگاه کن! ژن خوبی داره ها... بچه هاتون خوشگل می شن...
اشکم روی گونه م ریخت... معین سرش و اون طرف کرده و حاضر نیست حتی دانیال و نگاه کنه...
مامانم با حالتی تحقیرآمیز به دست گل نگاه می کنه و توی گلدون می ذارتش...
دستامداره می لرزه... یه قطره اشک دیگه روی گونه م می چکه... آره گناه من بزرگ بود... من یه زنو با ماشین زیر کردم... چشم های سیاه و صورت له شده ش هرشب مهمون خواب و رویام می شه... ولی چرا این شکلی باید تاوان بدم؟ من دوست دارم زیر چرخ های یه ماشین له بشم... ولی این طوری به خاطر جنسیتم تحقیر نشم...
بابام و با اون چشم های آبی آرومش می بینم... صداش و می شنوم:
در حد خودش دست گل خیلی خوبی خریده... کارش خیلی بیشتر از آدم هایی که دستشون به دهنشون می رسه می ارزه...
و حالا دیگه فاصله ای نمونده...
دستی روی شونه م خورد. از جا پریدم... قلبم توی سینه فرو ریخت... دانیال سریع سرش و عقب کشید...
باهمون چشم های آبی خوشگلش مثل همیشه مهربون نگاهم کرد... روی دسته ی مبل نشسته بود و بدون هیچ حرکت و هیچ تلاشی همه ی نگاه ها رو به خودش می کشید...
با یه نگاه... از پشت پرده ی لرزون اشک... از فرشته ی نجاتم تشکر می کنم...
رادمان با صدای بم و گیراش گفت:
می یای با این آهنگ برقصیم؟ خیلی قشنگه ها...
==========
فصل دوازدهم
دانیال با تعجب نگاهمکرد... کم کم نگاهش رنگ سرزنش گرفت و بعد... خشم توی چشمامش زبونه کشید. پوزخندی بهش زدم. دست ترلان و گرفتم و به سمت وسط سالن رفتم... کف دستش یخ کرده بود... سرش و پایین انداخته بود... متوجه شدم که صورتش سرخ شده. وسط سالن ایستادیم... ترلان که گیج به نظر می رسید سرش و بالا اورد و نگاهی به اطرافش کرد...
آهسته گفت:
من که بلد نیستم برقصم...
دستش و روی شونه م گذاشتم و گفتم:
فقط پاتو جای پای من بذار...
سرشو دوباره پایین انداخت. صدای گوش نواز پیانو خیلی ها رو برای رقص وسط سالن اورده بود... خیلی آروم با ترلان می رقصیدم... حواسش به گام هاش نبود... منم توی رقص تانگو استاد نبودم. بیشتر خاطراتم از تانگو به زمانی برمی گشت که دخترعموهام از فرانسه اومده بودند و توی عروسی پسرعمه م با هم تانگو می رقصیدیم... یاد بارمان افتادم که یه دفعه از پشت بهمون تنه می زد و ما رو توی بغل هم می انداخت.
با دقت نگاهی به صورت ترلان کردم. آهسته گفتم:
تو برای چی خجالت می کشی؟
معلوم بود که خیلی عذاب می کشه. آهسته گفت:
ولش کن...
دست یخ کرده ش که توی دستم بود و فشار دادم و گفتم:
تو اونی نیستی که باید خجالت بکشه...
ازبالای سر ترلان نگاهی به دانیال کردم که هنوز ورق دستش بود ولی بدون توجه به بازی با حرص نگاهمون می کرد. پوزخندی به صورت عصبانیش زدم... هرچند که حقش بود به خاطر این دختری که نزدیکم وایستاده بود و عین بید می لرزید یه کتک اساسی بهش بزنم.
ترلان پاشو روی پام گذاشت.. به روی خودم نیوردم...می دونستم حواسش جای دیگه ست. این قدر همدیگه رو نمی شناختیم که بتونم حرفی بزنم و ذهنش و به سمت دیگه ای منحرف کنم... ولی اون قدر به هم تعهد داشتیم که اون کمکم کنه که اعتیاد و کنار بذارم و منم از دست دانیال نجاتش بدم.
آهنگ تموم شد... ترلان با نگرانی نگاهم کرد... یه آهنگ دیگه شروعشد. می دونستم حالا حالاها دوست نداره پیش دانیال برگرده... چشمکی بهش زدم و گفتم:
این یکی قشنگ تره ها!
لبخندی روش لبش نشست.
یه دفعه چشممبه مردی افتاد که نزدیک جمعیتی که وسط سالن می رقصیدند ایستاده بود و با اون چشم های تیره و شقیقه ی زخمی نگاهمون می کرد... دوست بابای ترلان!
خواستم بحث رو به سمت دوست باباش بکشم ولی ترسیدم که حال ترلان بدتر از این بشه...
سرم و پایین انداختم... هیچ کاری نمی تونستم بکنم...
آهنگ دوم که تموم شد ترلان گفت:
رادمان... می دونی که اگه امشب سراغ اون دختره نری دوباره یه بلایی سرت می یارن! برو... من حالم خوبه.
نگاهی دقیق به صورتش کردم. یه کم رنگ پریده به نظر می رسید ولی بهتر بود... تونسته بود خودش و پیدا کنه. با این حال گفتم:
حالا به اونم می رسیم.
ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت:
هنوز معده دردت خوب نشده... می خوای بازم سرت بلا بیارن؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
این چیزی بود که خودم انتخاب کردم... نه اونا!
ترلان دستش و از روی شونه م پایین انداخت و گفت:
ممنونم...
وآهسته به سمت دانیال رفت. منم دنبالش رفتم. نمی دونستم باید چی کار کنم که امنیت ترلان و توی مهمونی تضمین کنم... ترلان با فاصله از دانیال نشست. دانیال داشت چپ چپ نگاهش می کرد. کنار ترلان نشستم. دانیال گفت:
چی شد؟ از باغ خوشت نیومد؟
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم:
چرا! اتفاقا خوب بود که چند دقیقه تنها توی فضای باز نفسی تازه کنم.
امیدوار بودم متوجه شده باشه که کسی رو توی باغ ندیده بودم. ظاهرا متوجه شده بود. رو به ترلان کرد و گفت:
باران! امشب مثل همیشه نیستی ها!
ترلان با صدایی ضعیف و خشک گفت:
راستش به خاطر دعوتی که خود استاد شخصا ازم کرده بودن اومدم... می دونی که زیاد حالم خوب نبود.
پژمان با حالتی مشکوک به من و ترلان نگاه کرد و گفت:
چی شده که شما دو نفر باهم دیگه ناخوش شدید؟
اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
یه جورایی مسموم شدیم... آخه دست پخت دانیال و امتحان کردیم.
صدایشلیک خنده ی مهمونا تو فضا پیچید. حتی ترلانم زیر خنده زد. دانیال از عصبانیت دندون هاش و روی هم می سابید. لبخندی زدم... حقش بود... زیادی امشب دور برداشته بود.
در همین موقع صدایی رو از سمت راستم شنیدم:
بابا! می شه برای من ماشین بگیرید که برم؟
به سمت راست چرخیدم. پژمان گفت:
چرا؟ بهت خوش نمی گذره؟
چشممبه دختری با قد متوسط افتاد که یه پیرهن ساده ی مشکی تا روی زانو پوشیده بود. موهای مجعد و پرپشت قهوه ای تیره ش که تا کمرش می رسید و باز دورش ریخته بود. گونه های برجسته ، چشم های خوش حالت مشکی و ابروهای کمونیش صورتش و بانمک و خوشگل کرده بود. برخلاف دخترهای توی مهمونی آرایش نکرده بود و لباس آن چنانی هم نپوشیده بود. تو دلم گفتم:
یعنی دختر پژمان اینه؟
سرمو به سمت دانیال چرخوندم. دیدم دانیال داره با چشم و ابرو به اون دختر اشاره می کنه... پس خودش بود! یه کم با دیدن تیپ لباس پوشیدنش جا خوردم. انتظار داشتم طور دیگه ای باشه.
پژمان آهسته گفت:
زشته دخترم... یه کم دیگه که بگذره مهمونی هم تموم می شه.
دخترچیزی نگفت. آهسته به سمت یکی از میزهای ناهارخوری رفت. یه دقیقه ی بعد دانیال با چشم و ابرو به ظرف چیپس و ترلان اشاره کرد. متوجه منظورش شدم. رو به ترلان کردم و گفتم:
باران! چیپس می خوری؟
ترلان نگاهی به دانیال کرد و به من گفت:
اگه بیاری.
پژمان کاسه کوزه مون و بهم ریخت:
چرا بردیا جان زحمت بکشن؟
و یکی از خدمتکارها رو صدا زد. دانیال با اعصاب خوردی یه کم دیگه از نوشیدنیش خورد. ترلان طاقت نیورد و گفت:
دانیال جان امشب باید رانندگی هم بکنی دیگه! یه کم رعایت کن.
دانیال پوزخندی زد و گفت:
نترس... من بیشتر از این حرفا جا دارم.
ولیبه نظرم دانیال دیگه جا نداشت. مطمئن بودم آخرش مجبور می شیم زیربغلش و بگیریم و از سالن بیرون ببریمش... با این حال جای تحسین داشت که هنوزم حواسش به ماموریتش بود... هرچند که بعد یه مدت متوجه شدم دیگه روی این موضوع هم نمی تونه تمرکز کنه... اکثر کسایی که دور میز نشسته بودند مست شده بودند.
دانیال با خنده ادامه داد:
اگه هم نتونستم رانندگی کنم پژمان امشب یه اتاق بهمون می ده.
دهنترلان که چه عرض کنم! دهن منم از این همه وقاحت باز مونده بود. در همین موقع چشمم به دختر پژمان افتاد که داشت از سالن خارج می شد. با سر به ترلان اشاره کردم که به حیاط بریم. ترلان با تعجب پرسید:
منم بیام؟
مجبور شدم بلند حرف بزنم:
بیا یه هوایی بخوریم.
دانیال با تحکم اعتراض کرد:
بردیا! خودت نمی تونی یه جا بند بشی لازم نیست باران هم دنبال خودت راه بندازی!
از جام بلند شدم. نگاهی به چشم های سرخ دانیال کردم و گفتم:
تو یه آبی به صورتت بزنی بد نیست.
چپ چپ نگاهش کردم. ترلان که بلند شد به سمت باغ رفتیم. همین که پامون و از در بیرون گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم. ترلان آهسته گفت:
تورو خدا کار و یه سره کن که از اینجا بریم... دوست دارم دانیال و با دست خود م خفه کنم... حالا این که منم اینجام مشکلی درست نمی کنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
چرا...
با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
ببین!دختر پژمان روی اون صندلیه نشسته... به نظر می رسه حوصله ش سر رفته باشه. می ریم سمتش... همین طور که داریم آروم راه می ریم از دانیال و مهمونی یه کم بد می گیم. باید یه جوری جلوش تابلو کنیم که خواهر و برادریم. بعد دو تایی باهاش سر یه میز می شینیم و یه کم حرف می زنیم. بعد چند دقیقه تو بلند شو و به هوای قدم زدن از ما دور شو... باشه؟
ترلان سر تکون داد و گفت:
باشه!
قدم زنان به سمت جایی رفتیم که دختر پژمان نشسته بود. همین که یه کم نزدیک شدیم بحث و شروع کردیم.
ترلان: دانیال امشب شورش و در اورده. اصلا از این دوستاش خوشم نمی یاد... از استاد انتظار دیگه ای داشتم.
_ صد بار بهت نگفتم که این پسره در حدت نیست؟ با این وضعی که امشب درست کرده آبرومون و برد.
ترلان: نمی دونم چرا امشب این طوری شده!
_ جو این مهمونی داره خسته م می کنه.
ترلان:دانیال نگفته بود این طوریه اینجا... فکر می کردم جو صمیمانه تری داشته باشه. دنیا هم که تا اومد رفت دنبال اون مردک! فکر کنم دانیال برای همین این قدر شاکیه... شاید برای همین امشب این قدر مشروب خورد.
_ بی خودکارش و توجیح نکن... اگه روی حرف من به عنوان یه برادر بزرگ تر یه کم حساب باز می کردی این طوری نمی شد. هنوزم دیر نشده. به نظرم بهتره این دوستی مسخره تون و هرچه زودتر تموم کنید.
صدای قدم هایی رو از پشت سرمونشنیدیم. سریع به سمت عقب برگشتیم. چشمم به مرد چهار شونه ای افتاد که با چهره ای خشک و جدی بهمون زل زده بود و آروم دنبالمون می اومد. من و ترلان با تعجب به هم نگاه کردیم.
ترلان پرسید:
ماجرای این یارو چیه؟ چرا دنبالمون می یاد؟
به طرز غیرمنتظره ای دختر پژمان گفت:
مراقبه پشت سر اونی که داشتید حرف می زدید، حرف نزنید!
وخندید. به سمتش چرخیدیم. روی یکی از صندلی های قرمز رنگ نشسته بود. آرنج دست راستش و روی میز گذاشته بود و سرش و به دستش تکیه داده بود. من و ترلان نگاهی بهم کردیم... بازی شروع شده بود.