07-09-2014، 13:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 01-06-2016، 22:44، توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ.)
رمان تسخیر زندگی(3)
نزديک دو دقيقه بود که داشتيم راه ميرفتيم... يک دفعه صداي جيغي اومد... صدا خيلي نزديک بود و باعث شد که منم از جام بپرم و همزمان با باز کردن چشمام جيغي بکشم...
که اين کارم باعث شد بارلي سريع دستشو بذاره رو دهنم و فشار بده تا آروم شم...
مغزم قفل کرده بود و فقط با چشماي به اشک نشسته از ترس به بارلي نگاه کردم...
معني نگاهشو فهميدم... جعفر داشت کارشو ميکرد...
ديگه از اين به بعد بايد اين صداها برام عادي باشن...
با التماس به بارلي نگاه کردم...
با نگاهم ازش خواستم که تو حياط بمونيم...
اونم فهميد و نشست رو پله اي که ما رو به خونه ميرسوند...
منم کنارش نشستم...
با اين که ميدونستم صداي چيه... اما باز پرسيدم:
- صداي چي بود؟؟ کي جيغ کشيد؟
- سونيا... آروم تر حرف بزن.. صدات نبايد بره داخل... صدا... صداي يک دختر هست همسن تو...
- چرا؟ جعفر با اون چي کار داره؟
- تو که ميدوني سوالت براي چيه؟ اين دختر ادعا ميکرد که من با جنا در ارتباطم... و ميتونم که باهاشون حرف بزنم... در کل ادعا زياد داشت... در آخر هم ميگفت که جنا يک گنجي رو زير يک درخت قايم کردن... اين رفته بود دنبال گنجه.. که اونا هم خوششون نيومد از اين کارش و شروع کردن به آزار و اذيت دختره... يعني شبا ميومدن و دختره رو ميزدن... بيچاره... تن و بدنش خوب شده بود... يعني بهتر بود.. اما وقتي اومد اينجا يک لحظه رفت دستشويي... يک دفعه جيغ کشيد رفتيم ببينيم چي شده ديديم که رو صورتش همينطور رد دست هست... يعني ميافتاد.. با وجود ما هم داشتن ميزدنش... خون از صورتش ميچکيد رو زمين... جعفرو صدا کردم... اومد بردتش داخل تا ببينه چي کار ميتونه براش بکنه.
داشتم پس ميافتادم... يعني چي؟ مگه همچين چيزي امکان داشت؟ قلبم داشت ميومد تو دهنم... با صدايي که از ته چاه درميومد گفتم:
- حالا جعفر چي کار ميکنه؟
- اونطور که خودش ميگفت.. يک دعا مينويسه ميده به دختره... بعدم بايد با اونا صحبت کنه و بهشون بگه که دختره از کاري که کرده پشيمونه... واسه همين هم هست که دختره جيغ کشيد... ميدوني که... اينا از اسم خدا.. بدشون مياد... يعضي هاشون بشنون ميترسن و غيب ميشن... اما بعضي هاي ديگشون عصباني ميشن و طرفو ميزنن.. اين جيغ هم به خاطر اون بود که دختره از ترسش اسم خدا رو به زبون آورد و کتک خورد.
خداي من... وحشتناک ترين چيزي که شايد تو عمرم شنيده باشم...
همين بوده.. گريم گرفته بود اما سعي ميکردم که صدام بلند نشه...
بارلي اين صحنه ها براش عادي بود و هيچ عکس العملي نداشت اما براي من خيلي سخت بود...
هم سخت... هم وحشتناک...
يک ربعي سرمو گذاشتم رو شونه بارلي و گريه کردم که صداي جعفر بلند شد:
- بارلي... بارلي کجايي؟
و همونطور که بارلي رو صدا ميزد اومد بيرون...
من جام طوري بود که انگار پشت بارلي نشسته باشم و معلوم نبودم... گفت:
- بارلي اين کارش تموم شد... بيا زخماشو پانسمان کن بعد ببريمش خونه خودش... ديگه مشکلي نخواهد داشت.
- باشه... الان... اما مهمون داريم...
با تعجب ي که تو صداش مشهود بود گفت:
- مهمون داريم؟ کي؟
آروم از جام بلند شدم و رو به روش وايسادم... با ديدنم مثل بارلي خيلي شوک شد...
بعد از چند ثانيه که خيره نگام کرد... لبخندي زد و گفت:
- به به... خانوم ترسوي خودمون.. خوش اومدي... خوبي؟ اما... خب چي شده که اومدي اينجا؟
- سلام... ممنون خوبم.. ميتونم بيام داخل تا با هم صحبت کنيم؟ آخه.. راستش اينجا..
نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:
- حتما.. حتما.... ببخشيد اصلا حواسم نبود. بيا داخل.. اما لطفا مراقب باش کلمه اي نگي که... خب ميدوني که خودت؟
- آره... متوجه ام..
- و اينکه از سر و وضع خونه نترس... تا صبح خودم درستش ميکنم.
سرمو تکون دادم... جعفر رفت داخل و من دست بارلي رو گرفتم و رفتم داخل...
با وارد شدن به خونه وحشت همه وجودمو گرفت...
البته... هم وحشت.. هم ناراحتي...
يکي از فرشا پاره شده بود و خوني بود...
روي ديوارا کلمه هايي نوشته شده بود که معلوم بود به زبان فارسي نيست.. اما انگليسي هم نبود... فارسي نوشته شده بود اما کلمه اي که انگار مال زبان ديگه اي باشه..
سعي کردم چشمامو ببندم تا هيچکدومو نخونم...
شکل هاي عجيب و غريبي هم کنار کلمه ها کشيده شده بود...
بارلي آروم دم گوشم گفت:
- بايد ببخشي... نبايد تو اين وضعيت ازت پذيرايي ميکردم.
- نه.. شما بايد ببخشين... من سر زده اومدم... مهمون ناخونده بودم ديگه... حالا کي بخوام برم... ال...
خواستم بگم «الله و علم»... که انگار بارلي و جعفر سريع متوجه شدن...
همون لحظه هم صداي شکستن چيزي اومد...
بارلي دستشو گذاشت رو دهنم و جعفر سريع برگشت...
تازه يادم افتاد که نبايد اسمي از خدا ببرم... البته تا يک روز بعد از اينکه يکي ميومد پيش جعفر...
چون اونطور که جعفر ميگفت... تا يک روز ميمونن تا از اوضاع با خبر شن...
اما اون عصباني هاش...
بارلي که مطمئن شد ديگه حرفي نميزنم دستشو آروم از دهنم برداشت...
جعفر گفت:
- حواست کجاست دختر؟ الان بهت گفتم که نبايد چيزي بگي.
- درسته.. درسته ببخشيد... يک لحظه متوجه نشدم دارم چي ميگم... تکرار نميشه.
شده بودم مثل دختر دبستاني هايي که داره جلوي معلمش صحبت ميکنه...
از يک طرف ترس...
از يک طرف ناراحت که چيزي نگي که طرفت ناراحت شه...
از يک طرفم اين که چيزي نگي که معلمت عصباني شه و جلوي دوستات.. که در مورد من اونجا بارلي به حساب ميومد... ضايعت نکنه..
جعفر سري تکون داد و دستشو گذاشت روي بينيش... به معني هيس...
سرمو تکون دادم و راه افتادم... خونه 200 متري بود...
البته از اون خونه مسجدي ها که فقط فرش بود و پشتي...
چند تا اتاقم بود... يکيش مال کار جعفر... که کسي که مشکل نداشته باشه نبايد بره اونجا...
يکيش اتاق خواب خودش و خانومش...
دو تا اتاق خالي ديگه هم بود با يک اشپزخونه...
حواسم نبود و خواستم برم توي اولين اتاق...
که جعفر گفت:
- سونيا اونجا نه..
خواستم ازش بپرسم چرا... که يادم افتاد اينجا اتاق کارشه...
سرمو تکون دادم... اثرات شوک بود...
دوست داشتم اون دخترو ببينم اما ميدونستم که غير ممکنه جعفر اين اجازه رو بهم بده...
جعفر در يک اتاقو باز کرد و بهم گفت برم اونجا و لباسامو عوض کنم.. حتما خيلي خسته ام که اين همه راهو اومدم اينجا....
ازش تشکري کردم و وارد اتاق شدم....
يک اتاق ساده.. با اين تفاوت که يک ميز و يک تخت فلزي يک گوشش بود...
يک فرش قرمز دستباف هم رو زمين پهن شده بود...
اونطوري که شنيده بودم تمام فرشا رو خود بارلي بافته... واقعانم کارش حرف نداشت...
لباسامو عوض کردم و کمي دراز کشيدم... گوشيمو در آوردم و خدا خدا ميکردم که خط بده...
که خدا صدامو شنيد... اينجا خط ميداد...
سريع شماره بابا رو گرفتم... به يک بوق نرسيده بابا جواب داد:
- سلام دخترم... سلام قشنگم... خوبي؟ رسيدي؟؟ اتفاقي برات نيافتاده؟ سالمي؟
- سلام بابا... يکي يکي... بله رسيدم الان پيش جعفر اينام... سالم هم هستم ممنون.
بابا مکث طولاني کرد و گفت:
- مطمئنم جعفر ميتونه بهت کمک کنه... من به کارش ايمان دارم.
پس بابا فهميده بود...
- پس فهميدين بابا؟ ديدين چطور خودمو بدبخت کردم و آزاديو از خودم گرفتم؟
- نميدونم بابا... نميدونم چي بگم... تنها چيزي که ميتونم بگم اينه که ايمانت به خدا رو از دست نده... تقويتش کن بابا... مواظب خودت هم باش... مطمئن باش که بالاخره همون سونياي سابق ميشي... من مطمئنم.
- مرسي بابا... واقعا مرسي. بايد قطع کنم... کاري ندارين؟
- نه بابا... به خدا سپردمت... خداحافظ.
- خدانگه دارتون بابا.
گوشي رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم... وقتي داشتم صحبت ميکردم بي صدا گريه ميکردم...
گوشي رو گذاشتم روي سينم و دراز کشيدم...
که صداي در.. و پشت سرش صداي بارلي اومد که ازم خواست برم بيرون پيش اونا..
از جام بلند شدم و نگاهي به سر و وضعم انداختم....
يک تونيک ساده مشکلي با همون شلوار جينم تنم بود... شالمو هم برداشتم سرم کردم و رفتم بيرون..
جعفر روي يک پشتي تکيه داده بود غرق در فکر به ديوار روبه روش خيره شده بود..
بارلي رفت تو آشپز خونه...
يادمه که هر وقت کسي پيش جعفر ميومد بارلي اون دو تا رو تنها ميذاشت...
رفتم نشستم رو به روش و بهش نگاه کردم...
پوست گندمي... چشم هاي آبي تيره... موهاي مشکي... ابروهاي پر و پيوندي... بينيش کمي قوز داشت اما مردونه بود... لبهاشم باريک... صورت گرد.
قيافه جذاب و خوشکلي داشت...
تجزيه و بررسي صورتش چند ثانيه هم طول نکشيد که گفت:
سونيا... خسته اي... ميدونم... خوابت مياد... گرسنه اي... ميدونم... اما خودت هم ميدوني که آدم هاي فاميل.. چه نزديک چه دور هيچوقت براي ديدن من به اينجا نميان... مگر اينکه.. ديگه خودت ميدوني چرا پيش من ميان. دوست دارم بدونم چي شده؟ برام تعريف ميکني؟
من براي همين اومده بودم اينجا..
اومده بودم تا جعفر بهم کمک کنه...
کمي مکث کردم تا حرفامو جفت و جور کنم... بعد شروع کردم حرف زدن...
از دايره... آيينه و نوشته هاش... حتي اون زن که تو اتوبوس ديدم و خنده هاش...
همه و همه رو گفتم و اشک ريختم... تو اين مدت جعفر با نگراني بهم خيره شده بود..
نگراني نگاهش منو ميترسوند... حرفام تموم شد و بهش خيره شدم...
دستاشو با کلافگي کشيد رو صورتش و نفسو فوت کرد بيرون...
خواست چيزي بگه که سوالم يادم اومد... سريع گفتم:
جعفر.. يک چيزي.. يک دايره تو فيلم چطور ميتونه اين کارو با من کنه؟
سونيا... بايد يک چيزي بهت بگم... اگه قول بدي نميترسي... بايد يک کاري کنم.
باشه. باشه قبول... هر چي تو بگي... فقط منو از دست اينا نجات بده...
جن گيري کار من نيست... اجازه اين کارو ندارم... اما ميدونم که بايد چي کار کنم... سعي کن بهم اعتماد کني.
اگه اعتماد نداشتم اينجا نبودم.
خيله خب... بيا بريم تو اتاق.
چرا؟ من که به دعا نياز ندارم...
ميدونم... نياز نداري خودمم اينو ميدونم... اما بايد يک سوال از يکي بپرسم... ميدوني که.
ترس برم داشت... با گريه گفتم:
ميشه من نيام تو اتاق؟ خيلي ميترسم.
نگران نباش... من با خبيثا در ارتباط نيستم.
مطمئن باشم؟
نه پس... مطمئن نباش من با خبيثاش در ارتباطم و خودمم يکي از اونام و ميخوام بکشمت... راضي شدي؟
باشه... مسخره نکن.. بريم.
با لحني که جعفر داشت... ترسم ريخت...
کارشو خوب بلد بود... بلند شدم و رفتم سمت اتاق...
جعفر اول جلوي در يک طرحي روي پيشونيش با انگشت وسطش کشيد بعد رفت داخل...
اين حرکتو قبلا از جعفر نديده بودم... يعني چي ميشد؟
جعفر گفت بشينم وسط... به حرفش گوش دادم و نشستم..
. اونم يک چاقو از زير شمعي که روشن بود برداشت و آورد دور تا دور من دايره کشيد...
با اين حرکتش آشنا بودم پس چيزي ازش نپرسيدم...
اين حرکتش براي اين بود که جنا نتونن بهم آسيبي برسونن.
بعد گفت که اسمي از خدا نبرم... حتي وقتي که خيلي ترسيدم...
قبول کردم... اما بهم اعتماد نداشت ظاهرا...
چون نوک شالمو مچاله کرد و گذاشت تو دهنم..
بازم حرفي نزدم و منتظر شدم تا کارش رو انجام بده...
با فاصله کمي از من نشست و گفت:
سونيا.. از جات تکون نميخوري ها... ميخوام موکلمو احضار کنم.
سرمو تکون دادم... اما نفهميدم منظورش از کلمه "موکلم" چيه...
ساکت سر جام نشسته بودم و منتظر بودم کارشو شروع کنه...
اونم چشماشو بست و دو تا سنگو.. که خودش ميگفت تاسن...
انداخت رو زمين و به حرکت در آورد و چيزي رو زير لب زمزمه کرد...
چيزي از حرفاش نميفهميدم...
بعد از 5 دقيقه سايه اي رو ديدم که رو پاي جعفر نشست...
من فقط سايه ميديدم... اما بعد که جعفر بهش گفت خودشو نشون بده...
خودشو نشون داد... از قيافش نزديک بود از وحشت جيغ بکشم و اسم خدا رو بگم...
اما خيلي خودمو کنترل کردم... جعفر که وضعيت منو ديد چيزي بهش گفت که اون دوباره غيب شد..
اما چند لحظه بعد شبيه به يک کبوتر شد و رو دست جعفر نشست...
تعجبي نکردم در اين زمينه اطلاعاتم بالا بود و ميدونستم که ميتونن خودشونو به هر شکلي که بخوان در بيارن...
جعفر به زبون عجيب و غريبي باهاش حرف زد و اون هم به همون زبون جوابشو ميداد...
يک لحظه سرشو برگردوند و من از برق چشماي قرمزش وکردم فراموش وجود جعفر بهم آرامش داد...
جعفر چيزي با صداي بلند بهش گفت که اونم سريع سرشو برگردوند...
بعد از 20 دقيقه که با هم صحبت کردن... کبوتره از جاش رفت و جعفر رو به من گفت:
خيلي کار اشتباهي کردي... بايد يک دعا برات بنويسم بعد با هم صحبت ميکنيم.
نميتونستم حرفي بزنم چون دست و پاهام و لبهام ميلرزيد..
هم اين که شالم تو دهنم بود...
جعفر کاسه آبي گذاشت بين من و خودش و رفت کمي دور تر نشست رو زمين...
دعا رو نوشت و گذاشت تو کيفش..
خواست بياره سمت من و بندازه گردنم..
که به بيرون از پنجره خيره شد..
نزديک 5 دقيقه شايد به بيرون از پنجره نگاه کرد و بعد سرشو تکون داد...
کيف دعا رو گذاشت داخل کاسه آب و خودش شروع کرد به تاس انداختن...
روي زانوي راستش نشست و زانوي چپش رو آورد بالا و چونشو بالاي اون نگه داشت...
چشمهاشو بست و شروع کرد چيزي رو زمزمه کردن....
بعد از چند ثانيه حس کردم داره از جاش بلند ميشه...
اما نه... از جاش بلند نميشد...
انگار که يکي داره اونو از روي زمين بلند ميکنه..
حالا با فاصله يک متر از زمين... همونطور به طور يک زانو روي هوا معلق بود... روي پيشونيش عرق زيادي نشسته بود...
بعد از لحظه اي... با سرعتي غير قابل باور به سمت ديوار پشت من پرت شد...
طوري که من احساس کردم جعفر مرد...
نفس نفس ميزدم و هق هق گريه ميکردم
به گفته جعفر توجهي نکردم و از جام بلند شدم... پامو از دايرم گذاشتم بيرون...
بلند گفتم:
بسم الله الرحمن الرحيم.... جعفـــــــــــــر؟ چي شد؟ بلند شو... خواهش ميکنم... چت شد؟
اما در يک لحظه حس کردم خودم هم توي هوا هستم...
صداي خنده اون زن دوباره و هزار باره توي گوشم تکرار شد...
و من از هوا محکم به زمين خوردم... حس کردم کمرم خورد شد و که سوزشي رو روي صورتم حس کردم..
چشمامو باز کردم اما جز يه سايه چيز ديگه اي نميديدم...
بازم يک سيلي ديگه...
دردش نفس گير بود.. مثل سيلي يک آدم نبود... انگار که با آهن به صورتم ميزدن..
نفسم بالا نميومد... حس کردم يکي منو محکم گرفت و هل داد توي دايرم...
بعد هم ديگه صداي خنده زن قطع شد و جعفر اومد رو به روم...
با چمهاي به خون نشسته و عرقي که از سر و روش ميريخت...
با صداي بلندي رو به من گفت:
مگه نگفتم هر چي شد از جات تکون نخور؟ هان؟ مگه نگفتم نبايد اسم خدا رو بياري؟ هاااااااااااان؟؟ نگفتم از دايرت بيرون نيا؟ چرا اينا رو نميفهمي سونيا؟ نزديک بود بکشنت...
اگه به هوش نميومدم الان مرده بودي... ميفهـــــــــــــــــمي؟
اما درد نفس گير سيلي ها قدرت حرف زدن رو از من گرفته بود...
جعفر هم نزديک بود خودش چند تا چک بهم بزنه اما خودشو خيلي کنترل کرد...
سريع دعا رو از آب در آورد و سريع انداخت گردنم...
کاسه ابو برداشت و آبشو بيرون پنجره ريخت...
بعد هم به من گفت که بريم بيرون اما من سر جام نشسته بودم...
ميترسيدم از جام بلند شم و بازم اونا بيان سمت من.
جعفر با ديدن حالتم خنديد و گفت:
بهت ميگم نيا بيرون سر خود مياي بيرون از هيچي هم نميترسي... الان که همه چيز امن و امانه و ميگم بيا بيرون ميترسي؟ عجب آدمي هستي تو.
چ... چه.. چه اتفاقي.. داره واسم ميوفته؟
بيا بيرون... برات ميگم.
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم...
جعفر درو باز کرد و اول من رفتم بيرون و اونم پشت سر من اومد...
بارلي رو توي آشپزخونه ديدم که خيلي ريلکس داشت ميوه پوست ميکند و ميخورد...
هم عصباني بودم هم تعجب کرده بودم...
اما سعي کردم تعجبو تو صدام زياد کنم... گفتم:
بارلي... يعني هيچ صدايي نشنيدي؟ چرا نيومدي کمکم؟
ظرف ميوه رو کنار گذاشت و خواست جوابمو بده که جعفر با ته خنده اي که تو صداش بود گفت:
بارلي ديگه عادت کرده... به اين صداها... به قول چند نفر از اونايي که کله ملق زدن منو ديدن... به اين کارا عادت کرده و نميترسه و دست پاشو گم نميکنه مثل تو.
اما جعفر.. اين چطور امکان داره؟ مگه ميشه تو در حالي که روي يک زانوت نشستي اونطوري پرت شي؟ هر چي فکر ميکنم ميبينم استاداي کونگ فو هم نميتونن اين کارو بکنن که تو کردي.
بيا بشين برات تعريف ميکنم.
سرمو تکون دادم و رفتم جاي قبليم نشستم...
جعفر هم نشست جاي قبليش و بارلي هم با سيني چاي نشست کنار من.. منتظر به جعفر نگاه کردم که صحبتشو اينطوري شروع کرد:
ببين سونيا.. من خودم چيزي نميدونم و دارم چيزايي رو که از موکلم شنيدم و برات تعريف ميکنم...
اما اينم ميدونم که موکلم هيچوقت دروغ نميگه... ببين سونيا... خداوند وقتي آدمها رو آفريد يک فاصله بين اون و اجنه گذاشت...
اما تو با کشيدن اون دايره اين فاصله رو برداشتي... البته برداشتن اين فاصله تنها با کشيدن اون دايره نيست..
خيلي راه هاي ديگه هست که اجنه بتونن به راحتي به آزار و اذيت تو بپردازن...
اما بذار اينم بگم که تو دايره تو فيلمو نکشيدي... درست همونطور که خودم حدس زدم و موکلم هم همين حرفو زد...
ببين سوينا... تو حتي قبل از اين که اين دايره رو بکشي و تسخير شي... مورد اذيت جنا بودي اما متوجه نميشدي...
اونا تو رو جوري اذيت ميکردن اما نه برخورد فيزيکي مثل هميني که تو اتاق اتفاق افتاد... مثلا ميومدن تو خوابت اذيتت ميکردن يا چيز هاي ديگه که از گفتنشون عاجزم...
و اما دليل اين آزار و اذيت ها... ميدوني چيه؟
صدام از ته چاه در ميومد و مطمئن بودم که فشارم افتاده پايين... گفتم:
نه... چيه؟
گفتنش آسون نيست اما من بايد بگم... و اون هم اينه پدربزرگ پدرت... يعني پدربزرگ مسعود... تونسته بوده يک جن رو بکشه...
دوست داري بدوني چطوري تا هيچ سوالي بعدش نداشته باشي؟
فقط سرمو تکون دادم... اون هم جرعه اي از چاييش خورد و گفت:
يک روز براي تفريح با اسبش.. البته وقتي که جوون بوده ميره بيرون...
يک باغي داشتن ظاهرا ميره اونجا تا بگرده.. اما قبلش اسبو توي استبل ميبنده و ميره به گردش...
بعد از اينکه مياد بيرون تا بگرده حس ميکنه که از داخل استبل سر و صداهايي مياد... وقتي ميره داخلش ميبينه که اسبش داره از اين سر استبل ميدوه اون سر استبل...
و به شدت هم عرق کرده... به شدت تعجب ميکنه چون که اسبو بسته بود...
سعي ميکنه اسبو نگه داره اما موفق نميشه و اسب همش حرکت ميکرد و بهش مجالي نميداد... اون زمان هم که جن يک چيز جا افتاده بود و همه هم بهش اعتقاد داشتن...
ايشون متوجه ميشن که يک جن داره اسبو به حرکت در مياره...
از جيب کتش که هميشه يک سنجاق قفلي بهش آويزون بوده، يک سنجاق قفلي برميداره و به سختي اون جنو ميگيره...
بعد جدا از اين که ترسيده بود.. اما جنو آزاد نميکرده و به عنوان برده ازش استفاده ميکرده.. اما اين جن هميشه برعکس عمل ميکرده...
مثلا وقتي بهش ميگفتن که زود بيا دو ساعت کارشو طول ميداد و وقتي هم که ميگفتن دير بيا زود برميگشت...
وقتي که پدربزرگ شما اين جنو ميگيره در اصل جنه حامله بوده...
بعد از چند وقتي که بچشو به دنيا مياره... به پدربزگت و زنش ميگه که به هيچ عنوان وقتي دارن خونشون رو جارو ميزنن، زير بچه جنو جارو نزنن چون اتفاق بدي ميافته..
هر چقدرم که بهش ميگن چه اتفاقي جوابي نميده...
تا اين که يک روز پدربزرگ شما خيلي کنجکاو ميشه ببينه چه اتفاقي ميافته و زير اون بچه رو جارو ميزنه که اون بچه ميميره...
همون روز هم اون جن توي باغ توسط يکي از انسان ها آزاد ميشه...
از اون روز به بعد جنا خانواده کيامهر رو نفرين کردن و شروع کردن به اذيت کردنشون... البته اين اتفاق براي زناي حامله فاميلتون بيشتره... اما خب خدا رو شکر کسي اين فاصله بر نداشته...
و جنا توي خواي اونا رو اذيت ميکنن و اونا وقتي بيدار ميشن چيزي ياد ندارن....
من اين داستانو يک بار هم براي مسعود تعريف کردم چون اون هم مورد آزار اجنه بود...
حالا فهميدي چرا قبل از برداشتن اون فاصله مورد آزار قرار ميگرفتي؟ هر چند که متوجه نميشدي.
بله... فهميدم.. اما بگو ببينم.. من چطوراون دايره رو کشيدم؟ تو گفتي از روي فيلم نبوده!
درسته.. از روي فيلم نبوده... اون دايره رو يک بار توي خوابت ديده بودي... شايد يادت نياد اما تو خوابت اين دايره رو ديده بودي... وقتي که داشتي اون دايره رو با خون دستت ميکشيدي در اصل خودت نبودي... اون جنلر ننسي (مادر جنها) بود که داشت ميکشيد تا تو رو به راحتي آزار بده...
که اينطور... اما خب... بابا چطوري اون فاصله رو برداشت که مورد آزار قرار گرفت؟
متاسفم... اما نميتونم بگم!
سرمو تکون دادم... مطمئن بودم رنگم به شدت پريده...
نفس هم نميتونستم بکشم... فضا برام سنگين بود...
صداي جعفر و شنيدم که رو به بارلي گفت:
آزاده رفت؟
بله... بردم گذاشتمش خونه خودش.
ديگه صداي جعفرو نشنيدم...
فقط حس تهوع بدي بود که سراغم اومده بود و نزديک بود هر چي خوردم و نخوردمو بالا بيارم...
سريع از جام بلند شدم و رفتم تو دستشويي... تا پام به دستشويي رسيد بالا آوردم.. هر چي تو معدم بود و نبودو بالا آوردم...
خيلي بي حال شده بودم... درآخر چشمام سياهي رفت و از هوش رفتم!!
از جايش بلند شد... نگاهي به اطراف کرد... با يک تمرکز فهميد کجا هستند...
هه.. سونيا خانوم خيال خامه که از دستم راحت شي...
در دستشويي را باز کرد و به بيرون رفت... همين که پايش را بيرون گذاشت...
مردي را ديد که به سمتش آمد.. اين مرد را ميشناخت... تا به حال چند بار شکستش داده بود اما ايندفعه نه... جعفر گفت:
خوبي سونيا؟ تو که منو نصفه جون کردي... الان خوبي؟ چي شد؟
آخ که چقدر دلش ميخواست ميتوانست تا او را زير مشت و لگد بگيرد...
اما در عوض لبخندي تصنعي زد و گفت:
خوبم جعفر... يک حالت تهوع بود نگران نباش.
خدا رو شکر... راستي... يک مهمون داريم که گره مشکلت به دست اون باز ميشه...
اخم کمرنگي روي پيشاني اش نشست...
خيلي سعي ميکرد تا مثل آدمها رفتار کند و بلايي سر جعفر نياورد... اما تمام اينها لازم بود... وگرنه بلايي سر آنها ميآورد که مرغان هوا به حالشان گريه کنند...
با خودش گفت:
هه... عمرا اگر کسي بتونه منو از اين جسم بيرون بکشه... من تازه دارم به هدفم نزديک ميشم.
صداي جعفر آمد:
چرا معطلي؟ زود باش ديگه.
اومدم جعفر. يک سوال دارم ميتوني جواب بدي؟
آره بپرس...
اگر من از حالت سونيا در بيام و اون جنه بياد جاي من، تو ميفهمي؟
راستش گفتم که... وقتي به من اجازه کاري داده نشده پس نميتونم تشخيص بدم... نميتونم بفهمم که به اوج رسيدن يا نه...
باشه. که اينطور.
و پشت سر جعفر راه افتاد... جعفر وارد سالن شد...
پسري 30 ساله با قدي بلند و هيکلي ورزيده.... که پشتش به آنها بود در سالن بود...
جعفر بلند گفت:
امير علي سونيا اينه... همون که جريانشو برات فرستادم.
يک دفعه پسر برگشت و به او نگاه کرد...
ديگر نگاهش رنگ پيروزي نداشت... حرف اين پسر جوان را زياد شنيده بود...
ميدانست که خيلي در کارش وارد است...
نگاهش رنگ استرس گرفته بود... اما آن حالت خبيثي هم در چشمانش پيدا بود...
امير علي لحظه اي به او خيره شد و نگاهش رنگ ديگري گرفت..
معني آن نگاه را نميفهميد... رو به جعفر گفت:
ميتونيم بريم تو اتاق؟
آره... برين.. اما مواظب باشين.
باشه... فقط جعفر هر اتفاقي افتاد نيا داخل اتاق... همه چيزو ميدونم.
و جلوتر از او به سمت اتاق کار جعفر راه افتاد...
اول خودش وارد شد و به وسط رفت... او هم با خشم در را بست...
امير علي پشت به او ايستاده و سرش پايين بود... مطمئننا فهميده بود که او سونيا نيست و رزين است...
چشمانش را گرد کرد و آماده حمله شد...
در يک قدمي امير علي بود که امير علي به طور ناگهاني برگشت و با صداي بلند کلمه ي نا مفهومي را تکرار کرد...
همزمان با اين کار دو دستانش را به صورت ضربدري رو به رويش نگه داشت...
و او به گوشه ي از اتاق پرت شد..
و اين باعث شد تا او از خود بيخود شود و ديگر رنگي از چهره سونيا نداشته باشد..
چهره اش همان چهره خبيث خودش شد...
همان چشماي خاکستري با پوستي تيره تر از آن...
امير علي با صداي بلندي وردهايي ميخواند و همانطور دستانش مقابلش بودند...
و اين باعث ميشد که او نتواند ديگر از جايش تکان بخورد...
نميدانست اين چه ورديست که قدرت ايستادن و حرکت را از او گرفته بود...
چهار دست و پا روي زمين افتاده بود و با چشمهايي براق به امير علي خيره شده بود...
خواست به سمتش هجوم ببرد اما صداي امير علي بلند تر شد...
بايد کاري ميکرد وگرنه شکست ميخورد.... فکري به ذهنش رسيد...
با تقليد از صداي سونياگفت:
جــــــــــــعفر؟ جعفر کمک.. اين داره منو ميشکه.. کمکم کــــــــــــــن.
و اين حرفش کافي بود تا جعفر در را باز کند و به سمت امير علي هجوم ببرد...
آن دو با يکديگر درگير شدند.. جعفر او را ميزد و امير علي سعي داشت به او چيزي را بفهماند...
لبخند خبيثي زد و از جايش بلند شد...
دستش را زير گلوي جعفر گذاشت و فشاري به آن وارد کرد که چهره جعفر کبود تر از قبل ميشد...
او را به راحتي بلند کرد.. خواست او را به طرفي پرت کند که امير علي با گفتن کلمه:
قلقما کامسون!!
او را سست کرد... دستانش شل شد و جعفر روي زمين افتاد...
رو به امير علي با صداي مثل اسبش گفت:
تو... با زندگيت بازي نکن و دست از سر من بردار... بذار به هدفم برسم... وگرنه خودت طعمه من ميشي... بالاخره يک انتخاب شده از طرف دشمناي ما و همينطور يک مرد خوشکل و جذاب... حاکم هم همينو ميخواد تا بهم اون قدرتو بده...
با گفتن اين کلمات با لبخند به سمت امير علي ميرفت و رو به رويش ايستاد...
اما باز هم در چهره امير علي هيچ تغيير ايجاد نشده بود...
يک دفعه با شنيدن اين جمله روي زمين افتاد:
قرآن خدا رو ببين... از بدن اين دختر بيا بيرون... بهت دستور ميدم که از بدن اين دختر بياي بيرون... قرآن خدا رو ببين و به دستور من عمل کن...
اما او حس ميکرد دارد جان ميدهد...
در جايش به عقب و جلو ميرفت و چهره اش هر لحظه پليد تر از قبل ميشد....
ديگر نايي براي مقاومت نداشت... البته نه اين که از بدن سونيا بيرون بيايد.. فقط بايد ميخوابيد... حالت تهوع به او دست داد و ديگر چيزي نفهميد!!
حس ميکردم چند تا کوهو خودم به تنهايي کندم و هيچ انرژي نداشتم...
چشمام رو هم افتاده بود و من نايي براي باز کردنشون نداشتم...
حس کردم چيزي روي پيشونيم نشست.. يک چيزسرد.. به زور فقط لاي چشمامو باز کردم و لبه هاي پارچه رو ميديدم که روي پيشونيم بود.. و پشت اون جعفر بود که با حالتي متفکر به من خيره شده بود... با ديدن چشماي نيمه بازم گفت:
سونيا حالت خوبه؟
سعي کردم حرفي بزنم اما نتونستم...
حس بدي داشتم... يه حسي که توصيفش خيلي مشکله...
مثل اين بود که تازه به دنيا اومده باشم... اما هر چيزي رو ميفهميدم اما نميتونستم جواب بدم...
جعفر با ديدن حال وخيمم گفت:
حالت خوبه فقط انرژي بدنت تموم شده... کمي استراحت کن تا خوب شي.
و از اتاق رفت بيرون... من چم شد؟ رفتم دستشويي و بالا آوردم اما بعدش ديگه يادم نيست...
اصلا چرا من اين چند روزه اينقدر بالا ميارم؟
حتما مسموم شدم.. اما نه ديگه مسموميت يک روز... دو روز... نه چند روز..
سرم به شدت درد ميکرد... سرمو چرخوندم تا به پهلو بخوابم که ديدم يکي رو زمين نشسته...
اول درست نميديدمش... جثه کوچکي داشت.
چند بار دهنمو باز و بسته کردم تا بتونم حرفي بزنم اما نتونستم..
انگار که يک چيز سنگيني روي سينم باشه و قدرت حرف زدنو از من گرفته باشه..
از اين حالت حرصم ميگرفت... حرصم بهم قدرتي داد تا حرف بزنم:
کي اونجاست؟
با اين حرفم اون شخص تکون کوچيکي خورد...
از جاش بلند شد و به سمت من اومد... جثش کوچک بود اما شنل بلند و سياهي پوشيده بود که سرتاپاش رو گرفته بود...
کلاه شنل هم روي صورتش بود و من چهرشو نميديدم...
يک دفعه صداي خنده همون زن تو گوشم پيچيد...
و هر قدر که اون شخص بهم نزديک ميشد صداي خنده هم بهم نزديک تر ميشد...
حس کردم فشارم افتاد و بدنم يخ کرد... چشمام از شدت ترس زياد گشاد شده بود..
من... توي يک دهات... تو خونه اي که جنا توش رفت و آمد داشتن... توي يک اتاق تاريک... با يک.. نه .. نميتونستم قبول کنم که با يک جن تو اتاق هستم...
سعي کردم جيغ بکشم تا کسي بياد توي اتاق اما نتونستم...
نفس نفس ميزدم و به اون جنه نگاه ميکردم..
يک دفعه دستاش اومد بالا و صداي خنده قطع شد...
دست چپش رو با سرعت آورد سمت سرم...
اشهدمو خودنم... اما نميخواستم اينطوري بميرم...
چشمامو به سرعت بستم... نميدونم چم شده بود که نميتونستم تکون بخورم يا حتي حرفي بزنم..
اما... بعد از چند لحظه چيز سبکي رو روي سرم حس کردم...
اين يک ضربه نبود که بخواد منو بکشه...
آروم چشمامو باز کردم و به اون شخص خيره شدم...
گيج بودم... چقدر شبيه من بود...
صداش تو گوشم پيچيد:
تو از مايي... بهت آسيبي نميرسونم.. اما خودت با خودت بد کردي.
و بعد مثل برق رفت... هر چي اطرافمو نگاه کردم نديدمش...
اما حس جالبي داشتم... انگار که انرژيمو دو برابر بهم برگردونده باشن...
ولي گيج بودم.. نميفهميدم اين که گفت من از اونام چه معني ميده!!
همه اين افکار با هم به سمتم هجوم آورد و کلافم کرد..
با سرعت پتو رو از خودم کنار زدم و از جام بلند شدم..
فکر کنم دستش شفا بود چون حالم خوب شده بود...
ولي کمي گيج بودم... درو باز کردم و از اتاق رفتم بيرون... بارلي و جعفر توي ديدم بودن... اما اوني که کنارشون بود رو نميديدم... جوري نشسته بود که من فقط قسمت کمي از نيمرخشو ميديدم...
يک پسر 30 ساله ميزد... در اتاقو بستم... با صداي در همه به سمتم برگشتن... حتي اون پسر... خدايا... چقدر قيافش برام آشنا بود... خيلي بيشتر از خيلي... اما هر چي فکر کردم نفهميدم کي و کجا ديدمش... اما اون با ديدنم پوزخندي زد که معنيشو نفهميدم..
بارلي گفت:
سونيا چي شد که از اتاق اومدي بيرون؟ تو حالت خوب نيست بايد استراحت کني.
نه بارلي خوبم... اصلا حالم بد نيست و انگار چند برابر انرژيمو بهم برگردونده باشن. حس جالبي دارم.
و رفتم کنارش نشستم. جعفر نگاهي بهم کرد و گفت:
سونيا يادت مياد چه اتفاقي افتاد؟
نه.. فقط يادمه که حالم بد شد و از هوش رفتم... بعدم که تو اتاق بودم. ديگه چيزي رو ياد ندارم.
جعفر سرشو تکون داد و به اون پسر آشناهه خيره شد... بارلي آروم گفت ميرم تو حياط به درختا آب بدم... و از جاش بلند شد...
مگه ساعت چند بود؟ به ساعت خونه نگاه کردم... ساعت 6 بود... تعجب کردم. من که ساعت شيش با جعفر تو اتاق بودم و داشت واسم دعا مينوشت... جعفر از حالتم فهميد چي شده و گفت:
سونيا... تو ساعت 12 بيهوش شدي و الان ساعت شيش صبحه... دقيقا شيش ساعت هست که بيهوشي.
آخه چرا؟ يک بارم اينطوري شدم وقتي به هوش اومدم انگار 10 تا کوه کنده باشم اصلا هيچ حسي تو بدنم نبود.
صداي پسر آشناهه اومد که گفت:
طبيعيه... اگه اينطور نشه بايد متعجب بود.
با اخم برگشتم سمتش و گفتم:
عذر ميخوام شما دکترين؟
بله!
آخ... خيط شدم. دوست داشتم بگه نه تا حالشو بگيرما.. اما گفت آره.. طبق عادتم ايشي گفتم و برگشتم. جعفر ادامه داد:
سونيا ايشون امير علي هستن. قراره تو حل شدن مشکلت بهت کمک کنه.
من که مشکل پزشکي ندارم که ايشون بخوان حلش کنن.
نه... منظورم درباره تسخير شدنت بود.
يک دفعه از جام پريدم. اما نه اين که بلند شم فقط نشسته انگار بهم شوک وارد کرده باشن... با چشماي گرد شده برگشتم به امير علي نگاه کردم که خيلي جدي نگام ميکرد... اصلا اين چه کمکي ميتونست به من بکنه؟؟نگاهش چقدر آشنا بود... سونيا فکر کن... يادت بياد که اينو کجا ديدي... خاطره هاتو مرور کن... فکر کن.. فکر کن... يکدفعه بلند گفتم:
آهـــــــــــــــــــــــ ــــــان!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن... دستپاچه شدم... جعفر گفت:
چيز فراموش شدني بود که ميگي آهان؟
صادقانه جواب دادم:
نه... چهره ايشون برام خيلي آشنا بود.. به اون فکر ميکردم که کجا ديدمشون.
جدي؟ کجا؟
امممممم... داشتم ميومدم تبريز ايشون بغل دست من نشسته بودن.
جعفر ابرويي بالا انداخت و چيزي نگفت...
امير علي هم پوزخندي زد و نگاهشو ازم گرفت...
خوشم نيومد از حرکتش... کارش باعث ميشد که مقابلش جبهه بگيرم...
مگه من چي کارش کرده بودم که اينطوري نگام ميکرد؟
جعفر نگاهي به امير علي کرد و نگاهي به من.. بعد رو به من گفت:
ببين سونيا.. شايد درست نباشه که من اينو بهت بگم اما ظاهرا امير علي هم علاقه اي نداره که برات چيزي رو توضيح بده... تو حالت بد شد.. و به هوش اومدي.. اما نه در قالب سونيا.. در قالب رزين بودي.. يعني اون خودشو به اوج رسونده بود. امير علي سعي کرد که جسمتو آزاد کنه اما نشد.. قبول نکرد.
چشمام از شدت تعجب گرد شده بود... پس چرا خودم چيزي نفهميدم؟؟
خيلي دوست داشتم بدونم چي کار کردم... از جعفر پرسيدم و اون با خنده گفت:
هيچي نزديک بود تو منو بکشي و من امير علي رو.
و بعد جريانو برام توضيح داد.. هم ميترسيدم و هم تعجب کرده بودم... پرسيدم:
چرا؟ مگه ايشون کي هستند؟
امير علي... درواقع هم روان پزشکه... که درسشو از وسطاش ول کرد... اما از طرف جن هاي مومن انتخاب شده... در واقع اون ميتونه جسم تو رو آزاد کنه و از شر اون لعنتيا خلاص!
دهنم از تعجب باز مونده بود...
روان پزشک؟؟؟ انتخاب شده؟ يعني چي؟ مگه ميشه همچين چيزي؟
رو به اون گفتم:
شما ميتونين کمکم کنين؟
بله.. اما خودت هم بايد بخواي... يعني اگه کمي خودتو خلاص کني و جسمتو آزاد.. اون خودشو به اوج ميرسونه و کار من راحت ميشه!
چرا؟ مگه خودتون نميتونين کاري کنين که اون خودش به اوج برسه؟
چرا ميتونم.. اما اگه اون خودش و طبق خواسته ي خودش وارد جسمت شه... هيچ کاري روش جواب نميده.. جز اين که از قدرتش کم کنه... اگر بخواي نابود شه يا خودت کاري رو که من گفتم انجام بده... يا بايد کمي درد بکشي تا من احضارش کنم.
ابروهامو بالا انداختم... فکر نکنم با آزاد کردن جسمم... اَه.. اصلا آزاد کردن جسم يعني چي؟
سوالمو ازش پرسيدم که گفت:
يعني اين که به هيچ چيزي فکر نکني... ذهنتو آزاد کني و اون دايره رو تو ذهنت براي خودت بکشي... اونم سه بار... اينطوري جسمت آزاد ميشه.
اما فکر نکنم به اين آزادي جسم بگن!
شما که از ما بيشتر ميدوني به اين چي ميگن؟
ميشه هر اسمي روش گذاشت جز همين که شما گفتين!
کمي چشمهاشو ريز کرد و شونه اي بالا انداخت...
انگار مايل نبود باهام همکلام بشه... منم چيزي نگفتم و بقيه چاييمو خوردم...
جعفر و امير علي هم با هم درباره چيزي حرف ميزدن که من متوجه نميشدم چي هست!
از جام بلند شدم تا برم تو حياط... که ياد حرف اون زن تو اتاق افتادم...
کمي ترسيدم و سرم جام وايسادم... جعفر با نگراني و شک گفت:
سونيا خوبي؟
چيز.. آره خوبم.. جعفر ميشه صحبت کنيم؟
آره.. بگو ميشنوم..
کمي فکر کردم... حضور امير علي معذبم ميکرد اما انگار اون قصد پا شدن نداشت... با خودم گفتم اون که قراره بهم کمک کنه پس چرا نبايد چيزي بفهمه؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
جعفر تو که از اتاق رفتي بيرون يک نفرو ديدم که رو زمين نشسته بود... جثه کوچيکي داشت و يک شنل بلند سياه رو خودش انداخته بود... گفتم کي اونجاست که از جاش بلند شد و اومد سمتم.. دستشو برد بالا فکر کردم ميخواد منو بزنه.. اما به جاش گفت که تو از مايي.. بهت آسيبي نميرسونم اما خودت با خودت بد کردي. بعدم دستشو گذاشت رو پيشونيم.. انگار که با دستش انرژيمو بهم برگردونده باشن... اما اون به سرعت برق رفت... اون کي بود؟ منظورش چي بود؟
برام يک چيز خيلي جالب بود.. اين که ديگه از اتفاقايي که مي افتاد نميترسيدم.. نميدونم چي شده بود..
جعفر و امير علي با شُک به هم خيره شدن... گيج نگاهشون کردم.. جعفر با حالتي عصبي گفت:
ميتوني بگي چه شکلي بود؟ صداش... حالت صورتش... اصلا ديديش؟
آره... خيلي شبيه خودم بود.. انگار که خودم باشم... صدا هم.. قبلش خنده يک زن بود که با بلند شدن اون از جاش خنده هه قطع شد.. اما صداي خودش مثل صداي خودم بود.
جعفر با ناباوري گفت:
اين غير ممکنه... امکان نداره!
امير علي هم مثل اون بود... ناباور به من نگاه ميکرد... از حالت نگاهشون ترسيدم.. گفتم:
شماها ميدونين اون کي بود؟
امير علي رو به جعفر گفت:
بهتره تو براش توضيح بدي... من نميتونم.
اما جعفر واقعا گيج شده بود... با نگاهي به من شروع کرد:
تو ميگي که اون شبيه خودت بوده.. هم چهرش هم صداش... ميگي با دستش بهت انرژي برگشته و اون بهت گفته که تو از خودشوني.. همه اين ها کنار هم فقط و فقط يک معني ميدن... اونم اينه که... اين که اون مادرت بوده.
هان؟ مادر من؟ يک جن؟ مادر من بوده؟جيغ خفيفي کشيدم و اشکهام روون شدن..
. اين امکان نداشت.. يعني چي؟ مادر من يک جنه؟ اصلا همچين چيزي نميشه..
اصلا نبايد اينطوري بشه.. آخه چطوري؟ مگه ميشه؟ غير ممکنه.. غير ممکنه!!
جعفر از حالت من خنديد و گفت:
دختره ديوونه... خيلي از ماها منتظر اينيم که يکي بياد اين حرفو به ما بزنه اونوقت تو گريه ميکني؟
گريم قطع شد و مثل مونگلا بهش نگاه کردم... امير علي هم ميخنديد.. يا خدا چه اتفاقي داره مي افته؟
سونيا اون چيزي که تو ذهنته اشتباهه.. تو يک بچه جن.. يا بچه ي يک جن نيستي... اون زني مادر تو هست.. اما نه مادر واقعيت... ببين هر کسي يک همزاد داره.. هم تو اين دنيا و هم تو اون دنيا... اون مادر تو، توي اون دنياست! در اصل وقتي تو بميري اون بهت کمک ميکنه! اين اصل براي تعداد معدوي از آدما وجود داره... يعني ميتونم بگم تعداد اين آدما انگشت شماره... خوش به حالت واقعا...اون جن خبيث نبوده.. نگران نباش... ما به اونها اصلا لقب جن نميديم.. شايد از ديدن شنل سياه رو تنش برداشت بد کرده باشي اما اونا مجبورن که ظاهر خودشونو از جناي خبيث مخفي کنن تا به همزادشون تو اين دنيا آسيبي نرسه... ميتوني فکر کني اون يک فرشته بوده!
کاملا گيج شده بودم.. اصلا چيزي از حرفاش نفهميدم... تنها خدا رو شکر کردم که مادر واقعيم نيست و منم بچه ي جن نيستم.
جعفر گفت:
خب ديگه امروز خيلي حرف زديم.. هم تو خسته اي هم امير علي.. راستي اينم بگم که امير علي از اين به بعد اينجا ميمونه. گفتم که بدوني.
با اين که اصلا دوست نداشتم اين اتفاق بيافته و اون اينجا بمونه..
اما خب اينجا خونه من نبود و امير علي هم به خاطر کمک به من اينجاست..
پس سعي کردم جلوي دهنمو بگيرم و چيزي نگم... امير علي گفت:
کار ما از فردا شروع ميشه. خودتو آماده کن!
و رفت اتاق بقلي من! پسره بي ادب! اين ديگه کي بود؟
از جعفر خداحافظي کردم و رفتم تو اتاق خودم...
اصلا خوابم نميومد اما سعي کردم بخوابم چون کار ديگه اي نميتوستم بکنم.
چشمامو بستم اما فکراي مختلفي به ذهنم ميومد...
نميتونسم تمرکز کنم... اعصابم خورد شده بود..
از تو کولم يک قرص خواب آور برداشتم و خوردمش...
بشمر سه خوابم گرفت و خوابيدم.
ا
نزديک دو دقيقه بود که داشتيم راه ميرفتيم... يک دفعه صداي جيغي اومد... صدا خيلي نزديک بود و باعث شد که منم از جام بپرم و همزمان با باز کردن چشمام جيغي بکشم...
که اين کارم باعث شد بارلي سريع دستشو بذاره رو دهنم و فشار بده تا آروم شم...
مغزم قفل کرده بود و فقط با چشماي به اشک نشسته از ترس به بارلي نگاه کردم...
معني نگاهشو فهميدم... جعفر داشت کارشو ميکرد...
ديگه از اين به بعد بايد اين صداها برام عادي باشن...
با التماس به بارلي نگاه کردم...
با نگاهم ازش خواستم که تو حياط بمونيم...
اونم فهميد و نشست رو پله اي که ما رو به خونه ميرسوند...
منم کنارش نشستم...
با اين که ميدونستم صداي چيه... اما باز پرسيدم:
- صداي چي بود؟؟ کي جيغ کشيد؟
- سونيا... آروم تر حرف بزن.. صدات نبايد بره داخل... صدا... صداي يک دختر هست همسن تو...
- چرا؟ جعفر با اون چي کار داره؟
- تو که ميدوني سوالت براي چيه؟ اين دختر ادعا ميکرد که من با جنا در ارتباطم... و ميتونم که باهاشون حرف بزنم... در کل ادعا زياد داشت... در آخر هم ميگفت که جنا يک گنجي رو زير يک درخت قايم کردن... اين رفته بود دنبال گنجه.. که اونا هم خوششون نيومد از اين کارش و شروع کردن به آزار و اذيت دختره... يعني شبا ميومدن و دختره رو ميزدن... بيچاره... تن و بدنش خوب شده بود... يعني بهتر بود.. اما وقتي اومد اينجا يک لحظه رفت دستشويي... يک دفعه جيغ کشيد رفتيم ببينيم چي شده ديديم که رو صورتش همينطور رد دست هست... يعني ميافتاد.. با وجود ما هم داشتن ميزدنش... خون از صورتش ميچکيد رو زمين... جعفرو صدا کردم... اومد بردتش داخل تا ببينه چي کار ميتونه براش بکنه.
داشتم پس ميافتادم... يعني چي؟ مگه همچين چيزي امکان داشت؟ قلبم داشت ميومد تو دهنم... با صدايي که از ته چاه درميومد گفتم:
- حالا جعفر چي کار ميکنه؟
- اونطور که خودش ميگفت.. يک دعا مينويسه ميده به دختره... بعدم بايد با اونا صحبت کنه و بهشون بگه که دختره از کاري که کرده پشيمونه... واسه همين هم هست که دختره جيغ کشيد... ميدوني که... اينا از اسم خدا.. بدشون مياد... يعضي هاشون بشنون ميترسن و غيب ميشن... اما بعضي هاي ديگشون عصباني ميشن و طرفو ميزنن.. اين جيغ هم به خاطر اون بود که دختره از ترسش اسم خدا رو به زبون آورد و کتک خورد.
خداي من... وحشتناک ترين چيزي که شايد تو عمرم شنيده باشم...
همين بوده.. گريم گرفته بود اما سعي ميکردم که صدام بلند نشه...
بارلي اين صحنه ها براش عادي بود و هيچ عکس العملي نداشت اما براي من خيلي سخت بود...
هم سخت... هم وحشتناک...
يک ربعي سرمو گذاشتم رو شونه بارلي و گريه کردم که صداي جعفر بلند شد:
- بارلي... بارلي کجايي؟
و همونطور که بارلي رو صدا ميزد اومد بيرون...
من جام طوري بود که انگار پشت بارلي نشسته باشم و معلوم نبودم... گفت:
- بارلي اين کارش تموم شد... بيا زخماشو پانسمان کن بعد ببريمش خونه خودش... ديگه مشکلي نخواهد داشت.
- باشه... الان... اما مهمون داريم...
با تعجب ي که تو صداش مشهود بود گفت:
- مهمون داريم؟ کي؟
آروم از جام بلند شدم و رو به روش وايسادم... با ديدنم مثل بارلي خيلي شوک شد...
بعد از چند ثانيه که خيره نگام کرد... لبخندي زد و گفت:
- به به... خانوم ترسوي خودمون.. خوش اومدي... خوبي؟ اما... خب چي شده که اومدي اينجا؟
- سلام... ممنون خوبم.. ميتونم بيام داخل تا با هم صحبت کنيم؟ آخه.. راستش اينجا..
نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:
- حتما.. حتما.... ببخشيد اصلا حواسم نبود. بيا داخل.. اما لطفا مراقب باش کلمه اي نگي که... خب ميدوني که خودت؟
- آره... متوجه ام..
- و اينکه از سر و وضع خونه نترس... تا صبح خودم درستش ميکنم.
سرمو تکون دادم... جعفر رفت داخل و من دست بارلي رو گرفتم و رفتم داخل...
با وارد شدن به خونه وحشت همه وجودمو گرفت...
البته... هم وحشت.. هم ناراحتي...
يکي از فرشا پاره شده بود و خوني بود...
روي ديوارا کلمه هايي نوشته شده بود که معلوم بود به زبان فارسي نيست.. اما انگليسي هم نبود... فارسي نوشته شده بود اما کلمه اي که انگار مال زبان ديگه اي باشه..
سعي کردم چشمامو ببندم تا هيچکدومو نخونم...
شکل هاي عجيب و غريبي هم کنار کلمه ها کشيده شده بود...
بارلي آروم دم گوشم گفت:
- بايد ببخشي... نبايد تو اين وضعيت ازت پذيرايي ميکردم.
- نه.. شما بايد ببخشين... من سر زده اومدم... مهمون ناخونده بودم ديگه... حالا کي بخوام برم... ال...
خواستم بگم «الله و علم»... که انگار بارلي و جعفر سريع متوجه شدن...
همون لحظه هم صداي شکستن چيزي اومد...
بارلي دستشو گذاشت رو دهنم و جعفر سريع برگشت...
تازه يادم افتاد که نبايد اسمي از خدا ببرم... البته تا يک روز بعد از اينکه يکي ميومد پيش جعفر...
چون اونطور که جعفر ميگفت... تا يک روز ميمونن تا از اوضاع با خبر شن...
اما اون عصباني هاش...
بارلي که مطمئن شد ديگه حرفي نميزنم دستشو آروم از دهنم برداشت...
جعفر گفت:
- حواست کجاست دختر؟ الان بهت گفتم که نبايد چيزي بگي.
- درسته.. درسته ببخشيد... يک لحظه متوجه نشدم دارم چي ميگم... تکرار نميشه.
شده بودم مثل دختر دبستاني هايي که داره جلوي معلمش صحبت ميکنه...
از يک طرف ترس...
از يک طرف ناراحت که چيزي نگي که طرفت ناراحت شه...
از يک طرفم اين که چيزي نگي که معلمت عصباني شه و جلوي دوستات.. که در مورد من اونجا بارلي به حساب ميومد... ضايعت نکنه..
جعفر سري تکون داد و دستشو گذاشت روي بينيش... به معني هيس...
سرمو تکون دادم و راه افتادم... خونه 200 متري بود...
البته از اون خونه مسجدي ها که فقط فرش بود و پشتي...
چند تا اتاقم بود... يکيش مال کار جعفر... که کسي که مشکل نداشته باشه نبايد بره اونجا...
يکيش اتاق خواب خودش و خانومش...
دو تا اتاق خالي ديگه هم بود با يک اشپزخونه...
حواسم نبود و خواستم برم توي اولين اتاق...
که جعفر گفت:
- سونيا اونجا نه..
خواستم ازش بپرسم چرا... که يادم افتاد اينجا اتاق کارشه...
سرمو تکون دادم... اثرات شوک بود...
دوست داشتم اون دخترو ببينم اما ميدونستم که غير ممکنه جعفر اين اجازه رو بهم بده...
جعفر در يک اتاقو باز کرد و بهم گفت برم اونجا و لباسامو عوض کنم.. حتما خيلي خسته ام که اين همه راهو اومدم اينجا....
ازش تشکري کردم و وارد اتاق شدم....
يک اتاق ساده.. با اين تفاوت که يک ميز و يک تخت فلزي يک گوشش بود...
يک فرش قرمز دستباف هم رو زمين پهن شده بود...
اونطوري که شنيده بودم تمام فرشا رو خود بارلي بافته... واقعانم کارش حرف نداشت...
لباسامو عوض کردم و کمي دراز کشيدم... گوشيمو در آوردم و خدا خدا ميکردم که خط بده...
که خدا صدامو شنيد... اينجا خط ميداد...
سريع شماره بابا رو گرفتم... به يک بوق نرسيده بابا جواب داد:
- سلام دخترم... سلام قشنگم... خوبي؟ رسيدي؟؟ اتفاقي برات نيافتاده؟ سالمي؟
- سلام بابا... يکي يکي... بله رسيدم الان پيش جعفر اينام... سالم هم هستم ممنون.
بابا مکث طولاني کرد و گفت:
- مطمئنم جعفر ميتونه بهت کمک کنه... من به کارش ايمان دارم.
پس بابا فهميده بود...
- پس فهميدين بابا؟ ديدين چطور خودمو بدبخت کردم و آزاديو از خودم گرفتم؟
- نميدونم بابا... نميدونم چي بگم... تنها چيزي که ميتونم بگم اينه که ايمانت به خدا رو از دست نده... تقويتش کن بابا... مواظب خودت هم باش... مطمئن باش که بالاخره همون سونياي سابق ميشي... من مطمئنم.
- مرسي بابا... واقعا مرسي. بايد قطع کنم... کاري ندارين؟
- نه بابا... به خدا سپردمت... خداحافظ.
- خدانگه دارتون بابا.
گوشي رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم... وقتي داشتم صحبت ميکردم بي صدا گريه ميکردم...
گوشي رو گذاشتم روي سينم و دراز کشيدم...
که صداي در.. و پشت سرش صداي بارلي اومد که ازم خواست برم بيرون پيش اونا..
از جام بلند شدم و نگاهي به سر و وضعم انداختم....
يک تونيک ساده مشکلي با همون شلوار جينم تنم بود... شالمو هم برداشتم سرم کردم و رفتم بيرون..
جعفر روي يک پشتي تکيه داده بود غرق در فکر به ديوار روبه روش خيره شده بود..
بارلي رفت تو آشپز خونه...
يادمه که هر وقت کسي پيش جعفر ميومد بارلي اون دو تا رو تنها ميذاشت...
رفتم نشستم رو به روش و بهش نگاه کردم...
پوست گندمي... چشم هاي آبي تيره... موهاي مشکي... ابروهاي پر و پيوندي... بينيش کمي قوز داشت اما مردونه بود... لبهاشم باريک... صورت گرد.
قيافه جذاب و خوشکلي داشت...
تجزيه و بررسي صورتش چند ثانيه هم طول نکشيد که گفت:
سونيا... خسته اي... ميدونم... خوابت مياد... گرسنه اي... ميدونم... اما خودت هم ميدوني که آدم هاي فاميل.. چه نزديک چه دور هيچوقت براي ديدن من به اينجا نميان... مگر اينکه.. ديگه خودت ميدوني چرا پيش من ميان. دوست دارم بدونم چي شده؟ برام تعريف ميکني؟
من براي همين اومده بودم اينجا..
اومده بودم تا جعفر بهم کمک کنه...
کمي مکث کردم تا حرفامو جفت و جور کنم... بعد شروع کردم حرف زدن...
از دايره... آيينه و نوشته هاش... حتي اون زن که تو اتوبوس ديدم و خنده هاش...
همه و همه رو گفتم و اشک ريختم... تو اين مدت جعفر با نگراني بهم خيره شده بود..
نگراني نگاهش منو ميترسوند... حرفام تموم شد و بهش خيره شدم...
دستاشو با کلافگي کشيد رو صورتش و نفسو فوت کرد بيرون...
خواست چيزي بگه که سوالم يادم اومد... سريع گفتم:
جعفر.. يک چيزي.. يک دايره تو فيلم چطور ميتونه اين کارو با من کنه؟
سونيا... بايد يک چيزي بهت بگم... اگه قول بدي نميترسي... بايد يک کاري کنم.
باشه. باشه قبول... هر چي تو بگي... فقط منو از دست اينا نجات بده...
جن گيري کار من نيست... اجازه اين کارو ندارم... اما ميدونم که بايد چي کار کنم... سعي کن بهم اعتماد کني.
اگه اعتماد نداشتم اينجا نبودم.
خيله خب... بيا بريم تو اتاق.
چرا؟ من که به دعا نياز ندارم...
ميدونم... نياز نداري خودمم اينو ميدونم... اما بايد يک سوال از يکي بپرسم... ميدوني که.
ترس برم داشت... با گريه گفتم:
ميشه من نيام تو اتاق؟ خيلي ميترسم.
نگران نباش... من با خبيثا در ارتباط نيستم.
مطمئن باشم؟
نه پس... مطمئن نباش من با خبيثاش در ارتباطم و خودمم يکي از اونام و ميخوام بکشمت... راضي شدي؟
باشه... مسخره نکن.. بريم.
با لحني که جعفر داشت... ترسم ريخت...
کارشو خوب بلد بود... بلند شدم و رفتم سمت اتاق...
جعفر اول جلوي در يک طرحي روي پيشونيش با انگشت وسطش کشيد بعد رفت داخل...
اين حرکتو قبلا از جعفر نديده بودم... يعني چي ميشد؟
جعفر گفت بشينم وسط... به حرفش گوش دادم و نشستم..
. اونم يک چاقو از زير شمعي که روشن بود برداشت و آورد دور تا دور من دايره کشيد...
با اين حرکتش آشنا بودم پس چيزي ازش نپرسيدم...
اين حرکتش براي اين بود که جنا نتونن بهم آسيبي برسونن.
بعد گفت که اسمي از خدا نبرم... حتي وقتي که خيلي ترسيدم...
قبول کردم... اما بهم اعتماد نداشت ظاهرا...
چون نوک شالمو مچاله کرد و گذاشت تو دهنم..
بازم حرفي نزدم و منتظر شدم تا کارش رو انجام بده...
با فاصله کمي از من نشست و گفت:
سونيا.. از جات تکون نميخوري ها... ميخوام موکلمو احضار کنم.
سرمو تکون دادم... اما نفهميدم منظورش از کلمه "موکلم" چيه...
ساکت سر جام نشسته بودم و منتظر بودم کارشو شروع کنه...
اونم چشماشو بست و دو تا سنگو.. که خودش ميگفت تاسن...
انداخت رو زمين و به حرکت در آورد و چيزي رو زير لب زمزمه کرد...
چيزي از حرفاش نميفهميدم...
بعد از 5 دقيقه سايه اي رو ديدم که رو پاي جعفر نشست...
من فقط سايه ميديدم... اما بعد که جعفر بهش گفت خودشو نشون بده...
خودشو نشون داد... از قيافش نزديک بود از وحشت جيغ بکشم و اسم خدا رو بگم...
اما خيلي خودمو کنترل کردم... جعفر که وضعيت منو ديد چيزي بهش گفت که اون دوباره غيب شد..
اما چند لحظه بعد شبيه به يک کبوتر شد و رو دست جعفر نشست...
تعجبي نکردم در اين زمينه اطلاعاتم بالا بود و ميدونستم که ميتونن خودشونو به هر شکلي که بخوان در بيارن...
جعفر به زبون عجيب و غريبي باهاش حرف زد و اون هم به همون زبون جوابشو ميداد...
يک لحظه سرشو برگردوند و من از برق چشماي قرمزش وکردم فراموش وجود جعفر بهم آرامش داد...
جعفر چيزي با صداي بلند بهش گفت که اونم سريع سرشو برگردوند...
بعد از 20 دقيقه که با هم صحبت کردن... کبوتره از جاش رفت و جعفر رو به من گفت:
خيلي کار اشتباهي کردي... بايد يک دعا برات بنويسم بعد با هم صحبت ميکنيم.
نميتونستم حرفي بزنم چون دست و پاهام و لبهام ميلرزيد..
هم اين که شالم تو دهنم بود...
جعفر کاسه آبي گذاشت بين من و خودش و رفت کمي دور تر نشست رو زمين...
دعا رو نوشت و گذاشت تو کيفش..
خواست بياره سمت من و بندازه گردنم..
که به بيرون از پنجره خيره شد..
نزديک 5 دقيقه شايد به بيرون از پنجره نگاه کرد و بعد سرشو تکون داد...
کيف دعا رو گذاشت داخل کاسه آب و خودش شروع کرد به تاس انداختن...
روي زانوي راستش نشست و زانوي چپش رو آورد بالا و چونشو بالاي اون نگه داشت...
چشمهاشو بست و شروع کرد چيزي رو زمزمه کردن....
بعد از چند ثانيه حس کردم داره از جاش بلند ميشه...
اما نه... از جاش بلند نميشد...
انگار که يکي داره اونو از روي زمين بلند ميکنه..
حالا با فاصله يک متر از زمين... همونطور به طور يک زانو روي هوا معلق بود... روي پيشونيش عرق زيادي نشسته بود...
بعد از لحظه اي... با سرعتي غير قابل باور به سمت ديوار پشت من پرت شد...
طوري که من احساس کردم جعفر مرد...
نفس نفس ميزدم و هق هق گريه ميکردم
به گفته جعفر توجهي نکردم و از جام بلند شدم... پامو از دايرم گذاشتم بيرون...
بلند گفتم:
بسم الله الرحمن الرحيم.... جعفـــــــــــــر؟ چي شد؟ بلند شو... خواهش ميکنم... چت شد؟
اما در يک لحظه حس کردم خودم هم توي هوا هستم...
صداي خنده اون زن دوباره و هزار باره توي گوشم تکرار شد...
و من از هوا محکم به زمين خوردم... حس کردم کمرم خورد شد و که سوزشي رو روي صورتم حس کردم..
چشمامو باز کردم اما جز يه سايه چيز ديگه اي نميديدم...
بازم يک سيلي ديگه...
دردش نفس گير بود.. مثل سيلي يک آدم نبود... انگار که با آهن به صورتم ميزدن..
نفسم بالا نميومد... حس کردم يکي منو محکم گرفت و هل داد توي دايرم...
بعد هم ديگه صداي خنده زن قطع شد و جعفر اومد رو به روم...
با چمهاي به خون نشسته و عرقي که از سر و روش ميريخت...
با صداي بلندي رو به من گفت:
مگه نگفتم هر چي شد از جات تکون نخور؟ هان؟ مگه نگفتم نبايد اسم خدا رو بياري؟ هاااااااااااان؟؟ نگفتم از دايرت بيرون نيا؟ چرا اينا رو نميفهمي سونيا؟ نزديک بود بکشنت...
اگه به هوش نميومدم الان مرده بودي... ميفهـــــــــــــــــمي؟
اما درد نفس گير سيلي ها قدرت حرف زدن رو از من گرفته بود...
جعفر هم نزديک بود خودش چند تا چک بهم بزنه اما خودشو خيلي کنترل کرد...
سريع دعا رو از آب در آورد و سريع انداخت گردنم...
کاسه ابو برداشت و آبشو بيرون پنجره ريخت...
بعد هم به من گفت که بريم بيرون اما من سر جام نشسته بودم...
ميترسيدم از جام بلند شم و بازم اونا بيان سمت من.
جعفر با ديدن حالتم خنديد و گفت:
بهت ميگم نيا بيرون سر خود مياي بيرون از هيچي هم نميترسي... الان که همه چيز امن و امانه و ميگم بيا بيرون ميترسي؟ عجب آدمي هستي تو.
چ... چه.. چه اتفاقي.. داره واسم ميوفته؟
بيا بيرون... برات ميگم.
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم...
جعفر درو باز کرد و اول من رفتم بيرون و اونم پشت سر من اومد...
بارلي رو توي آشپزخونه ديدم که خيلي ريلکس داشت ميوه پوست ميکند و ميخورد...
هم عصباني بودم هم تعجب کرده بودم...
اما سعي کردم تعجبو تو صدام زياد کنم... گفتم:
بارلي... يعني هيچ صدايي نشنيدي؟ چرا نيومدي کمکم؟
ظرف ميوه رو کنار گذاشت و خواست جوابمو بده که جعفر با ته خنده اي که تو صداش بود گفت:
بارلي ديگه عادت کرده... به اين صداها... به قول چند نفر از اونايي که کله ملق زدن منو ديدن... به اين کارا عادت کرده و نميترسه و دست پاشو گم نميکنه مثل تو.
اما جعفر.. اين چطور امکان داره؟ مگه ميشه تو در حالي که روي يک زانوت نشستي اونطوري پرت شي؟ هر چي فکر ميکنم ميبينم استاداي کونگ فو هم نميتونن اين کارو بکنن که تو کردي.
بيا بشين برات تعريف ميکنم.
سرمو تکون دادم و رفتم جاي قبليم نشستم...
جعفر هم نشست جاي قبليش و بارلي هم با سيني چاي نشست کنار من.. منتظر به جعفر نگاه کردم که صحبتشو اينطوري شروع کرد:
ببين سونيا.. من خودم چيزي نميدونم و دارم چيزايي رو که از موکلم شنيدم و برات تعريف ميکنم...
اما اينم ميدونم که موکلم هيچوقت دروغ نميگه... ببين سونيا... خداوند وقتي آدمها رو آفريد يک فاصله بين اون و اجنه گذاشت...
اما تو با کشيدن اون دايره اين فاصله رو برداشتي... البته برداشتن اين فاصله تنها با کشيدن اون دايره نيست..
خيلي راه هاي ديگه هست که اجنه بتونن به راحتي به آزار و اذيت تو بپردازن...
اما بذار اينم بگم که تو دايره تو فيلمو نکشيدي... درست همونطور که خودم حدس زدم و موکلم هم همين حرفو زد...
ببين سوينا... تو حتي قبل از اين که اين دايره رو بکشي و تسخير شي... مورد اذيت جنا بودي اما متوجه نميشدي...
اونا تو رو جوري اذيت ميکردن اما نه برخورد فيزيکي مثل هميني که تو اتاق اتفاق افتاد... مثلا ميومدن تو خوابت اذيتت ميکردن يا چيز هاي ديگه که از گفتنشون عاجزم...
و اما دليل اين آزار و اذيت ها... ميدوني چيه؟
صدام از ته چاه در ميومد و مطمئن بودم که فشارم افتاده پايين... گفتم:
نه... چيه؟
گفتنش آسون نيست اما من بايد بگم... و اون هم اينه پدربزرگ پدرت... يعني پدربزرگ مسعود... تونسته بوده يک جن رو بکشه...
دوست داري بدوني چطوري تا هيچ سوالي بعدش نداشته باشي؟
فقط سرمو تکون دادم... اون هم جرعه اي از چاييش خورد و گفت:
يک روز براي تفريح با اسبش.. البته وقتي که جوون بوده ميره بيرون...
يک باغي داشتن ظاهرا ميره اونجا تا بگرده.. اما قبلش اسبو توي استبل ميبنده و ميره به گردش...
بعد از اينکه مياد بيرون تا بگرده حس ميکنه که از داخل استبل سر و صداهايي مياد... وقتي ميره داخلش ميبينه که اسبش داره از اين سر استبل ميدوه اون سر استبل...
و به شدت هم عرق کرده... به شدت تعجب ميکنه چون که اسبو بسته بود...
سعي ميکنه اسبو نگه داره اما موفق نميشه و اسب همش حرکت ميکرد و بهش مجالي نميداد... اون زمان هم که جن يک چيز جا افتاده بود و همه هم بهش اعتقاد داشتن...
ايشون متوجه ميشن که يک جن داره اسبو به حرکت در مياره...
از جيب کتش که هميشه يک سنجاق قفلي بهش آويزون بوده، يک سنجاق قفلي برميداره و به سختي اون جنو ميگيره...
بعد جدا از اين که ترسيده بود.. اما جنو آزاد نميکرده و به عنوان برده ازش استفاده ميکرده.. اما اين جن هميشه برعکس عمل ميکرده...
مثلا وقتي بهش ميگفتن که زود بيا دو ساعت کارشو طول ميداد و وقتي هم که ميگفتن دير بيا زود برميگشت...
وقتي که پدربزرگ شما اين جنو ميگيره در اصل جنه حامله بوده...
بعد از چند وقتي که بچشو به دنيا مياره... به پدربزگت و زنش ميگه که به هيچ عنوان وقتي دارن خونشون رو جارو ميزنن، زير بچه جنو جارو نزنن چون اتفاق بدي ميافته..
هر چقدرم که بهش ميگن چه اتفاقي جوابي نميده...
تا اين که يک روز پدربزرگ شما خيلي کنجکاو ميشه ببينه چه اتفاقي ميافته و زير اون بچه رو جارو ميزنه که اون بچه ميميره...
همون روز هم اون جن توي باغ توسط يکي از انسان ها آزاد ميشه...
از اون روز به بعد جنا خانواده کيامهر رو نفرين کردن و شروع کردن به اذيت کردنشون... البته اين اتفاق براي زناي حامله فاميلتون بيشتره... اما خب خدا رو شکر کسي اين فاصله بر نداشته...
و جنا توي خواي اونا رو اذيت ميکنن و اونا وقتي بيدار ميشن چيزي ياد ندارن....
من اين داستانو يک بار هم براي مسعود تعريف کردم چون اون هم مورد آزار اجنه بود...
حالا فهميدي چرا قبل از برداشتن اون فاصله مورد آزار قرار ميگرفتي؟ هر چند که متوجه نميشدي.
بله... فهميدم.. اما بگو ببينم.. من چطوراون دايره رو کشيدم؟ تو گفتي از روي فيلم نبوده!
درسته.. از روي فيلم نبوده... اون دايره رو يک بار توي خوابت ديده بودي... شايد يادت نياد اما تو خوابت اين دايره رو ديده بودي... وقتي که داشتي اون دايره رو با خون دستت ميکشيدي در اصل خودت نبودي... اون جنلر ننسي (مادر جنها) بود که داشت ميکشيد تا تو رو به راحتي آزار بده...
که اينطور... اما خب... بابا چطوري اون فاصله رو برداشت که مورد آزار قرار گرفت؟
متاسفم... اما نميتونم بگم!
سرمو تکون دادم... مطمئن بودم رنگم به شدت پريده...
نفس هم نميتونستم بکشم... فضا برام سنگين بود...
صداي جعفر و شنيدم که رو به بارلي گفت:
آزاده رفت؟
بله... بردم گذاشتمش خونه خودش.
ديگه صداي جعفرو نشنيدم...
فقط حس تهوع بدي بود که سراغم اومده بود و نزديک بود هر چي خوردم و نخوردمو بالا بيارم...
سريع از جام بلند شدم و رفتم تو دستشويي... تا پام به دستشويي رسيد بالا آوردم.. هر چي تو معدم بود و نبودو بالا آوردم...
خيلي بي حال شده بودم... درآخر چشمام سياهي رفت و از هوش رفتم!!
از جايش بلند شد... نگاهي به اطراف کرد... با يک تمرکز فهميد کجا هستند...
هه.. سونيا خانوم خيال خامه که از دستم راحت شي...
در دستشويي را باز کرد و به بيرون رفت... همين که پايش را بيرون گذاشت...
مردي را ديد که به سمتش آمد.. اين مرد را ميشناخت... تا به حال چند بار شکستش داده بود اما ايندفعه نه... جعفر گفت:
خوبي سونيا؟ تو که منو نصفه جون کردي... الان خوبي؟ چي شد؟
آخ که چقدر دلش ميخواست ميتوانست تا او را زير مشت و لگد بگيرد...
اما در عوض لبخندي تصنعي زد و گفت:
خوبم جعفر... يک حالت تهوع بود نگران نباش.
خدا رو شکر... راستي... يک مهمون داريم که گره مشکلت به دست اون باز ميشه...
اخم کمرنگي روي پيشاني اش نشست...
خيلي سعي ميکرد تا مثل آدمها رفتار کند و بلايي سر جعفر نياورد... اما تمام اينها لازم بود... وگرنه بلايي سر آنها ميآورد که مرغان هوا به حالشان گريه کنند...
با خودش گفت:
هه... عمرا اگر کسي بتونه منو از اين جسم بيرون بکشه... من تازه دارم به هدفم نزديک ميشم.
صداي جعفر آمد:
چرا معطلي؟ زود باش ديگه.
اومدم جعفر. يک سوال دارم ميتوني جواب بدي؟
آره بپرس...
اگر من از حالت سونيا در بيام و اون جنه بياد جاي من، تو ميفهمي؟
راستش گفتم که... وقتي به من اجازه کاري داده نشده پس نميتونم تشخيص بدم... نميتونم بفهمم که به اوج رسيدن يا نه...
باشه. که اينطور.
و پشت سر جعفر راه افتاد... جعفر وارد سالن شد...
پسري 30 ساله با قدي بلند و هيکلي ورزيده.... که پشتش به آنها بود در سالن بود...
جعفر بلند گفت:
امير علي سونيا اينه... همون که جريانشو برات فرستادم.
يک دفعه پسر برگشت و به او نگاه کرد...
ديگر نگاهش رنگ پيروزي نداشت... حرف اين پسر جوان را زياد شنيده بود...
ميدانست که خيلي در کارش وارد است...
نگاهش رنگ استرس گرفته بود... اما آن حالت خبيثي هم در چشمانش پيدا بود...
امير علي لحظه اي به او خيره شد و نگاهش رنگ ديگري گرفت..
معني آن نگاه را نميفهميد... رو به جعفر گفت:
ميتونيم بريم تو اتاق؟
آره... برين.. اما مواظب باشين.
باشه... فقط جعفر هر اتفاقي افتاد نيا داخل اتاق... همه چيزو ميدونم.
و جلوتر از او به سمت اتاق کار جعفر راه افتاد...
اول خودش وارد شد و به وسط رفت... او هم با خشم در را بست...
امير علي پشت به او ايستاده و سرش پايين بود... مطمئننا فهميده بود که او سونيا نيست و رزين است...
چشمانش را گرد کرد و آماده حمله شد...
در يک قدمي امير علي بود که امير علي به طور ناگهاني برگشت و با صداي بلند کلمه ي نا مفهومي را تکرار کرد...
همزمان با اين کار دو دستانش را به صورت ضربدري رو به رويش نگه داشت...
و او به گوشه ي از اتاق پرت شد..
و اين باعث شد تا او از خود بيخود شود و ديگر رنگي از چهره سونيا نداشته باشد..
چهره اش همان چهره خبيث خودش شد...
همان چشماي خاکستري با پوستي تيره تر از آن...
امير علي با صداي بلندي وردهايي ميخواند و همانطور دستانش مقابلش بودند...
و اين باعث ميشد که او نتواند ديگر از جايش تکان بخورد...
نميدانست اين چه ورديست که قدرت ايستادن و حرکت را از او گرفته بود...
چهار دست و پا روي زمين افتاده بود و با چشمهايي براق به امير علي خيره شده بود...
خواست به سمتش هجوم ببرد اما صداي امير علي بلند تر شد...
بايد کاري ميکرد وگرنه شکست ميخورد.... فکري به ذهنش رسيد...
با تقليد از صداي سونياگفت:
جــــــــــــعفر؟ جعفر کمک.. اين داره منو ميشکه.. کمکم کــــــــــــــن.
و اين حرفش کافي بود تا جعفر در را باز کند و به سمت امير علي هجوم ببرد...
آن دو با يکديگر درگير شدند.. جعفر او را ميزد و امير علي سعي داشت به او چيزي را بفهماند...
لبخند خبيثي زد و از جايش بلند شد...
دستش را زير گلوي جعفر گذاشت و فشاري به آن وارد کرد که چهره جعفر کبود تر از قبل ميشد...
او را به راحتي بلند کرد.. خواست او را به طرفي پرت کند که امير علي با گفتن کلمه:
قلقما کامسون!!
او را سست کرد... دستانش شل شد و جعفر روي زمين افتاد...
رو به امير علي با صداي مثل اسبش گفت:
تو... با زندگيت بازي نکن و دست از سر من بردار... بذار به هدفم برسم... وگرنه خودت طعمه من ميشي... بالاخره يک انتخاب شده از طرف دشمناي ما و همينطور يک مرد خوشکل و جذاب... حاکم هم همينو ميخواد تا بهم اون قدرتو بده...
با گفتن اين کلمات با لبخند به سمت امير علي ميرفت و رو به رويش ايستاد...
اما باز هم در چهره امير علي هيچ تغيير ايجاد نشده بود...
يک دفعه با شنيدن اين جمله روي زمين افتاد:
قرآن خدا رو ببين... از بدن اين دختر بيا بيرون... بهت دستور ميدم که از بدن اين دختر بياي بيرون... قرآن خدا رو ببين و به دستور من عمل کن...
اما او حس ميکرد دارد جان ميدهد...
در جايش به عقب و جلو ميرفت و چهره اش هر لحظه پليد تر از قبل ميشد....
ديگر نايي براي مقاومت نداشت... البته نه اين که از بدن سونيا بيرون بيايد.. فقط بايد ميخوابيد... حالت تهوع به او دست داد و ديگر چيزي نفهميد!!
حس ميکردم چند تا کوهو خودم به تنهايي کندم و هيچ انرژي نداشتم...
چشمام رو هم افتاده بود و من نايي براي باز کردنشون نداشتم...
حس کردم چيزي روي پيشونيم نشست.. يک چيزسرد.. به زور فقط لاي چشمامو باز کردم و لبه هاي پارچه رو ميديدم که روي پيشونيم بود.. و پشت اون جعفر بود که با حالتي متفکر به من خيره شده بود... با ديدن چشماي نيمه بازم گفت:
سونيا حالت خوبه؟
سعي کردم حرفي بزنم اما نتونستم...
حس بدي داشتم... يه حسي که توصيفش خيلي مشکله...
مثل اين بود که تازه به دنيا اومده باشم... اما هر چيزي رو ميفهميدم اما نميتونستم جواب بدم...
جعفر با ديدن حال وخيمم گفت:
حالت خوبه فقط انرژي بدنت تموم شده... کمي استراحت کن تا خوب شي.
و از اتاق رفت بيرون... من چم شد؟ رفتم دستشويي و بالا آوردم اما بعدش ديگه يادم نيست...
اصلا چرا من اين چند روزه اينقدر بالا ميارم؟
حتما مسموم شدم.. اما نه ديگه مسموميت يک روز... دو روز... نه چند روز..
سرم به شدت درد ميکرد... سرمو چرخوندم تا به پهلو بخوابم که ديدم يکي رو زمين نشسته...
اول درست نميديدمش... جثه کوچکي داشت.
چند بار دهنمو باز و بسته کردم تا بتونم حرفي بزنم اما نتونستم..
انگار که يک چيز سنگيني روي سينم باشه و قدرت حرف زدنو از من گرفته باشه..
از اين حالت حرصم ميگرفت... حرصم بهم قدرتي داد تا حرف بزنم:
کي اونجاست؟
با اين حرفم اون شخص تکون کوچيکي خورد...
از جاش بلند شد و به سمت من اومد... جثش کوچک بود اما شنل بلند و سياهي پوشيده بود که سرتاپاش رو گرفته بود...
کلاه شنل هم روي صورتش بود و من چهرشو نميديدم...
يک دفعه صداي خنده همون زن تو گوشم پيچيد...
و هر قدر که اون شخص بهم نزديک ميشد صداي خنده هم بهم نزديک تر ميشد...
حس کردم فشارم افتاد و بدنم يخ کرد... چشمام از شدت ترس زياد گشاد شده بود..
من... توي يک دهات... تو خونه اي که جنا توش رفت و آمد داشتن... توي يک اتاق تاريک... با يک.. نه .. نميتونستم قبول کنم که با يک جن تو اتاق هستم...
سعي کردم جيغ بکشم تا کسي بياد توي اتاق اما نتونستم...
نفس نفس ميزدم و به اون جنه نگاه ميکردم..
يک دفعه دستاش اومد بالا و صداي خنده قطع شد...
دست چپش رو با سرعت آورد سمت سرم...
اشهدمو خودنم... اما نميخواستم اينطوري بميرم...
چشمامو به سرعت بستم... نميدونم چم شده بود که نميتونستم تکون بخورم يا حتي حرفي بزنم..
اما... بعد از چند لحظه چيز سبکي رو روي سرم حس کردم...
اين يک ضربه نبود که بخواد منو بکشه...
آروم چشمامو باز کردم و به اون شخص خيره شدم...
گيج بودم... چقدر شبيه من بود...
صداش تو گوشم پيچيد:
تو از مايي... بهت آسيبي نميرسونم.. اما خودت با خودت بد کردي.
و بعد مثل برق رفت... هر چي اطرافمو نگاه کردم نديدمش...
اما حس جالبي داشتم... انگار که انرژيمو دو برابر بهم برگردونده باشن...
ولي گيج بودم.. نميفهميدم اين که گفت من از اونام چه معني ميده!!
همه اين افکار با هم به سمتم هجوم آورد و کلافم کرد..
با سرعت پتو رو از خودم کنار زدم و از جام بلند شدم..
فکر کنم دستش شفا بود چون حالم خوب شده بود...
ولي کمي گيج بودم... درو باز کردم و از اتاق رفتم بيرون... بارلي و جعفر توي ديدم بودن... اما اوني که کنارشون بود رو نميديدم... جوري نشسته بود که من فقط قسمت کمي از نيمرخشو ميديدم...
يک پسر 30 ساله ميزد... در اتاقو بستم... با صداي در همه به سمتم برگشتن... حتي اون پسر... خدايا... چقدر قيافش برام آشنا بود... خيلي بيشتر از خيلي... اما هر چي فکر کردم نفهميدم کي و کجا ديدمش... اما اون با ديدنم پوزخندي زد که معنيشو نفهميدم..
بارلي گفت:
سونيا چي شد که از اتاق اومدي بيرون؟ تو حالت خوب نيست بايد استراحت کني.
نه بارلي خوبم... اصلا حالم بد نيست و انگار چند برابر انرژيمو بهم برگردونده باشن. حس جالبي دارم.
و رفتم کنارش نشستم. جعفر نگاهي بهم کرد و گفت:
سونيا يادت مياد چه اتفاقي افتاد؟
نه.. فقط يادمه که حالم بد شد و از هوش رفتم... بعدم که تو اتاق بودم. ديگه چيزي رو ياد ندارم.
جعفر سرشو تکون داد و به اون پسر آشناهه خيره شد... بارلي آروم گفت ميرم تو حياط به درختا آب بدم... و از جاش بلند شد...
مگه ساعت چند بود؟ به ساعت خونه نگاه کردم... ساعت 6 بود... تعجب کردم. من که ساعت شيش با جعفر تو اتاق بودم و داشت واسم دعا مينوشت... جعفر از حالتم فهميد چي شده و گفت:
سونيا... تو ساعت 12 بيهوش شدي و الان ساعت شيش صبحه... دقيقا شيش ساعت هست که بيهوشي.
آخه چرا؟ يک بارم اينطوري شدم وقتي به هوش اومدم انگار 10 تا کوه کنده باشم اصلا هيچ حسي تو بدنم نبود.
صداي پسر آشناهه اومد که گفت:
طبيعيه... اگه اينطور نشه بايد متعجب بود.
با اخم برگشتم سمتش و گفتم:
عذر ميخوام شما دکترين؟
بله!
آخ... خيط شدم. دوست داشتم بگه نه تا حالشو بگيرما.. اما گفت آره.. طبق عادتم ايشي گفتم و برگشتم. جعفر ادامه داد:
سونيا ايشون امير علي هستن. قراره تو حل شدن مشکلت بهت کمک کنه.
من که مشکل پزشکي ندارم که ايشون بخوان حلش کنن.
نه... منظورم درباره تسخير شدنت بود.
يک دفعه از جام پريدم. اما نه اين که بلند شم فقط نشسته انگار بهم شوک وارد کرده باشن... با چشماي گرد شده برگشتم به امير علي نگاه کردم که خيلي جدي نگام ميکرد... اصلا اين چه کمکي ميتونست به من بکنه؟؟نگاهش چقدر آشنا بود... سونيا فکر کن... يادت بياد که اينو کجا ديدي... خاطره هاتو مرور کن... فکر کن.. فکر کن... يکدفعه بلند گفتم:
آهـــــــــــــــــــــــ ــــــان!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن... دستپاچه شدم... جعفر گفت:
چيز فراموش شدني بود که ميگي آهان؟
صادقانه جواب دادم:
نه... چهره ايشون برام خيلي آشنا بود.. به اون فکر ميکردم که کجا ديدمشون.
جدي؟ کجا؟
امممممم... داشتم ميومدم تبريز ايشون بغل دست من نشسته بودن.
جعفر ابرويي بالا انداخت و چيزي نگفت...
امير علي هم پوزخندي زد و نگاهشو ازم گرفت...
خوشم نيومد از حرکتش... کارش باعث ميشد که مقابلش جبهه بگيرم...
مگه من چي کارش کرده بودم که اينطوري نگام ميکرد؟
جعفر نگاهي به امير علي کرد و نگاهي به من.. بعد رو به من گفت:
ببين سونيا.. شايد درست نباشه که من اينو بهت بگم اما ظاهرا امير علي هم علاقه اي نداره که برات چيزي رو توضيح بده... تو حالت بد شد.. و به هوش اومدي.. اما نه در قالب سونيا.. در قالب رزين بودي.. يعني اون خودشو به اوج رسونده بود. امير علي سعي کرد که جسمتو آزاد کنه اما نشد.. قبول نکرد.
چشمام از شدت تعجب گرد شده بود... پس چرا خودم چيزي نفهميدم؟؟
خيلي دوست داشتم بدونم چي کار کردم... از جعفر پرسيدم و اون با خنده گفت:
هيچي نزديک بود تو منو بکشي و من امير علي رو.
و بعد جريانو برام توضيح داد.. هم ميترسيدم و هم تعجب کرده بودم... پرسيدم:
چرا؟ مگه ايشون کي هستند؟
امير علي... درواقع هم روان پزشکه... که درسشو از وسطاش ول کرد... اما از طرف جن هاي مومن انتخاب شده... در واقع اون ميتونه جسم تو رو آزاد کنه و از شر اون لعنتيا خلاص!
دهنم از تعجب باز مونده بود...
روان پزشک؟؟؟ انتخاب شده؟ يعني چي؟ مگه ميشه همچين چيزي؟
رو به اون گفتم:
شما ميتونين کمکم کنين؟
بله.. اما خودت هم بايد بخواي... يعني اگه کمي خودتو خلاص کني و جسمتو آزاد.. اون خودشو به اوج ميرسونه و کار من راحت ميشه!
چرا؟ مگه خودتون نميتونين کاري کنين که اون خودش به اوج برسه؟
چرا ميتونم.. اما اگه اون خودش و طبق خواسته ي خودش وارد جسمت شه... هيچ کاري روش جواب نميده.. جز اين که از قدرتش کم کنه... اگر بخواي نابود شه يا خودت کاري رو که من گفتم انجام بده... يا بايد کمي درد بکشي تا من احضارش کنم.
ابروهامو بالا انداختم... فکر نکنم با آزاد کردن جسمم... اَه.. اصلا آزاد کردن جسم يعني چي؟
سوالمو ازش پرسيدم که گفت:
يعني اين که به هيچ چيزي فکر نکني... ذهنتو آزاد کني و اون دايره رو تو ذهنت براي خودت بکشي... اونم سه بار... اينطوري جسمت آزاد ميشه.
اما فکر نکنم به اين آزادي جسم بگن!
شما که از ما بيشتر ميدوني به اين چي ميگن؟
ميشه هر اسمي روش گذاشت جز همين که شما گفتين!
کمي چشمهاشو ريز کرد و شونه اي بالا انداخت...
انگار مايل نبود باهام همکلام بشه... منم چيزي نگفتم و بقيه چاييمو خوردم...
جعفر و امير علي هم با هم درباره چيزي حرف ميزدن که من متوجه نميشدم چي هست!
از جام بلند شدم تا برم تو حياط... که ياد حرف اون زن تو اتاق افتادم...
کمي ترسيدم و سرم جام وايسادم... جعفر با نگراني و شک گفت:
سونيا خوبي؟
چيز.. آره خوبم.. جعفر ميشه صحبت کنيم؟
آره.. بگو ميشنوم..
کمي فکر کردم... حضور امير علي معذبم ميکرد اما انگار اون قصد پا شدن نداشت... با خودم گفتم اون که قراره بهم کمک کنه پس چرا نبايد چيزي بفهمه؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
جعفر تو که از اتاق رفتي بيرون يک نفرو ديدم که رو زمين نشسته بود... جثه کوچيکي داشت و يک شنل بلند سياه رو خودش انداخته بود... گفتم کي اونجاست که از جاش بلند شد و اومد سمتم.. دستشو برد بالا فکر کردم ميخواد منو بزنه.. اما به جاش گفت که تو از مايي.. بهت آسيبي نميرسونم اما خودت با خودت بد کردي. بعدم دستشو گذاشت رو پيشونيم.. انگار که با دستش انرژيمو بهم برگردونده باشن... اما اون به سرعت برق رفت... اون کي بود؟ منظورش چي بود؟
برام يک چيز خيلي جالب بود.. اين که ديگه از اتفاقايي که مي افتاد نميترسيدم.. نميدونم چي شده بود..
جعفر و امير علي با شُک به هم خيره شدن... گيج نگاهشون کردم.. جعفر با حالتي عصبي گفت:
ميتوني بگي چه شکلي بود؟ صداش... حالت صورتش... اصلا ديديش؟
آره... خيلي شبيه خودم بود.. انگار که خودم باشم... صدا هم.. قبلش خنده يک زن بود که با بلند شدن اون از جاش خنده هه قطع شد.. اما صداي خودش مثل صداي خودم بود.
جعفر با ناباوري گفت:
اين غير ممکنه... امکان نداره!
امير علي هم مثل اون بود... ناباور به من نگاه ميکرد... از حالت نگاهشون ترسيدم.. گفتم:
شماها ميدونين اون کي بود؟
امير علي رو به جعفر گفت:
بهتره تو براش توضيح بدي... من نميتونم.
اما جعفر واقعا گيج شده بود... با نگاهي به من شروع کرد:
تو ميگي که اون شبيه خودت بوده.. هم چهرش هم صداش... ميگي با دستش بهت انرژي برگشته و اون بهت گفته که تو از خودشوني.. همه اين ها کنار هم فقط و فقط يک معني ميدن... اونم اينه که... اين که اون مادرت بوده.
هان؟ مادر من؟ يک جن؟ مادر من بوده؟جيغ خفيفي کشيدم و اشکهام روون شدن..
. اين امکان نداشت.. يعني چي؟ مادر من يک جنه؟ اصلا همچين چيزي نميشه..
اصلا نبايد اينطوري بشه.. آخه چطوري؟ مگه ميشه؟ غير ممکنه.. غير ممکنه!!
جعفر از حالت من خنديد و گفت:
دختره ديوونه... خيلي از ماها منتظر اينيم که يکي بياد اين حرفو به ما بزنه اونوقت تو گريه ميکني؟
گريم قطع شد و مثل مونگلا بهش نگاه کردم... امير علي هم ميخنديد.. يا خدا چه اتفاقي داره مي افته؟
سونيا اون چيزي که تو ذهنته اشتباهه.. تو يک بچه جن.. يا بچه ي يک جن نيستي... اون زني مادر تو هست.. اما نه مادر واقعيت... ببين هر کسي يک همزاد داره.. هم تو اين دنيا و هم تو اون دنيا... اون مادر تو، توي اون دنياست! در اصل وقتي تو بميري اون بهت کمک ميکنه! اين اصل براي تعداد معدوي از آدما وجود داره... يعني ميتونم بگم تعداد اين آدما انگشت شماره... خوش به حالت واقعا...اون جن خبيث نبوده.. نگران نباش... ما به اونها اصلا لقب جن نميديم.. شايد از ديدن شنل سياه رو تنش برداشت بد کرده باشي اما اونا مجبورن که ظاهر خودشونو از جناي خبيث مخفي کنن تا به همزادشون تو اين دنيا آسيبي نرسه... ميتوني فکر کني اون يک فرشته بوده!
کاملا گيج شده بودم.. اصلا چيزي از حرفاش نفهميدم... تنها خدا رو شکر کردم که مادر واقعيم نيست و منم بچه ي جن نيستم.
جعفر گفت:
خب ديگه امروز خيلي حرف زديم.. هم تو خسته اي هم امير علي.. راستي اينم بگم که امير علي از اين به بعد اينجا ميمونه. گفتم که بدوني.
با اين که اصلا دوست نداشتم اين اتفاق بيافته و اون اينجا بمونه..
اما خب اينجا خونه من نبود و امير علي هم به خاطر کمک به من اينجاست..
پس سعي کردم جلوي دهنمو بگيرم و چيزي نگم... امير علي گفت:
کار ما از فردا شروع ميشه. خودتو آماده کن!
و رفت اتاق بقلي من! پسره بي ادب! اين ديگه کي بود؟
از جعفر خداحافظي کردم و رفتم تو اتاق خودم...
اصلا خوابم نميومد اما سعي کردم بخوابم چون کار ديگه اي نميتوستم بکنم.
چشمامو بستم اما فکراي مختلفي به ذهنم ميومد...
نميتونسم تمرکز کنم... اعصابم خورد شده بود..
از تو کولم يک قرص خواب آور برداشتم و خوردمش...
بشمر سه خوابم گرفت و خوابيدم.
ا