امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

«««« رمان ايرسا»»»»

#3
خودمو رو مبل پرت کردم و مقنعم رو پرت کردم وسط حال......تازه داشت چشمام گرم ميشد که صداي در اومد....حتما مامانه ديگه......صداي بابا هم ميومد ......تعجب کردم .....اين موقع صبح.....بابا....خونه....!!!! 


از جا پريدم 






_سلام 


بابا_سلللللام ايرسا خانوم گل.....تو خونه اي؟مگه دانشگاه نداشتي؟! 



مامان_راس ميگه تو مگه امروز دانشگاه نداشتي؟نکنه اخراجت کردن! 



_اخراج چيه مادر من!استادمون نيومده بود کلاس تشکيل نشد...... 






مامان_چرا استادتون نيومده بود؟!!! 







_اي بابا حالا بيست سوالي ميپرسن من چميدونم خير سرش چرا نيومده بود اخه!!! 



بابا_اوه چه بداخلاق .....برو لباساتو دربيار.... 



_شماها که وايسادين منو سيمجين ميکنين از همه مشکوک ترين....!امروز چه خبره؟شما چرا خونه اي؟ 



بابا و مامان بهم نگاهي انداختن و بابا گفت: 



حالا فعلا برو لباساتو عوض کن بعد بيا پايين تا برات بگيم...... 



با غر غر کيفمو روي زمين کشوندم و رفتم تو اتاقم....... 



با سرعت نور لباسامو عوض کردم و پريدم تو اشپزخونه...... 



مامان_ايرسا واسه خودت چايي بريز.... 



چپ چپ نگاشون کرد و ليوان گنده اي برداشتم و تا تهشو پر چايي کردم.... 



بابا_ميخواي تو اين پارچت اب بخوري؟خفه نشي؟! 



زدم زير خنده ....راست ميگفت خيلي بزرگ بود......! 



_خوب من منتظرم....بگين ببينم چه خبره.... 



بابا و مامان هي بهم نگاه ميکردن و من و من ميکردن...ديگه داشتن رو اعصابم دراز نشست ميرفتن ها! 



با بي حوصلگلي دستمو زدم پيشونيم و اهي کشيدم.....بابا لبخندي زد و شروع کرد.... 



_والا ايرسا جان بابا اومدم که شناسنامه هارو ببرم واسه رزرو هواپيما.....خدا بخواد کارامون 




کامل درست شده فقط مونده بليتا... 

فقط نگاشون کردم.......خشکم زده بود.....واقعا کاراشون درست شد؟به اين زودي؟همچينم 







زود نيست ها.! نميتونستم چيزي بگم.....خومو جمع و جور کردم و با شادي ساختگي گفتم: 



ااااا.....به سلامتي....خوبه ديگه کاراتونم زود درست و شد و رفتني شديد.... 



مامان_ايرسا تو کي مياي پس؟ 



پوزخندي زدم و گفتم:ببينم چي ميشه.....اگه کاراي دانشگامو درست کردم .....ازاون مهم تر مسابقاتمم تموم شد.....اگه ديدم دلم ميخواد ميام....بستگي داره..... 



بابا_دلت بخواد؟بايد بياي ديگه....تو هرجا که خانوادت هستن بايد همونجا باشي! 



_ااااا.....راست ميگين واقعا؟وايميسادين من کارامو ميکردم بهد باهم خانووووووادگي ميرفتيم... 



بابا_ايرسا جان عزيزم ماهم کار داريم....ميتونستيم ميمونديم....تو هم بعد از انجام کارات بايد بياي....نياي هم خودم به زور ميبرمت...! 



_گفتم بستگي داره....شما نميتونين من رو مجبور به انجام کاري کنين من به سن قانوني رسيدم پس خودم تصميم ميگيرم 



پاشم تا برم که بابا صدام ز.... 



بابا_ايرسااااا بشين داريم حرف ميزنيم.... 



_وقت براي حرف زدن هست...خسته ام.... 



بابا_ما اريم ميريم اونوقت تو ميگي وقت براي حرف زدن هست؟! 



_فعلا که نرفتين.....تا بليتا رزرو شه و....وو 



بابا_بليتا رزروه اين هفته........ 



_چييييي؟اين هفته؟پس از قبل رزرو کرده بودين....نکنه الانم اومدين ساک جمع کنين! 



بابا_نه خير.....الان اقاي محبي زنگ زد گفت بليت واسه ي اين هفته داريم..... 



_چه عالي......پس پاشين که يه وقت دير نشه..... 



با نفرت نگاشون کردم و برگشتم اتاقم....... 



بغض تو گلوم خيلي اذيتم ميکرد اما نميخواستم رهاش کنم....! بودن و نبودنشون فرقي 



نميکنه....من بايد محکم باشم.....اينا هم که ديگه رفتني شدن....ازشون نرفت دارم.....يه 



مامان باباي بيخيال بي مسيوليت داشتن واقعا نوبره!اخه کدوم پدر مادري اينجورين؟! 



لب تابمو باز کردم و رفتم تو فيس بوک.....بهترين کار بود.....هر وقت ناراحت ميشدم ميرفتم با 



چند نفر چت ميکردم از غم و غصم کم ميشد....... 



ساعت 5 بود.....خيلي بيکار بودم....نگاهم جلب شد سمت کارتي که روي ميز کامپيوترم 



بود....رفتم سمتش و برش داشتم....ديدم همون کارت سيناس....اره....خودشه.....من که اين 



همه بيکارم بعد از رفتن مامان اينا هم که بد تر ميشم حداقل اينجوري از دلتنگيم کم



ميشه....زود موبايلمو برداشتم زنگ زدم به شماره ي روي کارت...... 



سينا با صداي خواب الود گفت:بلهههه؟ 



_سلام..... 



سينا_سلام....بفرمايين؟ 



_سيننننننا تو مگه شماره ي منو نداري؟اها يعني منو نشناختي ديگه! 



سينا_اااا....ايرسا تويي؟شرمند....بابا چي کنم گوشيو زود گذاشتم در گوشم شمارتو نديدم..... 



_خواب بودي؟؟؟! 


سينا_با اجازه..... 





_اخ....ببخشيد نميدونستم....اخه ساعت 5!ديگه بايد بيدار ميشدي...خوبه بيدارت کردم! 



سينا_روتو برم اللهي.....اشکال نداره اره ديگه بايد بلند ميشدم.....خوب خوبي؟چي شده شما يادي از ما کردي؟ 



_مرسي بدک نيستم.....ميگما يادت گفتي ميتونم تو شرکتت کار کنم؟ 



سينا_بله معلومه..... 



_خوب ...ميتونم؟ 



سينا_شوخي ميکني؟واقعا؟ميخواي بياي؟معلومه که ميتوني.....من از خدامم هست..... 



_خوب ....بايد يکار کنم؟يعني بيام شرکتتون؟ 



سينا_اره اره....ساعت 6 يا 7 ميتوني بياي؟ادرسو برات اس ميکنم..... 



_اره ميتونم.....پس همون حدودا ميام.....برم اماده شم.... 



سينا_اره....برو.....منم الان ادرسو اس ميکنم..... 



_باشه....ميبينمت....خدافظ 



سينا_خدافظ..... 



داشتم اماده ميشدم که اس سينا رسيد....نگاهي به ادرس انداختم.....ااا....!بلدش



بودم....دقيقا همون برجي بود که وحيد اينا شرکت داشتن!ديگه همه اونجا شرکت دارن!عجبه 



ها!البته بهتر ديگه مجبور نبودم کلي بگردم تا پيداش کنم! 



يه مانتوي مشکي روي زانو پوشيدم با يه شلوار جين مشکي....يه شال کرمم انداختم و کيف 



دستي کرمم رو هم برداشتم.....ديگه نميشد خياي اسپرت بپوشم ....خير سرم ميخواستم 



برم استخدام..... 





از خونه زدم بيرون....هيشکي هم تو خونه نبود اما ماشين مامان مثله هميشه بود....ايول..... 



ماشينو جلوي برج پارک کردم.....ساعت 6:40 دقيقه بود.....رفتم تو اسانسور.....خودمو تو اينه 



برانداز کردم.....عالييي....به خودم لبخندي زدم و از اسانسور پياده شدم و روبروي در شرکت 



قرار کردم....خيلي با کلاس زنگو فشار دادم و رفتم تو.....منشي با هفت قلم ارايش داشت با 



تلفن حرف ميزد.....منتظر جلوي ميزش ويسادم.....تلفنشو قطع کرد و با هزار جور ناز و عشوه گفت: 



بفرماييد.... 



منم بدتر از خودش خيلي هاي کلس و جدي گفتم:سلام.....من با اقاي پرتو قرار داشتم.....تشريف دارن؟ 



منشي_وقت قبلي داشتين؟ 



_گفتم که قرار داشتم..... 



منشي چپ چپ نگام کرد و گفت:اسمتون؟ 



_بگين ايرسا اومده.....ايرسا افشار.... 



منشي با غيض تلفن رو برداشت:اقاي پرتو....يه خانومي تشريف اوردن به اسمه ايرسا....ايرسا فرجام....ميگن با شما قرار داشتن..... 



منشي تلفن رو تو دستش چرخوند و گفت:بله....بفرمايين...منتظرتو نن.... 



_ممنون..... 



سنگينيه نگاه منشي رو تا موقعي که رفتم تو اتاق حس کردم..... 









سنگينيه نگاه منشي رو تا موقعي که رفتم تو اتاق حس کردم..... 


درو اروم باز کردم و رفتم داخل......سينا سريع از جاش بلند شد و اومد جلوي در...... 
سينا_به به سللللللام ......قدم رنجه فرمودين!!!يکم ديرتر تشريف مياوردين زود بود حالا!!! 



_سلااااام......يه نگا به ساعتت بندازي ميبيني ساعت هفته ....بنا بر فرموده ي خودتون!!!! 



سينا خنده اي کرد و چپ چپ نگام کرد و گفت:خيلي خب بابا منم که نگفتم دير کردي گفتم زودم اومدي..... 



يه نگاهي به اتاقش انداختم.....اوووووووه چه دم و دستگاهيم واسه خودش راه انداخته !!! 



اتاقش خدايي خيلي شيک بود...يه قاب عکس خوشگل هم روي ميزش گذاشته بود.... دور 



بود نميتونستم خوب تشخيص بدم اما فکرکنم عکسه خودش بود.....روي قابه زوم کرده بودم و 



داشتم از فضولي ميمردم که ببينم کيه که تازه متوجه صداش شدم..... 



سينا_خوب خانوم خانوما افتخار نميدين؟ 



و به مبل چرمي روبروي من اشاره کرد...... 



اروم نشستم روي مبل و سينا هم نشست روي مبل روبروي من........ 



سينا_خوب چه طوره ميپسندي؟؟؟ 



_کيو؟؟؟؟!!! 



سينا بلند زد زير خنده : منو!!! 



_شمارو؟!!!! 



سينا با خنده ادامه داد: بابا دختر خوب تو باغ نيستيا!!!کيو نه چيو!!!شرکتو ميگم ديگه!!! 



با انگشتم سرمو خاروندم وگفتم :اههههها!!!!اره خوبه....مبارکت باشه ...خوب دم و



دستگاهي بهم زدي.... 




 



سينا لبخندي و زد وگفت:مرسي نظر لطفته قابل شما رو نداره...... 



در اتاق باز و شد و يه خانم با سيني شربت وارد اتاق شد.....اووووه چه با کلاسم 



هست ......انگار اومدي کافي شاپ چه تزيينيم کرده!!! 



با لبخند يه ليوان شربت پرتغال برداشتم و خانومه سينيو گذاشت روي ميز و رفت بيرون..... 



_اين خاومه ابدارچي بود؟؟؟!!!! 



سينا_ارهههه چه طور؟ 



_خدا بده از اين ابدارچيا....چه تر گل ورگلم بود هزار ماشالا.....!!! 



سينا خنده اي کرد و گفت:اره ديگه ما اينجا همه چيمون تر گل ورگله!!! 



حوصله ي جواب دادن نداشتم و فقط لبخندي زدم..... 



سينا_ايرساااا.... 



همينطور که شربتمو ميخوردم اهي کشيدم و اروم گفتم:هوووووم؟؟؟ 



سينا_تو امروز مثله هميشه نيستي انگار از يه چيزي ناراحتي!!!چيزي نشده؟ 



_نههههه....فقط يکم بي حوصلم..... 



سينا_خوب اين بي حوصلگيتم يه دليلي داره بگو شايد کمکي از دستم بر بياد...... 



حالم واقعا خوب نبود اصلا حوصله نداشتم ....بغض تو گلوم جمع شده بود و فقط يه بهونه 



ميخواستم که بزنم زير گريه اما جلوي سينا......واقعا دست خودم نبود ..... 



_نه چيزي نشده....مامان اينا دارن ميرن از حالا دلم براشون تنگ شده!!! 



سينا_کجااااا ميرن؟؟؟!! 



_دانمارک.... 



سينا_ااااا!!!!دانمارک واسه ي چي؟براي هميشه؟ 



_اره براي هميشه ....عموم اونجا شرکت زده دست تنهاس ....بابام اينا هم ميخوارن برن پيش اونا..... 



سينا_پس تو چي؟يعني تو نميخواي بري؟!! 



_معلوم نيست فعلا......هم مسابقه دارم هم فعلا کارهاي دانشگامو اينا مونده....شايد برم 



شايدم نرم!!! 



سينا_اخه نميشه که!!!!يعني تو فعلا ميخواي تک و تنها بموني تو خونه ؟اومديم و کارات طول 







کشيد.!!!بدون بابات اينا که نميشه!!!!! 



_اي بابا...نه که بود و نبودشون فرقي ميکنه!!!!من خودم از پس کارام بر ميام...... 



سينا_نميدونم چي بگم.....به هرحال اين درست نيست که يه دختر تو خونه تنها بمونه ...... 



_براي مني که هميشه خودمم و خودم فرقي نميکنه....بيخيال بگذريم...... 



پاشدم و رفتم سمت پنجره ......يه نفس عميق کشيدم و دستامو محکم ماليدم به چشمام 



تا از جاري شدن اشکام خودداري کنم..... 



خودمو کنترل کردم و برگشتم ....سينا همينطور زل زده بود بهم و با ناراحتي نگام 



ميکرد....خواستم جو رو عوض کنم.....رفتم سمت قاب عکس روي ميزش....... 



عکس خودش بود و دوستش.......دوستش!!!!! اااااا....اين که سپنتاس!!!! 



_ااااا....اين که استاد گنداخلاق خودمونههههه.....!!! 



سينا خنده ي کوچيکي کرد و گفت:ارهههه....سپنتا خانه!!! 



_اووووه پس يار و غار همين..... 



سينا_ارهههه من و سپنتا از دبيرستان با هميم ....دوستم نيست برادرمه ديگه..... 



فوضوليم گل کرده بود حسابي..... 



_ميگما يه سوال ازت بپرسم بهم راستشو ميگي؟ 



سينا_شما هزار تا سوالم بپرسي من راستشو ميگم...... 



و لبخندي زد..... 



_ميگما امروز سپنتا نيومده بود دانشگاه گفتن يه مشکلي براش پيش اومده....شما ميدوني 



چي شده؟؟؟! 



سينا يه مکث کوپيک کرد و گفت: مادر سپنتا قلبش ناراحته ديشبم حالش بد ميشه ميبرنش 



بيمارستان.....ديگه سپنتا هم دنباله کاراي مامانش بوده و.... 



_اي واااااي راس ميگي؟اخي.....ايشالا حالش خوب ميشه زودتر..... 



سينا اه کوچيکي کشيد و گفت:اره ايشالااااااا......شربتتو بخور گرم شد..... 



_باشه مرسي.....راستي من دقيقا بايد اينجا چيکار کنم؟! 



سينا_کار ترجمه و اين حرفا....شايدم شدي معلم خصوصييييي..... 



_ترجمممممه؟؟؟!خوبه خودت اون شب ترجممو ديدي......بعدشم من از معلمي اصلا خوشم نمياد..... 



سينا_اتفاقا اينجوري بهتره....ترجمتم بهتر ميشه...حالا کار زياد هست...نگران نباش..... 



شربتمو تا اخر سر شيدم و گفتم:خب ديگه من با اجازه برم که هم شبه هم خيابونا شلوغ.... 



سينا_ماشين اوردي؟ 



ايرسا_اهومممم... 



سينا_ميخواي باهات بيام؟ 



_نه بابا...خودم ميرم...کاري باري؟ 




_نه بابا...خودم ميرم...کاري باري؟ 



سينا_نه به سلامت....راستي من برات يه رنامه ي خوب ميچينم که اينجا خيليم وقتتو نگيره..... 



_مرسي...لطف ميکني..... 



سينا_راستي اقاي افشار اينا رفتن تنها نموني ها....فايزه اينا هستن خوشحالم ميشيم بهون سر بزني...حتما ها.... 



_مرسي ....چشم....سلام برسون بهشون.... 



کيفمو برداشتم و رفتم سمت در....سينا هم تا پايين بدرقم کرد..... 



خيابونا چه قدررررر شلوغ بوووود.......! 

با ويبره ي گوشي ،بغل گوشم از جا پريدم. اس ام اس بود......با بي حوصلگي به شماره ي ناشناخته نگاهي انداختم و با تعجب بازش کردم. 



((ايا به دنبال هديه ي مناسبي هستيد؟!!! به مناسبت روز مادر تخفيف ويژه ي لاوين)) !!!!! اي تو روحت که از خواب پرونديم !!!.... 



دوباره به اس ام اس نگاه کردم ....با ديدن واژه ي مادر پوزخندي زدم!!!.....خواب از سرم پريده بود.....يه راست رفتم توي دستشويي.....تو اينه نگاهي به خودم انداختم....باورم نميشد خودم باشم....رنگ 

و روي پريده.....چشماي پف کرده....لباي کبود و خشک.....!!!! توي اينه پوزخندي به خودم زدم و به نشانه ي تاسف سري تکون دادم و اومدم بيرون.....حوصله ي چايي دم کردن نداشتم.....يه تيکه 

بيسکوييت از کابينت پيدا کردم و گذاشتم دهنم تا از شدت سرگيجم کم شه.....احساس کردم بدنم يکم گرم تر شد.....يه هفته بود نه دانشگاه رفته بودم نه باشگاه و نه شرکتي که توش کلي وظيفه به 

گردنم انداخته بودن و من حتي يکيشونم انجام نداده بودم..... 



بي هدف ، با کلي فکر روي ميز نهار خوري نشسته بودم.....صداي ايفون بلند شد.....اوف ....حتما بازم همسايه ي وراجمونه....حوصله ي اين ادمه نچسب و حرف مفت زن رو ندارم ديگه......انگار دست 

بردار نبود.....اروم مثل پيرزناي 90 ساله رفتم سمت ايفون و با ديدن چهره ي پريا و شيما يه لحظه لبخند نشست روي لبم....اما خيلي کوتاه بود و لبخندم دوباره تبديل شد به همون اخم و نااميدي که يه 

هفته بود داغونم کرده بود....... 



دکمه رو فشار دادم و رفتم جلوي در.....نتونستم روي پاهام بايستم و با شرمندگي رفتم سمت نزديک ترين کاناپه و ولو شدم و چشمامو بستم.......پريا و شيما با شوخي و خنده دنبالم ميگشتن .....با 

صدايي که از ته چاه درميومد زمزمه کردم:اينجام..... 



صداي پچ پچشون ميومد...... 



پريا_سلام العليکم خوشگل خانوم.....بابا ناسلامتي مهمون داري ها!!!نبايد بياي جلوي در؟؟؟ 



ناي جواب دادن نداشتم.....چشمام بسته بود.....احساس کردم يکي داره مياد سمتم.....از بوي عطرش فهميدم شيماس....دستاشو دور کمرم حلقه کرد و نوازشم کرد......يه لحظه احساس ارامش 

عجيبي بهم دست داد....اروم دستاي سردم رو گذاشتم روي دستش....لبخندم رو که ديد خيالش راحت تر شد و شروع کرد به حرف زدن..... 



_اللهي قربونت بشم من....دستات يخ کرده..... 



پتو مسافرتي که پايين کاناپه بود رو انداخت روم......يه لحظه چشمامو باز کردم....پريا با اخم و چشماي گريون روبروم ايستاده بود و نگام ميکردم.....شيما هم گريون بود و فقط نوازشم ميکرد....دلم 

گرفت....به خاطر من حال اونام گرفته شده بود ....چند روزي بود هرچي زنگ ميزدن و اس ام اس ميدادن سربالا جوابشون رو ميدادم و ميگفتم نميخوام مزاحمم شين.....پلکامو چندبار زدم روي هم و به زور 

با لبخند ساختگيم گفتم: هوي....چتونه شما؟نکنه مرده باشم؟؟؟ و بعدم لبخن تلخي زدم....! 



شيما لبخندي زد و گفت:اللهي من بميرم و مرگ تورو نبينم ....اين حرفا چيه؟ 



و بعدم از پيشم پا شد و گفت:من برم يه چيزي درست کنم بخوري...ضعف کردي دختر..... 






حوصله ي تعارف کردن نداشتم.....راست ميگفت....هر چند ميل نداشتم اما معدم از درد مي سوخت.با رفتن شيما پريا اروم و با احتياط نشست کنارم و بالاخره شروع کرد به حرف زدن.....دستمو گرفت و 

با گريه گفت: ايرسا جان....چرا با خودت اينجوري ميکني؟ ميخوام مارم ديوونه کني؟به خدا از نگراني مرديم.....يه نگاه به خودت انداختي؟تو واقعا ايرسايي؟!نه....من که باورم نميشه.....فقط يه هفتس که 

از رفتنشون ميگذره.....تو الان يه هفتس ......!مگه تا موقعي که بودن اصلا ميديديشون که حالا .....!به خدا مامانت ديشب وقتي با مامانم حرف ميزد انقد گريه کرد..... 



بغضم گرفت.....واسه چي گريه ميکرد؟چيه دلش به حال تنهاييم سوخته يا دلش واسه ي دوستاش و کلاس ورزشش تنگ شده؟! خوب کاري کردم جوابشون رو ندادم......حداقل اگه بگم مامان بابام مردن 

راحت ترم......!با گفتن اين حرف لبمو گاز گرفتم.....اخ....حيف که دوستشون دارم وگرنه......ديگه بيشتر از اين افکارمو ادامه ندادم و بيخيال شدم...... 



با صداي نگران پريا و شيما به خودم اومدم...... 



_اره راست ميگي نميديدمشون اما حداقل خيالم راحت بود که بودن! حالا چي؟پريا ميفهمي تنهايي يعني چي؟!وقتي يه دختر تو سن من شبا با هزار جور فکر و خيال سرشو رو بالش بذاره ميدوني يعني 

چي؟!وقتي هيچ کسو نداشته باشي که باهاش درددل کني....وقتي بدوني هيچ کس دوستت نداره.......ميفهمين؟!!! 



شيما_ايرسا ميدونم سخته......محبت پدرمادر.....ولي يه نگاهي هم به اطرافت بنداز....فکر ميکني فقط فک و فاميل ادمن که دوستش دارن؟ايرسا.....تو براي من و پريا مثل خواهر که نه خود خواهري....تو 

خاله اي داري که حاضره دنياشو به پات بريزه،شوهر خاله اي که پدرانه دوستت داره.....يکم خودخواهيه که ماهارو ادم حساب نکني! 



شرمنده سرمو انداختم پايين......خاله هرروز بهم سر ميزد و بارها با عمو اومده بودن تا منو ببرن خونه ي خودشون اما زير بار نرفته بودم!دوستام هوامو خيلي داشتن نه تنها پريا و شيما که با همه فرق 

ميکردن بلکه محيا،استاد کاراتم خانم رهنما،بچه هاي دانشگاه،سينا و خانوادش،خانواده ي شيما اينا....... 



حسابي تو افکارم غرق بودم ....قاشق هاي سوپي که پريا ميذاشت تو دهنم رو قورت ميدادم.....حالم خيلي بهتر بود.....حرفاي پريا و شيما عينه ارام بخ




حسابي تو افکارم غرق بودم ....قاشق هاي سوپي که پريا ميذاشت تو دهنم رو قورت ميدادم.....حالم خيلي بهتر بود.....حرفاي پريا و شيما عينه ارام بخش بود.....باعث شد حسابي به خودم بيام......

به شيما سپردم خودش از يخچال ميوه و شيريني در بياره تا بخوريم.....خودشون پذيرايي ميکردن و اين باعث راحتيه من ميشد.....عصر قرار بود برن بيرون....منم بي برو برگرد بايد ميرفتم!خوش به

حاشون.....ميخواستن برن خريد کادوي روز مادر ،اون وقت من.....!



پريا_ايرسا پاشو دير ميشه ها.....تا تو يکم به خودت برسي ،بري حموم و اينا،ما هم اينارو جمع کرديم.....



_بچه ها نميشه من نيام؟اصلا حوصلشو ندارم......



شيما_نههههه....اصلا......زود باش ببينم......



دستم رو گرفت و کشوند سمت اتاقم.....با خستگي نگاش ميکردم....



شيما_اونجوري نگاه نکن ها!بايد بياي!خانوم عشق خريد ميخوايم بريم خريد!!!!



_شماها ميخواين واسه روز مادر کادو بخرين من بيام چيکار اخه؟!



_يعني چي؟تو نميخواي براي خالت که حق مادري بر گردنت داره کادو بخري؟!!!



لبخند نشست روي لبم.....با حرفش نيروي تازه اي گرفتم.....اگه کادو ميخريدم خيلي خوشحال ميشد مخصوصا اين که خاله بچه نداره!.....



بعد از يه دوش کوتاه رفتم سمت کمدم.....يه مانتوي سرمه اي با دوخت هاي قهوه اي سوخته انتخاب کردم.....شلوار لي سرمه ايي رو بهاش ست کردم و شال و کيف قهوه ايم رو هم برداشتم......يه کم

رژ کالباسي زدم به لبم و صورتمو با يه رژگونه ي صورتي شاداب کردم.......سروصداي پريا و شيما ميومد......شيما با ديدن من سوتي کشيد و بعدم خنديد.....پريا لباشو اورد جلو باحالت بچه گونه اي

گفت: شيييييييييما!!! من با اين در نميام ها!!!با تعجب نگاش کردم....خوشگل بود.....هرچند از ارايش غليظ بيزارم اما خوشگلش کرده بود....پريا قدش يه چندسانتي ازم کوتاه تر بود....پوستش رو برنزه

کرده بود....چشماي درشت و ابروهاي تيغ زده ي خوش فرمي داشت،موهاش هم لايت کرده بود و شلوغ ريخته بود تو صورتش.....



پريا_ امروز کارمون دراومد....ديگه هيشکي به ما نگاه نميکنه که!!!!



_تو خودتو کشتي اونوقت......!نگران نباش.....



شيما_ايرسا خانم.....خواهشا اگه يه جيگري شماره اي چيزي داد نخواستيم نکنش تو دهنش، بدش به من!



اوووه....شيما هم که ديگه هيچي!خود کشي در اين حد اخه؟!!! يه مانتوي سفيد تنگ و کوتاه که استيناشو تا ارنجش تا زده بود.....! موهاي بلندش از کناراي شال بيرون بود و پايين موهاش که يخي کرده

بود حسابي تو چشم بود.....!



پريا_تو.....خوردي.....تک خوري نداشتيم....نصف نصف...




پريا_تو.....خوردي.....تک خوري نداشتيم....نصف نصف.....



اوووووووووووووووف.....دستمو به حالت تفکر زدم زير چونم.....!!!!



نميدوني چه وضعي بود....عينه شتر مرغ راه ميرفتن....!



_اخه يکي بگه مجبورين؟نه جون من مجبورين....اخه بدبختاي خر وقتي نميتونين عينه ادم راه بياين خو اينارو نپوشين!



شيما و پريا هي ميخنديدن و سر به سرم ميذاشتن اما زياد حوصله ي اذيت کردنشون رو نداشتم!



يه يک ساعتي بود که تو ميلاد نور ميچرخيديم.....از پادرد ولو شديم رو صندلي.....پريا و شيما به جاي اين که براي ماماناشون خريد کنن براي خودشون خريد کرده بودن....البته خودمم دست کمي ازاونا

نداشتم....!اب معدني دستمو گذاشتم روي پيشونيم تا يکم خنک شم.....به زور بلندشون کردم......بالاخره پريا براي مامانش يه انگشتر طلا سفيد انتخاب کردو شيما هم يه جفت گوشواري گوي مانند

خريد.....اما من ميدونستم خاله اهله طلا نيست بيخيال شدم.....خاله عاشق وسايل خونه بود.....



داشتيم تو خيابون چرخ ميزديم که چشمم افتاد به يه مغازه ي کريستال فروشي.....يه ظرف پايه دار چشممو گرفته بود....بدون معطلي بچه هارو با خودم کشوندم داخل و بعد از نظر دادن درمورد طرز کادو

کردنش اومديم بيرون......با ديدن مغازه ي فانتزي فروشي سه تايي هجوم اورديم براي خريد کارت تبريک.....



از اين که مجبور بودم شب تنها بمونم خونه دلم گرفت......هرچي بچه ها اصرار کردن که يا من برم خونشون يا اونا بيان خونه ي ما قبول نکردم....بالاخره بايد عادت ميکردم ديگه!!!




همهي خريد هارو پرت کردم رو مبل.....يه لحظه قلبم از حرکت ايستاد......چراغا روشن بود و از اشپزخونه صدا ميومد.....داشتم سکته ميکردم....يه گلدون از روي عسلي برداشتم و پاورچين پاورچين رفتم




سمت اشپزخونهاروم از لاي در سرمو کردم داخل اشپزخونه.....يه خانم با دامن گل گلي قرمز مشکي روبروي گاز ايستاده بود......!
تو اون لحظه مغزم اصلا کار نميکرد......خاله بود؟؟؟؟!



رفتم جلوتر يهو يه چيزي به مغزم خطور نکرد....نکنه......!با شک و ترديد اروم گفتم:ط....ل...ع....ت؟؟؟!!!!



زود برگشت سمتم.......ارههههههههه حدسم درست بود ....طلعت بود....خودش بود....واييييي خدايا خودش بود.....از خوشحالي پريدم تو بغلش .....نميتونم بگم چه قدر ذوق کرده بودم! تو بغلش هق

هق ميکردم......اروم سرم رو از سينش برداشتم....مهربون گونمو ناز ميکرد.....




_طلعت جون کي اومدين؟!چرا نگفتين بيام دنبالتون؟!






_فداي اون صداي قشنگت بشم....دلم برات يه ريزه شده بود....اومدم هرچي زنگ زدم کسي نبود منم با اجازه خودم درو باز کردم با کليد....ببخشيد....



_وا....اين حرفا چيه؟!!!اينجا خونه ي خودتونه ....



نگاه متشکري بهم انداخت و بوسم کرد



_قربونت بشم برو لباساتو عوض کن بيا تا يه چايي لب سوز بريزم......



با شادي پريدم تو اتاق......اصلا ياد طلعت نبودم خوب البته اون هم غيبتش طولاني شده بود......تو صورتم شادي موج ميزد....ياد ايرساي قبل افتادم.....



با توهم شبانم خداحافظي کردم....با اومدن طلعت من حسابي از تنهايي درميومدم....بهترين تکيه گاهم بود....احساس سرباري نداشتم واسه ي همينم انقد باهاش راحت بودم........ديگه نميذاشتم

چيزي تو دلم بمونه و به خودم قول دادم هرچيم شد به طلعت جون بگم......



عجب بوي غذايي پيچيده بود......مرغ......رفتم سمت سيب زميني ها و مشغول شدم به سرخ کردن اونا......اون شب بعد از اين يه هفته ي سخت بهترين شبم بود و کلي باهم تعريف کرديم....مخصوصا

من که کلي در مورد عروسيشون فضولي کردم.....تا صبح باهم گپ ميزديم....حتي براي خواب هم رفتيم رو تخت دونفره ي مامان و بابا ......شب لذت بخشي بود......افتاب مستقيم ميزد تو

چشمام.....چشمامو ريز کردم و برگشتم اونطرف....با صداي طلعت دوباره بازشون کردم.....



_ايرسا جان....پاشو دخترم.....امروز شنبس ها!!!نميدونم کلاس داري يا نداري؟!




به خودم اومدم....اههههه روزاي زوج دانشگاه داشتم....يه هفته بود لاي کتابامو باز نکرده بودم....حتي نميدونستم چي درس دادن.....!






_سلام ....صبح به خير....دارم اما حوصله ي رفتن ندارم....!!!



_ايرسا جان پاشو تنبلي نکن.......پاشو فدات شم.....از درسا عقب ميموني ها!



_طلعت جووووووون.....راستش يه هفتس نرفتم نميدونم چي به چيه کي به کيه!



طلعت با نگراني نگام کرد و سوالشو خورد و گفت:خوب اينجوري يه جلسه ي ديگه هم عقب ميوفتي.....پاشو عزيزم ،صبحونه هم امادس....



رفتنم بهتر بود چون حجم درسا زياد بود....اومدم پاشم که با به ياد اوردن استاد سپنتا خان فرجام خشکم زد.....وااااااي.....يه استرس وحشتناک رفت تا ته قلبم و قشنک سوزوندش...!دستام يخ

زدن....اصلا ياد اون گوشتلخه نبودم....حالا اونو کجاي قلبم جا بدم؟! اگه برم که چهارتا ايچار بارم ميکنه......مونده بودم معطل که بمونم معطل يا نمونم معطل!!!!!



با صداي زنگ گوشي ا خردم.......



_الو.......



شيما_الو.......سلام ايرسايي...خوبي؟بدو اماده شو که ماشين شايگان روکش رفم.....اومدما.....



هرچي خودمو کشتم که نرم نشد که نشد....شيما هم ول کن نبود.....!



رومم نميشد بگم به خاطر ترس از سپنتا....يعني فرجام....نميام.....!!!! با خودم درگيرم ها!يه بار ميگم سپنتا يه بار ميگم فرجام يه بار ميگم استاد!!! خو پسر خالم که نيست بگم سپنتا،همچين روزبونمم

نميچرخه بگم استاد پس بهترين گزينه همون فرجامه!



با رسيدنم به دانشگاه همه هجوم اوردن سمتم.....اووووووووووه چه شلوغ پلوغ بود.......همه با نگراني سوال پيچم ميکردن....پريا و شيما هم که حال خراب منو فهميده بودن به جاي من جواب ميدادن و

اخرم دکشون کردن.....



نشسته بوديم سر کلاس....پريا داشت برام خلاصه ي درسارو توضيح ميداد.....با صداي اشنايي که به گوشم رسيد سريع سرمو اوردم بالا....



وحيد_ايييرسا....ايرسا.....اومد ي دختر؟خوبي؟!!!


چه دادي ميزد....خندم گرفته بود.......مودب گفتم:سلام .......ممنون........شما خوبين؟


وحيد ابرويي انداخت بالا و گفت:حواسم نبود....سلام........ميگما چندوقت نبودي باادب شدي!!!


بچه ها سربهسرم ميذاشتن اما من اصلا حوصله ي جواب دادن نداشتم......با اشاره هاي پرستو ميگفت:بچه ها....استاد....اسسستاد.....!



همه ساکت شدن و سرجاهاشون نشستن....اونقدر استرس داشتم که نزديک بود پس بيفتم! تو اون لحظه اگه چيزي بهم ميگفت يا از کوره در ميرفتم يا گريه ميکردم يا لالموني ميگرفتم!!!!




زير لب بسم اللهي گفتم و پاشدم.....فرجام يه لحظه بهم خيره شد و بعدم نگاشو گرفت و مشغول دراوردن وسايلش شد.....احساس ميکردم زيادي مظلوم شدم! به خاطر اشک چشمام سرمو انداختم

پايين....حداقل يه چندروزي نياز داشتم تا بشم ايرساي قبل.....!!! موقعي که داشت ليست اسامي رو نگاه ميکرد رو کرد به من و گفت..........
سپنتا: خانم افشار...3 جلسه غيبت داشتين.....!



عين خودش جدي اما اروم از جام پاشدم و گفتم:بله درسته....مشکلي پيش اومده بود.....




يه لحظه انگار دلش به حالم سوخت!فقط با اخم اما مهربون گفت:اميدوارم مشکلتون حل شده باشه،فقط بايد جلسات غيبتتون رو جبران کنيد....درسا سنگين بودن....



_بله....حتما....دوستان کمکم ميکنن....


سري تکون داد و دوباره نگاهش مغرور شد....ليست رو گذاشت روي ميز و شروع کرد به تدريس....البته يه سري از دروس جلسات پيش رو هم خلاصه توضيح داد و اين خيلي کمک کرد...ازش ممنون

بودم....از اين که ضايعم نکرده بود خدا رو شکر ميکردم....نه مثل اين که خيلي هم بيشعور نبود و حالم رو مي فهميد.....



***


از قبل به خاله خبر داده بودم که شب ميرم اونجا....البته طلعت جون هم ميومد و اول بايد ميرفتم دنبالش......سر راه با پريا و شيما رفتيم يه مغازه و براي طلعت يه انگشتر خوشگل از اونايي که براي مامان

پريا گرفته بوديم خريديم...من طلعت و خاله رو به يه اندازه دوست داشتم و طلعت هم جزوي از خانواده ي ما حساب ميشد و يه جورايي خيلي هوامو داشت و منم براي تشکر ازش امشب رو بهترين

موقعيت ديدم....



خاله و طلعت داشتن با هم تعريف ميکردن و ميخنديدن...منم کنار عمو نشسته بودم و فضولي ميکردم....ميخواستم از زير زبونش بکشم ببينم براي خاله چي خريده اما عمو مدام اذيتم ميکرد و سر به سرم ميگذاشت...



ميگفت حدس بزن!!! اخر سر حريفش نشدم و رفتم پيش خاله اينا... عمو با تعجب نگام کرد....تعجب هم داره....اگه من ايرساي قبل بودم تا از زير زبونش نميکشيدم بيرون بي خيال نميشدم اما حالا اصلا حوصله ي اين کارا رو نداشتم....!



وقتي کادو ها باز شد خاله و طلعت جون کلي ذوق کردن و قربون صدقم رفتن......خندم گرفته بود....



عمو هم براي خاله يه ماشين ظرفشويي 12 نفره سفارش داده بود....کادو ي عمو هم خيلي به دل خاله نشسته بود....فقط من نفهميدم خاله که انقدر ماشين ظرفشويي دوست داشته چرا تا حالا نخريده بود...!!!!

خاله خيلي اصرار کرد که شب اونجا بخوابيم براي همين هم ما شبو اونجا سر کرديم....



***



از باشگاه دراومدم بيرون و نفس عميقي کشيدم....باشگاه انقدر بهم انرژي داده بود که تصميم گرفتم يک راست برم شرکت و يه سري به سينا بزنم و ازش بخوام که از اين به بعد کارمو شروع کنم.....



يکي از اهنگاي 25 باند رو پلي کردم و باهاش سرعت گرفتم......



وارد شرکت شدم...در باز بود....برخلاف قبل شرکت خيلي شلوغ بود....چند دقيقه اي صبر کردم تا طبق گفته ي منشي جلسه تموم شه......منشي با سينا تماس گرفت و برگشت سمت من و

گفت:بفرمايين تو...منتظرتونن



دلم ميخواست يه ماچ گنده ازش بکنم اما به يه لبخند اکتفا کردم و وارد اتاق شدم...



خشکم زد....اووووووه...چه قدر ادم...!!!!همه توي اتاق کنفرانس جمع بودن و جلوشون پر ميوه و شيريني و شربت بود....مثل اين که خيلي داشت بهشون خوش ميگذشت!



سينا از جاش بلند شد و گفت:اينم از خانم افشار....خانم افشار بفرمايين خواهش ميکنم.....




با تعجب اب دهانم رو قورت دادم و خيلي مودب با يه سلام و تشکر نشستم روي تنها صندلي خالي....سرم رو اوردم بالا که چشمم افتاد به س...پ...ن...ت...ا!!! با تعجب زل زدم بهش و سريع سرمو


انداختم پايين




اين ديگه اينجا چيکار ميکرد؟!اصلا اين جلسه براي چي بود؟!چرا همه يه جوري نگام ميکردن؟!



سينا اشاره ي کوچکي بهم کرد:بله....خانم افشار هم يکي از بهترين مترجمان ما هستن.....



کي؟؟؟منو ميگفت؟؟؟! از حرف هيچ کدومشون سر در نمياوردم و فقط با تعجب نگاهشون ميکردم....!کم کم داشتم عصباني ميشدم و اخمام حسابي رفته بود تو هم.... نگاهاي مبتکرانه ي سپنتا روي

اعصابم بود....!با پوزخد نگاهم ميکرد! داشتم کنترلم رو از دست ميدادم!... دلم ميخواست پاشم،جفت پا برم تو دهن همه ي کسايي که تو جلسه بودن...! صداشون حسابي رو مغزم بود..!


با عصبانيت ببخشيد ارومي گفتم و از اتاق خارج شدم....
تو اون لحظه مغزم اصلا کار نميکرد......خاله بود؟؟؟؟!




رفتم جلوتر يهو يه چيزي به مغزم خطور نکرد....نکنه......!با شک و ترديد اروم گفتم:ط....ل...ع....ت؟؟؟!!!!




زود برگشت سمتم.......ارههههههههه حدسم درست بود ....طلعت بود....خودش بود....واييييي خدايا خودش بود.....از خوشحالي پريدم تو بغلش .....نميتونم بگم چه قدر ذوق کرده بودم! تو بغلش هق


هق ميکردم......اروم سرم رو از سينش برداشتم....مهربون گونمو ناز ميکرد.....




_طلعت جون کي اومدين؟!چرا نگفتين بيام دنبالتون؟!




_فداي اون صداي قشنگت بشم....دلم برات يه ريزه شده بود....اومدم هرچي زنگ زدم کسي نبود منم با اجازه خودم درو باز کردم با کليد....ببخشيد....




_وا....اين حرفا چيه؟!!!اينجا خونه ي خودتونه ....




نگاه متشکري بهم انداخت و بوسم کرد




_قربونت بشم برو لباساتو عوض کن بيا تا يه چايي لب سوز بريزم......




با شادي پريدم تو اتاق......اصلا ياد طلعت نبودم خوب البته اون هم غيبتش طولاني شده بود......تو صورتم شادي موج ميزد....ياد ايرساي قبل افتادم.....




با توهم شبانم خداحافظي کردم....با اومدن طلعت من حسابي از تنهايي درميومدم....بهترين تکيه گاهم بود....احساس سرباري نداشتم واسه ي همينم انقد باهاش راحت بودم........ديگه نميذاشتم



چيزي تو دلم بمونه و به خودم قول دادم هرچيم شد به طلعت جون بگم......




عجب بوي غذايي پيچيده بود......مرغ......رفتم سمت سيب زميني ها و مشغول شدم به سرخ کردن اونا......اون شب بعد از اين يه هفته ي سخت بهترين شبم بود و کلي باهم تعريف کرديم....مخصوصا


من که کلي در مورد عروسيشون فضولي کردم.....تا صبح باهم گپ ميزديم....حتي براي خواب هم رفتيم رو تخت دونفره ي مامان و بابا ......شب لذت بخشي بود......افتاب مستقيم ميزد تو


چشمام.....چشمامو ريز کردم و برگشتم اونطرف....با صداي طلعت دوباره بازشون کردم.....




_ايرسا جان....پاشو دخترم.....امروز شنبس ها!!!نميدونم کلاس داري يا نداري؟!




به خودم اومدم....اههههه روزاي زوج دانشگاه داشتم....يه هفته بود لاي کتابامو باز نکرده بودم....حتي نميدونستم چي درس دادن.....!




_سلام ....صبح به خير....دارم اما حوصله ي رفتن ندارم....!!!




_ايرسا جان پاشو تنبلي نکن.......پاشو فدات شم.....از درسا عقب ميموني ها!




_طلعت جووووووون.....راستش يه هفتس نرفتم نميدونم چي به چيه کي به کيه!




طلعت با نگراني نگام کرد و سوالشو خورد و گفت:خوب اينجوري يه جلسه ي ديگه هم عقب ميوفتي.....پاشو عزيزم ،صبحونه هم امادس....




رفتنم بهتر بود چون حجم درسا زياد بود....اومدم پاشم که با به ياد اوردن استاد سپنتا خان فرجام خشکم زد.....وااااااي.....يه استرس وحشتناک رفت تا ته قلبم و قشنک سوزوندش...!دستام يخ


زدن....اصلا ياد اون گوشتلخه نبودم....حالا اونو کجاي قلبم جا بدم؟! اگه برم که چهارتا ايچار بارم ميکنه......مونده بودم معطل که بمونم معطل يا نمونم معطل!!!!!




با صداي زنگ گوشي ا خردم.......




_الو.......




شيما_الو.......سلام ايرسايي...خوبي؟بدو اماده شو که ماشين شايگان روکش رفم.....اومدما.....




هرچي خودمو کشتم که نرم نشد که نشد....شيما هم ول کن نبود.....!




رومم نميشد بگم به خاطر ترس از سپنتا....يعني فرجام....نميام.....!!!! با خودم درگيرم ها!يه بار ميگم سپنتا يه بار ميگم فرجام يه بار ميگم استاد!!! خو پسر خالم که نيست بگم سپنتا،همچين روزبونمم


نميچرخه بگم استاد پس بهترين گزينه همون فرجامه!




با رسيدنم به دانشگاه همه هجوم اوردن سمتم.....اووووووووووه چه شلوغ پلوغ بود.......همه با نگراني سوال پيچم ميکردن....پريا و شيما هم که حال خراب منو فهميده بودن به جاي من جواب ميدادن و


اخرم دکشون کردن.....




نشسته بوديم سر کلاس....پريا داشت برام خلاصه ي درسارو توضيح ميداد.....با صداي اشنايي که به گوشم رسيد سريع سرمو اوردم بالا....




وحيد_ايييرسا....ايرسا.....اومد ي دختر؟خوبي؟!!!




چه دادي ميزد....خندم گرفته بود.......مودب گفتم:سلام .......ممنون........شما خوبين؟


وحيد ابرويي انداخت بالا و گفت:حواسم نبود....سلام........ميگما چندوقت نبودي باادب شدي!!!


بچه ها سربهسرم ميذاشتن اما من اصلا حوصله ي جواب دادن نداشتم......با اشاره هاي پرستو ميگفت:بچه ها....استاد....اسسستاد.....!


همه ساکت شدن و سرجاهاشون نشستن....اونقدر استرس داشتم که نزديک بود پس بيفتم! تو اون لحظه اگه چيزي بهم ميگفت يا از کوره در ميرفتم يا گريه ميکردم يا لالموني ميگرفتم!!!!

زير لب بسم اللهي گفتم و پاشدم.....فرجام يه لحظه بهم خيره شد و بعدم نگاشو گرفت و مشغول دراوردن وسايلش شد.....احساس ميکردم زيادي مظلوم شدم! به خاطر اشک چشمام سرمو انداختم


پايين....حداقل يه چندروزي نياز داشتم تا بشم ايرساي قبل.....!!! موقعي که داشت ليست اسامي رو نگاه ميکرد رو کرد به من و گفت..........
از باشگاه دراومدم بيرون و نفس عميقي کشيدم....باشگاه انقدر بهم انرژي داده بود که تصميم گرفتم يک راست برم شرکت و يه سري به سينا بزنم و ازش بخوام که از اين به بعد


کارمو شروع کنم.....



يکي از اهنگاي 25 باند رو پلي کردم و باهاش سرعت گرفتم......

وارد شرکت شدم...در باز بود....برخلاف قبل شرکت خيلي شلوغ بود....چند دقيقه اي صبر کردم تا طبق گفته ي منشي جلسه تموم شه......منشي با سينا تماس گرفت و برگشت



سمت من و گفت:بفرمايين تو...منتظرتونن



دلم ميخواست يه ماچ گنده ازش بکنم اما به يه لبخند اکتفا کردم و وارد اتاق شدم...



خشکم زد....اووووووه...چه قدر ادم...!!!!همه توي اتاق کنفرانس جمع بودن و جلوشون پر ميوه و شيريني و شربت بود....مثل اين که خيلي داشت بهشون خوش ميگذشت!



سينا از جاش بلند شد و گفت:اينم از خانم افشار....خانم افشار بفرمايين خواهش ميکنم.....



با تعجب اب دهانم رو قورت دادم و خيلي مودب با يه سلام و تشکر نشستم روي تنها صندلي خالي....سرم رو اوردم بالا که چشمم افتاد به س...پ...ن...ت...ا!!! با تعجب زل زدم بهش و



سريع سرمو انداختم پايين....



اين ديگه اينجا چيکار ميکرد؟!اصلا اين جلسه براي چي بود؟!چرا همه يه جوري نگام ميکردن؟!

سينا اشاره ي کوچکي بهم کرد:بله....خانم افشار هم يکي از بهترين مترجمان ما هستن.....



کي؟؟؟منو ميگفت؟؟؟! از حرف هيچ کدومشون سر در نمياوردم و فقط با تعجب نگاهشون ميکردم....!کم کم داشتم عصباني ميشدم و اخمام حسابي رفته بود تو هم.... نگاهاي



مبتکرانه ي سپنتا روي اعصابم بود....!با پوزخد نگاهم ميکرد! داشتم کنترلم رو از دست ميدادم!... دلم ميخواست پاشم،جفت پا برم تو دهن همه ي کسايي که تو جلسه بودن...!



صداشون حسابي رو مغزم بود..!


با عصبانيت ببخشيد ارومي گفتم و از اتاق خارج شدم....



اخييييش....نفس عميقي کشيدم....هواي اون تو چه قدر سنگين بود.....تحمل سپنتا از همه سخت تر بود!پسره ي.....!






لبم رو گاز گرفتم و رفتم سمت تابلويي که نوشته بود wc ... صداي شلوغ پلوغي ميومد....انگار جلسه تموم شده بود.....خدايا شکرت.... وايسادم تا همه برن بعد برم بيرون....! با صداي اشناي سينا که

داشت ميگفت: خانم خداياري،خانم افشار رو نديدين؟!

اومدم بيرون.... سينا با لبخد نگام کرد و گفت: ايرسا جان خوبي؟برو تو اتاقم تا بيام.....

با بي حوصلگي وارد اتاق شدم....سرم پايين بود....سرمو که اوردم بالا قلبم از حرکت ايستاد....!يه هيکل ورزيده ي مردونه پشت به من ايستاده بود و داشت از پنجره بيرون رو نگاه ميکرد.....

با صداي کيف من که متاسفانه محکم خورد به ميز سريع برگشت......با برگشتنش هول شدم.....در حالي که ميخواستم دسته ي کيفم رو از لاي ميز در بيارم با ضرب افتادم....!

زود دويد سمتم و دسته ي کيفم رو گرفت و با يه حرکت منو کشيد بالا.....واااااي....داشتم از خجالت ميمردم....چه قدر ضايع شده بودم......!

با پوزخند نگام کرد و گفت: فکر نميکردم انقدر ترسو باشين خانم افشار!

بمير بابا.....عين عجل معلق وايساده اونجا يهو بر ميگرده انتظارم داره نترسم..!!! با پوزخند نگاش کردم و گفتم:نترسيدم اقاي فرجام... جا خوردم....

خنديد و گفت:شما هر چي دوست داري اسمشو بذار....جا خوردن....ترسيدن...!!!

رو اب بخندي الهي......با صداي سرفه ي سينا هردو برگشتيم....

سينا با لبخند وارد شد و چشمکي به من زد و گفت:خوب ايرسا خانم....ايشون اقاي فرجام .....سپنتا فرجام هستن....دکتراي زبان دارن و شريک بنده توي شرکت هستن....البته صميمي ترين دوستم از

دوران دبيرستان هم هستن....

وبه سپنتا لبخندي زد.....اخ بميرم براي خودم که هيچ کدوم از اين چيزا رو نميدونستم!

بعد هم رو به سپنتا گفت:و ايشون هم خانم ايرسا افشار دانشجوي ارشد زبان ....کارشون هم عاليه....من که به شخصه ترجمه هاشون رو خيلي قبول دارم....البته خيلي به گردن من حق دارن و اينجا

هم شرکت خودشون محسوب ميشه....

به نشانه ي تشکر لبخندي بهش زدم: نه بابا....اين حرفا چيه اقاي پرتو.....

سينا زد زير خنده و ابروشو انداخت بالا و گفت: اقاي پرتو؟؟؟!!

_اره ديگه....ادم که رييسشو به اسم کوچيک صدا نميکنه....

سينا دوباره خنديد و گفت:خيلي خوب وروجک...بشين...

همگي نشستيم.....سپنتاي مغرور اخم مردونه اي کرده بود و بيشتر شنونده بود تا گوينده.....تموم حواسش به کار و حرفاي سينا بود....منم که چشمام دراد...هرازگاهي زير چشمي نگاهش ميکردم.!

هي نگاهش کردم بلکه يه نيم نگاهي از اون نگاهشو رو خودمون ببينيم ولي نه خير...مثل اين که سعادتش رو نداشتيم!!!


گوشي سپنتا روي ميز بود....خيلي سعي کردم افکار شيطاني رو از خودم دور کنم اما نشد که نشد...!








به بهونه ي برداشتن دستمال کاغذي يه کم از سر جام پاشدم و زدم به فنجون قهوه....يکم از قهوه ريخت رو گوشيش و بقيشم ريخت روي پيراهنش و از پيراهنش مثل رود جاري شد!

حالا وقت اين بود که اون استعداد نهفته ي بازيگريمو شکوفا کنم.....!چندتا دستما برداشتم و گفتم: اخ اخ اخ.....اقاااااي فرجام!...ببنيد چي شد!!!واي....شرمندم به خدا....!

سپنتا با اخم دستمال هارو از دستم گرفت و خودش رو زد به بي خيالي و مشغول پاک کردن لباساش شد....

سپنتا_ عيبي نداره مهم نيست....ولي فکر نمي کنيد دستمال از فنجون خيلي دور بود؟!فکر کنم چشماتون ايراد پيدا کرده.!!!

سينا که فکر کنم فهميده بود، زير زيرکي خنديد و گفت: سپنتا برو اب بزن به لباست....جاش مي مونه ها....

_فکر نکنم با اب بره....اشکال نداره....روشناييه....!!!

سپنتا_ اوني که روشناييه ابه....شما کلا امروز حالت خوب نيست....!

پوزخندي زد و از جاش پاشد و رفت سمت دستشويي....

با رفتنش ديگه نتونستم خودمو بگيرم و تقريبا ريسه رفتم.....سينا هم بدتر از من....

سينا_اخه من چي بهت بگم دختر؟ديگه نميره لکش....!

_بابا اشکال نداره....اين بچه فوفول الان 20 تا از همين لباسي که تو تنشه داره تو کمدش خاک ميخوره.....!

سينا مسخرم کرد و گفت: اره ديگه تازه روشنايي هم هست....!


صدامو کلفت کردم و اداي سپنتا رو دراوردم: اوني که روشناييه ابه...شما کلا امروز حالت خوب نيست....!
پاسخ
 سپاس شده توسط میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: «««« رمان ايرسا»»»» - eɴιɢмαтιc - 07-09-2014، 16:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان