امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#18
قسمت 15



دانیال یه پلیور شیک سرمه ای پوشیده بود و کراوات خاکستری زده بود. یه بارونی کوتاه سرمه ای هم تیپ خوبش و تکمیل می کرد. اون دو مرد هیکلی هم جلو نشسته بودند و یکی از اونا رانندگی می کرد.
انگشتام و توی هم گره کرده بودم. سرم از فکر کردن به مسائل مختلف درد گرفته بود... حرف های بارمان به نظرم منطقی می اومد. تو دلم آرزو می کردم که عرضه ی اجرا کردن این نصیحت ها و پیشنهادها رو داشته باشم.
تصویر زنی که با ماشین زیر کرده بودم... و از اون بدتر... مردی که شاهد مرگش بودم یه گوشه ی ذهنم مونده بود و تا از فکر کردن به چیزهای دیگه فارق می شدم به مغزم هجوم می اوردند.
و در آخر... رادمان... یه جورایی دلتنگش بودم... اونو دوست خودم می دونستم... تنها دوستی که داشتم... تنها همدردی که توی اون شرایط برام وجود داشت... یعنی چه بلایی سرش اورده بودند؟ ... نگرانش بودم.
با صدای دانیال به خودم اومدم:
عوض شدی!
نیم نگاهی بهش کردم. دیگه اونو پیش خودم به عنوان یه فرد جدید می شناختم و هرچه قدر تلاش می کردم نمی تونستم اون دانیال درس خون توی دانشگاه و به خاطر بیارم. با این حال پوزخندی زدم و گفتم:
توام... خیلی زیاد!
سر تکون داد و گفت:
منظورم این بود که خوشگل شدی.
جوابش و ندادم. اگه در شرایط دیگه ای بودم و یه پسر خوش تیپ و آراسته بهم می گفت که خوشگل شدم تحت تاثیر قرار می گرفتم ولی... من یه نفر و کشته بودم و توی قتل سروان هم ناخواسته شریک شده بودم... دیگه این طور مسائل اهمیتش و برام از دست داده بود. این افکار و احساسات دخترونه مال ترلان خوشبختی بود که توی خونه ور دل مامانش نشسته بود و اون قدر بی کار بود که می تونست با هر حرفی برای خودش رویاپردازی کنه.
به جاده نگاه کردم. همیشه دوست داشتم بدونم میگون کجاست که آوا با خانواده ی عموش آخر هفته ها به اونجا می ره. حالا توی شرایط و موقعیتی که اصلا انتظارش رو نداشتم راهی میگون شده بودم... برای دیدن مرد دیوانه ای که از سرمای تهران برفی فرار کرده بود و به یه جای سردتر پناه اورده بود. از جاده ی اصلی خارج شدیم. وارد یه راه خاکی شدیم که به ویلاهای بالای تپه منتهی می شد.
دانیال گفت:
اسم این مردی که داریم می ریم پیشش استاد پژمان اِ... یعنی همه استاد صداش می کنند.
با بی علاقگی گفتم:
به من چه؟ نقش من این وسط چیه؟
یه دفعه یاد توصیه ی بارمان افتادم. سر جام جا به جا شدم. حق با اون بود. نباید این طوری حرف می زدم. باید اطلاعات جمع می کردم.
دانیال گفت:
تو امشب فقط وظیفه داری که با من کل کل نکنی و ادای یه دوست دختر خوب و در بیاری.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با صدای بلندی گفتم:
چی؟
دانیال لبخند پلیدی بهم زد و گفت:
چی؟ عارت می یاد دو ساعت این نقش و بازی کنی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
من قرار بود اینجا راننده باشم... نه چیز دیگه!
دانیال با قاطعیت گفت:
اون قول و قرارها بهم خورد. تو رو نمی شه کنترل کرد. از این به بعد خودم می خوام دور و برت باشم. فهمیدی؟ باید جلوی چشمم باشی. اگه بهم ثابت بشه که به درد این کار نمی خوری می دم شرت و بکنند.
چیزی نگفتم. تو دلم گفتم:
شاید این طوری بهتر باشه...
با لحن معمولی پرسیدم:
این یارو چی کاره ست؟
دانیال گفت:
یکی که خیلی توی کارمون بهش احتیاج داریم... می دونی! اگه همیشه بخوای از روش های معمول استفاده کنی خیلی زود شکست می خوری. پژمان می تونه کمکمون کنه که پیشرفت کنیم... فقط مشکل اینه که ایشون یه مقدار دارن طاقچه بالا می ذارن... بوی پول به مشامش خورده... برای همین فعلا ادعای انسانیت می کنه و حاضر نمی شه کمکمون کنه.
جلوی در یه آپارتمان چهار طبقه ی شیک متوقف شدیم. یکی از بادیگاردهای دانیال گفت:
صبر کنید ماشین و پارک کنیم و ...
دانیال وسط حرفش پرید و گفت:
شما دو تا توی ماشین بمونید... این یه مهمونی دوستانه ست.
خشاب اسلحه ش و چک کرد و گفت:
می تونم مراقب خودم باشم.
اسلحه رو توی جیب داخلی بارونیش گذاشت.
وارد حیاط شدیم. تعداد زیادی پله ی سنگی رو باید بالا می رفتیم تا به در ورودی برسیم. باغچه ی شیک سه طبقه ای دو طرف پله ها قرار داشت. وسط باغچه چراغ هایی به شکل فانوس قرار داشت. می تونستم حدس بزنم توی بهار این باغچه ی قشنگ با گل های رنگارنگ چه قدر دیدنی می شه.
طبقه ی اول رو باشگاه و استخر سرپوشیده تشکیل داده بود. به طبقه ی دوم رسیدیم. در باز بود و یه مرد میانسال دم در ایستاده بود. شلوار و جلیقه ی سفید با پیرهان آبی پوشیده بود. موهای کم پشت جوگندمی و چشم های تیره داشت. چهارشونه و خوش اندام بود. با دیدن دانیال خندید و گفت:
پس محبی فهمیده رگ خواب من دست تو اِ... بیا تو دانیال!
دانیال نیم نگاهی بهم کرد و با پژمان دست داد. سریع مغزم به کار افتاد و اسم محبی رو ذخیره کرد... ذهنم شروع به پردازش اطلاعات کرد... پژمان حاضر نبود با این مبلغ به این باند همکاری کنه... شخصی به اسم محبی دانیال و فرستاده بود که اونو راضی کنه... یعنی امکان داشت که محبی همون رئیس باشه؟
دانیال دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
اینم دوست دخترم... باران!
باران؟ خب چرا از قبل با من هماهنگ نکرد؟ من با باران راحت نبودم... حداقل ای کاش یه اسمی می ذاشت که به اسم خودم نزدیک تر باشه. پژمان دستش و جلو اورد... دانیال با نگرانی نگاهم کرد ولی برخلاف انتظارش با خوش رویی با پژمان دست دادم و گفتم:
وای بالاخره تونستم شما رو ببینم. دانیال خیلی از شما برام گفته بود.
دانیال خیلی سریع تونست خودش و جمع و جور کنه و حیرت زدگیش و پشت چهره ی سردش قایم کنه. اون شب اصلا قصد نداشتم سرکشی کنم. حرف های بارمان توی گوشم بود. می دونستم جای خوبی برای کسب اطلاعات اومدم. همین طور داشتم برای پژمان زبون می ریختم:
وای چه خونه ی قشنگی!... چه باغچه ی خوشگلی هم داشت... منم هی به دانیال می گم آخر هفته ها من و بیار این دور و برها که آب و هواش خوبه ولی نمی دونم آخر هفته ها کجا سرش و گرم می کنه که یاد هرچیزی می افته جز من!
کم مونده بود دهن دانیال از تعجب باز بمونه. پژمان بلند خندید و گفت:
راستش دانیال اولش خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم بالاخره اسیر یه دختر شدی ولی الان می فهمم که حق داشتی!
دستش و روی شونه م گذاشت و موهام و بوسید. اخمام توی هم رفت. با این که سن و سال بابام و داشت ولی چندشم شد. اگه دست خودم بود جای بوسه شو با دست پاک می کردم. یه صدایی توی سرم گفت:
حقته! تا تو باشی این قدر وراجی نکنی.
سمت چپ در ورودی راهرویی بود که در هر سه اتاق خواب خانه به اون باز می شد. دو تا پنجره با کرکره های زرد توی راهرو بود. انتهای راهرو هم حموم و دستشویی قرار داشت.
من و دانیال وارد یکی از اتاق ها شدیم. اتاق به نسبت خالی بود. فقط یه فرش ماشینی و یه مبل لیمویی رنگ رنگ اتاق بود. پالتوهامون و در اوردیم. در کمد نیمه باز بود. متوجه شدم که قسمت داخلی در و یه آینه ی بزرگ تشکیل داده. همون طور که داشتم جلوی آینه موهامو مرتب می کردم حرکات دانیال رو هم زیر نظر داشتم. پشتم ایستاد و دستش و دور کمرم حلقه کرد. آهسته گفتم:
پررو نشو... مثل این که جدی گرفتی ها!
از توی آینه دیدم که همون پوزخند مغرورانه روی صورتشه. سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:
چی تو سرته؟
از این که نفسش به گوشم می خورد خوشم نمی اومد. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم:
دارم کاری که گفتی و می کنم. چیه؟ خوشت اومده؟
نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
همچین بدم هم نیومده.

قلبم توی سینه فرو ریخت. زیرلب گفتم:
عوضی!
قبل از این که بیشتر از این پررو بشه بهش تنه زدم و از اتاق بیرون رفتم.
سمت راست در ورودی سالن قرار داشت. کنار کمدی که ابتدای سالن بود دری به بالکن باز می شد. انتهای سالن هم یه آشپزخونه ی اپن جمع و جور بود. یه دست مبل نارنجی خوشرنگ توی سالن چیده شده بود که با رنگ زرد پرده ها هماهنگی داشت. اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که این خونه تلویزیون نداره. کار سختی نبود که تشخیص بدم خونه رو تازه گرفتند و هنوز پرش نکردند. یه صدایی توی سرم گفت:
این دقتی که الان داری به خرج می دی و اگه اون موقع که رانندگی می کردی داشتی الان اینجا نبودی!
توی ذهنم به صدای توی سرم گفتم:
می ذاری گندی که زدم و جمع و جور کنم یا نه؟
دانیال کنارم نشست و دستش و روی شونه م گذاشت. توی اون لحظه چپ چپ نگاه کردن های من و لبخند زدن دانیال که از روی بدجنسی بود واقعا دیدنی بود. پژمان با یه بطری مشروب و سه تا گیلاس از آشپزخونه خارج شد. تو دلم گفتم:
همین و کم داشتم!
پژمان روی مبل لم داد و کوسن ها رو دور و برش گذاشت. به دانیال گفت:
زحمتش و می کشی؟
تو دلم گفتم:
خدایا! این و کجای دلم بذارم؟ حداقل ای کاش اولش یه کم قیافه می گرفتم و الکی صمیمیت نشون نمی دادم که این طوری گیر نکنم.
دانیال شروع به باز کردن بطری کرد. پژمان داشت احوال پرسی می کرد و گوش های منم تیز شده بود:
محبی چطوره؟ شنیدم بیماریش جدیه! هنوز ایرانه؟ راهی پیدا نکرده که خارج بشه؟
جواب دانیال یه جمله بود:
خیلی وقته باهاش تماس نگرفتم.
پژمان گیلاسی رو که دانیال براش پر کرده بود برداشت و گفت:
پس حتما خیلی بهت اعتماد داره که همه ی کارها رو دست خودت سپرده.
دیگه مطمئن شده بودم که محبی اسم رئیسه. قلبم از هیجان محکم توی سینه می زد. دانیال گیلاسی دستم داد و گفت:
خانوم بچه های تو چطورن؟ ایران بیا نیستن؟
پژمان کمی از نوشیدنیش و با لذت مزه مزه کرد و گفت:
اتفاقا دخترم بهار امسال می یاد ایران. می خوام به افتخارش یه مهمونی بدم... یه مهمونی که همه ی دوست و آشناها رو دعوت کنم... دوست دارم تو و باران هم باشید. خیلی ها هستند که می خوام نشونت بدم.
به وضوح دیدم که چشم های دانیال برق زد ولی گفت:
راستش... مطمئن نیستم که بتونم بیام.
نگاهی معنی دار بهم کرد و به پژمان گفت:
برادر باران هم بهار امسال می یاد ایران. قراره یه مدت با هم بریم مسافرت... راستش به باران قول دادم که اون چند وقت و با اونو برادرش باشم.
پژمان اخم کرد و گفت:
خیلی بد شد... دوست داشتم سبزواری رو نشونت بدم.
دانیال پوزخندی زد و گفت:
اتفاقا خیلی مشتاقم که از نزدیک ببینمش... ولی... دیدی که... دل باران از دست من پره. مرتب بهم می گه که براش وقت نمی ذارم.
دانیال دوباره یه نگاه معنی دار بهم کرد. متوجه شدم منتظره تا منم یه چیزی بگم. به ناچار دوباره شروع به زبون ریختن کردم:
آخه دانیال همه ی وقتش و با کار و همکاراش پر می کنه. دفعه ی پیش هم که برادرم اومده بود ایران دانیال حتی یه بارم برای دیدنش نرفت و برادرم واقعا ناراحت شد... وقتی هم که بهش می گم هیچ وقت برای من وقت نداره و بهم اهمیت نمی ده، می گه که پر توقعم!
با ناز و ادا برای دانیال پشت چشمی نازک کردم. پژمان غش غش خندید و گفت:
اینم از عوارض کارهای پر زحمته دیگه!... راستش و بگید! کجا باهم آشنا شدید؟ ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو می شناسید.
دانیال دستش و دور کمرم انداخت و گفت:
آره. من و باران چند ساله که همدیگه رو می شناسیم... آشناییمون به پارتی های دوران دانشجویی برمی گرده ولی تازگی ها به این نتیجه رسیدیم که بهتره روابطمون و با هم صمیمانه تر کنیم.
رو بهم کرد و با لبخند گفت:
مگه نه عزیزم؟
در جوابش لبخندی زدم که بیشتر شبیه دهن کجی می موند.
گیلاس های دانیال و پژمان خالی شده بود ولی من حتی برای فیلم بازی کردن هم حاضر نشده بودم گیلاس و به سمت دهنم ببرم. دانیال که می ترسید پژمان شک بکنه درست زمانی که پژمان داشت تلفن جواب می داد گیلاس رو از دست من گرفت و با گیلاس خالی خودش عوض کرد.
وقتی تلفن پژمان تموم شد دانیال پرسید:
خب... کار و بارت چطوره؟
پژمان کمی دیگر برای خودش نوشیدنی ریخت و گفت:
بدک نیست... چند تایی شاگرد خصوصی دارم.
تو دلم گفتم:
مسلما معلم پیانو نیست!... هیکلش که ورزشکاریه... شاید برای تمرین دادن برای یه ورزش خاص می خوانش... شاید برای دفاع شخصی یا کیک بوکسینگ و اینا!
کم کم قضیه داشت برام روشن می شد... پس می خواستند با کمک پژمان نیروهاشون و ورزیده تر بکنند. تو دلم گفتم:
اینا هیچ ربطی به مواد مخدر نداره... دیگه مطمئنم بارمان دروغ گفته که ماجرا در مورد مواده. دستم بهش برسه می کشمش... بهم اطلاعات غلط می ده بعد می گه روزی که بشینی جلوی میز بازپرس این حرف ها به دردت می خوره. منو مسخره ی خودش کرده.
دانیال گفت:
هنوز سر حرفت هستی؟ نمی خوای قبول کنی که باهامون همکاری کنی؟
پژمان گیلاسش و روی میز گذاشت و گفت:
قبول کن که کار کردن با شماها خیلی زحمت داره و در عین حال خطرناکه... باید در عوضش یه چیزی بگیرم که ارزشش و داشته باشه. بهت برنخوره ها! تو پسر خیلی خوبی هستی ولی قیمتی که پیشنهاد می کنی... نمی ارزه... یعنی به ریسکش نمی ارزه.
دانیال چیزی نگفت. پکر شده بود. پژمان دستاش و بهم کوبید و گفت:
خب! نظرت در مورد آب تنی چیه؟ تازه جکوزی و روشن کردم.
دانیال سریع توی جلد همون پسر خوش اخلاق رفت و گفت:
من که موافقم!
پژمان بهم نگاه کرد. تو دلم گفتم:
جانم؟ یعنی قراره منم باهاشون آب تنی کنم؟ خدایا! غلط کردم که اومدم!
دوباره از در شوخی و خنده در اومدم و گفتم:
شما که می دونید خانوم ها چه قدر به آرایش و موهاشون حساسند. نمی تونم بیام... ممکنه همه ش به هم بخوره.
پژمان با بی خیالی گفت:
ای بابا! فقط می خوایم توی جکوزی بشینیم.
تو دلم گفتم:
خدایا! منو بکش!
دانیال که می دونست در مورد این یه مسئله کوتاه نمی یام گفت:
این خانوم ما خیلی حساسه! می ترسه آب به موهاش بخوره و اتوی موهاش خراب شه.
پژمان دیگه اصرار نکرد. خوشبختانه از اون آدم های تعارفی نبود. به سمت اتاقش رفت تا بساط استخر و آماده کنه. من و دانیال توی سالن تنها شدیم. نفس راحتی کشیدم. حتی فکر کردن به ماجرای جکوزی هم حالم و بد می کرد.
دانیال سرش و به گوشم نزدیک کرد. سریع سرم و کنار کشیدم و گفتم:
دانیال! می زنم تو صورتت ها!
پوزخندی زد. کم کم داشتم به این پوزخندهای مغرورانه ش حساسیت پیدا می کردم. گفت:
می خوام یه چیزی در گوشت بگم. اجازه هست؟
دوباره سرش و به گوشم نزدیک کرد و گفت:
یه کاری کن که راضی شه من و تو با برادرت توی مهمونی دخترش حاضر شیم.
با تعجب گفتم:
برادرم؟
دانیال ابرو بالا انداخت و آهسته گفت:
رادمان!
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 02-09-2014، 19:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان