امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه

#5
هميشه سعي ميکردم سر کلاسش شيطوني کنم تا فکر کنه که ازش بدم مياد هميشه يه دردي
تو دلم داشتم که هيچ وقت نخواستم درموردش با کسي صحبت کنم اما امروز اين درد منو لو داد 


تو فکراي خودم بودم که علي رضا تکونم داد و گفت__الميرا چي شدي ؟
برگشتم سمتش اشک رو تو چشمام ديد بعدم يه قطره اشک از چشمام روي گونه ام جاري شد


با تعجب گفت__سوالي که ازت پرسيدم انقدر ناراحتت کرد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم بغض کرده بودم آروم آروم اشک ميريختم اما سعي ميکردم صدام در نياد علي رضا دسشتو گذاشت رو شونه امو منو کشيد تو بغلش يه خنده ايي کرد و گفت
__الميرا ي من خانوم کوشولوي من خواهر گله من ناناز خانومه من خانوم لجبازه خانوم سرتخه عاشق بوده و من نميدونستم؟ اينهمه درد تو دلش داشته من نميدونستم؟ چرا بهم نگفتي ؟


سرمو بالا گرفتم و از آغوشش اومدم بيرون و با صداي لرزون و بغض تو گلوم گفتم
__هميشه سکوت کردم چون ترسيدم . ترسيدم از اين که من بگم ولي بفهمم که آروين هيچ علاقه ايي به من نداره ترسيدم بگم چون ميترسيدم غرورم بشکنه 
دوباره منو تو آغوش کشيد و گفت
__الميرا خانوم يه چيزي بهت بگم؟
من__بگو!
عليرضا__راستش امروز که اومدم دانشگاه تو نگاه هايي که آروين به تو داشت يه چيزايي رو خوندم...يه چيزي مثل دوست داشتن يه چيزي مثل علاقه 
من__دروغه!
عليرضا__تو ميدوني که من اگه يه نفر بغل دستم بشينه ميتونم راحت همه فکراشو از چشماش بخونم پس نمي خوايي به حرفام اعتماد کني؟


شايد بايد به علي رضا حق ميدادم بهش اعتماد داشتم چون هر وقت هر چيزي رو که گفته بود درست دراومده بود همه ي حرفاش و خواباش به واقعيت تبديل شده بود 
الان که عليرضا اين حرفو بهم ميزنه يه جورايي حس ميکنم آروينم منو دوست داره چون آروين امکان نداره يکي سر کلاسش شلوغ بکنه و آروينم هيچي نگه امکان نداره مگر اين که طرف رو دوست
داشته باشه 


پس دليل همه ي سکوت هاي آروين دربرابر من به خاطره علاقه س؟
به خاطره عشقه؟
يا اين که ازم خواست برگردم سر کلاس اين که مي خواست به خاطره من حتي دستاي عليرضا رو ببوسه ؟


نميدونم........................


رو به علي رضا گفتم__تو مطمئني که...........................نزاشت حرفمو ادامه بدمو گفت


__آجي گلم! من تعجب ميکنم تو که انقدر باهوشي چطور نفهميدي که آروين دوست داره؟
من__والا من مثل تو پروو نيستم که بچه ي سر به زيريم حاليم نشده
عليرضا__اي اي بچه پرووووو چقدر رو داري تو بزغاله
من__چيييييييييييييييييييييييش




وقتي رسيديم خونه علي رضا کيليد و انداخت تو در و در رو باز کرد رفتم تو داد زدم
__سلاممممممممم بر اهاليه خانه
مامان با خنده__سلام دخترم خسته نباشي
من__ممنون
بابا با استقبالي گرم__به به دختره گلم! چه خبر؟ امروز چه بلايي سر مليکا آوردي بيا تعريف کن ببينم


همين جوري که به سمت بابا که تو هال نشسته بود ميرفتم خنديدمو گفتم__به خدا امروز انقدر در گير بودم اصلاوقت نداشتم کاري باهاش بکنم ..............(نشستم رو مبل پيشه بابا)
بابا به حالت چشمک يه چشمشو بسته بودو يه چشمشم به حالت مشکوک ريز کرده بود 
بابا__محاله! يعني اصلا کاري نکردي
من__هيچ کار هيچ کارم که نه ! ديدم چشم دوخته به استادمون همون مشتاق منم به استادمون گفتم استاد شما بعد از اين با سر و صورت کثيف بيا چون بعضي از دختراي کلاس به جاي درس حواسشون به
شماس
بابا با تعجب__اون وقتن مشتاق (آروين ديگه) هيچي بهت نگفت؟
من__نه فقط خنديد
بابا__جلل الخالق




داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که به بابا بگم آروين مي خواد بياد يا نه که مامان با 4 تا چايي تو سيني اومد پيش ما 3 تا نشست 
مامان__خوب چه خبر آتيش پاره تو باز به استادتونو مليکا تيکه انداختي زشته به خدا آقاي مشتاق آبرو داره
من__ول کن مامان چه آبرويي ديگه کل دانشگاه ميدونن مليکا چشمش دنباله آرو....يعني آقاي مشتاقه
مامان__چي مي خواستي بگي؟
من__من؟
مامان__پ ن پ من ؟ چي مي خواستي بگي نصفشو خوردي؟
من با صداي آروم__هيچي مي خواستم بگم آروين
مامان__آروين کيه؟
من__ه.هه..همون آقاي مشتاق ديگه
مامان__اي بلا اسمشم 2 روزه ياد گرفتي
من__مامان ! 2 روز چيه من الان نزديکه 1 ساله که آروين رو ميشناسم خيلي وقته تو دانشگاه بوده اونم از روز اولي که اومد تو دانشگاه من رو ميشناخت
مامان__منظور؟
من__منظورم اينه که منو به اسم کوچيک صدا ميزنه ...ميدونم پسره خوبيه خيليم آقاس سر به زيرم هست در کل بچه خوبيه
بابا با تعجب فراوان__والا من که هر چقدرم تو رو بشناسم آخرم نميتونم سر از کارات در بيارم يه روز سايشو با تير ميزني يه روز ازش تعريف ميکني
من__نه باهاش لج هستم ولي ربطي به خوب و بد بودنش نداره که حالا درسته که ازش خوشم نمياد ولي دروغ که نميتونم بگم! يارو بچه ي خوبيه ديگه!
بابا__چي بگم والا
من__راستش ميدونين قراره براي يکي از درسامون که سخته آروين بياد خونمون و اون درس رو باهام کار کنه ايرادي داره؟
بابا__نه دخترم خوشحالم ميشيم زيارتشون کنيم
مامان رو به بابا چشمکي زد و گفت
__حالا به خودشم جرعت داري بگي آروين؟
من__بله که میگم 


خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با مامان بابام رفتم تو اتاقم اول خستگی در کردم بعدم نشستم سر درسام




انشاالله تا دوشنبه دیگه بازم میزارم شرمنده که نمیتونم بزارم 
بببخشید برگردم میزارم 
شمام حتما منو همراهی کنیدااااااا
دستتم بزار رو اون سپاسِلامصب
بد نمیشه خوشحال میشمBig GrinTongue
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط love10 ، پری خانم ، mah.die ، لاراجون ، حصین / ابلیس ، ariyana80 ، -samira- ، ραяα∂ιѕє- ، شکوفه سیب ، 83 pooneh ، هدیه 20 ، mahdieh82 ، atrina81 ، سلداه ، نیلوفر دشتی ، sogl ، •saba•


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه - maede khanoom - 09-09-2014، 16:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان