قسمت دوم راز
می خوام به مامانجون سر بزنم. توی اتاق... به مامان زنگ زدم.
«الو...مامان؟!»
« الو؟»
« سلام!»
«لیدا! تویی؟» ناصر پشت خط بود.
« بله... می شه گوشی رو بدید مامان؟»
« دستش بنده عزیزم. داره وسایل مادرشو جمع می کنه.»
« مامانجون داره مرخص می شه!؟»
«تا شب باید بمونه..!»
« پس من میام اونجا. کدوم بیمارستانید؟»
« به آرمان می گم بیارتت!»
با اون بیام؟ آقا من می خوام ازشون دور باشم تا کمتر بهشون فکر کنم!
تقریبا جیغ زدم:«نه! بگید...!»
« چشم! بیمارستانِ.......!»
« پس من میام.»
« تنها پا نشی بیایی!» الان نگرانمی؟
« نه... با دوستم میام!»
« مواظب باش!» باشه ...اَه، سه پیچی ها!
« چشم. خدافظ»
باهاش خیلی خوب صحبت کردم؟ زیادی گرم نگرفتم؟آخه واقعا نمی تونستم باهاش سرد باشم! خب آدم بدی نبود که... فقط یه کم غیرقابل پیشبینی بود... همین! نگرانی اش منو یاد بابام انداخت. فکر کنم بتونم به ناصر به عنوان یه دوست نگا کنم!
سر خوش به ملیکا زنگ زدم.:«الو؟...» صداش خوابالو بود.« سلام... ملیکا؟!»
«جانم؟»
«خواب بودی؟»
«آره! زنگ زدی اینو بپرسی؟»
چه بی اعصاب!
«ساعت یازدهِ!»
« دیشب نخوابیدم. تو راه بودیم!» تو راه؟ نگو که چالوسی!
«چرا؟ چالوسید؟»
«آره با اجازه تون ، الانم داشتیم کپه مرگمونو می ذاشتیم!»
داشت گریه ام می گرفت. حالا چی کار کنم؟
پرسید:« حالا چی شده؟»
« هیچی... تو بخواب!»
« باشه... خدافظ.»
قطع کرد...! ای بابا... حالا با کی برم؟ نیلو که آدم نیستو کلی پسر دنبالمون راه میندازه... ساحل هم که بیرون بیا نیس... می مونه فاطی.
« الو؟»
«سلام فاطی... خوبی؟»
«آره، خدارو شکر خوبم...تو چی خوبی؟»
«آره بد نیستم.»
«وااای لیدا چرا این چند روز نیومدی کتابخونه؟»
« خونه امونو عوض کردیم... »
«آها، مبارک باشه! خب چی شد یادی از ما کردی؟»
« فاطی می خواستم بدونم، مب تونی باهام بیایی بریم بیرون؟»
«کجا گلم؟»
« اوم... بیمارستان!»
«خدا بد نده چی شده؟»
«چیزی نیس عیادت مامانجونم... می تونی بیایی؟»
«الان؟»
«آره.»
«الان که کلاس دارم. بعداز ظهر بیام؟»
« نه... الان باید برم.عب نداره. دفه بعد میریم یه جای بهتر...»
« باشه عزیزم.»
«کاری نداری؟»
« نه سلام برسون به مامانت.»
«خدافظ!»
ای وایی! استرس گرفتم... حالا چی کار کنم؟ دیگه هیشکی نیس دست به دامنش شم!
آروم آروم لباس پوشیدم. هی به خودم می گم:« بیرون رفتن که ترس نداره. مگه من بچه ام؟»
این اولین باره که می خوام تنها برم بیرون...
بلندترین مانتومو که آبی روشن بود پوشیدم. شلوار لی روشنی هم پوشیدم و روسری بزرگی هم گذاشتم تا کمی بزرگ تر از سنم بزنم... شاید اینجوری راحتتر باشد. کیف سفیدمو برداشتم و از پله ها پایین اومدم.
اصلا دوس نداشتم به اونا بگم منو ببرن. اما... اگه خودشون می گفتن قبول می کردم...!
آرمان داشت گچ پای آرمینو باز می کرد. زیرلب یه چیزایی می گفتند و می خندیدند. نمی دونستم باید توجه شونو جلب کنم یا نه... شانسی واسه بیرون رفتن با اونا ایجاد کنم یا خودم تنها برم؟ درگیر بودم که یکی شون با صدای کلفتش پرسید:«کجا؟»
آرمان بود یا آرمین؟ دوتاشون که بهم زل زده بودن.
گفتم:« می رم بیمارستان عیادت مامانجون!»
آرمان پرسید:«تنها؟»
«آره.»
آرمین یه پیشنهادی داد که با تمام وجودم منتظرش بودم:« می تونی یه ربع صبر کنی تا منم بیام.»
خیلی خوشال شدم. آرمان با آرامش گفت:« منم میام.»
با لبخند گفتم:« پس من بیرون منتظرم.»
***
در حیاطو باز کردم. تو کوچه حتی یه گربه هم نبود که باهاش بازی کنم. بدون این که درو ببندم برگشتم و روی تاب نشستم.
یکی از آهنگای Evanescenceرو گذاشتم .
باهاش زمزمه می کردم. نمی دونم چقدر طول کشید ولی یه دفه تاب ایستاد! یعنی یکی نگهش داشت. پسر بوری که صورتش یه کم سرخ بود بهم نگا می کرد:« سلام!»
حدس زدم از دوستای آرمان یا آرمین باشه. خجالتی گفتم:« س...لام!»
با کنجکاوی پرسید:« شما اینجا زندگی می کنید؟»
سرمو تکون دادم.
بعد از چند لحظه گفت:«آها...! شما خواهر آرمانید!»
اضافه کردم:« و آرمین!» خب نمی شه اونا رو از هم جدا دید!
با خوشروئی گفت:« من الیاسم... دوست شون.»
لبخند زدم.
یه پسر دیگه از عقب جلو پرید و رو تاب کنارم نشست!!!
گفت:« من هم سامانم!» و یه چشمک زد.
سامان؟ اسمشو چند بار شنیده بودم! آره... دیشب! پس این دراز خال خالی مزاحمم بود؟ اخم کردم.
اخمی که باعث شد لبخند سامان رو صورتش بماسه!
بلند شدم تا برم توی خونه .
الیاس که هول شده بود پرسید:« خانم؟... لیدا خانم؟»
بهش نگا کردم. من که اسممو بهش نگفته بودم!
کیفمو بهم داد و پرسید:« چی شد یه دفه؟ ناراحت شدید خلوتتونو به هم زدیم؟»
نه پس!... خوشال شدم!
«نه!... داستش پیش آقا سامان رو تاب راحت نبودم!»
سامان گفت:« من عذر می خوام. شما بفرمایید بشینید من همینجا وایمیسم!»
اینا چرا اینجوری اند؟ یعنی هر کدومشون یه جوری اند!
شاکی پرسیدم:« که چی بشه؟»
چرا من از این بشر بدم میاد؟ من که نمی شناسمش!
سامان:« که ازتون عذرخواهی کنم!»
اخمم بیشتر شد:« بابت؟»
« اون مسئله! نمی دونستم مزاحم خواهر آرمان، آرمین شدم!»
پوزخند زدم:« پس از اونا می ترسی که اینجوری عذرخواهی می کنی؟»
رنگش پرید. بعلـــه! هه..!
«نه به خدا قسم شرمنده ام! لیدا خانم نمی خواستم خانم خوشگلی مث شما رو ناراحت کنم!» خر خودتی...!
« حالا که کارتونو کردید...!»
دوباره برگشتم. صدای الیاسو شنیدم که به سامان گفت :« خاک بر سرت کنم که گه خوری هم بلد نیستی!»
سامان به طرفم دوید و دستمو گرفت:« ببخشید تو روخدا! من یه غلطی کردم! شما به بزرگیت ببخش!»
دستمو کشیدم. یه حس بدی داشتم. این پسر اصلا عزت نفس نداره...!
لب هامو غنچه کردم:« نچ!»
« خواهش می کنم لیدا...!» اه! حالا که اسممو بدون خانم صدا کرد حالم بد شد!...
چندشم شد ولی بیشتر عصبانی شدم.
دستمو بالا آورد و پشتشو با لباش لمس کرد.
خون تو رگام یخ زد. حس واقعا بدی بود. نمی دونستم چه جوری از این وضعیت خلاص شم!
صدای باز شدن درو شنیدم.
الیاس گفت:«آرمین وارد می شود
آرمین:
به لیدا فکر می کنم. به چشمای درشت و خوشگلش، به بدن ظریفش، به لبخند هاش...
اون خیلی بهتر از چیزیه که تصور می کردم!
اون حتما به من تعلق داره... یعنی به ما.
دو برادر، با اخلاقی مشابه، قیافه شبیه به هم. بدنی یکسان... قدرتی یکسان. افکاری مشترک، در حالی که هر دو آلفا اند... چرا نباید یه نشون ... همخون، همراه داشته باشند؟
این کاملا منطقیه. لیدا کسیه که واسه این کار به وجود اومده. اون کسیه که باید زندگی شو با ما بسازه!
با این که امروز برا اولین بار دیدمش ولی همه این حس هارو بهش دارم!
درو باز کردم. با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم. الیاس خرکیف روی تاب نشسته. لیدا اخم کرده و به سامان زل زده و... سامان...
سامان دست لیدا رو گرفته و داره می بوسه!
نمی دونم چه حسی بود ولی آتیشی تو معده ام بود و داشت بالا می اومد و تمام وجودمو می سوزوند... وقتی گرما به نوک انگشتام رسید داد زدم :« داری چه غلطی می کنی؟»
سامان با ترس دس لیدا رو ول کرد و بهم نگا کرد. لیدا با تشکر بهم نگا کرد و از سامان درو شد
جلو رفتم و سینه به سینه ی سامان ایستادم.
آروم گفت:« داشتم عذرخواهی می کردم باور کن آرمین!»
«غلط کردی! دیشب بهت چی گفتم سامان؟ فقط کافیه بگه اذیت شده... اونوقت مادرتو... به عذات می شونم!»
با پررویی گفت:« خب بپرس ازش!»
یقه شو گرفتم و تو گوشش گفتم:« فقط کافیه بگه! – رو به لیدا پرسیدم- چی شد؟»
دیدم یه لبخند کوچولو زد و گفت:« آقا سامان فقط داشتند عذرخواهی می کردن!»
فکر نمی کردم اینجوری ضایعم کنه... سامان آروم گفت:« خب داداش غیرتی... ولم کن دیگه!» و نیششو باز کرد.
لیدا با شیطنت گفت:« فقط نمی دونم چرا اینجوری؟ من اصلا از اون کارشون خوشم نیومد!»
حالا نیش من باز شد. ابرومو بالا انداختم. مطمئنم سامان الان تو ذهنش به غلط کردن افتاده... خب آره غلط کرده!
الیاس با خنده گفت:« ای ول خیلی خوشم اومد!»
به سامان گفتم:« خوردی سامان؟ حالا مونده که آرمان هم واست اساسی قاطی کنه!»
دستمو مشت کردم. سامان با ناله گفت:« نه نزن آرمین... من که عذرخواهی کردم!»
« می دونم! برا همین می زنم تا یادت باشه هر غلطی نکنی که بعدش به گه خوردن بیوفتی!» و طبق روشم مشتو پایین چشمش و روی گونه اش خوابوندم.
داد زد:«آاااای! لعنتـــی!»
یقه رو ول کردم و روی پله ها نشستم. از لای انگشتاش خون بیرون زد. لیدا با نگرانی پرسید:« داره خون میاد؟»
انگار چیزی رو که می دید باور نمی کرد! با خنده گفتم :« خب آره. مشت که می خوره باید یه چیزیش بشه دیگه...!»
همین موقع آرمان از پله ها پایین اومد و پرسید:« چی شده؟»
لیدا به سمت سامان که گوشه حیاط پخش شده بود دوید.
به آرمان نگفتم وگرنه اونم یه بلایی سر سامان میاورد!
لیدا که زخم سامانو دیده بود جیغ زد:«خیلی عمیقه. بخیه بخواد چی؟»
آرمان کنار سامان رفت و به لیدا گفت:« با الیاس میرن درمونگاه. پاشو بریم!»
«اما...!»
آرمان با خشونت به سامان دستور داد:« پاشو خودتو جمع کن...! یادت باشه منم یه خورده حسابایی باهات دارم... حالا شرو کم کنید!»
الیاس با خنده گفت:« پاشو سامان کتک خور من مث تو ملس نیس!»با هم از خونه رفتند بیرون.
الیاس مدل لاتی برداشت و گفت:« عزت زیاد... خدافظ آبجی...!»
لیدا با چشمای نگرانش نگا شون کرد.
سوویچ هامر نقره ای رو پرت کردم برا آرمان:« تو برون!» به سمت ماشین رفت.
کنار لیدا رو زمین نشستم و پرسیدم :« حالت خوبه؟» خیلی سعی کردم مهربون باشم!
با تعجب بهم نگا کرد بعد از چند لحظه جواب داد:«نمی دونم! عذاب وجدان دارم... آخه از صورتش خون می اومد!»
آخ... چقدر مهربون و حساسه...
« خب من تنبیهش کردم!»
« آخه من تا حالا دعوایی ندیده بودم که توش اینجوری همو بزنن!»
«هه... این دعوا نبود چون من توش کتک نخوردم. دعوا یعنی زد و خورد!»
با حالت بچگانه ای پرسید:«الان سامان با تو قهره؟»
خنده ام گرفته بود. بازو شو گرفتم و از رو زمین بلندش کردم.
خیلی سبک بود. در حالی که ناخودآگاه بازوی باریکشو تو دستم فشار می دادم گفتم:« نه! فکر نکنم واسه چنین چیزی قهر کنیم!»
به صورتش نگا کردم. با چشمای پر از اشکش بهم زل زد:« می شه کمتر فشار بدی؟ قول می دم فرار نکنم!»
خندیدم و گفتم:« ببخشید!»
روی صندلی عقب افتادم!
***
تو ترافیک گیر کرده بودیم. بد جور حوصله ام سر رفته بود. ملتمسانه نالیدم:« آرمان یه چیزی بذار گوش بدیم!»
«چی بذارم؟»
« نمی دونم ولی حالم داره به هم می خوره از این سکوت!»
آرمان از لیدا پرسید:« چی دوس داری؟»
لیدا گفت:« فرقی نمی کنه... فقط ایرانی نباشه!
«واقعا؟»
من با اشتیاق بیشتری پرسیدم:« چی گوش می دی؟»
با خنده پرسید:« مسخره ام نمی کنید؟»
هر دوتامون لحظه ای به صدای خنده ی زنگ دارش گوش دادیم. بعد با هم گفتیم:« نه!»
بعد با هیجان گفت:« من عاشق سبک Rock ام!»
با تحسین گفتم:« بابا ای ول!»
آرمان لبخند زدو Nickelback گذاشت.
می دونستم اونم مث من عاشق این رفتار و سلیقه ی لیدا شده!
نیم ساعت بعد به لیدا که تو اون سر و صدا خوابیده بود نگاه می کردم.
گفتم:« وقتی خوابه هم دوست داشتنیه!»
آرمان گفت:« آره. خیلی!» و مهربون نگاش کرد.
«نظرتو بگو!»
غمزده گفت:« دوسش دارم!»
« منم! واقعا با همه فرق داره!»
«آره... اما خودش اینو باور نداره!»
خیلی خوب منظور همو می گرفتیم.
گفتم:« اگه بخوام ازش دور شم به خودم صدمه می زنم! انگار به خودم خیانت کنم!»
آرمان عاجرانه گفت:« من حتی نمی تونم بهش بی توجه باشم...»
«درکت می کنم!»
پرسیدم:« به نظرت... اون چه حسی داره؟»
« احتمالا خوشش اومده!»
آروم گفتم:« ناصر عمرا باور کنه که ما نشون مشترک داریم!»
آرمان پوزخند زد!
نالیدم:« حالا دوتا مشکل داریم. اول باید ثابت کنیم که لیدا می تونه نشون دوتامون باشه و بعد باید واقعیتو به لیدا بگیم!»
« همیشه... تو تاریخ ما اومده که نشون ها خیلی راحت با این موضوع کنار میان!»
با تمسخر پرسیدم:« چی ما مطابق تاریخمونه؟ من و تو کلا استثناایم
لیدا:
از عام رویا بیرون اومدم. توی کوچه پس کوچه های خلوت پیش می رفتیم. این از حرکت یکنواخت ماشین می شد فهمید!
وقتی چشامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت جدی آرمان بود.بدن گرفته امو کش و قوس دادم
آرمین گفت:« سلــام!»
با صدای گرفته جواب دادم. بعد چند تا سرفه کردم تا صدام از گرفتگی درآد.
شیشه رو پایین کشیدم تا یه کم هدا بخورم و سر حال بیام. روسری ام از سرم افتاه بود و باد گرم تابستونی صورت و گردن یخ زده امو که جلوی باد کولر بود گرم می کرد.
موهای بلندم با حرکات نرمی تو هوا می رقصیدند.
حرکت محسوسی توی موهام حس کردم. زیر دلم خالی شد و ضربان قلبم شدت گرفت! آرمین داشت کشی رو که باهاش موهامو بسته بودم باز می کرد...
نمی تونستم جلوشو بگیرم چون صدام از حلقم بیرون نمیومد!
باورم نمی شه... به این زودی تحت تأثیر این دو برادر قرار گرفتم؟ یعنی اینقدر ضعیفم که نمی تونم حتی مانع این کارش شم؟ من دو روز بیشتر نیس که آرمانو می شناسم و ... همین امروز صبح از وجود آرمین خبردار شدم!
از این که احساس ضعف کنم متنفرم... اون هم جلوی اینا...!
وقتی کشو تو دستم گذاشت خواستم نگاه تندی بهش بندازم... اما نتونستم... به جاش لب پایینی امو گاز گرفتم!
لبخند زد.
سرمو سریع به جلو برگردوندم! موهام حالا تو صورت آرمان بود و نمی گذاشت جلوشو ببینه!
از اونجایی که از حوادث رانندگی خیلی می ترسیدم زود جمعشون کردم.
سکوت الان بیشتر خودشو نشون می داد، چون نه آهنگی پخش می شد و نه اونا حرف می زدند...
یه دفعه درکمال بی آبرویی صدای معده ام دراومد! از شدت خجالت سرخ شدم. دوباره لبمو گزیدم.
آرمین ناله کرد :« منم گشنمه...!»
آرمان گفت :« خب الان احساس ضعف به منم سرایت کرد. ساعت 3 شده ها!»
آرمین داد زد:« بی وجدان من دارم از گشنگی می میرم! چرا الان می گی؟»
« خب زودتر می گفتم که کلمو می کندی!»
گفتم:« نزدیک بیماستانیم. از اونجا یه چیزی می گیریم!»
آرمین:«غذای بیمارستان خوردن نداره!»
«من گفتم غذا؟»
«آدم... گشنه باشه غذا می خوره!»
آرمان گفت:« خب زنگ بزن ناصر آمار بگیر... چه قدر وقت داریم؟» چرا اینجوری حرف می زنه؟ انگار توی یه مأموریت اند!؟
تا ساعت 4:30 وقت داشتیم! الان 4 است! دارم با ساندویچم بازی می کنم و سنگینی نگاه آرمین رو که بعد از تموم کردن دومین ساندوچش رو من بود رو تحمل می کردم. آرمان داشت با آرامش غذاشو می خورد... اما نگاه اونم به من بود! مگه چه چیز جالبی و من دیدند که این جوری زل می زنند؟ اَه...
ساندویچ رو روی میز می ذارم.
آرمین:« لیدا تو بلد نیستی غذا بخوری! چرا تمومش نکردی؟»
با لبخند گفتم:« اگه تمومش نکنم، مال منم می گیری و می خوری؟
« شاید... هنوز یه کم جا دارم!»
پرسیدم:« پس شما این هیکلو اینجوری ساختین؟» و به بدن عضلانی اونا نگاهی انداختم! چه خوش اندام و خوش تیپن! چقدر دوستشون دا...
نه! من با خودمم درگیر شدم! نمی دونم دوستشون دارم یا نه!...
آن دو مکمل هم دیگه بودن. نمی تونستم جدا از هم تصورشون کنم.
دوست داشتم که اونا متعلق به من باشند...
در ذهنم گفتم:« لیدا تو اونارو دوس داری... نمی تونی انکار کنی!» ولی اینقدر سریع؟ من قبلا از پسر هایی خوشم اومده بود اما این فرق می کرد. من... عاشق اونا بودم. یه عشق غیرمنطقی! اگه مامان بفهمه من عاشق برادرهای ناتنی ام شدم ، چه سخنرانی هایی می کنه... ازم می خواد این چرندیات رو ول کنم و به مسائل سن خودم فکر کنم.
حتی از این تصوراتم ناراحت می شدم...
آرمان رشته ی افکارمو برید:« لیدا... مشکلی نداری بقیه اشو تو ماشین بخوری؟ شاید دیر شه...
صادقانه گفتم:« دیگه نمی تونم.»
آرمین اخم کرد و گفت :«باید بخوری!» لحنش بر خلاف همیشه جدی بود! اخمش خیلی ترسناک بود. چشامو درشت کردم تا مظلوم شم:« اگه بخورم دل درد می گیرم، تازه... چاق هم می شم!»
« چاق نمی شی... تپل می شی!»
ناله کردم:« واقعا نمی تونم...!
آرمان از پشت میز بلند شد و با لحن سردی گفت:« اجبای نیس!»
دوباره راه افتادیم. تو راه یه چیزی رو به یاد آوردم که باعث نگران ام شد.
اگه... خاله زهرا،آناهیتا(آنا) و آتنا هم اومده باشند چی؟
دو دختر خاله ی منفور من. آتنا 16 ساله و همسن من بود. آنا 18 سالش بود.
این خواهرها در بیشعوری همتا نداشتند.
تا جلوی در بیمارستان رسیدیم کابوسم تبدیل به واقعیت شد...
هیولای خوشگل،آنا، با یه پسر ساده و بانمک صحبت می کرد. واسه پسره متأسف شدم... گیر چه هیولای افتاده. آنا عشوه می ریخت و نگاه خیره ی پسرک رو به اندام متناسبش جلب می کرد. با آرمین از جلویشان رد شدیم. بهش سلام کردم. در حالی که آرمین رو زیر نظر گرفته بود جواب داد و پرسید:« لیدا... معرفی نمی کنی؟»
آرمین یه تای ابروشو بالا انداخت. در حالی که صدام صاف بود ولی درونم از نگاه آرمان و عشوه های آنا غوغا بود گفتم:«آرمین هستند!- و رو به آرمین ادامه دادم- آرمین ایشون دخترخاله ام آناهیتا اند!»
آنا گفت:«خوشوقتم» و دستشو جلو آورد.
اما آرمین همزمان سرشو پایین انداخت و وانمود کرد دست آنا رو ندیده! با لحن سردی که بیشتر شبیه آرمان بود گفت:« منم خوشوقتم!»
این برخورد سرد باعث شد آنا پشت چشمی نازک کنه و به ما پشت کنه!
به سمت اتاق مامانجون رفتیم. تا مامان رو دیدم پریدم و بغلش کردم.
گفت:« لیـــدا! دلم واست یه ذره شده بود!» پیشونی امو بوس کرد.
صدای آرمینو شنیدم:« سلام زهره!» خب این که عادیه... اونا کلا مامان، بابا از دهنشون در نمیاد... البته به هیکلشونم نمی خوره. مثلا آرمین با اون صدای کلفت و اون هیکل گنده بگه مامان؟
فقط می خواستم بدونم مامان می تونه اونا رو از هم تشخیص بده؟
مامان گفت:« آرمین جان؟ پات بهتر شد؟»
« آره امروز گچشو باز کردیم!م»
به مامانجون سر زدم... زیاد صحبت نمی کرد اما حالش خوب بود.
آخر سر گونه اشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم.
دیدم پدر و دو پسر قد بلندش مث ستون اون گوشه ایستادند و با هم صحبت می کنند.
ناصر تا منو دید اشاره کرد که برم نزدیکشون.
« دختر خوشگلم چطوره؟» اِه... این چرا این جوری شده؟ مهربون شده! نمی خوام بگم نبود... اما یه جور دیگه شده!
خجالت زده گفتم:« خوبم»
با خنده پرسید:« این دوتا که اذیتت نکردن؟»
به آرمان و آرمین نگا کردم. آرمان پوزخند زد و آرمین متعجب به ناصر نگا کرد.
لبخند زدم:« نه!... خیلی هم راحتم!»
دستامو گرفت! چشام اندازه نعلبکی باز شد!
« حالا واست یه سورپرایز دارم!»
رفتار گرمش منو سر شوق آورد!:«چی؟!»
«آخر این هفته... میریم شمال!»
لبخند زدم. خدایی خوشحال شدم! اما بعد از چند دقیقه غمزده گفتم:« حال مامانجون که خوب نیس... پس مامان نمیاد!»
« حالش خوبه لیدا... امشب مرخص می شه! نگران نباش...من برنامه رو چیدم!
دوباره لبخند زدم. شنیدم کسی صدایم کرد!
با لبخند به سمت خاله زهرا رفتم. خاله خیلی مهربون بود... ولی دختراش؟! بغلم کرد و منو بوس کرد.
« عزیزم. حالت چطوره؟»
« خوبم. مرسی خاله. شمام که مث همیشه خوبید!»
« خدا کنه همه سرحال و خوشحال باشن. مخصوصا تو.»
«ممنون
با یه خنده ی تصنعی پرسید:« لیداجون! می دونم الان وقت مناسبی نیس ولی نگران شدم! رفتارشون خوبه؟»
خاله همیشه آدم رک و راستی بود و سعی نمی کرد با سوال های زیاد موضوع رو مو شکافی کنه.
جوای دادم:«بله خوبن! آدمای راحت و جالبی اند!» راستشم گفتم!
با خوشحالی گفت:« خدارو شکر انگار زهره این دفعه اشتباه نکرده! ولی عزیزم اینقدر سخت نگیر. نسبت به قبل کمتر میخندی ها! من حواسم بهت هس! عروس خودمی دیگه!»
زهرخند زدم! هه... بازم اون شوخی قدیمی و بی مزه! من از پسرخاله بزرگم خوشم نمی آد. گرچه بیشتر از خواهراش دوسش داشتم اما... هادی فقط به درد مباحثه علمی می خورد. کی اول اون و منو به اسم هم خوند؟
خواستم برم که خاله گفت:«آتنا و هادی اونجا اند.» خدایی شوهر خاله ما هم کم داره ها! هادی،آناهیتا و آتنا؟!
اصلا اسم اونا چه ربطی به من داره؟
«سلام!»
آتنا یه نگاه که ازش غرور می چکید تحویلم داد!گفت:« سلام
هادی هم که بعد از جواب آتنا متوجه من شده بود بلند شد و با همون حالت مودب همیشگی و اعصاب خوردکنش گفت:« سلام... خوب هستید؟»
یه دفه متوجه شدم که پسرا چقدر با هم متفاوت اند!
آرمان ، آرمین و هادی هر سه 19 ساله بودند اما زمین تا آسمون با هم فرق داشتند.
آتنا رشته ی افکارمو پاره کرد:« لیدا به چی اینجور فکر می کنی؟ که حالت خوبه؟»
لحنش تحقیرآمیز بود.
جواب دادم:« خوبم!»
به لباس هام نگاهی انداخت و آروم گفت:« این تیریپ داهاتی چیه زدی؟»
چشام باز شد! تا به حال به این مستقیمی بهم توهین نکرده بود! ادامه داد:« نکنخ مده؟»
به لباسام نگا کردم... مشکل خاصی تو شون نبود. خیلی خودمو کنترل کردم تا اشکام جاری نشه!
سرمو پایین انداختم و آرزو کردم ملیکا اینجا بود و یه جواب دندونشکن به این می داد
صدای آنا رو شنیدم:« هادی... بابا کارت داره!»
وایی... حالا من موندم و این دوتا دختر مازوخیسمی!
آنا گفت:« لیدا! تحویل نمی گیری؟!»
جواب دادم:« باید کسایی رو تحویل گرفت که که ادب و شعور داشته باشن!»
با صدای نازک گفت:« یعنی می خوایی بگی ما ادب نداریم؟»
آتنا زود همه چیزو قبل از این که مامانش متوجه بشه جمع و جور کرد:« لیدا با تو نمی شه شوخی کرد؟ ببخشید خب؟!
لبمو گزیدم تا خنده ای که توی سینه ام می جوشید همونجا بمونه...!
یاد جمله ی آرمین افتادم... هر غلطی نکن که بعدش...
آنا بی حوصله پیشنهاد داد:« بریم پارک!» از بیمارستان بیرون زدیم.
من و آتنا روی نیمکت نشستیم و آنا رفت شارژ بخره.
آتنا پرسید :« چه خبر؟»
«هیچی!»
« نمی شه که خبری نباشه!»
حرفی نزدم!
خودش ادامه داد:« اون دوتا پسر هیکلی ها پسرای آقا ناصر بودن؟ یعنی داداشات ؟»
پس می خواست فوضولی کنه!
«آره!»
واقعا از این که الان اونا رو مث برادر های واقعی ام می دیدم خوشال بودم.
آتنا گفت:«اِه... هادی هم که اینجاس!»
سرمو بالا آوردم. آره! چقدر قدش نسبت به قد آرمان کوتاهه! آرمان؟ اونا با هم چی کار می کنن؟
ادامه داد:« اون داداشته؟»
«آره.»
«اسمش چیه؟»
«آرمان.»
تکرار کرد:« آرمان... آرمان...!»
وقتی آرمین هم اومد پرسید:« و اون!؟»
«آرمین!»
« خیلی شبیه اند! دوقلو اند؟»
« آره... واقعا شبیه اند!»
آنا کنارم نشست و پرسید:« به چی زل زدی آتنا؟»
« به داداشای لیدا!»
اونم باهاش همراهی کرد. دیگه کفرم دراومده بود؛ هم واسه این که اونجوری به آرمان و آرمین نگا می کردند و هم این که حوصله امو سر برده بودند!
به گوشی ام یه نگا انداختم.
5 تا miss call داشتم!
شماره مامانو گرفتم:« الو...؟»
« لیدا کجایی مردم از نگرانی...!»
« با آنا و آتنا تو پارکم.»
« نمی خوایی بری خونه؟»
« باید برم؟»
«بلـــه! امشب ما هم برمیگردیم! شما الان برید!»
بلند شدم تا به سمت برادر های گرامی برم!
آنا با بدگمانی پرسید:« کجا؟» آتنا هم بهم زل زد.
«باید بریم خونه. مامان الان زنگ زد تا بگه راه بیفتیم.» ولی در کل به شما چه؟!
اونا هم دنبالم اومدن تا بریم پیش پسرا.
منظره ی واقعا خنده داری بود!
هیکل کوچیک هادی بین آرمان و آرمین بود. آرمین به صندلی تکیه داده بود و صورتش به خاطر خنده هایی که فرو خورده بود سرخ شده بود. آرمان هم پیشونیشو به دستش تکیه داده بود وعاقل اندر صفیح به هادی نگاه می کرد. هادی هم درحالی که عینکشو بالا می داد یه چیزی رو واسه آرمان توضیح می داد! بالای سرشون که رسیدیم گفتم:« آرمان؟»
چشماشو مالید و اونا رو جمع کرد، بعد مث آدمای گیج بهم زل زد.
ادامه دادم:« مامان زنگ زد گفت بریم خونه!»
آرمان لب پایینی اشو گاز گرفت و لبخند شرورانه ای زد.
آرمین گفت:«اووو... قربون زهره برم!»
آرمان ریز ریز خندید:« آقا هادی اگه درس تموم شده با اجازه من برم ماشینو بیارم!»
هادی گفت:« توضیحاتم تمومه!»
«پس با اجازه!» و برای خواهر های هادی هم سری تکان داد و شل و ول و خسته ازمون دور شد!
آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:« خیلی خوشحال شدم باهات آشنا شدم هادی!» دستشو فشرد و پوزخندی زد. به دو دختر گفت :« خدافظ »
مچ دستمو چسبید و دنبال خودش کشید! برای آنا و آتنا دست تکون دادم.
خودمو به آرمین رسوندم. نفسی تازه کردم... هنوز پام به آسفالت نرسیده بود که هامر نقره ای و گنده جلومون ترمز زد!
آرمین باز هم عقب نشست
آرمان:
جلو پاشون ترمز کردم و در جلو رو واسه لیدا باز کردم. وقتی نشستند تازه یه نفس راحت کشیدم و پامو رو پدال گاز فشار دادم. هنوز از اونجا دور نشده بودیم که آرمان شروع کرد... چنان بلند می خندید که لیدا ترسید.
درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود بریده بریده گفت:« اگه حامد یکی مث هادی رو تو گروهش داشته باشه همه مون دیوونه می شیم!» راست می گفت یکی مث هادی تمام وقت رو اعصاب باشه... فکرشو بکن!
ادامه داد:«شکستمون قطعی می شه!» بازم راست می گفت.
خندید:« حیف که موقع سخنرانیش آینه نداشتم بدم قیافه تو ببینی. خیلی باحال شده بودی!»
عصبانی شدم و داد زدم:« تو بحث هکو کشیدی وسط؟!»
«بابا فک نمی کردم اینقدر جدی بگیره! »
به یاد عذاب هایی که وقت گوش دادن به چرندیات هادی کشیدم افتادم، داد زدم:« لعنتی، استخوناتو خورد می کنم.»
«باش منم همینجوری وایمسم تو تک تک بشکونشون»
«خفه!»
«با هم خفه می شیم من بدون تو هیچ جا نمی رم!»
لیدا آروم پرسید:«چی شده؟»
نگاش کردم... باورم نمی شه... ترسیده؟
به خودم مسلط شدم و گفتم :« هیچی... فقط اعصابم یه کم به هم ریخته.»
« چرا؟»
آرمین به جام جواب داد :«نگرانه...!»
لیدا دوباره پرسید :«نگران چی؟»
آرمین رو نمی شد ساکت کرد. ادامه داد:« نگرانه که از آثار طولانی مدت بحث با هادی دیوونگی باشه... بعد دیوونه بشه نتو نه به وضایفش به عنوان آلف...!»
حرف آرمین رو قطع کردم و قبل از این که بند آب بده. جواب دادم:« این پسر خالت هادی بد جور رو اعصابم راه رفت منم الان یه کم عصبی ام...همین!»
آرمین گفت:«خب مگه مرض داشتی ازش راجع به Hک پرسیدی؟»
غریدم:«تو پرسیدی آرمین!»
لیدا معصومانه گفت:«مگه چی کار کرده؟ اون که پسر خوبیه!»
پسر خوب؟ داغ کرده بودم این حرفش باعث شد منفجر شم... البته نه کاملا....
حتما دوستش هم داره! خیلی آروم جوری که متوجه شدت عصبانیتم نشه گفتم:« همین پسر خوب دیوونم کرد! می خواست هر چی بلد بود بهم یاد بده!»
«خوب این دست خودش نیس... نمی خواد خودنمایی یا فخرفروشی کنه...قصد اذیت کردن هم نداره...اما عاشق یاد دادنه. من اشکال های درسی مو از اون می پرسم!»
نمی دونستم می تونم خودمو کنترل کنم یا نه... از این که می شنیدم لیدا از اون دیوونه ی مردنی خوشش میاد داشتم آتیش می گرفتم.
بالاخره خودم یه بلایی سر هادی میارم. البته با کمک آرمین!
آرمین که می خواست بحث و عوض کنه گفت:«حالا ولش... قضیه که تمومه!.»
جواب دادم:«نه خیر تازه شروع شده قضیه امون!»
«منظورت چیه؟»
ببین شدت شوک چقدر بود که حتی آرمین هم نگران شد.
گفتم:«تو می دونستی اونا هم دارن باهامون میان شمال؟»
این دفعه لیدا با صدای زیری گفت:«چی؟»
پرسیدم:«مشکلت چیه لیدا؟»
شاکی گفت:«آدم می ره مسافرت خوش بگذرونه نه این که عذاب بکشه!»
آرمین خطاب به من گفت:«خوبه باز می گه آدم.»
منظورشو گرفتم. مسافرتو خوشگذرونی فقط واسه آدم هاست... نه اونایی که نیمه انسان اند...نه غیر انسان ها!
با لبخند به آرمین گفتم:«این که به ما مربوط نیس!»
آرمین با شک پرسید :«آرمــان؟ حالا راست گفتی؟»
«نه پس!»
«تو یه ویلا؟»
«نه»
«باز خوبه هر وقت خواستیم می تونیم بریم بیرون!»
لیدا سرشو تکون داد . فکر می کردم از همراهی اونا خوشحال بشه اما انگار بیشتر توی ذوقش خورد.
روی صندلی کز کرد و به بیرون نگاه می کرد.
منم توی افکارم غرق شدم .
حامد!!! دشمن قدیمی ما...آلفای گروه مقابل! قرار بود ما حد اقل یه هفته از گروه جدا شیم. الیاس می تونست یه هفته گروهو بگردونه.
اما الان چند چیز با هم اتفاق افتاده بود... اول اینکه دشمنی بالا گرفته بود ولی هر دو گروه برای اینکه افراد جدید اضافه می کردند ضعیف بودند و گروه ها نا منظم بودند.
قضیه حل نشده ی وجود دو آلفا توی یه گروه هم بود. من و آرمین!
همه چیز عجیب و ناراحت کننده بود به جز وجود لیدا...!
به اینجا که رسیدم... یعنی قسمت های خوبش آرمین با ارتباط ذهنی -تله پاتی- گفت:« ناراحت نباش آرمان. حامد هم الان وضعیت خوبی نداره. بهتر نیس ما صلح اعلام کنیم؟»
جواب دادم:«نه اونجوری می فهمه اوضاعمون چقدر خرابه... باید صبر کنیم خودش پیش قدم شه!»
«اگه این کارو نکرد چی؟»
«ما نمی ریم!»
آرمین غرید:« لیدا رو تنها بذاریم؟»
«راستش آرمین نمی دونم.... همه راه ها بن بسته!»
«خسته شدم آرمان. کم آوردم... دلم می خواد یه نفس راحت بکشم.... ما که نشونمونو پیدا کردیم... دیگه چرا باید ناراحت باشیم؟»
غم به وجودم رخنه کرد...آهی کشیدم.
صدای خنده ی ریز لیدا توجه امو جلب کرد.
گفت:«نگا کن این پسره چه بامزه است!!!!»
من و آرمین هر دو با اخم به پسری که توجه لیدا رو جلب کرده بود نگاه کردیم.
حامد پشت فرمون اون ماشین نشسته بود و حمید داداش کوچیکه ی حامد و بتای اون گروه توجه لیدا رو جلب کرده بود.
حامد با حالت عصبی اشاره کرد و در خواست کرد باهامون حرف بزنه. آرمین جوابشو داد.
به سمت کوچه های تاریک ته شهرک روندم.
پیام ذهنی واسه الیاس فرستادم:«الیاس تا یه ربع دیگه سر قرار باش!»
پرسید:«چی شده...؟
«جلسه با حامد. بتاش اومده تو هم باید باشی!»
« اومدم»
وقتی کوچه خودمونو رد کردم لیدا پرسید:« فک کنم اینجا باید می پیچیدی!»
با یه لبخند تصنعی جواب دادم:« یه کار فوری پیش اومده... زود برمی گردیم. تو فقط پیش آرمین بمون. باشه؟»
اخم کرد:«مگه چی شده؟»
ترمز زدم و خیلی جدی گفتم:«توضیح می دم. الان وقتش نیس...!»
وی ماشین نشسته ایم.
گفتم:« لیدا! بیا عقب بشین.»
جوابمو داد:«نیم ساعت شد چرا نیومدن؟»
«نگرانی؟»
به سردی جواب داد:«نه حوصله ام سر رفته.» و بر گشت طرفم تا چشمای سرد و بی روحشو ببینم.
گفتم:«خب... میان!»
دستشو برد تا در ماشینو باز کنه.
به سمتش حمله ور شدم و شونه اشو گرفتم:«کجا؟» صدام عصبی بود.
او هم با عصبانیت گفت:« خودت گفتی بیام عقب.»
جمله ام رو تو 4 بخش گفتم:« درِ. ماشینو. باز. نکن!» خیلی محکم و خشن دستورو دادم.
معصومانه پرسید:« پس چه جوری بیام عقب؟»
«از بین صندلی ها!»
به فضای خالی بین صندلی اشاره کردم.
جواب داد:«رد نمی شم. بعدشم چه عیبی داره مث بچه آدم بیام عقب بشینم؟»
می خواستم بگم دختری که ذهنی نشونه گذاری شده اما رو بدنش نشونه ای نیس نباید جلو بقیه همنوع هامون...
حرفمو خوردم و به جاش گفتم:« میای یا نه؟»
«آخه رد نمی شم!»
« تو خیلی کوچولویی حتما رد می شی.»
یه دفعه انگار که قهر کرده باشه برگشت و گفت:«جلو راحت ترم!»
با صدای گرفته، فیلم بازی کردم:« لیـــدا!؟» مثلا من ناراحتم!
برگشتو به صورتم نگاه کرد. ادامه دادم:«بیا عقب...»
روی زانو هاش رو به من نشست و با قیافه ی شیطون مث بچه ها لج کرد:« نچ!!!»
حالت خودشو گرفتم و شیطون تر از خودش گفتم:« لیدا مجبورم نکن که...!»
«که چی؟»
« خودم بکشمت عقب!»
«نمی تونی...!»
لبخندی تحویلم داد. خم شدم طرفش و گفتم:«خودت خواستی...!»
کمر باریکشو گرفتم و به طرف خودم کشیدم. مثل یه بچه سبک بود. یه جیغ کوچولو کشید و دستامو گرفت که از کمرش جدا کنه. خیلی آروم از بین صندلی ها ردش کردم.
برشگردوندم تا وقتی نشست بهم تکیه بده. چون نمی تونست رو پاهام بشینه پاهامو باز کردم که بینشون بشینه!
در حالی که نفس نفس می زد دستشو گذاشت رو رونم تا بدنشو ازم دور کنه.
مانعش نشدم . دوست نداشتم احساس ناراحتی کنه.
موزیانه پرسیدم:« پس نمی تونم؟!»
آروم خندید و گفت:« نـــه! تو یه غولی هر کاری می تونی انجام بدی!؟»
لبخند زدم.
پرسید:« می شه اون کنار بشینم؟»
«البته!»
اجازه دادم آزادانه حرکت کنه. بعد از این که راحت نشست پرسید:« چرا تو با آرمان نرفتی؟»
«دوس داشتی برم؟»
«نه...نه! فقط پرسیدم!»
«برا این که تو تنها نمونی!»
«این کارتون چیه؟»
فکر کنم بهمون شک کرده بود!
با خنده گفتم:« قاچاق...!»
هه....!
جیغ زد:«چــــی؟»
«هیچی بابا... شوخی کردم!»
بهم حمله کرد.:«راستشو بگو...» موهامو گرفته بود و می کشید!
گفتم:« لیدا گفتم که شوخی کردم!»
تو چشام زل زده بود ...عصبی...!
دوباره با جیغ گفت:«دروغ می گی...!»
«خب از آرمان بپرس! ...شوخی کردم!»
چند لحظه دیگه زل زد بعد گفت:«دیگه از این شوخی ها نکن!»
با خنده پرسیدم:« چرا شوخی نکنم؟»
نگاه تندی بهم انداخت و گفت:« چون خیلی ضایع است بعد از 16 سال داداش قاچاقچی پیدا کنی!»
آها... اونوقت خوبه بعد از 16 سال یه خواهر پیدا کنی که موهاتو بکشه؟!
قصد داشتم اذیتش کنم.. خودمو به نفهمی زدم. پرسیدم:« قاچاقچی؟»
گیج نگام کرد:« خودت گفتی..!»
« من؟ کی؟»
« همین چن دقیقه پیش!»
«چن دقیقه پیش چی گفتم؟»
دو باره جیغ زد:« اَااااه! اذیت نکن!»
« اذیت؟ من کی اذیتت کردم؟»
لیدا درمونده نگام کرد. نیشخند موضیانه ای تحویلش دادم و چشمکی زدم!
دیدم آرمان و الیاس از دور اومدن. الیاس کنار آرمان جلو نشست. لیدا آروم گفت :«سلام»
الیاس برگشت و با لبخند پت و پهنی جواب داد:« سلام لیدا خانم!»
تو ذهنم خطاب به الیاس گفتم:« نیشتو ببند... لیدا رم اینجوری نگاه نکن!»
الیاس با صدای بلند گفت:« معذرت می خوام!»
لیدا لباشو جمع کرد و متعجب به الیاس نگا کرد. حتما واسه عذرخواهیش تعجب کرده!
از آرمان پرسیدم:«چی شد؟ حامد چی گفت؟»
آرمان پرسید:« مگه نشنیدی؟»
«نه!»
مگه پیش لیدا حواسم می تونس به اونا هم باشه؟
گفت:« تا وقتی وضعیت گروه ها مشخص نشده تو صلحیم!»
«تو صلحیم؟»
واقعا ناراحت شدم.
الیاس گفت:« خب تکلیف بچه ها باید معلوم شه!»
وارد پارکینگ شدیم. لیدا از ماشین پیاده شد و با بیشترین سرعت رفت تو خونه. الیاس هم با نگاهش لیدا رو بدرقه کرد.
آرمان که داشت حرف می زد متوجه حواس پرتی الیاس شد و یه پس گردنی بهش زد و پرسید:« فهمیدی چی گفتم؟»
الیاس مظلومانه گفت:« نه!»
گفتم:« بریم تو خونه دوباره بگو...!»
لیدا
بد جور از رفتار این دوتا برادر و دوستاشون متعجب بودم. اون از یه دفعه ای صحبت کردنشون بی هیچ مقدمه ای. اینم از قدرت زیادشون! هم آرمان، هم آرمین خیلی راحت انگار که دارن به عروسکو جابه جا می کنن منو جابه جا می کردند! چرا اونا اینقدر زور دارند؟
لباس راحتی پوشیدمو موهامو بافتم که اعصابمو خرد نکنه!
طبقه پایین رفتم تا آب بخورم.
دو پله ی آخرو پریدم و آروم کف خونه فرود اومدم. فکر می کردم کسی جز من خونه نیست. اما ناگهان سه جفت چشم بهم دوخته شد.
حس کردم خون به صورتم دوید. سرخ شدم و آروم مث یه خانم رفتم سمت آشپزخونه.
داشتم کم کم آب می خوردم که صدای زنگ خونه رو شنیدم.
چون نزدیک بودم رفتم درو باز کنم:«بله؟»
پسری پرسید:« منزل صالحی؟»
یه پسر دیگه گفت:« خفه بابا! آرمان خونه اس یا آرمین؟»
«بله!»
«پس درو باز کن!»
مطیعانه درو باز کردم، تو مانیتور دیدم 5،6 تا پسر گنده اندازه الیاس اومدن تو خونه!
رفتم تا لیوانمو بردارم و برم اتاقم. تند تند کارمو کردم چون دوس نداشتم اون پسرا منو تو این وضعیت و لباسا ببینن!
قبل از این که به لیوانم برسم در ورودی خونه باز شد.
از بین پسرایی که وارد شدند فقط علیرضا و سامان رو می شناختم. لیوانو دو دستی گرفته بودم. وقتی خواستم برم یکی از اون گنده ها گفت:« سلام خانم!» و ابروشو بالا انداخت. لحنش یه جور خاصی بود!
خیلی خجالتی گفتم:« سلام.»
وقتی دستشو جلو آورد که بهم دست بده سامان گفت:« حسین... تنتو واسه کتک خوردن نرم کردی؟ چون قراره بعدش یه فصل از آرمین بخوری!»
چرا هیچ جای زخمی رو صورت سامان نبود؟ من خودم امروز زخم عمیقشو دیدم؟! وای خدا! پس چی شده اون؟ دارم دیوونه می شم!
حسین به آرمین نگا کرد پرسید:« واقعا؟»
آرمین فقط نگاهش کرد!
همه ی پسر ها به جز آرمان و آرمین که به حسین زل زده بودند به من نگاه می کردن.
یه جوری منو نگا می کردند که انگار یه مجسمه قیمتی ام و می خوان منو بخرن. مطمئنم که الان صورتم سرخ شده.
خیلی تند به طرف اتاقم دویدم. هنوز نرسیده بودم که اشکام جاری شد... نمی دونستم برا چی دارم گریه می کنم. شاید از شدت خجالت!
دستم میلرزید. آب توی لیوان تکون می خورد و ازش بیرون می ریخت. روی میز گذاشتم و بعد خودم دمر روی تخت افتادم. گریه ام شدت گرفت، نمی تونستم صدای هق هق هامو خفه کنم. سرمو به بالشم فشار دادم.
بعد از این که 20 دقیه مداوم اشک ریختم،تو سرم احساس سنگینی می کردم.
به بالشم تکیه داده بودم و با موهای خیس از اشکم بازی می کردم و به آهنگ های پر سر و صدایی گوش می دادم تا اعصابم آروم شه.
چرا گریه کردم؟ شاید واسه این که تا حالا به این ضایعگی مورد توجه پسرا نبودم... یعنی اصلا مورد توجه نبودم!
حس می کردم اونا با نگاهاشون بهم آسیب زدن. الان ازشون متنفرم... از همه شون!
صورتمو شستم و بلوزی رو که از اشکام خیس شده بود عوض کردم.
گوشمو به در چسبوندم. سر و صداشونو نمی شنیدم. درو باز کردم و رفتم پایین.
فقط یکی شون اونجا بود. مطمئن نبودم آرمینه یا آرمان.
وقتی از کنارش رد شدم سرشو بالا آورد و صدام کرد:« لیدا؟»
نگاش کردم. آرمان بود. وقتی چشمای قرمزمو دید اخم کرد و پرسید :« چی شده؟ چرا گریه کردی؟»
دستشو جلو آورد و بازومو تو چنگ گرفت. می خواست کاملا رو صورت و حرکاتم نظارت کنه. نمی تونستم جلوی قدرت بی انداره اش مقاومت کنم. منو جلو کشید.
به چشماش خیره شدم و خیلی سرد دروغ گفتم:« گریه نکردم!»
« چرا! از چشات معلومه»
سکوت کردم.
دستور داد:« بگو چی شده؟!»
دریغ از یه کلمه... حرف نمی زدم!
دستاشو دور بازوهام محکم کرد و فشارشون داد. دردی تو بازوها و دستام پیچید.
بدنم رو به بدن گرم و عضلانیش نزدیک کرد. با آرامش بازوی راستمو ول کرد و کمرمو نوازش کرد و بدنم رو آروم به هیکلش فشار داد.
حس آرامش و امنیت عجیبی داشتم. دوست داشتم تا ابد تو آغوشش باشم. اما صدایی تو ذهنم فریاد می زد:« از اون دور شو... اون احساساتتو جریحه دار کرده!»
می خواستم ازش دور شم که دست دیگرشم بازومو رها کرد و کتفمو نوازش کرد تا به شونه ی مخالف رسید.
آروم تو گوشم زمزمه کرد:« تا نگی نمی ذارم از جات تکون بخوری!»
با این که عاشق بودن تو این وضعیت بودم اما بازم کله شقی می کردم.
گفت:« بگو!»
هیچی نشنید.
«لیدا؟!»
بدنم تو آغوشش فشرده تر می شد. عضلات برآمده اشو دور کمر و کتفم حس می کردم.
ضربان قلب تند شده بود. تموم بدنم از شدت هیجان داغ شده بود.
نفس گرم آرمان گردنمو نوازش می کرد. سست شدن بدنمو حس کردم. انگار داشتم هشیاری امو از دست می دادم.
وقتی این حس بهم حمله کرد مث بلبل زبون باز کردم:« من ... من فقط واسه این که اون پسرا اونجوری نگام کردن ناراحت شدم...راست می گم!»
«خوبه...»
با یه آرامش خاص رضایتشو اعلام کرد. عاشق احساس ضعفی شده بودم که ناشی از نزدیک شدن صورت آرمان به گردنم بود اما از این که جلوش احساس ضعف کنم متنفر بودم!
سعی کردم ازش دور شم اما نتونستم حتی یه سانتی متر هم جابه جا شم.
پرسیدم:« می شه برم؟»
صورتشو پایین آورد و نزدیک صورتم نگه داشت:« کجا؟»
سرمو آوردم پایین تا بیشتر نزدیک نشه... همون طور که نفس نفس می زدم گفتم:« یعنی ولم می کنی؟»
«نه!»
دوباره من رو میان بازو هاش فشرد...
با التماس گفتم:« ولی تو گفتی بعد از این که گفتم می ذاری برم!»
با لبخند گفت:« نه! من گفتم تا وقتی نگی نمی ذارم از جات تکون بخوری... نگفتم وقتی گفتی می ذارم بری!»
دستمو روی شونه های پهنش گذاشتم . دوباره التماس کردم:« خواهش می کنم!»
چشماشو بست ،لب پایینی شو گاز گرفت و منو بیشتر به خودش فشار داد، زیر لب گفت:« وااای...لیــدا!»
ولم کرد و روی صندلی نشست.
وقتی ازش دور شدم با این که تابستون بود و هوا گرم اما احساس سرما کردم. با تموم وجودم می خواستم دوباره تو آغوشش باشم.
به خودم گفتم لیدا تو هم بی جنبه ای هااا.
به ساعت نگا کردم.9 بود.
باید تا کی منتظر مامان می موندم؟
حالا چی کار کنم تا ذهنم دوباره طرف این دو تا نره؟
خب خونه چه جوریه؟
ترتیب و هارمونی خاصی تو وسایل دیده می شد... مبل و میز ها تیره بودند. همرنگ پارکت. رنگ همون چند تیکه فرش که پهن بود کمی روشن تر از بقیه وسایل بود اما انگار تو این خونه با این همه رنگ تیره آدم افسرده می شه... فقط یه نقطه ی رنگی دیده می شد اونم یه سکو بود پر از کوسن های رنگی...
رفتم تا روی سکو بشینم.
دوباره همه طرفو نگا کردم. دیگه افکارم تحت کنترلم نبود...
به این فکر می کردم که دیروز چه حسی نسبت به آرمان داشتم و الان چی...؟
دیروز من از اون آدم مغرور متنفر بودم اما الان عاشق آرمان بودم... همون طور که به آرمین عشق می ورزیدم. این دو تا داداش خیلی دوس داشتنی بودن!
هر دوتا پر انرژی بودند، صدای خشن، دورگه و کلفتی داشتند.
به عنوان پسر زیادی خوش قیافه بودند.شخصیتشون هم که شبیه هم بود.
تنها تفاتشون این بود که آرمان تودار و جدی بود اما آرمین شوخ و خودمونی.
هر دو تاشون گرم و دوس داشتنی بودند.
تا به حال عاشق نشده بودم... نمی دونستم چه فرقی با دوست داشتن داره.
اما حدس می زدم عاشقشون شدم. عاشق هر دوشون! موضوعی که با تموم قدرت و وجودم باهاش مبارزه می کردم چون می دونستم اونا چنین حسی به من ندارند.
تو افکارم غوطه ور بودم که آرمان گفت :« لیدا؟» نگام به سمت صداش چرخید.
«بله؟»
« هنوز ناراحتی؟»
«نه.»
« پس چرا حرف نمی زنی؟»
« چون حرفی ندارم!»
بعد از این که جمله ام تموم شد نگاش رو صورتم خشک شد. چند ثانیه بهم زل زد بعد زمزمه کرد:« ای کاش می دونستی کلمه هات چقدر سرد اند!»
به سمت اتاقش رفت...
با نگام دنبالش کردم.
از دستم ناراحت شده... دوست نداشتم ازم دلخور باشه.
می خواستم دنبالش برم و از زندون ناراحتی آزادش کنم. اما نمی تونستم از جام تکون بخورم. بی حال روی کوسن ها افتادم...
دکمه های پیرهنمو باز کردم. یه رکابی طوسی پوشیدم و روی تختم نشستم.
این که لیدا با ما رفتار گرمی داشت... زاده ی توهمم بود؟
اگه اون نمی خواست با ما صمیمی بشه مجبورش می کردیم.
اون مال ما بود. ما؟ من یا آرمین؟ احتمالا هر دوتامون.
دلم می خواست دوباره اونو بغل کنم و بدن ظریفشو لمس کنم.
حیف که اون از این کار خوشش نمی اومد.
رفتار سردش هر کسی رو خسته و ناامید می کنه اما مارو نه...
شلوار ورزشی پوشیدم و پله هارو یکی یکی اومدم پایین.
به پله ها زل زده بود و آروم نفس می کشید...
روی کاناپه نشستم و تلوزیون و play3 رو روشن کردم.
تلاش می کردم یه کاری بکنم که نذاره به لیدا فکر کنم. من نباید بهش فکر کنم!
وقتی اون ارزشی برا من یا آرمین قائل نمی شه... چرا باید...؟
من مشغله های عادی نداشتم ... چون اصلا معمولی نبودم. من و برادرم کاملا غیر عادی بودیم... همون طور که اجدادمون بودن. همون طور که دوستامون... اعضای گروهمون هستند.
بازی combat 6 رو باز کردم.
حرکت لیدا رو تو پس زمینه دیدم. آروم اومد و کنارم نشست. به بازوی راستم نگاه می کرد.
با تموم وجودم ... تموم قدرتم سعی می کردم بهش نگا نکنم.
اما یه کاری که مجبورم کرد.
انگشتای کوچیک و سردش رو رو بازوم حس کردم.
زیر چشمی نگاش کردم. داشت نقش خالکوبی رو بازومو دنبال می کرد.
خالکوبی که مختص من و آرمین بود... دو آلفای گروه. یکی از گروه های اصیل گرگینه ها...!
گرگینه هایی که سراسر دنیا پخش شدن و کارشون ایجاد امنیت واسه مناطق تحت پوششونه.
سرمو کامل برگردوندم و با اخم بهش زل زدم.
وقتی اخممو دید دستشو عقب کشید و آروم گفت :« ببخشید.»
یه لحظه واسه این که باهاش بد رفتار کردم ناراحت شدم و دلم واسش سوخت.
ولی اخممو حفظ کردمو پرسیدم:« چی رو ببخشم؟» گیج نگام کرد! انگار متوجه منظورم نشده بود!
به دستاش چشم دوخته بود:« این که بی اجازه به... اِه... خالکوبیت دست زدم؟» جمله اش سوالی بود؟
سرد گفتم:« عب نداره!» و دوباره به تلوزیون نگا کردم.
آروم پرسید:« می تونم یه سوال بپرسم؟»
«هوم»
دوباره دست سردشو رو بازوم حس کردم.:« این خالکوبی نشونه ی گروهتونه؟»
نشونه ی گروه؟ اون اینا رو از کجا می دونه؟
با تعجب پرسیدم:« گروه؟»
« آرمین و ... تو هی می گید گروه... نمی دونم... بچه ها از این چیزا!»
دوزاری ام افتاد:« آره... یه جورایی!»
با بدگمانی پرسید:« یه جورایی؟» و چشماشو ریز کرد!
« خب قراره تو این یه هفته که میریم شمال من و آرمین واست همه چیو توضیح بدیم!»
اخم کرد. پرسید:« می شه یه چیز دیگه هم بپرسم؟»
منتظر موندم.
گفت:« آرمین امروز یه چیزی بهم گفت... که نگرانم کرد...»
خاک تو سرت آرمین... باز چه گندی زدی؟
ادامه داد:« نمی دونم شوخی می کرد؟ اون گفت.... تو کار قاچاق اید!»
چشم هام 4 تا شده بود! قاچاق؟ خنده ام گرفته بود ولی هی خودمو کنترل می کردم! آخرش یه پوزخند زدمو گفتم:« اون وقت تو باور کردی؟ تو نباید همه حرفامونو باور کنی!»
هنوز جدی بود:« پس چه جوری بفهمم دارید شوخی می کنید یا راست می گید؟»
« اوووم.... مگه خود آرمین نگفت شوخی کرده؟»
« چرا!»
« پس شوخی کرده دیگه...!»
چند لحظه ساکت موند... بعد خیلی دلنشین گفت:« فقط نگران شدم!»
تو پوستم نمی گنجیدم! داشتم ذوق مرگ می شدم! واسمون نگران بود... واسش ارزش داشتیم!
تا چند دقیقه پیش تو اشتباه محض بودم.
نفس عمیقی کشیدم:« لازم نیس نگران باشی...»
دوباره توی سکوت غرق شدیم. لیدا متفکرانه به طرح پیچ در پیچ نشونه ی من و آرمین که مختص آلفا های گروه های خودمون بود نگاه می کرد.
منم مثلا بازی می کردم اما بیشتر حواسم به لیدا بود.
به این فکر می کردم که این اتفاق دقیقا طبق گفته های ناصر و پیشینیانمون پیش رفته بود... با یه تفاوت!
به جای این که یه نفر کسی رو نشون کنه، دو نفر... یک نفرو نشون کرده بودند.
وابستگی شدید و سریع ما به لیدا درستی این رابطه رو ثابت می کرد.
رابطه ای فرا تر از طبیعت... رابطه ی بین انسان و گرگینه!
درسته!
من یه گرگینه ام!
مثل آرمان یا الیاس و بقیه بچه ها...
ما یه گله ی بی اعصابیم! این ژن عجیب و بامزه ی تبدیل شدن به گرگو از پدرامون به ارث برده بودیم و با دشمنان پدرانمون می جنگیدیم!
حقیقت وجود ما اینه!
ادامه دارد...
می خوام به مامانجون سر بزنم. توی اتاق... به مامان زنگ زدم.
«الو...مامان؟!»
« الو؟»
« سلام!»
«لیدا! تویی؟» ناصر پشت خط بود.
« بله... می شه گوشی رو بدید مامان؟»
« دستش بنده عزیزم. داره وسایل مادرشو جمع می کنه.»
« مامانجون داره مرخص می شه!؟»
«تا شب باید بمونه..!»
« پس من میام اونجا. کدوم بیمارستانید؟»
« به آرمان می گم بیارتت!»
با اون بیام؟ آقا من می خوام ازشون دور باشم تا کمتر بهشون فکر کنم!
تقریبا جیغ زدم:«نه! بگید...!»
« چشم! بیمارستانِ.......!»
« پس من میام.»
« تنها پا نشی بیایی!» الان نگرانمی؟
« نه... با دوستم میام!»
« مواظب باش!» باشه ...اَه، سه پیچی ها!
« چشم. خدافظ»
باهاش خیلی خوب صحبت کردم؟ زیادی گرم نگرفتم؟آخه واقعا نمی تونستم باهاش سرد باشم! خب آدم بدی نبود که... فقط یه کم غیرقابل پیشبینی بود... همین! نگرانی اش منو یاد بابام انداخت. فکر کنم بتونم به ناصر به عنوان یه دوست نگا کنم!
سر خوش به ملیکا زنگ زدم.:«الو؟...» صداش خوابالو بود.« سلام... ملیکا؟!»
«جانم؟»
«خواب بودی؟»
«آره! زنگ زدی اینو بپرسی؟»
چه بی اعصاب!
«ساعت یازدهِ!»
« دیشب نخوابیدم. تو راه بودیم!» تو راه؟ نگو که چالوسی!
«چرا؟ چالوسید؟»
«آره با اجازه تون ، الانم داشتیم کپه مرگمونو می ذاشتیم!»
داشت گریه ام می گرفت. حالا چی کار کنم؟
پرسید:« حالا چی شده؟»
« هیچی... تو بخواب!»
« باشه... خدافظ.»
قطع کرد...! ای بابا... حالا با کی برم؟ نیلو که آدم نیستو کلی پسر دنبالمون راه میندازه... ساحل هم که بیرون بیا نیس... می مونه فاطی.
« الو؟»
«سلام فاطی... خوبی؟»
«آره، خدارو شکر خوبم...تو چی خوبی؟»
«آره بد نیستم.»
«وااای لیدا چرا این چند روز نیومدی کتابخونه؟»
« خونه امونو عوض کردیم... »
«آها، مبارک باشه! خب چی شد یادی از ما کردی؟»
« فاطی می خواستم بدونم، مب تونی باهام بیایی بریم بیرون؟»
«کجا گلم؟»
« اوم... بیمارستان!»
«خدا بد نده چی شده؟»
«چیزی نیس عیادت مامانجونم... می تونی بیایی؟»
«الان؟»
«آره.»
«الان که کلاس دارم. بعداز ظهر بیام؟»
« نه... الان باید برم.عب نداره. دفه بعد میریم یه جای بهتر...»
« باشه عزیزم.»
«کاری نداری؟»
« نه سلام برسون به مامانت.»
«خدافظ!»
ای وایی! استرس گرفتم... حالا چی کار کنم؟ دیگه هیشکی نیس دست به دامنش شم!
آروم آروم لباس پوشیدم. هی به خودم می گم:« بیرون رفتن که ترس نداره. مگه من بچه ام؟»
این اولین باره که می خوام تنها برم بیرون...
بلندترین مانتومو که آبی روشن بود پوشیدم. شلوار لی روشنی هم پوشیدم و روسری بزرگی هم گذاشتم تا کمی بزرگ تر از سنم بزنم... شاید اینجوری راحتتر باشد. کیف سفیدمو برداشتم و از پله ها پایین اومدم.
اصلا دوس نداشتم به اونا بگم منو ببرن. اما... اگه خودشون می گفتن قبول می کردم...!
آرمان داشت گچ پای آرمینو باز می کرد. زیرلب یه چیزایی می گفتند و می خندیدند. نمی دونستم باید توجه شونو جلب کنم یا نه... شانسی واسه بیرون رفتن با اونا ایجاد کنم یا خودم تنها برم؟ درگیر بودم که یکی شون با صدای کلفتش پرسید:«کجا؟»
آرمان بود یا آرمین؟ دوتاشون که بهم زل زده بودن.
گفتم:« می رم بیمارستان عیادت مامانجون!»
آرمان پرسید:«تنها؟»
«آره.»
آرمین یه پیشنهادی داد که با تمام وجودم منتظرش بودم:« می تونی یه ربع صبر کنی تا منم بیام.»
خیلی خوشال شدم. آرمان با آرامش گفت:« منم میام.»
با لبخند گفتم:« پس من بیرون منتظرم.»
***
در حیاطو باز کردم. تو کوچه حتی یه گربه هم نبود که باهاش بازی کنم. بدون این که درو ببندم برگشتم و روی تاب نشستم.
یکی از آهنگای Evanescenceرو گذاشتم .
باهاش زمزمه می کردم. نمی دونم چقدر طول کشید ولی یه دفه تاب ایستاد! یعنی یکی نگهش داشت. پسر بوری که صورتش یه کم سرخ بود بهم نگا می کرد:« سلام!»
حدس زدم از دوستای آرمان یا آرمین باشه. خجالتی گفتم:« س...لام!»
با کنجکاوی پرسید:« شما اینجا زندگی می کنید؟»
سرمو تکون دادم.
بعد از چند لحظه گفت:«آها...! شما خواهر آرمانید!»
اضافه کردم:« و آرمین!» خب نمی شه اونا رو از هم جدا دید!
با خوشروئی گفت:« من الیاسم... دوست شون.»
لبخند زدم.
یه پسر دیگه از عقب جلو پرید و رو تاب کنارم نشست!!!
گفت:« من هم سامانم!» و یه چشمک زد.
سامان؟ اسمشو چند بار شنیده بودم! آره... دیشب! پس این دراز خال خالی مزاحمم بود؟ اخم کردم.
اخمی که باعث شد لبخند سامان رو صورتش بماسه!
بلند شدم تا برم توی خونه .
الیاس که هول شده بود پرسید:« خانم؟... لیدا خانم؟»
بهش نگا کردم. من که اسممو بهش نگفته بودم!
کیفمو بهم داد و پرسید:« چی شد یه دفه؟ ناراحت شدید خلوتتونو به هم زدیم؟»
نه پس!... خوشال شدم!
«نه!... داستش پیش آقا سامان رو تاب راحت نبودم!»
سامان گفت:« من عذر می خوام. شما بفرمایید بشینید من همینجا وایمیسم!»
اینا چرا اینجوری اند؟ یعنی هر کدومشون یه جوری اند!
شاکی پرسیدم:« که چی بشه؟»
چرا من از این بشر بدم میاد؟ من که نمی شناسمش!
سامان:« که ازتون عذرخواهی کنم!»
اخمم بیشتر شد:« بابت؟»
« اون مسئله! نمی دونستم مزاحم خواهر آرمان، آرمین شدم!»
پوزخند زدم:« پس از اونا می ترسی که اینجوری عذرخواهی می کنی؟»
رنگش پرید. بعلـــه! هه..!
«نه به خدا قسم شرمنده ام! لیدا خانم نمی خواستم خانم خوشگلی مث شما رو ناراحت کنم!» خر خودتی...!
« حالا که کارتونو کردید...!»
دوباره برگشتم. صدای الیاسو شنیدم که به سامان گفت :« خاک بر سرت کنم که گه خوری هم بلد نیستی!»
سامان به طرفم دوید و دستمو گرفت:« ببخشید تو روخدا! من یه غلطی کردم! شما به بزرگیت ببخش!»
دستمو کشیدم. یه حس بدی داشتم. این پسر اصلا عزت نفس نداره...!
لب هامو غنچه کردم:« نچ!»
« خواهش می کنم لیدا...!» اه! حالا که اسممو بدون خانم صدا کرد حالم بد شد!...
چندشم شد ولی بیشتر عصبانی شدم.
دستمو بالا آورد و پشتشو با لباش لمس کرد.
خون تو رگام یخ زد. حس واقعا بدی بود. نمی دونستم چه جوری از این وضعیت خلاص شم!
صدای باز شدن درو شنیدم.
الیاس گفت:«آرمین وارد می شود
آرمین:
به لیدا فکر می کنم. به چشمای درشت و خوشگلش، به بدن ظریفش، به لبخند هاش...
اون خیلی بهتر از چیزیه که تصور می کردم!
اون حتما به من تعلق داره... یعنی به ما.
دو برادر، با اخلاقی مشابه، قیافه شبیه به هم. بدنی یکسان... قدرتی یکسان. افکاری مشترک، در حالی که هر دو آلفا اند... چرا نباید یه نشون ... همخون، همراه داشته باشند؟
این کاملا منطقیه. لیدا کسیه که واسه این کار به وجود اومده. اون کسیه که باید زندگی شو با ما بسازه!
با این که امروز برا اولین بار دیدمش ولی همه این حس هارو بهش دارم!
درو باز کردم. با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم. الیاس خرکیف روی تاب نشسته. لیدا اخم کرده و به سامان زل زده و... سامان...
سامان دست لیدا رو گرفته و داره می بوسه!
نمی دونم چه حسی بود ولی آتیشی تو معده ام بود و داشت بالا می اومد و تمام وجودمو می سوزوند... وقتی گرما به نوک انگشتام رسید داد زدم :« داری چه غلطی می کنی؟»
سامان با ترس دس لیدا رو ول کرد و بهم نگا کرد. لیدا با تشکر بهم نگا کرد و از سامان درو شد
جلو رفتم و سینه به سینه ی سامان ایستادم.
آروم گفت:« داشتم عذرخواهی می کردم باور کن آرمین!»
«غلط کردی! دیشب بهت چی گفتم سامان؟ فقط کافیه بگه اذیت شده... اونوقت مادرتو... به عذات می شونم!»
با پررویی گفت:« خب بپرس ازش!»
یقه شو گرفتم و تو گوشش گفتم:« فقط کافیه بگه! – رو به لیدا پرسیدم- چی شد؟»
دیدم یه لبخند کوچولو زد و گفت:« آقا سامان فقط داشتند عذرخواهی می کردن!»
فکر نمی کردم اینجوری ضایعم کنه... سامان آروم گفت:« خب داداش غیرتی... ولم کن دیگه!» و نیششو باز کرد.
لیدا با شیطنت گفت:« فقط نمی دونم چرا اینجوری؟ من اصلا از اون کارشون خوشم نیومد!»
حالا نیش من باز شد. ابرومو بالا انداختم. مطمئنم سامان الان تو ذهنش به غلط کردن افتاده... خب آره غلط کرده!
الیاس با خنده گفت:« ای ول خیلی خوشم اومد!»
به سامان گفتم:« خوردی سامان؟ حالا مونده که آرمان هم واست اساسی قاطی کنه!»
دستمو مشت کردم. سامان با ناله گفت:« نه نزن آرمین... من که عذرخواهی کردم!»
« می دونم! برا همین می زنم تا یادت باشه هر غلطی نکنی که بعدش به گه خوردن بیوفتی!» و طبق روشم مشتو پایین چشمش و روی گونه اش خوابوندم.
داد زد:«آاااای! لعنتـــی!»
یقه رو ول کردم و روی پله ها نشستم. از لای انگشتاش خون بیرون زد. لیدا با نگرانی پرسید:« داره خون میاد؟»
انگار چیزی رو که می دید باور نمی کرد! با خنده گفتم :« خب آره. مشت که می خوره باید یه چیزیش بشه دیگه...!»
همین موقع آرمان از پله ها پایین اومد و پرسید:« چی شده؟»
لیدا به سمت سامان که گوشه حیاط پخش شده بود دوید.
به آرمان نگفتم وگرنه اونم یه بلایی سر سامان میاورد!
لیدا که زخم سامانو دیده بود جیغ زد:«خیلی عمیقه. بخیه بخواد چی؟»
آرمان کنار سامان رفت و به لیدا گفت:« با الیاس میرن درمونگاه. پاشو بریم!»
«اما...!»
آرمان با خشونت به سامان دستور داد:« پاشو خودتو جمع کن...! یادت باشه منم یه خورده حسابایی باهات دارم... حالا شرو کم کنید!»
الیاس با خنده گفت:« پاشو سامان کتک خور من مث تو ملس نیس!»با هم از خونه رفتند بیرون.
الیاس مدل لاتی برداشت و گفت:« عزت زیاد... خدافظ آبجی...!»
لیدا با چشمای نگرانش نگا شون کرد.
سوویچ هامر نقره ای رو پرت کردم برا آرمان:« تو برون!» به سمت ماشین رفت.
کنار لیدا رو زمین نشستم و پرسیدم :« حالت خوبه؟» خیلی سعی کردم مهربون باشم!
با تعجب بهم نگا کرد بعد از چند لحظه جواب داد:«نمی دونم! عذاب وجدان دارم... آخه از صورتش خون می اومد!»
آخ... چقدر مهربون و حساسه...
« خب من تنبیهش کردم!»
« آخه من تا حالا دعوایی ندیده بودم که توش اینجوری همو بزنن!»
«هه... این دعوا نبود چون من توش کتک نخوردم. دعوا یعنی زد و خورد!»
با حالت بچگانه ای پرسید:«الان سامان با تو قهره؟»
خنده ام گرفته بود. بازو شو گرفتم و از رو زمین بلندش کردم.
خیلی سبک بود. در حالی که ناخودآگاه بازوی باریکشو تو دستم فشار می دادم گفتم:« نه! فکر نکنم واسه چنین چیزی قهر کنیم!»
به صورتش نگا کردم. با چشمای پر از اشکش بهم زل زد:« می شه کمتر فشار بدی؟ قول می دم فرار نکنم!»
خندیدم و گفتم:« ببخشید!»
روی صندلی عقب افتادم!
***
تو ترافیک گیر کرده بودیم. بد جور حوصله ام سر رفته بود. ملتمسانه نالیدم:« آرمان یه چیزی بذار گوش بدیم!»
«چی بذارم؟»
« نمی دونم ولی حالم داره به هم می خوره از این سکوت!»
آرمان از لیدا پرسید:« چی دوس داری؟»
لیدا گفت:« فرقی نمی کنه... فقط ایرانی نباشه!
«واقعا؟»
من با اشتیاق بیشتری پرسیدم:« چی گوش می دی؟»
با خنده پرسید:« مسخره ام نمی کنید؟»
هر دوتامون لحظه ای به صدای خنده ی زنگ دارش گوش دادیم. بعد با هم گفتیم:« نه!»
بعد با هیجان گفت:« من عاشق سبک Rock ام!»
با تحسین گفتم:« بابا ای ول!»
آرمان لبخند زدو Nickelback گذاشت.
می دونستم اونم مث من عاشق این رفتار و سلیقه ی لیدا شده!
نیم ساعت بعد به لیدا که تو اون سر و صدا خوابیده بود نگاه می کردم.
گفتم:« وقتی خوابه هم دوست داشتنیه!»
آرمان گفت:« آره. خیلی!» و مهربون نگاش کرد.
«نظرتو بگو!»
غمزده گفت:« دوسش دارم!»
« منم! واقعا با همه فرق داره!»
«آره... اما خودش اینو باور نداره!»
خیلی خوب منظور همو می گرفتیم.
گفتم:« اگه بخوام ازش دور شم به خودم صدمه می زنم! انگار به خودم خیانت کنم!»
آرمان عاجرانه گفت:« من حتی نمی تونم بهش بی توجه باشم...»
«درکت می کنم!»
پرسیدم:« به نظرت... اون چه حسی داره؟»
« احتمالا خوشش اومده!»
آروم گفتم:« ناصر عمرا باور کنه که ما نشون مشترک داریم!»
آرمان پوزخند زد!
نالیدم:« حالا دوتا مشکل داریم. اول باید ثابت کنیم که لیدا می تونه نشون دوتامون باشه و بعد باید واقعیتو به لیدا بگیم!»
« همیشه... تو تاریخ ما اومده که نشون ها خیلی راحت با این موضوع کنار میان!»
با تمسخر پرسیدم:« چی ما مطابق تاریخمونه؟ من و تو کلا استثناایم
لیدا:
از عام رویا بیرون اومدم. توی کوچه پس کوچه های خلوت پیش می رفتیم. این از حرکت یکنواخت ماشین می شد فهمید!
وقتی چشامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت جدی آرمان بود.بدن گرفته امو کش و قوس دادم
آرمین گفت:« سلــام!»
با صدای گرفته جواب دادم. بعد چند تا سرفه کردم تا صدام از گرفتگی درآد.
شیشه رو پایین کشیدم تا یه کم هدا بخورم و سر حال بیام. روسری ام از سرم افتاه بود و باد گرم تابستونی صورت و گردن یخ زده امو که جلوی باد کولر بود گرم می کرد.
موهای بلندم با حرکات نرمی تو هوا می رقصیدند.
حرکت محسوسی توی موهام حس کردم. زیر دلم خالی شد و ضربان قلبم شدت گرفت! آرمین داشت کشی رو که باهاش موهامو بسته بودم باز می کرد...
نمی تونستم جلوشو بگیرم چون صدام از حلقم بیرون نمیومد!
باورم نمی شه... به این زودی تحت تأثیر این دو برادر قرار گرفتم؟ یعنی اینقدر ضعیفم که نمی تونم حتی مانع این کارش شم؟ من دو روز بیشتر نیس که آرمانو می شناسم و ... همین امروز صبح از وجود آرمین خبردار شدم!
از این که احساس ضعف کنم متنفرم... اون هم جلوی اینا...!
وقتی کشو تو دستم گذاشت خواستم نگاه تندی بهش بندازم... اما نتونستم... به جاش لب پایینی امو گاز گرفتم!
لبخند زد.
سرمو سریع به جلو برگردوندم! موهام حالا تو صورت آرمان بود و نمی گذاشت جلوشو ببینه!
از اونجایی که از حوادث رانندگی خیلی می ترسیدم زود جمعشون کردم.
سکوت الان بیشتر خودشو نشون می داد، چون نه آهنگی پخش می شد و نه اونا حرف می زدند...
یه دفعه درکمال بی آبرویی صدای معده ام دراومد! از شدت خجالت سرخ شدم. دوباره لبمو گزیدم.
آرمین ناله کرد :« منم گشنمه...!»
آرمان گفت :« خب الان احساس ضعف به منم سرایت کرد. ساعت 3 شده ها!»
آرمین داد زد:« بی وجدان من دارم از گشنگی می میرم! چرا الان می گی؟»
« خب زودتر می گفتم که کلمو می کندی!»
گفتم:« نزدیک بیماستانیم. از اونجا یه چیزی می گیریم!»
آرمین:«غذای بیمارستان خوردن نداره!»
«من گفتم غذا؟»
«آدم... گشنه باشه غذا می خوره!»
آرمان گفت:« خب زنگ بزن ناصر آمار بگیر... چه قدر وقت داریم؟» چرا اینجوری حرف می زنه؟ انگار توی یه مأموریت اند!؟
تا ساعت 4:30 وقت داشتیم! الان 4 است! دارم با ساندویچم بازی می کنم و سنگینی نگاه آرمین رو که بعد از تموم کردن دومین ساندوچش رو من بود رو تحمل می کردم. آرمان داشت با آرامش غذاشو می خورد... اما نگاه اونم به من بود! مگه چه چیز جالبی و من دیدند که این جوری زل می زنند؟ اَه...
ساندویچ رو روی میز می ذارم.
آرمین:« لیدا تو بلد نیستی غذا بخوری! چرا تمومش نکردی؟»
با لبخند گفتم:« اگه تمومش نکنم، مال منم می گیری و می خوری؟
« شاید... هنوز یه کم جا دارم!»
پرسیدم:« پس شما این هیکلو اینجوری ساختین؟» و به بدن عضلانی اونا نگاهی انداختم! چه خوش اندام و خوش تیپن! چقدر دوستشون دا...
نه! من با خودمم درگیر شدم! نمی دونم دوستشون دارم یا نه!...
آن دو مکمل هم دیگه بودن. نمی تونستم جدا از هم تصورشون کنم.
دوست داشتم که اونا متعلق به من باشند...
در ذهنم گفتم:« لیدا تو اونارو دوس داری... نمی تونی انکار کنی!» ولی اینقدر سریع؟ من قبلا از پسر هایی خوشم اومده بود اما این فرق می کرد. من... عاشق اونا بودم. یه عشق غیرمنطقی! اگه مامان بفهمه من عاشق برادرهای ناتنی ام شدم ، چه سخنرانی هایی می کنه... ازم می خواد این چرندیات رو ول کنم و به مسائل سن خودم فکر کنم.
حتی از این تصوراتم ناراحت می شدم...
آرمان رشته ی افکارمو برید:« لیدا... مشکلی نداری بقیه اشو تو ماشین بخوری؟ شاید دیر شه...
صادقانه گفتم:« دیگه نمی تونم.»
آرمین اخم کرد و گفت :«باید بخوری!» لحنش بر خلاف همیشه جدی بود! اخمش خیلی ترسناک بود. چشامو درشت کردم تا مظلوم شم:« اگه بخورم دل درد می گیرم، تازه... چاق هم می شم!»
« چاق نمی شی... تپل می شی!»
ناله کردم:« واقعا نمی تونم...!
آرمان از پشت میز بلند شد و با لحن سردی گفت:« اجبای نیس!»
دوباره راه افتادیم. تو راه یه چیزی رو به یاد آوردم که باعث نگران ام شد.
اگه... خاله زهرا،آناهیتا(آنا) و آتنا هم اومده باشند چی؟
دو دختر خاله ی منفور من. آتنا 16 ساله و همسن من بود. آنا 18 سالش بود.
این خواهرها در بیشعوری همتا نداشتند.
تا جلوی در بیمارستان رسیدیم کابوسم تبدیل به واقعیت شد...
هیولای خوشگل،آنا، با یه پسر ساده و بانمک صحبت می کرد. واسه پسره متأسف شدم... گیر چه هیولای افتاده. آنا عشوه می ریخت و نگاه خیره ی پسرک رو به اندام متناسبش جلب می کرد. با آرمین از جلویشان رد شدیم. بهش سلام کردم. در حالی که آرمین رو زیر نظر گرفته بود جواب داد و پرسید:« لیدا... معرفی نمی کنی؟»
آرمین یه تای ابروشو بالا انداخت. در حالی که صدام صاف بود ولی درونم از نگاه آرمان و عشوه های آنا غوغا بود گفتم:«آرمین هستند!- و رو به آرمین ادامه دادم- آرمین ایشون دخترخاله ام آناهیتا اند!»
آنا گفت:«خوشوقتم» و دستشو جلو آورد.
اما آرمین همزمان سرشو پایین انداخت و وانمود کرد دست آنا رو ندیده! با لحن سردی که بیشتر شبیه آرمان بود گفت:« منم خوشوقتم!»
این برخورد سرد باعث شد آنا پشت چشمی نازک کنه و به ما پشت کنه!
به سمت اتاق مامانجون رفتیم. تا مامان رو دیدم پریدم و بغلش کردم.
گفت:« لیـــدا! دلم واست یه ذره شده بود!» پیشونی امو بوس کرد.
صدای آرمینو شنیدم:« سلام زهره!» خب این که عادیه... اونا کلا مامان، بابا از دهنشون در نمیاد... البته به هیکلشونم نمی خوره. مثلا آرمین با اون صدای کلفت و اون هیکل گنده بگه مامان؟
فقط می خواستم بدونم مامان می تونه اونا رو از هم تشخیص بده؟
مامان گفت:« آرمین جان؟ پات بهتر شد؟»
« آره امروز گچشو باز کردیم!م»
به مامانجون سر زدم... زیاد صحبت نمی کرد اما حالش خوب بود.
آخر سر گونه اشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم.
دیدم پدر و دو پسر قد بلندش مث ستون اون گوشه ایستادند و با هم صحبت می کنند.
ناصر تا منو دید اشاره کرد که برم نزدیکشون.
« دختر خوشگلم چطوره؟» اِه... این چرا این جوری شده؟ مهربون شده! نمی خوام بگم نبود... اما یه جور دیگه شده!
خجالت زده گفتم:« خوبم»
با خنده پرسید:« این دوتا که اذیتت نکردن؟»
به آرمان و آرمین نگا کردم. آرمان پوزخند زد و آرمین متعجب به ناصر نگا کرد.
لبخند زدم:« نه!... خیلی هم راحتم!»
دستامو گرفت! چشام اندازه نعلبکی باز شد!
« حالا واست یه سورپرایز دارم!»
رفتار گرمش منو سر شوق آورد!:«چی؟!»
«آخر این هفته... میریم شمال!»
لبخند زدم. خدایی خوشحال شدم! اما بعد از چند دقیقه غمزده گفتم:« حال مامانجون که خوب نیس... پس مامان نمیاد!»
« حالش خوبه لیدا... امشب مرخص می شه! نگران نباش...من برنامه رو چیدم!
دوباره لبخند زدم. شنیدم کسی صدایم کرد!
با لبخند به سمت خاله زهرا رفتم. خاله خیلی مهربون بود... ولی دختراش؟! بغلم کرد و منو بوس کرد.
« عزیزم. حالت چطوره؟»
« خوبم. مرسی خاله. شمام که مث همیشه خوبید!»
« خدا کنه همه سرحال و خوشحال باشن. مخصوصا تو.»
«ممنون
با یه خنده ی تصنعی پرسید:« لیداجون! می دونم الان وقت مناسبی نیس ولی نگران شدم! رفتارشون خوبه؟»
خاله همیشه آدم رک و راستی بود و سعی نمی کرد با سوال های زیاد موضوع رو مو شکافی کنه.
جوای دادم:«بله خوبن! آدمای راحت و جالبی اند!» راستشم گفتم!
با خوشحالی گفت:« خدارو شکر انگار زهره این دفعه اشتباه نکرده! ولی عزیزم اینقدر سخت نگیر. نسبت به قبل کمتر میخندی ها! من حواسم بهت هس! عروس خودمی دیگه!»
زهرخند زدم! هه... بازم اون شوخی قدیمی و بی مزه! من از پسرخاله بزرگم خوشم نمی آد. گرچه بیشتر از خواهراش دوسش داشتم اما... هادی فقط به درد مباحثه علمی می خورد. کی اول اون و منو به اسم هم خوند؟
خواستم برم که خاله گفت:«آتنا و هادی اونجا اند.» خدایی شوهر خاله ما هم کم داره ها! هادی،آناهیتا و آتنا؟!
اصلا اسم اونا چه ربطی به من داره؟
«سلام!»
آتنا یه نگاه که ازش غرور می چکید تحویلم داد!گفت:« سلام
هادی هم که بعد از جواب آتنا متوجه من شده بود بلند شد و با همون حالت مودب همیشگی و اعصاب خوردکنش گفت:« سلام... خوب هستید؟»
یه دفه متوجه شدم که پسرا چقدر با هم متفاوت اند!
آرمان ، آرمین و هادی هر سه 19 ساله بودند اما زمین تا آسمون با هم فرق داشتند.
آتنا رشته ی افکارمو پاره کرد:« لیدا به چی اینجور فکر می کنی؟ که حالت خوبه؟»
لحنش تحقیرآمیز بود.
جواب دادم:« خوبم!»
به لباس هام نگاهی انداخت و آروم گفت:« این تیریپ داهاتی چیه زدی؟»
چشام باز شد! تا به حال به این مستقیمی بهم توهین نکرده بود! ادامه داد:« نکنخ مده؟»
به لباسام نگا کردم... مشکل خاصی تو شون نبود. خیلی خودمو کنترل کردم تا اشکام جاری نشه!
سرمو پایین انداختم و آرزو کردم ملیکا اینجا بود و یه جواب دندونشکن به این می داد
صدای آنا رو شنیدم:« هادی... بابا کارت داره!»
وایی... حالا من موندم و این دوتا دختر مازوخیسمی!
آنا گفت:« لیدا! تحویل نمی گیری؟!»
جواب دادم:« باید کسایی رو تحویل گرفت که که ادب و شعور داشته باشن!»
با صدای نازک گفت:« یعنی می خوایی بگی ما ادب نداریم؟»
آتنا زود همه چیزو قبل از این که مامانش متوجه بشه جمع و جور کرد:« لیدا با تو نمی شه شوخی کرد؟ ببخشید خب؟!
لبمو گزیدم تا خنده ای که توی سینه ام می جوشید همونجا بمونه...!
یاد جمله ی آرمین افتادم... هر غلطی نکن که بعدش...
آنا بی حوصله پیشنهاد داد:« بریم پارک!» از بیمارستان بیرون زدیم.
من و آتنا روی نیمکت نشستیم و آنا رفت شارژ بخره.
آتنا پرسید :« چه خبر؟»
«هیچی!»
« نمی شه که خبری نباشه!»
حرفی نزدم!
خودش ادامه داد:« اون دوتا پسر هیکلی ها پسرای آقا ناصر بودن؟ یعنی داداشات ؟»
پس می خواست فوضولی کنه!
«آره!»
واقعا از این که الان اونا رو مث برادر های واقعی ام می دیدم خوشال بودم.
آتنا گفت:«اِه... هادی هم که اینجاس!»
سرمو بالا آوردم. آره! چقدر قدش نسبت به قد آرمان کوتاهه! آرمان؟ اونا با هم چی کار می کنن؟
ادامه داد:« اون داداشته؟»
«آره.»
«اسمش چیه؟»
«آرمان.»
تکرار کرد:« آرمان... آرمان...!»
وقتی آرمین هم اومد پرسید:« و اون!؟»
«آرمین!»
« خیلی شبیه اند! دوقلو اند؟»
« آره... واقعا شبیه اند!»
آنا کنارم نشست و پرسید:« به چی زل زدی آتنا؟»
« به داداشای لیدا!»
اونم باهاش همراهی کرد. دیگه کفرم دراومده بود؛ هم واسه این که اونجوری به آرمان و آرمین نگا می کردند و هم این که حوصله امو سر برده بودند!
به گوشی ام یه نگا انداختم.
5 تا miss call داشتم!
شماره مامانو گرفتم:« الو...؟»
« لیدا کجایی مردم از نگرانی...!»
« با آنا و آتنا تو پارکم.»
« نمی خوایی بری خونه؟»
« باید برم؟»
«بلـــه! امشب ما هم برمیگردیم! شما الان برید!»
بلند شدم تا به سمت برادر های گرامی برم!
آنا با بدگمانی پرسید:« کجا؟» آتنا هم بهم زل زد.
«باید بریم خونه. مامان الان زنگ زد تا بگه راه بیفتیم.» ولی در کل به شما چه؟!
اونا هم دنبالم اومدن تا بریم پیش پسرا.
منظره ی واقعا خنده داری بود!
هیکل کوچیک هادی بین آرمان و آرمین بود. آرمین به صندلی تکیه داده بود و صورتش به خاطر خنده هایی که فرو خورده بود سرخ شده بود. آرمان هم پیشونیشو به دستش تکیه داده بود وعاقل اندر صفیح به هادی نگاه می کرد. هادی هم درحالی که عینکشو بالا می داد یه چیزی رو واسه آرمان توضیح می داد! بالای سرشون که رسیدیم گفتم:« آرمان؟»
چشماشو مالید و اونا رو جمع کرد، بعد مث آدمای گیج بهم زل زد.
ادامه دادم:« مامان زنگ زد گفت بریم خونه!»
آرمان لب پایینی اشو گاز گرفت و لبخند شرورانه ای زد.
آرمین گفت:«اووو... قربون زهره برم!»
آرمان ریز ریز خندید:« آقا هادی اگه درس تموم شده با اجازه من برم ماشینو بیارم!»
هادی گفت:« توضیحاتم تمومه!»
«پس با اجازه!» و برای خواهر های هادی هم سری تکان داد و شل و ول و خسته ازمون دور شد!
آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:« خیلی خوشحال شدم باهات آشنا شدم هادی!» دستشو فشرد و پوزخندی زد. به دو دختر گفت :« خدافظ »
مچ دستمو چسبید و دنبال خودش کشید! برای آنا و آتنا دست تکون دادم.
خودمو به آرمین رسوندم. نفسی تازه کردم... هنوز پام به آسفالت نرسیده بود که هامر نقره ای و گنده جلومون ترمز زد!
آرمین باز هم عقب نشست
آرمان:
جلو پاشون ترمز کردم و در جلو رو واسه لیدا باز کردم. وقتی نشستند تازه یه نفس راحت کشیدم و پامو رو پدال گاز فشار دادم. هنوز از اونجا دور نشده بودیم که آرمان شروع کرد... چنان بلند می خندید که لیدا ترسید.
درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود بریده بریده گفت:« اگه حامد یکی مث هادی رو تو گروهش داشته باشه همه مون دیوونه می شیم!» راست می گفت یکی مث هادی تمام وقت رو اعصاب باشه... فکرشو بکن!
ادامه داد:«شکستمون قطعی می شه!» بازم راست می گفت.
خندید:« حیف که موقع سخنرانیش آینه نداشتم بدم قیافه تو ببینی. خیلی باحال شده بودی!»
عصبانی شدم و داد زدم:« تو بحث هکو کشیدی وسط؟!»
«بابا فک نمی کردم اینقدر جدی بگیره! »
به یاد عذاب هایی که وقت گوش دادن به چرندیات هادی کشیدم افتادم، داد زدم:« لعنتی، استخوناتو خورد می کنم.»
«باش منم همینجوری وایمسم تو تک تک بشکونشون»
«خفه!»
«با هم خفه می شیم من بدون تو هیچ جا نمی رم!»
لیدا آروم پرسید:«چی شده؟»
نگاش کردم... باورم نمی شه... ترسیده؟
به خودم مسلط شدم و گفتم :« هیچی... فقط اعصابم یه کم به هم ریخته.»
« چرا؟»
آرمین به جام جواب داد :«نگرانه...!»
لیدا دوباره پرسید :«نگران چی؟»
آرمین رو نمی شد ساکت کرد. ادامه داد:« نگرانه که از آثار طولانی مدت بحث با هادی دیوونگی باشه... بعد دیوونه بشه نتو نه به وضایفش به عنوان آلف...!»
حرف آرمین رو قطع کردم و قبل از این که بند آب بده. جواب دادم:« این پسر خالت هادی بد جور رو اعصابم راه رفت منم الان یه کم عصبی ام...همین!»
آرمین گفت:«خب مگه مرض داشتی ازش راجع به Hک پرسیدی؟»
غریدم:«تو پرسیدی آرمین!»
لیدا معصومانه گفت:«مگه چی کار کرده؟ اون که پسر خوبیه!»
پسر خوب؟ داغ کرده بودم این حرفش باعث شد منفجر شم... البته نه کاملا....
حتما دوستش هم داره! خیلی آروم جوری که متوجه شدت عصبانیتم نشه گفتم:« همین پسر خوب دیوونم کرد! می خواست هر چی بلد بود بهم یاد بده!»
«خوب این دست خودش نیس... نمی خواد خودنمایی یا فخرفروشی کنه...قصد اذیت کردن هم نداره...اما عاشق یاد دادنه. من اشکال های درسی مو از اون می پرسم!»
نمی دونستم می تونم خودمو کنترل کنم یا نه... از این که می شنیدم لیدا از اون دیوونه ی مردنی خوشش میاد داشتم آتیش می گرفتم.
بالاخره خودم یه بلایی سر هادی میارم. البته با کمک آرمین!
آرمین که می خواست بحث و عوض کنه گفت:«حالا ولش... قضیه که تمومه!.»
جواب دادم:«نه خیر تازه شروع شده قضیه امون!»
«منظورت چیه؟»
ببین شدت شوک چقدر بود که حتی آرمین هم نگران شد.
گفتم:«تو می دونستی اونا هم دارن باهامون میان شمال؟»
این دفعه لیدا با صدای زیری گفت:«چی؟»
پرسیدم:«مشکلت چیه لیدا؟»
شاکی گفت:«آدم می ره مسافرت خوش بگذرونه نه این که عذاب بکشه!»
آرمین خطاب به من گفت:«خوبه باز می گه آدم.»
منظورشو گرفتم. مسافرتو خوشگذرونی فقط واسه آدم هاست... نه اونایی که نیمه انسان اند...نه غیر انسان ها!
با لبخند به آرمین گفتم:«این که به ما مربوط نیس!»
آرمین با شک پرسید :«آرمــان؟ حالا راست گفتی؟»
«نه پس!»
«تو یه ویلا؟»
«نه»
«باز خوبه هر وقت خواستیم می تونیم بریم بیرون!»
لیدا سرشو تکون داد . فکر می کردم از همراهی اونا خوشحال بشه اما انگار بیشتر توی ذوقش خورد.
روی صندلی کز کرد و به بیرون نگاه می کرد.
منم توی افکارم غرق شدم .
حامد!!! دشمن قدیمی ما...آلفای گروه مقابل! قرار بود ما حد اقل یه هفته از گروه جدا شیم. الیاس می تونست یه هفته گروهو بگردونه.
اما الان چند چیز با هم اتفاق افتاده بود... اول اینکه دشمنی بالا گرفته بود ولی هر دو گروه برای اینکه افراد جدید اضافه می کردند ضعیف بودند و گروه ها نا منظم بودند.
قضیه حل نشده ی وجود دو آلفا توی یه گروه هم بود. من و آرمین!
همه چیز عجیب و ناراحت کننده بود به جز وجود لیدا...!
به اینجا که رسیدم... یعنی قسمت های خوبش آرمین با ارتباط ذهنی -تله پاتی- گفت:« ناراحت نباش آرمان. حامد هم الان وضعیت خوبی نداره. بهتر نیس ما صلح اعلام کنیم؟»
جواب دادم:«نه اونجوری می فهمه اوضاعمون چقدر خرابه... باید صبر کنیم خودش پیش قدم شه!»
«اگه این کارو نکرد چی؟»
«ما نمی ریم!»
آرمین غرید:« لیدا رو تنها بذاریم؟»
«راستش آرمین نمی دونم.... همه راه ها بن بسته!»
«خسته شدم آرمان. کم آوردم... دلم می خواد یه نفس راحت بکشم.... ما که نشونمونو پیدا کردیم... دیگه چرا باید ناراحت باشیم؟»
غم به وجودم رخنه کرد...آهی کشیدم.
صدای خنده ی ریز لیدا توجه امو جلب کرد.
گفت:«نگا کن این پسره چه بامزه است!!!!»
من و آرمین هر دو با اخم به پسری که توجه لیدا رو جلب کرده بود نگاه کردیم.
حامد پشت فرمون اون ماشین نشسته بود و حمید داداش کوچیکه ی حامد و بتای اون گروه توجه لیدا رو جلب کرده بود.
حامد با حالت عصبی اشاره کرد و در خواست کرد باهامون حرف بزنه. آرمین جوابشو داد.
به سمت کوچه های تاریک ته شهرک روندم.
پیام ذهنی واسه الیاس فرستادم:«الیاس تا یه ربع دیگه سر قرار باش!»
پرسید:«چی شده...؟
«جلسه با حامد. بتاش اومده تو هم باید باشی!»
« اومدم»
وقتی کوچه خودمونو رد کردم لیدا پرسید:« فک کنم اینجا باید می پیچیدی!»
با یه لبخند تصنعی جواب دادم:« یه کار فوری پیش اومده... زود برمی گردیم. تو فقط پیش آرمین بمون. باشه؟»
اخم کرد:«مگه چی شده؟»
ترمز زدم و خیلی جدی گفتم:«توضیح می دم. الان وقتش نیس...!»
وی ماشین نشسته ایم.
گفتم:« لیدا! بیا عقب بشین.»
جوابمو داد:«نیم ساعت شد چرا نیومدن؟»
«نگرانی؟»
به سردی جواب داد:«نه حوصله ام سر رفته.» و بر گشت طرفم تا چشمای سرد و بی روحشو ببینم.
گفتم:«خب... میان!»
دستشو برد تا در ماشینو باز کنه.
به سمتش حمله ور شدم و شونه اشو گرفتم:«کجا؟» صدام عصبی بود.
او هم با عصبانیت گفت:« خودت گفتی بیام عقب.»
جمله ام رو تو 4 بخش گفتم:« درِ. ماشینو. باز. نکن!» خیلی محکم و خشن دستورو دادم.
معصومانه پرسید:« پس چه جوری بیام عقب؟»
«از بین صندلی ها!»
به فضای خالی بین صندلی اشاره کردم.
جواب داد:«رد نمی شم. بعدشم چه عیبی داره مث بچه آدم بیام عقب بشینم؟»
می خواستم بگم دختری که ذهنی نشونه گذاری شده اما رو بدنش نشونه ای نیس نباید جلو بقیه همنوع هامون...
حرفمو خوردم و به جاش گفتم:« میای یا نه؟»
«آخه رد نمی شم!»
« تو خیلی کوچولویی حتما رد می شی.»
یه دفعه انگار که قهر کرده باشه برگشت و گفت:«جلو راحت ترم!»
با صدای گرفته، فیلم بازی کردم:« لیـــدا!؟» مثلا من ناراحتم!
برگشتو به صورتم نگاه کرد. ادامه دادم:«بیا عقب...»
روی زانو هاش رو به من نشست و با قیافه ی شیطون مث بچه ها لج کرد:« نچ!!!»
حالت خودشو گرفتم و شیطون تر از خودش گفتم:« لیدا مجبورم نکن که...!»
«که چی؟»
« خودم بکشمت عقب!»
«نمی تونی...!»
لبخندی تحویلم داد. خم شدم طرفش و گفتم:«خودت خواستی...!»
کمر باریکشو گرفتم و به طرف خودم کشیدم. مثل یه بچه سبک بود. یه جیغ کوچولو کشید و دستامو گرفت که از کمرش جدا کنه. خیلی آروم از بین صندلی ها ردش کردم.
برشگردوندم تا وقتی نشست بهم تکیه بده. چون نمی تونست رو پاهام بشینه پاهامو باز کردم که بینشون بشینه!
در حالی که نفس نفس می زد دستشو گذاشت رو رونم تا بدنشو ازم دور کنه.
مانعش نشدم . دوست نداشتم احساس ناراحتی کنه.
موزیانه پرسیدم:« پس نمی تونم؟!»
آروم خندید و گفت:« نـــه! تو یه غولی هر کاری می تونی انجام بدی!؟»
لبخند زدم.
پرسید:« می شه اون کنار بشینم؟»
«البته!»
اجازه دادم آزادانه حرکت کنه. بعد از این که راحت نشست پرسید:« چرا تو با آرمان نرفتی؟»
«دوس داشتی برم؟»
«نه...نه! فقط پرسیدم!»
«برا این که تو تنها نمونی!»
«این کارتون چیه؟»
فکر کنم بهمون شک کرده بود!
با خنده گفتم:« قاچاق...!»
هه....!
جیغ زد:«چــــی؟»
«هیچی بابا... شوخی کردم!»
بهم حمله کرد.:«راستشو بگو...» موهامو گرفته بود و می کشید!
گفتم:« لیدا گفتم که شوخی کردم!»
تو چشام زل زده بود ...عصبی...!
دوباره با جیغ گفت:«دروغ می گی...!»
«خب از آرمان بپرس! ...شوخی کردم!»
چند لحظه دیگه زل زد بعد گفت:«دیگه از این شوخی ها نکن!»
با خنده پرسیدم:« چرا شوخی نکنم؟»
نگاه تندی بهم انداخت و گفت:« چون خیلی ضایع است بعد از 16 سال داداش قاچاقچی پیدا کنی!»
آها... اونوقت خوبه بعد از 16 سال یه خواهر پیدا کنی که موهاتو بکشه؟!
قصد داشتم اذیتش کنم.. خودمو به نفهمی زدم. پرسیدم:« قاچاقچی؟»
گیج نگام کرد:« خودت گفتی..!»
« من؟ کی؟»
« همین چن دقیقه پیش!»
«چن دقیقه پیش چی گفتم؟»
دو باره جیغ زد:« اَااااه! اذیت نکن!»
« اذیت؟ من کی اذیتت کردم؟»
لیدا درمونده نگام کرد. نیشخند موضیانه ای تحویلش دادم و چشمکی زدم!
دیدم آرمان و الیاس از دور اومدن. الیاس کنار آرمان جلو نشست. لیدا آروم گفت :«سلام»
الیاس برگشت و با لبخند پت و پهنی جواب داد:« سلام لیدا خانم!»
تو ذهنم خطاب به الیاس گفتم:« نیشتو ببند... لیدا رم اینجوری نگاه نکن!»
الیاس با صدای بلند گفت:« معذرت می خوام!»
لیدا لباشو جمع کرد و متعجب به الیاس نگا کرد. حتما واسه عذرخواهیش تعجب کرده!
از آرمان پرسیدم:«چی شد؟ حامد چی گفت؟»
آرمان پرسید:« مگه نشنیدی؟»
«نه!»
مگه پیش لیدا حواسم می تونس به اونا هم باشه؟
گفت:« تا وقتی وضعیت گروه ها مشخص نشده تو صلحیم!»
«تو صلحیم؟»
واقعا ناراحت شدم.
الیاس گفت:« خب تکلیف بچه ها باید معلوم شه!»
وارد پارکینگ شدیم. لیدا از ماشین پیاده شد و با بیشترین سرعت رفت تو خونه. الیاس هم با نگاهش لیدا رو بدرقه کرد.
آرمان که داشت حرف می زد متوجه حواس پرتی الیاس شد و یه پس گردنی بهش زد و پرسید:« فهمیدی چی گفتم؟»
الیاس مظلومانه گفت:« نه!»
گفتم:« بریم تو خونه دوباره بگو...!»
لیدا
بد جور از رفتار این دوتا برادر و دوستاشون متعجب بودم. اون از یه دفعه ای صحبت کردنشون بی هیچ مقدمه ای. اینم از قدرت زیادشون! هم آرمان، هم آرمین خیلی راحت انگار که دارن به عروسکو جابه جا می کنن منو جابه جا می کردند! چرا اونا اینقدر زور دارند؟
لباس راحتی پوشیدمو موهامو بافتم که اعصابمو خرد نکنه!
طبقه پایین رفتم تا آب بخورم.
دو پله ی آخرو پریدم و آروم کف خونه فرود اومدم. فکر می کردم کسی جز من خونه نیست. اما ناگهان سه جفت چشم بهم دوخته شد.
حس کردم خون به صورتم دوید. سرخ شدم و آروم مث یه خانم رفتم سمت آشپزخونه.
داشتم کم کم آب می خوردم که صدای زنگ خونه رو شنیدم.
چون نزدیک بودم رفتم درو باز کنم:«بله؟»
پسری پرسید:« منزل صالحی؟»
یه پسر دیگه گفت:« خفه بابا! آرمان خونه اس یا آرمین؟»
«بله!»
«پس درو باز کن!»
مطیعانه درو باز کردم، تو مانیتور دیدم 5،6 تا پسر گنده اندازه الیاس اومدن تو خونه!
رفتم تا لیوانمو بردارم و برم اتاقم. تند تند کارمو کردم چون دوس نداشتم اون پسرا منو تو این وضعیت و لباسا ببینن!
قبل از این که به لیوانم برسم در ورودی خونه باز شد.
از بین پسرایی که وارد شدند فقط علیرضا و سامان رو می شناختم. لیوانو دو دستی گرفته بودم. وقتی خواستم برم یکی از اون گنده ها گفت:« سلام خانم!» و ابروشو بالا انداخت. لحنش یه جور خاصی بود!
خیلی خجالتی گفتم:« سلام.»
وقتی دستشو جلو آورد که بهم دست بده سامان گفت:« حسین... تنتو واسه کتک خوردن نرم کردی؟ چون قراره بعدش یه فصل از آرمین بخوری!»
چرا هیچ جای زخمی رو صورت سامان نبود؟ من خودم امروز زخم عمیقشو دیدم؟! وای خدا! پس چی شده اون؟ دارم دیوونه می شم!
حسین به آرمین نگا کرد پرسید:« واقعا؟»
آرمین فقط نگاهش کرد!
همه ی پسر ها به جز آرمان و آرمین که به حسین زل زده بودند به من نگاه می کردن.
یه جوری منو نگا می کردند که انگار یه مجسمه قیمتی ام و می خوان منو بخرن. مطمئنم که الان صورتم سرخ شده.
خیلی تند به طرف اتاقم دویدم. هنوز نرسیده بودم که اشکام جاری شد... نمی دونستم برا چی دارم گریه می کنم. شاید از شدت خجالت!
دستم میلرزید. آب توی لیوان تکون می خورد و ازش بیرون می ریخت. روی میز گذاشتم و بعد خودم دمر روی تخت افتادم. گریه ام شدت گرفت، نمی تونستم صدای هق هق هامو خفه کنم. سرمو به بالشم فشار دادم.
بعد از این که 20 دقیه مداوم اشک ریختم،تو سرم احساس سنگینی می کردم.
به بالشم تکیه داده بودم و با موهای خیس از اشکم بازی می کردم و به آهنگ های پر سر و صدایی گوش می دادم تا اعصابم آروم شه.
چرا گریه کردم؟ شاید واسه این که تا حالا به این ضایعگی مورد توجه پسرا نبودم... یعنی اصلا مورد توجه نبودم!
حس می کردم اونا با نگاهاشون بهم آسیب زدن. الان ازشون متنفرم... از همه شون!
صورتمو شستم و بلوزی رو که از اشکام خیس شده بود عوض کردم.
گوشمو به در چسبوندم. سر و صداشونو نمی شنیدم. درو باز کردم و رفتم پایین.
فقط یکی شون اونجا بود. مطمئن نبودم آرمینه یا آرمان.
وقتی از کنارش رد شدم سرشو بالا آورد و صدام کرد:« لیدا؟»
نگاش کردم. آرمان بود. وقتی چشمای قرمزمو دید اخم کرد و پرسید :« چی شده؟ چرا گریه کردی؟»
دستشو جلو آورد و بازومو تو چنگ گرفت. می خواست کاملا رو صورت و حرکاتم نظارت کنه. نمی تونستم جلوی قدرت بی انداره اش مقاومت کنم. منو جلو کشید.
به چشماش خیره شدم و خیلی سرد دروغ گفتم:« گریه نکردم!»
« چرا! از چشات معلومه»
سکوت کردم.
دستور داد:« بگو چی شده؟!»
دریغ از یه کلمه... حرف نمی زدم!
دستاشو دور بازوهام محکم کرد و فشارشون داد. دردی تو بازوها و دستام پیچید.
بدنم رو به بدن گرم و عضلانیش نزدیک کرد. با آرامش بازوی راستمو ول کرد و کمرمو نوازش کرد و بدنم رو آروم به هیکلش فشار داد.
حس آرامش و امنیت عجیبی داشتم. دوست داشتم تا ابد تو آغوشش باشم. اما صدایی تو ذهنم فریاد می زد:« از اون دور شو... اون احساساتتو جریحه دار کرده!»
می خواستم ازش دور شم که دست دیگرشم بازومو رها کرد و کتفمو نوازش کرد تا به شونه ی مخالف رسید.
آروم تو گوشم زمزمه کرد:« تا نگی نمی ذارم از جات تکون بخوری!»
با این که عاشق بودن تو این وضعیت بودم اما بازم کله شقی می کردم.
گفت:« بگو!»
هیچی نشنید.
«لیدا؟!»
بدنم تو آغوشش فشرده تر می شد. عضلات برآمده اشو دور کمر و کتفم حس می کردم.
ضربان قلب تند شده بود. تموم بدنم از شدت هیجان داغ شده بود.
نفس گرم آرمان گردنمو نوازش می کرد. سست شدن بدنمو حس کردم. انگار داشتم هشیاری امو از دست می دادم.
وقتی این حس بهم حمله کرد مث بلبل زبون باز کردم:« من ... من فقط واسه این که اون پسرا اونجوری نگام کردن ناراحت شدم...راست می گم!»
«خوبه...»
با یه آرامش خاص رضایتشو اعلام کرد. عاشق احساس ضعفی شده بودم که ناشی از نزدیک شدن صورت آرمان به گردنم بود اما از این که جلوش احساس ضعف کنم متنفر بودم!
سعی کردم ازش دور شم اما نتونستم حتی یه سانتی متر هم جابه جا شم.
پرسیدم:« می شه برم؟»
صورتشو پایین آورد و نزدیک صورتم نگه داشت:« کجا؟»
سرمو آوردم پایین تا بیشتر نزدیک نشه... همون طور که نفس نفس می زدم گفتم:« یعنی ولم می کنی؟»
«نه!»
دوباره من رو میان بازو هاش فشرد...
با التماس گفتم:« ولی تو گفتی بعد از این که گفتم می ذاری برم!»
با لبخند گفت:« نه! من گفتم تا وقتی نگی نمی ذارم از جات تکون بخوری... نگفتم وقتی گفتی می ذارم بری!»
دستمو روی شونه های پهنش گذاشتم . دوباره التماس کردم:« خواهش می کنم!»
چشماشو بست ،لب پایینی شو گاز گرفت و منو بیشتر به خودش فشار داد، زیر لب گفت:« وااای...لیــدا!»
ولم کرد و روی صندلی نشست.
وقتی ازش دور شدم با این که تابستون بود و هوا گرم اما احساس سرما کردم. با تموم وجودم می خواستم دوباره تو آغوشش باشم.
به خودم گفتم لیدا تو هم بی جنبه ای هااا.
به ساعت نگا کردم.9 بود.
باید تا کی منتظر مامان می موندم؟
حالا چی کار کنم تا ذهنم دوباره طرف این دو تا نره؟
خب خونه چه جوریه؟
ترتیب و هارمونی خاصی تو وسایل دیده می شد... مبل و میز ها تیره بودند. همرنگ پارکت. رنگ همون چند تیکه فرش که پهن بود کمی روشن تر از بقیه وسایل بود اما انگار تو این خونه با این همه رنگ تیره آدم افسرده می شه... فقط یه نقطه ی رنگی دیده می شد اونم یه سکو بود پر از کوسن های رنگی...
رفتم تا روی سکو بشینم.
دوباره همه طرفو نگا کردم. دیگه افکارم تحت کنترلم نبود...
به این فکر می کردم که دیروز چه حسی نسبت به آرمان داشتم و الان چی...؟
دیروز من از اون آدم مغرور متنفر بودم اما الان عاشق آرمان بودم... همون طور که به آرمین عشق می ورزیدم. این دو تا داداش خیلی دوس داشتنی بودن!
هر دوتا پر انرژی بودند، صدای خشن، دورگه و کلفتی داشتند.
به عنوان پسر زیادی خوش قیافه بودند.شخصیتشون هم که شبیه هم بود.
تنها تفاتشون این بود که آرمان تودار و جدی بود اما آرمین شوخ و خودمونی.
هر دو تاشون گرم و دوس داشتنی بودند.
تا به حال عاشق نشده بودم... نمی دونستم چه فرقی با دوست داشتن داره.
اما حدس می زدم عاشقشون شدم. عاشق هر دوشون! موضوعی که با تموم قدرت و وجودم باهاش مبارزه می کردم چون می دونستم اونا چنین حسی به من ندارند.
تو افکارم غوطه ور بودم که آرمان گفت :« لیدا؟» نگام به سمت صداش چرخید.
«بله؟»
« هنوز ناراحتی؟»
«نه.»
« پس چرا حرف نمی زنی؟»
« چون حرفی ندارم!»
بعد از این که جمله ام تموم شد نگاش رو صورتم خشک شد. چند ثانیه بهم زل زد بعد زمزمه کرد:« ای کاش می دونستی کلمه هات چقدر سرد اند!»
به سمت اتاقش رفت...
با نگام دنبالش کردم.
از دستم ناراحت شده... دوست نداشتم ازم دلخور باشه.
می خواستم دنبالش برم و از زندون ناراحتی آزادش کنم. اما نمی تونستم از جام تکون بخورم. بی حال روی کوسن ها افتادم...
دکمه های پیرهنمو باز کردم. یه رکابی طوسی پوشیدم و روی تختم نشستم.
این که لیدا با ما رفتار گرمی داشت... زاده ی توهمم بود؟
اگه اون نمی خواست با ما صمیمی بشه مجبورش می کردیم.
اون مال ما بود. ما؟ من یا آرمین؟ احتمالا هر دوتامون.
دلم می خواست دوباره اونو بغل کنم و بدن ظریفشو لمس کنم.
حیف که اون از این کار خوشش نمی اومد.
رفتار سردش هر کسی رو خسته و ناامید می کنه اما مارو نه...
شلوار ورزشی پوشیدم و پله هارو یکی یکی اومدم پایین.
به پله ها زل زده بود و آروم نفس می کشید...
روی کاناپه نشستم و تلوزیون و play3 رو روشن کردم.
تلاش می کردم یه کاری بکنم که نذاره به لیدا فکر کنم. من نباید بهش فکر کنم!
وقتی اون ارزشی برا من یا آرمین قائل نمی شه... چرا باید...؟
من مشغله های عادی نداشتم ... چون اصلا معمولی نبودم. من و برادرم کاملا غیر عادی بودیم... همون طور که اجدادمون بودن. همون طور که دوستامون... اعضای گروهمون هستند.
بازی combat 6 رو باز کردم.
حرکت لیدا رو تو پس زمینه دیدم. آروم اومد و کنارم نشست. به بازوی راستم نگاه می کرد.
با تموم وجودم ... تموم قدرتم سعی می کردم بهش نگا نکنم.
اما یه کاری که مجبورم کرد.
انگشتای کوچیک و سردش رو رو بازوم حس کردم.
زیر چشمی نگاش کردم. داشت نقش خالکوبی رو بازومو دنبال می کرد.
خالکوبی که مختص من و آرمین بود... دو آلفای گروه. یکی از گروه های اصیل گرگینه ها...!
گرگینه هایی که سراسر دنیا پخش شدن و کارشون ایجاد امنیت واسه مناطق تحت پوششونه.
سرمو کامل برگردوندم و با اخم بهش زل زدم.
وقتی اخممو دید دستشو عقب کشید و آروم گفت :« ببخشید.»
یه لحظه واسه این که باهاش بد رفتار کردم ناراحت شدم و دلم واسش سوخت.
ولی اخممو حفظ کردمو پرسیدم:« چی رو ببخشم؟» گیج نگام کرد! انگار متوجه منظورم نشده بود!
به دستاش چشم دوخته بود:« این که بی اجازه به... اِه... خالکوبیت دست زدم؟» جمله اش سوالی بود؟
سرد گفتم:« عب نداره!» و دوباره به تلوزیون نگا کردم.
آروم پرسید:« می تونم یه سوال بپرسم؟»
«هوم»
دوباره دست سردشو رو بازوم حس کردم.:« این خالکوبی نشونه ی گروهتونه؟»
نشونه ی گروه؟ اون اینا رو از کجا می دونه؟
با تعجب پرسیدم:« گروه؟»
« آرمین و ... تو هی می گید گروه... نمی دونم... بچه ها از این چیزا!»
دوزاری ام افتاد:« آره... یه جورایی!»
با بدگمانی پرسید:« یه جورایی؟» و چشماشو ریز کرد!
« خب قراره تو این یه هفته که میریم شمال من و آرمین واست همه چیو توضیح بدیم!»
اخم کرد. پرسید:« می شه یه چیز دیگه هم بپرسم؟»
منتظر موندم.
گفت:« آرمین امروز یه چیزی بهم گفت... که نگرانم کرد...»
خاک تو سرت آرمین... باز چه گندی زدی؟
ادامه داد:« نمی دونم شوخی می کرد؟ اون گفت.... تو کار قاچاق اید!»
چشم هام 4 تا شده بود! قاچاق؟ خنده ام گرفته بود ولی هی خودمو کنترل می کردم! آخرش یه پوزخند زدمو گفتم:« اون وقت تو باور کردی؟ تو نباید همه حرفامونو باور کنی!»
هنوز جدی بود:« پس چه جوری بفهمم دارید شوخی می کنید یا راست می گید؟»
« اوووم.... مگه خود آرمین نگفت شوخی کرده؟»
« چرا!»
« پس شوخی کرده دیگه...!»
چند لحظه ساکت موند... بعد خیلی دلنشین گفت:« فقط نگران شدم!»
تو پوستم نمی گنجیدم! داشتم ذوق مرگ می شدم! واسمون نگران بود... واسش ارزش داشتیم!
تا چند دقیقه پیش تو اشتباه محض بودم.
نفس عمیقی کشیدم:« لازم نیس نگران باشی...»
دوباره توی سکوت غرق شدیم. لیدا متفکرانه به طرح پیچ در پیچ نشونه ی من و آرمین که مختص آلفا های گروه های خودمون بود نگاه می کرد.
منم مثلا بازی می کردم اما بیشتر حواسم به لیدا بود.
به این فکر می کردم که این اتفاق دقیقا طبق گفته های ناصر و پیشینیانمون پیش رفته بود... با یه تفاوت!
به جای این که یه نفر کسی رو نشون کنه، دو نفر... یک نفرو نشون کرده بودند.
وابستگی شدید و سریع ما به لیدا درستی این رابطه رو ثابت می کرد.
رابطه ای فرا تر از طبیعت... رابطه ی بین انسان و گرگینه!
درسته!
من یه گرگینه ام!
مثل آرمان یا الیاس و بقیه بچه ها...
ما یه گله ی بی اعصابیم! این ژن عجیب و بامزه ی تبدیل شدن به گرگو از پدرامون به ارث برده بودیم و با دشمنان پدرانمون می جنگیدیم!
حقیقت وجود ما اینه!
ادامه دارد...