امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#17
قسمت 14


وقتی به کرج رسیدیم از ون سیاه پیاده شدیم. رحیم سوئیچ یه مزدا 3 ی سفید و بهم داد. ماشین بابام هم مزدا 3 بود. برای همین باهاش راحت بودم. سوار شدیم و طبق دستور رحیم به سمت اتوبان کرج رفتیم. بعد از دو دقیقه رحیم گفت:
مطمئنی تو با کسی عوض نشدی؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
چطور؟
نیازی به جواب اون نبود. نمی تونستم درست و حسابی رانندگی کنم. به فرمون چنگ زده بودم و دستام به لرزه در اومده بود. هر بار که فرمون و یه کم تکون می دادم صورت زنی که کشته بودم جلوی چشمم جون می گرفت. بغض کرده بودم و اشک توی چشمام جمع شده بود. دیگه علاقه ای به رانندگی کردن نداشتم. دیگه صدای موتور ماشین بهم آرامش نمی داد. لبمو به دندون گرفتم. فرمون ماشین و محکم تر توی دستم گرفتم تا لرزش دستم کمتر بشه. مرتب دچار توهم می شد و فکر می کردم هر لحظه ممکنه زنی با چادر سیاه جلوی ماشین ظاهر بشه.
توی اتوبان بودیم... کم کم داشتم به رانندگی عادت می کردم. گاز دادن و پیچوندن فرمون رو دست ضمیر ناخودآگاهم سپرده بودم و سعی می کردم با خودآگاهم فقط به حرف های بارمان فکر کنم... هنوز نفهمیده بودم برای چی باید این کار رو بکنم. برای چی باید سرکشی می کردم؟ چرا دوربین باید از ماشین عکس می گرفت؟
رحیم خیلی آروم با موبایلش حرف می زد. وسط مکالمه ش با لحنی آمرانه گفت:
سرعتتو کم کن... داریم جلو می زنیم.
پرسیدم:
از چی؟
رحیم جوابم و نداد و به مکالمه ی تلفنیش ادامه داد. توهم هام برام فرصتی نمی ذاشت که روی مکالمه ی رحیم دقیق بشم. وارد لاین وسط شدم. سرعتم و یه کم پایین اوردم. نگاهی به ماشین های اطرافم کردم... مردهای تنها... خانواده های پر جمعیت... سه تا دختر دانشجو... ماکسیما... پراید... اتوبوس شرکت واحد... چه قدر همه چیز برام گنگ بود... انگار این ماشین ها و آدم هاشون از یه دنیای دیگه بودند... انگار همون زمانی که اون زن رو کشتم از این دنیا طرد شدم. صدای بارمان توی گوشم پیچید:
امروز روز مرگ شما توی اون دنیا بود...
حق با اون بود. ترلانی که متعلق به این دنیا و خیابوناش بود مرده بود... دختری که پشت این ماسک و عینک قایم شده بود ترلان نبود... خیلی وقت بود که خودم و گم کردم... خودم و یه جایی دور و بر همون خیابونی که توش تصادف کردم جا گذاشته بودم...
ترلانی که خانواده م... مدرسه م... دانشگاهم... ساخته بودند اون قدر ضعیف و تو خالی بود که با یه تلنگر از هم پاشید...
پلک زدم و با یه دید دیگه به اتوبان نگاه کردم... این آخرین فرصتم بود... یا باید به توصیه ی بارمان گوش می دادم و خودمو نجات می دادم یا برای همیشه غرق می شدم. نفس عمیقی کشیدم. تو دلم گفتم:
من می تونم.
تصویر چشم های سیاه زن از جلوی چشمام محو شد. هیجان داشتم ولی اضطراب نه!...
رحیم گفت:
ماشینو گوشه ی اتوبان بکش و خیلی آروم برو.
گفتم:
چرا؟
صدام قوی تر از چند لحظه ی پیش شده بود. رحیم با بداخلاقی گفت:
کاری که بهت گفتم و بکن!
کاری رو انجام دادم که بهم گفته بود... می خواستم پیش خودم نقشه بکشم ولی می دونستم که موفق نمی شم. یه جای کار ایراد داشت... این که من نمی دونستم دقیقا قراره با چی رو به رو بشم. انتظار داشتم رحیم از ماشین پیاده بشه ولی وقتی دیدم که هنوز نشسته و بدون این که حرف بزنه گوشی رو به گوشش چسبونده ، فهمیدم که ماجرا چیز دیگه ایه. فقط یه راه داشتم... اونم این بود که خوب عکس العمل نشون بدم... مثل همیشه!
از توی آینه یه پراید سفید رنگ رو دیدم که با فاصله ازمون می اومد. حدس می زدم که مراقبمون باشه. ماسک و روی صورتم جا به جا کردم. کش ماسک روی بینیم رد انداخته بود و اذیتم می کرد. عینک رو یه کم بالاتر دادم. خیلی با این ظاهر مبدل ناراحت بودم. نگاهی به ماشین های اطرافم کردم. شش دونگ حواسم و جمع کرده بودم. حرف های بارمان و مرتب تکرار می کردم تا ملکه ی ذهنم بشه... نمی دونم چرا میل عجیبی داشتم که به این وسوسه تن بدم... یه جورایی از اون لبخند شیطانی لحظه ی آخرش خوشم اومده بود... لبخندی که برای اولین بار بعد از رفتن برادرش روی صورتش نشسته بود.
کم کم هوا تاریک شد و اتوبان کمی شلوغ تر شد.
بالاخره رحیم گفت:
سرعتتو بیشتر کن.
به لاین وسط برگشتم. رحیم اشاره ای به پرشیای سفید رو به رومون کرد و گفت:
دنبالش برو.
نگاهی به پلاک ماشین کردم و توی ذهنم ثبتش کردم. بعد اجازه دادم که یه ماشین بینمون فاصله بندازه.
رحیم بهم هشدار داد:
گمش نکن! فاصله ت و باهاش کم کن.
به سردی گفتم:
کارم و بلدم... تو حواست به کار خودت باشه.
از اون فاصله توی نخ مردی که راننده ی پرشیا بود رفتم. چیز زیادی ازش نمی دیدم... فقط متوجه شدم که مردی با موهای خاکستریه.
ارتباط این مرد رو با کارمون درک نمی کردم... باید تعقیبش می کردیم؟ باید غافل گیرش می کردیم؟ ما با این مرد چی کار داشتیم؟
رحیم آهسته گفت:
وقتی بهت گفتم از سمت چپ پرشیا سبقت بگیر و کنارش حرکت کن... بعد وقتی بهت گفتم گاز بده و با آخرین سرعت برو.
من که گیج شده بودم فقط سر تکون دادم. از گوشه ی چشمم دیدم که رحیم آهسته اسلحه ای بیرون اورد. قلبم توی سینه فرو ریخت. رحیم اسلحه رو به سمت من گرفت و گفت:
حالا!
از سمت چپ ماشین جلوییم سبقت گرفتم و وارد لاین سوم شدم. سپر به سپر پرشیا روندم. رحیم شیشه رو پایین داد. دو زاریم افتاد. تازه فهمیدم که می خواد چی کار کنه. با وحشت به مرد مو خاکستری که شیشه رو پایین داده بود و سیگار می کشید نگاه کردم. داد زدم:
چی کار می کنی؟
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید. جیغی زدم. خون از شقیقه ی مرد فواره زد. روی فرمون افتاد. ماشین کج شد و یه وانت از پشت بهش زد. سمندی که توی لاین اول بود ترمز دستی رو کشید تا به کاپوت پرشیا نخوره... ماشینش کج شد و کنترل ماشین و از دست داد. عرض اتوبان و طی کرد و به ماشین پشت سریم خورد. صدای برخورد پیاپی ماشین ها رو به هم شنیدم... اتوبان بسته شد.
به خودم اومدم. پام رو گاز بود... داشتم پرواز می کردم. قلبم چرا این قدر محکم می زد؟ دستام چرا سر شده بود؟ چرا یادم رفته بود نفس بکشم؟
دیگه هیچ ماشینی پشت سرم نبود. بی اختیار از یه تاکسی سبقت گرفتم. صدای بوق چند تا ماشین از پشت سرم بلند شد. با یه حرکت مارپیچی چند تا ماشین و پست سر گذاشتم. دیگه نمی تونستم از توی آینه صحنه ی تصادف و ببینم... لال شده بودم... تمام بدنم سر شده بود. چطوری داشتم هنوز رانندگی می کردم؟
یه دفعه حرکت دست بارمان روی پاش و به خاطر اوردم... انگار تازه خون به دستام پمپ شده بود... دستام گرم شد... چشمم به ساختمون های شهرک اکباتان افتاد... صد و بیست... نگاهی به عقربه ها کردم... یه کم بیشتر از صد تا بود... شاید صد و ده تا... پام و روی گاز گذاشتم. آب دهنم و قورت دادم. یه سبقت سریع... عقربه ها... صد و بیست تا... لایی کشیدم... رحیم دستش و به داشبورد گرفت و داد زد:
مواظب باش.
سبقت از سمت راست... عقربه ها... صد و سی تا... تو دلم گفتم:
بیشتر... بیشتر...
صدای بارمان توی گوشم پیچید:
سرکشی کن... نه اون قدر که سرت و به باد بدی...
رحیم داد زد:
چه غلطی می کنی؟ سرعتت و بیار پایین.
به حرفش گوش ندادم... تو دلم گفتم:
پس این دوربین لعنتی کجاست؟
هر چه قدر که جلوتر می رفتیم تعداد ماشین ها بیشتر می شد. رحیم بلندتر داد زد:
بهت می گم کمش کن.
از یه 206 سبقت گرفتم. از فاصله ی کم بین دو تا تاکسی گذشتم. وارد لاین سرعت شدم... صدای بارمان توی گوشم بود:
یه کم دردسر درست کن.
نگاهی به عقربه ها کردم... صد و چهل تا....
بوق زدم... نور بالا زدم... هیوندای رو به روم کنار کشید... ازش جلو زدم... یه بار دیگه شیطنت چشم های بارمان و به خاطر اوردم... عقربه ها... صد و شصت تا... دست بارمان و توی ذهنم عدد صد و بیست تا رو می کشید... بیشتر از صد و بیست بودم...
ماشین های جلوم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد... دیگه نمی دونستم کجای تهرانم... فقط داشتم گاز می دادم. نذاشتم سرعتم کم شه... بیشتر گاز دادم... چشم های آبی بارمان جلوی چشمم اومد... صدای زخمی و جذابش نیروی بیشتری بهم داد... عقربه ها.... صد و هشتاد تا... رحیم اسلحه شو بیرون کشید و گفت:
اگه سرعتت و کم نکنی شلیک می کنم.
تو دلم گفتم:
پس این دوربین کجاست؟
یه دفعه صدای شلیک گلوله رو شنیدم... جیغی زدم... دودی از داشبورد بلند شد... کنترل ماشین از دستم خارج شد... ماشین به سمت راست متمایل شد. رحیم به سمت فرمون حمله کرد و اونو به سمت چپ کشید. دو دستی فرمون و گرفتم و چرخوندم. پام و بیشتر روی گاز فشار دادم... رحیم در گوشم داد زد:
نگهش دار تا تیر بعدی رو توی پات نزدم...
در همین موقع نور فلش مانندی توی فضا پیچید... چشمم روی عقربه ها سر خورد... صد و چهل تا... نفس راحتی کشیدم. پام و از روی گاز برداشتم. رحیم و کنار زدم. فرمون و چرخوندم. از فاصله ی چند سانتی متری سوناتا رد شدم... ماشین صاف شد. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. نفس نفس می زدم... رحیم صاف نشست... داد زد:
چه غلطی کردی؟
اومدم تته پته کنان یه چیزی بگم که چشمم به نور قرمز و آبی توی آینه افتاد... آهسته گفتم:
پلیس دنبالمون بود...
رحیم با تعجب داد زد:
چی؟
به خودم اومدم و داد زد:
پلیس دنبالمونه.
پامو روی گاز گذاشتم. صدای آژیر پلیس و می شنیدم... آخه با مزدا چطور از دست بنز در برم؟ رحیم به سمت پشت برگشت. سریع با موبایلش شماره ای گرفت. داد زد:
اینا از کجا پیداشون شد؟ ...نباید دستشون بهمون برسه... حالیته؟
نیازی به داد و فریاد اون نبود... من یه نفر و کشته بودم... توی قتل یه نفر دیگه هم همکاری کرده بودم... شاید ترور... اصلا دلم نمی خواست گیر پلیس بیفتم... ولی آخه...
رحیم چند کلمه پای تلفن حرف زد. فاصله مون با پلیس بیشتر شد... پام روی گاز بود و همین طور سبقت می گرفتم... باید از اتوبان خارج می شدم... هر لحظه ممکن بود ماشین های بیشتری پیدا بشن... ولی باید کجا می رفتم؟
رحیم به دادم رسید و گفت:
برو سمت گیشا.
با تعجب گفتم:
اونجا الان خیلی شلوغه!
رحیم خنده ای عصبی کرد و گفت:
هنوز خیلی چیزها مونده که یاد بگیری... برای همین می گم اون طرفی برو.
آب دهنم و قورت دادم... صدای آژیر ماشین پلیس و می شنیدم. فاصله ش ازمون زیاد بود. شاید نمی خواست تنهایی بهمون نزدیک بشه... این یعنی ماشین های دیگه هم توی راه بودند.
رحیم زیرلب چیزی گفت. شیشه رو پایین داد و گفت:
این طوری نمی شه... بکشونش یه جای خلوت.
خواست بالا تنه ش و از پنجره بیرون ببره که جیغ زدم:
نه! یه وقت تیراندازی نکنی! تحریکشون نکن.
رحیم داد زد:
سرت به کار خودت باشه.
سریع به سمت چپ پیچیدم. رحیم به طرفم پرت شد. داد زدم:
به حرفم گوش کن... اینا ما رو نمی کشن... تو بدتر تحریکشون می کنی.
پامو رو گاز گذاشتم... دیگه به عقربه ها نگاه نمی کردم. صدای آژیر پلیس و می شنیدم که هر لحظه بهمون نزدیک تر می شد. پامو روی گاز گذاشتم ولی... ماشین ما کجا و ماشین اون کجا...
نمی تونستم توی یه مسیر صاف رانندگی کنم... راه به نسبت شلوغ بود و این به نفع منی بود که ماشینم از شتاب و سرعت کم می اورد... همون بهتر که بین ماشین ها گرفتار شده بودیم و مرتب مجبور بودم سبقت بگیرم...
صدای آژیر توی مخم بود. قلبم توی دهنم بود... دیگه خبری از هیجان نبود... همه ش اضطراب بود... فاصله مون به سه تا ماشین رسیده بود... توی دلم گفتم:
خدایا... تو می دونی من بی گناهم... نذار دستشون بهم برسه...
آب دهنم و قورت دادم... انگار خودمم توی دلم خودم و مقصر می دونستم... برای همین از پلیس می ترسیدم. صدای آژیرش عصبیم کرده بود...
داشتیم به خیابون گیشا نزدیک می شدیم. می دونستم که یه ترافیک سنگین انتظارمون و می کشه. رحیم گفت:
برو وسط ماشینا... برو وسط ماشینا بعد ماشین و ول کن و بدو سمت پاساژ نصر... من پشتتم... یه قدم اشتباه برداری از پشت با تیر می زنمت. زود باش.
سرعتم و پایین اوردم... از بین ماشین ها گذشتم... به صدای آژیر گوش دادم... به نظرم اومد تبدیل به آژیر دو تا ماشین شده بود... به زودی می شد سه تا... بعد چهار تا...
تا رو به روی پاساژ رسیدیم روی ترمز زدم. صدای بوق ماشین های پشت سرم بلند شد. سریع از ماشین پیاده شدم. با تمام سرعت به اون سمت خیابون دویدم. صدای بوق ماشین و به دنبالش صدای بلند ترمز به گوشم رسید. سرعتم و بیشتر کردم و ماشین از چند سانتی متریم گذشت. دوان دوان خودم و توی پاساژ انداختم. نفس راحتی کشیدم. صدای آژیر پلیس بلندتر شد... داشتند بهمون می رسیدند. یه دفعه یکی از پشت دستم و چسبید. جیغی کشیدم... برگشتم و رحیم و دیدم. خیالم راحت شد...
دستم و کشید و در حالی که با اون هیکل گنده ش به مردم تنه می زد از راهروی تنگ پاساژ به سمت اولین خروجی دوید. دستم و کشید و سریع از پله ها پایین رفتیم. به یه مشت پسر نوجون که پایین پله ها بودند تنه زد و پرتشون کرد. دوان دوان به سمت یه مورانوی مشکی دویدیم. من و پشت ماشین سوار کرد و خودش کنارم نشست. قبل از این که در بسته بشه صدای تیک آف ماشین بلند شد و با سرعت به راه افتاد... صدایی از سمت راستم شنیدم:
کارت و خوب انجام دادی.
یه دفعه با عصبانیت به سمت دانیال که سمت راستم نشسته بود برگشتم و با مشت توی سینه ش زدم. با تعجب گفت:
چرا وحشی شدی؟
جیغ زدم:
توی آشغال بهم نگفته بودی که باید آدم بکشیم.
نفهمیدم اشکام کی روی صورتم ریخت. با دست صورتم و پوشوندم. صدای بادیگارد نحس دانیال و شنیدم که گفت:
چه نازک نارنجی هم هست!
و خندید. از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد... تازه داشتم می فهمیدم که چی کار کردم. دانیال دستش و روی شونه م گذاشت ولی با خشونت دستش و پس زدم و گفتم:
دست بهم نزن عوضی!
دانیال بهم هشدار داد:
پرو نشو... از حدت هم خارج نشو... می خوای بندازمت جلوی پلیس ها؟
با عصبانیت گفتم:
آره... اصلا همین و می خوام.
اون قدر عصبی و ناراحت بودم که یادم رفته بود تا چند دقیقه ی پیش چطور داشتم از دستشون در می رفتم. دانیال پوزخندی زد و گفت:
باشه... اصلا همون کاری رو می کنیم که تو بخوای... فقط بهت پیشنهاد می کنم بذاری من یه تلفن بزنم بعد اگه خواستی جلوی کلانتری پیدات می کنیم.
موبایلش و از جیبش بیرون اورد. یه شی استوانه ای فلزی به پایین موبایلش وصل بود... نمی دونم برای چی بود... شاید برای این که روی صداش نویز بندازه ... شاید برای این که تماسش ردیابی نشه... نمی دونستم به چه دردی می خوره. شماره ای گرفت و بعد از وصل شدن ارتباط با خونسردی گفت:
اون از دخترت... این از سروان... می خوام بدونم تا کجا می تونی پیش بری... یه کم دور و برت و نگاه کن... دوست دارم حدس بزنی که نفر بعدی کیه...
لبخندی روی لبش نشست. تماس و قطع کرد. شی استوانه ای رو از انتهای گوشیش کند. دستمالی از جیبش در اورد و گوشی رو باهاش تمیز کرد... پنجره رو پایین داد و گوشی و از پنجره بیرون انداخت...
دانیال رو بهم کرد و با پوزخندی گفت:
چیه؟ هنوزم دوست داری برسونمت کلانتری؟
نفسم توی سینه حبس شده بود... جدا طرف سروان بود؟ ماتم برده بود... لال شده بودم... دوست داشتم چشمام و روی هم بذارم و ببینم که همه ش خوابه... سرم گیج می رفت.
رحیم آهسته گفت:
آقا کار درستی نکردید که خودتون اومدید.
سرم و با دستام گرفتم. دانیال گفت:
دنبال شما نبودم ولی خب... دیدم که بهترین راه نجاتتون فعلا ماییم... ماشین و چی کار کردید؟
رحیم سرش و پایین انداخت و گفت:
مجبور شدیم ولش کنیم...
دانیال نوچ نوچی کرد و گفت:
اصلا خوب نیست... اگه اثر انگشت روی فرمون و چک کنند...
رحیم گفت:
روی فرمون یه عالمه اثر انگشت مونده... دیده بودید که چند هزارتا رفته بود... احتمال این که بتونند اثر انگشت و پیدا کنند کمه... آقا... یه چیز دیگه م هست... دوربین نزدیک آپادانا از ماشین عکس گرفت.
دانیال داد زد:
چی؟
از جا پریدم. دانیال بازوم و گرفت و داد زد:
تو چه غلطی کردی؟
تته پته کنان گفتم:
من... خب... چیزه... پلیس دنبالمون بود.
آب دهنم و قورت دادم و به خودم گفتم:
این همون دانیاله... اصلا نباید ازش بترسی...
اخم کردم. توی جلد همون ترلان همیشگی رفتم و گفتم:
پلیس دنبالمون بود... اگه گاز نمی دادم الان جفتمون گوشه ی بازداشتگاه بودیم.
تو دلم گفتم:
الهی این بارمان روز خوش نبینه... اگه پلیس نمی رسید باید چه بهونه ای می اوردم؟ تا من باشم با حرف های این پسره ی شیطون صفت وسوسه نشم.
دانیال با دست پیشونیش و گرفت و گفت:
وای... چرا نمی شه یه ماموریت... فقط یه ماموریت بدون خراب کاری انجام بشه.
اعتراض کردم:
من که کارم و درست انجام دادم...
رحیم گفت:
آقا مهم اینه که ماموریت انجام شد...
دانیال سر تکون داد و گفت:
مهم این نیست که انجام شد... مهم اینه که چطور انجام شد... اون از ماشین که وسط خیابون ول شد... اینم از عکسی که ازتون گرفته شد... خوب شد این دختره تغییر قیافه داده بود...
ماشین یه جای خلوت متوقف شد. ون سیاه منتظرمون بود. از این که قرار بود از شر دانیال خلاص بشم خوشحال بودم... سوار ون شدم و چشمام و تا رسیدن به مقصد بستم... توی وجود خودم دنبال چیزی گشتم که به خاطر همکاری توی قتل سروان تسکینم بده... چیزی پیدا نکردم... بغضم توی گلوم شکست...
بارمان سیگاری آتیش زد و گفت:
صد و چهل تا؟
سر تکون دادم و گفتم:
فکر کنم همین حدودا باشه...
بارمان مکثی کرد و پکی به سیگارش زد. آهسته گفت:
خیلی خوب نیست... خیلی ها دم اون دوربین گیر می افتن به خاطر این که فکر می کنند هنوز توی محدوده ی خارج شهرند. برای همین مشکوک نبود که با صد و بیست تا از جلوش رد بشی... صد و چهل هم بدک نیست... ولی اگه بیشتر بود خیلی بهتر می شد.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
همه ی اینا رو باید از حرکت دست تو می فهمیدم؟
خندید... با دیدن خنده ش بی اختیار لبخند زدم... در کمال شگفتی متوجه شدم که دوست ندارم ناراحتیش و ببینم. با وجود همه ی رفتارهای آزاردهنده ای که داشت ، شیطنت هاش آدم و از حال و هوای بدی که توی اون فضا وجود داشت در می اورد... خیلی احتیاج داشتم کنار بارمان قدیمی باشم... دوست نداشتم تنها باشم... دوست نداشتم صحنه ی مرگ سروان و یه بار دیگه پیش خودم دوره کنم.
این اولین خنده ی بارمان بعد از رفتن رادمان بود. بارمان پرسید:
گفتی یه تیر توی داشبور ماشین خورده بود؟ ماشین و ول کردید؟
با سر جواب مثبت دادم. بارمان لبخند زد و گفت:
خیلی خوبه...
من که یه کم گیج شده بودم گفتم:
من نمی فهمم این کارها برای چیه؟
بارمان پکی به سیگارش زد و گفت:
تو داستان زندگی منو نمی دونی... این گروه زندگیمو سیاه کرد... الانم بدشون نمی یاد مثل یه آشغال منو کنار بندازند... ولی خب... هنوزم منو به خاطر طرز تفکرم و نقشه هام می خوان... چیزی که نمی دونند اینه که آدم وقتی خوش فکر باشه توی همه ی زمینه ها خوش فکره...
و نگاه معنی داری بهم کرد. با تعجب گفتم:
یعنی براشون نقشه داری؟
بارمان با همون شیطنت همیشگیش چشمکی بهم زد. آرامش خاصی پیدا کردم... نفس راحتی کشیدم. نور امید به دلم تابید...
ولی... چند ثانیه بعد با نگرانی پرسیدم:
تو مطمئنی منو نمی کشند؟
بارمان گفت:
کشتن تو پاک کردن صورت مسئله ست... آسون ترین ولی احمقانه ترین کاریه که می شه کرد... اگه بکشنت تحقیقات پلیس ادامه پیدا می کنه... احتمال خیلی زیادی وجود داره که به شک و تردید های پلیس مهر تایید بخوره... اونا هنوز هیچ مدرکی ندارند که این گروه وجود داره و تو هم عضوشی. کشتن تو بدترین ردیه که می تونند از خودشون بذارند... در عوض توی نگه داشتنت خیلی حسن وجود داره. اولا اگه خیلی سقوط کنی و بشی مثل خودشون... کاری که مطمئن باش سعی می کنند باهات بکنند... احتمال زیادی وجود داره که بابات کنار بکشه و برای حفظ جون دخترش که این دفعه از طرف پلیس و قانون تهدید می شه، سکوت کنه و همه ی تحقیقاتش و کنار بذاره... این طوری یکی از دشمن هاشون و ساکت کردند... از طرف دیگه! جون تو چیز بی ارزشی نیست! دختر یه قاضیه کار کشتیه ای... در نتیجه توی شرایط بحرانی با تهدید جون تو و حتی با گروگان گیری می تونند شرایط و به نفع خودشون تغییر بدن... تو می تونی براشون حکم یه برگ برنده توی شرایط بحرانی رو داشته باشی... حالا تو بهم بگو! کشتن تو چه نفعی می تونه براشون داشته باشه؟ جز اینه که پلیس و مشکوک می کنه و شک و تردیدهای بابات و مامورهایی که روی این پرونده کار می کنند شدت می گیره... از طرفی! خیلی طبیعیه که بابات بعد از رو به رو شدن با این مسئله توی کارش مصمم تر بشه. این چیزیه که خیلی وقت ها شاهدش بودیم...
یه کم دلم به حرفاش گرم شد... رویا در زد و وارد شد. آهسته گفت:
دانیال اومده.
بارمان زیرلب ناسزایی گفت. پوفی کردم و از جام بلند شدم. بارمان گفت:
حتما می خواد ترلان و ببینه!
رو به من کرد و گفت:
این چرا این قدر دور و بر تو می گرده؟
دوست نداشتم بهش بگم که دانیال قبلا خواستگارم بوده. با شناختی که از بارمان داشتم می دونستم که این موضوع رو توی سر دانیال می کوبه. دوست نداشتم برای این آدم کینه ای دوباره عقده تراشی بکنم. برای همین چیزی نگفتم.
شالم و روی سرم مرتب کردم. دانیال با دیدن من پوزخندی زد و گفت:
هنوزم این لچک و از سرت برنمی داری؟ یادم نمی یاد که خیلی به این چیزها پایبند بوده باشی.
راست می گفت... نبودم ولی این طوری جلوی اون مردهای غریبه احساس راحتی بیشتری می کردم. به سردی گفتم:
کارت و بگو.
راضیه همون طور که خرامان جلو می اومد از اتاق کار یه صندلی برای دانیال اورد. دانیال بدون این که نگاهش کنه با دست بهش اشاره کرد که سالن و ترک کنه. نشست. بعد لبخندی بهم زد و گفت:
نظرت راجع به یه ماموریت مشترک چیه؟ من... تو ... رادمان... راضیه...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
رادمان؟
دانیال خندید و گفت:
اوه... مطمئن باش من نمی کشمش... حیف صورت به اون خوشگلیه که به این زودی ها زیر خاک بره. فعلا کارش دارم...
خیلی خوب معنی فعلا ی که گفته بود و می دونستم. پوزخندی زدم و آهسته گفتم:
همه ی خرخونیات توی دانشگاه برای همین بود؟ برای این که با علمت زندگی مردم و سیاه کنی؟
دانیال هم در جوابم پوزخند زد و گفت:
تو با علمت چی کار کردی؟ آمارتو دارم... می دونم همین علمی که ازش حرف می زنی و بردی ور دل مامانت و خونه نشین شدی. خوشم می یاد... خوب شعار می دی...
چیزی نگفتم... دانیال کت قهوه ای رنگش و مرتب کرد و گفت:
ببین ترلان! هرکسی رو برای یه کاری ساختن... هرکسی روحیات خاص خودش و داره... مثلا تو رو اصلا برای خون و خون ریزی و خشونت نساختن... تو به درد این کارها نمی خوری... منم می خوام یه لطفی بهت کنم و به جای این که دنبال کارهای آزاردهنده بفرستمت، با خودم همراهت کنم که هم حواسم بهت باشه و هم یه سری کار سطح بالاتر و لطیف تر انجام بدی... نظرت چیه؟
با عصبانیت گفتم:
از کی تا حالا تحمل کردن تو شده لطف؟
دانیال عصبانی شد و صداش و بالا برد:
بالاخره خودم یه روز اون زبونت و قیچی می کنم... لیاقت تو همون خورده کاری هاست. ترجیح می دی با من بیای مهمونی یا راننده ی شخصی رحیم باشی ؟
خب مسلما بودن با اونو ترجیح می دادم ولی لزومی نمی دیدم که جلوش به این قضیه اعتراف کنم. دانیال از جاش بلند شد و گفت:
اعصابم و بهم می ریزی...
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
این ماموریت یه خورده مقدمه چینی لازم داره... برای مقدمه چینیش هم تو باید کنارم باشی... اگه یه بار... فقط یه بار شاهد سرپیچی کردنت باشم همه ی حمایتم و ازت می گیرم. حیف که رادمان و این چند روز ندیدی که ببینی چطور حساب کار دستش اومده!
قلبم توی سینه فرو ریخت... پسره ی بدبخت... دانیال به طرف در رفت و گفت:
برای پس فردا آماده شو.
قبل از این که روشو ازم برگردونه بهش پشت کردم و از پله ها بالا رفتم. صدای بهم کوبیده شدن در و شنیدم. بالای پله بارمان و دیدم که به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه زده بود. همون لبخند پر از شیطنتش هم روی لبش بود. نگاه عجیبی بهم کرد... دوباره چشماش شیطون شده بود... دوباره می خواست با چشماش من و به چه کاری وسوسه کنه؟
دست پیش گرفتم و گفتم:
اصلا فکرش و نکن که این کار و برای دانیال بکنم!
سر تکون داد. نچ نچی کرد و گفت:
بی سیاستی! این جور پیش بری نه آزاد می شی... نه نجات پیدا می کنی و نه می تونی دست این آدما رو رو کنی...
تکیه ش و از دیوار برداشت. به سمتم اومد... بازوهام و گرفت و صورتش و نزدیک کرد. چشماش دوباره یه برق عجیبی پیدا کرده بود. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
یه کم مثل من شیطون صفت باش... وقتی جای مانور دادن نداری سکوت کن... وقتی موقعیت مناسب برای ضربه زدن نداری اطاعت کن... بعد توی یه فرصت مناسب... درست زمانی که هیچ کس انتظارش و نداره ضربه ای بزن که دیگه طرف مقابلت نتونه بلند شه...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
جریان همون عدد صد و بیسته که باید یه عدد و کلی پیش خودم تجزیه تحلیل می کردم؟
دستش و صمیمانه به صورتم کشید... خندید و گفت:
نترس! استاد اینجا وایستاده تا مسئله رو برات حل کنه.
و خدا می دونست که چه قدر به این استاد شیطون صفت... با اون لبخند وسوسه کننده... با اون چشم های براق پر از شیطنت... احتیاج داشتم... خدا می دونست چه قدر ازش خوشم می یاد...
رحیم ترفیع گرفت و برای همیشه گروه ما رو ترک کرد. رویا می گفت به یه گروه با درجه ی بالاتر منتقلش می کنند. تازه متوجه شدم که اینجا اگه ماموریتی رو درست انجام بدی ترفیع می گیری و اگه ماموریتی رو خراب کنی تنبیه می شی.
از رویا بیشتر از بقیه ی بچه های گروه خوشم می اومد. اگه دم به دقیقه با کامپیوتر ور نمی رفت و با جون و دل با این خلاف کارها همکاری نمی کرد می گفتم که دختر خوبیه.
از راضیه بدم می اومد... آویزون همه ی پسرها بود. یه پسر دیگه م به اسم کاوه باهامون همکاری می کرد که استاد دزدی کردن و قفل باز کردن بود. خیلی پسر خنثی و ساکتی بود. خوشبختانه زیاد باهاش رو به رو نشده بودم و شاید عجیب باشه که بگم حتی یه بار هم باهاش حرف نزده بودم.
و بارمان... انگار یه چیزی توی وجودش آدم و به سمتش جذب می کرد. یه حس عجیبی که توی خودم کشف کرده بودم این بود که جدیدا از صمیمیت و جیک تو جیک بودن رویا و بارمان بدم اومده بود. بچه نبودم... می دونستم معنی این حس چیه... فقط سعی داشتم انکارش کنم و مدام به خودم یادآوری کنم که اون یه معتاده... خلاف کاره... ولی بعد... یادم می اومد که شاید خیلی آدم خوبی به نظر نرسه ولی اون قدرها هم که به نظر می رسید بد نبود! به اینجا که می رسیدم تو دلم می گفتم:
خب این حرف یعنی چی؟
دیگه دستم خودم نبود... بی اختیار هر وقت که صورت بارمان و شیطون می دیدم لبخند می زدم... ولی مرتب سعی می کردم به خودم یادآوری کنم که تمام وجود این آدم مثل یه وسوسه می مونه... دوست نداشتم بهش نزدیک بشم... فقط می خواستم از حرف ها و توصیه هاش استفاده کنم...
ولی فرصتی برای تجزیه تحلیل این احساس مسخره ی بی موقع نداشتم. به اندازه کافی ذهنم درگیر صحنه ی تیر خوردن سروان بود... به اندازه ی کافی بابت کند بودن و دیر عکس العمل نشون دادن خودم درگیر بودم... فرصتی برای یه احساس جدید نداشتم... تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود... مرتب به خودم می گفتم سروان بچه داره؟ زن داره؟ الان اونا چه حالی دارند؟ آخه این چه غلطی بود که کردم؟ و زیر گریه می زدم.
علاوه بر این همه ی اعضای گروه برای یه چیز دیگه هم نگران بودند... رادمان! هر ساعتی که می گذشت براش نگران تر می شدیم... نمی دونستیم چه بلایی دارند سرش می یارن... هرچی که بود خیلی خوشایند به نظر نمی رسید... مرتب خودم و سرزنش می کردم که نباید اون خودکار رو بهش می رسوندم... ولی باید اعتراف می کردم که توی دلم تحسینش می کردم. خودم توی شرایط این ماموریت ها بودم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فرار کنم ولی اون نقشه کشید و حتی نقشه ش و با موفقیت اجرا کرد... دلم براش شور می زد... نگران بودم... شایدم دلتنگ... دلتنگ برای یه دوست...
دختری که موهای مشکی فرفری داشت وارد اتاقم شد. رویا توی اتاق کار بود و اون قدر سرش شلوغ بود که عصبی شده بود و هیچکس جرئت نداشت بهش نزدیک بشه. دختر مو فرفری که فهمیده بودم اسمش هدا ست، با دست پر و کلی لباس اومده بود.
هدا یه دامن نباتی با یه تاپ سفید که کمربند خیلی شیکی داشت دستم داد. با عصبانیت گفتم:
من هیچ وقت حاضر نیستم این شکلی لباس بپوشم.
درسته که جلوی نامحرم روسری سر نمی کردم ولی هیچ وقت هم تاپ و دامن... اونم دامن کوتاه!... نمی پوشیدم. البته از وقتی که با اون مردها هم خونه شده بودم جرئت نکرده بودم که شال و از سرم در بیارم.
هدا با بداخلاقی گفت:
نمی شه که عین امل ها بری.
با صدای بلندی گفتم:
آهان! اون وقت هرچی لباس لختی تر باشه شیک تره... آره؟
هدا یه دامن سفید با یه تاپ پشت گردنی مشکی نشونم داد و گفت:
حداقل این و بپوش.
داد زدم:
این که از اونم بدتره.
یه دفعه هدا از کوره در رفت و داد زد:
من دیگه نمی دونم چی بدم به تو! دختره ی بد سلیقه ی دیوونه! نمی دونم دانیال چه اصراری داره که با تو بره مهمونی.
دیگه خبری از اون دختر پر ناز و عشوه ای که با رادمان هر و کر می کرد نبود. صدای داد و بیدادمون کل ویلا رو برداشته بود. هدا که از دست من به ستوه اومده بود، با موبایلش شماره ی دانیال و گرفت و بلافاصله شروع به شکایت کردن کرد:
_ این دختره ی امل عقب افتاده رو از کجا گیر اوردی؟
_ هرچی لباس بهش نشون می دم نه می یاره.
_ ولش کنم با مانتو روسری می یاد وسط مهمونی.
_ آخه من که دستم به جایی بند نیست.
_ گوشی! بیا با خودش حرف بزن.
با بی میلی موبایل و از دستش گرفتم. بلافاصله صدای عصبانی دانیال و شنیدم:
چرا به حرف هدا گوش نمی دی؟
با ناراحتی گفتم:
من از این لباس نمی پوشم.
دانیال_ ما با هم حرف زده بودیم ترلان... مگه نه؟ آدم بعضی وقت ها برای رسیدن به هدفهاش باید نقش بازی کنه... توام امشب نقش دختری رو بازی کن که از این لباسا می پوشه.
_ آخه... من نمی تونم.
دانیال با عصبانیت داد زد:
یعنی چی که نمی تونی؟ تو منو مسخره کردی؟ ترلان می دونی که اگه به دردمون نخوری مجبور می شیم حذفت کنیم.
منم صدامو بلند کردم و گفتم:
این چه ربطی به لباس پوشیدن داره؟
دانیال_ باید بریم فیلم بازی کنیم. باید نقش آدم هایی مثل خودشون و بازی کنیم. لباس مناسب اولین قدمه. متوجه می شی یا باز لج کردی؟
با سماجت گفتم:
من از این لباسا نمی پوشم. فهمیدی؟ من قرار بود که راننده باشم. به اندازه ی کافی هم سر این قضیه تحقیرم کردی. حق نداری روی من به عنوان عروسک خیمه شب بازی حساب باز کنی.
دانیال حرف آخرش و زد:
من تا یه ساعت دیگه اونجام. اگه لباس پوشیده بودی که هیچ! اگه نه می فرستمت اونجایی که رادمان و فرستادم... شیر فهم شد؟
تماس و قطع کرد. بغض کرده بودم ولی از شدت عصبانیت! دوست داشتم دانیال دم دستم بود تا با دستای خودم خفه ش کنم. هدی لبخندی پیروزمندانه به منی که جلوش وایستاده بودم و از عصبانیت می لرزیدم زد و گفت:
چی شد؟ زبونت و قیچی کرد؟
در همین موقع بارمان وارد اتاق شد.

از قیافه ش معلوم بود که تازه از خواب بلند شده. ژولیده بود و با اخم و تخم نگاهمون می کرد. خودش و روی تخت رویا انداخت و گفت:
چه خبر شده؟ این سر و صداها برای چیه؟
صداش گرفته بود. هدا دست به سینه زد و گفت:
نمی خواد لباسی که بهش دادم و بپوشه.
و دامن نباتی رو نشون بارمان داد. بارمان صداش و صاف کرد و گفت:
بندازش کنار. از رنگش خوشم نمی یاد.
حالا من بودم که داشتم به هدا لبخند پیروزمندانه می زدم. بارمان با بی حوصلگی لباس ها رو بهم ریخت. یه شلوار جین مشکی چسبون با سمتم انداخت. هدا اخم کرد. بارمان دوباره لباس ها رو بهم ریخت. یه تاپ مشکی که لبه های جلویش بلندتر از لبه های پشتیش بود و کمربندی با سگک دایره ای شکل داشت دستم داد... این دفعه اخم های من توی هم رفت. بعد یه شال بافتنی خاکستری که روش گل و برگ های کوچیکی بافته شده بود به سمتم گرفت و گفت:
مشکلت با این حل می شه؟
می تونستم شال و یه جوری بندازم که جلوی یقه و قسمتی از بازوهام و بپوشونه. بالاخره بارمان تونست کاری بکنه که با انتخابش هم دهن من و ببنده هم دهن هدا رو! هدی کوتاه گفت:
تنت کن و دوباره بیا.
وارد انباری خالی شدم که به خاطر نبودن وسیله خیلی سرد بود. سریع لباس رو پوشیدم و به اتاق رویا برگشتم. هدا مشغول آماده کردن لوازم آرایش بود و بارمان هم توی اتاق نبود. هدا با وسواس خاصی لباسم و بررسی کرد و یه جفت بوت پاشنه بلند خاکستری برام کنار گذاشت. موهامو فقط اتو زد. یه درگیری دیگه هم سر آرایش صورتم داشتیم. اگه جلوشو نمی گرفتم صد قلم صورتم و آرایش می کرد. خلاصه بعد از کلی دعوا کردن و بد و بیراه گفتن من آماده شدم و هدی هم که سردرد گرفته بود سریع وسایلش و جمع کرد و رفت.
با آینه ی رویا به صورتم نگاه کردم. با دست یه کم سایه ی دودی پشت چشمم و پاک کردم... چشمام با اون سایه و خط چشم و ریمل جلوه ی دیگه ای پیدا کرده بود... شاید هر دختر دیگه ای جای من بود با دیدن اون همه تغییر ذوق می کرد ولی جایی گیر افتاده بودم که این چیزها معنی و مفهومش و برام از دست داده بود.
به دلم بد اومده بود... همه ی اینا برای مقدمه چینی یه عملیات بود یا دانیال قصد دیگه ای داشت؟ ... همون روز اول بهم گفته بود که از احساسش چیزی باقی نمونده... ولی... حرفاش و کارهاش چیز دیگه ای رو نشون می داد... ضربان قلبم بالا رفت... دستام و مشت کردم... نکنه برام نقشه ای داشته باشه؟
_ چیه؟ این قدر خوشت اومده که نمی تونی چشم از آینه برداری؟
سرم و چرخوندم. بارمان به چهارچوب در تکیه داده بود. گفتم:
باز تو زبون دراز شدی؟
یکی از همون لبخندهای شیطونش و زد. آهسته تکیه ش و از چهارچوب برداشت... در و بست و به سمتم اومد.
درست رو به روم... روی زمین نشست. آینه رو روی تخت انداختم و گفتم:
اصلا دوست ندارم اینجا برم.
بارمان دستش و دور زانوهاش حلقه کرد و گفت:
چرا... می ری...
آهی کشیدم و گفتم:
آخه... من دوست ندارم زیاد دور و بر دانیال باشم.
پرسید:
چیزی قبلا بینتون بوده؟ نمی خوای بگی که واقعا دوست پسرت بوده!
تیزتر از اون چیزی بود که فکر می کردم... مکثی کردم و گفتم:
نه... فقط... ازم خوشش می اومد... روز اول که اینجا دیدمش بهم گفت که از احساسش نسبت بهم چیزی باقی نمونده... ازم کینه به دل گرفته... فکر می کنه که تحقیرش کردم.
گفت:
جدا تحقیرش کردی؟ من می شناختمش... از سر و وضعش مشخص بود که وضع مالیش خوب نیست... تو رو هم یه جورایی شناختم... اون پالتو مشکیه که همیشه تنته رو دیدم... با چشمم می شد تشخیص داد که مارک داره... اونم از نوع اصلش! کار سختی نیست که حدس بزنم بینتون اختلاف طبقاتی بوده.
سر تکون دادم و گفتم:
تحقیرش نکردم ولی پسش زدم...
بارمان حرفم و قطع کرد و گفت:
اون الان همه چی داره... پول ... مقام... قدرت... ولی آدم به هر جایی که برسه نمی تونه چیزی که گذرونده رو فراموش کنه... اونم نمی تونه فراموش کنه که چه وضعی داشته. حالا که هرچیزی می خواسته رو به دست اورده یه حسرت ته دلش مونده... تنها چیزی که نتونسته به دست بیاره... یعنی تو... این معنی علاقه داشتن نمی ده... این فقط یه حسرته... اون آدم جاه طلب و مغروریه... مطمئن باش هرکاری می کنه که یا تو رو خورد کنه یا به دستت بیاره... به دست اوردن تو یعنی به دست اوردن همه ی چیزهایی که حسرتش و می خورده... وقتی تو رو به دست بیاره می فهمه که این چیزی نیست که غرورش و ارضا کنه... چون اونم مثل بقیه ی آدم ها نمی تونه گذشته ش و پاک کنه... اینه که کنارت می زنه...
با تعجب پرسیدم:
این یعنی چی؟
بارمان لبخند تلخی زد و گفت:
یعنی این که هر کاری می تونی بکن ولی تسلیمش نشو.
با ناراحتی گفتم:
ولی من همین الان دارم باهاش می رم مهمونی...
دستش و با آرامش تکون داد و گفت:
مهم نیست... یادته در مورد سکوت کردن و ضربه زدن چی بهت گفتم... حالا خوب گوش کن ببین چی بهت می گم... یه کاری کن که هم برای باند مهم باشی هم برای پلیس... توی این موقعیت هر کدوم از این دو تا رو که از دست بدی سقوط می کنی. نذار آدم های این باند فکر کنند که تاریخ مصرف داری. نذار فکر کنند که بعد از یه مدت دیگه به دردشون نمی خوری و می تونند حذفت کنند... می دونی اگه پلیس دستش بهت برسه اولین جایی که می برنت کجاست؟
با سر جواب منفی دادم. بارمان ادامه داد:
اتاق بازجویی... ترلان! آخر آخرش اون چیزی که برای آدم می مونه چیزیه که اینجاشه!
و به سرش اشاره کرد. لبخندی زد و گفت:
اگه از ریخت و قیافه بیفتی یا دستت بشکنه و نتونی رانندگی کنی این باند حاضره نگهت داره... به شرط این که مغزت خوب کار کنه... پلیس هم حاضره بهت تخفیف بده و باهات معامله کنه... به شرط این که اطلاعات خوبی داشته باشی. تا جایی که می تونی اطلاعات جمع کن.
گیج شده بودم. گفتم:
رادمان دقیقا نظر عکس این و داشت. می گفت یا باید فضولی کنی یا باید در بری.
بارمان لبخند زد... نه با شیطنت... و نه با منظور... حتی شاید یه کم پدرانه... گفت:
داداش من فقط دو روز جلوترش و می بینه... ولی من همیشه به فکر سال های بعدم. رادمان دنبال راه فراره من به فکر زندگی بعد فرارتونم. یادت که نرفته! تو یه مجرمی... نذار محکوم شی... تا جایی که می تونی سیاست به خرج بده... فیلم بازی کن... گوشات و تیز کن... هرچی می شنوی و پیش خودت ثبت و ضبط کن... روزی که توی اتاق بازجویی و جلوی بازپرس نشستی به حرف من می رسی....
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 30-08-2014، 19:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان