06-09-2014، 23:53
قسمت 16
سوتی زدم. پس قرار بود اون شب بلیط ورودمون به مهمونی رو بگیریم. با تعجب گفتم:
ماجرای دخترش رو می دونستی؟
دانیال پوزخندی زد و گفت:
تو ما رو دست کم گرفتی ها! معلومه که می دونستم... اصلا برای همین تو رو هم با خودم اوردم.
نفسم و با صدا بیرون دادم و چیزی نگفتم. پژمان یه مایو به دانیال داد. منم از زیر میز چند تا روزنامه و مجله در اوردم و تا اون پایین بیکار نباشم. دانیال با ملایمتی که از صد تا فحش و ناسزا بدتر بود گفت:
عزیزم! اینا رو کجا می یاری؟
منم با لحنی مشابه لحن خودش گفتم:
عزیزم می دونی که دوست دارم خبرها رو دنبال کنم.
دانیال لبخندی زد. روزنامه رو آهسته از دستم کشید و گفت:
از کی تا حالا؟
منم مثل خودش لبخند ملیحی زدم و گفتم:
از دیروز تا حالا!
روزنامه رو از دستش بیرون کشیدم و قبل از این که حرفی بزنه دنبال پژمان راه افتادم و به طبقه ی پایین رفتم. می دونستم دانیال دوست نداره خیلی در جریان ماجراهایی باشم که دور و برم وجود داره. این موضوع بیشتر وسوسه ام می کرد که روزنامه رو بخونم و ببینم چه چیزی اون تو نوشته شده.
روی یه صندلی نشستم و صدای پژمان و از توی رختکن شنیدم که به دانیال می گفت با مایوی مهمون مشکل داره یا نه... داشت توضیح می داد که نو اِ و هیچکس تا حالا نپوشیدتش. تو دلم گفتم:
نمی دونه که دانیال برای انجام دادن ماموریتش هر کاری حاضره بکنه... پوشیدن مایو که سهله!
اون دو نفر وارد جکوزی شدند و منم سرم و به روزنامه گرم کردم تا مجبور نباشم به دو تا مرد نیمه برهنه که یکیشون هم دانیال بود! نگاه کنم.
سریع صفحه ی حوادث رو باز کردم. با دیدن اولین خبر قلبم توی سینه فرو ریخت. خبر در مورد کشته شدن ناوسروان راشدی در اتوبان کرج بود. دستم به لرزه در اومد... دهنم خشک شد. لبم و گزیدم... نمی تونستم چشمامو روی متن متمرکز کنم... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... چند بار این کار و تکرار کردم. آروم تر شدم. چشمامو باز کردم. متن رو با سرعت از نظر گذروندم... متوجه شدم که ناوسروان راشدی عضو نیروی دریایی ارتش بوده. تو دلم گفتم:
اینا با نیروی دریایی چی کار دارند؟ ... می خوان از طریق دریا مواد جا به جا کنند؟
یه صدایی توی سرم گفت:
تو که داشتی به این نتیجه می رسیدی که این چیزها ربطی به مواد مخدر نداره!
اون قدر عصبی شدم که نتونستم بقیه ی اخبار رو دنبال کنم. روزنامه ای که توی دستم مچاله شده بود رو پایین اوردم. احتمالا قیافه م خیلی تابلو شده بود چون پژمان پرسید:
چیزی شده؟
بی اختیار نگاهم روی روزنامه سر خورد. چشمم به صفحه ی ورزش که کنار صفحه ی حوادث بود افتاد. لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
منچستر یونایتد... فکر کنم قراره شرطو به دانیال ببازم.
دانیال که بدجوری توی نخ من بود گفت:
فکر نکن عزیزم... مطمئن باش.
بعد رو به پژمان کرد و گفت:
باران از دوره ی نوجوونیش به سر الکس فرگوسن ارادت خاصی داشت. منم طرفدار چلسیم. چند وقتی می شه که سر مسابقه های لیگ باهم شرط بندی می کنیم.
یاد چند سال قبل افتادم که همیشه بی خودی از منچستر یونایتد طرفداری می کردم تا حرص معین و در بیارم... احساس می کردم این خاطرات مال آدم دیگه ایه... روز به روز بیشتر به حرف بارمان می رسیدم... من توی دنیای بیرون مرده بودم... .
حتی وقتی پژمان و دانیال لباس عوض کردند و وارد خونه شدیم هم از فکر ناوسروان بیرون نیومدم.
دانیال سشوآر و دستم داد تا موهاش و خشک کنم. نتونستم زیر نگاه پژمان حال دانیال و که اون شب رسما داشت سوء استفاده می کرد بگیرم. سشوآر و به سر دانیال نزدیک کردم و با بدجنسی تو دلم خندیدم. دانیال سشوآر و از دستم گرفت و با لبخندی تصنعی گفت:
باران جان! عزیزم!... سرم و سوزوندی.
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونی که کار آرایشگریم زیاد خوب نیست.
و سشوآر و دست خودش دادم. پژمان که داشت موهای کم پشتش و با حوله خشک می کرد گفت:
چه دختر شیطونی هم هست!
دانیال لپم و با انگشت اشاره و انگشت وسطش کشید و گفت:
همین چیزها شیرینش کرده دیگه!
تو دلم گفتم:
به موقعش همچین شیرینی نشونت بدم که حظ کنی... صبر کن! بهم می رسیم.
دانیال بهم اشاره کرد که دنبال پژمان برم. واقعا نمی دونستم باید چطوری راضیش کنم. حداقل اگه دلم می خواست که راضیش کنم یه چیزی!
پژمان تازه وارد آشپزخونه شده بود و داشت با قهوه جوش سر و کله می زد. دستم و توی جیب پشت شلوارم کردم و کنارش ایستادم. پژمان گفت:
خبرها رو خونده بودی که اون طور رنگت پریده بود... آره؟
پس فهمیده بود. با حالتی پدرانه شونه م و نوازش کرد و گفت:
نگران دانیالی؟
تو دلم گفتم:
آره... نگرانم قسمت نشه با دست های خودم خفه ش کنم.
آهسته گفتم:
کارهای خطرناکی می کنه.
پژمان با سر جواب مثبت داد. چیزی به فکرم رسید و گفتم:
برادرم خیلی نگرانه. دوست نداره با دانیال بمونم. دانیالم متوجه نیست که باید اعتمادش و جلب کنه. دفعه ی پیش بهم گفته بودم که برادرم و دعوت کنه و دوستاش و نشونش بده که بفهمه دوستاش هم آدم های قابل اعتمادین... نمی دونم... می ترسم دانیال همه چی رو خراب کنه.
پژمان چیزی نگفت. سه فنجون قهوه ریخت و وارد سالن شدیم. بعد از این که قهوه مون و خوردیم و پژمان و دانیال چند دست تخته بازی کردند وقت رفتن رسید. پژمان لحظه ی آخر دوباره ماجرای مهمونی دخترش و پیش کشید و گفت:
پس برای مهمونی باهاتون تماس بگیرم؟
دانیال نگاهی بهم کرد و گفت:
نمی دونم... باران! چه کاره ایم؟
کمی فکر کردم. چی باید می گفتم؟.. بعد از مکثی گفتم:
اگه تونستم برادرم و تنها بذارم می یام.
چه جلمه ی بی معنی! خوشبختانه دانیال سریع دنباله ی حرفم و گرفت و گفت:
آخه برادر باران هر وقت می یاد ایران می یاد خونه ی باران. زشته باران بره جایی و اونو تو خونه تنها بذاره. خصوصا این که برادرش فقط برای دیدن باران ایران می یاد.
تو دلم گفتم:
ایول! چه سرعتی توی خالی بستن داره!
پژمان گفت:
خب چرا ایشونم با خودتون نمی یارید؟
لبخند کمرنگی روی لب های دانیال نشست. دوباره نگاهی بهم کرد و گفت:
نظرت چیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
فکر کنم قبول کنه!
اضطراب به جونم افتاد... امشب ماموریت بعدی رو برای خودم و رادمان جور کرده بودم... فقط یه چیز بود که آرومم می کرد... این بود که این برنامه ی جدید بهم امید می داد که رادمان به زودی آزاد می شه.
فصل دهم
_ یه روز از اینجا می ریم... نمی دونم کجا... شاید جایی که هیچکس زبونمون و نفهمه تا بتونیم خودمون و گول بزنیم و بگیم برای همینه که دردمون و درک نمی کنند... یه جایی که اون قدر دور باشه که دلتنگی نذاره یادمون بیاد توی سایه ی حمایت!! آدمی به اسم پدر چه قدر بی پناه بودیم... یه روز بالاخره می ریم... می ریم جایی که... نمی دونم کجا... ولی می ریم...
نور خورشید از لابه لای تخته های کوبیده شده به پنجره روی صورتم افتاد. صدای بارمان توی گوشم خاموش شد و از خواب پریدم... چشمام و آهسته باز کردم... باز توی همون اتاق بودم... توی اون اتاق با اون دیوارهای زرد... سقف بلند و ترک خورده... و پنجره ی کوچیک تخته کوب شده ای که نزدیک سقف بود ... و چند حرف بی معنی انگلیسی که با فاصله از هم روی دیوار کنده شده بود:
A S K R O B S
روی تخت جا به جا شدم. درد توی کمر و گردنم پیچید... دستم و کشیدم... به امید این که اون روز، روز آزادیم باشه... ولی... سردی دستبند فلزی روی مچم قلبم و مچاله کرد... خیلی تلاش کردم... خیلی سخت... تا جلوی شکسته شدن بغضم رو بگیرم. زیرلب گفتم:
خدایا!... ازت آزاد شدن و نمی خوام... فقط منو بکش و همه چیز و تموم کن.
نگاهی به اطرافم کردم. سینی صبحونه م درست همون جایی بود که دیشب سینی دست نخورده ی شامم قرار داشت... روی یه میز مستطیلی کوتاه و چوبی! درد معده م داشت دیوونه م می کرد. خدا می دونست این چندمین سینی غذایی بود که بهم چشمک می زد ولی من تسلیمش نمی شدم.
مدتی بود که توی اون اتاق تاریک و کثیف زندونی شده بودم... اتاقی با دیوارهای بلند که کنج دیوارهاش تار عنکبوت بسته بود و روی موکت سبز رنگش گرد و خاک نشسته بود. توی اتاق فقط یه میز کوتاه چوبی و یه تخت فلزی با تشک نازک وجود داشت... دیگه یادم نمی اومد چند روز بود که به اون تخت بسته شده بودم.
نگاهم دوباره روی سینی صبحونه لغزید... صدای معده م بلند شد... احساس کردم آب دهنم راه افتاد... تا به اون روز حس نکرده بودم که پنیر با نون لواش بیات و یه لیوان شیر چه قدر می تونه اشتهاآور باشه... مست بوی پنیر شده بودم... ولی... می دونستم اگه به غذا لب بزنم برگشتنم با خداست.
دستم و به سمت نون دراز کردم... تو دلم گفتم:
فقط یه تیکه ی کوچولو!
ولی... دستم توی هوا متوقف شد... چهره ی اون نیمه ی دیگه م جلوی صورتم جون گرفت... تنها چهره ای توی دنیا که به اندازه ی تصویر توی آینه بهم شبیه بود... مردی با چشم های آبی که کنار چشم هاش چین و چروک ظریفی افتاده بود و پایین چشمهاش سیاه شده بود... با پوست تیره و لب هایی که کمی به کبودی می زد... ابروی شکسته و بینی خوش تراش... و اون قد بلند و اندام لاغر...
یه دفعه با دست سینی رو هل دادم... سینی روی زمین افتاد و شیر روی موکت اتاق ریخت... سرم و به سمت دیگه ای چرخوندم تا چشمم به پنیری که حتی از روی زمین بهم چشمک می زد نیفته... به خودم دلداری دادم:
بالاخره تموم شد.
در باز شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بی اختیار خودم و روی تخت مچاله کردم. صدای ضمخت و نحس شکنجه گرم و شنیدم:
باز سینی و انداختی زمین؟
چشمم و بستم تا نگاهم به سیبیل پرپشت مشکی رنگش نیفته. می دونستم مثل همیشه یه بلیز با یقه ی بار پوشیده که موهای سینه ش و به طرز چندش آوری نشون می ده. دست زبرش و روی مچ دستم احساس کردم. در کمال تعجب صدای باز شدن قفل دستبند رو شنیدم. چشمام و باز کردم... نگاهی به دستم کردم... آزاد شده بودم.
نیروم و جمع کردم و روی تخت نشستم. سرم گیج رفت. با دست به تشک چنگ زدم ... می ترسیدم که بیفتم. نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم آبریزش بینیم و نادیده بگیرم... تمام بدنم می لرزید... آهسته از تخت پایین اومدم... ضعیف شده بودم... پاهام تحمل وزنم و نداشت. روی زانو افتادم... دستای لرزونم و روی زمین گذاشتم... سرم و بلند کردم... دردی توی گردن خشکم پیچید... خودم و به سمت در کشیدم... نوری که از در نیمه باز بیرون می اومد نوید ورود به بهشت رو بهم می داد.. ضربان قلبم بالا رفت... دهنم خشک شده بود... سعی کردم وایستم... نمی تونستم... خودم و به سمت در کشیدم... صدای نفسام توی گوشم می پیچید... یه کم دیگه به سمت در رفتم... چشمام سیاهی می رفت... تو دلم گفتم:
خدایا! بذار به در برسم... بعد غش کنم.
یه کم دیگه خودم و به سمت در کشیدم... دستم و دارز کردم. نوک انگشت وسطم چوب در رو لمس کرد... و...
مرد دستم و توی هوا گرفت و خندید. صداش مو به تنم راست کرد:
ولت نکردم که بری... می خواستم اون یکی دستت و به تخت ببندم.
دنیا پیش چشمم سیاه شد... به خودم که اومدم دوباره روی تخت بودم... نگاهی به دست چپم با اون لکه های آبی و سیاه روی بازوم و مچ بسته شده به تخت کردم... حتی نا نداشتم که خدا رو صدا کنم...
******
آبریزش بینی داشتم... سرم درد می کرد... عصبی و کلافه بودم... حرکات عصبی پام کاملا بی اراده بود... تمام بدنم می لرزید. زیرلب گفتم:
پس چرا نمی یاد؟... چرا نمی یاد؟
دست چپم و کشیدم... محکم به تخت بسته شده بود. مشتی به تشک زدم. چنگی به قفسه ی سینه م زدم.نفس عمیقی کشیدم... اضطراب داشتم... شاید به خاطر این که سه روز بود شکنجه گرم بهم سر نزده بود... شاید به خاطر این که می ترسیدم تا ابد به موندن توی اون سوراخ محکوم شده باشم... ولی... راستش دلیل اضطرابم هیچ کدوم از اینا نبود... دست لرزونم و به پیشونیم کشیدم... عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود... مو روی بدنم راست شده بود...
مشت دیگه ای به تشک زدم. دست چپم و محکم کشیدم ولی فایده ای جز دردی که توی مچم پیچید نداشت. خودم و دلداری دادم و گفتم:
می یاد... می یاد... الان می یاد.
طاقت نیوردم و داد زدم:
پس کدوم گوری موندی؟
کم مونده بود به گریه بیفتم... داشتم از گرسنگی می مردم ولی دردم این نبود... تموم استخون های بدنم درد می کرد... درد توی همه ی اجزای بدنم پیچیده بود... صدای داد و بیدادم بلند شد:
یکی به دادم برسه.
دوست داشتم سرم و به تخت بکوبونم... خودم و روی تخت جمع کردم... ضربان قلبم بالا رفته بود... از درد به خودم پیچیدم... دیگه نمی تونستم خودم و آروم کنم... صدای ناله ها و داد و بیدادم کل اتاق رو برداشته بود. انگار هیچکس صدام و نمی شنید. چنگی به بازوی دست چپم انداختم. دیگه قدرت هیچ کاری رو نداشتم... نه می تونستم خوددار باشم و نه می تونستم تحمل کنم... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت...
کم کم خورشید غروب کرد. خبری از کسی نبود. به خودم دلداری دادم:
شاید می خوان ترکم بدن!
ولی این چیزی نبود که آرومم کنه. بیشتر به خودم پیچیدم... بدنم می لرزید... حالت تهوع داشتم... دوست داشتم توی اون تاریکی که کم کم اتاق و پر می کرد گم بشم...
******
یه قاشق از پوره ی سیب زمینی توی دهنم گذاشتم. فقط می خواستم معده م و ساکت کنم. قاشق چهارم و توی دهنم گذاشتم... اصلا میلی به غذا نداشتم... حالت تهوع داشتم.
سینی رو از روی تخت پرت کردم پایین... این چیزی نبود که من می خواستم... چنگی به بازوی چپم زدم... غذا نمی تونست درد استخون هام و آروم کنه... پنچ روز بود که چیزی بهم تزریق نکرده بودند... با بی قراری خودم و از روی تخت پایین کشیدم. تا جایی که دست بسته م اجازه می داد از تخت فاصله گرفتم... با دست آزادم تخت و بهم ریختم... بالش و تشک و زیر و رو کردم. عرق از روی پیشونیم پایین می چکید... به همه جا دست می کشیدم تا چیزی که این قدر بی قرارش بودم و پیدا کنم... چشمام سیاهی می رفت... سرم سنگین شده بود... دیگه جونی برای تکون دادن بالش نداشتم... از حال رفتم.
******
صدای شکنجه گرم توی گوشم پیچید:
از نبودن من این قدر ناراحت شده بودی؟ ولی از داداشت مردتری... اون خیلی سر و صدا راه می انداخت...
کر کر خندید و گفت:
نمی دونی چه فحش هایی بهم می داد.
سرم و از دستم جدا کرد. چشمم و باز کردم. مرد نچ نچی کرد و گفت:
هنوز توی اعتصاب غذایی؟... فایده نداره...
سرم گیج می رفت. به شدت بی حال بودم. با صدایی که از ته چاه در می اومد آهسته گفتم:
ولم... کنید.
خندید و گفت:
نگران نباش... بالاخره ولت می کنیم.
بوی لیمو توی بینیم پیچید... سرم اون قدر گیج می رفت که نمی تونستم بچرخونمش ولی می دونستم که داره مثل همیشه هروئین و با آب لیمو قاطی می کنه...
سوزشی توی دستم احساس کردم... آهی کشیدم... شکنجه گرم گفت:
اینم اون چیزی که این قدر بی خاطرش داد و بیداد کردی.
چند ثانیه ی بعد یه حس سرخوشی عجیب بهم دست داد... کم کم سر گیجه م برطرف شد... نفهمیدم کی شکنجه گرم اتاق و ترک کرد... یه مقدار حالت تهوع داشتم... ولی آرامشی عجیب بهم دست داده بود... دیگه نه اضطراب داشتم نه دردی حس می کردم... دیگه برام مهم نبود A S K R O B S روی دیوار چه معنی می ده... بی اختیار یه لبخند روی لبم نشست... آخ که چه قدر این حس خوب بود... فارق از دنیا... فارق از درد و نگرانی... آرامش... آرامش...
******
نمی دونستم چند روز گذشته...
نمی تونستم به اعتصاب غذام ادامه بدم... از طرفی معده م تحمل غذا رو نداشت. با پوره ی سیب زمینی و سرم زنده بودم... ولی مشکل من این نبود... درد من اون روزهایی بود که بهم تزریق نمی کردند... درست زمانی که بدنم شروع به ترک این ماده می کرد دوباره بهم تزریق می کردند... از تکرار نئشگی و خماری می ترسیدم... رو به تنها روزنه ای که به دنیای بیرون باز بود کردم... به اون پنجره ی تخت کوب شده... اشکام روی گونه هام ریخت... کم کم داشتم توی ذهنم مفهوم آزادی رو گم می کردم... چیزی از دنیای بیرون یادم نمی اومد..
نگاهی به A S K R O B S روی دیوار کردم... بی اختیار قاشق رو برداشتم و با تهش بعد از آخرین S روی دیوار حرف R رو رسم کردم...
******
به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟
به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟
دانیال نگاهی به صورتم کرد. با عصبانیت به شکنجه گرم گفت:
این که پوست استخوون شده.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
اعتصاب غذا کرده بود.
دانیال با ناباوری نگاهش کرد و گفت:
چی؟ اعتصاب غذا؟ چرا بهم تلفن نزدی و خبر بدی؟
مرد خندید و گفت:
آقا خام این فیلم بازی کردن ها نشید. من این مارمولک ها رو می شناسم.
دانیال با دست صورتم و بررسی کرد و بهم گفت:
اگه از ریخت بیفتی دیگه به دردم نمی خوری. داداشت رو هم به زور نگه داشتم. تو رو دیگه این شکلی نگه نمی دارم. از همین الان می شینی عین بچه ی آدم غذات و می خوری.
مرد گفت:
نمی تونه آقا! معده ش تحمل نمی کنه.
دانیال با بداخلاقی داد زد:
گندت بزنن. چه غلطی کردی؟ من این پسره رو لازم دارم.
مرد چشمکی زد و گفت:
هنوز این قدرها خوشگل هست که بتونید ازش استفاده کنید.
دانیال با شک و تردید نگاهی بهم کرد و پرسید:
اعتیادش تا تیر تابلو می شه؟
مرد خنده ی کریهی کرد و گفت:
تا تیر که چه عرض کنم! تا اردیبهشت از دور داد می زنه!
دانیال پوفی کرد. مرد گفت:
می خواید نگهش دارم و ترکش بدم؟
من که به خاطر خماری یه کم خواب آلود بودم بی توجه به صحبت های اونا نگاهی به دیوار کردم و سعی کردم مسئله ی A S K R O B S رو پیش خودم حل کنم.
دانیال دستی به صورتش کشید و گفت:
بعد از این که جون گرفت ترکش می دیم.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
هرچه قدر بگذره سخت تره می شه...
دانیال بدون توجه به اون صورتم و بین دستاش گرفت و گفت:
داریم برمی گردیم... می ریم پیش برادرت... پیش بارمان!
فقط نگاهش کردم. حال نداشتم دهنم و باز کنم. به زور صداش و می شنیدم. دانیال با حالی آشفته رو به مرد کرد و گفت:
بهت گفتم تند نرو!
مرد گفت:
کار نکردم... فیلمشه آقا... داداشش هم دست خودم بود.
دانیال از جاش بلند شد و گفت:
این مثل داداشش نیست... داداشش هنوزم که هنوزه جفتک می ندازه... این از اولش هم جون نداشت.
چشمام و روی هم گذشتم. دست چپم و باز کردند... هیچ واکنشی نشون ندادم... برگشتن به اون زیرزمین هیچ امیدی بهم نمی داد... دوست داشتم مرگ به سراغم بیاد... از گذشته فقط یه چیز به خاطر می اوردم... نورهای قرمز و آبی... پسری که با دست توی سرش می زد... فقط خدا می دونست چه قدر دوست داشتم توی اون سایه های قرمز و آبی محو تو تاریکی گم بشم... جزیی از اون بشم...
******
سرم و روی بالش جا به جا کردم. چشمام و باز کردم. چشمم به دختری با چشم های آبی و موهای قهوه ای لخت افتاد که شال مشکی رنگی سر کرده بود. سفیدی بیش از حد صورتش چهره اش رو بی روح کرده بود. با اون چشم های بی حالت نگاهم می کرد. تا دید چشم هام و باز کردم لبخند زد. با صدایی که بعد از چند روز سکوت در می اومد گفتم:
ترلان...
لبخندش عمیق تر شد. با لحنی پر انرژی گفت:
چطوری؟
نمی تونستم جوابش و بدم. حرف زدن خیلی ازم انرژی می گرفت.
ترلان به ظرف سوپی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:
باید بخوری.
ناله کردم:
نمی تونم... .
ترلان موهامو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
معده ت داغون شده... چطور تونستی بیشتر از یه ماه هیچی نخوری؟ شانس اوری زنده موندی. بارمان می گه که معجزه شده...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
کجاست؟
ترلان دوباره لبخند زد و گفت:
رفته دنبال کاری... همین جاست... نگرانش نباش.
سوپ و هم زد و گفت:
فقط یه قاشق...
دهنم و باز کردم... قاشق دوم و که خوردم حالم بد شد... نمی تونستم چیزی بخورم... و جالب تر این که میلی برای خوردن نداشتم... انگار دوست داشتم با آغوش باز به استقبال مرگ برم که سایه ش و بالای سرم احساس می کردم.
******
به سرمی که به دستم وصل بود نگاه کردم. معده دردم اون قدر شدید بود که نمی ذاشت به هیچی فکر کنم. بدجور بی قرار شده بودم. مرتب از این دنده به اون دنده می شدم. احساس می کردم خون توی رگام یخ زده... دوباره داشتم می لرزیدم. تپش قلب پیدا کرده بودم. با ترس پیش خودم گفتم:
دوباره شروع شد!
تازه چشمم به ترلان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. بدون این که چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و شنیدم که بارمان و صدا زد. دوست داشتم دست بندازم و سرم و از دستم بیرون بکشم... تاب و تحمل هیچی رو نداشتم. می ترسیدم... از این که درد استخوون و عضله های بدنم شروع بشه می ترسیدم.
چشمم به برادرم افتاد که دم در ایستاده بود. اخماش اون قدر توی هم بود که شکستگی ابروش معلوم نمی شد. تو دلم گفتم:
یعنی منم این شکلی شدم؟
به لکه های آبی و سیاه روی بازوش نگاه کردم که کمی بالاتر از خالکوبی عجیبش بود... درست مثل لکه هایی بود که روی دست من بود. کنارم روی تخت نشست. پارچه ای سیاه رنگ رو کمی بالاتر از آرنجم گره زد. سرنگی که توی دستش بود و بالا اورد... با انگشتاش دنبال رگ گشت... رومو برگردوندم. سوزشی توی دستم احساس کردم.... و بعد... ضربان قلبم پایین اومد... بی اختیار چشمام و بستم... حسی از آرامش به قلبم نفوذ کرد... یادم رفت کجا دراز کشیده بودم... کنار کی نشسته بودم... حس می کردم اگه دستم و دراز کنم می تونم با لکه های قرمز و آبی شناور توی تاریکی بازی کنم... خیلی آروم بودم... دردی نداشتم... دیگه معده م اذیتم نمی کرد... بارمان راست می گفت... یادم رفته بود که آرمان جلوی چشمم پرپر شد... یادم رفت مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید غش کرد... یادم رفت دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد... یادم رفت توی بیمارستان روانی بستری شده بود... و توی رقص لکه های قرمز و آبی من بی گناه و فراموشکار بودم... من توی خونه مون بیهوش نشده بودم و با دیدن شواهد قتل شهرام محکوم نشده بودم... شاهرگ صدف و جلوی چشمم نزده بودند... خونش روی صورت و دستام نریخته بود... من توی اون دنیای بی وزنی از یه بچه هم معصوم تر و فراموش کار تر بودم... نمی خواستم از این دنیا جدا شم... دنیایی که با هر بار تزریق کوتاهتر می شد...
چشمام و باز کردم... صدای خفه ی هق هق کسی رو شنیدم... توی آخرین تلاش های خورشید وقت غروب برای روشن کردن اتاق چشمم به اون نیمه ی دیگه م افتاد... با موهایی که از دو طرف تراشیده شده بود و پوستی تیره... دستش و روی پیشونیش گذاشته بود... شونه هاش می لرزید... قطره های اشکش و دیدم که روی شلوار جینش می چکید... بغض گلومو فشرد... روی تخت نیم خیز شدم. سرم گیج رفت... قبل از این که روی تخت ولو شم خودم و کنترل کردم و شونه ی بارمان و گرفتم. سرم و روی بازوش گذاشتم و گفتم:
منو ببخش...
با دستش دستم و گرفت... دستش یخ کرده بود. خیلی آهسته ... با صدایی که به اندازه ی تمام سال های جوونیمون بغض داشت گفت:
تو منو ببخش... اگه...
آهی کشید و ساکت شد... بین اشک ریختن هاش پوزخندی زد و گفت:
فکر می کنم پس سری هایی که از بابا می خوردیم به این بدبختی شرف داشت... حداقلش این بود که به خاطر سر و صدا کردن سر ظهر یا نمره ی هیفده گرفتن بود... به این شکنجه هایی که در جواب انسانیت گرفتیم شرف داشت.
با صدایی گرفته گفتم:
یه روز معلم بودیم... یادت می یاد؟ ساعتی چهار هزار تومن... همه ش و ورمی داشتیم می رفتیم فست فود سر کوچه و هات داگ می خوردیم... با خودمون فکر می کردیم رضا چه خوش بخته که خونه مجردی داره...
دستم و محکم تو دستش فشرد و گفت:
پنج سالمون بود که تو گوشه ی حیاط نشسته بودی و بغض کرده بودی... نه برای این که از دوچرخه افتاده بودی... نه برای این که توپ پلاستیکیت پاره شده بود... نه برای داشتن یه ساعت... برای داشتن یه خانواده ی بهتر... همون موقع جلوت روی زمین زانو زدم...
اشکم روی گونه هام ریخت. ادامه داد:
قول دادم که تا ابد مراقبت باشم... قول دادم نه بذارم بابا روت دست بلند کنه ... نه گنده لات محل چپ نگاهت کنه... نه معلم مهدکودک بهت بگه بالا چشمت ابرو اِ
شونه هام و گرفت. با چشم های خیس از اشکش توی چشمام زل زد و گفت:
توی پنج سالگی مردونه ترین قول زندگیم و بهت دادم... به حرمت اون ده دقیقه... و الان توی سن بیست و شیش سالگی خودم و می بینم که از پنج سالگیم هم کمترم.
خنده ای عصبی کردم و گفتم:
تو هرکاری می تونستی کردی... همه ی اون کارهایی که هیچ وقت نتونستم جبرانش کنم... تو زندگیت و به خاطر من ول کردی...
دستم و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم:
راست می گفتی... آدم یادش می ره... توی اون سرخوشی و آرامش آدم یادش می ره که چه چیزهایی دیده.
منو تو بغل خودش کشید و گفت:
گولش و نخور... این سرخوشی لعنتی روز به روز کوتاهتر می شه... می رسی به یه جایی که براش له له می زنی... می شه قد یه ثانیه... یه چشم به هم گذاشتن... معتادها بهش می گن فلش... بعد می شنوی که یه چیزی هست که این سرخوشی و بهت برمی گردونه... بهش می گن کرک... بعد این سرخوشی اجازه نمی ده فکر کنی که همه ی بدنت داره کرم می زنه... بعد... به جایی می رسی که بعدی نمی مونه... می رسی جایی که اسیر می شی و توی زندگیت هیچ سرخوشی نیست که وسوسه ی این سرخوشی و کمرنگ کنه... باید مرد باشی که از این فراموش کردن و آرامش صرف نظر کنی ... باید مرد باشی که سرت و بالا بگیری و وسوسه نشی که خودت و توی این سرخوشی گم کنی... برگشتن به دنیای درد و بدنامی مردونگی می خواد... می خوام یه اعترافی کنم... غرق شدم ... چون... من مردش نبودم.
شونه هام و فشرد... چشمام و روی هم گذاشتم... بغضم و فرو دادم و گفتم:
من مردشم...
******
طبق روال اون چند روز تا چشم باز کردم ترلان و دیدم. همون طور که انتظار داشتم یه سینی غذا پایین تخت گذاشته بود و منتظر بود. بی اختیار با دیدنش لبخند زدم و با صدایی گرفته گفتم:
هر وقت چشمم و باز می کنم می بینمت.
به سمتم چرخید. لبخند قشنگی زد که به صورت بی روحش طراوت خاصی داد. گفت:
می دونم منظره ی ناراحت کننده ایه!
چشمکی زد.... خندیدم... و بعد... خنده از روی لبم محو شد. با تردید پرسیدم:
می ترسی بمیرم؟ برای همین تنهام نمی ذاری؟
ترلان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
نه بابا!... برای چی بمیری؟
می دونستم حرف دلش این نیست.
بحث و عوض کرد. سینی غذا رو روی تخت گذاشت و گفت:
بیا... آقای دکتر برات فعلا همین پوره ی سیب زمینی رو تجویز کرده... ظاهرا معده ت فقط با همین مشکل نداره.
تو دلم گفتم:
حالم داره از این غذا بهم می خوره.
ترلان ادامه داد:
رویا هم داره برای شب مرغ درست می کنه... آب مرغم برات خوبه.
پرسیدم:
دکتر کیه؟ نگو که دانیال شلوغش کرده و دکتر خبر کرده!
ترلان گفت:
نه بابا! بارمان و می گم...
کمی از غذام خوردم. خیلی بیشتر از دفعه های پیش می تونستم بخورم. حالم بهتر شده بود... یه جورایی می شد گفت که جون گرفته بودم. نمی تونستم حدس بزنم که ترک کردن و مصرف کردن های پشت سرهم بیشتر بهم ضربه زده بود یا اعتصاب غذام... ولی می دونستم آزادی زودهنگامم به خاطر اعتصاب غذام بود... اگه نه حالا حالا ها توی اون اتاق کثیف بودم.
همون طور که غذا می خوردم ترلان گفت:
می خوان ازت توی یه ماموریت استفاده کنند... اوایل بهار یه مهمونیه که باید توش شرکت کنیم... من و تو و دانیال و راضیه... دانیال می گه فقط یه مهمونیه ولی به دل من بد اومده.
آهی کشید و ادامه داد:
تو که نبودی مجبورم کردند توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی همکاری کنم... اونم درست وسط اتوبان...
سرش و پایین انداخت... ادامه نداد. می دونستم خیلی حرف توی دلش مونده و می خواد با کسی درد و دل کنه. گفتم:
بالاخره یه راهی برای رفتن پیدا می کنیم.
ترلان زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
اینا به خاطر مواد نیست... هست؟ خیلی راحت آدم می کشند... اونم وسط اتوبان! خیلی راه های دیگه برای کشتن اون آدم وجود داشت... اون قدرها بچه نیستم که نفهمم این کارشون از روی قصد و غرض بوده. شاید می خواستند با این کارشون پیامی بدن...
پوزخندی زدم و گفتم:
کسی که این کار و می کنه یا خیلی احمقه یا یه نقشه ی حساب شده داره... و شجاعت زیاد برای اجرای این نقشه.
ترلان گفت:
تو قبلا باهاشون همکاری می کردی... مگه نه؟ یعنی هنوز نمی دونی برای کی کار می کنی؟
گفتم:
حاضرم شرط ببندم که حتی خود دانیال نمی دونه دقیقا برای کی کار می کنه... من که هیچ!
سکوتی بینمون برقرار شد. به اندازه ی ظرفیت معده ی دردناکم غذا خوردم و سینی رو کنار زدم. بین مطرح کردن اون چیزی که توی ذهنم بود و نگه داشتنش تردید داشتم... کسی رو جز ترلان نمی شناختم که قابل اعتماد باشه... ولی... یعنی از پسش بر می اومد؟
دل و به دریا زدم و گفتم:
می خوام ترک کنم.
ترلان نگاهم کرد... با ناباوری! ترجیح دادم نگاهم و ازش بگیرم تا توی تصمیمم سست نشم. ادامه دادم:
هرچه قدر که بگذره بیشتر به مواد وابسته می شم... ترک کردنش سخت تر می شه. الان که درد و خاطره ی خماری هام دقیقا توی ذهنمه بهترین فرصت برای کنار گذاشتن همه چیزه.
ترلان سر تکون داد و گفت:
می دونم... قبول دارم... بارمانم گفته بود که می خوای ترک کنی ولی...
مکثی کرد و ادامه داد:
بهتره الان این کار و نکنی... بارمان می گه ترک کردن هروئین برای کسایی که سوء تغذیه دارن حتی می تونه خطر مرگ داشته باشه. با این بلایی که سرت اومده هم این ریسک خیلی بالاییه. دانیال هم برای همین آزادت کرد... می ترسید نتونی تحمل کنی. تو الان باید استراحت کنی... بیشتر از یه ماه اعتصاب غذا کردی. مواد نذاشت متوجه درد بشی... نذاشت متوجه بشی چه بلایی سر خودت اوردی... برات خیلی خطر داره... من فکر می کنم بهتره بذاریش برای بعد...
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
ای کاش شما آدم های دور و بر من دست از این فاز منفی دادن برمی داشتید... این قدر بهم نگید نمی تونم.
ترلان گفت:
قضیه مربوط به اراده و قصد و نیتت نیست... مربوط به وضعیت جسمیته... می فهمی خطر مرگ یعنی چی؟
خیلی رک گفتم:
ترجیح می دم به این دلیل بمیرم تا این که چند ماه ازم سوء استفاده کنند و بعد بکشنم... چیه؟ نکنه فکر کردی به منی که ثابت کردم بهشون وفادار نیستم پست بالاتری می دن... حداقل تو یه نفر بذار که من شانسم و امتحان کنم... بارمان عین این مادرهایی می مونه که نمی ذارن بچه شون رژیم بگیره چون می ترسن ضعف کنه... حسش به من همینه. تو تنها کسی هستی که اینجا با من دوسته و می تونه کمکم کنه.
ترلان سکوت کرد. داشتم ازش ناامید می شدم که گفت:
باشه... ولی... اگه حالت بد بشه همه ش منتفیه ها!
لبخندی زدم و گفتم:
باشه...
ترلان با نگرانی ادامه داد:
این کار خیلی سختیه ها! توی مراکز ترک اعتیاد با چند نوع آرام بخش و داروی دیگه معتادها رو ترک می دن. تو اینجا دستت به هیچی بند نیست.
کوتاه گفتم:
می دونم...
ترلان که زیاد موافق این برنامه به نظر نمی رسید گفت:
ولی باید بذاریش برای فردا شب... فردا بارمان برای یه ماموریت چند روزه می ره... راستش و بخوای ازش حساب می برم... می ترسم بعدا منو بازخواست کنه... حوصله ی بحث و دعوا ندارم.
فردای اون روز درست وقتی که بارمان ویلا رو ترک کرد وارد انباری خالی شدم. کلید انباری پشت در بود. توی اون اتاق هیچی نبود. کف زمین به جز جایی که لوله ی شوفاژ رد می شد یخ بود. یه دست رختخواب توی اتاق گذاشتیم و ترلان قول داد که به جز مواقعی که می خواستم دستشویی برم در و روم باز نکنه... بهش هشدار دادم که موقع ترک کردن این حالت زیاد اتفاق می افته و آمادگیش و داشته باشه.
ترلان از من مضطرب تر به نظر می رسید. نمی دونم چی پیش خودش فکر می کرد... این که من از پس کنار گذاشتن مواد بر نمی یام... یا این که خودش نمی تونه از پس مراقبت از من بر بیاد.
راضیه که مثل همیشه بیشتر وقتش و جلوی آینه می گذروند و با ما کاری نداشت... کاوه که از همه سر به زیرتر بود و صدا ازش در نمی اومد... فقط رویا بود که با نگرانی کار ما رو از دور نظاره می کرد.
کلید اتاق رو به ترلان دادم و سفارش های آخر رو کردم:
هرچه قدر داد و بیداد کردم و فحش دادم در و باز نکن... فهمیدی؟ بعد یکی دو روز دیگه هیچی نمی فهمم. صد در صد از این تصمیمم پشیمون می شم... امکان نداره درد و عذاب ترک رو بتونم تحمل کنم و سر حرفم بمونم. تو نباید بهم اجازه بدی که دوباره سمت مواد برم... ترلان... اگه کمکم نکنی برای همیشه از دست می رم ها!
ترلان که یه مقدار عصبی به نظر می رسید گفت:
خیلی خب! چه قدر می گی؟ فهمیدم دیگه!
کنار شوفاژ نشستم و به در و دیوار سفید اتاق نگاه کردم. می دونستم کمتر از دوازده ساعت دیگه این اتاق برام یه شکنجه گاه دیگه می شه.
ترلان گفت:
بار اولی که با اینا همکاری می کردی فکر می کردی که کارت به اینجا برسه؟
یاد بار اول افتادم... بدون توجه به نیشی که توی لحن ترلان بود آهسته گفتم:
اون موقع هیچ فکری نمی کردم.
ترلان گفت:
مگه بهت نگفته بودن که کارشون مواده؟ نمی دونستی داری عین این بلا رو سر بچه های مردم می یاری؟
با ناراحتی گفتم:
ترلان دوباره شروع کردی؟
تو دلم گفتم:
واقعا دوست دارم باباش و ببینم... عین این بیست و دو سال و وقت گذاشته و جمله های قلنبه سلنبه به بچه ش یاد داده!
گفتم:
نمی دونستم اینا چی کاره ن... اگه می دونستم که خودم و بدبخت نمی کردم... وقتی برای اولین بار سراغ یکی از ماموریت ها رفتم اصلا نمی دونستم اینایی که دارم باهاشون همکاری می کنم گروه یا باندن... فکر می کردم دارم به یه بچه پولدار تازه به دوران رسیده لطف می کنم.
نفسم و با صدا بیرون دادم... گفتم:
ببین ترلان... اگه کنجکاوی... اگه می خوای بدونی توی گذشته ی من چی بوده حق داری ولی لزومی نداره با این حرفا زیر زبون منو بکشی...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
من نمی خوام گذشته م با خودم بره زیر خاک.
ترلان کاملا تغییر موضع داد و گفت:
این چه حرفیه؟ ببین... خیلی به حرف بارمان توجه نکن. تو الان خیلی قوی تر شدی. یه عالمه سرم بهت زدن و معده ت هم بهتره. این موضوع تو رو نمی کشه...
گفتم:
می دونم... فقط... توی این روزها آدم نمی دونه چه بلایی قراره سرش بیاد... شاید حرف هایی که پیش خودم نگه داشتم یه روز به دردت بخوره.
ترلان که مشخص بود از حرف هایی که زده بود پشیمون شده بود گفت:
من اصلا منظورم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
می دونم...
برای چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد. نفسی عمیق کشیدم و سکوت رو شکستم:
ما چهار تا برادر بودیم... سامان برادر بزرگترمه... آرمان برادر کوچیکترم بود... بابا بزرگم یه کارخونه دار بود که کارخونه ش و به تنها پسرش... یعنی بابای من... بخشید. تقریبا می شه گفت همیشه وضعمون خوب بود. یعنی همیشه بهترین غذاها رو می خوردیم، بهترین لباس ها رو می پوشیدیم و توی بهترین مدرسه ها ثبت نام می شدیم...نمی دونم این که می گن پول خوشبختی نمی یاره راسته یا دروغ... به هر حال زندگی بدون پول هم خیلی سخته. مسلما این که آدم همیشه حسرت چیزهای نداشته رو بخوره چیز جالبی نیست و نمی شه اسمش و خوشبختی گذاشت... به هرحال ما برای خوشبخت شدن به چیز دیگه ای به جز پول هم احتیاج داشتیم. همه چیز زندگیمون خوب بود به جز اخلاق بابام... بی اندازه عصبی و بی صبر و تحمل بود... تا تقی به توقی می خورد جوش می اورد و عصبانی می شد... دست به زن هم داشت... دوست ندارم در مورد یه بزرگ تر... اونم بابام... این طوری حرف بزنم ولی مشخص بود که بابای من تعادل روانی نداره... نمی دونم... شاید هم از ما خوشش نمی اومد... شاید به خاطر علاقه ای که به مامانم داشت نمی تونست ببینه که مامانم به ما محبت می کنه... شنیده بودم بعضی از مردها به بچه های خودشون که تازه به دنیا اومدن حسادت می کنند ولی هیچ وقت نشنیدم که این حسادت بیست سال طول بکشه... این طوری نبود که به ما علاقه نداشته باشه... بذار این طوری بهت بگم! خیلی حوصله مون و نداشت... نه حوصله ی حرف هایی که می زدیم... نه حوصله ی تربیت کردن ما رو... نه حوصله داشت که برای نشون دادن راه و چاه برامون وقت بذاره... هر وقتم یه اشتباهی از سر ندونم کاری و بچگی می کردیم بدجوری جوابمون و می داد...
سوتی زدم. پس قرار بود اون شب بلیط ورودمون به مهمونی رو بگیریم. با تعجب گفتم:
ماجرای دخترش رو می دونستی؟
دانیال پوزخندی زد و گفت:
تو ما رو دست کم گرفتی ها! معلومه که می دونستم... اصلا برای همین تو رو هم با خودم اوردم.
نفسم و با صدا بیرون دادم و چیزی نگفتم. پژمان یه مایو به دانیال داد. منم از زیر میز چند تا روزنامه و مجله در اوردم و تا اون پایین بیکار نباشم. دانیال با ملایمتی که از صد تا فحش و ناسزا بدتر بود گفت:
عزیزم! اینا رو کجا می یاری؟
منم با لحنی مشابه لحن خودش گفتم:
عزیزم می دونی که دوست دارم خبرها رو دنبال کنم.
دانیال لبخندی زد. روزنامه رو آهسته از دستم کشید و گفت:
از کی تا حالا؟
منم مثل خودش لبخند ملیحی زدم و گفتم:
از دیروز تا حالا!
روزنامه رو از دستش بیرون کشیدم و قبل از این که حرفی بزنه دنبال پژمان راه افتادم و به طبقه ی پایین رفتم. می دونستم دانیال دوست نداره خیلی در جریان ماجراهایی باشم که دور و برم وجود داره. این موضوع بیشتر وسوسه ام می کرد که روزنامه رو بخونم و ببینم چه چیزی اون تو نوشته شده.
روی یه صندلی نشستم و صدای پژمان و از توی رختکن شنیدم که به دانیال می گفت با مایوی مهمون مشکل داره یا نه... داشت توضیح می داد که نو اِ و هیچکس تا حالا نپوشیدتش. تو دلم گفتم:
نمی دونه که دانیال برای انجام دادن ماموریتش هر کاری حاضره بکنه... پوشیدن مایو که سهله!
اون دو نفر وارد جکوزی شدند و منم سرم و به روزنامه گرم کردم تا مجبور نباشم به دو تا مرد نیمه برهنه که یکیشون هم دانیال بود! نگاه کنم.
سریع صفحه ی حوادث رو باز کردم. با دیدن اولین خبر قلبم توی سینه فرو ریخت. خبر در مورد کشته شدن ناوسروان راشدی در اتوبان کرج بود. دستم به لرزه در اومد... دهنم خشک شد. لبم و گزیدم... نمی تونستم چشمامو روی متن متمرکز کنم... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... چند بار این کار و تکرار کردم. آروم تر شدم. چشمامو باز کردم. متن رو با سرعت از نظر گذروندم... متوجه شدم که ناوسروان راشدی عضو نیروی دریایی ارتش بوده. تو دلم گفتم:
اینا با نیروی دریایی چی کار دارند؟ ... می خوان از طریق دریا مواد جا به جا کنند؟
یه صدایی توی سرم گفت:
تو که داشتی به این نتیجه می رسیدی که این چیزها ربطی به مواد مخدر نداره!
اون قدر عصبی شدم که نتونستم بقیه ی اخبار رو دنبال کنم. روزنامه ای که توی دستم مچاله شده بود رو پایین اوردم. احتمالا قیافه م خیلی تابلو شده بود چون پژمان پرسید:
چیزی شده؟
بی اختیار نگاهم روی روزنامه سر خورد. چشمم به صفحه ی ورزش که کنار صفحه ی حوادث بود افتاد. لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
منچستر یونایتد... فکر کنم قراره شرطو به دانیال ببازم.
دانیال که بدجوری توی نخ من بود گفت:
فکر نکن عزیزم... مطمئن باش.
بعد رو به پژمان کرد و گفت:
باران از دوره ی نوجوونیش به سر الکس فرگوسن ارادت خاصی داشت. منم طرفدار چلسیم. چند وقتی می شه که سر مسابقه های لیگ باهم شرط بندی می کنیم.
یاد چند سال قبل افتادم که همیشه بی خودی از منچستر یونایتد طرفداری می کردم تا حرص معین و در بیارم... احساس می کردم این خاطرات مال آدم دیگه ایه... روز به روز بیشتر به حرف بارمان می رسیدم... من توی دنیای بیرون مرده بودم... .
حتی وقتی پژمان و دانیال لباس عوض کردند و وارد خونه شدیم هم از فکر ناوسروان بیرون نیومدم.
دانیال سشوآر و دستم داد تا موهاش و خشک کنم. نتونستم زیر نگاه پژمان حال دانیال و که اون شب رسما داشت سوء استفاده می کرد بگیرم. سشوآر و به سر دانیال نزدیک کردم و با بدجنسی تو دلم خندیدم. دانیال سشوآر و از دستم گرفت و با لبخندی تصنعی گفت:
باران جان! عزیزم!... سرم و سوزوندی.
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونی که کار آرایشگریم زیاد خوب نیست.
و سشوآر و دست خودش دادم. پژمان که داشت موهای کم پشتش و با حوله خشک می کرد گفت:
چه دختر شیطونی هم هست!
دانیال لپم و با انگشت اشاره و انگشت وسطش کشید و گفت:
همین چیزها شیرینش کرده دیگه!
تو دلم گفتم:
به موقعش همچین شیرینی نشونت بدم که حظ کنی... صبر کن! بهم می رسیم.
دانیال بهم اشاره کرد که دنبال پژمان برم. واقعا نمی دونستم باید چطوری راضیش کنم. حداقل اگه دلم می خواست که راضیش کنم یه چیزی!
پژمان تازه وارد آشپزخونه شده بود و داشت با قهوه جوش سر و کله می زد. دستم و توی جیب پشت شلوارم کردم و کنارش ایستادم. پژمان گفت:
خبرها رو خونده بودی که اون طور رنگت پریده بود... آره؟
پس فهمیده بود. با حالتی پدرانه شونه م و نوازش کرد و گفت:
نگران دانیالی؟
تو دلم گفتم:
آره... نگرانم قسمت نشه با دست های خودم خفه ش کنم.
آهسته گفتم:
کارهای خطرناکی می کنه.
پژمان با سر جواب مثبت داد. چیزی به فکرم رسید و گفتم:
برادرم خیلی نگرانه. دوست نداره با دانیال بمونم. دانیالم متوجه نیست که باید اعتمادش و جلب کنه. دفعه ی پیش بهم گفته بودم که برادرم و دعوت کنه و دوستاش و نشونش بده که بفهمه دوستاش هم آدم های قابل اعتمادین... نمی دونم... می ترسم دانیال همه چی رو خراب کنه.
پژمان چیزی نگفت. سه فنجون قهوه ریخت و وارد سالن شدیم. بعد از این که قهوه مون و خوردیم و پژمان و دانیال چند دست تخته بازی کردند وقت رفتن رسید. پژمان لحظه ی آخر دوباره ماجرای مهمونی دخترش و پیش کشید و گفت:
پس برای مهمونی باهاتون تماس بگیرم؟
دانیال نگاهی بهم کرد و گفت:
نمی دونم... باران! چه کاره ایم؟
کمی فکر کردم. چی باید می گفتم؟.. بعد از مکثی گفتم:
اگه تونستم برادرم و تنها بذارم می یام.
چه جلمه ی بی معنی! خوشبختانه دانیال سریع دنباله ی حرفم و گرفت و گفت:
آخه برادر باران هر وقت می یاد ایران می یاد خونه ی باران. زشته باران بره جایی و اونو تو خونه تنها بذاره. خصوصا این که برادرش فقط برای دیدن باران ایران می یاد.
تو دلم گفتم:
ایول! چه سرعتی توی خالی بستن داره!
پژمان گفت:
خب چرا ایشونم با خودتون نمی یارید؟
لبخند کمرنگی روی لب های دانیال نشست. دوباره نگاهی بهم کرد و گفت:
نظرت چیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
فکر کنم قبول کنه!
اضطراب به جونم افتاد... امشب ماموریت بعدی رو برای خودم و رادمان جور کرده بودم... فقط یه چیز بود که آرومم می کرد... این بود که این برنامه ی جدید بهم امید می داد که رادمان به زودی آزاد می شه.
فصل دهم
_ یه روز از اینجا می ریم... نمی دونم کجا... شاید جایی که هیچکس زبونمون و نفهمه تا بتونیم خودمون و گول بزنیم و بگیم برای همینه که دردمون و درک نمی کنند... یه جایی که اون قدر دور باشه که دلتنگی نذاره یادمون بیاد توی سایه ی حمایت!! آدمی به اسم پدر چه قدر بی پناه بودیم... یه روز بالاخره می ریم... می ریم جایی که... نمی دونم کجا... ولی می ریم...
نور خورشید از لابه لای تخته های کوبیده شده به پنجره روی صورتم افتاد. صدای بارمان توی گوشم خاموش شد و از خواب پریدم... چشمام و آهسته باز کردم... باز توی همون اتاق بودم... توی اون اتاق با اون دیوارهای زرد... سقف بلند و ترک خورده... و پنجره ی کوچیک تخته کوب شده ای که نزدیک سقف بود ... و چند حرف بی معنی انگلیسی که با فاصله از هم روی دیوار کنده شده بود:
A S K R O B S
روی تخت جا به جا شدم. درد توی کمر و گردنم پیچید... دستم و کشیدم... به امید این که اون روز، روز آزادیم باشه... ولی... سردی دستبند فلزی روی مچم قلبم و مچاله کرد... خیلی تلاش کردم... خیلی سخت... تا جلوی شکسته شدن بغضم رو بگیرم. زیرلب گفتم:
خدایا!... ازت آزاد شدن و نمی خوام... فقط منو بکش و همه چیز و تموم کن.
نگاهی به اطرافم کردم. سینی صبحونه م درست همون جایی بود که دیشب سینی دست نخورده ی شامم قرار داشت... روی یه میز مستطیلی کوتاه و چوبی! درد معده م داشت دیوونه م می کرد. خدا می دونست این چندمین سینی غذایی بود که بهم چشمک می زد ولی من تسلیمش نمی شدم.
مدتی بود که توی اون اتاق تاریک و کثیف زندونی شده بودم... اتاقی با دیوارهای بلند که کنج دیوارهاش تار عنکبوت بسته بود و روی موکت سبز رنگش گرد و خاک نشسته بود. توی اتاق فقط یه میز کوتاه چوبی و یه تخت فلزی با تشک نازک وجود داشت... دیگه یادم نمی اومد چند روز بود که به اون تخت بسته شده بودم.
نگاهم دوباره روی سینی صبحونه لغزید... صدای معده م بلند شد... احساس کردم آب دهنم راه افتاد... تا به اون روز حس نکرده بودم که پنیر با نون لواش بیات و یه لیوان شیر چه قدر می تونه اشتهاآور باشه... مست بوی پنیر شده بودم... ولی... می دونستم اگه به غذا لب بزنم برگشتنم با خداست.
دستم و به سمت نون دراز کردم... تو دلم گفتم:
فقط یه تیکه ی کوچولو!
ولی... دستم توی هوا متوقف شد... چهره ی اون نیمه ی دیگه م جلوی صورتم جون گرفت... تنها چهره ای توی دنیا که به اندازه ی تصویر توی آینه بهم شبیه بود... مردی با چشم های آبی که کنار چشم هاش چین و چروک ظریفی افتاده بود و پایین چشمهاش سیاه شده بود... با پوست تیره و لب هایی که کمی به کبودی می زد... ابروی شکسته و بینی خوش تراش... و اون قد بلند و اندام لاغر...
یه دفعه با دست سینی رو هل دادم... سینی روی زمین افتاد و شیر روی موکت اتاق ریخت... سرم و به سمت دیگه ای چرخوندم تا چشمم به پنیری که حتی از روی زمین بهم چشمک می زد نیفته... به خودم دلداری دادم:
بالاخره تموم شد.
در باز شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بی اختیار خودم و روی تخت مچاله کردم. صدای ضمخت و نحس شکنجه گرم و شنیدم:
باز سینی و انداختی زمین؟
چشمم و بستم تا نگاهم به سیبیل پرپشت مشکی رنگش نیفته. می دونستم مثل همیشه یه بلیز با یقه ی بار پوشیده که موهای سینه ش و به طرز چندش آوری نشون می ده. دست زبرش و روی مچ دستم احساس کردم. در کمال تعجب صدای باز شدن قفل دستبند رو شنیدم. چشمام و باز کردم... نگاهی به دستم کردم... آزاد شده بودم.
نیروم و جمع کردم و روی تخت نشستم. سرم گیج رفت. با دست به تشک چنگ زدم ... می ترسیدم که بیفتم. نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم آبریزش بینیم و نادیده بگیرم... تمام بدنم می لرزید... آهسته از تخت پایین اومدم... ضعیف شده بودم... پاهام تحمل وزنم و نداشت. روی زانو افتادم... دستای لرزونم و روی زمین گذاشتم... سرم و بلند کردم... دردی توی گردن خشکم پیچید... خودم و به سمت در کشیدم... نوری که از در نیمه باز بیرون می اومد نوید ورود به بهشت رو بهم می داد.. ضربان قلبم بالا رفت... دهنم خشک شده بود... سعی کردم وایستم... نمی تونستم... خودم و به سمت در کشیدم... صدای نفسام توی گوشم می پیچید... یه کم دیگه به سمت در رفتم... چشمام سیاهی می رفت... تو دلم گفتم:
خدایا! بذار به در برسم... بعد غش کنم.
یه کم دیگه خودم و به سمت در کشیدم... دستم و دارز کردم. نوک انگشت وسطم چوب در رو لمس کرد... و...
مرد دستم و توی هوا گرفت و خندید. صداش مو به تنم راست کرد:
ولت نکردم که بری... می خواستم اون یکی دستت و به تخت ببندم.
دنیا پیش چشمم سیاه شد... به خودم که اومدم دوباره روی تخت بودم... نگاهی به دست چپم با اون لکه های آبی و سیاه روی بازوم و مچ بسته شده به تخت کردم... حتی نا نداشتم که خدا رو صدا کنم...
******
آبریزش بینی داشتم... سرم درد می کرد... عصبی و کلافه بودم... حرکات عصبی پام کاملا بی اراده بود... تمام بدنم می لرزید. زیرلب گفتم:
پس چرا نمی یاد؟... چرا نمی یاد؟
دست چپم و کشیدم... محکم به تخت بسته شده بود. مشتی به تشک زدم. چنگی به قفسه ی سینه م زدم.نفس عمیقی کشیدم... اضطراب داشتم... شاید به خاطر این که سه روز بود شکنجه گرم بهم سر نزده بود... شاید به خاطر این که می ترسیدم تا ابد به موندن توی اون سوراخ محکوم شده باشم... ولی... راستش دلیل اضطرابم هیچ کدوم از اینا نبود... دست لرزونم و به پیشونیم کشیدم... عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود... مو روی بدنم راست شده بود...
مشت دیگه ای به تشک زدم. دست چپم و محکم کشیدم ولی فایده ای جز دردی که توی مچم پیچید نداشت. خودم و دلداری دادم و گفتم:
می یاد... می یاد... الان می یاد.
طاقت نیوردم و داد زدم:
پس کدوم گوری موندی؟
کم مونده بود به گریه بیفتم... داشتم از گرسنگی می مردم ولی دردم این نبود... تموم استخون های بدنم درد می کرد... درد توی همه ی اجزای بدنم پیچیده بود... صدای داد و بیدادم بلند شد:
یکی به دادم برسه.
دوست داشتم سرم و به تخت بکوبونم... خودم و روی تخت جمع کردم... ضربان قلبم بالا رفته بود... از درد به خودم پیچیدم... دیگه نمی تونستم خودم و آروم کنم... صدای ناله ها و داد و بیدادم کل اتاق رو برداشته بود. انگار هیچکس صدام و نمی شنید. چنگی به بازوی دست چپم انداختم. دیگه قدرت هیچ کاری رو نداشتم... نه می تونستم خوددار باشم و نه می تونستم تحمل کنم... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت...
کم کم خورشید غروب کرد. خبری از کسی نبود. به خودم دلداری دادم:
شاید می خوان ترکم بدن!
ولی این چیزی نبود که آرومم کنه. بیشتر به خودم پیچیدم... بدنم می لرزید... حالت تهوع داشتم... دوست داشتم توی اون تاریکی که کم کم اتاق و پر می کرد گم بشم...
******
یه قاشق از پوره ی سیب زمینی توی دهنم گذاشتم. فقط می خواستم معده م و ساکت کنم. قاشق چهارم و توی دهنم گذاشتم... اصلا میلی به غذا نداشتم... حالت تهوع داشتم.
سینی رو از روی تخت پرت کردم پایین... این چیزی نبود که من می خواستم... چنگی به بازوی چپم زدم... غذا نمی تونست درد استخون هام و آروم کنه... پنچ روز بود که چیزی بهم تزریق نکرده بودند... با بی قراری خودم و از روی تخت پایین کشیدم. تا جایی که دست بسته م اجازه می داد از تخت فاصله گرفتم... با دست آزادم تخت و بهم ریختم... بالش و تشک و زیر و رو کردم. عرق از روی پیشونیم پایین می چکید... به همه جا دست می کشیدم تا چیزی که این قدر بی قرارش بودم و پیدا کنم... چشمام سیاهی می رفت... سرم سنگین شده بود... دیگه جونی برای تکون دادن بالش نداشتم... از حال رفتم.
******
صدای شکنجه گرم توی گوشم پیچید:
از نبودن من این قدر ناراحت شده بودی؟ ولی از داداشت مردتری... اون خیلی سر و صدا راه می انداخت...
کر کر خندید و گفت:
نمی دونی چه فحش هایی بهم می داد.
سرم و از دستم جدا کرد. چشمم و باز کردم. مرد نچ نچی کرد و گفت:
هنوز توی اعتصاب غذایی؟... فایده نداره...
سرم گیج می رفت. به شدت بی حال بودم. با صدایی که از ته چاه در می اومد آهسته گفتم:
ولم... کنید.
خندید و گفت:
نگران نباش... بالاخره ولت می کنیم.
بوی لیمو توی بینیم پیچید... سرم اون قدر گیج می رفت که نمی تونستم بچرخونمش ولی می دونستم که داره مثل همیشه هروئین و با آب لیمو قاطی می کنه...
سوزشی توی دستم احساس کردم... آهی کشیدم... شکنجه گرم گفت:
اینم اون چیزی که این قدر بی خاطرش داد و بیداد کردی.
چند ثانیه ی بعد یه حس سرخوشی عجیب بهم دست داد... کم کم سر گیجه م برطرف شد... نفهمیدم کی شکنجه گرم اتاق و ترک کرد... یه مقدار حالت تهوع داشتم... ولی آرامشی عجیب بهم دست داده بود... دیگه نه اضطراب داشتم نه دردی حس می کردم... دیگه برام مهم نبود A S K R O B S روی دیوار چه معنی می ده... بی اختیار یه لبخند روی لبم نشست... آخ که چه قدر این حس خوب بود... فارق از دنیا... فارق از درد و نگرانی... آرامش... آرامش...
******
نمی دونستم چند روز گذشته...
نمی تونستم به اعتصاب غذام ادامه بدم... از طرفی معده م تحمل غذا رو نداشت. با پوره ی سیب زمینی و سرم زنده بودم... ولی مشکل من این نبود... درد من اون روزهایی بود که بهم تزریق نمی کردند... درست زمانی که بدنم شروع به ترک این ماده می کرد دوباره بهم تزریق می کردند... از تکرار نئشگی و خماری می ترسیدم... رو به تنها روزنه ای که به دنیای بیرون باز بود کردم... به اون پنجره ی تخت کوب شده... اشکام روی گونه هام ریخت... کم کم داشتم توی ذهنم مفهوم آزادی رو گم می کردم... چیزی از دنیای بیرون یادم نمی اومد..
نگاهی به A S K R O B S روی دیوار کردم... بی اختیار قاشق رو برداشتم و با تهش بعد از آخرین S روی دیوار حرف R رو رسم کردم...
******
به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟
به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟
دانیال نگاهی به صورتم کرد. با عصبانیت به شکنجه گرم گفت:
این که پوست استخوون شده.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
اعتصاب غذا کرده بود.
دانیال با ناباوری نگاهش کرد و گفت:
چی؟ اعتصاب غذا؟ چرا بهم تلفن نزدی و خبر بدی؟
مرد خندید و گفت:
آقا خام این فیلم بازی کردن ها نشید. من این مارمولک ها رو می شناسم.
دانیال با دست صورتم و بررسی کرد و بهم گفت:
اگه از ریخت بیفتی دیگه به دردم نمی خوری. داداشت رو هم به زور نگه داشتم. تو رو دیگه این شکلی نگه نمی دارم. از همین الان می شینی عین بچه ی آدم غذات و می خوری.
مرد گفت:
نمی تونه آقا! معده ش تحمل نمی کنه.
دانیال با بداخلاقی داد زد:
گندت بزنن. چه غلطی کردی؟ من این پسره رو لازم دارم.
مرد چشمکی زد و گفت:
هنوز این قدرها خوشگل هست که بتونید ازش استفاده کنید.
دانیال با شک و تردید نگاهی بهم کرد و پرسید:
اعتیادش تا تیر تابلو می شه؟
مرد خنده ی کریهی کرد و گفت:
تا تیر که چه عرض کنم! تا اردیبهشت از دور داد می زنه!
دانیال پوفی کرد. مرد گفت:
می خواید نگهش دارم و ترکش بدم؟
من که به خاطر خماری یه کم خواب آلود بودم بی توجه به صحبت های اونا نگاهی به دیوار کردم و سعی کردم مسئله ی A S K R O B S رو پیش خودم حل کنم.
دانیال دستی به صورتش کشید و گفت:
بعد از این که جون گرفت ترکش می دیم.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
هرچه قدر بگذره سخت تره می شه...
دانیال بدون توجه به اون صورتم و بین دستاش گرفت و گفت:
داریم برمی گردیم... می ریم پیش برادرت... پیش بارمان!
فقط نگاهش کردم. حال نداشتم دهنم و باز کنم. به زور صداش و می شنیدم. دانیال با حالی آشفته رو به مرد کرد و گفت:
بهت گفتم تند نرو!
مرد گفت:
کار نکردم... فیلمشه آقا... داداشش هم دست خودم بود.
دانیال از جاش بلند شد و گفت:
این مثل داداشش نیست... داداشش هنوزم که هنوزه جفتک می ندازه... این از اولش هم جون نداشت.
چشمام و روی هم گذشتم. دست چپم و باز کردند... هیچ واکنشی نشون ندادم... برگشتن به اون زیرزمین هیچ امیدی بهم نمی داد... دوست داشتم مرگ به سراغم بیاد... از گذشته فقط یه چیز به خاطر می اوردم... نورهای قرمز و آبی... پسری که با دست توی سرش می زد... فقط خدا می دونست چه قدر دوست داشتم توی اون سایه های قرمز و آبی محو تو تاریکی گم بشم... جزیی از اون بشم...
******
سرم و روی بالش جا به جا کردم. چشمام و باز کردم. چشمم به دختری با چشم های آبی و موهای قهوه ای لخت افتاد که شال مشکی رنگی سر کرده بود. سفیدی بیش از حد صورتش چهره اش رو بی روح کرده بود. با اون چشم های بی حالت نگاهم می کرد. تا دید چشم هام و باز کردم لبخند زد. با صدایی که بعد از چند روز سکوت در می اومد گفتم:
ترلان...
لبخندش عمیق تر شد. با لحنی پر انرژی گفت:
چطوری؟
نمی تونستم جوابش و بدم. حرف زدن خیلی ازم انرژی می گرفت.
ترلان به ظرف سوپی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:
باید بخوری.
ناله کردم:
نمی تونم... .
ترلان موهامو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
معده ت داغون شده... چطور تونستی بیشتر از یه ماه هیچی نخوری؟ شانس اوری زنده موندی. بارمان می گه که معجزه شده...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
کجاست؟
ترلان دوباره لبخند زد و گفت:
رفته دنبال کاری... همین جاست... نگرانش نباش.
سوپ و هم زد و گفت:
فقط یه قاشق...
دهنم و باز کردم... قاشق دوم و که خوردم حالم بد شد... نمی تونستم چیزی بخورم... و جالب تر این که میلی برای خوردن نداشتم... انگار دوست داشتم با آغوش باز به استقبال مرگ برم که سایه ش و بالای سرم احساس می کردم.
******
به سرمی که به دستم وصل بود نگاه کردم. معده دردم اون قدر شدید بود که نمی ذاشت به هیچی فکر کنم. بدجور بی قرار شده بودم. مرتب از این دنده به اون دنده می شدم. احساس می کردم خون توی رگام یخ زده... دوباره داشتم می لرزیدم. تپش قلب پیدا کرده بودم. با ترس پیش خودم گفتم:
دوباره شروع شد!
تازه چشمم به ترلان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. بدون این که چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و شنیدم که بارمان و صدا زد. دوست داشتم دست بندازم و سرم و از دستم بیرون بکشم... تاب و تحمل هیچی رو نداشتم. می ترسیدم... از این که درد استخوون و عضله های بدنم شروع بشه می ترسیدم.
چشمم به برادرم افتاد که دم در ایستاده بود. اخماش اون قدر توی هم بود که شکستگی ابروش معلوم نمی شد. تو دلم گفتم:
یعنی منم این شکلی شدم؟
به لکه های آبی و سیاه روی بازوش نگاه کردم که کمی بالاتر از خالکوبی عجیبش بود... درست مثل لکه هایی بود که روی دست من بود. کنارم روی تخت نشست. پارچه ای سیاه رنگ رو کمی بالاتر از آرنجم گره زد. سرنگی که توی دستش بود و بالا اورد... با انگشتاش دنبال رگ گشت... رومو برگردوندم. سوزشی توی دستم احساس کردم.... و بعد... ضربان قلبم پایین اومد... بی اختیار چشمام و بستم... حسی از آرامش به قلبم نفوذ کرد... یادم رفت کجا دراز کشیده بودم... کنار کی نشسته بودم... حس می کردم اگه دستم و دراز کنم می تونم با لکه های قرمز و آبی شناور توی تاریکی بازی کنم... خیلی آروم بودم... دردی نداشتم... دیگه معده م اذیتم نمی کرد... بارمان راست می گفت... یادم رفته بود که آرمان جلوی چشمم پرپر شد... یادم رفت مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید غش کرد... یادم رفت دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد... یادم رفت توی بیمارستان روانی بستری شده بود... و توی رقص لکه های قرمز و آبی من بی گناه و فراموشکار بودم... من توی خونه مون بیهوش نشده بودم و با دیدن شواهد قتل شهرام محکوم نشده بودم... شاهرگ صدف و جلوی چشمم نزده بودند... خونش روی صورت و دستام نریخته بود... من توی اون دنیای بی وزنی از یه بچه هم معصوم تر و فراموش کار تر بودم... نمی خواستم از این دنیا جدا شم... دنیایی که با هر بار تزریق کوتاهتر می شد...
چشمام و باز کردم... صدای خفه ی هق هق کسی رو شنیدم... توی آخرین تلاش های خورشید وقت غروب برای روشن کردن اتاق چشمم به اون نیمه ی دیگه م افتاد... با موهایی که از دو طرف تراشیده شده بود و پوستی تیره... دستش و روی پیشونیش گذاشته بود... شونه هاش می لرزید... قطره های اشکش و دیدم که روی شلوار جینش می چکید... بغض گلومو فشرد... روی تخت نیم خیز شدم. سرم گیج رفت... قبل از این که روی تخت ولو شم خودم و کنترل کردم و شونه ی بارمان و گرفتم. سرم و روی بازوش گذاشتم و گفتم:
منو ببخش...
با دستش دستم و گرفت... دستش یخ کرده بود. خیلی آهسته ... با صدایی که به اندازه ی تمام سال های جوونیمون بغض داشت گفت:
تو منو ببخش... اگه...
آهی کشید و ساکت شد... بین اشک ریختن هاش پوزخندی زد و گفت:
فکر می کنم پس سری هایی که از بابا می خوردیم به این بدبختی شرف داشت... حداقلش این بود که به خاطر سر و صدا کردن سر ظهر یا نمره ی هیفده گرفتن بود... به این شکنجه هایی که در جواب انسانیت گرفتیم شرف داشت.
با صدایی گرفته گفتم:
یه روز معلم بودیم... یادت می یاد؟ ساعتی چهار هزار تومن... همه ش و ورمی داشتیم می رفتیم فست فود سر کوچه و هات داگ می خوردیم... با خودمون فکر می کردیم رضا چه خوش بخته که خونه مجردی داره...
دستم و محکم تو دستش فشرد و گفت:
پنج سالمون بود که تو گوشه ی حیاط نشسته بودی و بغض کرده بودی... نه برای این که از دوچرخه افتاده بودی... نه برای این که توپ پلاستیکیت پاره شده بود... نه برای داشتن یه ساعت... برای داشتن یه خانواده ی بهتر... همون موقع جلوت روی زمین زانو زدم...
اشکم روی گونه هام ریخت. ادامه داد:
قول دادم که تا ابد مراقبت باشم... قول دادم نه بذارم بابا روت دست بلند کنه ... نه گنده لات محل چپ نگاهت کنه... نه معلم مهدکودک بهت بگه بالا چشمت ابرو اِ
شونه هام و گرفت. با چشم های خیس از اشکش توی چشمام زل زد و گفت:
توی پنج سالگی مردونه ترین قول زندگیم و بهت دادم... به حرمت اون ده دقیقه... و الان توی سن بیست و شیش سالگی خودم و می بینم که از پنج سالگیم هم کمترم.
خنده ای عصبی کردم و گفتم:
تو هرکاری می تونستی کردی... همه ی اون کارهایی که هیچ وقت نتونستم جبرانش کنم... تو زندگیت و به خاطر من ول کردی...
دستم و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم:
راست می گفتی... آدم یادش می ره... توی اون سرخوشی و آرامش آدم یادش می ره که چه چیزهایی دیده.
منو تو بغل خودش کشید و گفت:
گولش و نخور... این سرخوشی لعنتی روز به روز کوتاهتر می شه... می رسی به یه جایی که براش له له می زنی... می شه قد یه ثانیه... یه چشم به هم گذاشتن... معتادها بهش می گن فلش... بعد می شنوی که یه چیزی هست که این سرخوشی و بهت برمی گردونه... بهش می گن کرک... بعد این سرخوشی اجازه نمی ده فکر کنی که همه ی بدنت داره کرم می زنه... بعد... به جایی می رسی که بعدی نمی مونه... می رسی جایی که اسیر می شی و توی زندگیت هیچ سرخوشی نیست که وسوسه ی این سرخوشی و کمرنگ کنه... باید مرد باشی که از این فراموش کردن و آرامش صرف نظر کنی ... باید مرد باشی که سرت و بالا بگیری و وسوسه نشی که خودت و توی این سرخوشی گم کنی... برگشتن به دنیای درد و بدنامی مردونگی می خواد... می خوام یه اعترافی کنم... غرق شدم ... چون... من مردش نبودم.
شونه هام و فشرد... چشمام و روی هم گذاشتم... بغضم و فرو دادم و گفتم:
من مردشم...
******
طبق روال اون چند روز تا چشم باز کردم ترلان و دیدم. همون طور که انتظار داشتم یه سینی غذا پایین تخت گذاشته بود و منتظر بود. بی اختیار با دیدنش لبخند زدم و با صدایی گرفته گفتم:
هر وقت چشمم و باز می کنم می بینمت.
به سمتم چرخید. لبخند قشنگی زد که به صورت بی روحش طراوت خاصی داد. گفت:
می دونم منظره ی ناراحت کننده ایه!
چشمکی زد.... خندیدم... و بعد... خنده از روی لبم محو شد. با تردید پرسیدم:
می ترسی بمیرم؟ برای همین تنهام نمی ذاری؟
ترلان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
نه بابا!... برای چی بمیری؟
می دونستم حرف دلش این نیست.
بحث و عوض کرد. سینی غذا رو روی تخت گذاشت و گفت:
بیا... آقای دکتر برات فعلا همین پوره ی سیب زمینی رو تجویز کرده... ظاهرا معده ت فقط با همین مشکل نداره.
تو دلم گفتم:
حالم داره از این غذا بهم می خوره.
ترلان ادامه داد:
رویا هم داره برای شب مرغ درست می کنه... آب مرغم برات خوبه.
پرسیدم:
دکتر کیه؟ نگو که دانیال شلوغش کرده و دکتر خبر کرده!
ترلان گفت:
نه بابا! بارمان و می گم...
کمی از غذام خوردم. خیلی بیشتر از دفعه های پیش می تونستم بخورم. حالم بهتر شده بود... یه جورایی می شد گفت که جون گرفته بودم. نمی تونستم حدس بزنم که ترک کردن و مصرف کردن های پشت سرهم بیشتر بهم ضربه زده بود یا اعتصاب غذام... ولی می دونستم آزادی زودهنگامم به خاطر اعتصاب غذام بود... اگه نه حالا حالا ها توی اون اتاق کثیف بودم.
همون طور که غذا می خوردم ترلان گفت:
می خوان ازت توی یه ماموریت استفاده کنند... اوایل بهار یه مهمونیه که باید توش شرکت کنیم... من و تو و دانیال و راضیه... دانیال می گه فقط یه مهمونیه ولی به دل من بد اومده.
آهی کشید و ادامه داد:
تو که نبودی مجبورم کردند توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی همکاری کنم... اونم درست وسط اتوبان...
سرش و پایین انداخت... ادامه نداد. می دونستم خیلی حرف توی دلش مونده و می خواد با کسی درد و دل کنه. گفتم:
بالاخره یه راهی برای رفتن پیدا می کنیم.
ترلان زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
اینا به خاطر مواد نیست... هست؟ خیلی راحت آدم می کشند... اونم وسط اتوبان! خیلی راه های دیگه برای کشتن اون آدم وجود داشت... اون قدرها بچه نیستم که نفهمم این کارشون از روی قصد و غرض بوده. شاید می خواستند با این کارشون پیامی بدن...
پوزخندی زدم و گفتم:
کسی که این کار و می کنه یا خیلی احمقه یا یه نقشه ی حساب شده داره... و شجاعت زیاد برای اجرای این نقشه.
ترلان گفت:
تو قبلا باهاشون همکاری می کردی... مگه نه؟ یعنی هنوز نمی دونی برای کی کار می کنی؟
گفتم:
حاضرم شرط ببندم که حتی خود دانیال نمی دونه دقیقا برای کی کار می کنه... من که هیچ!
سکوتی بینمون برقرار شد. به اندازه ی ظرفیت معده ی دردناکم غذا خوردم و سینی رو کنار زدم. بین مطرح کردن اون چیزی که توی ذهنم بود و نگه داشتنش تردید داشتم... کسی رو جز ترلان نمی شناختم که قابل اعتماد باشه... ولی... یعنی از پسش بر می اومد؟
دل و به دریا زدم و گفتم:
می خوام ترک کنم.
ترلان نگاهم کرد... با ناباوری! ترجیح دادم نگاهم و ازش بگیرم تا توی تصمیمم سست نشم. ادامه دادم:
هرچه قدر که بگذره بیشتر به مواد وابسته می شم... ترک کردنش سخت تر می شه. الان که درد و خاطره ی خماری هام دقیقا توی ذهنمه بهترین فرصت برای کنار گذاشتن همه چیزه.
ترلان سر تکون داد و گفت:
می دونم... قبول دارم... بارمانم گفته بود که می خوای ترک کنی ولی...
مکثی کرد و ادامه داد:
بهتره الان این کار و نکنی... بارمان می گه ترک کردن هروئین برای کسایی که سوء تغذیه دارن حتی می تونه خطر مرگ داشته باشه. با این بلایی که سرت اومده هم این ریسک خیلی بالاییه. دانیال هم برای همین آزادت کرد... می ترسید نتونی تحمل کنی. تو الان باید استراحت کنی... بیشتر از یه ماه اعتصاب غذا کردی. مواد نذاشت متوجه درد بشی... نذاشت متوجه بشی چه بلایی سر خودت اوردی... برات خیلی خطر داره... من فکر می کنم بهتره بذاریش برای بعد...
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
ای کاش شما آدم های دور و بر من دست از این فاز منفی دادن برمی داشتید... این قدر بهم نگید نمی تونم.
ترلان گفت:
قضیه مربوط به اراده و قصد و نیتت نیست... مربوط به وضعیت جسمیته... می فهمی خطر مرگ یعنی چی؟
خیلی رک گفتم:
ترجیح می دم به این دلیل بمیرم تا این که چند ماه ازم سوء استفاده کنند و بعد بکشنم... چیه؟ نکنه فکر کردی به منی که ثابت کردم بهشون وفادار نیستم پست بالاتری می دن... حداقل تو یه نفر بذار که من شانسم و امتحان کنم... بارمان عین این مادرهایی می مونه که نمی ذارن بچه شون رژیم بگیره چون می ترسن ضعف کنه... حسش به من همینه. تو تنها کسی هستی که اینجا با من دوسته و می تونه کمکم کنه.
ترلان سکوت کرد. داشتم ازش ناامید می شدم که گفت:
باشه... ولی... اگه حالت بد بشه همه ش منتفیه ها!
لبخندی زدم و گفتم:
باشه...
ترلان با نگرانی ادامه داد:
این کار خیلی سختیه ها! توی مراکز ترک اعتیاد با چند نوع آرام بخش و داروی دیگه معتادها رو ترک می دن. تو اینجا دستت به هیچی بند نیست.
کوتاه گفتم:
می دونم...
ترلان که زیاد موافق این برنامه به نظر نمی رسید گفت:
ولی باید بذاریش برای فردا شب... فردا بارمان برای یه ماموریت چند روزه می ره... راستش و بخوای ازش حساب می برم... می ترسم بعدا منو بازخواست کنه... حوصله ی بحث و دعوا ندارم.
فردای اون روز درست وقتی که بارمان ویلا رو ترک کرد وارد انباری خالی شدم. کلید انباری پشت در بود. توی اون اتاق هیچی نبود. کف زمین به جز جایی که لوله ی شوفاژ رد می شد یخ بود. یه دست رختخواب توی اتاق گذاشتیم و ترلان قول داد که به جز مواقعی که می خواستم دستشویی برم در و روم باز نکنه... بهش هشدار دادم که موقع ترک کردن این حالت زیاد اتفاق می افته و آمادگیش و داشته باشه.
ترلان از من مضطرب تر به نظر می رسید. نمی دونم چی پیش خودش فکر می کرد... این که من از پس کنار گذاشتن مواد بر نمی یام... یا این که خودش نمی تونه از پس مراقبت از من بر بیاد.
راضیه که مثل همیشه بیشتر وقتش و جلوی آینه می گذروند و با ما کاری نداشت... کاوه که از همه سر به زیرتر بود و صدا ازش در نمی اومد... فقط رویا بود که با نگرانی کار ما رو از دور نظاره می کرد.
کلید اتاق رو به ترلان دادم و سفارش های آخر رو کردم:
هرچه قدر داد و بیداد کردم و فحش دادم در و باز نکن... فهمیدی؟ بعد یکی دو روز دیگه هیچی نمی فهمم. صد در صد از این تصمیمم پشیمون می شم... امکان نداره درد و عذاب ترک رو بتونم تحمل کنم و سر حرفم بمونم. تو نباید بهم اجازه بدی که دوباره سمت مواد برم... ترلان... اگه کمکم نکنی برای همیشه از دست می رم ها!
ترلان که یه مقدار عصبی به نظر می رسید گفت:
خیلی خب! چه قدر می گی؟ فهمیدم دیگه!
کنار شوفاژ نشستم و به در و دیوار سفید اتاق نگاه کردم. می دونستم کمتر از دوازده ساعت دیگه این اتاق برام یه شکنجه گاه دیگه می شه.
ترلان گفت:
بار اولی که با اینا همکاری می کردی فکر می کردی که کارت به اینجا برسه؟
یاد بار اول افتادم... بدون توجه به نیشی که توی لحن ترلان بود آهسته گفتم:
اون موقع هیچ فکری نمی کردم.
ترلان گفت:
مگه بهت نگفته بودن که کارشون مواده؟ نمی دونستی داری عین این بلا رو سر بچه های مردم می یاری؟
با ناراحتی گفتم:
ترلان دوباره شروع کردی؟
تو دلم گفتم:
واقعا دوست دارم باباش و ببینم... عین این بیست و دو سال و وقت گذاشته و جمله های قلنبه سلنبه به بچه ش یاد داده!
گفتم:
نمی دونستم اینا چی کاره ن... اگه می دونستم که خودم و بدبخت نمی کردم... وقتی برای اولین بار سراغ یکی از ماموریت ها رفتم اصلا نمی دونستم اینایی که دارم باهاشون همکاری می کنم گروه یا باندن... فکر می کردم دارم به یه بچه پولدار تازه به دوران رسیده لطف می کنم.
نفسم و با صدا بیرون دادم... گفتم:
ببین ترلان... اگه کنجکاوی... اگه می خوای بدونی توی گذشته ی من چی بوده حق داری ولی لزومی نداره با این حرفا زیر زبون منو بکشی...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
من نمی خوام گذشته م با خودم بره زیر خاک.
ترلان کاملا تغییر موضع داد و گفت:
این چه حرفیه؟ ببین... خیلی به حرف بارمان توجه نکن. تو الان خیلی قوی تر شدی. یه عالمه سرم بهت زدن و معده ت هم بهتره. این موضوع تو رو نمی کشه...
گفتم:
می دونم... فقط... توی این روزها آدم نمی دونه چه بلایی قراره سرش بیاد... شاید حرف هایی که پیش خودم نگه داشتم یه روز به دردت بخوره.
ترلان که مشخص بود از حرف هایی که زده بود پشیمون شده بود گفت:
من اصلا منظورم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
می دونم...
برای چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد. نفسی عمیق کشیدم و سکوت رو شکستم:
ما چهار تا برادر بودیم... سامان برادر بزرگترمه... آرمان برادر کوچیکترم بود... بابا بزرگم یه کارخونه دار بود که کارخونه ش و به تنها پسرش... یعنی بابای من... بخشید. تقریبا می شه گفت همیشه وضعمون خوب بود. یعنی همیشه بهترین غذاها رو می خوردیم، بهترین لباس ها رو می پوشیدیم و توی بهترین مدرسه ها ثبت نام می شدیم...نمی دونم این که می گن پول خوشبختی نمی یاره راسته یا دروغ... به هر حال زندگی بدون پول هم خیلی سخته. مسلما این که آدم همیشه حسرت چیزهای نداشته رو بخوره چیز جالبی نیست و نمی شه اسمش و خوشبختی گذاشت... به هرحال ما برای خوشبخت شدن به چیز دیگه ای به جز پول هم احتیاج داشتیم. همه چیز زندگیمون خوب بود به جز اخلاق بابام... بی اندازه عصبی و بی صبر و تحمل بود... تا تقی به توقی می خورد جوش می اورد و عصبانی می شد... دست به زن هم داشت... دوست ندارم در مورد یه بزرگ تر... اونم بابام... این طوری حرف بزنم ولی مشخص بود که بابای من تعادل روانی نداره... نمی دونم... شاید هم از ما خوشش نمی اومد... شاید به خاطر علاقه ای که به مامانم داشت نمی تونست ببینه که مامانم به ما محبت می کنه... شنیده بودم بعضی از مردها به بچه های خودشون که تازه به دنیا اومدن حسادت می کنند ولی هیچ وقت نشنیدم که این حسادت بیست سال طول بکشه... این طوری نبود که به ما علاقه نداشته باشه... بذار این طوری بهت بگم! خیلی حوصله مون و نداشت... نه حوصله ی حرف هایی که می زدیم... نه حوصله ی تربیت کردن ما رو... نه حوصله داشت که برای نشون دادن راه و چاه برامون وقت بذاره... هر وقتم یه اشتباهی از سر ندونم کاری و بچگی می کردیم بدجوری جوابمون و می داد...