02-09-2014، 17:49
پست جدید::::::
فصل چهاردهم:
با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم وانداختم روی بالش، نفسمو فوت کردم وزیر لب گفتم: ترانه
دعا کن تا فردا زنده نمونم.
به قدری ازدستش عصبانی بودم که حد نداشت، حالا چه از عمدو از روی شوخی وچه غیر عمد و
از سر لج نباید شماره ی من رو به اون پسره ی لا آبالی میداد!
اصلاً بد بیاری پشت بد بیاری! اون از رسولی که هردقیقه فلاح رو میفرسته جلو من رو کرده گاو
پیشونی سفید، اون از اوضاع خانواده ام! این از اوضاع باغ و روح بازیم، حالا هم که مزاحمت آقا
شاهین! یعنی پر شدم، شاید هرکی جای من بود به شاهین فکرمیکرد اما من نمیتونستم. من
وشاهین هیچ وجه اشتراکی حتی برای دوستی نداشتیم!
کتاب شعر فریدون رو از روی طاقچه برداشتم، از شبی که گرفته بودمش هر وقت دلم میگرفت
چند تا شعر به ترتیب جلو میرفتم، اول به جلدش نگاه کردم، البته فکرم به سمت پدر لیدا رفت:
باور نمیکنم که شک وشبهه هام در مورد تو صدق کنه، خدا کنه فکرهام اشتباه باشه. به محض
اینکه بفهمم منظور لیدا کدوم قسمت دیوار بود دست به کار میشم...
وشعر بعدی رو باز کردم:
دریاب مرا،دریا
ای بر سر بالینم، افسانه سرا دریا !
افسانه عمری تو، باری به سرآ دریا .
ای اشک شبانگاهت، آئینه صد اندوه،
وی ناله شبگیرت، آهنگ عزا دریا .
با کوکبه خورشید، در پای تو می میرم
بردار به بالینم ، دستی به دعا دریا !
امواج تو، نعشم را افکنده درین ساحل،
دریاب مرا، دریا؛ دریاب مرا، دریا .
ز آن گمشدگان آخر با من سخنی سر کن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا .
چون من همه آشوبی، در فتنه این توفان،
ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا !
با زمزمه باران در پیش تو می گریم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا !
تنهائی و تاریکی آغاز کدورت هاست،
خوش وقت سحر خیزان و آن صبح و صفا دریا .
بردار و ببر دریا، این پیکر بی جان را
بر سینه گردابی بسپار و بیا دریا .
تو، مادر بی خوابی. من کودک بی آرام
لالائی خود سر کن از بهر خدا دریا .
دور از خس وخاکم کن، موجی زن و پاکم کن
وین قصه مگو با کس، کی بود و کجا ؟ دریا !
عوض اینکه دلم باز بشه بیشترگرفت، کتاب رو بستم وگذاشتم کنار، دستمو دراز کردم و وموبایل
رو از روی بالش برداشتم و روشنش کردم، سیل پیام های ترانه رو گوشیم سرازیر شد:
1. مهناز بردار
2. مهناز بخدا من مقصر نیستم
3. شاهین حالش با خودش نیست،اصلاً نفهمیدم کی گوشی رو برداشته!
تا خواستم چهارمی رو باز کنم خودش باهام تماس گرفت، جواب دادم: بله؟
ترانه با ناراحتی گفت: مهناز واسه چی گوشیتو خاموش میکنی؟ به خدا تقصیر من نبود!
نفسموداخل کشیدم: مهم نیست، بیخیال.
ترانه با صدای آروم وناراحتی گفت: فقط دو دقیقه رفتم دستشویی... حالشو میگیرم، تو که از
دست من ناراحت نیستی؟ آخه من اگه میخواستم شماره تو رو بدم که ازت اجازه نمی گرفتم!
جواب دادم: می فهمم عزیزم، گفتم که.. مهم نیست.
سعی کردم از حالت غم زده ام در بیام، گفتم: اصلاً واستا ببینم! اگه پسره حالش با خودش نیست
تو پیشش چه غلطی میکنی؟
خندید: دیگه الان پیشش نیستم، قهر کردم ودارم برمیگردم خونه.
باز لحنم ناراحت شد: ترانه تو واقعاً دوستش داری؟
ترانه خندید، ولی خنده اش پر از غم بود: منم خرم دیگه! باید رودربایسی رو با خودم بذارم کنار؛
میدونم تو هم مثل همه فکر میکنی شاهین ارزش نداره... شاید خودم هم به این نتیجه رسیدم. ...
خب گلی کاری نداری؟
لبخندی زدم: نه عزیزم. شب خوش
وبه تماس خاتمه دادیم، باقی پیام های ترانه رو خوندم ویک پیام هم از طرف زهرا، بازش
کردم،جوک فرستاده بود، با دیدن پیام زهرا یاد نوید فلاح افتادم، باید تکلیف این یکی رو همین
امشب معلوم میکردم ،سریع به همراه رسولی پیام فرستادم: سلام آقای رسولی، من نمیفهمم
وقتی شما خودتون شماره ی من رو دارین و حتی میدونید من کجام! چه دلیلی داره هر دقیقه
آقای فلاح رو بفرستین جلو!
به دقیقه نرسید گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم
مسلط بشم،جواب دادم: بله؟
سلام خانوم ناصری،شما خوب هستین؟ -
ابروهام تو هم رفت وبا کنایه گفتم: بله به لطف دوستان!
رسولی با لحن متعجبی گفت: من منظور شما رو از پیامی که دادین درک نکردم! در واقع من اصلاً
نوید رو جلو نفرستادم.
با تعجب گفتم: ولی ایشون هر جلسه سر راه زهرا دوستم رو میگیره و ...
خندید، بهم برخورد، گفتم: میشه بپرسم کجای حرفم خنده داره؟
به خودش مسلط شد وگفت: شرمنده. دست خودم نبود، آخه من فقط باهاش در میون گذاشتم که
به شما علاقه دارم، به قول خودتون من هم شماره شما رو دارم و هم از روز اول خودم حرفم رو
زدم احتیاج به زبون کسی دیگه ندارم!
وبعد ادامه داد: شما از دید دیگه ای به این قضیه نگاه کنید؛ حرف زدن راجع به من وشما یه بهونه
اس
و بلافاصله ادامه داد: البته من از جانب رفیق خودم حرف میزنم.
آره..چرا به فکر خودم نرسیده بود! ایول...ایول زهرا..لبخندی از سر رضایت زدم ولی غرورم رو
حفظ کردم وگفتم: پس خواهشاً به رفیقتون بگین یه موضوع دیگه پیدا کنه، وبهتر این که موضوع
خودش باشه.
با صدای آروم ولحن دوستانه ای گفت: میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
تو بچه که جز خواهش کار دیگه ای نکرده بودی! گفتم: بفرمایین
گفت: شما موضوع رو از دست نوید بگیرین، یعنی دوستتون رو در جریان بذارین، چون این نویدی
که من میبینم به خودش باشه هیچ کاری از پیش نمی بره
وقتی جمله اول رو گفت فکر کردم میخواد بگه به خودش جواب بدم، دهنمو آماده پرتاب فُحش
کرده بودم که خودش در ادامه تصحیح کرد، هرچند که داشتم بال بال میزدم که قطع کنه وبه
زهرا خبر بدم اما واسه حفظ ظاهر گفتم: ترجیح میدم عقب نشینی کنم ونشنیده بگیرم، فکر
نمیکنم وجهه خوبی داشته باشه که یه دختر حرف دل یه پسر رو به شخص مورد علاقه اش
برسونه، البته زهرا رو میشناسم که میگم.
حرفمو تایید کرد، دیگه داشت مدت مکالمه زیاد میشد ومن از صمیمیت خوشم نمیومد، گفتم:
ببخشید که مزاحم شدم، امری نیست؟
جواب داد: این چه حرفیه، امیدوارم که رفع کدورت شده باشه، شب خوش.
قطع کردم وزدم زیر خنده، مثلاً فکر کن شوهر آدم این طور لفظ قلم صحبت کنه!! باز بی دلیل
خندیدم، اصلاً ذوق داشتم، ولی نمیخواستم با اس ام اس بازی به زهرا بگم بعداً میرفتم خونشون
وبهش میگفتم.
تنها کاری که کردم یه پیام به زهرا دادم: سلام مهمون نمیخواین؟
وزهرا که جواب داد: سایه مهمون سنگین شده وگرنه ما که هلاک مهمون!
خندیدم، واسش نوشتم: فردا میام اونجا، فقط جون من تهیه نبین.
جواب داد: باشه بابا! بوقلمونی که درآوردیم میذاریم دوباره تو فریزر، تو فقط بیا.
...صبح که از خواب بیدار شدم به زری گفتم که ناهار نیستم، تا قبل از ساعت یازده هم آماده
شدم وکسری من رو رسوند خونه زهرا اینا. خدا روشکر محمد تا بعد از ظهر نبود وما راحت می
تونستیم آبا واجداد هر کی که می شناختیم رو بررسی کنیم، مامان زهرا هم که پایه!!!
... زهرا دستهاشو شست وگفت: اونقد بدم میاد از پسرای بی عرضه ولال! اینایی که لقمه رو ده
دور، دورِ سرشون تاب میدن تا برسه به دهنشون.
لبخندی زدم وگفتم: خب همه که مثل سپهر رسولی جسور نیستن!
وقهقهه زدم، زهرا لبخندی زد وگفت: چیه! شارژی با رسولی حرف زدی!
خنده ام رو جمع کردم وگفتم: خیلی نامردی زهرا، من خیلی از بابت نوید خوشحال شدم.
زهرا سرش رو تکان داد وگفت: حالا زیاد خوشحال نباش، تا وقتی که خودش حرف نزده مدیونی
اگه چیزی به رسولی بگی.
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: نه که من ورسولی خیلی باهم صمیمی هستیم وهر شب با هم مکالمه
داریم!
زهرا با لبخند سرش رو تکان داد وگفت: حالا.
خیارها رو که همه رو پوست کنده بودم شروع کردم به ریز کردن، زهرا یکی از صندلی ها رو
کشید عقب وگفت: خب دیگه چه خبر؟
یک تکه خیار گذاشتم دهنم وگفتم: از چی؟
از خانوم شریفی. از اون خونه؟ -
چند ثانیه مکث کردم وتوی ذهنم همه چیزو مرور کردم وگفتم: هیچی، امن وامان.
دستشو تکیه گاه چونه اش کرد وگفت: فکر می کنی راست میگه؟ منظورم روح دخترش واین
حرفاست.
با اطمینان کامل گفتم: نه، فکر نمی کنم تا بحال روح دخترش رو دیده باشه.
اخم کرد وپرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟
بدون اینکه نگاه از کارم بردارم گفتم: این طور که من تو این مدت فهمیدم اون انگار عذاب وجدان
داره.
زهرا با تعجب گفت: عذاب وجدان از چی؟
نگاهمو به زهرا دوختم وگفتم: هر وقت علتش رو پیدا کردم بهت میگم.
زهرا به صندلیش تکیه داد وگفت: از کجا اون وقت؟!
یه نگاه به در آشپزخونه انداختم تا مطمئن بشم مادرش نمی آد. سرم رو جلو بردم وبا صدای
آرومی گفتم: یه فکرایی تو سرمه، همین روزها می فهمم.
زهرا خودش رو کمی عقب کشید وگفت: نکن اینطوری می ترسم!
لبخندی زدم وبه کارم مشغول شدم، گفت: چی تو سرته؟ باز کارآگاه بازیت گل کرده؟
سرمو به معنی نه تکان دادم وگفتم: شرمنده، از لو دادن عملیات معذورم.
زهرا اخم با نمکی کرد وگفت: جون زهرا یه کوچولو بهم بگو.
از گوشه چشم بهش نگاه کردم و گفتم: قول می دی سِر نگه دار باشی؟
زهرا با هیجان سرش رو آورد جلو وگفت: آره قول می دم.
من هم سرم رو جلو بردم وگفتم: آقای شریفی توی خونه ته باغ زندگی می کنه؛ چند ساله.
تا قیافه اش حالت مسخره کردن گرفت، سریع گفتم: به جون مهرانمون.
زهرا همین طور خشک شده بهم نگاه کرد ومن ادامه دادم: با چشمای خودم دیدم، حتی با هم
حرف هم زدیم، تازه... پسرش سهیل هم تایید کرد.
چشم های زهرا گرد شد وگفت: نه!!
ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: بابا چه خبرته؟ قول دادی زهرا، به کسی نگی آ! حتی مامانت.
زهرا با گیجی سرش رو تکان داد وگفت: باشه، باشه.
وتو جاش فرو رفت، بعد از چند ثانیه گفت: خب چه کاریه! چرا پنهونش کردن؟!
چاقو رو کنار گذاشتم وگفتم: خودش پنهون شده.
از جام بلند شدم وبه طرف شیر آب رفتم وگفتم: عذاب وجدان وناراحتی از همسر وفشار کار
وزندگی گوشه گیرش کرده.
زهرا روی صندلیش چرخید و رو به من که پشتش قرار می گرفتم گفت: مهتاج خانوم فهمید؟
بهش نگاهی انداختم وگفتم: فکر نکنم، من از آقای شریفی خواستم که به کسی نگه، لابد نگفته
که هیچ عکس العملی هم از دور وبریام ندیدم.
زهرا در حالی که توی فکر بود گفت: تیمسار.
گفتم: چی؟
بهم نگاه کرد وگفت: ما به نام تیمسار می شناختیمش. بعد از انقلاب باز هم با این عنوان صداش
می کردند.
چند ثانیه ای بی حرکت کنار سینک ایستاده بودم، زهرا صداش دراومد گفت: چیه؟ تو فکری!
نمی دونستم باید باهاش در میون میذاشتم یا نه! فکری که مثل خوره مغزم رو می خورد. زهرا
دوباره صدام کرد: مهناز این جوری میشی ازت می ترسم.
به زهرا چشم دوختم وگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟
زهرا با نگرانی گفت: بگو.
نزدیکش شدم وگفتم: میشه یه شب با من بیای ویلا؟
زهرا با صدای آرومی که توش ترس موج میزد گفت: واسه چی؟
نفس گرفتم وگفتم: یه قسمت هایی از دیوار رو باید بکنم، ولی تنهایی نمی تونم، از یه طرف باید
حواسم به خانوم شریفی باشه واز طرف دیگه به آقای شریفی یا به قول شما تیمسار.
زهرا که معلوم بود از حرف های من چیزی سر در نیاورده گفت: کجاهای دیوار رو؟ برای چی؟
دیدم این طور سربسته نمیشه تقاضای کمک کنم، یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم
وگفتم: راستش من همه اش خواب لیدا رو می بینم که از من می خواد کارهایی رو بکنم، تابحال
هر چی دیدم درست در اومده، اون گفت دیوار رو بکنم، مطمئنم که یه رازی هست.
زهرا گفت: فکر می کنی من وتو نهایتاً چقدر می تونیم خرابی به بار بیاریم؟! چندجای دیواررو
خراب کنیم! اصلاً از کجا شروع کنیم؟ میدونی درازای اون دیوار چقدره؟!
گفتم: فکر نمی کنم احتیاجی به کندن دیوار باشه، میتویم زیرش رو بکنیم، آخه خاکش سسته.
زهرا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: خودت هم داری میگی خاکش سسته، وقتی
میخوان یه بنایی رو تو خاک سست بسازن، زیر بنای خیلی زیادی میگیرن. چند متر باید تا زیر
زمین بکنی تا به ته دیوار برسی.
به صندلیم تکیه دادم ودرمونده گفتم: نمی دونم، بخدا نمی دونم. دیگه موندم چی کار کنم!
در همین حین صدای ژاله خانوم اومد که داشت به ما نزدیک می شد: چی کار میکنین دخترا؟
من وزهرا لبخند مصنوعی روی لبمون نشوندیم وبه در آشپزخونه نگاه کردیم که حالا ژاله خانوم
توی چهارچوبش ایستاده بود، با لبخند مهربونی گفت: داشتین خلوت می کردین؟ ببخشید مزاحم
شدم.
بلند شدم وگفتم: این چه حرفیه؟ همین الان کارمون تموم شد، میخواستیم بیایم بیرون.
مادر زهرا که تابلو معلوم بود حرف من رو باور نکرده، بازهم لبخندی زد وگفت: اشکال نداره
عزیزم، راحت باشین.
وبعد رو به زهرا گفت: مادر تا محمد بیاد من میرم حال زینب خانوم رو بپرسم، زود برمی گردم.
وبعد رو به هردو گفت: شما هم اگه گشنه تونه منتظر نمونین، ناهارتونو بخورید.
من وزهرا سرمون رو به نشونه تایید تکان دادیم وژاله خانوم رفت. به محض خروجش زهرا گفت:
بد ذهنمو مشغول کردی مهناز.
من همون طور ول معطل وسط آشپزخونه ایستاده بودم، یهو زهرا با هیجان گفت: ولی پایه ام.
با تعجب بهش نگاه کردم: توی چی پایه ای؟
زهرا در حالی که چشماش برق میزد گفت: توی تجربه کردن هیجان، فقط کافیه مامانم رو راضی
کنم، البته باید قبلش یه نقشه توپ بکشیم.
ودوتایی در حالی که توی پوستمون نمی گنجیدیم روی صندلی نشستیم وزهرا ادامه داد: حتماً که
نباید شب اول کار رو تموم کنیم! می تونیم یه بار سر وگوشی آب بدیم، شاید احتیاجی نباشه
دیوار رو بکنیم....
همین طور دوتایی غرق در نقشه کشی بودیم که گوشی زهرا زنگ خورد وزهرا به سمت گوشیش
که توی هال بود تقریباً پرواز کرد، این حرکات از زهرا بعید بود! به موبایلش که رسید ازش
پرسیدم: کیه؟
خیلی عادی جواب داد: فلاح.
با تعجب گفتم: شماره ی تو رو داره؟!
لبهاشو به هم فشار داد وگفت: به خاطر توی خیر ندیده بهش شماره مو دادم.
وموبایلش رو سایلنت کرد وجواب نداد.، گفتم: حالا چر جواب نمی دی؟
گفت: بی ادبی کرده، بهم دروغ گفته، اونقدر جوابشو نمی دم تا زبونش باز بشه.
لبخندی زدم وگفتم: بابا تو دیگه کی هستی!
یه ابروشو داد بالا وگفت: پس چی! به خاطر داشتن رفیقی مثل من به خودت افتخار کن.
به حرفش خندیدم ودوتایی به سمت اتاق زهرا رفتیم تا ادامه ی صحبتهامونو داشته باشیم...
... قبل از اینکه ژاله خانوم جواب بده محمد گفت: بری که چی بشه؟ لازم نکرده.
باز این قاشق ناشور خودش رو انداخت وسط! هی من میرم با این خوب برخورد کنم آ!
چنان چشم غره ای به محمد رفتم که زهرا هم رنگش پرید، محمد که فهمید باز بهم برخورده
گفت: منظورم اینه که..
ژاله خانوم میون حرف محمد رفت وگفت: از نظر من مشکلی نیست.
زهرا بالا وپایین پرید وگفت: ایول مامان.
منم رو به محمد لبخند حرص درآری زدم.
محمد چشماشو برام تنگ کرد وبا حرص لقمه اش رو قورت داد. آخی! طفلک به خونم تشنه بود.
ژاله خانوم حرفش رو ادامه داد: البته فکر نکنم مهتاج خانوم زیاد خوشحال بشه.
محمد با پوزخندی جفت ابروشو بالا برد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش.
من در جواب ژاله خانوم گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم استقبال کنه چون واسش سخته که همه اش
حواسش به منه.
26 لقمه توی گلوی محمد گیر کرد وشروع کرد به سرفه کردن، زهرا براش آب ریخت، همین که سرفه
اش قطع شد با خنده و تعجب گفت: شما مواظب ایشونی یا ایشون مواظب شما!
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: هردوش، قرار بود همدمش باشم، پس باید طبیعی باشه که اون هم
حواسش به من باشه!
ژاله خانوم دستش رو گذاشت روی شونه ام وگفت: پس اگه اینطوره که زهرا میتونه بیاد.
به زهرا لبخندی زدم وهمینطور که به سمت محمد می چرخیدم ذره ای از لبخندم کم نکردم و رو
محمد زوم کردم.
محمد هم متقابلاً لبخندی زد وشونه هاش رو بالا انداخت که من معنی این کارش رو نفهمیدم!
از همین زمان که پشت میز نشسته بودم وداشتم با لبخند های گاه وبیگاهی که با زهرا رد وبدل
میکردم، محمد رو حرص می دادم، ته دلم هم از شدت هیجان و استرس پیچ می خورد.
بعد از ناهار یه استراحت کوتاهی کردیم وبعد محمد مارو رسوند باغِ خانوم شریفی...
... محمد در حالی که از توی آینه نگاهش به من بود گفت: مرگ من بگین چی تو سرتونه؟
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: منظورتون رو نمی فهمم!
نگاهش رو از من گرفت و رو به زهرا گفت: این اصرار بیش از اندازه شما یه دلیلی داره.
و با حالت تهاجمی گفت: حتماً ترانه هم میاد!
من وزهرا هر دوبا هم گفتیم: نه.
محمد که معلوم بود از اینکه هیچی دستگیرش نشده عصبیه صدای پخش ماشین رو زیاد کرد
وخودش ساکت شد، من وزهرا هم لبخند خبیثی به هم زدیم ودیگه هیچی نگفتیم.
وقتی هم پیاده شدیم تا ورودمون به باغ سر کوچه منتظر موند وبعد از این که کسری در رو باز
کرد حرکت کرد.
خب خب خب اینم از این پست
ببخشید اگه دیر به دیر پست میزارم آخه اثلا وقت ندارم
راستی یه خبر
دیگه آخرای رمانه
نهایتا تو یک یا دو تاپست دیکه تمومش میکنم
دوستتون دارم تا پست بعدی بای بای
فصل چهاردهم:
با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم وانداختم روی بالش، نفسمو فوت کردم وزیر لب گفتم: ترانه
دعا کن تا فردا زنده نمونم.
به قدری ازدستش عصبانی بودم که حد نداشت، حالا چه از عمدو از روی شوخی وچه غیر عمد و
از سر لج نباید شماره ی من رو به اون پسره ی لا آبالی میداد!
اصلاً بد بیاری پشت بد بیاری! اون از رسولی که هردقیقه فلاح رو میفرسته جلو من رو کرده گاو
پیشونی سفید، اون از اوضاع خانواده ام! این از اوضاع باغ و روح بازیم، حالا هم که مزاحمت آقا
شاهین! یعنی پر شدم، شاید هرکی جای من بود به شاهین فکرمیکرد اما من نمیتونستم. من
وشاهین هیچ وجه اشتراکی حتی برای دوستی نداشتیم!
کتاب شعر فریدون رو از روی طاقچه برداشتم، از شبی که گرفته بودمش هر وقت دلم میگرفت
چند تا شعر به ترتیب جلو میرفتم، اول به جلدش نگاه کردم، البته فکرم به سمت پدر لیدا رفت:
باور نمیکنم که شک وشبهه هام در مورد تو صدق کنه، خدا کنه فکرهام اشتباه باشه. به محض
اینکه بفهمم منظور لیدا کدوم قسمت دیوار بود دست به کار میشم...
وشعر بعدی رو باز کردم:
دریاب مرا،دریا
ای بر سر بالینم، افسانه سرا دریا !
افسانه عمری تو، باری به سرآ دریا .
ای اشک شبانگاهت، آئینه صد اندوه،
وی ناله شبگیرت، آهنگ عزا دریا .
با کوکبه خورشید، در پای تو می میرم
بردار به بالینم ، دستی به دعا دریا !
امواج تو، نعشم را افکنده درین ساحل،
دریاب مرا، دریا؛ دریاب مرا، دریا .
ز آن گمشدگان آخر با من سخنی سر کن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا .
چون من همه آشوبی، در فتنه این توفان،
ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا !
با زمزمه باران در پیش تو می گریم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا !
تنهائی و تاریکی آغاز کدورت هاست،
خوش وقت سحر خیزان و آن صبح و صفا دریا .
بردار و ببر دریا، این پیکر بی جان را
بر سینه گردابی بسپار و بیا دریا .
تو، مادر بی خوابی. من کودک بی آرام
لالائی خود سر کن از بهر خدا دریا .
دور از خس وخاکم کن، موجی زن و پاکم کن
وین قصه مگو با کس، کی بود و کجا ؟ دریا !
عوض اینکه دلم باز بشه بیشترگرفت، کتاب رو بستم وگذاشتم کنار، دستمو دراز کردم و وموبایل
رو از روی بالش برداشتم و روشنش کردم، سیل پیام های ترانه رو گوشیم سرازیر شد:
1. مهناز بردار
2. مهناز بخدا من مقصر نیستم
3. شاهین حالش با خودش نیست،اصلاً نفهمیدم کی گوشی رو برداشته!
تا خواستم چهارمی رو باز کنم خودش باهام تماس گرفت، جواب دادم: بله؟
ترانه با ناراحتی گفت: مهناز واسه چی گوشیتو خاموش میکنی؟ به خدا تقصیر من نبود!
نفسموداخل کشیدم: مهم نیست، بیخیال.
ترانه با صدای آروم وناراحتی گفت: فقط دو دقیقه رفتم دستشویی... حالشو میگیرم، تو که از
دست من ناراحت نیستی؟ آخه من اگه میخواستم شماره تو رو بدم که ازت اجازه نمی گرفتم!
جواب دادم: می فهمم عزیزم، گفتم که.. مهم نیست.
سعی کردم از حالت غم زده ام در بیام، گفتم: اصلاً واستا ببینم! اگه پسره حالش با خودش نیست
تو پیشش چه غلطی میکنی؟
خندید: دیگه الان پیشش نیستم، قهر کردم ودارم برمیگردم خونه.
باز لحنم ناراحت شد: ترانه تو واقعاً دوستش داری؟
ترانه خندید، ولی خنده اش پر از غم بود: منم خرم دیگه! باید رودربایسی رو با خودم بذارم کنار؛
میدونم تو هم مثل همه فکر میکنی شاهین ارزش نداره... شاید خودم هم به این نتیجه رسیدم. ...
خب گلی کاری نداری؟
لبخندی زدم: نه عزیزم. شب خوش
وبه تماس خاتمه دادیم، باقی پیام های ترانه رو خوندم ویک پیام هم از طرف زهرا، بازش
کردم،جوک فرستاده بود، با دیدن پیام زهرا یاد نوید فلاح افتادم، باید تکلیف این یکی رو همین
امشب معلوم میکردم ،سریع به همراه رسولی پیام فرستادم: سلام آقای رسولی، من نمیفهمم
وقتی شما خودتون شماره ی من رو دارین و حتی میدونید من کجام! چه دلیلی داره هر دقیقه
آقای فلاح رو بفرستین جلو!
به دقیقه نرسید گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم
مسلط بشم،جواب دادم: بله؟
سلام خانوم ناصری،شما خوب هستین؟ -
ابروهام تو هم رفت وبا کنایه گفتم: بله به لطف دوستان!
رسولی با لحن متعجبی گفت: من منظور شما رو از پیامی که دادین درک نکردم! در واقع من اصلاً
نوید رو جلو نفرستادم.
با تعجب گفتم: ولی ایشون هر جلسه سر راه زهرا دوستم رو میگیره و ...
خندید، بهم برخورد، گفتم: میشه بپرسم کجای حرفم خنده داره؟
به خودش مسلط شد وگفت: شرمنده. دست خودم نبود، آخه من فقط باهاش در میون گذاشتم که
به شما علاقه دارم، به قول خودتون من هم شماره شما رو دارم و هم از روز اول خودم حرفم رو
زدم احتیاج به زبون کسی دیگه ندارم!
وبعد ادامه داد: شما از دید دیگه ای به این قضیه نگاه کنید؛ حرف زدن راجع به من وشما یه بهونه
اس
و بلافاصله ادامه داد: البته من از جانب رفیق خودم حرف میزنم.
آره..چرا به فکر خودم نرسیده بود! ایول...ایول زهرا..لبخندی از سر رضایت زدم ولی غرورم رو
حفظ کردم وگفتم: پس خواهشاً به رفیقتون بگین یه موضوع دیگه پیدا کنه، وبهتر این که موضوع
خودش باشه.
با صدای آروم ولحن دوستانه ای گفت: میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
تو بچه که جز خواهش کار دیگه ای نکرده بودی! گفتم: بفرمایین
گفت: شما موضوع رو از دست نوید بگیرین، یعنی دوستتون رو در جریان بذارین، چون این نویدی
که من میبینم به خودش باشه هیچ کاری از پیش نمی بره
وقتی جمله اول رو گفت فکر کردم میخواد بگه به خودش جواب بدم، دهنمو آماده پرتاب فُحش
کرده بودم که خودش در ادامه تصحیح کرد، هرچند که داشتم بال بال میزدم که قطع کنه وبه
زهرا خبر بدم اما واسه حفظ ظاهر گفتم: ترجیح میدم عقب نشینی کنم ونشنیده بگیرم، فکر
نمیکنم وجهه خوبی داشته باشه که یه دختر حرف دل یه پسر رو به شخص مورد علاقه اش
برسونه، البته زهرا رو میشناسم که میگم.
حرفمو تایید کرد، دیگه داشت مدت مکالمه زیاد میشد ومن از صمیمیت خوشم نمیومد، گفتم:
ببخشید که مزاحم شدم، امری نیست؟
جواب داد: این چه حرفیه، امیدوارم که رفع کدورت شده باشه، شب خوش.
قطع کردم وزدم زیر خنده، مثلاً فکر کن شوهر آدم این طور لفظ قلم صحبت کنه!! باز بی دلیل
خندیدم، اصلاً ذوق داشتم، ولی نمیخواستم با اس ام اس بازی به زهرا بگم بعداً میرفتم خونشون
وبهش میگفتم.
تنها کاری که کردم یه پیام به زهرا دادم: سلام مهمون نمیخواین؟
وزهرا که جواب داد: سایه مهمون سنگین شده وگرنه ما که هلاک مهمون!
خندیدم، واسش نوشتم: فردا میام اونجا، فقط جون من تهیه نبین.
جواب داد: باشه بابا! بوقلمونی که درآوردیم میذاریم دوباره تو فریزر، تو فقط بیا.
...صبح که از خواب بیدار شدم به زری گفتم که ناهار نیستم، تا قبل از ساعت یازده هم آماده
شدم وکسری من رو رسوند خونه زهرا اینا. خدا روشکر محمد تا بعد از ظهر نبود وما راحت می
تونستیم آبا واجداد هر کی که می شناختیم رو بررسی کنیم، مامان زهرا هم که پایه!!!
... زهرا دستهاشو شست وگفت: اونقد بدم میاد از پسرای بی عرضه ولال! اینایی که لقمه رو ده
دور، دورِ سرشون تاب میدن تا برسه به دهنشون.
لبخندی زدم وگفتم: خب همه که مثل سپهر رسولی جسور نیستن!
وقهقهه زدم، زهرا لبخندی زد وگفت: چیه! شارژی با رسولی حرف زدی!
خنده ام رو جمع کردم وگفتم: خیلی نامردی زهرا، من خیلی از بابت نوید خوشحال شدم.
زهرا سرش رو تکان داد وگفت: حالا زیاد خوشحال نباش، تا وقتی که خودش حرف نزده مدیونی
اگه چیزی به رسولی بگی.
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: نه که من ورسولی خیلی باهم صمیمی هستیم وهر شب با هم مکالمه
داریم!
زهرا با لبخند سرش رو تکان داد وگفت: حالا.
خیارها رو که همه رو پوست کنده بودم شروع کردم به ریز کردن، زهرا یکی از صندلی ها رو
کشید عقب وگفت: خب دیگه چه خبر؟
یک تکه خیار گذاشتم دهنم وگفتم: از چی؟
از خانوم شریفی. از اون خونه؟ -
چند ثانیه مکث کردم وتوی ذهنم همه چیزو مرور کردم وگفتم: هیچی، امن وامان.
دستشو تکیه گاه چونه اش کرد وگفت: فکر می کنی راست میگه؟ منظورم روح دخترش واین
حرفاست.
با اطمینان کامل گفتم: نه، فکر نمی کنم تا بحال روح دخترش رو دیده باشه.
اخم کرد وپرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟
بدون اینکه نگاه از کارم بردارم گفتم: این طور که من تو این مدت فهمیدم اون انگار عذاب وجدان
داره.
زهرا با تعجب گفت: عذاب وجدان از چی؟
نگاهمو به زهرا دوختم وگفتم: هر وقت علتش رو پیدا کردم بهت میگم.
زهرا به صندلیش تکیه داد وگفت: از کجا اون وقت؟!
یه نگاه به در آشپزخونه انداختم تا مطمئن بشم مادرش نمی آد. سرم رو جلو بردم وبا صدای
آرومی گفتم: یه فکرایی تو سرمه، همین روزها می فهمم.
زهرا خودش رو کمی عقب کشید وگفت: نکن اینطوری می ترسم!
لبخندی زدم وبه کارم مشغول شدم، گفت: چی تو سرته؟ باز کارآگاه بازیت گل کرده؟
سرمو به معنی نه تکان دادم وگفتم: شرمنده، از لو دادن عملیات معذورم.
زهرا اخم با نمکی کرد وگفت: جون زهرا یه کوچولو بهم بگو.
از گوشه چشم بهش نگاه کردم و گفتم: قول می دی سِر نگه دار باشی؟
زهرا با هیجان سرش رو آورد جلو وگفت: آره قول می دم.
من هم سرم رو جلو بردم وگفتم: آقای شریفی توی خونه ته باغ زندگی می کنه؛ چند ساله.
تا قیافه اش حالت مسخره کردن گرفت، سریع گفتم: به جون مهرانمون.
زهرا همین طور خشک شده بهم نگاه کرد ومن ادامه دادم: با چشمای خودم دیدم، حتی با هم
حرف هم زدیم، تازه... پسرش سهیل هم تایید کرد.
چشم های زهرا گرد شد وگفت: نه!!
ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: بابا چه خبرته؟ قول دادی زهرا، به کسی نگی آ! حتی مامانت.
زهرا با گیجی سرش رو تکان داد وگفت: باشه، باشه.
وتو جاش فرو رفت، بعد از چند ثانیه گفت: خب چه کاریه! چرا پنهونش کردن؟!
چاقو رو کنار گذاشتم وگفتم: خودش پنهون شده.
از جام بلند شدم وبه طرف شیر آب رفتم وگفتم: عذاب وجدان وناراحتی از همسر وفشار کار
وزندگی گوشه گیرش کرده.
زهرا روی صندلیش چرخید و رو به من که پشتش قرار می گرفتم گفت: مهتاج خانوم فهمید؟
بهش نگاهی انداختم وگفتم: فکر نکنم، من از آقای شریفی خواستم که به کسی نگه، لابد نگفته
که هیچ عکس العملی هم از دور وبریام ندیدم.
زهرا در حالی که توی فکر بود گفت: تیمسار.
گفتم: چی؟
بهم نگاه کرد وگفت: ما به نام تیمسار می شناختیمش. بعد از انقلاب باز هم با این عنوان صداش
می کردند.
چند ثانیه ای بی حرکت کنار سینک ایستاده بودم، زهرا صداش دراومد گفت: چیه؟ تو فکری!
نمی دونستم باید باهاش در میون میذاشتم یا نه! فکری که مثل خوره مغزم رو می خورد. زهرا
دوباره صدام کرد: مهناز این جوری میشی ازت می ترسم.
به زهرا چشم دوختم وگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟
زهرا با نگرانی گفت: بگو.
نزدیکش شدم وگفتم: میشه یه شب با من بیای ویلا؟
زهرا با صدای آرومی که توش ترس موج میزد گفت: واسه چی؟
نفس گرفتم وگفتم: یه قسمت هایی از دیوار رو باید بکنم، ولی تنهایی نمی تونم، از یه طرف باید
حواسم به خانوم شریفی باشه واز طرف دیگه به آقای شریفی یا به قول شما تیمسار.
زهرا که معلوم بود از حرف های من چیزی سر در نیاورده گفت: کجاهای دیوار رو؟ برای چی؟
دیدم این طور سربسته نمیشه تقاضای کمک کنم، یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم
وگفتم: راستش من همه اش خواب لیدا رو می بینم که از من می خواد کارهایی رو بکنم، تابحال
هر چی دیدم درست در اومده، اون گفت دیوار رو بکنم، مطمئنم که یه رازی هست.
زهرا گفت: فکر می کنی من وتو نهایتاً چقدر می تونیم خرابی به بار بیاریم؟! چندجای دیواررو
خراب کنیم! اصلاً از کجا شروع کنیم؟ میدونی درازای اون دیوار چقدره؟!
گفتم: فکر نمی کنم احتیاجی به کندن دیوار باشه، میتویم زیرش رو بکنیم، آخه خاکش سسته.
زهرا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: خودت هم داری میگی خاکش سسته، وقتی
میخوان یه بنایی رو تو خاک سست بسازن، زیر بنای خیلی زیادی میگیرن. چند متر باید تا زیر
زمین بکنی تا به ته دیوار برسی.
به صندلیم تکیه دادم ودرمونده گفتم: نمی دونم، بخدا نمی دونم. دیگه موندم چی کار کنم!
در همین حین صدای ژاله خانوم اومد که داشت به ما نزدیک می شد: چی کار میکنین دخترا؟
من وزهرا لبخند مصنوعی روی لبمون نشوندیم وبه در آشپزخونه نگاه کردیم که حالا ژاله خانوم
توی چهارچوبش ایستاده بود، با لبخند مهربونی گفت: داشتین خلوت می کردین؟ ببخشید مزاحم
شدم.
بلند شدم وگفتم: این چه حرفیه؟ همین الان کارمون تموم شد، میخواستیم بیایم بیرون.
مادر زهرا که تابلو معلوم بود حرف من رو باور نکرده، بازهم لبخندی زد وگفت: اشکال نداره
عزیزم، راحت باشین.
وبعد رو به زهرا گفت: مادر تا محمد بیاد من میرم حال زینب خانوم رو بپرسم، زود برمی گردم.
وبعد رو به هردو گفت: شما هم اگه گشنه تونه منتظر نمونین، ناهارتونو بخورید.
من وزهرا سرمون رو به نشونه تایید تکان دادیم وژاله خانوم رفت. به محض خروجش زهرا گفت:
بد ذهنمو مشغول کردی مهناز.
من همون طور ول معطل وسط آشپزخونه ایستاده بودم، یهو زهرا با هیجان گفت: ولی پایه ام.
با تعجب بهش نگاه کردم: توی چی پایه ای؟
زهرا در حالی که چشماش برق میزد گفت: توی تجربه کردن هیجان، فقط کافیه مامانم رو راضی
کنم، البته باید قبلش یه نقشه توپ بکشیم.
ودوتایی در حالی که توی پوستمون نمی گنجیدیم روی صندلی نشستیم وزهرا ادامه داد: حتماً که
نباید شب اول کار رو تموم کنیم! می تونیم یه بار سر وگوشی آب بدیم، شاید احتیاجی نباشه
دیوار رو بکنیم....
همین طور دوتایی غرق در نقشه کشی بودیم که گوشی زهرا زنگ خورد وزهرا به سمت گوشیش
که توی هال بود تقریباً پرواز کرد، این حرکات از زهرا بعید بود! به موبایلش که رسید ازش
پرسیدم: کیه؟
خیلی عادی جواب داد: فلاح.
با تعجب گفتم: شماره ی تو رو داره؟!
لبهاشو به هم فشار داد وگفت: به خاطر توی خیر ندیده بهش شماره مو دادم.
وموبایلش رو سایلنت کرد وجواب نداد.، گفتم: حالا چر جواب نمی دی؟
گفت: بی ادبی کرده، بهم دروغ گفته، اونقدر جوابشو نمی دم تا زبونش باز بشه.
لبخندی زدم وگفتم: بابا تو دیگه کی هستی!
یه ابروشو داد بالا وگفت: پس چی! به خاطر داشتن رفیقی مثل من به خودت افتخار کن.
به حرفش خندیدم ودوتایی به سمت اتاق زهرا رفتیم تا ادامه ی صحبتهامونو داشته باشیم...
... قبل از اینکه ژاله خانوم جواب بده محمد گفت: بری که چی بشه؟ لازم نکرده.
باز این قاشق ناشور خودش رو انداخت وسط! هی من میرم با این خوب برخورد کنم آ!
چنان چشم غره ای به محمد رفتم که زهرا هم رنگش پرید، محمد که فهمید باز بهم برخورده
گفت: منظورم اینه که..
ژاله خانوم میون حرف محمد رفت وگفت: از نظر من مشکلی نیست.
زهرا بالا وپایین پرید وگفت: ایول مامان.
منم رو به محمد لبخند حرص درآری زدم.
محمد چشماشو برام تنگ کرد وبا حرص لقمه اش رو قورت داد. آخی! طفلک به خونم تشنه بود.
ژاله خانوم حرفش رو ادامه داد: البته فکر نکنم مهتاج خانوم زیاد خوشحال بشه.
محمد با پوزخندی جفت ابروشو بالا برد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش.
من در جواب ژاله خانوم گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم استقبال کنه چون واسش سخته که همه اش
حواسش به منه.
26 لقمه توی گلوی محمد گیر کرد وشروع کرد به سرفه کردن، زهرا براش آب ریخت، همین که سرفه
اش قطع شد با خنده و تعجب گفت: شما مواظب ایشونی یا ایشون مواظب شما!
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: هردوش، قرار بود همدمش باشم، پس باید طبیعی باشه که اون هم
حواسش به من باشه!
ژاله خانوم دستش رو گذاشت روی شونه ام وگفت: پس اگه اینطوره که زهرا میتونه بیاد.
به زهرا لبخندی زدم وهمینطور که به سمت محمد می چرخیدم ذره ای از لبخندم کم نکردم و رو
محمد زوم کردم.
محمد هم متقابلاً لبخندی زد وشونه هاش رو بالا انداخت که من معنی این کارش رو نفهمیدم!
از همین زمان که پشت میز نشسته بودم وداشتم با لبخند های گاه وبیگاهی که با زهرا رد وبدل
میکردم، محمد رو حرص می دادم، ته دلم هم از شدت هیجان و استرس پیچ می خورد.
بعد از ناهار یه استراحت کوتاهی کردیم وبعد محمد مارو رسوند باغِ خانوم شریفی...
... محمد در حالی که از توی آینه نگاهش به من بود گفت: مرگ من بگین چی تو سرتونه؟
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: منظورتون رو نمی فهمم!
نگاهش رو از من گرفت و رو به زهرا گفت: این اصرار بیش از اندازه شما یه دلیلی داره.
و با حالت تهاجمی گفت: حتماً ترانه هم میاد!
من وزهرا هر دوبا هم گفتیم: نه.
محمد که معلوم بود از اینکه هیچی دستگیرش نشده عصبیه صدای پخش ماشین رو زیاد کرد
وخودش ساکت شد، من وزهرا هم لبخند خبیثی به هم زدیم ودیگه هیچی نگفتیم.
وقتی هم پیاده شدیم تا ورودمون به باغ سر کوچه منتظر موند وبعد از این که کسری در رو باز
کرد حرکت کرد.
خب خب خب اینم از این پست
ببخشید اگه دیر به دیر پست میزارم آخه اثلا وقت ندارم
راستی یه خبر
دیگه آخرای رمانه
نهایتا تو یک یا دو تاپست دیکه تمومش میکنم
دوستتون دارم تا پست بعدی بای بای