امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#24
خلاصه بعد از خوردن شام فرشته خواست که ببرمش خونه ي فردين منم که ديدم فرشته زياد حالش خوب نيست گفتم که باشه ميبرمت .......در ماشين رو باز کردمو نشستم ......نگاهي به فرشته انداختم داشت
سرفه ميکرد .............آروم گفتم:فرشته اگه رفتي دکتر پس نگفت که چته؟ ....نگاهي بهم انداخت و گفت:تو چرا انقدر گير دادي به من ؟ .......داد زدم: دِ ! لامصب همش سرفه ميکني سرفه که ميکني از دهنت
خون مياد وقتي خونريزي ميکني از حال ميريو بيهوش ميشي من برادرتم نبايد نگرانت بشم .....................ديگه چيزي نگفتم ماشين رو روشن کردم راه افتادم سکوت بود نه من حرف ميزدم نه فرشته
بلاخره فرشته زبون باز کرد و با بغض عجيبي گفت:سرطان ! ...................درست شنيدم گفت سرطان ديگه تو حال خودم نبودم سرعتم انقدر زياد بود که فقط صداي جيغ فرشته اومد که :فرشاد ! ......فقط
حس کردم ماشين رو هواست بعدم ديگه چيزي نفهميدم همه جا سياه شد !


********


فرشته:


چشمامو باز کردم همه جا سفيد بود تو حال خودم نبودم جيغ زدم:فرشاد!  ....................بابا گودرز و ديدم که اومد دستمو گرفتو گفت: به هوش اومدي دخترم! ..............بهوش اومدم؟ ....يعني چي ........
دوباره جيغ زدم:فرشاد کجاست؟ ..................حس کردم همه دورم جمع شدن مامان بابا مامان طناز و بابا گودرز خاله شوهر خاله فرزاد فرناز مامان باباي فرزاد شيدا عرشيا تنها کسي که نبود فرشاد بود 
چشمامو بستم با يادآوري اتفاقايي که افتاده اشکام از رو گونم ريخت رو لباسام ..........چشمامو باز کردم همشون گريه کرده بودن آروم زمزمه کردم :بابا فرشاد کجاست ؟ ..............بابا با چشماي اشکي و
بغض گفت:يه هفته بود که بيهوش بودي .......اين اتفاق از شبي افتاد که تو فرشاد باهم برميگشتين خونه ي فردين که تو راه تصادف کردين همون شب دوتاتونو رسوندن بيمارستان عملتون کردن يه هفته ميگزره
تو بهوش اومدي اما فرشاد هنوز بهوش نيومده..................دوباره به سرفه افتادم احساس کردم از گوشه ي لبم يه چيزي ريخت بيرون دست کشيدم بهش فهميدم که خون......سرم گيج مي رفت دستمو گذاشتم
رو سرم صداي همرو ميشنيدم که صدام ميزدن اما يه آن احساس کردم که از حال رفتم .........................*****






******


فرشته: 


7 ماه از شب تلخ تصادف ميگزره ولي همچنان فرشاد تو کماس من يه هفته تو کما بودم اما خوب شدم الانم تو خونه ام ولي هنوز پام ميلنگه ..........تو فکراي خودم بودم که در اتاقم باز شد و مامانم اومد تو
چشمش که به من افتاد خوشحال خنديد و گفت:دست طناز جون درد نکنه چه دختري برام تربيت کرده .....بعد با ذوق ادامه داد:خانوم خانوما چه چادري سر کردي چه سجاده ايي چه قرآني ميخوني دلم ريش
ميشه......................به زور يه لبخند رو لبم نشوندم مامان کنارم نشست خودمو انداختم تو بغلشو با هق هق گريه هام گفتم:مامان اگه فرشاد بميره منم خودمو ميکشم مامان تورو خدا بگيد يه کاري بکنن دارم
ميميرم تو اين هفت ماه زندگيم شده جهنم ....نميتونم بهش بگم زندگي اين که زندگي نميشه همش اشک همش ناله همش دارو مصرف ميکنم همش خوابم يه پام تو بيمارستانه يه پام تو خونه همش گريه زاري
دعا ميکنم نماز ميخونم ....ولي ..............................بعد با جيغ دلا شدم رو سجاده و گفتم:آخه چرا خدا جون؟ چرافرشاد بهوش نمياد ؟ خدايااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خودت کمک کن من برادرمو مي خوام
مامان بيچاره ترسيده بود جرعت نميکرد چيزي بگه از اتاق رفت بيرون  و درم بست


تو اين هفت ماه سر سجاده غذا ميخورم سر سجاده اشک ميريزم دعا ميکنم سر سجاده مي خوابم بيدار ميشم .......ازت مي خوام که فرشاد و بهم برگردوني خدايا من که ميدونم موندني نيستم من حاضرم زودتر 
از اون چيزي که بايد بميرمو جونمو بدم به داداشم تا با شيدا خوشبخت بشه حاضرم همين فردا جونمو بگيري ولي داداشمو ازم نگيري خدايا بزار تو اين چند وقتي که زنده ام دوباره صداي خنده هاي داداشمو
خانواده هامو بشنوم خدايا بزار ببينم عروسيه فرشاد و شيدا    عروسيه فرزاد و فرناز    عروسيه فردين و مليکا ..............خدايا بزار اين آخر عمري يکم شاد باشم نمي خوام با مردنه داداشم بميرم خدايا کمک
کن ....................به سرفه افتادم از دهنم خون ميرفت ........اما توجهي نکردم بلند بلند داد زدم:آخه ديگه چي بکم ديگه ازت چي بخوام اولش که زندگي درست حصابي داشتم خواهرم بد باهام برخورد ميکرد
دختر خالم چشم ديدنمو نداشت تا اومد درست بشه فهميدم من دختر يه خونواده ي ديگه هستم ! تا اومدم با خونواده ي خودمو خونواده ي بابا گودرز خوب باشم تا اومدم همرو ببخشم با همه خوب باشم همرو دوست
داشته باشم سرفه ميکردم سرگيجه گرفتم خون بالا آوردم رفتم دکتر گفتم بزار اگه چيزي باشه خوب بشه که فهميدم سرطان دارم ! اومدم از خونواده هام معذرت خواهي کنم اومدم مثل آدم زندگي کنم و به مريضيم
توجه نکنم تصادف کردم و داداشم تو کماس ...............آخه ديگه اميديم به زنده بودن هست اصلا ديگه زندگي کردن درسته ؟ خدايااااااااااااااااااااا سخته به همين قرآن کريم و عزيزت ديگه کشش ندارم مگه يه
دختر 13/14 ساله چقدر  جون داره چقدر تحمل داره چقدر ميتونه خوب باشه به خدا خسته شدم ........................








******  


با مامان اومديم بيمارستان از دکتر خواهش کردم بزاره برم پيش فرشاد رفتم تو اتاقش افتادم روشو بغلش کردم آروم زير گوشش زمزمه کردم:دوست دارم ! دستشو بوسيدمو اومدم اينور سجادمو رو زمين
پهن کردمو نشتم روش .........يکم اشک ريختم بعد نماز خوندم بعد شروع کردم بلند بلند با خدا درد و دل کردن :خدايا مگه نميگن اگه دعا کني خدا کمکت ميکنه پس چرا کمک نميکني من ازت داداشمو مي خوام
ازت مي خوام بهم برشگردوني ........اين داداشي که الان رو تخته همه ي زندگيه منه همه جونه منه ................داشتم همين جوري بلند بلند حرف ميزدمو گريه ميکردم که احساس کردم همه فاميلامون با
پرستار ا دکترا دورم جمع شدن توجهي نکردم ادامه دادم : خدايا مگه من تو زندگيم چيزه زيادي ازت خواستم تو همه ي عمرم فقط سلامتي و خوشبختي خواستم بهم ندادي ميدوني از دستت ناراحتم چون ازت
خوشبختي خواستم اينه خوشبختي واقعا تو به اين ميگي خوشبختي اين که داداشم مثل يه جنازه افتاده گوشه ي بيمارستان يا اين که بعد از 13 سال فهميدم دختر يه خونواده ي ديگه ايي هستم يا اين که ديگه نمي خوام
زندگي کنم !؟ ازت ناراحتم من ازت سلامتي خواستم تو به سلامتي ميگي سرطان ؟! ...................احساس کردم با بردن اسم سرطان همه از پا افتادن ........فرزاد داد زد : فرشته اين چرت و پرتا چيه ميگي
سرطان کجا بود؟ .................دستمو بلند کردم که يعني ساکت بعد با جيغ ادامه دادم:آره سرطان ....ميگم سرطان ميشنوي سرطان س..ر..ط..ا..ن فهميدي حاليت شد .....يعني تا حالا هيچکدومتون نفهميده
بودين اين سرفه ها اين سرگيجه ها اين خونريزي ها اين بيهوشي ها بي دليل نيست سرمو بلند کردم بابا گودرز رو زمين نشسته بودو اشک ميريخت بابا ي خودمم دهنش باز مونده بود همه فکاشون با زمين
يکي شده بود ................يه هو صدايي آشنا اسمم و صداکرد:فرشته! .........سرمو برگردوندم صداي فرشاد بود که اسممو صدا ميزد از جام بلند شدم پريدم سمتش بغلش کردم شروع کرديم گريه کردن بقيه ام
به تبعيت از ما شروع کردن آروم آروم اشک ريختن ...............................خداااااااااااااااااياااااااااااا شکرت خدايا ممنونم حداقل اگه سلامتي ندارم داداشمو دارم خونوادمو دارم زندگيمو دارم بزار شاد از دنيا
برم ...........................اون روز ديگه از ناراختيو بدبختي گريه نميکردم گريه هام زجه هام همه از خوشحالي بود ..........*** 




****


يه هفته ايي از اومدن فرشاد به خونه ميگزره همه خوشحاليم همه ميخنديم هفته ي ديگه عروسيه فرناز و فرشاد و فردين همشون باهم تو يه باغ بزرگه خيلي خوشحالم سه تا خواهر برادرام دارن ازدواج ميکنن
حالا موقع دعا کردن براي خوشبختشونه براي اين که هميشه شاد و سلامت و سر بلند باشن ..................حالا ديگه همه چي يکي شده بود حتي مامان بابامم اومده بودن خونه ي بابا گودي همه باهم زندگي
ميکرديم ......................تو اتاقم بودم در باز شد و کاوه پسر داييم اومد تو اتاق کاوه خيلي پسر خوبيه خوشگلم هست ولي مثل خودم کوچولو موچولوه .......کنار تختم نشست دستمو گرفت و بهم لبخند زد يه
نگاهي بهش انداختم اين چرا همچين ميکنه؟ چشه؟................يکم با استرس گفت:فرشته يچيزي بگم بلند نميشي بزني تو دهنم بعدم از اتاق بندازيم بيرون..............خنديدم و گفتم:بستگي داره چي باشه !!!!!!
خنديد و گفت:نه ! قول بده ......................بعد دستشو دراز کرد منم دستمو بردم جلو هو دستشو گرفتم...............يکم ساکت شد بعد گفت:فرشته ميايي باهم دوست شيم ؟ گفتم:مگه نيستيم؟ يه نگاهي بهم انداخت
سرشو انداخت پايين و يه آهي کشيد و گفت:يعني که همديگرو دوست داشته باشيم ...............تازه دوزاريم افتاد با اخم نگاهش کردمو گفتم:کاوه خودت ميدوني که......نزاشت حرفمو ادامه بدمو گفت:فرشته چرت
و پرت نگو ........انشاالله که خوب ميشي ....بعد يه نفس عميقي کشيد و گفت:ببين چي کار کردي به هرکي ميگم عاشق شدم ميگه چند سالشه ميگم 13 هار هار بهم ميخنده نميدونن که تو اندازه فيل ميفهمي
گفتم:بي شعور من اندازه فيل ام  ؟ سرشو تکون داد و گفت: احمق جان ميگم اندازه ي فيل ميفهمي.........خندم گرفته بود اما سعي ميکردم جلوي خودمو بگيرم که آخرم نتونستم .....با تعجب بهم نگاه کرد و
گفت:واسه چي ميخندي ؟  .....گفتم:خوب کاوه ! معلومه به هر کي بگي بهت ميخنده تو سر پيري عاشق من شدي ؟ خجالت نميکشي؟ ....بعد دوباره خنديدم .....کاوه عصباني شد و گفت:هر هر زهرمار نخند!
بي ادب مگه تغسير منه همش تغسير خودته ديگه يه کاري کردي من 21 ساله شدم عاشق تويه نيم وجبي به فرشاد ميگم فرشاد بسم الله ميفرسته ميگه بزار ديوونه ها ازم دور بشن .......لبمو گاز گرفتمو گفتم
:الاغ ! به فرشادم گفتي؟ ..........گفت:آره بابا فرشاد دوست صميمي منه ..............گفتم:خاک بر سرت ! حالا نميشد به يه دوست ديگه ات ميگفتي؟ اصلا نميشد عاشق يکي ديگه بشي ؟ ........خودشم خندش 
گرفته بود و غش غش مي خنديد آخرم از روي تخت پرت شد پايين و دلشو گرفته بود بازم مي خنديد جاتون خالي بود منکه داشتم منفجر ميشدم .....عين ديوونه هاست نگاه کن تورو خدا فرناز خاطر خواه داره
منم خاطر خواه دارم تنها فرقشون با هم اينکه فرزاد آقاست و سالمه اين کاوه آقاست ولي ديوونه ..........اي خدا من چي بگم آخه ؟.............دوباره بلند شد و اومد رو تخت نشست ديگه نميخنديد گفت:نظرت
چيه؟ ...............همين که برگشتم نگاهش کردم دوباره شروع کرديم غش غش خنديدن که دوباره از شدت خنده کاوه پرت شد رو زمين ............گفتم:کاوه بی خیال شو ........کاوه خندید و گفت:فرشته مسخره
بازی در نیار با دوست بودن که هیچی نمیشه .....................گفتم:کاوه ول کن بابا (تا اینجاشم که داستانه زندگیمو تعریف کردم برای بعضی ها قابل درک نبوده چه برسه که تو 21 ساله بخوایی عاشق من13
ساله بشی می خوای از خیرش بگذر)  فکر نمیکردم کاوه انقدر کله شق باشه ولی آخرم ول کن نشد و من و راضی کرد و بعد از اتاق رفت بیرون لا الله الل الله ............




*****




امشب بهترین شب زندگیمه نمیدونم از خوشحالی باید چی کار کنم الان تو آرایشگاه بودم سه تا عروس پیشم بودن داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم تاحالا یه دونه عروسم از نزدیک ندیده بودم چه برسه به
سه تا عروس ..........رفتم جلوی آیینه نگاهی به خودم انداختم چقدر خوشگل شده بودم برای اولین بار بود که آرایش کرده بودم البته یه آرایش کم رنگ دخترونه سایه ی سبز که با چشمام همخونی داشت وای
چقدر من ناز شده بودم خداااااااااااا.........خخخخخخ.......لباس بلند سبز یه رژ کم رنگ صورتی وووووش ...........اول از همه من از در آرایشگاه اومدم بیرون وای وای وای سه تا دوماد خوشگل ماه چه جیگرن
اینا شیطونه میگه گولشون بزنم وردارم با خودم ببرمشون خخخخخخخ .....خاک بر سرم خیر سرم دوتاشون داداشامن وگرنه تا حالا دزدیده بودمشون ...خخخخخ......واااااااه ! این پسره کیه چرا 4 تا شدن آها
فهمیدم یکم رفتم جلو اِاِاِاِ این که کاوه س ای خدا تو می خوایی همین امشب من و سکته بدی بکشی ؟ .......رفتم جلو تا رسیدم بهشون هار هار زدم زیر خنده فرشاد گفت:بسم الله الرحمان الرحیم خدایا دیوونه هارو
از ما دور کن ...........همین جور که غش غش میخندیدم گفتم:زهرمار درد خوب چی کار کنم الان داشتم نقشه میکشیدم شما سه تارو بدزدم که انقدر خوشتیپین یه هو چشمم افتاد به کاوه گفتم او لا لا اونا ماله
زناشون این یکی رو بچسب ..............فرزاد و فردین و فرشاد غش کرده بودن از خنده فکر کنم این کاوه ی بی شعور کل فامیلو پر کرده بود دیگه من و کاوه شده بودیم مسخره ی همه جوونای فامیل هرکی
کاوه رو میدید تا نیم ساعت میخندید ...........کاوه اومد بغل دستم وایساد دست دراز کرد که لپمو بکشه که از دستش در رفتم داد زد:اِ  .....گفتم:کوفت برای اولین بار آرایش کردم ببین میتونی بزنی داغومش کنی
؟ ........بازم خندیدن داشتم برای خودم میخندیدم که یه یارو اومد گفت:ببخشید خانوم میشه برید یه جا دیگه وایسید ؟ عصبانی داد زدم: به شما چه مربوط زمین خداست هر جا که دلم بخواد وایمیستم ......یه هو
دیدم این 4 تا دیوونه دارن میپکن از خنده یارو ام که خندش گرفته بود عینکه دودیشو از چشمش دراورد دیدم عرشیاس این سوتیه اول و این که برگشتگفت:زمین خدا چی چیه فرشته برو اون ور میخواییم فیلم
بگیریم .............قرمز شده بودم مگه میتونستم جلوی خودمو بگیرم فقط همین جوری میخندیدم فکر کنم به سالن نکشه و تمام این یه زره آرایش به باد فنا بره ..............خلاصه بعد از کلی خنده و خوشحالی بلاخره
عروسی شروع شد و همه بزنو برقص میکردن ......................رفتم وسط حالا دیگه من بودمو سه تا دامادا و سه تا عروسا با همشون رقصیدم به جز فرزاد خوب دیگه شوهر خواهرم بود روم نمیشد نه والا
می رفتی میرقصیدی همین که اومدم برم بشینم یه هو یکی دتمو کشید اِاِاِ این که فرزاد خنده ی شیطانی کرد و گفت:با من نرقصیدی ................قرمز شدم سرمو انداختم پایین .........یکم رقصیدم و بعد از زیر
دستش در رفتم هار هار هار چقدر حال میده اینارو اذییت کنی ............آخر عروسی بود همه ی مهمونا رفته بودن داشتیم جمع میکردیم که بریم خونه رفتم توی یکی از اتاقای باغ یکم نشتم سرم گیج رفت افتادم
رو زمین 2 تا سرفه کافی بود که همه جام بشه خون ...........سرم گیج رفت کل اتاق در سرم چرخید  قبل از این که از حال برم با همه ی توانم یه جیغ زدم بعدش همه جا سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم 








*****


فرشاد:




داشتیم تو اتاقامون وسایلمون رو جمع میکردیم که صدای جیغ بلندی از یکی دیگه از اتاقا اومد فوری پریدم تو اون اتاق همون صحنه ایی رو که نباید میدیم دیدم وایی خدا اصلا من دارم چی میبینم ............
فرشته تمام خونی بود و رو زمین افتاده بود ...............آمبولانس خبر کردیم .............رفتیم بیمارستان همه با دهن باز به ما سه تا عروس دوماد آشفته که بی طاقت بودن نگاه میکردن دیگه خسته شده بودم
دیگه طاقت نداشتم ای خدا نکن این کارو با ما ........


همه ی فامیلامون تقریبا ردیفی رو صندلی های بیمارستان نشسته بودن ما سه تا عروس دومادم راه میرفتیم ..........دکتر از اتاق اومد بیرون یه نگاهی به ما انداخت و گفت:انشاالله که خوشبخت بشید ولی...
دلم آشوب شد داد زدم:ولی چی ؟ .............بیچاره دکتر رنگش پرید و گفت:آروم باش ! .................دیگه هیچیو احساس نمیکردم پریدم سمت دکتر تا بزنمش که همه من و گرفتن .............دکتر گفت: من
میدونم که براتون خیلی سخته اصلانم قابل درک نیست ولی سرطان رو که کاریش نمیشه کرد این خانوم کوچولو ام قسمتش این بود انشاالله که روحش همیشه شاد باشه ...................دیگه وا رفتم همون جا
وسط بیمارستان نشستم دیگه هیشکی نای خونه رفتنم نداشت دیگه نمیدونستم اصلا چی شد ؟ الان کجام؟ فقط میدونستم که دیگه فرشته ایی ندارم ................حالا دیگه کاوه ام شده بود مثل مرده ها با هیشکی
حرف نمیزند نه تنها کاوه بلکه همه ی پسرای فامیل که با فرشته خیلی سر به سر میزاشتن حتی فرزاد 




رفته بودیم سر خاک فرشته همه گریون همه با آه و ناله چشمم خورد به شعر حک شده روی سنگ قبر فرشته نمیدونم کی این کارو کرده بود ولی فکر میکنم کاره فرزاد بود شعری که روی سنگ قبر
فرشته حک شده بود شعری بود که فرشته عاشقش بود از حفظش بود
روحت شاد یادت گرامی خواهر گلم!




حالا کاوه میمونه و( دل بی قرار)






چشمامو بستمو بار ها و بار ها  متن شعر رو تکرا کردم:


روز مـرگم اشك را شـيـدا كــنيد
روي قـلبـم عـشـق را پـيـدا كنيد


روز مــرگم خـاك را بــاور كـنيــد
روي قـبــرم لالــه را پـرپـر كـنيـد


جامه ام را خاك و خاكسـتر كنـيد
خـانه ام را وقـف نيــلوفــر كنـيـد


پيــكرم را غــرق در شبنــم كنيد
روي قـبرم لالـه اي را خـم كنيـد


روز مـرگم دوست را دعـوت كنيد
دور قـبـرم را كمـي خـلوت كنيـد


بـعد مـرگم خنده را از سر كنـيـد
رفـتنــم را دوسـتان بـاور كنــيــد 




اینم از پایان داستان امیدوارم که خوشتون اومده باشه 
اگه خوشتون اومده سپاس بدید احتیاجی نیست زیاد زحمت
بکشی برای من یه پاس کلی ارزش داره ممنون از کسایی که
این رمان رو دنبال کردن Heart
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، عاشق دل خسته ، ARIAN2002 ، mah.die


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دِلِ بی قرار - maede khanoom - 04-09-2014، 17:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان