شيما_سلللللللللام . دير اومديد
پريا_سلام. اين خانوم الانشم ميگه زوده
شيما_بيشعور يه کمک نميخواستي به ما بدي؟چيزي ازت کم ميشه؟
_اگه کاري هست که بتونم پايه ام. ميخواي برم تو اشپزخونه براتون کباب سيخ بگيرم يا نه براتون جشن وصل کنم؟!!!
اون چندتا پسري که گفتم زدن زير خنده. رو اب بخنديد انگار براشون جک گفتم.
شيما برگشت روبه پسرا و گفت: اگه گفتيد اين کيه؟
مگه درختم که بهم ميگه اين. اين عمته!!! اي بابا تو هم به چه چيزايي گير ميدي پس چي بگه اخه؟!!!
يه پسر خوشگل موشگل دراز با لبخند گفت: شما بايد ايرسا باشيد
چي؟ ايرسا؟ ا... چه عجب من پسر خاله هم پيدا کردم!!! بچه پرو کشمشم دم داره!!!!. ايرسا نه و ايرسا خانم.
يه لبخند مصنوعي زدم و گفتم:بله درسته.
پسر_خوشوقتم. منم فرزاد هستم.
_خوشوقتم ااااااقااااا فرزاد.
اقا رو همچين محکم کشيدم که جا خورد. قشنگ شير فهم شد که خانوم ايرسا رو يادش رفت!!!!!!!!!!!!
اي بابا ولش کن بدبختو.!!!
ديگه حرفي نزد و همون جا وايساد. شيوا اون دوتا رو هم معرفي کرد. خيلي مهم نيستن که بگم کي بودن اما در کل دوستاي شايگان بودن.
همه رسيده بودن فقط اقا داماد هنوز نرسيده بود. منظورم شايگانه. مثلا براي شايگانه بدبخت تولد گرفتن!!!! اخه از دوستاي شايگان فقط 5 نفرشون بودن. بقيه همه بچه هاي دانشگاه بودن. اخه من نميدونم بچه هاي دانشگاه چه ربطي دارن به شايگان؟ البته همشون با هم صميمي بودن اخه خيلي با هم ميرفتن مهموني و تفريح. فقط من بودم که هيجا باهاشون نميرفتم.
_شيما داماد چرا نمياد پس؟
شيما_بابا تقصير ارايشگاهه عروسه ديگه!!!
_خيار شور من گرسنمه. حداقل تا داماد مياد يه چيزي بده بخوريم!
اوه... چه همه حرفمو تاييد هم ميکنن. اخي ببين چه گرسنگي کشيدن.خوبه من حرف دل همشونو گفتم.
وحيد_راست ميگه ديگه مرديم از گرسنگي. واقعا شايگان کجاس؟
تا شيما اومد جوابشو بده شايگان رسيد. با همه سلام و احوالپرسي کرد و همه هم مالاچ مالاچ بوسش کردنو کلي مسخره بازي در اوردن و تولدشو تبريک گفتن. به من که رسيد لبخندي زد و گفت:
به به ببين کي اينجاس؟ اشتباه اومدي يا بالاخره افتخاري دادي ؟!!!
_والا من تولد دعوت داشتم ديگه شيما اينا نذاشتن و منو به زور اوردن اينجا.!!!
شايگان_چه سعادتي واقعا!!! وايسا ببينم يعني بدون کادو اومدي؟
_ ديگه پرو نشو. همين که اينجام واسه هفت پشتت بسه. راستي عروس خانوم کو پس؟
شايگان_عروس خانوم کيه؟!!!
_همون که الان پيشششش بودي بعد ما رو اينجا الاف کردي.
بلند زد زير خنده. بار اللها ! چه خوششم اومد.
شايگان_ جايي کار داشت نشد بياد. عذر خواهي کرد.
ميخوام نکنه. باور کن يه چيزي هم هست... بچه پرو.
_سلامت باشه. نکنه اشکال مشکالي داره ؟ بابا دماغ دراز و چشم قيچ که اشکال نيست.
بازم خنديد و چند دقيقه فقط نگام کرد. بعدم ادامه داد: تو که هي همه رو دست بنداز.
_چيه؟کم اوردي؟
شايگان دستاشو به نشونه ي تسليم بالا برد و خنديد. بعدم رفت. شايگان بزنم به تخته پسر خوشگلي بودا. ا...به تو چه؟يهو وسط داستان. خوشگليش بخوره تو سر تو.
خم شدم طرف وحيد که کنارم نشسته بود و گفتم:
خوب چه خبر از غزل خوشگله؟
خنديد و گفت: خبراي جديد. فردا وقتت ازاد هست واسه نقشمون؟
_فردا؟ ايول . بابا سرعت عمل
وحيد_ فردا يه جلسه داريم که غزل هم توش هست اون موقع بهترين موقعس.
. ساعت و ادرسOk_
وحيد_ ساعت 7 . ادرسشم اس ميزنم
ميرسم که برم. فردا کلاس جودو 4 تا 6. اها... راستي اين غزلم همون دخترس که وحيد دوستش داره.
کلي با بچه ها خنديديم. پسرا هم يه کم رقصيدن اما به خاطر اين که ديگران اذيت نشن زياد شلوغ نکرديم.شامم منو ازاد بود. منم چون کباب دوست نداشتم جوجه خوردم. البته جوجه هم دوست ندارم اما مجبور شدم ديگه.
داشتيم با بچه ها از رستوران ميومديم بيرون که شايگان اومد طرفم. لبخندي بهم زد و گفت: ايرسا يه دقيقه ميشه...
ابرويي انداختم بالا و باهاش رفتم يه کم اون طرف تر. يا امام. چي ميخواد بگه؟؟؟؟؟؟؟ حتما ميخواد تشکر کنه.
شايگان_ راستش ميخواستم ازت تشکر کنم که اومدي. باور کن وقتي تو هستي به همه خيلي خوش ميگذره. تورو خدا بازم باهامون بيا.
_فکر کنم ازاين به بعد بيشتر بيام. از جمعتون خوشم اومد
شايگان_ عاليه خوشحالم که خوشت اومد تازه بچه هاي ديگه نبودن...اها راستي حدس ميزدم که ان قدر خوش سليقه باشي.ازت ممنونم خيلي خوشبو بود.
_ناقابله.اگه خواستي عوضش هم کني ادرسش رو ساکش هست
شايگان_ تازه ميخوام ازش استفاده نکنم که برام يادگاري بمونه
_اوووووه... بي خيال. کاش ميگفتي يه چيز دکوري مياوردم که استفاده نداشته باشه.الان هي ميخواي استفاده نکني اخرم نميشه
شايگان_اشکال نداره دفعه ي بعد برام دکوري بيار
_نه بابا. زياديت ميشه اخه
پريا_بچه ها بياين ديگه
با هم رفتيم سمت بچه ها. اوه... چه همه خوششون اومده بود از من . ديگه ولم نميکردن. اين پسرا رو که ول ميکردي تا خونه هم باهام ميومدن مخصوصا اون فرزاده. چه قدرم که من محلشون گذاشتم اخه!... يه کم باهاشون که خوب ميشدم ديگه از رو نميرفتن منم که استاد حال گيري... اخي بدبختا!
نشستم تو ماشين. چندتا از بچه ها هم با ما اومدن . نذاشتم پريا پشت ماشين بشينه و خودم پريدم پشت فرمون.
_ خوب بچه ها دوست داريد چه طور برم؟ اروم با موزيک ملايم، اروم با موزيک خفن، تند با موزيک ملايم يا تند با موزيک خفن؟
چيزي تو مايه هاي معمولي هم نداريم. بهتره که گزينه ي چهارمو انتخاب کنيدکه ضايع نشيد چون در هر صورت من با گزينه ي چهارم حال ميکنم.
نازي_ تو که کلا خل و چلي . ما رو هم عين خودت کردي پس همون چهارمي بهتره
پرستو_ بيشعور رواني به کشتن نديمون
_ بدبخت از من راننده تر نميتوني پيدا کني
پرستو_ اره جوون عمت
_ درد و بلاي عمه ي من بخوره تو سر تو اللهي
پرستو_ان شاالله... عمه ي نداشتت ديگه؟
_ نه خير عمه جديدم
پريا_ د... راه بيفت مرديم اينجا
يه دفعه شتاب گرفتمو عين برق از اون جا دور شدم. ان قدر تو راه خنديديم و صداي اهنگ بلند بود که تا هفت جد ابادمون فحش خوردن . اخي الان دارن تو گور مي لرزن... بميرم خودم براشون خيرات پخش ميکنم که رفع و رجوع شه.
جلوي خونه ي خودمون نگه داشتمو پياده شدم. بدبخت پريا الان بايد تا خونه تنها بره. کاش ببرمش خونه ي خودمون.
_پريا الان نصفه شبه بيا بريم تو
پريا_ قربونت بشم نميخواد ميرم
_بيا بالا ديگه تعارف که نميکنم
پريا_ نه ديگه مرسي درسته ازادم اما ديگه اگه شب نرم خونه خيلي ضايعس
_خوب زنگ بزن بگو اينجايي
پريا_ خوابن الان مرسي. بابا کاري نداره که ... خونه هم نزديکه ديگه
_باشه پس مواظب خودت باش
پريا_ باشه... راستي حرفي که ميخواستي بزني که يادت نرفته
_نه فوضول پس فردا ميگم بهتون
پريا_ باش... خدافظ
کيليدو انداختمو رفتم تو. خواب بودن . منم پريدم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم.
لبتابمو گذاشتم رو پام. خيلي وقت بود به فيس بوک سر نزده بودم.
با چند نفر چت کردمو رفتم تو رخت خوابم. خيلي دوست داشتم تو فيس بوک. هر دفعه با هم ميرفتن کيف و حال اما من هيچ وقت باهاشون نرفتم. هميشه وقتم پر بوده يا هروقتم که ميرفتم بيرون با پريا و شيما بوده. تو فيس بوک خيلي بهم اعتراض ميکنن که هيجا با هاشون نميرم . البته الان وقتم خيلي ازادتره دوست دارم با بچه هاي دانشگاه برم تا با فيس بوکي ها. اگرم يه وقتي پريا اينا رفتن منم شايد باهاشون رفتم از بيکاري که بهتره.
اين چت کردنا همش براي پر کردن وقتمه تازه با اين پسرا کلي بحث ميکنيما منم سر به سرشون ميذارم. خيلي کيف ميده.
تموم وقتي که تو رخت خواب بودم فقط يه فکر از سرم رد ميشد اونم نقشه براي حال گيري سپنتا بود. بذار يه جوري حالشو ميگيرم که از حرفش پشيمون شه.
اخيش... بالاخره من براي خودم يه خواب راحتي کردما. يه نگاهي به گوشيم انداختم ساعت 2 بود. حتي به اين که فکر ميکردم من تا الان خواب بودم بهم ارامش ميداد. با بي حالي از تو رخت خواب بلند شدم و رفتم سمت اينه. موهامو با کليپس بستمو رفتم بيرون. واي خدايا يعني دير پاشدن ان قدر ارامش داره؟ برعکس هميشه خونمون از حالت رقاص خونه دراومده بود و تازه شده بود عين خونه ي ادما. !!!
از دستشويي که دراومدم يه راست رفتم سمت اشپزخونه. چه بوي غذايي ميومد.!!!! مامان وايساده بود تو اشپزخونه و داشت سالاد درست ميکرد.
چي کار داشت ميکرد؟!!! خدايا چه خبره امروز؟جلل الخالق !!! چه چيزايي ميبينم امروز.
چشمامو ماليدمو يه چنگ کوچولو انداختم رو دستم. نه بيدارم. چه چيزايه غريبي. نکنه اين مامان من نيست!!!
اب دهنمو قورت دادمو رفتم جلوي اپن وايسادم و با ترديد گفتم:
مامان... سلام
مامان_ سلام . ساعت خواب. بيا بشين تا ناهار بيارم
_چيزي شده؟حالت خوبه؟ من خواب نيستم الان؟!!!!
مامان_ نه خير چرا خواب باشي؟
_ مامان به خدا يه چيزي شده که اينجوري ميکني. اخه شما رو چه به اشپزخونه .
مامان_ برنجو کشيد تو ديسو گذاشت رو ميز. رفتم تو اشپزخونه. در قابلمه رو برداشتم. چشمام شده بئدن اندازه ي چرخ کاميون. تو عمرم ان قدر تعجب نکرده بودم. ميدونيد چي بود؟؟؟؟؟ قرمه سبزي!!!!!!!!!!!!!!
چپ چپ نگاي مامان کردم و با عصبانيت گفتم: مامان چي شده؟
_ ا.... چرا داد ميزني؟ چي شده به نظرت؟ امروز هوس کردم غذا درست کنم.
با چشماي گرد شده نشستم پشت ميز که صداي در اومد. پريدم بيرون و بابا رو ديدم. باااااااااابااااااااااااا ا!!!!! همينطوري زل زده بودم بهش
بابا_ سلامت کو پس؟
_ سلام!!!
بابا_ چيه ؟ چرا اينجوري نگاه ميکني؟
اب دهنمو قورت دادمو هيچي نگفتم. خيلي عصباني بودم. معلوم نيست باز چي شده.
بابا هم اومد نشست و مشغول غذا خوردن شديم. اخمام حسابي رفته بود تو هم.
بابا زير چشمي نگام کرد و گفت: اوه.... اين همه اخم واسه چيه ديگه؟
مامانم زير زيرکي داشت نگام ميکرد.
_نميخوايد بگيد چي شده؟
بابا_ چي، چي شده؟
_همين رفتاراي امروزتون. غذا درست کردن مامان زود اومدن شما و همه با هم غذا خوردنمون. واسه خودتون جالب نيست واقعا؟
_همين رفتاراي امروزتون. غذا درست کردن مامان زود اومدن شما و همه با هم غذا خوردنمون. واسه خودتون جالب نيست واقعا؟
بابا_ عزيزم دليل خاصي نداره فقط دوست داريم اين روزاي اخرو بيشتر پيشت باشيم اخه تو معلوم نيست کي بياي.
_روزاي اخر؟ مگه کي ميخوايد بريد؟!!!
بابا_دقيقا معلوم نيست اما به زودي شايد هفته ي ديگه
_ولي شما گفتين منتظر جواب من ميمونين!
بابا_ به خدا ما هم دوست نداريم تو رو بذاريم بريم اما چاره اي نيست مجبوريم
_ اره مجبوريد! يعني يه يه ماه بيشتر نميتونيد صبر کنيد تا منم مسابقاتمو بدم؟
بابا_ ان قدر اين مسابقات مهمه؟ بعدم تو تازه يه ماه ديگه ميخواي بري اون وقت يه عالمه هم طول ميکشه تا برگردي . عموت دست تنهاس
بغض گلومو فشار ميداد. کم مونده بود بزنم زير گريه.اما نه چرا گريه؟ برن به درک . ازتون بدم مياد.
_ خيلي خوب خوش بگذره. ازاين لطفا هم نميخواد بکنيد همون عين هميشتون رفتار کنيد من راحت ترم.!
برگشتم برم سمت اتاقم که با صداي بابا متوقف شدم.
بابا_ ايرسا بابا به خدا ما هم دلمون برات تنگ ميشه بعد از مسابقاتت خودم ميام به زورم که شده ميبرمت ديگه ان قدرم دوست ندارم ازاد باشي. توي اين چند ماه هم مدام با هم در ارتباطيم. من نميذارم اينجا بموني پس فکر لجبازيو از سرت بيرون کن.
برگشتمو يه پوزخند خيلي بد جور زدم و دوباره به سمت اتاقم راه افتادم.
اي خاک برسرت. ديگه گريه داره اخه؟ بهتر اخه بود و نبودشون چه فرقي ميکنه؟
درسته که ما به هم نزديک نيستيم اما با رفتنشون تنها تر ميشم مطمئنم. همون جا روي تخت نشستم و به بيرون زل زدم.
اخ اخ.... پاشم اماده شم. رفتم سمت کمد . امروز بايد حسابي خودمو خوشگل ميکردم اما الان که فايده اي نداشت بعد از کلاس بالاخره بايد برم حموم. مانتو قرمز خوشگلمو پوشيدم و لوازم ارايشمو ريختم تو کيفم زدم بيرون. اصلا دلم نميخواست ببينمشون خيلي هم گرسنم بود. اه لعنتي خوب معلومه ناهارو کوفتم کردن . بعد از قرن ها ناهار درست کرده بود اونم که.... بيخيل الان ميري يه چيزي کوفت ميکني ديگه...
اروم رفتم پايين اصلا دلم نميخواست ببينمشون. دلم نميخواست ماشين ببرم اما مجبور بودم .
لباسامو گوله کردمو انداختم تو کمد و رفتم سمت سالن . محيا داشت تمرين ميداد . اروم سلامي کردمو شروع کردم به تمرين.
اي خدا اين نقشه ي وحيدم اخه بايد الان باشه؟بابا من اصلا امروز حال و حوصله ندارم به خدا. استاد با اشاره لبخند زد. منظئرش اين بود که امروز خيلي دير نکردم مثله هميشه.
خيلي خسته شده بودم تمرينات به خاطر المپيک خيلي زياد شده بود . محيا هر چي ميگفت فقط سر تکون ميدادم . اخرم اعصابش خرد شد و گفت:
چته تو امروز ؟ من خر دارم حرف ميزنم اون وقت توي خر تر اصلا نميفهمي من چي ميگم اون وقت واسم سر تکون ميدي
_ بيخيال محيا امروز به من گير نده که يهو سگ ميشم اصلا حال و حوصله ندارم .
محيا_ اوه انگار کشتياش غرق شده......
بقيه ي حرفاشو نميشنيدم اصلا حالم خوب نبود فقط يه دوش هول هولکي گرفتمو لباسامو عوض کردم. يه کم رژ ماليدم به لبام. همين جوريشم عالي بودم پس بي خيال شدمو رفتم تو ماشين.
اس ام اس وحيدو باز کزدم . ادرسه شرکتشونو نوشته بود. خدا رو شکر خيلي دور نبود ولي بازم من با بدبختي رسيدم . خير سرم اومدم از کوچه پس کوچه برم که زودتر برسم راهو گم کردم.
جلوي در يه برج خيلي باحال وايساده بودم. اوهههههه چه جايي هم شرکت داره تو برج ايولا.....
دکمه ي شماره ي 25 رو فشار دادمو زل زدم به اينه. نه خدايي چه جيگري هم شده بودم البته خيلي فرق نکرده بودم اما هميشه موهامو اتو ميکشيدم اما الان موهام يه حالته خيلي قشنگي گرفته بود که نگو همون طور که تو اينه زل زده بودم اسانسور متوقف شد . ا.... چه زود رسيديم . به دکمه ها نگاهي انداختم هنوز تازه طبقه ي اول بوديم که!!!!!!. زل زدم به کف اسانسور که در باز شد. چسبيده بودم به گوشه ي اسانسور و فکر ميکردم . فقط متوجه بوي عطر مردونه ي خيلي خوش بويي شدم که توي اسانسور پيچيد و بعدم نگاهم افتاد به کفشاش. واي از بوي عطرش داشتم ديوونه ميشدم . معلوم بود از اون مرداي باکلاسه !!!! درسته نگاش نکردم اما ادم متوجه ميشه ديگه....
واي حس فوضوليم گل کرده بود چه قدر دلم ميخواست بدونم کي تو اسانسور وايساده. خيلي وقتا برام اين موقعيت پيش اومده اما اين دفعه واقعا نميتونستم از حسم بگذرم. ولش کن هر وقت خواست پياده شه نگاش ميکنم. اومديم تو اول رفتي ......خوب وايميسم اون بره بعد من برم.
داشتم فکر ميکردم که صداي مردونش باعث شد قلبم وايسه. چه صداي اشنايي ..... ميترسيدم نگاش کنم ميترسيدم حدسم درست باشه. جمله ي دومش مطمئنم کرد با ترس سرمو اوردم بالا.....
اه لعنتي خودش بود. عين جن ميمونه همه جا جلوي من بايد ظاهر شه . خدايا اخه من چي کار کردم که هي بايد تقاص پس بدم. اب دهنمو قورت دادم. بدبخت واسه چي ان قدر
ميترسي؟تو هموني که ميخواستي فردا حالشو بگيري. اعتماد به نفسمو کامل از دست داده بودم اخه اين چي داره که من جلوش کم ميارم. خودمو زدم به بيخيالي و با اخم و بي تفاوتي
جوابشو دادم :
سلام
سپنتا_شما هم که اينجايي !!!! چرا من هميشه همه جا بايد شما رو ببينم؟!!!!!!
_ اتفاقا منم داشتم به همين فکر ميکردم ... واقعا چرااااااااا؟؟؟!!!
با يه حالته ناراحتي گفتم چرا که معلوم بود خوشش نيومد ... ايول به خودم . داشتم به همين چيزا فکر ميکردم که دوباره صداش باعث شد سرمو بيارم بالا.
سپنتا_ دليله خاصي نداره .... قضيه ي همون ضرب المثل قديميه که ميگه مار از پونه خوشش نمياد دره لونش سبز ميشه!
هااااااا!!!!!! به خدا اين خيلي روداره نه که من عاشقه توام پسره ي گوشت کوب مسخره ي....
زل زدم تو چشماشو گفتم :
دقيقا
فقط همين؟خاک برسرت . اصلا حرفم نميومد امروزم که بدبختانه اصلا حال و حوصله نداشتم . احساس ميکردم جلوش خرد شدم بغض گلومو گرفته بود اگه فقط يه کلمه ي ديگه فقط يه
کلمه ي ديگه حرف ميزدم اشکام سرازير ميشد پس ترجيح دادم لال موني بگيرم تا بعدا ....سرمو انداختم پايين و به کفشام خيره شدم تا متوجه اشکه چشام نشه. ازت نفرت دارم ،ازت بدم مياد ،اشغال
تر از تو ، تو دنيا وجود نداره پسره ي مغروره هيچي ندار .....فکر ميکنه از دماغه فيل افتاده .... غول بيابوني.....
داشتم حرص ميخوردم نزديک بود سکته هرو بزنم.از حرص داشتم ناخنايه دستمو ميکندم که دسته سپنتا اومد جلوم . بسم الله .... با ترس
سرمو اوردم بالا که متوجه دستمال دستش شدم . اونو گرفت جلومو گفت:
لازمت ميشه
و بعد هم يه لبخند مسخره زد و از اسانسور خارج شد....
همين جوري مونده بودم . دستماله افتاده بود کف اسانسور . اگه گريه نميکردم ديوونه ميشدم ... سريع از اسانسور پياده شدمو راهمو کج کردم به سمته پله ها اما دوبار منصرف
شدم . مثلا امروز بايد قيافم خوب باشه تا اون وحيده بدبخت ضايع نشه بعدم من وقتي گريه ميکنم بدبختي ديگه ابريزشم هم قطع نميشه . بغضمو قورت دادم و جلويه در شرکتشون
وايسادم .
الهي خبره مرگتو بيارن برام که هر چي ميکشم از دسته توا... اين همه دختر اخه من نميدونم چرا چسبيده به اين چلغوزه!!! وا من که هنوز نديدمش اما خلاصه من بعدا بايد يه حالي از اين
وحيد بگيرم اون يکي هم که جايه خود داره... وايسا فردا يه چيزي بهش نشون ميدم که اسمشم يادش بره .
زنگو فشار دادم . خيلي باکلاس منتظر موندم. در باز شد و من به ارامي وارد شرکت شدم.
اولالا.... چه بزرگ هم هست نه خوشم اومد...فکر نميکردم اين اقا وحيد بخاري ازش بلند شه....
شرکت يه کم شلوغ بود و همش هم به خاطره رفت و امد کارمندا بود. سري چرخوندم و با دقت اطرافمو ديد زدم. نه خير اين جوري نميشه. گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به وحيد اس زدم:
من تو شرکتم .چي کار کنم؟
با گوشيم مشغول بودم که شماره ي وحيد افتاد روي صفحه.
_الو بله؟؟؟؟
وحيد_سلام.خوبي؟ الان دقيقا کجايي؟
_وا چرا اين جوري حرف ميزني؟!!!خو تو شرکتم ديگه چه فرقي ميکنه؟!!!
وحيد_بابا الان ما يه جلسه داريم نميونم بلند حرف بزنم اخرشه الان ميايم بيرون کافيه وقتي اومديم بيرون تو بياي جلويه منو....
_خيلي خب خيلي خب....خودم ميدونم چي کار کنم
وحيد_ايرسا تو رو خدا ....
_ااااا....
گوشيو قطع کردم و يه نگاهي تو صفحه ي گوشي به خودم انداختم و نشستم روي يکي از مبلا و يه مجله گرفتم دستم. منشيه فوضوله شرکت مدام نگام ميکرد تا من حرفي بزنم منم که بيخيال داشتم
بيوگرافيه يکي از بازيگرا ميخوندم:
چوچو... اره جونه عمش اخه اين 26 سالشه؟؟؟!!! دماغشو ببين چه بدم عمل کرده. يه ذره قيافه نداشته واسه من اومده بازيگر شده!!!بدبخت حداقل نرفتي بازيگر شي خو تو روشم که داشتي.... اها
خيلي رو داشتي ميتونستي حاله اون پسره ي پرو رو بگيري نه که هرچي بهت ميگه وايسي نگاش کني....
صدايه در اومد و منم باهاش پريدم.کنترلمو حفظ کردم و با دقت به ادمايي که از اون اتاق خارج ميشدن نگاه کردم .
وحيد با کت و شلوار شيکي از اتاق خارج شد و پشته سرش چند نفره ديگه خارج شدن. دو تا دخترم بودن اما من نميدونستم کدوما غزل بود. مجله رو گذاشتم روي ميز و از دور دستي براي وحيد تکون دادم
و رفتم سمتش. نگاهه همه يا مستقيم يا از گوشه ي چشم رويه من بود . به زور لبخندي زدمو مقابله وحيد وايسادم و گفتم :
سلام وحيد جان . خسته نباشي.خوبي؟
وحيد هول شد و با تته پته گفت:اااا....سلام مرسي. اين جا چي کار ميکني؟؟؟؟؟!!!!
يا امام اينو ببين... فکر نميکردم ان قدر بازيگر خوبي باشه!!! نبايد کم بيارم .
_ ووووحححيييددددد..... مثله اين که يادت رفته ها الان 1 ساعته منو کاشتي...خو اماده شو تا بريم ديگه...
وحيد برام يه کم چشم و ابرو رفت و گفت:اها....ببخشيد...تو برو پايين الان ميام...
_باشه زود بياي ها عززززيممم
ايي حالم بهم خورد تا حالا اينجوري نگفته بودم عزيزم . لبخند مصنوعي زدم و رفتم بيرون.
به ماشين تکيه داده بوده بودم و داشتم برايه خودم اهنگ ميخوندم.
((همون پسره مسعود که تو مهموني مست بود...با ما ابگوشت ميخوريو اون ميبرتت فست فود.....))
وحيد با حالته دو اومد و وايساد جلومو زد زير خنده.منم نتونستم جلويه خودمو بگيرم.دوتايي باهم ميخنديديم. من که بيشتر از خنده ي وحيد خندم گرفته بود.
وحيد_بابا ايولا...عالي بود ايرسا...مرسي نميدوني غزل چه جور نگام ميکرد.
_ما اينيم ديگه حالا اين غزال خانوم کدوما بود
وحيد_همون که مانتويه کرم پوشيده بود
_اووو ....خو مبارکت باشه...ماشين داري؟
وحيد_مبارک!!!!تازه اولشه....اره دارم. دستت درد نکنه ايشالا جبران کنم
_خواهش قابلي نداشت .خوب ديگه من رفتم خدافظ
وحيد_خدافظ...مواظب باش ... فردا ميبينمت
اسمه فردا که ميومد بدنم سيخ ميشد . به خدا همچين جلويه ديگران حالشو بگيرم که تا عمر داره يادش نره
اصلا دلم نميخواست از خواب بيدار شم . ديشب همش خوابه دانشگاهو ميديدم يعني نميشه من امروز نرم کلاس؟
رفتم زير پتو و پتو رو کشيدم رو سرم .وااي...
عين برق از جام پريدم ....مگه ميشه نرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون وقت اون سپنتا هه اتو مياد دستش.پتو رو انداختم اون طرف و حرکت کردم سمته اتاقه فکر.......
اين روزا مامان يا ديرتر بلند ميشد يا ميرفت پياده روي.....اخيش چه قدر خوب بود ديگه خونمون کم کم داشت از حالت مطرب خونه در ميومد بيرون!!!!!
يه مانتويه مشکيه رويه زانو پوشيدمو شلوار لي مشکيم رو هم پام کرد . چه قدر از موي کج خسته شده بودم .... موهامو يه کم پوش دادم و يه تله پهنه اکليلي مشکي زدم بهش .
حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم کولمو انداختم و به سمته بيرون حرکت کردم.......
سوييچ مامان طبقه معمول رويه جاکفشي بود ...قبلنا با مامان خيلي حرف ميزدم که بابا هوايه پارک خوبه چيه تو خونه ورزش ميکني اما گوش شنوا نداشت اما حالا........
کالجايه مشکيمو پام کردم و در و محکم کوبوندم به هم.....
ماشينو بردم بيرون شيشه هارو دادم پايين . برقه لبه قرمزمو از کيفم در اوردم و زدم به لبم و گازشو گرفتم.
ماشينو يکم پايين تر از دانشگاه نگه داشتم و مشغوله باز کردنه کيکم شدم . چه قدر استرس
داشتم و عصباني بودم . چهار چشمي حواسم به اطرافم بود چون دقيقا نميدونستم از کدوم
طرف مياد . نگاهي به ساعتم انداختم نکنه اومده باشه ...خدايا جونه خودت من اگه امروز
حاله اينو نگيرم افسردگي ميگرم ...خودت ميدوني اين همه مدت مقابلش لال موني گرفتم
خودت يه کاري کن فقط يه امروز من حاله اينو بگيرم ها ديگه کاريش ندارم.......
مشغوله التماس کردن به خدا بودم که ديدم يه پسره چارشونه داره از دور مياد ... اااااااا......اون
که سپنتاس.....پس چرا داره پياده مياد؟؟؟؟!!!!!!!حتما دلش نيومده ماشين خوشگلشو بياره
دانشگاه چشمش ميزنن!...بچه پروي عقده اي......!!!!! به دره دانشگاه که رسيد سريع از
ماشين پياده شدمو هندزفيريمو گذاشتم تو گوشمو ماشينو قفل کردم و دوييدم به سمته در
دانشگاه.
بچه هايه خودمون نشسته بودن رويه نيمکت...با ديدن سپنتا همشون از جاهاشون بلند شدن و به سمته سپنتا حرکت کردن...سپنتا جوابه همشونو خيلي مودبانه و جدي ميداد. رسيدم پشته سرش و با صدايه بلند و با ذوق گفتم :
سلام استاددددددددددددددددد......
سپنتا خيلي متعجب به سمتم برگشت و منم چشممو ازش گرفتم و به موبايله دستم خيره شدم و لبخند زدم. يکم اومد جلوم و با همون حالته متعجبش و ابروهايه بالا رفتش
گفت:سلام.......
من سرمو از صفحه ي گوشيم گرفتم و با تعجبه ساختگيم سرمو اوردم بالا و زل زدم بهشو يه کم سرمو کج کردمو دستمو بردم سمته مقنه ام و در مقابله چشمايه گرد شده ي همه هندزفيريمو از گوشم در اوردم و روبه سپنتا با اخم و خيلي خشک گفتم:
سلام... کاري داشتينننننننننننننن؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
سپنتاي بدبخت چشماش گرد شده بود و با اخم زل زده بود تو چشمايه من. قيافش خيلي ترسناک شده بود اگه از اون جا نميرفتم فکر کنم دستشو ميذاشت رو گلوم و خفم ميکرد.....
هندزفيريم رو دوباره گذاشتم تو گوشم و مشغوله حرف زدن با استاده خيالي شدمو يکم خودمو از اونجا دور کردم.
قيافه ي بچه ها و خودش ديدني شده بود . دلم ميخواست قهقهه بزنم تمومه ناراحتيام يادم رفته بودددددد....اخيش حالا شدم همون ايرسا ي هميشگيييييييييييييي......چه قدر احساسه خوبي داشتم...خدايا ممنون...خدايا عاشقتممممم....ديوونتم ...ميميرم برات عشخخخخخخخخخخخخخمممممممميي ييييييي.......
جرايت برگشتن نداشتم......يه کم برگشتم و اطمينان حاصل کردم و رفتم سمته بچه ها ...... همشون داشتن باهم حرف ميزدن....جلويه خندمو گرفتم و رفتم سمتشون و با صدايه بلند
گفتم :سلاااااااااااااامممممم
همشون برگشتن سمتمو همهمه بلند شد....
_بابا به خدا نميفهمم چي ميگين يکي يکي برحفيد ..
نشستم رويه سکويه کنار بچه ها و پامو انداختم رو پام....پريا و شيما اومدن سمتم و پريا
محکم دستمو کشيد و گفت:
پاشو بينم چه نشسته واسه خودش
_ااااا...دستمو ول کن وحشي.....تو داري دسته قهرمانه جودو رو اينجوري
ميکشي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
پريا_پاشو کم زر بزن.....
به زور منو کشوندن اون طرف و داتاشون هرچي فحش بلد بودن نثارم کردن.....اي بابا.....
_اي بابا.....اولا اروم و شمرده .....دوما با هم زر نزنيد...سوما هرچي فحش بلد بودين نثارم کردين ها....يه چيزي الان بهتون ميگم....
شيما_چي بينه تو و استاد هست؟؟؟؟بدو زر بزن ببينم ...يه وقت چيزي بگي ميميري؟
_هوووووووووووو....هيچ خبري نيست..... چرا فکر ميکني بايد خبري باشه؟؟؟
پريا_واسه من يي خالي نبند مثينکه يادت نيست...
_چرا اتفاقا يادم هست خوبم يادم هست ...خوب قرار بود امروز بهتون بگم ديگه......
شيما_خو بنال
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
پريا_فعلا که شروع نشده ...حداقل بگو چرا اين جوري حالشو گرفتي؟خيلي عصباني شد.....کارد ميزدي خونش در نميومد...
_وا...به من چه؟؟؟من دارم با يکي ديگه سلام و عليک ميکنم اون فکر کرده با اونم خو مشکله خودشه ديگه....منه بد بخت چيکاره ام؟
تا اومندن حرف بزنن زدمشون کنار و رفتم سمته سالنه دانشگاه و همه پشته سرم راه افتادن
و هر کي هر چي ميگفت اهميت نميدادم.
خدا امروزمو به خير بگذرونه ببين الان ميخواد چي کار کنه فقط....؟؟؟!!!!
داشت قند تو دلم اب مي شد اما راستش يکم ازش ميترسيدم......ميترسيدم بخواد کاري کنه...........بي خيال بابا هيچ غلطي نميتونه بکنه...........
کيفمو پرت کردم روي صندليم.....
وحيد_ايرسا ...... سلام...... خوبي؟؟ چه طوري با زحمتا؟؟؟
_سلام ......خوب ماله يه ديقشه.............عاليم..معشوقت چه طوره؟
وحيد يهو زد زير خنده..............
_وا چته؟؟؟؟؟چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟
وحيد_اووووه.....من که نديدمش از ديشب ولي مطمينا قيافش ديدنيه..........
_پس چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! تو که هنوز قيافشو نديدي......
مرموزانه نگام کرد و گفت: اخه قيافه ي استاد فرجام ديدني تر بود.......
وا همچين نگا ميکنه......استغفرالله...سکوت کردم و چيزي نگفتم....نميخواستم وحيد بفهمه.....اخه دليي هم نداشت ....
همه يبچه ها با همهمه از سر جاشون بلند شدن ...... وحيد هم برگشت سمت سپنتا........انگار از عصبانيتش کم شده بود..... همون طور که سرش پايين بود کيفشو انداخت رو ميز و نگاش ثابت موند رو وحيد و بعد هم اخم کرد و چپ چپ نگام کرد اخرم به وحيد با عصبانيت گفت:
شما نمي خواي سر جاتون بشيني......ميخواين صندليتونو ميارم اينجا که راحت باشين.........
همه ي بچه ها داشتن نگامون ميکردن..يا امام مجتبي.........بدبخت من و
وحيددددددد.........ببين الان داره پيشه خودش چه فکرايي که نميکنه..........بابا خو وحيد
هم عينه داداشم .اين ديگه خبر نداره که ما يه کلاس چه قدر باهم صميميم.......به درک از
زورش..........اصلا چشات دراد هر فکري دوست داري بکن ..حال معلوم نيست خودش......
با صداي وحيد دوباره برگشتم تو کلاس..
وحيد_نه خير همون جا راحتم........ببخشيد.......
سپنتا_پس بفرماييد سر جاتون..........
وحيد با اخم سرشو انداخت پايين و نشست رو صندليش..........
چه قدر دلم ميخواست يه چيزي به اين سپنتا بگم اما نميشد واقعا ...............باور کن از
کلاس پرتم ميکرد بيرون يا همچين حالمو جلويه بچه ها ميگرفت که اشکم در بياد....ماشالا
بزنم به تخته کم هم نمياره.........اون از تينا اينا که استاد خوشگل و جوون گيرشون افتاده که
باهاش حال ميکنن اون وقت ما استاد جوون و خوشگل داريم ميخواد بياد بخورمون ان قدر گند
اخلاقه.اي بابا شانسه ديگه..............
اخه من چرا ان قدر بد شانسم ............تو خيابون هزار تا پسر به دخترا مطلک ميندازن اين
دخترا هم با دو متر زبون جوابشونو ميدن اخرم پسر کارمند شرکت باباشون در مياد دختره هم
حسابي حالشو ميگيره.......اون وقت که ما جوابه يکي رو ميديم استادمون
ميشه...........ايني که گفتم راسته اتفاقا برايه دوستمم اتفاق افتاده...........
ً
تا اخر کلاس با اخم نشستم و حتي بهش نگا نکردم.هه هه نه که اون هي بهم نگا ميکرد!!!!!!هيچ اصلا........
البته سر کلاسش خيلي بقيه حال ميکردن چون يه موقع هايي به اونايي که بلبل زبوني ميکردن تيکه مينداخت اما بازم جدي خودش که هيچ نميخنديد...........اه.ياد جومونگ افتادم ......منو مامانم ارزو به دل مونديم اين بشر فقط يه لبخند بزنه تو فيلم اخرم به ارزومون نرسيديم...........
خدايي عالي درس ميداد .........عالييييييييي.....من که خودم جاي سوال برام باقي نميمون .تک تک چيزا رو خيلي با حوصله برامون توضيح ميداد و هر کدوم رو دو سه بار توضيح ميداد که ما بچه اسکلا بفهميم........
سپنتا_خوب سوالي نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نهههههههههههههه
سپنتا_مطمينيد؟؟؟واي به حالتون من چيزي بپرسم و شما بلد نباشيد جواب بديد.......
نه بابا استاد ميخواين بپرسين خودم جواب ميدم براتون.........
اينو يکي از دختراي کلاسمون_نگار_با ناز گفت.........اه.......حالم به هم خورد.......وقتي مياد سر کلاس انگار اومده عروسي......
سپنتا_ياد گرفتين بالاخره؟؟؟خدا رو شکر.... بعد از 100 بار توضيح دادن براتون مطلبو گرفتين....واقعا خرسندمون کردين.....
کلاس منفجر شد......من چي بگم؟ان قدر لپمو گاز گرفتم تا نخندم مردم.......اخرم موفق
نشدم .......ايووووووول بابا تو ديگه کي هستي!!!!!!!!!!!!!خيلي قشنگ بهش گفت.......حال
کردم........... تا نگار باشه اينجوري با ناز براش حرف نزنه.......
با همون قيافه ي جديش کيفشو از روي ميزش برداشت و گفت:
خوب همگي خسته نباشيد.......ترجمه ي تاپيک صفحه ي 43 براي جلسه ي بعد فراموش نشه......خدافظ..........
چندتا از بچه ها پشته سرش راه افتادن بيرون.....بقيه هم که در حال پچ پچ............
تا رفت بيرون ديگه نتونستم و بلند زدم زير خنده.......حالا نخند کي بخند.........همه دورم جمع شده بودن و همراهيم ميکردن......نگار بدبخت که الفرارررررررر........بميرم براش............
شيما تند تند خودکارامو اناخت تو کولم و گرفتش دستش.......
_خدا رو شکر هنوز فلج نشدم ها....... ببين اين دستامه......
پريا دستمو کشيد و دوتايي شون به زور بردنم بيرون...........
_خيلي خوب...خيلي خوب....خودم ميام .....بابا دستام از جا در اومد پرييييييييييييييييا........
اصلا نفهميدن من چي ميگم.........خودم دستمو کشيدم و نشستم روي سکوي دنج
دانشگاه.......هميشه با بچه ها اون جا جمع ميشديم هم خلوت بود هم خيلي با صفا..........
پريا_خوب خانوم بفرماييد........ما سراپا گوشيم.........
_خواهش ميکنم ..تا شما هستي من جسارت نميکنم.......اول شما...........
شيما_اي مرض.تو رو خدا اذيت نکن..........بگو ديگه............
_باشه بابا حرص نخور قند خونت ميفته............
والا هيچ خبري نيست فقط من يه روز که تو ترافيک گير کرده بودم ...........................
همه ي داستانو براشون تعريف کردم.........کلي خنديدن........اهههه....ديگه سوژه افتاد دستشون........
_خوب ديگه خيلي نخنديد که براتون خوب نيست.دندوناتون ميريزه از خوشگلي در ميايد..........
شيما_خره خو راست گفته ديگه.......
_غلط کرده .اون چي کار من داره اخه ..خو من اينجوري دوست دارم نه که شما دوست نداريد......
پريا_خوب ما هم تو ديوونه کردي ديگه.......
شيما_خدايي ماشينش فورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! !!
_نه الکيييييييي......خو فورد ديگه.........
پريا_پس چرا با ماشينش نمياد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
_اينو ديگه برو از خودش بپرس ......من چه ميدونم.........حتما ميترسه خط بندازن روش!!!!!!
شيما_ولي باهاش رو دنده ي لج نيفت..ميترسم بندازتت........
_خو بندازه..........فوقه فوقش همينه ديگه .کاري نميتونه بکنه...........
پريا_واي نگو خره.......به خدا اگه بيفتي خودم ميکشمت.........
_مرسي محبت.........واقعا که.........برو اونو بکش که انداختتم نه منو..........
شيما_اخه کي دلش مياد اقا سپنتا رو بکشه..يکم فکر کن خو...........
چپ چپ نگاش کردم و افتادم دنبالش..............
شيما_باشه بابا ببخشييد........ولم کن.........ايرسا..........
تا در دانشگاه دنبالش کردم ديگه نفسم ياري نميداد.......شيما هم داشت ميمرد ديگه.........
همين طور که نفس نفس ميزدم ميدويدم...........سرمو گرفته بودم پايين و نفس نفس ميزدم که احساس کردم خوردم به يه چيزه سفتي..........نفسم تو سينم حبس شده بود.از ترس داشتم ميمردم...بسم الله.......دستام ميلرزيدن.يه قدم اومدم عقب و سرمو با ترس اوردم بالا.............
واي خدايا بدتر از اين نميشه........سپنتا با کيفه دستش وايساده بود و منو با چشمايه گرد شده نگاه ميکرد............داشتم از خجالت اب ميشدم........به زور زبونمو تکون دادم تا بتونم حرفي بزنم..........
_ب...ب...ببخشيد......
پريا هم با چشمايه از حدقه بيرون زده کنارم وايساده بود.......
شيما قهقهه زنان از اون طرف اومد و با صدايه بلند گفت:
ضايع.........حال کردي نتونستي بگيريم.....نه حال کر........
با ديدن سپنتا حرف تو دهنش ماسيد.......سپنتا پوزخندي زد و گفت:
خانوم کوچولو پارک همين نزديکياس.....
صداشو به حالته بچه گونه در اورد و ادامه داد:دانشگاه که جايه بازي نيست.افرين دختر خوب بدو ببينم........
بازم يکي از همون پوزخندايه مسخرشو تحويلم داد و از اون جا دور شد.............
مي خواستم گريه کنم .چه قدر دلم ميخواست.........اما با صداي خنده هاي شيما و پريا منم خندم گرفت ......حسابي خنديديم........
مثله هميشه خردم کرد.خو تقصيره خودته ديگه..پ..ن..پ....مي خواستي ازت تشکرم بکنه که پريدي تو بغلش......واقعا کعه بد بوووووووود.....اي خدا..اون وقت که من ميگم شانس ندارم باورتون نميشه....خو اين همه ادم .حالا من بايد يه راست برم تو بغله اين......اــــــــــــــــــ ـــهههههههههه .........
پريا_بچه ها من الان کلاس دارم.....ديرم شد .خوب ديگه خدافظ............
_وايسا من ميرسونمت خوب.......
پريا_نه بابا نزديگه همين کوچه بالاييه........
_خو اشکال نداره.........شيما سوارشو..
شيما_نه مرسي الان ديگه شايگان مياد............
_اااااااا.شايگان مياد دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شيما_اره...........
_باشه عسيسم...پس کاري نداري؟؟؟؟
شيما_نه ميسي.........مواظب خودتون باشيد.خدافظ
_خدافظ.........راستي من بعدا حسابمو با تو صاف ميکنم.هر ي ميکشم از دسته توا........
شيما زد زير خنده............
_هيرت هيرت هيرت.بخند.........
تا حالا از اين کوچه هه نرفته بودم.کلاس کاپپيوتر پريا اونجا بود.همون کوچه اييه که سپنتا صبح ازش اومد.............
داشتيم باهم حرف ميزديم که پريا يه دفعه جيغ زد...........
_اااااااااا.مرض چته؟؟؟باز تو پشه ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟
پريا_نه بابا خره پشه چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مگه ماشين استاد نيست؟؟؟؟؟؟
انگشت اشاره ي پريا رو دنبال کردم..........
_اره خودشه...............اونم سپنتاس ديگه...........
پريا_وااااااااييييييييييي
اصلا دلم نميخواست از خواب بيدار شم . ديشب همش خوابه دانشگاهو ميديدم يعني نميشه من امروز نرم کلاس؟
رفتم زير پتو و پتو رو کشيدم رو سرم .وااي...
عين برق از جام پريدم ....مگه ميشه نرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون وقت اون سپنتا هه اتو مياد دستش.پتو رو انداختم اون طرف و حرکت کردم سمته اتاقه فکر.......
اين روزا مامان يا ديرتر بلند ميشد يا ميرفت پياده روي.....اخيش چه قدر خوب بود ديگه خونمون کم کم داشت از حالت مطرب خونه در ميومد بيرون!!!!!
يه مانتويه مشکيه رويه زانو پوشيدمو شلوار لي مشکيم رو هم پام کرد . چه قدر از موي کج خسته شده بودم .... موهامو يه کم پوش دادم و يه تله پهنه اکليلي مشکي زدم بهش .
حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم کولمو انداختم و به سمته بيرون حرکت کردم.......
سوييچ مامان طبقه معمول رويه جاکفشي بود ...قبلنا با مامان خيلي حرف ميزدم که بابا هوايه پارک خوبه چيه تو خونه ورزش ميکني اما گوش شنوا نداشت اما حالا........
کالجايه مشکيمو پام کردم و در و محکم کوبوندم به هم.....
ماشينو بردم بيرون شيشه هارو دادم پايين . برقه لبه قرمزمو از کيفم در اوردم و زدم به لبم و گازشو گرفتم.
ماشينو يکم پايين تر از دانشگاه نگه داشتم و مشغوله باز کردنه کيکم شدم . چه قدر استرس
داشتم و عصباني بودم . چهار چشمي حواسم به اطرافم بود چون دقيقا نميدونستم از کدوم
طرف مياد . نگاهي به ساعتم انداختم نکنه اومده باشه ...خدايا جونه خودت من اگه امروز
حاله اينو نگيرم افسردگي ميگرم ...خودت ميدوني اين همه مدت مقابلش لال موني گرفتم
خودت يه کاري کن فقط يه امروز من حاله اينو بگيرم ها ديگه کاريش ندارم.......
مشغوله التماس کردن به خدا بودم که ديدم يه پسره چارشونه داره از دور مياد ... اااااااا......اون
که سپنتاس.....پس چرا داره پياده مياد؟؟؟؟!!!!!!!حتما دلش نيومده ماشين خوشگلشو بياره
دانشگاه چشمش ميزنن!...بچه پروي عقده اي......!!!!! به دره دانشگاه که رسيد سريع از
ماشين پياده شدمو هندزفيريمو گذاشتم تو گوشمو ماشينو قفل کردم و دوييدم به سمته در
دانشگاه.
بچه هايه خودمون نشسته بودن رويه نيمکت...با ديدن سپنتا همشون از جاهاشون بلند شدن و به سمته سپنتا حرکت کردن...سپنتا جوابه همشونو خيلي مودبانه و جدي ميداد. رسيدم پشته سرش و با صدايه بلند و با ذوق گفتم :
سلام استاددددددددددددددددد......
سپنتا خيلي متعجب به سمتم برگشت و منم چشممو ازش گرفتم و به موبايله دستم خيره شدم و لبخند زدم. يکم اومد جلوم و با همون حالته متعجبش و ابروهايه بالا رفتش
گفت:سلام.......
من سرمو از صفحه ي گوشيم گرفتم و با تعجبه ساختگيم سرمو اوردم بالا و زل زدم بهشو يه کم سرمو کج کردمو دستمو بردم سمته مقنه ام و در مقابله چشمايه گرد شده ي همه هندزفيريمو از گوشم در اوردم و روبه سپنتا با اخم و خيلي خشک گفتم:
سلام... کاري داشتينننننننننننننن؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
سپنتاي بدبخت چشماش گرد شده بود و با اخم زل زده بود تو چشمايه من. قيافش خيلي ترسناک شده بود اگه از اون جا نميرفتم فکر کنم دستشو ميذاشت رو گلوم و خفم ميکرد.....
هندزفيريم رو دوباره گذاشتم تو گوشم و مشغوله حرف زدن با استاده خيالي شدمو يکم خودمو از اونجا دور کردم.
قيافه ي بچه ها و خودش ديدني شده بود . دلم ميخواست قهقهه بزنم تمومه ناراحتيام يادم رفته بودددددد....اخيش حالا شدم همون ايرسا ي هميشگيييييييييييييي......چه قدر احساسه خوبي داشتم...خدايا ممنون...خدايا عاشقتممممم....ديوونتم ...ميميرم برات عشخخخخخخخخخخخخخمممممممميي ييييييي.......
جرايت برگشتن نداشتم......يه کم برگشتم و اطمينان حاصل کردم و رفتم سمته بچه ها ...... همشون داشتن باهم حرف ميزدن....جلويه خندمو گرفتم و رفتم سمتشون و با صدايه بلند
گفتم :سلاااااااااااااامممممم
همشون برگشتن سمتمو همهمه بلند شد....
_بابا به خدا نميفهمم چي ميگين يکي يکي برحفيد ..
نشستم رويه سکويه کنار بچه ها و پامو انداختم رو پام....پريا و شيما اومدن سمتم و پريا
محکم دستمو کشيد و گفت:
پاشو بينم چه نشسته واسه خودش
_ااااا...دستمو ول کن وحشي.....تو داري دسته قهرمانه جودو رو اينجوري
ميکشي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
پريا_پاشو کم زر بزن.....
به زور منو کشوندن اون طرف و داتاشون هرچي فحش بلد بودن نثارم کردن.....اي بابا.....
_اي بابا.....اولا اروم و شمرده .....دوما با هم زر نزنيد...سوما هرچي فحش بلد بودين نثارم کردين ها....يه چيزي الان بهتون ميگم....
شيما_چي بينه تو و استاد هست؟؟؟؟بدو زر بزن ببينم ...يه وقت چيزي بگي ميميري؟
_هوووووووووووو....هيچ خبري نيست..... چرا فکر ميکني بايد خبري باشه؟؟؟
پريا_واسه من يي خالي نبند مثينکه يادت نيست...
_چرا اتفاقا يادم هست خوبم يادم هست ...خوب قرار بود امروز بهتون بگم ديگه......
شيما_خو بنال
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
پريا_فعلا که شروع نشده ...حداقل بگو چرا اين جوري حالشو گرفتي؟خيلي عصباني شد.....کارد ميزدي خونش در نميومد...
_وا...به من چه؟؟؟من دارم با يکي ديگه سلام و عليک ميکنم اون فکر کرده با اونم خو مشکله خودشه ديگه....منه بد بخت چيکاره ام؟
تا اومندن حرف بزنن زدمشون کنار و رفتم سمته سالنه دانشگاه و همه پشته سرم راه افتادن
و هر کي هر چي ميگفت اهميت نميدادم.
خدا امروزمو به خير بگذرونه ببين الان ميخواد چي کار کنه فقط....؟؟؟!!!!
داشت قند تو دلم اب مي شد اما راستش يکم ازش ميترسيدم......ميترسيدم بخواد کاري کنه...........بي خيال بابا هيچ غلطي نميتونه بکنه...........
کيفمو پرت کردم روي صندليم.....
وحيد_ايرسا ...... سلام...... خوبي؟؟ چه طوري با زحمتا؟؟؟
_سلام ......خوب ماله يه ديقشه.............عاليم..معشوقت چه طوره؟
وحيد يهو زد زير خنده..............
_وا چته؟؟؟؟؟چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟
وحيد_اووووه.....من که نديدمش از ديشب ولي مطمينا قيافش ديدنيه..........
_پس چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! تو که هنوز قيافشو نديدي......
مرموزانه نگام کرد و گفت: اخه قيافه ي استاد فرجام ديدني تر بود.......
وا همچين نگا ميکنه......استغفرالله...سکوت کردم و چيزي نگفتم....نميخواستم وحيد بفهمه.....اخه دليي هم نداشت ....
همه يبچه ها با همهمه از سر جاشون بلند شدن ...... وحيد هم برگشت سمت سپنتا........انگار از عصبانيتش کم شده بود..... همون طور که سرش پايين بود کيفشو انداخت رو ميز و نگاش ثابت موند رو وحيد و بعد هم اخم کرد و چپ چپ نگام کرد اخرم به وحيد با عصبانيت گفت:
شما نمي خواي سر جاتون بشيني......ميخواين صندليتونو ميارم اينجا که راحت باشين.........
همه ي بچه ها داشتن نگامون ميکردن..يا امام مجتبي.........بدبخت من و
وحيددددددد.........ببين الان داره پيشه خودش چه فکرايي که نميکنه..........بابا خو وحيد
هم عينه داداشم .اين ديگه خبر نداره که ما يه کلاس چه قدر باهم صميميم.......به درک از
زورش..........اصلا چشات دراد هر فکري دوست داري بکن ..حال معلوم نيست خودش......
با صداي وحيد دوباره برگشتم تو کلاس..
وحيد_نه خير همون جا راحتم........ببخشيد.......
سپنتا_پس بفرماييد سر جاتون..........
وحيد با اخم سرشو انداخت پايين و نشست رو صندليش..........
چه قدر دلم ميخواست يه چيزي به اين سپنتا بگم اما نميشد واقعا ...............باور کن از
کلاس پرتم ميکرد بيرون يا همچين حالمو جلويه بچه ها ميگرفت که اشکم در بياد....ماشالا
بزنم به تخته کم هم نمياره.........اون از تينا اينا که استاد خوشگل و جوون گيرشون افتاده که
باهاش حال ميکنن اون وقت ما استاد جوون و خوشگل داريم ميخواد بياد بخورمون ان قدر گند
اخلاقه.اي بابا شانسه ديگه..............
اخه من چرا ان قدر بد شانسم ............تو خيابون هزار تا پسر به دخترا مطلک ميندازن اين
دخترا هم با دو متر زبون جوابشونو ميدن اخرم پسر کارمند شرکت باباشون در مياد دختره هم
حسابي حالشو ميگيره.......اون وقت که ما جوابه يکي رو ميديم استادمون
ميشه...........ايني که گفتم راسته اتفاقا برايه دوستمم اتفاق افتاده...........
ً
تا اخر کلاس با اخم نشستم و حتي بهش نگا نکردم.هه هه نه که اون هي بهم نگا ميکرد!!!!!!هيچ اصلا........
البته سر کلاسش خيلي بقيه حال ميکردن چون يه موقع هايي به اونايي که بلبل زبوني ميکردن تيکه مينداخت اما بازم جدي خودش که هيچ نميخنديد...........اه.ياد جومونگ افتادم ......منو مامانم ارزو به دل مونديم اين بشر فقط يه لبخند بزنه تو فيلم اخرم به ارزومون نرسيديم...........
خدايي عالي درس ميداد .........عالييييييييي.....من که خودم جاي سوال برام باقي نميمون .تک تک چيزا رو خيلي با حوصله برامون توضيح ميداد و هر کدوم رو دو سه بار توضيح ميداد که ما بچه اسکلا بفهميم........
سپنتا_خوب سوالي نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نهههههههههههههه
سپنتا_مطمينيد؟؟؟واي به حالتون من چيزي بپرسم و شما بلد نباشيد جواب بديد.......
نه بابا استاد ميخواين بپرسين خودم جواب ميدم براتون.........
اينو يکي از دختراي کلاسمون_نگار_با ناز گفت.........اه.......حالم به هم خورد.......وقتي مياد سر کلاس انگار اومده عروسي......
سپنتا_ياد گرفتين بالاخره؟؟؟خدا رو شکر.... بعد از 100 بار توضيح دادن براتون مطلبو گرفتين....واقعا خرسندمون کردين.....
کلاس منفجر شد......من چي بگم؟ان قدر لپمو گاز گرفتم تا نخندم مردم.......اخرم موفق
نشدم .......ايووووووول بابا تو ديگه کي هستي!!!!!!!!!!!!!خيلي قشنگ بهش گفت.......حال
کردم........... تا نگار باشه اينجوري با ناز براش حرف نزنه.......
با همون قيافه ي جديش کيفشو از روي ميزش برداشت و گفت:
خوب همگي خسته نباشيد.......ترجمه ي تاپيک صفحه ي 43 براي جلسه ي بعد فراموش نشه......خدافظ..........
چندتا از بچه ها پشته سرش راه افتادن بيرون.....بقيه هم که در حال پچ پچ............
تا رفت بيرون ديگه نتونستم و بلند زدم زير خنده.......حالا نخند کي بخند.........همه دورم جمع شده بودن و همراهيم ميکردن......نگار بدبخت که الفرارررررررر........بميرم براش............
شيما تند تند خودکارامو اناخت تو کولم و گرفتش دستش.......
_خدا رو شکر هنوز فلج نشدم ها....... ببين اين دستامه......
پريا دستمو کشيد و دوتايي شون به زور بردنم بيرون...........
_خيلي خوب...خيلي خوب....خودم ميام .....بابا دستام از جا در اومد پرييييييييييييييييا........
اصلا نفهميدن من چي ميگم.........خودم دستمو کشيدم و نشستم روي سکوي دنج
دانشگاه.......هميشه با بچه ها اون جا جمع ميشديم هم خلوت بود هم خيلي با صفا..........
پريا_خوب خانوم بفرماييد........ما سراپا گوشيم.........
_خواهش ميکنم ..تا شما هستي من جسارت نميکنم.......اول شما...........
شيما_اي مرض.تو رو خدا اذيت نکن..........بگو ديگه............
_باشه بابا حرص نخور قند خونت ميفته............
والا هيچ خبري نيست فقط من يه روز که تو ترافيک گير کرده بودم ...........................
همه ي داستانو براشون تعريف کردم.........کلي خنديدن........اهههه....ديگه سوژه افتاد دستشون........
_خوب ديگه خيلي نخنديد که براتون خوب نيست.دندوناتون ميريزه از خوشگلي در ميايد..........
شيما_خره خو راست گفته ديگه.......
_غلط کرده .اون چي کار من داره اخه ..خو من اينجوري دوست دارم نه که شما دوست نداريد......
پريا_خوب ما هم تو ديوونه کردي ديگه.......
شيما_خدايي ماشينش فورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! !!
_نه الکيييييييي......خو فورد ديگه.........
پريا_پس چرا با ماشينش نمياد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
_اينو ديگه برو از خودش بپرس ......من چه ميدونم.........حتما ميترسه خط بندازن روش!!!!!!
شيما_ولي باهاش رو دنده ي لج نيفت..ميترسم بندازتت........
_خو بندازه..........فوقه فوقش همينه ديگه .کاري نميتونه بکنه...........
پريا_واي نگو خره.......به خدا اگه بيفتي خودم ميکشمت.........
_مرسي محبت.........واقعا که.........برو اونو بکش که انداختتم نه منو..........
شيما_اخه کي دلش مياد اقا سپنتا رو بکشه..يکم فکر کن خو...........
چپ چپ نگاش کردم و افتادم دنبالش..............
شيما_باشه بابا ببخشييد........ولم کن.........ايرسا..........
تا در دانشگاه دنبالش کردم ديگه نفسم ياري نميداد.......شيما هم داشت ميمرد ديگه.........
همين طور که نفس نفس ميزدم ميدويدم...........سرمو گرفته بودم پايين و نفس نفس ميزدم که احساس کردم خوردم به يه چيزه سفتي..........نفسم تو سينم حبس شده بود.از ترس داشتم ميمردم...بسم الله.......دستام ميلرزيدن.يه قدم اومدم عقب و سرمو با ترس اوردم بالا.............
واي خدايا بدتر از اين نميشه........سپنتا با کيفه دستش وايساده بود و منو با چشمايه گرد شده نگاه ميکرد............داشتم از خجالت اب ميشدم........به زور زبونمو تکون دادم تا بتونم حرفي بزنم..........
_ب...ب...ببخشيد......
پريا هم با چشمايه از حدقه بيرون زده کنارم وايساده بود.......
شيما قهقهه زنان از اون طرف اومد و با صدايه بلند گفت:
ضايع.........حال کردي نتونستي بگيريم.....نه حال کر........
با ديدن سپنتا حرف تو دهنش ماسيد.......سپنتا پوزخندي زد و گفت:
خانوم کوچولو پارک همين نزديکياس.....
صداشو به حالته بچه گونه در اورد و ادامه داد:دانشگاه که جايه بازي نيست.افرين دختر خوب بدو ببينم........
بازم يکي از همون پوزخندايه مسخرشو تحويلم داد و از اون جا دور شد.............
مي خواستم گريه کنم .چه قدر دلم ميخواست.........اما با صداي خنده هاي شيما و پريا منم خندم گرفت ......حسابي خنديديم........
مثله هميشه خردم کرد.خو تقصيره خودته ديگه..پ..ن..پ....مي خواستي ازت تشکرم بکنه که پريدي تو بغلش......واقعا کعه بد بوووووووود.....اي خدا..اون وقت که من ميگم شانس ندارم باورتون نميشه....خو اين همه ادم .حالا من بايد يه راست برم تو بغله اين......اــــــــــــــــــ ـــهههههههههه .........
پريا_بچه ها من الان کلاس دارم.....ديرم شد .خوب ديگه خدافظ............
_وايسا من ميرسونمت خوب.......
پريا_نه بابا نزديگه همين کوچه بالاييه........
_خو اشکال نداره.........شيما سوارشو..
شيما_نه مرسي الان ديگه شايگان مياد............
_اااااااا.شايگان مياد دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شيما_اره...........
_باشه عسيسم...پس کاري نداري؟؟؟؟
شيما_نه ميسي.........مواظب خودتون باشيد.خدافظ
_خدافظ.........راستي من بعدا حسابمو با تو صاف ميکنم.هر ي ميکشم از دسته توا........
شيما زد زير خنده............
_هيرت هيرت هيرت.بخند.........
تا حالا از اين کوچه هه نرفته بودم.کلاس کاپپيوتر پريا اونجا بود.همون کوچه اييه که سپنتا صبح ازش اومد.............
داشتيم باهم حرف ميزديم که پريا يه دفعه جيغ زد...........
_اااااااااا.مرض چته؟؟؟باز تو پشه ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟
پريا_نه بابا خره پشه چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مگه ماشين استاد نيست؟؟؟؟؟؟
انگشت اشاره ي پريا رو دنبال کردم..........
_اره خودشه...............اونم سپنتاس ديگه...........
پريا_وااااااااييييييييييي
به صفه ي گوشي نگاهي انداختم..اي جانم...خاله بود.......با خوشحالي گذاشتمش در گوشم......
_الو
خاله_الو سلام خواهرزاده ي بي معرفت خودم......
_واااااااي سلام خاله جونم...خوبي عزيزدل ايرسا؟؟؟به خدا خاله همش فکرم پيشت بود اما خو
چي کنم اين رزا ذهنم خيلي درگير......
خاله_من خوبم؟تو چه طوري بي معرفت؟؟؟از دانشگاه چه خبر؟؟؟
_هيچي بابا سلامتي....راستي خاله شما نميدوني مامانم اينا کي ميرن؟؟؟
خاله_وا ايرسا يعني تو نميدوني؟؟؟!!!!!!خو خودت ازشون بپرس....
_نميخوام فکر کنن برام مهمه تازه چند روزيه اصلا خوب نديدمشون که بخوام باهاشون حرف هم بزنم.......
خاله_کار خوبي نميکني خاله جان...اونا مامان باباتن....يعني ميخواي بگي برات مهم نيست؟؟!!!!
_هييييييييي .....خاله ولش کن اصلا......
خاله_ايرسا يکم از لجبازيات کم کن....مامانت اينا فعلا هستن يکم کاراي بابات گير
کرده ...خارج رفتن که به همين سادگيا نيست
_وااااااي خاله جونه ايرسا راست ميگي؟مامان که گفت هفته ي بعد رفتنيم......
خاله_مامانتو ولش کن........
_هه هه....چه ضايع شدن ها....حالا من برم جلوشون هي حرصشونو دربيارم......
خاله_ايرررررررسا خجالت بکش........
زدم زير خنده....اخيش خيالم راحت شد.....
خاله_خوب ايرسا خاله فردا شب به کمکت نياز دارم........
_چي شده خاله؟؟؟؟چه خبره؟؟؟؟
خاله_فردا شب شهناز اينا رو دعوت کردم..........
_واي خاله جونه من بي خيال شو....حالا چه خبر بود مگه؟؟؟
خاله_بابا ايرسا نميشد دعوتشون نکنم خيلي وقت بود نيومده بودن.....
_خودشونن فقط؟؟؟؟
خاله_نه با خواهرش اينا......به مامانتم گفتم...اما گفتم به تو بگم که فردا از صبح بياي خونمون.....
_بابا خاله من برات يکي رو ميارم که کمکت کنه اما خودم به خدا فردا کلاس جودو هم دارم......
خاله_اااااا...منو باش که گفتم دختر ندارم حداقل تو رو دارم......
راست ميگفت واقعا زشت بود اگه نرم کمکش .....اخه مامان هم حتما زودتر مياد
ديگه...بعدشم خود شهناز جون خوبه ها تازه خواهرش نسترن هم خيلي خانومه خوبيه اما
واااااي از بچه هاشون خوشم نمياد خيلي وقته نديدمشون اما اصلا دلم نميخواد دوباره
ببينمشون......اشکال نداره به بهانه ي کلاس عصري الفررررار ...ديگه هم برنميگردم......
_باشه خاله فردا واسم يه صبحونه ي مشتم درست کن که ميخوام صبحونمو پيشه خالم بخورم......
خاله_اللهي خاله قربونت بشه ......پس لباساتم بيار که ديگه نخواي برگردي......اميد اينا هم هستانااااااا.....
_وا خاله خو به من چه که اونا هستن يا نه......بعدشم قرار شد فقط کمک کنم نه که بمونم .....
خاله_اااااا مگه ميشه که نموني تازه مامانت اينا هم هستن ....بعدشم ما دوستيام
خوانوادگيه تو نباشي زشته .....
اي بابا چه گيري کردما....شيطونه ميگه خودمو از ماشين پرت کنم بيرون.....اهههه ....وقتي
خاله گير بده مگه ديگه ول کنه اخه....حيف که از خاله خجالت ميکشم وگرنه هيشکي منو
نميتونه مجبور به کاري بکنه....حيف که دوسش دارم وگرنه عمرا....پس کلاسمو چي کنم؟؟؟؟
_باشه خاله کاري نداري؟؟؟؟الان تصادف ميکنم ها از دست شما...
خاله_اااا.....اين حرفا چيه؟خدا نکنه.....ان قدرم حرص نخور...دختر به اين خوشگلي اون وقت از مردم فراريه.....
_نه خير از مردم فراري نيستم اما وقتي از کسي بدم بياد و تازه فردا کلاس هم داشته باشم اون وقت نتونم برم حرصم ميگيره....
خاله_حالا يه جلسه کلاس نري که زمين به اسمون نميره.....بعدشم تو ميدوني چند وقته
نديديشون؟ماسالا يه پسر داره عين دسته ي گل.....
_باشه باشه خاله فهميدم...خدا نگهدارش باشه.....کار ي نداري؟؟؟؟
يهو خاله زد زير خنده و گفت:نه خاله جان ...مواظب خودت باش...خدافظ
_چشم ...خدافظ.....
دلم ميخواست سرمو بکوبم به داشبورد.....از حرص نميتونستم خوب نفس بکشم.....يه
پسري داره عين دسته ي گل....واقعا که مسخرس...به من چه......والا تا يادمه اون بيشتر
مثله ي دسته ي خل بود تا گل!!!!
از سر درد داشتم ميمردم.....رفتم سمته اشپزخونه و يه قرص ژلوفن برداشتمو انداختم
بالا.....خيلي خشته بودم ...رو کاناپه خوابم برد......
خيلي بيکار بودم......تاپيک صفحه ي 43 رو باز کردم......يا امام مجتبي .....اين همه رو بايد
ترجمه کنم؟!!!اي خدا ....اخه اگه من از حالا هم شروع به ترجمه کنم که تا هفته ي بعد هم
تموم نميشه ......!!!!اشکال نداره بابا تو هميشه تو ترجمه نفر اول بودي...کاري نداره ......
شروع کردم به خوندن جمله ي اول......
هــــــــــــا اين چي بود الان؟؟؟؟؟خوب قرباني کردن چه ربطي به برنامه ي غذايي داره؟؟؟!!!!!
يعني چي اخه؟؟؟ديکشنري رو باز کردم.....حسابي مشغول بودم......فکر نميکردم ان قدر
سخت باشه...ديگه داشت اشکم در ميومد....برگشتم اتاقم تا از روي کتاب راهنمام ببينم
ميتونم ترجمش کنم يانه......بايد ترجمش ميکردم...نبايد جلوي سپنتا ضايع ميشدم......اگه
ترجمش نکنم خيلي بد ميشه.......اي خــــــــــــــــــــــــ ـــــدا ........
صداي در باعث شد چشمامو باز کنم.....خيلي خسته بودم و اصلا حال پاشدن
نداشتم.....خودمو زدم به خواب چون اصلا حوصله ي مامان و بابا رو نداشتم......در باز
شد ....چشمامو ريز کردم.....
مامان اومد جلو و پيشونيمو بوس کرد و گفت:قربونه دختر شلختم بشم.....
پتو رو کشيد روم و از اتاق خارج شد.....
چه قدر دلم براش تنگ شده بود.....در واقع بهتره بگم چه قدر دلم براي دوتاشون تنگ شده بود
اما اصلا دلم نميخواست باهاشون روبرو بشم.....نميخوام خودمو گول بزنم همه ي اين
بدخلقيام به خاطر رفتنشونه.....ميدونم اگه برن خيلي دلم براشون تنگ ميشه....اما من اون
طرفو اصلا دوست ندارم.....تازه مسابقاتم چي........اصلا گرسنم نبود واسه ي همين خيلي
راحت خوابم برد.......
پتو رو با حرص دادم کنار و از جام بلند شدم.....اههههه....يه امروز هم نميذارن راحت باشيم.....حولمو کشيدم بيرون و پريدم تو حموم......
اخيش چه حمومه خوبي بود ها....احساس ارامش عجيبي بهم دست داده بود.....
اصلا حوصله ي مهموناي خاله رو نداشتم.....اينجوري نميشه من وقتي حوصله ي کسي رو
نداشته باشم و ازش خوشم نياد مثل سگ ميشم پس بهترين راه فراره!!!!اره بابا امشب يه
بهونه اي ميتراشم و ميپيچونم.......
يه شلوار و تي شرت راحت انداختم تو کولم ..... شلوار لي مشکيمو با مانتو اسپرت سورمه
ايم پوشيدم . رو شال مشکيم يه کلاه کپ گذاشتم و زدم از اتاق بيرون.....هجوم اوردم سمت
اشپزخونه ....
طبق معمول چاي نداشتيم البته خونه ي خاله اينا واسه خودم يه صبحونه ي
باحال ميزنم تو رگ اما الان واقعا گرسنمه.....يه بيسکوييت گذاشتم دهنم و يه شيريني تر هم
گرفتم دستم.....صداي گوشيم بلند شد .... دستم پر بود به زور گوشيمو از تو جيبم دراوردم و
راستش کردم....
شيريني پريد تو گلوم......اي من چه قد بد شانسم خدا.....شماره ي خانم
رهنما استاد جودوم بود يعني چي کارم داره!!!!!فکر کن الان گوشيو بر ميداشتم .....اهــــــه
اين بيسکوييته هم ميمونه ملات ....تموم هم نميشه......
بالاخره با زحمت و مشقت بيسکوييته رو قورت دادم....بيخيال شيرينيه شدم...مثلا اومدم يه
چيزي بخورم کوفتم شد....بند کفشامو بستم و هندزفيريمو گذاشتم گوشم و از خونه زدم
بيرون.......ماشين که نداشتم پس چه بهتر يه کم هم پاده روي ميکنم......شماره ي استاد رو
گرفتم....
رهنما_بله بفرماييد......
_به به سلام بر استاد خودم......سنسي ري استاد....بابا دلمون برات يه ذره شده بود.....
رهنما_اااااا....سلام ايرسايي....خوبي قهرمان؟؟؟چيه خواب بودي؟
_نه والا استاد دستم بند بود...خوب چه خبر؟چي شده شما يادي از ما کردي؟
رهنما_باز به خودم که يه زنگي زدم مثله تو که بي معرفت نيستم...مثل اينکه سرت اين چند وقته خيلي شلوغه.....
اره بخه خدا خيلي ......مخصوصا اين دانشگاه .....
رهنما_از اموزشگاه زنگ زدن خونه مثل اينکه نبودي.....بچه ها هم فکر کردن اموزشگاه بهت
ميگه ولي تينا گفت که نبودي....امروز من يه سري کار دارم نميتونم بيام واسه همين کلاس
تشکيل نميشه.....
_وااااااااي راست ميگي جون من؟؟؟؟اخ جووووون ......مثل اينکه خيلي هم بد شانس نيستم.....هـــورا...
رهنما_اووووووه فکر ميکردم ناراحت شي به جاي اين که ان قدر خوشحال شي....واقعا که!!!!
_اخه امروز نميتونستم بيام واسه همين......وايييي عاشقتم....
رهنما_خوب پس بهتر....اميدوارم تمرينا يادت نرفته باشه ......مواظب خودتم باش...کاري نداري؟
_نه استاد گلم مرسي.....شما هم مراقبه خودت باش .....بـــــــــــــــــوس خدافظ.......
رهنما_خدافظ خانومي.....
واااااااي که چه قدر خوشحال بودم .......از خوشحالي داشتم پر مياوردم...يکي از اهنگ هاي جنيفر رو پلي کردم و راه افتادم.....
وايسادم وسط چها راه تا چراغ قرمز شه......دوتا پسر نشسته بودن تو يه لندکوروز و داشتن از
چهار راه رد ميشدن....پسره بهم زبون درازي کرد و خنديد منم زود زبونمو دراوردم و بهش زبون
درازي کردم....پروي بي فرهنگ نفهم .....حيف کهخ تو ماسين بود وگرنه اگه کسي تو خيابون
اين کارو ميکرد ميکشتمش.....
پيرزنه بغل دستم چشماش شده بود چهارتا همچين با تعجب نگام ميکرد که انگار چي کار کردم......بدبختي نيست ....خو به من چه تقصير اون بچه پروِ......
بالاخره رسيدم .....هندزفيري چه قدر خوبه ها...اولين باري بود که وقتي ميرم خيابون اصلا دعوا نکردم اخه هرچي بهم ميگفتن نميشنيدم!!!!!!
قبل از اين که دکمه ي ايفون رو فشار بدم شماره ي پريا رو گرفتم....
پريا_الــو .....
_ااااا......اروم گوشم کر شد.....
پريا_وااااي ايرسا تويي؟همين الان ميخواستم بهت بزنگم....بيشعور عوضي ان قدر که تو زنگ
نميزني منم ميخواستم بهت زنگ نزنم ....واقعا که.....
_به خدا اصلا وقت نميکنم.....خوبي؟چه طوري؟چه خبر؟
پريا_هيچي بابا...ايـــــــرسا راستي تونستي متن رو ترجمه کني؟من که يه کلمشم نتونستم.....
_نه بابا.......نميدونم را ان قدر سخته......بايد ترجمش کنم فقط هم امشب وقت دارم شده خودمو بکشم ترجمش ميکنم....
پريا_من از استاد ميترسم....ميترسم ضايعم کنه اخه خيلي بداخلاقه.........ايرساااااا..... ...........
_بي خيال تو چرا ان دقدر ازش ميترسي؟؟؟هيچ غلطي نميتونه بکنه.......راستي پري جوني به کمکت نيازمندم!!!
پريا_چي شده؟ها؟!!!!
_ببين امشب من خونه ي خاله اينا دعوتم يه سري هم مهمون دارن اصلا حوصلشونو
ندارن.....خوب...ميگم تو حدود ساعتاي 6 به من بزنگ اون وقت من پشت تلفن جوري حرف
ميزنم که انگار تو چيزيت شده بعدشم خلاص.....
پريا_حالا کيا هستن؟؟؟؟
_شهناز جون با خواهرش اينا
پريا_واااي راست ميگي جون من؟همون که اسم پسرش سينا؟اره؟؟؟
_خاک تو سرت تو اسم اونو از کجا ميدوني؟!!!!
پريا_مگه همون معلم زبانه نيست؟؟؟
_ارهههههه......باورت ميشه اصلا يادم نبود...
پريا_بابا همون که تو خونه ي کنکور درس ميداد....مگه يادت نيست باهم رفتيم...الزايمر داري ها....همون خوشگله که....
_خوب خوب بسه ديگه.....اصلا اون مهمه که بخواد يادم بمونه......
پريا_خاک تو سر خرت اون خودش دانشگاه درس ميده زبانو فوله....من اگه به جايه تو بودم امشب......
واي راست ميگه....سينا يکي از بهترين استاداي زبانه .....قبلنا خيلي دوست داشتم با اون
رقابت کنم تو زبان اما ديگه خيلي باهم رفت و امد نداريم منم به کل فراموش کرده
بودم.....خوب فکريه اما من دوست ندارم عينه اين خرا برم ازش سوال بپرسم....
_من برم ازاون سوال بپرسم؟؟؟برام افت داره......عمرا......
پريا_خري ديگه.....عين ادم ميشست برات ترجمش ميکرد....بدبخت خريت نکن بهت از اينه که جلوي اون سپنتا ضايع شي....تو بايد حالشو بگيري.....
_چه خبرته عين شيطون مغزمو شست و شو ميدي.....
