02-09-2014، 13:27
سلام بچه ها...معذرت میخوام ک دیر شدالان هم تا اخرش گذاشتم:cool:
...............................................................
...............................................................
لباس هامو عوض کردم همون تاب و شلوارک صورتیه خودم رو پوشیدم لباس خوابی هم که ارمان گذاشته بود روی تخت رو برداشتم که چشمش نیفته بهش باز بهونه بگیره ....
نشستم روی صندلی سنجاق هایی که به موهام زده بود رو باز کردم .. اخ بلاخره راحت شدم نزدیک هزار تا سنجاق روی کله ی مبارکم بود ...
دست رو بردم لای موهام .. بوی تافت میداد ....
خودم رو پرت کردم روی تخت وای که چه قدر خوابم میومد ... دستم رو دراز کردم فنجون رو از روی میز عسلی برداشتم ... قهوه رو خوردم
با اینکه سرد شده بود ولی باز خوشم مزه بود ...
ارمان برگشت تو اتاق فقط تنش یه شلوارک بود بلیز نپوشیده بود عجب هیکل درستی داره تا حالا ندیده بودم بدن یک پسر ان قدر سفید و جذب کننده باشه .....
سعی کردم بهش نگاه نکنم ....
- بیا برو یه بلیز بپوش اقای تارزان ....
- نمیخوام من عادت دارم تو خونه ی خودم بدون بلیز بگردم ...
اومد نزدیک روی تخت نشست ...
- این چه پوشیدی مگه من نگفتم اونو بپوش ....
-ارمان جان چه گیری دادی ها چه فرقی میکنه قهوه ات رو بخور ...
پرید روی تخت ...
- قهوه ای رو ول کن یه چیزی خوشمزه تر از میخوام بخورم ...
به لب هام اشاره ای خدا حالا من الان چه غلطی بکنم .... نمیدونستم واقعا باید چه جوری جلوش رو بگیرم ...
یه ذره رفتم عقب تر ولی ارمان مشتاقانه داشت میومد نزدیکم ....
همه ی وجودم رو ترس گرفته بود ...
بلاخره خودش رو رسوند به من دیگه نمیتونستم برم عقب اگه میرفتم میخوردم زمین ....
- ارمان میگم فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره ....
یه ذره بهم نگاه کرد بعدش بلند زد زیر خنده ....
- مثلا الان میخوای حواس منو پرت کنی اره ؟ عزیزم موبایل من خاموشه .....
عجب سوتی قشنگی دادم حالا خوبه بیست و چهار ساعته موبایلش روشنه ها الان خاموش کرده ....
- اه راست میگی ....
با خنده گفت :
- بله راست میگم ... ساحل تو از من خجالت میکشی ؟
- نه کی گفته ؟
مثل خر داشتم دروغ میگفتم ...
- پس چرا مستقیم بهم نگاه نمیکنی ....
زل زدم تو چشم هاش ...
- ببین نگاه میکنم ....
با خنده اومد جلو منو پرت کرد تو بغلش .... استخون ها در حال شکستن بود ....
- ای اره ولم کن باز اینطوری منو بغل کردی ؟
- ببخشید خانم خوشگله میگم اماده ای بریم سر وقت مقدمه ....
اگه مقدمه شروع بشه که من دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم و بدبختی به بار میاد....
- ارمان میشه بذاری برای فردا اخه خوابم میاد ...
- ای بابا کشتی منو خواب که همیشه هست ... خیر سرمون امشب بهترین شب زندگیمونه ها ....
خواب بهونه بود چون وقتی اومدیم خونه دیگه خواب از سرم پریده بود لب هامو غنچه کردم ...
- ارمان خوابم میاد ؟
صورتش رو اورد نزدیکم ....
- چند بار بهت گفتم لب هاتو اینطوری نکن اخه دختر ....
چشم هاشو بست لب هاش گذاشت روی لب هام ..... منم چشم هامو بستم همراهیش کردم ... مثل دفعه ی قبل نفسم گرفته بود ولی نمیخواستم این حال قشنگمون خراب بشه ....
بعد از چند دقیقه اروم لب هاشو از روی لب ها برداشت ... با چشم های خمارش بهم نگاه کرد ...
- حالا دیدی لب های تو خوشمزه تر از قهوه بود ...
خندیدم زبونم رو دراوردم بیرون .... اجازه ی حرف زدن بهم نداد دوباره لب هاش گذاشت روی لب هام با احساس تر از چند دقیقه پیش بوس کرد ...
دستش رفت طرف تابم چشم هامو باز کردم هلش دادم عقب ...
- ارمان چی کار میکنی ؟
سرش رو اورد بالا از این که از تو حس دراورده بودمش عصبانی بود ...
- چیه چرا اینطوری میکنی ؟
- ارمان چیزه میدونی چیه ؟
ابرو هاش رو داد بالا ....
- چیه چی شده ؟
حالا چه جوری این دروغ الکی رو بهش بفهمونم خدا میدونه ....
- میدونی .... چیزه
دو هزاریش باز نیفتاد ....
- ساحل چرا ان قدر چیزه چیزه میکنی بذار به عشق بازیمون برسم ....
دوباره هلش دادم عقب ...
انگار تازه فهمید موضوع از چه خبره .... دستم رو گرفت ....و با حالت خیلی جدی ای گفت :
- ساحل اگه امادگیش رو نداری بگو چرا میخوای دروغ بگی اگه مردی از اوضاع زنش خبر نداشته باشه که مرد نیست ....
سرم رو انداختم پایین از خودم شرمنده شدم .... با دستش صورتم رو اورد بالا ...
- تو از من خجالت میکشی جوجه ؟
سرم رو تکون دادم ....
حالا خدا رو شکر فهمید مگر نه باید براش پانتومیم بازی میکردم ....
- عیبی نداره عادت میکنی ؟ میخوای برات تعریف کنم چه جوری عاشق توی شیطون شدم ؟؟؟
- اره اره برام تعریف میکنی استاد مغرور ؟؟؟
لپم رو بوس کرد ...
دراز کشید روی تخت منو خوابوند کنار خودش سرم رو قلبش بود ...
- از اون روزی که تو دانشگاه دیدمت از جسارتت خوشم اومد ... با روی تموم بهم گفتی من ادامس گذاشتم زیر شما ... خندم گرفته بود ولی جلوی خودم رو گرفتم دلم میخواست خفت کنم ....با مداد روی اسمت خط کشیدم که جلسه ی بعد به اموزش بگم حذفت کنند ....
وقتی رسیدم خونه ی عمو تو رو دیدم که اونجایی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم ....
یه حسی بهم میگفت حالا یه فرصت دیگه بهش بده ...برای همون اون شرط های سخت رو برات گذاشتم تا شاید یه ذره ادم بشی ...
تو شیطون بودی و هیچ کس نمیتونست جلوی شیطنتت رو بگیره وقتی میدیم چه جوری سر به سر یه پیر زن میذاری ازت بدم میومد ...
اصلا انگار نه انگار من استادت بودم هر کاری دوست داشتی تو دانشگاه میکردی ... اما از یه چیزت خیلی خوشم اومد اینکه اجازه نمیدادی هیچ پسری بیاد سراغت ...
وقتی عمو مریض شد و ازم خواستند که مراقب تو باشم تموم غم دنیا اومد دلم تو دختر شیطونی بودی و من اصلا نمیتونستم مراقب تو باشم تنها کاری که از دست بر میومد این بود که بهت سخت بگیرم .... نذارم هر جایی بری .... نذارم هر لباسی که دوست داری بپوشی .... ارایشم که نگو برای اینکه حرص منو در بیاری اون رژ قرمزت رو میزدی ...
سرم رو اوردم بالا با خنده گفتم :
- خوب ادامه بده جالب شد ....
پیشونیم رو بوس کرد ....
- اه نه بابا خوشت اومد از این که حرص منو در میاوردی ...
غش غش خندیدم ادامه داد .....
روز ها همین طوری میگذشت کم کم بهت عادت کردم مثل خواهرم دوست داشتم و فقط فقط به چشم خواهری بهت نگاه میکردم هر جدی من جدی تر میشدم تو بیشتر شیطونی میکردی ....
اون روزی که برای امتحان اومدم تو در حال تقلب بودی دلم میخواست همون لحظه برگه ی امتحانیت رو جلوت پاره کنم .... ان قدری عصبانی بودم که گفتم الانه که جلوی همه بزنم زیر گوشت ....
من دیشبش با تو کار کرده بودم توقع نداشتم این کار رو بکنی .....
با خودم گفتم حالا که این منو اذیت میکنه چرا من اذیتش نکنم با بهانه های مختلف با سوگل حرف میزدم .... فقط و فقط برای اینکه حرص تو رو در بیارم ....
عمو که اومد رفتم بلیط گرفتم انگار دیگه احساسم یه احساس خواهرانه نبود ....کم کم داشت تبدیل به دوست داشتن میشد .... عشق رو نمیتونستم از چشم های تو تشخیص بدم که دوستم داری یا نداری برای همین رفتم ....
روزی که میخواستم که برم رو یادته نصفه شب اومدم دیدم داری گریه میکنی .... ازت پرسیدم که داری برای من گریه میکنی ولی تو جواب قانع کننده ای بهم ندادی ....
تموم این پنج سال انگار یه چیزی تو وجودم کم داشتم ... چند بار تا فرودگاه اومدم که بیام ولی بازم این غرور لعنتی اجازه نمیداد .... ساحل منی که ان قدر از سیگار بدم میومد به سیگار پناه بردم .....
وقتی سوگل عروسی کرد مامان و بابا بهم گفتن که برای همیشه بریم ایران به ظاهر مخالف کردم ولی نمیدونی تو دلم چی بود ....
از مامان شنیده بودم که خواستگار زیادی داشتی میترسیدم که تو ازدواج کرده باشی ....
من چند ساعت زود تر مامان و بابا بلیط گرفتم ..... وقتی رسیدم ایران نمیخواستم بیان خونتون ولی انگار یه چیزی تو وجودم بهم میگفت که بیام ببینمت .... از فرودگاه اژانس گرفتم اومدم به ادرس جدید خونتون ..
وقتی رسیدم زنگ زدم زن عمو در رو برام باز کرد نا امید شدم اخه تو همیشه کسی زنگ میزد در رو باز میکردی ....
همین که در باز شد تو محکم بهم خوردی تو دلم گفت ای خدا این بزرگ بشو نیست داشتی مسابقه میدادی ....
وقتی دانیال بهت گفت مامان یه لحظه کپ کردم دست هام سرد شد بعدشم که اسم پرهام رو اورد دیگه واقعا قاطی کردم ...
وقتی رفتم تو خونه اصلا انگار صدای زن عمو رو نمیشنیدم فقط صدای دانیال بود که تو ذهنم میومد .... با یه ترفندی از عمو پرسیدم که دانیال پسر تو یا دریا ....
وقتی گفتند دریا انگار زندگیم رو بهم پست دادند ....
بعد از پنج سال راحت روی تخت خوابیدم ولی با بوی تن تو از خواب پریدم ولی چشم هامو باز نکردم تو اومدی نزدیکم دست رو کشیدی تو صورتم ... خیلی خوش حال شدم این نشون میداد که تو هنو دوست داری مگر نه لزومی نداشت منو لمس کنی .....
از این که دستت روی صورتم بود یه جوری شدم تو هی صدام میکرد ولی جواب نمیدادم بعد از چند دقیقه خیلی عادی بهت گفتم جانم ...
چشم هات از تعجب اندازه ی گردو شده بود ....
اون تصادف باعث شد من بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ...
تو بیمارستان هی کرم میرختم و تو رو اذیت میکردم ..... از این حرصت میدادم خوشم میومد .....
بازم غرورم اجازه نمیداد بهت بگم دوست دارم تا اینکه قضیه ی خواستگاری پرهام پیش اومد و ..... دیگه خودت بقیه اش رو میدونی ...
- ارمان خیلی بدی چرا زود تر بهم نگفتی ؟؟ چرا گذاشتی این همه سختی بکشم ...
- الهی من برم زیر کامیون یه چرخ خوبه ؟ میگم اجازه میدی وارد مرحله ها جالب بشیم .....
حرف های ارمان باعث شد یک ذره از ترس و استرسم کم بشه ....
- نوچ نمیشه ؟
- ساحل جون من اذیت نکن میدونی من قدر تو رویا هام این شب رو تصور کردم ....
ارمان شوهرم بود مالک جسم و روحم پس بهش اجازه دادم ......
وقتی خنده ام رو دید اومد جلو شروع کرد به قلقلک دادنم ...
- مرسی عزیزم که اجازه دادی ....
خودم رو سپردم به مردی که حالا فهمیدم توی اون پنج سال اونم منو دوست داشته ....
نزدیک های صبح بودم که خوابیدم دیگه واقعا و رسما شدم زن اقا ارمان یا شاید بهتر بگم زن مغرور ترین استاد دنیا ....
با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم سرم روی شونه ی ارمان بود ...
اولی صبحی کی میتونه باشه حوصله ی این که بلند شم برم دم ایفون در نداشتم ... نگاهم که به ارمان افتاد یاد دیشب افتادم ازش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم باید بیدارش میکردم ....
اروم صداش کردم ...
- ارمان جان بلند شو ببین کیه داره زنگ میزنه ....
یه تکون ارومی خورد ولی دوباره خوابید ... دوباره صداش کردم ولی دریغ از یه چشم باز کردن ... اهان فهمیدم چه جوری بیدارت کنم با صدای بلندی گفتم :
- ارمان ......
یه متر پرید با خواب الودگی گفت :
- من کیم ؟ تو کی هستی ؟ چرا جیغ میزنی ؟
خندم رو خوردم ...
- ارمان پاشو دارن زنگ میزنن من سرم گیچ میره نمیتونم بلند شم ...
- ولش کن بابا هر کی باشه خودش خسته میشه میره ....
با جیغ بنفش من بلند شد ....
- خوب بابا کر شدم ....
با چشم های بسته و خواب الود رفت طرف در اتاق ...
صداش کردم ....
- ارمان این طوری نری پایین ها انگار یادت رفته لباس نداری ....
چشم هاشو باز کرد یه نگاهی به خودش و من کرد ... دست ها گذاشت روی چشمش ...
- اوا خواهر شما چرا هیچی تنت نیست ....
خندیدم یه بلیز و شلوار پوشید رفت پایین .....
کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم ....
از لای در نگاه کردم مادر جون بود خیالم که راحت شد رفتم وان حموم رو باز کردم پیش به سوی اب بازی ....
یه نیم ساعتی تو حموم بودم چه عجب ارمان نیومد بالا ....
موهامو خشک کردم یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم ...
یه فکر با حال اومد تو ذهنم چند تا از متکا ها گذاشتم روی تخت که ارمان اومد فکر کنه منم ....
صدای پاش رو که شنیدم دویدم تو حموم چراغ رو هم خاموش کردم که منو نبینه ....
اومد میشنیدم که داره با خودش حرف میزنه ....
نشست روی تخت .. لای در رو باز کردم ببینم چی کار میکنه ....
اروم روی متکا ها زد ...
- ساحل جان عزیزم خوبی ؟ بیدار نمیشی خانومی ...
جوابی نشید اروم گفت :
- الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی....
در حال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه اروم خیز برداشت طرف متکا یک دفعه پتو رو کشیده خودش رو انداخت روی متکا ها ....
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس روی تخت نیست ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر خنده ....
با گیجی برگشت بهم نگاه کرد ...
- میبینم که ضایع شدی استاد ؟
خندید ...
- دارم برات ساحل خانم حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر ما رو در بیاره ...
با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم :
- ارمان جونم خوب من میخواستم یه ذره بخندم ...
چند قدم اومد جلو تر من رفتم عقب ....
- اه نه بابا الان کی کاری میکنم به جای خنده گریه کنی ...
تا بیام فرار کنم خودش رو رسوند بهم در حموم رو قفل کرد شیر اب یخ باز کرد تو وان منو انداخت توش .....
سنگ کوب نکنم خوب تمامو بدنم میلرزید از سرما .....
- خوب شد خانم خوشگله تا تو باشی دیگه به من نخندی ....
شیر اب داغ رو باز کرد تا اب وان ولرم باشه خودش رو با لباس پرت کرد بغل من ....
- دیگه رسما شدی زن من ها .....
سرم رو انداختم پایین حالا میخواد دوباره منو با حرف هاش خجالت بده ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ برات عادی میشه جوجه کوچلو ....
یک ساعت تو وان بازی کردیم بعدش من اومدم بیرون تا اون خودش رو بشوره ....
یاد دانیال افتادم بدون لباس اومده بود جلوی صبری خانم وای که چه قدر اون روز خندیدم ....
رفتم پایین میز صبحونه رو چیده بود پس بگو چرا نمیومد بالا ...
مادر جون کلی خوراکی برامون اورده بود دست گل درد نکنه ...
چای ریختم تا ارمان بیاد بیرون ...
اومد پایین از موهاش اب میچیکید .... چند تا لقمه ای که براش درست کرده بودم رو دادم دستش ....
- به جایی این که من به تو صبحونه بدم تو برای من لقمه درست کردی ..
با دهن پر گفتم :
- اره عزیزم برو قوی شی که میخوای منو اذیت کنی ....
لپم رو گرفت کشید ...
- اخه تو این همه زبون رو از کجا میاری دختر ....
با شیطنت گفتم :
- نمیدونم .....
صبحونه رو که خوردیم رفتیم روی مبل نشستم اومد کنارم ....
- ساحل من بلیط گرفتم بریم ماه عسل برو وسایل هاتو جمع کن ...
ماه عسل؟؟؟ اخه الان چه وقته ماه عسل رفته ....
- حالا کجا میخوایم بریم ....
- اول یه هفته میرم مشهد بعدشم کیش ..
اخ جون چه قدر دلم مشهد میخواست یا امام رضا مرسی که ارمان رو بهم دادی .....
- اخ جون اخ جون پس من برم وسایل هامو جمع کنم ....
تو پله ها بودم که صدام کرد برگشتم ...
با چشم های شیطون ای گفت :
- لباس خواب بنفشه یادت نره ....
دمپاییم رو دراوردم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو صورتش ....
- ای ناکارم کردی که ...پس فردا بابای بچه هات کور میشه ها
- حقته بچه پرو تا تو باشی حرف های زشت نزنی ....
با خوش حالی دویدم به سمت اتاق خوابمون که لباس هامو جمع کنم ...
پیش به سوی ماه عسل ....
یک سال از زندگیه مشترکمون میگذره ؛ ارمان مثل روز های اول زندگیمون شیطون و دست از این شیطنتش بر نمداره ... حالا من شدم ادم مظلومه ارمان شده ادم شیطونه ....
یه نگاهی به اینه کردم همچی مرتب بودم رژم رو برداشتم بزنم که صداش در اومد ....
- ای بابا چی کار میکنی پس خوب یک ساعته میخوای حاضر شی ...
- ان قدر غر نزن دیگه صبر کن رژم رو بزنم بیرون ....
لب هامو بهم مالید اومد از پشت بغلم کرد ....
- لب هاتو اینطوری نکن بچه ها جان ؟
خودم رو زدم به نفهمی ...
- چرا اون وقت ؟
- برای اینکه چشمک میزنه به ادم ...
دست هاشو از دور کمرم باز کردم
- ارمان باز شروع نکن که دیرمون میشه ها ....
روی موهام بوس کرد
- چشم عزیزم بریم ....
به لباس هاش نگاه کردم با مانتوی شال من ست کرده بود
یه پیرهن ابی پوشیده بود با یه شلوار کتون سرمه ای دقیقا مثل من ...
شال رو انداختم رفتم پایین ....
رفتیم به یکی از باغ های دوست ارمان که چند سال رفته بودن فرانسه و هیچ کسی تو باغ نبود ....
خیلی زود رسیدیم چون نزدیک بود ....
از ماشین که پیداشدم شالم رو در اوردم نمیدونم چرا احساس سنگینی میکردم .....
با ذوق پریدم بالا .....
- ارمان اون درخت رو نگاه کن میری بالای درخت برام توت بچینی ...
به درخت اشاره کردم خیلی بلند بود ....
با تعجب گفت :
- ساحل جان یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد ها من با این هیکل برم اون بالا توت بچینم ....
هیش بی ذوق .... توت های قرمز خوش رنگ بهم چشمک میزد ...
با ژست های خاصی استین هامو دادم بالا اون نمیتونه بره من که میتونم برم ...
مثل میمون از شاخه ها گرفتم رفتم بالا ارمان شوکه شده بود داشت بهم نگاه میکرد .....
دوید طرفم ....
- یا حسین اون بالا رفتی برای چی اخه دختر الان دست و پات میشکنه بیا پایین جون من .....
دستم رو به شاخه ی اویزون کردم چند تا توت کندم نشسته گذاشتم دهنم .....
- هوم چه خوشمزه است .....
چند تای دیگه کندم ....
- ارمان دهنت رو باز کن از بالا برات توت بندازم ....
با استرس گفت :
- تو رو جون مادرت بیا پایین بابا توت میخوام چی کار کنم ...
به حرفش گوش ندادم چند تا دیگه کندم خوردم ... از تو جیبم یه دستمال دراوردم چند تا هم برای ارمان ریختم توش ...
یه ان حس کردم تو اسمونم تا به خودم بیام با مخم اومدم پایین .... درست در لحظه ی حساس افتادم تو ی بغل ارمان ...
خدا یا شکر نیفتادم زمین مگر نه داغون میشدم ....
ارمان با اخم گفت :
- اخه دختر تو مثلا بزرگ شدی چرا ان قدر شیطونی میکنی حالا توت نمیخوردی چی میشد ....
- نمیشد دیگه ساحل دلش یه چیزی بخواد اون وقت نخوره ...
دستمال رو باز کردم چند تا توت بزرگ انداختم تو دهنش ....
- نکن بچه ها این ها کثیفه باید بشوری بخوری ....
خبر نداری من اون بالا چند تا توت خوردم ... به حرفش گوش نکردم چند تای دیگه گذاشتم تو دهنش ....
تا شب تو باغ بودیم کلی با هم بازی کردیم نزدیک های غروب بود که حس کردم حالت تهوع دارم ولی به روی خودم نیاوردم ....
سوار ماشین شدیم برگردیم تهران ....
وسط های راه ارمان نگه داشت رفت دستشویی ......
چون حالم خوب نبود چشم هامو بستم تا برسیم تهران ...
- ساحل پاشو رسیدیم ....
از ماشین پیاده شدم سرم گیچ میرفت و. دلم پیچ میزد ...
رفتم تو اشپزخونه قرص دل پیچه خوردم به چند ثانیه نرسید که که هر چی اب خورده بودم رو بالا اوردم سریع دیویدم تو دست شویی ....
دست و صورتم رو شستم رنگم شده بود گچ دیوار ....
تو اینه داشتم خودم رو میدیم که ارمان محکم در زد ...
- ساحل بیا بیرون حالم داره بهم میخوره ....
اومدم بیرون اون بد تر از من بود ....
زیر کتری رو روشن کردم حدا اقل چای نبات بخوریم ... باز خراب کاری کردی ساحل خانم یه حسی بهم میگه از توته است ....
ارمان اومد بیرون دو دست هاشو گذاشته بود روی شکمش ....
- ای دلم ... خدا خفت نکنه ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه ....
با صدای بلندی خندیدم خوب هر ماه براش اتفاقی نمیافته که دلش درد بگیره ....
- اوی حالا یه ذره دلت درد گرفته ببین چی کار میکنه ....
به فاصله ای که من چای رو دم کنم چند بار رفت تو دستشویی ...
دل منم در حال ترکیدن بود ولی به روی خودم نیاوردم که ضایع نشم ...
از ترسمون دوتایی شام نخوردیم ارمان یه ذره بهتر شد ولی من همش حالم بهم میخورد دیگه رنگ به صورتم نمونده بود ....
هر چی باشه من از ارمان بیشتر توت خوردم ....
- اینجوری نمیشه پاشو بریم بیمارستان یه سرمی بزن ؟ رنگت خیلی پریده ....
با بی حالی گفتم :
- نمیخوام قرص بخورم خوب میشم ...
- گفتم بلند شو دختره ی بی فکر وقتی بهت یه حرفی رو میزنم گوش که نمیکنی ....
رفت طبقه ی بالا مانتوم رو اورد خودشم لباس های بیرونش رو پوشید ..
سوار ماشین شدیم وسط های راه هی ارمان نگه میداشت ....
دیگه جونی برام نمونده بود ....
به بیمارستان که رسیدیم دستم رو گرفت رفتیم طرف اوژانس ...
- ببخشید اقا دکتر شیفتون کیه فکر کنم خانومم مسموم شده ...
- الان یه خانم دکتر رو صدا میزنم ببریدش توی اون اتاق رو به رویه ...
روی تخت دراز کشیدم تا دکتر بیاد ارمان دستم رو گرفته بود احساس سنگینی میکردم نفسم در نمیومد ...
یه دکتر میانسالی اومد بالای سرم ...
- سلام عزیزم مشکلته چیه ؟
ارمان نذاشت حرف بزنم ..
- خانم دکتر ظهر توت نشسته خورد فکر کنم مسموم شده منم خودم تا چند ساعت پیش حالم خوب نبود ....
- اره توت خوردی ؟
سرم رو تکون دادم ...
فشارم رو گرفت .... مشکوک نگاه کرد ...
- ازدواج کردید ؟
نای اینکه جواب بدم رو نداشتم ...ارمان دید نمیتونم خودش جواب داد ...
- بله یه سال از ازدواجمون میگذره ....
چند تا سوال اروم ازم کرد با خجالت جواب دادم ارمان میشنید ولی به روی خودش نمیاورد ....
رو کرد به ارمان و گفت :
- بعید میدونم برای مسمویت باشه خانومتون بارداره ....
من و ارمان همزمان گفتیم :
- باردار ؟؟؟؟؟؟
نه امکان نداره من حامله باشم ....
- خانم دکتر شاید اشتباه میکنید ؟
- نه عزیزم به احتمال 100 درصد حامله ای ...
از روی صندلی بلند شد به ارمان گفت :
- ببریدش پایین باید ازمایش بده .....
دکتره که رفت بیرون ارمان خودش رو رسوند به من با خوش حالی گفت :
- وای یعنی من دارم بابا میشم اخ جون ....
- برو بابا اشتباه میکنه من مطمئنم حامله نیستم .....
- از کجا مطمئنی عزیز دلم پاشو بریم ازمایش بده ...
وای نکنه حامله باشم ... اگه حامله باشم چه غلطی کنم ما تازه ازدواج مردیم خودمون هنوز بچه ایم ..
اگرم باشم نمیذارم زنده بمونه فسقلی حال بهم زن ...
دکتره درست حدس زده بود من حامله بودم ولی چرا خودم متوجه نشدم بودم چند سال پیش دریا رو مسخره کردم حالا سر خودم اومدم ..
بچه دوست داشتم ولی الان خیلی زود بود .... به قول مامان دهنم هنوز بوی شیر میداد ....
ارمان فردای همون روز رفت کلی وسیله ی بچه خرید ان قدر خوش حال بود که نمیتونست چه جوری ابراز کنه منه بدبخت همین جوری باید سکوت میکرد اولش خیلی ناراحت بودم ولی ارمان کلی باهام حرف زد و بهم فهموند که بچه ی هدیه از طرف خداست حالا اگه خدا خواسته ما زود بچه دار بشیم حتما مصلحتی بود ....
مانتوم رو از تو کمد در اوردم با این که دو ماهم بود ولی حسابی سنگین شده بودم شکمم دراومده بود ...
امروز قراره برای اولین بار برم با دریا سونوگرافی ... دلم میخواد بدونم جنسیت بچه ام چیه ...
همیشه از این که ادم شکمش بزننه بیرون بدم میومد برای همین یه مانتوی گشاد پوشیدم تا برجستگیه شکمم معلوم نشه ...
صورتم هم ورم کرده بود ....
یه ذره کرم زدم به صورتم بدون هیچ گونه ارایشی رفتم پایین ارمان داشت خوراکی میذاشت تو پلاستیک که با خودم ببرم تو ماشین بخورم ..
خودشو خفه کرده بود اصلا نمیذاشت هیچ گونه کاری تو خونه بکنم ...
- عزیزم مواظب باشی ها ...
- ای بابا ارمان نه ماهم نیست مواظبم اون پفک تو کابینتم بذار....
یه ویار های عجیبی میکردم که خودمم خنده ام میگرفت ...
از پله ها که اومده بودم پایین نفسم گرفت روی مبل نشستم ...
- ارمان میگم به نظرت بچمون چیه ؟
- هر چی که باشه عزیزه مهم اینکه سالم باشه ولی راستش رو بگم من دوست دارم دختر باشه .....
یه شکلات گذاشتم دهنم ...
- ولی من دوست دارم پسر باشه ....
با سختی از روی مبل بلند شدم ....
- ارمان من زیادی تپل نشدم من فقط دو ماهمه نباید ان قدر چاق بشم که نتونم از جام بلند شدم ...
- عزیزم تو قبلا لاغر بودی حالا یه ذره توپول شدی عیبی نداره که ...
اومد جلو سرش رو گذاشت روی شکمم ...
- ای فسقل بابا داری نفس زن منو میگیری ها ...
سرش رو اورد بالا لب هامو خیلی کوتاه بوس کرد
- ساحل فکر کنم بچمون تپله ها ....
صدای زنگ در اومد ..
- برو گلم دریا اومد ترو خدا مواظب باشی ها نمیدونم چرا اجازه نمیدی من بیام با هات ...
- ارمان جان من کلی حرف دارم که از دکتره بپرسم روم نمیشه جلوی تو بپرسم ....
کیف رو اورد داد دستم پیشونیم رو بوس کرد ...
- تو بعد از این همه مدت بازم از من خجالت میکشی اره ؟
- اره دیگه ....
ارمان تا دم در اومد سوار ماشینم کرد خودش رفت تو ....
مطب دکتر خیلی شغول بود هر کس برای یه مشکلی اومده بود تو مطب بوی الکل میومد برای این که نفس کم نیارم رفتم بیرون تا نوبتم بشه ...
یه نیم ساعتی تو اتاق دکتر بودیم با حرف دکتر هم من و هم دریا شوک شدیم ..... همه سفارش های لازم رو کرد از اتاق با گریه اومدم بیرون ...
دریا هل شده بود ....
- ساحل جان حالا برای چی گریه میکنی شاید خدا اینطوری خواسته من میرم یه اب میوه ای برات بخرم....
حرف های دکتر اومد تو ذهنم دوباره بلند زدم زیر گریه همه بهم نگاه میکردن ....
اب میوه رو که خوردم سوار اسانسور شدیم رفتیم پایین ....
دریا همش میخندید باید هم میخندید اون که بدبخت نشده بود من بدبخت شده بودم ....
رسیدیم خونه کمکم کرد پیاده شدیم کلید رو از توی کیفم در اوردم دادم به دریا ....
ارمان داشت با لب تابش ور میرفت همین که منو دید اون طرفم ....
- اه عزیزم برگشتی ؟ چرا چشم هات قرمزه؟؟؟؟؟؟
دریا بلند زد زیر خنده ...
- بگو برای چی گریه کردی .....
حرف دریا بهونه ای شد که دوباره بزنم زیر گریه ارمان اومد جلو با صدای بلندی گفت :
- جون به سر شدم بگو چی شده ؟
با گریه گفتم :
- هیچ اقای پیش فعال من چهار قلو حامله ام ....
ارمان شوکه شد ولی خیلی زود به خودش اومد دست هاشو باز کرد ...
- الهی من فدات بشم این گریه کردن داره اخه بیا بغل عمو ....
روم رو کردم به طرف دریا ....
- من یه دونه اش رو میخوام .... یا یه دونه یا هیچ کدوم .... تا موقع ی زایمان هم دیگه حق نداری به من دست بزنی ....
مثل پیر زن ها غر غر کردم ...
- هی بهت گفتم اقا ارمان ان قدر شیطونی نکن این قرص های لعنتی اثر نمیکنه هی تو با قربون صدقه خرم کردی بفرما اینم شاهکارتون چهار قلو حامله ام میفهمی یعنی چی ؟ یعنی چهار نفر یه دفعه بهت بگن مامان مامان
دریا و ارمان از خنده غش کرده بودن ولی من هنوز هم داشتم گریه میکردم ....
اصلا باورم نمیشد که چهار قلو حامله شدم پس بگو چرا ان قدر سنگین شده بودم تا چند روز با ارمان قهر بودم ... تقصیر اون بیچاره که نبود حتما خدا خواسته اینطوری باشه ...
خدایا قربونت برم گفتم بچه دوست دارم ولی دیگه چهار تا از فکر اینکه چهار تا بچه بخواد بهم بگه مامانم حالم بد میشد ....
از ترسم دیگه نمیرفتم سونوگرافتی میترسیم هی بچه اضافه بشه ....
ارمان برای چهار تا بچه هاش اتاق درست کرده بود و کلی اسباب بازی گرون قیمت ریخته بود توش ....
بعضی اوقات ان قدر حرصم میداد که حد نداشت اخه ادم برای بچه ی نوزاد میره ماشین بزرگ میخره ....
هر دفعه که با ارمان میرفتیم بیرون کلی لباس های خوشگل میخریدم ..
سونگرافیه ای که با ترس ولرز رفتم نشون داد بچه ها دو تا دخترن دو تا پسر ...
دانیال خیلی خوش حال بود همش میمود پیش من میموند و با شکمم حرف میزد ....
با احساس دردی از خواب بیدار شدم ارمان کنار خواب بود ....
با خودم گفتم حتما مثل دفعه های قبل طبیعیه ولی دردش بیش از حد بود ارمان رو صدا کردم ....
- ارمان پاشو دارم میمیرم ...
درد امونم رو بریده بود شر شر از چشم هام اشک میومد ....
ارمان خیلی زود لباس هامو اورد ...
- ساحل فکر میکنی وقتشه ....
با درد گفتم :
- اارررره
- ولی اخه تو هفت ماهته هنوز .....
با همون حالت که روی شکمم خم شده بودم گفتم :
- میخوای بهشون بگم همون تو بمونند ....
- از دست تو .....
مثل جوجه اردک اروم اروم رفتم طرف ماشین دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم هی جیغ میزدم ....
تو ماشین ارمان هی قربون صدقه ام میرفت ....
- چیه بازم داری خرم میکنی برای بچه ها بعد ....
حالیم نبود دارم چی میگم ولی حس میکردم دل و رودم داره از دهنم میزنه بیرون ....
- ساحل الهی فدات بشم یه ذره تحمل کن رسیدیم خدا منو نکشه این بلا رو سرتو اوردم .....
خدا نکنه .... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان سریع منو منتقل کردن تو بخش اوژانس .... پرستار ها چند تا برگه دادن به ارمان که امضا کنه
نکنه میخوام بمیرم خودم خبر ندارم ..... لباس هامو عوض کردن لباس مخصوص تنم کردم تموم این مدت از زور درد فریا میزدم ...
- ارمان به بقیه کمک کن تروخدا اگه من مردم برای خودت زن بگیری ها از اونم چهار تا بچه بیار که بینمون عدل باشه ....
- چرا چرت و پرت عزیزم اروم باش بهت چیزی تزریق کردن سعی کن بخواب باشه بیدار که بشی چهار تا بچه ی خوشگل کنارتن ......
- به بقیه خبر بده .......
بردنم به اتاق عمل ... چه محیط ترسناکی داشت وسایل های جراحی رو که روی تخت دیدم وحشت کردم ... چند دقیقه طول کشید تا ...
بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم ....
با صدای گریه بچه بهوش اومدم ولی چشم هامو باز نکردم حس ارمان رو میشنیدم که به پرستار میگفت چرا بهوش نمیاد ....
لای چشمم رو باز کردم چهار تا بچه ها با پتو های رنگی روی تخت بود یا به خدا این بچه ها منن ....
چهار تاشون یک دفعه زدن زیر گریه یعنی من فهمیدم من بیدار شدم ..
یه تکون اروم خوردم زیر دلم تیر کشید یه داد بلند کشیدم ..... زدم زیر گریه ...
بچه ها با داد من بیشتر گریه کردن ارمان بدون توجه به بچه ها خودش رو رسوند به تخت ...
- ساحل جان خوبی ؟ درد داری اره .....
با گریه گفتم :
- درد چیه دارم میمیرم بگو بیان یه مسکنی بزنن ....
- باشه عزیزم ولی قبل این که بخوابی میشه به بچه ها شیر بدی ببین چه جوری گریه میکنند به خدا گناه دارن ....
- من دارم میمیرم تو میگی شیر بده گرسنه اشونه ....
- باشه باشه خودتو ناراحت نکن
فکر کنم با این وضع ای که من دارم باید شیر خشک بخورن ....
انگار تو برنامه ی کودک بود که بچه ها یه دفعه جیغ و گریه میکردن ها ..
مادر جون و مامان و دریا اومدند تو اتاق .....
نای این که بهشون سلام بدم رو نداشتم فقط سر تکون دادم ...
ارمان زود برگشت ....
- ساحل پرستاره میگه خیلی بهت مسکن زدیم دیگه نمیتونیم مسکن بزنیم روی شیر تاثیر میذاره ......
بچه ها خیلی گریه میکردن وجدانم قبول نمیکرد که از گرسنگی گریه کنند .....
- ارمان بیا کمک کن بلند شم شیر بدم ....
دو تا از دختر ها اوردن بهشون شیر بدم یکیشون کپیه ی من بود یکیشون هم شبیه ارمان ....
وقتی اولین مک رو که زدند شیر بخورن یه حس قشنگی بهم دست داد حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم ....همه ی درد هام یادم رفت ...
یه ربعی دختر ها شیر خوردن بعد ارمان و مادر جون پسر ها رو اورد ...
الهی یکیشون مثل دختر ها شبیه من و یکی دیگه کپه ی ارمان انگار داشتم بچگیه خودم رو میدیم ....
عمو و بابا زیر گوش چهار تاشون اذان گفت .....
چهار روزی تو بیمارستان بودم تا هم خودم بهتر بشم هم از بچه ها مراقبت بشه ....
دست هامو گذاشتم روی چشم هام ...
- ده بی سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نوه صد اومدم ها ....
سرم رو برگردوندم دیدم هیچ کدومشون نیستند زیر میز رو نگاه کردم
ارشام زیر میز قایم شده بود اروم اروم رفتم طوری که نفهمه از پشت بلیزش رو گرفتم ....
- اولین وروجک بدو برو روی مبل واستا .....
سرم یکی دیگه اشون رو پشت ستون دیدم ارشام با شکلک به ایلار میفهموند که من دارم میام تا بفمه خودم رو بهش رسوندم گرفتمش ..
- دومین وروجک تو هم برو پیش داداشت واستا .....
غش غش خندید وقتی میخندید مثل ارمان میشد .....
حالا باید دنبال ارتین باشم یه حدس هایی میزدم که کجا باید قایم شده باشه رفتم جلو تر سایه اش رو از پشت مبل تشخیص دادم خیلی راحت اونم گرفتم ....
- سومین وروجک بدو برو ....
با صدای بچه گونه ای گفت :
- اه مامانی از کجا پیدا کردنی منو ....
- به من ساحل فهمیدی بچه جون بگو خوب ؟
خندید بدو بدو رفت پیش ارشام و ایلار ......
نوبتی هم که باشه نوبت شیطون دختر دنیاست که خدا نصیب من و ارمان کرده مثل همیشه یه جایی قایم شده که عقل شیطان هم بهش نمیرسه ......
با خنده گفتم :
- سارینا پیدات کنم یه لقمه ی چربت میکنم ها خودت بیا بیرون ...
دیدم صدای حرف زدن اروم میاد اون سه تا داشتند اروم با هم پچ پچ میکردن ... فهمیدم یه خب هایی هست ..
کل پذیرایی گشتم ولی پیداش نکردم شیطنتش به من رفته بود و مغرور بودنش به ارمان ....
رفتم تو اشپزخونه ارشام و ارتین و ایلار روی مبل واسته بودند که قدشون بلند بشه منو ببینند ...
خم شدم ببینم زیر میز اشپزخونه نیست که یک دفعه یه موجود خوشگل و شیطون از توکابینت پرید بیرون بدو بدو رفت که دستش رو بزنه به دیوار ....
مثل جت بلند شدم از جام دویدم طرفش ولی مثل موش دوید و دستش رو زد .....
از بلیزش گرفتم بلندش کردم ...
- سارینا خانم باشه این دفعه هم برنده شدی ....
وقتی میخندید مثل ارمان روی لپش چال می افتاد ....
نفس نفس زنان رفتم تو اشپزخونه بیا غذام هم سوخت .....
چهار تاشون بلند گفتن :
- مامان ما غذا میخوایم یالا یالا یالا ....
- هیس چه خبرتونه کر شدم الان زنگ میزنم باباتون از بیرون غذا بگیره ....
الان باز ارمان دعوام میکنه میگه غذا سوزوندی ......
ارمان پیتزا خریده بود همین از در وارد شد چهار تاشون رفتند بغلش پیتزا ها ازش گرفتند ....
نگاه کن ابرو برای من نذاشتن الان ارمان فکر میکنه من از صبح هیچی بهش ندادم .....
شام رو که خوردیم ارمان گفت :
- دیگه موقع ی خواب بچه ها پاشید ....
یه چشمکی به من زد ....منم جوابش رو دادم ....
خدا رو شکر بر عکس من حرف ارمان رو خیلی خوب گوش میدادن ...
بعضی اوقات از دستشون کتک هم میخورم ....
رفتم تو اتاق خواب یه لباس خواب خوشگلم رو پوشیدم ...
مسواکم رو زدم و خیلی زود برگشتم تو اتاق منتظر ارمان شدم ....
بعد از یه ربع اومد ....
- ارمان بچه ها خوابیدن ؟
- اره عزیزم خوابیدن ؟
- مطمئنی ؟
- ساحل یادته از دریا و مامانت میترسیدی که یک دفعه نیان تو اتاق الان هم از بچه ها میترسی ....
- خوب اره اون ها هنوز خیلی کوچکند نباید از این چیز ها سر در بیارن که ....
با شیطنت گفت :
- به به خانم دلش مقدمه میخواد که از این این لباس های خوشگل پوشیده ...
با عشوه و دلبری گفتم :
- اره عزیزم ... فقط در رو قفل کن ....
در رو قفل کرد اومد کنار دراز کشید ...
- ساحل خدا خیلی ما رو دوست داره که همیچین بچه های خوشگل و سالمی بهمون داده ها ....
- اره من که روزی هزار بار شکر میکنم ....
- بریم سروقت کارمون .....
با خنده گفتم :
- بریم ...
اومدم نزدیکم لب هاشو گذاشت روی لب هام ..... با خشونت خاصی بوسم کرد بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم ....
از تو تاریکی سایه ای دیدم ....
- ارمان فکر کنم یه نفر تو اتاقه ...
- چی داری میگی ساحل جان ؟
- این دکمه ی چراغ خواب رو بزن ....
دکمه رو زد چهار تا کله از زیر تخت به ترتیب اومدن بیرون ....
یا خدا این ها از اون موقع تو اتاق بودن ...
با شیطنت ه من و ارمان زل زده بودن خوب تاریک بود کار های ما رو ندیدن .....
- ارمان مگه نگفتی خوابیدن ؟
- چرا به خدا پتو هاشون سرشون بود .....
ارتین با زبون قشنگش گفت :
- زیر چهار تا از پتو ها متکا بوده بابا جونی ....
یاد خودم افتادم فردا عروسی با ارمان چی کار کردم ....
ارمان اخم کرد به چهار تاشون ....
- پاشید برید تو اتاقتون دفعه ی اخر باشه بدون اجازه میاید تو اتاق خواب ما ها ....
سارینا با پرویی گفت :
- بابایی داشتی چی کار میکردی ؟
به دنبال حرفش ارشام گفت :
- فکر کنم میخوان یه جین بچه ی دیگه بیارن ....
متکا رو پرت کردم طرفشون ...
- بی ادب ها پاشید ببینم ...
این حرف ها رو دانیال یادشون داده بود .....
ارتین خودش رو پرت کرد وسط من و ارمان گفت :
- مامان خوب خودت شیطون بودی ما هم شیطون شدیم ....
دست هامو گرفتم بالا بلند با بدبختی گفتم :
- اخه کی گفته من شیطونم؟؟؟؟؟ .....
چهار تاشون با ارمان زدن زیر خنده .... اون شب چهار تا وروجک کنار منو ارمان خوابیدن .....
احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام با وجود با پنج تا گل زندگیم ..
پایــــــــان
......................................................................................................................
بچه ها اینم قسمت اخرش بود....
ببخشید هرکاری کردم از این بزرگ تر نشد نمیدونم چرا...
نشستم روی صندلی سنجاق هایی که به موهام زده بود رو باز کردم .. اخ بلاخره راحت شدم نزدیک هزار تا سنجاق روی کله ی مبارکم بود ...
دست رو بردم لای موهام .. بوی تافت میداد ....
خودم رو پرت کردم روی تخت وای که چه قدر خوابم میومد ... دستم رو دراز کردم فنجون رو از روی میز عسلی برداشتم ... قهوه رو خوردم
با اینکه سرد شده بود ولی باز خوشم مزه بود ...
ارمان برگشت تو اتاق فقط تنش یه شلوارک بود بلیز نپوشیده بود عجب هیکل درستی داره تا حالا ندیده بودم بدن یک پسر ان قدر سفید و جذب کننده باشه .....
سعی کردم بهش نگاه نکنم ....
- بیا برو یه بلیز بپوش اقای تارزان ....
- نمیخوام من عادت دارم تو خونه ی خودم بدون بلیز بگردم ...
اومد نزدیک روی تخت نشست ...
- این چه پوشیدی مگه من نگفتم اونو بپوش ....
-ارمان جان چه گیری دادی ها چه فرقی میکنه قهوه ات رو بخور ...
پرید روی تخت ...
- قهوه ای رو ول کن یه چیزی خوشمزه تر از میخوام بخورم ...
به لب هام اشاره ای خدا حالا من الان چه غلطی بکنم .... نمیدونستم واقعا باید چه جوری جلوش رو بگیرم ...
یه ذره رفتم عقب تر ولی ارمان مشتاقانه داشت میومد نزدیکم ....
همه ی وجودم رو ترس گرفته بود ...
بلاخره خودش رو رسوند به من دیگه نمیتونستم برم عقب اگه میرفتم میخوردم زمین ....
- ارمان میگم فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره ....
یه ذره بهم نگاه کرد بعدش بلند زد زیر خنده ....
- مثلا الان میخوای حواس منو پرت کنی اره ؟ عزیزم موبایل من خاموشه .....
عجب سوتی قشنگی دادم حالا خوبه بیست و چهار ساعته موبایلش روشنه ها الان خاموش کرده ....
- اه راست میگی ....
با خنده گفت :
- بله راست میگم ... ساحل تو از من خجالت میکشی ؟
- نه کی گفته ؟
مثل خر داشتم دروغ میگفتم ...
- پس چرا مستقیم بهم نگاه نمیکنی ....
زل زدم تو چشم هاش ...
- ببین نگاه میکنم ....
با خنده اومد جلو منو پرت کرد تو بغلش .... استخون ها در حال شکستن بود ....
- ای اره ولم کن باز اینطوری منو بغل کردی ؟
- ببخشید خانم خوشگله میگم اماده ای بریم سر وقت مقدمه ....
اگه مقدمه شروع بشه که من دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم و بدبختی به بار میاد....
- ارمان میشه بذاری برای فردا اخه خوابم میاد ...
- ای بابا کشتی منو خواب که همیشه هست ... خیر سرمون امشب بهترین شب زندگیمونه ها ....
خواب بهونه بود چون وقتی اومدیم خونه دیگه خواب از سرم پریده بود لب هامو غنچه کردم ...
- ارمان خوابم میاد ؟
صورتش رو اورد نزدیکم ....
- چند بار بهت گفتم لب هاتو اینطوری نکن اخه دختر ....
چشم هاشو بست لب هاش گذاشت روی لب هام ..... منم چشم هامو بستم همراهیش کردم ... مثل دفعه ی قبل نفسم گرفته بود ولی نمیخواستم این حال قشنگمون خراب بشه ....
بعد از چند دقیقه اروم لب هاشو از روی لب ها برداشت ... با چشم های خمارش بهم نگاه کرد ...
- حالا دیدی لب های تو خوشمزه تر از قهوه بود ...
خندیدم زبونم رو دراوردم بیرون .... اجازه ی حرف زدن بهم نداد دوباره لب هاش گذاشت روی لب هام با احساس تر از چند دقیقه پیش بوس کرد ...
دستش رفت طرف تابم چشم هامو باز کردم هلش دادم عقب ...
- ارمان چی کار میکنی ؟
سرش رو اورد بالا از این که از تو حس دراورده بودمش عصبانی بود ...
- چیه چرا اینطوری میکنی ؟
- ارمان چیزه میدونی چیه ؟
ابرو هاش رو داد بالا ....
- چیه چی شده ؟
حالا چه جوری این دروغ الکی رو بهش بفهمونم خدا میدونه ....
- میدونی .... چیزه
دو هزاریش باز نیفتاد ....
- ساحل چرا ان قدر چیزه چیزه میکنی بذار به عشق بازیمون برسم ....
دوباره هلش دادم عقب ...
انگار تازه فهمید موضوع از چه خبره .... دستم رو گرفت ....و با حالت خیلی جدی ای گفت :
- ساحل اگه امادگیش رو نداری بگو چرا میخوای دروغ بگی اگه مردی از اوضاع زنش خبر نداشته باشه که مرد نیست ....
سرم رو انداختم پایین از خودم شرمنده شدم .... با دستش صورتم رو اورد بالا ...
- تو از من خجالت میکشی جوجه ؟
سرم رو تکون دادم ....
حالا خدا رو شکر فهمید مگر نه باید براش پانتومیم بازی میکردم ....
- عیبی نداره عادت میکنی ؟ میخوای برات تعریف کنم چه جوری عاشق توی شیطون شدم ؟؟؟
- اره اره برام تعریف میکنی استاد مغرور ؟؟؟
لپم رو بوس کرد ...
دراز کشید روی تخت منو خوابوند کنار خودش سرم رو قلبش بود ...
- از اون روزی که تو دانشگاه دیدمت از جسارتت خوشم اومد ... با روی تموم بهم گفتی من ادامس گذاشتم زیر شما ... خندم گرفته بود ولی جلوی خودم رو گرفتم دلم میخواست خفت کنم ....با مداد روی اسمت خط کشیدم که جلسه ی بعد به اموزش بگم حذفت کنند ....
وقتی رسیدم خونه ی عمو تو رو دیدم که اونجایی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم ....
یه حسی بهم میگفت حالا یه فرصت دیگه بهش بده ...برای همون اون شرط های سخت رو برات گذاشتم تا شاید یه ذره ادم بشی ...
تو شیطون بودی و هیچ کس نمیتونست جلوی شیطنتت رو بگیره وقتی میدیم چه جوری سر به سر یه پیر زن میذاری ازت بدم میومد ...
اصلا انگار نه انگار من استادت بودم هر کاری دوست داشتی تو دانشگاه میکردی ... اما از یه چیزت خیلی خوشم اومد اینکه اجازه نمیدادی هیچ پسری بیاد سراغت ...
وقتی عمو مریض شد و ازم خواستند که مراقب تو باشم تموم غم دنیا اومد دلم تو دختر شیطونی بودی و من اصلا نمیتونستم مراقب تو باشم تنها کاری که از دست بر میومد این بود که بهت سخت بگیرم .... نذارم هر جایی بری .... نذارم هر لباسی که دوست داری بپوشی .... ارایشم که نگو برای اینکه حرص منو در بیاری اون رژ قرمزت رو میزدی ...
سرم رو اوردم بالا با خنده گفتم :
- خوب ادامه بده جالب شد ....
پیشونیم رو بوس کرد ....
- اه نه بابا خوشت اومد از این که حرص منو در میاوردی ...
غش غش خندیدم ادامه داد .....
روز ها همین طوری میگذشت کم کم بهت عادت کردم مثل خواهرم دوست داشتم و فقط فقط به چشم خواهری بهت نگاه میکردم هر جدی من جدی تر میشدم تو بیشتر شیطونی میکردی ....
اون روزی که برای امتحان اومدم تو در حال تقلب بودی دلم میخواست همون لحظه برگه ی امتحانیت رو جلوت پاره کنم .... ان قدری عصبانی بودم که گفتم الانه که جلوی همه بزنم زیر گوشت ....
من دیشبش با تو کار کرده بودم توقع نداشتم این کار رو بکنی .....
با خودم گفتم حالا که این منو اذیت میکنه چرا من اذیتش نکنم با بهانه های مختلف با سوگل حرف میزدم .... فقط و فقط برای اینکه حرص تو رو در بیارم ....
عمو که اومد رفتم بلیط گرفتم انگار دیگه احساسم یه احساس خواهرانه نبود ....کم کم داشت تبدیل به دوست داشتن میشد .... عشق رو نمیتونستم از چشم های تو تشخیص بدم که دوستم داری یا نداری برای همین رفتم ....
روزی که میخواستم که برم رو یادته نصفه شب اومدم دیدم داری گریه میکنی .... ازت پرسیدم که داری برای من گریه میکنی ولی تو جواب قانع کننده ای بهم ندادی ....
تموم این پنج سال انگار یه چیزی تو وجودم کم داشتم ... چند بار تا فرودگاه اومدم که بیام ولی بازم این غرور لعنتی اجازه نمیداد .... ساحل منی که ان قدر از سیگار بدم میومد به سیگار پناه بردم .....
وقتی سوگل عروسی کرد مامان و بابا بهم گفتن که برای همیشه بریم ایران به ظاهر مخالف کردم ولی نمیدونی تو دلم چی بود ....
از مامان شنیده بودم که خواستگار زیادی داشتی میترسیدم که تو ازدواج کرده باشی ....
من چند ساعت زود تر مامان و بابا بلیط گرفتم ..... وقتی رسیدم ایران نمیخواستم بیان خونتون ولی انگار یه چیزی تو وجودم بهم میگفت که بیام ببینمت .... از فرودگاه اژانس گرفتم اومدم به ادرس جدید خونتون ..
وقتی رسیدم زنگ زدم زن عمو در رو برام باز کرد نا امید شدم اخه تو همیشه کسی زنگ میزد در رو باز میکردی ....
همین که در باز شد تو محکم بهم خوردی تو دلم گفت ای خدا این بزرگ بشو نیست داشتی مسابقه میدادی ....
وقتی دانیال بهت گفت مامان یه لحظه کپ کردم دست هام سرد شد بعدشم که اسم پرهام رو اورد دیگه واقعا قاطی کردم ...
وقتی رفتم تو خونه اصلا انگار صدای زن عمو رو نمیشنیدم فقط صدای دانیال بود که تو ذهنم میومد .... با یه ترفندی از عمو پرسیدم که دانیال پسر تو یا دریا ....
وقتی گفتند دریا انگار زندگیم رو بهم پست دادند ....
بعد از پنج سال راحت روی تخت خوابیدم ولی با بوی تن تو از خواب پریدم ولی چشم هامو باز نکردم تو اومدی نزدیکم دست رو کشیدی تو صورتم ... خیلی خوش حال شدم این نشون میداد که تو هنو دوست داری مگر نه لزومی نداشت منو لمس کنی .....
از این که دستت روی صورتم بود یه جوری شدم تو هی صدام میکرد ولی جواب نمیدادم بعد از چند دقیقه خیلی عادی بهت گفتم جانم ...
چشم هات از تعجب اندازه ی گردو شده بود ....
اون تصادف باعث شد من بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ...
تو بیمارستان هی کرم میرختم و تو رو اذیت میکردم ..... از این حرصت میدادم خوشم میومد .....
بازم غرورم اجازه نمیداد بهت بگم دوست دارم تا اینکه قضیه ی خواستگاری پرهام پیش اومد و ..... دیگه خودت بقیه اش رو میدونی ...
- ارمان خیلی بدی چرا زود تر بهم نگفتی ؟؟ چرا گذاشتی این همه سختی بکشم ...
- الهی من برم زیر کامیون یه چرخ خوبه ؟ میگم اجازه میدی وارد مرحله ها جالب بشیم .....
حرف های ارمان باعث شد یک ذره از ترس و استرسم کم بشه ....
- نوچ نمیشه ؟
- ساحل جون من اذیت نکن میدونی من قدر تو رویا هام این شب رو تصور کردم ....
ارمان شوهرم بود مالک جسم و روحم پس بهش اجازه دادم ......
وقتی خنده ام رو دید اومد جلو شروع کرد به قلقلک دادنم ...
- مرسی عزیزم که اجازه دادی ....
خودم رو سپردم به مردی که حالا فهمیدم توی اون پنج سال اونم منو دوست داشته ....
نزدیک های صبح بودم که خوابیدم دیگه واقعا و رسما شدم زن اقا ارمان یا شاید بهتر بگم زن مغرور ترین استاد دنیا ....
با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم سرم روی شونه ی ارمان بود ...
اولی صبحی کی میتونه باشه حوصله ی این که بلند شم برم دم ایفون در نداشتم ... نگاهم که به ارمان افتاد یاد دیشب افتادم ازش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم باید بیدارش میکردم ....
اروم صداش کردم ...
- ارمان جان بلند شو ببین کیه داره زنگ میزنه ....
یه تکون ارومی خورد ولی دوباره خوابید ... دوباره صداش کردم ولی دریغ از یه چشم باز کردن ... اهان فهمیدم چه جوری بیدارت کنم با صدای بلندی گفتم :
- ارمان ......
یه متر پرید با خواب الودگی گفت :
- من کیم ؟ تو کی هستی ؟ چرا جیغ میزنی ؟
خندم رو خوردم ...
- ارمان پاشو دارن زنگ میزنن من سرم گیچ میره نمیتونم بلند شم ...
- ولش کن بابا هر کی باشه خودش خسته میشه میره ....
با جیغ بنفش من بلند شد ....
- خوب بابا کر شدم ....
با چشم های بسته و خواب الود رفت طرف در اتاق ...
صداش کردم ....
- ارمان این طوری نری پایین ها انگار یادت رفته لباس نداری ....
چشم هاشو باز کرد یه نگاهی به خودش و من کرد ... دست ها گذاشت روی چشمش ...
- اوا خواهر شما چرا هیچی تنت نیست ....
خندیدم یه بلیز و شلوار پوشید رفت پایین .....
کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم ....
از لای در نگاه کردم مادر جون بود خیالم که راحت شد رفتم وان حموم رو باز کردم پیش به سوی اب بازی ....
یه نیم ساعتی تو حموم بودم چه عجب ارمان نیومد بالا ....
موهامو خشک کردم یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم ...
یه فکر با حال اومد تو ذهنم چند تا از متکا ها گذاشتم روی تخت که ارمان اومد فکر کنه منم ....
صدای پاش رو که شنیدم دویدم تو حموم چراغ رو هم خاموش کردم که منو نبینه ....
اومد میشنیدم که داره با خودش حرف میزنه ....
نشست روی تخت .. لای در رو باز کردم ببینم چی کار میکنه ....
اروم روی متکا ها زد ...
- ساحل جان عزیزم خوبی ؟ بیدار نمیشی خانومی ...
جوابی نشید اروم گفت :
- الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی....
در حال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه اروم خیز برداشت طرف متکا یک دفعه پتو رو کشیده خودش رو انداخت روی متکا ها ....
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس روی تخت نیست ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر خنده ....
با گیجی برگشت بهم نگاه کرد ...
- میبینم که ضایع شدی استاد ؟
خندید ...
- دارم برات ساحل خانم حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر ما رو در بیاره ...
با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم :
- ارمان جونم خوب من میخواستم یه ذره بخندم ...
چند قدم اومد جلو تر من رفتم عقب ....
- اه نه بابا الان کی کاری میکنم به جای خنده گریه کنی ...
تا بیام فرار کنم خودش رو رسوند بهم در حموم رو قفل کرد شیر اب یخ باز کرد تو وان منو انداخت توش .....
سنگ کوب نکنم خوب تمامو بدنم میلرزید از سرما .....
- خوب شد خانم خوشگله تا تو باشی دیگه به من نخندی ....
شیر اب داغ رو باز کرد تا اب وان ولرم باشه خودش رو با لباس پرت کرد بغل من ....
- دیگه رسما شدی زن من ها .....
سرم رو انداختم پایین حالا میخواد دوباره منو با حرف هاش خجالت بده ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ برات عادی میشه جوجه کوچلو ....
یک ساعت تو وان بازی کردیم بعدش من اومدم بیرون تا اون خودش رو بشوره ....
یاد دانیال افتادم بدون لباس اومده بود جلوی صبری خانم وای که چه قدر اون روز خندیدم ....
رفتم پایین میز صبحونه رو چیده بود پس بگو چرا نمیومد بالا ...
مادر جون کلی خوراکی برامون اورده بود دست گل درد نکنه ...
چای ریختم تا ارمان بیاد بیرون ...
اومد پایین از موهاش اب میچیکید .... چند تا لقمه ای که براش درست کرده بودم رو دادم دستش ....
- به جایی این که من به تو صبحونه بدم تو برای من لقمه درست کردی ..
با دهن پر گفتم :
- اره عزیزم برو قوی شی که میخوای منو اذیت کنی ....
لپم رو گرفت کشید ...
- اخه تو این همه زبون رو از کجا میاری دختر ....
با شیطنت گفتم :
- نمیدونم .....
صبحونه رو که خوردیم رفتیم روی مبل نشستم اومد کنارم ....
- ساحل من بلیط گرفتم بریم ماه عسل برو وسایل هاتو جمع کن ...
ماه عسل؟؟؟ اخه الان چه وقته ماه عسل رفته ....
- حالا کجا میخوایم بریم ....
- اول یه هفته میرم مشهد بعدشم کیش ..
اخ جون چه قدر دلم مشهد میخواست یا امام رضا مرسی که ارمان رو بهم دادی .....
- اخ جون اخ جون پس من برم وسایل هامو جمع کنم ....
تو پله ها بودم که صدام کرد برگشتم ...
با چشم های شیطون ای گفت :
- لباس خواب بنفشه یادت نره ....
دمپاییم رو دراوردم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو صورتش ....
- ای ناکارم کردی که ...پس فردا بابای بچه هات کور میشه ها
- حقته بچه پرو تا تو باشی حرف های زشت نزنی ....
با خوش حالی دویدم به سمت اتاق خوابمون که لباس هامو جمع کنم ...
پیش به سوی ماه عسل ....
یک سال از زندگیه مشترکمون میگذره ؛ ارمان مثل روز های اول زندگیمون شیطون و دست از این شیطنتش بر نمداره ... حالا من شدم ادم مظلومه ارمان شده ادم شیطونه ....
یه نگاهی به اینه کردم همچی مرتب بودم رژم رو برداشتم بزنم که صداش در اومد ....
- ای بابا چی کار میکنی پس خوب یک ساعته میخوای حاضر شی ...
- ان قدر غر نزن دیگه صبر کن رژم رو بزنم بیرون ....
لب هامو بهم مالید اومد از پشت بغلم کرد ....
- لب هاتو اینطوری نکن بچه ها جان ؟
خودم رو زدم به نفهمی ...
- چرا اون وقت ؟
- برای اینکه چشمک میزنه به ادم ...
دست هاشو از دور کمرم باز کردم
- ارمان باز شروع نکن که دیرمون میشه ها ....
روی موهام بوس کرد
- چشم عزیزم بریم ....
به لباس هاش نگاه کردم با مانتوی شال من ست کرده بود
یه پیرهن ابی پوشیده بود با یه شلوار کتون سرمه ای دقیقا مثل من ...
شال رو انداختم رفتم پایین ....
رفتیم به یکی از باغ های دوست ارمان که چند سال رفته بودن فرانسه و هیچ کسی تو باغ نبود ....
خیلی زود رسیدیم چون نزدیک بود ....
از ماشین که پیداشدم شالم رو در اوردم نمیدونم چرا احساس سنگینی میکردم .....
با ذوق پریدم بالا .....
- ارمان اون درخت رو نگاه کن میری بالای درخت برام توت بچینی ...
به درخت اشاره کردم خیلی بلند بود ....
با تعجب گفت :
- ساحل جان یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد ها من با این هیکل برم اون بالا توت بچینم ....
هیش بی ذوق .... توت های قرمز خوش رنگ بهم چشمک میزد ...
با ژست های خاصی استین هامو دادم بالا اون نمیتونه بره من که میتونم برم ...
مثل میمون از شاخه ها گرفتم رفتم بالا ارمان شوکه شده بود داشت بهم نگاه میکرد .....
دوید طرفم ....
- یا حسین اون بالا رفتی برای چی اخه دختر الان دست و پات میشکنه بیا پایین جون من .....
دستم رو به شاخه ی اویزون کردم چند تا توت کندم نشسته گذاشتم دهنم .....
- هوم چه خوشمزه است .....
چند تای دیگه کندم ....
- ارمان دهنت رو باز کن از بالا برات توت بندازم ....
با استرس گفت :
- تو رو جون مادرت بیا پایین بابا توت میخوام چی کار کنم ...
به حرفش گوش ندادم چند تا دیگه کندم خوردم ... از تو جیبم یه دستمال دراوردم چند تا هم برای ارمان ریختم توش ...
یه ان حس کردم تو اسمونم تا به خودم بیام با مخم اومدم پایین .... درست در لحظه ی حساس افتادم تو ی بغل ارمان ...
خدا یا شکر نیفتادم زمین مگر نه داغون میشدم ....
ارمان با اخم گفت :
- اخه دختر تو مثلا بزرگ شدی چرا ان قدر شیطونی میکنی حالا توت نمیخوردی چی میشد ....
- نمیشد دیگه ساحل دلش یه چیزی بخواد اون وقت نخوره ...
دستمال رو باز کردم چند تا توت بزرگ انداختم تو دهنش ....
- نکن بچه ها این ها کثیفه باید بشوری بخوری ....
خبر نداری من اون بالا چند تا توت خوردم ... به حرفش گوش نکردم چند تای دیگه گذاشتم تو دهنش ....
تا شب تو باغ بودیم کلی با هم بازی کردیم نزدیک های غروب بود که حس کردم حالت تهوع دارم ولی به روی خودم نیاوردم ....
سوار ماشین شدیم برگردیم تهران ....
وسط های راه ارمان نگه داشت رفت دستشویی ......
چون حالم خوب نبود چشم هامو بستم تا برسیم تهران ...
- ساحل پاشو رسیدیم ....
از ماشین پیاده شدم سرم گیچ میرفت و. دلم پیچ میزد ...
رفتم تو اشپزخونه قرص دل پیچه خوردم به چند ثانیه نرسید که که هر چی اب خورده بودم رو بالا اوردم سریع دیویدم تو دست شویی ....
دست و صورتم رو شستم رنگم شده بود گچ دیوار ....
تو اینه داشتم خودم رو میدیم که ارمان محکم در زد ...
- ساحل بیا بیرون حالم داره بهم میخوره ....
اومدم بیرون اون بد تر از من بود ....
زیر کتری رو روشن کردم حدا اقل چای نبات بخوریم ... باز خراب کاری کردی ساحل خانم یه حسی بهم میگه از توته است ....
ارمان اومد بیرون دو دست هاشو گذاشته بود روی شکمش ....
- ای دلم ... خدا خفت نکنه ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه ....
با صدای بلندی خندیدم خوب هر ماه براش اتفاقی نمیافته که دلش درد بگیره ....
- اوی حالا یه ذره دلت درد گرفته ببین چی کار میکنه ....
به فاصله ای که من چای رو دم کنم چند بار رفت تو دستشویی ...
دل منم در حال ترکیدن بود ولی به روی خودم نیاوردم که ضایع نشم ...
از ترسمون دوتایی شام نخوردیم ارمان یه ذره بهتر شد ولی من همش حالم بهم میخورد دیگه رنگ به صورتم نمونده بود ....
هر چی باشه من از ارمان بیشتر توت خوردم ....
- اینجوری نمیشه پاشو بریم بیمارستان یه سرمی بزن ؟ رنگت خیلی پریده ....
با بی حالی گفتم :
- نمیخوام قرص بخورم خوب میشم ...
- گفتم بلند شو دختره ی بی فکر وقتی بهت یه حرفی رو میزنم گوش که نمیکنی ....
رفت طبقه ی بالا مانتوم رو اورد خودشم لباس های بیرونش رو پوشید ..
سوار ماشین شدیم وسط های راه هی ارمان نگه میداشت ....
دیگه جونی برام نمونده بود ....
به بیمارستان که رسیدیم دستم رو گرفت رفتیم طرف اوژانس ...
- ببخشید اقا دکتر شیفتون کیه فکر کنم خانومم مسموم شده ...
- الان یه خانم دکتر رو صدا میزنم ببریدش توی اون اتاق رو به رویه ...
روی تخت دراز کشیدم تا دکتر بیاد ارمان دستم رو گرفته بود احساس سنگینی میکردم نفسم در نمیومد ...
یه دکتر میانسالی اومد بالای سرم ...
- سلام عزیزم مشکلته چیه ؟
ارمان نذاشت حرف بزنم ..
- خانم دکتر ظهر توت نشسته خورد فکر کنم مسموم شده منم خودم تا چند ساعت پیش حالم خوب نبود ....
- اره توت خوردی ؟
سرم رو تکون دادم ...
فشارم رو گرفت .... مشکوک نگاه کرد ...
- ازدواج کردید ؟
نای اینکه جواب بدم رو نداشتم ...ارمان دید نمیتونم خودش جواب داد ...
- بله یه سال از ازدواجمون میگذره ....
چند تا سوال اروم ازم کرد با خجالت جواب دادم ارمان میشنید ولی به روی خودش نمیاورد ....
رو کرد به ارمان و گفت :
- بعید میدونم برای مسمویت باشه خانومتون بارداره ....
من و ارمان همزمان گفتیم :
- باردار ؟؟؟؟؟؟
نه امکان نداره من حامله باشم ....
- خانم دکتر شاید اشتباه میکنید ؟
- نه عزیزم به احتمال 100 درصد حامله ای ...
از روی صندلی بلند شد به ارمان گفت :
- ببریدش پایین باید ازمایش بده .....
دکتره که رفت بیرون ارمان خودش رو رسوند به من با خوش حالی گفت :
- وای یعنی من دارم بابا میشم اخ جون ....
- برو بابا اشتباه میکنه من مطمئنم حامله نیستم .....
- از کجا مطمئنی عزیز دلم پاشو بریم ازمایش بده ...
وای نکنه حامله باشم ... اگه حامله باشم چه غلطی کنم ما تازه ازدواج مردیم خودمون هنوز بچه ایم ..
اگرم باشم نمیذارم زنده بمونه فسقلی حال بهم زن ...
دکتره درست حدس زده بود من حامله بودم ولی چرا خودم متوجه نشدم بودم چند سال پیش دریا رو مسخره کردم حالا سر خودم اومدم ..
بچه دوست داشتم ولی الان خیلی زود بود .... به قول مامان دهنم هنوز بوی شیر میداد ....
ارمان فردای همون روز رفت کلی وسیله ی بچه خرید ان قدر خوش حال بود که نمیتونست چه جوری ابراز کنه منه بدبخت همین جوری باید سکوت میکرد اولش خیلی ناراحت بودم ولی ارمان کلی باهام حرف زد و بهم فهموند که بچه ی هدیه از طرف خداست حالا اگه خدا خواسته ما زود بچه دار بشیم حتما مصلحتی بود ....
مانتوم رو از تو کمد در اوردم با این که دو ماهم بود ولی حسابی سنگین شده بودم شکمم دراومده بود ...
امروز قراره برای اولین بار برم با دریا سونوگرافی ... دلم میخواد بدونم جنسیت بچه ام چیه ...
همیشه از این که ادم شکمش بزننه بیرون بدم میومد برای همین یه مانتوی گشاد پوشیدم تا برجستگیه شکمم معلوم نشه ...
صورتم هم ورم کرده بود ....
یه ذره کرم زدم به صورتم بدون هیچ گونه ارایشی رفتم پایین ارمان داشت خوراکی میذاشت تو پلاستیک که با خودم ببرم تو ماشین بخورم ..
خودشو خفه کرده بود اصلا نمیذاشت هیچ گونه کاری تو خونه بکنم ...
- عزیزم مواظب باشی ها ...
- ای بابا ارمان نه ماهم نیست مواظبم اون پفک تو کابینتم بذار....
یه ویار های عجیبی میکردم که خودمم خنده ام میگرفت ...
از پله ها که اومده بودم پایین نفسم گرفت روی مبل نشستم ...
- ارمان میگم به نظرت بچمون چیه ؟
- هر چی که باشه عزیزه مهم اینکه سالم باشه ولی راستش رو بگم من دوست دارم دختر باشه .....
یه شکلات گذاشتم دهنم ...
- ولی من دوست دارم پسر باشه ....
با سختی از روی مبل بلند شدم ....
- ارمان من زیادی تپل نشدم من فقط دو ماهمه نباید ان قدر چاق بشم که نتونم از جام بلند شدم ...
- عزیزم تو قبلا لاغر بودی حالا یه ذره توپول شدی عیبی نداره که ...
اومد جلو سرش رو گذاشت روی شکمم ...
- ای فسقل بابا داری نفس زن منو میگیری ها ...
سرش رو اورد بالا لب هامو خیلی کوتاه بوس کرد
- ساحل فکر کنم بچمون تپله ها ....
صدای زنگ در اومد ..
- برو گلم دریا اومد ترو خدا مواظب باشی ها نمیدونم چرا اجازه نمیدی من بیام با هات ...
- ارمان جان من کلی حرف دارم که از دکتره بپرسم روم نمیشه جلوی تو بپرسم ....
کیف رو اورد داد دستم پیشونیم رو بوس کرد ...
- تو بعد از این همه مدت بازم از من خجالت میکشی اره ؟
- اره دیگه ....
ارمان تا دم در اومد سوار ماشینم کرد خودش رفت تو ....
مطب دکتر خیلی شغول بود هر کس برای یه مشکلی اومده بود تو مطب بوی الکل میومد برای این که نفس کم نیارم رفتم بیرون تا نوبتم بشه ...
یه نیم ساعتی تو اتاق دکتر بودیم با حرف دکتر هم من و هم دریا شوک شدیم ..... همه سفارش های لازم رو کرد از اتاق با گریه اومدم بیرون ...
دریا هل شده بود ....
- ساحل جان حالا برای چی گریه میکنی شاید خدا اینطوری خواسته من میرم یه اب میوه ای برات بخرم....
حرف های دکتر اومد تو ذهنم دوباره بلند زدم زیر گریه همه بهم نگاه میکردن ....
اب میوه رو که خوردم سوار اسانسور شدیم رفتیم پایین ....
دریا همش میخندید باید هم میخندید اون که بدبخت نشده بود من بدبخت شده بودم ....
رسیدیم خونه کمکم کرد پیاده شدیم کلید رو از توی کیفم در اوردم دادم به دریا ....
ارمان داشت با لب تابش ور میرفت همین که منو دید اون طرفم ....
- اه عزیزم برگشتی ؟ چرا چشم هات قرمزه؟؟؟؟؟؟
دریا بلند زد زیر خنده ...
- بگو برای چی گریه کردی .....
حرف دریا بهونه ای شد که دوباره بزنم زیر گریه ارمان اومد جلو با صدای بلندی گفت :
- جون به سر شدم بگو چی شده ؟
با گریه گفتم :
- هیچ اقای پیش فعال من چهار قلو حامله ام ....
ارمان شوکه شد ولی خیلی زود به خودش اومد دست هاشو باز کرد ...
- الهی من فدات بشم این گریه کردن داره اخه بیا بغل عمو ....
روم رو کردم به طرف دریا ....
- من یه دونه اش رو میخوام .... یا یه دونه یا هیچ کدوم .... تا موقع ی زایمان هم دیگه حق نداری به من دست بزنی ....
مثل پیر زن ها غر غر کردم ...
- هی بهت گفتم اقا ارمان ان قدر شیطونی نکن این قرص های لعنتی اثر نمیکنه هی تو با قربون صدقه خرم کردی بفرما اینم شاهکارتون چهار قلو حامله ام میفهمی یعنی چی ؟ یعنی چهار نفر یه دفعه بهت بگن مامان مامان
دریا و ارمان از خنده غش کرده بودن ولی من هنوز هم داشتم گریه میکردم ....
اصلا باورم نمیشد که چهار قلو حامله شدم پس بگو چرا ان قدر سنگین شده بودم تا چند روز با ارمان قهر بودم ... تقصیر اون بیچاره که نبود حتما خدا خواسته اینطوری باشه ...
خدایا قربونت برم گفتم بچه دوست دارم ولی دیگه چهار تا از فکر اینکه چهار تا بچه بخواد بهم بگه مامانم حالم بد میشد ....
از ترسم دیگه نمیرفتم سونوگرافتی میترسیم هی بچه اضافه بشه ....
ارمان برای چهار تا بچه هاش اتاق درست کرده بود و کلی اسباب بازی گرون قیمت ریخته بود توش ....
بعضی اوقات ان قدر حرصم میداد که حد نداشت اخه ادم برای بچه ی نوزاد میره ماشین بزرگ میخره ....
هر دفعه که با ارمان میرفتیم بیرون کلی لباس های خوشگل میخریدم ..
سونگرافیه ای که با ترس ولرز رفتم نشون داد بچه ها دو تا دخترن دو تا پسر ...
دانیال خیلی خوش حال بود همش میمود پیش من میموند و با شکمم حرف میزد ....
با احساس دردی از خواب بیدار شدم ارمان کنار خواب بود ....
با خودم گفتم حتما مثل دفعه های قبل طبیعیه ولی دردش بیش از حد بود ارمان رو صدا کردم ....
- ارمان پاشو دارم میمیرم ...
درد امونم رو بریده بود شر شر از چشم هام اشک میومد ....
ارمان خیلی زود لباس هامو اورد ...
- ساحل فکر میکنی وقتشه ....
با درد گفتم :
- اارررره
- ولی اخه تو هفت ماهته هنوز .....
با همون حالت که روی شکمم خم شده بودم گفتم :
- میخوای بهشون بگم همون تو بمونند ....
- از دست تو .....
مثل جوجه اردک اروم اروم رفتم طرف ماشین دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم هی جیغ میزدم ....
تو ماشین ارمان هی قربون صدقه ام میرفت ....
- چیه بازم داری خرم میکنی برای بچه ها بعد ....
حالیم نبود دارم چی میگم ولی حس میکردم دل و رودم داره از دهنم میزنه بیرون ....
- ساحل الهی فدات بشم یه ذره تحمل کن رسیدیم خدا منو نکشه این بلا رو سرتو اوردم .....
خدا نکنه .... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان سریع منو منتقل کردن تو بخش اوژانس .... پرستار ها چند تا برگه دادن به ارمان که امضا کنه
نکنه میخوام بمیرم خودم خبر ندارم ..... لباس هامو عوض کردن لباس مخصوص تنم کردم تموم این مدت از زور درد فریا میزدم ...
- ارمان به بقیه کمک کن تروخدا اگه من مردم برای خودت زن بگیری ها از اونم چهار تا بچه بیار که بینمون عدل باشه ....
- چرا چرت و پرت عزیزم اروم باش بهت چیزی تزریق کردن سعی کن بخواب باشه بیدار که بشی چهار تا بچه ی خوشگل کنارتن ......
- به بقیه خبر بده .......
بردنم به اتاق عمل ... چه محیط ترسناکی داشت وسایل های جراحی رو که روی تخت دیدم وحشت کردم ... چند دقیقه طول کشید تا ...
بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم ....
با صدای گریه بچه بهوش اومدم ولی چشم هامو باز نکردم حس ارمان رو میشنیدم که به پرستار میگفت چرا بهوش نمیاد ....
لای چشمم رو باز کردم چهار تا بچه ها با پتو های رنگی روی تخت بود یا به خدا این بچه ها منن ....
چهار تاشون یک دفعه زدن زیر گریه یعنی من فهمیدم من بیدار شدم ..
یه تکون اروم خوردم زیر دلم تیر کشید یه داد بلند کشیدم ..... زدم زیر گریه ...
بچه ها با داد من بیشتر گریه کردن ارمان بدون توجه به بچه ها خودش رو رسوند به تخت ...
- ساحل جان خوبی ؟ درد داری اره .....
با گریه گفتم :
- درد چیه دارم میمیرم بگو بیان یه مسکنی بزنن ....
- باشه عزیزم ولی قبل این که بخوابی میشه به بچه ها شیر بدی ببین چه جوری گریه میکنند به خدا گناه دارن ....
- من دارم میمیرم تو میگی شیر بده گرسنه اشونه ....
- باشه باشه خودتو ناراحت نکن
فکر کنم با این وضع ای که من دارم باید شیر خشک بخورن ....
انگار تو برنامه ی کودک بود که بچه ها یه دفعه جیغ و گریه میکردن ها ..
مادر جون و مامان و دریا اومدند تو اتاق .....
نای این که بهشون سلام بدم رو نداشتم فقط سر تکون دادم ...
ارمان زود برگشت ....
- ساحل پرستاره میگه خیلی بهت مسکن زدیم دیگه نمیتونیم مسکن بزنیم روی شیر تاثیر میذاره ......
بچه ها خیلی گریه میکردن وجدانم قبول نمیکرد که از گرسنگی گریه کنند .....
- ارمان بیا کمک کن بلند شم شیر بدم ....
دو تا از دختر ها اوردن بهشون شیر بدم یکیشون کپیه ی من بود یکیشون هم شبیه ارمان ....
وقتی اولین مک رو که زدند شیر بخورن یه حس قشنگی بهم دست داد حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم ....همه ی درد هام یادم رفت ...
یه ربعی دختر ها شیر خوردن بعد ارمان و مادر جون پسر ها رو اورد ...
الهی یکیشون مثل دختر ها شبیه من و یکی دیگه کپه ی ارمان انگار داشتم بچگیه خودم رو میدیم ....
عمو و بابا زیر گوش چهار تاشون اذان گفت .....
چهار روزی تو بیمارستان بودم تا هم خودم بهتر بشم هم از بچه ها مراقبت بشه ....
دست هامو گذاشتم روی چشم هام ...
- ده بی سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نوه صد اومدم ها ....
سرم رو برگردوندم دیدم هیچ کدومشون نیستند زیر میز رو نگاه کردم
ارشام زیر میز قایم شده بود اروم اروم رفتم طوری که نفهمه از پشت بلیزش رو گرفتم ....
- اولین وروجک بدو برو روی مبل واستا .....
سرم یکی دیگه اشون رو پشت ستون دیدم ارشام با شکلک به ایلار میفهموند که من دارم میام تا بفمه خودم رو بهش رسوندم گرفتمش ..
- دومین وروجک تو هم برو پیش داداشت واستا .....
غش غش خندید وقتی میخندید مثل ارمان میشد .....
حالا باید دنبال ارتین باشم یه حدس هایی میزدم که کجا باید قایم شده باشه رفتم جلو تر سایه اش رو از پشت مبل تشخیص دادم خیلی راحت اونم گرفتم ....
- سومین وروجک بدو برو ....
با صدای بچه گونه ای گفت :
- اه مامانی از کجا پیدا کردنی منو ....
- به من ساحل فهمیدی بچه جون بگو خوب ؟
خندید بدو بدو رفت پیش ارشام و ایلار ......
نوبتی هم که باشه نوبت شیطون دختر دنیاست که خدا نصیب من و ارمان کرده مثل همیشه یه جایی قایم شده که عقل شیطان هم بهش نمیرسه ......
با خنده گفتم :
- سارینا پیدات کنم یه لقمه ی چربت میکنم ها خودت بیا بیرون ...
دیدم صدای حرف زدن اروم میاد اون سه تا داشتند اروم با هم پچ پچ میکردن ... فهمیدم یه خب هایی هست ..
کل پذیرایی گشتم ولی پیداش نکردم شیطنتش به من رفته بود و مغرور بودنش به ارمان ....
رفتم تو اشپزخونه ارشام و ارتین و ایلار روی مبل واسته بودند که قدشون بلند بشه منو ببینند ...
خم شدم ببینم زیر میز اشپزخونه نیست که یک دفعه یه موجود خوشگل و شیطون از توکابینت پرید بیرون بدو بدو رفت که دستش رو بزنه به دیوار ....
مثل جت بلند شدم از جام دویدم طرفش ولی مثل موش دوید و دستش رو زد .....
از بلیزش گرفتم بلندش کردم ...
- سارینا خانم باشه این دفعه هم برنده شدی ....
وقتی میخندید مثل ارمان روی لپش چال می افتاد ....
نفس نفس زنان رفتم تو اشپزخونه بیا غذام هم سوخت .....
چهار تاشون بلند گفتن :
- مامان ما غذا میخوایم یالا یالا یالا ....
- هیس چه خبرتونه کر شدم الان زنگ میزنم باباتون از بیرون غذا بگیره ....
الان باز ارمان دعوام میکنه میگه غذا سوزوندی ......
ارمان پیتزا خریده بود همین از در وارد شد چهار تاشون رفتند بغلش پیتزا ها ازش گرفتند ....
نگاه کن ابرو برای من نذاشتن الان ارمان فکر میکنه من از صبح هیچی بهش ندادم .....
شام رو که خوردیم ارمان گفت :
- دیگه موقع ی خواب بچه ها پاشید ....
یه چشمکی به من زد ....منم جوابش رو دادم ....
خدا رو شکر بر عکس من حرف ارمان رو خیلی خوب گوش میدادن ...
بعضی اوقات از دستشون کتک هم میخورم ....
رفتم تو اتاق خواب یه لباس خواب خوشگلم رو پوشیدم ...
مسواکم رو زدم و خیلی زود برگشتم تو اتاق منتظر ارمان شدم ....
بعد از یه ربع اومد ....
- ارمان بچه ها خوابیدن ؟
- اره عزیزم خوابیدن ؟
- مطمئنی ؟
- ساحل یادته از دریا و مامانت میترسیدی که یک دفعه نیان تو اتاق الان هم از بچه ها میترسی ....
- خوب اره اون ها هنوز خیلی کوچکند نباید از این چیز ها سر در بیارن که ....
با شیطنت گفت :
- به به خانم دلش مقدمه میخواد که از این این لباس های خوشگل پوشیده ...
با عشوه و دلبری گفتم :
- اره عزیزم ... فقط در رو قفل کن ....
در رو قفل کرد اومد کنار دراز کشید ...
- ساحل خدا خیلی ما رو دوست داره که همیچین بچه های خوشگل و سالمی بهمون داده ها ....
- اره من که روزی هزار بار شکر میکنم ....
- بریم سروقت کارمون .....
با خنده گفتم :
- بریم ...
اومدم نزدیکم لب هاشو گذاشت روی لب هام ..... با خشونت خاصی بوسم کرد بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم ....
از تو تاریکی سایه ای دیدم ....
- ارمان فکر کنم یه نفر تو اتاقه ...
- چی داری میگی ساحل جان ؟
- این دکمه ی چراغ خواب رو بزن ....
دکمه رو زد چهار تا کله از زیر تخت به ترتیب اومدن بیرون ....
یا خدا این ها از اون موقع تو اتاق بودن ...
با شیطنت ه من و ارمان زل زده بودن خوب تاریک بود کار های ما رو ندیدن .....
- ارمان مگه نگفتی خوابیدن ؟
- چرا به خدا پتو هاشون سرشون بود .....
ارتین با زبون قشنگش گفت :
- زیر چهار تا از پتو ها متکا بوده بابا جونی ....
یاد خودم افتادم فردا عروسی با ارمان چی کار کردم ....
ارمان اخم کرد به چهار تاشون ....
- پاشید برید تو اتاقتون دفعه ی اخر باشه بدون اجازه میاید تو اتاق خواب ما ها ....
سارینا با پرویی گفت :
- بابایی داشتی چی کار میکردی ؟
به دنبال حرفش ارشام گفت :
- فکر کنم میخوان یه جین بچه ی دیگه بیارن ....
متکا رو پرت کردم طرفشون ...
- بی ادب ها پاشید ببینم ...
این حرف ها رو دانیال یادشون داده بود .....
ارتین خودش رو پرت کرد وسط من و ارمان گفت :
- مامان خوب خودت شیطون بودی ما هم شیطون شدیم ....
دست هامو گرفتم بالا بلند با بدبختی گفتم :
- اخه کی گفته من شیطونم؟؟؟؟؟ .....
چهار تاشون با ارمان زدن زیر خنده .... اون شب چهار تا وروجک کنار منو ارمان خوابیدن .....
احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام با وجود با پنج تا گل زندگیم ..
پایــــــــان
......................................................................................................................
بچه ها اینم قسمت اخرش بود....
ببخشید هرکاری کردم از این بزرگ تر نشد نمیدونم چرا...