امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#20
قسمت 17


آهی کشیدم و ادامه دادم:
خیلیشنیدم که می گن آدم ضعیفی هستم... اگه غیر از این بود تعجب می کردم. حس می کنم تمام شخصیتم توی دوران بچگی خورد شد... هرپسربچه ای احتیاج به پدر داره... کسی که قهرمانش باشه... کسی که بتونه بهش تکیه کنه... برای من پدر فقط مفهوم احتیاط کردن داشت... از همون بچگی فقط یه تکیه گاه داشتم که اون بارمان بود. شروع حمایت هایش از من از یه حس بچگونه شروع شد... این که ده دقیقه ازم بزرگتره... این حس با خودمون بزرگ شد... هنوزم ادامه داره. وقتی آرمان به دنیا اومد هر دومون با هم تلاش کردیم ازش پشتیبانی کنیم... ازش حمایت کنیم... ته تغاری بود و برای همه خیلی عزیز بود... حتی برای بابام.
با به یاد اوردن دوران گذشته اخمام توی هم رفت... مکثی کردم و گفتم:
راستش...وقتی توی زندگیت یه اتفاقی می افته خیلی سخته که برگردی عقب و توی ذهنت دنبال این بگردی که این اتفاق از کجا شروع شد... ولی من هرچی عقب برمی گردم فقط به یه نقطه می رسم... به زمانی که ما پیش دانشگاهی بودیم و یکی از دوستای قدیمی بابام بهش خیانت کرد. ضرر خیلی بزرگی بهمون زد. بابام خیلی عصبی شده بود... غیرقابل کنترل شده بود... نمی دونی چطور ازش می ترسیدیم... سعی می کردیم اصلا جلوش ظاهر نشیم... همون موقع بود که بابام پولی رو نزول کرد و کارهاشو راست و ریس کرد... مامانم خیلی مخالف این کارش بود. روزی نبود که توی خونه داد و بیداد نداشته باشیم. نمی تونی بفهمی چه قدر دلمون می خواست از اون خونه و اون دعواها دور بشیم. با بارمان قرار گذاشتیم که فقط دانشگاه های شهرستان و انتخاب کنیم تا از شر اون خونه خلاص شیم... حالا بماند که آرمان وقتی فهمید چه قدر بهونه می گرفت. دوست نداشت که تنهاش بذاریم. از یه طرف دلمون برای این برادر کوچیکه می سوخت از طرف دیگه طاقتمون واقعا طاق شده بود. خلاصه اون سال تا می تونستیم درس خوندیم. من نرم افزار قبول شدم و بارمان که رشته ش تجربی بود پزشکی قبول شد... راستش و بخوای اشتباهمون از اینجا شروع شد... گول رتبه های خوبمون و خوردیم و گفتیم حیفه که با این رتبه یه دانشگاه پایین تر و انتخاب کنیم... اون زمان هم مثل همه ی بچه کنکورهای دیگه فکر می کردیم توی دانشگاه های تهران چه خبره... این شد که به هوای آرمان و به خاطر جوگرفتگی همین تهران و انتخاب کردیم... می دونی... آدم ها تو دوران دبیرستان فکر می کنند همه ی سختی هاشون بعد از کنکور از بین می ره و همه ی آرزوهاشون با دانشگاه رفتن برآورده می شه... می دونی سرخوردگی توی دانشگاه از کجا شروع می شه؟ از اون جا که همون ترم اول می فهمی همه ش یه سراب بود...
ترلان پوزخندی زد و گفت:
میدونم چی می گی... منم همین حس و داشتم... خیلی برای دوران دانشگاه رویاپردازی کرده بودم... دانشگاه خیلی با رویاهام فاصله داشت... ترم اول افسردگی گرفته بودم... بعدش فهمیدم که آدم نباید تو زندگیش از رویاها و خواب و خیالاش توقع آن چنانی داشته باشه...
با تکون دادن سر حرفش و تایید کردم و گفتم:
بااین که من و بارمان با هم هم رشته نبودیم ولی صمیمیتمون و حفظ کردیم. بارمان توی دانشگاه با رضا که همکلاسیش بود آشنا شد... می دونی که! مامان و بابای رضا وضع مالی خوبی دارند و شهرستان زندگی می کنند. رضا هم توی تهران خونه مجردی داشت... من با دوست های بارمان خیلی جور بودم... خصوصا با رضا... ما سه تا همون سال اول دانشگاه کلی با هم صمیمی شدیم. راستش... تا بیست سالگی همه چیز و تحمل کردیم... حتی اخلاق های بابام رو... بزرگ شده بودیم و یاد گرفته بودیم باهاش چطور رفتار کنیم که زیاد اذیتمون نکنه... یاد گرفته بودیم تحمل کنیم تا آرمان هم کمتر ضربه بخوره... وقتی بیست سالمون شد کم کم یه مقدار از جو خرخونی و جوگرفتگی اول دانشگاه خارج شدیم. راستش و بخوای یه کم هم تفریح لازم داشتیم... البته اعتراف می کنم راه های خوبی برای تفریح کردن انتخاب نکردیم.
سری به نشونه ی تاسفتکون دادم. ترلان دستش و زیر چونه ش زده بود و در سکوت منو نگاه می کرد و گوش می کرد. خوشحال بودم یه گوش شنوا پیدا کردم. ادامه دادم:
کم کمشیطنت های سه نفرمون اوج گرفت. کم کم پامون به مهمونی های مختلف باز شد... بعضی وقت ها مهمونی های دانشگاه که خب اکثرا جوش خیلی خوب و سالم بود ولی بیشتر وقت ها مهمونی هایی می رفتیم که جوش اصلا خوب نبود. رضا از ما دو تا مثبت تر بود... رعایت خیلی چیزها رو می کرد. بارمان هم که اون موقع ها عجوبه ای بود... دختری نبود که ببینه باهاش تیک نزنه.
بی اختیار لبخند زدم... مکثی کردم و یه لحظه تصاویری از اون دوران برام زنده شد... ادامه دادم:
میدونی... درسته بابام اخلاق های خوبی نداشت ولی خب به هر حال پدر بود. من و بارمان کلی نقشه برای خودمون داشتیم ولی همیشه بابام و یه سدی برای رسیدن به این نقشه ها می دیدیم. بابام خیلی مخالف عیاشی ها من و بارمان بود. از وقتی شروع به مهمونی رفتن کردیم بابام بیشتر از قبل گیر می داد... نمی دونی چه قدر از رضا بدش می اومد... دیدی که! وقتی بچه ها یه خطایی می کنند پدر و مادرها همیشه دنبال کسی می گردند که تقصیرها رو بندازن گردنش... هیچ وقت قبول نمی کنند که این خطاها و اشتباه ها رو بچه های خودشون با اراده ی خودشون انجام دادند. بابام هم دیواری کوتاه تر از رضا گیر نیورده بود... دیدی که توی این جور مواقع هم بچه ها لج می کنند و بیشتر به اون چیزی که باباشون بهش حساس شده گیر می دن! من و بارمان هم به رضا و برنامه هامون گیر داده بودیم... مشکل اینجا بود که چون همیشه بابام باهامون دعوا می کرد باورمون نمی شد که این دفعه واقعا خیر و صلاحمون و می خواد.
ترلان سری تکون داد و نشون داد که متوجه حرف هایی که می زنم هست. گفتم:
ایناختلاف ها ادامه پیدا کرد تا این که من و بارمان تصمیم گرفتیم خونه مجردی بگیریم. بابام هم که ماجرا رو فهمیده بود خیلی مراقب پولی که کف دستمون می ذاشت بود. با پول تو جیبیمون نمی شد خونه مجردی گرفت. خصوصا این که ما دو تا خیلی بریز و بپاش داشتیم... تصمیم گرفتیم که بریم سر کار... اولش از سالم ترین کار شروع کردیم. معلم سرخونه! بارمان زیست کنکور درس می داد و منم excel و access درس می دادم... نمی دونی درآمدمون چه قدر پایین بود! معلم زیست دبیرستان بارمان بهش می گفت که اگه صبر و تحمل داشته باشه بعد از یه مدت می تونه اسم در کنه و درآمد خوبی پیدا کنه ولی من و بارمان عجول بودیم. می خواستیم همون سال از اون خونه بریم... نه تو سن بیست و شیش هفت سالگی... این شد که خیلی زود از اون کار زده شدیم... انصافا کار سختی هم بود... صبر و حوصله می خواست... مطالعه می خواست... باید برایش وقت می ذاشتی... این شد که بارمان خیلی زود بی خیالش شد... بعد تصمیم گرفت که توی آزمایشگاه دانشگاهشون کار کنه..
خنده م گرفت... ادامه دادم:
یادمهمسئول آزمایشگاه میکروبیولوژی بهش گفت که چون تقاضا زیاده می تونه توی آزمایشگاه کار کنه ولی حقوقی بهش نمی دن... از طرفی چون باید بیشتر روزهای هفته دانشگاه می رفتیم نمی تونستیم دنبال کارهای دیگه بگردیم... یادش بخیر... بارمان صفحه ی روزنامه رو باز می کرد و با خنده بهم می گفت که حتی پیک موتوری رو هم با موتور می خوان که ما نداریم... آره ! کارهایی مثل ظرف شستن و گارسون بودن هم وجود داشت ولی توی ایران بیکار بودن و پول بابا رو خوردن به اندازه ی کارهای سطح پایین قبیح نیست... ما هم بالاخره داشتیم توی همین اجتماع زندگی می کردیم... اسم یه سری از کارها رو که توی خونه می اوردیم سریع داد مامان و بابامون بلند می شد که شما می خواید آبروی ما رو ببرید... خلاصه ش می کنم! آخرین کاری که سراغش رفتیم این بود که پشتیبان آموزشگاه های کنکور بشیم... که خب... ظرفیت اونام تکمیل بود و به نیروی جدید احتیاج نداشتند.
آهی کشیدم و گفتم:
نمی تونی بفهمی که چه قدردوست داشتیم از اون خونه بریم... از اون خونه و جنگ و دعواهاش دور شیم... بریم یه جایی که خبری از داد و بیداد نباشه... یه جایی که وقتی خسته و کوفته از دانشگاه برمی گردی و می خوای توش استراحت کنی غم عالم توی دلت نریزه... ولی کار پیدا نمی شد... برای دو تا پسر دانشجوی بیست ساله هیچ کاری نبود... هرچند ماه یه بار یه شاگردی رو دوست و آشنا برامون پیدا می کرد که همون پولی که ازشون می گرفتیم و همون شب تموم می کردیم... می دونی... همه ش این نبود... یکی من و بارمان که با معلمی جون کندیم و هیچی کف دستمون و نمی گرفت، یکی مثل یه پسره توی دانشگاهمون که افتاد توی کار گلد کوئست و از این نمی دونم شرکت های هرمی و خیلی زود یه خونه توی قیطریه خرید و یه ماشین زانتیا هم انداخت زیر پاش... هر وقت اسمش و ربط و بی ربط جلوی بارمان می اوردم سریع می گفت خاک تو سر من و تو...
پوزخندی زدم و گفتم:
بااین حال تفریح ما هنوزم مهمونی رفتن بود... بعضی وقت ها هم با یکی دوست می شدیم و چند هفته ای با هم بودیم ولی بعد بهم می زدیم... هر وقت قرار بود ما مهمونی بگیریم هم توی خونه ی رضا برگزارش می کردیم. همه جا هم مهمونی می رفتیم... از مهرشهر کرج گرفته تا شمیران... نمی دونم چی شد که سایه توی جمع ما بر خورد.

========
 
چشم های ترلان از تعجب گرد شد. ادامه دادم:
اونوقت ها ریخت و قیافه ش این شکلی نبود... یا معتاد نبود یا اوایل کشیدنش بود و ضایع نشده بود. خلاصه توی چند تا از مهمونی هامون شرکت کرد و توی جمعمون جا افتاد. یه چیز عجیب در مورد اون برام وجود داشت... این که اون یه دختره دیپلمه بود که با مامان و باباش اختلاف داشت و تنها زندگی می کرد... ولی هم ماشین داشت... هم خونه... هم خوب لباس می پوشید... هم خوب خرج می کرد.
پوزخندی زدم... به افکار گذشته م... گفتم:
من خیلیدور و برش می پلکیدم. دوست داشتم سر از کارش در بیارم. اون موقع ها فکرم درگیر کار و پول در اوردن بود و برای همین توجهم به این قضیه جلب شده بود. تا اینکه خودش هم متوجه کنجکاوی های من شد. بهم گفت اگه بخوام می تونه یه کاری برای منم جور کنه. منم از خدا خواسته قبول کردم. تو دلم گفتم فوقش اگه از این کار خوشم نیومد می تونم ولش کنم... بارمان هم گفت تو برو سر این کار و منم هواتو دارم. این شد که یه ماه بعد سایه یه کار عجیب بهم پیشنهاد کرد. بهم گفت تنها کاری که باید بکنم اینه که توی یه مهمونی شرکت کنم. بهم گفت خیلی تیپ بزنم و به هر دختری که بهم چراغ سبز نشون داد کم محلی کنم. واقعا به نظرم کار مسخره ای بود. بارمان گیر داده بود که اونم باید باهام بیاد... شک و تردیدمون به این کار زمانی بیشتر شد که سایه قبول نکرد. بعدها فهمیدم که نمی خواست دو تا مهره ای که انتخاب کرده بود و یه جا اکران کنه... منم به دلم بد اومده بود. دوست نداشتم تنها برم اونجا. رضا پیشنهاد داد که باهام بیاد. سایه هم حرفی نداشت. این شد که با رضا رفتم.
از حالت چهره ی ترلان فهمیدم که با شنیدن اسم رضا کنجکاوتر شده. ادامه دادم:
هیچکار خاصی اونجا نکردیم... یه مهمونی بود مثل مهمونی های دیگه. اونجا برای اولین بار دانیال و چند تا از پسرهای دیگه که مثل خودم مهره های تازه وارد و بی اهمیت بودن و دیدم.
ترلان وسط حرفم پرید و گفت:
گفتی بیست سالت بود؟ دانیالم بود؟ شما دو تا هم سنید؟
با سوء ظن نگاهش کردم و گفتم:
آره... بیست سالمون بود. چطور؟
ترلان گفت:
هیچی... ولش کن... می گفتی!
گفتم:
میگفتم... هیچ کار خاصی نکردیم... فقط آخرش با سایه رقص اختصاصی کردم و تموم! آخر مهمونی سایه پونصد هزار تومن بهم پول داد... اصلا باورم نمی شد. فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه ست. بارمانم که قضیه رو فهمید مثل من شک کرد و گفت دیگه حق ندارم سراغ این آدما برم. خودمم موافق بودم. دیگه توی اون سن بهم ثابت شده بود که از هیچ کاری به اندازه ی کار خلاف نمی شه یه شبه این قدر پول در اورد. حرف های مامانم که خیلی به حلال و حروم معتقد بود هم توی گوشم بود. برای همین خواستم از این کار کنار بکشم... سایه خیلی باهام حرف زد. می گفت این پول، پول حروم نیست... پول مفته. می گفت بعضی ها هستن که پول زیادی دارن ولی آشنای خاصی ندارن و با یه سری چشم و هم چشمی دارن. می گفت این آدمها خیلی دوست دارند که مهمونی های خوب بگیرن و کلاس بذارن. برای همین به یه سری مثل من پول می دن که توی مهمونیشون شرکت کنیم و اونا هم به همه بگن آره ما خیلی دوست و آشنای خفن داریم. منطقی نبود ولی همه ی چیزهای این دنیا روی منطق نمی چرخه... مسخره بود. راستش توی این چند وقت که مهمونی می رفتم دیده بودم که واقعا برای گرفتن مهمونی بهتر چشم و هم چشمی وجود داره. یه چیزی شبیه به این و در مورد دخترهای یه مهمونی شنیده بودم... ولی خب... قضیه ی اونا فرق می کرد. بارمان به این قضیه گیر داده بود و می گفت اونا هم تو رو برای همین موضوع می خوان... می گفت نمی فهمی خوشگلی و خاصی... خلاصه از این جور حرف ها... ولی من دختر نبودم که سریع تو دلم خالی شه... در عین حال یه حس کنجکاوی مسخره هم داشتم. دوست داشتم بدونم قضیه واقعا چیه... اگه راستش و بخوای بعد از همه ی این حرفا باید اعتراف کنم اون پونصد تومن مفت هم خیلی بهم چسبیده بود... فکر کن یه مهمونی بری و خوش بگذرونی و آخرشم بهت پول بدن... اینو بذار کنار کار معلمی که باید جون بکنی و آخر سر فقط خرج رفت و آمدت و در بیاری.
ترلان گفت:
دیگه این جوریام نیست... من شنیدم خیلی از معلم های کنکور خوب پول در می یارن.
با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
درسته...ولی دست توی این کار زیاده. برای کسی که صفر کیلومتره دستمزد بالایی وجود نداره... گفته بودم که! با چند سال صبر کردن می شد پول خوبی از همون کار در اورد ولی من و بارمان عجول بودیم.
نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:
دوتا مهمونی دیگه هم به همین صورت گذشت. تا این که سایه بهم گفت به یکی از دوستاش که دور و برم می پلکه محل بدم و کم کم باهاش دوست بشم. گفت هرکاری می خوای بکن فقط باهاش بهم نزن و سعی کن اعتمادش و جلب کنی. منم کاری که گفته بود و انجام دادم. به خاطر سفارش های سایه هر طوری بود دختره رو تحمل کردم. توی اون دوران سایه ازم فاصله گرفت. فهمیدم که نمی خواد دختره بفهمه صمیمیتی بین من و سایه ست. بعد یه مدت سایه بهم گفت که توی فلان روز دختره رو بکشونم به خونه ای که خارج شهر بود... همین! بعد از این که این پروژه تموم شد دوباره یه پول خوبی از سایه گرفتم. متوجه شدم که دیگه اون دختره بهم زنگ نمی زنه. وقتی سراغش و از سایه گرفتم گفت که دوست پسر این دختر ازش کینه به دل گرفته بود و می خواست انتقام بگیره. برای همین این نقشه رو کشید. راستش و بخوای باور نکردم.هیچ پسر با عقل و شعوری همچین کاری نمی کنه. دست کم اگه حرفش راست بود نشون می داد که پسره یه روانی به تمام معنا بود. رضا می گفت که خیلی در این مورد کنجکاوی نکنم ولی من به این موضوع مشکوک شده بودم. خیلی راه های دیگه بود که پسره می تونست انتخاب کنه و عجیبترینش همینی بود که سایه ازش حرف می زد. فقط این وسط رضا بود که یه حرفی زد و تونست این قضیه رو برام توجیه کنه... این که شاید دوست پسر دختره می خواست یه بهونه ای برای بهم زدن با دختره پیدا کنه و برای همین با نقشه منو سر راه دختره قرار داد. بعد هم به دختره گفته که دلیل این کارهام و بهم زدنم خیانت تو بوده. باز این حرف به نظرم یه کم منطقی تر بود. با این حال از این کار خوشم نیومد... تصمیم گرفتم کنار بکشم.
دوباره داشتم آبریزش بینی پیدا می کردم. می دونستم مهلتم برای حرف زدن داره تموم می شه. برای همین ادامه دادم:
ازسایه و پروژه های عجیب و غریبش فاصله گرفتم... بارمان که از اولش هم خیلی از سایه خوشش نمی اومد با این کارم کلی خوشحال شد. تا این که یه اتفاقی افتاد که همه چیز و تغییر داد... یکی از همسایه های دهن لقمون به مامان و بابام گفت که بارمان و دیده که هفته ی پیش دختر خونه اورده. بابام و بارمان هم دعوای بدی سر این قضیه با هم کردند... بارمان هم وسایلش و جمع کرد و به نشونه ی اعتراض و قهر از خونه رفت. یه مدت خونه ی رضا موند... ولی خب... تا ابد که نمی تونست اونجا بمونه. ای شد که تصمیممون برای گرفتن خونه مجردی محکم تر شد. از طرف دیگه کم کم پولی که بارمان داشت ته کشید. غرورش اجازه نمی داد که برگرده خونه و معذرت خواهی کنه. بابام هم که می دونست بارمان خونه ی رضاست و بهش بد نمی گذره به التماس های مامانم که می گفت برای آشتی کردن پیش قدم بشه اهمیت نمی داد. جو خونه مون حسابی بهم ریخته بود. مامانم بدجوری نگران آرمان بود که تازه وارد دبیرستان شده بود و نمره هاش بد می شد. می گفت جو خونه اجازه نمی ده این بچه درس بخونه... من به بارمان پیشنهاد دادم که فعلا با همون پولی که از سایه گرفته بودم بسازه ولی بارمان دست به اون پول نمی زد و می گفت ترجیح می ده سوء تغذیه بگیره و بمیره ولی حداقل یه دقیقه رنگ در و دیوار خونه مجردیمون و ببینه. این شد که فشار و عجله ای که داشتیم باعث شد دوباره به سمت سایه کشیده بشیم...
مکثی کردم. کم کم داشتم حالت تهوع پیدا می کردم. می دونستمزمانم داره تموم می شه. دستی به سرم که هر لحظه دردش بیشتر می شد کشیدم و گفتم:
سایه نقشش و در مورد ما خیلی حرفه ای بازی کرد. اولش با پول خوبو ماموریت آسون باعث شد مزه ی این پول بره زیر دندونمون... می دید که من مثل پسرهای دیگه ای مثل دانیال بدبخت و بیچاره و محتاج دستش نیستم برای همین ماموریت های آسون بهم می داد... بعد که دید پول لازم شدم از در دیگه ای وارد شد... گفت اگه بخوام می تونم دست داداشم و بگیرم و اونم وارد این کار کنم. این طوری به قول اون می تونستیم دو برابر این درآمد و داشته باشیم. این شد که بارمان هم وارد این کار شد... ماموریت های عجیبی بهمون می داد... مثلا می گفت که با فلان دختر دوست شو... ازش فاصله بگیر... بهم بزن... برو خونه ش... توی فلان مهمونی فلان کار و بکن... از این جور کارها... باید اعتراف کنم با اومدن بارمان خیلی بیشتر از قبل بهم خوش می گذشت. توی بعضی از مهمونی ها که می شد رضا رو می بردیم...
بی اختیار به خنده افتادم و گفتم:
سوژهی خنده مون هم همیشه دانیال و یکی دو تا از پسرهای دیگه بودن که مثل اون بودن... خصوصا بارمان خیلی دانیال و اذیت می کرد. اونا هم هیچ از ما خوششون نمی اومد. خب بین ما خیلی فاصله و اختلاف بود... من و بارمان غرور اصالت خانواده ی به ناممون و پول بابامون که هیچیش بهمون نمی رسید و داشتیم... البته باید اعتراف کنم که اونا خیلی از ما زرنگ تر بودن. مرتب سعی می کردن پروژه ی بیشتر بگیرن و خودشون و به سایه نزدیک کنن. دانیال عین چی جلوی چشم ما داشت پیشرفت می کرد. با این حال ما خیلی اهمیت نمی دادیم... چیزی که مهم بود این بود که آخرش ماموریت های مهم مال من و بارمان بود... این وسط چیزی که اهمیت داشت قیافه و تیپ بود با سرزبون و مهارت توی رفتار کردن با دخترها که توی این زمینه هم تجربه ی من و بارمان بیشتر از اونا بود.
آبریزش بینیم شدید شده بود... کم کم حس کلافگی داشتاذیتم می کرد. دوست داشتم سریع تر این ماجرا را به جایی برسونم برای همین سرعت بیشتری به لحن و کلامم دادم:
با بامان تصمیم گرفتیم که پپه نباشیمو نذاریم این آدما یه وقت ازمون سوء استفاده کنند. برای همین خیلی کنجکاوی می کردیم. مثلا یه بار که طبق دستور سایه با یکی از دخترها رفته بودیم بیرون قشنگ دیدم که یه نفر از دور ازمون عکس گرفت. همه ی اینا رو توی ذهنمون ثبت و ضبط کرده بودیم و دنبال جواب براش بودیم... تا این که توی اولین ماموریت رسمیم یا به قول سایه حرفه ایم اتفاقی افتاد... اون روز یه ماشین بهم دادن که توش دوربین کار گذاشته بودن... میکروفون و ردیاب به خودم و لباسام وصل کردن... یه ماشین و یه موتور سوار هم سایه به سایه ی ماشینی که سوارش بودیم می اومدن... باید برای دیدن دختری که چند وقتی بود با راهنمایی سایه به صورت اینترنتی باهاش در ارتباط بودم برم. سایه گفته بودم بعد از گشت و گذار برم خونه ی دختره و... خلاصه نصفه شب که دختره خواب خواب بود فلان اطلاعات و از توی لپ تاپ بابای دختره بردارم. می دونستم این ماموریت خیلی مهمه. سایه یه پیشنهاد رویایی برای موفقیت توی این ماموریت بهم داده بود. فقط یه اشکالی توی کار بود که من به هیچکس هم در موردش چیزی نگفتم... صدف دختر خوبی به نظر می رسید... به نظر منی که توی ارتباط با دخترها کم تجربه نبودم صدف یه دختر خوب بود که داشت ادای دخترهای آن چنانی رو در می اورد... برای همین خیلی ته دلم رضایت نداشتم که بازیش بدم. با این حال برای انجام دادن این ماموریت آماده شدم... ولی اتفاق بدی افتاد... نمی دونم یه دفعه چی شد... دختره رو ترس برداشته بود... تا وسط خیابون چشمش به یه ماشین پلیس افتاد خودش و از ماشین بیرون انداخت. من اصلا نفهمیدم چی شد... موتوریه که پشت سرم بود سریع خودش و رسوند و دختره رو توی ماشین انداخت. من شکه شده بودم... با تهدید و زور و اسلحه به راه افتادم و طبق آدرسی که بهم دادن به یه انبار رفتیم. با شکنجه و هزار تا راه و روش تهوع آور از دختره حرف کشیدن... انتظار داشتن که اعتراف کنه با پلیس همکاری کرده ولی دختره فقط گفت که اولین بار بوده که می خواسته با یه پسر بیرون بره و تا همین جاش هم به تحریک دوستاش این کار و انجام داده ولی چون باباش توی کار واردات لوازم الکترونیکی و برقی و نمی دونم از این چیزها بوده چشمش به یکی از دوربین های مخفی که مدل های جدیدترش و باباش وارد کرده بوده افتاده و ترسیده... این شد که از ماشین بیرون پرید... دیگه به این ماموریت گند زده شده بود... نمی شد با اون کارهایی که با دختره کرده بودن ولش کنند... این شد که صحنه سازی آدم ربایی و دزدی رو ترتیب دادن و ... یه چاقو رو... زدن توی شاهرگ گردن صدف... اونم جلوی چشم من...
دست از حرف زدن کشیدم... حس می کردم یه بار دیگه تویانبار برگشتم... انگار همین دیروز بود که داشتم با دست جلوی خونریزی صدف و می گرفتم... نگاهی به دستام کردم... دستایی که ناخواسته صدف و به قتل گاه کشونده بود... دستایی که نتونست جلوی مرگش و بگیره... دستام و پایین انداختم... ازشون بدم می اومد... از خودم بدم می اومد... از صورتم... صورتی که همه چیز با زیبایی شومش شروع شد... لعنت به زیبایی... لعنت به من... لعنت به حرصی که توی گناه و کار خلاف بود...
فقط یه راه برایخلاصی از این سیاهی ها وجود داشت... این که ترک کردن این اعتیاد ناخواسته جونم هم ازم بگیره... و مرگ... یه آرزوی دست یافتنی بود... اگه فقط بخت و اقبال باهام یار می شد...

=======
 
فصل یازدهم

سرم و به در تکیه دادهبودم. صدای ناله هاش و می شنیدم. اعصابم ضعیف شده بود... صدای راه رفتن هاش... صدای زمزمه هاش... صدای ناسزا دادنشان... همه توی گوشم بود. هیچ کاری نمی تونستم بکنم. جز این که از پشت در بگم:
طاقت بیار!
هر وقتکه صدایی از انبار نمی شنیدم می فهمیدم که دوباره ضعف کرده و ساکت شده. بلافاصله سینی غذاش و براش می اوردم... خیلی کم غذا می خورد... هر روز کمتر از روز قبل... نمی دونم معده ش تا کجا می تونست تحمل کنه. هر بار که برای چند دقیقه از انباری بیرون می اومد از دیدن رنگ و روی پریده ش و بدن عرق کرده ش وحشت می کردم. توی همون دو روز حسابی لاغر شده بود. آخرین باری که از اتاق بیرون اومد مجبور بود برای راه رفتن دستش و به دیوار بگیره...
فکرمی کردم یه معتاد هروئینی که می خواد ترک کنه کلی دردسر داشته باشه و مرتب بخواد دنبال مواد بگرده... ولی وضعیت رادمان فرق می کرد. اعتصاب غذای یه ماهش ضعیفش کرده بود... و بعد هم ترک کردن هروئین... باورم نمی شد این رادمان بود که داشت این طور مقاومت می کرد... از اون پسرهایی نبود که کنارش احساس امنیت کنی... نه خیلی قوی و هیکلی بود و نه خیلی شجاع... ولی انگار مقاوم تر از اون چیزی بود که فکرش و می کردم... وقتی به صورتش نگاه می کردم زیبایی خاصش و می دیدم که روز به روز بیشتر از قبل زیر این فشار محو می شد... ولی مصمم بودنش وادارم می کرد توی دلم کنار ترسی که بابت سلامتیش داشتم ، تحسینش کنم.
متوجه شدم که دوباره صداش در نمی یاد. ازجا پریدم و بدو بدو به طبقه ی پایین رفتم. رویا داشت تند و با عجله غذا رو سرهم بندی می کرد تا سر کارش برگرده. کاوه پوشه هایی که روی زمین پخش کرده بود و مرتب می کرد. راضیه هم داشت ناخوناش و لاک می زد.
سریع یه سینیبرداشتم و رویا رو کنار زدم. یه کم برنج از توی قابلمه توی بشقاب ریختم و با ماست توی سینی گذاشتم. از پله ها بالا رفتم. کلید و از جیب پشت شلوارم بیرون اوردم و در و آهسته باز کردم.
چشمم به رادمان افتاد که دو زانو روی زمین نشسته بود و با دستش شکمش و گرفته بود. سینی رو جلوش روی زمین گذاشتم و گفتم:
تا غذات و نخوری هیچ جا نمی رم... باید همه شو بخوری.
دستچپش که روی زانوش بود به شدت می لرزید. شونه هاش خم شده بود. سر و گردنش خیس عرق شده بود. خودش و آهسته تاب می داد. چشماش و از درد بسته بود. با دیدن حال و احوالش معده ی خودمم تیر کشید. با تاثر نگاهش کردم و گفتم:
رادمان... بی خیالش شو... شاید بعدا که یه کم قوی تر شدی تونستی این کار و ادامه بدی.
پوزخندی زد و با صدایی گرفته گفت:
اگه کار امروزت و بذاری برای فردا هیچ وقت انجامش نمی دی... یا الان... یا هیچ وقت دیگه!
نمی دونم چرا بی اختیار این حرف و زدم:
به بارمان نگاه کن! این قضیه اون قدرها هم بد نیست!
یه دفعه چشماش و باز کرد. صداش و بالا برد و داد زد:
بدنیست؟ تو داداش منو قبل از اعتیادش دیده بودی؟ نه! دیده بودی؟ خوردش کردن... با همین مواد لهش کردن... می دونی چیه؟ تو نمی فهمی...
دوباره چشماش و بست. بی نهایت عصبی و پرخاشگر شده بود. جونی توی بدنش نمونده بود مگه نه بعید نبود ازش کتک هم بخورم.
چنگی به بازوهاش زد و ناله کرد:
پس کی تموم می شه؟ ... خدایا... چرا تموم نمی شه؟
دستشو به لوله ی شوفاژ گرفت و خم شد. سرش و روی شوفاژ گذاشت... بی قرار بود... بدنش می لرزید... با دست دیگه ش به زمین چنگ می زد. واقعا دیدنش توی این وضعیت دیوونه م می کرد... دوست داشتم هرکاری بکنم که دیگه این طوری نبینمش...
خواستم چیزی بگم که یه دفعه رویا وارد اتاق شد و با لحنی پرشتاب گفت:
دانیال اومده!
قلبم توی سینه فرو ریخت. چشمام از ترس چهارتا شد. رویا گفت:
هنوز نفهمیده ولی مطمئن باش می یاد سراغ رادمان و می فهمه.
ازجا پریدم. از اتاق بیرون رفتم و در انبار و قفل کردم. کلیدش و توی جیب پشت شلوارم گذاشتم. آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. یه دقیقه ی بعد دانیال که عین گرگ زخم خورده می موند ، با دست هایی مشت کرده سریع از پله ها بالا اومد. بدون این که نگاهم کنه به سمت انباری رفت. قلبم توی دهنم بود... دستگیره رو کشید... در باز نشد... مشت به در زد و گفت:
بازش کن لعنتی! می خوای خودت و به کشتن بدی؟
جوابی نشنید. آهسته از اونجا فاصله گرفتم. قلبم به شدت توی سینه می زد. اگه دانیال می فهمید کلید دست منه...
در همین موقع راضیه خرامان جلو اومد و گفت:
کلید دست دختره ست...
باناباوری نگاهش کردم... لبخندی موزیانه روی لباش نشسته بود. دوست داشتم با دستای خودم خفه ش کنم. سر جام خشک شده بودم... نمی تونستم جم بخورم.
دانیال به سمتم چرخید. با لحنی که نشون دهنده ی آرامش قبل از طوفان بود گفت:
کلید و بده به من!
سعی کردم اعتماد به نفسم و از دست ندم. گفتم:
مگه اونو به خاطر قیافه ش نمی خوای؟ منم می خوام یه کاری برات بکنم که قیافه ش خراب نشه. بده؟
دانیال گامی به سمتم برداشت. از ترس یه قدم به سمت عقب رفتم. دانیال فاصله ش و باهام کمتر کرد. با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت:
اون کلید و بده به من... توی کارم دخالت نکن.
به سمت در رفتم. جلوش وایستادم و گفتم:
نه! دست از سرش بردار... به اندازه ی کافی زندگیش و خراب کردی.
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. گفت:
با زبون خوش از جلوی در برو کنار.
سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم:
نه!
یهسمتم حمله کرد. دست چپم و کشید. خواستم دستم و بیرون بکشم که منو به سمت خودش کشید و محکم توی صورتم زد... برق از سرم پرید... از شدت ضربه محکم به در خوردم. زانوهام سست شد و به سمت پایین لیز خوردم. قبل از اینکه روی زمین ولو بشم گلوم و گرفت و محکم منو به در چسبوند... چشم راستم سیاهی می رفت... طرف راست صورتم می سوخت... نفسم توی گلوم حبس شد. داد زد:
کلید و بده من! این پسره بمیره هممون و می کشن.
به دستش چنگ زدم... داشت خفه م می کرد. دستش و شل کرد... نفس صداداری کشیدم... چشمام بهتر می دید... با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
برو بمیر!
دستش و ول کرد و قبل از این که بجنبم سیلی دوم محکم توی صورتم خورد. سرم چرخید. پیشونیم به چارچوب در خورد. روی زمین ولو شدم.
صدای وحشت زده ی راضیه رو شنیدم:
چی کار می کنی؟ چرا وحشی شدی؟
دانیال داد زد:
گمشو پایین!
چشمام و باز کردم. چشم راستم هیچ جا رو نمی دید. چی بود که توی گلوم گیر کرده بود؟ قلبم بود یا... بغصم بود؟
دانیال دستم و کشید و از روی زمین بلندم کرد. دستم و پشتم پیچوند. داد زدم:
آشغال ولم کن!
دستم و محکم تر پیچوند. ناله ای کردم. ترسیدم اگه تکون بخورم دستم بشکنه.
دستش و توی جیبم کرد. چیزی پیدا نکرد. خواست جیب های پشتیم و بگرده که طاقت نیوردم و داد زدم:
بهم دست نزن!
عصبانیتر شد. هلم داد. محکم به در خوردم. خودم و روی زمین انداختم. کلید و از جیبم در اوردم. دانیال دستش و جلو اورد و با هیجان گفت:
آفرین دختر خوب! بدش به من!
کلید و روی زمین گذاشتم و دستم و روش... یه دفعه کلید از زیر در به اون طرف پرت کردم. دانیال از عصبانیت مشتی به دیوار زد و داد زد:
خسرو!... بیا بالا!
از ترس نفس نفس می زدم. استخون گونه م خیلی درد می کرد.
یکی از بادیگاردهای دانیال به سرعت از پله ها بالا اومد. دانیال به در اشاره کرد و گفت:
بکشنش!
داد زدم:
نه!
خسرو دستم و کشید و با یه حرکت منو کنار کشید. دوباره خودم و جلوی در انداختم و گفتم:
ولم کن وحشی!
خسرو دوباره به سمتم یورش اورد که صدایی از طرف چپمون شنیدیم:
بهش دست بزنی روزگارت و سیاه می کنم!
هر سه نفر به سمت صدا چرخیدیم... با دیدن صورت آشنا و تیره ش نوری از امید به قلبم تابیده شد... با بغض... خیلی آهسته... صداش کردم:
بارمان...
دستش و پشت شلوارش برد. اسلحه رو بیرون کشید. بلافاصله دانیال دست توی جیب داخلی کتش کرد. بارمان اسلحه رو پایین اورد و گفت:
تکون بخوری می ترکونمش...
نگاه هممون روی هارد کامپیوتری که روی زمین بود سر خورد. بارمان با همون صدای زخمی و لحن پرتمسخرش گفت:
اطلاعاتیکه از بانک مرکزی می خواستی... اطلاعاتی که از دختر مردانی داریم... فایل هایی که دو ساله داریم از پرونده های سردار بیرون می کشیم... همه ش توی هارد رویاست که الان زیر پای من افتاده... خوب فکر کن! ببین معتاد نگه داشتن داداش من به خیط شدن جلوی محبی می ارزه یا نه!
لگدی آهسته به هارد زد. دانیال تکون محسوسی خورد. بلافاصله به خودش اومد و گفت:
مطمئن باش این سرکشی هات و گزارش می دم.
بارمان با خونسردی سر تکون داد و گفت:
مطمئنباش خسرو هم گزارش می ده که داری دو تا ماموریت و با هم خراب می کنی. فکر کردی فقط کنارت وای می ایسته که نذاره گدا گدوره هایی مثل ما به لباس های خوشگلت چنگ بندازیم؟
باورم نمی شد. توی اون موقعیت هم داشت با بدجنسی می خندید. ادامه داد:
برای این از کنارت جم نمی خورده که هرکاری که می کنی و هرچی می گی رو گزارش بده.
رو به خسرو کرد. برق آشنای وسوسه به صورتش شیطنت داد. با لحنی خاصی گفت:
میدونی چیه؟ اگه اون در و باز کنی دانیال داداش منو معتاد می کنه... دختر مردانی هم تا تابستون نمی یاد ایران... صورت داداش من تا تابستون خراب می شه... اون وقت دیگه نه منو دارید نه اونو...
خسرو و دانیال همزمان نگاه مشکوکی بهم کردند. بارمان لبخندی پر از شیطنت زد و گفت:
تو که دوست نداری محبی مواخذه ت کنه که چرا وایستادی و بر و بر دانیال و نگاه کردی و گذاشتی همه چیز و خراب کنه!
داشت با اون لبخند و لحن سرزنش آمیزش خسرو رو وسوسه می کرد. لحن سوزناکی به کلامش داد و گفت:
اونوقت به جای این که یه روز کنار خود محبی... یا شایدم رئیس وایستی مجبور می شی بری دنبال خوردکاری هایی که مال امثال رحیمه... فقط به خاطر این مردیکه ی روانی عقده ای.
خسرو با سوء ظن به دانیال نگاه کرد. دانیال که مشخص بود با حرف های بارمان ته دل خودش هم خالی شده تغییر موضع داد و گفت:
چشمم بهته بارمان! امروز برای خودت دشمن تراشیدی. نمی ذارم همین طوری برای خودت جولون بدی.
پشتش و بهمون کرد و با سرعت از پله ها پایین رفت. صدای خنده ی بارمان بدرقه ی راهش شد. خسرو با اخم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
توی شیطون صفت پتانسیلش و داری که این باند و که چه عرض کنم... کل دنیا رو بهم بریزی.
بارمان هارد و از روی زمین برداشت. پوزخندی زد و چیزی نگفت.
خسرو به دنبال دانیال از ویلا خارج شد. بارمان به سمتم اومد. دو زانو جلوم نشست و گفت:
بذار صورتت و ببینم.
دستمو روی جای سیلی دانیال گذاشتم و سرم و پایین انداختم. انگشتش و زیر چونه م گذاشت... سرم و آهسته بالا اورد و با لحن مهربونی که صد و هشتاد درجه با لحن صحبت کردن چند دقیقه قبلش فرق داشت گفت:
نمی خوای به عمو دکتر جایی که درد می کنه رو نشون بدی؟
نمی دونم چرا قلبم عین گنجیشک توی سینه می زد. دستش و روی دستم گذاشت. آهسته دستم و پایین اورد. با پشت دستش صورتم و نوازش کرد...
_ خدایا... چرا دستش و پس نمی زدم؟... چرا قلبم این طور می زد؟... چرا دوست داشتم زمان وایسته؟
کف دستش و روی صورتم گذاشت... آهسته گفت:
دیگه نمی ذارم دستش بهت بخوره... نه تا وقتی که من پیشتم... نه تا وقتی من نفس می کشم...
_ چرا بغض کردم؟ ... چرا اشک توی چشمم حلقه زده؟... چرا حرفاش این طور آرومم می کنه؟
بادو تا دستش صورتم و قاب کرد ... این همه مهربونی به آقای وسوسه نمی اومد... عجیب بود ولی... خیلی دوست داشتنی بود... صورتم و با انگشت های شستش نوازش کرد... به آبی چشماش نگاه کردم به جای برق شیطنت، محبت توش موج می زد...
_ خدایا... چرا الان؟ ... چرا بعد بیست و دو سال توی همیچین موقعیتی باید این اتفاق بیفته؟
منو به سمت خودش کشید... قلبم آروم و قرار نداشت... خودم و عقب کشیدم. آروم تر از قبل گفت:
نترس... اذیتت نمی کنم... فقط... دوست ندارم این بی پناهیت و ببینم...
دستشو گذاشت زیر بازومو منو به سمت خودش کشید. می ترسیدم اگه بهش نزدیک بشم ضربان بالای قلبم و حس کنه... می ترسیدم اگه بهش نزدیک بشم تا ابد گرفتارش بشم... می ترسیدم دیگه نبینم که چطور سقوط کرده... می ترسیدم... از چیزی که اتفاق افتاده بود و نمی خواستم پیش خودم بهش اعتراف کنم می ترسیدم...
دستاممی لرزید... بازوش و گرفتم... و آهسته سرم و روی شونه گذاشتم. خیلی آروم پشتم و نوازش کرد... چشمام و بستم... یه قطره اشک مژه هام و تر کرد... قلبم آروم گرفت...
نمی خواستم همه چی و با اشک و آه خراب کنم... همهچی تموم شده بود... جایی رو پیدا کرده بودم که همه چیز و برام دلنشین می کرد... حتی جای سوزش یه سیلی بی رحمانه رو...
جایی که هیچ جای دنیا مثل اون نیست...
دستی رو روی صورتم حس کرده بودم که زبری مردونه ش روحم و با لطافتی رویایی نوازش کرده بود...
دستی که هیچ دستی مثل اون روحم و به بازی نگرفته بود...
خواستم بگم خدایا... الان نه... ولی...
همهچی تموم شده بود... بارمان بین هیاهوی بی رحمی و اضطراب برام شده بود نیمه ی گمشده ای که بین خواب های شیرین... رویاهای دخترونه... دنبالش می گشتم ولی توی تلخی حقیقت ... با بغضی ناشی از کینه ای سخت... پیداش کردم... تو نیمه ی سیاه و شوم این دنیا...