راست ميگفت .....درسته که غرورم اجازه نميداد اما بهتر از اين بود که جلوي سپنتا کم
بيارم...من که خودمو بکشم نميتونم متنه رو عين ادم ترجمه کنم....اخه حوصلشونو
ندارم.....عيب نداره ديگه چه خاکي تو سرم بريزم....
_اخه پريا من لباس نياوردم که......
پريا_کتاباتو اوردي؟
_اره باهامه.....
پريا_اخه بدبختي بدون لباسم نميشه جلوي استاد سينا...........
_خفه شو اصلا حوصله ندارم......من اين همه راهو برنميگردم برم لباس بيارم......
پريا_ميخواي من برات بيارم؟خوب نزديکه....
_نه بابا پريا مهم نيست بيخيل......
پريا_خودت ميدوني من تعارف نميکنم......چي بيارم برات حالا؟
_واي قربونت بشم من....پس ديگه نميخواد برگردي ها....
_واي قربونت بشم من....پس ديگه نميخواد برگردي ها....
پريا_نه بابا خونه کار دارم......چي بيارم؟
_جيجر خاله به تو ميگن ديگه......چه ميدونم يه چيزي خودت ست کن سليقتو قبول دارم.....
پريا_باشه دامن مامن که نيارم.....
پريا_باشه تا نيم ساعته ديگه اونجام.....کاري نداري؟
_نه دستت طلا......ميبينمت.....
ااااااااااا.....من چرا ان قدر خرم اخه؟خوب به مامان ميگفتم برام بياره....اشکال نداره بهتر....الان دو ساعت ميخواستم بهش درس بدم چي کجاس اونم کلي غر غر کنه سرم.............
زنگو فشار دادم و رفتم تو........
_سلللللللللام کسي خونه نيست؟صابخونه.........
خاله_اينجام.......
اروم قدم برداشتم و رفتم تو اشپزخونه....خاله وايساده بود و نون هارو ميذاشت تو ماکرو.......
_سلام العليکم حاج خانوم خوشمل......
پريدم بغلش و گونش رو بوسيدم.....
خاله_سلام عزيز دل خاله فهيمت.....خوش اومدي.....چه عجب !!!!!
_وايييي دلم برات يه ذره شده بود....خوب من اماده ام بگو ببينم بايد چي کار کنم قربان!!!
خاله_نميخواد خودتو لوس کني ..... صبحونه که نخوردي....
_خاله سوال تيزهوشاني ميپرسي؟اخه تو خونه ي ما صبحونه پيدا ميشه ؟!!!
خاله_پس تا لباساتو عوض ميکني منم برا يه صبحونه ي توپ درست ميکنم....
_بابا... دست گلت درد نکنه.....الان ميام....
رفتم توي اتاق و خودمو انداختم رو تخت هنوز هم خوابم ميومد...واي چي ميشد الان
ميتونستم براي خودم بخوابم!!!!هو بدبخت حالا يه بار ازت يه کاري خواستن ها!!!
سريع لباسامو عوض کردم و زدم بيرون......
_خاله پس همسر گراميتون کجا تشريف بردن؟
خاله_رفته دربند کباب بخوره!!!!خوب سر کار ديگه
_اها بله بله درسته خاله اعصاب نداري ها
خاله خنديد و نون هارو گذاشت روي ميز....
خاله_بشين خاله جان
_به به چي کار کردي!!!!خاله قربونت ....من اينا رو بخورم معدم تعجب ميکنه
خاله_تقصير خودته...اگه صبحا صبحونه بخوري که اينجوري نميشه....
_بابا خاله کي حال داره!!فکر کن صبح کله ي سحر پاشي بعد چايي دم کني بعد سفره
بچيني و هي لقمه بگيري و سخت ترين قسمت اينه که بخوري!!!!
خاله_ايرسا تو خجالت نميکشي؟اخه چرا ان قدر تنبلي تو؟به کي بردي؟ها؟فردا پس فردا
ميخواي بري خونه ي شوهر فکر کردي اينجوري ميشه؟نه خير بعد از يه هفته طلاقت ميده مگه
اين که خل باشه!!!!!!!!!!!!!!!
_ااااا....خاله ممنونم ازت واقعا.....اولا اين که خوب معلومه به کي بردم مامانم!!!!دوما اين که
من خل و چل نيستم که شوهر کنم سوما اين که از خداشم باشه ...قبل از اين که بخواد
طلاقم بده خودم کشتمش.....!!!!
خاله_ببين ايرسا من نميخوام نصيحتت کنم اما.........اين صداي چيه؟؟؟؟
_اااا...گوشيه منه ....
پريا بود تک زد تا برم دم در....سريع مانتوم رو پوشيدم و دويدم بيرون.....
پريا از ماشين پاده شد....
_سلللللللام....
پريا_سلام خوبي؟
_قلبونت بشم من اللهي.....دستت درد نکنه ببخشيد.....
پريا_خواهش ميشه....
_نمياي تو؟
_نه ايرسايي ميسي بايد برم.....کاري نداري؟
اومد جلو و گونمو بوسيد منم بغلش کردم.....چه قدر پريا و شيما دوست داشتم اما با پريا يه
کوچولو راحت تر بودم اخه از دبيرستان باهم بوديم....
_نه جيجر من....فردا ميبينمت.... واست ترجمه ي تاپکرو مينويسم....
پريا_واي راست ميگي جون من؟اخ جونم دستت درد نکنه.....پس ميبينمت عجقم......باباي...
چند تا بوق زد و از اون جا دور شد......لاي کيسه رو باز کردم.....واي عزززززيزم نگا برام چي
اورده....همون لباس سبزه که من عاشقشم.....
خونه ي خاله که تميز بود فقط باهم غذا درست کرديم....به نظر من که خاله اصلا به کمک نياز
نداشت چون هميشه خودش وقتي 30 تا هم مهمون داره خودش مهموني رو
ميچرخونه .....تازه هرکاريم که ميخواستم بکنم ميگفت خودم کردم...!!!!
ديگه اعصابم خرد شده بود.....اشکال نداره فکر شب رو بکن که متنتو ترجمه کردي ميخواي با
خيال راحت بگيري بخوابي فردا هم ابروت پيشه اون سپنتا نره!!!!!
خاله کلي غذا تدارک ديده بود....فقط مونده بود سالادها که اونا هم الان زود بود درست کنيم.....
عمو بيشتر موقع ها دير ميومد خونه من و خاله واسه خودمون لوبيا پلو زديم تو رگ البته من
که همه ي لوبيا هاشو جدا کردم!!!!
با خاله کلي تعريف کرديم وخوبيش اين بود که خاله نصيحتاشو فراموش کرد چون اصلا حوصله نداشتم!!!!
رو روشن کردم واي داشت اهنگ جديد عليرضا طليسچي رو نشون ميداد....عاشقشم.....TV
((اگه بدوني عکساتو بغل کردمممم اگه بدوني من دارم ميميرم چي......))
خيلي اهنگش قشنگ بود ولي خوابم برد و نتونستم بقيش رو گوش بدم.
يه نگاهي به موبايم انداختم...خونه خيلي تاريک بود.....برق از سرم پريد!!!!ساعت 7 بود!!!!
واااااي يعني من اين همه خوابيدم!!!
زود از جام پريدم و رفتم سمت اشپزخونه صداي خاله و عمو ميومد.....چشمام رو ماليدم و
گفتم:سلام
عمو_به به ايرسا خانوم خوابالو....سلام عمو جان ساعت خواب....
_مرسي عمو؟خوبين؟خسته نباشين....
عمو_من بايد به شماها خسته نباشيد بگم ببين چي کار کردن.....
_اوووه بابا عمو من که اگه يه زن باسليقه مثل زن شما داشتم که......
عمو_حتما کلاتو پرت ميکردي بالا!!!بله بر منکرش لعنت......
خاله_خيلي خوب خيلي خوب به جاي من که شما وايسي از من تعرف کني برو اون مهتابيو
درست کن....ايرسا جان تو هم بشين ميوه تو بخور.....
عمو_اااااا...من برم مهتابي درست کنم اون وقت ايرسا بشينه ميوه بخوره؟!!!!
_ميخواين من برم مهتابيو درست کنم؟؟؟
عمو يهو زد زير خنده وگفت:نه عمو جان شوخيدم بشين ميوه تو بخور.....
عمو رو خيلي دوست داشتم .....عمو تجارت ميکرد کارش تجارت اهن بود....خدايي پول پارو ميکرد ها!!!!
رفتم توي اتاق تا يه دستي به صورتم بکشم.....لباس و صندلي که پريا اورده بود رو از کيسه
دراوردم....شلوارلي مشکيم رو با لباس خوشگله تنم کردم خدايي لباسه خيلي ناز بود باهم
خريده بوديمش....صندلهايي که برام اورده بود ست لباسم بود سورمه اي....چون ميدونه من
پاشنه بلند و مجلسي پام نميکنم برام اسپرت اورده بود خدايي هم تو پام خيلي راحت بود.....
موهامو پوش دادم و همه رو کج کردم و موهامو از پشت با کش بستم و زيرش کليپس زدم تا
بلنديش حفظ شه.....برق لبمو از توي کولم دراوردم فقط يه کم برق لب زدم .....گل سرم که يه
گل مشکي بود رو اروم زدم به موهام.....تو اينه به خودم خيره شدم يه چرخي زدم تا از خودم
مطمئن شم....وااااي عالي شده بودم خيلي ناز شده بودم......به خودم لبخندي زدم و از اتاق
خارج شدم....
خاله چهار پايه رو براي عمو نگه داشته بود.....صداي منو که شنيد برگشت و زل زد به
خاله_واااااي ايرسا چه قدر ناز شدي هزار مشالا هزار ماشالا عينه فرشته ها شدي....بايد
برات اسفند دود کنم امشب چشمت نزنن خوبه....
عمو_ااااا...فهيمه نفس بکش......ماشا راست ميگه بايد اسفند دود کنيم برات.....
_اي بابا والا من کاري نکردم به خدا هميشه خوب همين شکلم ديگه....!!!!
خاله_اره هميشه خوشگلي اما ميترسم امشب چشمت بزنم......
نميدونم چرا دلم ميخواست امشب عالي ظاهر شم شايد دوست نداشتم چيزي ازشون کم
داشته باشم و مطمئن بودم که چيزي هم کم ندارم......
خاله_ايرسا خاله ايفونو ميزني؟
شيرجه زدم سمته ايفون چه قدر استرس داشتم ..نفس عميقي کشيدم و چشمام رو اروم
باز كردم
اوووف .....خطر رفع شد مامانم اينا بودن.....
عمو با دستپاچگي خودشو درست ميکرد و جلوي اينه چپ و راست ميشد..........
خندم گرفته بود ....چرا همه ان قدر استرس داشتن؟!!!
_عمو ريلکس باش خواستگاراتون نبودن مامانم اينان...!!!!
عمو_برو بچه پرو تو که از من هول تري....تازه فکر کردي فقط خودت بلدي خوشگل کني؟
ايرسا_من؟من هولم؟
خواستم کلي انکار کنم که مامان و بابا وارد شدن پشت سرشون خاله هم بالاخره بعد از
دوساعت (ارابيرا)منظورم ارايش مارايشه تشريف اوردن بيرون.....اومد در گوش من گفت:
ايرسا خاله يه امشبرو بدخلقي نکن .......هرچي هم گفتن هي جوابشونو نده ....خوبيت
نداره يه شب تحمل کن
_وا خاله من چي کارشون دارم اخه؟
راست ميگفت حوصله ي اخم و اين حرفا رو نداشتم درضمن دلم براشون تنگ شده
بود....پريدم بغل مامان و بعدم بابا....
کلي مامان و بابا ذوق کردن و بوسم کردن.......
داشتم ميوه هارو خيلي باسليقه ميچيدم مامانمم که هي قربون صدقم ميرفت اخه خاله هي
داشت ازم تعريف ميکرد و دسرها و اين چيزميزارو به مامانم نشون ميداد ..........خدايي
نميدونين چي درست کرده بودم که........استادشونم خدايي.....
عمو از جاش پريد بالاخره اومدن......سريع دستامو شستم و از اشپزخونه پريدم بيرون.....بابام
هي چپ ميرفت راست ميومد ميگفت خوشگل شدي!!!اي بابا چه گيري کرديم ها خو مگه
چي کردم که خوشگل شدم!!!عجبه ها!!!
لبخندمو تنظيم کردم و خيلي مؤدب وايسادم جلوي در........به به چه دختر خوبي شده بودم
ها!!!يهو هنگ کردم يا امام زمان يه گله ادم ريخت تو....ااا...بي ادب.....منظورم اينه که خيلي
زياد بودن .....شهناز جون،شوهرش،فائزه دخترش،وپسرش سينا خان که اه اون نبود منم الان
اينجا نبودم!!!نسترن جون و سه تا دختراش و شوهرشو.....خلاصه ما تک تک باهمشون
سلاموعليک کرديم.............
تو برخورد اول که خيلي ازشون خوشم اومد همشون خيلي بامحبت منو بغل ميکردن و کلي
به به و چه چه ميکردن..فائزه و دخترخاله هاشم خيلي خوشگل و فشن بودن.....
باهاشون حسابي قاطي شده بودم ......واااي راستي من قرار بود متنمو بدم سينا ترجمه کنه
ولي همين جوري که نميشه....سريع گفتم وااااي .....
همه باتعجب برگشتن سمتم ....منم رومو کردم به فائزه و گفتم:
راستي فائزه جون شما زبان بلدين؟
فائزه_راستش ميرم کلاس اما نه که خيلي بلد باشم يه چيزايي ميفهم......
_اااا...والا من يه تکس اينگيليسي اشتم منتهي خيلي سخته ...تموم کلماتشو دراوردم اما
نميتونم بهم ربطشون بدم...
فائزه_ماله دانشگاهه؟
_ارهههههه
فائزه_اوووه پس من که عمرا نميتونم......ولي سينا ميتونه کمکت کنه....
_سيننننا؟!!!!!
فائزه_اره ديگه...مگه نميدونستي سينا استاد زبانه....
_اي واي راست ميگي؟؟؟اصلا يادم نبود ها....!!!بهتر از اين نميشه اخ جون......پس ميشه اينو ببري....؟
فائزه دستمو کشوند سمته حال....
فائزه_اه بفرما اونم اقا داداش ما ...خودت برو بهش بگو ديگه....
_واي فائزه من که نميشه خودم برم بگم... روم نميشه جون من خودت برو...
فائزه_وا چرا روت نميشه مثل اين که تا 2 ساله پيش تو و سينا هميشه واسه درسا پيش هم
بوديد يهو نميدونم چي شد همه از هم ان قدر دور افتاديم.....
راست ميگفت من هميشه براي مشکلات درسيم پيشه سينا بودم و الان جالب اينه که ازش
خجالت ميکشم! اخه من و خجالت؟بچه يه چيزي بگو که بهت بخوره!
فائزه من رو کشوند سمته حال و برد پيش سينا.....
سينا مشغول خوردن چايي بود ...وايساديم تا چاييش تموم بشه.... فائزه سريع گفت:
سينا .....ايرسا يه مشکل درسي داره ....
شهناز جون داشت فائزه رو صدا ميکرد فائزه هم سريع رفت.....
اي بابا حالا چه وقته صدا کردنه....خوب من الان به اين چي بگم اخه.....بابا واسه ي من افت
داره يه متنم بلد نباشم ترجمه کنم الان کلي مسخرم ميکنه...چه غلطي کردم ها....جلوي
سپنتا ضايع ميشدم بهتازاين بود که جلوي اين ضايع شم حداقل اونجا من يه نفر که نبودم
خيلي ها بلد نبودن متنو ترجمه کنن!!!
صداي سينا باعث شد ترسم بيشتر بشه...ااا خاک برسرت چرا ترسيدي؟خودمم دارم تعجب
ميکنم سعي کردم بشم همون ايرساي پروي هميشگي خيلي زود خودمو جمع و جور
کردم.....
سينا_خوب ايرسا خانوم بي معرفت چه خبر؟ما رو هيچ يادت هست اصلا؟ ديگه سراغ مارو
نميگيري
_من بايد سراغ شما رو بگيرم؟شما استاد دانشگاه شدين خودتونو ميگيرين!!!ديگه ما
دانشجوييمو شما استاد نميشه که....
سينا_ااا ....اين حرفا چيه؟مشغله ي کاريم زياد بوده وگرنه ما هميشه به ياد شما بوديم چون
يکم روابط کمتر شده و هم سر تو شلوغ شده هم من فکر ميکني من خودمو ميگيرم .....
_اها بله خوب سرتون شلوغه ديگه....حسابي....
سينا_ايرسا هنوز عين قبلنات غدي ها...خوب اصلا ببخشيد خانوم...ازاين به بعد....حالا چه
خبر از دانشگاهت؟
_هيچي خوبه.....فقط واسه فردا يه متن دارم که معني کلمه هاشو ميدونم اما نميتونم بهم
ربطشون بدم استادشم گوشت تلخه ميخوام بهترين ترجمه رو براش ببرم که کف کنه.....
سينا زد زير خنده و گفت:حالا اين استاد گوشت تلختون کي هست؟
_فرجام....
سينا_فرجام؟!!!!سپنتا فرجام؟؟؟!!!
-اره !!ميشناسيش؟!؟؟؟
سينا_اره بابا صميمي ترين دوستمه از دبيرستان باهم بوديم....
اي بابا اخه من چرا ان قدر بدشانسم؟اينم دوست جون جونيه اقا از اب دراومد اولا اين که ابروم
ميره دوما ميره به اون سپنتاهه همه چيو ميگه ........سوما کلا بد ميشه ديگه.....
_اااا چه عالي......
سينا بلند زد زير خنده....اره ديگه بايدم به من بدبخت بخنده....
سينا_حالا چرا گوشت تلخه؟ها؟
_بي خيال سينا همينجوري کلا ادمه نچسبيه فقط لطف کن بهش نگي مارو بندازه هر چند تا
حالا به احتمال زياد افتاده ام....اينا اين تکسس
سينا_تو که زبانت عاليه مطمئن باش نميفتي سپنتا هم من ميشناسم الکي کسي رو
نميندازه مگر اين که درس نخونه....
خوب بده ببينم چيه اين......
يه نگاهي بهش انداخت...اخماشو کرده بود تو هم داشت بادقت تکس رو ميخوند....وااااي فکر
کن اينم تو دانشگاه مادرس ميداد...همچين دسته کمي از سپنتا نداره ها اگه ميومد دانشگاه
که دخترا تو هوا ميزدنش اخه سينا خوش اخلاق تر از سپنتا و با مردم گرمم ميگيره واسه
همين دخترا از کولش ميرن بالا از همين يه چيز سپنتا خوشم مياد که به دخترا رو نميده....
سينا_خوب...بشين ببينم...
سينا همه ي تکس رو کلمه به کلمه معني کرد خيلي هم عالي معني کرد....برخلاف تصورم
نه مسخره کرد نه چيزي گفت فقط ازم خواست همون موقع متن رو با دقت بخونم تا برام جا
بيفته.....
اخيش خيالم راحت شد راستش خوب فهميدم که سينا پسره خوبيه واسه همين برگشتم
سمتش و گفتم:
سينا ميشه ازت يه خواهش کنم؟
سينا_شما 1000 تا خواهش کن چرا نشه؟
_ميشه به استاد فرجام چيزي نگي مثلا اين که خودم ترجمش نکردم...!!!
يهو زد زير خنده و مابين خندش گفت:برو دختر خوب....اين حرفا چيه!!!ميخوام قشنگ حالشو
بگيري ها ......!!!!
اين دفعه باهم خنديديم ...
_واقعا ازت ممنونم نميدونم چه جور تشکر کنم مرسي.........
سينا_وظيفم بود ديگه براي شما نکنيم ميخوايم واسه غريبه بکنيم.....!!!فقط ايرسا منم يه
خواهش داشتم اميدوارم هيچ وقت مشکلي برات پيش نياد اما هروقت برات مشکل پيش اومد
بيا پيش خودم....باشه؟
لبخندي بهش زدم و گفتم:حتما داداشي گلم مزاحم ميشم
سينا-مراحمي
از توي کيف لپ تابش يه کارت دراورد و دادش دست من
سينا_اينم شمارمه کاري داشتي زنگ بزن........
ايرسا_باشه مرسي ممنون....
خاله_بچه ها بياين شامممم.....
ساعت گوشيمو تنظيم کردم و پتو رو تا سرم کشيدم......خاله خيلي اصرار کرد که شب بمونم اما فردا دانشگاه داشتم....حتي استرسم داشتم .........راستش از سپنتا ميترسيدم ..همش ميترسيدم يه
جوري جلوش تحقير بشم.........
بيشتر از استرسم هيجانم داشتم.........اخه..........
والا بعد از شام سينا شمامو گرفت گفت يه کار خيلي خوب برام سراغ داره.گفت که يه شرکت باحال داره با دوستش همين تو کار معرفي موسسه زبان و استادا و ترجمه و اين حرفان يعني همش به زبان
ربط داره......به منم پيشنهاد کار داد تازه گفت هر روز و هر ساعتي که بيکار و بودم و حوصلشو داشتم برم در کل يعني صفا سيتي البته من چون قبول نميکردم بيچاره مجبور شد خدايي همه جا بايد پارتي
داشته باشي الان اگه سينا نبود من يه همچين کار خوبي ميتونستم پيدا کنم اخه.......
از شدت خستگي بيهوش شدم ........
با غرغر از جام بلند شدم........سريع خودمو اماده کردم.......کلي با خودم ور رفتم راستش دلم نميخواست جلوي سپنتا کم بيارم ميخواستم ازش سر باشم!!!!!!!!!!! نه به جان مامانم قصدي نداشتم اما
خوب وقتي از کسي خوشت نمياد بايد همه جوره حالشو بگيري......
جلوي در دانشگاه پارک کردم.........از اتفاق پريروز خجالت ميکشيدم الان پيشه خودش فکر ميکنه من از قصد خودم بهش.......اي بابا بذار هرجور دوست داره فکر کنه..مسخره..........
ديشب براي پريا و شيما هم ترجمه نوشته بودم.......رفتم سمته جاي هميشگي بچه ها اما هيشکي نبووود!!!
خيلي برام جالب بود يعني چي؟پس کجان؟دانشگاه چرا ان قدر خلوت بود؟تازه من ديرم اومده بودم...!!!!
اقاي صمدي يکي از کارکنان دانشگاه از دور ميومد.....سريع خودمو رسوندم بهش.....
_اقاي صمدي،اقااااااي صمدي......
_بله؟سلام خانوم افشار .....شما که هنوز اينجايين....
_سلامممم!!!!پس ميخواين کجا باشم؟ما امروز کلاس داريم .....
_اااا...مگه شما بودين؟امروز فقط کلاس شما کلاس داشته که لغو شده.......
_چييييييي؟لغغغغو شده؟!!!!!!واسه ي چي اخه؟پس چرا هيشکي چيزي نگفت؟؟؟؟
_خوب ما هم صبح فهميديم .....اقاي فرجام براشون يه مشکلي يش اومده نميتونن بيان.....
_خانوم افشار منم مثل شما.....!!!!والا بي خبرم......شما هم برين ديگه هيشکي نيست....
عصباني و گيج از دانشگاه زدم بيرون.....خير سرم اين همه دوست دارم اما هيچ کدوماشون نکردن يه زنگي بزنن بهم .....
خيلي عصباني بودم گوشيمو از توي جيبم دراوردم تا زنگ بزنم به بچه ها هرچي از دهنم درمياد بهشون بگم.....نامردا.....
چشمام شد چارتا ......27 تا ميس کال داشتممممممم!!!يا امام چه خبره؟؟؟پس چرا من نشنيدم؟بله معلومه وقتي صداي اهنگو عين کرا تا اخر زياد ميکني چيز ديگه اي هم نميشنوي....!!!!والا کرا هم
اينجوري نيستن...
فقط 15 تا از ميس کالا از طرفه وحيد بود بعدشم پريا و شيما و پرستو و علي و اووووووه!!!!چه قدم خاطر خواه دارما.....
همينطور مشغول بررسي ميس کالا بودم که صداي گوشيم بلند شد.....وحيد بود.....
_الوووو سلام
وحيد_سلام...تو يچ معلوم هست کجايي؟ميدوني چندبار تا حالا زنگ زدم؟من هيچي فکر بقيرو هم نميکني؟
_اوووووه بابا چه عصباني.....خو نشنيدم چي کنم؟حالا مگه چي شده؟خودم فهميدم کلاس لغو شده.....
وحيد_بله کلاس لغو شده ما هم نرفتيم خونه ديگه.....الان همه پيش هميم.....
_ااااا.....نه بابا؟چه ويلون.....خوش بگذره خو....
وحيد -ماشين داري يا بيام دنبالت
_کجاااا؟؟؟؟؟بابا بيخيل.....الان ميخوام برم خونه کپه ي مرگمو بذارم......
وحيد_باز تو ناز کردي ساز مخالف؟يه دفع شد ما بخوايم جايي بريم تو پايه باشي؟
_اره من ساز مخالف شما يکار من دارين اخه؟من دلم نميخواد اصلا جايي برم....مشکله شماها يه؟
خيلي از حرف زدنش بدم اومد.....بابا شما هر غلطي دوس دارين بکنين به من چه؟من دلم نميخواد بيام...مسخره....
وحيد_خوب ايرسا چرا ناراحت ميشي؟وقتي تو هستي بهمون خيلي خوش ميگذره وقتيم که نيستي انگار هيشکي نيست....جونه من ناراحت نشو چون دوستت داريم ميگيم.....
_اخه کله ي سحر بيرون رفتن مگه حالم داره؟حداقل براي من که الان عين سگم نه.....مرسي که زنگ زدي خوش باشين...سلام برسون....
وحيد_ايررررررسا....چي بگم بهت اخه دختر؟باشه دوست ندارم ناراحتت کنم يا به زور بکشونمت اينجا.....تو رو خدا مراقبه خودت باش....
مرسي هستم كاري باري؟!
وحيد_نه ميبينمت بعدا خدافظ....
-خدافظ
راستش يکم نگران بودم.....خيلي هم دلم ميخواست بدونم سپنتا چرا نيومده....نکنه براش مشکل بدي پيش اومده باشه....ايشالا که چيزي نشده.....اعصابم خرد بود از همه جا.....خسته بودم....خيلي
خسته...انگار يه جور معلق بودم.....نميدونستم بايد چيکار کنم......هدفم گم شده بود.....شايد چيزاي ديگه هم توش دامن ميزدن......
ظبطو خاموش کردم سرم درد ميکرد...براي اولين بار بود
پريا_سلام. اين خانوم الانشم ميگه زوده
شيما_بيشعور يه کمک نميخواستي به ما بدي؟چيزي ازت کم ميشه؟
_اگه کاري هست که بتونم پايه ام. ميخواي برم تو اشپزخونه براتون کباب سيخ بگيرم يا نه براتون جشن وصل کنم؟!!!
اون چندتا پسري که گفتم زدن زير خنده. رو اب بخنديد انگار براشون جک گفتم.
شيما برگشت روبه پسرا و گفت: اگه گفتيد اين کيه؟
مگه درختم که بهم ميگه اين. اين عمته!!! اي بابا تو هم به چه چيزايي گير ميدي پس چي بگه اخه؟!!!
يه پسر خوشگل موشگل دراز با لبخند گفت: شما بايد ايرسا باشيد
چي؟ ايرسا؟ ا... چه عجب من پسر خاله هم پيدا کردم!!! بچه پرو کشمشم دم داره!!!!. ايرسا نه و ايرسا خانم.
يه لبخند مصنوعي زدم و گفتم:بله درسته.
پسر_خوشوقتم. منم فرزاد هستم.
_خوشوقتم ااااااقااااا فرزاد.
اقا رو همچين محکم کشيدم که جا خورد. قشنگ شير فهم شد که خانوم ايرسا رو يادش رفت!!!!!!!!!!!!
اي بابا ولش کن بدبختو.!!!
ديگه حرفي نزد و همون جا وايساد. شيوا اون دوتا رو هم معرفي کرد. خيلي مهم نيستن که بگم کي بودن اما در کل دوستاي شايگان بودن.
همه رسيده بودن فقط اقا داماد هنوز نرسيده بود. منظورم شايگانه. مثلا براي شايگانه بدبخت تولد گرفتن!!!! اخه از دوستاي شايگان فقط 5 نفرشون بودن. بقيه همه بچه هاي دانشگاه بودن. اخه من نميدونم بچه هاي دانشگاه چه ربطي دارن به شايگان؟ البته همشون با هم صميمي بودن اخه خيلي با هم ميرفتن مهموني و تفريح. فقط من بودم که هيجا باهاشون نميرفتم.
_شيما داماد چرا نمياد پس؟
شيما_بابا تقصير ارايشگاهه عروسه ديگه!!!
_خيار شور من گرسنمه. حداقل تا داماد مياد يه چيزي بده بخوريم!
اوه... چه همه حرفمو تاييد هم ميکنن. اخي ببين چه گرسنگي کشيدن.خوبه من حرف دل همشونو گفتم.
وحيد_راست ميگه ديگه مرديم از گرسنگي. واقعا شايگان کجاس؟
تا شيما اومد جوابشو بده شايگان رسيد. با همه سلام و احوالپرسي کرد و همه هم مالاچ مالاچ بوسش کردنو کلي مسخره بازي در اوردن و تولدشو تبريک گفتن. به من که رسيد لبخندي زد و گفت:
به به ببين کي اينجاس؟ اشتباه اومدي يا بالاخره افتخاري دادي ؟!!!
_والا من تولد دعوت داشتم ديگه شيما اينا نذاشتن و منو به زور اوردن اينجا.!!!
شايگان_چه سعادتي واقعا!!! وايسا ببينم يعني بدون کادو اومدي؟
_ ديگه پرو نشو. همين که اينجام واسه هفت پشتت بسه. راستي عروس خانوم کو پس؟
شايگان_عروس خانوم کيه؟!!!
_همون که الان پيشششش بودي بعد ما رو اينجا الاف کردي.
بلند زد زير خنده. بار اللها ! چه خوششم اومد.
شايگان_ جايي کار داشت نشد بياد. عذر خواهي کرد.
ميخوام نکنه. باور کن يه چيزي هم هست... بچه پرو.
_سلامت باشه. نکنه اشکال مشکالي داره ؟ بابا دماغ دراز و چشم قيچ که اشکال نيست.
بازم خنديد و چند دقيقه فقط نگام کرد. بعدم ادامه داد: تو که هي همه رو دست بنداز.
_چيه؟کم اوردي؟
شايگان دستاشو به نشونه ي تسليم بالا برد و خنديد. بعدم رفت. شايگان بزنم به تخته پسر خوشگلي بودا. ا...به تو چه؟يهو وسط داستان. خوشگليش بخوره تو سر تو.
خم شدم طرف وحيد که کنارم نشسته بود و گفتم:
خوب چه خبر از غزل خوشگله؟
خنديد و گفت: خبراي جديد. فردا وقتت ازاد هست واسه نقشمون؟
_فردا؟ ايول . بابا سرعت عمل
وحيد_ فردا يه جلسه داريم که غزل هم توش هست اون موقع بهترين موقعس.
. ساعت و ادرسOk_
وحيد_ ساعت 7 . ادرسشم اس ميزنم
ميرسم که برم. فردا کلاس جودو 4 تا 6. اها... راستي اين غزلم همون دخترس که وحيد دوستش داره.
کلي با بچه ها خنديديم. پسرا هم يه کم رقصيدن اما به خاطر اين که ديگران اذيت نشن زياد شلوغ نکرديم.شامم منو ازاد بود. منم چون کباب دوست نداشتم جوجه خوردم. البته جوجه هم دوست ندارم اما مجبور شدم ديگه.
داشتيم با بچه ها از رستوران ميومديم بيرون که شايگان اومد طرفم. لبخندي بهم زد و گفت: ايرسا يه دقيقه ميشه...
ابرويي انداختم بالا و باهاش رفتم يه کم اون طرف تر. يا امام. چي ميخواد بگه؟؟؟؟؟؟؟ حتما ميخواد تشکر کنه.
شايگان_ راستش ميخواستم ازت تشکر کنم که اومدي. باور کن وقتي تو هستي به همه خيلي خوش ميگذره. تورو خدا بازم باهامون بيا.
_فکر کنم ازاين به بعد بيشتر بيام. از جمعتون خوشم اومد
شايگان_ عاليه خوشحالم که خوشت اومد تازه بچه هاي ديگه نبودن...اها راستي حدس ميزدم که ان قدر خوش سليقه باشي.ازت ممنونم خيلي خوشبو بود.
_ناقابله.اگه خواستي عوضش هم کني ادرسش رو ساکش هست
شايگان_ تازه ميخوام ازش استفاده نکنم که برام يادگاري بمونه
_اوووووه... بي خيال. کاش ميگفتي يه چيز دکوري مياوردم که استفاده نداشته باشه.الان هي ميخواي استفاده نکني اخرم نميشه
شايگان_اشکال نداره دفعه ي بعد برام دکوري بيار
_نه بابا. زياديت ميشه اخه
پريا_بچه ها بياين ديگه
با هم رفتيم سمت بچه ها. اوه... چه همه خوششون اومده بود از من . ديگه ولم نميکردن. اين پسرا رو که ول ميکردي تا خونه هم باهام ميومدن مخصوصا اون فرزاده. چه قدرم که من محلشون گذاشتم اخه!... يه کم باهاشون که خوب ميشدم ديگه از رو نميرفتن منم که استاد حال گيري... اخي بدبختا!
نشستم تو ماشين. چندتا از بچه ها هم با ما اومدن . نذاشتم پريا پشت ماشين بشينه و خودم پريدم پشت فرمون.
_ خوب بچه ها دوست داريد چه طور برم؟ اروم با موزيک ملايم، اروم با موزيک خفن، تند با موزيک ملايم يا تند با موزيک خفن؟
چيزي تو مايه هاي معمولي هم نداريم. بهتره که گزينه ي چهارمو انتخاب کنيدکه ضايع نشيد چون در هر صورت من با گزينه ي چهارم حال ميکنم.
نازي_ تو که کلا خل و چلي . ما رو هم عين خودت کردي پس همون چهارمي بهتره
پرستو_ بيشعور رواني به کشتن نديمون
_ بدبخت از من راننده تر نميتوني پيدا کني
پرستو_ اره جوون عمت
_ درد و بلاي عمه ي من بخوره تو سر تو اللهي
پرستو_ان شاالله... عمه ي نداشتت ديگه؟
_ نه خير عمه جديدم
پريا_ د... راه بيفت مرديم اينجا
يه دفعه شتاب گرفتمو عين برق از اون جا دور شدم. ان قدر تو راه خنديديم و صداي اهنگ بلند بود که تا هفت جد ابادمون فحش خوردن . اخي الان دارن تو گور مي لرزن... بميرم خودم براشون خيرات پخش ميکنم که رفع و رجوع شه.
جلوي خونه ي خودمون نگه داشتمو پياده شدم. بدبخت پريا الان بايد تا خونه تنها بره. کاش ببرمش خونه ي خودمون.
_پريا الان نصفه شبه بيا بريم تو
پريا_ قربونت بشم نميخواد ميرم
_بيا بالا ديگه تعارف که نميکنم
پريا_ نه ديگه مرسي درسته ازادم اما ديگه اگه شب نرم خونه خيلي ضايعس
_خوب زنگ بزن بگو اينجايي
پريا_ خوابن الان مرسي. بابا کاري نداره که ... خونه هم نزديکه ديگه
_باشه پس مواظب خودت باش
پريا_ باشه... راستي حرفي که ميخواستي بزني که يادت نرفته
_نه فوضول پس فردا ميگم بهتون
پريا_ باش... خدافظ
کيليدو انداختمو رفتم تو. خواب بودن . منم پريدم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم.
لبتابمو گذاشتم رو پام. خيلي وقت بود به فيس بوک سر نزده بودم.
با چند نفر چت کردمو رفتم تو رخت خوابم. خيلي دوست داشتم تو فيس بوک. هر دفعه با هم ميرفتن کيف و حال اما من هيچ وقت باهاشون نرفتم. هميشه وقتم پر بوده يا هروقتم که ميرفتم بيرون با پريا و شيما بوده. تو فيس بوک خيلي بهم اعتراض ميکنن که هيجا با هاشون نميرم . البته الان وقتم خيلي ازادتره دوست دارم با بچه هاي دانشگاه برم تا با فيس بوکي ها. اگرم يه وقتي پريا اينا رفتن منم شايد باهاشون رفتم از بيکاري که بهتره.
اين چت کردنا همش براي پر کردن وقتمه تازه با اين پسرا کلي بحث ميکنيما منم سر به سرشون ميذارم. خيلي کيف ميده.
تموم وقتي که تو رخت خواب بودم فقط يه فکر از سرم رد ميشد اونم نقشه براي حال گيري سپنتا بود. بذار يه جوري حالشو ميگيرم که از حرفش پشيمون شه.
اخيش... بالاخره من براي خودم يه خواب راحتي کردما. يه نگاهي به گوشيم انداختم ساعت 2 بود. حتي به اين که فکر ميکردم من تا الان خواب بودم بهم ارامش ميداد. با بي حالي از تو رخت خواب بلند شدم و رفتم سمت اينه. موهامو با کليپس بستمو رفتم بيرون. واي خدايا يعني دير پاشدن ان قدر ارامش داره؟ برعکس هميشه خونمون از حالت رقاص خونه دراومده بود و تازه شده بود عين خونه ي ادما. !!!
از دستشويي که دراومدم يه راست رفتم سمت اشپزخونه. چه بوي غذايي ميومد.!!!! مامان وايساده بود تو اشپزخونه و داشت سالاد درست ميکرد.
چي کار داشت ميکرد؟!!! خدايا چه خبره امروز؟جلل الخالق !!! چه چيزايي ميبينم امروز.
چشمامو ماليدمو يه چنگ کوچولو انداختم رو دستم. نه بيدارم. چه چيزايه غريبي. نکنه اين مامان من نيست!!!
اب دهنمو قورت دادمو رفتم جلوي اپن وايسادم و با ترديد گفتم:
مامان... سلام
مامان_ سلام . ساعت خواب. بيا بشين تا ناهار بيارم
_چيزي شده؟حالت خوبه؟ من خواب نيستم الان؟!!!!
مامان_ نه خير چرا خواب باشي؟
_ مامان به خدا يه چيزي شده که اينجوري ميکني. اخه شما رو چه به اشپزخونه .
مامان_ برنجو کشيد تو ديسو گذاشت رو ميز. رفتم تو اشپزخونه. در قابلمه رو برداشتم. چشمام شده بئدن اندازه ي چرخ کاميون. تو عمرم ان قدر تعجب نکرده بودم. ميدونيد چي بود؟؟؟؟؟ قرمه سبزي!!!!!!!!!!!!!!
چپ چپ نگاي مامان کردم و با عصبانيت گفتم: مامان چي شده؟
_ ا.... چرا داد ميزني؟ چي شده به نظرت؟ امروز هوس کردم غذا درست کنم.
با چشماي گرد شده نشستم پشت ميز که صداي در اومد. پريدم بيرون و بابا رو ديدم. باااااااااابااااااااااااا ا!!!!! همينطوري زل زده بودم بهش
بابا_ سلامت کو پس؟
_ سلام!!!
بابا_ چيه ؟ چرا اينجوري نگاه ميکني؟
اب دهنمو قورت دادمو هيچي نگفتم. خيلي عصباني بودم. معلوم نيست باز چي شده.
بابا هم اومد نشست و مشغول غذا خوردن شديم. اخمام حسابي رفته بود تو هم.
بابا زير چشمي نگام کرد و گفت: اوه.... اين همه اخم واسه چيه ديگه؟
مامانم زير زيرکي داشت نگام ميکرد.
_نميخوايد بگيد چي شده؟
بابا_ چي، چي شده؟
_همين رفتاراي امروزتون. غذا درست کردن مامان زود اومدن شما و همه با هم غذا خوردنمون. واسه خودتون جالب نيست واقعا؟
_همين رفتاراي امروزتون. غذا درست کردن مامان زود اومدن شما و همه با هم غذا خوردنمون. واسه خودتون جالب نيست واقعا؟
بابا_ عزيزم دليل خاصي نداره فقط دوست داريم اين روزاي اخرو بيشتر پيشت باشيم اخه تو معلوم نيست کي بياي.
_روزاي اخر؟ مگه کي ميخوايد بريد؟!!!
بابا_دقيقا معلوم نيست اما به زودي شايد هفته ي ديگه
_ولي شما گفتين منتظر جواب من ميمونين!
بابا_ به خدا ما هم دوست نداريم تو رو بذاريم بريم اما چاره اي نيست مجبوريم
_ اره مجبوريد! يعني يه يه ماه بيشتر نميتونيد صبر کنيد تا منم مسابقاتمو بدم؟
بابا_ ان قدر اين مسابقات مهمه؟ بعدم تو تازه يه ماه ديگه ميخواي بري اون وقت يه عالمه هم طول ميکشه تا برگردي . عموت دست تنهاس
بغض گلومو فشار ميداد. کم مونده بود بزنم زير گريه.اما نه چرا گريه؟ برن به درک . ازتون بدم مياد.
_ خيلي خوب خوش بگذره. ازاين لطفا هم نميخواد بکنيد همون عين هميشتون رفتار کنيد من راحت ترم.!
برگشتم برم سمت اتاقم که با صداي بابا متوقف شدم.
بابا_ ايرسا بابا به خدا ما هم دلمون برات تنگ ميشه بعد از مسابقاتت خودم ميام به زورم که شده ميبرمت ديگه ان قدرم دوست ندارم ازاد باشي. توي اين چند ماه هم مدام با هم در ارتباطيم. من نميذارم اينجا بموني پس فکر لجبازيو از سرت بيرون کن.
برگشتمو يه پوزخند خيلي بد جور زدم و دوباره به سمت اتاقم راه افتادم.
اي خاک برسرت. ديگه گريه داره اخه؟ بهتر اخه بود و نبودشون چه فرقي ميکنه؟
درسته که ما به هم نزديک نيستيم اما با رفتنشون تنها تر ميشم مطمئنم. همون جا روي تخت نشستم و به بيرون زل زدم.
اخ اخ.... پاشم اماده شم. رفتم سمت کمد . امروز بايد حسابي خودمو خوشگل ميکردم اما الان که فايده اي نداشت بعد از کلاس بالاخره بايد برم حموم. مانتو قرمز خوشگلمو پوشيدم و لوازم ارايشمو ريختم تو کيفم زدم بيرون. اصلا دلم نميخواست ببينمشون خيلي هم گرسنم بود. اه لعنتي خوب معلومه ناهارو کوفتم کردن . بعد از قرن ها ناهار درست کرده بود اونم که.... بيخيل الان ميري يه چيزي کوفت ميکني ديگه...
اروم رفتم پايين اصلا دلم نميخواست ببينمشون. دلم نميخواست ماشين ببرم اما مجبور بودم .
لباسامو گوله کردمو انداختم تو کمد و رفتم سمت سالن . محيا داشت تمرين ميداد . اروم سلامي کردمو شروع کردم به تمرين.
اي خدا اين نقشه ي وحيدم اخه بايد الان باشه؟بابا من اصلا امروز حال و حوصله ندارم به خدا. استاد با اشاره لبخند زد. منظئرش اين بود که امروز خيلي دير نکردم مثله هميشه.
خيلي خسته شده بودم تمرينات به خاطر المپيک خيلي زياد شده بود . محيا هر چي ميگفت فقط سر تکون ميدادم . اخرم اعصابش خرد شد و گفت:
چته تو امروز ؟ من خر دارم حرف ميزنم اون وقت توي خر تر اصلا نميفهمي من چي ميگم اون وقت واسم سر تکون ميدي
_ بيخيال محيا امروز به من گير نده که يهو سگ ميشم اصلا حال و حوصله ندارم .
محيا_ اوه انگار کشتياش غرق شده......
بقيه ي حرفاشو نميشنيدم اصلا حالم خوب نبود فقط يه دوش هول هولکي گرفتمو لباسامو عوض کردم. يه کم رژ ماليدم به لبام. همين جوريشم عالي بودم پس بي خيال شدمو رفتم تو ماشين.
اس ام اس وحيدو باز کزدم . ادرسه شرکتشونو نوشته بود. خدا رو شکر خيلي دور نبود ولي بازم من با بدبختي رسيدم . خير سرم اومدم از کوچه پس کوچه برم که زودتر برسم راهو گم کردم.
جلوي در يه برج خيلي باحال وايساده بودم. اوهههههه چه جايي هم شرکت داره تو برج ايولا.....
دکمه ي شماره ي 25 رو فشار دادمو زل زدم به اينه. نه خدايي چه جيگري هم شده بودم البته خيلي فرق نکرده بودم اما هميشه موهامو اتو ميکشيدم اما الان موهام يه حالته خيلي قشنگي گرفته بود که نگو همون طور که تو اينه زل زده بودم اسانسور متوقف شد . ا.... چه زود رسيديم . به دکمه ها نگاهي انداختم هنوز تازه طبقه ي اول بوديم که!!!!!!. زل زدم به کف اسانسور که در باز شد. چسبيده بودم به گوشه ي اسانسور و فکر ميکردم . فقط متوجه بوي عطر مردونه ي خيلي خوش بويي شدم که توي اسانسور پيچيد و بعدم نگاهم افتاد به کفشاش. واي از بوي عطرش داشتم ديوونه ميشدم . معلوم بود از اون مرداي باکلاسه !!!! درسته نگاش نکردم اما ادم متوجه ميشه ديگه....
واي حس فوضوليم گل کرده بود چه قدر دلم ميخواست بدونم کي تو اسانسور وايساده. خيلي وقتا برام اين موقعيت پيش اومده اما اين دفعه واقعا نميتونستم از حسم بگذرم. ولش کن هر وقت خواست پياده شه نگاش ميکنم. اومديم تو اول رفتي ......خوب وايميسم اون بره بعد من برم.
داشتم فکر ميکردم که صداي مردونش باعث شد قلبم وايسه. چه صداي اشنايي ..... ميترسيدم نگاش کنم ميترسيدم حدسم درست باشه. جمله ي دومش مطمئنم کرد با ترس سرمو اوردم بالا.....
اه لعنتي خودش بود. عين جن ميمونه همه جا جلوي من بايد ظاهر شه . خدايا اخه من چي کار کردم که هي بايد تقاص پس بدم. اب دهنمو قورت دادم. بدبخت واسه چي ان قدر
ميترسي؟تو هموني که ميخواستي فردا حالشو بگيري. اعتماد به نفسمو کامل از دست داده بودم اخه اين چي داره که من جلوش کم ميارم. خودمو زدم به بيخيالي و با اخم و بي تفاوتي
جوابشو دادم :
سلام
سپنتا_شما هم که اينجايي !!!! چرا من هميشه همه جا بايد شما رو ببينم؟!!!!!!
_ اتفاقا منم داشتم به همين فکر ميکردم ... واقعا چرااااااااا؟؟؟!!!
با يه حالته ناراحتي گفتم چرا که معلوم بود خوشش نيومد ... ايول به خودم . داشتم به همين چيزا فکر ميکردم که دوباره صداش باعث شد سرمو بيارم بالا.
سپنتا_ دليله خاصي نداره .... قضيه ي همون ضرب المثل قديميه که ميگه مار از پونه خوشش نمياد دره لونش سبز ميشه!
هااااااا!!!!!! به خدا اين خيلي روداره نه که من عاشقه توام پسره ي گوشت کوب مسخره ي....
زل زدم تو چشماشو گفتم :
دقيقا
فقط همين؟خاک برسرت . اصلا حرفم نميومد امروزم که بدبختانه اصلا حال و حوصله نداشتم . احساس ميکردم جلوش خرد شدم بغض گلومو گرفته بود اگه فقط يه کلمه ي ديگه فقط يه
کلمه ي ديگه حرف ميزدم اشکام سرازير ميشد پس ترجيح دادم لال موني بگيرم تا بعدا ....سرمو انداختم پايين و به کفشام خيره شدم تا متوجه اشکه چشام نشه. ازت نفرت دارم ،ازت بدم مياد ،اشغال
تر از تو ، تو دنيا وجود نداره پسره ي مغروره هيچي ندار .....فکر ميکنه از دماغه فيل افتاده .... غول بيابوني.....
داشتم حرص ميخوردم نزديک بود سکته هرو بزنم.از حرص داشتم ناخنايه دستمو ميکندم که دسته سپنتا اومد جلوم . بسم الله .... با ترس
سرمو اوردم بالا که متوجه دستمال دستش شدم . اونو گرفت جلومو گفت:
لازمت ميشه
و بعد هم يه لبخند مسخره زد و از اسانسور خارج شد....
همين جوري مونده بودم . دستماله افتاده بود کف اسانسور . اگه گريه نميکردم ديوونه ميشدم ... سريع از اسانسور پياده شدمو راهمو کج کردم به سمته پله ها اما دوبار منصرف
شدم . مثلا امروز بايد قيافم خوب باشه تا اون وحيده بدبخت ضايع نشه بعدم من وقتي گريه ميکنم بدبختي ديگه ابريزشم هم قطع نميشه . بغضمو قورت دادم و جلويه در شرکتشون
وايسادم .
الهي خبره مرگتو بيارن برام که هر چي ميکشم از دسته توا... اين همه دختر اخه من نميدونم چرا چسبيده به اين چلغوزه!!! وا من که هنوز نديدمش اما خلاصه من بعدا بايد يه حالي از اين
وحيد بگيرم اون يکي هم که جايه خود داره... وايسا فردا يه چيزي بهش نشون ميدم که اسمشم يادش بره .
زنگو فشار دادم . خيلي باکلاس منتظر موندم. در باز شد و من به ارامي وارد شرکت شدم.
اولالا.... چه بزرگ هم هست نه خوشم اومد...فکر نميکردم اين اقا وحيد بخاري ازش بلند شه....
شرکت يه کم شلوغ بود و همش هم به خاطره رفت و امد کارمندا بود. سري چرخوندم و با دقت اطرافمو ديد زدم. نه خير اين جوري نميشه. گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به وحيد اس زدم:
من تو شرکتم .چي کار کنم؟
با گوشيم مشغول بودم که شماره ي وحيد افتاد روي صفحه.
_الو بله؟؟؟؟
وحيد_سلام.خوبي؟ الان دقيقا کجايي؟
_وا چرا اين جوري حرف ميزني؟!!!خو تو شرکتم ديگه چه فرقي ميکنه؟!!!
وحيد_بابا الان ما يه جلسه داريم نميونم بلند حرف بزنم اخرشه الان ميايم بيرون کافيه وقتي اومديم بيرون تو بياي جلويه منو....
_خيلي خب خيلي خب....خودم ميدونم چي کار کنم
وحيد_ايرسا تو رو خدا ....
_ااااا....
گوشيو قطع کردم و يه نگاهي تو صفحه ي گوشي به خودم انداختم و نشستم روي يکي از مبلا و يه مجله گرفتم دستم. منشيه فوضوله شرکت مدام نگام ميکرد تا من حرفي بزنم منم که بيخيال داشتم
بيوگرافيه يکي از بازيگرا ميخوندم:
چوچو... اره جونه عمش اخه اين 26 سالشه؟؟؟!!! دماغشو ببين چه بدم عمل کرده. يه ذره قيافه نداشته واسه من اومده بازيگر شده!!!بدبخت حداقل نرفتي بازيگر شي خو تو روشم که داشتي.... اها
خيلي رو داشتي ميتونستي حاله اون پسره ي پرو رو بگيري نه که هرچي بهت ميگه وايسي نگاش کني....
صدايه در اومد و منم باهاش پريدم.کنترلمو حفظ کردم و با دقت به ادمايي که از اون اتاق خارج ميشدن نگاه کردم .
وحيد با کت و شلوار شيکي از اتاق خارج شد و پشته سرش چند نفره ديگه خارج شدن. دو تا دخترم بودن اما من نميدونستم کدوما غزل بود. مجله رو گذاشتم روي ميز و از دور دستي براي وحيد تکون دادم
و رفتم سمتش. نگاهه همه يا مستقيم يا از گوشه ي چشم رويه من بود . به زور لبخندي زدمو مقابله وحيد وايسادم و گفتم :
سلام وحيد جان . خسته نباشي.خوبي؟
وحيد هول شد و با تته پته گفت:اااا....سلام مرسي. اين جا چي کار ميکني؟؟؟؟؟!!!!
يا امام اينو ببين... فکر نميکردم ان قدر بازيگر خوبي باشه!!! نبايد کم بيارم .
_ ووووحححيييددددد..... مثله اين که يادت رفته ها الان 1 ساعته منو کاشتي...خو اماده شو تا بريم ديگه...
وحيد برام يه کم چشم و ابرو رفت و گفت:اها....ببخشيد...تو برو پايين الان ميام...
_باشه زود بياي ها عززززيممم
ايي حالم بهم خورد تا حالا اينجوري نگفته بودم عزيزم . لبخند مصنوعي زدم و رفتم بيرون.
به ماشين تکيه داده بوده بودم و داشتم برايه خودم اهنگ ميخوندم.
((همون پسره مسعود که تو مهموني مست بود...با ما ابگوشت ميخوريو اون ميبرتت فست فود.....))
وحيد با حالته دو اومد و وايساد جلومو زد زير خنده.منم نتونستم جلويه خودمو بگيرم.دوتايي باهم ميخنديديم. من که بيشتر از خنده ي وحيد خندم گرفته بود.
وحيد_بابا ايولا...عالي بود ايرسا...مرسي نميدوني غزل چه جور نگام ميکرد.
_ما اينيم ديگه حالا اين غزال خانوم کدوما بود
وحيد_همون که مانتويه کرم پوشيده بود
_اووو ....خو مبارکت باشه...ماشين داري؟
وحيد_مبارک!!!!تازه اولشه....اره دارم. دستت درد نکنه ايشالا جبران کنم
_خواهش قابلي نداشت .خوب ديگه من رفتم خدافظ
وحيد_خدافظ...مواظب باش ... فردا ميبينمت
اسمه فردا که ميومد بدنم سيخ ميشد . به خدا همچين جلويه ديگران حالشو بگيرم که تا عمر داره يادش نره
اصلا دلم نميخواست از خواب بيدار شم . ديشب همش خوابه دانشگاهو ميديدم يعني نميشه من امروز نرم کلاس؟
رفتم زير پتو و پتو رو کشيدم رو سرم .وااي...
عين برق از جام پريدم ....مگه ميشه نرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون وقت اون سپنتا هه اتو مياد دستش.پتو رو انداختم اون طرف و حرکت کردم سمته اتاقه فکر.......
اين روزا مامان يا ديرتر بلند ميشد يا ميرفت پياده روي.....اخيش چه قدر خوب بود ديگه خونمون کم کم داشت از حالت مطرب خونه در ميومد بيرون!!!!!
يه مانتويه مشکيه رويه زانو پوشيدمو شلوار لي مشکيم رو هم پام کرد . چه قدر از موي کج خسته شده بودم .... موهامو يه کم پوش دادم و يه تله پهنه اکليلي مشکي زدم بهش .
حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم کولمو انداختم و به سمته بيرون حرکت کردم.......
سوييچ مامان طبقه معمول رويه جاکفشي بود ...قبلنا با مامان خيلي حرف ميزدم که بابا هوايه پارک خوبه چيه تو خونه ورزش ميکني اما گوش شنوا نداشت اما حالا........
کالجايه مشکيمو پام کردم و در و محکم کوبوندم به هم.....
ماشينو بردم بيرون شيشه هارو دادم پايين . برقه لبه قرمزمو از کيفم در اوردم و زدم به لبم و گازشو گرفتم.
ماشينو يکم پايين تر از دانشگاه نگه داشتم و مشغوله باز کردنه کيکم شدم . چه قدر استرس
داشتم و عصباني بودم . چهار چشمي حواسم به اطرافم بود چون دقيقا نميدونستم از کدوم
طرف مياد . نگاهي به ساعتم انداختم نکنه اومده باشه ...خدايا جونه خودت من اگه امروز
حاله اينو نگيرم افسردگي ميگرم ...خودت ميدوني اين همه مدت مقابلش لال موني گرفتم
خودت يه کاري کن فقط يه امروز من حاله اينو بگيرم ها ديگه کاريش ندارم.......
مشغوله التماس کردن به خدا بودم که ديدم يه پسره چارشونه داره از دور مياد ... اااااااا......اون
که سپنتاس.....پس چرا داره پياده مياد؟؟؟؟!!!!!!!حتما دلش نيومده ماشين خوشگلشو بياره
دانشگاه چشمش ميزنن!...بچه پروي عقده اي......!!!!! به دره دانشگاه که رسيد سريع از
ماشين پياده شدمو هندزفيريمو گذاشتم تو گوشمو ماشينو قفل کردم و دوييدم به سمته در
دانشگاه.
بچه هايه خودمون نشسته بودن رويه نيمکت...با ديدن سپنتا همشون از جاهاشون بلند شدن و به سمته سپنتا حرکت کردن...سپنتا جوابه همشونو خيلي مودبانه و جدي ميداد. رسيدم پشته سرش و با صدايه بلند و با ذوق گفتم :
سلام استاددددددددددددددددد......
سپنتا خيلي متعجب به سمتم برگشت و منم چشممو ازش گرفتم و به موبايله دستم خيره شدم و لبخند زدم. يکم اومد جلوم و با همون حالته متعجبش و ابروهايه بالا رفتش
گفت:سلام.......
من سرمو از صفحه ي گوشيم گرفتم و با تعجبه ساختگيم سرمو اوردم بالا و زل زدم بهشو يه کم سرمو کج کردمو دستمو بردم سمته مقنه ام و در مقابله چشمايه گرد شده ي همه هندزفيريمو از گوشم در اوردم و روبه سپنتا با اخم و خيلي خشک گفتم:
سلام... کاري داشتينننننننننننننن؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
سپنتاي بدبخت چشماش گرد شده بود و با اخم زل زده بود تو چشمايه من. قيافش خيلي ترسناک شده بود اگه از اون جا نميرفتم فکر کنم دستشو ميذاشت رو گلوم و خفم ميکرد.....
هندزفيريم رو دوباره گذاشتم تو گوشم و مشغوله حرف زدن با استاده خيالي شدمو يکم خودمو از اونجا دور کردم.
قيافه ي بچه ها و خودش ديدني شده بود . دلم ميخواست قهقهه بزنم تمومه ناراحتيام يادم رفته بودددددد....اخيش حالا شدم همون ايرسا ي هميشگيييييييييييييي......چه قدر احساسه خوبي داشتم...خدايا ممنون...خدايا عاشقتممممم....ديوونتم ...ميميرم برات عشخخخخخخخخخخخخخمممممممميي ييييييي.......
جرايت برگشتن نداشتم......يه کم برگشتم و اطمينان حاصل کردم و رفتم سمته بچه ها ...... همشون داشتن باهم حرف ميزدن....جلويه خندمو گرفتم و رفتم سمتشون و با صدايه بلند
گفتم :سلاااااااااااااامممممم
همشون برگشتن سمتمو همهمه بلند شد....
_بابا به خدا نميفهمم چي ميگين يکي يکي برحفيد ..
نشستم رويه سکويه کنار بچه ها و پامو انداختم رو پام....پريا و شيما اومدن سمتم و پريا
محکم دستمو کشيد و گفت:
پاشو بينم چه نشسته واسه خودش
_ااااا...دستمو ول کن وحشي.....تو داري دسته قهرمانه جودو رو اينجوري
ميکشي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
پريا_پاشو کم زر بزن.....
به زور منو کشوندن اون طرف و داتاشون هرچي فحش بلد بودن نثارم کردن.....اي بابا.....
_اي بابا.....اولا اروم و شمرده .....دوما با هم زر نزنيد...سوما هرچي فحش بلد بودين نثارم کردين ها....يه چيزي الان بهتون ميگم....
شيما_چي بينه تو و استاد هست؟؟؟؟بدو زر بزن ببينم ...يه وقت چيزي بگي ميميري؟
_هوووووووووووو....هيچ خبري نيست..... چرا فکر ميکني بايد خبري باشه؟؟؟
پريا_واسه من يي خالي نبند مثينکه يادت نيست...
_چرا اتفاقا يادم هست خوبم يادم هست ...خوب قرار بود امروز بهتون بگم ديگه......
شيما_خو بنال
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
پريا_فعلا که شروع نشده ...حداقل بگو چرا اين جوري حالشو گرفتي؟خيلي عصباني شد.....کارد ميزدي خونش در نميومد...
_وا...به من چه؟؟؟من دارم با يکي ديگه سلام و عليک ميکنم اون فکر کرده با اونم خو مشکله خودشه ديگه....منه بد بخت چيکاره ام؟
تا اومندن حرف بزنن زدمشون کنار و رفتم سمته سالنه دانشگاه و همه پشته سرم راه افتادن
و هر کي هر چي ميگفت اهميت نميدادم.
خدا امروزمو به خير بگذرونه ببين الان ميخواد چي کار کنه فقط....؟؟؟!!!!
داشت قند تو دلم اب مي شد اما راستش يکم ازش ميترسيدم......ميترسيدم بخواد کاري کنه...........بي خيال بابا هيچ غلطي نميتونه بکنه...........
کيفمو پرت کردم روي صندليم.....
وحيد_ايرسا ...... سلام...... خوبي؟؟ چه طوري با زحمتا؟؟؟
_سلام ......خوب ماله يه ديقشه.............عاليم..معشوقت چه طوره؟
وحيد يهو زد زير خنده..............
_وا چته؟؟؟؟؟چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟
وحيد_اووووه.....من که نديدمش از ديشب ولي مطمينا قيافش ديدنيه..........
_پس چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! تو که هنوز قيافشو نديدي......
مرموزانه نگام کرد و گفت: اخه قيافه ي استاد فرجام ديدني تر بود.......
وا همچين نگا ميکنه......استغفرالله...سکوت کردم و چيزي نگفتم....نميخواستم وحيد بفهمه.....اخه دليي هم نداشت ....
همه يبچه ها با همهمه از سر جاشون بلند شدن ...... وحيد هم برگشت سمت سپنتا........انگار از عصبانيتش کم شده بود..... همون طور که سرش پايين بود کيفشو انداخت رو ميز و نگاش ثابت موند رو وحيد و بعد هم اخم کرد و چپ چپ نگام کرد اخرم به وحيد با عصبانيت گفت:
شما نمي خواي سر جاتون بشيني......ميخواين صندليتونو ميارم اينجا که راحت باشين.........
همه ي بچه ها داشتن نگامون ميکردن..يا امام مجتبي.........بدبخت من و
وحيددددددد.........ببين الان داره پيشه خودش چه فکرايي که نميکنه..........بابا خو وحيد
هم عينه داداشم .اين ديگه خبر نداره که ما يه کلاس چه قدر باهم صميميم.......به درک از
زورش..........اصلا چشات دراد هر فکري دوست داري بکن ..حال معلوم نيست خودش......
با صداي وحيد دوباره برگشتم تو کلاس..
وحيد_نه خير همون جا راحتم........ببخشيد.......
سپنتا_پس بفرماييد سر جاتون..........
وحيد با اخم سرشو انداخت پايين و نشست رو صندليش..........
چه قدر دلم ميخواست يه چيزي به اين سپنتا بگم اما نميشد واقعا ...............باور کن از
کلاس پرتم ميکرد بيرون يا همچين حالمو جلويه بچه ها ميگرفت که اشکم در بياد....ماشالا
بزنم به تخته کم هم نمياره.........اون از تينا اينا که استاد خوشگل و جوون گيرشون افتاده که
باهاش حال ميکنن اون وقت ما استاد جوون و خوشگل داريم ميخواد بياد بخورمون ان قدر گند
اخلاقه.اي بابا شانسه ديگه..............
اخه من چرا ان قدر بد شانسم ............تو خيابون هزار تا پسر به دخترا مطلک ميندازن اين
دخترا هم با دو متر زبون جوابشونو ميدن اخرم پسر کارمند شرکت باباشون در مياد دختره هم
حسابي حالشو ميگيره.......اون وقت که ما جوابه يکي رو ميديم استادمون
ميشه...........ايني که گفتم راسته اتفاقا برايه دوستمم اتفاق افتاده...........
ً
تا اخر کلاس با اخم نشستم و حتي بهش نگا نکردم.هه هه نه که اون هي بهم نگا ميکرد!!!!!!هيچ اصلا........
البته سر کلاسش خيلي بقيه حال ميکردن چون يه موقع هايي به اونايي که بلبل زبوني ميکردن تيکه مينداخت اما بازم جدي خودش که هيچ نميخنديد...........اه.ياد جومونگ افتادم ......منو مامانم ارزو به دل مونديم اين بشر فقط يه لبخند بزنه تو فيلم اخرم به ارزومون نرسيديم...........
خدايي عالي درس ميداد .........عالييييييييي.....من که خودم جاي سوال برام باقي نميمون .تک تک چيزا رو خيلي با حوصله برامون توضيح ميداد و هر کدوم رو دو سه بار توضيح ميداد که ما بچه اسکلا بفهميم........
سپنتا_خوب سوالي نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نهههههههههههههه
سپنتا_مطمينيد؟؟؟واي به حالتون من چيزي بپرسم و شما بلد نباشيد جواب بديد.......
نه بابا استاد ميخواين بپرسين خودم جواب ميدم براتون.........
اينو يکي از دختراي کلاسمون_نگار_با ناز گفت.........اه.......حالم به هم خورد.......وقتي مياد سر کلاس انگار اومده عروسي......
سپنتا_ياد گرفتين بالاخره؟؟؟خدا رو شکر.... بعد از 100 بار توضيح دادن براتون مطلبو گرفتين....واقعا خرسندمون کردين.....
کلاس منفجر شد......من چي بگم؟ان قدر لپمو گاز گرفتم تا نخندم مردم.......اخرم موفق
نشدم .......ايووووووول بابا تو ديگه کي هستي!!!!!!!!!!!!!خيلي قشنگ بهش گفت.......حال
کردم........... تا نگار باشه اينجوري با ناز براش حرف نزنه.......
با همون قيافه ي جديش کيفشو از روي ميزش برداشت و گفت:
خوب همگي خسته نباشيد.......ترجمه ي تاپيک صفحه ي 43 براي جلسه ي بعد فراموش نشه......خدافظ..........
چندتا از بچه ها پشته سرش راه افتادن بيرون.....بقيه هم که در حال پچ پچ............
تا رفت بيرون ديگه نتونستم و بلند زدم زير خنده.......حالا نخند کي بخند.........همه دورم جمع شده بودن و همراهيم ميکردن......نگار بدبخت که الفرارررررررر........بميرم براش............
شيما تند تند خودکارامو اناخت تو کولم و گرفتش دستش.......
_خدا رو شکر هنوز فلج نشدم ها....... ببين اين دستامه......
پريا دستمو کشيد و دوتايي شون به زور بردنم بيرون...........
_خيلي خوب...خيلي خوب....خودم ميام .....بابا دستام از جا در اومد پرييييييييييييييييا........
اصلا نفهميدن من چي ميگم.........خودم دستمو کشيدم و نشستم روي سکوي دنج
دانشگاه.......هميشه با بچه ها اون جا جمع ميشديم هم خلوت بود هم خيلي با صفا..........
پريا_خوب خانوم بفرماييد........ما سراپا گوشيم.........
_خواهش ميکنم ..تا شما هستي من جسارت نميکنم.......اول شما...........
شيما_اي مرض.تو رو خدا اذيت نکن..........بگو ديگه............
_باشه بابا حرص نخور قند خونت ميفته............
والا هيچ خبري نيست فقط من يه روز که تو ترافيک گير کرده بودم ...........................
همه ي داستانو براشون تعريف کردم.........کلي خنديدن........اهههه....ديگه سوژه افتاد دستشون........
_خوب ديگه خيلي نخنديد که براتون خوب نيست.دندوناتون ميريزه از خوشگلي در ميايد..........
شيما_خره خو راست گفته ديگه.......
_غلط کرده .اون چي کار من داره اخه ..خو من اينجوري دوست دارم نه که شما دوست نداريد......
پريا_خوب ما هم تو ديوونه کردي ديگه.......
شيما_خدايي ماشينش فورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! !!
_نه الکيييييييي......خو فورد ديگه.........
پريا_پس چرا با ماشينش نمياد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
_اينو ديگه برو از خودش بپرس ......من چه ميدونم.........حتما ميترسه خط بندازن روش!!!!!!
شيما_ولي باهاش رو دنده ي لج نيفت..ميترسم بندازتت........
_خو بندازه..........فوقه فوقش همينه ديگه .کاري نميتونه بکنه...........
پريا_واي نگو خره.......به خدا اگه بيفتي خودم ميکشمت.........
_مرسي محبت.........واقعا که.........برو اونو بکش که انداختتم نه منو..........
شيما_اخه کي دلش مياد اقا سپنتا رو بکشه..يکم فکر کن خو...........
چپ چپ نگاش کردم و افتادم دنبالش..............
شيما_باشه بابا ببخشييد........ولم کن.........ايرسا..........
تا در دانشگاه دنبالش کردم ديگه نفسم ياري نميداد.......شيما هم داشت ميمرد ديگه.........
همين طور که نفس نفس ميزدم ميدويدم...........سرمو گرفته بودم پايين و نفس نفس ميزدم که احساس کردم خوردم به يه چيزه سفتي..........نفسم تو سينم حبس شده بود.از ترس داشتم ميمردم...بسم الله.......دستام ميلرزيدن.يه قدم اومدم عقب و سرمو با ترس اوردم بالا.............
واي خدايا بدتر از اين نميشه........سپنتا با کيفه دستش وايساده بود و منو با چشمايه گرد شده نگاه ميکرد............داشتم از خجالت اب ميشدم........به زور زبونمو تکون دادم تا بتونم حرفي بزنم..........
_ب...ب...ببخشيد......
پريا هم با چشمايه از حدقه بيرون زده کنارم وايساده بود.......
شيما قهقهه زنان از اون طرف اومد و با صدايه بلند گفت:
ضايع.........حال کردي نتونستي بگيريم.....نه حال کر........
با ديدن سپنتا حرف تو دهنش ماسيد.......سپنتا پوزخندي زد و گفت:
خانوم کوچولو پارک همين نزديکياس.....
صداشو به حالته بچه گونه در اورد و ادامه داد:دانشگاه که جايه بازي نيست.افرين دختر خوب بدو ببينم........
بازم يکي از همون پوزخندايه مسخرشو تحويلم داد و از اون جا دور شد.............
مي خواستم گريه کنم .چه قدر دلم ميخواست.........اما با صداي خنده هاي شيما و پريا منم خندم گرفت ......حسابي خنديديم........
مثله هميشه خردم کرد.خو تقصيره خودته ديگه..پ..ن..پ....مي خواستي ازت تشکرم بکنه که پريدي تو بغلش......واقعا کعه بد بوووووووود.....اي خدا..اون وقت که من ميگم شانس ندارم باورتون نميشه....خو اين همه ادم .حالا من بايد يه راست برم تو بغله اين......اــــــــــــــــــ ـــهههههههههه .........
پريا_بچه ها من الان کلاس دارم.....ديرم شد .خوب ديگه خدافظ............
_وايسا من ميرسونمت خوب.......
پريا_نه بابا نزديگه همين کوچه بالاييه........
_خو اشکال نداره.........شيما سوارشو..
شيما_نه مرسي الان ديگه شايگان مياد............
_اااااااا.شايگان مياد دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شيما_اره...........
_باشه عسيسم...پس کاري نداري؟؟؟؟
شيما_نه ميسي.........مواظب خودتون باشيد.خدافظ
_خدافظ.........راستي من بعدا حسابمو با تو صاف ميکنم.هر ي ميکشم از دسته توا........
شيما زد زير خنده............
_هيرت هيرت هيرت.بخند.........
تا حالا از اين کوچه هه نرفته بودم.کلاس کاپپيوتر پريا اونجا بود.همون کوچه اييه که سپنتا صبح ازش اومد.............
داشتيم باهم حرف ميزديم که پريا يه دفعه جيغ زد...........
_اااااااااا.مرض چته؟؟؟باز تو پشه ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟
پريا_نه بابا خره پشه چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مگه ماشين استاد نيست؟؟؟؟؟؟
انگشت اشاره ي پريا رو دنبال کردم..........
_اره خودشه...............اونم سپنتاس ديگه...........
پريا_وااااااااييييييييييي
اصلا دلم نميخواست از خواب بيدار شم . ديشب همش خوابه دانشگاهو ميديدم يعني نميشه من امروز نرم کلاس؟
رفتم زير پتو و پتو رو کشيدم رو سرم .وااي...
عين برق از جام پريدم ....مگه ميشه نرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون وقت اون سپنتا هه اتو مياد دستش.پتو رو انداختم اون طرف و حرکت کردم سمته اتاقه فکر.......
اين روزا مامان يا ديرتر بلند ميشد يا ميرفت پياده روي.....اخيش چه قدر خوب بود ديگه خونمون کم کم داشت از حالت مطرب خونه در ميومد بيرون!!!!!
يه مانتويه مشکيه رويه زانو پوشيدمو شلوار لي مشکيم رو هم پام کرد . چه قدر از موي کج خسته شده بودم .... موهامو يه کم پوش دادم و يه تله پهنه اکليلي مشکي زدم بهش .
حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم کولمو انداختم و به سمته بيرون حرکت کردم.......
سوييچ مامان طبقه معمول رويه جاکفشي بود ...قبلنا با مامان خيلي حرف ميزدم که بابا هوايه پارک خوبه چيه تو خونه ورزش ميکني اما گوش شنوا نداشت اما حالا........
کالجايه مشکيمو پام کردم و در و محکم کوبوندم به هم.....
ماشينو بردم بيرون شيشه هارو دادم پايين . برقه لبه قرمزمو از کيفم در اوردم و زدم به لبم و گازشو گرفتم.
ماشينو يکم پايين تر از دانشگاه نگه داشتم و مشغوله باز کردنه کيکم شدم . چه قدر استرس
داشتم و عصباني بودم . چهار چشمي حواسم به اطرافم بود چون دقيقا نميدونستم از کدوم
طرف مياد . نگاهي به ساعتم انداختم نکنه اومده باشه ...خدايا جونه خودت من اگه امروز
حاله اينو نگيرم افسردگي ميگرم ...خودت ميدوني اين همه مدت مقابلش لال موني گرفتم
خودت يه کاري کن فقط يه امروز من حاله اينو بگيرم ها ديگه کاريش ندارم.......
مشغوله التماس کردن به خدا بودم که ديدم يه پسره چارشونه داره از دور مياد ... اااااااا......اون
که سپنتاس.....پس چرا داره پياده مياد؟؟؟؟!!!!!!!حتما دلش نيومده ماشين خوشگلشو بياره
دانشگاه چشمش ميزنن!...بچه پروي عقده اي......!!!!! به دره دانشگاه که رسيد سريع از
ماشين پياده شدمو هندزفيريمو گذاشتم تو گوشمو ماشينو قفل کردم و دوييدم به سمته در
دانشگاه.
بچه هايه خودمون نشسته بودن رويه نيمکت...با ديدن سپنتا همشون از جاهاشون بلند شدن و به سمته سپنتا حرکت کردن...سپنتا جوابه همشونو خيلي مودبانه و جدي ميداد. رسيدم پشته سرش و با صدايه بلند و با ذوق گفتم :
سلام استاددددددددددددددددد......
سپنتا خيلي متعجب به سمتم برگشت و منم چشممو ازش گرفتم و به موبايله دستم خيره شدم و لبخند زدم. يکم اومد جلوم و با همون حالته متعجبش و ابروهايه بالا رفتش
گفت:سلام.......
من سرمو از صفحه ي گوشيم گرفتم و با تعجبه ساختگيم سرمو اوردم بالا و زل زدم بهشو يه کم سرمو کج کردمو دستمو بردم سمته مقنه ام و در مقابله چشمايه گرد شده ي همه هندزفيريمو از گوشم در اوردم و روبه سپنتا با اخم و خيلي خشک گفتم:
سلام... کاري داشتينننننننننننننن؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
سپنتاي بدبخت چشماش گرد شده بود و با اخم زل زده بود تو چشمايه من. قيافش خيلي ترسناک شده بود اگه از اون جا نميرفتم فکر کنم دستشو ميذاشت رو گلوم و خفم ميکرد.....
هندزفيريم رو دوباره گذاشتم تو گوشم و مشغوله حرف زدن با استاده خيالي شدمو يکم خودمو از اونجا دور کردم.
قيافه ي بچه ها و خودش ديدني شده بود . دلم ميخواست قهقهه بزنم تمومه ناراحتيام يادم رفته بودددددد....اخيش حالا شدم همون ايرسا ي هميشگيييييييييييييي......چه قدر احساسه خوبي داشتم...خدايا ممنون...خدايا عاشقتممممم....ديوونتم ...ميميرم برات عشخخخخخخخخخخخخخمممممممميي ييييييي.......
جرايت برگشتن نداشتم......يه کم برگشتم و اطمينان حاصل کردم و رفتم سمته بچه ها ...... همشون داشتن باهم حرف ميزدن....جلويه خندمو گرفتم و رفتم سمتشون و با صدايه بلند
گفتم :سلاااااااااااااامممممم
همشون برگشتن سمتمو همهمه بلند شد....
_بابا به خدا نميفهمم چي ميگين يکي يکي برحفيد ..
نشستم رويه سکويه کنار بچه ها و پامو انداختم رو پام....پريا و شيما اومدن سمتم و پريا
محکم دستمو کشيد و گفت:
پاشو بينم چه نشسته واسه خودش
_ااااا...دستمو ول کن وحشي.....تو داري دسته قهرمانه جودو رو اينجوري
ميکشي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
پريا_پاشو کم زر بزن.....
به زور منو کشوندن اون طرف و داتاشون هرچي فحش بلد بودن نثارم کردن.....اي بابا.....
_اي بابا.....اولا اروم و شمرده .....دوما با هم زر نزنيد...سوما هرچي فحش بلد بودين نثارم کردين ها....يه چيزي الان بهتون ميگم....
شيما_چي بينه تو و استاد هست؟؟؟؟بدو زر بزن ببينم ...يه وقت چيزي بگي ميميري؟
_هوووووووووووو....هيچ خبري نيست..... چرا فکر ميکني بايد خبري باشه؟؟؟
پريا_واسه من يي خالي نبند مثينکه يادت نيست...
_چرا اتفاقا يادم هست خوبم يادم هست ...خوب قرار بود امروز بهتون بگم ديگه......
شيما_خو بنال
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...
پريا_فعلا که شروع نشده ...حداقل بگو چرا اين جوري حالشو گرفتي؟خيلي عصباني شد.....کارد ميزدي خونش در نميومد...
_وا...به من چه؟؟؟من دارم با يکي ديگه سلام و عليک ميکنم اون فکر کرده با اونم خو مشکله خودشه ديگه....منه بد بخت چيکاره ام؟
تا اومندن حرف بزنن زدمشون کنار و رفتم سمته سالنه دانشگاه و همه پشته سرم راه افتادن
و هر کي هر چي ميگفت اهميت نميدادم.
خدا امروزمو به خير بگذرونه ببين الان ميخواد چي کار کنه فقط....؟؟؟!!!!
داشت قند تو دلم اب مي شد اما راستش يکم ازش ميترسيدم......ميترسيدم بخواد کاري کنه...........بي خيال بابا هيچ غلطي نميتونه بکنه...........
کيفمو پرت کردم روي صندليم.....
وحيد_ايرسا ...... سلام...... خوبي؟؟ چه طوري با زحمتا؟؟؟
_سلام ......خوب ماله يه ديقشه.............عاليم..معشوقت چه طوره؟
وحيد يهو زد زير خنده..............
_وا چته؟؟؟؟؟چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟
وحيد_اووووه.....من که نديدمش از ديشب ولي مطمينا قيافش ديدنيه..........
_پس چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! تو که هنوز قيافشو نديدي......
مرموزانه نگام کرد و گفت: اخه قيافه ي استاد فرجام ديدني تر بود.......
وا همچين نگا ميکنه......استغفرالله...سکوت کردم و چيزي نگفتم....نميخواستم وحيد بفهمه.....اخه دليي هم نداشت ....
همه يبچه ها با همهمه از سر جاشون بلند شدن ...... وحيد هم برگشت سمت سپنتا........انگار از عصبانيتش کم شده بود..... همون طور که سرش پايين بود کيفشو انداخت رو ميز و نگاش ثابت موند رو وحيد و بعد هم اخم کرد و چپ چپ نگام کرد اخرم به وحيد با عصبانيت گفت:
شما نمي خواي سر جاتون بشيني......ميخواين صندليتونو ميارم اينجا که راحت باشين.........
همه ي بچه ها داشتن نگامون ميکردن..يا امام مجتبي.........بدبخت من و
وحيددددددد.........ببين الان داره پيشه خودش چه فکرايي که نميکنه..........بابا خو وحيد
هم عينه داداشم .اين ديگه خبر نداره که ما يه کلاس چه قدر باهم صميميم.......به درک از
زورش..........اصلا چشات دراد هر فکري دوست داري بکن ..حال معلوم نيست خودش......
با صداي وحيد دوباره برگشتم تو کلاس..
وحيد_نه خير همون جا راحتم........ببخشيد.......
سپنتا_پس بفرماييد سر جاتون..........
وحيد با اخم سرشو انداخت پايين و نشست رو صندليش..........
چه قدر دلم ميخواست يه چيزي به اين سپنتا بگم اما نميشد واقعا ...............باور کن از
کلاس پرتم ميکرد بيرون يا همچين حالمو جلويه بچه ها ميگرفت که اشکم در بياد....ماشالا
بزنم به تخته کم هم نمياره.........اون از تينا اينا که استاد خوشگل و جوون گيرشون افتاده که
باهاش حال ميکنن اون وقت ما استاد جوون و خوشگل داريم ميخواد بياد بخورمون ان قدر گند
اخلاقه.اي بابا شانسه ديگه..............
اخه من چرا ان قدر بد شانسم ............تو خيابون هزار تا پسر به دخترا مطلک ميندازن اين
دخترا هم با دو متر زبون جوابشونو ميدن اخرم پسر کارمند شرکت باباشون در مياد دختره هم
حسابي حالشو ميگيره.......اون وقت که ما جوابه يکي رو ميديم استادمون
ميشه...........ايني که گفتم راسته اتفاقا برايه دوستمم اتفاق افتاده...........
ً
تا اخر کلاس با اخم نشستم و حتي بهش نگا نکردم.هه هه نه که اون هي بهم نگا ميکرد!!!!!!هيچ اصلا........
البته سر کلاسش خيلي بقيه حال ميکردن چون يه موقع هايي به اونايي که بلبل زبوني ميکردن تيکه مينداخت اما بازم جدي خودش که هيچ نميخنديد...........اه.ياد جومونگ افتادم ......منو مامانم ارزو به دل مونديم اين بشر فقط يه لبخند بزنه تو فيلم اخرم به ارزومون نرسيديم...........
خدايي عالي درس ميداد .........عالييييييييي.....من که خودم جاي سوال برام باقي نميمون .تک تک چيزا رو خيلي با حوصله برامون توضيح ميداد و هر کدوم رو دو سه بار توضيح ميداد که ما بچه اسکلا بفهميم........
سپنتا_خوب سوالي نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نهههههههههههههه
سپنتا_مطمينيد؟؟؟واي به حالتون من چيزي بپرسم و شما بلد نباشيد جواب بديد.......
نه بابا استاد ميخواين بپرسين خودم جواب ميدم براتون.........
اينو يکي از دختراي کلاسمون_نگار_با ناز گفت.........اه.......حالم به هم خورد.......وقتي مياد سر کلاس انگار اومده عروسي......
سپنتا_ياد گرفتين بالاخره؟؟؟خدا رو شکر.... بعد از 100 بار توضيح دادن براتون مطلبو گرفتين....واقعا خرسندمون کردين.....
کلاس منفجر شد......من چي بگم؟ان قدر لپمو گاز گرفتم تا نخندم مردم.......اخرم موفق
نشدم .......ايووووووول بابا تو ديگه کي هستي!!!!!!!!!!!!!خيلي قشنگ بهش گفت.......حال
کردم........... تا نگار باشه اينجوري با ناز براش حرف نزنه.......
با همون قيافه ي جديش کيفشو از روي ميزش برداشت و گفت:
خوب همگي خسته نباشيد.......ترجمه ي تاپيک صفحه ي 43 براي جلسه ي بعد فراموش نشه......خدافظ..........
چندتا از بچه ها پشته سرش راه افتادن بيرون.....بقيه هم که در حال پچ پچ............
تا رفت بيرون ديگه نتونستم و بلند زدم زير خنده.......حالا نخند کي بخند.........همه دورم جمع شده بودن و همراهيم ميکردن......نگار بدبخت که الفرارررررررر........بميرم براش............
شيما تند تند خودکارامو اناخت تو کولم و گرفتش دستش.......
_خدا رو شکر هنوز فلج نشدم ها....... ببين اين دستامه......
پريا دستمو کشيد و دوتايي شون به زور بردنم بيرون...........
_خيلي خوب...خيلي خوب....خودم ميام .....بابا دستام از جا در اومد پرييييييييييييييييا........
اصلا نفهميدن من چي ميگم.........خودم دستمو کشيدم و نشستم روي سکوي دنج
دانشگاه.......هميشه با بچه ها اون جا جمع ميشديم هم خلوت بود هم خيلي با صفا..........
پريا_خوب خانوم بفرماييد........ما سراپا گوشيم.........
_خواهش ميکنم ..تا شما هستي من جسارت نميکنم.......اول شما...........
شيما_اي مرض.تو رو خدا اذيت نکن..........بگو ديگه............
_باشه بابا حرص نخور قند خونت ميفته............
والا هيچ خبري نيست فقط من يه روز که تو ترافيک گير کرده بودم ...........................
همه ي داستانو براشون تعريف کردم.........کلي خنديدن........اهههه....ديگه سوژه افتاد دستشون........
_خوب ديگه خيلي نخنديد که براتون خوب نيست.دندوناتون ميريزه از خوشگلي در ميايد..........
شيما_خره خو راست گفته ديگه.......
_غلط کرده .اون چي کار من داره اخه ..خو من اينجوري دوست دارم نه که شما دوست نداريد......
پريا_خوب ما هم تو ديوونه کردي ديگه.......
شيما_خدايي ماشينش فورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! !!
_نه الکيييييييي......خو فورد ديگه.........
پريا_پس چرا با ماشينش نمياد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
_اينو ديگه برو از خودش بپرس ......من چه ميدونم.........حتما ميترسه خط بندازن روش!!!!!!
شيما_ولي باهاش رو دنده ي لج نيفت..ميترسم بندازتت........
_خو بندازه..........فوقه فوقش همينه ديگه .کاري نميتونه بکنه...........
پريا_واي نگو خره.......به خدا اگه بيفتي خودم ميکشمت.........
_مرسي محبت.........واقعا که.........برو اونو بکش که انداختتم نه منو..........
شيما_اخه کي دلش مياد اقا سپنتا رو بکشه..يکم فکر کن خو...........
چپ چپ نگاش کردم و افتادم دنبالش..............
شيما_باشه بابا ببخشييد........ولم کن.........ايرسا..........
تا در دانشگاه دنبالش کردم ديگه نفسم ياري نميداد.......شيما هم داشت ميمرد ديگه.........
همين طور که نفس نفس ميزدم ميدويدم...........سرمو گرفته بودم پايين و نفس نفس ميزدم که احساس کردم خوردم به يه چيزه سفتي..........نفسم تو سينم حبس شده بود.از ترس داشتم ميمردم...بسم الله.......دستام ميلرزيدن.يه قدم اومدم عقب و سرمو با ترس اوردم بالا.............
واي خدايا بدتر از اين نميشه........سپنتا با کيفه دستش وايساده بود و منو با چشمايه گرد شده نگاه ميکرد............داشتم از خجالت اب ميشدم........به زور زبونمو تکون دادم تا بتونم حرفي بزنم..........
_ب...ب...ببخشيد......
پريا هم با چشمايه از حدقه بيرون زده کنارم وايساده بود.......
شيما قهقهه زنان از اون طرف اومد و با صدايه بلند گفت:
ضايع.........حال کردي نتونستي بگيريم.....نه حال کر........
با ديدن سپنتا حرف تو دهنش ماسيد.......سپنتا پوزخندي زد و گفت:
خانوم کوچولو پارک همين نزديکياس.....
صداشو به حالته بچه گونه در اورد و ادامه داد:دانشگاه که جايه بازي نيست.افرين دختر خوب بدو ببينم........
بازم يکي از همون پوزخندايه مسخرشو تحويلم داد و از اون جا دور شد.............
مي خواستم گريه کنم .چه قدر دلم ميخواست.........اما با صداي خنده هاي شيما و پريا منم خندم گرفت ......حسابي خنديديم........
مثله هميشه خردم کرد.خو تقصيره خودته ديگه..پ..ن..پ....مي خواستي ازت تشکرم بکنه که پريدي تو بغلش......واقعا کعه بد بوووووووود.....اي خدا..اون وقت که من ميگم شانس ندارم باورتون نميشه....خو اين همه ادم .حالا من بايد يه راست برم تو بغله اين......اــــــــــــــــــ ـــهههههههههه .........
پريا_بچه ها من الان کلاس دارم.....ديرم شد .خوب ديگه خدافظ............
_وايسا من ميرسونمت خوب.......
پريا_نه بابا نزديگه همين کوچه بالاييه........
_خو اشکال نداره.........شيما سوارشو..
شيما_نه مرسي الان ديگه شايگان مياد............
_اااااااا.شايگان مياد دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شيما_اره...........
_باشه عسيسم...پس کاري نداري؟؟؟؟
شيما_نه ميسي.........مواظب خودتون باشيد.خدافظ
_خدافظ.........راستي من بعدا حسابمو با تو صاف ميکنم.هر ي ميکشم از دسته توا........
شيما زد زير خنده............
_هيرت هيرت هيرت.بخند.........
تا حالا از اين کوچه هه نرفته بودم.کلاس کاپپيوتر پريا اونجا بود.همون کوچه اييه که سپنتا صبح ازش اومد.............
داشتيم باهم حرف ميزديم که پريا يه دفعه جيغ زد...........
_اااااااااا.مرض چته؟؟؟باز تو پشه ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟
پريا_نه بابا خره پشه چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مگه ماشين استاد نيست؟؟؟؟؟؟
انگشت اشاره ي پريا رو دنبال کردم..........
_اره خودشه...............اونم سپنتاس ديگه...........
پريا_وااااااااييييييييييي
به صفه ي گوشي نگاهي انداختم..اي جانم...خاله بود.......با خوشحالي گذاشتمش در گوشم......
_الو
خاله_الو سلام خواهرزاده ي بي معرفت خودم......
_واااااااي سلام خاله جونم...خوبي عزيزدل ايرسا؟؟؟به خدا خاله همش فکرم پيشت بود اما خو
چي کنم اين رزا ذهنم خيلي درگير......
خاله_من خوبم؟تو چه طوري بي معرفت؟؟؟از دانشگاه چه خبر؟؟؟
_هيچي بابا سلامتي....راستي خاله شما نميدوني مامانم اينا کي ميرن؟؟؟
خاله_وا ايرسا يعني تو نميدوني؟؟؟!!!!!!خو خودت ازشون بپرس....
_نميخوام فکر کنن برام مهمه تازه چند روزيه اصلا خوب نديدمشون که بخوام باهاشون حرف هم بزنم.......
خاله_کار خوبي نميکني خاله جان...اونا مامان باباتن....يعني ميخواي بگي برات مهم نيست؟؟!!!!
_هييييييييي .....خاله ولش کن اصلا......
خاله_ايرسا يکم از لجبازيات کم کن....مامانت اينا فعلا هستن يکم کاراي بابات گير
کرده ...خارج رفتن که به همين سادگيا نيست
_وااااااي خاله جونه ايرسا راست ميگي؟مامان که گفت هفته ي بعد رفتنيم......
خاله_مامانتو ولش کن........
_هه هه....چه ضايع شدن ها....حالا من برم جلوشون هي حرصشونو دربيارم......
خاله_ايرررررررسا خجالت بکش........
زدم زير خنده....اخيش خيالم راحت شد.....
خاله_خوب ايرسا خاله فردا شب به کمکت نياز دارم........
_چي شده خاله؟؟؟؟چه خبره؟؟؟؟
خاله_فردا شب شهناز اينا رو دعوت کردم..........
_واي خاله جونه من بي خيال شو....حالا چه خبر بود مگه؟؟؟
خاله_بابا ايرسا نميشد دعوتشون نکنم خيلي وقت بود نيومده بودن.....
_خودشونن فقط؟؟؟؟
خاله_نه با خواهرش اينا......به مامانتم گفتم...اما گفتم به تو بگم که فردا از صبح بياي خونمون.....
_بابا خاله من برات يکي رو ميارم که کمکت کنه اما خودم به خدا فردا کلاس جودو هم دارم......
خاله_اااااا...منو باش که گفتم دختر ندارم حداقل تو رو دارم......
راست ميگفت واقعا زشت بود اگه نرم کمکش .....اخه مامان هم حتما زودتر مياد
ديگه...بعدشم خود شهناز جون خوبه ها تازه خواهرش نسترن هم خيلي خانومه خوبيه اما
واااااي از بچه هاشون خوشم نمياد خيلي وقته نديدمشون اما اصلا دلم نميخواد دوباره
ببينمشون......اشکال نداره به بهانه ي کلاس عصري الفررررار ...ديگه هم برنميگردم......
_باشه خاله فردا واسم يه صبحونه ي مشتم درست کن که ميخوام صبحونمو پيشه خالم بخورم......
خاله_اللهي خاله قربونت بشه ......پس لباساتم بيار که ديگه نخواي برگردي......اميد اينا هم هستانااااااا.....
_وا خاله خو به من چه که اونا هستن يا نه......بعدشم قرار شد فقط کمک کنم نه که بمونم .....
خاله_اااااا مگه ميشه که نموني تازه مامانت اينا هم هستن ....بعدشم ما دوستيام
خوانوادگيه تو نباشي زشته .....
اي بابا چه گيري کردما....شيطونه ميگه خودمو از ماشين پرت کنم بيرون.....اهههه ....وقتي
خاله گير بده مگه ديگه ول کنه اخه....حيف که از خاله خجالت ميکشم وگرنه هيشکي منو
نميتونه مجبور به کاري بکنه....حيف که دوسش دارم وگرنه عمرا....پس کلاسمو چي کنم؟؟؟؟
_باشه خاله کاري نداري؟؟؟؟الان تصادف ميکنم ها از دست شما...
خاله_اااا.....اين حرفا چيه؟خدا نکنه.....ان قدرم حرص نخور...دختر به اين خوشگلي اون وقت از مردم فراريه.....
_نه خير از مردم فراري نيستم اما وقتي از کسي بدم بياد و تازه فردا کلاس هم داشته باشم اون وقت نتونم برم حرصم ميگيره....
خاله_حالا يه جلسه کلاس نري که زمين به اسمون نميره.....بعدشم تو ميدوني چند وقته
نديديشون؟ماسالا يه پسر داره عين دسته ي گل.....
_باشه باشه خاله فهميدم...خدا نگهدارش باشه.....کار ي نداري؟؟؟؟
يهو خاله زد زير خنده و گفت:نه خاله جان ...مواظب خودت باش...خدافظ
_چشم ...خدافظ.....
دلم ميخواست سرمو بکوبم به داشبورد.....از حرص نميتونستم خوب نفس بکشم.....يه
پسري داره عين دسته ي گل....واقعا که مسخرس...به من چه......والا تا يادمه اون بيشتر
مثله ي دسته ي خل بود تا گل!!!!
از سر درد داشتم ميمردم.....رفتم سمته اشپزخونه و يه قرص ژلوفن برداشتمو انداختم
بالا.....خيلي خشته بودم ...رو کاناپه خوابم برد......
خيلي بيکار بودم......تاپيک صفحه ي 43 رو باز کردم......يا امام مجتبي .....اين همه رو بايد
ترجمه کنم؟!!!اي خدا ....اخه اگه من از حالا هم شروع به ترجمه کنم که تا هفته ي بعد هم
تموم نميشه ......!!!!اشکال نداره بابا تو هميشه تو ترجمه نفر اول بودي...کاري نداره ......
شروع کردم به خوندن جمله ي اول......
هــــــــــــا اين چي بود الان؟؟؟؟؟خوب قرباني کردن چه ربطي به برنامه ي غذايي داره؟؟؟!!!!!
يعني چي اخه؟؟؟ديکشنري رو باز کردم.....حسابي مشغول بودم......فکر نميکردم ان قدر
سخت باشه...ديگه داشت اشکم در ميومد....برگشتم اتاقم تا از روي کتاب راهنمام ببينم
ميتونم ترجمش کنم يانه......بايد ترجمش ميکردم...نبايد جلوي سپنتا ضايع ميشدم......اگه
ترجمش نکنم خيلي بد ميشه.......اي خــــــــــــــــــــــــ ـــــدا ........
صداي در باعث شد چشمامو باز کنم.....خيلي خسته بودم و اصلا حال پاشدن
نداشتم.....خودمو زدم به خواب چون اصلا حوصله ي مامان و بابا رو نداشتم......در باز
شد ....چشمامو ريز کردم.....
مامان اومد جلو و پيشونيمو بوس کرد و گفت:قربونه دختر شلختم بشم.....
پتو رو کشيد روم و از اتاق خارج شد.....
چه قدر دلم براش تنگ شده بود.....در واقع بهتره بگم چه قدر دلم براي دوتاشون تنگ شده بود
اما اصلا دلم نميخواست باهاشون روبرو بشم.....نميخوام خودمو گول بزنم همه ي اين
بدخلقيام به خاطر رفتنشونه.....ميدونم اگه برن خيلي دلم براشون تنگ ميشه....اما من اون
طرفو اصلا دوست ندارم.....تازه مسابقاتم چي........اصلا گرسنم نبود واسه ي همين خيلي
راحت خوابم برد.......
پتو رو با حرص دادم کنار و از جام بلند شدم.....اههههه....يه امروز هم نميذارن راحت باشيم.....حولمو کشيدم بيرون و پريدم تو حموم......
اخيش چه حمومه خوبي بود ها....احساس ارامش عجيبي بهم دست داده بود.....
اصلا حوصله ي مهموناي خاله رو نداشتم.....اينجوري نميشه من وقتي حوصله ي کسي رو
نداشته باشم و ازش خوشم نياد مثل سگ ميشم پس بهترين راه فراره!!!!اره بابا امشب يه
بهونه اي ميتراشم و ميپيچونم.......
يه شلوار و تي شرت راحت انداختم تو کولم ..... شلوار لي مشکيمو با مانتو اسپرت سورمه
ايم پوشيدم . رو شال مشکيم يه کلاه کپ گذاشتم و زدم از اتاق بيرون.....هجوم اوردم سمت
اشپزخونه ....
طبق معمول چاي نداشتيم البته خونه ي خاله اينا واسه خودم يه صبحونه ي
باحال ميزنم تو رگ اما الان واقعا گرسنمه.....يه بيسکوييت گذاشتم دهنم و يه شيريني تر هم
گرفتم دستم.....صداي گوشيم بلند شد .... دستم پر بود به زور گوشيمو از تو جيبم دراوردم و
راستش کردم....
شيريني پريد تو گلوم......اي من چه قد بد شانسم خدا.....شماره ي خانم
رهنما استاد جودوم بود يعني چي کارم داره!!!!!فکر کن الان گوشيو بر ميداشتم .....اهــــــه
اين بيسکوييته هم ميمونه ملات ....تموم هم نميشه......
بالاخره با زحمت و مشقت بيسکوييته رو قورت دادم....بيخيال شيرينيه شدم...مثلا اومدم يه
چيزي بخورم کوفتم شد....بند کفشامو بستم و هندزفيريمو گذاشتم گوشم و از خونه زدم
بيرون.......ماشين که نداشتم پس چه بهتر يه کم هم پاده روي ميکنم......شماره ي استاد رو
گرفتم....
رهنما_بله بفرماييد......
_به به سلام بر استاد خودم......سنسي ري استاد....بابا دلمون برات يه ذره شده بود.....
رهنما_اااااا....سلام ايرسايي....خوبي قهرمان؟؟؟چيه خواب بودي؟
_نه والا استاد دستم بند بود...خوب چه خبر؟چي شده شما يادي از ما کردي؟
رهنما_باز به خودم که يه زنگي زدم مثله تو که بي معرفت نيستم...مثل اينکه سرت اين چند وقته خيلي شلوغه.....
اره بخه خدا خيلي ......مخصوصا اين دانشگاه .....
رهنما_از اموزشگاه زنگ زدن خونه مثل اينکه نبودي.....بچه ها هم فکر کردن اموزشگاه بهت
ميگه ولي تينا گفت که نبودي....امروز من يه سري کار دارم نميتونم بيام واسه همين کلاس
تشکيل نميشه.....
_وااااااااي راست ميگي جون من؟؟؟؟اخ جووووون ......مثل اينکه خيلي هم بد شانس نيستم.....هـــورا...
رهنما_اووووووه فکر ميکردم ناراحت شي به جاي اين که ان قدر خوشحال شي....واقعا که!!!!
_اخه امروز نميتونستم بيام واسه همين......وايييي عاشقتم....
رهنما_خوب پس بهتر....اميدوارم تمرينا يادت نرفته باشه ......مواظب خودتم باش...کاري نداري؟
_نه استاد گلم مرسي.....شما هم مراقبه خودت باش .....بـــــــــــــــــوس خدافظ.......
رهنما_خدافظ خانومي.....
واااااااي که چه قدر خوشحال بودم .......از خوشحالي داشتم پر مياوردم...يکي از اهنگ هاي جنيفر رو پلي کردم و راه افتادم.....
وايسادم وسط چها راه تا چراغ قرمز شه......دوتا پسر نشسته بودن تو يه لندکوروز و داشتن از
چهار راه رد ميشدن....پسره بهم زبون درازي کرد و خنديد منم زود زبونمو دراوردم و بهش زبون
درازي کردم....پروي بي فرهنگ نفهم .....حيف کهخ تو ماسين بود وگرنه اگه کسي تو خيابون
اين کارو ميکرد ميکشتمش.....
پيرزنه بغل دستم چشماش شده بود چهارتا همچين با تعجب نگام ميکرد که انگار چي کار کردم......بدبختي نيست ....خو به من چه تقصير اون بچه پروِ......
بالاخره رسيدم .....هندزفيري چه قدر خوبه ها...اولين باري بود که وقتي ميرم خيابون اصلا دعوا نکردم اخه هرچي بهم ميگفتن نميشنيدم!!!!!!
قبل از اين که دکمه ي ايفون رو فشار بدم شماره ي پريا رو گرفتم....
پريا_الــو .....
_ااااا......اروم گوشم کر شد.....
پريا_وااااي ايرسا تويي؟همين الان ميخواستم بهت بزنگم....بيشعور عوضي ان قدر که تو زنگ
نميزني منم ميخواستم بهت زنگ نزنم ....واقعا که.....
_به خدا اصلا وقت نميکنم.....خوبي؟چه طوري؟چه خبر؟
پريا_هيچي بابا...ايـــــــرسا راستي تونستي متن رو ترجمه کني؟من که يه کلمشم نتونستم.....
_نه بابا.......نميدونم را ان قدر سخته......بايد ترجمش کنم فقط هم امشب وقت دارم شده خودمو بکشم ترجمش ميکنم....
پريا_من از استاد ميترسم....ميترسم ضايعم کنه اخه خيلي بداخلاقه.........ايرساااااا..... ...........
_بي خيال تو چرا ان دقدر ازش ميترسي؟؟؟هيچ غلطي نميتونه بکنه.......راستي پري جوني به کمکت نيازمندم!!!
پريا_چي شده؟ها؟!!!!
_ببين امشب من خونه ي خاله اينا دعوتم يه سري هم مهمون دارن اصلا حوصلشونو
ندارن.....خوب...ميگم تو حدود ساعتاي 6 به من بزنگ اون وقت من پشت تلفن جوري حرف
ميزنم که انگار تو چيزيت شده بعدشم خلاص.....
پريا_حالا کيا هستن؟؟؟؟
_شهناز جون با خواهرش اينا
پريا_واااي راست ميگي جون من؟همون که اسم پسرش سينا؟اره؟؟؟
_خاک تو سرت تو اسم اونو از کجا ميدوني؟!!!!
پريا_مگه همون معلم زبانه نيست؟؟؟
_ارهههههه......باورت ميشه اصلا يادم نبود...
پريا_بابا همون که تو خونه ي کنکور درس ميداد....مگه يادت نيست باهم رفتيم...الزايمر داري ها....همون خوشگله که....
_خوب خوب بسه ديگه.....اصلا اون مهمه که بخواد يادم بمونه......
پريا_خاک تو سر خرت اون خودش دانشگاه درس ميده زبانو فوله....من اگه به جايه تو بودم امشب......
واي راست ميگه....سينا يکي از بهترين استاداي زبانه .....قبلنا خيلي دوست داشتم با اون
رقابت کنم تو زبان اما ديگه خيلي باهم رفت و امد نداريم منم به کل فراموش کرده
بودم.....خوب فکريه اما من دوست ندارم عينه اين خرا برم ازش سوال بپرسم....
_من برم ازاون سوال بپرسم؟؟؟برام افت داره......عمرا......
پريا_خري ديگه.....عين ادم ميشست برات ترجمش ميکرد....بدبخت خريت نکن بهت از اينه که جلوي اون سپنتا ضايع شي....تو بايد حالشو بگيري.....
_چه خبرته عين شيطون مغزمو شست و شو ميدي.....
راست ميگفت .....درسته که غرورم اجازه نميداد اما بهتر از اين بود که جلوي سپنتا کم
بيارم...من که خودمو بکشم نميتونم متنه رو عين ادم ترجمه کنم....اخه حوصلشونو
ندارم.....عيب نداره ديگه چه خاکي تو سرم بريزم....
_اخه پريا من لباس نياوردم که......
پريا_کتاباتو اوردي؟
_اره باهامه.....
پريا_اخه بدبختي بدون لباسم نميشه جلوي استاد سينا...........
_خفه شو اصلا حوصله ندارم......من اين همه راهو برنميگردم برم لباس بيارم......
پريا_ميخواي من برات بيارم؟خوب نزديکه....
_نه بابا پريا مهم نيست بيخيل......
پريا_خودت ميدوني من تعارف نميکنم......چي بيارم برات حالا؟
_واي قربونت بشم من....پس ديگه نميخواد برگردي ها....
_واي قربونت بشم من....پس ديگه نميخواد برگردي ها....
پريا_نه بابا خونه کار دارم......چي بيارم؟
_جيجر خاله به تو ميگن ديگه......چه ميدونم يه چيزي خودت ست کن سليقتو قبول دارم.....
پريا_باشه دامن مامن که نيارم.....
پريا_باشه تا نيم ساعته ديگه اونجام.....کاري نداري؟
_نه دستت طلا......ميبينمت.....
ااااااااااا.....من چرا ان قدر خرم اخه؟خوب به مامان ميگفتم برام بياره....اشکال نداره بهتر....الان دو ساعت ميخواستم بهش درس بدم چي کجاس اونم کلي غر غر کنه سرم.............
زنگو فشار دادم و رفتم تو........
_سلللللللللام کسي خونه نيست؟صابخونه.........
خاله_اينجام.......
اروم قدم برداشتم و رفتم تو اشپزخونه....خاله وايساده بود و نون هارو ميذاشت تو ماکرو.......
_سلام العليکم حاج خانوم خوشمل......
پريدم بغلش و گونش رو بوسيدم.....
خاله_سلام عزيز دل خاله فهيمت.....خوش اومدي.....چه عجب !!!!!
_وايييي دلم برات يه ذره شده بود....خوب من اماده ام بگو ببينم بايد چي کار کنم قربان!!!
خاله_نميخواد خودتو لوس کني ..... صبحونه که نخوردي....
_خاله سوال تيزهوشاني ميپرسي؟اخه تو خونه ي ما صبحونه پيدا ميشه ؟!!!
خاله_پس تا لباساتو عوض ميکني منم برا يه صبحونه ي توپ درست ميکنم....
_بابا... دست گلت درد نکنه.....الان ميام....
رفتم توي اتاق و خودمو انداختم رو تخت هنوز هم خوابم ميومد...واي چي ميشد الان
ميتونستم براي خودم بخوابم!!!!هو بدبخت حالا يه بار ازت يه کاري خواستن ها!!!
سريع لباسامو عوض کردم و زدم بيرون......
_خاله پس همسر گراميتون کجا تشريف بردن؟
خاله_رفته دربند کباب بخوره!!!!خوب سر کار ديگه
_اها بله بله درسته خاله اعصاب نداري ها
خاله خنديد و نون هارو گذاشت روي ميز....
خاله_بشين خاله جان
_به به چي کار کردي!!!!خاله قربونت ....من اينا رو بخورم معدم تعجب ميکنه
خاله_تقصير خودته...اگه صبحا صبحونه بخوري که اينجوري نميشه....
_بابا خاله کي حال داره!!فکر کن صبح کله ي سحر پاشي بعد چايي دم کني بعد سفره
بچيني و هي لقمه بگيري و سخت ترين قسمت اينه که بخوري!!!!
خاله_ايرسا تو خجالت نميکشي؟اخه چرا ان قدر تنبلي تو؟به کي بردي؟ها؟فردا پس فردا
ميخواي بري خونه ي شوهر فکر کردي اينجوري ميشه؟نه خير بعد از يه هفته طلاقت ميده مگه
اين که خل باشه!!!!!!!!!!!!!!!
_ااااا....خاله ممنونم ازت واقعا.....اولا اين که خوب معلومه به کي بردم مامانم!!!!دوما اين که
من خل و چل نيستم که شوهر کنم سوما اين که از خداشم باشه ...قبل از اين که بخواد
طلاقم بده خودم کشتمش.....!!!!
خاله_ببين ايرسا من نميخوام نصيحتت کنم اما.........اين صداي چيه؟؟؟؟
_اااا...گوشيه منه ....
پريا بود تک زد تا برم دم در....سريع مانتوم رو پوشيدم و دويدم بيرون.....
پريا از ماشين پاده شد....
_سلللللللام....
پريا_سلام خوبي؟
_قلبونت بشم من اللهي.....دستت درد نکنه ببخشيد.....
پريا_خواهش ميشه....
_نمياي تو؟
_نه ايرسايي ميسي بايد برم.....کاري نداري؟
اومد جلو و گونمو بوسيد منم بغلش کردم.....چه قدر پريا و شيما دوست داشتم اما با پريا يه
کوچولو راحت تر بودم اخه از دبيرستان باهم بوديم....
_نه جيجر من....فردا ميبينمت.... واست ترجمه ي تاپکرو مينويسم....
پريا_واي راست ميگي جون من؟اخ جونم دستت درد نکنه.....پس ميبينمت عجقم......باباي...
چند تا بوق زد و از اون جا دور شد......لاي کيسه رو باز کردم.....واي عزززززيزم نگا برام چي
اورده....همون لباس سبزه که من عاشقشم.....
خونه ي خاله که تميز بود فقط باهم غذا درست کرديم....به نظر من که خاله اصلا به کمک نياز
نداشت چون هميشه خودش وقتي 30 تا هم مهمون داره خودش مهموني رو
ميچرخونه .....تازه هرکاريم که ميخواستم بکنم ميگفت خودم کردم...!!!!
ديگه اعصابم خرد شده بود.....اشکال نداره فکر شب رو بکن که متنتو ترجمه کردي ميخواي با
خيال راحت بگيري بخوابي فردا هم ابروت پيشه اون سپنتا نره!!!!!
خاله کلي غذا تدارک ديده بود....فقط مونده بود سالادها که اونا هم الان زود بود درست کنيم.....
عمو بيشتر موقع ها دير ميومد خونه من و خاله واسه خودمون لوبيا پلو زديم تو رگ البته من
که همه ي لوبيا هاشو جدا کردم!!!!
با خاله کلي تعريف کرديم وخوبيش اين بود که خاله نصيحتاشو فراموش کرد چون اصلا حوصله نداشتم!!!!
رو روشن کردم واي داشت اهنگ جديد عليرضا طليسچي رو نشون ميداد....عاشقشم.....TV
((اگه بدوني عکساتو بغل کردمممم اگه بدوني من دارم ميميرم چي......))
خيلي اهنگش قشنگ بود ولي خوابم برد و نتونستم بقيش رو گوش بدم.
يه نگاهي به موبايم انداختم...خونه خيلي تاريک بود.....برق از سرم پريد!!!!ساعت 7 بود!!!!
واااااي يعني من اين همه خوابيدم!!!
زود از جام پريدم و رفتم سمت اشپزخونه صداي خاله و عمو ميومد.....چشمام رو ماليدم و
گفتم:سلام
عمو_به به ايرسا خانوم خوابالو....سلام عمو جان ساعت خواب....
_مرسي عمو؟خوبين؟خسته نباشين....
عمو_من بايد به شماها خسته نباشيد بگم ببين چي کار کردن.....
_اوووه بابا عمو من که اگه يه زن باسليقه مثل زن شما داشتم که......
عمو_حتما کلاتو پرت ميکردي بالا!!!بله بر منکرش لعنت......
خاله_خيلي خوب خيلي خوب به جاي من که شما وايسي از من تعرف کني برو اون مهتابيو
درست کن....ايرسا جان تو هم بشين ميوه تو بخور.....
عمو_اااااا...من برم مهتابي درست کنم اون وقت ايرسا بشينه ميوه بخوره؟!!!!
_ميخواين من برم مهتابيو درست کنم؟؟؟
عمو يهو زد زير خنده وگفت:نه عمو جان شوخيدم بشين ميوه تو بخور.....
عمو رو خيلي دوست داشتم .....عمو تجارت ميکرد کارش تجارت اهن بود....خدايي پول پارو ميکرد ها!!!!
رفتم توي اتاق تا يه دستي به صورتم بکشم.....لباس و صندلي که پريا اورده بود رو از کيسه
دراوردم....شلوارلي مشکيم رو با لباس خوشگله تنم کردم خدايي لباسه خيلي ناز بود باهم
خريده بوديمش....صندلهايي که برام اورده بود ست لباسم بود سورمه اي....چون ميدونه من
پاشنه بلند و مجلسي پام نميکنم برام اسپرت اورده بود خدايي هم تو پام خيلي راحت بود.....
موهامو پوش دادم و همه رو کج کردم و موهامو از پشت با کش بستم و زيرش کليپس زدم تا
بلنديش حفظ شه.....برق لبمو از توي کولم دراوردم فقط يه کم برق لب زدم .....گل سرم که يه
گل مشکي بود رو اروم زدم به موهام.....تو اينه به خودم خيره شدم يه چرخي زدم تا از خودم
مطمئن شم....وااااي عالي شده بودم خيلي ناز شده بودم......به خودم لبخندي زدم و از اتاق
خارج شدم....
خاله چهار پايه رو براي عمو نگه داشته بود.....صداي منو که شنيد برگشت و زل زد به
خاله_واااااي ايرسا چه قدر ناز شدي هزار مشالا هزار ماشالا عينه فرشته ها شدي....بايد
برات اسفند دود کنم امشب چشمت نزنن خوبه....
عمو_ااااا...فهيمه نفس بکش......ماشا راست ميگه بايد اسفند دود کنيم برات.....
_اي بابا والا من کاري نکردم به خدا هميشه خوب همين شکلم ديگه....!!!!
خاله_اره هميشه خوشگلي اما ميترسم امشب چشمت بزنم......
نميدونم چرا دلم ميخواست امشب عالي ظاهر شم شايد دوست نداشتم چيزي ازشون کم
داشته باشم و مطمئن بودم که چيزي هم کم ندارم......
خاله_ايرسا خاله ايفونو ميزني؟
شيرجه زدم سمته ايفون چه قدر استرس داشتم ..نفس عميقي کشيدم و چشمام رو اروم
باز كردم
اوووف .....خطر رفع شد مامانم اينا بودن.....
عمو با دستپاچگي خودشو درست ميکرد و جلوي اينه چپ و راست ميشد..........
خندم گرفته بود ....چرا همه ان قدر استرس داشتن؟!!!
_عمو ريلکس باش خواستگاراتون نبودن مامانم اينان...!!!!
عمو_برو بچه پرو تو که از من هول تري....تازه فکر کردي فقط خودت بلدي خوشگل کني؟
ايرسا_من؟من هولم؟
خواستم کلي انکار کنم که مامان و بابا وارد شدن پشت سرشون خاله هم بالاخره بعد از
دوساعت (ارابيرا)منظورم ارايش مارايشه تشريف اوردن بيرون.....اومد در گوش من گفت:
ايرسا خاله يه امشبرو بدخلقي نکن .......هرچي هم گفتن هي جوابشونو نده ....خوبيت
نداره يه شب تحمل کن
_وا خاله من چي کارشون دارم اخه؟
راست ميگفت حوصله ي اخم و اين حرفا رو نداشتم درضمن دلم براشون تنگ شده
بود....پريدم بغل مامان و بعدم بابا....
کلي مامان و بابا ذوق کردن و بوسم کردن.......
داشتم ميوه هارو خيلي باسليقه ميچيدم مامانمم که هي قربون صدقم ميرفت اخه خاله هي
داشت ازم تعريف ميکرد و دسرها و اين چيزميزارو به مامانم نشون ميداد ..........خدايي
نميدونين چي درست کرده بودم که........استادشونم خدايي.....
عمو از جاش پريد بالاخره اومدن......سريع دستامو شستم و از اشپزخونه پريدم بيرون.....بابام
هي چپ ميرفت راست ميومد ميگفت خوشگل شدي!!!اي بابا چه گيري کرديم ها خو مگه
چي کردم که خوشگل شدم!!!عجبه ها!!!
لبخندمو تنظيم کردم و خيلي مؤدب وايسادم جلوي در........به به چه دختر خوبي شده بودم
ها!!!يهو هنگ کردم يا امام زمان يه گله ادم ريخت تو....ااا...بي ادب.....منظورم اينه که خيلي
زياد بودن .....شهناز جون،شوهرش،فائزه دخترش،وپسرش سينا خان که اه اون نبود منم الان
اينجا نبودم!!!نسترن جون و سه تا دختراش و شوهرشو.....خلاصه ما تک تک باهمشون
سلاموعليک کرديم.............
تو برخورد اول که خيلي ازشون خوشم اومد همشون خيلي بامحبت منو بغل ميکردن و کلي
به به و چه چه ميکردن..فائزه و دخترخاله هاشم خيلي خوشگل و فشن بودن.....
باهاشون حسابي قاطي شده بودم ......واااي راستي من قرار بود متنمو بدم سينا ترجمه کنه
ولي همين جوري که نميشه....سريع گفتم وااااي .....
همه باتعجب برگشتن سمتم ....منم رومو کردم به فائزه و گفتم:
راستي فائزه جون شما زبان بلدين؟
فائزه_راستش ميرم کلاس اما نه که خيلي بلد باشم يه چيزايي ميفهم......
_اااا...والا من يه تکس اينگيليسي اشتم منتهي خيلي سخته ...تموم کلماتشو دراوردم اما
نميتونم بهم ربطشون بدم...
فائزه_ماله دانشگاهه؟
_ارهههههه
فائزه_اوووه پس من که عمرا نميتونم......ولي سينا ميتونه کمکت کنه....
_سيننننا؟!!!!!
فائزه_اره ديگه...مگه نميدونستي سينا استاد زبانه....
_اي واي راست ميگي؟؟؟اصلا يادم نبود ها....!!!بهتر از اين نميشه اخ جون......پس ميشه اينو ببري....؟
فائزه دستمو کشوند سمته حال....
فائزه_اه بفرما اونم اقا داداش ما ...خودت برو بهش بگو ديگه....
_واي فائزه من که نميشه خودم برم بگم... روم نميشه جون من خودت برو...
فائزه_وا چرا روت نميشه مثل اين که تا 2 ساله پيش تو و سينا هميشه واسه درسا پيش هم
بوديد يهو نميدونم چي شد همه از هم ان قدر دور افتاديم.....
راست ميگفت من هميشه براي مشکلات درسيم پيشه سينا بودم و الان جالب اينه که ازش
خجالت ميکشم! اخه من و خجالت؟بچه يه چيزي بگو که بهت بخوره!
فائزه من رو کشوند سمته حال و برد پيش سينا.....
سينا مشغول خوردن چايي بود ...وايساديم تا چاييش تموم بشه.... فائزه سريع گفت:
سينا .....ايرسا يه مشکل درسي داره ....
شهناز جون داشت فائزه رو صدا ميکرد فائزه هم سريع رفت.....
اي بابا حالا چه وقته صدا کردنه....خوب من الان به اين چي بگم اخه.....بابا واسه ي من افت
داره يه متنم بلد نباشم ترجمه کنم الان کلي مسخرم ميکنه...چه غلطي کردم ها....جلوي
سپنتا ضايع ميشدم بهتازاين بود که جلوي اين ضايع شم حداقل اونجا من يه نفر که نبودم
خيلي ها بلد نبودن متنو ترجمه کنن!!!
صداي سينا باعث شد ترسم بيشتر بشه...ااا خاک برسرت چرا ترسيدي؟خودمم دارم تعجب
ميکنم سعي کردم بشم همون ايرساي پروي هميشگي خيلي زود خودمو جمع و جور
کردم.....
سينا_خوب ايرسا خانوم بي معرفت چه خبر؟ما رو هيچ يادت هست اصلا؟ ديگه سراغ مارو
نميگيري
_من بايد سراغ شما رو بگيرم؟شما استاد دانشگاه شدين خودتونو ميگيرين!!!ديگه ما
دانشجوييمو شما استاد نميشه که....
سينا_ااا ....اين حرفا چيه؟مشغله ي کاريم زياد بوده وگرنه ما هميشه به ياد شما بوديم چون
يکم روابط کمتر شده و هم سر تو شلوغ شده هم من فکر ميکني من خودمو ميگيرم .....
_اها بله خوب سرتون شلوغه ديگه....حسابي....
سينا_ايرسا هنوز عين قبلنات غدي ها...خوب اصلا ببخشيد خانوم...ازاين به بعد....حالا چه
خبر از دانشگاهت؟
_هيچي خوبه.....فقط واسه فردا يه متن دارم که معني کلمه هاشو ميدونم اما نميتونم بهم
ربطشون بدم استادشم گوشت تلخه ميخوام بهترين ترجمه رو براش ببرم که کف کنه.....
سينا زد زير خنده و گفت:حالا اين استاد گوشت تلختون کي هست؟
_فرجام....
سينا_فرجام؟!!!!سپنتا فرجام؟؟؟!!!
-اره !!ميشناسيش؟!؟؟؟
سينا_اره بابا صميمي ترين دوستمه از دبيرستان باهم بوديم....
اي بابا اخه من چرا ان قدر بدشانسم؟اينم دوست جون جونيه اقا از اب دراومد اولا اين که ابروم
ميره دوما ميره به اون سپنتاهه همه چيو ميگه ........سوما کلا بد ميشه ديگه.....
_اااا چه عالي......
سينا بلند زد زير خنده....اره ديگه بايدم به من بدبخت بخنده....
سينا_حالا چرا گوشت تلخه؟ها؟
_بي خيال سينا همينجوري کلا ادمه نچسبيه فقط لطف کن بهش نگي مارو بندازه هر چند تا
حالا به احتمال زياد افتاده ام....اينا اين تکسس
سينا_تو که زبانت عاليه مطمئن باش نميفتي سپنتا هم من ميشناسم الکي کسي رو
نميندازه مگر اين که درس نخونه....
خوب بده ببينم چيه اين......
يه نگاهي بهش انداخت...اخماشو کرده بود تو هم داشت بادقت تکس رو ميخوند....وااااي فکر
کن اينم تو دانشگاه مادرس ميداد...همچين دسته کمي از سپنتا نداره ها اگه ميومد دانشگاه
که دخترا تو هوا ميزدنش اخه سينا خوش اخلاق تر از سپنتا و با مردم گرمم ميگيره واسه
همين دخترا از کولش ميرن بالا از همين يه چيز سپنتا خوشم مياد که به دخترا رو نميده....
سينا_خوب...بشين ببينم...
سينا همه ي تکس رو کلمه به کلمه معني کرد خيلي هم عالي معني کرد....برخلاف تصورم
نه مسخره کرد نه چيزي گفت فقط ازم خواست همون موقع متن رو با دقت بخونم تا برام جا
بيفته.....
اخيش خيالم راحت شد راستش خوب فهميدم که سينا پسره خوبيه واسه همين برگشتم
سمتش و گفتم:
سينا ميشه ازت يه خواهش کنم؟
سينا_شما 1000 تا خواهش کن چرا نشه؟
_ميشه به استاد فرجام چيزي نگي مثلا اين که خودم ترجمش نکردم...!!!
يهو زد زير خنده و مابين خندش گفت:برو دختر خوب....اين حرفا چيه!!!ميخوام قشنگ حالشو
بگيري ها ......!!!!
اين دفعه باهم خنديديم ...
_واقعا ازت ممنونم نميدونم چه جور تشکر کنم مرسي.........
سينا_وظيفم بود ديگه براي شما نکنيم ميخوايم واسه غريبه بکنيم.....!!!فقط ايرسا منم يه
خواهش داشتم اميدوارم هيچ وقت مشکلي برات پيش نياد اما هروقت برات مشکل پيش اومد
بيا پيش خودم....باشه؟
لبخندي بهش زدم و گفتم:حتما داداشي گلم مزاحم ميشم
سينا-مراحمي
از توي کيف لپ تابش يه کارت دراورد و دادش دست من
سينا_اينم شمارمه کاري داشتي زنگ بزن........
ايرسا_باشه مرسي ممنون....
خاله_بچه ها بياين شامممم.....
ساعت گوشيمو تنظيم کردم و پتو رو تا سرم کشيدم......خاله خيلي اصرار کرد که شب بمونم اما فردا دانشگاه داشتم....حتي استرسم داشتم .........راستش از سپنتا ميترسيدم ..همش ميترسيدم يه
جوري جلوش تحقير بشم.........
بيشتر از استرسم هيجانم داشتم.........اخه..........
والا بعد از شام سينا شمامو گرفت گفت يه کار خيلي خوب برام سراغ داره.گفت که يه شرکت باحال داره با دوستش همين تو کار معرفي موسسه زبان و استادا و ترجمه و اين حرفان يعني همش به زبان
ربط داره......به منم پيشنهاد کار داد تازه گفت هر روز و هر ساعتي که بيکار و بودم و حوصلشو داشتم برم در کل يعني صفا سيتي البته من چون قبول نميکردم بيچاره مجبور شد خدايي همه جا بايد پارتي
داشته باشي الان اگه سينا نبود من يه همچين کار خوبي ميتونستم پيدا کنم اخه.......
از شدت خستگي بيهوش شدم ........
با غرغر از جام بلند شدم........سريع خودمو اماده کردم.......کلي با خودم ور رفتم راستش دلم نميخواست جلوي سپنتا کم بيارم ميخواستم ازش سر باشم!!!!!!!!!!! نه به جان مامانم قصدي نداشتم اما
خوب وقتي از کسي خوشت نمياد بايد همه جوره حالشو بگيري......
جلوي در دانشگاه پارک کردم.........از اتفاق پريروز خجالت ميکشيدم الان پيشه خودش فکر ميکنه من از قصد خودم بهش.......اي بابا بذار هرجور دوست داره فکر کنه..مسخره..........
ديشب براي پريا و شيما هم ترجمه نوشته بودم.......رفتم سمته جاي هميشگي بچه ها اما هيشکي نبووود!!!
خيلي برام جالب بود يعني چي؟پس کجان؟دانشگاه چرا ان قدر خلوت بود؟تازه من ديرم اومده بودم...!!!!
اقاي صمدي يکي از کارکنان دانشگاه از دور ميومد.....سريع خودمو رسوندم بهش.....
_اقاي صمدي،اقااااااي صمدي......
_بله؟سلام خانوم افشار .....شما که هنوز اينجايين....
_سلامممم!!!!پس ميخواين کجا باشم؟ما امروز کلاس داريم .....
_اااا...مگه شما بودين؟امروز فقط کلاس شما کلاس داشته که لغو شده.......
_چييييييي؟لغغغغو شده؟!!!!!!واسه ي چي اخه؟پس چرا هيشکي چيزي نگفت؟؟؟؟
_خوب ما هم صبح فهميديم .....اقاي فرجام براشون يه مشکلي يش اومده نميتونن بيان.....
_خانوم افشار منم مثل شما.....!!!!والا بي خبرم......شما هم برين ديگه هيشکي نيست....
عصباني و گيج از دانشگاه زدم بيرون.....خير سرم اين همه دوست دارم اما هيچ کدوماشون نکردن يه زنگي بزنن بهم .....
خيلي عصباني بودم گوشيمو از توي جيبم دراوردم تا زنگ بزنم به بچه ها هرچي از دهنم درمياد بهشون بگم.....نامردا.....
چشمام شد چارتا ......27 تا ميس کال داشتممممممم!!!يا امام چه خبره؟؟؟پس چرا من نشنيدم؟بله معلومه وقتي صداي اهنگو عين کرا تا اخر زياد ميکني چيز ديگه اي هم نميشنوي....!!!!والا کرا هم
اينجوري نيستن...
فقط 15 تا از ميس کالا از طرفه وحيد بود بعدشم پريا و شيما و پرستو و علي و اووووووه!!!!چه قدم خاطر خواه دارما.....
همينطور مشغول بررسي ميس کالا بودم که صداي گوشيم بلند شد.....وحيد بود.....
_الوووو سلام
وحيد_سلام...تو يچ معلوم هست کجايي؟ميدوني چندبار تا حالا زنگ زدم؟من هيچي فکر بقيرو هم نميکني؟
_اوووووه بابا چه عصباني.....خو نشنيدم چي کنم؟حالا مگه چي شده؟خودم فهميدم کلاس لغو شده.....
وحيد_بله کلاس لغو شده ما هم نرفتيم خونه ديگه.....الان همه پيش هميم.....
_ااااا.....نه بابا؟چه ويلون.....خوش بگذره خو....
وحيد -ماشين داري يا بيام دنبالت
_کجاااا؟؟؟؟؟بابا بيخيل.....الان ميخوام برم خونه کپه ي مرگمو بذارم......
وحيد_باز تو ناز کردي ساز مخالف؟يه دفع شد ما بخوايم جايي بريم تو پايه باشي؟
_اره من ساز مخالف شما يکار من دارين اخه؟من دلم نميخواد اصلا جايي برم....مشکله شماها يه؟
خيلي از حرف زدنش بدم اومد.....بابا شما هر غلطي دوس دارين بکنين به من چه؟من دلم نميخواد بيام...مسخره....
وحيد_خوب ايرسا چرا ناراحت ميشي؟وقتي تو هستي بهمون خيلي خوش ميگذره وقتيم که نيستي انگار هيشکي نيست....جونه من ناراحت نشو چون دوستت داريم ميگيم.....
_اخه کله ي سحر بيرون رفتن مگه حالم داره؟حداقل براي من که الان عين سگم نه.....مرسي که زنگ زدي خوش باشين...سلام برسون....
وحيد_ايررررررسا....چي بگم بهت اخه دختر؟باشه دوست ندارم ناراحتت کنم يا به زور بکشونمت اينجا.....تو رو خدا مراقبه خودت باش....
مرسي هستم كاري باري؟!
وحيد_نه ميبينمت بعدا خدافظ....
-خدافظ
راستش يکم نگران بودم.....خيلي هم دلم ميخواست بدونم سپنتا چرا نيومده....نکنه براش مشکل بدي پيش اومده باشه....ايشالا که چيزي نشده.....اعصابم خرد بود از همه جا.....خسته بودم....خيلي
خسته...انگار يه جور معلق بودم.....نميدونستم بايد چيکار کنم......هدفم گم شده بود.....شايد چيزاي ديگه هم توش دامن ميزدن......
ظبطو خاموش کردم سرم درد ميکرد...براي اولين بار بود