رادوین گفت :اقای شیبانی یه سوال داشتم ..
اقای شیبانی نگاهش کرد و سرش را تکان داد:بله بفرمایید..سوالتون چیه؟..
رادوین:راستش پدر ما نه پولدار بود و نه ملک و املاکی داشت..یعنی تا جایی که ما مطلع بودیم..حالا سه دونگه این ویلا به نام پدر ماست ..می خواستم بدونم پدرم پول خرید سه دونگ رو از کجا اورده بود؟..با توجه به اینکه توانایی خریدش رو نداشت پس چطور تونست سه دونگه اینجا رو بخره؟..
اقای شیبانی سکوت کوتاهی کرد..دستاشو روی میز گذاشت و انگشتاشو توی هم قفل کرد..همه ..حتی دخترا هم منتظر چشم به او دوخته بودند..
اقای شیبانی:اونطور که من ازخانم و اقای کیهانی شنیدم این ویلا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانیه اقای کیهانی و اقای بزرگوار بوده..خیلی قبل پیش..یعنی درست زمانی که این دو سن کمی داشتند..ویلای کناری که یه ساختمان کوچیک و نقلی بوده متعلق به خانواده ی بزرگوار بود..البته الان دیگه نیست..اونجا رو کوبیدن و جاش یه ویلای وسیع ساختن..بله داشتم می گفتم که توی اون ساختمان خانواده ی بزرگوار زندگی می کردند..همسایه بودن ولی در عین حال صمیمیته خاصی بینشون بوده..بعد از اینکه اقای کیهانی ازدواج کردند اومدن تهران..خانواده ی بزرگوار هم برای سکونت رفتند کرج..دیگه بقیه ش رو نمی دونم که چی شد ولی تا اینجا می دونم که خیلی اتفاقی این دو دوست همدیگرو پیدا می کنند..ظاهرا شما اون موقع نوجوون بودید..خانه ی پدری اقای بزرگوار هنوز پا برجا بوده..اقای بزرگوار اون رو می فروشن و با پولش سه دونگ از ویلا رو می خرند..البته این تصمیم رو اقای کیهانی گرفته بود که خب عملیش هم کردند..
رایان :پس در اینصورت پدر ما سهم الارثش رو داده و سه دونگه این ویلا رو خریده درسته؟..
اقای شیبانی:بله درسته..ایشون خواهر یا برادری نداشتن؟..
اینبار راشا جواب داد : نه بابا تک فرزند بود..البته یه خاله خانم هم هست که خیلی پیره و شهرستان زندگی می کنه..خاله ی پدرم ِ..
اقای شیبانی سرش را تکان داد و گفت:در هر صورت اطلاعاته من تا همین قدر بود..و حالا می پردازیم به بحث خودمون در رابطه با ویلا..
همه با اشتیاق به اقای شیبانی خیره شدند که گفت:ویلای سمت راست متعلق به اقایان بزرگوار..و ویلای سمت چپ هم متعلق به خانم ها کیهانی هست..
به اطراف اشاره کرد وگفت:همونطور که می بینید همه چیز از هم جداست..میز و صندلی..امکانات و سرویس بهداشتی که هم داخل و هم خارج از ویلا قرار داره..حتی فواره..یعنی شما چیز مشترکی با هم ندارید..من وظیفه م بود شما رو از وجود این ویلا اگاه کنم که کردم..از اینجا به بعد با خود شماست..
تانیا با تعجب گفت:یعنی چی؟..میشه واضح تر بگید؟..
اقای شیبانی: خب الان شما 6 نفر صاحب کل این ویلا هستید..هر 6 نفر شما هم می تونه برای این ویلا تصمیم بگیره..و اینکه..
همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد..عذرخواهی کرد و از جا بلند شد..جواب تلفنش را داد..هیچ کس حرفی نمی زد..نگاهشان به اقای شیبانی بود..
اقای شیبانی گوشی را قطع کرد و رو به 6 نفر گفت:معذرت می خوام..باید برم..کار مهمی برام پیش اومده..
رادوین:باشه من می رسونمتون..
اقای شیبانی با لبخند کیفش را برداشت و گفت:نه پسرم اژانس نزدیکه..شما تازه با ویلا اشنا شدید..هنوز مدت زمان زیادی هم نیست که رسیدید..خودم میرم..شرمنده عجله دارم..فعلا با اجازه..
به طرف در نرده ای رفت و از ان خارج شد..
دخترا از روی صندلی بلند شدند و ایستادند..
ترلان نگاهی به فضای اطراف و ویلا انداخت و گفت:جای فوق العاده ایه..دلم نمی خواد برگردم خونه..
تانیا:اره..منم درست همین حس رو دارم..
تارا:ولی من باید برگردم خونه..هنوز غذای نونو رو ندادم..
ترلان:بی خیال بابا..تو هم با اون نونو جونت..بچه ها من میگم بیایم همینجا زندگی کنیم..واسه یه مدت حال و هوامون هم عوض میشه..
تانیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت:فکر بدی هم نیستا..منم موافقم..
تمام مدت پسرا شاهد گفت و گوی انها بودند..
رایان اروم رو به رادوین و راشا گفت:اینا رو باش..نیومده موندگار شدن..
راشا:عمرا..شما رو نمی دونم ولی من که بدجور پابنده این ویلا شدم..جون میده یه مدت اینجا بمونیم عشق و حال کنیم..فکرشو بکنید..من برم لبه اون فواره بشینم گیتار بزنم..واااااای حسشو بگو..معرکه میشه..
رادوین خندید و اروم گفت:اینو بگو..صبح زود لباس ورزشیمو بپوشم کل باغ رو بدوم..وای حس وحالی داره ها.. اون موقع از صبح زیر درختا بدوی..
رایان هم که لبخند بر لب داشت گفت:وای مهمونی رو بگو پسر..به افتخار ورودمون یه مهمونی ترتیب می دیدم بر و بچ همگی بریزن اینجا..عجب چیزی بشه..می ترکونیما..
راشا :ایول اره..منم براتون می زنم حال کنید..
رادوین به دخترا اشاره کرد وگفت:باید یه جوری اونا رو دک کنیم..اینطور که معلومه دارن واسه خودشون نقشه می کشن..
راشا:عمرا بتونن بمونن..هنوز راشا رو نشناختی..مگه میذارم؟..
دخترا نگاهی به پسرا انداختند ..تانیا اروم گفت: نکنه اونا هم می خوان بمونن؟..بدجور دارن پچ پچ می کنن..
تارا:اره..همه ش لبخند تحویله هم میدن و به ویلا اشاره می کنن..غلط نکنم قصد دارن تلپ شن..
ترلان:بیخود کردن..اینجا فقط جای ماست..
تانیا ابروشو انداخت بالا و گفت:کاملا باهات موافقم..
تارا:صبر کنید الان می فهمیم می خوان چکار کنن..
بعد رو به پسرا بلند گفت:ببخشید اقایون..
پسرا نگاهش کردند..
تارا دست به سینه با نگاهی مغرور گفت:ما قصد داریم مدتی رو اینجا بمونیم..البته کاری به سهمه شما نداریم..تو ویلای خودمون هستیم..امیدوارم مشکلی نداشته باشید..
راشا جلو امد و گفت:مشکل که سرتاپاش مشکله..چون این ما هستیم که مدتی رو می خوایم اینجا بمونیم سرکار خانم..
ترلان یک قدم جلو امد و کنار تارا ایستاد :خیاله خام..ما زودتر گفتیم..پس فعلا ما می مونیم..بعد که برگشتیم هر کار خواستید بکنید به ما مربوط نیست..
رایان یک قدم جلو امد و گفت:ظاهرا شما خیالات ورت داشته خانم..صف نونوایی نیست که هر کی زود گفت کارش راه بیافته..ما اینجا می مونیم..شما بر می گردی..هر وقت خسته شدیم و قصد برگشت پیدا کردیم..اونوقت بفرما ویلا در خدمتتونِ..
تانیا اومد جلو و معترضانه گفت:هه..گرمیتون نمی کنه اونوقت؟..
رادوین هم جلو امد و کنار راشا و رایان ایستاد:نه خانم شما نگران نباش..ما هم سرماشو کشیدیم هم گرماشو..
سه تا پسر درست رو به روی سه تا دختر قرار گرفته بودند..چشم تو چشمه هم با نگاهی معترض..
تارا :فقط ما سه نفر اینجا می مونیم..همین و بس..
راشا:نه خانم..اگر بنا به سه نفره که اون سه نفر ماییم..نه شما..وسلام..
اعتراضشون بالا گرفت..هیچ کدوم کوتاه نمی اومدند..
در این بین رادوین بلند گفت:ســاکــت..
همگی سکوت کردند و به رادوین نگاه کردند..
رادوین با اخم کمرنگی گفت:اینجوری که نمیشه..باید منصفانه تصمیم بگیریم..
تانیا:میشه بفرمایید انصاف جلو چشمه شما چیه و چطوریه؟..
اخم های رادوین باز شد و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده..
رایان سرشو تکون داد و جاکلیدیشو از تو جیبش در اورد و به رادوین داد ..
اون هم مهره رو ازش جدا کرد و رو به بقیه گفت:هر کی اسمش رو روی برگه می نویسه..بعد اسامی رو گلوله می کنیم و می ریزیم زیره میز..یکی از ما مهره رو میندازه..دخترا میندازن..پسرا هم همینطور..تا جایی که یکیمون 6 بیاره..اونوقت همون یه نفر کج میشه و از زیر میز یکی از اسما رو برمی داره..اگر از دخترا بود اونا می مونن..اگر یکی از اسمای ما بود ما می مونیم..قرعه به نام هر کی افتاد اون سه نفر می مونند..خب موافقید؟..
ترلان:تا حدودی اره موافقم..روشه خوبیه..ولی کی اول تاس میندازه؟..
رایان:واسه اینم سکه میندازیم..شیر و خط..چطوره؟..
ترلان:باشه قبوله..
رادوین سکه رو از رایان گرفت..همه چشم به دست رادوین دوخته بودند..
رادوین:شما شیر..ما هم خط..
دخترا سراشون رو به نشونه ی موافقت تکان دادند..
رادوین سکه رو تو دستش چرخواند و بالا انداخت ..همگی با چشم دنبالش کردند..سکه روی چمن ها افتاد ..رادوین کج شد و جلوی چشم همه سکه رو برداشت و بالا اورد ..
با لبخند به دخترا نگاه کرد..دخترا چپ چپ به پسرا نگاه کردند و اخماشون رو در هم کشیدند..
رادوین:خب حالا که خط اومد پس ما مهره رو میندازیم..اعتراضی ندارید؟..
تانیا و ترلان و تارا فقط سکوت کردند..همین سکوت نشانه ی اعتراضشان بود ولی پسرا بی توجه بودند..
رایان:من کاغذ خودکار همرام نیست..کسی نداره؟..
تانیا اروم گفت:من دارم..
نیم نگاهی به پسرا انداخت و از تو کیفش دفترچه و خودکارشو در اورد..به تعداد برگه کند و به همه داد..
رادوین:خیلی خب حالا هر کی اسم خودشو رو برگه بنویسه..
خودکار دست به دست می چرخید..اسامی که نوشته شد کاغذا رو مچاله کردن و پرت کردن زیر میز..رو میزی پلاستیکی ِ سفید..بلند بود و کسی نمی تونست اون زیر رو ببینه..
راشا مهره رو از رادوین گرفت و گفت :من اول میندازم..
همه دور میز جمع شدند..راشا مهره رو تو دستش تکون داد و اروم پرت کرد..2 اومد..
راشا:ای از ریشه بخشکه این شانس من راحت شم..2 هم شد شماره؟..اَه..
تارا پوزخند زد و نگاه مغرورشو تو چشمای راشا دوخت ..راشا لبخند کجی تحویلش داد و سرش را برگرداند..
تارا مهره رو برداشت ..تو دستش فشرد..اروم پرتش کرد..1 اومد..
راشا با همون پوزخند گفت:باز دمه شانسه خودم گرم..یکی از تو بالاتر بود..
تارا با حرص گفت:اولا تو نه و شما..دوما شمام که نوکت قیچی شده دیگه چی میگی؟..
راشا خواست جواب بدهد که رایان گفت:بی خیاله دعوا..فعلا نوبته منه..
هر دو به مهره نگاه کردند که تو دست رایان بود..
راشا زیر گوشش گفت:تو همیشه داش زرنگه بودی..شانست هم که خدا برکتش بده از من و رادوین بهتره..پس جونه راشا پوزه اینا رو بزن..
رایان لبخند کجی تحویلش داد و چیزی نگفت..مستقیم به ترلان نگاه کرد و بعد هم به میز..مهره رو اول انداخت بالا و گرفتش بعد پرت کرد رو میز..مهره چرخید بین 5 و6 در حال چرخیدن بود ..ولی وقتی افتاد 5 اومد..
رایان با حرص تو موهاش دست کشید و گفت:اک ِ هی..لعنتی نشد..
راشا زد رو شونه ش و گفت:غصه نخور رایان جون..تو هم خیلی باشی داداشه خودمی دیگه..شانس نداریم ما..اینم اعتماد به نفس برو حال کن..
رایان زیر پوستی خندید و چیزی نگفت..
نوبته ترلان بود..استرس داشت..به هیچ کس نگاه نمی کرد..مهره رو انداخت..3 اومد..
صدای " وای " دخترا بلند شد..رادوین جلو اومد..بدون فوت وقت مهره رو برداشت و پرت کرد..دقیق 6 اومد..
راشا:ایول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه..گل کاشتی پسر..
تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن..
پسرا شنیدن..رایان گفت:کم از المپیک نیست..وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی..
دخترا زیر لب جملاتی رو زمزمه کردند و رویشان را برگرداندند..
رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه..
راشا خندید و گفت:جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط یه ماشین اخرین مدل هم گیرمون میاد..
تانیا رو به هر سه گفت:ماشین اخرین مدل پیش کشتون..ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم..
رادوین:همچین چیزی امکان نداره..
تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن..
رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز..سرش بالا بود و نگاهش به بقیه..
راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..6 تا بیشتر نیستا..
رادوین دستشو اورد بیرون..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق..
رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت..
چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد..با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی..پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود..
اروم رو به دخترا کرد و گفت:تانیا کدومتونین؟..
تانیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:تو اسم منو از کجا می دونی؟!..
رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود..
رادوین ابروشو بالا انداخت و گفت:به به..چه اسمی..خوشگله ها..
دخترا از جا پریدن..تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند ..
تانیا بالبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود..
سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود ..تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود..
تانیا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کسِ دیگه..
کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟..
رادوین که همچنان لبخندشو حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟..
به ویلا اشاره کرد وگفت:این شما و این هم ویلا..خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم..
بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند ولی رایان و راشا که متوجه شده بودند تعجب کردند..
وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند..
بدون هیچ حرفی دنبال رادوین رفتند..دخترا هم با نگاهشون اونها رو دنبال کردند..
رایان معترضانه رو به رادوین گفت:کجا میری؟..پس چرا اینجوری شد؟..
از در رفتند بیرون..رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت:خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولــی..
در ماشین رو باز کرد..قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟..جونه من بگو ..
لبخند شیطنت امیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های اشفته دیدی؟..
رادوین خندید و گفت:سوار شین تو راه بهتون میگم..فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم..پس بپرید بالا..
پسرا لبخند بر لب سوار شدند..
فصل ششم
تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند..
تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟..
تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید..
تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟!..خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون..
ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن..
تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم..
ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد..
تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه..روشون کم شد اساسـی..
تانیا خندید و چیزی نگفت..
************
ترلان وارد اتاق تانیا شد ..تانیا زیبا و اراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود..موهای جلو قسمتی از ان به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود..
ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبرک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟..
تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان..
ترلان:مگه نمی خوای امشب اب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟..پس دیگه دردت چیه؟..
تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم..
ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای ازشون نداریم..یه کلام ختمه کلام..میگی اقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار..حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت..
تانیا لبخند زد و گفت:فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار..می شناسیش که..
ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته..کسی نمی تونه مجبورت کنه..
تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم..می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم..
ترلان با حرص گفت:تانیا این حرفا از تو بعیده..عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه..
تارا وارد اتاق شد و گفت:تانی,تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون..
تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند..تانیا دستی به لباسش کشید .. از اتاق بیرون رفتند..
ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز وشلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند..
هر سه فوق العاده زیبا شده بودند..
**************
روهان به همراه خانم و اقای سزاوار توی سالن نشسته بودند..خدمتکار سینی چای رو گردوند و بعد از اون از سالن بیرون رفت..
خانم سزاوار که مادر روهان بود پشت چشم نازک کرد وگفت :وا..تانیا جون چرا خودت چای رو نیاوردی؟..
تانیا با اخم کمرنگی گفت:چرا باید من می اوردم؟..
خانم سزاوار دستانش که چند ردیف النگو و جواهرات گران قیمت بهشان اویزان بود رو تو هوا تکون داد و گفت : وا خب همه جا رسم بر اینه که عروس چای رو بگردونه..شما هنوز اینا رو نمی دونی؟..
تانیا دستشو مشت کرد وبا همون حالت قبلی گفت:چرا می دونم..منتها من که عروس نیستم..این دیدار هم جنبه ی خواستگاری نداره..صرفا جهت مهمونی تلقی میشه..البته از نظر من و خواهرام که اینطوره..شما رو نمی دونم..
نگاهی بین خانم و اقای سزاوار رد و بدل شد..هر دو متعجب بودند..
اقای سزاوار رو به تانیا گفت:دخترم این حرفه تو چه معنی میده؟..مگه با روهان قرار مداراتون رو نذاشته بودید که امشب بیایم و زمان عروسی رو تعیین کنیم؟..
تانیا نگاه پر از خشمش رو به چشمای مشکی و وحشی روهان دوخت و گفت:خیر..من چنین قراری با پسر شما نذاشتم..این مهمونی هم به اصرار ایشون بود..
روهان با اخم از روی مبل بلند شد و ایستاد..با صدای پر تحکم گفت :بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم..
تانیا:من با تو جایی نمیام..حرفی داری همینجا در حضوره همه بزن..
روهان دستاشو مشت کرد و زیر لب غرید :حرفام خصوصیه..به نفعته که بیای..منتظرم..
با قدم هایی بلند از در خارج شد..تانیا اب دهانش رو قورت داد و به خواهرانش نگاه کرد..
ترلان اروم گفت:خب برو ببین چی میگه..حرفاتو هم بهش بزن..
تانیا مردد از جا بلند شد..تصمیمش را گرفته بود همین امشب باید اب پاکی را روی دستان روهان بریزد..دیگر بیش از این جایز نبود این موضوعه مسخره کش پیدا کند..
با اجازه ای گفت و از سالن خارج شد..از در بیرون رفت..
نگاهش رو اطراف چرخاند..روهان روی تاب فلزی نشسته بود..به طرفش رفت..
روهان با حرصی مشهود پاشو به زمین می کوبید و با این کار تاب را به حرکت در می اورد..
حضور تانیا رو حس کرد..سرش رو بلند کرد و از روی تاب بلند شد..رو به روی هم ایستادند..تانیا بی توجه به او روی تاب نشست..
به رو به رو نگاه کرد وگفت:خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بزنم..ولی اول می خوام حرفای تو رو بشنوم..
روهان لبخند زد و کنارش نشست..تانیا کمی خودش رو جمع و جور کرد..
روهان گفت:نه اتفاقا این تویی که اول باید حرفاتو بزنی..گوش می کنم..بگو..
تانیا که دیگر صبرش لبریز شده بود و طاقت حضور او را در کنارش نداشت گفت:خیلی خب..از خدامه که این بازی مسخره هر چه زودتر تموم بشه..
روهان:بازی؟..کدوم بازی؟..عشقه من به تو بازی نیست تانیا..چرا نمی خوای بفهمی؟..
تانیا پوزخند زد وگفت:هه..اره عشق..عشـــــقه چی روهان؟..عشقه تو عشق نیست همه ش کشکه..تو برای من حکم یه لکه ی ننگ رو داری که می خوای به زور بهم بچسبونیش.. و من این ننگ رو نمی خوام..بهتره بکشی کنار..
روهان از جا بلند شد و رو به روی تانیا ایستاد..با صدای بلند گفت:اگر ننگم و اینو نمی خوای مهم نیست..حتی ذره ای برام اهمیت نداره..تو ماله منی اینو می فهمی؟..نامزده منی..تا اخر هفته هم قانونا و شرعا زنم میشی..دیگه حرفی هم نمونده که بخوایم بزنیم..الان هم میریم داخل و تو به مامان و بابا میگی که تصمیمت رو گرفتی و می خوای با من ازدواج کنی..شنیدی چی گفتـــم؟..
تانیا از جا بلند شد..با خشم زل زد تو چشمای سرخ شده ی روهان..با نفرت گفت:حالم ازت بهم می خوره روهان..ارزومه بری به درک..پست فطرته رذل..اون مهسای بدبختو به خاکه سیاه نشوندی بس نبود؟..حالا نوبته منه؟..منو نشونه گرفتی و می خوای این وسط چی رو به دست بیاری؟..پول؟..قدرت؟..کم داری؟..اره؟..خودت کم داری که بازم حرص می زنی؟..
روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت وفشرد..با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کَرِتو باز کن ببین چی میگم..برای اخرین بار میگم تو با من ازدواج می کنی..مهسا و هر خره دیگه ای هم که بینمون بوده رو فراموش می کنی..مهسا رفت به درک..دیگه مهسایی وجود نداره..پس هی اسمشو جلوی من به زبون نیار..
تکان محکمی به او داد و گفت:الان میریم تو و همون کاری که من گفتم رو می کنی..وگرنه..هر چی دیدی از چشم خودت دیدی تانیا..گله ای نباید بکنی..شیرفهم شــد؟..
تانیا بازوشو محکم از بین دستان روهان بیرون کشید ..در حالی که با دست بازوشو ماساژش می داد..اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت:کم هارت و پورت کن..هر کی ندونه من که می دونم هیچی بارت نیست..حرفات همه باده هواست..هیچ غلطِ زیادی نمی تونی بکنی..
روهان پوزخند زد و نگاه خاصی به او انداخت :جداً؟..ولی زیاد هم مطمئن نباش عزیزم..ظاهرا هنوز روهان رو نشناختی..من می تونم کاری بکنم به دست و پام بیافتی..اره..همینی که جلوت وایساده داره بهت میگه اگر نخوای به این ازدواج تن بدی باید پی ِ همه چی رو به تنت بمالی..حالا چی؟..بازم می خوای رو حرفت بمونی؟..
تانیا با تعجب و چشمان گرد شده گفت :روهان چی تو اون سرته؟!..منظورت از این حرفا چیه؟!..
روهان خندید..اروم اروم خنده ش بلندتر شد..قهقهه زد و دور خودش چرخید..با سرخوشی می خندید..
تانیا متعجب نگاهش می کرد..به هیچ وجه سر از کارش در نمی اورد..معنی حرف هایش را نمی فهمید..
روهان در حالی که هنوز می خندید به تانیا نگاه کرد..صورت و چشمانش سرخ شده بود..
روهان دستشو توی جیبش برد..بعد از چند لحظه دستشو بالا اورد و رو به روی صورت تانیا گرفت..کف دستشو باز کرد..زنجیر ضخیمی از جنس طلا از لابه لای انگشتان روهان اویزان شد..
چشمان تانیا از زور تعجب گرد شد..چند لحظه فقط به زنجیر خیره شد..
بهت زده گفت:این..این گردنبند دست تو چکار می کنه؟!..
روهان با لبخند و نگاهی خاص گفت:می شناسیش؟..
تانیا:معلومه که می شناسمش..این گردنبنده مادرمه..پرسیدم دسته تو چکار می کنه؟!..
دستشو جلو برد تا گردنبند را از او بگیرد ولی روهان خیلی سریع دستشو عقب کشید ..
گردنبند رو تو مشتش فشرد و گفت :درست حدس زدی عزیزم..این گردنبند بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه که مربوط به خانواده ی کیهانی میشه دسته منه..
تانیا که در ابتدا از گفته های روهان متعجب شده بود..کم کم اخم بر پیشانی نشاند و گفت:خیلی پستی روهان..واقعا نمی دونم چی بهت بگم..از ماله ما دزدی می کنی..اونوقت خیلی ریلکس جلوی من می ایستی و تهدید می کنی؟..
روهان قهقهه زد ..تانیا با حرص نگاهش می کرد..
روهان:اخم که می کنی خوشگل تر میشی ..با دل من بازی نکن عشقم..
تانیا تقریبا داد زد:خفه شو دزدِ عوضی..یادگار مادرمو پس بده بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن..
روهان با بدجنسی نگاهش کرد وگفت :دزد؟..هه..خانمی کسی به نامزدش از این حرفا نمی زنه..
مشتشو اورد بالا و ادامه داد :این گردنبند و یادگاری های خانوادگیتون دسته منه..ولی از راه دزدی به دستشون نیاوردم..پدرت اونا رو به من داد..
تانیا با تعجب گفت:پدرم؟!..داری دروغ میگی..اینو بدون با این حرفای صدمن یه غازت عمرا بتونی خامم کنی..
روهان:مگه نمی خوای بدونی کی اینا رو بهم داده؟..خب من هم گفتم پدرت..چراشو بهت نمیگم ..تا همینقدر که بهت گفتم هم براش دلیل داشتم..
تانیا:روهان چی توی اون کله ی بی مغزت می گذره؟..اینبارچه خوابی دیدی؟..
روهان نگاهی به اطرافش انداخت ..هووووومی کرد وگفت:خب خواب که دیدم..ولی خوشه..خیالت راحت..
تانیا دستشو برد جلو و گفت:اون گردنبند رو بده و همراه پدر ومادرت از اینجا برو..بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه ..دیگه کم کم داری با این کارا و حرفات حوصله م رو سر می بری..
روهان دست تانیا رو توی دستش گرفت..تانیا با حرص دستشو کشید ولی روهان محکم نگهش داشته بود..
روهان:تقلا نکن عشقم..فقط درخواستمو قبول کن..مطمئن باش بهترین عروسی رو برات می گیرم..برات بهترین زندگی رو می سازم..فقط با من باش..دراونصورت گردنبندِ مادرت و هر چیزه دیگه ای که به تو و خانواده ت مربوط میشه رو پس میدم..حتی از خودم هم بهت میدم..فقط برای من باش..
تانیا خشکش زده بود..در چشمان روهان خیره شد..حتی پلک هم نمی زد..
تانیا:روهان نگو که..نگو که می خوای..
روهان سرش رو تکون داد و گفت:دقیقا..افرین..معلومه دختر باهوشی هستی..البته در این شک نداشتم وگرنه انتخابت نمی کردم..تو دخترِ فهمیده و زرنگی هستی..گاهی هم شیطون و سرتق..از تمومه خصوصیاتت خوشم میاد..تو همونی که من می خوام..پس مطمئن باش به این اسونیا ولت نمی کنم..
تاینا با خشم دستشو بیرون کشید و یه قدم به عقب برداشت..انگشت اشاره ش رو اورد بالا و تهدید کنان گفت:به ارواح خاک ِپدرو مادرم قسم می خورم که هیچ وقت این ازدواج سر نگیره..قسم می خورم روهان..من تانیام..تانیا کیهانی..بدون داری با کی حرف می زنی..تهدیدات تو کتم نمیره..نه..به هیچ وجه ازت نمی ترسم..هر غلطی هم دلت می خواد بکن..اصلا از همین امشب برو بشین واسه م هزارتا نقشه بکش..ولی مطمئن باش خودم سدی جلوت می سازم تو که هیچ صد نفر مثل تو هم نتونه اونو بشکنه و ازش رد بشه..
روهان دهان باز کرد حرف بزنه که تانیا سرش داد زد :خفه شو کثافت..فقط خفه شو..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..اون موقع که قبول کردم نامزدت بشم صرفا به خاطرعقایده پدرم بود..گفت روهان مردِ زندگیه و اقا و سرشناسه..منم گفتم چشم و اون خبط رو کردم..ولی بعد که فهمیدم چه کثافتی هستی کشیدم کنار..پدرم فوت شده بود و ندید که تو چه رذلی هستی..از تمومه کثافت کاریات خبر دارم..فکر نکن سرمو عین کبک کردم زیر برف و ساکت نشسته م که تو بیای بگی عشقم..عزیزم..منم برات غش و ضعف کنم..نه اقا..اینجا رو اشتباه اومدی..تا تهشو خوندم..می دونم قصدت چیه..میخوای بگی اگر باهات ازدواج نکنم یادگارخانوادگیمو بهم پس نمیدی..منم میگم خب نده..برو به درک..نه اونا برام ارزشی دارن نه تو..ولی گردنبنده مادرم رومی خوام..و مطمئن باش ازت پس می گیرم..اون تنها یادگار مادرمه..ازت می گیرمش ولی تن به ازدواج با تو نمیدم..این هم حرفه اخرِ منه..حالا هم از خونه ی من گمشو بیرون..اگر هم بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی اینو بدون با پلیس و 110 طرفی..
روهان ساکت و خاموش با نگاهی پر از خشم و در عین حال پر تعجب به تانیا خیره شده بود..
فکش منقبض شده بود..پوست سبزه ش به سرخی می زد..چشمان مشکیش از زور خشم قرمز شده بود..لبان نازک و مردانه ش را با حرص روی هم می فشرد..
دستی بین موهایش کشید..اتش گرفته بود..حرف های تانیا او را به اوج عصبانیت رسانده بود..
تانیا بیش از ان نایستاد..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفت..در رو باز کرد و داخل شد..بدون اینکه به سالن نگاهی بیاندازد از پله ها بالا رفت..
اقا و خانم سزاور که حدس زده بودند قضیه از چه قرار است سرسنگین خداحافظی کردند و از خونه بیرون رفتند..
تارا و ترلان تا پشت در همراهیشون کردند و در رو بستند..
از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردند..اقا و خانم سزاور با روهان جر و بحث می کردند..تا اینکه از باغ خارج شدند..
**************
تانیا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود..ترلان و تارا هم کنارش نشسته بودند..هر چه را که بینشان اتفاق افتاده بود رو برای خواهرانش تعریف کرد..
ترلان نفس عمیقی کشید و گفت :یعنی یادگار خانوادگیمون برات ارزشی نداره؟..می خوای به همین اسونی ازشون بگذری؟..
تانیا تو جا نیمخیز شد..یه دستشو گذاشت زیر سرش و گفت:نه بابا..اون موقع اینو گفتم تا حرصشو در بیارم..می خواستم بهش بفهمونم با وجوده اونا هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه..قصدم همین بود..
تارا:حالا می خوای چکار کنی؟..گردنبند مامان دسته اون نامرد چکار می کنه؟..
تانیا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:نمی دونم..خودش که گفت بابا بهش داده..ولی نگفت چطوری..
ترلان:شاید هم داره دروغ میگه..
تانیا:شاید..نمی دونم..در هر حال همه چیز تموم شد..حالا باید یه فکری بکنیم تا بتونیم گردنبند رو به دست بیاریم..از وقتی تو دستش دیدم ذهنمو به خودش مشغول کرده..
تارا: من که میگم فعلا نباید کاری بکنیم..بذار یه مدت بگذره..وگرنه اونجوری آتو میدیم دستش که اره واسمون مهمه..ولی اگر یه مدت بی خیالش بشیم اونم پیشه خودش فکر می کنه برامون مهم نیست..بعد از اونم یه فکری می کنیم..
ترلان:منم با تارا موافقم..فعلا بی خیالی طی کنیم تا بعد ببینیم چی میشه..
تانیا:تا کی؟..
ترلان:تا هر وقت که زمانش مناسب باشه..فعلا جز صبر کار دیگه نمیشه کرد..
صدای میومیو از پشت در می اومد..تارا با لبخند از جا بلند شد و گفت:ای جوووووونم..نونوی من اومده پشته در داره صدام می کنه..
تانیا با لبخند سرشو تکون داد و گفت:خدا یه عقلی بهت بده دختر..خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه..خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟..
تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن..درضمن جاشون سواست..ورِ دله من که نیستن..
ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا صبح خوابم نمی بره..تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟..من در عجبم به خدا..
تارا با حرص گفت:نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه..
تانیا پوفی کشید و گفت:بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه..
ترلان خندید و گفت :وای همینو بگو..پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب یه شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس وپروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست..بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزیانه..خوب که همه رو یه دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت یه جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه..یه شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از 1 ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بکپه..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب یه "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم..
تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید.. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود..
ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانشو کج کرد وگفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه یه جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره..
ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. یه باغ وحش بین المللی دایر می کنید..به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریته تارا کیهانی و جنابه همسر..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از اب در میاد دیگه..غیر از این که نمیشه..
تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه..
ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه..
اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید..
تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر کردی؟..
ترلان با نیش باز گفت :عمرااااا..این یه قلم به من نمیاد..
تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت :بچه ها یه تصمیمی گرفتم..میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ویلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم..
لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد..
با چشمان گرد شده گفتند :چــــی؟؟!!..
تارا :چیت نه و چلوار..ساده نه گلدار..چی نداره..
تانیا :تارا این یه مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت 2 یا 3 ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون..
تارا اخم کرد گفت :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی ابی و بی غذایی تلف میشن..
ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی..نگو که دلم کباب شد..
تارا نگاهش کرد وگفت :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟..
ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی..
تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده..فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار..
تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟..نه خودم باید باشم..
ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب..فقط 2 تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم..
تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد و گفت :3 تاشونو میارم..نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت..
تانیا با صدای ناله مانندی گفت :واااااای خدااااا..حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟..
تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم..
ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت :رسماً بدبخت شدیم رفت..گفتیم میریم اونجا لااقل یه مدت از شر جونورای تو راحت میشیم..از شانسه ما گلچینشون کرده می خواد با خودش بیاردشون..اونم چــی؟..گربه و مار وافتاب پرست..اخه پولکی هم شد اسمه مار؟..
تارا :تو چه کار به اسمش داری؟..من صاحبشم که دلم می خواد اسمشو بذارم پولکی..مشکلی داری؟..
ترلان خندید و گفت :با اسمش نه ولی با خودش اره..
تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :به هیچ وجه مهم نیست ..داشته باش..
تانیا:وای روتو برم دختر..خیلی خُب بیار..مگه کسی حریفه تو میشه؟..
تارا خندید و گفت :خوشم میاد خودتون می دونید تهش کیش و مات می شید بازم حرف خودتونو می زنید..
ترلان اخم کرد و گفت :هرهر نکن واسه من..من و تانیا از تو بزرگتریم باید هر چی میگیم بی چون و چرا بگی چشم..
تارا اداشو در اورد گفت :اوه اوه حالا به جای چشم بگم باشه چی؟..اشکال نداره؟..
ترلان با حرص گفت :مسخره می کنی؟..برو یه کم ادب یاد بگیر دختر..
تارا:ادب دارم ولی رو حیوونام حساسم حواستو جمع کن ابجی..
ترلان چپ چپ نگاش کرد..تانیا به جر و بحثشون می خندید..
تانیا:بسه دیگه سرمو خوردید..پاشین برید بخوابید..فردا کلی کار داریم..باید وسایلمون رو جمع کنیم..
ترلان و تارا از روی تخت بلند شدند..تارا همونطور که نونو رو نوازش می کرد رو به تانیا گفت :دقیقا کی حرکت می کنیم؟..
تاینا:3 یا 4 روز دیگه..می خوام به عمه خانم هم خبر بدم..
ترلان :من جای تو بودم اینکارو نمی کردم..می خوای باز بیافته به جونمون؟..
تانیا چشم غره رفت و گفت :ترلان اینو نگو..اون بزرگترمونه..اینو یادت نره که بابا ما رو به اون سپرده و الان یه جورایی سرپرستمونه..درسته به میل خودمون نرفتیم خونه ش و گفتیم اینجا راحت تریم..ولی دلیل نمیشه که اونو هم در جریان قرار ندیم..
ترلان لبخند کمرنگی زد و اروم سرشو تکون داد :باشه..شب بخیر..
تارا هم شب بخیر گفت..تانیا با لبخند جوابشون رو داد..دخترا از اتاق بیرون رفتن و ترلان درو بست..
تانیا از جا بلند شد و لباس خوابش رو پوشید..یه بلوز یقه دار که از جلو چند تا دکمه می خورد..به رنگ سفید با گل های ریز ابی..بلوز وشلوار سر هم بود..
چراغ خواب رو روشن کرد و برق اتاق رو خاموش کرد..به ساعتش نگاه کرد..12بود..
روی تخت که دراز کشید اتفاقاتی که تو طولِ روز براشون پیش اومده بود رو مرور کرد..
ویلا..پسرا..کل کل باهاشون..امشب..روهان و حرفاش..
ازاینکه بالاخره روهان رو رد کرده بود خوشحال بود..ولی به خاطرگردنبند نگران بود..
چشمانش کم کم گرم شد و به خواب فرو رفت..
************
پسرا توی اشپزخونه دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند..
رایان رو به راشا گفت :برنامه ی امروزت چیه؟..
راشا یه قلوپ از چاییشو خورد و گفت :برنامه ی خاصی ندارم..تا 12 کلاس و بعدم میام خونه..عصر هم یه سر به باشگاهه رادوین می زنم..چطور؟..
رایان شونه ش رو بالا انداخت و رو به هر دو گفت:هیچی..گفتم اگر پایه هستید امشب شام بریم بیرون..
رادوین نگاهش کرد و گفت :من حرفی ندارم..
راشا رو به رایان گفت :فکر خوبیه..ولی رایان تو کار و زندگی نداری ؟..نمی خوای محض رضای خدا هم که شده در اون مغازه ی بدبختتو باز کنی ؟..شاید دری به تخته خورد و یه بنده خدایی اومد توش مشتری شد..
رایان که صبحانه ش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد..
تکیه ش رو به کابینت داد و گفت :نه بابا کار و بار کساته..هنوز جنسایی که اون سری وارد کردم چند تاییش رو دستم مونده..
رادوین هم از پشت میز بلند شد..فنجونش رو برداشت و گذاشت تو سینک ..شیر اب رو باز کرد..
رادوین :اگر درستو ادامه داده بودی الان به یه جایی می رسیدی..ولی وسطش ول کردی الان این وضعته..
رایان پوزخند زد و گفت :همین فوق دیپلم کامپیوتر هم زیاده..الان فوق لیسانسه ها و بالاتراش بیکار وبی عار دارن دور خودشون می چرخن..باز من این مغازه و کسب و کار رو دارم..
رادوین داشت با حوله دستاشو خشک می کرد..راشا از پشت میز بلند شد..نگاهش پر از شیطنت بود..
رو به رایان گفت :ناقلا دوست دختر جدید پیدا می کنی و لو نمیدی؟..
رایان با تعجب گفت :کی؟!..من؟!..برو بابا دلت خوشه..
راشا:اررررره..رایان جون هر کی رو بتونی سیا کنی منو نمی تونی..دیشب که گوشیت رو میز تو هال بود صفحه ش روشن شد..دیدم اس اومده..اون موقع تو اتاقت بودی..فکر نکنی از روی فضولی بودا..نه جانه تو..حس کنجکاویم تحریک شده بود..انگشتم همینجور یهویی خورد رو دکمه ش و اس ام است باز شد..صبر کن یادم بیاد چی بود؟..
دستی به چونه ش کشید..رایان چپ چپ نگاهش می کرد..
راشا عقب عقب به طرف در اشپزخونه رفت با همون نگاه شیطون گفت :اهان یادم اومد..همگی گوش کنید ببیند چی گفته این لیدیِ محترم..
با صدای ظریف و زنونه ای گفت :"رایان جونم تو که میدونی من به خیابونا وارد نیستم میشه بهم بگی باید از کدوم طرف قربوووونت برررررم؟!"..
رادوین با صدای بلند زد زیر خنده..رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت..
راشا هم در حالی که قهقهه می زد سریع از اشپزخونه زد بیرون..
فصل هفتم
موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..
موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..
با تعجب رو به رادوین و رایان گفت:شیبانی ِ..
جواب داد :الو..
--الو..سلام..اقای راشا بزرگوار؟..
راشا:بله خودم هستم..بفرمایید..
--به جا اوردید؟..
راشا:بله..اقای شیبانی..اتفاقی افتاده؟..
--خیر..همه چیز رو به راهه..شرمنده دیروز کار مهمی برام پیش اومد مجبور شدم با عجله برگردم..
راشا:نه خواهش می کنم..کار پیش میاد دیگه..درک می کنم..
--ممنونم..در مورد یه سری مسائل که مربوط به ویلا میشه می خواستم شما و برادراتون رو امروز عصر توی دفترم ملاقات کنم..
راشا نگاهی به پسرا انداخت..هر دو رو به روی راشا ایستاده بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند..
راشا:یه چند لحظه گوشی..
--بله خواهش می کنم..
راشا گوشی رو پایین اورد ..جلوی دهانه ش رو گرفت و گفت:میگه امروز عصر بریم دفترش می خواد باهامون حرف بزنه..
رادوین :چه حرفی؟..
راشا:مثل اینکه درمورد ویلاست..
رایان نگاهی به هردو انداخت و گفت:میریم ببینیم چی میگه..
رادوین هم سرش رو تکون داد و رو به راشا گفت :بهش بگو چه ساعتی بیایم؟..
راشا گوشی رو کنار گوشش گرفت و گفت:چه ساعتی بیایم اقای شیبانی؟..
-- ساعت 5/5 ..
راشا:باشه..سر ساعت اونجاییم..
--ممنونم..پس فعلا..
راشا:خداحافظ..
گوشی رو قطع کرد..رو به پسرا گفت:یعنی چی می خواد بگه؟..
رادوین به طرف چوب لباسی رفت و کت اسپرت مشکیش رو برداشت..
درهمون حال که کت رو به تن می کرد گفت:حتما مهمه که به خاطرش این موقع از صبح تلفن زده..من امروز 4 میام خونه..فعلا..
بعد از زدن این حرف از خونه بیرون رفت و در رو بست..
رایان از گوشه ی چشم نگاهی به راشا انداخت و با اخم کمرنگی گفت:کی به تو گفته بدون اجازه ی من به گوشیم دست بزنی؟..
راشا خندید و گفت:مگه باید اجازه می گرفتم؟..شرمنده نمی دونستم..ایشاالله دفعه ی بعد..
رایان دندوناشو روی هم فشرد و گفت:دفعه ی بعدی وجود نداره..بار اخرت باشه راشا..وگرنه من می دونم و تو..
راشا دستاشو برد بالا و گفت:خیلی خب غلاف کن هَفتیرتو..حالا خداییش دوست دخترت بود؟..اسمش چیه؟..
رایان:تو که پیامکشو خوندی..یه نگاه به اسمشم مینداختی..
راشا روی مبل نشست و گفت :تقصیر خودت شد زود از اتاقت اومدی بیرون..فقط تونستم اس رو بخونم..
رایان اروم با پاش به پای راشا زد و گفت:عجب رویی داری تو..درضمن هانی دوست دخترم نیست..
راشا سوت کشید و ابروشو انداخت بالا..
راشا:اوهــــــو..پس اسمش هانی ِ..اونوقت چرا دوست دخترت نیست؟..عیب و ایرادی داره؟..
رایان کنارش نشست ..کمی خودش رو به جلو خم کرد..انگشتاشو تو هم گرده کرد وگفت:از اون لحاظ نه..اتفاقا هم خوشگله هم پولدار..ولی زیادی شِفته ست..عینِ کَنه می مونه..از اینجور دخترا خوشم نمیاد..
راشا خندید و گفت:اوکی گرفتم چی میگی..حتما عــاشقت شده داش رایان..
رایان هم خندید و گفت :بی خیال بابا..من میگم دختره کَنه ست تو میگی عشق و عاشقی؟..تازه دعوتم کرده اخر هفته پارتی..
راشا اروم زد پشتشو گفت:دمت گرم..عجب شانسی..مفتکی عشق و حال؟..
رایان:باز گفت عشق و حال..دارم میگم من باهاش رابطه ای ندارم..نمی خوام هم داشته باشم..
راشا:چرا؟..مگه نمیگی دختره از اون خرپولاست؟..پس بچسب ولش نکن ..
رایان:اره..پولشون از پارو بالا میره..جلوی مغازه باهاش اشنا شدم..داشتم درو می بستم که دیدم یکی موبایلش افتاد جلوی پام.. خم شدم برش داشتم..همین که سرمو بلند کردم چشمم بهش افتاد..چشمای مشکی و پوست برنز..دماغمش عمل کرده..تیپش امروزیه ولی زیادم زننده نیست..میگم باهاش مشکلی ندارم فقط خیــــلی سیریشه..موبایلش ضربه دیده بود واسه ش درست کردم..گفت کارتِ مغازه رو بهش بدم که اگر موبایلش عیب و ایرادی پیدا کرد زنگ بزنه..باور کن همچین جدی اینا رو می گفت که من باورم شده بود قصدی نداره..ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..چند بار به بهانه ی گوشی زنگ زد..ولی بعد اس داد..من جوابشو می دادم..نه از روی قصد و غرض..همین دوستی و این حرفا..تا اینکه چند وقت پیش گفت می خواد پارتی بگیره و منو هم دعوت کرد..
رایان:اخه مطمئنم این پارتی رو که برم دیگه اویزون شدنش رو شاخه..با قبول درخواستش یعنی رابطه مون محکم تر میشه .. اینجوری به هم نزدیک میشیم و دیگه..
راشا با تعجب گفت :مگه از اوناشه؟!..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد وگفت :چه می دونم..ولی بر حسب تجربه مطمئنم اینجوری میشه..از اون دخترایی نیست که سریع خودشو ولو کنه تو بغلت..ولی اگر رابطه ی دوستیمون ادامه پیدا کنه..تهش شاید به یه جاهایی ختم شد که برای من خوشایند نیست..
راشا:خب کاری نداره..بهش بگو نمی تونی بیای..بعد هم یه بهونه ی تپل جور کن تحویلش بده..
رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت :اخه اینم نمیشه..
راشا:دیگه چرا؟..
نفس عمیقی کشید و گفت :اخه بدبختیش اینجاست بابای این هانی خانم یکی از همونایی ِکه چک من دستشه..می ترسم دست رد به سینه ی دخی جونش بزنم از اونورم باباش کار دستم بده..می فهمی که چی میگم؟..
راشا با مشت زد به بازوی رایان وگفت :یعنی خــــاک..اخه ایکیو دیگه چرا رفتی با دختره طرف رفیق شدی؟..
رایان:اولا هنوز هیچی بینمون نیست..در حد دوستی معمولیه..دوما منه خر چه می دونستم هانی دختره شهسواریه..بعداً از زبونه خودش شنیدم..
راشا نچ نچی کرد وگفت :هه..عجب شانسی داری تو..حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟..
رایان گرفته گفت : نمی دونم..واسه ی همین دو دلم..
راشا:اگر اینجوریه که تو میگی چاره ای نداری جز اینکه درخواستشو قبول کنی..حالا شاید شدی داماده شهسواری تهش عاقبت بخیر شدی دست منو هم گرفتی ..والا..همیشه ادم اولش بدشانسی میاره تهش می فهمه نه بابا..تا الان داشتی پله های خوشبختی رو طی می کردی و از بدبختی دور می شدی..
رایان:برو بابا تو که خیلی دلت خوشه..این حرفا کجا بود؟..من و چه به داماد شدن اونم چی؟..داماده شهسواری؟..هه..عمرا..
راشا:حالا شایدم شد..
با شیطنت ادامه داد :چیه؟..نکنه می خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟..
رایان پوزخند زد وگفت :عشق کیلویی چند؟..تو این دوره و زمونه به اندازه ی یه سره سوزنم گیرت نمیاد..هه..عشق..
راشا:حالا شاید هم هست ولی گیر ما نمیاد..
رایان از جا بلند شد و گفت :همون بهتر که نیاد..توی این هاگیرواگیرفقط عشق وعاشقی رو کم دارم..بی خیال ..من برم دیگه..
راشا هم از روی مبل بلند شد و گفت :یادت نره عصر باید بریم دفتر شیبانی..
رایان سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت :نه یادمه..ساعت 3/5 خونه م..فعلا..
از خونه بیرون رفت و در رو بست..راشا هم اماده شد..
امروز کلاس موسیقی دیرتر دایر می شد..از طرفی زودتر هم بر میگشت..
رادوین 27 ساله..لیسانس تربیت بدنی..یه مدت کوتاه تو دبیرستان پسرانه مربی تربیت بدنی بود..ولی از اون شغل استعفا داد..به دلایلی که یکی از انها دایر کردن باشگاه ورزشیش بود..یه باشگاه کوچک که رادوین علاقه ی خاصی به ان داشت..
در زمینه ی شنا .. بدنسازی و والیبال تبحره خاصی داشت..
چشمان ابی..پوست گندمی..بینی متناسب ..قد بلند و چهارشانه..شخصیتی گاه جدی و مغرور و گاهی هم شاد و شیطون ..
رایان هم جوانی قد بلند و چهارشانه وبسیار جذاب بود..ولی رادوین به خاطر ورزشکار بودنش چهارشانه تر به نظر می رسید و هیکل و عضله های ورزیده ش را جذاب و گیرا به رخ می کشید..
رایان 25 ساله بود..چشمان قهوه ای تیره..پوست گندمی مایل به برنز..بینی قلمی و متناسب که به قول راشا از صدقه سر پدر ومادرشون هیچ کدوم صورت و بینی نا فورمی نداشتند..
تا مقطع فوق دیپلم در رشته ی کامپیوتر پیش رفته بود..ولی از انجایی که پول را در ادامه دادن به درس و رشته ش نمی دید ان را رها کرد و به کار در بازار روی اورد..
مغازه ی نسبتا بزرگ موبایل فروشی به همراه لوازم جانبی انها..در کنارش قطعات کامپیوتر هم خرید و فروش می کرد..
شخصیتی شوخ و در عین حال زرنگ..همیشه راهی برای رهایی از مشکلاتش داشت..
و راشا که برادر کوچک انها محسوب می شد..23 ساله..با چهره ای جذاب..موهای مشکی..چشمان قهوه ای که توی نور روشن به نظر می رسید ولی تو تاریکی و سایه تیره می شد..
لیسانس موسیقی در رشته ی نوازندگیِ گیتار..کارش فوق العاده بود..همینطور صدای خوبی داشت..
در یکی از اموزشگاه های موسیقی گیتار تدریس می کرد..
**************
رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود..با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد..
یکی از بچه های باشگاه به اسم سیامک که در نبود رادوین باشگاه را اداره می کرد کنار او ایستاد و گفت:رادوین یکی دم در کارت داره..
رادوین دمبل ها را زمین گذاشت و ایستاد..با حوله عرقش را خشک کرد..
درحالی که سر بطری اب را باز می کرد گفت :کیه؟..
سیامک:نمی دونم..یه دختره ست..میگه با تو کار داره..
رادوین سرش رو تکون داد..چند قلوپ از اب داخل بطری را خورد..به صورتش اب زد..با حوله ی تمیزی صورتش را خشک کرد..گرمکنش را پوشید و کلاهش رو روی سر انداخت..از در خارج شد..
کسی انجا نبود..از پله ها بالا رفت..روی اخرین پله بود که دلناز را دید..با ارایشی زننده ..
رادوین ان یک پله را هم بالا امد و رو به روی دلناز ایستاد..با اخم غلیظی نگاهش کرد..لب باز کرد حرفی بزند که دلناز پیش قدم شد..
دلناز:سلام رادوین جون..خوبی؟..
رادوین توپید :چی می خوای؟..تو که باز اینجا پیدات شد..مگه نگفته بودم که دیگه نمی خوام ببینمت؟..
دلناز پوزخندی زد و از توی کیفش یه پاک بیرون اورد..
به طرف رادوین گرفت و گفت :اول دلیل اومدنم روبپرس بعد داد و هوار راه بنداز..بیا بگیر..اخر هفته ی دیگه عروسیمه..خوشحال میشم تو هم بیای..
با بدجنسی به او نگاه کرد..ولی رادوین هیچ تغییری تو حالت صورت و رفتارش نداد..خیلی اروم کارت را پاره کرد وپرت کرد بیرون..
رادوین:خیلی خب..کارتت رو دادی..حالا می تونی بری..
دلناز لبخند زد و گفت :باشه ..میرم..این که حرص خوردن نداره..راستی داماد هم شروینه..گفتم شاید دلت خواست بدونی..روز خوش عزیزم..
با همون لبخند صورتش رو برگردوند و رفت..
رادوین با خشم دستشو مشت کرد و زیر لب غرید :هرزه ی عوضی..واقعا با چه رویی پا شده اومده اینجا به من کارت عروسیشو میده؟..کثافت فکر کرده برام مهمه..هه..برو به درک..لیاقته تو رو همون امثاله شروین دارن..
بعد هم به سرعت از پله ها پایین رفت..حرصش گرفته بود..این کار دلناز را نوعی توهین به خود می دانست..البته حق هم داشت..دلناز با این کار می خواست غرور رادوین را خورد کند..
فکر می کرد رادوین هنوز هم به او دلبستگی دارد..در صورتی که رادوین از همان اول هم ذره ای علاقه به او نداشت..
همه ی حرصش از ان بود که دلناز قصد خورد کردنش را داشته و از این بابت عصبانی بود..و این خشمش را سر دستگاه ها خالی می کرد و با شدت بیشتری وزنه ها را بلند می کرد..
رادوین ترمز کرد..هر سه نفر نگاهی به نمای ساختمان انداختند..
رایان :همینجاست؟..
راشا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :اره..تو اس ام اس اقای شیبانی ادرس درست همینجاست..
هر سه پیاده شدند..نگاهشان به تابلویی که سر در ساختمان نصب شده بود افتاد..
چندین تابلو کنار هم که هر کدام مختص به یکی از دفاتره موجود در ساختمان بود..بین اونها تابلوی دفتر اقای شیبانی هم قرار داشت..روی ان نوشته بود (دفتر وکالت امیر شیبانی)..
رادوین :ظاهرا که خودشه..بریم تو..
وارد ساختمان شدند..
راشا رو به پسرا گفت:بچه ها طبقه ی چهارمه..
رایان دکمه ی اسانسور را فشرد..
**************
وارد دفتر شدند..منشی پشت میزش نشسته بود..با دیدن پسرا لبخند بر لب سلام کرد..
رادوین خشک و جدی گفت :می تونیم اقای شیبانی رو ببینیم؟..
منشی با صدای نازک و ظریفی گفت :شدن که میشه..ولی قبلا وقت گرفته بودید؟..
راشا خندید و گفت :مگه اومدیم مطب دکتر که باید وقت بگیریم؟..قبلا هماهنگ شده شما بگو بزرگوار اومده خود اقای شیبانی در جریان هستن..
منشی چشماشو باریک کرد و با ناز گوشی رو برداشت..
--الو..اقای شیبانی سه تا اقا اومدن میگن بزرگوار هستند و با شما کار دارن..بله..باشه چشم..
گوشی رو گذاشت..از جا بلند شد و با دست به اتاق اشاره کرد..
با همون لبخند و صدای ظریف که ناز هم چاشنیش شده بود گفت :بفرمایید..اقای شیبانی منتظرتون هستند..
هر سه بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفتند ..
منشی روی صندلی نشست..نگاه پر از حسرتی به پسرا انداخت و اه کشید..
دخترا هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند..پسرا با دیدن اونها لبخند شیطنت امیزی بر لب نشاندند ولی خیلی زود لبخندشان محو شد..
بعد از سلام و احوال پرسی که از جانب پسرا گرم و از جانب دخترا سرد بود اقای شیبانی به اصل موضوع پرداخت..
اقای شیبانی با لبخند رو به 6 نفر گفت :اول از همه ازتون ممنونم که درخواستمو قبول کردید..
دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم گرده کرد: من تمامه اسناد و مدارکه مربوط به ویلا رو جمع اوری کردم و باید به اطلاعتون برسونم که دیگه کاری نمونده..با دفترخونه ی اسناد رسمی هم هماهنگ کردم..اگر مایل باشید همین فردا صبح میریم اونجا .. با امضای برگه های اسناد شش دونگ به نامتون میشه و اینجوری خیال هر دو طرف هم راحت میشه..
تانیا تک سرفه ای کرد و گفت :من حرفی ندارم..فردا صبح چه ساعتی؟..
اقای شیبانی :راس ساعت 11..درضمن این رو هم باید بگم با توجه به اینکه این ویلا جزو ارثیه ی طرفین محسوب میشه من توی این مدت کارهای اداری و قانونیش رو انجام دادم..البته با توجه به اختیارات کاریم که در حوزه ی اختیاراتم بوده و اون هم وکالت اقای کیهانی ست..برای همین کار ورثه ی اقای کیهانی تماما انجام شده..
رو به پسرا ادامه داد : سه دونگه ویلا فردا میخواد به نام شما بشه..اینجا باید به من بگید که می خواید این سه دونگ به نام کدوم یک از شما اقایان بشه؟..
هر سه نگاهی به هم انداختند..هیچ کدام جوابی نداشتند ..
ولی رادوین جدی رو به اقای شیبانی گفت :هر 1دونگ از ویلا به نام هر کدوم از ما زده بشه..اینجوری کاملا منصفانه ست..درسته؟..
اقای شیبانی لبخند زد و سرش را تکان داد :درسته..شما هم درست همون تصمیمی رو گرفتید که دختران اقای کیهانی گرفتند..
پسرا با تعجب به دخترا نگاه کردند..انها هم هر کدام 1 دونگ به نامشان می شد..
اقای شیبانی: البته من چون وکیل اقای کیهانی بودم کارهاشون به من محول شده بود و مشکل قانونی وجود نداشت..ولی با این حال چون از قصده شما اقایون خبر نداشتم شاید کارهای مربوط به شما یه روز عقب بیافته..ولی من دوست و اشنا توی دفترخونه دارم..نهایتش فردا کارها رو انجام میدم..شما 6 نفر لطفا پس فردا راس ساعت 11 صبح دفترخونه باشید ..موافقید؟..
اینبار ترلان گفت :چاره ی دیگه ای نیست..فقط سریعتر کارا انجام بشه بهتره..چون ما مدتی رو می خوایم تو ویلا بگذرونیم و نهایت 3 روز دیگه حرکت می کنیم..
اقای شیبانی اروم خندید و گفت : با این حساب معلومه که از ویلا خوشتون اومده درسته؟..
تارا لبخند زد و گفت :اوه چه جورم..فوق العاده ست..ولی در ورودی ویلا قفل بود نتونستیم بریم داخل..
اقای شیبانی :بله ..زمانی که ویلا به نامتون شد و تکلیفه ارث و ورثه ی پسران اقای بزرگوار مشخص شد کلید بهتون داده میشه..
رایان گفت :یعنی اگر بخوایم داخلشو ببینیم این اجازه رو نداریم؟..
اقای شیبانی :اجازه که دارید..منتها کلید زمانی بهتون داده میشه که ویلا تکلیفش مشخص بشه..می فهمید که چی میگم؟..
رایان سرش رو تکون داد و گفت :بله..کاملا متوجه هستم..
اقای شیبانی رو به دخترا گفت :پس نهایت تا 3 روز دیگه توی ویلا اقامت می کنید؟..
تانیا :بله ..
اقای شیبانی :خوبه ..تا اون موقع تکلیفش مشخص شده..
ترلان :اینجوری بهتره..لااقل با خیال راحت میریم..واقعا جای باصفایی بود..
اقای شیبانی با تکان دادن سر حرف ترلان را تایید کرد..
رو به پسرا گفت :شما چطور؟..
راشا با لبخند جواب داد :نه ما فعلا نمیریم..قرعه انداختیم به اسم خانما افتاد..فعلا مجبوریم بی خیال بشیم..همیشه خانما مقدم ترن..
با این حرف به تارا نگاه کرد ..تارا که کاملا متوجه منظور راشا شده بود پشت چشم نازک کرد و روشو برگردوند..
اقای شیبانی :درک می کنم..به هر حال ویلا امکاناتش جداست ولی دراصل هیچ دیواری این دو ویلا رو از هم جدا نکرده و در این صورت اگر هر 6 نفر بخواین تو ویلا باشید هیچ استقلالی ندارید و مطمئنا هیچ کدوم راحت نیستید..
تانیا سرشو تکون داد و گفت :درسته ..ما هم واسه ی همین مخالف بودیم..
رادوین اروم خندید و با لحن خاصی که فقط پسرا ازش سر در می اوردند گفت : دقیقا حق با شماست خانم کیهانی..به هیچ عنوان کار درستی نیست ..ما هم این روقبول داریم..
دخترا به تک تک پسرا نگاهی انداختند..ولی اونها بدون اینکه تغییری در حالت صورتشان بدهند فقط لبخند می زدند و چیزی نمی گفتند..
****************
بالاخره کارهای ویلا انجام شد و حالا هر 6 نفر صاحب ویلا بودند..
دخترا در تکاپوی بستن چمدان ها و جمع کردن لوازم مورد نیازشان بودند که زنگ در به صدا در امد..
تارا :این موقع روز کیه؟..
ترلان به طرف ایفن رفت..
ترلان: کیه؟..
--باز کن دختر..
ترلان با چشمانی پر از تعجب به تانیا و تارا نگاه کرد..تانیا جلو اومد و گفت :کیه ترلان؟..
ترلان سرشو تکون داد و توی گوشی گفت :بفرمایید تو عمه خانم..
دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..
تارا با تعجب گفت :این دیگه اینجا چکار می کنه؟!..
ترلان :من چه می دونم..فقط همینو کم داشتیم..
تانیا به طرف در رفت و گفت :من عصر می خواستم برم خونه ش و بهش بگم داریم میریم..اتفاقا اینجور بهتر شد که خودش اومد..
در رو باز کرد..عمه خانم عصا زنان به طرف ساختمان می امد..تانیا به طرفش رفت و با لبخند سلام کرد..عمه خانم سرد و خشک جواب داد..تانیا زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد از پله ها بالا برود..
وارد ساختمان شدند..تارا و ترلان سلام کردند که عمه خانم با همان لحن سردش جوابشان را داد..تانیا کمک کرد روی مبل بنشیند..هر سه توی سالن نشستند..
تانیا با لبخند رو به عمه خانم گفت :چه عجب عمه خانم..واقعا تعجب کردیم..
عمه خانم همراه با نیش کلامش گفت :اره خب..بایدم تعجب کنید..مگه اینکه کارتون داشته باشم اونطرفا پیداتون بشه..وگرنه حتی زورتون میاد یه تلفن بزنید..
ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت :این حرفا کدومه عمه خانم..خب هر کدوم از ما مشغله ی خودشو داره..1 ماه دیگه دانشگاهمون شروع میشه..فعلا تعطیلاتیم ولی داریم خودمونو اماده می کنیم..
خانم بزرگ با عصا به تارا اشاره کرد و گفت :اینا درس و دانشگاه دارن تو چی؟..تو چه بهونه ای داری؟..
تارا لبخندی به پهنای صورت زد و گفت :من که از اینا بیشتر سرم شلوغه..از صبح بیدار میشم باید غذای تک تکه حیوونامو بدم..نونو..پولکی..افتاب..سمند ر..شکوفه..م..
عمه خانم دستشو اورد بالا با توپ و تشر گفت :بسه بسه..دختر تو خجالت نمی کشی با این سنت داری یه باغ وحش رو اداره می کنی؟..اینجا طویله ست یا خونه؟..من به سن تو بودم 2 تا شکم زاییده بودم..همسنات تو خونه ی شوهراشون دارن بچه داری می کنن..اونوقت تو اینجا واسه خودت باغ وحش راه انداختی خجالتم نمیکشی؟..
تارا که به اوج عصبانیت رسیده بود با صورتی سرخ از خشم ولی لحنی اروم گفت :عمه خانم الان که تو عصر هجر زندگی نمی کنیم..دخترای به سن من عشق و حالشون رو خونه ی پدر ومادراشون می کنن نه اینکه برن خونه ی شوور کهنه بچه اب بکشن..کی خواست شوور کنه شما هم یه چیزی می گیدا..درضمن نگهداری از حیوونا طویله داری نیست ..من بهشون علاقه دارم..
عمه خانم نگاه بدی به او انداخت و گفت :بهشون علاقه داری؟..دختر حیا کن این چه حرفیه می زنی؟..کدوم ادم عاقلی به حیوون علاقه مند میشه که تو شدی؟..
تارا بلند خندید و گفت :عمه خانم منظور من اون علاقه نبود..یه حس دیگه ست..
تانیا و ترلان با لبخند سرشونو انداختند پایین ..عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و گفت :خوشم باشه..نه..می بینم که خیلی خوب تربیت شدید..کارتون به جایی رسیده که به حرفای منی که بزرگترتونم می خندید اره؟..
تانیا سریع گفت :نه عمه خانم سوتفاهم نشه..ما منظوری نداشتیم..فقط..
عمه خانم :خیلی خب..نمی خواد ماست مالیش کنید..خیلی خوب فهمیدم منظورتون چیه..اصلا من واسه چیز دیگه ای اومدم اینجا..
رو به تانیا با اخم گفت :دختره ی چشم سفید واسه چی به روهان جواب رد دادی؟..
تانیا با شنیدن اسم روهان ابروهایش را در هم کشید و گفت :شما از کجا می دونید؟!..
عمه خانم :دیروز مادرش بهم زنگ زد و همه چیزو گفت..ولی اینو هم گفت که روهان دست بردار نیست و هنوز هم میگه که تو رو می خواد..
ترلان دخالت کرد و گفت :خیلی بیخود کرده که تانیا رو می خواد..تانیا هیچ علاقه ای بهش نداره..پسره عجب رویی داره ها..
تارا هم دخالت کرد و گفت :اره واقعا..تهدید می کنه تازه بعدش هم پا میشه میاد خواستگاری..
عمه خانم با صدای بلند گفت :ساکت شید ببینم..شماها به چه حقی دخالت می کنید؟..مگه اون پسر چی کم داره؟..اقا..تحصیلکرده..سرشنا س و پولدار..خانواده ی اسم و رسم دار..پدرتون هم خیلی دوستش داشت..یه کارخونه ی بزرگ داره که 100 نفر زیر دستش میان و میرن..
تانیا با حرص گفت : پس اون همه کثافت کاری که تو زندگیش کرده چی؟..مهسا رو یادتون رفته؟..
عمه خانم :نه یادم نرفته..دختره خودشو از قصد اویزونه روهان کرده بود..دخترای این دوره حیا رو خوردن ابرو رو انداختن جلو گربه..مشکل از دختره ست که با ناز وعشوه خودشو انداخته بود به روهان..وگرنه با پول دهنش بسته نمی شد..
ترلان :یعنی دختره اگر اویزون بود پسره هم باید هر غلطی دلش خواست بکنه؟..
عمه خانم :مردِ..تا حدی می تونه خودشو نگه داره..زن انقدر تو ناز و عشوه ماهره که صد تا مرد و رو یه انگشتش می تونه بچرخونه..دلیلی نداره بگید روهان ادمِ بدیه و لیاقت تانیا رو نداره..
تانیا پوزخند زد و گفت :واقعا استدلال جالبی دارید..ولی قانع کننده نبود..
عمه خانم :از بس قُدی دختر..اون پسر همه جوره خاطرتو می خواد دیگه ناز کردنت چیه؟..
تانیا با صدای نسبتا بلندی گفت :عمه خانم من احترام شما رو دارم..بزرگترم هستید درست..پدرم ما رو به شما سپرده بازم درست..ولی خودم اختیارِ کارا و تصمیماتم رو دارم..میگم به روهان علاقه ای ندارم و به هیچ وجه هم نمی خوام باهاش ازدواج کنم و اینو بدونید روی حرفم هم می ایستم..
عمه خانم عصاشو به زمین زد و گفت :ساکت شو دختر..به چه جراتی تو روی من وایمیستی؟..
تانیا :گفتم که من همه جوره احترامتون رو نگه می دارم..ولی بذارید خودم برای اینده م تصمیم بگیرم..
عمه خانم :انقدر بی صاحاب نشدی که بذارم همچین بازی با زندگیت بکنی..
رو به ترلان گفت :تانیا با روهان ازدواج می کنه..تو هم با فرامرز پسر شیبانی ..
ترلان معترضانه گفت :اِِِِِ..عمه خانم این چه حرفیه؟..تانیا می تونه واسه خودش تصمیم بگیره ولی من باید بهتون بگم نه از ریخته فرامرز خوشم میاد نه از صداش نه از کاراش نه از خودش وشخصیت شُل و شِوِلِش ..از هیچیِ این ادم خوشم نمیاد .. برعکس تا سرحد مرگ ازش بیزارم..
عمه خانم صداشو برد بالاتر و گفت :خیلی پررو شدی ترلان..مگه فرامرز چی کم داره؟..سر به زیر و نجیبِ..
تارا خندید و گفت :اره از بس سر به زیره که وقتی داره تو خیابون راه میره هزار بار با تیر چراغ برق و سطل اشغالای کنار خیابون تصادف می کنه..یه بار هم با کله شیرجه زده بود تو جوب..از بس این بشر سر به زیره ماشاالله..
تانیا و ترلان خندیدند..ولی عمه خانم از خشم سرخ شده بود..
عمه خانم:شماها لیاقت همچین پسرایی رو ندارید..روهان اون همه متشخص و اقا ..فرامرز هم با اون همه نجابت و سرسنگینی..واقعا که..باید از خداتون هم باشه..
تانیا جدی گفت :ما از خدامون نیست عمه خانم که اونا رو به همسری انتخاب کنیم..ولی از خدامونه یه ذره..فقط یه ذره به ما که برادرزاده هاتون هستیم اهمیت بدید و برای اینده مون نگران باشید..
عمه خانم : چطور چنین حرفی رو می زنی؟..من اگر برای اینده تون نگران نبودم نمی گفتم با روهان و فرامرز ازدواج کنید..می گفتم صبر کنید بِتُرشید اخرش سبزی فروش سرکوچه هم رِغبت نمی کنه نگاتون کنه چه برسه بیاد خواستگاری..
ترلان :به هر حال ما فعلا قصد ازدواج نداریم..اگر هم داشته باشیم با این دوتا موجوده ناشناخته نداریم..
عمه خانم با حرص از جا بلند شد و ایستاد..در حالی که به عصاش تکیه کرده بود مثل همیشه خشک و جدی رو به دخترا گفت :من حرفامو باهاتون زدم..به مادر روهان هم گفتم که تانیا فکراشو می کنه ..بهتره بیشتر روی سرنوشت و اینده ت فکر کنی..
تانیا با اخم جواب داد :لطفا هیچ قولی بهشون ندید عمه خانم..روهان بالا بره پایین بیاد من در جواب درخواستش فقط میگم نه..پس بهتره انقدر خودشو خسته نکنه و به این امید نداشته باشه که یه روز نظرم عوض میشه..درضمن ما فردا حرکت می کنیم و مدتی رو تو ویلای بهشت می مونیم..هم حال و هوامون عوض میشه هم اینکه یه مدت از این همه فکر و مشغله دور می مونیم..
عمه خانم مستقیم زل زد بهش و گفت :ویلای بهشت دیگه کجاست؟..
تارا:همون ویلایی که بابا در موردش تو وصیت نامه گفته بود..ما اسمشو گذاشتیم بهشت..
عمه خانم سرشو تکون داد و گفت :پسرای بزرگوار چی؟..موافقن؟..نکنه اونا هم می خوان بیان؟..
ترلان گفت :نه اونا نمیان..بهشون هم گفتیم..فقط ما سه تا توی ویلا می مونیم..
عمه خانم :خوبه..اتفاقا میرید اونجا یه مدت فکرتون رو ازاد می کنید شاید سرتون به سنگ خورد فهمیدید روهان و فرامرز بهترین مورد برای ازدواج با شماها هستن..رفتید اونجا بیشتر درموردشون فکر کنید..
تانیا برای اینکه به بحث خاتمه دهد سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد..
عمه خانم :چند وقت می مونید؟..راستی نعمت رو هم با خودتون ببرید خوبیت نداره سه تا دختر تنها تو ویلا بمونند..
ترلان گفت :شاید 1 یا 2 ماه..بستگی داره..درمورد نعمت هم باشه ببینیم چی میشه..
عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و به طرف در رفت..
هر سه دنبالش رفتند..
تانیا :ناهار پیشمون می موندید..چه عجله ایه..
عمه خانم :ناهار نمی خوام..به اندازه ی کافی ازم پذیرایی کردید..
ترلان :از ما ناراحت نباشید عمه خانم..خب به ما هم حق بدید دیگه..
عمه خانم :چه حقی؟..اینکه بذارم با اینده تون بازی کنید؟..
عمه خانم پشتش به دخترا بود..تانیا با چشم به ترلان و تارا اشاره کرد که دیگر چیزی نگویند..
عمه خانم را تا پشت در باغ همراهی کردند..راننده در ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..
ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..
از پنجره ی ماشین رو به دخترا گفت :حواستون باشه چی بهتون گفتم..خواستید برید نعمت رو حتما با خودتون ببرید..زود هم برگردید..روی موضوع روهان و فرامرز هم فکراتونو بکنید..وقتی برگشتید با خانواده هاشون حرف می زنم..
تانیا و ترلان مجبور شدند به نشانه ی تاییدِ حرف های عمه خانم سرشان را تکان دهند ..
اینبار تانیا گفت :باشه عمه خانم..شما هم مواظب خودتون باشید..
عمه خانم پاسخی نداد و به راننده اشاره کرد حرکت کند..
بعد از اینکه ماشین از پیچ کوچه گذشت هر سه نفس هاشون رو دادند بیرون و تارا گفت :با توپه پر اومده بودا..
ترلان خندید و گفت :اره می خواست مجبورمون کنه همین الان شناسنامه هامون رو بگیریم دستمون و بریم محضر عقد کنیم..
تانیا :بریم تو..همینجوری سیخ وایسادیم وسط کوچه..کلی کار داریم..
هر سه رفتند تو ..
تانیا در نرده ای رو با کلید باز کرد..ماشین را داخل بردند و پیاده شدند..هر کدام چمدان خودش را از ماشین بیرون اورد..
تانیا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به اطراف انداخت..ترلان نفس عمیق کشید..تارا لبخند بر لب به اطرافش نگاه می کرد..
تارا:عجب جای باحالیه..اصلا نمیشه ازش چشم برداشت..
ترلان چمدونشو کشید وگفت :بیرونشو که قبلا زیارت کردیم..بریم توشو هم رویت کنیم..
تانیا و تارا هم دنبال ترلان چمدان هایشان را کشیدند و به طرف ویلا رفتند..
تانیا:مطمئنم داخلش صد برابر خوشگل تر از بیرونشه..
کلید رو تو قفل چرخاند..درش باز شد..قدم به داخل گذاشتند..
تارا دستشو جلوی صورتش تکون داد و گفت :یه کم دَم داره..نه؟..
تانیا پنجره ها رو باز کرد و گفت :اره..معلوم نیست چند وقته درش باز نشده..هوای داخلش گرفته ست..
ترلان ملافه های روی مبل و صندلی ها رو برداشت و گفت :عجب خاکی هم رو اثاثیه نشسته..یه خونه تکونیِ توپ افتادیم بچه ها..
تارا دو تا سوت زد و گفت :کار دو سوته ابجی..می کنیمش عینَهو دسته ی گل..
بعد از زدن این حرف گوشه ی شالش را جلوی دهانش بست و دستانش رو به هم زد:بسم الله..ما که رفتیم اهل کاراش بیان جلو..
شروع کرد صندلی ها رو جابه جا کردن..تانیا و ترلان هم به کمکش رفتند و خونه در عرض 3 ساعت تمیز و مرتب شد..
نمای داخلش از رو به رو یه سالن نسبتا بزرگ پر از میز و صندلی و مبل هایی با طرح و رنگ های متنوع بود.. سمت راست 3 تا در و سمت چپ 1 در قرار داشت..اشپزخانه ش اُپن بود که درست گوشه ی سمت چپ سالن قرار داشت..دری هم که سمت چپ بود درِ حمام و دستشویی بود که حمام ازطریق یه در صاف و کاملا شیشه ای مجزا شده بود..
داخل حمام وان و سرویس بهداشتی قرار داشت..دستشویی هم فرنگی بود و هم ایرانی..
داخل اشپزخانه همه جور وسایل مورد نیازی دیده می شد..ترلان یخچال را تمیز کرد وبه برق زد..
تارا:باید امروز بریم خرید پُرش کنیم..
تانیا روی میز غذا خوری دستمال می کشید در همون حال گفت :اره واسه خونه هم چند تا خِرت و پِرت لازم داریم..همه رو امروز می خریم..ترلان تو یه لیست از چیزایی که لازم داریم تهیه کن..
ترلان سرش رو تکون داد ..
تانیا بسته ی ساندویچ ها را روی میز گذاشت و گفت :خوبه ساندویچ نون و پنیر و خرما با خودم اوردم..وگرنه ناهار هم نداشتیم بخوریم..
تارا :دمت گرم ولی امروز رفتیم بیرون ادرس و شماره تلفن چند تا رستوران و پیتزایی رو بگیر..به دردمون می خوره..
تانیا:باشه..همین کارو می کنم..
ترلان:بچه ها به نظرتون یه در دیگه پشت در نرده ایه بذاریم بهتر نیست؟..
تانیا با تعجب گفت :چطور؟!..
ترلان :اخه اگر بخوایم تو باغ ازادانه بیایم و بریم نمیشه ..من صبح ها نمی تونم لباس بسته تنم کنم بعد برم نرمش..تو تاب شلوارک ورزشی راحت ترم..
تارا هومی کرد و گفت :اره راست میگه..باید یه فکری واسه ش بکنیم..
تانیا سرشو تکون داد و گفت :باشه..امروز رفتیم بیرون ترتیبشو میدم..میگم فردا یکی بیاد درو کار بذاره..
ساندویچ هایشان را خوردند..از قبل اتاق هایشان را مشخص کرده بودند..بعد از خوردن غذا هر کدام با خستگی به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند..
دو روز بعد
ساعت 12 شب بود..رادوین و رایان و راشا هر سه جلوی ویلا ایستاده بودند..هر سه با چشمانی پر از تعجب به در ویلا نگاه می کردند..
رایان با شَک گفت :بچه ها اون سری این درِ اینجا بود؟..
رادوین دستی به در کشید و گفت :نه بابا من یادمه..اینجا نبود..یه در نرده ای بود..
راشا هم جلو اومد و درحالی که به اطراف ویلا نگاه می کرد گفت :حتما دخترا اینو گذاشتن ما نتونیم بریم تو..ترسیدن شبونه قصد کنیم بیایم ویلا..
رادوین پوزخند زد و گفت :اره راست میگی..چون ما هم کلید ویلا رو داریم..
راشا با لبخند به دیوار اشاره کرد و گفت :یه پسر خوب وقتی دید در باز نمیشه چکار مـی کــنـه؟..
رادوین ورایان لبخند بر لب گفتند :ازدیوار میره بالااااااا..
راشا تو هوا بشکن زد و گفت :ایول یکی 100 امتیاز از داش راشا دریافت کردید حالا بیاید قلاب بگیرید من برم بالا درو باز کنم..
رایان :من میرم..شماها قلاب بگیرین..
راشا :فکرش از من بود پس من میرم..
رادوین :خیلی خب شماها هم وقت گیر اوردید؟..راشا تو برو..
رادوین قلاب گرفت راشا هم رفت بالا..با یک حرکت دستاشو به لبه ی دیوار گرفت و خودش رو بالا کشید ..
رادوین رفت کنار..راشا رو دیوار نشست..نگاهی به باغ انداخت و اروم گفت :کسی تو باغ نیست..چراغا هم خاموشه..حتما لالا کردن..
رایان با حرص گفت :برو درو باز کن واسه من امار میدی؟..معلومه این موقع شب همه خوابن..زود باش تا یکی نیومده..
راشا اروم پرید پایین و در رو باز کرد..رادوین و رایان هم وارد شدند و در رو بستند..اهسته اهسته به طرف ویلای خودشان می رفتند که چراغ ویلای دخترا روشن شد..
هول شده بودند ..دنبال مکانی می گشتند تا مخفی شوند..
رایان سریع پشت بوته های گل پرید و سرش را خم کرد..رادوین و راشا هم پشت سرش دویدند و درست پشت رایان مخفی شدند..
در ویلای دخترا باز شد..تارا یه شال انداخته بود رو شونه ش..تو بالکن ایستاد و اطراف رو نگاه کرد..نفس عمیقی کشید..بوی عطر گل یاس مشامش را پر کرد..
همان موقع صدا خش خشی از پشت بوته ها شنید..نگاهش را به سمت چپ چرخاند..چیزی ندید..ولی صدای خش خش دوباره به گوشش خورد..
لبانش را تر کرد و گفت :کی اونجاست؟!..
پسرا نگاهی به هم انداختند..صدای پای تارا را شنیدند که به ان طرف می امد..
رایان :حالا چه غلطی کنیم؟..داره میاد اینطـــرف..
رادوین:متوجه ما نمیشه..نترسید..فقط تکون نخورید..
ولی تارا مستقیم به همان سمت می رفت..
یه دفعه راشا با صدای نسبتا بلندی گفت :میـــَــو میـــَـــو..میـــَــــو..
رایان و رادوین لبخند زدند.. رایان اروم گفت :ایول.. ادامه بده..
راشا چند بار دیگر پشت سر هم صدای گربه را تقلید کرد..
تارا با ذوق گفت :ای جوووووووونم..قربونت برم چه صدای نازی داری تو..
پسرا چشماشون گشاد شد..راشا با ذوق خیلی خیلی اروم گفت :با من بودا..میگه قربونت برم..جونه من صدا رو حال کردید..دختر کشه لامصب..
رایان پوزخند زد و اهسته گفت :اره تو میو میو کردن حریف نداری..فقط دیگه ادامه نده تا فکر کنه گربهِ رفته..
رادوین :حق با رایانِ..بذار فکر کنه گربهِ رفته وگرنه میاد و تا پیداش نکنه ول کن نیست..
تارا دوباره گفت :پیشی..پیشی خوشگله..رفتی؟..
راشا با لبخند اروم گفت :ببین ندیده می دونه من خوشگلم..
رایان :احمق جون با گربهِ ست نه با تو..
راشا:خب اون فکر می کنه من گربه م..ولی خودم که می دونم نیستم..اون فکر می کنه مهم نیست چون منو ندیده همین که خودم می دونم مهمه چون خودم از خودم مطمئنم..
رادوین خندید و اروم گفت :جونه رادوین خودت فهمیدی چی گفتی؟..
راشا هم اهسته خندید و گفت :قسم می خورم اره..
رایان :همون قسم خوردی فهمیدم..
رادوین :بچه ها دیگه چیزی نگید بذارید دختره تا متوجه ما نشده بره..
راشا:ما که داریم اروم حرف می زنیم..از پچ پچ هم ارومتر..
رادوین:در هر صورت باید مراقب باشیم..
هر سه سکوت کردند..صدای قدم های تارا را شنیدند که دورتر می شد..هر سه از پشت بوته ها به اون سمت نگاه کردند..
تارا به طرف ویلا می رفت..نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون هم صدای در ویلارو شنیدند..
هر سه نفس هاشون رو بیرون دادند و ایستادند..
اینبار اهسته تر از قبل به طرف ویلا رفتند و بعد از اینکه رادوین در را باز کرد وارد شدند..
دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند..
تارا گفت :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید..
تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد..
تارا لباشو جمع کرد و گفت :دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود..پاک..مطبوع..حال کردم خداییش..
ترلان:پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد..
تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد..
تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله کباب شد..
تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون..
تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ ابی تیره..تارا هم تیشرت استین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش..یه سوت هم به گردنش اویزان بود..
تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند..تانیا رفت از تو یخچال بطری های ابشان را بیاورد..تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت..
چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند..چشمانش را بست و باز کرد..نه..خودشان بودند..
بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره..
ترلان سریع کنارش ایستاد و گفت :ببینم مگه چی شده؟!..
با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!..
تانیا کنارشان ایستاد واز پنجره بیرون رو نگاه کرد.. با تعجب گفت :مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم..چطور اومدن تو؟!..
ترلان پوزخند زد و گفت:هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن..
تانیا کلاهش رو مرتب کرد و گفت :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟..
نگاهی به ترلان انداخت و گفت : برو لباستو عوض کن بیا..
ترلان سرش رو تکون داد و رفت..گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد..
هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند..رادوین سوت می زد پسرا هم تو یه خط ایستاده بودند و ورزش می کردند..
تانیا از همان جا داد زد :آهـــای..اونجا چه خبره؟..
پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین امدند و رو به روی پسرا ایستادند ..
ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟..
رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون..
تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد..ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر کدوممون 1 دونگ به نامشه..
تارا :چه ربطی داره؟..حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید..
راشا با همان لبخند گفت :تو مَردیمون که شَک نکن ..شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش..حَرفیه؟..
تانیا با حرص گفت :بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه..با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم..
رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم..پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم..
ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید..تعارف نداریم که..حالا چی می شد 2 ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟..
اینبار رایان گفت :چرا شما 2 ماه دیگه نمیاید؟..
تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم ..
راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم..قصد رفتنم نداریم..
ترلان دست به سینه گفت :یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :نـــه..
ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش..مثل دوتا همسایه..چطوره؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند..
رادوین گفت :اوکی..خیلی هم خوبه..من امروز یا فردا جورش می کنم..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشونو زدن به هم ..
راشا گفت :همینه..بالاخره روشون کم شد..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشونو زدن به هم ..
راشا گفت :همینه..بالاخره روشون کم شد..
رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام وکمال متعلق به خودشونه..باورکنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن..هنوز نیومده درِ ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند..
رادوین به طرف ویلا رفت وگفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار..باید به فکر دیوار باشیم..
راشا و رایان هم دنبالش رفتند..
راشا :حالا دیوارو از کجا جور کنیم؟..
رایان :من میگم توری بکشیم..هم کم خرجه هم بی دردسر..چطوره؟..
رفتند داخل..
رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم..فعلا باید برم باشگاه..عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..
بساط صبحانه را اماده کردند و مشغول شدند..
نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود..فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود..
****************
دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اَکِه هِی..اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟..
ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت..حالا زد و سرخر از راه رسید..نه یکی نه دو تا ..ســــه تااااااا..
تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم..فکر کردن چی؟..هه..با تهدید هم نمی کشن کنار..بهشون میگیم برید 2 ماه دیگه بیاید میگن نه ویلا 3 دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید..عجب رویی دارن..
تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن..
ترلان زد به بازوی تارا و گفت :اِِِِِِ..مگه مرض داری تو؟..ترسیدم..
تارا خندید و گفت :ببخشید جو گیر شدم..
تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست..
هر سه خندیدند..
تارا نفسش رو داد بیرون و گفت:چی می شد تمامه ویلا واسه خودمون می شد؟..اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود..
ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن..آی روشون کم میشه..
تانیا نُچی کرد وگفت :نمیشه..مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رُخ می کشن؟..فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد..
تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن..
تانیا :من که میگم قبول نمی کنن..اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه..
هر سه خنديدند
بعد از صرف صبحانه رادوین سوار ماشینش که سمند سفید رنگی بود شد و از ویلا خارج شد..
رایان و راشا داخل ویلا بودند..
رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون امد..راشا با تلویزیون ور می رفت..
رایان نگاهی به او انداخت و گفت :چکار می کنی؟..
راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم..سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه..
رایان :خیلی وقته کسی بهش دست نزده..حتما خراب شده..راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟..
راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه ست..می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم..
رایان :اره راست میگی..یادم نبود..خیلی خب من دارم میرم..فعلا..
راشا فقط سرشو تکون داد..رایان از خونه خارج شد..ماشینش ان طرف باغ پارک شده بود..
بعد از انکه دخترها متوجه قضایا شده بودند پسرا ماشین هاشون رو داخل باغ پارک کرده بودند..
ماشین رایان یه اِل90 نقره ای بود..
دیرش شده بود..سریع سوار شد و به راه افتاد..
***************
راشا پوفی کرد و کنار نشست..شبکه ها همچنان برفکی بودند..هنوز با چَم و خَم اینجا اشنا نبود..
از ویلا خارج شد..کسی توی باغ نبود..از پله ها پایین رفت..رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت..
نگاهی به پشت بام انداخت..روی پشت بامِ هر دو ویلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود..چشمگیر و جذاب..
کمی که عقب رفت انتن را دید..حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود..نگاهی به اطراف انداخت..نردبانِ بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود..لبخند زد و به طرفش رفت..
نربان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت..ان را مُماس با لبه ی پشت بام قرار داد..وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد..ولی به خاطر شیبداربودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت..نفسش در سینه حبس شده بود ان را بیرون داد..
سینه خیز به سمت انتن رفت..کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است..فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند..به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود..
کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت ..وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از ان نبود..
با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت..نربان افتاده بود..ولی مطمئن بود محکمش کرده است..پس چطور افتاده بود؟..همین باعث تعجبش شده بود..
زمزمه کرد :هه..دِ بیا..خر بیار و باقالی بار کن..حالا من این بالا چه غلطی بکنم؟..
"تارا"
حوصله م حسابی سر رفته بود..اَه..خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون..شانس نداریم کلا..
رفتم پشت پنجره ببینم بیرون ویلا چه خبره؟..ویلا در امن و امانه یا نه..
یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاش می کرد..چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه..
به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا..یعنی می خواد چکار کنه؟..
چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست برگشت سر جاش..نربون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا..
یه فکری به سرم زد ..ناخداگاه لبخند نشست رو لبام..
نگاهی به ترلان و تانیا انداختم..تانیا که داشت کتاب می خوند..ترلان هم با موبایلش ور می رفت..موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون..
نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟..به من میگن تاراااااااا..
یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد..با ذوق تو جام پریدم بالا..
دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم :حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین..
کناری ایستادم تا ببینم چی میشه..مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه..
چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد..نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد..هنوز متوجه من نشده بود..
تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم..اینبار متوجه من شد..ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم..با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره..
-- تو اینجا چکار می کنی؟..
طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری..باید جواب پس بدم؟..
--نه نمی خواد..حالا که اومدی نردبون رو بذار سرجاش..
- کدوم نردبون؟..
به پایین اشاره کرد و گفت :مگه کور رنگی داری؟..جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش..
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم :فرض کن دیدمش..که چی؟..
با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :متاسفانه نمیشه..خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه..
لبخند نشست رو لباش..تعجب کردم..گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟..چاخان نکن بذارش سر جاش..
اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی..دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست..اگرم می شد اینکارو نمی کردم..
--خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟..
با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد..می خواستم کمکت کنم ولی ..
پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟..من غلط کردم خوب شد؟..اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم..
با بدجنسی گفتم :نه کمه..درضمن کی بود می گفت تو مَردیمون شَک نکن؟..خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست..مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت..
با صدای ناله مانندی گفت :بالاخره که میام پایین..
گارد گرفتم :بیای که چی؟..
--که هیچی..که درد بی دوا و درمون..که زهر هلاهل..که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی..د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد..
-هوی به ما میگی ضعیفه؟..
--فعلا که با تواَم..مگه ضعیفه نیستی؟..
-معلومه که نه..
با شیطنت گفت : دِ نه دِ..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی..دیدی حق با منه؟..
حالا فهمیدم نقشه ش چیه..پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب..همون بالا بمون تا عین چَمن سبز کنی اخرش شاید گل هم دادی..
یه دفعه یه کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد..وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد..درست روی شونه ش لک شده بود..
صداشو شنیدم که گفت :اَه اَه..همینو کم داشتم..ببین چه به روز لباسم اورد..ای تف به روت کلاغه بد صدا..خاک تو اون سرت..د اخه ادب هم خوب چیزیه..هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده یه ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده..
تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن..روز خوش جنابه مرد..
مرد رو با حرص گفتم..بچه پررو عجب رویی داشت..ولی حقشه..
آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید..بهتر از این نمی شد..
با سرخوشی رفتم تو ویلا..
*****************
راشا که دید چاره ای جز پریدن ندارد..اروم اروم خودشو سُر داد پایین..ولی کنترلشو از دست داد و به سرعت لیز خورد..
به موقع لبه ی پشت بام را گرفت..اویزان شده بود و با پایش دنبال ستون می گشت..ولی ستون با او فاصله داشت..
مجبور بود بپرد..نفس عمیقی کشید و به پشت سرش نگاه کرد..جای مناسبی بود و فاصله ش هم زیاد نبود..
با یک حرکت پرید..دستانش را روی زمین گذاشت و نفس حبس شده ش را بیرون داد..عرق کرده بود..
نگاهی به ویلای دخترا انداخت و با حرص لب هایش را روی هم فشرد..بعد از ان هم وارد ویلا شد..
تمام مدت تارا پشت پنجره نامحسوس نگاهش می کرد..
تانیا رو به تارا که مرتب لبخند می زد گفت :چته تو؟..همچین شنگول می زنی..
تارا با ذوق دستاشو زد به هم و گفت :وای تانیا یه کاری کردم کارستووووووون..
ترلان خندید و گفت :چه کار کردی اَلستوووووون؟..
تارا با هیجام اتفاقات درون باغ را برای دخترا تعریف کرد..به روی لبانشان لبخند نشست..
ترلان :ایول کارت حرف نداشت..بالاخره یکیشون دمش قیچی شد..
تانیا گفت :خب اره..این بلا و بیشتر از اینا حقشونه ولی نکنه یه وقت بخوان تلافی کنن؟..
تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :خیلی غلط کردن..اگر به فکر تلافی بیافتن یه پاتَکی بهشون می زنم که تا عمر دارن یادشون نره..
پسرا سر میز نشسته بودند و شام می خوردند..راشا در مورد موضوع امروز توی باغ به پسرا چیزی نگفته بود..مطمئن بود با بیان اتفاقات پیش امده حتما مورد تمسخر رایان قرار می گیرد..کلا اینجور مواقع ترجیح می داد سکوت کند..
رادوین که از موضوع پارتی و مهمانی اخر هفته ای که رایان به ان دعوت شده بود با خبر بود سکوت بینشان را شکست و رو به رایان گفت :فردا پنجشنبه ست..پارتی میری؟..
رایان که در حال جویدن لقمه ش بود چند لحظه بی حرکت ماند..یه قُلوپ اب خورد و گفت :مجبورم برم..
رادوین سرش را تکان داد و گفت :فقط مراقب باش کار دست خودت ندی..یه وقت مست و پاتیل نشی و بعدش..
رایان خندید و گفت :نه بابا حواسم هست..بار اولم که نیست..داش رایان رو دست کم گرفتیا..
راشا لقمه ش رو قورت داد و گفت :کاری به دست کم گرفتن یا نگرفتن نداره که..ولی بخور نوش جونت جای منم بخور..
رایان با شیطنت گفت :چـــی؟..
راشا هم شیطون شد .. ابروشو انداخت بالا و گفت :اب شَنگولــــی..
هر سه خندیدند..
رایان گفت :شماها هم می اومدید خوش می گذشت..
رادوین :نه ما بیایم کجا؟..اولا که دعوت نشدیم..دوما تو که می دونی من سر خورد جایی نمیرم..
راشا :ولی من سرخود همه جا میرم..خواستی یه ندا بده سه سوته حاضر میشم..
رادوین اخم کرد وگفت :لازم نکرده..رایان تنها میره..
راشا:خب مگه چیه؟..میریم دور هم عشق و حال می کنیم..
رادوین سرشو تکون داد و گفت :مُنکر عشق و حالش نمیشم..ولی من تصمیم دارم خودمون یه مهمونی ترتیب بدیم..همه ی بر و بَچ رو هم دعوت کنیم..
رایان و راشا با خوشحالی نگاهش کردند که رایان گفت :دمت گرم ..کارت درسته..خوراکی و غذا و کلا تنقلاتش با من..
راشا دستشو برد بالا و گفت :منم بر و بَچ رو خبر می کنم..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :خسته نشی یه وقت؟..
راشا اَدای دخترا رو در اورد و انگشتاشو خیلی ظریف تو هم گره کرد ..چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت :نه جیگــــر..مگه نمی بینی تازه ناخونامو سوهان کشیدم..خراب میشه..دلت میــــاد؟..
رایان با خنده گفت :پاشو خودتو جمع کن خرسه گنده..
راشا به رادوین اشاره کرد واروم گفت :خرس که اینه..من یه چیز دیگه بودم..
رادوین چپ چپ نگاهش کرد که راشا سریع گفت :از نظر هیکل میگم بابا..ماشاالله بَر و بازوت تو حلقم چی ساخته لامصب..
رادوین خندید و گفت :تو هم یه کم ورزشاتو سنگین کنی میشی مثل من..
راشا:نه دستت درد نکنه..اون بار پدرمو در اوردی..تا 1 هفته راه رفتنم مثل موج فرستادن موقع رقص تکنو شده بود..همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن..میونه ی من با لطافت وظرافت بیشتر و بهتر جور در میاد..
رایان از پشت میز بلند شد که همون موقع صدای زنگ اس ام اس گوشیش تو فضای اشپزخونه پیچید..موبایلش روی میز بود تا اومد برش داره راشا زودتر این کار و کرد و سریع از جاش بلند شد..
رایان می خواست گوشی رو بگیره ولی راشا دستشو برده بود بالا و نمی ذاشت..
رایان با حرص گفت :بده من گوشی رو..راشا پوستتو می کنم گوشی رو بده..
راشا با خنده گفت :نچ نمیشه..نا نفهمم کی اِس فرستاده بهت نمیدم..
رایان :مگه تو فضولی؟..بده من بهت میگم..
راشا از دستش در رفت و گفت :اره تو فکر کن فضولم..پس بذار به کارم برسم..
رادوین با خنده از جا بلند شد و دنبالشون رفت..راشا و رایان دنبال هم می کردند..در اخر راشا فرار کرد تو یکی از اتاق ها و درو قفل کرد..
رایان محکم زد به در و گفت :راشا درو باز کن..به خدا دَماری از روزگارت در بیارم که خودت حض کنی..اِس رو خوندی نخوندیا..راشا بهت میگم باز کن..راشــــا..
صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید:به بـــه..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذار ببینم چی فرستاده..
رایان که نفس نفس می زد و سرخ شده بود یه مشت محکم به در زد و گفت :مگه اینکه دستم بهت نرسه راشا..
راشا خندید و گفت :برسه هم کاری نمی تونی بکنی..گوش کن ببین دوست دختر نازنینت چی فرستاددددده..
با لحنی اروم و با احساس گفت : " ببین غمگین , ببین دلتنگِ دیدارم
ببین خوابم نمی آید , بیدارم
نگفتم تاکنون اما کنون بشنو
تو را بیش از همه , من دوست می دارم
رایانم قرارِ فرداشبمون رو فراموش نکنی عزیزم..مشتاقانه منتظرم ببینمت.."
رایان با کف دست به پیشونیش زد و گفت : د نخون لعنتی..اون غلط کرد با تو..
راشا بلند خندید و گفت :به من چه؟..هانی جون عاشقت شده خِفته منو می چسبی؟..
رادوین با لبخند کنار رایان ایستاد و به راشا گفت :بیا بیرون بسه دیگه..
راشا:نه کجا بیام؟..تازه می خوام جواااااب اِس رو بدمممم..
رایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت :راشا خریت نکنـــی..
محکم زد به در و ادامه داد:دیوونه چیزی نفرستی..باز کن این در و تا حالیت کنم..
راشا:اهااااااان..فرستادم..
گوش کن ببین خوبه؟.. " هانی جونم منم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم..برای فرداشب لحظه شماری می کنم خانمی..حسابی خوشگل کنیا..می خوام وقتی می بینمت ضربان قلبم به اوج برسه..شبت بخیرعزیزم.."..پسندیدی داش رایان؟..
رایان با حرص دندوناشو روی هم فشرد و افتاد به جونه در..رادوین هر کاری می کرد تا او را ارام کند نمی شد..هم خنده ش گرفته بود و هم از دست راشا حرص می خورد..
اقای شیبانی نگاهش کرد و سرش را تکان داد:بله بفرمایید..سوالتون چیه؟..
رادوین:راستش پدر ما نه پولدار بود و نه ملک و املاکی داشت..یعنی تا جایی که ما مطلع بودیم..حالا سه دونگه این ویلا به نام پدر ماست ..می خواستم بدونم پدرم پول خرید سه دونگ رو از کجا اورده بود؟..با توجه به اینکه توانایی خریدش رو نداشت پس چطور تونست سه دونگه اینجا رو بخره؟..
اقای شیبانی سکوت کوتاهی کرد..دستاشو روی میز گذاشت و انگشتاشو توی هم قفل کرد..همه ..حتی دخترا هم منتظر چشم به او دوخته بودند..
اقای شیبانی:اونطور که من ازخانم و اقای کیهانی شنیدم این ویلا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانیه اقای کیهانی و اقای بزرگوار بوده..خیلی قبل پیش..یعنی درست زمانی که این دو سن کمی داشتند..ویلای کناری که یه ساختمان کوچیک و نقلی بوده متعلق به خانواده ی بزرگوار بود..البته الان دیگه نیست..اونجا رو کوبیدن و جاش یه ویلای وسیع ساختن..بله داشتم می گفتم که توی اون ساختمان خانواده ی بزرگوار زندگی می کردند..همسایه بودن ولی در عین حال صمیمیته خاصی بینشون بوده..بعد از اینکه اقای کیهانی ازدواج کردند اومدن تهران..خانواده ی بزرگوار هم برای سکونت رفتند کرج..دیگه بقیه ش رو نمی دونم که چی شد ولی تا اینجا می دونم که خیلی اتفاقی این دو دوست همدیگرو پیدا می کنند..ظاهرا شما اون موقع نوجوون بودید..خانه ی پدری اقای بزرگوار هنوز پا برجا بوده..اقای بزرگوار اون رو می فروشن و با پولش سه دونگ از ویلا رو می خرند..البته این تصمیم رو اقای کیهانی گرفته بود که خب عملیش هم کردند..
رایان :پس در اینصورت پدر ما سهم الارثش رو داده و سه دونگه این ویلا رو خریده درسته؟..
اقای شیبانی:بله درسته..ایشون خواهر یا برادری نداشتن؟..
اینبار راشا جواب داد : نه بابا تک فرزند بود..البته یه خاله خانم هم هست که خیلی پیره و شهرستان زندگی می کنه..خاله ی پدرم ِ..
اقای شیبانی سرش را تکان داد و گفت:در هر صورت اطلاعاته من تا همین قدر بود..و حالا می پردازیم به بحث خودمون در رابطه با ویلا..
همه با اشتیاق به اقای شیبانی خیره شدند که گفت:ویلای سمت راست متعلق به اقایان بزرگوار..و ویلای سمت چپ هم متعلق به خانم ها کیهانی هست..
به اطراف اشاره کرد وگفت:همونطور که می بینید همه چیز از هم جداست..میز و صندلی..امکانات و سرویس بهداشتی که هم داخل و هم خارج از ویلا قرار داره..حتی فواره..یعنی شما چیز مشترکی با هم ندارید..من وظیفه م بود شما رو از وجود این ویلا اگاه کنم که کردم..از اینجا به بعد با خود شماست..
تانیا با تعجب گفت:یعنی چی؟..میشه واضح تر بگید؟..
اقای شیبانی: خب الان شما 6 نفر صاحب کل این ویلا هستید..هر 6 نفر شما هم می تونه برای این ویلا تصمیم بگیره..و اینکه..
همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد..عذرخواهی کرد و از جا بلند شد..جواب تلفنش را داد..هیچ کس حرفی نمی زد..نگاهشان به اقای شیبانی بود..
اقای شیبانی گوشی را قطع کرد و رو به 6 نفر گفت:معذرت می خوام..باید برم..کار مهمی برام پیش اومده..
رادوین:باشه من می رسونمتون..
اقای شیبانی با لبخند کیفش را برداشت و گفت:نه پسرم اژانس نزدیکه..شما تازه با ویلا اشنا شدید..هنوز مدت زمان زیادی هم نیست که رسیدید..خودم میرم..شرمنده عجله دارم..فعلا با اجازه..
به طرف در نرده ای رفت و از ان خارج شد..
دخترا از روی صندلی بلند شدند و ایستادند..
ترلان نگاهی به فضای اطراف و ویلا انداخت و گفت:جای فوق العاده ایه..دلم نمی خواد برگردم خونه..
تانیا:اره..منم درست همین حس رو دارم..
تارا:ولی من باید برگردم خونه..هنوز غذای نونو رو ندادم..
ترلان:بی خیال بابا..تو هم با اون نونو جونت..بچه ها من میگم بیایم همینجا زندگی کنیم..واسه یه مدت حال و هوامون هم عوض میشه..
تانیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت:فکر بدی هم نیستا..منم موافقم..
تمام مدت پسرا شاهد گفت و گوی انها بودند..
رایان اروم رو به رادوین و راشا گفت:اینا رو باش..نیومده موندگار شدن..
راشا:عمرا..شما رو نمی دونم ولی من که بدجور پابنده این ویلا شدم..جون میده یه مدت اینجا بمونیم عشق و حال کنیم..فکرشو بکنید..من برم لبه اون فواره بشینم گیتار بزنم..واااااای حسشو بگو..معرکه میشه..
رادوین خندید و اروم گفت:اینو بگو..صبح زود لباس ورزشیمو بپوشم کل باغ رو بدوم..وای حس وحالی داره ها.. اون موقع از صبح زیر درختا بدوی..
رایان هم که لبخند بر لب داشت گفت:وای مهمونی رو بگو پسر..به افتخار ورودمون یه مهمونی ترتیب می دیدم بر و بچ همگی بریزن اینجا..عجب چیزی بشه..می ترکونیما..
راشا :ایول اره..منم براتون می زنم حال کنید..
رادوین به دخترا اشاره کرد وگفت:باید یه جوری اونا رو دک کنیم..اینطور که معلومه دارن واسه خودشون نقشه می کشن..
راشا:عمرا بتونن بمونن..هنوز راشا رو نشناختی..مگه میذارم؟..
دخترا نگاهی به پسرا انداختند ..تانیا اروم گفت: نکنه اونا هم می خوان بمونن؟..بدجور دارن پچ پچ می کنن..
تارا:اره..همه ش لبخند تحویله هم میدن و به ویلا اشاره می کنن..غلط نکنم قصد دارن تلپ شن..
ترلان:بیخود کردن..اینجا فقط جای ماست..
تانیا ابروشو انداخت بالا و گفت:کاملا باهات موافقم..
تارا:صبر کنید الان می فهمیم می خوان چکار کنن..
بعد رو به پسرا بلند گفت:ببخشید اقایون..
پسرا نگاهش کردند..
تارا دست به سینه با نگاهی مغرور گفت:ما قصد داریم مدتی رو اینجا بمونیم..البته کاری به سهمه شما نداریم..تو ویلای خودمون هستیم..امیدوارم مشکلی نداشته باشید..
راشا جلو امد و گفت:مشکل که سرتاپاش مشکله..چون این ما هستیم که مدتی رو می خوایم اینجا بمونیم سرکار خانم..
ترلان یک قدم جلو امد و کنار تارا ایستاد :خیاله خام..ما زودتر گفتیم..پس فعلا ما می مونیم..بعد که برگشتیم هر کار خواستید بکنید به ما مربوط نیست..
رایان یک قدم جلو امد و گفت:ظاهرا شما خیالات ورت داشته خانم..صف نونوایی نیست که هر کی زود گفت کارش راه بیافته..ما اینجا می مونیم..شما بر می گردی..هر وقت خسته شدیم و قصد برگشت پیدا کردیم..اونوقت بفرما ویلا در خدمتتونِ..
تانیا اومد جلو و معترضانه گفت:هه..گرمیتون نمی کنه اونوقت؟..
رادوین هم جلو امد و کنار راشا و رایان ایستاد:نه خانم شما نگران نباش..ما هم سرماشو کشیدیم هم گرماشو..
سه تا پسر درست رو به روی سه تا دختر قرار گرفته بودند..چشم تو چشمه هم با نگاهی معترض..
تارا :فقط ما سه نفر اینجا می مونیم..همین و بس..
راشا:نه خانم..اگر بنا به سه نفره که اون سه نفر ماییم..نه شما..وسلام..
اعتراضشون بالا گرفت..هیچ کدوم کوتاه نمی اومدند..
در این بین رادوین بلند گفت:ســاکــت..
همگی سکوت کردند و به رادوین نگاه کردند..
رادوین با اخم کمرنگی گفت:اینجوری که نمیشه..باید منصفانه تصمیم بگیریم..
تانیا:میشه بفرمایید انصاف جلو چشمه شما چیه و چطوریه؟..
اخم های رادوین باز شد و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده..
رایان سرشو تکون داد و جاکلیدیشو از تو جیبش در اورد و به رادوین داد ..
اون هم مهره رو ازش جدا کرد و رو به بقیه گفت:هر کی اسمش رو روی برگه می نویسه..بعد اسامی رو گلوله می کنیم و می ریزیم زیره میز..یکی از ما مهره رو میندازه..دخترا میندازن..پسرا هم همینطور..تا جایی که یکیمون 6 بیاره..اونوقت همون یه نفر کج میشه و از زیر میز یکی از اسما رو برمی داره..اگر از دخترا بود اونا می مونن..اگر یکی از اسمای ما بود ما می مونیم..قرعه به نام هر کی افتاد اون سه نفر می مونند..خب موافقید؟..
ترلان:تا حدودی اره موافقم..روشه خوبیه..ولی کی اول تاس میندازه؟..
رایان:واسه اینم سکه میندازیم..شیر و خط..چطوره؟..
ترلان:باشه قبوله..
رادوین سکه رو از رایان گرفت..همه چشم به دست رادوین دوخته بودند..
رادوین:شما شیر..ما هم خط..
دخترا سراشون رو به نشونه ی موافقت تکان دادند..
رادوین سکه رو تو دستش چرخواند و بالا انداخت ..همگی با چشم دنبالش کردند..سکه روی چمن ها افتاد ..رادوین کج شد و جلوی چشم همه سکه رو برداشت و بالا اورد ..
با لبخند به دخترا نگاه کرد..دخترا چپ چپ به پسرا نگاه کردند و اخماشون رو در هم کشیدند..
رادوین:خب حالا که خط اومد پس ما مهره رو میندازیم..اعتراضی ندارید؟..
تانیا و ترلان و تارا فقط سکوت کردند..همین سکوت نشانه ی اعتراضشان بود ولی پسرا بی توجه بودند..
رایان:من کاغذ خودکار همرام نیست..کسی نداره؟..
تانیا اروم گفت:من دارم..
نیم نگاهی به پسرا انداخت و از تو کیفش دفترچه و خودکارشو در اورد..به تعداد برگه کند و به همه داد..
رادوین:خیلی خب حالا هر کی اسم خودشو رو برگه بنویسه..
خودکار دست به دست می چرخید..اسامی که نوشته شد کاغذا رو مچاله کردن و پرت کردن زیر میز..رو میزی پلاستیکی ِ سفید..بلند بود و کسی نمی تونست اون زیر رو ببینه..
راشا مهره رو از رادوین گرفت و گفت :من اول میندازم..
همه دور میز جمع شدند..راشا مهره رو تو دستش تکون داد و اروم پرت کرد..2 اومد..
راشا:ای از ریشه بخشکه این شانس من راحت شم..2 هم شد شماره؟..اَه..
تارا پوزخند زد و نگاه مغرورشو تو چشمای راشا دوخت ..راشا لبخند کجی تحویلش داد و سرش را برگرداند..
تارا مهره رو برداشت ..تو دستش فشرد..اروم پرتش کرد..1 اومد..
راشا با همون پوزخند گفت:باز دمه شانسه خودم گرم..یکی از تو بالاتر بود..
تارا با حرص گفت:اولا تو نه و شما..دوما شمام که نوکت قیچی شده دیگه چی میگی؟..
راشا خواست جواب بدهد که رایان گفت:بی خیاله دعوا..فعلا نوبته منه..
هر دو به مهره نگاه کردند که تو دست رایان بود..
راشا زیر گوشش گفت:تو همیشه داش زرنگه بودی..شانست هم که خدا برکتش بده از من و رادوین بهتره..پس جونه راشا پوزه اینا رو بزن..
رایان لبخند کجی تحویلش داد و چیزی نگفت..مستقیم به ترلان نگاه کرد و بعد هم به میز..مهره رو اول انداخت بالا و گرفتش بعد پرت کرد رو میز..مهره چرخید بین 5 و6 در حال چرخیدن بود ..ولی وقتی افتاد 5 اومد..
رایان با حرص تو موهاش دست کشید و گفت:اک ِ هی..لعنتی نشد..
راشا زد رو شونه ش و گفت:غصه نخور رایان جون..تو هم خیلی باشی داداشه خودمی دیگه..شانس نداریم ما..اینم اعتماد به نفس برو حال کن..
رایان زیر پوستی خندید و چیزی نگفت..
نوبته ترلان بود..استرس داشت..به هیچ کس نگاه نمی کرد..مهره رو انداخت..3 اومد..
صدای " وای " دخترا بلند شد..رادوین جلو اومد..بدون فوت وقت مهره رو برداشت و پرت کرد..دقیق 6 اومد..
راشا:ایول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه..گل کاشتی پسر..
تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن..
پسرا شنیدن..رایان گفت:کم از المپیک نیست..وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی..
دخترا زیر لب جملاتی رو زمزمه کردند و رویشان را برگرداندند..
رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه..
راشا خندید و گفت:جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط یه ماشین اخرین مدل هم گیرمون میاد..
تانیا رو به هر سه گفت:ماشین اخرین مدل پیش کشتون..ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم..
رادوین:همچین چیزی امکان نداره..
تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن..
رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز..سرش بالا بود و نگاهش به بقیه..
راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..6 تا بیشتر نیستا..
رادوین دستشو اورد بیرون..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق..
رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت..
چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد..با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی..پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود..
اروم رو به دخترا کرد و گفت:تانیا کدومتونین؟..
تانیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:تو اسم منو از کجا می دونی؟!..
رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود..
رادوین ابروشو بالا انداخت و گفت:به به..چه اسمی..خوشگله ها..
دخترا از جا پریدن..تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند ..
تانیا بالبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود..
سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود ..تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود..
تانیا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کسِ دیگه..
کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟..
رادوین که همچنان لبخندشو حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟..
به ویلا اشاره کرد وگفت:این شما و این هم ویلا..خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم..
بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند ولی رایان و راشا که متوجه شده بودند تعجب کردند..
وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند..
بدون هیچ حرفی دنبال رادوین رفتند..دخترا هم با نگاهشون اونها رو دنبال کردند..
رایان معترضانه رو به رادوین گفت:کجا میری؟..پس چرا اینجوری شد؟..
از در رفتند بیرون..رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت:خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولــی..
در ماشین رو باز کرد..قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟..جونه من بگو ..
لبخند شیطنت امیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های اشفته دیدی؟..
رادوین خندید و گفت:سوار شین تو راه بهتون میگم..فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم..پس بپرید بالا..
پسرا لبخند بر لب سوار شدند..
فصل ششم
تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند..
تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟..
تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید..
تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟!..خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون..
ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن..
تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم..
ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد..
تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه..روشون کم شد اساسـی..
تانیا خندید و چیزی نگفت..
************
ترلان وارد اتاق تانیا شد ..تانیا زیبا و اراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود..موهای جلو قسمتی از ان به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود..
ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبرک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟..
تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان..
ترلان:مگه نمی خوای امشب اب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟..پس دیگه دردت چیه؟..
تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم..
ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای ازشون نداریم..یه کلام ختمه کلام..میگی اقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار..حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت..
تانیا لبخند زد و گفت:فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار..می شناسیش که..
ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته..کسی نمی تونه مجبورت کنه..
تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم..می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم..
ترلان با حرص گفت:تانیا این حرفا از تو بعیده..عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه..
تارا وارد اتاق شد و گفت:تانی,تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون..
تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند..تانیا دستی به لباسش کشید .. از اتاق بیرون رفتند..
ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز وشلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند..
هر سه فوق العاده زیبا شده بودند..
**************
روهان به همراه خانم و اقای سزاوار توی سالن نشسته بودند..خدمتکار سینی چای رو گردوند و بعد از اون از سالن بیرون رفت..
خانم سزاوار که مادر روهان بود پشت چشم نازک کرد وگفت :وا..تانیا جون چرا خودت چای رو نیاوردی؟..
تانیا با اخم کمرنگی گفت:چرا باید من می اوردم؟..
خانم سزاوار دستانش که چند ردیف النگو و جواهرات گران قیمت بهشان اویزان بود رو تو هوا تکون داد و گفت : وا خب همه جا رسم بر اینه که عروس چای رو بگردونه..شما هنوز اینا رو نمی دونی؟..
تانیا دستشو مشت کرد وبا همون حالت قبلی گفت:چرا می دونم..منتها من که عروس نیستم..این دیدار هم جنبه ی خواستگاری نداره..صرفا جهت مهمونی تلقی میشه..البته از نظر من و خواهرام که اینطوره..شما رو نمی دونم..
نگاهی بین خانم و اقای سزاوار رد و بدل شد..هر دو متعجب بودند..
اقای سزاوار رو به تانیا گفت:دخترم این حرفه تو چه معنی میده؟..مگه با روهان قرار مداراتون رو نذاشته بودید که امشب بیایم و زمان عروسی رو تعیین کنیم؟..
تانیا نگاه پر از خشمش رو به چشمای مشکی و وحشی روهان دوخت و گفت:خیر..من چنین قراری با پسر شما نذاشتم..این مهمونی هم به اصرار ایشون بود..
روهان با اخم از روی مبل بلند شد و ایستاد..با صدای پر تحکم گفت :بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم..
تانیا:من با تو جایی نمیام..حرفی داری همینجا در حضوره همه بزن..
روهان دستاشو مشت کرد و زیر لب غرید :حرفام خصوصیه..به نفعته که بیای..منتظرم..
با قدم هایی بلند از در خارج شد..تانیا اب دهانش رو قورت داد و به خواهرانش نگاه کرد..
ترلان اروم گفت:خب برو ببین چی میگه..حرفاتو هم بهش بزن..
تانیا مردد از جا بلند شد..تصمیمش را گرفته بود همین امشب باید اب پاکی را روی دستان روهان بریزد..دیگر بیش از این جایز نبود این موضوعه مسخره کش پیدا کند..
با اجازه ای گفت و از سالن خارج شد..از در بیرون رفت..
نگاهش رو اطراف چرخاند..روهان روی تاب فلزی نشسته بود..به طرفش رفت..
روهان با حرصی مشهود پاشو به زمین می کوبید و با این کار تاب را به حرکت در می اورد..
حضور تانیا رو حس کرد..سرش رو بلند کرد و از روی تاب بلند شد..رو به روی هم ایستادند..تانیا بی توجه به او روی تاب نشست..
به رو به رو نگاه کرد وگفت:خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بزنم..ولی اول می خوام حرفای تو رو بشنوم..
روهان لبخند زد و کنارش نشست..تانیا کمی خودش رو جمع و جور کرد..
روهان گفت:نه اتفاقا این تویی که اول باید حرفاتو بزنی..گوش می کنم..بگو..
تانیا که دیگر صبرش لبریز شده بود و طاقت حضور او را در کنارش نداشت گفت:خیلی خب..از خدامه که این بازی مسخره هر چه زودتر تموم بشه..
روهان:بازی؟..کدوم بازی؟..عشقه من به تو بازی نیست تانیا..چرا نمی خوای بفهمی؟..
تانیا پوزخند زد وگفت:هه..اره عشق..عشـــــقه چی روهان؟..عشقه تو عشق نیست همه ش کشکه..تو برای من حکم یه لکه ی ننگ رو داری که می خوای به زور بهم بچسبونیش.. و من این ننگ رو نمی خوام..بهتره بکشی کنار..
روهان از جا بلند شد و رو به روی تانیا ایستاد..با صدای بلند گفت:اگر ننگم و اینو نمی خوای مهم نیست..حتی ذره ای برام اهمیت نداره..تو ماله منی اینو می فهمی؟..نامزده منی..تا اخر هفته هم قانونا و شرعا زنم میشی..دیگه حرفی هم نمونده که بخوایم بزنیم..الان هم میریم داخل و تو به مامان و بابا میگی که تصمیمت رو گرفتی و می خوای با من ازدواج کنی..شنیدی چی گفتـــم؟..
تانیا از جا بلند شد..با خشم زل زد تو چشمای سرخ شده ی روهان..با نفرت گفت:حالم ازت بهم می خوره روهان..ارزومه بری به درک..پست فطرته رذل..اون مهسای بدبختو به خاکه سیاه نشوندی بس نبود؟..حالا نوبته منه؟..منو نشونه گرفتی و می خوای این وسط چی رو به دست بیاری؟..پول؟..قدرت؟..کم داری؟..اره؟..خودت کم داری که بازم حرص می زنی؟..
روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت وفشرد..با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کَرِتو باز کن ببین چی میگم..برای اخرین بار میگم تو با من ازدواج می کنی..مهسا و هر خره دیگه ای هم که بینمون بوده رو فراموش می کنی..مهسا رفت به درک..دیگه مهسایی وجود نداره..پس هی اسمشو جلوی من به زبون نیار..
تکان محکمی به او داد و گفت:الان میریم تو و همون کاری که من گفتم رو می کنی..وگرنه..هر چی دیدی از چشم خودت دیدی تانیا..گله ای نباید بکنی..شیرفهم شــد؟..
تانیا بازوشو محکم از بین دستان روهان بیرون کشید ..در حالی که با دست بازوشو ماساژش می داد..اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت:کم هارت و پورت کن..هر کی ندونه من که می دونم هیچی بارت نیست..حرفات همه باده هواست..هیچ غلطِ زیادی نمی تونی بکنی..
روهان پوزخند زد و نگاه خاصی به او انداخت :جداً؟..ولی زیاد هم مطمئن نباش عزیزم..ظاهرا هنوز روهان رو نشناختی..من می تونم کاری بکنم به دست و پام بیافتی..اره..همینی که جلوت وایساده داره بهت میگه اگر نخوای به این ازدواج تن بدی باید پی ِ همه چی رو به تنت بمالی..حالا چی؟..بازم می خوای رو حرفت بمونی؟..
تانیا با تعجب و چشمان گرد شده گفت :روهان چی تو اون سرته؟!..منظورت از این حرفا چیه؟!..
روهان خندید..اروم اروم خنده ش بلندتر شد..قهقهه زد و دور خودش چرخید..با سرخوشی می خندید..
تانیا متعجب نگاهش می کرد..به هیچ وجه سر از کارش در نمی اورد..معنی حرف هایش را نمی فهمید..
روهان در حالی که هنوز می خندید به تانیا نگاه کرد..صورت و چشمانش سرخ شده بود..
روهان دستشو توی جیبش برد..بعد از چند لحظه دستشو بالا اورد و رو به روی صورت تانیا گرفت..کف دستشو باز کرد..زنجیر ضخیمی از جنس طلا از لابه لای انگشتان روهان اویزان شد..
چشمان تانیا از زور تعجب گرد شد..چند لحظه فقط به زنجیر خیره شد..
بهت زده گفت:این..این گردنبند دست تو چکار می کنه؟!..
روهان با لبخند و نگاهی خاص گفت:می شناسیش؟..
تانیا:معلومه که می شناسمش..این گردنبنده مادرمه..پرسیدم دسته تو چکار می کنه؟!..
دستشو جلو برد تا گردنبند را از او بگیرد ولی روهان خیلی سریع دستشو عقب کشید ..
گردنبند رو تو مشتش فشرد و گفت :درست حدس زدی عزیزم..این گردنبند بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه که مربوط به خانواده ی کیهانی میشه دسته منه..
تانیا که در ابتدا از گفته های روهان متعجب شده بود..کم کم اخم بر پیشانی نشاند و گفت:خیلی پستی روهان..واقعا نمی دونم چی بهت بگم..از ماله ما دزدی می کنی..اونوقت خیلی ریلکس جلوی من می ایستی و تهدید می کنی؟..
روهان قهقهه زد ..تانیا با حرص نگاهش می کرد..
روهان:اخم که می کنی خوشگل تر میشی ..با دل من بازی نکن عشقم..
تانیا تقریبا داد زد:خفه شو دزدِ عوضی..یادگار مادرمو پس بده بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن..
روهان با بدجنسی نگاهش کرد وگفت :دزد؟..هه..خانمی کسی به نامزدش از این حرفا نمی زنه..
مشتشو اورد بالا و ادامه داد :این گردنبند و یادگاری های خانوادگیتون دسته منه..ولی از راه دزدی به دستشون نیاوردم..پدرت اونا رو به من داد..
تانیا با تعجب گفت:پدرم؟!..داری دروغ میگی..اینو بدون با این حرفای صدمن یه غازت عمرا بتونی خامم کنی..
روهان:مگه نمی خوای بدونی کی اینا رو بهم داده؟..خب من هم گفتم پدرت..چراشو بهت نمیگم ..تا همینقدر که بهت گفتم هم براش دلیل داشتم..
تانیا:روهان چی توی اون کله ی بی مغزت می گذره؟..اینبارچه خوابی دیدی؟..
روهان نگاهی به اطرافش انداخت ..هووووومی کرد وگفت:خب خواب که دیدم..ولی خوشه..خیالت راحت..
تانیا دستشو برد جلو و گفت:اون گردنبند رو بده و همراه پدر ومادرت از اینجا برو..بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه ..دیگه کم کم داری با این کارا و حرفات حوصله م رو سر می بری..
روهان دست تانیا رو توی دستش گرفت..تانیا با حرص دستشو کشید ولی روهان محکم نگهش داشته بود..
روهان:تقلا نکن عشقم..فقط درخواستمو قبول کن..مطمئن باش بهترین عروسی رو برات می گیرم..برات بهترین زندگی رو می سازم..فقط با من باش..دراونصورت گردنبندِ مادرت و هر چیزه دیگه ای که به تو و خانواده ت مربوط میشه رو پس میدم..حتی از خودم هم بهت میدم..فقط برای من باش..
تانیا خشکش زده بود..در چشمان روهان خیره شد..حتی پلک هم نمی زد..
تانیا:روهان نگو که..نگو که می خوای..
روهان سرش رو تکون داد و گفت:دقیقا..افرین..معلومه دختر باهوشی هستی..البته در این شک نداشتم وگرنه انتخابت نمی کردم..تو دخترِ فهمیده و زرنگی هستی..گاهی هم شیطون و سرتق..از تمومه خصوصیاتت خوشم میاد..تو همونی که من می خوام..پس مطمئن باش به این اسونیا ولت نمی کنم..
تاینا با خشم دستشو بیرون کشید و یه قدم به عقب برداشت..انگشت اشاره ش رو اورد بالا و تهدید کنان گفت:به ارواح خاک ِپدرو مادرم قسم می خورم که هیچ وقت این ازدواج سر نگیره..قسم می خورم روهان..من تانیام..تانیا کیهانی..بدون داری با کی حرف می زنی..تهدیدات تو کتم نمیره..نه..به هیچ وجه ازت نمی ترسم..هر غلطی هم دلت می خواد بکن..اصلا از همین امشب برو بشین واسه م هزارتا نقشه بکش..ولی مطمئن باش خودم سدی جلوت می سازم تو که هیچ صد نفر مثل تو هم نتونه اونو بشکنه و ازش رد بشه..
روهان دهان باز کرد حرف بزنه که تانیا سرش داد زد :خفه شو کثافت..فقط خفه شو..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..اون موقع که قبول کردم نامزدت بشم صرفا به خاطرعقایده پدرم بود..گفت روهان مردِ زندگیه و اقا و سرشناسه..منم گفتم چشم و اون خبط رو کردم..ولی بعد که فهمیدم چه کثافتی هستی کشیدم کنار..پدرم فوت شده بود و ندید که تو چه رذلی هستی..از تمومه کثافت کاریات خبر دارم..فکر نکن سرمو عین کبک کردم زیر برف و ساکت نشسته م که تو بیای بگی عشقم..عزیزم..منم برات غش و ضعف کنم..نه اقا..اینجا رو اشتباه اومدی..تا تهشو خوندم..می دونم قصدت چیه..میخوای بگی اگر باهات ازدواج نکنم یادگارخانوادگیمو بهم پس نمیدی..منم میگم خب نده..برو به درک..نه اونا برام ارزشی دارن نه تو..ولی گردنبنده مادرم رومی خوام..و مطمئن باش ازت پس می گیرم..اون تنها یادگار مادرمه..ازت می گیرمش ولی تن به ازدواج با تو نمیدم..این هم حرفه اخرِ منه..حالا هم از خونه ی من گمشو بیرون..اگر هم بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی اینو بدون با پلیس و 110 طرفی..
روهان ساکت و خاموش با نگاهی پر از خشم و در عین حال پر تعجب به تانیا خیره شده بود..
فکش منقبض شده بود..پوست سبزه ش به سرخی می زد..چشمان مشکیش از زور خشم قرمز شده بود..لبان نازک و مردانه ش را با حرص روی هم می فشرد..
دستی بین موهایش کشید..اتش گرفته بود..حرف های تانیا او را به اوج عصبانیت رسانده بود..
تانیا بیش از ان نایستاد..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفت..در رو باز کرد و داخل شد..بدون اینکه به سالن نگاهی بیاندازد از پله ها بالا رفت..
اقا و خانم سزاور که حدس زده بودند قضیه از چه قرار است سرسنگین خداحافظی کردند و از خونه بیرون رفتند..
تارا و ترلان تا پشت در همراهیشون کردند و در رو بستند..
از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردند..اقا و خانم سزاور با روهان جر و بحث می کردند..تا اینکه از باغ خارج شدند..
**************
تانیا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود..ترلان و تارا هم کنارش نشسته بودند..هر چه را که بینشان اتفاق افتاده بود رو برای خواهرانش تعریف کرد..
ترلان نفس عمیقی کشید و گفت :یعنی یادگار خانوادگیمون برات ارزشی نداره؟..می خوای به همین اسونی ازشون بگذری؟..
تانیا تو جا نیمخیز شد..یه دستشو گذاشت زیر سرش و گفت:نه بابا..اون موقع اینو گفتم تا حرصشو در بیارم..می خواستم بهش بفهمونم با وجوده اونا هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه..قصدم همین بود..
تارا:حالا می خوای چکار کنی؟..گردنبند مامان دسته اون نامرد چکار می کنه؟..
تانیا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:نمی دونم..خودش که گفت بابا بهش داده..ولی نگفت چطوری..
ترلان:شاید هم داره دروغ میگه..
تانیا:شاید..نمی دونم..در هر حال همه چیز تموم شد..حالا باید یه فکری بکنیم تا بتونیم گردنبند رو به دست بیاریم..از وقتی تو دستش دیدم ذهنمو به خودش مشغول کرده..
تارا: من که میگم فعلا نباید کاری بکنیم..بذار یه مدت بگذره..وگرنه اونجوری آتو میدیم دستش که اره واسمون مهمه..ولی اگر یه مدت بی خیالش بشیم اونم پیشه خودش فکر می کنه برامون مهم نیست..بعد از اونم یه فکری می کنیم..
ترلان:منم با تارا موافقم..فعلا بی خیالی طی کنیم تا بعد ببینیم چی میشه..
تانیا:تا کی؟..
ترلان:تا هر وقت که زمانش مناسب باشه..فعلا جز صبر کار دیگه نمیشه کرد..
صدای میومیو از پشت در می اومد..تارا با لبخند از جا بلند شد و گفت:ای جوووووونم..نونوی من اومده پشته در داره صدام می کنه..
تانیا با لبخند سرشو تکون داد و گفت:خدا یه عقلی بهت بده دختر..خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه..خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟..
تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن..درضمن جاشون سواست..ورِ دله من که نیستن..
ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا صبح خوابم نمی بره..تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟..من در عجبم به خدا..
تارا با حرص گفت:نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه..
تانیا پوفی کشید و گفت:بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه..
ترلان خندید و گفت :وای همینو بگو..پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب یه شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس وپروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست..بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزیانه..خوب که همه رو یه دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت یه جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه..یه شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از 1 ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بکپه..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب یه "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم..
تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید.. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود..
ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانشو کج کرد وگفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه یه جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره..
ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. یه باغ وحش بین المللی دایر می کنید..به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریته تارا کیهانی و جنابه همسر..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از اب در میاد دیگه..غیر از این که نمیشه..
تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه..
ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه..
اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید..
تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر کردی؟..
ترلان با نیش باز گفت :عمرااااا..این یه قلم به من نمیاد..
تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت :بچه ها یه تصمیمی گرفتم..میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ویلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم..
لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد..
با چشمان گرد شده گفتند :چــــی؟؟!!..
تارا :چیت نه و چلوار..ساده نه گلدار..چی نداره..
تانیا :تارا این یه مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت 2 یا 3 ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون..
تارا اخم کرد گفت :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی ابی و بی غذایی تلف میشن..
ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی..نگو که دلم کباب شد..
تارا نگاهش کرد وگفت :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟..
ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی..
تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده..فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار..
تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟..نه خودم باید باشم..
ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب..فقط 2 تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم..
تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد و گفت :3 تاشونو میارم..نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت..
تانیا با صدای ناله مانندی گفت :واااااای خدااااا..حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟..
تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم..
ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت :رسماً بدبخت شدیم رفت..گفتیم میریم اونجا لااقل یه مدت از شر جونورای تو راحت میشیم..از شانسه ما گلچینشون کرده می خواد با خودش بیاردشون..اونم چــی؟..گربه و مار وافتاب پرست..اخه پولکی هم شد اسمه مار؟..
تارا :تو چه کار به اسمش داری؟..من صاحبشم که دلم می خواد اسمشو بذارم پولکی..مشکلی داری؟..
ترلان خندید و گفت :با اسمش نه ولی با خودش اره..
تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :به هیچ وجه مهم نیست ..داشته باش..
تانیا:وای روتو برم دختر..خیلی خُب بیار..مگه کسی حریفه تو میشه؟..
تارا خندید و گفت :خوشم میاد خودتون می دونید تهش کیش و مات می شید بازم حرف خودتونو می زنید..
ترلان اخم کرد و گفت :هرهر نکن واسه من..من و تانیا از تو بزرگتریم باید هر چی میگیم بی چون و چرا بگی چشم..
تارا اداشو در اورد گفت :اوه اوه حالا به جای چشم بگم باشه چی؟..اشکال نداره؟..
ترلان با حرص گفت :مسخره می کنی؟..برو یه کم ادب یاد بگیر دختر..
تارا:ادب دارم ولی رو حیوونام حساسم حواستو جمع کن ابجی..
ترلان چپ چپ نگاش کرد..تانیا به جر و بحثشون می خندید..
تانیا:بسه دیگه سرمو خوردید..پاشین برید بخوابید..فردا کلی کار داریم..باید وسایلمون رو جمع کنیم..
ترلان و تارا از روی تخت بلند شدند..تارا همونطور که نونو رو نوازش می کرد رو به تانیا گفت :دقیقا کی حرکت می کنیم؟..
تاینا:3 یا 4 روز دیگه..می خوام به عمه خانم هم خبر بدم..
ترلان :من جای تو بودم اینکارو نمی کردم..می خوای باز بیافته به جونمون؟..
تانیا چشم غره رفت و گفت :ترلان اینو نگو..اون بزرگترمونه..اینو یادت نره که بابا ما رو به اون سپرده و الان یه جورایی سرپرستمونه..درسته به میل خودمون نرفتیم خونه ش و گفتیم اینجا راحت تریم..ولی دلیل نمیشه که اونو هم در جریان قرار ندیم..
ترلان لبخند کمرنگی زد و اروم سرشو تکون داد :باشه..شب بخیر..
تارا هم شب بخیر گفت..تانیا با لبخند جوابشون رو داد..دخترا از اتاق بیرون رفتن و ترلان درو بست..
تانیا از جا بلند شد و لباس خوابش رو پوشید..یه بلوز یقه دار که از جلو چند تا دکمه می خورد..به رنگ سفید با گل های ریز ابی..بلوز وشلوار سر هم بود..
چراغ خواب رو روشن کرد و برق اتاق رو خاموش کرد..به ساعتش نگاه کرد..12بود..
روی تخت که دراز کشید اتفاقاتی که تو طولِ روز براشون پیش اومده بود رو مرور کرد..
ویلا..پسرا..کل کل باهاشون..امشب..روهان و حرفاش..
ازاینکه بالاخره روهان رو رد کرده بود خوشحال بود..ولی به خاطرگردنبند نگران بود..
چشمانش کم کم گرم شد و به خواب فرو رفت..
************
پسرا توی اشپزخونه دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند..
رایان رو به راشا گفت :برنامه ی امروزت چیه؟..
راشا یه قلوپ از چاییشو خورد و گفت :برنامه ی خاصی ندارم..تا 12 کلاس و بعدم میام خونه..عصر هم یه سر به باشگاهه رادوین می زنم..چطور؟..
رایان شونه ش رو بالا انداخت و رو به هر دو گفت:هیچی..گفتم اگر پایه هستید امشب شام بریم بیرون..
رادوین نگاهش کرد و گفت :من حرفی ندارم..
راشا رو به رایان گفت :فکر خوبیه..ولی رایان تو کار و زندگی نداری ؟..نمی خوای محض رضای خدا هم که شده در اون مغازه ی بدبختتو باز کنی ؟..شاید دری به تخته خورد و یه بنده خدایی اومد توش مشتری شد..
رایان که صبحانه ش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد..
تکیه ش رو به کابینت داد و گفت :نه بابا کار و بار کساته..هنوز جنسایی که اون سری وارد کردم چند تاییش رو دستم مونده..
رادوین هم از پشت میز بلند شد..فنجونش رو برداشت و گذاشت تو سینک ..شیر اب رو باز کرد..
رادوین :اگر درستو ادامه داده بودی الان به یه جایی می رسیدی..ولی وسطش ول کردی الان این وضعته..
رایان پوزخند زد و گفت :همین فوق دیپلم کامپیوتر هم زیاده..الان فوق لیسانسه ها و بالاتراش بیکار وبی عار دارن دور خودشون می چرخن..باز من این مغازه و کسب و کار رو دارم..
رادوین داشت با حوله دستاشو خشک می کرد..راشا از پشت میز بلند شد..نگاهش پر از شیطنت بود..
رو به رایان گفت :ناقلا دوست دختر جدید پیدا می کنی و لو نمیدی؟..
رایان با تعجب گفت :کی؟!..من؟!..برو بابا دلت خوشه..
راشا:اررررره..رایان جون هر کی رو بتونی سیا کنی منو نمی تونی..دیشب که گوشیت رو میز تو هال بود صفحه ش روشن شد..دیدم اس اومده..اون موقع تو اتاقت بودی..فکر نکنی از روی فضولی بودا..نه جانه تو..حس کنجکاویم تحریک شده بود..انگشتم همینجور یهویی خورد رو دکمه ش و اس ام است باز شد..صبر کن یادم بیاد چی بود؟..
دستی به چونه ش کشید..رایان چپ چپ نگاهش می کرد..
راشا عقب عقب به طرف در اشپزخونه رفت با همون نگاه شیطون گفت :اهان یادم اومد..همگی گوش کنید ببیند چی گفته این لیدیِ محترم..
با صدای ظریف و زنونه ای گفت :"رایان جونم تو که میدونی من به خیابونا وارد نیستم میشه بهم بگی باید از کدوم طرف قربوووونت برررررم؟!"..
رادوین با صدای بلند زد زیر خنده..رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت..
راشا هم در حالی که قهقهه می زد سریع از اشپزخونه زد بیرون..
فصل هفتم
موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..
موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..
با تعجب رو به رادوین و رایان گفت:شیبانی ِ..
جواب داد :الو..
--الو..سلام..اقای راشا بزرگوار؟..
راشا:بله خودم هستم..بفرمایید..
--به جا اوردید؟..
راشا:بله..اقای شیبانی..اتفاقی افتاده؟..
--خیر..همه چیز رو به راهه..شرمنده دیروز کار مهمی برام پیش اومد مجبور شدم با عجله برگردم..
راشا:نه خواهش می کنم..کار پیش میاد دیگه..درک می کنم..
--ممنونم..در مورد یه سری مسائل که مربوط به ویلا میشه می خواستم شما و برادراتون رو امروز عصر توی دفترم ملاقات کنم..
راشا نگاهی به پسرا انداخت..هر دو رو به روی راشا ایستاده بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند..
راشا:یه چند لحظه گوشی..
--بله خواهش می کنم..
راشا گوشی رو پایین اورد ..جلوی دهانه ش رو گرفت و گفت:میگه امروز عصر بریم دفترش می خواد باهامون حرف بزنه..
رادوین :چه حرفی؟..
راشا:مثل اینکه درمورد ویلاست..
رایان نگاهی به هردو انداخت و گفت:میریم ببینیم چی میگه..
رادوین هم سرش رو تکون داد و رو به راشا گفت :بهش بگو چه ساعتی بیایم؟..
راشا گوشی رو کنار گوشش گرفت و گفت:چه ساعتی بیایم اقای شیبانی؟..
-- ساعت 5/5 ..
راشا:باشه..سر ساعت اونجاییم..
--ممنونم..پس فعلا..
راشا:خداحافظ..
گوشی رو قطع کرد..رو به پسرا گفت:یعنی چی می خواد بگه؟..
رادوین به طرف چوب لباسی رفت و کت اسپرت مشکیش رو برداشت..
درهمون حال که کت رو به تن می کرد گفت:حتما مهمه که به خاطرش این موقع از صبح تلفن زده..من امروز 4 میام خونه..فعلا..
بعد از زدن این حرف از خونه بیرون رفت و در رو بست..
رایان از گوشه ی چشم نگاهی به راشا انداخت و با اخم کمرنگی گفت:کی به تو گفته بدون اجازه ی من به گوشیم دست بزنی؟..
راشا خندید و گفت:مگه باید اجازه می گرفتم؟..شرمنده نمی دونستم..ایشاالله دفعه ی بعد..
رایان دندوناشو روی هم فشرد و گفت:دفعه ی بعدی وجود نداره..بار اخرت باشه راشا..وگرنه من می دونم و تو..
راشا دستاشو برد بالا و گفت:خیلی خب غلاف کن هَفتیرتو..حالا خداییش دوست دخترت بود؟..اسمش چیه؟..
رایان:تو که پیامکشو خوندی..یه نگاه به اسمشم مینداختی..
راشا روی مبل نشست و گفت :تقصیر خودت شد زود از اتاقت اومدی بیرون..فقط تونستم اس رو بخونم..
رایان اروم با پاش به پای راشا زد و گفت:عجب رویی داری تو..درضمن هانی دوست دخترم نیست..
راشا سوت کشید و ابروشو انداخت بالا..
راشا:اوهــــــو..پس اسمش هانی ِ..اونوقت چرا دوست دخترت نیست؟..عیب و ایرادی داره؟..
رایان کنارش نشست ..کمی خودش رو به جلو خم کرد..انگشتاشو تو هم گرده کرد وگفت:از اون لحاظ نه..اتفاقا هم خوشگله هم پولدار..ولی زیادی شِفته ست..عینِ کَنه می مونه..از اینجور دخترا خوشم نمیاد..
راشا خندید و گفت:اوکی گرفتم چی میگی..حتما عــاشقت شده داش رایان..
رایان هم خندید و گفت :بی خیال بابا..من میگم دختره کَنه ست تو میگی عشق و عاشقی؟..تازه دعوتم کرده اخر هفته پارتی..
راشا اروم زد پشتشو گفت:دمت گرم..عجب شانسی..مفتکی عشق و حال؟..
رایان:باز گفت عشق و حال..دارم میگم من باهاش رابطه ای ندارم..نمی خوام هم داشته باشم..
راشا:چرا؟..مگه نمیگی دختره از اون خرپولاست؟..پس بچسب ولش نکن ..
رایان:اره..پولشون از پارو بالا میره..جلوی مغازه باهاش اشنا شدم..داشتم درو می بستم که دیدم یکی موبایلش افتاد جلوی پام.. خم شدم برش داشتم..همین که سرمو بلند کردم چشمم بهش افتاد..چشمای مشکی و پوست برنز..دماغمش عمل کرده..تیپش امروزیه ولی زیادم زننده نیست..میگم باهاش مشکلی ندارم فقط خیــــلی سیریشه..موبایلش ضربه دیده بود واسه ش درست کردم..گفت کارتِ مغازه رو بهش بدم که اگر موبایلش عیب و ایرادی پیدا کرد زنگ بزنه..باور کن همچین جدی اینا رو می گفت که من باورم شده بود قصدی نداره..ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..چند بار به بهانه ی گوشی زنگ زد..ولی بعد اس داد..من جوابشو می دادم..نه از روی قصد و غرض..همین دوستی و این حرفا..تا اینکه چند وقت پیش گفت می خواد پارتی بگیره و منو هم دعوت کرد..
رایان:اخه مطمئنم این پارتی رو که برم دیگه اویزون شدنش رو شاخه..با قبول درخواستش یعنی رابطه مون محکم تر میشه .. اینجوری به هم نزدیک میشیم و دیگه..
راشا با تعجب گفت :مگه از اوناشه؟!..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد وگفت :چه می دونم..ولی بر حسب تجربه مطمئنم اینجوری میشه..از اون دخترایی نیست که سریع خودشو ولو کنه تو بغلت..ولی اگر رابطه ی دوستیمون ادامه پیدا کنه..تهش شاید به یه جاهایی ختم شد که برای من خوشایند نیست..
راشا:خب کاری نداره..بهش بگو نمی تونی بیای..بعد هم یه بهونه ی تپل جور کن تحویلش بده..
رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت :اخه اینم نمیشه..
راشا:دیگه چرا؟..
نفس عمیقی کشید و گفت :اخه بدبختیش اینجاست بابای این هانی خانم یکی از همونایی ِکه چک من دستشه..می ترسم دست رد به سینه ی دخی جونش بزنم از اونورم باباش کار دستم بده..می فهمی که چی میگم؟..
راشا با مشت زد به بازوی رایان وگفت :یعنی خــــاک..اخه ایکیو دیگه چرا رفتی با دختره طرف رفیق شدی؟..
رایان:اولا هنوز هیچی بینمون نیست..در حد دوستی معمولیه..دوما منه خر چه می دونستم هانی دختره شهسواریه..بعداً از زبونه خودش شنیدم..
راشا نچ نچی کرد وگفت :هه..عجب شانسی داری تو..حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟..
رایان گرفته گفت : نمی دونم..واسه ی همین دو دلم..
راشا:اگر اینجوریه که تو میگی چاره ای نداری جز اینکه درخواستشو قبول کنی..حالا شاید شدی داماده شهسواری تهش عاقبت بخیر شدی دست منو هم گرفتی ..والا..همیشه ادم اولش بدشانسی میاره تهش می فهمه نه بابا..تا الان داشتی پله های خوشبختی رو طی می کردی و از بدبختی دور می شدی..
رایان:برو بابا تو که خیلی دلت خوشه..این حرفا کجا بود؟..من و چه به داماد شدن اونم چی؟..داماده شهسواری؟..هه..عمرا..
راشا:حالا شایدم شد..
با شیطنت ادامه داد :چیه؟..نکنه می خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟..
رایان پوزخند زد وگفت :عشق کیلویی چند؟..تو این دوره و زمونه به اندازه ی یه سره سوزنم گیرت نمیاد..هه..عشق..
راشا:حالا شاید هم هست ولی گیر ما نمیاد..
رایان از جا بلند شد و گفت :همون بهتر که نیاد..توی این هاگیرواگیرفقط عشق وعاشقی رو کم دارم..بی خیال ..من برم دیگه..
راشا هم از روی مبل بلند شد و گفت :یادت نره عصر باید بریم دفتر شیبانی..
رایان سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت :نه یادمه..ساعت 3/5 خونه م..فعلا..
از خونه بیرون رفت و در رو بست..راشا هم اماده شد..
امروز کلاس موسیقی دیرتر دایر می شد..از طرفی زودتر هم بر میگشت..
رادوین 27 ساله..لیسانس تربیت بدنی..یه مدت کوتاه تو دبیرستان پسرانه مربی تربیت بدنی بود..ولی از اون شغل استعفا داد..به دلایلی که یکی از انها دایر کردن باشگاه ورزشیش بود..یه باشگاه کوچک که رادوین علاقه ی خاصی به ان داشت..
در زمینه ی شنا .. بدنسازی و والیبال تبحره خاصی داشت..
چشمان ابی..پوست گندمی..بینی متناسب ..قد بلند و چهارشانه..شخصیتی گاه جدی و مغرور و گاهی هم شاد و شیطون ..
رایان هم جوانی قد بلند و چهارشانه وبسیار جذاب بود..ولی رادوین به خاطر ورزشکار بودنش چهارشانه تر به نظر می رسید و هیکل و عضله های ورزیده ش را جذاب و گیرا به رخ می کشید..
رایان 25 ساله بود..چشمان قهوه ای تیره..پوست گندمی مایل به برنز..بینی قلمی و متناسب که به قول راشا از صدقه سر پدر ومادرشون هیچ کدوم صورت و بینی نا فورمی نداشتند..
تا مقطع فوق دیپلم در رشته ی کامپیوتر پیش رفته بود..ولی از انجایی که پول را در ادامه دادن به درس و رشته ش نمی دید ان را رها کرد و به کار در بازار روی اورد..
مغازه ی نسبتا بزرگ موبایل فروشی به همراه لوازم جانبی انها..در کنارش قطعات کامپیوتر هم خرید و فروش می کرد..
شخصیتی شوخ و در عین حال زرنگ..همیشه راهی برای رهایی از مشکلاتش داشت..
و راشا که برادر کوچک انها محسوب می شد..23 ساله..با چهره ای جذاب..موهای مشکی..چشمان قهوه ای که توی نور روشن به نظر می رسید ولی تو تاریکی و سایه تیره می شد..
لیسانس موسیقی در رشته ی نوازندگیِ گیتار..کارش فوق العاده بود..همینطور صدای خوبی داشت..
در یکی از اموزشگاه های موسیقی گیتار تدریس می کرد..
**************
رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود..با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد..
یکی از بچه های باشگاه به اسم سیامک که در نبود رادوین باشگاه را اداره می کرد کنار او ایستاد و گفت:رادوین یکی دم در کارت داره..
رادوین دمبل ها را زمین گذاشت و ایستاد..با حوله عرقش را خشک کرد..
درحالی که سر بطری اب را باز می کرد گفت :کیه؟..
سیامک:نمی دونم..یه دختره ست..میگه با تو کار داره..
رادوین سرش رو تکون داد..چند قلوپ از اب داخل بطری را خورد..به صورتش اب زد..با حوله ی تمیزی صورتش را خشک کرد..گرمکنش را پوشید و کلاهش رو روی سر انداخت..از در خارج شد..
کسی انجا نبود..از پله ها بالا رفت..روی اخرین پله بود که دلناز را دید..با ارایشی زننده ..
رادوین ان یک پله را هم بالا امد و رو به روی دلناز ایستاد..با اخم غلیظی نگاهش کرد..لب باز کرد حرفی بزند که دلناز پیش قدم شد..
دلناز:سلام رادوین جون..خوبی؟..
رادوین توپید :چی می خوای؟..تو که باز اینجا پیدات شد..مگه نگفته بودم که دیگه نمی خوام ببینمت؟..
دلناز پوزخندی زد و از توی کیفش یه پاک بیرون اورد..
به طرف رادوین گرفت و گفت :اول دلیل اومدنم روبپرس بعد داد و هوار راه بنداز..بیا بگیر..اخر هفته ی دیگه عروسیمه..خوشحال میشم تو هم بیای..
با بدجنسی به او نگاه کرد..ولی رادوین هیچ تغییری تو حالت صورت و رفتارش نداد..خیلی اروم کارت را پاره کرد وپرت کرد بیرون..
رادوین:خیلی خب..کارتت رو دادی..حالا می تونی بری..
دلناز لبخند زد و گفت :باشه ..میرم..این که حرص خوردن نداره..راستی داماد هم شروینه..گفتم شاید دلت خواست بدونی..روز خوش عزیزم..
با همون لبخند صورتش رو برگردوند و رفت..
رادوین با خشم دستشو مشت کرد و زیر لب غرید :هرزه ی عوضی..واقعا با چه رویی پا شده اومده اینجا به من کارت عروسیشو میده؟..کثافت فکر کرده برام مهمه..هه..برو به درک..لیاقته تو رو همون امثاله شروین دارن..
بعد هم به سرعت از پله ها پایین رفت..حرصش گرفته بود..این کار دلناز را نوعی توهین به خود می دانست..البته حق هم داشت..دلناز با این کار می خواست غرور رادوین را خورد کند..
فکر می کرد رادوین هنوز هم به او دلبستگی دارد..در صورتی که رادوین از همان اول هم ذره ای علاقه به او نداشت..
همه ی حرصش از ان بود که دلناز قصد خورد کردنش را داشته و از این بابت عصبانی بود..و این خشمش را سر دستگاه ها خالی می کرد و با شدت بیشتری وزنه ها را بلند می کرد..
رادوین ترمز کرد..هر سه نفر نگاهی به نمای ساختمان انداختند..
رایان :همینجاست؟..
راشا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :اره..تو اس ام اس اقای شیبانی ادرس درست همینجاست..
هر سه پیاده شدند..نگاهشان به تابلویی که سر در ساختمان نصب شده بود افتاد..
چندین تابلو کنار هم که هر کدام مختص به یکی از دفاتره موجود در ساختمان بود..بین اونها تابلوی دفتر اقای شیبانی هم قرار داشت..روی ان نوشته بود (دفتر وکالت امیر شیبانی)..
رادوین :ظاهرا که خودشه..بریم تو..
وارد ساختمان شدند..
راشا رو به پسرا گفت:بچه ها طبقه ی چهارمه..
رایان دکمه ی اسانسور را فشرد..
**************
وارد دفتر شدند..منشی پشت میزش نشسته بود..با دیدن پسرا لبخند بر لب سلام کرد..
رادوین خشک و جدی گفت :می تونیم اقای شیبانی رو ببینیم؟..
منشی با صدای نازک و ظریفی گفت :شدن که میشه..ولی قبلا وقت گرفته بودید؟..
راشا خندید و گفت :مگه اومدیم مطب دکتر که باید وقت بگیریم؟..قبلا هماهنگ شده شما بگو بزرگوار اومده خود اقای شیبانی در جریان هستن..
منشی چشماشو باریک کرد و با ناز گوشی رو برداشت..
--الو..اقای شیبانی سه تا اقا اومدن میگن بزرگوار هستند و با شما کار دارن..بله..باشه چشم..
گوشی رو گذاشت..از جا بلند شد و با دست به اتاق اشاره کرد..
با همون لبخند و صدای ظریف که ناز هم چاشنیش شده بود گفت :بفرمایید..اقای شیبانی منتظرتون هستند..
هر سه بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفتند ..
منشی روی صندلی نشست..نگاه پر از حسرتی به پسرا انداخت و اه کشید..
دخترا هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند..پسرا با دیدن اونها لبخند شیطنت امیزی بر لب نشاندند ولی خیلی زود لبخندشان محو شد..
بعد از سلام و احوال پرسی که از جانب پسرا گرم و از جانب دخترا سرد بود اقای شیبانی به اصل موضوع پرداخت..
اقای شیبانی با لبخند رو به 6 نفر گفت :اول از همه ازتون ممنونم که درخواستمو قبول کردید..
دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم گرده کرد: من تمامه اسناد و مدارکه مربوط به ویلا رو جمع اوری کردم و باید به اطلاعتون برسونم که دیگه کاری نمونده..با دفترخونه ی اسناد رسمی هم هماهنگ کردم..اگر مایل باشید همین فردا صبح میریم اونجا .. با امضای برگه های اسناد شش دونگ به نامتون میشه و اینجوری خیال هر دو طرف هم راحت میشه..
تانیا تک سرفه ای کرد و گفت :من حرفی ندارم..فردا صبح چه ساعتی؟..
اقای شیبانی :راس ساعت 11..درضمن این رو هم باید بگم با توجه به اینکه این ویلا جزو ارثیه ی طرفین محسوب میشه من توی این مدت کارهای اداری و قانونیش رو انجام دادم..البته با توجه به اختیارات کاریم که در حوزه ی اختیاراتم بوده و اون هم وکالت اقای کیهانی ست..برای همین کار ورثه ی اقای کیهانی تماما انجام شده..
رو به پسرا ادامه داد : سه دونگه ویلا فردا میخواد به نام شما بشه..اینجا باید به من بگید که می خواید این سه دونگ به نام کدوم یک از شما اقایان بشه؟..
هر سه نگاهی به هم انداختند..هیچ کدام جوابی نداشتند ..
ولی رادوین جدی رو به اقای شیبانی گفت :هر 1دونگ از ویلا به نام هر کدوم از ما زده بشه..اینجوری کاملا منصفانه ست..درسته؟..
اقای شیبانی لبخند زد و سرش را تکان داد :درسته..شما هم درست همون تصمیمی رو گرفتید که دختران اقای کیهانی گرفتند..
پسرا با تعجب به دخترا نگاه کردند..انها هم هر کدام 1 دونگ به نامشان می شد..
اقای شیبانی: البته من چون وکیل اقای کیهانی بودم کارهاشون به من محول شده بود و مشکل قانونی وجود نداشت..ولی با این حال چون از قصده شما اقایون خبر نداشتم شاید کارهای مربوط به شما یه روز عقب بیافته..ولی من دوست و اشنا توی دفترخونه دارم..نهایتش فردا کارها رو انجام میدم..شما 6 نفر لطفا پس فردا راس ساعت 11 صبح دفترخونه باشید ..موافقید؟..
اینبار ترلان گفت :چاره ی دیگه ای نیست..فقط سریعتر کارا انجام بشه بهتره..چون ما مدتی رو می خوایم تو ویلا بگذرونیم و نهایت 3 روز دیگه حرکت می کنیم..
اقای شیبانی اروم خندید و گفت : با این حساب معلومه که از ویلا خوشتون اومده درسته؟..
تارا لبخند زد و گفت :اوه چه جورم..فوق العاده ست..ولی در ورودی ویلا قفل بود نتونستیم بریم داخل..
اقای شیبانی :بله ..زمانی که ویلا به نامتون شد و تکلیفه ارث و ورثه ی پسران اقای بزرگوار مشخص شد کلید بهتون داده میشه..
رایان گفت :یعنی اگر بخوایم داخلشو ببینیم این اجازه رو نداریم؟..
اقای شیبانی :اجازه که دارید..منتها کلید زمانی بهتون داده میشه که ویلا تکلیفش مشخص بشه..می فهمید که چی میگم؟..
رایان سرش رو تکون داد و گفت :بله..کاملا متوجه هستم..
اقای شیبانی رو به دخترا گفت :پس نهایت تا 3 روز دیگه توی ویلا اقامت می کنید؟..
تانیا :بله ..
اقای شیبانی :خوبه ..تا اون موقع تکلیفش مشخص شده..
ترلان :اینجوری بهتره..لااقل با خیال راحت میریم..واقعا جای باصفایی بود..
اقای شیبانی با تکان دادن سر حرف ترلان را تایید کرد..
رو به پسرا گفت :شما چطور؟..
راشا با لبخند جواب داد :نه ما فعلا نمیریم..قرعه انداختیم به اسم خانما افتاد..فعلا مجبوریم بی خیال بشیم..همیشه خانما مقدم ترن..
با این حرف به تارا نگاه کرد ..تارا که کاملا متوجه منظور راشا شده بود پشت چشم نازک کرد و روشو برگردوند..
اقای شیبانی :درک می کنم..به هر حال ویلا امکاناتش جداست ولی دراصل هیچ دیواری این دو ویلا رو از هم جدا نکرده و در این صورت اگر هر 6 نفر بخواین تو ویلا باشید هیچ استقلالی ندارید و مطمئنا هیچ کدوم راحت نیستید..
تانیا سرشو تکون داد و گفت :درسته ..ما هم واسه ی همین مخالف بودیم..
رادوین اروم خندید و با لحن خاصی که فقط پسرا ازش سر در می اوردند گفت : دقیقا حق با شماست خانم کیهانی..به هیچ عنوان کار درستی نیست ..ما هم این روقبول داریم..
دخترا به تک تک پسرا نگاهی انداختند..ولی اونها بدون اینکه تغییری در حالت صورتشان بدهند فقط لبخند می زدند و چیزی نمی گفتند..
****************
بالاخره کارهای ویلا انجام شد و حالا هر 6 نفر صاحب ویلا بودند..
دخترا در تکاپوی بستن چمدان ها و جمع کردن لوازم مورد نیازشان بودند که زنگ در به صدا در امد..
تارا :این موقع روز کیه؟..
ترلان به طرف ایفن رفت..
ترلان: کیه؟..
--باز کن دختر..
ترلان با چشمانی پر از تعجب به تانیا و تارا نگاه کرد..تانیا جلو اومد و گفت :کیه ترلان؟..
ترلان سرشو تکون داد و توی گوشی گفت :بفرمایید تو عمه خانم..
دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..
تارا با تعجب گفت :این دیگه اینجا چکار می کنه؟!..
ترلان :من چه می دونم..فقط همینو کم داشتیم..
تانیا به طرف در رفت و گفت :من عصر می خواستم برم خونه ش و بهش بگم داریم میریم..اتفاقا اینجور بهتر شد که خودش اومد..
در رو باز کرد..عمه خانم عصا زنان به طرف ساختمان می امد..تانیا به طرفش رفت و با لبخند سلام کرد..عمه خانم سرد و خشک جواب داد..تانیا زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد از پله ها بالا برود..
وارد ساختمان شدند..تارا و ترلان سلام کردند که عمه خانم با همان لحن سردش جوابشان را داد..تانیا کمک کرد روی مبل بنشیند..هر سه توی سالن نشستند..
تانیا با لبخند رو به عمه خانم گفت :چه عجب عمه خانم..واقعا تعجب کردیم..
عمه خانم همراه با نیش کلامش گفت :اره خب..بایدم تعجب کنید..مگه اینکه کارتون داشته باشم اونطرفا پیداتون بشه..وگرنه حتی زورتون میاد یه تلفن بزنید..
ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت :این حرفا کدومه عمه خانم..خب هر کدوم از ما مشغله ی خودشو داره..1 ماه دیگه دانشگاهمون شروع میشه..فعلا تعطیلاتیم ولی داریم خودمونو اماده می کنیم..
خانم بزرگ با عصا به تارا اشاره کرد و گفت :اینا درس و دانشگاه دارن تو چی؟..تو چه بهونه ای داری؟..
تارا لبخندی به پهنای صورت زد و گفت :من که از اینا بیشتر سرم شلوغه..از صبح بیدار میشم باید غذای تک تکه حیوونامو بدم..نونو..پولکی..افتاب..سمند ر..شکوفه..م..
عمه خانم دستشو اورد بالا با توپ و تشر گفت :بسه بسه..دختر تو خجالت نمی کشی با این سنت داری یه باغ وحش رو اداره می کنی؟..اینجا طویله ست یا خونه؟..من به سن تو بودم 2 تا شکم زاییده بودم..همسنات تو خونه ی شوهراشون دارن بچه داری می کنن..اونوقت تو اینجا واسه خودت باغ وحش راه انداختی خجالتم نمیکشی؟..
تارا که به اوج عصبانیت رسیده بود با صورتی سرخ از خشم ولی لحنی اروم گفت :عمه خانم الان که تو عصر هجر زندگی نمی کنیم..دخترای به سن من عشق و حالشون رو خونه ی پدر ومادراشون می کنن نه اینکه برن خونه ی شوور کهنه بچه اب بکشن..کی خواست شوور کنه شما هم یه چیزی می گیدا..درضمن نگهداری از حیوونا طویله داری نیست ..من بهشون علاقه دارم..
عمه خانم نگاه بدی به او انداخت و گفت :بهشون علاقه داری؟..دختر حیا کن این چه حرفیه می زنی؟..کدوم ادم عاقلی به حیوون علاقه مند میشه که تو شدی؟..
تارا بلند خندید و گفت :عمه خانم منظور من اون علاقه نبود..یه حس دیگه ست..
تانیا و ترلان با لبخند سرشونو انداختند پایین ..عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و گفت :خوشم باشه..نه..می بینم که خیلی خوب تربیت شدید..کارتون به جایی رسیده که به حرفای منی که بزرگترتونم می خندید اره؟..
تانیا سریع گفت :نه عمه خانم سوتفاهم نشه..ما منظوری نداشتیم..فقط..
عمه خانم :خیلی خب..نمی خواد ماست مالیش کنید..خیلی خوب فهمیدم منظورتون چیه..اصلا من واسه چیز دیگه ای اومدم اینجا..
رو به تانیا با اخم گفت :دختره ی چشم سفید واسه چی به روهان جواب رد دادی؟..
تانیا با شنیدن اسم روهان ابروهایش را در هم کشید و گفت :شما از کجا می دونید؟!..
عمه خانم :دیروز مادرش بهم زنگ زد و همه چیزو گفت..ولی اینو هم گفت که روهان دست بردار نیست و هنوز هم میگه که تو رو می خواد..
ترلان دخالت کرد و گفت :خیلی بیخود کرده که تانیا رو می خواد..تانیا هیچ علاقه ای بهش نداره..پسره عجب رویی داره ها..
تارا هم دخالت کرد و گفت :اره واقعا..تهدید می کنه تازه بعدش هم پا میشه میاد خواستگاری..
عمه خانم با صدای بلند گفت :ساکت شید ببینم..شماها به چه حقی دخالت می کنید؟..مگه اون پسر چی کم داره؟..اقا..تحصیلکرده..سرشنا س و پولدار..خانواده ی اسم و رسم دار..پدرتون هم خیلی دوستش داشت..یه کارخونه ی بزرگ داره که 100 نفر زیر دستش میان و میرن..
تانیا با حرص گفت : پس اون همه کثافت کاری که تو زندگیش کرده چی؟..مهسا رو یادتون رفته؟..
عمه خانم :نه یادم نرفته..دختره خودشو از قصد اویزونه روهان کرده بود..دخترای این دوره حیا رو خوردن ابرو رو انداختن جلو گربه..مشکل از دختره ست که با ناز وعشوه خودشو انداخته بود به روهان..وگرنه با پول دهنش بسته نمی شد..
ترلان :یعنی دختره اگر اویزون بود پسره هم باید هر غلطی دلش خواست بکنه؟..
عمه خانم :مردِ..تا حدی می تونه خودشو نگه داره..زن انقدر تو ناز و عشوه ماهره که صد تا مرد و رو یه انگشتش می تونه بچرخونه..دلیلی نداره بگید روهان ادمِ بدیه و لیاقت تانیا رو نداره..
تانیا پوزخند زد و گفت :واقعا استدلال جالبی دارید..ولی قانع کننده نبود..
عمه خانم :از بس قُدی دختر..اون پسر همه جوره خاطرتو می خواد دیگه ناز کردنت چیه؟..
تانیا با صدای نسبتا بلندی گفت :عمه خانم من احترام شما رو دارم..بزرگترم هستید درست..پدرم ما رو به شما سپرده بازم درست..ولی خودم اختیارِ کارا و تصمیماتم رو دارم..میگم به روهان علاقه ای ندارم و به هیچ وجه هم نمی خوام باهاش ازدواج کنم و اینو بدونید روی حرفم هم می ایستم..
عمه خانم عصاشو به زمین زد و گفت :ساکت شو دختر..به چه جراتی تو روی من وایمیستی؟..
تانیا :گفتم که من همه جوره احترامتون رو نگه می دارم..ولی بذارید خودم برای اینده م تصمیم بگیرم..
عمه خانم :انقدر بی صاحاب نشدی که بذارم همچین بازی با زندگیت بکنی..
رو به ترلان گفت :تانیا با روهان ازدواج می کنه..تو هم با فرامرز پسر شیبانی ..
ترلان معترضانه گفت :اِِِِِ..عمه خانم این چه حرفیه؟..تانیا می تونه واسه خودش تصمیم بگیره ولی من باید بهتون بگم نه از ریخته فرامرز خوشم میاد نه از صداش نه از کاراش نه از خودش وشخصیت شُل و شِوِلِش ..از هیچیِ این ادم خوشم نمیاد .. برعکس تا سرحد مرگ ازش بیزارم..
عمه خانم صداشو برد بالاتر و گفت :خیلی پررو شدی ترلان..مگه فرامرز چی کم داره؟..سر به زیر و نجیبِ..
تارا خندید و گفت :اره از بس سر به زیره که وقتی داره تو خیابون راه میره هزار بار با تیر چراغ برق و سطل اشغالای کنار خیابون تصادف می کنه..یه بار هم با کله شیرجه زده بود تو جوب..از بس این بشر سر به زیره ماشاالله..
تانیا و ترلان خندیدند..ولی عمه خانم از خشم سرخ شده بود..
عمه خانم:شماها لیاقت همچین پسرایی رو ندارید..روهان اون همه متشخص و اقا ..فرامرز هم با اون همه نجابت و سرسنگینی..واقعا که..باید از خداتون هم باشه..
تانیا جدی گفت :ما از خدامون نیست عمه خانم که اونا رو به همسری انتخاب کنیم..ولی از خدامونه یه ذره..فقط یه ذره به ما که برادرزاده هاتون هستیم اهمیت بدید و برای اینده مون نگران باشید..
عمه خانم : چطور چنین حرفی رو می زنی؟..من اگر برای اینده تون نگران نبودم نمی گفتم با روهان و فرامرز ازدواج کنید..می گفتم صبر کنید بِتُرشید اخرش سبزی فروش سرکوچه هم رِغبت نمی کنه نگاتون کنه چه برسه بیاد خواستگاری..
ترلان :به هر حال ما فعلا قصد ازدواج نداریم..اگر هم داشته باشیم با این دوتا موجوده ناشناخته نداریم..
عمه خانم با حرص از جا بلند شد و ایستاد..در حالی که به عصاش تکیه کرده بود مثل همیشه خشک و جدی رو به دخترا گفت :من حرفامو باهاتون زدم..به مادر روهان هم گفتم که تانیا فکراشو می کنه ..بهتره بیشتر روی سرنوشت و اینده ت فکر کنی..
تانیا با اخم جواب داد :لطفا هیچ قولی بهشون ندید عمه خانم..روهان بالا بره پایین بیاد من در جواب درخواستش فقط میگم نه..پس بهتره انقدر خودشو خسته نکنه و به این امید نداشته باشه که یه روز نظرم عوض میشه..درضمن ما فردا حرکت می کنیم و مدتی رو تو ویلای بهشت می مونیم..هم حال و هوامون عوض میشه هم اینکه یه مدت از این همه فکر و مشغله دور می مونیم..
عمه خانم مستقیم زل زد بهش و گفت :ویلای بهشت دیگه کجاست؟..
تارا:همون ویلایی که بابا در موردش تو وصیت نامه گفته بود..ما اسمشو گذاشتیم بهشت..
عمه خانم سرشو تکون داد و گفت :پسرای بزرگوار چی؟..موافقن؟..نکنه اونا هم می خوان بیان؟..
ترلان گفت :نه اونا نمیان..بهشون هم گفتیم..فقط ما سه تا توی ویلا می مونیم..
عمه خانم :خوبه..اتفاقا میرید اونجا یه مدت فکرتون رو ازاد می کنید شاید سرتون به سنگ خورد فهمیدید روهان و فرامرز بهترین مورد برای ازدواج با شماها هستن..رفتید اونجا بیشتر درموردشون فکر کنید..
تانیا برای اینکه به بحث خاتمه دهد سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد..
عمه خانم :چند وقت می مونید؟..راستی نعمت رو هم با خودتون ببرید خوبیت نداره سه تا دختر تنها تو ویلا بمونند..
ترلان گفت :شاید 1 یا 2 ماه..بستگی داره..درمورد نعمت هم باشه ببینیم چی میشه..
عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و به طرف در رفت..
هر سه دنبالش رفتند..
تانیا :ناهار پیشمون می موندید..چه عجله ایه..
عمه خانم :ناهار نمی خوام..به اندازه ی کافی ازم پذیرایی کردید..
ترلان :از ما ناراحت نباشید عمه خانم..خب به ما هم حق بدید دیگه..
عمه خانم :چه حقی؟..اینکه بذارم با اینده تون بازی کنید؟..
عمه خانم پشتش به دخترا بود..تانیا با چشم به ترلان و تارا اشاره کرد که دیگر چیزی نگویند..
عمه خانم را تا پشت در باغ همراهی کردند..راننده در ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..
ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..
از پنجره ی ماشین رو به دخترا گفت :حواستون باشه چی بهتون گفتم..خواستید برید نعمت رو حتما با خودتون ببرید..زود هم برگردید..روی موضوع روهان و فرامرز هم فکراتونو بکنید..وقتی برگشتید با خانواده هاشون حرف می زنم..
تانیا و ترلان مجبور شدند به نشانه ی تاییدِ حرف های عمه خانم سرشان را تکان دهند ..
اینبار تانیا گفت :باشه عمه خانم..شما هم مواظب خودتون باشید..
عمه خانم پاسخی نداد و به راننده اشاره کرد حرکت کند..
بعد از اینکه ماشین از پیچ کوچه گذشت هر سه نفس هاشون رو دادند بیرون و تارا گفت :با توپه پر اومده بودا..
ترلان خندید و گفت :اره می خواست مجبورمون کنه همین الان شناسنامه هامون رو بگیریم دستمون و بریم محضر عقد کنیم..
تانیا :بریم تو..همینجوری سیخ وایسادیم وسط کوچه..کلی کار داریم..
هر سه رفتند تو ..
تانیا در نرده ای رو با کلید باز کرد..ماشین را داخل بردند و پیاده شدند..هر کدام چمدان خودش را از ماشین بیرون اورد..
تانیا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به اطراف انداخت..ترلان نفس عمیق کشید..تارا لبخند بر لب به اطرافش نگاه می کرد..
تارا:عجب جای باحالیه..اصلا نمیشه ازش چشم برداشت..
ترلان چمدونشو کشید وگفت :بیرونشو که قبلا زیارت کردیم..بریم توشو هم رویت کنیم..
تانیا و تارا هم دنبال ترلان چمدان هایشان را کشیدند و به طرف ویلا رفتند..
تانیا:مطمئنم داخلش صد برابر خوشگل تر از بیرونشه..
کلید رو تو قفل چرخاند..درش باز شد..قدم به داخل گذاشتند..
تارا دستشو جلوی صورتش تکون داد و گفت :یه کم دَم داره..نه؟..
تانیا پنجره ها رو باز کرد و گفت :اره..معلوم نیست چند وقته درش باز نشده..هوای داخلش گرفته ست..
ترلان ملافه های روی مبل و صندلی ها رو برداشت و گفت :عجب خاکی هم رو اثاثیه نشسته..یه خونه تکونیِ توپ افتادیم بچه ها..
تارا دو تا سوت زد و گفت :کار دو سوته ابجی..می کنیمش عینَهو دسته ی گل..
بعد از زدن این حرف گوشه ی شالش را جلوی دهانش بست و دستانش رو به هم زد:بسم الله..ما که رفتیم اهل کاراش بیان جلو..
شروع کرد صندلی ها رو جابه جا کردن..تانیا و ترلان هم به کمکش رفتند و خونه در عرض 3 ساعت تمیز و مرتب شد..
نمای داخلش از رو به رو یه سالن نسبتا بزرگ پر از میز و صندلی و مبل هایی با طرح و رنگ های متنوع بود.. سمت راست 3 تا در و سمت چپ 1 در قرار داشت..اشپزخانه ش اُپن بود که درست گوشه ی سمت چپ سالن قرار داشت..دری هم که سمت چپ بود درِ حمام و دستشویی بود که حمام ازطریق یه در صاف و کاملا شیشه ای مجزا شده بود..
داخل حمام وان و سرویس بهداشتی قرار داشت..دستشویی هم فرنگی بود و هم ایرانی..
داخل اشپزخانه همه جور وسایل مورد نیازی دیده می شد..ترلان یخچال را تمیز کرد وبه برق زد..
تارا:باید امروز بریم خرید پُرش کنیم..
تانیا روی میز غذا خوری دستمال می کشید در همون حال گفت :اره واسه خونه هم چند تا خِرت و پِرت لازم داریم..همه رو امروز می خریم..ترلان تو یه لیست از چیزایی که لازم داریم تهیه کن..
ترلان سرش رو تکون داد ..
تانیا بسته ی ساندویچ ها را روی میز گذاشت و گفت :خوبه ساندویچ نون و پنیر و خرما با خودم اوردم..وگرنه ناهار هم نداشتیم بخوریم..
تارا :دمت گرم ولی امروز رفتیم بیرون ادرس و شماره تلفن چند تا رستوران و پیتزایی رو بگیر..به دردمون می خوره..
تانیا:باشه..همین کارو می کنم..
ترلان:بچه ها به نظرتون یه در دیگه پشت در نرده ایه بذاریم بهتر نیست؟..
تانیا با تعجب گفت :چطور؟!..
ترلان :اخه اگر بخوایم تو باغ ازادانه بیایم و بریم نمیشه ..من صبح ها نمی تونم لباس بسته تنم کنم بعد برم نرمش..تو تاب شلوارک ورزشی راحت ترم..
تارا هومی کرد و گفت :اره راست میگه..باید یه فکری واسه ش بکنیم..
تانیا سرشو تکون داد و گفت :باشه..امروز رفتیم بیرون ترتیبشو میدم..میگم فردا یکی بیاد درو کار بذاره..
ساندویچ هایشان را خوردند..از قبل اتاق هایشان را مشخص کرده بودند..بعد از خوردن غذا هر کدام با خستگی به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند..
دو روز بعد
ساعت 12 شب بود..رادوین و رایان و راشا هر سه جلوی ویلا ایستاده بودند..هر سه با چشمانی پر از تعجب به در ویلا نگاه می کردند..
رایان با شَک گفت :بچه ها اون سری این درِ اینجا بود؟..
رادوین دستی به در کشید و گفت :نه بابا من یادمه..اینجا نبود..یه در نرده ای بود..
راشا هم جلو اومد و درحالی که به اطراف ویلا نگاه می کرد گفت :حتما دخترا اینو گذاشتن ما نتونیم بریم تو..ترسیدن شبونه قصد کنیم بیایم ویلا..
رادوین پوزخند زد و گفت :اره راست میگی..چون ما هم کلید ویلا رو داریم..
راشا با لبخند به دیوار اشاره کرد و گفت :یه پسر خوب وقتی دید در باز نمیشه چکار مـی کــنـه؟..
رادوین ورایان لبخند بر لب گفتند :ازدیوار میره بالااااااا..
راشا تو هوا بشکن زد و گفت :ایول یکی 100 امتیاز از داش راشا دریافت کردید حالا بیاید قلاب بگیرید من برم بالا درو باز کنم..
رایان :من میرم..شماها قلاب بگیرین..
راشا :فکرش از من بود پس من میرم..
رادوین :خیلی خب شماها هم وقت گیر اوردید؟..راشا تو برو..
رادوین قلاب گرفت راشا هم رفت بالا..با یک حرکت دستاشو به لبه ی دیوار گرفت و خودش رو بالا کشید ..
رادوین رفت کنار..راشا رو دیوار نشست..نگاهی به باغ انداخت و اروم گفت :کسی تو باغ نیست..چراغا هم خاموشه..حتما لالا کردن..
رایان با حرص گفت :برو درو باز کن واسه من امار میدی؟..معلومه این موقع شب همه خوابن..زود باش تا یکی نیومده..
راشا اروم پرید پایین و در رو باز کرد..رادوین و رایان هم وارد شدند و در رو بستند..اهسته اهسته به طرف ویلای خودشان می رفتند که چراغ ویلای دخترا روشن شد..
هول شده بودند ..دنبال مکانی می گشتند تا مخفی شوند..
رایان سریع پشت بوته های گل پرید و سرش را خم کرد..رادوین و راشا هم پشت سرش دویدند و درست پشت رایان مخفی شدند..
در ویلای دخترا باز شد..تارا یه شال انداخته بود رو شونه ش..تو بالکن ایستاد و اطراف رو نگاه کرد..نفس عمیقی کشید..بوی عطر گل یاس مشامش را پر کرد..
همان موقع صدا خش خشی از پشت بوته ها شنید..نگاهش را به سمت چپ چرخاند..چیزی ندید..ولی صدای خش خش دوباره به گوشش خورد..
لبانش را تر کرد و گفت :کی اونجاست؟!..
پسرا نگاهی به هم انداختند..صدای پای تارا را شنیدند که به ان طرف می امد..
رایان :حالا چه غلطی کنیم؟..داره میاد اینطـــرف..
رادوین:متوجه ما نمیشه..نترسید..فقط تکون نخورید..
ولی تارا مستقیم به همان سمت می رفت..
یه دفعه راشا با صدای نسبتا بلندی گفت :میـــَــو میـــَـــو..میـــَــــو..
رایان و رادوین لبخند زدند.. رایان اروم گفت :ایول.. ادامه بده..
راشا چند بار دیگر پشت سر هم صدای گربه را تقلید کرد..
تارا با ذوق گفت :ای جوووووووونم..قربونت برم چه صدای نازی داری تو..
پسرا چشماشون گشاد شد..راشا با ذوق خیلی خیلی اروم گفت :با من بودا..میگه قربونت برم..جونه من صدا رو حال کردید..دختر کشه لامصب..
رایان پوزخند زد و اهسته گفت :اره تو میو میو کردن حریف نداری..فقط دیگه ادامه نده تا فکر کنه گربهِ رفته..
رادوین :حق با رایانِ..بذار فکر کنه گربهِ رفته وگرنه میاد و تا پیداش نکنه ول کن نیست..
تارا دوباره گفت :پیشی..پیشی خوشگله..رفتی؟..
راشا با لبخند اروم گفت :ببین ندیده می دونه من خوشگلم..
رایان :احمق جون با گربهِ ست نه با تو..
راشا:خب اون فکر می کنه من گربه م..ولی خودم که می دونم نیستم..اون فکر می کنه مهم نیست چون منو ندیده همین که خودم می دونم مهمه چون خودم از خودم مطمئنم..
رادوین خندید و اروم گفت :جونه رادوین خودت فهمیدی چی گفتی؟..
راشا هم اهسته خندید و گفت :قسم می خورم اره..
رایان :همون قسم خوردی فهمیدم..
رادوین :بچه ها دیگه چیزی نگید بذارید دختره تا متوجه ما نشده بره..
راشا:ما که داریم اروم حرف می زنیم..از پچ پچ هم ارومتر..
رادوین:در هر صورت باید مراقب باشیم..
هر سه سکوت کردند..صدای قدم های تارا را شنیدند که دورتر می شد..هر سه از پشت بوته ها به اون سمت نگاه کردند..
تارا به طرف ویلا می رفت..نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون هم صدای در ویلارو شنیدند..
هر سه نفس هاشون رو بیرون دادند و ایستادند..
اینبار اهسته تر از قبل به طرف ویلا رفتند و بعد از اینکه رادوین در را باز کرد وارد شدند..
دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند..
تارا گفت :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید..
تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد..
تارا لباشو جمع کرد و گفت :دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود..پاک..مطبوع..حال کردم خداییش..
ترلان:پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد..
تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد..
تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله کباب شد..
تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون..
تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ ابی تیره..تارا هم تیشرت استین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش..یه سوت هم به گردنش اویزان بود..
تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند..تانیا رفت از تو یخچال بطری های ابشان را بیاورد..تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت..
چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند..چشمانش را بست و باز کرد..نه..خودشان بودند..
بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره..
ترلان سریع کنارش ایستاد و گفت :ببینم مگه چی شده؟!..
با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!..
تانیا کنارشان ایستاد واز پنجره بیرون رو نگاه کرد.. با تعجب گفت :مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم..چطور اومدن تو؟!..
ترلان پوزخند زد و گفت:هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن..
تانیا کلاهش رو مرتب کرد و گفت :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟..
نگاهی به ترلان انداخت و گفت : برو لباستو عوض کن بیا..
ترلان سرش رو تکون داد و رفت..گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد..
هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند..رادوین سوت می زد پسرا هم تو یه خط ایستاده بودند و ورزش می کردند..
تانیا از همان جا داد زد :آهـــای..اونجا چه خبره؟..
پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین امدند و رو به روی پسرا ایستادند ..
ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟..
رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون..
تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد..ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر کدوممون 1 دونگ به نامشه..
تارا :چه ربطی داره؟..حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید..
راشا با همان لبخند گفت :تو مَردیمون که شَک نکن ..شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش..حَرفیه؟..
تانیا با حرص گفت :بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه..با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم..
رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم..پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم..
ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید..تعارف نداریم که..حالا چی می شد 2 ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟..
اینبار رایان گفت :چرا شما 2 ماه دیگه نمیاید؟..
تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم ..
راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم..قصد رفتنم نداریم..
ترلان دست به سینه گفت :یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :نـــه..
ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش..مثل دوتا همسایه..چطوره؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند..
رادوین گفت :اوکی..خیلی هم خوبه..من امروز یا فردا جورش می کنم..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشونو زدن به هم ..
راشا گفت :همینه..بالاخره روشون کم شد..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشونو زدن به هم ..
راشا گفت :همینه..بالاخره روشون کم شد..
رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام وکمال متعلق به خودشونه..باورکنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن..هنوز نیومده درِ ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند..
رادوین به طرف ویلا رفت وگفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار..باید به فکر دیوار باشیم..
راشا و رایان هم دنبالش رفتند..
راشا :حالا دیوارو از کجا جور کنیم؟..
رایان :من میگم توری بکشیم..هم کم خرجه هم بی دردسر..چطوره؟..
رفتند داخل..
رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم..فعلا باید برم باشگاه..عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..
بساط صبحانه را اماده کردند و مشغول شدند..
نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود..فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود..
****************
دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اَکِه هِی..اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟..
ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت..حالا زد و سرخر از راه رسید..نه یکی نه دو تا ..ســــه تااااااا..
تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم..فکر کردن چی؟..هه..با تهدید هم نمی کشن کنار..بهشون میگیم برید 2 ماه دیگه بیاید میگن نه ویلا 3 دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید..عجب رویی دارن..
تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن..
ترلان زد به بازوی تارا و گفت :اِِِِِِ..مگه مرض داری تو؟..ترسیدم..
تارا خندید و گفت :ببخشید جو گیر شدم..
تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست..
هر سه خندیدند..
تارا نفسش رو داد بیرون و گفت:چی می شد تمامه ویلا واسه خودمون می شد؟..اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود..
ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن..آی روشون کم میشه..
تانیا نُچی کرد وگفت :نمیشه..مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رُخ می کشن؟..فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد..
تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن..
تانیا :من که میگم قبول نمی کنن..اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه..
هر سه خنديدند
بعد از صرف صبحانه رادوین سوار ماشینش که سمند سفید رنگی بود شد و از ویلا خارج شد..
رایان و راشا داخل ویلا بودند..
رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون امد..راشا با تلویزیون ور می رفت..
رایان نگاهی به او انداخت و گفت :چکار می کنی؟..
راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم..سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه..
رایان :خیلی وقته کسی بهش دست نزده..حتما خراب شده..راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟..
راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه ست..می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم..
رایان :اره راست میگی..یادم نبود..خیلی خب من دارم میرم..فعلا..
راشا فقط سرشو تکون داد..رایان از خونه خارج شد..ماشینش ان طرف باغ پارک شده بود..
بعد از انکه دخترها متوجه قضایا شده بودند پسرا ماشین هاشون رو داخل باغ پارک کرده بودند..
ماشین رایان یه اِل90 نقره ای بود..
دیرش شده بود..سریع سوار شد و به راه افتاد..
***************
راشا پوفی کرد و کنار نشست..شبکه ها همچنان برفکی بودند..هنوز با چَم و خَم اینجا اشنا نبود..
از ویلا خارج شد..کسی توی باغ نبود..از پله ها پایین رفت..رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت..
نگاهی به پشت بام انداخت..روی پشت بامِ هر دو ویلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود..چشمگیر و جذاب..
کمی که عقب رفت انتن را دید..حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود..نگاهی به اطراف انداخت..نردبانِ بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود..لبخند زد و به طرفش رفت..
نربان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت..ان را مُماس با لبه ی پشت بام قرار داد..وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد..ولی به خاطر شیبداربودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت..نفسش در سینه حبس شده بود ان را بیرون داد..
سینه خیز به سمت انتن رفت..کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است..فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند..به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود..
کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت ..وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از ان نبود..
با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت..نربان افتاده بود..ولی مطمئن بود محکمش کرده است..پس چطور افتاده بود؟..همین باعث تعجبش شده بود..
زمزمه کرد :هه..دِ بیا..خر بیار و باقالی بار کن..حالا من این بالا چه غلطی بکنم؟..
"تارا"
حوصله م حسابی سر رفته بود..اَه..خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون..شانس نداریم کلا..
رفتم پشت پنجره ببینم بیرون ویلا چه خبره؟..ویلا در امن و امانه یا نه..
یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاش می کرد..چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه..
به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا..یعنی می خواد چکار کنه؟..
چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست برگشت سر جاش..نربون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا..
یه فکری به سرم زد ..ناخداگاه لبخند نشست رو لبام..
نگاهی به ترلان و تانیا انداختم..تانیا که داشت کتاب می خوند..ترلان هم با موبایلش ور می رفت..موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون..
نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟..به من میگن تاراااااااا..
یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد..با ذوق تو جام پریدم بالا..
دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم :حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین..
کناری ایستادم تا ببینم چی میشه..مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه..
چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد..نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد..هنوز متوجه من نشده بود..
تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم..اینبار متوجه من شد..ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم..با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره..
-- تو اینجا چکار می کنی؟..
طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری..باید جواب پس بدم؟..
--نه نمی خواد..حالا که اومدی نردبون رو بذار سرجاش..
- کدوم نردبون؟..
به پایین اشاره کرد و گفت :مگه کور رنگی داری؟..جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش..
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم :فرض کن دیدمش..که چی؟..
با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :متاسفانه نمیشه..خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه..
لبخند نشست رو لباش..تعجب کردم..گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟..چاخان نکن بذارش سر جاش..
اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی..دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست..اگرم می شد اینکارو نمی کردم..
--خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟..
با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد..می خواستم کمکت کنم ولی ..
پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟..من غلط کردم خوب شد؟..اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم..
با بدجنسی گفتم :نه کمه..درضمن کی بود می گفت تو مَردیمون شَک نکن؟..خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست..مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت..
با صدای ناله مانندی گفت :بالاخره که میام پایین..
گارد گرفتم :بیای که چی؟..
--که هیچی..که درد بی دوا و درمون..که زهر هلاهل..که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی..د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد..
-هوی به ما میگی ضعیفه؟..
--فعلا که با تواَم..مگه ضعیفه نیستی؟..
-معلومه که نه..
با شیطنت گفت : دِ نه دِ..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی..دیدی حق با منه؟..
حالا فهمیدم نقشه ش چیه..پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب..همون بالا بمون تا عین چَمن سبز کنی اخرش شاید گل هم دادی..
یه دفعه یه کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد..وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد..درست روی شونه ش لک شده بود..
صداشو شنیدم که گفت :اَه اَه..همینو کم داشتم..ببین چه به روز لباسم اورد..ای تف به روت کلاغه بد صدا..خاک تو اون سرت..د اخه ادب هم خوب چیزیه..هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده یه ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده..
تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن..روز خوش جنابه مرد..
مرد رو با حرص گفتم..بچه پررو عجب رویی داشت..ولی حقشه..
آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید..بهتر از این نمی شد..
با سرخوشی رفتم تو ویلا..
*****************
راشا که دید چاره ای جز پریدن ندارد..اروم اروم خودشو سُر داد پایین..ولی کنترلشو از دست داد و به سرعت لیز خورد..
به موقع لبه ی پشت بام را گرفت..اویزان شده بود و با پایش دنبال ستون می گشت..ولی ستون با او فاصله داشت..
مجبور بود بپرد..نفس عمیقی کشید و به پشت سرش نگاه کرد..جای مناسبی بود و فاصله ش هم زیاد نبود..
با یک حرکت پرید..دستانش را روی زمین گذاشت و نفس حبس شده ش را بیرون داد..عرق کرده بود..
نگاهی به ویلای دخترا انداخت و با حرص لب هایش را روی هم فشرد..بعد از ان هم وارد ویلا شد..
تمام مدت تارا پشت پنجره نامحسوس نگاهش می کرد..
تانیا رو به تارا که مرتب لبخند می زد گفت :چته تو؟..همچین شنگول می زنی..
تارا با ذوق دستاشو زد به هم و گفت :وای تانیا یه کاری کردم کارستووووووون..
ترلان خندید و گفت :چه کار کردی اَلستوووووون؟..
تارا با هیجام اتفاقات درون باغ را برای دخترا تعریف کرد..به روی لبانشان لبخند نشست..
ترلان :ایول کارت حرف نداشت..بالاخره یکیشون دمش قیچی شد..
تانیا گفت :خب اره..این بلا و بیشتر از اینا حقشونه ولی نکنه یه وقت بخوان تلافی کنن؟..
تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :خیلی غلط کردن..اگر به فکر تلافی بیافتن یه پاتَکی بهشون می زنم که تا عمر دارن یادشون نره..
پسرا سر میز نشسته بودند و شام می خوردند..راشا در مورد موضوع امروز توی باغ به پسرا چیزی نگفته بود..مطمئن بود با بیان اتفاقات پیش امده حتما مورد تمسخر رایان قرار می گیرد..کلا اینجور مواقع ترجیح می داد سکوت کند..
رادوین که از موضوع پارتی و مهمانی اخر هفته ای که رایان به ان دعوت شده بود با خبر بود سکوت بینشان را شکست و رو به رایان گفت :فردا پنجشنبه ست..پارتی میری؟..
رایان که در حال جویدن لقمه ش بود چند لحظه بی حرکت ماند..یه قُلوپ اب خورد و گفت :مجبورم برم..
رادوین سرش را تکان داد و گفت :فقط مراقب باش کار دست خودت ندی..یه وقت مست و پاتیل نشی و بعدش..
رایان خندید و گفت :نه بابا حواسم هست..بار اولم که نیست..داش رایان رو دست کم گرفتیا..
راشا لقمه ش رو قورت داد و گفت :کاری به دست کم گرفتن یا نگرفتن نداره که..ولی بخور نوش جونت جای منم بخور..
رایان با شیطنت گفت :چـــی؟..
راشا هم شیطون شد .. ابروشو انداخت بالا و گفت :اب شَنگولــــی..
هر سه خندیدند..
رایان گفت :شماها هم می اومدید خوش می گذشت..
رادوین :نه ما بیایم کجا؟..اولا که دعوت نشدیم..دوما تو که می دونی من سر خورد جایی نمیرم..
راشا :ولی من سرخود همه جا میرم..خواستی یه ندا بده سه سوته حاضر میشم..
رادوین اخم کرد وگفت :لازم نکرده..رایان تنها میره..
راشا:خب مگه چیه؟..میریم دور هم عشق و حال می کنیم..
رادوین سرشو تکون داد و گفت :مُنکر عشق و حالش نمیشم..ولی من تصمیم دارم خودمون یه مهمونی ترتیب بدیم..همه ی بر و بَچ رو هم دعوت کنیم..
رایان و راشا با خوشحالی نگاهش کردند که رایان گفت :دمت گرم ..کارت درسته..خوراکی و غذا و کلا تنقلاتش با من..
راشا دستشو برد بالا و گفت :منم بر و بَچ رو خبر می کنم..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :خسته نشی یه وقت؟..
راشا اَدای دخترا رو در اورد و انگشتاشو خیلی ظریف تو هم گره کرد ..چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت :نه جیگــــر..مگه نمی بینی تازه ناخونامو سوهان کشیدم..خراب میشه..دلت میــــاد؟..
رایان با خنده گفت :پاشو خودتو جمع کن خرسه گنده..
راشا به رادوین اشاره کرد واروم گفت :خرس که اینه..من یه چیز دیگه بودم..
رادوین چپ چپ نگاهش کرد که راشا سریع گفت :از نظر هیکل میگم بابا..ماشاالله بَر و بازوت تو حلقم چی ساخته لامصب..
رادوین خندید و گفت :تو هم یه کم ورزشاتو سنگین کنی میشی مثل من..
راشا:نه دستت درد نکنه..اون بار پدرمو در اوردی..تا 1 هفته راه رفتنم مثل موج فرستادن موقع رقص تکنو شده بود..همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن..میونه ی من با لطافت وظرافت بیشتر و بهتر جور در میاد..
رایان از پشت میز بلند شد که همون موقع صدای زنگ اس ام اس گوشیش تو فضای اشپزخونه پیچید..موبایلش روی میز بود تا اومد برش داره راشا زودتر این کار و کرد و سریع از جاش بلند شد..
رایان می خواست گوشی رو بگیره ولی راشا دستشو برده بود بالا و نمی ذاشت..
رایان با حرص گفت :بده من گوشی رو..راشا پوستتو می کنم گوشی رو بده..
راشا با خنده گفت :نچ نمیشه..نا نفهمم کی اِس فرستاده بهت نمیدم..
رایان :مگه تو فضولی؟..بده من بهت میگم..
راشا از دستش در رفت و گفت :اره تو فکر کن فضولم..پس بذار به کارم برسم..
رادوین با خنده از جا بلند شد و دنبالشون رفت..راشا و رایان دنبال هم می کردند..در اخر راشا فرار کرد تو یکی از اتاق ها و درو قفل کرد..
رایان محکم زد به در و گفت :راشا درو باز کن..به خدا دَماری از روزگارت در بیارم که خودت حض کنی..اِس رو خوندی نخوندیا..راشا بهت میگم باز کن..راشــــا..
صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید:به بـــه..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذار ببینم چی فرستاده..
رایان که نفس نفس می زد و سرخ شده بود یه مشت محکم به در زد و گفت :مگه اینکه دستم بهت نرسه راشا..
راشا خندید و گفت :برسه هم کاری نمی تونی بکنی..گوش کن ببین دوست دختر نازنینت چی فرستاددددده..
با لحنی اروم و با احساس گفت : " ببین غمگین , ببین دلتنگِ دیدارم
ببین خوابم نمی آید , بیدارم
نگفتم تاکنون اما کنون بشنو
تو را بیش از همه , من دوست می دارم
رایانم قرارِ فرداشبمون رو فراموش نکنی عزیزم..مشتاقانه منتظرم ببینمت.."
رایان با کف دست به پیشونیش زد و گفت : د نخون لعنتی..اون غلط کرد با تو..
راشا بلند خندید و گفت :به من چه؟..هانی جون عاشقت شده خِفته منو می چسبی؟..
رادوین با لبخند کنار رایان ایستاد و به راشا گفت :بیا بیرون بسه دیگه..
راشا:نه کجا بیام؟..تازه می خوام جواااااب اِس رو بدمممم..
رایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت :راشا خریت نکنـــی..
محکم زد به در و ادامه داد:دیوونه چیزی نفرستی..باز کن این در و تا حالیت کنم..
راشا:اهااااااان..فرستادم..
گوش کن ببین خوبه؟.. " هانی جونم منم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم..برای فرداشب لحظه شماری می کنم خانمی..حسابی خوشگل کنیا..می خوام وقتی می بینمت ضربان قلبم به اوج برسه..شبت بخیرعزیزم.."..پسندیدی داش رایان؟..
رایان با حرص دندوناشو روی هم فشرد و افتاد به جونه در..رادوین هر کاری می کرد تا او را ارام کند نمی شد..هم خنده ش گرفته بود و هم از دست راشا حرص می خورد..