نظرسنجی: ب نظرتون چطور بود؟؟؟؟!!!
عالی بود :-)
بدک نبود :-l
چرت بود :-(
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست..اپدیت شد قسمت 4..بیاین تو

#6
اینم از قسمت 2....
ماهان یکم زل زل نگام کرد و یه قدم اومد جلو و یه نگاه به سرتا پام کرد و گفت: باورم نمیشه .... آنا توی؟؟؟؟؟ دختر چقدر عوض شدی.
هنوز نیشم باز بود. با حرص گفتم: کاملا" پیداست که خیلی عوض شدم چون یک هفته است هر روز من ومی بینی و هنوز نشناختیم.
ماهان یه قدم رفت عقب و دست به کمر متفکر به من نگاه کرد.
ماهان: اگه اینجا نمی دیدمت عمرا" 100 سال دیگه ام می شناختمت. دختر چه کردی با خودت؟ پس کو اون دختر تپلی با صورت گرد و چشمهای ریز؟ اونی که وقتی می خندید چشمهاش یه خط باریک می شد. هیچ وقت تصورشم نمی کردم یه روزی این شکلی ببینمت. هیچ ذهنیتی از لاغر شدنت نداشتم بی خود نبود اصلا" نشناختمت. کو چربیهات؟
الاغ ، عوضی، بوزینه ، می دونست من بدم میادا بازم میگه. اما خوب الان که دیگه اون شکلی نیستم پس نباید ناراحت بشم.
ماهان: آخرین باری که دیدمت خیلی چاق بودی.
دوباره حرصم گرفت.
من: اولا" چاق نبودم و یکم تپل بودم. بعدم آخرین باری که من تو رو دیدم مثل تیر چراغ برق دراز و لاغر بودی. اما الان ...
یه نگاه به هیکل پر و ساخته شده اش کردم. بازوهای قلنبه، سینه برجسته، هیکل ورزشکاری. خدایی این چقدر زحمت کشیده خودشو این ریختی کرده؟ حتما" همون قد که من زحمت کشیدم که چربیهامو آب کنمو هیکلمو نرمال کنم.
من: انگار خودتو باد کردی.
ماهان بلند خندید.
شیطون گفت: خوب دیدم دخترها این جوری بیشتر دوست دارن. نظرت چیه؟
دستهاشو باز کرد و یه دور چرخید. نه از حق نگذریم خوب چیزی ساخته بود خودشو.
براش زبون در آوردم و گفتم: سر خودت خیلی معطلیا.
دوباره بلند خندید.
آرومتر شد و گفت: اصلا" عوض نشدی آنا هنوزم مثل همون وقتها بلبل زبونی. پس بگو چرا تو دانشگاه با اون حرص، اصرار می کردی که من آدم خوبی نیستم. دختر تو که خودی هستی نباید پته های من و بریزی رو آب که.
حقا که هنوزم تیزی. ببینم تو دیدی داشتم با دانشجوها حرف می زدم؟
چپکی نگاش کردم و گفتم: معلومه که دیدم. از اون دختره دماغ عملی، مو فندقی خوشت اومده بود مگه نه؟
دوباره بلند خندید و گفت: خود خودتی همون آنایی که می شناسم. هنوزم راحت مچمو می گیری.
یاد گذشته افتادم. لبخند اومد رو لبم.
من: مثل اینکه یادت رفته من پای ثابت دختر تور کردن و دودر کردنت بودم.
دوباره خندید. این دفعه آروم. بهم نگاه کرد. انگار اونم داشت خاطراتشو مرور می کرد. چقدر اون روزا خوب بود.
چه تیمی بودیم. چاق و لاغر. من چاق و تپلی. ماهان لاغر و بلند. هر وقت می خواست یه دختر تور کنه من براش موقعیت و جور می کردم و هواشو داشتم که بره با دختره حرف بزنه. هر وقتم که می خواست یکی و دودر کنه من در نقش همسر ماهان ظاهر می شدم و این به خودی خود باعث میشد دخترها بی خیالش بشن.
صدای مامان ماها رو به خودمون آورد. با ماهان رفتیم و کنار بقیه نشستیم. رو دو تا مبل کنار هم.
ماهان خودشو خم کرد سمت من و گفت: آنا واقعا" خیلی عوض شدی. حق داشتم نشناسمت.
اخم کردم ، دلخور گفتم: نخیر شما کورین. درسته که من عوض شدم ولی تو هم عوض شدی. من همون روزی که تو با مهربان داشتی راه می رفتی دیدمت و برا همین زمین خوردم.
ماهان خندید.
با حرص گفتم: رو آب بخندی. مگه دارم برات جک تعریف می کنم که زرت و زورت می خندی؟
ماهان : آخه الان می فهمم چرا اون روز تو پله ها بهم گفتی بی معرفت.
یاد اون روز افتادم. بی معرفت و از ته دلم گفته بودم. واقعا" ناراحت بودم که ماهان من و نشناخته حتی وقتی اونقدر بهش نزدیک بودم. قیافه و هیکلم عوض شده بود اما چشمهام که همون بود. باید من و می شناخت. ناسلامتی ما دو تا خیلی با هم دوست بودیم.
همیشه با هم بودیم و هر آتیشی می سوزوندیم با هم بود. بابا هم که بعضی وقتها به حرف زدنم با پسرا گیر می داد با ماهان مشکلی نداشت. یادمه من اجازه نداشتم شب خونه دوستای دخترم بخوابم اما هر وقت که مامان اینا می رفتن مسافرت من خونه ماهان اینا می موندم. کلا" سری از هم سوا بودیم ماها.
واقعا" عمو و خاله مثل خواهر و برادرای واقعی بابا و مامان بودن. ماهانم قد من دوست داشتن. به همه اشونم مثل چشمهاشون اعتماد داشتن.
چپکی نگاش کردم و گفتم: قیافه امو نشناختی. از رو اسم و فامیلمم نتونستی من و بشناسی؟
ماهان: من فقط فامیلیتو می دونستم. چه جوری باید می فهمیدم این استاد مفخم همون آنا تپلی خودمونه.
با حرص یه مشت کوبیدم به بازوش که با چشم غره آتیشی مامان عین سگ پشیمون شدم.
بله دیگه ماهان جونشون برگشتن و هنوز هیچی نشده اون و بیشتر از من تحویل می گیره. اون وقتام ماهان هر کاری می کرد هیچی بهش نمی گفت مامانم اما اگه من همون کارو می کردم با جارو دنبالم می کرد.
خلاصه اون شب به یاد آوری گذشته و حرف از زمان دوری و بی خبری گذشت. من و ماهانم تمام مدت داشتیم در مورد شیرین کاریهامون می گفتیم و می خندیدم. مامان اینا و خاله اینام تازه اون شب فهمیدن که من و ماهان تو یه دانشگاه تدریس می کنیم.
بماند که مامان کلی دعوام کرد که چرا بهشون نگفتم ماهان و دیدم. منم فقط سرمو انداختم پایین. چی می گفتم آخه؟ که از لج اینکه ماهان من و نشناخته نگفتم که دیدمش؟
خلاصه شب خوبی بود. موقع خداحافظی ماهان دستشو جلو آورد و گفت: خیلی خوشحالم. شب فوق العاده ای بود.
یه نگاه به دستش کردم و یه ابروم ناخوداگاه رفت بالا. اگه به خودم بود دست می دادم. بابا، ماهان بودااااااااااااااا ....
اما به خودم نبود. بابا اینجا بود و نمی دونستم ماهان جزو اون انسان های مجاز برای دست دادن تو لیستش هست یا نه. برا همین بی خیال دست دادن شدم.
سرمو بالا آوردم و با لبخند به ماهان نگاه کردم و گفتم: ممنون که اومدین. برای ما هم شب خوبی بود.
ماهان که فهمید دست بده نیستم متعجب ابروهاش رفت بالا. یه نگاه به دستش و یه نگاه به من کرد و گفت: آره .......
خنده ام گرفت. با لبخند بهش نگاه کردم و با سر به بابا اشاره کردم و گفتم: آره ....
ماهان: نههههههههه عمو مسعود و حساس بودن؟؟؟؟ نبود این جوری.
شونه ای بالا انداختم. من چه بدونم.
خداحافظی کردیم و اونا رفتن خونه اشون و منم بدو بدو اومدم تو اتاق و لباس عوض کردم و قبل از اینکه مامان بتونه برای تمیز کاری صدام کنه رفتم تو رختخوابم. امروز قد یک سالم کار کرده بودم. دیگه بسم بود.
بمیرم برای دل خودم. نمی دونم چرا نتونستم دیروز از دست مامان و کار کردن در برم. مامان جان ما هم به خونه دست نزد و گذاشت تا من بیدار بشم و بعد همه کارها رو بندازه سر من و خودش با پدر جان محترمه برن ددر. منم که آدم نیستم.
از مهمونی برای همین بدم میومد دیگه. یه روز باید خودتو بکشی که تمیز کنی خونه رو. مهمونا که اومدن و رفتن باید خودتو هلاک کنی که کثیف کاریها رو پاک کنی. این دو روز تعطیلیمم رسما" کوفتم شد.
الانم که دانشگاهم. ساعت اول کلاس داشتم. تو دفتر اساتید ماهان و ندیدم. آقا واسه خودشون کلاس می زارن صبحها دیر میان دانشگاه.
کلاسم تموم شده. چقدر خوابم میاد. بلند شدم اومدم بیرون تا برم دفتر یه چایی بخورم یکم حال بیام.
دلم می خواست دهنمو مثل اسب آبی باز کنم و یه خمیازه توپ بکشم اما با وجود این همه دانشجو خیلی ضایع بود. خودمو کشته بودم تا یکم ازم حساب ببرن و به استادی قبولم کنن.
بی خیال خمیازه لذت بخش شدم و به همون یه دونه دهن دره تو دلی و قورت داده بسنده کردم. چشمهام خمار خواب بود. ماهان و دیدم که از تو کلاسش اومد بیرون. چشمش به من افتاد و یه لبخند زد و اومد سمتم.
اِه برو گمشو مرتیکه. چرا داری میای سمت من؟
با نیش باز اومد جلوم و گفت: سلام آنا چه طوری؟
یه چشم غره بهش رفتم.
با تعجب بهم نگاه کرد.
ماهان: چرا اول صبحی بهم چشم غره می ری؟
چشمهامو ریز کردم و حرصی گفتم: دلیل زیاد داره کدومو بگم؟
تعجب کرد. کنارم راه اومد تا بریم سمت دفتر. از رو عمد قدمهامو کند برمی داشتم تا دیر تر برسم. یعنی ماهان جلو بیوفته و اول وارد بشه بعد من برم. نمی خواستم با ماهان وارد دفتر بشم.
آی دلم می خواست حرص اون همه کاری که کردمو سرش در بیارم.
ماهان: نمی گی چرا اول صبحی به جای سلام و صبح بخیر جوابم چشم غره بود؟ اونم با اون چشمهای گاوی تو؟ راستی از کی چشمهات انقده درشت شده؟ قبلا" که دوتا نخود بیشتر نبودن.
بمیری که اخلاق خوش صبحمو خوشتر کردی.
سریع ایستادمو برگشتم سمتش. با لبخند ایستاد و کل هیکلشو برگردوند سمتم. رو به روی هم ایستاده بودیم و من با حرص، اونم با لبخند نگاهم می کرد. تندی یه نگاه به دورو برم کردم. خدا رو شکر دانشجویی نبود که ما دو تا رو ببینه.
با حرص یه لگد محکم به بغل پاش و کفشش زدم که مطمئن بودم پاش حسابی درد می گیره.
وقتی هم، با ضربه من پاشو کشید کنار و صورتشو جمع کرد فهمیدم خیلی دردش گرفته. نیشم گوش تا گوش باز شد. حالم حسای خوب شده بود.
با اخم نگاهم کرد و گفت: وحشی هنوز این عادت مزخرفتو ترک نکردی.
جوابش فقط ردیف دندونای سفیدم بود.
من: اولا" وحشی خودتی. دوما" تو دانشگاه به من نگو آنا، من مهندس مفخمم. خودتم زیاد بهم نچسبون من تو دانشگاه تو رو نمی شناسم.
با تعجب ابروهاش رفت بالا و گفت: چرا؟؟؟؟
دوباره یه نگاهی به دورو برم کردم و خودمو یکم کشیدم جلو دم گوشش گفتم: برای اینکه من تا دیروز داشتم پشت سرت بد می گفتم. نمیشه یهو ناغافلی باهات خوب و صمیمی بشم که.
اخم کرد، با حرص گفت: تو بی خود می کردی زیر آب من و جلوی همکارا می زدی.
اوه اوه قاطی کرده آنا بدو در رو که الان گیس به سرت نمی مونه.
سریع رومو برگردوندم و رامو کشیدم رفتم. به صدا کردن ماهانم توجه نکردم.
ماهان: صبر کن ببینم کجا میری. وایسا. مفخم، خانم مفخم، مهندس مفخم، .... ( صداشو آروم کرد و گفت) آنا ... هوی آنا ... با تواما ... وایسا بببینم.
برگشتم دیدم داره تند تند پشت سرم میاد و هنوز حرصیه. من خودم که داشتم می دوییدم سمت پله ها. نیشمو براش باز کردم که بیشتر حرص بخوره. یهو گرومپ .....
با زانو خوردم زمین.
ای خدا من چه گناهی در حقت کردم که دست و پای من و انقده شل آفریدی که تا روزی یه بار یه جای بدنمو نکوبم به در و دیوارو زمین روزم شب نمیشه.
رو زمین دو زانو نشسته بودم و از درد لبمو گاز گرفتم. دو تا کفش اومد کنارم. سرمو بلند کردم. ماهان بود.
با نیش باز داشت نگاهم می کرد.
ماهان: دیدی خدا حق مظلومو ازت گرفت.
من: گمشو تو مثلا" مظلومی؟
ماهان: پس چی؟
خم شد که کمکم کنه. با حرص دستشو پس زدم و به زور بلند شدم. رفتم سمت پله ها که ماهان با تعجب گفت: کجا می ری؟ آسانسور از این وره.
من: با پله راحت ترم.
وانستادم قیافه بهت زده اشو ببینم از پله ها اومدم پایین.
ماهان زیاد دانشگاه نبود. این جور که فهمیده بودم انگار با مهربان یه شرکت مهندسی داشتن و کارشونم خیلی خوب بود. بابا هم کلی ازشون تعریف می کرد.
ساعت کلاسهاشو با کارش تنظیم کرده بود. دو روز در هفته صبح ها کلاس داشت دو روز دیگه عصرها.
داشتم می رفتم سر کلاسم که دیدم یکی داره صدام می کنه. مهندس مفخم گفتناش یه جوری بود. برگشتم دیدم ماهانه.
همچین زبونشو می چرخوند تو دهنش و یه مدلی می گفت مفخخخخخخخخخم که پیدا بود داره مسخره بازی در میاره. امان از دست این پسر. یکی که برای دفعه اول می دیدش فکر می کرد چقدر گوشت تلخه و افاده هاش سر به فلک می کشه. همچین خودشو می گرفت که انگار از دماغ فیل افتاده اما همین که باهاش جور میشدی و صمیمی از دست شوخیهاش و خوشمزه گیهاش در امان نمی موندی. اینم واسه خودش دو شخصیتی بودا. سر کلاس اخمشو نمیشه جمع کرد بیرون با دوستاش نیششو.
بی خیال به فرم صدا کردنش ایستادم تا بهم رسید. کلاس عصرمون بود. آخرین کلاس.
ماهان: سلام مهندس چه طوری؟
من: خوبم جناب دکتر به لطف شما.
نیشش باز کرد.
یه پشت چشم براش نازک کردم.
من: تروخدا ببین با یه دکتر گفتن چقدر حال کرده. ندید بدید.
ماهان یکم خودشو خم کرد تا هم قدم بشه. صورتش و آورد جلوی صورتمو گفت: آخه این جور که لباتو جمع می کنی و میگی دکتر خیلی باحال میشی.
چشمهام گرد شد. خنده ام گرفت بی هوا یه ضربه به بازوش زدم.
-: گمشو ماهان.
عادتشه فقط کافیه که دختر باشی تا باهات از این شوخیها بکنه. دیوونه است دیگه.
چشمم خورد به دو تا دختر دانشجو که با تعجب به من و ماهان نگاه می کردن و دم گوش هم پچ پچ می کردن.
لبمو گاز گرفتم و گفتم: وای آبرومون رفت از فردا پشت سرمون حرف در میارن.
ماهان رد نگاهمو گرفت تا به اون دو تا دختر رسید. بی تفاوت گفت: بزار هر چقدر دلشون می خواد فک بزنن مگه مهمه؟
همیشه ریلکس بوده.
ماهان شیطون گفت: تازه اشم از خدات باشه که تو رو بچسبونن به من خوشتیپِ خوشگلِ دکتر.
برگشتم سمتش صورتمو با چندش جمع کردم و گفتم: چیششششششش بلا به دور همینم کم مونده بود که من و بچسبونن به توی دختر باز خراب.
ماهان شاکی گفت: چی؟؟؟ من خرابم.
نیشمو باز کردم و گفتم: نیستی؟
ماهان: خیلی روت زیاده آنا.
من: مهندس مفخم. الانم مزاحمم نشو کلاس دارم.
اومدم برگردم که صدای ماهان و شنیدم.
-: مهندس مفخم لطف کن بعد کلاس منتظرم بمون با هم بریم.
برگشتم سمتش.
من: که چی بشه؟
ماهان یه قدم اومد سمتم و صداشو یکم آروم کرد تا دو تا پسری که از کنارمون رد میشدن صدامون و نشنون.
ماهان: مگه نمی دونی؟ مامان شام دعوتتون کرده. بعدم دیده من دانشگاهم گفت از همین جا با هم بریم.
اخم کردم. مامان بهم نگفته بود. شاید یادش رفته .
اخمم بیشتر شد. چند سال میشه که خونه اشون نرفتم؟؟؟؟
نمی دونم خیلی وقت میشه. خیلی قبل تر از اینکه خاله اینا برن خارج.
من: نمی خواد من نمیام.
ماهان یه ابروش رفت بالا و جدی گفت" چرا اونوقت؟ خونه ما سگ داره؟ یا بو میده؟
خنده ام گرفت.
-: دیوونه بو میده چیه؟ کار دارم. خسته ام هستم. نمی تونم بیام.
ماهان چشمهاشو ریز کرد و گفت: فقط تو کار می کنی خسته میشی؟ ماها آدم نیستیم؟ ببینم چی کار داری؟
چه بد پیله هم بودا. حالا من که کاری ندارم چی پیدا کنم به این بگم؟
با من من گفتم: چیزه .... چیز دارم ....
حالا مگه یادم میومد. زیر نگاه تیز بین ماهانم هیچ چاخانی به ذهنم نمی رسید که بگم.
ماهان جدی گفت: بهانه ای نداری. بعد کلاس منتظرم باش. اگه بری می دونی که میکشمت.
این و گفت و بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده رفت. اه هنوزم مثل اون وقتهاش زور میگه و تهدید می کنه.

 با اخم و عصبی رفتم تو کلاس. کل مدت کلاس فکرم مشغول بود و داشتم به این فکر می کردم که چه جوری ماهان و بپیچونم و نرم خونه اشون. مثل سگ شده بودم و پاچه همه رو می گرفتم. چند تا پسره رو که داشتن خوشمزگی در میاوردن و دعوا کردم و آخرم یکی و از کلاس شوت کردم بیرون. تا آخر کلاس هیچکی جیکش در نیومد.


چند ساله که نرفتم خونه اشون؟ 8 سالی میشد. همیشه یه جوری سر رفتن خونه اشون جیم می زدم. یه جور ماهرانه ای این کارو می کردم که کسی نمی فهمید. و چون هفته ای سه چهار بار ماها همو می دیدیم کسی متوجه این جیم زدنام نمیشد.


ساعت کلاس تموم شد اما اخمهای من باز نشد. هر چی فکر کردم راه حلی به ذهنم نرسید که بتونم از شر ماهان خلاص بشم. می دونستم که بد پیله است. 


-: خانم مهندس.


چقدر الان از کلمه مهندس بدم میومد. مجبوری ایستادم تا ماهان بهم برسه.


ماهان اومد جلو و با لبخند سلام کرد. یه نگاه به صورتم کردو لبخندش جمع شد. 


ماهان: حالت خوبه؟ چرا انقدر ناراحتی؟


به زور گفتم: نه خوبم.


ماهان دوباره خندیدی و گفت: باشه پس بریم.


یه نگاه بهش کردم و گفتم: نمی خوام بچه ها ببینن با هم سوار ماشین میشیم. تو برو منم بعد تو میام. بیرون دانشگاه می بینمت.


ماهان با خنده گفت: بابا محتاط. باشه هر جور راحتی. پس من کنار دکه روزنامه ایه می بینمت.


قبل از اینکه من چیزی بگم رفت. خوب من بهش بگم بزغاله ناراحت میشه. اون دکه ایه همیشه دورو برش پر دانشجوئه. جا تابلو تر از اونجا پیدا نکرده. اه پسره خنگ .....


غرغر کنان با اخم رفتم بیرون. رفتم کنار دکه. بللللللللللله پر دانشجو بود. یکم رفتم جلو تر ایستادم که مثلا" کسی نبینه. 


یکم بعد ماهان اومد. با لب و لوچه آویزن رفتم سمت ماشین داشت با موبایلش حرف می زد. 


یاد این بچه ها افتادم که نمی خوان یه جا برن و با زور، مامانشون می خواد ببرتشون. اونا هم هی خودشون و می کوبن زمین، پاهاشون و می کوبن، خودشون و می گشن رو زمین، هی جیغ می کشن و میگن نمیااااااااااام ... نمیااااااااااااااااااام ...


یعنی اگه اون راه جواب داشت حاضر بودم بی خیال خانمی و وقار بشم و همون کارها رو انجام بدم اما این ماهان نفله سیریش و می شناختم می دونستم به زور کتکم که شده کارشو انجام میده. واسه همین خودمو سنگین نگه داشتم و رفتم سمت ماشین. صدای حرف زدنش و می شنیدم. 


-: آره عزیزم کلاسام تموم شد. 


.........


-: آره قربونت برم بی کار بی کارم.


...........


-: نگو اینو گلم من برای تو همیشه وقت دارم.


............


یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: الان ؟؟؟؟؟


دستمو گذاشتم رو دستگیره در اومدم بازش کنم که دست ماهان اومد بالا و اشاره کرد که صبر کنم. منم دست به در منتظر موندم.


-: نه نه خیلی هم خوبه. باشه باشه ....


تلفن و قطع کرد و یه نگاه به من کرد و با یه لبخند خر کننده گفت: وای آنا یه کار مهمی برام پیش اومده ارژانسیه باید حتما" برم. شرمنده نمی تونم برسونمت. خودت می ری دیگه؟ پس فعلا" خداحافظ.


یه لبخند و یه تکون دست و پا رو گاز و رفت.........


من موندم، بهت زده با یه دستی که هنوز تو هوا رو جایی که دستگیره در قبلا" بود بالا مونده بود. چشمهام و دهنم از تعجب باز مونده بود.


مغزم هنوز فعال نشده بود که اتفاقات و آنالیز کنه.


خرچوسونه به منم دروغ میگه. انگار نه انگار که من کنارش بودم و همه حرفهاش و شنیدم. میگه کار ارژانسی دارم. یابو مگه تو دکتری از این کارا داشته باشی. چی گفت بعدش؟ گفت نمی تونه من و برسونه؟ گفت خودم برم؟ 


صورتم جمع شد. چشمهام ریز شد، بازی لبم کم شد کم کم لبم جمع شد و کشیده شد به کناره ها. یه نیش باز و دندونی هویدا شد. باز ذوق یه جیغ کوتاه کشیدم و یه کوچولو پریدم هوا. 


یوهووووووووووووووو .....


خداجون دمت گرم. حقا که بزرگی. کرمت و شکر. ایول. 


به خودم اومدم و دیدم آدمهای دورو بر چپکی نگاهم می کنم. وای خاک به سرم باز خانمیم رفت.


سریع جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم.


-: آقا دربست.


ماشین نگه داشت. پریدم تو. آدرس خونه رو دادم. الان دیگه مامان اینا رفتن خونه خاله اینا. هیچکی خونه نیست. ایول ....


دم در خونه پیاده شدم و رفتم تو. ای جونم به این سکوت. ای قربون این خلوت و تنهایی بی سر خر بشم. نه اینکه مامام اینا سر خرنا نه ولی یه وقتهایی همین مامان خانم خیلی به کارهام گیر می ده.


به اینکه همش تو اتاقم و سرم تو کامپیوتره. منمو این کامی جون. منم و این پسر نازم. بوس بوس جیگرشو. جونش به جونم بسته است. 


رفتم تو اتاق . لباسامو عوض کردم. قبل هر کاری لب تاپ و باز کردم و دکمه اشو زدم تا روشن بشه. از تو گوشی آهنگ گذاشتم و تا جایی که می شد صداشو زیاد کردم. گوشی به دست، خوشحال و شاد رفتم تو آشپزخونه. تو یخچال سرک کشیدم. گشنم بود غذاها بهم چشمک می زد. به زور چشم از غذاها برداشتم و یه بشقاب پر میوه برداشتم و رفتم تو اتاق. 


ای جونم سریال کره ای. یعنی من عاشق این زندگیهاشون بودم. مخصوصا" اون خونه های نقلی رو پشت بوماشون. کاش منم از این خونه ها داشتم. اما همیشه تو کف این بودم که چه جوریاست که چه فقیر و یه پولدارشون هیچ وقت یه دست لباس و دو بار نمی پوشن. مگه اینا چقدر پول دارن مادر؟


یهو یاد یه چیزی افتادم. سریع رفتم تو حال و هر چی تلفن بود از پریز کشیدم. آیفونم گوشیش و برداشتم که اگه کسی زنگ در و زد نفهمم. گوشیمم گذاشتم رو سایلنت بدون ویبره که هیچ رقمه مزاحم نداشته باشم. خودم نیشم به خاطر کارهام باز بود. از الان می دونستم که تا یه هفته از دست حرفها و سرزنشهای هر روزه مامان سر درد می گیرم اما بی خی به نرفتن می ارزید.


نمی دونم چقدر فیلم دیدم ولی وسطهاش یا آخراش یا هر جاش خوابم برد.

با تکونهای شدیدی از خواب بیدار شدم. چشمهامو به زور باز کردم و هم زمان یه خمیازه بلند بالا هم کشیدم که با دیدن صورت مامان خمیازه ام که ماسید هیچی روحمم به دیار باقی شتافت. وای خدا خیلی سخته مامانت و ببینی اما با اژدها اشتباه بگیریش.
همچین صورتش قرمز بود که با هر بار نفس کشیدنش داغی نفسهاشو حس می کردم. داشت از درون و برون آتیش می گرفت و همون جوری هم همچین تکونم می داد که فکر نکنم زلزله 10 ریشتری هم میتونست اون شکلی تکونم بده.
با ترس بیدار شدم و تو جام نشستم. از ترش بالشتمو گرفتم تو بغلم و مظلوم به صورت عصبانی مامان نگاه کردم.
مامان با یه اخم غلیظ با حرص و عصبانی گفت: چیه خودتو مچاله کردی اون ور. فکر کردی الان مظلوم بشی تأثیری داره. ببینم تو مگه قرار نبود دیشب بیای خونه سیمین اینا ها؟؟؟؟
به زور و از ترس آب دهنمو قورت دادم. بالشت و بیشتر به خودم فشار دادم و آروم سرمو دو بار تکون دادم که یعنی آره.
یهو مامان ترکید.
-: پس آنا مرده کجا موندی؟ چرا گوشیتو جواب ندادی؟ چرا نه زنگ زدی نه خبر دادی؟
مامانیییییییییییییییییییی
آدم تو ترسهاش به مامانش پناه می بره اما تو ترس از مامانش به کی پناه ببره؟ الانم که پناه و اینا رو باید بی خیال شد مامان جلوی هر راه درو رو گرفته. تا من و جر واجر نکنه ول نمیکنه.
اومدم از خودم دفاع کنم. واسه همین سریع گفتم: به خدا می خواستم بیام. ماهان من و نیاورد. گفت کار داره نمی تونه بیارتم.
مامان یه چشم غره توپ بهم رفت که فهمیدم این فک بسته باشه بهتره.
مامان: ماهان مگه راننده اته. کار داشت و رفت تو چرا نیومدی؟ چلاق که نبودی یه ماشین می گرفتی میومدی. چه طور تونستی تا خونه بیای اونجا نمی تونستی بیای؟
چرا تلفن و از پریز کشیدی؟ چرا آیفون و خراب کردی؟ می دونی ماهان چند بار اومد جلوی در؟ می دونی چقدر نگرانت شدیم؟
یهو مامان ترکید. با جیغ گفت: می خوای آبرومونم ببری ماها رو هم بکشی؟
همچین با جیغ دستهاشو مشت کرده بود و تو هوا تکون می داد که خدایی سکته کردم. فقط با فشار سرمو تو بالشت فرو می کردم که شاید اون جوری در امان بمونم.
چی بگم من که نگفتنش بهتره. مامان قد یه ساعت جیغ کشید و تهدید کرد که بار آخرم باشه که از این غلطها می کنم و دفعه دیگه اگه نیام خونم پای خودمه و من دیگه بچه نیستم و دیگه بزرگ شدم و خانمها از این کارهای بچه دبیرستانیها نمی کنن و ....
آی این خانم بودن و هی می زد تو مغز من. داشتم به غلط کردن می افتادم. یکم دیگه پیش می رفت همین امروز می رفتم دکتر تقاضای تغییر جنسیت می دادم.
خوب من نخوام جایی برم کی و باید ببینم؟
پنج شنبه بود. صبح که این جوری بیدار شدم. روزمم کوفتم شد. اگه قرار بود تا شب بشینم تو خونه که می مردم از غم باد.
یه زنگی به پریسا زدم و گفتم میام خونه اتون. رفتم یه دوش گرفتم و سر صبر موهامو سشوار گشیدم تا صاف صاف بشه. خوشم میومد موهام این شکلی میشد. حوصله آرایش نداشتم. یه رژ براق زدم و یه بلوز مردونه تنگ پوشیدم. یه وقت دیدی باباش خونه بود. والا ....
لباس پوشیدم و حاضر و آماده رفتم بیرون. مامان تو آشپزخونه بود. با دیدنم یه ابروشو انداخت بالا و گفت: اوقور بخیر، خانم خانما کجا تشریف می برن؟
دندونامو نشون دادم و گفتم: خونه پریسا اینا.
مامانم یه پشت چشم نازک کرد و گفت: یه خبرم به ما بدی بد نیست. یه امروزو خونه ای اونم برنامه ریختی بری بیرون.
من: وا .... مامان جان تکلیفت با خودت روشن نیستا. نه به اون موقع که می خواستی به زور کتک من و بفرستی بیرون نه به الان که می گی بشینم تو خونه؟
مامان: اون مال وقتی بود که مثل چسب به اتاقت چسبیده بودی و آفتاب و مهتاب رنگتو نمی دید. نه الان که هر روز سر کاری.
خوشحال خندیدم و گفتم: خوب امروز باید استراحت کنم دیگه. باشه من دیگه برم. خداحافظ.
از مامان خدا حافظی کردم و سرخوش از خونه زدم بیرون. یه ساعت بعد خونه پریسا اینا بودم. زنگ و زدم و رفتم تو خونه اشون. خونه اشون آپارتمانی بود و خدا رو شکر طبقه دوم بود. طبق معمول از پله ها رفتم بالا.
زنگ در و زدم. مامانش در و باز کرد. از همون دم در شروع کردم به بلند بلند سلام کردن.
من: به سلام خاله جان خوب هستین؟ عمو خوبن؟ پسرای گلتون خوبن؟ دختر خلتون چلن؟
خاله سعی می کرد جوابمو بده. از طرفی خنده اش گرفته بود ومی خندید از طرفی هم من مهلت حرف زدن بهش نمی دادم.
در دستشویی باز شد و پریسا از دستشویی اومد بیرون. از همون دم درش یه ابروش رفت بالا و با اخم اومد سمتم.
-: چته خونه رو گذاشتی سرت فکر کردی کلاس کاراته است که هی جیغ می کشی؟ خفه بابا همه فهمیدن تو اومدی. ببینم چی بود می گفتی؟ دختر خلتون چله؟ مگه روان پاک تر از تو هم پیدا میشه؟
با نیش باز رفتم سمتش و دستهامو باز کردم.
من: وای عزیزم خوبی گلم. این حرفها چیه که می زنی. تو دستشویی سر و صدا زیاد بوده حرفها رو اشتباه شنیدی پری جون.
اومدم دستهامو بندازم دور کمرش که محکم زد به بازومو گفت: بمیری یعنی چی تو دستشویی سروصدا زیاد بوده بی تربیت. بعدم لال شی و دیگه به من نگی پری جون. می دونی بدم میاد هی میگی؟
خاله که فقط دم در ایستاده بود و به ما دو تا می خندید.
خلاصه با کلی کل کل من و پریسا و خنده های خاله رضایت دادیم و پریسا دستمو گرفت و برد تو اتاقش.
نشستم رو تخت. خودشم نشست رو صندلی کامپیوترش.
پریسا: خوب چه عجب. موش کور ما از لونه اش زده بیرون.
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: موش کور توی خری. بعدم حوصله ام سر رفته بود. صبح درخشانی هم داشتم گفتم بیام به تو سر بزنم بلکم دلم باز شه.
بعدم قضیه دیروز و امروز صبح و تعریف کردم براش. کلی خندید.
یکم حرف زدیم یکم با کامپیوتر ور رفتیم. یکم عکس نگاه کردیم. یکم کله پاچه ملت و بار کردیم. ساعت شد 6.
پریسا: خوب امشب و چی کار کنیم؟
شونه امو انداختم بالا و گفتم: نمی دونم. نشستیم فعلا".
یه اخمی کرد و گفت: به تو که باشه همش نشستی تو خونه. نه من دلم هیجان می خواد. یکم تنوع. یکم رقص یکم عشق و حال.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: حالا همه اینا رو از کجا می خری؟
یکم فکر کرد و یهو تو هوا یه بشکنی زد و بلند شد. رفت گوشیشو برداشت و زنگ زد. یکم حالو احوال کرد. منم فضول یکم گوش وایسادم اما یه چیزی تو کتابخونه اش چشمک زد رفتم سمتش.
آخ جون کتاب جدید گرفته. نفله صداشم در نمیاد.
چشمم به کتاب بود و گوشم به حرفهای پریسا.
-: آره بابا ... نه بابا امشب بی کارم..... چه خبر؟ ... جدی؟ ... کیا هستن ..... خوبه حالا ...... مطمئنی که خوش می گذره دیگه ..... خوبه همراهم میارم ....
بلند خندید.
-: نه دیوونه تو هستی دیگه .... نه دختره ... باشه پس میایم.... 10 اونجاییم..... نه برو بابا هی میگه زود بیاین ... باشه حالا 10 خوبه دیگه ... زودتر کسی نیست .... بزار حاضر شیم ببیم کی میرسیم ... قربونت ... می بینمت....
با تعجب و کنجکاوی داشتم به پریسا نگاه می کردم. داشت با کی برنامه می چید؟
تا تلفنشو قطع کرد با ذوق گفت: ایول برنامه امونم جور شد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: داشتی با کی حرف می زدی؟
با نیش باز گفت: حمید ....
با بهت گفتم: حمید ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
چشماشو برام ریز کرد و لوسی گفت: آره دیگه.
حمید یکی از بچه های دانشگاهمون بود. از اول چشمش دنبال پریسا بود اما خدایی پریسا هر وقت کارش داشت و یا حوصله اش سر می رفت زنگ می زد بهش. اونم همیشه پایه بود و همیشه هم برنامه داشتن.
چشمهامو ریز کردم و با یه نگاه ملامتگر گفتم: گناه داره پسره. اند سواستفادهگریه به خدا.
پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: بی خیال خودش که مشکلی نداره. بعدم اون غیر من با 10 نفر دیگه دوسته. همه که مثل تو پاستوریزه نیستن 5 سال با یکی بمو ...
یهو ساکت شد. برگشت نگران نگام کرد. سرمو انداختم پایین. دوباره صورتش اومد جلوی چشمم.
پریسا اومد سمتم و بازومو ناز کرد و گفت: آنا گلی ناراحت نباش. بی خیال دیگه، حواسم نبود از دهنم در رفت.
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. یه لبخند زدم و گفتم: ناراحت نیستم. فراموشش کردم.
شیطون یه ابروش و برد بالا و گفت: جدی؟؟؟؟ خوبه پس. امشب می ریم مهمونی می ترکونیم.
من: مهمونی؟؟؟؟ بابا اینجا شهر خودمونه ...
پریسا براق شد: خوب که چی؟ ادا اصول نیا که می کشمت. من می رم تو هم میای گفته باشم.
جلو پریسا نمی شد قد علم کرد. برای اینکه نزنم تو حالش گفتم: معلومه که میام تازه اشم امشب می خوام چند تا پسر خوب تور کنم.
پریسا بلند خندید: تو !!!! جان من یه چیزی بگو که به شکلت بیاد تو اگه پسر تور کن بودی 5 سال با اون انتر نمی موندی و تارک دنیا نمی شدی.
پوزخندی زدم و گفتم: همون دیگه احمق بودم. 5 سال خودمو از همه عالم و آدم پنهون کردم و جز اون به کسی نگاه نکردم این شد جوابم. الان می خوام هفته ای یه دوست پسر داشته باشم.
پریسا بلند خندید.
من: پریسا من نمیام.
با اخم برگشت و یه چشم غره توپ بهم رفت.
مظلوم نگاش کردم و نیشمو باز کردم و گفتم: آخه لباس ندارم که .
پریسا یکم آروم تر شد. مهربون خندید و شیطون گفت: لباسم می دم بهت عزیزم. الان که وری وری تین شدی لباسام اندازه ات می شه و می تونی لباسهای من و بپوشی. مثل اون وقتات فیل نیستی که مثل تانک باشی لباس سایزت پیدا نشه.
چشمهامو ریز کردم براش و با غضب نگاهش کردم. پریسا دندوناشو نشونم داد.
معمولا" این ریختی نگاه کردن من یعنی که من دارم با چشمهام بهت نیرو منفی وارد می کنم که اگه خدا بخواد یه بلایی سرت بیاد ولی معمولا" هیچ اتفاقی نمیوفته ولی خوب تلاش که میشه کرد.
با حرص گفتم: من از این لباسهایی که نه آستین داره و نه یقه و همه جون آدم هم پیداست نمی پوشما گفته باشم.
پریسا شکلکی برام در آورد. یه دستی به چونه اش زد و متفکر گفت: خوب شلوار جین خاکستریت خوبه. رنگش یکم تیره است به بلوز مردونه ات میاد اونم تنگه، سفیدم که هست. بزار ببینم چی تیپتو تکمیل می کنه.
کله اشو کرد تو کمدش و یکم گشت و از توش یه جلیقه پیدا کرد. همراه یه کمربند سفید. اومد داد دستم و گفت بپوش.
پوشیدمشون.
گیره موهامو باز کرد. یه دستی به موهام کشید و گفت: نه موهاتم خوبه مشکی و براق و صاف. همین جور بازشون بزار. آرایشتم خودم می کنم.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: نمی خوای که همه چشمم و سیاه کنی.
دوباره دندوناشو نشونم داد و گفت: چرا اتفاقا" می خوام همین کارو بکنم. اصلا" به تو چه من بلدم چی کار کنم.
تو یه زنگی به مامانت اینا بزن بگو امشب اینجا هستی.
من: اووووووووو برو بابا من می خوام برم خونه امون. سریالم مونده.
محکم زد تو سرم و با حرص گفت: تو دوباره داری سریال کره ای میبینی؟ خجالت نمی کشی با این سنت؟
نیشمو باز کردم و خوشحال گفتم: جان پریسا خیلی فاز میده.
پریسا: چی چی و فاز میده؟ از اول تا آخر فیلم چشمهات و در میاری، کلی هم حرص می خوری که چرا دختره به پسره هیچی از علاقه اش نمیگه، پسره هم که به دختره نمیگه. بعدم که میگن یکی می پره وسط میگه نمیشه. یکی هم این بینابین همه اش حرص میده بس که بدجنسه. آخرم که همه به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنن. آدم بدا متنبه می شن. آدم خوبام که مهربون. ته ته فیلمم خیلی محبت کنن دختر پسر فیلم یه ماچ در حد نوک زدن دارن. کل این اعصاب خوردیا برای همون نوک دو ثانیه ای.
یه سوت بلندی کشیدم. جدی داشت حرص می خورد و همه اینها رو با حرص می گفت. با سوت من برگشت سمتم و نگام کرد. خنده ام گرفت و با همون خنده گفتن: چقدر دقیق سریالاشون و توصیف کردی. خدایی نگاه نمی کنی تو دیگه آره؟
یهو هول شد و گفت: گمشو آنا من اصلا" وقت این مزخرفاتو دارم؟
درسته که می گفت نه اما دست پاچه شدنش کافی بود که بفهمم چاخان میکنه. الاغ خودش نگاه می کنه به من میگه بده. چیشششششششششش......
پریسا یه لبخند خبیث بهم زد و بدجنس گفت: برا اونم یه فکری دارم.
کله اشو کرد تو کمدش و وقتی سرشو بیرون آورد تو دستاش یه جفت بوت بود. فکم افتاد زمین. با ترس بهش نگاه کردم. به زور آب دهنمو قورت دادم گفتم: پریسا تو که منظورت این نیست من این و بپوشم. نه؟؟؟؟
بدجنس با نیش باز گفت: چرا اتفاقا" همین و باید بپوشی.
با چشمهای گرد به بوتهای تو دستش نگاه کردم. یه جفت بوت کوتاه بود. بلندیش تا پنج انگشت بالای قوزک پا و جلوش چند تا بند می خورد برای قشنگی. از بغلش زیپ داشت. جای بنداش طلایی بود. خیلی قشنگ بود ولی یه مشکل بزرگ داشت. یه پاشنه داشت به چه بلندی یه 15-20 سانتی میشد زیر پنجه هاشم یه لژ داشت 7-8 سانتی. یعنی رسما" این کفشه رو می پوشیدم می رفتم تو هوا. با هر قدم فکر می کردی تو آسمون پا می زاری. بلند کردن پات با خودت بود رو زمین برگشتنش با خدا چون معلوم نبود کله ملق شم یا سالم بمونم.
با وحشت گفتم: نهههههههههههه. پریسا این کفشه از دور داد میزنه که من از اون دختر فلانام من نمی پوشم.
یه اخمی کرد و گفت: غلط کردی پوریا برا تولدم برام خریدش. نزدیک 300 پولشه.
پوریا داداشش بود. یه 3 سالی بزرگتر از ما بود.
خوب پوریا هم مثل خواهرش هم خل و چل بودا به من مجانی هم این کفشا رو می دادن نمی خواستم.
هر کاری کردم به هر ... خوردنی که افتادم پریسا رضایت نداد بی خیال کفشا بشه این شد که از همون لحظه من کفشها رو پام کردم. تا یکم باهاشون راه برم بلکم عادت کنم.
خلاصه سه ساعت بعد حاضر و آماده بودیم. پریسا یه شلوار جین یخی با یه تاپ آستین حلقه ای یقه شل پوشیده بود. موهای قهوه ای تیره اشم لخت ریخته بود دورش.
ساعت 9:15 از خونه راه افتادیم. من که اصلا" نمی دونستم قراره کجا بریم. پریسا معمولا" از این مهمونیها می رفت ولی من سالی دو سه بار و به زور پریسا می رفتم. اونم با کلی غر زدن که نمیام و کار دارم و اینا. امشبم چون خونه پریسا بودم نمی تونستم از دستش در برم برا همینم مثل بچه های خوب به همه حرفهاش گوش کردم.
حالا می رفتیم یکمم قر می دادیم بدم نبود.
وای اگه بابا می فهمید ...... خونم حلال میشد. اصلا" خوشش نمیومد.
مهمونی خانوادگی خوب بود ولی به قول خودش وقتی یه عده جوون ناباب دور هم جمع میشن معلوم نیست چه غلط کاریهایی می کنن. حالا بیا و قسم بخور که سر جدم من غلطی نمی کنم مگه باور می کرد.
بی خی . کل زندگیمو مثل دخترای مثبتِ حرف گوش کن و درسخون گذروندم. هیچی از زندگیم و جوونی نفهمیدم. سالی دو بارم که میومدم این مهمونیا بیشتر برای هیجانش و تخلیه انرژی بود و اینکه بعدا" برم به بچه ام بگم: آره مادر ما هم جوونی کردیم ما هم می دونیم این مهمونیا چه جورین. جای بی خودین. تو غلط می کنی بری.
مثل بابام که همیشه به من این حرف و میگه.
یکی نیست بگه پدر من، تو خودت تو جوونی همه این کارها رو کردی به ما که رسید بد شد؟
یادمه بابا وقتی بچه تر بودم ماها رو نمی برد سینما. می گفت محیطش بده فیلمهاشم خوب نیست.
نگو پدر جان در جو همون فیلمهای فارسی و سینماهای زمان شاه بودن. واسه همین میگفت بده.
آی دلم می خواست بهش بگم تو که رفتی فیضشم بردی حالا چرا نمی زاری ماها بریم. تازه از اون موقع تا حالا کلی فرق کرده.
بماند. همیشه همینه بزرگترها هر کاری که می خوان می کنن به ما که می رسه بده، اخِ.
رسیدیم دم یه خونه ویلایی بزرگ. یعنی فکر می کنم. چون درش که خیلی بزرگ بود. از همین توی کوچه هم درختهای بلندش پیدا بود.
پریسا داشت با موبایل با حمید حرف می زد. منم چشمم به در خونه بود.
پریسا: باشه ما رسیدیم در و باز کن.
در برامون باز شد انگار از این برقیا بود چون درش چهار تاق خود به خود باز شد. ما هم خوشحال با ماشین رفتیم تو.
وای خدا چه باغی داشت. چقدر درخت داشت. راه ورودی در باغ تا خونه هم چراغونی بود. چراغهای خونه ام همه روشن بود و یه سرو صدای کوچولو از توش میومد بیرون. خوب معلومه با این باغی که هست صدا به بیرون نمیرسه.
وای چقدر خدا رو شکر کردم که پریسا ماشین داره وگرنه اگه با آژانس میومدیم مجبور بودیم این همه راه از در خونه تا عمارت و پیاده بیایم.
من که کل راه تا عمارت و داشتم به دارو درخت تو باغشون نگاه می کردم. از در عمارت وارد شدیم.
ناخوداگاه یه سوتی کشیدم که با آرنجی که پریسا تو پهلوم کرد خفه شدم.
پریسا : خفه شو. من اینجا آبرو دارم ندید بدید بازی و منگل بازی در نمیاری.
من: گمشو بابا خودت منگلی.
پریسا دستمو کشید و برد تو. دو قدم بر نداشته حمید جلومون سبز شد یک لبخند گشادی زده بود که من و یاد این قورباغه دهن گشادا می نداخت.
با پریسا دست داد و دستش و آورد سمت من. یه نگاه به دستش کردم. جای بابا خالی که بزنه پسره رو شل و پل کنه.
دوباره پهلوم سوراخ شد. با چشم غره پریسا آروم دستمو گذاشتم تو دست حمید. در واقع نوک انگشتامو با دستش تماس دادم. خوب چی کار کنم. خوشم نمیاد با غریبه ها دست بدم. دست دادنمم اصول خودشو داشت با کسایی که می شناختم دست می دادم نه این پسره که تو دانشگاه به زور بهش سلام می کردم و شاید سالی یه بار تو مهمونی ببینمش. اه ....
بعد سلام و خوش بش با حمید که بیشتر پریسا حرف زد ومن در نقش یه منگل لال ظاهر شدم رفتیم تو یه اتاق که پر مانتو و این چیزا بود. مانتوهامون و در آوردیم و جلوی آینه یه نگاه به خودمون کردیم و شیک اومدیم بیرون. منم که مثل جوجه دنبال ننه ام که پریسا باشه راه افتادم.
دو قدم از اتاقه بیرون نیومده بودیم که یکی جیغ کشان اومد سمتمون. اه عاطفه خله بود که. همیشه همین ریختی بود. جیغ و ویغش زیاد بود البته وقتی با محبوبه با هم می افتادن خل بازیهاش زیادتر می شد.
یعنی دو تایی با هم دارو بودن واسه ساعتهای بی کاری و بی حوصله گی. همچین با شوخی ها و خنگ بازیهاشون سر حالت میاوردن که آخر کاری می ترکیدی از خنده.
کلی بغل و بوس و بالا و پایین پریدن، چهارتایی رفتیم رو یه مبل چند نفره نشستیم. فکر کنم سه نفره بود اما ما چهارتایی خودمونو چپوندیم روش.
پریسا: خوب چه خبر کیا هستن. عاطفه که داشت با چشم همه جا رو می پایید گفت: خوب جونم برات بگه که تقریبا" همه هستن خیلی هام جدیدا" اومدن که ما نمی شناسیمشون ولی خیلی خوبن. من و محبوبه که دو ساعته رفتیم تو کف این پسرای جدید. دختراشونم که چی بگم. خودت ببین دیگه. با چشم اشاره کرد به یه جایی. ماهام همه کله ها برگشت اون سمت. یه دختره بود که یه پیراهن کوتاه دکلته پوشیده بود. کلا" همه پارچه اش 20 سانتم نمی شد. همه جاشم هویدا بود. منم مثل هیزا داشتم به بالا و پایین دختره نگاه می کردم. اون وسط مجلس بود و داشت با یه پسری می رقصید. رخ به رخ هم بودم تو دست هر کدومشونم یه لیوان یه بار مصرف گنده بود یکم می رقصیدن یه قلوپ ازش می خوردن. همچینم دختره برا پسره عشوه میومد که من تو کف مونده بودم. بغلشونم یه دختر و پسره دیگه بودن که داشتن می رقصیدن. دختره یه تاپ دو بندی کوتاه پوشیده بود که با هر حرکتش لباسش می رفت بالا و نافش پیدا می شد و دامنشم از این دامنا ی کوتاه بود که با یه چرخ می رفت بالا و همه جات پیدا می شد. دختره پشتشو کرده بود به پسره و با ریتم تند آهنگ مثل مار خودشو می چرخوند رو بدن پسره همچینی این کار و می کرد که من که داشتم نگاهش می کردم شل شده بودم چه برسه به اون پسره بدبخت که صورتشم داغ کرده بود و رسما" در جا می زد فقط. دستهاشم انداخته بود دور کمر دختره و دختره هم که هی با آهنگ خودشو پیچ و تاب می داد و می نشست و دوباره می رفت بالا. خدایا ما کجاییم؟ الینجا کجاست. لعنت خدا بر شیطون اینا دیگه کین؟ مرگ بر شاه. نه ببخشید این یکی اشتباه شد مرگ بر غرب با این رواج دادن مسائل بی ناموسی. ولی خدایی همه هم این ریختی نبودن خیلی هام بودن که مثل آدم لباس پوشیده بودن و طبیعی رفتار می کردن. یکم که دید زدیم و فکمون افتاد پریسا رو به عاطفه اینا گفت: ببینم حالا امشب نوشیدنی چی دارن بچه ها؟ محبوبه سریع گفت: هر چی دلت بخواد. همه رو چیدن اون گوشه سالن. محبوبه با دست به گوشه سالن اشاره کرد. یه میز گرد بود که روش پر شده بود از انواع و اقسام شیشه ها با شکلها و رنگهای مختلف و یه ظرف بزرگ یخ و کلی لیوان یه بار مصرف و ماست و خیار و چیپس و شکلات و آجیل و خیارشور و خلاصه کلی مزه دیگه. ابروهام رفت بالا. ببین چه بساط پر و پیمونی هم هست. پریسا با نیش باز گفت: خوب چرا ما نشستیم بیاین بریم دیگه. خودش زودتر از بقیه بلند شد. دستمو کشید که بلندم کنه که دستمو از تو دستش در آوردم و گفتم: من نمیام. یه نگاه به من کرد و گفت: چرا؟ نیشمو باز کردم و گفتم: هنوز زندگیم و دوست دارم از این چیزای بد مزه هم خوشم نمیاد. بعدم شماها همه می خواین بخورین یکی باید باشه جمعتون کنه یا نه؟ پریسا با حرص گفت: بمیری تو انقده من و حرص ندی. باشه پس چیزی نمی خوای؟ دوباره نیشمو باز کردم و گفتم: ببین اگه آب آلبالویی، گیلاسی، انگور سیاهی چیزی بود برام بیار. می دونستم هست. چون شیشه شراب قرمز از اینجا داد می زد که من هستم پس حتما" برای مزه اش آب آلبالو یا آب انگور سیاه هم بود. پریسا یه باشه ای گفت و رفت. منم با چشمم مثل این هیزا شروع کردم به دید زدن. زیر لبی هم، همه اش داشتم به پریسا فحش می دادم. ای جز جیگر بگیری دختر اینجام جاست من و آوردی. من خیر سرم استاد این مملکتم کلی دانشجو باید از من الگو بگیرن بعد من و ورداشته آورده پارتی اونم با این آدمهای خل و چل و مست. نمی دونم صدای زمزمه زیر لبیم تا چه قد بلند بود. ولی با برخورد یه دست سنگین به ملاجم از رو مبل پرت شدم زمین. صدای خنده بلند شد. با اخم دستمو گرفتم به سرمو برگشتم ببینم کدوم الاغی من و زده. دیدم پریسا و عاطفه و محبوبه دارن می خندن. بلند شدم و ایستادم. دست به کمر با اخم گفتم: کدوم یابویی از این شوخی آبکی ها کرده؟ پریسا حق به جانب گفت: شوخی که نبود خیلی هم جدی بود. میمون من تو رو ورداشتم آوردم اینجا دلت باز بشه نشستی زیر لبی غرغر میکنی و بد و بیراه میگی بهم. با حرص رفتم خودمو به زور جا کردم کنارش و گفتم: اینجا دلم باز بشه؟ یکی بیاد ببینه میگه اینا همه شون خانمهای فلانین. بابا اینا چرا همچین لباس پوشیدن. پریسا: به من و تو چه . اینا مدلشون همین جوریه با این لباسها می خوان جلب توجه کنن و بگن ما زیادی اروپایی هستیم. به اونا چی کار داری؟ با اخم گفتم: خوب اعصابمو خورد می کنن. پریسا یه ابروشو داد بالا و گفت: آره جون تو . منم یک ساعته دارم با چشم اینا رو وجب میکنم؟ تو از این مرد شکم گنده های هیزم هیز تری دختر ببند چشمتو. یه قری به سر و گردنم دادم و یه پشت چشمی براش نازک کردم و با عشوه گفتم: وا یعنی چی وقتی خودشونو واین ریختی کردن یعنی می خوان همه ببیننشون دیگه. بعد با هیجان برگشتم سمتشون و گفتم: من دو ساعته دارم نگاه می کنم اون دختر دکلته ایه هر یک دقیقه در میون دستش به لباسشِ و میکشه اتش بالا که نیوفته پایین و از این بی حیثیت تر بشه دارم می شمرم ببینم یه دقیقه رو جا میندازه یادش بره یا نه. اون یکی دختر دامن چین چینی کوتاهه هم تو هر بار نشستنش دامنشو باد میده و همه زندگیش پیداست. خاک بر سرا با این لباس پوشیدنشون. اه اه.... دخترا داشتن می خندیدن محبوبه وسط خنده اش گفت: وای آنا عین این خانم خانباجی های فضول شدی که میشینن پشت سر همه غیبت می کنن. نه به اون هیجان اولت نه به این حاج خانم بازی آخرت. خودمم خندیدم. من: خوب اینجا دیگه غیبت واجبه. هیچی نگیم حق عمل و به جا نیاوردیم. رو به پریسا کردم و گفتم: شربت من کو؟ یکی از لیوانای تو دستش و بالا آورد و گرفت سمتم. از دستش گرفتم و برای احتیاط اول بوش کردم. با این حرکتم پریسا یه فشاری به بازوم داد و هولم داد اون سمت. با حرص گفت: برو بابا فکر می کنی اغفالت می کنم یواشکی بهت می خورونم؟ خرچوسونه.... یه قلوپ از شربتم خوردم. عاطفه پا شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت. تو دستش یه بسته سیگار و یه دونه فندک بود. اومد نشست کنارمون و یه دونه سیگار در آورد و روشن کرد. دود غلیظش و با یه نفس کشید تو. همیشه عاشق این کام سنگین گرفتن عاطفه بودم. سیگارو نمی کشید می خورد. سر دو دقیقه سیگار به اون گندگی رو تموم می کرد. مردای 40 ساله هم که 20 ساله سیگار می کشیدن مثل اون کام نمی گرفتن. سیکار دست به دست چرخید. محبوبه و پریسا هم یکی یه دونه روشن کردن. یه نگاه به پریسا کردم. تا یه پک زد اخم کردم بهش و یکم صدامو بلند کردمو گفتم: پریسا ..... تو خجالت نمی کشی؟ اون از مشروب خوردنت این از سیگار کشیدنت. چشمم روشن دیگه چه غلطی می خوای بکنی؟ دست پریسا تو هوا خشک شد. سیگاری که می رفت به لب ببره نصفه ی راه موند. با بهت به من نگاه کرد. فکر نمی کرد دعواش کنم. منم با اخم و ابروهای گره کرده بهش نگاه کردم. من: خوب حالا یکی هم به من بده. پریسا که هنگ بود نفهمید چی می گم. ولی وقتی محبوبه و عاطفه پقی زدن زیر خنده به خودش اومد. یعنی کارد می زدی خونش در نمیومدا. دو سه تا مشت حواله بازوی من کرد و یکم که خنک شد بسته سیگارو گرفت سمتم. یه نگاه به سیگاره کردم. مارلبوروی پایه بلند قرمز. همه دخترا از اینا دستشون بود. انگاری مد بود. هیچکی نمی خواست از اون یکی کم بیاره. یه نگاه به بسته سیگار کردم و یه نگاهم به پریسا. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: برو بابا من از این هرکولا نمی کشم به جای این سیگارِ گنده کلفت برو یه دونه از اون سیگار لاغرای باریک خانمی برام بیار. از اون اسی ها. دوباره محبوبه و عاطفه خندیدن پریسا هم داشت حرص می خورد. پریسا: تو اول اسم اینارو یاد بگیر بعد سفارش بده. اسی چیه؟ جان من بیا ابی بکش. اسمش اسِه است. من: خوب حالا اسیه یا قنبر هر چی یکی از اونا برام بیار. پریسا با حرص گفت: من نمی دونم تو که مشروب نمی خوری سیگار کشیدنت چیه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: چه ربطی داره. مشروب نمی خورم چون نجسته آدم و گیج میکنه. هیچ حس خوبی هم که نمی ده هیچی باعث سرگیجه هم میشه. منم خوشم نمیاد دنیا دورم بگرده ترجیه می دم خودم دورش بگردم. پریسا با چشمهای ریز شده از حرص بهم نگاه کرد. نیشمو باز کردم و شونه هامو انداختم بالا و گفتم: چیه خوب. نجسه دیگه. پریسا با حرص بلند شد رفت که برام سیگار بیاره. عاطفه و محبوبه هم یکی صداشون کرد و رفتن. من موندم تک و تنها. پامو رو پام انداختم و لیوان به دست زوم دور و برم شدم. یه قلوپ می خوردم و رو یکی کلید می کردم. اول یه پسره 25- 26 ساله. موهاشو کرده بود جوجه تیغی و رفته بود تو حس و با آهنگ تتلو تند تند خودشو تکون میداد دستهاشم مدل این رپ خونا حرکت می داد و با احساس آهنگو هم زمزمه می کرد. به دختری که باهاش می رقصید نگاه کردم. موهای قهوه ای روشن که همه رو گیس آفریقایی کرده بود و با یه کش بالای سرش بسته بود. پوست سرش از بین این گیسا پیدا بود. وای چقده من چندشم میشد پوست سر کسی رو ببینم اه. تنم یه لرزی از چندش کرد. چشم از این دو تا برداشتم سرمو چرخوندم ببینم که پریسا کجاست که دیدم یه دختری کنارم نشسته. یه لحظه از دیدنش سکته کردم. یه تکونی از ترس خوردم و یه هیی گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم. دختره که لبخند به لب نگاهم می کرد با این حرکت من یهو هول شد. یکم خودشو کشید سمتم و دستشو گذاشت رو بازومو گفت: خوبی عزیزم؟ ترسوندمت؟ وای ببخشید دیدم تو فکری هیچی نگفتم. چند تا نفس عمیق کشیدم و یکم حالم بهتر شد. ای بمیری. یعنی انقده اعلام وجود کردن سخته. من که مردم از ترس. به زور و از روی اجبار یه لبخند زدم بهش. برگشتم سمتش. - نه من خوبم یه لحظه ترسیدم. دختره دوباره یه لبخند زد و گفت: بازم ببخشید. دیدم تنها نشستی گفتم بیام پیشت از تنهایی در بیای من سارام. خوشبختم. دستش و آورد سمتم. منم دوباره لبخند زدم و بهش دست دادم. من: منم آنام. دستمو ول نکرد. تعجب کردم اما خوب زیاد مهم نبود. یه دختری بود با موهای شرابی صاف کوتاه تا زیر چونه اش. با هر حرکت سرش موهاش می ریخت تو صورتش و یه تکون قشنگ می خورد. چشمهای درشت که خیلی هم قشنگ آرایش شده بود. بینی متناسب با یه لب درشت که خیلی تو چشم بود و از حق نگذریم خیلی هم قشنگ بود. اونقدر محو تجزیه تحلیلش شده بودم که اصلا" حواسم نبود که زوم کردم رو لباش. وقتی لبهاش به لبخندی باز شد تازه به خودم اومدم و چشم ازش برداشتم. سارا دستمو بین دستهاش گرفته بود و دستهاشم گذاشته بود رو پاش. وقتی که خندید دستی که رو دستم بود بلند کرد و کشید به بازوم. خندید و گفت: وای تو چقدر جالبی. دیدم داری به بقیه نگاه می کنی. می خوای بریم برقصیم. یه لبخند زدم و گفتم: نه خوبه فعلا" با این آهنگ عجق وجقا قرم نمیاد. سرشو برد عقب و موهاش هم ریخته شد عقب و بلند بلند خندید. یکم خندید و دوباره دستشو کشید به بازومو گفت: وای خدا چه بامزه آهنگ عجق وجق منظورت رپ و اینان؟ با سر اشاره کردم که یعنی آره. من: بعدم از این مدل رقصایی که اینا می کنن هم بلد نیستم. به دو تا دختر اشاره کردم که با وجود اینکه با هم می رقصیدن ولی برای همه عشوه میومدن. خیلی قری می رقصیدن. من بیشتر جفتک می پروندم تو رقص. سارا دوباره خندید و دستشو گذاشت رو شونه امو یه دسته از موهامو گرفت تو دستشو باهاشون بازی کرد. با انگشت شصت اون دستش که رو پاش بود دستمو که تو دستش بود و ناز می کرد. نگاهش به موهام بود. سارا: چه موهای مشکی براقی. خیلی قشنگه. یه ذوقی کردم و نیشم باز شد. با ذوق گفتم: مرسی. موهامو ول کرد و یه دستی به صورتم کشید و گفت: خودتم خیلی نازو بامزه ای. آی ذوق کردم آی ذوق کردم. کلا" من از هر کسی که ازم تعریف کنه خوشم میاد. می خواستم بپرم ماچش کنم. با ذوق خندیدم. سارا به خنده ام نگاه کرد. اومدم دهن باز کنم ازش تشکر کنم که صدای پریسا رو شنیدم که صدام کرد. برگشتم دیدم سه متر اون سمت تر ایستاده و با اشاره بهم میگه بیا. با سر گفتم باشه. برگشتم سمت سارا و همون جور که بلند میشدم گفتم: با اجازه من دوستم صدام میکنه برم پیشش. سارا یه نگاه ناراحت بهم کرد. ای جونم ببین چقده از من خوشش اومده که ناراحته دارم ازش جدا میشم. نازی چه دختر خوب و با محبتی. یه لبخند بهش زدم و از جام پاشدم و با ذوق رفتم سمت پریسا. تو دو قدمیش بودم که با هیجان گفتم: وای پریسا سارا رو دیدی؟ یه دختره نازیه که .... پریسا پرید وسط حرفمو گفت: این دختره پیش تو چی کار می کرد؟ با تعجب نگاش کردم. حرفم نصفه موند. پریسا سریع دستمو کشید و برد یه سمت تا از جلوی چشم سارا دور بشیم. با اون کفشا به زور راه می رفتم. یه گوشه ای ایستاد و یه نگاه به پشتم و جایی که سارا بود کرد و بعد با اخم برگشت سمتم و گفت: چی می گفت بهت؟ با تعجب گفتم: کی ؟ سارا؟ هیچی دید تنهام اومد پیشم تا از تنهایی در بیام ( یهو با ذوق گفتم ) وای نمی دونی چقدر ازم تعریف کرد. فکر کنم خیلی از من خوشش اومده هی میگفت من بامزه و خوشگلم. پریسا با حرص گفت: بمیری تو چه ذوقیم کرده. دیوانه نشستی با دختره دل میدی و قلوه می گیری؟ خودم فهمیدم ازت حسابی خوشش اومده. خیلی چشمش و گرفته بودی. تعجب کردم. یعنی چی چشمش و گرفته بودم؟ گیج نگاهش کردم. یکی محکم زد تو سرمو گفت: خنگ خدا نفهمیدی؟ دوباره گیج نگاه کردم و گفتم: چی و نفهمیدم؟ پریسا با حرص پوفی کرد و گفت: الاغ جون. این دختره از اوناست. با ابرو اشاره به اونا می کرد. نمی فهمیدم اونا کین که پریسا داره سعی می کنه با ابرو بالا انداختن نشونشون بده. مثل خودش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: از کدوما؟؟؟؟ با حرص یکی زد به پیشونیش و گفت: بابا این از اوناست که چشمش دخترا رو می گیره. از دخترا خوشش میاد. ندیدی هی دستتو ناز می کرد. دست می کشید به بازوت. با موهات بازی می کرد و ازت تعریف می کرد؟ با دهن باز داشتم به کارهای سارا فکر می کردم. رسما" هنگ کرده بودم. با دهن باز و بهت زده گفتم: نهههههههههههههه .... پس بی خود نبود وقتی دید من به لبهاش نگاه می کنم خندید. خوشحال شد بیچاره. پریسا با حرص یه نیشگونی ازم گرفت و گفت: بمیری تو که یه دقیقه نمی تونم تنهات بزارم. از الان هر جا من رفتم دنبالم میای. دستمو گرفت و من و دنبال خودش به معنای واقعی کشید. با چشم دنبال عاطفه اینا گشتیم و بین این همه دختر و پسر و شلوغی اون سمت سالن رو یه مبل گنده ی دیگه پیداشون کردیم. رفتیم سمتشون. وسط راه رفتیم سراغ اون میز جادو و پریسا برای خودش مشروب و من برا خودم آب انگور سیاه گرفتم. تا رسیدم به عاطفه اینا این دو تا نفله زدن زیر خنده. عاطفه: سارا داشت مختو می زد؟ محبوبه: خوبم داشت روت کار می کرد کم مونده بود همین وسط بپره ماچت کنه. با تصور این حرکت چندشم شد. یه تکون چندشی خوردم و گفتم: اه خفه شید حالمو بهم زدید. داشتین نگاه می کردین؟ عاطفه: آره خیلی باحال بود. با حرص گفتم: کوفت و با حال بود آبروی من رفت شما میگید باحال بود؟ چرا نیومدین جلو؟ محبوبه: حیف بود صحنه رو از دست می دادیم. یه چشم غره بهشون رفتم و با حرص سیگاره اسه رو از دستای پریسا کشیدم بیرون و یکی از تو پاکت در آوردم و با فندک روشنش کردم. به قول بچه ها این سیگاره اکسیژن بود هیچی نداشت به زور دود می کرد. منم همه خلافم همین سیگار کشیدن بود. هیچ هدفی هم از انجام این کار نداشتم. فقط برای اینکه بگم من با 25 سال سن یه غلطی هم می کنم می کشیدم. یعنی خوشم نمیومد تا این سن انقده پاستوریزه باشم. این ته خلافم بود دیگه. با حرص به سیگارم یه پک محکم زدم و پامو انداختم رو پام آرنجامو به صورت ضربدری رو هم گذاشتم و یکم خودمو کشیدم جلو و تکیه دادم به زانوهام. تو یه دستم سیگار و تو یه دستم لیوان آب انگور بود. دود غلیظ سیگار و با حرص فوت کردم بیرون. چشمم به رو به رو بود. با اخم به دود سیگار که جلوی دیدمو گرفته بود نگاه کردم. کم کم دود پراکنده شد و دیدم بهتر شد. دوباره با حرص یه پک دیگه به سیگار زدم. اومدم بدم تو که با دیدن روبه روم چشمهام گرد شد و یهو نفسم گرفت و دود رفت تو حلقم و به سرفه افتادم. با هر سرفه من دود از دهنم می زد بیرون. دستم جلوی دهنم بود و از زور سرفه اشک تو چشمهام جمع شده بود. اما چشمهای من هنوز به جلو بود. به آدمی که انگار تازه رسیده بود و داشت با بقیه دست می داد. وقتی که یکی دیگه ام اومد کنارش ایستاد سرفه ام بیشتر شد. چشمهام از این بازتر نمیشد. بعد دو دقیقه سرفه کردن و تحمل ضربات سنگین دست پریسا رو کمرم بالاخره نفسم جا اومد. سرمو پایین گرفته بودم که اون دو نفری که رو به روم بودن و الان داشتن می خندیدن متوجه من نشن. تا این دوتا چشمشون به من نیوفتاده بهتره که برم. من باشم، دیگه از این غلطای زیادی نکنم. شرف مرف نمی مونه اگه من و ببینن. با سر خم شده تو جام نیم خیز شدم که بلند شم. پریسا سریع دستمو گرفت و با هول گفت: چی شد آنا ؟ حالت خوب نیست؟ نگاهش کردم . همش تقصیر اینه با اون اصرار کردن بی خودیش. با دندونای به هم فشرده گفتم: بمیری پریسا هی من گفتم نمیام. من باید برم. اوضاع قاطی قاراشمیشه. پریسا با تعجب گفت: یعنی چی چی چیه؟ یه نگاه به رو به روم کردم همون لحظه چشم یکی از اون دوتا چرخید سمتم. وایییییییییییییییی بدبخت شدم. سریع برگشتم که یواشکی جیم بزنم برم از اون پشت مشتا که دوباره این پریسای نفله دستمو کشید و گفت: کجا میری آخه. به التماس افتاده بودم. من: پریسا سر جدت ولم کن بزار برم. بعدا" بهت میگم باشه. الان باید برم تا سه ..... -: سلام علیکم مهندس مفخم. مشتاق دیدار. پشتم به صدا بود. خودمو خم کرده بودم و آماده فرار. با شنیدن صدا ..... دیگه فرار فایده نداشت. شونه هام افتاد پایین. کمرم صاف شد. صورتم بی حال شد. آروم برگشتم. به کسی که جلوم ایستاده بود و با یه لبخند مچ گیری و یه نگاه عصبانی بهم چشم دوخته بود نگاه کردم. سعی کردم خونسرد باشم. آب از سرم گذشته بود. - سلام .............................. ماهان . دست به سینه بهم نگاه می کرد. چشمش از رو صورتم سر خورد و اومد رو دستم. ای بمیرم من که یادم رفته بود سیگار و خاموش کنم. هنوز روشن تو دستم دود میکرد لامصب اگه می خواستی بکشیش عمرا" این جوری دود تولید کنه ها الان عینهو دود کش دود میداد بیرون. صورت ماهان جمع شد اخماش رفت تو هم صورتش سرخ شد. صاف ایستاد و عصبانی دو قدم اومد سمتمو دستمو کشید و جلوی چشمهای بهت زده پریسا و دهنای باز عاطفه و محبوبه من و دنبال خودش کشوند. هنوزم سیگار تو یه دستمو لیوان شربت که نصفش به خاطر کشیده شدن ریخته بود زمین تو دست دیگه ام بود. خدایا غلط کردم. چیز خوردم دیگه از این بی ناموسیا نمی کنم بیام اینجا، امشب و به خیر بگذرون. خودمو به خودت سپردم. می خواستم یه چیزی بگم که آرومش کنم اما هیچی به ذهنم نمی رسید. ماهان همون جور که با قدمهای تند من و دنبال خودش تو اون خونه درندشت می کشوند با حرص گفت: چشمم روشن چشم عمو مسعود روشن. چه دختری تربیت کرده. مهمونی اومدنت به کنار این سیگار کوفتی چیه که تو دستات گرفتیش؟ کی بهت گفته می تونی از این غلطا بکنی؟ حتما" یه چیزیم کوفت کردی. نه دیگه همه حرفات درست. بهتون نداشتیم. من کی چیزی کوفت کردم. این یکی رو شدیدا" تکذیب می کنم. به زور دهن باز کردم و گفتم: ماهان من چیزی نخوردم. پیچید توی یه راهرو که خالی بود و کسی توش نبود. با این حرف من با حرص تو یه حرکت دستمو کشید و محکم کوبوندم به دیوار. یکم دیگه از آب انگور ریخت بیرون از لیوان. دستهاشو گذاشت دو طرف صورتم. قدش بلند بود. یکم خم شد تا صورتش بیاد جلوی صورتم. از بین دندونای بهم فشرده اش گفت: که چیزی نخوردی هان ؟؟؟؟ هنوز لیوان عیش و نوشتون تو دستته. بازم میگی چیزی نخوردی؟ صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ماهان ... میگم نخوردم. حرفمو باور نمیکنی؟ عصبی دقیق به چشمهام نگاه کرد. اون وقتها، اون سالهای دور که تازه الان دور بودنشون و حس می کردم. ماهان هیچ وقت به حرفم شک نمی کرد. هیچ وقت نمیشد که من حرفی بزنم و اون بهم اعتماد نکنه که باورم نکنه. الانم برام مهم بود که حرفمو باور کنه. یه جور اطمینان که این ماهان همون ماهانه، که عوض نشده، ما عوض نشدیم، رابطه دوستی و اعتمادمون همونیه که 5 سال قبل بود. که ما همون آدمهاییم ..... فاصله امون از هم خیلی کم بود. با اینکه دستش هائل بینمون بود اما صورتش فقط پنج انگشت با صورتم فاصله داشت. تو چشمهام زل زد. تو عمق چشمهام کنکاش کرد. بعد چند لحظه که چشم تو چشم به هم زل زدیم اونم تو فاصله خیلی کم ..... چشمهاشو از نگاهم جدا کرد. سرشو انداخت پایین. یکم آروم تر شد. اخماش یکم، فقط یکم بازتر شد و رنگ صورتش یکم از سرخی در اومد. آروم گفت: باور می کنم. همین کافی بود. همین یک کلمه برای نشوندن یه لبخند روی لبم کافی بود. هنوز چشمم بهش بود. به نگاه پایین افتادش. آروم دستمو بالا آوردم. لیوان و گرفتم جلوی بینیش. من: بوش کن. مطمئن شو که نجستی نیست. سرشو بلند کرد و متعجب تو چشمهام نگاه کرد. با تعجب گفت: آنا باور می کنم. یه لبخند قشنگ به خاطر اعتمادش، به خاطر ماهان بودنش، به خاطر عوض نشدنش و بهش زدم. من: بوش کن ماهان من می خوام که مطمئن تر شی. ماهان: نیاز ... من: ماهان ..... آروم بینیش و یکم نزدیک تر کرد. یه نفس کشید. یه لبخند بهم زد و گفت: این چیه؟ نیشمو باز کردمو گفتم: آب انگور سیاه. بلند خندید. ماهان: پس داری برا بقیه توهم میاری؟ شونه ای انداختم بالا و گفتم: دیگه دیگه همه که مثل تو فضول نیستن که بخوان بو کنن تا مطمئن بشن. معترض گفت: من نمی خواستم بوش کنم تو ..... یهو اخم کرد. دوباره عصبانی بود. ماهان: تو اینجا چی کار میکنی؟ بابات میدونه؟ دوباره ترسیدم. وای ننه نکنه بره به آقاجون بگه. ماهان: بابات اینا نمی دونن نه؟ همین الان می ری وسایلتو جمع می کنی، می برمت خونه. این و گفت و عصبانی دوباره دستمو کشید و من و کشوند دنبال خودش. یه قدم از تو راهرو اومدیم بیرون که به ثانیه نکشید عقب گرد کرد و دست منم که متعلق به خودشه قابلشو نداره دنبال خودش گشوند و منم شوت شدم سمتش. دوباره من و چسبوند به دیوار و خودشم بغل من چسبید به دیوار. یاد این فیلم پلیسیا افتادم که دزدا یا پلیسا سوژه رو می بینن میرن پشت دیوار قایم میشن و بعدم یوایشکی سرک می کشن. ماهانم دقیقا" همون شکلی بود. یواشکی از بغل دیوار تو سالن و نگاه میکرد. منم از فرصت استفاده کردم و یه نگاه به لباساش کردم. یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه بلوز مردونه خاکستری تیره. آستیناشم تا کرده بود تا نزدیک آرنج. همیشه از تیپش خوشم میومد الانم که هیکلشو ساخته بود دیگه حرف نداشت. یهو ماهان یه تکونی خورد و با یه حرکت اومد جلوم ایستاد و دستاشو دوباره گذاشت دو طرف سرم. از ترس سرمو کج کردم به بغل و چشمهامو بستم. 
  
-: آنا ...... وا این ماهانه؟؟؟؟ ماهانه که میگه آنا؟؟؟ چرا با ناز صدام میکنه؟؟؟؟؟ با تعجب چشمهامو باز و با چشمهای گرد شده نگاش کردم. چشمهاشو ریز کرد و مظلوم و آروم گفت: آنا .... یادته اون وقتها چقدر پایه هم بودیم؟؟؟؟ چقدر بهمون خوش می گذشت؟؟؟؟ چقدر هوای همو داشتیم؟؟؟؟ رفتم تو فکر. تا جایی که یادمه اون وقتها ماهان خرابکاری می کرد منم جمعش می کردم. اونم برای جبران برام خوراکی می خرید. مشکوک نگاش کردم و گفتم: منظور ؟؟؟؟؟؟ ماهان چشمهاشو ریز کرد و مظلوم گفت: کمکم کن. تعجب کردم. صاف ایستادم. هر وقت ماهان این جوری میگفت کمکم کن یعنی یه گندی زده. مشکوک گفتم: چی کار کردی باز؟ یه لبخند دندون نما زد و گفت: جان خودم هیچی. وقتی ابروهای بالا رفته من و دید گفت: یعنی هیچی هیچی که نه می دونی چیزه. یه مهمونی رفته بودم با دوست دخترم. چیز شد ..... خوب کاری هم نمی کردیما داشتیم می رقصیدیم ..... نگو داداششم تو اون مهمونی بود و ماهارو دید و از اون موقع تا حالا به خون من تشنه است. من: بببینم مثل اونا می رقصیدین؟ به وسط سالن اشاره کردم. رد نگاهمو گرفت. رسید به یه دختر و پسر که با ریتم آروم آهنگ داشتن تانگو می رقصیدن و تو حلق هم بودن. کله ها هم جفت هم. چون نور سالن و کم کرده بودن دقیقا" پیدا نبود که چه وضعیتین ولی میشد حدس زد که در حال انجام حرکات عشقولانه بودن. ماهان به اون دختر و پسر نگاه کرد و نیشش باز شد. سرشو به نشونه آره تکون داد. کوفت و آره. پسره رفته گند بالا آورده حالا از من می خواد چه غلطی کنم براش؟ دست به سینه ایستادم. پسره بزغاله رفته عشق و حالشو کرده حالا میگه هیچ کاری نمی کردیم. گفتم: من چی کار کنم؟ ذوق زده گفت: برو سر پسره رو گرم کن من یه جوری جیم بزنم. بی شعور منظورش از سرشو گرم کن یعنی برو باهاش لاس بزن و عشوه شتری بیا که پسره حواسش پرت شه. بوزینه بی غیرت. با اخم گفتم: چی گیره من میاد؟ با ذوق گفت: شام مهمونت می کنم. آی حرصم گرفت، آی حرصم گرفت. فکر کرده هنوز بچه ام که با خوراکی خرم کنه. بچه بودیم خوراکی می گرفت بزرگتر که شدیم شام می داد بهم اما الان دیگه فایده نداشت. با حرص گفتم: به بچه می خوای باج بدی؟ من شام و اینا نمی خورم. این همه گرسنگی نکشیدم لاغر شم که بعد برم شام بلومبونم. ماهان عاجزانه گفت: هرچی تو بخوای بهت می دم. هر کاری که بخوای برات می کنم. کمکم کن دیگه آنا. یکم فکر کردم و گفتم: باشه از الان تا چهار بار خواستی بری مهمونی منم با خودت می بری. به بابا هم چیزی نمی گی. کسی نمیفهمه من امشب اینجا بودم. ماهان با حرص گفت: فرمایش دیگه ای نداری؟ من: ام .... بزار ببینم .... آهان، تو مهمونی هم می تونم سیگار بکشم. ماهان با حرص و عصبی گفت: روتو کم کن بچه پرو. شونه امو انداختم بالا و بی تفاوت گفتم: باشه هر چی دوست داری من شرطامو گفتم. خود دانی. مجبور بود قبول کنه برای بیرون رفتن از تو ساختمون باید از جلوی این پسره رد میشد. دقیقا" کنار در ورودی ایستاده بود. ماهان یکم نگام کرد. دید راه دیگه ای براش نمونده با حرص گفت: نوبت منم می رسه. باشه قبول. خوشحال پریدم بالا و دستمو گرفتم جلو. من: پس قول دادی. یه نگاه به دستم کرد. منم به دستم نگاه کردم. بابا ماهان از خودمونه دست دادن مشکلی نداره. ماهانم دستشو آورد جلو و بهم دست داد. من: تو بمون همین جا. موقعیت که مناسب شد جیم بزن. اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت و نگهم داشت. برگشتم بهش نگاه کردم. تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنا میری، ولی بعد من تو هم وسایلتو جمع می کنی میای بیرون. من باید برسونمت خونه. اگه تا 10 دقیقه بعد من نیای بیرون بی خیال این پسره و یه دعوای خونین میشم ومیام تو دنبالت. من نمی زارم تو تنها اینجا بمونی. کاملا" جدی اینا رو می گفت. مطمئن بودم اونقدر کله خراب هست که بیاد دنبالم. با سر باشه ای گفتم. بازومو ول کرد. منم لباسمو درست کردم و یه دستی به موهام کشیدم و رفتم جلو. پسره چسبیده به در سالن بود یعنی نه اونقدر چسبیده ولی دید کاملی به در داشت و هر کسی که رد می شد و میدید. یه پسر بود با قد متوسط و هیکلی از اینا که بازوهای گرزی گنده داشت. موهاشم یه سانتی ژل زده بود. من نمی دونم این موهای دوزاری ژل زدنشون دیگه چیه. یه صورت مردونه ای داشت. نمی دونم اصلا" چه شکلی بود بس که اضطراب داشتم و می ترسیدم. همون دیدن هیکلش باعث شده بود به غلط کردن بیوفتم اما دیگه دیر شده بود. پسره شکل قویترین مردان ایران بود. وای چقده من از اون قد و قوارش ترسیدم. یه لحظه آرزو کردم همون فت( fat) و چاق قبلی بودم اونوقت احساس امنیت بیشتری می کردم ولی ..... رفتم جلوش. سعی کردم به زورم که شده یه لبخند بزنم. تو دستش یه لیوان بود. اه بمیری زهر ماری هم که خوردی. پسره با دوستش ایستاده بود. چشمش که به من افتاد که دارم با لبخند می رم سمتش و چشم ازش بر نمی دارم یه چیزی دم گوش دوستش گفت و دوستشم یه نگاهی به من کرد و با یه لبخند رفت یه سمت دیگه. ای بمیری چرا پسره رو دک کردی؟ خدایا خودمو به خودت سپردم. باید الان چی کار کنم؟ آهان باید عشوه بیام. حالا چه جوری عشوه بیام؟؟؟؟ آهان مثل پریسا باید عشوه بیام. می گفت چی کار کنیم؟؟؟ آهان تو راه رفتن باید با ناز راه بریم. حالا ناز راه رفتن چه مدلیه؟؟؟ یاد این برنامه های فشن افتادم. مدلا پاهاشون و چپ و راستی می زاشتن که باسنشون به قر بیوفته. پای راستمو ضربدری گذاشتم اون سمت پای چپم بعدش پای چپمم همین مدل سعی می کردم ضربدری راه برم اما مگه می شد؟ پاهام گیر می کرد تو هم. پسره هم زوم پاهای من شده بود. پامو گذاشتم اون سمت اون یکی پام که تو هم گیر کردن و نزدیک بود با مغز بیام پایین که به زور تکون دادن سریع دستهام که بی شباهت به شنا کردن قورباغه ای نبود تونستم تعادلمو حفظ کنم. سریع به پسر غولیه نگاه کردم. داشت می خندید. بمیری ماهان نامردم اگه تلافیشو سرت در نیارم. به زور صاف ایستادم و سعی کردم پرستیژمو حفظ کنم. خوبه. حالا باید دوباره برم سمت این غوله. وای خدا ...... می خواستم حرکت کنما اما یادم نمیومد قبلا" چه جوری راه میرفتم. پای راستمو باید بلند کنم بعد پای چپمو؟ به زور تاتی تاتی رفتم جلو. مثل بچه هایی که تازه می خوان راه بیوفتن شده بودم. راه رفتن فشنی پیش کش راه رفتن خودمم یادم رفته بود. وای خدا جون راه رفتن چه کار سختیه مخصوصا" با این فراموشی و این کفشهای ...ای که من پوشیدم. خدا رو شکر رسیدم بهش. رفتم جلوش ایستادم. از رو عمد فاصله بینمون و کم گذاشته بودم. سعی کردم قشنگترین لبخندی رو که بلدم بزنم. من: سلام. من از دور دیدمتون. گفتم بیام یه سلامی بکنم. پسره یه ابروش رفت بالا. وای خدا یعنی پیدا بود ناشیم؟ پسره یه خنده ای کرد و گفت: سلام خانم کوچولو خوبی؟ حال شما. من امیرم خوشبختم از آشنائیت. دستشو آورد جلو که بهم دست بده. وای نه تروخدا. حق با این غوله است من در برابرش همون خانم کوچولو بودم. کم کم سه تا آدم قد من پشتت می تونستن قایم بشن بس که پت و پهن بود. وای خدا می ترسم از دستش. نکنه دستمو بشکونه. خوب الان باید خودمو معرفی کنم؟ یه لبخند دیگه. من: منم خوشبختم. من آ ...( نباید اسم خودمو بگم) اقدسم .... یهو چشمهای امیر گرد شد متعجب و شوکه گفت: ها ؟؟!!!! وای خدا گند زدم. اولین اسمی که به ذهنم رسید اقدس بود. سریع اومدم راست و ریستش کنم. من: نه من ا ... ا .... ( خدایا یه اسم بده دیگه. یه اسم از الف بده خوب. وای خدا جون این ماهانه؟ برای پیداکردن اسم سرمو چرخوندم تا شاید با دیدن آدمها اسمی یادم بیاد. یهو چشمم به ماهان افتاد که شیک داشت از پشتم میومد سمت در. وای من فکر کنم یه 360 درچه چرخیدم واسه اسمه. این پسره فکر نکنه چله ام. ههههههههههه وای الان غوله ماهان و می بینه و می خوره. سریع برگشتم سمت امیرو دستمو گذاشتم تو دستش و یکم چرخیدم سمت راست و اونم مجبور شد همراه من بچرخه. یه لبخند زدم. برای اینکه کامل دید امیرو کور کنم. یه دستمومم گذاشتم رو بازوش. وای خدا این چه گنده است بازوهاش. دست من مثل دست یه نوزاد رو بازوی باباشه. سریع برای کم کردن سه کاری گفتم: منم آیدام. خدایا شکرت یه اسم بهم دادی. نفسمو فوت کردم بیرون. زیر چشمی حواسم به ماهان بود رسیده بود نزدیک ما. دستمو به زور از تو دست امیر کشیدم بیرون مگه ول می کرد دستمو. یکم بدنمو کج کردمو سرمو یه وری کردم و یه دسته از موهای صافمو گرفتم و پیچوندم دور انگشتم. مثلا" می خواستم عشوه بیام. من خنگ فکر می کردم این حرکت یعنی عشوه اومدن چون تو همه فیلمهای خارجی دختره همین ریختی عشوه میومد. ولی وقتی امیر که چشمش به من و بازی موهام و انگشتم بود یه نفس لیوانش و سر کشید و بعدم لیوان خالی و انداخت رو زمین. اه بی تربیت خونه مردم میاد آشغال میریزه رو زمین. با یه قدم اومد سمتم و من تقریبا" رفتم تو شکمش. فهمیدم که این حرکت عشوه اومدن نیست. بلکه چراغ سبز نشون دادنه. وای خدا این پسره چرا خودشو به من چسبونده؟ اه برو گمشو اون طرف غول بیابونی بو گندو با اون بوی الکلی که دهنت میده. اه اه حالم بهم خورد. یه نگاه به زور، از پشت هیکل گنده اش انداختم و دیدم ماهان با موفقیت از در ورودی رفت بیرون. خوب خدا رو شکر الان می تونستم بی خیال این پسره بشم. یه لبخندی زدم و گفتم: خوب، من خیلی از آشنایی باهات خوشبخت شدم. دیگه من برم. اومدم خودمو بکشم کنار که چسبید بهم و کمرمو گرفت. با ترس و تعجب نگاش کردم. وای خدا این دیگه چی میگه؟ چشمهاش قرمز بود. نفسهاش بوی بدی می داد. کمرم داشت از زور فشار دستش له میشد. با یه لحن چندشی گفت: کجا خانم کوچولو حالا هستی. من تازه پیدات کردم. وای خدا حسابم رسیدست. این پسره تا یه بلایی سر من نیاره ول نمیکنه. خواستم با خوبی باهاش حرف بزنم و خرش کنم. برا همین با یه لبخند گفتم: جایی نمی رم که همین جام میرم دو تا لیوان مشروب بیارم. نیشش باز شد. سرشو آورد نزدیکترو گفت: مشروب نخورده هم مست چشاتم ... عوق ... من و یاد این داشت مشتیها انداخت. اه چقدر بده ...... سعی کردم با فشار به سینه اش و هل دادنش یکم فضا برا خودم پیدا کنم که حداقل بتونم نفس بکشم اما مگه این کوسه ی آدم خوار تکون می خورد؟ با عجز به دورو برم نگاه کردم شاید یکی و پیدا کنم که بتونه نجاتم بده. این امیر الاغم که سرشو داشت میبرد تو گردنم. وای خدا می خواستم اول برم ماهان و بعدم خودمو بکشم. چشم چشم می کردم که یهو چشمم افتاد به دومین فردی که تو این جمع ازش فراری بودم. یعنی تا دو دقیقه قبل حاضر بودم هر چی دارم بدم ولی این بشر من و نبینه اما الان حاضرم هر کاری بکنم اما چشمش به من بیوفته. در حال بال بال زدمن بودم که سرش چرخید سمت منو چشمهاش گرد شد. بعد چند لحظه انگار فهمید که من دارم جون میدم و شرایط مناسب نیست سریع حرکت کرد و اومد سمتم. با چشمهام بهش التماس می کردم نجاتم بده. وقتی دیدم داره میاد سمتم ذوق مرگ شدم. سریع با یه حرکت جلوی امیرو گرفتم که نره تو گردنم و تا نگاهش به صورتم افتاد گفتم: امیر جان باید برم داداشم من و دید الان خون به پا میکنه. همچین این و با ترس و دلهره گفتم که خودمم یه لحظه باورم شد که برادری دارم و الانه که غیرتی بشه و بیاد جلو بگه آیییییییییییییی نفس کش. دیگه بفهمید این پسره چه حالی پیدا کرد. اول یه نگاه به مسیری نگاه من و پسری که با اخم و ناراحت به سمتمون میومد کرد. با یه حرکت خودشو کشید کنار و تندی گفت: پس رفت بیا پیشم. یه لبخند کج زدم. اونم مسیر مخالف حرکت داداشمو گرفت و سریع جیم شد. الهی بری که دیگه برنگردی. خودم بیام سر قبرت فاتحه بخونم. آری صبر کن می آیم پیشت. ایکبیری بو گندوی، فیل. با حرص داشتم زیر لب بهش فحش می دادم که سلام یکی افکارمو قیچی کرد. برگشتم و با یه لبخند نگاهش کردم. دیگه اخم نبود متعجب و ناباور بود. قبل از اینکه دهن باز کنه تندی گفتم: به جون خودم من سالم و پاک اومدم تو این مهمونی قصد انجام هیچ حرکتی هم نداشتم. اومدم یکم قر بدم دلم باز شه همه اش تقصیر این ماهان گور به گور شده است. گند می زنه من بدبخت مجبورم جمعش کنم. این غول بیابونیم برادر دوست دخترش بود که به خونش تشنه است. گفت من سرشو گرم کنم که اون در بره. ولی دیدین که نزدیک بود خودم به کام انسانهای ناباب گرفتار بشم. حالام خدایی بود که شما من و دیدین وگرنه نمی دونم چه جوری این گنده من و ول می کرد. یه نفس بلند کشیدم و هوا رو با فوت دادم بیرون. وقتی لبخند و تو صورت پسر دیدم تازه یادم اومد چه اراجیفی رو بلغور کردم. ای بمیری امروز که به قدر کفایت سوتی دادی این آخریه دیگه چی بود. صورتم جمع شد. شکل ناله. با عجز و قیافه دخترایی که خرابکاری کردن گفتم: سلام دکتر مهربان خوبید؟ یهو مهربان پق زد زیر خنده. همچین بلند خندید که دورو بریامون با تعجب برگشتن بهمون نگاه کردن. خدایا امروز بسمه به اندازه کافی تو چشم بودم نمیشه من و نامرئی کنی؟ یکم که خندید و آروم گرفت گفت: خوب حالا خودش کو؟ با استفهام نگاهش کردم که خودش گفت: ماهان و می گم. من: آهان اون ..... نمی دونم گفت میره تو ماشین منتظره تا من .... سریع یه نگاه به ساعت کردم. وای خدا 2 دقیقه مونده بود که 10 دقیقه تموم بشه. اگه خودمو نمی رسوندم به ماشین این کله خراب همه زحمتامو از بین می برد و میومد تو سالن سریع گفتم: وای من باید برم. یه ببخشید گفتم و برام مهم نبود که مهربان با دهن یک متر و نیمی باز داره نگاهم میکنه. یه قدم برداشتم که یادم اومد نمی دونم ماشین کجاست. برگشتم سمت مهربان و گفتم: ببخشید دکتر شما با ماهان اومدین؟؟؟؟ یه سری تکون داد. من: شرمنده اتونم ولی میشه اینجا منتظر من بمونید چون من نمی دونم ماهان ماشینش کجاست میشه صبر کنید من وسایلمو بردارم و بیام. ماشین و نشونم بدین؟ مهربان یه لبخندی زد و گفت: همین جا منتظرتونم. منم خوشحال تندی رفتم سمت اتاقی که لباسهام توش بود. البته با آخرین سرعتی که می تونستم قدم بردارم. با این کفشها فکر می کردم مثل این آدمهای تو سیرکم که با دوتا چوب راه می رن و به خاطر لباسشون فکر می کنی خیلی قد بلندن. منم دقیقا" همون شکلی بودم و همون حال و داشتم. سریع وسایلمو برداشتم و بین راه چشمم خورد به پریسا که تا من و دید دویید سمتم و گفت: چی شده آنا؟ این پسره کی بود؟ چی کارت داشت؟ حوصله و وقت توضیح دادن نداشتم. خیلی سریع گفتم: چیزی نیست پسر خاله ام بود. من باید برم. بعدا" برات تعریف می کنم. پریسا فقط سکته ای همراه یه شوک نگاهم کرد. شنیدم که زیر لب با بهت گفت: پسرخاله ات؟ ولی توجه نکردم. بدخت حق داشت تعجب کنه. همه می دونستن که من خاله ندارم چه برسه به پسر خاله. خودمو به مهربان رسوندم. بازم عذرخواهی کردم که اون بازم با لبخند یه خواهش می کنمی گفت و راه افتاد. کنارش تو سکوت قدم بر می داشتم. تازه مغزم به کار افتاد. وای خدا یعنی مهربان چی در موردم فکر می کنه؟ اونم با اون وضعیتی که من و دید. صبر کن ببینم من تمام مدتی که حرف می زدم ماهان و به اسم کوچیک صدا کردم. نکنه فکر کنه من دوست ماهانم. وای خدا من دوست یکیم و چیک تو چیک با یکی دیگه بودم. خوب معلومه فکر میکنه من خرابم اونم وقتی من وتو این مهمونی ببینه. شرف و حیثیت و آبرو نمونده برام. اونوقت ننه ام بیاد هی بهم خانمی یاد بده. آبرو داری یادم می دادی بهتر بود. اومده بودیم تو باغ. مهربان داشت می رفت سمت یه جایی که پر ماشین بود. اههههههههه نمایشگاه ماشینه اینجا؟ چقدر ماشینای مدل بالا. اه بمیرین با این باغتون. نمی تونستین آسفالتی چیزی بکنی؟؟؟ انقده از این سنگ ریزه ها بدم میاد میریزن زیر پا. با تمرکز سعی می کردم با اون کفشای مسخره راه برم. اومدم یه جوری رفع اتهام کنم. گفتم: چیزه .... شما می دونید که منو ماهان .... حرفمو قطع کرد و گفت: نگران نباشید من می دونم که شماها دوستای خانوادگی و خیلی صمیمی هستین. راستش من و ماهانم خیلی صمیمی هستیم. آب می خوریم به هم میگیم. زکی دست هر چی دختر خاله زنک و فضوله از پشت بستین شما دوتا. کامل برگشته بودم سمتش و داشتم دقیق نگاهش می کردم ببینم لچک به سر چه جوری میشه این گل پسر خان باجی. که تو یه لحظه پام کج شد و یه وری شوت شدم زمین. یه جیغ کوتاه کشیدم. منتظر بودم که ضربه امروزمم از زمین بگیرم آخه امروز محبت کرده بودم و هنوز زمین نخورده بودم. حالا من هر چی منتظرم که این ضربهه تموم بشه و من خیالم جمع بشه که جیره امو گرفتم و خلاص اما از زمین خوردن خبری نیست. آروم یه چشمم و باز کردم ببینم چرا به زمین نمی رسم که یه چشم دیدم نزدیک چشمم. سریع اون یکی و باز کردم ببینم این چشمه از کجا اومده که این بار یه صورت دیدم تو حلقم. من نمی دونم امروز چرا همه علاقه به حلق من پیدا کرده بودن. ماهان، امیر، حالا هم که مهربان. نگو من داشتم می افتادم که مهربان متوجه میشه و همون جور که من یه وری کج شدم اونم زانوش و خم می کنه و میاد سمت من. غور کرده، خم شده و کج شد ه تو هوا سعی میکنه من و بگیره و بالاخره می رسه بهم. بازوهامو گرفته بود و کجکی نگهم داشته بود. اونقدر از دیدن قیافه اش تو اون فاصله هول شدم که یهو بی اختیار یه تکونی خوردم که باعث شد حرکت سقوطم رو به پایین دوباره تکرار شه. پام دوباره از زیر تنم در رفت و من لیز خوردم و دستای مهربانم از دور بازوم کنده شد. دوباره یه جیغی کشیدم که این بار .... تو بغل مهربان بودم. خاک عالم به سرم. تا سه نشه بازی نشه. امشب چه بغل تو بغلی شد مادریا ..... انگار خشک شده بودم. نمی تونستم تکون بخورم حتی. مهربان آروم پاهاشو صاف کرد و راست ایستاد. منم همراه اون صاف ایستادم. هنوز تو بغلش بودم. وقتی دید نمی تونه با دست نگهم داره بازوهاشو حلقه کرد دورم و تونست بگیرتم. نمی دونستم کجا رو نگاه کنم. روبه روم تو فاصله 6 سانتی متری از چشمهام یقه ی باز مهربان بود منم چشمم می رفت تو لباس زشت بود. لب پایینم و بردم تو دهنم و آروم سرمو بلند کردم. با تکون من. مهربانم آروم سرشو آورد پایین. چشم تو چشم شدیم. چه چشمهایی. من کلا" چشم و لب خیلی دوست دارم. به اولین چیزی که تو صورت هر کسی نگاه می کنم اول چشمه و بعدم لب. چشمهای مشکی مشکی. سیاه. کشیده که یه فرم قشنگی داشت. با موژهای سیاه بلند. این پسره ریمل بزنه عجب چیزی بشه. ناخودآگاه چشمم رفت سمت لبش. دست خودم نبود. همیشه تو صورت ملت زوم میشدم رو چشم و لبشون. لبهای خوش فرم کشیده. اونقدرها پهن نبود اما کشیده بود متناسب با اجزای صورتش. نه انگاری لچک سرش کنه و دختر باشه هم بد مالی نیست. به خودم اومدم دیدم مثل این دختر آویزونای ندید بدید دو ساعته چپیدم تو بغل پسره و تکون نمی خورم. یه تکونی به خودم دادمو خودمو کشیدم بیرون از بغلش. توجه کردم که پامو درست رو این سنگهای مزخرف بزارم که باز لیز نخورم صحنه 18+ بوجود بیاد. مهربان یه دستی به موهای مشکیش کشید و بی حرف راه افتادیم. دیگه فک و بستم و هیچی نگفتم. من سوتی ندم توضیح و تبرعه پیش کش. از دور ماهان و دیدیم که با استرس قدم رو میره. آخی نگران بود. خوبشه، بزار از استرس بمیره. نفله من و انداخت گِله اون غول بیابونی. اگه یه بلایی سرم می آورد چی؟ ماهان وسط قدم زدنش سرشو بلند کرد. فکر کنم صدای پامون و شنید. سریع اومد سمتمون. اومد جلوی من و بازومو گرفت و با دقت به کل هیکلم نگاه کرد. وا این چرا همچین میکنه. حالا چرا این جوری بازومو فشار میده دستم درد گرفت. اخم کرده بود. وقتی مطمئن شد که سالمم تو چشمهام نگاه کرد و گفت: چرا انقدر دیر کردی؟ تا یک دقیقه دیگه اگه نمیمدی به جون خودم میومدم دنبالت. منم اخم کردم: بی خود. این همه زحمت نکشیدم که خرابش کنی. باید از دکتر تشکر کنیم به موقع به دادم رسید وگرنه .... سریع صورتش و که داشت می رفت سمت مهربان برگردوند سمتم و گفت: وگرنه چی؟ اون مرتیکه کاری کرد؟ اذیتت کرد؟ همیشه هول بود. خیلی از این هولی و عجول بودنش خوشم میومد. باحال بود. نیشمو باز کردم و گفتم: نه نتونست. گفتم داداشم داره میاد پدرتو دربیاره ترسید در رفت. مهربان بلند خندید. مهربان: ممنون که من و به برادری قبول داری. سعی کردم خجالت بکشم ولی نمی تونستم . من: شرمنده ازتون مایه گذاشتما. مهربان: تا باشه از این مایع گذاشتنا. ماهان: دستت درد نکنه داداش جبران میکنم. ببینم تو با ما میای؟ من باید آنا رو برسونم خونه. مهربان: نه من می مونم با فرشید می رم خونه. برو راحت باش. ماهان و مهربان با هم دست دادن و منم یه خداحافظ و تشکر گفتم و دنبال ماهان رفتم سمت یه ماشینی. نمی دونم ماشینه چی بود هر چی بود خوشگل بود. من کلا" فرق ژیان و بنز و تشخیص نمی دادم. مهم قان قان کردن و راه رفتنشون بود که ماها رو بی زحمت حرکت می داد و به مقصد می رسوند. دیگه اسم مهم نبود همه اشون ماشینن دیگه. در ماشین و باز کردم و نشستم. چشمام در اومد. اهههههههههههههه این دیگه چه ماشینیه مادر. چقدر امکانات داره. چقده دکمه داره. وای مونیتور داره. بابا هوا پیما. فکر نکنم چرخ بالم انقده دکمه داشته باشه. داشتم با دهن باز به این همه دکمه نگاه می کردم. که ماهان ماشین و روشن کرد و نرم از پارک درش آورد و یه بوق برا مهربان زد و حرکت کرد. وای ننه ببین رو فرمونشم دکمه داره. اینا کارم میکنن یا واسه قشنگین؟ غیر از اینکه من کلا" از ماشین چیزی سر در نمیاوردم. دلیل دیگه ایم که باعث شده بود من انقده ندید بدید باشم این بود که ما خودمون با وجود اینکه وضع مالیمون خوب بود اما بابا موافق ماشین گرون خریدن نبود. میگفت چه معنی داره آدم چند میلیون پولو بندازه زیر پاش بعدم هی دست و دلش بلرزه که وای نکنه یه جاش خط بیوفته. بابام برای کارش و سرمایه ای که بدست آورده بود خیلی زحمت کشیده بود. بدون هیچ ارث پدری به اینجا رسیده. برعکس بابای ماهان که خاندانن مایه دار بودن. بابام برای یک قرون دو زارش عرق ریخته بود. برای همینم از حیف و میل کردن خوشش نمیومد. حقم داشت. همه ماشینا یه کار انجام میدن دیگه چه فرقی با هم دارن؟ کل مسیر مثل این ندید بدیدا به ماشین نگاه می کردم و با دیدن هر دکمه مثل بچه ها ذوق می کردم و می گفتم: ماهان این چیه؟ -: دکمه ضبطشه. من: ماهان این چیه؟ -: نقشه راه ها رو نشون میده. من: ماهان این چیه؟ -:برای باز و بسته کردن سقفه. سرمو چرخوندم بالا یه تیکه از سقف شیشه ای بود. با ذوق گفتم: وای چه باحال مثل سقف ژیانه می تونی کله اتو بکنی بیرون. ماهان یه چشم غره بهم رفت و گفت: ماشین بهتر از ژیان پیدا نکردی؟ این سقفش پانوراماست. من که تو حال خودم بودم همون طور که سقف و وارسی می کردم گفتم: حالا نوره یا پا، به من ربطی نداره مهم اینه که باز میشه. نه ژیان به این خوبی. یادت نیست تو فیلم چاق و لاغر چه جوری از پنجره می پریدن توماشین و در میرفتن. تو هم برا همین از این ماشین سقف باز شوها خریدی؟؟؟؟ حتما" از ترس برادر و خانواده دوست دختراته. ماهان با حرص گفت: نخیرم ... یه نیم نگاه بهش کردم. داشت حرص می خورد که به ماشینش توهین کردم. برو بابا دلتم بخواد ژیان به این خوبی. خلاصه کل مسیر رو اعصاب ماهان بودم بس که گفتم این چیه؟ اون چیه و هی ماشینشو با ژیان مقایسه کردم. خوب چیه من ژیان دوست داشتم. کم مونده بود پرتم کنه بیرون از ماشین. بالاخره رسیدیم دم خونه ما. یه نگاه به ساعت کردم. 12 بود. خوب اشکال نداره میگم با آژانس اومدم قبلا" هم از خونه پریسا اینا ساعت 12 برگشته بودم خونه. با ماهان خداحافظی کردم و یاد آوری که قولاش یادش نره با حرص قبول کرد. اومدم پیاده بشم هر چی نگاه کردم دیدم نمی دونم در ماشین و چه ریختی باید باز کرد. یعنی یه چیزی داشتا دو سه تا دکمه هم کنارش بود. دیدم بد ضایع است از ماهان بپرسم. از لجشم که شده می خواد دستم بندازه حالا از این اخلاقا نداشتا ولی خوب آدمیزاده دیگه نمیشه اطمینان کرد بهش. صاف نشستم سر جام و تکیه دادم به صندلی و به جلو نگاه کردم. ماهان برگشته بود سمت من. با تعجب گفت: خوب چرا پیاده نمیشی؟ خودمو زدم به دلخوری گفتم: من امشب این همه کار برات کردم نزدیک بود خودم ..... ولش کن. یه تشکر که نکردی حداقل نمی خوای در ماشین و برام باز کنی؟ ماهان با تعجب گفت: خوب مرسی ... اخممو بیشتر کردم و نگاش کردم. -: الان دیگه به درد نمی خوره همون در ماشین خوبه. ماهان یه نگاه چند ثانیه ای کرد بهم و یهو خم شد طرفم. ترسیدم گفتم می خواد بزنتم. نوک زبونم اومد که بگم. وای ببخشید غلط کردم. که دیدم از رو من خم شد سمت در و دستگیره اشو گرفت و در با یه فشار باز کرد. اه پس این جوری باز میشد. چه آسون. با اینکه خوشحال بودم که بدون اینکه خودم بگم یا ضایع بشم فهمیدم در و چه جوری باز می کنن اما بازم اخم کردم. ماهان که صاف نشست یه چشم غره توپ بهش رفتم و گفتم: خیلی بی معرفتی. باید پیاده میشدی در و برام باز می کردی از اینجا خودم که چلاق نبودم. در و باز می کردم. ناراحت در و هول دادم و اومدم پیاده شم که ماهان دستمو گرفت و کشیید. دوباره مجبور شدم بشینم. اخم کردم. مظلوم صدام کرد. -: آنا ... آخی هر بار می خواست خرم کنه همین مدلی میگفت آنا. پس هنوز یادش نرفته. دستمو از تو دستش کشدم بیرون و ناراحت گفتم: ولم کن. اومدم دوباره پیاده شم که دوباره گفت: آنا .... ببخشید خوب. خسته ام. یه ابرومو دادم بالا و برگشتم سمتش تو صورتش نگاه کردم و گفتم: مثلا" چی کار کردی که خسته ای؟ من با اون غول بیابونی کشتی می گرفتم تو خسته ای؟ نیشش باز شد. دوباره حرصی اومدم پیاده شم. نیم خیز شدم که باز دستمو کشید و تقریبا" پرتم کرد رو صندلی. آخم در اومد. محکم نشیمنگاه محترممو، این صندلیش صاف کرد. برجستگی بی برجستگی. عصبانی برگشتم سمتش و با یه حرکت دستمو محکم تکون دادم و گفتم: اه ول کن این دستو زدی پدرمو در آوردی. یویو گیر آوردی هی می کشی منو پرت می کنی رو صندلی؟ چیه؟ چی می خوای؟ یه تشکر که نکردی. یه در که برام باز نکردی. از مهمونیمم که انداختیم. به خاطر تو جلوی مهربان بی حیثیت شدم رفت. قولاتم همه اش کشک. من که می دونم دو روز دیگه می زنی زیرش. از مهمونی رفتنم دیگه خبری نیست. آروم نگام کرد. دلخور بود. آروم گفت: آنا من این جوریم؟ به خدا نمی دونی اون 10 دقیقه ای که منتظر بودم تو از خونه بیای بیرون چقدر بهم فشار عصبی وارد شد. من خودم می خواستم تو رو از اون مهمونی و اون آدمهای مزخرف توش بیارم بیرون اما همین خودم هولت داده بودم سمت اون گنده. آدم قاطیئیه اگه دستش بهم می رسید خونم و می ریخت. مجبور نبودم ازت کمک نمی خواستم. ده دفعه به خودم لعنت فرستادم که ازت اون کارو خواسته بودم. مردم و زنده شدم تا با مهربان اومدین بیرون. وقتی دیدم سالمی یه نفس راحت کشیدم. بی انصاف نباش آنا. من کی زیر قولم زدم؟ مهمونی هم میری اما تنها نه. هیچ جا بدون من نمیری. فهمیدی؟ دیگه مظلوم نبود. خشن شده بود و عصبی. اخماش توهم بود. همچین گفت فهمیدی که کودنم بودم شیر فهم میشدم. زل زل نگام کرد و با حرص گفت: بفهمم تنها رفتی مهمونی به بابات میگم. فهمیدی؟ با سر گفتم: آره. الاغ تهدید می کرد. مگه من بدم میاد آژانس و بادی گارد مفت داشته باشم؟ همیشه همین ریختی مستبد بود. حس مردانگی بالایی داشت. حال می داد براش زبون در بیاری. ولی یه جورایی خوشحال بودم. از اینکه با وجود 5 سال دوری هنوز عوض نشده. با وجود تغییرات زیادی که از نظر قیافه و هیکل داشته اما هنوز همون ماهان خره خودمونه. واقعا" اینکه می گم پسر خاله امه از ته دلم میگم. واقعا" برام جزئی از خانواده امونه. هر چند خیلی فاصله بینمون ایجاد شد. آروم گفتم: ماهان قول دادی دیگه؟ ماهان یه نیمچه لبخندی زد و گفت: قول دادم. رومو برگردوندم و پیاده شدم. ماهان صدام کرد. خم شدم نگاهش کردم. تو چشمهام نگاه کرد وب ا یه صدای خیلی ناراحت گفت: آنا بابت امشب و کاری که ازت خواستم واقعا" شرمنده اتم. اخم کردم. من: برو بابا خودتو لوس نکن. خوشحالم تونستم جونتو نجات بدم. هر دو لبخند زدیم. صاف ایستادم و در و بستم. یهو یه چیزی یادم اومد. زدم به شیشه. شیشه رو داد پایین. با اخم کله کردم تو ماشین و گفتم: همین امشب با مهربان حرف میزنی. نمی خوام هیچ فکر بدی در موردم بکنه. میکشمت ماهان اگه از فردا یه ریخته خاص و بدی نگام کنه. شما که خانم خان باجی های خوبی هستین. برو کامل براش ماجرای اون غوله امیر و تعریف کن. ماهان یه لبخند دندون نما زد و گفت: باشه. صاف ایستادم. یه دستی براش تکون دادم و از تو کیفم کلید در آوردم و در خونه رو باز کردم. وقتی که در و بستم صدای حرکت ماشینش و شنیدم. داشتم به سمت ساختمون می رفتم که یاد کفشام افتادم. خاک به سرم با اینا برم تو که مامان من و پاره پوره میکنه. دم در ورودی به زور اون کفشای 30 کیلویی رو از پام در آوردم. حالا کجا قایمشون می کردم؟ سریع مانتومو در آوردم و کفشها رو گرفتم دستمو مانتومم انداختم روش. شالمم انداختم دور بازوم. رفتم تو خونه. اول یه سرک کشیدم. خدا رو شکر انگاری تو آشپزخونه بودن. اونجام به در ورودی دیدی نداشت. اول آروم و بی سر و صدا رفتم تو اتاقم و کفشها رو گذاشتم زیر تخت. مانتو و شالمو جلیقه امم در آوردم و انداختم رو تخت. با دستمال یکم آرایش چشممو پاک کردم. خوبه حالا نرمال شدم. رفتم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. با ذوق پریدم تو آشپزخونه و بلند گفتم: من اومدم ..... مامان و بابام کنار کابینت ایستاده بودن. خیلی نزدیک به هم. وقتی پریدم تو آشپزخونه یهو از هم فاصله گرفتن. یکی از دستای بابام هنوز رو بازوی مامانم بود. یه جورایی انگار هول شده بودن. مامان تند تند با یه لبخند چاپلوسانه گفت: اه آنا کی برگشتی؟ فکر کردم امشب می مونی خونه پریسا. چپکی و مشکوک نگاشون کردم. بابا سعی می کرد به زور بخنده اما انگار خورده بود تو حالش. من مطمئنم اینا داشتن یه کاری می کردن. خیلی تابلو رنگ به رنگ شده بودن. ننه بابای من و ببین من الان باید با نامزدم نامزد بازی می کردم اونوقت اینا .... نمیگه اینجا خانواده زندگی میکنه دختر مجرد داریم ..... با صدایی که مشکوک بودن توش موج می زد با اون نگاه چپکی مشکوکم رفتم سمت یخچال و گفتم: دوست داشتم تو اتاق خودم بخوابم. رفتم سمت یخچالو بطری آب مخصوص خودمو برداشتم. بغلش کردم و همون جور چپ چپی رفتم سمت اتاقم. من: من میرم بخوابم شب بخیر. بطری بدست رفتم تو اتاقم. در بطری و باز کردم و ازش سر کشیدم. مامان من ومیشناسه می دونی چیزی به اسم لیوان در مرام من نیست مگه سر میز غذا. برا همین یه بطری مخصوص برام تو یخچال می زاره که نرم همه بطریها رو دهنی کنم. لباسامو عوض کردم و صورتمو شستمو دراز کشیدم رو تخت. ننه بابای ما هم به طور مداوم حس جوانی بهشون دست میده. پوفی کردم و تو جام غلتیدم. امشبم نتونستم سریالمو رفت برای فردا شب. چشمهامو بستم. 

................................................................................​.....................................................................
بچه ها سپاس یادتون نره...SmileSmile
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست..اپدیت شد قسمت 4..بیاین تو
پاسخ
 سپاس شده توسط mahru ، kiana.a


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست...خیییییییییلی قشنگه...بیاید تو - ×Hαρρу Gιяℓ× - 13-09-2014، 12:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان