11-09-2014، 2:36
قسمت سوم راز
وحشیانه نفس نفس می زنم. تو غالب گرگی خیلی راحت بودم!
آموزش بچه ها تو این هفته با من بود. داشتیم از سهر دور می شدیم. حسین ، پوریا ، سامان و علیرضل با من بودند.
قرار بود الیاس و آرمان منطقه رو زیر نظر بگیرند و از بچه هایی که ممکنه تبدیل شن حفاظت کنند.
می خواستم مهارت پوریا رو محک بزنم. تو تاریکی اطراف جاده های قدیمی ناپدید شدم!
حسین که قبلا این حقه رو ازم خورده بود سرگروه نشد.
پوریا جلوتر از همه می دوید. از دور تعقیبش می کردم وقتی حس کردم که پوریا یه کم خسته شده... خودمو واسه جهش آماده کردم. ماهیچه های پام مث فنر جمع شدند و با غرش وحشیانه ای بدن سنگینمو روش انداختم. با پنجه های بزرگم کتف پوریا رو گرفتم و اجازه دادم دندون های تیزم خزهای کرم رنگ گردنشو لمس کنه. بهش آسیبی نزدم.
برای دفاع از خودش تغییر جهت داد. سنگینی بدنمو سمت مخالف با حرکتش دادم و به پهلوهاش فشار وارد کردم..
عقب پریدم و روی 4 پام وایسادم و سرمو بالا گرفتم به پوریا که شکست خورده و خاکی جلو پام پخش شده بود نگا می کردم. با جدیت گفتم:« همیشه باید حواست به پشت سرتم باشه. الان من خیلی راحت می تونستم بکشمت...»
درمونده گفت:«من هیچ وقت یه گرگینه ی درست حسابی نمی شم!»
« اگه همینجا بشینی و عذا بگیری... معلومه که نمی شی! کارت که خوبه... فقط یه کم باید حواستو جمع کنی!»
بعد از این که پوریا خودشو جمع و جور کرد گفتم:« 13 کیلومتر دیگه مونده... راه بیوفتید!»
حسین خودشو آماده کرد.
پوریا نالید:« من خسته شدم... 22 تا دوییدم!»
سامان و علی هم از خداخواسته گفتند:« آخه ما فردا باید بریم مدرسه ها...!»
با عصبانیت گفتم:« 13 تا دیگه مونده. امشب نرید فردا شب 26 تا به کل اضافه می شه!»
علی نالید:« حتی آرمانم از تو دلسوز تر و مهربون تره!»
حسین با خنده گفت:« آرمان؟... اگه جرأت می کردی همچین چیزی بگی بهش... همین امشب 26 تا رو شاخش بود! اگه نمی دوییدید یکی یکی تونو خط خطی می کرد.» و پنجه هاشو رو زمین کشید.
گفتم:« پشت سرتون می دوم. اگه بهتون برسم می دونم باهاتون چی کار کنم!»
سامان رو با پوزه ام هل دادم.
سامان گفت:« آرمین... تو مهربونی... ما رو تنبیه نمی کنی... نه؟»
غریدم:« می تونی امتحان کنی...!»
حسین هم گفت:« اگه آرمین قاطی کنه از آرمانم وحشی تر می شه!»
دوباره دویدنو شروع کردیم.
نزدیک ماشین داشتیم لباس می پوشیدیم که علی ازم پرسید:« آرمین؟یعنی ممکنه منم یه نشون پیدا کنم؟» لحنش غمزده و ناراحت بود.
جواب دادم:« آره. حتما یکی رو پیدا می کنی! چون... بالا خره باید... تولید مثل کنی و بچه ای که از نشونت باشه فقط می تونه گرگینه باشه! گله ی بهد از ما هم باید به وجود بیاد دیگه!
حسین به سمت خونه می روند. ساعت 1 بود. همه جا تاریک بود. حتی کوچه ها! وارد حیاط شدم. چراغ سالن روشن بود.
در ورودی رو باز کردم. آرمان و ناصر روی کاناپه نشسته بودند. منتظر من بودند!
باید موضوع لیدا رو به ناصر می گفتیم. اون حتما می تونست کمکمون کنه.
رو کاناپه نشستم. هنوز جا به جا نشده بودم که ناصر پرسید:« راست می گه؟»
پرسیدم:« چی رو؟»
با تعجب آمیخته به عصبانیت گفت:« شما دوتاتون لیدا رو نشون کردید؟»
آرمان گفت:« فقط از نظر ذهنی!»
ادامه دادم:« آره... هر دوتامون! ذهنی!»
ناصر درمونده گفت:«اما این غیر منطقی، درست نیست!»
پرسیدم:« آلفا بودن هر دوتای ما منطقی؟»
جواب داد:« تا حدی... چون شما دوقلواید. می تونید افکار مشترکتونو از بقیه ی گروه پنهون کنید و با هم گروهو مدیریت کنید!»
آرمان پرسید:« خب وقتی دوتامون آلفاایم! می تونیم با هم کنار بیایم. چرا نشون مشترک نداشته باشیم؟»
ناصر-:« چون این تا حالا اتفاق نیوفتاده!»
پرسیدم:« قبلا اتفاق افتاده بود تو یه گروه دوتا آلفا باشه؟»
ناصر با عصبانیت پرسید:« چرا تو به این موضوع گیر دادی؟»
«چون همه چی به این موضوع مربوطه... ما دوقلو ایم، هر دوتامون آلفاایم. مثل همیم! انگار یه روح تو دو تا بدنیم . ما همه جا باهمیم. چرا وقتی همخون هم هستیم نباید نشون مشترک داشته باشیم؟
ناصر چیزی نداشت که بگه. مقابل استدلال ما کم آورده بود.
فقط گفت:« شما نباید هیچ کاری کنید! اگه بفهمم نشونه گذاری رو شروع کردید...!»
داشت تهدید می کرد؟ پوزخندی زدم!
آرمان با یه لبخند تلخ گفت:« من هیچ قولی نمی دم!»
گفتم:« آرمان حرف منم زد!»
ناصر با نگاه تندی گفت:« من برای این می گم که نمی خوام گروه شما از هم بپاشه!»
گفتم:« ما می دونیم چی کار کنیم! دخالت نکن ناصر!»
یه دفه صدای زهره رو شنیدیم:« چی شده؟ ... باز دعواتون شده؟»
ناصر گفت:« نه... نه!»
« صداتون که بالا می اومد!»
آرمان پرسید:« واقعا؟»
«آره... یه صداهای خفه ای می شنیدم... فکر کردم دعواتون شده! برا همین اومدم پایین.»
گفتم:« داشتیم تصمیم می گرفتیم بریم کدوم ویلا... من... خسته ام می رم بخوابم... شب بخیر!»
آرمانم یه شب بخیر گفت و دنبالم اومد بالا!
به آرمان گفتم:« واسم مهم نیس که ناصر چی زر می زنه. من کار خودمو می کنم!»
آرمان گفت:« می دونی... ناصر نمی فهمه چی داره می گه!... پایین داشت دیوونه ام می کرد. چیزی نمونده بود که...»
جمله اشو تموم نکرد. مشتشو گره کرد و پوست انگشت شستشو گزید.
نفسمو خیلی محکم بیرون دادم .
آرمان گفت:« من مصمم ام!»
با لبخند تلخی تأییدش کردم!
«لیدا بیا دیگه!»
کنار جاده نزدیک یه رودخونه وایسادیم. وسط های راهیم. می شه جنگل هارم از همین جا دید.
آتنا بود که یه سره صدام می کرد، یه کلاه لبه دار بزرگ سرش بود و درحالی که شلوارشو تا زانو بالا داده بود تو آب راه می رفت وبه آنا که از دور نگاش می کرد می خندید.
همون طور که کفشامو در می آوردم گفتم:« الان میام!»
هادی از کنارم رد شد، هنوز نزدیک رودخونه نشده بود که داد زد:«آااای!»
سرمو بالا آوردم. هادی رو زمین نشسته بود.
فهمیدم چی شده! هادی با باسن خورد زمین. لبخند شادی زدم.
صدای خنده های ریز آرمین و پوزخند آرمانو شنیدم! بهشون نگاه کردم.
هر دو رکابی مشکی و شلوار ورزشی پوشیده بودند. آرمین به ماشین تکیه داده بود وآرمان توی ماشین که درهاش باز گذاشته شده بود نشسته بود.
بلند شدم تا به آتنا و هادی ملحق شم.
هنوز یه قدمم بر نداشته بودم که زیر پام خالی شد. جیغ زدم. قبل از این که تو هوا شناور شم یکی کمرمو قاپید. ناصر گفت:« مواظب باش لیدا!» و منو رو زمین گذاشت و پایین فرستاد.
چرا رفتارش تو این چند روز اینقدر با من سرد شده؟
همین طور که تلوتلو می خوردم نگاه غمزده ای به ناصر انداختم. اما اون حتی به نیمه نگاه هم بهم نکرد!
پامو تو آب فرو کردم و آروم به آتنا نزدیک شدم. قبل از این که بهش برسم دستشو تو آب کرد و بهم پاشید! سرتا پامو خیس کرد. درحالی که می خندیدم شروع کردم به آب بازی با آتنا... بعد از 5 دقیقه هر دوتامون خیس بودیم.
به هادی نگاه کردم بهش آب پاشیدم. تعجب کرده بود. شیشه ی خیس عینکشو پاک کرد.
آتنا هم خندید و آروم هادی رو هل داد. باورم نمی شه یعنی هادی اینقدر شل و ول ؟
برا این که نیفته منو گرفت... اما اون 4 تا استخونش سنگینی کرد و دوتامونو کف رودخونه پخش کرد!
رون پای راستم به یکی از سنگ ها خورد. خیلی بد درد گرفت. اشک تو چشمام جمع شد.
هادی که از کنارم پا می شد، پرسید:« حالت خوبه لیدا؟»
صدام از شدت درد می لرزید اما جواب دادم :« آره... خوبم!»
سعی کردم بلند شم اما دردی که تو پام پیچید مانع شد.
آتنا دوید و با صدای بلند پرسید:« کمک می خوایی؟»
نالیدم:« آره... لطفا؟»
زهره که نگرانم بود از بالا پرسید:« لیدا چی شده؟»
آتنا به جام جواب داد:«خورده زمین نمی تونه پاشه!»
زورکی نشستم. اشکام بی اختیار فرار کردند.
مامان ناصرو صدا زد ولی اون جواب نداد. نبود!
به آتنا گفتم:« می شه کمکم کنی؟»
« لیدا من که نمی تونم بلندت کنم... هادی... بیا دیگه!»
هادی اومد جلو:« بله؟»
« به لیدا کمک کن. نمی تونه پاشه!»
هادی با تعجب پرسید:« یعنی چی کار کنم؟»
از گوشه چشمم دیدم آرمین تکیه اشو از ماشین برداشت و به طرفمون برگشت... شاید می خواد بیاد کمک!
گفتم:« هیچی!» و به زور از جام بلند شدم!
پوست کلفت بازی در آوردم و بی توجه به درد پام رفتم طرف ساحل... دوس نداشتم از آرمین یا آرمان کمک بگیرم! چند روزی بود اونا هم مثل ناصر سرد شده بودند... 3 روز بود صداشونو نشنیده بودم. باهام حرف نمی زدند. فکر کنم از چیزی ناراحت بودند یا باهام قهر بودند.
خودمو کشیدم کنار ماشین. همه تلاشم رو این بود که جلوشون نلنگم! از کنار آرمین رد شدم.اشک هامو پاک کردم و در ماشینو باز کردم.
بی حال روی صندلی عقب دراز کشیدم.
صدای زهره رو شنیدم:« لیدا... بیا لباساتو عوض کن... سرما می خوری!»
لرزون جواب دادم:« حال ندارم!»
«لیدا... کجات درد می کنه؟»
آرمان هم برگشته بود وبهم نگاه می کرد.
جواب دادم:« پام!»
« کدوم پات؟ بذار ببینم چی شده؟»
نفسم گرفت. جواب دادم:« بعدا نشون می دم!»
خاله زهرا مامانو صدا کرد. مامان رفت.
دوباره سکوت بین ما!
چشمامو بستم. صدای پای یه نفر که آروم اما سنگین می دوید رو شنیدم. آنا گفت:« لیدا... بیا ببین. یه سگ گنده اون طرف رودخونه اس!»
بعد چند لحظه جیغ زد:« نه... دوتا اند!»
بالا خره بعد از 3 روز صدای آرمانو شنیدم! چقدر دلم واسه صدای دورگه و خشنشون تنگ شده بود.
« اونا رو می گی؟»
آنا با تعجب جواب آرمان رو داد:« آره!»
به آرمان نگاه کردم. اخم عمیقی ابروهاشو به هم نزدیک کرده بود. پره های بینیش می لرزید و چشماشو بسته بود.
خیلی آروم آرمین رو صدا کرد:« آرمین... بیا پیش لیدا بمون تا من برم یه سرو گوشی آب بدم!»
آرمین جای آرمانو گرفت و گفت:« لیدا... خواهش می کنم همونجوری بخواب!»
نگران شدم:« چی شده؟»
« هیچی!» صداش خشن تر از همیشه بود. دلم می خواست گریه کنم. آرمین بعد از این همه مدت باهام صحبت کرده... اونم با این لحن! بغضمو قورت دادم.
بلند شدم و از ماشین بیرون رفتم. نمی تونستم تند برم چون پام هنوز درد می کرد.
چند قدمی بیشتر نرفته بودم که کمرمو گرفت:« لیدا برو تو ماشین. موضوع جدیه!»
گفتم:« ولی خودت گفتی هیچی نیس!»
منو رو صندلی نشوند و گفت:« لیدا. نمی تونم توضیح بدم... فقط یه... خطر وجود داره!»
با حرص خندیدم:« چرا مث بازیگرای فیلم اکشن ها حرف می زنی؟»
خشن تر گفت:« من شوخی نمی کنم لیدا!»
دستشو کنار زدم وگفتم:« چته؟... بهم دست نزن...! می خوام برم!»
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. با مهربونی گفت:«خواهش می کنم لیدا! قول میدم رسیدیم ویلا همه چی رو بگم. قسم می خورم!» چشماش مهربون تر از لحنش بود.
مقاومتمو از دست دادم. به خاطر سست عنصر بودنم خودمو سرزنش می کردم. لبخند زدم.
آرمین به بالا سرش نگاه کرد. ناصر که پشتش وایساده بود پرسید:« داری چی کار می کنی آرمین؟»
جواب داد:«بچه های اینجا واکنش نشون دادند. آرمان رفت ببینه چه خبره. منم دارم سعی می کنم از لیدا محافظت کنم.»
ناصر:« مواظب باش مشکلی پیش نیاد. به آرمانم بگو زیاد وقت نداریم!»
معنی حرفاشون چی بود؟ آرمین الان چه جوری به آرمان بگه. دیدم آرمان رفت طرف جنگل... مگه موبایل تو جنگلم آنتن میده؟ واکنش بچه ها یعنی چی؟ برا چی فقط از من محافظت کنه؟
همه این سوالا تو ذهنم رژه می رفت اما چون آرمین گفته بود همه چیزو می گه منم هیچ سوالی نپرسیدم. فقط بهش نگاه کردم.
اطرافشو نگاه کرد انگار بخواد چیزی رو چک کنه. بعد گفت:« لیدا فقط سرو صدا نکن. نمی خوام الان توجهی رو جلب کنی!»
با اخم پرسیدم:« توجه جلب کنم؟»
«لیدا یعنی تو تا حالا متوجه نشدی وقتی وارد یه جمع می شی تو مرکز توجهات قرار می گیری؟»
تعجب کردم:« من؟» چه عجیب!
با لبخند گفت:« آره!» لبخندشو بی جواب نذاشتم.
طاقت نیاوردم وپرسیدم:« آرمین؟»
« بله؟»
«شما چرا این چند روز باهام حرف نمی زدید؟»
جوابمو نداد. فقط گفت:« برو اون ته بشین!»
به سمت در مقابل رفتم تا واسش جا باز کنم. به جای این که کنارم بشینه، دراز کشید و سرشو روی زانوی چپم گذاشت. شوکه شدم! چرا؟ این کارو کرد؟ الان؟
چشماشو بست و گفت:« نمی دونی این 3 روز چند روز چقد سخت گذشت! داشتم می مردم. واقعا دلم می خواست باهات حرف بزنم و صداتو بشنوم.»
چی می شنیدم؟ راست می گفت یا شوخی می کرد؟ پس فقط من نبودم که آمار در دست داشتم!
شاید از حرف زدن با آرمان خسته شده بود. گرچه مطمئنم کسی از همنشینی با اونا خسته نمی شه.
دوباره پرسیدم:« پس... چرا؟»
« یه مشکلی وجود داشت... من که گفتم... همه چیزو می گیم!»
باخنده گفتم:« فکر نمی کردم اینم جز همه چیز باشه!»
چشمای تیله ایشو بهم دوخت. با لبخند جمع و جوری گفت:« همه چیز یعنی همه چیز!»
با هم خندیدیم.
شلوارمو پوشیدم. خم شدم و رکابیمو تو چنگم گرفتم و به سمت ماشین ها رفتم.
از پشت ماشین دور زدم. دیدم لیدا و آرمین دارن با خیال راحت می خندند. خیال منم راحت شد. چند تا ضربه به پنجره زدم.
لیدا بهم نگا کرد اشاره کردم بیان بیرون.
آرمین پرید جلوم و پرسید:« ردیفه؟»
خندیدم:« هم ژن!» یعنی هر دو تا گروه ( گروه ما و بچه های اینجا) مثل هم بودیم. قوانین یکسان و اجدادی دوست!
لیدا آروم اومد بیرون. یه کم ناجور راه می رفت ولی نه خیلی.
ابرومو بالا انداختم:« چی شده؟»
لیدا جواب داد:« خوردم زمین مگه ندیدی؟»
« چرا... ولی وقتی اومدی تو ماشین اینجوری راه نمی رفتی!»
« خب الان پام بیشتر از اون موقع درد می کنه!»
هادی... دهنتو...س/...!
پرسیدم:« الان خیلی درد داری؟»
« نه... نگا...» و آروم رفت پیش زهره نشست و بهش چسبید.
آرمین مشتی به بازوم زد و گفت:« د... بپوش اونو دیگه!... چشاشون در اومد!»
خندیدم:« تیریپ lady killer دیگه!» رکابی رو پوشیدم و به سمت زهره و خواهرش رفتیم.
رو زیرانداز نشستیم و آرمین دوباره شروع کرد!:«هادی... داری چی کار می کنی سرت این جوری تو لپ تابه؟»
هادی گیج گفت:«بله؟»
آرمین ادامه داد:« نکنه داری google رو Hک می کنی؟»
خندیدم و گفتم:« حواسشو پرت نکن آرمین!»
هادی که انگار اصلا شوخی هامونو نشنیده گفت:« نه... دارم یه سری مقاله فیزیک دانلود می کنم!»
آرمین گفت:« آفرین...آفرین... همیشه درس بخون! طرف سابت های بدم نرو...!»
تو گوش آرمین گفتم:« من نزنم اینو لِه و پِه نکنم آرمان نیستم!»
زمزمه کرد:« آره... دیدی بیشرف چه جوری لیدا رو با خودش انداخت زمین!»
هر دوتا مون به لیدا نگاه کردیم. کنار زهره نشسته بود و با خاله و مامانش حرف می زد.
همون موقع بود که آرزو کردم همیشه واسه ناصر و زهره کار پیش بیاد و ما با لیدا تنها باشیم!
حوصله ام سر رفته بود.هیچ کاری به جز سربه سر هادی گذاشتن هم نمی شد کرد. اما الان حتی اونم باعث شادی نمی شد!
همچین تو مقاله های فیزیکش غرق شده بود که ترسیدم خفه شه!
بلند شدم و رفتم طرف توپ والیبالی که تا چند دقیقه پیش اون دو تا دختر لوس باهاش مشغول بودند.
همون طور که روپایی می زدم صدا کردم:« آرمین....!»
توپ و بالاتر انداختم و سرشو نشونه گرفتم.
حتی فکرشم نمی کردم جا خالی بده. توپ ازش رد شد و یه راس خورد پس گردن هادی! آرمین هم فقط خندید.
نمی تونستم لبخندمو جمع و جور کنم. زهرا( مامان هادی!) عینک بچه اشو برداشت.
پرسیدم:« هادی هستی یه دست بزنیم؟»
به! لپ تابشو گذاشت کنار ولی گفت:«هوا خیلی گرمه! نمی شه... بعدشم سه نفری؟»
آرمین گفت:« لوس نکن خودتو... تیریپ برزیلی بردار. اون پیرهن مردونه اتو در آر!»
زهرا هم گفت:«هادی برو یه کم بازی کن دیگه... خسته نمی شی تو مسافرت و خونه یه کار می کنی؟»
به آرمین که میومد طرفم گفتم:« قراره بازی کنیم!»
شرورانه گفت:« یه کم خشونت قاطی اش باشه بد نمی شه!»
چشمک زدم:« در حد انسانی!»
هادی اومد کنارمون. آرمین همین اول گفت:« فقط ما یه کم خشن بازی می کنیم!»
هادی پرسید:« سه تایی بازی می کنیم ؟ نکنه اونا هم هستن!»
اونا؟ برگشتیم. یه سری از بچه های گرگی اینجا با آلفاشون... چه استقبالی ازمون شد!
من و آرمین هر دومون نشون آلفا بودنمونو نشونشون دادیم!
***
سرمو بالا دادم و با حرکات صورتم پرسیدم:« چی می خواهید؟»
آلفاشون اومد جلو و دستشو جلو کشید:« من صالح ام!»
جواب دادم:« آرمان!»
آرمین هم با یه کلمه خودشو معرفی کرد:« آرمین!»
جنبش محسوسی بین 4 تا پسر پشت سر صالح دیده می شد. مردمک چشم پسرا طرف لیدا بود! برا همینه می گن دختری که نشونه گذاری ذهنی شده نباید جلو چشم بقیه گرگینه ها باشه... خب می کشتشون طرف خودش دیگه!
دستمو گذاشتم رو سینه صالح و گفتم:«جمعشون کن!»
منظورمو گرفت و گفت:« اون که نشون کسی نیس!»
آرمین اومد جلو:« هنوز نشونه گذاری بدنی نشده!»
صالح گفت:« پس اونا آزادی عمل دارن!»
یه کم خشونت خرج کردم:«نه!»
صالح اخم کرد:« چرا؟»
« چون از نظر ذهنی نشونه گذاری شده!»
« ولی روی بدنش نشونی نیس و خونش پاکه پس...»
چشمای آرمین درشت شده بود. عصبی گفت:« داداش ما واسه جنگ اینجا نیستیم. مجبورمون نکن که...»
صالح با لبخند آرومی گفت:« من به این موضوع اعتقاد دارم که هر کس نشونشو باید از جایی نزدیک خودش انتخاب کنه. حتما هشدار می دم.» انگار تنها آلفا های پرخاشگر دنیا من و آرمین بودیم. همه اونایی که تا حالا باهاشو برخورد داشتیم آروم بودن!
صالح گفت:« پس...؟!» و دوباره دستشو جلو آورد. ابروی راستمو بالا دادم ودستشو فشار دادم:« برا این که نشون بدیم واقعا دوستیم بیا یه دست بازی کنیم!»
«برا همین اومده بودیم!»
یکی از پسرها از عقب پاس فرستاد. توپو بالا انداختم و تو دستام گرفتم:« فقط... این پسر مردنیه آدمه... هواشو داشته باشید. یه خورده حسابایی هم باهاش داریم.» و چشمک زدم.
صالح گفت:« باشه!»
رفتیم پیش هادی. پرسیدم:« کجا بازی می کنی؟»
گفت:« دروازه وایمیسم!»
«گوشه زمین وایسا... تو این بازی دروازه نداریم!» توپو با روی پا به سمت بالا شوت کردم.
ناگهان همه پسرا به جنبش در اومدن...به جز هادی! پسری که بلوز سبز پوشیده بود و عضو اون تیم بود پرید و هد زد تا توپ بیاد طرف ما.
این بازی مورد علاقه گرگینه ها بود... نتیجه خاصی نداشت... داوری توش سخت بود فقط جنبش تو زیاد بود.
افراد موقعی که توپ هوایی جابه جا می شه هر کس اجازه داره فقط یه بار به توپ ضربه بزنه و اجازه نده توپ از مرزهای خیالی زمین بره بیرون امتیاز بده!
آرمین جلو پرید و ضربه چکشی مورد علاقه اشو بین زمین و هوا زد.
حرکات نمایشی شون منو کشته! همه داشتن نگا مون می کرد. حتی بقیه مسافرا!
صالح استپ سینه ای زد و شروع کرد روپایی زدنو. هادی که تازه خودشو پیدا کرده بود دوید گوشه زمین. صالح توپو از بین پاهاش رد کرد و شوتید طرفم. دوس نداشتم بازی رو کش بدم. گذاشتم توپ رو زمین بشینه تا بازی تن به تن شه. دیریبل کردم. فاصله بین بچه ها زیاد شد. به یکی از بچه ها گروه پاس دادم. یه دور با توپ چرخید و فرستادش واسه هادی.
یکی از اون گروه بی مقدمه توپو قاپید و مچ پای هادی رم بی نصیب نذاشت.
هادی تلنگری خورد و افتاد زمین. آرمین دوید طرف هادی . صدای نگران زهرا رو می شنیدم. حالا وقتش بود به صالح چشمک زدم.. او که توپ زیر پاش بود به سمت یکی از بچه ها شوت کرد. توپ به کمر اون خورد و کمونه کرد و به سمت هادی رفت. باز خوبه هادی عینک نداشت و گرنه شیشه هاش تو چشمش خورد می شد. شدت ضربه اونقدر زیاد بود که هوار پسری که توپ به کمرش خورده بود بلند شه. دهن هادی هم پر خون شه!
از شدت شادی تو پوستم نمی گنجیدم. خون غلیظ و تیره هادی رو زمین می ریخت.
گفتم:« واو... پسر چی کار کردی!؟»
صالح سمت هادی دوید و فیلم بازی کرد:« وایی ببخشید... از عمد نبود. واقعا عذر می خوام!» هه... هادی داشت گریه می کرد!
آرمین آروم تو گوشم گفت:« خوب شد خودشو خیس نکرد... از ترس!» حتما به جز درد از ترس هم داشت گریه می کرد! هه... ترس از سرعت توپ!
نمی تونستم جلو نیشخندامو بگیرم. زیر بغل هادی رو گرفتم و به سمت خانواده بردمش...
زهرا گفت:« چی شد هادی؟ خوردی زمین این جوری شد؟»
هادی با هق هق گفت:« نه... توپ خورد به صورتم.»
زهرا کنارش نشست و قربون صدقه اش رفت. شوهرش گفت:« لوس نکن بچه رو. حالا مگه چی شده؟»
آنا جیغ زد:« چی شده؟ بابا صورتشو نمی بینی؟»
پوزخند زدم. با آرمین به هادی که صورتشو می شست نگاه می کردیم.
تو ماشین نشستیم.زهره و لیدا هنو نیومدن.
ناصر شاکی پرسید:« چرا این کارو کردید؟»
آرمین پرسید:« چی کار؟»
« آخه مگه هادی با تو چی کار کرده بود؟»
با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:« ما هیچ کاری با اون نکردیم!»
ناصر هم عصبانی بود:« من که می دونم این کارا فقط از شما برمیاد. شما از این نقشه ها می کشید.آخه چرا...؟ باید رنگ خون اینم می دیدید؟»
گفتم:« داری چرند می گی!»
از ماشین پیاده شدم تا بذارم لیدا سوار شه.
وارد شهر شدیم. از این که مطمئن شده بودم آرمان و آرمین باهام قهر نیستن خیلی خوشحال شدم. خم شدم جلو تا با تمرکز بیشتر اطرافو نگا کنم.
قبلا هر دفه میومدیم شمال یا می رفتیم خونه دایی محسنم یا هتل و ویلا می گرفتیم. اما این دفه فرق می کرد. به ویلا ی ناصر نزدیک می شدیم. خیلی خوشحال بودم چون مجبور نبودم بازم آناو آتنا و البته هادی و ناله هاشو تحمل کنم!
از وقتی کامل خیس شده بودم مانتومو در آورده بودم. خیلی راحت نبودم چون فقط یه تاپ صورتی تنم بود و باید خودمو می پوشوندم.
اما این جا خلوت بود... مثل مناطق روستایی بود. هر چقدر از خیابون اصلب دورتر می شدیم کوچه ها خلوت تر می شد.
روی لبه ی صندلی نشستم و گفتم :« مامان نیگا!» و یه ماشین اوراقی که روش خزه بسته بودو نشون دادم.
مامان گفت:« اینجا همه چی سبز می شه!»
از ناصر پرسیدم:« این نزدیکی ها قبرستونم پیدا می شه؟»
سرخ شدم! اما این واسه حرف ناصر نبود... حس کردم دست گرمی روی پوست کمرم حرکت می کنه. حس خاصی بود. تکون خوردمو به عقب نگاه کردم. آرمین بود... نمی دونم چرا ولی هیچی نگفتم. لبخندی تحویلم داد. آرمان دستشو گذاشت رو شکمم و منو کشید عقب.
قبل از این که ناصر برگرده وببینه چرا جوابشو ندادم گفتم:« همینجوری... از قبرستونای اینجا خوشم میاد!»
ناصر فقط گفت:« آها!»
در ماشینو باز کرد و رفت تا از یکی از مغازه ها خرید کنه. مامانم رفت! اونا منو با آرمان و آرمین تنها گذاشتن!
آن دو جلوی مامان و ناصر این جوری بهم دست می زدن و نوازشم می کردن اگه اونا نباشن که....!
آرمان بالاتنه شو چرخوند طرفم و بهم زل زد. لباش ازهم باز بود و دندونای ردیفش معلوم بودن.
با استرس آب دهنمو قورت دادم. آرمین بدنمو چرخوند تا روبه روی آرمان باشم. اونقدر بهم نزدیک شده بود که عضلات قوی و گرمشو پشتم حس کنم. گرمای نفساش موهامو تکون می داد.
دستاشو از روی برآمدگی استخون لگنم بالا کشید و رو کمرم گذاشت.
صدای قلبم فضل رو پر کرده بود و نفس نفس می زدم.
آرمان اومد جلو و دستاشو گذاشت رو شونه هام. آرمین بلندم کرد و روی پاهای آرمان نشوند. تو زندانی از ماهیچه های محکم زندونی شدم.
داغ کرده بودم. بدنم میون بدنشون فشرده می شد.
چشمامو بستم. ل/ذ/ت عجیبی وجودمو پر کرد. دیگه نتونستم سرمو نگه دارم. به شونه آرمان تکبه دادمش. لبام به گردنش می خورد. هر جایی که اونا لمس می کردند آتیش می گرفت.
حس کردم دستاشون داره بالا می ره. ترسیدم ناصر و مامان برگردند و ما رو تو این وضعیت ببینن!
آروم گفتم:« کافیه!...»
اونا هم کم کم ازم دور شدن....
آرمان منو رو صندلی نشوند وبی خیال و بی هیچ هیجانی به بیرون نگاه کرد. آرمین که هنوز دستش روی رونم بود داشت با گوشیش ور می رفت.
فکر نمی کردم به این زودی ولم کنند. به همون راحتی که شروع کردند!
چرا این کارو باهام می کردند؟ یعنی از روی عشق بود؟ یا...؟
چشمامو بستم و اجازه دادم مغزم یه کمی استراحت کنه. چرا من جلوشونو نمی گرفتم؟ این ساده بود... من شکست خورده بودم... دوستشون داشتم... عاشقشون بودم!
اما...اصلا از رفتار های اونا سر در نمی آوردم.
چرا اونا با هم تصمیم می گرهتند که با من حرف نزنند؟ بعد یه دفه این جوری منو...؟!
شاید دو شخصیتی اند... شاید!!
صبرم تموم شد.
پرسیدم:«نمی خوایید بگید چرا با من این جوری می کنید؟»
آرمین پرسید:« چه جوری؟»
با عصبانیت گفتم:« معلومه چتونه؟ چه مرگتونه؟ یه دفه جوری باهام رفتار می کنید که انگار اصلا وجود ندارم... بعد اینجوری منو بغل می کنید...! من نمی تونم این تغییر یه دفه ای شخصیت شما رو تحمل کنم.»
آرمان با تعجب به من نگاه کرد.
آرمین گفت:« باشه...!»
جیغ زدم:« چی باشه؟... این ناگهانی حرف زدناتون. شما یه دفه ای شروع می کنید یه چیزای بی ربط به هم می گید!»
آرمان با آرامش گفت:« چون من و آرمین و همه ی دوستامون خیلی با چیزی که نشون می دیم فرق می کنیم. ما متفاوتیم!»
با خنده گفتم:« خوب این که کلا ضایع اس.... شما با هر پسر دیگه ای که من دیدم فرق می کنید! اون از دعواهاتون... اینم از بازی هاتون... همه چیز!»
آرمین گفت:« خب آرمانم همینو گفت دیگه!»
زیرکانه پرسیدم:« چی باعث شده شما متفاوت بشید؟»
هیچ جوابی نشنیدم.
با عصبانیت دستمو روی صندلی گذاشتم و از میون دو صندلی جلو رد شدم. مانتو چروکمو پوشیدم و از ماشین پریدم بیرون.
رفتم طرف مغازه.
آرمین پرسید:« کجا می ری لیدا؟»
جواب دادم:« به شما هیچ ربطی نداره!»
این آغاز یه جنگ بود. میون من و اون دو تا!
باید همه تلاشمو بکنم تا ته و توی این قضیه رو دربیارم! هه... متفاوت اند!؟
ز حموم اومدم بیرون. یه نفر رو تخت نشسته بود. چون هنوز خودمو درست حسابی با حوله نپوشونده بودم، هول شدموجیغ زدم.
مامان زهره بود.
گفت:« چرا جیغ می زنی دختر؟»
با خنده گفتم:« فک کردم یکی دیگه اس.»
اومد جلو و گفت:« بذار ببینم پات چی شده؟»
گفتم:« هیچی. فقط یه کم کبود شده!»
حوله رو زد کنار و گفت:« یه کم؟ لیدا اندازه یه... اندازه دست من کبوده!»
معصومانه گفتم:« خب خوب می شه!»
مامان نچ نچی کرد و بعد گفت:« زود لباساتو بپوش بیا... می خواییم شام بخوریم!»
داشتم لباسمو می پوشیدم... یه بار دیگه کبودی رو نگاه کردم... بزرگ بود، الان دیگه دلم واسه هادی که دهنش پر خون بود نمی سوخت!
باید پشت اوپن بین آرمان و آرمین می شستم. اخم کردم.
همه ی قدرتمو به کار گرفتم تا بهشون نگا نکنم! کاملا موفق و پیروز روی صندلی نشستم.
داشتم آروم و با تمانینه غذا می خوردم. حتی وقتی که حرف می زدن هم سرمو بالا نمی آوردم.
ناصر پرسید :«چی شده لیدا؟ چرا اینقدر ساکت شدی؟»
خیلی سرد گفتم:« خسته ام. حال و حوصله حرف زدن ندارم»
مامان با خنده گفت:« این بی حالی دوره ایه؟ چن شب پیشم صدا از آرمان و آرمین در نمیومد!»
سرمو تکون دادم و با غذام بازی کردم. بعد از چن دقیقه گفتم:« ممنون!» و بلند شدم تا تو سالن راه برم!
نمی دونستم باید چی کار کنم. به طرف پنجره رفتم. به دریا نگاه کردم. اونقدر نزدیک بود که حس کردم می تونم لمسش کنم.
لبخند زدم و آرزو کردم بتونم اون چیزی که آرمان و آرمین ازم پنهون می کنن، رازشونو پیدا کنم!
رفتم تو اتاقم. درو باز گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم و هندز فری هامو گذاشتم تو گوشم. evanescence. آهنگ lies رو گذاشتم و صداشو زیاد کردم. بالاخره می فهمم چه دروغی بهم گفتن!
و جنگل مه گرفته بودم. اونقدر تاریک بود که حتی دو قدم جلوتر از خودمم نمی دیدم. فقط سایه بود. سایه های درخت های اطراف به ترس و وحشتم اضافه می کرد. از تنهای می ترسیدم. از اینجا می ترسیدم... با بیشترین سرعتم دور شدم از این تاریکی اما هر قدم که جلو می رفتم ظلمت بیشتر می شد!
نفس نفس می زدم اما بازم پیش می رفتم... تا اینکه پام به ریشه ی درختی گیر کرد و زمین خوردم.
از شدت درد نفسم بالا نمی اومد. درمونده خودمو مچاله کردم و اشک ریختم.
صدای نفس های وحشیانه ی حیوانی رو شنیدم. سرمو بالا گرفتم. گرگ بزرگی با خزهای براق نقره ای و چشمایی زرد و درخشان بهم زل زده بود!
خودمو جمع و جور کردم و گریه ام شدت گرفت.
بهم حمله می کنه؟
گرگ پوزه اشو پایین آورد و آروم پارس کرد...
صداش خشن نبود! توش مهربونی و لطافت خاصی حس می شد.
جلو اومد و خزهای براق و گرمشو به پوستم مالید!
احساس گرما کردم. خودمو بهش نزدیکتر کردم تا گرم تر شم!
صدای زوزه ی گرگ دیگری رو شنیدم. نشستم تا اگه اون گرگا بهم حمله کردند یه کم واسه فرار و دفاع از خودم آماده باشم... گرچه این فقط یه واکنش غریزی واسه حفظ جونم بود اما هیچ کاری نمی تونستم جلوی اونا بکنم!
گرگ دیگه دقیقا شبیه این یکی بود اما... خز های دور گردنش خلاف این یکی تیره بود.
شباهت زیادشون منو یاد آرمان و آرمین انداخت!
دوتا شون جلوم وایساده بودن حالت دفاعی گرفته بودند.
چشم های زرد و تابانی بهم نزدیک می شدند.
گرگایی با اندازه های مختلف و رنگایی متفاوت در حالی که وحشیانه بهم زل زده بودند ، جلو می اومدند!
یه گرگ قهوه ای و بزرگ با زوزه و غرشی وحشیانه به سمتم حمله کرد و دنبالش بقیه حمله رو شروع کردند.
جیغ کشیدم!
از خواب پریدم. نور خورشید به صورتم می تابید! همه اونا خواب بود!
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو آروم کنم. این چه خوابی بود که من دیدم؟ معنیش چیه؟
دست و صورتمو شستم. می خواستم از این فکرای مسخره بیام بیرون.
به ساعت نگا کردم. 8 بود. به سمت ساحل رفتم. می خواستم تو آرامش غرق شم! به صدای دریا گوش می دادم و فکر می کردم.
***
رمین:
« حالا چه جوری بهش بگیم آرمان؟ اصلا باور می کنه؟»
بی حوصله گفت:« باید یکی مون جلوش تبدیل شه!»
با خنده گفتم:« من مث دیوونه ها جلوش لخت نمی شم ها!»
« خب با لباس جلوش تبدیل شو!»
« موقع تغییر معکوس چی؟» خندیدم! آرمانم خندید! خیلی ضایع بود.
آرمان گفت:« خب تو سانسور کن!»
هر دوتا مون زده بودیم به بی خیالی!
پرسیدم:« پس تو تبدیل می شی؟»
خندید و گفت:« آخه این کارا به تو بیشتر میاد!»
مثلا عصبانی شدم:« چی گفتی؟»
دستشو جلو صورتش گرفت و صداشو نازک کرد:« نه...نزن آرمین... رحم کن!»
داد زدم:«آدمت می کنم!» هنوز شوخی می کردیم.
آرمان از روی صندلی پرید و به سمت در دویید. دنبال دوییدم.
از روی ایون پرید و رفت طرف ساحل. رو به من کرده بود و عقب عقب می دویید.
دوبار مشت زدم به سینه ام و بهش اشاره کردم، یعنی قسم می خورم آدمت کنم!
دنبالش رفتم.
برگشت و با خنده تند تر دویید.
شونه به شونه اش جلو می رفتم. با نیشخند واسش زیرپا گرفتم.
قبل از این که بیوفته یقه امو چسبید.
با هم روی شن ها قل خوردیم.
با خنده گفت:« مث خودت منم بی تو هیچ جا نمی رم!»
پرسیدم:« پس پایه ای تا روسیه شنا کنیم؟»
گفت:« به یه شرط... واسه ناهار برگردیم!» خوشم اومد... هر دوتامون دیوونه
شده بودیم. بلند می خندیدم که متوجه شدم لیدا بهمون زل زده!
یعنی از اول همه چیو دیده؟ بازم خندیدم. حسابی زده بود به سرم. آرمان بی
توجه به لیدا پرسید:« آدم شدم دیگه...؟»
رویه شو پیش گرفتم. با تاسف گفتم:« آره... حیف شد! از این به بعد باید
ببریمت دکتر... دلم واسه اون دامپزشکه تنگ می شه!»
خندید:« غصه نخور داداشی... خودت که هستی هر وقت مریض شدی خودم می برمت پیشش!»
داد زدم:« نه... تو هنوز همون حیوونی که بودی هستی... الاغ!»
بلند شد و گفت:« با داداش دوقلوم یکی ام!» و تعظیم انگلیسی کرد!
گفتم:« الاغ جنتلمن تا حالا ندیده بودیم!»
«بده داداشت جنتلمنه آبرو تورم می خره؟»
« جنتلمن خالی به درد نمی خوره... اِرلم باید باشی! مث من!»
با خنده گفت:«س/... بزن خوشمزه تر شه!»
دوباره دوییدم دنبالش!
تا بعد از ظهر که خاله لیدا اومد ، همش به هم تیکه می انداختیم و می خندیدیم!
حدود ساعت 6 بود که اونا اومدن.
دور هم نشته بودیم که آنا پیشنهاد داد:« لیدا ... میای لب ساحل بازی
کنیم؟» با هم رفتند. خب! خوش بگذره!
به آرمان گفتم:« بیا بریم یه کم بدوییم!»
بلند شد. با هم از خونه رفتیم بیرون.
پرسیدم:« گرگی بریم؟»
« حال و حوصله ندارم... آرمین... بدجور حالم گرفته!»
« بهش فک نکن داداشی... یه کاریش می کنیم.»
دستشو تو جیبش کرد و قدم زنان پیش رفتیم.
حال گرفته اش به منم سرایت کرد. رفتیم یکی از ساحل های عمومی.
آرمان نشست کنارش نشستم.
پوزخند زدم:« چرا تیریپ عاشقارو برداشتی؟»
شیطون نگام کرد:« نه که تو مث بچه آدم نشستی!؟»
خندیدم. فکر نمی کردم لیدا همچین کاری باهامون کنه! وضعیتو از چیزی که
هست سخت تر می کرد.
لبخند غمزده ای زدم و به دریا چشم دوختم!
آرمان گفت:« فردا می بریمش جنگل. اونجا بهش همه چیزو می گیم!»
« اصلا باهامون میاد؟»
« باید بیاد!»
« آرمان نمی شه همه چیزو با زور درست کرد که... باید باهاش حرف بزنیم.»
«کی؟ امشب؟»
«آره...!»
آرمان بلند شد و گفت:« خسته شدم آرمین... تو این چند روز خیلی حساس شدم.
کوچیک ترین چیزی باعث می شه منفجر شم!»
« پاشو بریم خونه... انگار حالت خیلی بده!»
با همون حالت خسته و شل و ول وارد خونه شدیم.
چرا هر دقیقه به تعداد ماشین های تو حیاط اضافه می شه؟
حالا به جز لندکروز ناصر و 405 آقای کاشف زاده- بابای هادی!- یه L90
سفیدم تو حیاط پارک بود.
پرسیدم:« ماشینا بچه می کنن؟ دیگه کی اومده؟»
آرمان جواب داد:« نمی دونم... نریم تو خونه حوصله ندارم!»
شاکی پرسیدم:« تو دقیقا حوصله چی داری؟»
با عصبانیت لبشو گاز گرفت:« دعوا...!»
«اِه... جلو مهمونا زشته!»
رو شن دراز کشیدم.
پرسید« از کی تا حالا اینقدر ملاحضه کار شدی؟ پسر خوبی دیگه؟»
هیچی نگفتم!
5 دقیقه تو سکوت نشسته بودیم که آرامشمون به هم خورد.
ناصر از بالا سرمون گفت:« شما دوتا چتونه؟»
جواب دادم:« هیچی!»
« چرا نمیاید تو خونه؟»
آرمان گفت:« حوصله نداریم.»
ناصر اومد بین ما نشست:« خـــب بچه ها... من فکر کردم... اگه شما دوتا سر
لیدا با هم می تونید کنار بیاید... حتما مشکلی وجود نداره دیگه!»
آرمان گفت:« من هیچ مشکلی نمی بینم... آرمین داداشمه نه رقیبم!»
ابراز رضایت کردم:« آره... مشکلی نیس!»
ناصر با استرس پرسید:« فقط... کی؟»
آرمان:« هنوز نمی دونیم!»
ناصر نفس عمیقی کشید:« خـــب.... پاشید حاضر شید... با این بچه ها برید بیرون.»
آروم ازمون دور شد.
پرسیدم:« کجا باید بریم؟»
گفت:« قبرستون!» ابرو بالا انداختم.
آرمان با خنده گفت:« مشکل اول حل شد!»
وارد خونه شدیم.
خانم قد کوتاه و تپلی که پوست سفیدی داشت و بچه بغلش بود با شوهرش که
خیلی شبیه خاله زهراشون بود تو خونه بودند.
سلام کردیم.
معرفی شدند. دایی محسن و زنداییِ لیدا! اون بچه هم راستین بود. پسرشون.
به هادی نگاه کردم. یه سر دیگه با سرش تو لپ تاب بود. پسره شبیه مامانش
بود. آروم سرشو آورد بالا و گفت:« سلام... من ... رامین ام!»
لبخند زدم و سرمو تکون دادم.
به سمت اتاق رفتیم تا لباس عوض کنیم.
قبل از این که وارد اتاق شیم یه دختر کوچولو با موهای بلند فرفری روشن از
اتاق لیدا اومد بیرون.
دخترک درحالی که می خندید رفت تو اتاق ما.
لیدا پشت سرش رفت تو اتاق و گفت:« رمینا... بیا اینجا!»
آرمان رفت طرف اتاق و بهم گفت:« آرمین تو بچه رو بگیر من به لیدا میگم!»
خـــب! نقشه های یه دفه ای و بی برنامه ریزی معمولا می گیره!
لیدا داشت دنبال رمینا می دویید.
قبل از این که بچه از اتاق بره بیرون بغلش کردم و گفتم:« سلام... خانم کوچولو!»
دخترک گفت:« سلام... آقا گندهه!»
خنده ام گرفت:« اسمت چیه؟»
« رمینا...!»
ادامه دارد...
وحشیانه نفس نفس می زنم. تو غالب گرگی خیلی راحت بودم!
آموزش بچه ها تو این هفته با من بود. داشتیم از سهر دور می شدیم. حسین ، پوریا ، سامان و علیرضل با من بودند.
قرار بود الیاس و آرمان منطقه رو زیر نظر بگیرند و از بچه هایی که ممکنه تبدیل شن حفاظت کنند.
می خواستم مهارت پوریا رو محک بزنم. تو تاریکی اطراف جاده های قدیمی ناپدید شدم!
حسین که قبلا این حقه رو ازم خورده بود سرگروه نشد.
پوریا جلوتر از همه می دوید. از دور تعقیبش می کردم وقتی حس کردم که پوریا یه کم خسته شده... خودمو واسه جهش آماده کردم. ماهیچه های پام مث فنر جمع شدند و با غرش وحشیانه ای بدن سنگینمو روش انداختم. با پنجه های بزرگم کتف پوریا رو گرفتم و اجازه دادم دندون های تیزم خزهای کرم رنگ گردنشو لمس کنه. بهش آسیبی نزدم.
برای دفاع از خودش تغییر جهت داد. سنگینی بدنمو سمت مخالف با حرکتش دادم و به پهلوهاش فشار وارد کردم..
عقب پریدم و روی 4 پام وایسادم و سرمو بالا گرفتم به پوریا که شکست خورده و خاکی جلو پام پخش شده بود نگا می کردم. با جدیت گفتم:« همیشه باید حواست به پشت سرتم باشه. الان من خیلی راحت می تونستم بکشمت...»
درمونده گفت:«من هیچ وقت یه گرگینه ی درست حسابی نمی شم!»
« اگه همینجا بشینی و عذا بگیری... معلومه که نمی شی! کارت که خوبه... فقط یه کم باید حواستو جمع کنی!»
بعد از این که پوریا خودشو جمع و جور کرد گفتم:« 13 کیلومتر دیگه مونده... راه بیوفتید!»
حسین خودشو آماده کرد.
پوریا نالید:« من خسته شدم... 22 تا دوییدم!»
سامان و علی هم از خداخواسته گفتند:« آخه ما فردا باید بریم مدرسه ها...!»
با عصبانیت گفتم:« 13 تا دیگه مونده. امشب نرید فردا شب 26 تا به کل اضافه می شه!»
علی نالید:« حتی آرمانم از تو دلسوز تر و مهربون تره!»
حسین با خنده گفت:« آرمان؟... اگه جرأت می کردی همچین چیزی بگی بهش... همین امشب 26 تا رو شاخش بود! اگه نمی دوییدید یکی یکی تونو خط خطی می کرد.» و پنجه هاشو رو زمین کشید.
گفتم:« پشت سرتون می دوم. اگه بهتون برسم می دونم باهاتون چی کار کنم!»
سامان رو با پوزه ام هل دادم.
سامان گفت:« آرمین... تو مهربونی... ما رو تنبیه نمی کنی... نه؟»
غریدم:« می تونی امتحان کنی...!»
حسین هم گفت:« اگه آرمین قاطی کنه از آرمانم وحشی تر می شه!»
دوباره دویدنو شروع کردیم.
نزدیک ماشین داشتیم لباس می پوشیدیم که علی ازم پرسید:« آرمین؟یعنی ممکنه منم یه نشون پیدا کنم؟» لحنش غمزده و ناراحت بود.
جواب دادم:« آره. حتما یکی رو پیدا می کنی! چون... بالا خره باید... تولید مثل کنی و بچه ای که از نشونت باشه فقط می تونه گرگینه باشه! گله ی بهد از ما هم باید به وجود بیاد دیگه!
حسین به سمت خونه می روند. ساعت 1 بود. همه جا تاریک بود. حتی کوچه ها! وارد حیاط شدم. چراغ سالن روشن بود.
در ورودی رو باز کردم. آرمان و ناصر روی کاناپه نشسته بودند. منتظر من بودند!
باید موضوع لیدا رو به ناصر می گفتیم. اون حتما می تونست کمکمون کنه.
رو کاناپه نشستم. هنوز جا به جا نشده بودم که ناصر پرسید:« راست می گه؟»
پرسیدم:« چی رو؟»
با تعجب آمیخته به عصبانیت گفت:« شما دوتاتون لیدا رو نشون کردید؟»
آرمان گفت:« فقط از نظر ذهنی!»
ادامه دادم:« آره... هر دوتامون! ذهنی!»
ناصر درمونده گفت:«اما این غیر منطقی، درست نیست!»
پرسیدم:« آلفا بودن هر دوتای ما منطقی؟»
جواب داد:« تا حدی... چون شما دوقلواید. می تونید افکار مشترکتونو از بقیه ی گروه پنهون کنید و با هم گروهو مدیریت کنید!»
آرمان پرسید:« خب وقتی دوتامون آلفاایم! می تونیم با هم کنار بیایم. چرا نشون مشترک نداشته باشیم؟»
ناصر-:« چون این تا حالا اتفاق نیوفتاده!»
پرسیدم:« قبلا اتفاق افتاده بود تو یه گروه دوتا آلفا باشه؟»
ناصر با عصبانیت پرسید:« چرا تو به این موضوع گیر دادی؟»
«چون همه چی به این موضوع مربوطه... ما دوقلو ایم، هر دوتامون آلفاایم. مثل همیم! انگار یه روح تو دو تا بدنیم . ما همه جا باهمیم. چرا وقتی همخون هم هستیم نباید نشون مشترک داشته باشیم؟
ناصر چیزی نداشت که بگه. مقابل استدلال ما کم آورده بود.
فقط گفت:« شما نباید هیچ کاری کنید! اگه بفهمم نشونه گذاری رو شروع کردید...!»
داشت تهدید می کرد؟ پوزخندی زدم!
آرمان با یه لبخند تلخ گفت:« من هیچ قولی نمی دم!»
گفتم:« آرمان حرف منم زد!»
ناصر با نگاه تندی گفت:« من برای این می گم که نمی خوام گروه شما از هم بپاشه!»
گفتم:« ما می دونیم چی کار کنیم! دخالت نکن ناصر!»
یه دفه صدای زهره رو شنیدیم:« چی شده؟ ... باز دعواتون شده؟»
ناصر گفت:« نه... نه!»
« صداتون که بالا می اومد!»
آرمان پرسید:« واقعا؟»
«آره... یه صداهای خفه ای می شنیدم... فکر کردم دعواتون شده! برا همین اومدم پایین.»
گفتم:« داشتیم تصمیم می گرفتیم بریم کدوم ویلا... من... خسته ام می رم بخوابم... شب بخیر!»
آرمانم یه شب بخیر گفت و دنبالم اومد بالا!
به آرمان گفتم:« واسم مهم نیس که ناصر چی زر می زنه. من کار خودمو می کنم!»
آرمان گفت:« می دونی... ناصر نمی فهمه چی داره می گه!... پایین داشت دیوونه ام می کرد. چیزی نمونده بود که...»
جمله اشو تموم نکرد. مشتشو گره کرد و پوست انگشت شستشو گزید.
نفسمو خیلی محکم بیرون دادم .
آرمان گفت:« من مصمم ام!»
با لبخند تلخی تأییدش کردم!
«لیدا بیا دیگه!»
کنار جاده نزدیک یه رودخونه وایسادیم. وسط های راهیم. می شه جنگل هارم از همین جا دید.
آتنا بود که یه سره صدام می کرد، یه کلاه لبه دار بزرگ سرش بود و درحالی که شلوارشو تا زانو بالا داده بود تو آب راه می رفت وبه آنا که از دور نگاش می کرد می خندید.
همون طور که کفشامو در می آوردم گفتم:« الان میام!»
هادی از کنارم رد شد، هنوز نزدیک رودخونه نشده بود که داد زد:«آااای!»
سرمو بالا آوردم. هادی رو زمین نشسته بود.
فهمیدم چی شده! هادی با باسن خورد زمین. لبخند شادی زدم.
صدای خنده های ریز آرمین و پوزخند آرمانو شنیدم! بهشون نگاه کردم.
هر دو رکابی مشکی و شلوار ورزشی پوشیده بودند. آرمین به ماشین تکیه داده بود وآرمان توی ماشین که درهاش باز گذاشته شده بود نشسته بود.
بلند شدم تا به آتنا و هادی ملحق شم.
هنوز یه قدمم بر نداشته بودم که زیر پام خالی شد. جیغ زدم. قبل از این که تو هوا شناور شم یکی کمرمو قاپید. ناصر گفت:« مواظب باش لیدا!» و منو رو زمین گذاشت و پایین فرستاد.
چرا رفتارش تو این چند روز اینقدر با من سرد شده؟
همین طور که تلوتلو می خوردم نگاه غمزده ای به ناصر انداختم. اما اون حتی به نیمه نگاه هم بهم نکرد!
پامو تو آب فرو کردم و آروم به آتنا نزدیک شدم. قبل از این که بهش برسم دستشو تو آب کرد و بهم پاشید! سرتا پامو خیس کرد. درحالی که می خندیدم شروع کردم به آب بازی با آتنا... بعد از 5 دقیقه هر دوتامون خیس بودیم.
به هادی نگاه کردم بهش آب پاشیدم. تعجب کرده بود. شیشه ی خیس عینکشو پاک کرد.
آتنا هم خندید و آروم هادی رو هل داد. باورم نمی شه یعنی هادی اینقدر شل و ول ؟
برا این که نیفته منو گرفت... اما اون 4 تا استخونش سنگینی کرد و دوتامونو کف رودخونه پخش کرد!
رون پای راستم به یکی از سنگ ها خورد. خیلی بد درد گرفت. اشک تو چشمام جمع شد.
هادی که از کنارم پا می شد، پرسید:« حالت خوبه لیدا؟»
صدام از شدت درد می لرزید اما جواب دادم :« آره... خوبم!»
سعی کردم بلند شم اما دردی که تو پام پیچید مانع شد.
آتنا دوید و با صدای بلند پرسید:« کمک می خوایی؟»
نالیدم:« آره... لطفا؟»
زهره که نگرانم بود از بالا پرسید:« لیدا چی شده؟»
آتنا به جام جواب داد:«خورده زمین نمی تونه پاشه!»
زورکی نشستم. اشکام بی اختیار فرار کردند.
مامان ناصرو صدا زد ولی اون جواب نداد. نبود!
به آتنا گفتم:« می شه کمکم کنی؟»
« لیدا من که نمی تونم بلندت کنم... هادی... بیا دیگه!»
هادی اومد جلو:« بله؟»
« به لیدا کمک کن. نمی تونه پاشه!»
هادی با تعجب پرسید:« یعنی چی کار کنم؟»
از گوشه چشمم دیدم آرمین تکیه اشو از ماشین برداشت و به طرفمون برگشت... شاید می خواد بیاد کمک!
گفتم:« هیچی!» و به زور از جام بلند شدم!
پوست کلفت بازی در آوردم و بی توجه به درد پام رفتم طرف ساحل... دوس نداشتم از آرمین یا آرمان کمک بگیرم! چند روزی بود اونا هم مثل ناصر سرد شده بودند... 3 روز بود صداشونو نشنیده بودم. باهام حرف نمی زدند. فکر کنم از چیزی ناراحت بودند یا باهام قهر بودند.
خودمو کشیدم کنار ماشین. همه تلاشم رو این بود که جلوشون نلنگم! از کنار آرمین رد شدم.اشک هامو پاک کردم و در ماشینو باز کردم.
بی حال روی صندلی عقب دراز کشیدم.
صدای زهره رو شنیدم:« لیدا... بیا لباساتو عوض کن... سرما می خوری!»
لرزون جواب دادم:« حال ندارم!»
«لیدا... کجات درد می کنه؟»
آرمان هم برگشته بود وبهم نگاه می کرد.
جواب دادم:« پام!»
« کدوم پات؟ بذار ببینم چی شده؟»
نفسم گرفت. جواب دادم:« بعدا نشون می دم!»
خاله زهرا مامانو صدا کرد. مامان رفت.
دوباره سکوت بین ما!
چشمامو بستم. صدای پای یه نفر که آروم اما سنگین می دوید رو شنیدم. آنا گفت:« لیدا... بیا ببین. یه سگ گنده اون طرف رودخونه اس!»
بعد چند لحظه جیغ زد:« نه... دوتا اند!»
بالا خره بعد از 3 روز صدای آرمانو شنیدم! چقدر دلم واسه صدای دورگه و خشنشون تنگ شده بود.
« اونا رو می گی؟»
آنا با تعجب جواب آرمان رو داد:« آره!»
به آرمان نگاه کردم. اخم عمیقی ابروهاشو به هم نزدیک کرده بود. پره های بینیش می لرزید و چشماشو بسته بود.
خیلی آروم آرمین رو صدا کرد:« آرمین... بیا پیش لیدا بمون تا من برم یه سرو گوشی آب بدم!»
آرمین جای آرمانو گرفت و گفت:« لیدا... خواهش می کنم همونجوری بخواب!»
نگران شدم:« چی شده؟»
« هیچی!» صداش خشن تر از همیشه بود. دلم می خواست گریه کنم. آرمین بعد از این همه مدت باهام صحبت کرده... اونم با این لحن! بغضمو قورت دادم.
بلند شدم و از ماشین بیرون رفتم. نمی تونستم تند برم چون پام هنوز درد می کرد.
چند قدمی بیشتر نرفته بودم که کمرمو گرفت:« لیدا برو تو ماشین. موضوع جدیه!»
گفتم:« ولی خودت گفتی هیچی نیس!»
منو رو صندلی نشوند و گفت:« لیدا. نمی تونم توضیح بدم... فقط یه... خطر وجود داره!»
با حرص خندیدم:« چرا مث بازیگرای فیلم اکشن ها حرف می زنی؟»
خشن تر گفت:« من شوخی نمی کنم لیدا!»
دستشو کنار زدم وگفتم:« چته؟... بهم دست نزن...! می خوام برم!»
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. با مهربونی گفت:«خواهش می کنم لیدا! قول میدم رسیدیم ویلا همه چی رو بگم. قسم می خورم!» چشماش مهربون تر از لحنش بود.
مقاومتمو از دست دادم. به خاطر سست عنصر بودنم خودمو سرزنش می کردم. لبخند زدم.
آرمین به بالا سرش نگاه کرد. ناصر که پشتش وایساده بود پرسید:« داری چی کار می کنی آرمین؟»
جواب داد:«بچه های اینجا واکنش نشون دادند. آرمان رفت ببینه چه خبره. منم دارم سعی می کنم از لیدا محافظت کنم.»
ناصر:« مواظب باش مشکلی پیش نیاد. به آرمانم بگو زیاد وقت نداریم!»
معنی حرفاشون چی بود؟ آرمین الان چه جوری به آرمان بگه. دیدم آرمان رفت طرف جنگل... مگه موبایل تو جنگلم آنتن میده؟ واکنش بچه ها یعنی چی؟ برا چی فقط از من محافظت کنه؟
همه این سوالا تو ذهنم رژه می رفت اما چون آرمین گفته بود همه چیزو می گه منم هیچ سوالی نپرسیدم. فقط بهش نگاه کردم.
اطرافشو نگاه کرد انگار بخواد چیزی رو چک کنه. بعد گفت:« لیدا فقط سرو صدا نکن. نمی خوام الان توجهی رو جلب کنی!»
با اخم پرسیدم:« توجه جلب کنم؟»
«لیدا یعنی تو تا حالا متوجه نشدی وقتی وارد یه جمع می شی تو مرکز توجهات قرار می گیری؟»
تعجب کردم:« من؟» چه عجیب!
با لبخند گفت:« آره!» لبخندشو بی جواب نذاشتم.
طاقت نیاوردم وپرسیدم:« آرمین؟»
« بله؟»
«شما چرا این چند روز باهام حرف نمی زدید؟»
جوابمو نداد. فقط گفت:« برو اون ته بشین!»
به سمت در مقابل رفتم تا واسش جا باز کنم. به جای این که کنارم بشینه، دراز کشید و سرشو روی زانوی چپم گذاشت. شوکه شدم! چرا؟ این کارو کرد؟ الان؟
چشماشو بست و گفت:« نمی دونی این 3 روز چند روز چقد سخت گذشت! داشتم می مردم. واقعا دلم می خواست باهات حرف بزنم و صداتو بشنوم.»
چی می شنیدم؟ راست می گفت یا شوخی می کرد؟ پس فقط من نبودم که آمار در دست داشتم!
شاید از حرف زدن با آرمان خسته شده بود. گرچه مطمئنم کسی از همنشینی با اونا خسته نمی شه.
دوباره پرسیدم:« پس... چرا؟»
« یه مشکلی وجود داشت... من که گفتم... همه چیزو می گیم!»
باخنده گفتم:« فکر نمی کردم اینم جز همه چیز باشه!»
چشمای تیله ایشو بهم دوخت. با لبخند جمع و جوری گفت:« همه چیز یعنی همه چیز!»
با هم خندیدیم.
شلوارمو پوشیدم. خم شدم و رکابیمو تو چنگم گرفتم و به سمت ماشین ها رفتم.
از پشت ماشین دور زدم. دیدم لیدا و آرمین دارن با خیال راحت می خندند. خیال منم راحت شد. چند تا ضربه به پنجره زدم.
لیدا بهم نگا کرد اشاره کردم بیان بیرون.
آرمین پرید جلوم و پرسید:« ردیفه؟»
خندیدم:« هم ژن!» یعنی هر دو تا گروه ( گروه ما و بچه های اینجا) مثل هم بودیم. قوانین یکسان و اجدادی دوست!
لیدا آروم اومد بیرون. یه کم ناجور راه می رفت ولی نه خیلی.
ابرومو بالا انداختم:« چی شده؟»
لیدا جواب داد:« خوردم زمین مگه ندیدی؟»
« چرا... ولی وقتی اومدی تو ماشین اینجوری راه نمی رفتی!»
« خب الان پام بیشتر از اون موقع درد می کنه!»
هادی... دهنتو...س/...!
پرسیدم:« الان خیلی درد داری؟»
« نه... نگا...» و آروم رفت پیش زهره نشست و بهش چسبید.
آرمین مشتی به بازوم زد و گفت:« د... بپوش اونو دیگه!... چشاشون در اومد!»
خندیدم:« تیریپ lady killer دیگه!» رکابی رو پوشیدم و به سمت زهره و خواهرش رفتیم.
رو زیرانداز نشستیم و آرمین دوباره شروع کرد!:«هادی... داری چی کار می کنی سرت این جوری تو لپ تابه؟»
هادی گیج گفت:«بله؟»
آرمین ادامه داد:« نکنه داری google رو Hک می کنی؟»
خندیدم و گفتم:« حواسشو پرت نکن آرمین!»
هادی که انگار اصلا شوخی هامونو نشنیده گفت:« نه... دارم یه سری مقاله فیزیک دانلود می کنم!»
آرمین گفت:« آفرین...آفرین... همیشه درس بخون! طرف سابت های بدم نرو...!»
تو گوش آرمین گفتم:« من نزنم اینو لِه و پِه نکنم آرمان نیستم!»
زمزمه کرد:« آره... دیدی بیشرف چه جوری لیدا رو با خودش انداخت زمین!»
هر دوتا مون به لیدا نگاه کردیم. کنار زهره نشسته بود و با خاله و مامانش حرف می زد.
همون موقع بود که آرزو کردم همیشه واسه ناصر و زهره کار پیش بیاد و ما با لیدا تنها باشیم!
حوصله ام سر رفته بود.هیچ کاری به جز سربه سر هادی گذاشتن هم نمی شد کرد. اما الان حتی اونم باعث شادی نمی شد!
همچین تو مقاله های فیزیکش غرق شده بود که ترسیدم خفه شه!
بلند شدم و رفتم طرف توپ والیبالی که تا چند دقیقه پیش اون دو تا دختر لوس باهاش مشغول بودند.
همون طور که روپایی می زدم صدا کردم:« آرمین....!»
توپ و بالاتر انداختم و سرشو نشونه گرفتم.
حتی فکرشم نمی کردم جا خالی بده. توپ ازش رد شد و یه راس خورد پس گردن هادی! آرمین هم فقط خندید.
نمی تونستم لبخندمو جمع و جور کنم. زهرا( مامان هادی!) عینک بچه اشو برداشت.
پرسیدم:« هادی هستی یه دست بزنیم؟»
به! لپ تابشو گذاشت کنار ولی گفت:«هوا خیلی گرمه! نمی شه... بعدشم سه نفری؟»
آرمین گفت:« لوس نکن خودتو... تیریپ برزیلی بردار. اون پیرهن مردونه اتو در آر!»
زهرا هم گفت:«هادی برو یه کم بازی کن دیگه... خسته نمی شی تو مسافرت و خونه یه کار می کنی؟»
به آرمین که میومد طرفم گفتم:« قراره بازی کنیم!»
شرورانه گفت:« یه کم خشونت قاطی اش باشه بد نمی شه!»
چشمک زدم:« در حد انسانی!»
هادی اومد کنارمون. آرمین همین اول گفت:« فقط ما یه کم خشن بازی می کنیم!»
هادی پرسید:« سه تایی بازی می کنیم ؟ نکنه اونا هم هستن!»
اونا؟ برگشتیم. یه سری از بچه های گرگی اینجا با آلفاشون... چه استقبالی ازمون شد!
من و آرمین هر دومون نشون آلفا بودنمونو نشونشون دادیم!
***
سرمو بالا دادم و با حرکات صورتم پرسیدم:« چی می خواهید؟»
آلفاشون اومد جلو و دستشو جلو کشید:« من صالح ام!»
جواب دادم:« آرمان!»
آرمین هم با یه کلمه خودشو معرفی کرد:« آرمین!»
جنبش محسوسی بین 4 تا پسر پشت سر صالح دیده می شد. مردمک چشم پسرا طرف لیدا بود! برا همینه می گن دختری که نشونه گذاری ذهنی شده نباید جلو چشم بقیه گرگینه ها باشه... خب می کشتشون طرف خودش دیگه!
دستمو گذاشتم رو سینه صالح و گفتم:«جمعشون کن!»
منظورمو گرفت و گفت:« اون که نشون کسی نیس!»
آرمین اومد جلو:« هنوز نشونه گذاری بدنی نشده!»
صالح گفت:« پس اونا آزادی عمل دارن!»
یه کم خشونت خرج کردم:«نه!»
صالح اخم کرد:« چرا؟»
« چون از نظر ذهنی نشونه گذاری شده!»
« ولی روی بدنش نشونی نیس و خونش پاکه پس...»
چشمای آرمین درشت شده بود. عصبی گفت:« داداش ما واسه جنگ اینجا نیستیم. مجبورمون نکن که...»
صالح با لبخند آرومی گفت:« من به این موضوع اعتقاد دارم که هر کس نشونشو باید از جایی نزدیک خودش انتخاب کنه. حتما هشدار می دم.» انگار تنها آلفا های پرخاشگر دنیا من و آرمین بودیم. همه اونایی که تا حالا باهاشو برخورد داشتیم آروم بودن!
صالح گفت:« پس...؟!» و دوباره دستشو جلو آورد. ابروی راستمو بالا دادم ودستشو فشار دادم:« برا این که نشون بدیم واقعا دوستیم بیا یه دست بازی کنیم!»
«برا همین اومده بودیم!»
یکی از پسرها از عقب پاس فرستاد. توپو بالا انداختم و تو دستام گرفتم:« فقط... این پسر مردنیه آدمه... هواشو داشته باشید. یه خورده حسابایی هم باهاش داریم.» و چشمک زدم.
صالح گفت:« باشه!»
رفتیم پیش هادی. پرسیدم:« کجا بازی می کنی؟»
گفت:« دروازه وایمیسم!»
«گوشه زمین وایسا... تو این بازی دروازه نداریم!» توپو با روی پا به سمت بالا شوت کردم.
ناگهان همه پسرا به جنبش در اومدن...به جز هادی! پسری که بلوز سبز پوشیده بود و عضو اون تیم بود پرید و هد زد تا توپ بیاد طرف ما.
این بازی مورد علاقه گرگینه ها بود... نتیجه خاصی نداشت... داوری توش سخت بود فقط جنبش تو زیاد بود.
افراد موقعی که توپ هوایی جابه جا می شه هر کس اجازه داره فقط یه بار به توپ ضربه بزنه و اجازه نده توپ از مرزهای خیالی زمین بره بیرون امتیاز بده!
آرمین جلو پرید و ضربه چکشی مورد علاقه اشو بین زمین و هوا زد.
حرکات نمایشی شون منو کشته! همه داشتن نگا مون می کرد. حتی بقیه مسافرا!
صالح استپ سینه ای زد و شروع کرد روپایی زدنو. هادی که تازه خودشو پیدا کرده بود دوید گوشه زمین. صالح توپو از بین پاهاش رد کرد و شوتید طرفم. دوس نداشتم بازی رو کش بدم. گذاشتم توپ رو زمین بشینه تا بازی تن به تن شه. دیریبل کردم. فاصله بین بچه ها زیاد شد. به یکی از بچه ها گروه پاس دادم. یه دور با توپ چرخید و فرستادش واسه هادی.
یکی از اون گروه بی مقدمه توپو قاپید و مچ پای هادی رم بی نصیب نذاشت.
هادی تلنگری خورد و افتاد زمین. آرمین دوید طرف هادی . صدای نگران زهرا رو می شنیدم. حالا وقتش بود به صالح چشمک زدم.. او که توپ زیر پاش بود به سمت یکی از بچه ها شوت کرد. توپ به کمر اون خورد و کمونه کرد و به سمت هادی رفت. باز خوبه هادی عینک نداشت و گرنه شیشه هاش تو چشمش خورد می شد. شدت ضربه اونقدر زیاد بود که هوار پسری که توپ به کمرش خورده بود بلند شه. دهن هادی هم پر خون شه!
از شدت شادی تو پوستم نمی گنجیدم. خون غلیظ و تیره هادی رو زمین می ریخت.
گفتم:« واو... پسر چی کار کردی!؟»
صالح سمت هادی دوید و فیلم بازی کرد:« وایی ببخشید... از عمد نبود. واقعا عذر می خوام!» هه... هادی داشت گریه می کرد!
آرمین آروم تو گوشم گفت:« خوب شد خودشو خیس نکرد... از ترس!» حتما به جز درد از ترس هم داشت گریه می کرد! هه... ترس از سرعت توپ!
نمی تونستم جلو نیشخندامو بگیرم. زیر بغل هادی رو گرفتم و به سمت خانواده بردمش...
زهرا گفت:« چی شد هادی؟ خوردی زمین این جوری شد؟»
هادی با هق هق گفت:« نه... توپ خورد به صورتم.»
زهرا کنارش نشست و قربون صدقه اش رفت. شوهرش گفت:« لوس نکن بچه رو. حالا مگه چی شده؟»
آنا جیغ زد:« چی شده؟ بابا صورتشو نمی بینی؟»
پوزخند زدم. با آرمین به هادی که صورتشو می شست نگاه می کردیم.
تو ماشین نشستیم.زهره و لیدا هنو نیومدن.
ناصر شاکی پرسید:« چرا این کارو کردید؟»
آرمین پرسید:« چی کار؟»
« آخه مگه هادی با تو چی کار کرده بود؟»
با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:« ما هیچ کاری با اون نکردیم!»
ناصر هم عصبانی بود:« من که می دونم این کارا فقط از شما برمیاد. شما از این نقشه ها می کشید.آخه چرا...؟ باید رنگ خون اینم می دیدید؟»
گفتم:« داری چرند می گی!»
از ماشین پیاده شدم تا بذارم لیدا سوار شه.
وارد شهر شدیم. از این که مطمئن شده بودم آرمان و آرمین باهام قهر نیستن خیلی خوشحال شدم. خم شدم جلو تا با تمرکز بیشتر اطرافو نگا کنم.
قبلا هر دفه میومدیم شمال یا می رفتیم خونه دایی محسنم یا هتل و ویلا می گرفتیم. اما این دفه فرق می کرد. به ویلا ی ناصر نزدیک می شدیم. خیلی خوشحال بودم چون مجبور نبودم بازم آناو آتنا و البته هادی و ناله هاشو تحمل کنم!
از وقتی کامل خیس شده بودم مانتومو در آورده بودم. خیلی راحت نبودم چون فقط یه تاپ صورتی تنم بود و باید خودمو می پوشوندم.
اما این جا خلوت بود... مثل مناطق روستایی بود. هر چقدر از خیابون اصلب دورتر می شدیم کوچه ها خلوت تر می شد.
روی لبه ی صندلی نشستم و گفتم :« مامان نیگا!» و یه ماشین اوراقی که روش خزه بسته بودو نشون دادم.
مامان گفت:« اینجا همه چی سبز می شه!»
از ناصر پرسیدم:« این نزدیکی ها قبرستونم پیدا می شه؟»
سرخ شدم! اما این واسه حرف ناصر نبود... حس کردم دست گرمی روی پوست کمرم حرکت می کنه. حس خاصی بود. تکون خوردمو به عقب نگاه کردم. آرمین بود... نمی دونم چرا ولی هیچی نگفتم. لبخندی تحویلم داد. آرمان دستشو گذاشت رو شکمم و منو کشید عقب.
قبل از این که ناصر برگرده وببینه چرا جوابشو ندادم گفتم:« همینجوری... از قبرستونای اینجا خوشم میاد!»
ناصر فقط گفت:« آها!»
در ماشینو باز کرد و رفت تا از یکی از مغازه ها خرید کنه. مامانم رفت! اونا منو با آرمان و آرمین تنها گذاشتن!
آن دو جلوی مامان و ناصر این جوری بهم دست می زدن و نوازشم می کردن اگه اونا نباشن که....!
آرمان بالاتنه شو چرخوند طرفم و بهم زل زد. لباش ازهم باز بود و دندونای ردیفش معلوم بودن.
با استرس آب دهنمو قورت دادم. آرمین بدنمو چرخوند تا روبه روی آرمان باشم. اونقدر بهم نزدیک شده بود که عضلات قوی و گرمشو پشتم حس کنم. گرمای نفساش موهامو تکون می داد.
دستاشو از روی برآمدگی استخون لگنم بالا کشید و رو کمرم گذاشت.
صدای قلبم فضل رو پر کرده بود و نفس نفس می زدم.
آرمان اومد جلو و دستاشو گذاشت رو شونه هام. آرمین بلندم کرد و روی پاهای آرمان نشوند. تو زندانی از ماهیچه های محکم زندونی شدم.
داغ کرده بودم. بدنم میون بدنشون فشرده می شد.
چشمامو بستم. ل/ذ/ت عجیبی وجودمو پر کرد. دیگه نتونستم سرمو نگه دارم. به شونه آرمان تکبه دادمش. لبام به گردنش می خورد. هر جایی که اونا لمس می کردند آتیش می گرفت.
حس کردم دستاشون داره بالا می ره. ترسیدم ناصر و مامان برگردند و ما رو تو این وضعیت ببینن!
آروم گفتم:« کافیه!...»
اونا هم کم کم ازم دور شدن....
آرمان منو رو صندلی نشوند وبی خیال و بی هیچ هیجانی به بیرون نگاه کرد. آرمین که هنوز دستش روی رونم بود داشت با گوشیش ور می رفت.
فکر نمی کردم به این زودی ولم کنند. به همون راحتی که شروع کردند!
چرا این کارو باهام می کردند؟ یعنی از روی عشق بود؟ یا...؟
چشمامو بستم و اجازه دادم مغزم یه کمی استراحت کنه. چرا من جلوشونو نمی گرفتم؟ این ساده بود... من شکست خورده بودم... دوستشون داشتم... عاشقشون بودم!
اما...اصلا از رفتار های اونا سر در نمی آوردم.
چرا اونا با هم تصمیم می گرهتند که با من حرف نزنند؟ بعد یه دفه این جوری منو...؟!
شاید دو شخصیتی اند... شاید!!
صبرم تموم شد.
پرسیدم:«نمی خوایید بگید چرا با من این جوری می کنید؟»
آرمین پرسید:« چه جوری؟»
با عصبانیت گفتم:« معلومه چتونه؟ چه مرگتونه؟ یه دفه جوری باهام رفتار می کنید که انگار اصلا وجود ندارم... بعد اینجوری منو بغل می کنید...! من نمی تونم این تغییر یه دفه ای شخصیت شما رو تحمل کنم.»
آرمان با تعجب به من نگاه کرد.
آرمین گفت:« باشه...!»
جیغ زدم:« چی باشه؟... این ناگهانی حرف زدناتون. شما یه دفه ای شروع می کنید یه چیزای بی ربط به هم می گید!»
آرمان با آرامش گفت:« چون من و آرمین و همه ی دوستامون خیلی با چیزی که نشون می دیم فرق می کنیم. ما متفاوتیم!»
با خنده گفتم:« خوب این که کلا ضایع اس.... شما با هر پسر دیگه ای که من دیدم فرق می کنید! اون از دعواهاتون... اینم از بازی هاتون... همه چیز!»
آرمین گفت:« خب آرمانم همینو گفت دیگه!»
زیرکانه پرسیدم:« چی باعث شده شما متفاوت بشید؟»
هیچ جوابی نشنیدم.
با عصبانیت دستمو روی صندلی گذاشتم و از میون دو صندلی جلو رد شدم. مانتو چروکمو پوشیدم و از ماشین پریدم بیرون.
رفتم طرف مغازه.
آرمین پرسید:« کجا می ری لیدا؟»
جواب دادم:« به شما هیچ ربطی نداره!»
این آغاز یه جنگ بود. میون من و اون دو تا!
باید همه تلاشمو بکنم تا ته و توی این قضیه رو دربیارم! هه... متفاوت اند!؟
ز حموم اومدم بیرون. یه نفر رو تخت نشسته بود. چون هنوز خودمو درست حسابی با حوله نپوشونده بودم، هول شدموجیغ زدم.
مامان زهره بود.
گفت:« چرا جیغ می زنی دختر؟»
با خنده گفتم:« فک کردم یکی دیگه اس.»
اومد جلو و گفت:« بذار ببینم پات چی شده؟»
گفتم:« هیچی. فقط یه کم کبود شده!»
حوله رو زد کنار و گفت:« یه کم؟ لیدا اندازه یه... اندازه دست من کبوده!»
معصومانه گفتم:« خب خوب می شه!»
مامان نچ نچی کرد و بعد گفت:« زود لباساتو بپوش بیا... می خواییم شام بخوریم!»
داشتم لباسمو می پوشیدم... یه بار دیگه کبودی رو نگاه کردم... بزرگ بود، الان دیگه دلم واسه هادی که دهنش پر خون بود نمی سوخت!
باید پشت اوپن بین آرمان و آرمین می شستم. اخم کردم.
همه ی قدرتمو به کار گرفتم تا بهشون نگا نکنم! کاملا موفق و پیروز روی صندلی نشستم.
داشتم آروم و با تمانینه غذا می خوردم. حتی وقتی که حرف می زدن هم سرمو بالا نمی آوردم.
ناصر پرسید :«چی شده لیدا؟ چرا اینقدر ساکت شدی؟»
خیلی سرد گفتم:« خسته ام. حال و حوصله حرف زدن ندارم»
مامان با خنده گفت:« این بی حالی دوره ایه؟ چن شب پیشم صدا از آرمان و آرمین در نمیومد!»
سرمو تکون دادم و با غذام بازی کردم. بعد از چن دقیقه گفتم:« ممنون!» و بلند شدم تا تو سالن راه برم!
نمی دونستم باید چی کار کنم. به طرف پنجره رفتم. به دریا نگاه کردم. اونقدر نزدیک بود که حس کردم می تونم لمسش کنم.
لبخند زدم و آرزو کردم بتونم اون چیزی که آرمان و آرمین ازم پنهون می کنن، رازشونو پیدا کنم!
رفتم تو اتاقم. درو باز گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم و هندز فری هامو گذاشتم تو گوشم. evanescence. آهنگ lies رو گذاشتم و صداشو زیاد کردم. بالاخره می فهمم چه دروغی بهم گفتن!
و جنگل مه گرفته بودم. اونقدر تاریک بود که حتی دو قدم جلوتر از خودمم نمی دیدم. فقط سایه بود. سایه های درخت های اطراف به ترس و وحشتم اضافه می کرد. از تنهای می ترسیدم. از اینجا می ترسیدم... با بیشترین سرعتم دور شدم از این تاریکی اما هر قدم که جلو می رفتم ظلمت بیشتر می شد!
نفس نفس می زدم اما بازم پیش می رفتم... تا اینکه پام به ریشه ی درختی گیر کرد و زمین خوردم.
از شدت درد نفسم بالا نمی اومد. درمونده خودمو مچاله کردم و اشک ریختم.
صدای نفس های وحشیانه ی حیوانی رو شنیدم. سرمو بالا گرفتم. گرگ بزرگی با خزهای براق نقره ای و چشمایی زرد و درخشان بهم زل زده بود!
خودمو جمع و جور کردم و گریه ام شدت گرفت.
بهم حمله می کنه؟
گرگ پوزه اشو پایین آورد و آروم پارس کرد...
صداش خشن نبود! توش مهربونی و لطافت خاصی حس می شد.
جلو اومد و خزهای براق و گرمشو به پوستم مالید!
احساس گرما کردم. خودمو بهش نزدیکتر کردم تا گرم تر شم!
صدای زوزه ی گرگ دیگری رو شنیدم. نشستم تا اگه اون گرگا بهم حمله کردند یه کم واسه فرار و دفاع از خودم آماده باشم... گرچه این فقط یه واکنش غریزی واسه حفظ جونم بود اما هیچ کاری نمی تونستم جلوی اونا بکنم!
گرگ دیگه دقیقا شبیه این یکی بود اما... خز های دور گردنش خلاف این یکی تیره بود.
شباهت زیادشون منو یاد آرمان و آرمین انداخت!
دوتا شون جلوم وایساده بودن حالت دفاعی گرفته بودند.
چشم های زرد و تابانی بهم نزدیک می شدند.
گرگایی با اندازه های مختلف و رنگایی متفاوت در حالی که وحشیانه بهم زل زده بودند ، جلو می اومدند!
یه گرگ قهوه ای و بزرگ با زوزه و غرشی وحشیانه به سمتم حمله کرد و دنبالش بقیه حمله رو شروع کردند.
جیغ کشیدم!
از خواب پریدم. نور خورشید به صورتم می تابید! همه اونا خواب بود!
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو آروم کنم. این چه خوابی بود که من دیدم؟ معنیش چیه؟
دست و صورتمو شستم. می خواستم از این فکرای مسخره بیام بیرون.
به ساعت نگا کردم. 8 بود. به سمت ساحل رفتم. می خواستم تو آرامش غرق شم! به صدای دریا گوش می دادم و فکر می کردم.
***
رمین:
« حالا چه جوری بهش بگیم آرمان؟ اصلا باور می کنه؟»
بی حوصله گفت:« باید یکی مون جلوش تبدیل شه!»
با خنده گفتم:« من مث دیوونه ها جلوش لخت نمی شم ها!»
« خب با لباس جلوش تبدیل شو!»
« موقع تغییر معکوس چی؟» خندیدم! آرمانم خندید! خیلی ضایع بود.
آرمان گفت:« خب تو سانسور کن!»
هر دوتا مون زده بودیم به بی خیالی!
پرسیدم:« پس تو تبدیل می شی؟»
خندید و گفت:« آخه این کارا به تو بیشتر میاد!»
مثلا عصبانی شدم:« چی گفتی؟»
دستشو جلو صورتش گرفت و صداشو نازک کرد:« نه...نزن آرمین... رحم کن!»
داد زدم:«آدمت می کنم!» هنوز شوخی می کردیم.
آرمان از روی صندلی پرید و به سمت در دویید. دنبال دوییدم.
از روی ایون پرید و رفت طرف ساحل. رو به من کرده بود و عقب عقب می دویید.
دوبار مشت زدم به سینه ام و بهش اشاره کردم، یعنی قسم می خورم آدمت کنم!
دنبالش رفتم.
برگشت و با خنده تند تر دویید.
شونه به شونه اش جلو می رفتم. با نیشخند واسش زیرپا گرفتم.
قبل از این که بیوفته یقه امو چسبید.
با هم روی شن ها قل خوردیم.
با خنده گفت:« مث خودت منم بی تو هیچ جا نمی رم!»
پرسیدم:« پس پایه ای تا روسیه شنا کنیم؟»
گفت:« به یه شرط... واسه ناهار برگردیم!» خوشم اومد... هر دوتامون دیوونه
شده بودیم. بلند می خندیدم که متوجه شدم لیدا بهمون زل زده!
یعنی از اول همه چیو دیده؟ بازم خندیدم. حسابی زده بود به سرم. آرمان بی
توجه به لیدا پرسید:« آدم شدم دیگه...؟»
رویه شو پیش گرفتم. با تاسف گفتم:« آره... حیف شد! از این به بعد باید
ببریمت دکتر... دلم واسه اون دامپزشکه تنگ می شه!»
خندید:« غصه نخور داداشی... خودت که هستی هر وقت مریض شدی خودم می برمت پیشش!»
داد زدم:« نه... تو هنوز همون حیوونی که بودی هستی... الاغ!»
بلند شد و گفت:« با داداش دوقلوم یکی ام!» و تعظیم انگلیسی کرد!
گفتم:« الاغ جنتلمن تا حالا ندیده بودیم!»
«بده داداشت جنتلمنه آبرو تورم می خره؟»
« جنتلمن خالی به درد نمی خوره... اِرلم باید باشی! مث من!»
با خنده گفت:«س/... بزن خوشمزه تر شه!»
دوباره دوییدم دنبالش!
تا بعد از ظهر که خاله لیدا اومد ، همش به هم تیکه می انداختیم و می خندیدیم!
حدود ساعت 6 بود که اونا اومدن.
دور هم نشته بودیم که آنا پیشنهاد داد:« لیدا ... میای لب ساحل بازی
کنیم؟» با هم رفتند. خب! خوش بگذره!
به آرمان گفتم:« بیا بریم یه کم بدوییم!»
بلند شد. با هم از خونه رفتیم بیرون.
پرسیدم:« گرگی بریم؟»
« حال و حوصله ندارم... آرمین... بدجور حالم گرفته!»
« بهش فک نکن داداشی... یه کاریش می کنیم.»
دستشو تو جیبش کرد و قدم زنان پیش رفتیم.
حال گرفته اش به منم سرایت کرد. رفتیم یکی از ساحل های عمومی.
آرمان نشست کنارش نشستم.
پوزخند زدم:« چرا تیریپ عاشقارو برداشتی؟»
شیطون نگام کرد:« نه که تو مث بچه آدم نشستی!؟»
خندیدم. فکر نمی کردم لیدا همچین کاری باهامون کنه! وضعیتو از چیزی که
هست سخت تر می کرد.
لبخند غمزده ای زدم و به دریا چشم دوختم!
آرمان گفت:« فردا می بریمش جنگل. اونجا بهش همه چیزو می گیم!»
« اصلا باهامون میاد؟»
« باید بیاد!»
« آرمان نمی شه همه چیزو با زور درست کرد که... باید باهاش حرف بزنیم.»
«کی؟ امشب؟»
«آره...!»
آرمان بلند شد و گفت:« خسته شدم آرمین... تو این چند روز خیلی حساس شدم.
کوچیک ترین چیزی باعث می شه منفجر شم!»
« پاشو بریم خونه... انگار حالت خیلی بده!»
با همون حالت خسته و شل و ول وارد خونه شدیم.
چرا هر دقیقه به تعداد ماشین های تو حیاط اضافه می شه؟
حالا به جز لندکروز ناصر و 405 آقای کاشف زاده- بابای هادی!- یه L90
سفیدم تو حیاط پارک بود.
پرسیدم:« ماشینا بچه می کنن؟ دیگه کی اومده؟»
آرمان جواب داد:« نمی دونم... نریم تو خونه حوصله ندارم!»
شاکی پرسیدم:« تو دقیقا حوصله چی داری؟»
با عصبانیت لبشو گاز گرفت:« دعوا...!»
«اِه... جلو مهمونا زشته!»
رو شن دراز کشیدم.
پرسید« از کی تا حالا اینقدر ملاحضه کار شدی؟ پسر خوبی دیگه؟»
هیچی نگفتم!
5 دقیقه تو سکوت نشسته بودیم که آرامشمون به هم خورد.
ناصر از بالا سرمون گفت:« شما دوتا چتونه؟»
جواب دادم:« هیچی!»
« چرا نمیاید تو خونه؟»
آرمان گفت:« حوصله نداریم.»
ناصر اومد بین ما نشست:« خـــب بچه ها... من فکر کردم... اگه شما دوتا سر
لیدا با هم می تونید کنار بیاید... حتما مشکلی وجود نداره دیگه!»
آرمان گفت:« من هیچ مشکلی نمی بینم... آرمین داداشمه نه رقیبم!»
ابراز رضایت کردم:« آره... مشکلی نیس!»
ناصر با استرس پرسید:« فقط... کی؟»
آرمان:« هنوز نمی دونیم!»
ناصر نفس عمیقی کشید:« خـــب.... پاشید حاضر شید... با این بچه ها برید بیرون.»
آروم ازمون دور شد.
پرسیدم:« کجا باید بریم؟»
گفت:« قبرستون!» ابرو بالا انداختم.
آرمان با خنده گفت:« مشکل اول حل شد!»
وارد خونه شدیم.
خانم قد کوتاه و تپلی که پوست سفیدی داشت و بچه بغلش بود با شوهرش که
خیلی شبیه خاله زهراشون بود تو خونه بودند.
سلام کردیم.
معرفی شدند. دایی محسن و زنداییِ لیدا! اون بچه هم راستین بود. پسرشون.
به هادی نگاه کردم. یه سر دیگه با سرش تو لپ تاب بود. پسره شبیه مامانش
بود. آروم سرشو آورد بالا و گفت:« سلام... من ... رامین ام!»
لبخند زدم و سرمو تکون دادم.
به سمت اتاق رفتیم تا لباس عوض کنیم.
قبل از این که وارد اتاق شیم یه دختر کوچولو با موهای بلند فرفری روشن از
اتاق لیدا اومد بیرون.
دخترک درحالی که می خندید رفت تو اتاق ما.
لیدا پشت سرش رفت تو اتاق و گفت:« رمینا... بیا اینجا!»
آرمان رفت طرف اتاق و بهم گفت:« آرمین تو بچه رو بگیر من به لیدا میگم!»
خـــب! نقشه های یه دفه ای و بی برنامه ریزی معمولا می گیره!
لیدا داشت دنبال رمینا می دویید.
قبل از این که بچه از اتاق بره بیرون بغلش کردم و گفتم:« سلام... خانم کوچولو!»
دخترک گفت:« سلام... آقا گندهه!»
خنده ام گرفت:« اسمت چیه؟»
« رمینا...!»
ادامه دارد...