14-09-2014، 22:14
قسمت نهم راز
صدای آرمان رو دیگه نمیشنیدم...
اشک از چشمام جاری شد...
مغزی که تازه شروع به کار کردن کرده بود بهم دستور می داد محیطو شناسایی کنم.
تو آغوش پسر مو فرفری نشسته بودم.
پشت ون مثل وانت... خالی بود و صندلی نداشت.
تنها راه فرار در کشویی بود...
با آرنج با شکم پسره کوبیدم و با تمام قدرت جیغ زدم:« ولم کن... عوضی...!»
کسی از جلوی ماشین خیلی خشن دستور داد:« یاسر... ببند دهنشو... صداشو نشنوم!»
دست های سفت و محکم یاسر- پسر مو فرفری- روی صورت و لبم نشست،
با دست دیگه اش کمرم رو گرفت تا تکون نخورم.
به دست چپش که روی صورتم بود چنگ زدم و سعی کردم عقب بکشمش!
به زور دهنم رو باز کردم و دستشو گاز گرفتم...
انگار کارساز بود...
هواری زد و صورتم رو ول کرد...
خودمو بالا کشیدم و با پشت سرم به صورتش ضربه زدم.
ضربه دقیقا به دماغش خورد...
کف ون پخش شد...
تا از دستش آزاد شدم به سمت در یورش بردم...
قبل از این که دستگیره در رو لمس کنم یکی منو به سمت دیگه ون پرت کرد.
آخ...
سرم به دیواره ون خورد...
صدای زنگی توی گوشم پیچید...
کف ماشین دراز کشیده بودم...
یاسر رفت جلو و کنار راننده نشست...
پسری که منو ناکار کرده بود به طرفم اومد...
با ترس گریه کردم....
خودمو جمع کردم و سرم رو... جایی که ضربه خورده بود می مالیدم.
اشک هام با خون مخلوط شده بود...
پسره کنارم نشست و زیر گلومو گرفت و منو بالا کشید...
چشمم به قیافه اش افتاد...
به تنها چشم درشت و تیره اش.
یه گرگیه...
نگاه گرگی... وحشی و پر از خشونت... تاریک... اما برخلاف نگاه عشقام... نامهربون!
چشم دیگه اش تقریبا بسته بود...
زخم هایی سمت راست صورتشو تزیین کرده بود...
جای پنجه گرگ.... رد ها رو می شد تشخیص داد....
با لحنی خشن گفت:« اگه بخوایی از این مشکلا درست کنی برخلاف قسمی که خوردم... خودم می کشمت!»
جدی بود....
چشماش از شدت خشم داشت روشن و زرد می شد...
گریه ام شدت گرفت.
گلومو محکم تر چسبید و
سرمو به یه طرف چرخوند تا زخمی که روی پیشونیم بود رو ببینه.
لباشو جمع کرد و تف کرد روی زخمم...
در حالی که با انگشتاش آب دهنشو روی زخم پخش کرد...
داشت با فشار دستش شکنجه ام می کرد...
بعد از چند دقیقه بهم پشت کرد و گفت:« حالا مث بچه آدم بشین... جیکتم در نیاد!»
در حالی که سعی می کردم هق هقم رو خاموش کنم گوشی می از جیبم درآوردم.
قبل از این که کاری کنم گوشی رو از دستم قاپید و تو دستاش فشار داد...
خورده های گوشیم کف ون ریخت...
با صدایی که ازز شدت خشم می لرزید گفت:« از جات تکون نمی خوری... مفهومه؟!»
رمین:
به سمت حامد دویدم...
درست چند ثانیه پیش آرمان تو ذهنم داد زد که لیدا رو بردند...
لیدا...
تموم زندگی مون...
نفسمون!...
حامد تو ضلع شمال شرقی بود.
با تمام وجودم داد زدم:« حامد... جنگ شروع شد!»
هشیار پرسید:« حرکت از طرف اونا بوده؟ الان کجان؟»
« از جاده کرج فرار کردند. آرمان پناهگاهشون رو بلده... تغییر مکان بدن سخت می شه!»
« بچه های گروهمو الان جمع می کنم! تو هم سریع باش!»
موضوع جدیه... خیلی جدی...
همه چیز با هم قاطی شده...
صالح پیام ذهنی فرستاد:« داریم میایم طرف جنوب...6 نفریم... شما چند نفرید؟»
سر انگشتی حساب می کنم:« 7 نفریم... 2 نفر تو شهر داریم... حامد هم 5 نفر میاره... آمار اونا رو داری؟»
« به بچه ها میسپارم در بیارن! تا چن لحظه دیگه... کی نقشه رو می گی؟»
« تا 10 دیقه دیگه!»
از این سکوتی که الان به ذهنم حاکم بود متنفر بودم.
نمی تونم بیکار بشینم و فقط نگران لیدا باشم.
باید نجاتش بدم.
آرمان اولین گرگی بود که دیدم.
با خشم غریدم:« آرمان... اگه بلایی سرش بیاد...!»
قبل از هر جوابی... الیاس و سینا اومدند.
سحاب و امید به سمت حامد دویدند.
به سینا گفتم:« توی شهر بمون و با سجاد از شهر محافظت کن!»
دستورم اونقدر قاطع بود که بدون وقت کشی حرکت کنه.
بچه ها کم کم کامل شدند.
همه تازه کارا رفتند شهر...
گروه های 2 یا 3 نفری تشکیل دادیم...
حامد درخواست کرد من و آرمان از هم جدا باشیم تا اگه از لیدا پیامی دریافت کردیم کارایی بهتری داشته باشیم.
به سمت شمال حرکت کردیم.
من و سحاب و علی...
آرمان با حمید و امید...
حامد و الیاس و پوریا...
صالح بالاخره پیام فرستاد:« 6 نفر بیشتر نیستندیه بتا و اعضای گروه...اسم بتا محمده...اسم اعضا رو نمی دونم...به نظر ضعیف میان... تا حالا بازندانی نداشتن... فکر کنم هدفشون شما باشید... ما شمال رو پوشش می دیم... بقیه اش با شما.»
وقتی کلمه ی زندانی رو شنیدم از شدت عصبانیت در جا نایستادم.
باید از جنوبشون بهشون نزدیک می شدیم!
خاک مرطوب زیر پام فشرده شد...
از بچه های همگروهیم جلو افتادم...
بوی خون کایوتی شونو حس می کردم...
غریدم... جلو می رفتم...
حرکتی به چشمم اومد...
یکی از کایوت ها بالای کوره راه بود...
بین درختای تنک تپه گم شد...
نگرانی و خشمم هر لحظه بیشتر می شد...
به حد جنون رسیده بودم...
چرا لیدا تا حالا واسمو پیامی نفرستاده؟...
علی خودشو بهم رسوند تا آسیب پذیریم کم شه...
از تپه بالا رفتیم .
دوباره کایوت خاکستری رو دیدم.
سحاب جلو کشید و دنبال کایوت دوید.
کایوت داشت مارو سمت شمال می کشید و از شهر دور می کرد!
رمان:
اونا تو پناهگاه قبلی شون نبودند...
حامد این خبرو بهم داد.
دیگه نمی دونستم کجا باید بریم...
بی هدف لیدا رو صدا می کردم...
آرمین به سمت چالوس می رفت .احتمالا درگیری رو به کوه های اونجا می کشند.
اما ما به سمت دیگه ای رفتیم... یعنی در اصل تو جاده های شمالی پخش شدیم...
دور از جاده ها و تو حاشیه می دوییدم.
دنبال ردی از کایوت ها یا لیدا بودیم...
اما هیچی پیدا نمی کردیم...
هیچی...
سمت کوه های مرتفع شمالی رفتیم.
حدودا 5 ساعته که بی وقفه دوییدیم و هیچ نشونه ای پیدا نکردیم.
نا امید برای صدمین بار لیدا رو تو ذهنم صدا کردم.
جوابی نشنیدم.
گرگ های دیگه رو صدا کردم تا دستور و روش کارو تغییر بدیم.
خیلی تند دوباره دور هم جمع شدیم.
باورم نمی شه...
4تا آلفا... من آرمین ، حامد و صالح جلوی یه بتای بدوی کم آوردیم...
شاید خشم و ناراحتی بیش از حد نمی ذاره درست تصمیم بگیریم.
ما همگی نسبت به کایوت ها حساس ایم و از اونا زخم خوردیم.
قبل از این که حرفی بزنیم صدای امیدوار کننده ای شنیدم:«آرمان؟... آرمین؟»
لیداست!
سریع قبل از این که چیز دیگه ای بگه پرسیدم:« لیدا... حالت خوبه؟... الان کجایی؟»
جوابی نشنیدم...
بقیه افراد متوجه ارتباط ما شدند...
همه ساکت اند تا اخبار رو بشنون...
لیدا:
محمد...
رئیس اون گرگ هایی که منو دزدیدند با خشم دستور داد:« بکششون اینجا...!»
ما تقریبا تو دل جنگل های شمال هستیم.
نور خورشید رو نمی بینم نمی دونم شبه یا روز....
تمام سر تا پام گلی و خونیه.
اون عوضی ها خیلی وحشی اند.
گوشه ی کلبه ی نمور نشستم و با صدایی لرزون وحشت زده پرسیدم:« بگم بیان کجا؟»
« بگو بیان شمال غرب... خودشون پیدامون می کنند!»
می دونستم می خواهند اونا رو ... آرمان و آرمین رو بازی بدهند..
یه کم به خودم جرات دادم و پرسیدم:« چرا شما کارو تموم نمی کنید؟... منو بکشید و کارو تموم کنید!»
یکی از پسرا با صدای نکره اش گفت:« نه بابا... چه فداکار...!! شما آلفامونو کشتید... آلفا در برابر آلفا...!»
پس هدفشون آرمان و آرمین بود...
اگه بلایی سرشون بیاد چی؟...
جیغ زدم:« نمی گم... هرگز..!»
محمد صورت خط خطی شو نشونم داد و گفت:« کاری نکن که از این خز ها تو صورتت بندازم.!»
اشک از چشمام جاری شده بود.
با اینکه خیلی ترسیده بودم اما هنوزم کله شقی می کردم...:« نع!»
اما دقیقا همون موقع پیام ذهنی فرستادم:« شمال غربی ایم... آرمان کمک کن... من حواسشنو پرت می کنم ... زود بیاید!»
قبل از این که حرفم با آرمان تموم شه محمد چونه ام رو چسبید و با یه دست .
همون طوری منو بالا کشید .
گفت:« اگه همین حالا بهشون نگی... بلایی سرت میارم که... اونا... جنازه تم نتونن ...!»
اونقدر خشمگین بود نتونست جمله شو کامل کنه.
چشماش زرد شده بود و دستاش می لرزید.
من رو پرت کرد یه گوشه ی کلبه....
مطمئن بودم الان تبدیل میشه...
پسر دیگه ای که تو کلبه بود با یه ضربه محمد رو پرت کرد سمت مقابلم...
پسره داد زد و از بقیه کمک خواست.
چشمامو بستم و با تمام وجود جیغ زدم.
گرگینه محمد به سمتم خیز برداشته بود.
قبل از این که اعضای دیگه ی گروه برسند و متوقفش کنند پنجه ی قوی اش روی شکمم نشست.
عمق زخم رو دقیقا حس کردم...
گرمای خونم روی پوستم پراکنده شد...
دید چشمام تار شد...
ناله ای کردم...
هیچ وقت چنین مرگی رو ... چنین پایانی رو برای خودم تصور نکرده بودم.
ناله کردم...
:«آرمین... آرمان... دوستتون دارم!»
آرمین:
نه...!
لیدا...!
خشم تنها چیزی بود که منو جلو می روند.
بوی خون اون کایوت های لعنتی رو ردگیری می کردم و جلو می رفتم.
همه گروه ها با هم ادقام شده بود...
آرمان شونه به شونه ام می دویید...
جلو تر می رفتیم ولی انگار بهشون نمی رسیدیم!
آخرین چیزی که از لیدا شنیده بودیم خیلی... ناامید کننده بود!
مثل یه پایان تلخ واسه همه چیز...
برای یه زندگی تقریبا بی پایان....
گروه کمی از من و آرمان فاصله داشت
حرکت ها 5 کایوت رو اطراف یه کلبه کوچیک می دیدم، از همه آشنا و محسوس تر اون کایوت قهوه ای بود...
همونی که تابستون به لیدا حمله کرد...
همونی که صورتشو دست کاری کردم...
همون بتای شمالی...
گروه کایوت ها با دیدن جمعیت 20 نفره ما تقریبا جا خوردند... 4 برابرشون بودیم.
من و آرمان هر دو به سمت بتا خیز برداشتیم
بعد از حمله ما تقریبا کایوت ها با بچه های ما دوره شدند...
با این که حرکاتمون بدون تمرین بود اما با هم هماهنگ بودیم...
پشت گردن بتا رو بین فکم گرفتم و عقب کشیدم.
می دونستم آرمان الان دقیقا به چی فکر می کنه...
خرخره ی اون...!کاملا معلوم بود.
می دونستم آرمان عاشق این اسلوب واسه ناکار کردنه!
سریعه و کمترین احتمال اشتباه رو داره...
خون از گلوی کایوت قهوه ای جاری شد...
خونی غلیظ و تیره...
به جای این که از تماشای جون دادنش لذت ببرم به سمت کلبه دوییدم تا به لیدا برسم...
***
آرمان:
لیدا کف کلبه افتاده بود ....
خون سرخش کف رو پوشونده بود...
دختری رو شکمش خم شده بود و موهاش اطراف شکم لیدا پراکنده بود...
قبل از هر کاری تغییر معکوس کردم...
عریان بودنم اصلا مهم نبود.
شونه دختره رو تو چنگم گرفتم و عقب کشیدمش...
کف کلبه افتاد.
موهای بلند و فرش توی هوا تکون می خورد و پوست برنزه اش مشخصه اصلیش بود.
خیلی سریع برگشتم طرف لیدا.
چشماش بسته بود.
شکمش خونی بود..
مانتوی که تنش بود رو پاره کردم تا زخم رو ببینم.
جای 5 تا ناخن پنجه روی شکمش معلوم بود اما خیلی عمیق نبود.
بدون هیچ فکی سرمو رو شکمش خم کردم و زخم ها رو ترمیم کردم.
بعد از چند ثانیه آرمین هم سرش روی شکم لیدا خم شد....
لیدا بی هوش بود...
از شدت درد و ترس...
علایم حیاتی داشت...
دیگه روی شکمش اثری از زخم نبود... جز رد ها کوچیکی...
توی آغوشم گرفتمش و روی تخت کنار دیوار خوابوندمش!
...
الیاس به بچه های تو شهر سپرده بود لباس و غذا برسونند!
نزدیک نیمه شب بود...
دختر گرگینه خیلی دور و بر لیدا می پلکید و بهش می رسید...
صورتشو پاک می کرد... لبای لیدا رو تر می کرد...
کمی آب روی صورت لیدا ریخت تا هشیارش کنه...
کلا در مورد خودش و وجودش کنجکاو بودم.
پرسیدم:« هی... تو... اسمت چیه؟»
دختره به طرفم برگشت...
به صورتش نگاه کردم...
خیلی لاغر بود و استخون های گونه اش به پوستش چسبیده بود...
لب های قلوه ایش بیش از حد بزرگ بود.
گفت:« سارا!»
« تو استثنایی... نه؟»
سرشو با ناراحتی تکون داد.
پرسیدم:« تو می تونی زخم ترمیم کنی...؟ یعنی بزاقت؟؟!»
« نه... نه می تونم ترمیم کنم و نه نشونه گذاری!»
« پس چرا سرت رو روی شکم لیدا خم کردی؟»
نفس عمیقی کشید:« سعی کردم همینجور خون رو بند بیارم!»
آخی...
نمی دونم چرا فکر می کنم این بشر دوروئه!
اما دلم واسش سوخت... یه زندگی طولانی و بدون امید رو در پیش داره... اگه زنده بمونه...
چیزی که نزدیک بود یه ساعت پیش سرمون بیاد...
زندگی بدون لیدا...
زندگی بدون نشون... چه معنی می تونست داشته باشه؟
الیاس بالاخره با لباسا وارد کلبه شد.
سارا از کلبه بیرون رفت.
پتویی که دور خودم پیچیده بودم رو باز کردم و لباس پوشیدم.
یه بلوز و شلوار پسرونه هم واسه لیدا آورده بود.
خیلی آروم لباس های لیدا رو عوض کردم...
وقتی می خواستم بلندش کنم تا ببرمش سمت ماشین - بچه ها آورده بودند-آرمین زد پشتم و گفت:« تو ماشینو برون!.»
و به جام لیدا رو تو آغوش گرفت!...
آرمین:
لیدا رو جلو ، کنار آرمان نشوندم و خودم عقب کنار سارا- دختر گرگینه -نشستم.
نسبت بهش یه کینه ی خاصی داشتم.
زیر لب گفتم:« نمی دونم چرا تورو زنده نگه داشتیم؟»
سارا با آرامش گفت:« چون من همراه گروهمون نجنگیدم!»
« ولی عضوش بودی!»
سکوت کرد و به بیرون چشم دوخت...
حس کردم لیدا رو صندلی جلویی یه کم جا به جا شد.
سرمو بالا کشیدم تا صورتشو ببینم.
مژه هاش تکون می خورد...
قند تو دلم آب شد.
لبخند زدم.
حال لیدا خوبه.
نفسم رو که حبس کرده بودم بیرون دادم.
به صندلی تکیه دادم تو خوشحالیم غرق شدم.
آرمان که داشت رانندگی می کرد چشماشو از جاده گرفت و دستشو به سمت صورت لیدا دراز کرد:« سلام خانمی... خوبی؟»
بعد از یه روز زجرآور و پردردسر صدای آهنگین اما گرفته ی لیدا رو شنیدیم.
انگار دنیا رو بهمون داده باشند!
گفت:«آرمان..!؟»
یعنی چی؟
فقط آرمان؟
پس آرمین اینجا برگ چقندر؟
ما هم بوق...
« آرمین کجاست؟»
نه بابا!؟
انگار لیدا نمی تونه ما رو از هم جدا ببینه.
با خوشحالی گفتم:« اینجام عزیزم!»
سارا با حیرت و البته یه حالت خاص غیرقابل درک بهم زل زد.
لیدا بیحال به سمتم برگشت.
گفتم:« تکون نخور لیدا... آسیب دیدی!»
مهربون گفت:« می خوام ببینمت... دلم واست تنگ شده... شکمم درد نمی کنه!»
روی زانوهاش نشست و روشو به سمت من کرد.
چشماش خمار و خسته بود لبخند زد و گفت:« حالم خوبه!»
سارا تو تاریکی حرکت کرد.
وقتی لیدا متوجهش شد پرسید:« اون کیه؟»
سارا صورتشو جلو آورد و زیر نور چراغ گرفت.
لیدا متعجب پرسید:« سارا تو اینجا چی کار می کنی؟»
اونا همدیگه رو میشناسن؟
از کجا؟
پرسیدم:« لیدا تو سارا رو از کجا می شناسی؟»
ساده گفت:« هم کلاسیمه... اینجا چی کار میکنه؟»
یه دفه آرمان ترمز کرد و با خشم برگشت طرف سارا
اون بوده که نقشه ی دزدیدن لیدا رو کشیده...
چون...
تو اون گروه کایوتی از همه به لیدا نزدیک تر بوده و می تونسته راحت برنامه های لیدا رو در بیاره!
ما چقدر احمق بودیم!
دندون هامو به هم فشار دادم
لیدا شاکی پرسید:« چرا جواب نمی دید؟»
آرمان زیر لب گفت:« یکی از اعضای اون گروهیه که دزدیدت!»
لیدا تعجب کرد:« گرگینه است؟ الناز گفته بود دخترا نمی تونن گرگینه باشن!؟!»
جواب دادم:« استثنا!»
سارا که خطرو حس کرده بود آروم سمت در ماشین رفت.
دنبالش از ماشین بیرون پریدم.
از پشت موهاشو کشیدم.
نمی تونست ازم دور شه.
سعی می کرد موهاشو آزاد کنه.
لگدی به کمرش زدم.
با ناله روی زمین افتاد.
داد زدم:« تیکه تیکه ات می کنم! لعنتی چرا این کارو کردی؟»
آرمان هم دوید این طرف تا تو این حرکات خشونت بار کمکم کنه!
لیدا جیغ زد :«بس کنیــــد!»
ضربه هی پیاپی ما به بدن سارا قطع شد.
به لیدا چشم دوختیم....
لیدا دویید و با مهربونی از سارا پرسید:« حالت خوبه؟»
سارا ناله کنان خون رو از دهنش تف کرد و لیدا رو عقب هل داد:« ازت متنفرم... برو به جهنم!»
لیدا رو خاک ها پرت شد..
آروم گریه کرد.
آرمان رفت طرفش.
به پیشونی سارا فشار وارد کردم :« چرا این کارو کردی؟»
دوباره خون رو تف کرد و بریده بریده گفت:« از لیدا متنفر بودم... بهش حسودیم می شد... حالا که همه چیز واسم تموم شده... پس می گم!... من عاشق شما دوتا بودم... نمی تونستم ببینم شما مال اون می شید و دیگه بعدش اصلا نمی تونید بهم نگاه نمی کنید... من از... همون اول که می خواستید... تو جنگل رازتون رو بهش بگید... دیدمتون و عاشقتون شدم...!»
سرشو عقب هل دادم و به آرمان نگاه کردم
آرمان گفت:« بدبخت... حیف که لیدا ازم خئاست نکشمت... وگرنه...!»
لگد دیگه ای به پهلوی سارا زدم و رفتم کنار لیدا تا ببرمش سمت ماشین...
وقتی تو ماشین نشستیم لیدا ناراحت پرسید:« سارا میمیره؟»
آرمان بی رحم گفت:« آره!»
لیدا اشک هاشو پاک کرد و به سمت عقب برگشت و زیر لب گفت:« خداحافظ سارا... ببخشید»
لیدا:
روزهای بعد از حادثه سریع گذشتند.
حالا هم روی کمرم رد پنجه ی گرگ بود و هم روی شکمم...
امیدوارم دیگه از این خط ها رو بدنم نیوفته...
خیلی معلوم و محسوس نیستند اما خب.... باعث می شه خاطرات خونبار و پر از خشونت رو به یاد بیارم.
خشونتی که واسم عادی شده.
...
امروز روز آخره... آخرین امتحانو دادیم.
امتحان تاریخ... 26 خرداد...
بعد از غیبت سارا دیگه هیچکس سراغشو نگرفت...
انگار وجودش تو مدرسه فقط یه رویا بوده...
از جلسه ی امتحان بیرون زدم.
نازنین جلوی در منتظرمه.
به طرفم اومد و منو در آغوش گرفت.
پرسید:« چه طور دادی؟»
لبخند زدم:« بد نبود... تو چی؟»
« نمی دونم... مهم اینه که تابستون شروع شده... آخ جــــون!»
هانیه دیگه با ما نمی پره.
از وقتی نازنین اومده تو گروه من، شمیم و الناز... هانیه ازمون دور شده.
نازی پارسال نشون سجاد شد.
اونم راز گرگینه هارو می دونه...
خیلی از بچه ها نشون پیدا کردند.
الیاس بهد از عمری خواهر علی... ساره رو دید و نشونش کرد.
جالبیش اینجا بود که الیاس سه سال می رفته خونه علی اینا ولی حتی یه بارم ساره رو ندیده بود.
حسین هم ساحل دوستم رو یه روز که اومده بود خونه ما دید و بعد از ماه ها عشق و عاشقی نشونش کرد.
الان فقط سامان و سینا مونده اند... و... علی!
آرمان می گه سینا واسه نشونه گذاری بچه اس... اما سامان و علی چی؟
از مدرسه بیرون اومدیم.
نازنین دویید سمت سجاد.
به اطراف نگاه کردم...
نه آرمان رو دیدم نه آرمین!
ناراحت و سرخورده به سمت خونه راه افتادم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که یه هامر نقره ای جلوم ترمز زد.
آرمین شیشه رو پایین کشید:« کجا خانوم خوشگله؟... برسونمت؟!»
با لبخند سوار ماشین شدم.
آرمین گفت:« بریم اساس کشی؟»
تعجب کردم:« چی؟»
« هیچی... آقا داییت اومدن کوچه بالایی مون... حالا ما هم باید بریم خر حمالی... البته دور از جون من... سامان و علی!»
خندیدیم.
گفتم:« الان منظورت اینه که علی و سامان... خرند یا حمال؟»
چشماشو جمع کرد و بعد از چند لحظه متفکر گفت:« احتمالا هر دوتاش!»
از ماشین پیاده شدیم.
وقتی رفتیم تو حیاط رمینا دوید طرفم.
همزمان سامان از پشتم گفت:« سلام لیدا خانم!»
به سمتش برگشتم:« سلام... سامان!»
رمینا هم که بچه خوش مشربی بود گفت:« سلام!»
سامان با چشمایی باز به رمینا نگاه کرد... زیر لب گفت:« سلام...»
روی پاهاش نشست تا همقد رمینای 6 ساله بشه.
با شگفتی به سامان زل زدم.
آرمین وارد حیاط شد .
اول به اون دوتا نگاه کرد و بعد گفت:« چه خبره؟»
شونه هامو به نشونه بی خبری بالا انداختم
نیش آرمین باز شد و زد پشت سامان:« می بینم که داری متاهل می شی!»
اول منظورشو نگرفتم...
بعد چند لحظه گفتم:« رمینا... بچه اس!»
آرمین من رو سمت آرمان که کنار حیاط وایساده بود کشید و گفت:« خب سامان الان خیلی بزرگه؟»
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و به آرمان لبخند زدم.
آرمان پرسید:« تابستون... خوش می گذرونی؟»
مقنعه مو در آوردم و گفتم:« باید بهم موتور سواری باد بدید!»
آرمین گفت:« چشم!»
این دفعه آرمان شیطون شد:« تک چرخ و ژانگولر بازی بامن!»
با خوشحالی بالا پریدم...
...
روی زمین نشستیم و تخم مرغ نیمرو می خوریم.
مثلا ناهاره.
آرمین که لقمه آخرشو قورت داده ناله می کند:« زهره... گشنمه!»
آرمان گفت:« کارد بخوری... یه دونه از تخم مرغای منم خوردی!»
به قصد اذیت گفتم:« خب تو هم نصف مال منو خوردی!»
زندایی با خنده گفت:« زهره؟ همیشه تو خونه تون سر غذا اینجوری دعوا؟... ای کاش بچه های منم اشتهاشون مث اینا بود...
ناصر خندید:« نه... از این حرفا نزنید...
اگه من یه روز ورشکست شدم بدونید پولامو خرج شکم اینا کردم!»
آرمین گفت:« کم خرج می کنی که گشنه ایم!»
دایی محسن گفت:« اگه 8 تا تخم مرغ سیرت نمی کنه پس چندتا سیرت می کنه!؟»
همه خندیدند!
آرمان و آرمین و سامان و علی با هم یه شونه تخم مرغ خورده بودند.
...
وقتی دوباره واسه کار کردن و تمیز کاری آماده می شدیم از مامان پرسیدم:« مامان... تابستون کجا میریم؟»
به سادگی گفت:« هیچ جا... مگه نمی دونی حال مامانجون رو به راه نیست؟»
ناراحت به آرمان نگاه کردم.
پس چه جوری موتورسواری یاد بگیرم؟
...
شب تو راه خونه- همون یه کوچه!- بودیم.
علی و سامان هامر رو برده بودند و ما تو لندکروز نشسته بودیم.
دستم تو دست آرمان بود و سرمو به بازوی آرمین تکیه داده بودم...
روی کاناپه نشستم .
مامان و زندایی و خاله زهرا رفتند خرید.
بچه ها هم خونه ی ما اند.
آتنا که با گوشیش سرگرم بود و داشت sms بازی می کرد.
هادی و رامین هم با لپ تاب سرگرم بودند و رمینا تو حیاط با سامان(!) بازی می کرد...
عشق سامان به رمینا الان یه عشق برادرانه است!
سامان داره جای رامین واسه رمینا برادری می کند!
الان...
الان تنها چیزی که اذیتم می کنه... تو این لحظه اینه که
آنا به آرمین می چسبه هی!
نمی تونستم اخم رو از بین ابروهام پاک کنم.
وقتی آنا از آرمین در مورد خالکوبی اش پرسید:« این خالکوبیه؟ واسه چیه؟» و دستشو روی بازوی آرمین کشید.
توی ذهنم به آرمین اخطار دادم:« آرمین... همین حالا...!»
هنوز حرفم تموم نشده بود که آرمین خودشو کنار کشید:« آره... خالکوبیه... یه نشونه اس!»
و رو به آرمان ادامه داد:«فوتبال می زنی؟»
باز خوبه تونست آنا رو از سر خودش باز کنه!
آرمان تیم ملی برزیل رو برداشت و آرمین آرژانتینو... دقیقا نمی دونستم چرا رو این تیما تعصب داشتند... اما در هر صورت من ایتالیا رو ترجیح می دادم!
آرمین بعد از زدن گل اول گفت:« آره داداش... آرژانتین همیشه برنده اس!»
آرمان زیرلب گفت:« حالا مونده ... همیچین بکوبمت که نفهمی چی شده!»
« باشه... هرکی برد با لیدا بازی می کنه!»
چشمام باز شد... بامن؟ من که بازی بلد نیستم!
داد و بیداد های اون دوتا و... رامین تموم نمی شد!...
آخر سر آرمین 3- 4 آرمان رو برد.
آرمان دسته رو طرفم گرفت و گفت:« کدوم تیمو می خوایی؟»
آنا پوزخند زد...
گفتم:« می شه یه بازی دیگه بریم؟...من فوتبال دوست ندارم!»
آرمین پیشنهاد داد:« combat؟»
گفتم:« باشه!» گرچه اونم همچین بلد نبودم! اما باز بهتر بود...
آرمین batman رو انتخاب کرد.
اما من هنوز بالا پایین می رفتم.
آخر سر jocker رو برداشتم.
آرمان گفت:« طرف لیدا ام!»
آرمین تو ذهنم زمزمه کرد:« لیدا بردی... چون منم طرف توام!»
خنده ام گرفت.
3
2
1
faight...
آرمین خیلی ملایم بازی می کرد.
آرمان هم با نامردی هی رمز هارو می گفت:« عقب جلو مثلث... لیدا... مثلث مثلث مربع... ایول!»
هیجان به رامین هم سرایت کرد...
آخر سر بردم...
آرمین بلند گفت:« نگفتم؟»
...
این تابستون واقعا خوش می گذره...!
آرمان:
مرداده...
هوا خیلی گرم شده...
از حموم بیرون اومدم. قراره برای تمرین موتور سواری به جاده های شمالی تهران بریم...
داشتم لباس هامو می پوشیدم که لیدا پرید توی اتاق:« آرمان بدبخت شدیم... مامان زنگ زد گفت بیاید ... باید بریم خونه خاله زهرا...!»
ابروهام تابه تا شد:« چرا؟»
« نمی دونم!»
...
برای آرمین پیام ذهنی فرستادم:« ساعت 6 جاهامونو عوض کنیم... مرز جنوبی وایمیسم. تو هم بیا خونه خاله زهراش!»
بعد از چند دقیقه گفت:«باش!»
وقتی وارد خونه ی خاله اش شدیم هادی مث بچه آدم نشسته بود روی صندلی و نه با گوشیش ور می رفت ، نه با لپ تاب... داشت طرح های روی ام دی اف اوپن رو دنبال می کرد.
هنوز روی کاناپه ننشسته بودم که زهرا گفت:«آرمان جان...؟ می شه با این دخترا برین بیرون یه گشتی بزنید؟»
زهره ادامه داد:« حال و هواتونم عوض می شه!»
تو رو دربایستی موندم... بگم نه خیلی ضایع اس!
سوییچ رو بالا انداختم و گفتم:« هر چی شما بگید!»
لیدا، آتنا و آنا بلند شدند... هادی هم پشت سرشون!
اونم جز دخترا حساب می شه؟
آخه این خرمگس باید همیشه باشه؟
...
آتنا دست لیدا رو کشید و عقب بین هادی و خودش نشوندش.
آنا هم جلو نشست و بهم... درحالی که استارت می زدم لبخند زد.
اوه... اوه!
رنگ از این ضایع تر نبود بمالی؟
رژلب قرمز رنگش بدجور تو چشم بود.
آرایشش واقعا حالم رو به هم زد...
حتی لبخند هم نزدم...
عصبی رو فرمون کوبیدم و به چشمای هادی که به سمت لیدا می چرخید نگاه کردم.
پوفی کردم... چرا شمارش معکوس این چراغ قرمز تموم نمی شه؟!
آنا با لحن مهربون ساختگی گفت:« چی شده؟ حوصله ات سر رفته؟»
به حرکت لباش نگاه کردم...
هه... اون چیه؟ یه کم از رژش روی دندونش مالیده بود.
گفتم:« آنا؟»
هر سه نفری که عقب نشسته بودند به طرفمون برگشتند... لیدا اخم کرده بود.
جواب داد:« بله؟» و دوباره لبخند زد.
پرسیدم:« این رژا رو رو دندون هم میزنن؟ یعنی تازه مد شده؟»
اول سفید شد... بعد قرمز... رنگ بعدی حتما بنفشه... کبود...
روشو برگردوندو به بیرون چشم دوخت.
لیدا لبخندشو جمع کردو سرشو پایین انداخت.
آتنا ریز خندید و هادی هم شونه هاشو بالا انداخت.
...
در طول پاساژ گردی این مسخره بازی ها هادی به لیدا چسبیده بود و روی اعصابم پیاده روی می کرد.
به لیدا گفتم:«الان این هادی تنش می خاره؟ لیدا اعصاب نذاشته واسم گرفتم زدمش نگی چراها!؟»
« آرمـــان... آروم... کاری نکرده که... فقط کنارم وایساده و دستمو می گیره!»
« غلط کرده... بهش بگو سیریش بازی در نیاره وگرنه خونش پای خودشه ها!»
« من بگم؟»
« نه پس، من بگم! خودت می دونی من حرف نمی زنم... عمل می کنم... یه دفه دیدی یه طرف صورتش رفتا!»
آنا کنارم وایساد و بازومو چسبید.
اینا خانوادگی کنه اند! نه؟
نکنه هوس تیکه کرده!؟
منو جلوی یکی از بوتیک ها نگه داشت.
به لباس ها نگاه می کرد... اما همه حواس من به لیدا و هادی بود.
آتنا اومد کنار آنا وایساد و گفت:« اون صورتیه خوشگله... نه؟!»
همون موقع یه دختر آشنا از بوتیک اومد بیرون...
ادامه دارد ...
صدای آرمان رو دیگه نمیشنیدم...
اشک از چشمام جاری شد...
مغزی که تازه شروع به کار کردن کرده بود بهم دستور می داد محیطو شناسایی کنم.
تو آغوش پسر مو فرفری نشسته بودم.
پشت ون مثل وانت... خالی بود و صندلی نداشت.
تنها راه فرار در کشویی بود...
با آرنج با شکم پسره کوبیدم و با تمام قدرت جیغ زدم:« ولم کن... عوضی...!»
کسی از جلوی ماشین خیلی خشن دستور داد:« یاسر... ببند دهنشو... صداشو نشنوم!»
دست های سفت و محکم یاسر- پسر مو فرفری- روی صورت و لبم نشست،
با دست دیگه اش کمرم رو گرفت تا تکون نخورم.
به دست چپش که روی صورتم بود چنگ زدم و سعی کردم عقب بکشمش!
به زور دهنم رو باز کردم و دستشو گاز گرفتم...
انگار کارساز بود...
هواری زد و صورتم رو ول کرد...
خودمو بالا کشیدم و با پشت سرم به صورتش ضربه زدم.
ضربه دقیقا به دماغش خورد...
کف ون پخش شد...
تا از دستش آزاد شدم به سمت در یورش بردم...
قبل از این که دستگیره در رو لمس کنم یکی منو به سمت دیگه ون پرت کرد.
آخ...
سرم به دیواره ون خورد...
صدای زنگی توی گوشم پیچید...
کف ماشین دراز کشیده بودم...
یاسر رفت جلو و کنار راننده نشست...
پسری که منو ناکار کرده بود به طرفم اومد...
با ترس گریه کردم....
خودمو جمع کردم و سرم رو... جایی که ضربه خورده بود می مالیدم.
اشک هام با خون مخلوط شده بود...
پسره کنارم نشست و زیر گلومو گرفت و منو بالا کشید...
چشمم به قیافه اش افتاد...
به تنها چشم درشت و تیره اش.
یه گرگیه...
نگاه گرگی... وحشی و پر از خشونت... تاریک... اما برخلاف نگاه عشقام... نامهربون!
چشم دیگه اش تقریبا بسته بود...
زخم هایی سمت راست صورتشو تزیین کرده بود...
جای پنجه گرگ.... رد ها رو می شد تشخیص داد....
با لحنی خشن گفت:« اگه بخوایی از این مشکلا درست کنی برخلاف قسمی که خوردم... خودم می کشمت!»
جدی بود....
چشماش از شدت خشم داشت روشن و زرد می شد...
گریه ام شدت گرفت.
گلومو محکم تر چسبید و
سرمو به یه طرف چرخوند تا زخمی که روی پیشونیم بود رو ببینه.
لباشو جمع کرد و تف کرد روی زخمم...
در حالی که با انگشتاش آب دهنشو روی زخم پخش کرد...
داشت با فشار دستش شکنجه ام می کرد...
بعد از چند دقیقه بهم پشت کرد و گفت:« حالا مث بچه آدم بشین... جیکتم در نیاد!»
در حالی که سعی می کردم هق هقم رو خاموش کنم گوشی می از جیبم درآوردم.
قبل از این که کاری کنم گوشی رو از دستم قاپید و تو دستاش فشار داد...
خورده های گوشیم کف ون ریخت...
با صدایی که ازز شدت خشم می لرزید گفت:« از جات تکون نمی خوری... مفهومه؟!»
رمین:
به سمت حامد دویدم...
درست چند ثانیه پیش آرمان تو ذهنم داد زد که لیدا رو بردند...
لیدا...
تموم زندگی مون...
نفسمون!...
حامد تو ضلع شمال شرقی بود.
با تمام وجودم داد زدم:« حامد... جنگ شروع شد!»
هشیار پرسید:« حرکت از طرف اونا بوده؟ الان کجان؟»
« از جاده کرج فرار کردند. آرمان پناهگاهشون رو بلده... تغییر مکان بدن سخت می شه!»
« بچه های گروهمو الان جمع می کنم! تو هم سریع باش!»
موضوع جدیه... خیلی جدی...
همه چیز با هم قاطی شده...
صالح پیام ذهنی فرستاد:« داریم میایم طرف جنوب...6 نفریم... شما چند نفرید؟»
سر انگشتی حساب می کنم:« 7 نفریم... 2 نفر تو شهر داریم... حامد هم 5 نفر میاره... آمار اونا رو داری؟»
« به بچه ها میسپارم در بیارن! تا چن لحظه دیگه... کی نقشه رو می گی؟»
« تا 10 دیقه دیگه!»
از این سکوتی که الان به ذهنم حاکم بود متنفر بودم.
نمی تونم بیکار بشینم و فقط نگران لیدا باشم.
باید نجاتش بدم.
آرمان اولین گرگی بود که دیدم.
با خشم غریدم:« آرمان... اگه بلایی سرش بیاد...!»
قبل از هر جوابی... الیاس و سینا اومدند.
سحاب و امید به سمت حامد دویدند.
به سینا گفتم:« توی شهر بمون و با سجاد از شهر محافظت کن!»
دستورم اونقدر قاطع بود که بدون وقت کشی حرکت کنه.
بچه ها کم کم کامل شدند.
همه تازه کارا رفتند شهر...
گروه های 2 یا 3 نفری تشکیل دادیم...
حامد درخواست کرد من و آرمان از هم جدا باشیم تا اگه از لیدا پیامی دریافت کردیم کارایی بهتری داشته باشیم.
به سمت شمال حرکت کردیم.
من و سحاب و علی...
آرمان با حمید و امید...
حامد و الیاس و پوریا...
صالح بالاخره پیام فرستاد:« 6 نفر بیشتر نیستندیه بتا و اعضای گروه...اسم بتا محمده...اسم اعضا رو نمی دونم...به نظر ضعیف میان... تا حالا بازندانی نداشتن... فکر کنم هدفشون شما باشید... ما شمال رو پوشش می دیم... بقیه اش با شما.»
وقتی کلمه ی زندانی رو شنیدم از شدت عصبانیت در جا نایستادم.
باید از جنوبشون بهشون نزدیک می شدیم!
خاک مرطوب زیر پام فشرده شد...
از بچه های همگروهیم جلو افتادم...
بوی خون کایوتی شونو حس می کردم...
غریدم... جلو می رفتم...
حرکتی به چشمم اومد...
یکی از کایوت ها بالای کوره راه بود...
بین درختای تنک تپه گم شد...
نگرانی و خشمم هر لحظه بیشتر می شد...
به حد جنون رسیده بودم...
چرا لیدا تا حالا واسمو پیامی نفرستاده؟...
علی خودشو بهم رسوند تا آسیب پذیریم کم شه...
از تپه بالا رفتیم .
دوباره کایوت خاکستری رو دیدم.
سحاب جلو کشید و دنبال کایوت دوید.
کایوت داشت مارو سمت شمال می کشید و از شهر دور می کرد!
رمان:
اونا تو پناهگاه قبلی شون نبودند...
حامد این خبرو بهم داد.
دیگه نمی دونستم کجا باید بریم...
بی هدف لیدا رو صدا می کردم...
آرمین به سمت چالوس می رفت .احتمالا درگیری رو به کوه های اونجا می کشند.
اما ما به سمت دیگه ای رفتیم... یعنی در اصل تو جاده های شمالی پخش شدیم...
دور از جاده ها و تو حاشیه می دوییدم.
دنبال ردی از کایوت ها یا لیدا بودیم...
اما هیچی پیدا نمی کردیم...
هیچی...
سمت کوه های مرتفع شمالی رفتیم.
حدودا 5 ساعته که بی وقفه دوییدیم و هیچ نشونه ای پیدا نکردیم.
نا امید برای صدمین بار لیدا رو تو ذهنم صدا کردم.
جوابی نشنیدم.
گرگ های دیگه رو صدا کردم تا دستور و روش کارو تغییر بدیم.
خیلی تند دوباره دور هم جمع شدیم.
باورم نمی شه...
4تا آلفا... من آرمین ، حامد و صالح جلوی یه بتای بدوی کم آوردیم...
شاید خشم و ناراحتی بیش از حد نمی ذاره درست تصمیم بگیریم.
ما همگی نسبت به کایوت ها حساس ایم و از اونا زخم خوردیم.
قبل از این که حرفی بزنیم صدای امیدوار کننده ای شنیدم:«آرمان؟... آرمین؟»
لیداست!
سریع قبل از این که چیز دیگه ای بگه پرسیدم:« لیدا... حالت خوبه؟... الان کجایی؟»
جوابی نشنیدم...
بقیه افراد متوجه ارتباط ما شدند...
همه ساکت اند تا اخبار رو بشنون...
لیدا:
محمد...
رئیس اون گرگ هایی که منو دزدیدند با خشم دستور داد:« بکششون اینجا...!»
ما تقریبا تو دل جنگل های شمال هستیم.
نور خورشید رو نمی بینم نمی دونم شبه یا روز....
تمام سر تا پام گلی و خونیه.
اون عوضی ها خیلی وحشی اند.
گوشه ی کلبه ی نمور نشستم و با صدایی لرزون وحشت زده پرسیدم:« بگم بیان کجا؟»
« بگو بیان شمال غرب... خودشون پیدامون می کنند!»
می دونستم می خواهند اونا رو ... آرمان و آرمین رو بازی بدهند..
یه کم به خودم جرات دادم و پرسیدم:« چرا شما کارو تموم نمی کنید؟... منو بکشید و کارو تموم کنید!»
یکی از پسرا با صدای نکره اش گفت:« نه بابا... چه فداکار...!! شما آلفامونو کشتید... آلفا در برابر آلفا...!»
پس هدفشون آرمان و آرمین بود...
اگه بلایی سرشون بیاد چی؟...
جیغ زدم:« نمی گم... هرگز..!»
محمد صورت خط خطی شو نشونم داد و گفت:« کاری نکن که از این خز ها تو صورتت بندازم.!»
اشک از چشمام جاری شده بود.
با اینکه خیلی ترسیده بودم اما هنوزم کله شقی می کردم...:« نع!»
اما دقیقا همون موقع پیام ذهنی فرستادم:« شمال غربی ایم... آرمان کمک کن... من حواسشنو پرت می کنم ... زود بیاید!»
قبل از این که حرفم با آرمان تموم شه محمد چونه ام رو چسبید و با یه دست .
همون طوری منو بالا کشید .
گفت:« اگه همین حالا بهشون نگی... بلایی سرت میارم که... اونا... جنازه تم نتونن ...!»
اونقدر خشمگین بود نتونست جمله شو کامل کنه.
چشماش زرد شده بود و دستاش می لرزید.
من رو پرت کرد یه گوشه ی کلبه....
مطمئن بودم الان تبدیل میشه...
پسر دیگه ای که تو کلبه بود با یه ضربه محمد رو پرت کرد سمت مقابلم...
پسره داد زد و از بقیه کمک خواست.
چشمامو بستم و با تمام وجود جیغ زدم.
گرگینه محمد به سمتم خیز برداشته بود.
قبل از این که اعضای دیگه ی گروه برسند و متوقفش کنند پنجه ی قوی اش روی شکمم نشست.
عمق زخم رو دقیقا حس کردم...
گرمای خونم روی پوستم پراکنده شد...
دید چشمام تار شد...
ناله ای کردم...
هیچ وقت چنین مرگی رو ... چنین پایانی رو برای خودم تصور نکرده بودم.
ناله کردم...
:«آرمین... آرمان... دوستتون دارم!»
آرمین:
نه...!
لیدا...!
خشم تنها چیزی بود که منو جلو می روند.
بوی خون اون کایوت های لعنتی رو ردگیری می کردم و جلو می رفتم.
همه گروه ها با هم ادقام شده بود...
آرمان شونه به شونه ام می دویید...
جلو تر می رفتیم ولی انگار بهشون نمی رسیدیم!
آخرین چیزی که از لیدا شنیده بودیم خیلی... ناامید کننده بود!
مثل یه پایان تلخ واسه همه چیز...
برای یه زندگی تقریبا بی پایان....
گروه کمی از من و آرمان فاصله داشت
حرکت ها 5 کایوت رو اطراف یه کلبه کوچیک می دیدم، از همه آشنا و محسوس تر اون کایوت قهوه ای بود...
همونی که تابستون به لیدا حمله کرد...
همونی که صورتشو دست کاری کردم...
همون بتای شمالی...
گروه کایوت ها با دیدن جمعیت 20 نفره ما تقریبا جا خوردند... 4 برابرشون بودیم.
من و آرمان هر دو به سمت بتا خیز برداشتیم
بعد از حمله ما تقریبا کایوت ها با بچه های ما دوره شدند...
با این که حرکاتمون بدون تمرین بود اما با هم هماهنگ بودیم...
پشت گردن بتا رو بین فکم گرفتم و عقب کشیدم.
می دونستم آرمان الان دقیقا به چی فکر می کنه...
خرخره ی اون...!کاملا معلوم بود.
می دونستم آرمان عاشق این اسلوب واسه ناکار کردنه!
سریعه و کمترین احتمال اشتباه رو داره...
خون از گلوی کایوت قهوه ای جاری شد...
خونی غلیظ و تیره...
به جای این که از تماشای جون دادنش لذت ببرم به سمت کلبه دوییدم تا به لیدا برسم...
***
آرمان:
لیدا کف کلبه افتاده بود ....
خون سرخش کف رو پوشونده بود...
دختری رو شکمش خم شده بود و موهاش اطراف شکم لیدا پراکنده بود...
قبل از هر کاری تغییر معکوس کردم...
عریان بودنم اصلا مهم نبود.
شونه دختره رو تو چنگم گرفتم و عقب کشیدمش...
کف کلبه افتاد.
موهای بلند و فرش توی هوا تکون می خورد و پوست برنزه اش مشخصه اصلیش بود.
خیلی سریع برگشتم طرف لیدا.
چشماش بسته بود.
شکمش خونی بود..
مانتوی که تنش بود رو پاره کردم تا زخم رو ببینم.
جای 5 تا ناخن پنجه روی شکمش معلوم بود اما خیلی عمیق نبود.
بدون هیچ فکی سرمو رو شکمش خم کردم و زخم ها رو ترمیم کردم.
بعد از چند ثانیه آرمین هم سرش روی شکم لیدا خم شد....
لیدا بی هوش بود...
از شدت درد و ترس...
علایم حیاتی داشت...
دیگه روی شکمش اثری از زخم نبود... جز رد ها کوچیکی...
توی آغوشم گرفتمش و روی تخت کنار دیوار خوابوندمش!
...
الیاس به بچه های تو شهر سپرده بود لباس و غذا برسونند!
نزدیک نیمه شب بود...
دختر گرگینه خیلی دور و بر لیدا می پلکید و بهش می رسید...
صورتشو پاک می کرد... لبای لیدا رو تر می کرد...
کمی آب روی صورت لیدا ریخت تا هشیارش کنه...
کلا در مورد خودش و وجودش کنجکاو بودم.
پرسیدم:« هی... تو... اسمت چیه؟»
دختره به طرفم برگشت...
به صورتش نگاه کردم...
خیلی لاغر بود و استخون های گونه اش به پوستش چسبیده بود...
لب های قلوه ایش بیش از حد بزرگ بود.
گفت:« سارا!»
« تو استثنایی... نه؟»
سرشو با ناراحتی تکون داد.
پرسیدم:« تو می تونی زخم ترمیم کنی...؟ یعنی بزاقت؟؟!»
« نه... نه می تونم ترمیم کنم و نه نشونه گذاری!»
« پس چرا سرت رو روی شکم لیدا خم کردی؟»
نفس عمیقی کشید:« سعی کردم همینجور خون رو بند بیارم!»
آخی...
نمی دونم چرا فکر می کنم این بشر دوروئه!
اما دلم واسش سوخت... یه زندگی طولانی و بدون امید رو در پیش داره... اگه زنده بمونه...
چیزی که نزدیک بود یه ساعت پیش سرمون بیاد...
زندگی بدون لیدا...
زندگی بدون نشون... چه معنی می تونست داشته باشه؟
الیاس بالاخره با لباسا وارد کلبه شد.
سارا از کلبه بیرون رفت.
پتویی که دور خودم پیچیده بودم رو باز کردم و لباس پوشیدم.
یه بلوز و شلوار پسرونه هم واسه لیدا آورده بود.
خیلی آروم لباس های لیدا رو عوض کردم...
وقتی می خواستم بلندش کنم تا ببرمش سمت ماشین - بچه ها آورده بودند-آرمین زد پشتم و گفت:« تو ماشینو برون!.»
و به جام لیدا رو تو آغوش گرفت!...
آرمین:
لیدا رو جلو ، کنار آرمان نشوندم و خودم عقب کنار سارا- دختر گرگینه -نشستم.
نسبت بهش یه کینه ی خاصی داشتم.
زیر لب گفتم:« نمی دونم چرا تورو زنده نگه داشتیم؟»
سارا با آرامش گفت:« چون من همراه گروهمون نجنگیدم!»
« ولی عضوش بودی!»
سکوت کرد و به بیرون چشم دوخت...
حس کردم لیدا رو صندلی جلویی یه کم جا به جا شد.
سرمو بالا کشیدم تا صورتشو ببینم.
مژه هاش تکون می خورد...
قند تو دلم آب شد.
لبخند زدم.
حال لیدا خوبه.
نفسم رو که حبس کرده بودم بیرون دادم.
به صندلی تکیه دادم تو خوشحالیم غرق شدم.
آرمان که داشت رانندگی می کرد چشماشو از جاده گرفت و دستشو به سمت صورت لیدا دراز کرد:« سلام خانمی... خوبی؟»
بعد از یه روز زجرآور و پردردسر صدای آهنگین اما گرفته ی لیدا رو شنیدیم.
انگار دنیا رو بهمون داده باشند!
گفت:«آرمان..!؟»
یعنی چی؟
فقط آرمان؟
پس آرمین اینجا برگ چقندر؟
ما هم بوق...
« آرمین کجاست؟»
نه بابا!؟
انگار لیدا نمی تونه ما رو از هم جدا ببینه.
با خوشحالی گفتم:« اینجام عزیزم!»
سارا با حیرت و البته یه حالت خاص غیرقابل درک بهم زل زد.
لیدا بیحال به سمتم برگشت.
گفتم:« تکون نخور لیدا... آسیب دیدی!»
مهربون گفت:« می خوام ببینمت... دلم واست تنگ شده... شکمم درد نمی کنه!»
روی زانوهاش نشست و روشو به سمت من کرد.
چشماش خمار و خسته بود لبخند زد و گفت:« حالم خوبه!»
سارا تو تاریکی حرکت کرد.
وقتی لیدا متوجهش شد پرسید:« اون کیه؟»
سارا صورتشو جلو آورد و زیر نور چراغ گرفت.
لیدا متعجب پرسید:« سارا تو اینجا چی کار می کنی؟»
اونا همدیگه رو میشناسن؟
از کجا؟
پرسیدم:« لیدا تو سارا رو از کجا می شناسی؟»
ساده گفت:« هم کلاسیمه... اینجا چی کار میکنه؟»
یه دفه آرمان ترمز کرد و با خشم برگشت طرف سارا
اون بوده که نقشه ی دزدیدن لیدا رو کشیده...
چون...
تو اون گروه کایوتی از همه به لیدا نزدیک تر بوده و می تونسته راحت برنامه های لیدا رو در بیاره!
ما چقدر احمق بودیم!
دندون هامو به هم فشار دادم
لیدا شاکی پرسید:« چرا جواب نمی دید؟»
آرمان زیر لب گفت:« یکی از اعضای اون گروهیه که دزدیدت!»
لیدا تعجب کرد:« گرگینه است؟ الناز گفته بود دخترا نمی تونن گرگینه باشن!؟!»
جواب دادم:« استثنا!»
سارا که خطرو حس کرده بود آروم سمت در ماشین رفت.
دنبالش از ماشین بیرون پریدم.
از پشت موهاشو کشیدم.
نمی تونست ازم دور شه.
سعی می کرد موهاشو آزاد کنه.
لگدی به کمرش زدم.
با ناله روی زمین افتاد.
داد زدم:« تیکه تیکه ات می کنم! لعنتی چرا این کارو کردی؟»
آرمان هم دوید این طرف تا تو این حرکات خشونت بار کمکم کنه!
لیدا جیغ زد :«بس کنیــــد!»
ضربه هی پیاپی ما به بدن سارا قطع شد.
به لیدا چشم دوختیم....
لیدا دویید و با مهربونی از سارا پرسید:« حالت خوبه؟»
سارا ناله کنان خون رو از دهنش تف کرد و لیدا رو عقب هل داد:« ازت متنفرم... برو به جهنم!»
لیدا رو خاک ها پرت شد..
آروم گریه کرد.
آرمان رفت طرفش.
به پیشونی سارا فشار وارد کردم :« چرا این کارو کردی؟»
دوباره خون رو تف کرد و بریده بریده گفت:« از لیدا متنفر بودم... بهش حسودیم می شد... حالا که همه چیز واسم تموم شده... پس می گم!... من عاشق شما دوتا بودم... نمی تونستم ببینم شما مال اون می شید و دیگه بعدش اصلا نمی تونید بهم نگاه نمی کنید... من از... همون اول که می خواستید... تو جنگل رازتون رو بهش بگید... دیدمتون و عاشقتون شدم...!»
سرشو عقب هل دادم و به آرمان نگاه کردم
آرمان گفت:« بدبخت... حیف که لیدا ازم خئاست نکشمت... وگرنه...!»
لگد دیگه ای به پهلوی سارا زدم و رفتم کنار لیدا تا ببرمش سمت ماشین...
وقتی تو ماشین نشستیم لیدا ناراحت پرسید:« سارا میمیره؟»
آرمان بی رحم گفت:« آره!»
لیدا اشک هاشو پاک کرد و به سمت عقب برگشت و زیر لب گفت:« خداحافظ سارا... ببخشید»
لیدا:
روزهای بعد از حادثه سریع گذشتند.
حالا هم روی کمرم رد پنجه ی گرگ بود و هم روی شکمم...
امیدوارم دیگه از این خط ها رو بدنم نیوفته...
خیلی معلوم و محسوس نیستند اما خب.... باعث می شه خاطرات خونبار و پر از خشونت رو به یاد بیارم.
خشونتی که واسم عادی شده.
...
امروز روز آخره... آخرین امتحانو دادیم.
امتحان تاریخ... 26 خرداد...
بعد از غیبت سارا دیگه هیچکس سراغشو نگرفت...
انگار وجودش تو مدرسه فقط یه رویا بوده...
از جلسه ی امتحان بیرون زدم.
نازنین جلوی در منتظرمه.
به طرفم اومد و منو در آغوش گرفت.
پرسید:« چه طور دادی؟»
لبخند زدم:« بد نبود... تو چی؟»
« نمی دونم... مهم اینه که تابستون شروع شده... آخ جــــون!»
هانیه دیگه با ما نمی پره.
از وقتی نازنین اومده تو گروه من، شمیم و الناز... هانیه ازمون دور شده.
نازی پارسال نشون سجاد شد.
اونم راز گرگینه هارو می دونه...
خیلی از بچه ها نشون پیدا کردند.
الیاس بهد از عمری خواهر علی... ساره رو دید و نشونش کرد.
جالبیش اینجا بود که الیاس سه سال می رفته خونه علی اینا ولی حتی یه بارم ساره رو ندیده بود.
حسین هم ساحل دوستم رو یه روز که اومده بود خونه ما دید و بعد از ماه ها عشق و عاشقی نشونش کرد.
الان فقط سامان و سینا مونده اند... و... علی!
آرمان می گه سینا واسه نشونه گذاری بچه اس... اما سامان و علی چی؟
از مدرسه بیرون اومدیم.
نازنین دویید سمت سجاد.
به اطراف نگاه کردم...
نه آرمان رو دیدم نه آرمین!
ناراحت و سرخورده به سمت خونه راه افتادم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که یه هامر نقره ای جلوم ترمز زد.
آرمین شیشه رو پایین کشید:« کجا خانوم خوشگله؟... برسونمت؟!»
با لبخند سوار ماشین شدم.
آرمین گفت:« بریم اساس کشی؟»
تعجب کردم:« چی؟»
« هیچی... آقا داییت اومدن کوچه بالایی مون... حالا ما هم باید بریم خر حمالی... البته دور از جون من... سامان و علی!»
خندیدیم.
گفتم:« الان منظورت اینه که علی و سامان... خرند یا حمال؟»
چشماشو جمع کرد و بعد از چند لحظه متفکر گفت:« احتمالا هر دوتاش!»
از ماشین پیاده شدیم.
وقتی رفتیم تو حیاط رمینا دوید طرفم.
همزمان سامان از پشتم گفت:« سلام لیدا خانم!»
به سمتش برگشتم:« سلام... سامان!»
رمینا هم که بچه خوش مشربی بود گفت:« سلام!»
سامان با چشمایی باز به رمینا نگاه کرد... زیر لب گفت:« سلام...»
روی پاهاش نشست تا همقد رمینای 6 ساله بشه.
با شگفتی به سامان زل زدم.
آرمین وارد حیاط شد .
اول به اون دوتا نگاه کرد و بعد گفت:« چه خبره؟»
شونه هامو به نشونه بی خبری بالا انداختم
نیش آرمین باز شد و زد پشت سامان:« می بینم که داری متاهل می شی!»
اول منظورشو نگرفتم...
بعد چند لحظه گفتم:« رمینا... بچه اس!»
آرمین من رو سمت آرمان که کنار حیاط وایساده بود کشید و گفت:« خب سامان الان خیلی بزرگه؟»
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و به آرمان لبخند زدم.
آرمان پرسید:« تابستون... خوش می گذرونی؟»
مقنعه مو در آوردم و گفتم:« باید بهم موتور سواری باد بدید!»
آرمین گفت:« چشم!»
این دفعه آرمان شیطون شد:« تک چرخ و ژانگولر بازی بامن!»
با خوشحالی بالا پریدم...
...
روی زمین نشستیم و تخم مرغ نیمرو می خوریم.
مثلا ناهاره.
آرمین که لقمه آخرشو قورت داده ناله می کند:« زهره... گشنمه!»
آرمان گفت:« کارد بخوری... یه دونه از تخم مرغای منم خوردی!»
به قصد اذیت گفتم:« خب تو هم نصف مال منو خوردی!»
زندایی با خنده گفت:« زهره؟ همیشه تو خونه تون سر غذا اینجوری دعوا؟... ای کاش بچه های منم اشتهاشون مث اینا بود...
ناصر خندید:« نه... از این حرفا نزنید...
اگه من یه روز ورشکست شدم بدونید پولامو خرج شکم اینا کردم!»
آرمین گفت:« کم خرج می کنی که گشنه ایم!»
دایی محسن گفت:« اگه 8 تا تخم مرغ سیرت نمی کنه پس چندتا سیرت می کنه!؟»
همه خندیدند!
آرمان و آرمین و سامان و علی با هم یه شونه تخم مرغ خورده بودند.
...
وقتی دوباره واسه کار کردن و تمیز کاری آماده می شدیم از مامان پرسیدم:« مامان... تابستون کجا میریم؟»
به سادگی گفت:« هیچ جا... مگه نمی دونی حال مامانجون رو به راه نیست؟»
ناراحت به آرمان نگاه کردم.
پس چه جوری موتورسواری یاد بگیرم؟
...
شب تو راه خونه- همون یه کوچه!- بودیم.
علی و سامان هامر رو برده بودند و ما تو لندکروز نشسته بودیم.
دستم تو دست آرمان بود و سرمو به بازوی آرمین تکیه داده بودم...
روی کاناپه نشستم .
مامان و زندایی و خاله زهرا رفتند خرید.
بچه ها هم خونه ی ما اند.
آتنا که با گوشیش سرگرم بود و داشت sms بازی می کرد.
هادی و رامین هم با لپ تاب سرگرم بودند و رمینا تو حیاط با سامان(!) بازی می کرد...
عشق سامان به رمینا الان یه عشق برادرانه است!
سامان داره جای رامین واسه رمینا برادری می کند!
الان...
الان تنها چیزی که اذیتم می کنه... تو این لحظه اینه که
آنا به آرمین می چسبه هی!
نمی تونستم اخم رو از بین ابروهام پاک کنم.
وقتی آنا از آرمین در مورد خالکوبی اش پرسید:« این خالکوبیه؟ واسه چیه؟» و دستشو روی بازوی آرمین کشید.
توی ذهنم به آرمین اخطار دادم:« آرمین... همین حالا...!»
هنوز حرفم تموم نشده بود که آرمین خودشو کنار کشید:« آره... خالکوبیه... یه نشونه اس!»
و رو به آرمان ادامه داد:«فوتبال می زنی؟»
باز خوبه تونست آنا رو از سر خودش باز کنه!
آرمان تیم ملی برزیل رو برداشت و آرمین آرژانتینو... دقیقا نمی دونستم چرا رو این تیما تعصب داشتند... اما در هر صورت من ایتالیا رو ترجیح می دادم!
آرمین بعد از زدن گل اول گفت:« آره داداش... آرژانتین همیشه برنده اس!»
آرمان زیرلب گفت:« حالا مونده ... همیچین بکوبمت که نفهمی چی شده!»
« باشه... هرکی برد با لیدا بازی می کنه!»
چشمام باز شد... بامن؟ من که بازی بلد نیستم!
داد و بیداد های اون دوتا و... رامین تموم نمی شد!...
آخر سر آرمین 3- 4 آرمان رو برد.
آرمان دسته رو طرفم گرفت و گفت:« کدوم تیمو می خوایی؟»
آنا پوزخند زد...
گفتم:« می شه یه بازی دیگه بریم؟...من فوتبال دوست ندارم!»
آرمین پیشنهاد داد:« combat؟»
گفتم:« باشه!» گرچه اونم همچین بلد نبودم! اما باز بهتر بود...
آرمین batman رو انتخاب کرد.
اما من هنوز بالا پایین می رفتم.
آخر سر jocker رو برداشتم.
آرمان گفت:« طرف لیدا ام!»
آرمین تو ذهنم زمزمه کرد:« لیدا بردی... چون منم طرف توام!»
خنده ام گرفت.
3
2
1
faight...
آرمین خیلی ملایم بازی می کرد.
آرمان هم با نامردی هی رمز هارو می گفت:« عقب جلو مثلث... لیدا... مثلث مثلث مربع... ایول!»
هیجان به رامین هم سرایت کرد...
آخر سر بردم...
آرمین بلند گفت:« نگفتم؟»
...
این تابستون واقعا خوش می گذره...!
آرمان:
مرداده...
هوا خیلی گرم شده...
از حموم بیرون اومدم. قراره برای تمرین موتور سواری به جاده های شمالی تهران بریم...
داشتم لباس هامو می پوشیدم که لیدا پرید توی اتاق:« آرمان بدبخت شدیم... مامان زنگ زد گفت بیاید ... باید بریم خونه خاله زهرا...!»
ابروهام تابه تا شد:« چرا؟»
« نمی دونم!»
...
برای آرمین پیام ذهنی فرستادم:« ساعت 6 جاهامونو عوض کنیم... مرز جنوبی وایمیسم. تو هم بیا خونه خاله زهراش!»
بعد از چند دقیقه گفت:«باش!»
وقتی وارد خونه ی خاله اش شدیم هادی مث بچه آدم نشسته بود روی صندلی و نه با گوشیش ور می رفت ، نه با لپ تاب... داشت طرح های روی ام دی اف اوپن رو دنبال می کرد.
هنوز روی کاناپه ننشسته بودم که زهرا گفت:«آرمان جان...؟ می شه با این دخترا برین بیرون یه گشتی بزنید؟»
زهره ادامه داد:« حال و هواتونم عوض می شه!»
تو رو دربایستی موندم... بگم نه خیلی ضایع اس!
سوییچ رو بالا انداختم و گفتم:« هر چی شما بگید!»
لیدا، آتنا و آنا بلند شدند... هادی هم پشت سرشون!
اونم جز دخترا حساب می شه؟
آخه این خرمگس باید همیشه باشه؟
...
آتنا دست لیدا رو کشید و عقب بین هادی و خودش نشوندش.
آنا هم جلو نشست و بهم... درحالی که استارت می زدم لبخند زد.
اوه... اوه!
رنگ از این ضایع تر نبود بمالی؟
رژلب قرمز رنگش بدجور تو چشم بود.
آرایشش واقعا حالم رو به هم زد...
حتی لبخند هم نزدم...
عصبی رو فرمون کوبیدم و به چشمای هادی که به سمت لیدا می چرخید نگاه کردم.
پوفی کردم... چرا شمارش معکوس این چراغ قرمز تموم نمی شه؟!
آنا با لحن مهربون ساختگی گفت:« چی شده؟ حوصله ات سر رفته؟»
به حرکت لباش نگاه کردم...
هه... اون چیه؟ یه کم از رژش روی دندونش مالیده بود.
گفتم:« آنا؟»
هر سه نفری که عقب نشسته بودند به طرفمون برگشتند... لیدا اخم کرده بود.
جواب داد:« بله؟» و دوباره لبخند زد.
پرسیدم:« این رژا رو رو دندون هم میزنن؟ یعنی تازه مد شده؟»
اول سفید شد... بعد قرمز... رنگ بعدی حتما بنفشه... کبود...
روشو برگردوندو به بیرون چشم دوخت.
لیدا لبخندشو جمع کردو سرشو پایین انداخت.
آتنا ریز خندید و هادی هم شونه هاشو بالا انداخت.
...
در طول پاساژ گردی این مسخره بازی ها هادی به لیدا چسبیده بود و روی اعصابم پیاده روی می کرد.
به لیدا گفتم:«الان این هادی تنش می خاره؟ لیدا اعصاب نذاشته واسم گرفتم زدمش نگی چراها!؟»
« آرمـــان... آروم... کاری نکرده که... فقط کنارم وایساده و دستمو می گیره!»
« غلط کرده... بهش بگو سیریش بازی در نیاره وگرنه خونش پای خودشه ها!»
« من بگم؟»
« نه پس، من بگم! خودت می دونی من حرف نمی زنم... عمل می کنم... یه دفه دیدی یه طرف صورتش رفتا!»
آنا کنارم وایساد و بازومو چسبید.
اینا خانوادگی کنه اند! نه؟
نکنه هوس تیکه کرده!؟
منو جلوی یکی از بوتیک ها نگه داشت.
به لباس ها نگاه می کرد... اما همه حواس من به لیدا و هادی بود.
آتنا اومد کنار آنا وایساد و گفت:« اون صورتیه خوشگله... نه؟!»
همون موقع یه دختر آشنا از بوتیک اومد بیرون...
ادامه دارد ...