خودم و به نوازش آروم دستی سپردم که تمام زندگیم و آهسته زیر و رو کرد...


=========
 
******
باصدای باز شدن قفل در به خودمون اومدیم. سریع از هم جدا شدیم. بلند شدم و بارمان در اتاق و باز کرد. وقتی بارمان وارد اتاق شد قلبم توی سینه فرو ریخت... اون نمی دونست که رادمان داره ترک می کنه... و اگه هم می فهمید... مسلما موافق نبود.
آب دهنم و قورت دادم و وارد اتاق شدم. رادمان بهدیوار تکیه داده بود و پاشو و با حرکتی عصبی تکون می داد. بارمان بازوهاشو گرفت و با صدایی بلند گفت:
داری با خودت چی کار می کنی؟ ولش کن! نمی خوام ترک کنی!
معلوم بود با دیدن صورت رنگ پریده ی رادمان وحشت کرده. رادمان چنگی به دست برادرش زد و گفت:
نمی خوام به خاطر مواد رام این آدما بشم... نمی خوام یه برگ برنده تو دستشون داشته باشن.
بارمان با عصبانیت گفت:
می دونی ترک هروئین برای کسایی مثل تو که این طور ضعف کردن چه قدر می تونه خطرناک باشه؟
رادمان پوزخندی زد. سرش و با حرکتی عصبی تکون داد و گفت:
خطرش چیه؟ مرگ؟ کی گفته مرگ بهتر از این زندگی کوفتی نیست؟
رویزمین نشست و سرش و بین دستاش گرفت. دوباره داشت خودش و آهسته تاب می داد. بارمان که لحظه به لحظه عصبی تر می شد صداش و بالا برد و گفت:
دیگه هیچ وقت جلوی من از این حرفا نزن! فهمیدی؟ من زندگی خودم و از بین نبردم که تو بیای برای من از مردن حرف بزنی.
رادمانکه آروم و قرار نداشت دستش و توی موهاش کرد... زیرلب با خودش حرف می زد. بعید می دونستم توی اون شرایط درست و حسابی متوجه حرف های برادرش بشه. نزدیک بارمان ایستادم و گفتم:
بیا بریم بیرون... بذار به حال خودش باشه. چند روز طاقت بیاره همه چی تموم می شه.
بارمان سر تکون داد و آهسته گفت:
تو نمی فهمی...
با حرص گفتم:
آره...راستش و بخوای نمی فهمم... نمی فهمم چرا جلوی دانیال اون طوری فیلم اومدی ولی الان داری همون کاری رو می کنی که اون می خواست بکنه.
نفسم و با صدا بیرون دادم. با لحن آروم تری گفتم:
منم اولش دلم نمی خواست کمکش کنم ولی بعد دیدم داره خوب تحمل می کنه... حیفه... بذار داداشت به زندگی طبیعیش برگرده.
بارمان رو بهم کرد و گفت:
نمیخواستم دست دانیال بهش بخوره. ترلان! الان همه ی استخون ها و عضله هایش درد می کنه... نمی تونی بفهمی چه عذابیه... نمی دونی چه دردیه... نمی فهمی وقتی خون تو رگ آدم یخ می زنه چه حس بدی بهت می ده...
یه دفعه رادمان سرش و بلند کرد و با بداخلاقی داد زد:
آره! نمی فهمه... تویی هم که زدی و سرحالی نمی فهمی... برید بیرون... هر دو تاتون...
باکلافگی از جاش بلند شد. دوباره کنج دیوار روی دوتا زانوهاش نشست. درد و از چشم های بارمان می خوندم. نمی تونست از جاش تکون بخوره. می دونستم تحمل نداره رادمان و این طور ببینه.
با صدای رویا به خودمون اومدیم:
بارمان! بیا اینجا ببینم چه گندی زدی!
بارمان به سمتش چرخید و با بی علاقگی گفت:
چی شده؟
رویا گفت:
زود باش! بیا ببینم! نگران داداشت نباش... داره همون کاری و می کنه که تو عرضه شو نداشتی!
واز اتاق بیرون رفت. اخم های بارمان توی هم رفت. سرش و پایین انداخت و آهسته به سمت در رفت. انگار حرف رویا باعث شده بود به غرورش بربخوره. دم در دوباره ایستاد. با تردید به رادمان نگاه کرد. گفتم:
اگه حالش خیلی بد شد قول می دم که قضیه رو منتفی کنم.
نگاهش و به چشم هام دوخت. چند ثانیه بهم نگاه کردیم... و بعد پشتش کرد و از اتاق بیرون رفت.
صدای رویا رو شنیدم:
بار آخرت باشه که می بینم با وسایل من کسی و تهدید می کنی! می دونستی اگه بلایی سر هارد می یومد اینا منو می کشتن؟
کلافگی توی لحن بارمان موج می زد:
چی کار می کردم؟ باید مجبورشون می کردم توی یه ثانیه از کارشون منصرف شن... اینجا چیز با ارزشتری جز این نیست.
دراتاق و قفل کردم و کلید و توی جیبم گذاشتم. احساس کردم بارمان هم داره مثل برادرش پاشو با حالت عصبی تکون می ده. رویا پوزخندی زد. با سر به اتاق بارمان اشاره کرد و گفت:
برو یه نفسی تازه کن بعد با هم حرف می زنیم...
وبه سمت طبقه ی پایین رفت. بارمان وارد اتاقش شد و در و محکم بست. دوست داشتم برم پیشش و بهش بگم که نگران رادمان نباشه... می خواستم بهش بگم که رادمان تواناییش و داره که همه چی رو کتار بذاره. دستم و دراز کردم ولی قبل از این که در و باز کنم متوجه حرف رویا شدم:
نفس تازه کردن!
دستمو پایین انداختم. روی زمین نشستم... سرم و به دیوار تکیه دادم... انگار اتفاقات چند دقیقه ی پیش توی خواب برام پیش اومده بود... به در انباری نگاه کردم... به آرامش بی نظیری که اون لحظه کنار اون در داشتم فکر کردم... و حالا...
این طرف راهرو... درست رو به روی در انباری نشستهبودم و داشتم نیمه ی دیگه ی حقیقت و می دیدم... این که مردی که توی اتاق پشت سرم بود معتاد بود...
دستام و دور زانوهام حلقه کردم... یه صدایی توی سرم گفت:
چه قدر بدبختی... مرد رویاهات معتاده... تازه این یه چشمه از هنرهاشه!
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 14-09-2014، 11:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان