28-08-2014، 16:56
پست جدید::::::
فصل دوازدهم:
یه ضرب المثل معروف هست که میگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
البته مظمون اصلیش اینه که هرچی به سرم میاد تقصیر خودمه پس لعنت بر خودم،اما من ینجا یه
جور دیگه معنیش کردم واون اینه که لعنت بر شاهین که بلاهاش داره سر خانوم بد بخت میاد!
زدم یه شب بدبخت رو تا مرز سکته بردم وطفلک تا ده شب بعد تا نزدیک اذون صبح کشیک
میداد که من خواب بد نبینم!
واقعاً از خودم خجالت میکشیدم، ده شب گذشته بود وخانوم هنوز از بابت من نگران بود! خدا رو
شکر به ژاله خانوم؛مامان زهرا هیچی نگفته بود،خیر سرم اومده بودم همدم ومواظبش باشم ولی
الان اون مواظب من بود.
نیمه ی مرداد بود وهوا واقعاً گرم یعنی اگه تمام روز رو هم حموم بودم باز هم احساس کثیفی
میکردم، بدی هوای شرجی همینه که یکسره آدم عرق میکنه. تو این مدت لیدا دیگه خودش رو
تو واقعیت به من نشون نداده بود، البته اگه نشون میداد و باز میخواست که کاری بکنم واقعاً کاری
هم از دستم بر نمیومد، چون توی طول روز که کسری وزری بودن شبها هم که خانوم همه اش
بیدار بود. ولی توی خواب نه اینکه لیدا رو ببینم ولی همه اش خوابهای بی سروته و وحشتناک
میدیدم. از خواب عجیب تر ووحشتناک تر زندگی خودم بود، مهران دیگه بهم نه زنگ زد ونه پیام
میداد، واین یعنی مامان برنگشته وما باید خودمون رو برای دیگه هیچ وقت ندیدنش آماده
میکردیم. تو این مدت هربار زهرا دانشگاه کلاس داشت باهاش رفته بودم، وبعد از اینکه
برمیگشتیم زهرا زنگ میزد ومیگفت که باز نوید فلاح درمورد من ورسولی باهاش حرف زده،من
نمیدونم وقتی همه اش تو دانشگاه ور دل زهرا بودم اینها کی وقت میکردن همو ببینن!!!
حوله ولباسهام رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم، خانوم که صدای در اتاقم رو شنیده بود خودش
رو به در اتاقش رسوند وگفت: این موقع شب میری حموم؟
با لبخند گفتم: ساعت تازه هشت شبه، عرق کردم،نمیتونم تا صبح صبرکنم
سرش رو تکون داد وگفت: پس زود در بیا.
رفتم توی حموم ولباسم رو از جالباسی آویزون کردم وشیر آب رو باز کردم، خدارو شکر اون
لامپ قلمبه زرده دوسه روز پیش سوخت وکسری به جاش لامپ سفید وصل کرده بود. لباسهامو
در آوردم ورفتم زیر دوش آب، یه خورده که موهام خیس شد شامپو رو برداشتم ومشغول کف
مالی شدم؛تا به سمت آینه برگشتم متوجه شدم که یادم رفته روی آینه رو بپوشونم؛صورتم رو
آب زدم و با همون موهای کفی برگشتم توی رختکن وتی شرت کثیفم رو برداشتم که روی آینه
بندازم. اما در کمال تعجب دیدم روی آینه بخار گرفته، قلبم به تپش افتاد، خودم رو به دیوار
انتهای حموم چسبوندم،وبا چشمهای گرد شده به آینه نگاه کردم، واقعاً دلیل بخار گرفتن آینه رو
نمیفهمیدم، نه من آب گرم رو باز کرده بودم ونه هوا سرد بود! آب روی آینه راه گرفت وبا سرعت
کم بعضی از قسمت ها بخارش محو شد ودر گذر چند ثانیه قسمت های بی بخار نامفهوم قابل
خوندن شدن ومن با دهن باز اونچه که نوشته شده بود رو خوندم: دیوار
درچشم به هم زدنی بخار آینه از بین رفت،ولی من مثل گوشت یخ زده هنوز به دیوار پشت سرم
چسبیده بودم،حس میکردم دیگه گنجایش یه استرس جدید رو نداشتم،منظورش از دیوار چی
بود؟ شیطونه میگه برم سرم رو بکوبم به همون دیواروخودم رو راحت کنما!
به سمت آینه رفتم وتی شرت رو بهش آویزون کردم وسرم رو آب کشیدم وازحموم بیرون رفتم.
به محض اینکه در حموم رو بستم صدای خانوم از داخل اتاقش بلند شد: مهناز در اومدی؟
جواب دادم: بله
وبه سمت اتاقم رفتم،وقتی وارد اتاقم شدم تا دقایقی به پرده ی اتاق خیره بودم،یه کششی به
سمت پنجره داشتم اما ترس مانع میشد،صدای زنگ گوشیم بلند شد.به سمتش رفتم،شماره ی
خونه بود.جواب دادم: بله؟
بابام بود: سلام دخترم،خوبی؟
لبخندی زدم: سلام بابا،مرسی شما خوبین؟
بابا: من هم خوبم دخترم،هنوز هم کلاس میری؟
جواب دادم: آره چطور؟
هیچی ،گفتم اگه میتونی یکی دو روزه بیای اینجا واسه اسباب کشی؟ -
با تعجب گفتم:بابا خونه رو فروختی؟!!!
بابا خیلی خونسرد گفت: آره..اینجا خیلی از شهر دوره.
کلافه گفتم: مهم اینه که محل کار شما بهش نزدیکه ومجبور نیستی مسافت زیادی رو طی
کنی.بعدش هم بهای خونه های داخل شهر زیاده!
بابا با همون خونسردی لج درآر گفت:میخوام یه حرکتی به زندگیم بدم،خیلی یکنواخت شده.
شاخکهام تکون خورد وحسادت زنونه ام گل کرد.با شک گفتم: مثلاً چه حرکتی؟!
بابا با مِن ومن گفت: خودت که خوب میدونی...مادرت دیگه برنمیگرده....من...
دیگه احتیاجی نبود چیزی بگه.خودم تا ته خط رو رفتم،با صدای آرومی گفتم: میخوای ازدواج
کنی؟
بابا ساکت شد،من ادامه دادم:کسی رو مد نظر داری؟
آروم گفت: شخص خاصی نه..رفیقام چند مورد رو معرفی کردن.
سعی کردم بغضم رو مخفی کنم ولی نتونستم ،صدام لرزید: این جوری مامان رو دوست داشتی؟
.... حد اقل میذاشتی عده اش تموم بشه!
نتونستم ادامه بدم،به تماس خاتمه دادم.به وضع خودم پوزخند زدم: خودم اینهمه درگیری دارم
بعد چوب میکنم تو قبر یکی که هفت سال پیش در حین عشق وحال مُرده!
یهو پنجره ی اتاق چهارتاق باز شد وپرده ها به حرکت دراومدند.چنان خودم رو به سمت دیوار
کشیدم که سرم با دیوار برخورد کرد.به ثانیه دوم نرسید که پرده ها از حرکت ایستادند اما پنجره
همچنان باز بود.از جام بلند شدم وجلوی پرده ایستادم،قلبم هرده ثانیه یه بار محم میزد.انگار
سنگین شده بود!
دستهام رو لبه ی پایینی پنجره گذاشتم وسرم رو کمی بیرون آوردم و به دیوار خیره شدم،سعی
کردم با یه شوخی مسخره حالم رو مساعد کنم،لبخندی زدم وگفتم: جونِ من اگه تو عشق وحال
نبودی با نامزدت تو قایق چیکار میکردی؟
هیچ صدا وهیچ حرکتی ندیدم.ترسم بیشتر شد،زیر لب گفتم: معذرت میخوام،حرفم رو پس
میگیرم.من حاضرم کمکت کنم.
باز هم هیچی! با خودم فکر کردم دیگه دارم کم کم دیوونه میشم،یهو یه چیزی به سرعت دوئید
ورفت توی دیوار ومحو شد،تپش قلبم تو ثانیه بالا رفت،لیدا بود؟ به اون نقطه از دیوار خیره
شدم،چشمهامو بستم وزیر لب دعای آرامش قلب رو خوندم،آروم چشمهامو باز کردم..
هوا روشن بود،صبح بود و از دیوار ته باغ خبری نبود! دریا آرام بود وموجهاش رو به روی ساحل با
ریتم منظمی به رقص درآورده بود،فاصله ام با دریا زیاد بود،از دور یه سیاهی روی آب به این
سمت میومد،کم کم ظاهرش معلوم شد..یه قایق بود،به لب ساحل رسید،جوانی سراسیمه پیاده
شد،شناختمش..امیر بود،هی چند قدم به سمت باغ میومد،هی به سمت قایق میرفت،دست آخر
خم شد وکنار قایق نشست.سرش رو گذاشت لبه ی قایق،بدنش لرزش مشهودی داشت.صدای
گریه اش تا اینجا میومد..
صدای دراتاق بلند شد،به پشت سرم نگاه کردم،خانوم در اتاق رو باز کرد وگفت: بیا بریم شام
بخوریم.
با لبخندی گفتم: باشه الان میام.
از اتاق خارج شد ودر رو بست.دوباره به بیرون نگاه کردم..شب بود ودیوار هنوز سر جاش بود...
حالم خوب ود،قلبم نه تند میزد نه سنگین.فقط ذهنم مشغول بود،زیر لب گفتم: پس امیر به
ساحل برگشت..!
از پنجره فاصله گرفتم واون رو بستم واز اتاق خارج شدم...
.... بعد از شستن ظرفهای شام برگشتم به اتاقم؛گوشیمو برداشتم وتوی لیست مخاطبینم روی
اسمش نگه داشتم،مردد بودم که تماس بگیرم یا نه؟ نزدیک به دوماه بود که صداش رو نشنینده
بودم،درسته که اون من رو فراموش کرده بود اما من باید تلاشم رو میکردم،اتصال رو برقرار
کردم،بوق سوم یا چهارم بود که صدای مادرم تو گوشی پیچید: جانم؟
چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم،آروم گفتم: سلام...خوبی؟
مامان: سلام عزیزم،من خوبم تو چطوری؟
چرا خوب نباشه!به اونچه که میخواست رسیده بود...آزادی...
صدام لرزید: خبرداری بابا خونه رو فروخته؟
...چند ثانیه سکوت...نفسشو فوت کرد وگفت:دیره..حتی اگه قصر هم بخره برنمیگردم.
پوزخندی زدم: زهی خیال باطل!
ساکت شد،من ادامه دادم: میخواد زن بگیره.
صدای پوزخندشو شنیدم،بهش توجهی نکردم وادامه دادم:رفیقهاش دوره اش کردن که براش زن
بگیرن،عین رفیقهای تو که دوره ات کردن وزندگیتو از هم پاشیدن.
بهم تشر زد: مهناز! تُن صدات داره میره بالا ومن هیچ خوشم نمیاد!
دندونامو به زور به هم فشاردادم ولبخند تلخی زدم: معذرت میخوام مامانِ مهربونم! معذرت
میخوام صدامو بالا بردم...شما هر جور دوست دارین عشق کنید واز جوونیتون لذت ببرین،گور
بابای من ومهران...
مامان جیغ زد: ساکت شو مهناز،اگه بخوای به چرند گفتنت ادامه بدی قطع میکنم.
ساکت شدم،سریع توی ذهنم یه دروغ آنی ساختم: واسه کار دیگه ای زنگ زده بودم
مامان با تحکم گفت: بگو میشنوم
با خونسردی گفتم: اگه تو جای من بودی حاضر میشدی برای تصمیم ازدواج گرفتن با یه مطلقه
مشورت کنی؟
مامان ساکت شده بود اما صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم،گفتم: معذرت میخوام که اینقدر
باز صحبت کردم،نباید مزاحمت میشدم،کاری نداری؟
مامان خیلی خشک ومتعجب گفت: مهناز!!
صدام لرزید: شب بخیر
گوشی رو قطع کردم.رفتم پای پنجره،باید یه حرکتی میزدم،من تنها نمیتونستم بند این معما رو
باز کنم.روی شماره ی سهیل پیام جدید رو باز کردم ونوشتم: سلام؛باید باهاتون صحبت
کنم،راجع به مرگ خواهرتون
منتظر بودم که پیام مثل همون سری که به زهرا میخواستم راپورت این خونه رو بدم برگشت
بخوره،اما خیلی سریع رسید وپیام تحویلش هم اومد، وبعد از دقایقی مسیج جدید از سوی آقا
سهیل: فردا باهاتون تماس میگیرم.
آخی! حتماً پیش عیالش بود وموقعیت صحبت کردن نداشته!نگاهم به تاقچه اتاق افتاد،کتاب شعر
فریدون مشیری انگار داشت بهم دهن کجی میکرد،به حماقتم واسه اینکه رفتم توی عمارت
قدیمی رو ببینم پوزخندی زدم،خوب بود سکته نکرده بودم،تا یک ساعت مثل احمق ها پای
پنجره واستادم وهی چشمامو رو هم گذاشتم وهی باز کردم تا شاید اون صحنه هایی که دیدم
ادامه پیدا کنه،اما نشد....
...با صدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم،صبح شده بود وآفتاب کل اتاق رو روشن کرده بود،به یادم
اومد که من دیشب پرده ها رو ننداخته بودم؛گوشی رو برداشتم وجواب سهیل رو که داشت
خودشو پرپر میکرد دادم:بله؟
صدام به شکل خنده داری کلفت شده بود،به فاصله ی این که سلام کنه وحالم رو بپرسه چند
بارآب دهنم رو وقورت دادم،پرسید: ببخشید که بیدارتون کردم،چون خودم خیلی وقته بیدار
شدم فکر نمیکردم خواب باشین
پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
ساعت ده صبح -
توجام نشستم: نه دیگه باید بیدار میشدم
گفت: راستش بابت پیام دیشب تماس گرفتم،چه حرفی میخواستین بزنین؟
واسه چندثانیه مغزم هنگ کرده بود،یه مرورکلی کردم وگفتم:آها! آره...راستش یه چیزایی هست
که باید باهاتون درمیون بذارم،شاید فکرکنین که من فضولی کردم اما برای این کارم دلیل دارم.
با کمی مکث گفت: الان نمیشه تعریف کنید؟
گفتم: راستش برای من فرقی نمیکنه،اما ترجیح میدم یه زمانی با شما صحبت کنم که خونه
نباشم.
تن صدامو پایینتر آوردم وادامه دادم: بابت مادرتون میگم.
در تایید حرفم گفت: باشه،حرفی نیست،کی تماس بگیرم؟
اصلاً حسش نبود برم بیرون،یعنی نمیخواستم تنها برم،از طرفی هم دوست نداشتم ترانه وزهرا رو
درجریان بذارم.گفتم: یه ساعت دیگه تماس بگیرین
چشمی گفت وخداحافظی کردیم،ازجام بلند شدم وپنجره اتاق رو باز کردم،رخت خوابم رو جمع
کردم وگوشه اتاق چیدم؛موهام رو مرتب کردم واز اتاق بیرون رفتم،بعد از صبحانه هم لباس هامو
عوض کردم وبا در جریان گذاشتن کسرا رفتم به سمت دریای پشت دیوار. با یک بدبختی از چوبها
رد شدم،به ساعت گوشیم نگاه کردم نزدیک بود که یک ساعت بشه، دریا آرام بود،مثل صحنه
هایی که دیشب دیده بودم. نگاهم به دیوار ثابت موند،دیواربتنی ودور ودراز... گوشیم زنگ
خورد،جواب دادم: سلام آقا سهیل،شرمنده که مزاحمتون شدم
سهیل خنده ی سنگینی کرد: خواهش میکنم،این چه حرفیه!
واسه خودشیرینی گفتم: پویان چطوره؟
خوبه،امروزا امون من ومادرش رو بریده،همه اش باید چهارچشمی مواظبش باشیم
[b]ساکت شدم،اون سکوت رو شکست: خب مهناز خانوم،من سراپا گوشم.
با مِن ومن گفتم: راستش،نمیدونم ازکجاشروع کنم!
خیلی رک گفت: از خواهر من چی میدونی؟ به جزاون چیزهایی که مادرم گفته؟
گفتم: من با مادرتون اونقدرها صمیمی نیستم که بخواد چیزی رو تعریف کنه! راستش من...
من...وای خدا..قول بدین مسخره ام نکنین
لحنش متعجب شد: مگه چی میخواین بگین؟
گفتم: من خواهرتون رو دیدم
خیلی عادی گفت:خب؟
گفتم: خب؟ یعنی این اصلاً جای تعجب نداره؟
نفسشو بیرون فرستاد: خب خیلی ها خواهرمنو دیدن.
فهمیدم بد متوجه شده ،گفتم: منظورم حالا بود،تو این زمان
ساکت شد،جسورترشدم وادامه دادم: وهمینطور شوهرخواهرتون رو
لحنش کلافه وعصبانی شد:فکر کردین من اینقدر بیکارم که به خزعبلات شما گوش کنم؟
خواستم حرفی بزنم اما مانع شد: این یه جور دفتردستک جدیده؟ یه شکل اخاذی مدرن؟ من از
اون دست آدمای احمق نیستم که گول بخورم.
عصبانی شدم،گفتم: من از شما پول خواستم؟! من خواستم یه سری حقایق رو بگم واز شما کمک
بخوام.
بهم توپید: با دروغ گفتن درمورد مرگ خواهرم؟
دندونامو به هم فشاردادم،صدام بالا رفت: شما اصلاً گذاشتی که من حرف بزنم تا بفهمین دروغ
میگم؟
ساکت شد،از فرصت استفاده کردم وگفتم: من پدرتون رو دیدم... رفتم به عمارت قدیمی
گفت : شما...
رفتم میون کلامش: میدونم کار درستی نکردم اما باید میرفتم. از روز اول که اومدم لیدا خواسته
خودش رو به شکلهای مختلف به من نشون بده.
ساکت شده بود ومن صدای نفس های عصبیش رو به سختی میشنیدم، مجبور بودم با صدای
نسبتاً بلند حرف بزنم تا صدام با صدای دریا یکی نشه.نفس گرفتم: خواهرتون از من کمک میخواد
با لحنی خسته وعصبی گفت: بابت چی؟
کلافه گفتم: نمیدونم،ولی یه رازی هست، یه چیزی که شاید به امیرمربوط بشه،به حبس شدن
پدرتون تو عمارت قدیمی و ترک کردن مادرتون وصد درصد دیوار بزرگ ته باغ..
نفس عمیقی کشید: ازکجا باورکنم که شما دروغ نمیگین؟
لبمو به دندون گرفتم،یهو به خاطرم اومد،گفتم: میتونم بگم،لیدا وامیرروزمرگشون چه لباسی
پوشیده بودن،حتی میتونم بگم لیدا چه قسمتهایی از سرو صورتش زخمی شده بود
خیلی صریح گفت: خب بگین،
ومن تک به تک ظاهر اون دونفر رو توضیح دادم.حرفهام که تموم شد هنوز ساکت بود،گفتم: خب
آقا سهیل،چی میگین؟
نفسشو فوت کرد: قبول کنید که باورش سخته...حالا چه کاری از من ساخته اس؟
گفتم: امیر روز مرگ لیدا به ساحل برگشت.زنده وصحیح وسالم!
صدایی که توش موج تمسخر داشت رو تشخیص دادم: خب؟ادامه
گفتم: دارین مسخره ام میکنید؟
گفت: البته یه جوردیگه هم میشه برداشت کرد.مثل اینکه امیرزنده باشه وخودش این حقایق رو
به شما گفته باشه.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم،گفتم: این هم هست،اما یه شک دیگه هم هست
پرسید: و اون یکی؟
گفتم: اینکه امیر مرده بدون اینکه تو دریا غرق شده باشه،
نمیدونم چی از حرف من برداشت کرد که صداش بالا رفت: هیچ میفهمی چی میگی؟ میخوای بگی
امیر با اون هیکل نره غولش از یه پیرزن وپیرمرد کم آورده وکشتنش؟
آره این هم یه ایده اس! گفتم: چرا شلوغ میکنین؟ من منظورم خود کشی بود!
اما حرفش بدجورفکرم رو مشغول کرد،دوست داشتم قطع کنم،اون بزرگترین راهنمایی رو کرده
بود ودیگه به کمکش احتیاجی نداشتم،اما از طرفی نمیشد همینطوری ولش کرد،امکان داشت به
مادرش خبربده وبندازنم بیرون.
با لحن دلجویی گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید هرچه زودتر این معما حل بشه، باور کنید هربار
که باهاش روبرو میشم ازترس میخوام سکته بزنم! از یه طرف حس میکنم روح خواهرتون در
عذابه!
نفس عمیقی کشید: رو چه حسابی؟
گفتم: در جریان میذارمتون، فقط خواهش میکنم حرفی به پدر ومادرتون نزنید
خندید: با پدرم که اصلاً حرف نمیزنم،مادرم هم که کافیه بدونه با روح دخترش در ارتباطی دیگه
ولت نمیکنه.
خنده اش پر از غم بود گفتم: بخدا من عین حقیقت رو گفتم!
ساکت بود،ادامه دادم: ممنون که به حرفهام گوش دادین.
با صدای آرومی گفت: فقط خدا کنه دروغ نگفته باشی و گرنه من آدم مهربونی نیستم
در حالی که اخم کرده بودم وکلافه بودم گفتم: من دروغ نگفتم!
گفت: هر ساعت شب که ترسیدی باهام تماس بگیر،هرموقع باشه خودم رو میرسونم،از اون بابای
بی عاطفه ام که حتی عروسی پسرش شرکت نکرد هیچی بعید نیست،خودم هم به مرگ
امیرمشکوکم.
در حالی که سعی میکردم خنده ام رو مخفی کنم گفتم: هرموقع شب شد با شما تماس بگیرم که
شما صبح جواب بدین؟
گفت: دیشب جایی مهمونی بودم،خانومم آدم روشن فکریه
مرده شور روشن فکریش رو ببرن،بی توجه به کنایه اش گفتم:بازم معذرت میخوام که وقتتونو
گرفتم
گفت: خواهش میکنم.
خداحافظی کردم وتلفن رو قطع کردم وبه دوروبرم نگاه کردم،قایق؟ مطمئنم اول که اومدم اون
اینجا نبود!
نزدیک قایق شدم،پاهام میلرزید،انگار میدونم که قراره چی ببینم! ولی این که اینقدر بهش
نزدیک باشم من رو بیشتر میترسوند.بهش رسیدم،حدسم درست بود،لیدا دراز به دراز توی قایق
افتاده بود،موهای کوتاه وبلندش به صورت پریشون دورش ریخته بودن.کف قایق پر بود از آب
وخون.
بخدا راست میگم -
صدای هق هق مردونه...پشت پلکش کنده شده بود.
من عاشق لیدا بودم -
وباز هم هق هق..چاقوی میوه خوری کف قایق افتاده بود کمی بالاتر از سر لیدا.
من خودم موهاشو بریدم،موهای لیدای قشنگمو -
باز هم گریه..چرا چاقو رو برگردونده؟ که بفهمونه بیگناهه؟ مهم لیدا بود که خبر داشت.
صدای عصبی خانوم که فریاد زد: تو قاتلی..تو دخترمو کشتی.
یهو لیدا چشماشو باز کرد: دیوار رو بکن.
از ترس پریدم عقب وبه سمت صدای خانوم نگاه کردم،هیچی نبود جز یه دیوار بتنی دور ودراز
مثل دیوار چین.
قلبم تند میزد،اثری از قایق نبود..لبه های شلوارم از تماس با آب خیس شده بود،چرا متوجه
نشدم؟
عقب رفتم،حس میکردم ظرفیتم خیلی پایین اومده،بدنم میلرزید،من رو چه به این کارها،تا همین
جاش هم بیش تر از حد شجاعتم پیش رفتم.روی ماسه ها نشستم،بغض راه گلومو بسته بود،علناً
ترسیده بودم،نه راه پس داشتم نه راه پیش،میتونستم بزنم زیر همه چی وازاون خونه برم،اما
عذاب وجدان ولم نمیکرد، میتونستم هم بمونم و پی به راز اون باغ ببرم،اما توانم کم بودو واقعاً
میترسیدم.
گوشیم توی جیبم ویبره رفت، در آوردمش از طرف مهران پیام اومده بود: حیف که دلم نمیخواد
باهات حرف بزنم،تا آخر تابستون هر غلطی دلت میخواد بکن،وقتی برگشتی من میدونم وتو
ابورهام تو هم رفت،چرا این حرفو زده؟
بهش زنگ زدم،جواب نداد،همین که قطع کردم خودش زنگ زد،تا رفتم حرف بزنم گفت: چیه؟
با دلخوری گفتم: این چه طرز حرف زدنه مهران؟ناسلامتی خواهر بزرگترتم!
با مسخرگی خندید وگفت: اوه یادم نبود! آبجی بزرگه فکرمیکنی بابا پول پارو میکنه؟ پاشدی
رفتی اونجا با دوستات ول ول بگردی و همه کار کنی جز درس خوندن ودست آخر بشی یکی لنگه
مامان؟
بیشتر از تحملم بارم کرد،صدام بالا رفت: دهنتو ببند جغله بچه! همینم مونده که تو برام دست
بگیری! نه که تو معدلت خیلی بالاست وپرونده ات پاکه!! یادت نره که تو هم بچه همون
مامانی،مثل مامان بودن هزار برابر بهتر از مثل بابا بودن وبی عرضه بودن وبعدش هم نامرد بودنه.
مهران عصبی داد زد: خفه شو مهناز تا خودم خفه ات نکردم،بابا چیکار باید میکرده که نکرده؟
جنس شما زنا همه مثل همه، از دم بی لیاقتین!
هر دوبه نفس نفس افتاده بودیم،سابقه نداشت اینطور با هم حرف بزنیم،اون زودتر به خودش
مسلط شد: کارنامه مشروطیت اومده خونه. به غیر از یکی که هفده شدی بقیه رو گند زدی.
اوف! اصلاً فکرشو نکرده بودم که دانشگاه یه همچین کاری رو میکنه! با کلافگی گفتم: اومده که
اومده، فکرمیکنی شرایط خوبی داشتم؟ از دل خوشم واز گشتن با دوستام نمره کم گرفتم؟ تو که
از همه چی باخبر بودی!
صدام لرزید: زنگ زدی که متلک بگی؟ فکرمیکنی الان شرایطم بهتراز اون موقع شده؟
مهران هنوز لحن خشکش رو داشت ولی صداش آروم تر شد: خو حالا!.. نمیخواد آبغوره بگیری
بینیمو بالا کشیدم،هنوز اشک نریخته آب بینیم راه افتاده بود! آروم گفت: بابا دروغ گفته
با تعجب گفتم: یعنی خونه رو نفروخته؟
جواب داد: چرا فروخته،قسمت مربوط به زن گرفتنش دروغ بود.تو راست میگی اون بی عرضه اس
وبا لحن محکم تری ادامه داد: ولی نامرد نیست!. میخواست تو رو تحریک کنه که به مامان خبر
بدی.
پوزخندی زدم وگفتم: بهش بگو موفق شده،من به مامان خبر دادم.
گفت: ونتیجه؟
مامان به تو یا بابا زنگ زده؟ -
نه -
پس نتیجه معلومه -
پوفی کرد: آره خب!
سکوت.. یهو هردو خندیدیم، مهران با خنده گفت: عاشق انسجام خانواده ام!
به ظاهر شاد بودیم ولی خنده هامون هم تلخ بود، پرسیدم: یعنی باز هم باید بابت اسباب کشی
بیام؟ مهران گفت: بابا دوست داره باشی، وگرنه ما که میدونیم از تو آبی گرم نمیشه.
با حرص گفتم: مهران!
خندید: جونِ مهران! باشه بابا نمیخواد بیای، بچسب به کارِت، خودم بابا رو یه جور می پیچونم.
ازش تشکر کردم وبا هم خداحافظی کردیم، از جام بلند شدم ونفسمو فوت کردم وبه طرف ویلا
برگشتم.
فصل سیزدهم:
اینقدر گریه کرده بود که سرش مثل ساعت صدا میداد، بارها نبض وضربان قلب لیدا رو سنجیده
بود ومطمئن شده بود که لیداش دیگه تو این دنیا نیست، مدام با خودش میگفت: چجوری
برگردم؟ کاش الان لحظه آخرعمرم بود
سرش رو روی زانوهاش گذاشت وبا صدای بلند ناله زد، این آخر وعاقبت سه سال عشق وعاشقی
نبود...این پایانِ اون همه سختی ومخالفت خانواده ها نبود...
بعد از ساعتی با همه ناتوانیش موتور رو روشن کرد وبه ساحل برگشت، از قایق پرید پایین، شاید
اگه اون لحظه با یه کودک نوپا گلاویز میشد کم می آورد! قایق خاموش رو به ساحل کشوند،
اونقدر بیرون کشید که خیالش راحت شد قایق عقب نمیره، دوباره نگاهی به اندام غرق خون لیدا
توی قایق انداخت وزیر لب گفت: کاش مجبورت کرده بودم سوار بشی!
قدمی به سمت باغ برداشت،دلش طاقت نیاورد با تیمسار روبرو بشه، دوباره برگشت، به لیداش
نگاهی انداخت وبهش گفت: تو بگو چجوری به پدرومادرت خبر بدم؟
نفس عمیقی کشید ودوباره به سمت باغ راه افتاد، پاهاش سست شده بود،نشست... با اینکه بی
وقفه اشک میریخت اما یه چیز قلبمه تو گلوش گیر کرده بود، گریه هم سبکش نمیکرد، همه اش
با خودش این جمله رو مرور میکرد: من با دستهای خودم باعث مرگش شدم...
داشت از درون فروپاشی میشد، بارها به سمت باغ رفت ودوباره به سمت قایق برگشت، آخرهم
ترجیح داد کنار لیدا بشینه، نتونست خودش رو راضی کنه که به پدر ومادر لیدا خبربده، نشست
وازته دل ناله زد.
صدای شیون دلخراش امیر به گوش تیمسار وهمسرش که روبروی تراس اتاق خودشان رو نیمکت
نشسته بودند تا نفسی تازه کنند، رسید،
تیمسار وهمسرش صدای قایق رو شنیده بودند ومنتظر بودند تا چهره ی دختر وداماد خود را بعد
از دقایقی ببینند واین تاخیر را به این حساب گذاشته بودند که لابد با هم سرگرم هستند وحالا
صدای گریه ی بلند مردی که بی شک متعلق به امیر بود آنها رو شوک زده به سمت ساحل می
کشاند. صحنه ای که از دور می دیدند: امیر که سر به قایق گذاشته و گریه میکند واثری از تک
دخترشان نیست!....
هر بار گفتم این بارم میگم نظر و سپاس یادتون نره
[/b]-
فصل دوازدهم:
یه ضرب المثل معروف هست که میگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
البته مظمون اصلیش اینه که هرچی به سرم میاد تقصیر خودمه پس لعنت بر خودم،اما من ینجا یه
جور دیگه معنیش کردم واون اینه که لعنت بر شاهین که بلاهاش داره سر خانوم بد بخت میاد!
زدم یه شب بدبخت رو تا مرز سکته بردم وطفلک تا ده شب بعد تا نزدیک اذون صبح کشیک
میداد که من خواب بد نبینم!
واقعاً از خودم خجالت میکشیدم، ده شب گذشته بود وخانوم هنوز از بابت من نگران بود! خدا رو
شکر به ژاله خانوم؛مامان زهرا هیچی نگفته بود،خیر سرم اومده بودم همدم ومواظبش باشم ولی
الان اون مواظب من بود.
نیمه ی مرداد بود وهوا واقعاً گرم یعنی اگه تمام روز رو هم حموم بودم باز هم احساس کثیفی
میکردم، بدی هوای شرجی همینه که یکسره آدم عرق میکنه. تو این مدت لیدا دیگه خودش رو
تو واقعیت به من نشون نداده بود، البته اگه نشون میداد و باز میخواست که کاری بکنم واقعاً کاری
هم از دستم بر نمیومد، چون توی طول روز که کسری وزری بودن شبها هم که خانوم همه اش
بیدار بود. ولی توی خواب نه اینکه لیدا رو ببینم ولی همه اش خوابهای بی سروته و وحشتناک
میدیدم. از خواب عجیب تر ووحشتناک تر زندگی خودم بود، مهران دیگه بهم نه زنگ زد ونه پیام
میداد، واین یعنی مامان برنگشته وما باید خودمون رو برای دیگه هیچ وقت ندیدنش آماده
میکردیم. تو این مدت هربار زهرا دانشگاه کلاس داشت باهاش رفته بودم، وبعد از اینکه
برمیگشتیم زهرا زنگ میزد ومیگفت که باز نوید فلاح درمورد من ورسولی باهاش حرف زده،من
نمیدونم وقتی همه اش تو دانشگاه ور دل زهرا بودم اینها کی وقت میکردن همو ببینن!!!
حوله ولباسهام رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم، خانوم که صدای در اتاقم رو شنیده بود خودش
رو به در اتاقش رسوند وگفت: این موقع شب میری حموم؟
با لبخند گفتم: ساعت تازه هشت شبه، عرق کردم،نمیتونم تا صبح صبرکنم
سرش رو تکون داد وگفت: پس زود در بیا.
رفتم توی حموم ولباسم رو از جالباسی آویزون کردم وشیر آب رو باز کردم، خدارو شکر اون
لامپ قلمبه زرده دوسه روز پیش سوخت وکسری به جاش لامپ سفید وصل کرده بود. لباسهامو
در آوردم ورفتم زیر دوش آب، یه خورده که موهام خیس شد شامپو رو برداشتم ومشغول کف
مالی شدم؛تا به سمت آینه برگشتم متوجه شدم که یادم رفته روی آینه رو بپوشونم؛صورتم رو
آب زدم و با همون موهای کفی برگشتم توی رختکن وتی شرت کثیفم رو برداشتم که روی آینه
بندازم. اما در کمال تعجب دیدم روی آینه بخار گرفته، قلبم به تپش افتاد، خودم رو به دیوار
انتهای حموم چسبوندم،وبا چشمهای گرد شده به آینه نگاه کردم، واقعاً دلیل بخار گرفتن آینه رو
نمیفهمیدم، نه من آب گرم رو باز کرده بودم ونه هوا سرد بود! آب روی آینه راه گرفت وبا سرعت
کم بعضی از قسمت ها بخارش محو شد ودر گذر چند ثانیه قسمت های بی بخار نامفهوم قابل
خوندن شدن ومن با دهن باز اونچه که نوشته شده بود رو خوندم: دیوار
درچشم به هم زدنی بخار آینه از بین رفت،ولی من مثل گوشت یخ زده هنوز به دیوار پشت سرم
چسبیده بودم،حس میکردم دیگه گنجایش یه استرس جدید رو نداشتم،منظورش از دیوار چی
بود؟ شیطونه میگه برم سرم رو بکوبم به همون دیواروخودم رو راحت کنما!
به سمت آینه رفتم وتی شرت رو بهش آویزون کردم وسرم رو آب کشیدم وازحموم بیرون رفتم.
به محض اینکه در حموم رو بستم صدای خانوم از داخل اتاقش بلند شد: مهناز در اومدی؟
جواب دادم: بله
وبه سمت اتاقم رفتم،وقتی وارد اتاقم شدم تا دقایقی به پرده ی اتاق خیره بودم،یه کششی به
سمت پنجره داشتم اما ترس مانع میشد،صدای زنگ گوشیم بلند شد.به سمتش رفتم،شماره ی
خونه بود.جواب دادم: بله؟
بابام بود: سلام دخترم،خوبی؟
لبخندی زدم: سلام بابا،مرسی شما خوبین؟
بابا: من هم خوبم دخترم،هنوز هم کلاس میری؟
جواب دادم: آره چطور؟
هیچی ،گفتم اگه میتونی یکی دو روزه بیای اینجا واسه اسباب کشی؟ -
با تعجب گفتم:بابا خونه رو فروختی؟!!!
بابا خیلی خونسرد گفت: آره..اینجا خیلی از شهر دوره.
کلافه گفتم: مهم اینه که محل کار شما بهش نزدیکه ومجبور نیستی مسافت زیادی رو طی
کنی.بعدش هم بهای خونه های داخل شهر زیاده!
بابا با همون خونسردی لج درآر گفت:میخوام یه حرکتی به زندگیم بدم،خیلی یکنواخت شده.
شاخکهام تکون خورد وحسادت زنونه ام گل کرد.با شک گفتم: مثلاً چه حرکتی؟!
بابا با مِن ومن گفت: خودت که خوب میدونی...مادرت دیگه برنمیگرده....من...
دیگه احتیاجی نبود چیزی بگه.خودم تا ته خط رو رفتم،با صدای آرومی گفتم: میخوای ازدواج
کنی؟
بابا ساکت شد،من ادامه دادم:کسی رو مد نظر داری؟
آروم گفت: شخص خاصی نه..رفیقام چند مورد رو معرفی کردن.
سعی کردم بغضم رو مخفی کنم ولی نتونستم ،صدام لرزید: این جوری مامان رو دوست داشتی؟
.... حد اقل میذاشتی عده اش تموم بشه!
نتونستم ادامه بدم،به تماس خاتمه دادم.به وضع خودم پوزخند زدم: خودم اینهمه درگیری دارم
بعد چوب میکنم تو قبر یکی که هفت سال پیش در حین عشق وحال مُرده!
یهو پنجره ی اتاق چهارتاق باز شد وپرده ها به حرکت دراومدند.چنان خودم رو به سمت دیوار
کشیدم که سرم با دیوار برخورد کرد.به ثانیه دوم نرسید که پرده ها از حرکت ایستادند اما پنجره
همچنان باز بود.از جام بلند شدم وجلوی پرده ایستادم،قلبم هرده ثانیه یه بار محم میزد.انگار
سنگین شده بود!
دستهام رو لبه ی پایینی پنجره گذاشتم وسرم رو کمی بیرون آوردم و به دیوار خیره شدم،سعی
کردم با یه شوخی مسخره حالم رو مساعد کنم،لبخندی زدم وگفتم: جونِ من اگه تو عشق وحال
نبودی با نامزدت تو قایق چیکار میکردی؟
هیچ صدا وهیچ حرکتی ندیدم.ترسم بیشتر شد،زیر لب گفتم: معذرت میخوام،حرفم رو پس
میگیرم.من حاضرم کمکت کنم.
باز هم هیچی! با خودم فکر کردم دیگه دارم کم کم دیوونه میشم،یهو یه چیزی به سرعت دوئید
ورفت توی دیوار ومحو شد،تپش قلبم تو ثانیه بالا رفت،لیدا بود؟ به اون نقطه از دیوار خیره
شدم،چشمهامو بستم وزیر لب دعای آرامش قلب رو خوندم،آروم چشمهامو باز کردم..
هوا روشن بود،صبح بود و از دیوار ته باغ خبری نبود! دریا آرام بود وموجهاش رو به روی ساحل با
ریتم منظمی به رقص درآورده بود،فاصله ام با دریا زیاد بود،از دور یه سیاهی روی آب به این
سمت میومد،کم کم ظاهرش معلوم شد..یه قایق بود،به لب ساحل رسید،جوانی سراسیمه پیاده
شد،شناختمش..امیر بود،هی چند قدم به سمت باغ میومد،هی به سمت قایق میرفت،دست آخر
خم شد وکنار قایق نشست.سرش رو گذاشت لبه ی قایق،بدنش لرزش مشهودی داشت.صدای
گریه اش تا اینجا میومد..
صدای دراتاق بلند شد،به پشت سرم نگاه کردم،خانوم در اتاق رو باز کرد وگفت: بیا بریم شام
بخوریم.
با لبخندی گفتم: باشه الان میام.
از اتاق خارج شد ودر رو بست.دوباره به بیرون نگاه کردم..شب بود ودیوار هنوز سر جاش بود...
حالم خوب ود،قلبم نه تند میزد نه سنگین.فقط ذهنم مشغول بود،زیر لب گفتم: پس امیر به
ساحل برگشت..!
از پنجره فاصله گرفتم واون رو بستم واز اتاق خارج شدم...
.... بعد از شستن ظرفهای شام برگشتم به اتاقم؛گوشیمو برداشتم وتوی لیست مخاطبینم روی
اسمش نگه داشتم،مردد بودم که تماس بگیرم یا نه؟ نزدیک به دوماه بود که صداش رو نشنینده
بودم،درسته که اون من رو فراموش کرده بود اما من باید تلاشم رو میکردم،اتصال رو برقرار
کردم،بوق سوم یا چهارم بود که صدای مادرم تو گوشی پیچید: جانم؟
چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم،آروم گفتم: سلام...خوبی؟
مامان: سلام عزیزم،من خوبم تو چطوری؟
چرا خوب نباشه!به اونچه که میخواست رسیده بود...آزادی...
صدام لرزید: خبرداری بابا خونه رو فروخته؟
...چند ثانیه سکوت...نفسشو فوت کرد وگفت:دیره..حتی اگه قصر هم بخره برنمیگردم.
پوزخندی زدم: زهی خیال باطل!
ساکت شد،من ادامه دادم: میخواد زن بگیره.
صدای پوزخندشو شنیدم،بهش توجهی نکردم وادامه دادم:رفیقهاش دوره اش کردن که براش زن
بگیرن،عین رفیقهای تو که دوره ات کردن وزندگیتو از هم پاشیدن.
بهم تشر زد: مهناز! تُن صدات داره میره بالا ومن هیچ خوشم نمیاد!
دندونامو به زور به هم فشاردادم ولبخند تلخی زدم: معذرت میخوام مامانِ مهربونم! معذرت
میخوام صدامو بالا بردم...شما هر جور دوست دارین عشق کنید واز جوونیتون لذت ببرین،گور
بابای من ومهران...
مامان جیغ زد: ساکت شو مهناز،اگه بخوای به چرند گفتنت ادامه بدی قطع میکنم.
ساکت شدم،سریع توی ذهنم یه دروغ آنی ساختم: واسه کار دیگه ای زنگ زده بودم
مامان با تحکم گفت: بگو میشنوم
با خونسردی گفتم: اگه تو جای من بودی حاضر میشدی برای تصمیم ازدواج گرفتن با یه مطلقه
مشورت کنی؟
مامان ساکت شده بود اما صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم،گفتم: معذرت میخوام که اینقدر
باز صحبت کردم،نباید مزاحمت میشدم،کاری نداری؟
مامان خیلی خشک ومتعجب گفت: مهناز!!
صدام لرزید: شب بخیر
گوشی رو قطع کردم.رفتم پای پنجره،باید یه حرکتی میزدم،من تنها نمیتونستم بند این معما رو
باز کنم.روی شماره ی سهیل پیام جدید رو باز کردم ونوشتم: سلام؛باید باهاتون صحبت
کنم،راجع به مرگ خواهرتون
منتظر بودم که پیام مثل همون سری که به زهرا میخواستم راپورت این خونه رو بدم برگشت
بخوره،اما خیلی سریع رسید وپیام تحویلش هم اومد، وبعد از دقایقی مسیج جدید از سوی آقا
سهیل: فردا باهاتون تماس میگیرم.
آخی! حتماً پیش عیالش بود وموقعیت صحبت کردن نداشته!نگاهم به تاقچه اتاق افتاد،کتاب شعر
فریدون مشیری انگار داشت بهم دهن کجی میکرد،به حماقتم واسه اینکه رفتم توی عمارت
قدیمی رو ببینم پوزخندی زدم،خوب بود سکته نکرده بودم،تا یک ساعت مثل احمق ها پای
پنجره واستادم وهی چشمامو رو هم گذاشتم وهی باز کردم تا شاید اون صحنه هایی که دیدم
ادامه پیدا کنه،اما نشد....
...با صدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم،صبح شده بود وآفتاب کل اتاق رو روشن کرده بود،به یادم
اومد که من دیشب پرده ها رو ننداخته بودم؛گوشی رو برداشتم وجواب سهیل رو که داشت
خودشو پرپر میکرد دادم:بله؟
صدام به شکل خنده داری کلفت شده بود،به فاصله ی این که سلام کنه وحالم رو بپرسه چند
بارآب دهنم رو وقورت دادم،پرسید: ببخشید که بیدارتون کردم،چون خودم خیلی وقته بیدار
شدم فکر نمیکردم خواب باشین
پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
ساعت ده صبح -
توجام نشستم: نه دیگه باید بیدار میشدم
گفت: راستش بابت پیام دیشب تماس گرفتم،چه حرفی میخواستین بزنین؟
واسه چندثانیه مغزم هنگ کرده بود،یه مرورکلی کردم وگفتم:آها! آره...راستش یه چیزایی هست
که باید باهاتون درمیون بذارم،شاید فکرکنین که من فضولی کردم اما برای این کارم دلیل دارم.
با کمی مکث گفت: الان نمیشه تعریف کنید؟
گفتم: راستش برای من فرقی نمیکنه،اما ترجیح میدم یه زمانی با شما صحبت کنم که خونه
نباشم.
تن صدامو پایینتر آوردم وادامه دادم: بابت مادرتون میگم.
در تایید حرفم گفت: باشه،حرفی نیست،کی تماس بگیرم؟
اصلاً حسش نبود برم بیرون،یعنی نمیخواستم تنها برم،از طرفی هم دوست نداشتم ترانه وزهرا رو
درجریان بذارم.گفتم: یه ساعت دیگه تماس بگیرین
چشمی گفت وخداحافظی کردیم،ازجام بلند شدم وپنجره اتاق رو باز کردم،رخت خوابم رو جمع
کردم وگوشه اتاق چیدم؛موهام رو مرتب کردم واز اتاق بیرون رفتم،بعد از صبحانه هم لباس هامو
عوض کردم وبا در جریان گذاشتن کسرا رفتم به سمت دریای پشت دیوار. با یک بدبختی از چوبها
رد شدم،به ساعت گوشیم نگاه کردم نزدیک بود که یک ساعت بشه، دریا آرام بود،مثل صحنه
هایی که دیشب دیده بودم. نگاهم به دیوار ثابت موند،دیواربتنی ودور ودراز... گوشیم زنگ
خورد،جواب دادم: سلام آقا سهیل،شرمنده که مزاحمتون شدم
سهیل خنده ی سنگینی کرد: خواهش میکنم،این چه حرفیه!
واسه خودشیرینی گفتم: پویان چطوره؟
خوبه،امروزا امون من ومادرش رو بریده،همه اش باید چهارچشمی مواظبش باشیم
[b]ساکت شدم،اون سکوت رو شکست: خب مهناز خانوم،من سراپا گوشم.
با مِن ومن گفتم: راستش،نمیدونم ازکجاشروع کنم!
خیلی رک گفت: از خواهر من چی میدونی؟ به جزاون چیزهایی که مادرم گفته؟
گفتم: من با مادرتون اونقدرها صمیمی نیستم که بخواد چیزی رو تعریف کنه! راستش من...
من...وای خدا..قول بدین مسخره ام نکنین
لحنش متعجب شد: مگه چی میخواین بگین؟
گفتم: من خواهرتون رو دیدم
خیلی عادی گفت:خب؟
گفتم: خب؟ یعنی این اصلاً جای تعجب نداره؟
نفسشو بیرون فرستاد: خب خیلی ها خواهرمنو دیدن.
فهمیدم بد متوجه شده ،گفتم: منظورم حالا بود،تو این زمان
ساکت شد،جسورترشدم وادامه دادم: وهمینطور شوهرخواهرتون رو
لحنش کلافه وعصبانی شد:فکر کردین من اینقدر بیکارم که به خزعبلات شما گوش کنم؟
خواستم حرفی بزنم اما مانع شد: این یه جور دفتردستک جدیده؟ یه شکل اخاذی مدرن؟ من از
اون دست آدمای احمق نیستم که گول بخورم.
عصبانی شدم،گفتم: من از شما پول خواستم؟! من خواستم یه سری حقایق رو بگم واز شما کمک
بخوام.
بهم توپید: با دروغ گفتن درمورد مرگ خواهرم؟
دندونامو به هم فشاردادم،صدام بالا رفت: شما اصلاً گذاشتی که من حرف بزنم تا بفهمین دروغ
میگم؟
ساکت شد،از فرصت استفاده کردم وگفتم: من پدرتون رو دیدم... رفتم به عمارت قدیمی
گفت : شما...
رفتم میون کلامش: میدونم کار درستی نکردم اما باید میرفتم. از روز اول که اومدم لیدا خواسته
خودش رو به شکلهای مختلف به من نشون بده.
ساکت شده بود ومن صدای نفس های عصبیش رو به سختی میشنیدم، مجبور بودم با صدای
نسبتاً بلند حرف بزنم تا صدام با صدای دریا یکی نشه.نفس گرفتم: خواهرتون از من کمک میخواد
با لحنی خسته وعصبی گفت: بابت چی؟
کلافه گفتم: نمیدونم،ولی یه رازی هست، یه چیزی که شاید به امیرمربوط بشه،به حبس شدن
پدرتون تو عمارت قدیمی و ترک کردن مادرتون وصد درصد دیوار بزرگ ته باغ..
نفس عمیقی کشید: ازکجا باورکنم که شما دروغ نمیگین؟
لبمو به دندون گرفتم،یهو به خاطرم اومد،گفتم: میتونم بگم،لیدا وامیرروزمرگشون چه لباسی
پوشیده بودن،حتی میتونم بگم لیدا چه قسمتهایی از سرو صورتش زخمی شده بود
خیلی صریح گفت: خب بگین،
ومن تک به تک ظاهر اون دونفر رو توضیح دادم.حرفهام که تموم شد هنوز ساکت بود،گفتم: خب
آقا سهیل،چی میگین؟
نفسشو فوت کرد: قبول کنید که باورش سخته...حالا چه کاری از من ساخته اس؟
گفتم: امیر روز مرگ لیدا به ساحل برگشت.زنده وصحیح وسالم!
صدایی که توش موج تمسخر داشت رو تشخیص دادم: خب؟ادامه
گفتم: دارین مسخره ام میکنید؟
گفت: البته یه جوردیگه هم میشه برداشت کرد.مثل اینکه امیرزنده باشه وخودش این حقایق رو
به شما گفته باشه.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم،گفتم: این هم هست،اما یه شک دیگه هم هست
پرسید: و اون یکی؟
گفتم: اینکه امیر مرده بدون اینکه تو دریا غرق شده باشه،
نمیدونم چی از حرف من برداشت کرد که صداش بالا رفت: هیچ میفهمی چی میگی؟ میخوای بگی
امیر با اون هیکل نره غولش از یه پیرزن وپیرمرد کم آورده وکشتنش؟
آره این هم یه ایده اس! گفتم: چرا شلوغ میکنین؟ من منظورم خود کشی بود!
اما حرفش بدجورفکرم رو مشغول کرد،دوست داشتم قطع کنم،اون بزرگترین راهنمایی رو کرده
بود ودیگه به کمکش احتیاجی نداشتم،اما از طرفی نمیشد همینطوری ولش کرد،امکان داشت به
مادرش خبربده وبندازنم بیرون.
با لحن دلجویی گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید هرچه زودتر این معما حل بشه، باور کنید هربار
که باهاش روبرو میشم ازترس میخوام سکته بزنم! از یه طرف حس میکنم روح خواهرتون در
عذابه!
نفس عمیقی کشید: رو چه حسابی؟
گفتم: در جریان میذارمتون، فقط خواهش میکنم حرفی به پدر ومادرتون نزنید
خندید: با پدرم که اصلاً حرف نمیزنم،مادرم هم که کافیه بدونه با روح دخترش در ارتباطی دیگه
ولت نمیکنه.
خنده اش پر از غم بود گفتم: بخدا من عین حقیقت رو گفتم!
ساکت بود،ادامه دادم: ممنون که به حرفهام گوش دادین.
با صدای آرومی گفت: فقط خدا کنه دروغ نگفته باشی و گرنه من آدم مهربونی نیستم
در حالی که اخم کرده بودم وکلافه بودم گفتم: من دروغ نگفتم!
گفت: هر ساعت شب که ترسیدی باهام تماس بگیر،هرموقع باشه خودم رو میرسونم،از اون بابای
بی عاطفه ام که حتی عروسی پسرش شرکت نکرد هیچی بعید نیست،خودم هم به مرگ
امیرمشکوکم.
در حالی که سعی میکردم خنده ام رو مخفی کنم گفتم: هرموقع شب شد با شما تماس بگیرم که
شما صبح جواب بدین؟
گفت: دیشب جایی مهمونی بودم،خانومم آدم روشن فکریه
مرده شور روشن فکریش رو ببرن،بی توجه به کنایه اش گفتم:بازم معذرت میخوام که وقتتونو
گرفتم
گفت: خواهش میکنم.
خداحافظی کردم وتلفن رو قطع کردم وبه دوروبرم نگاه کردم،قایق؟ مطمئنم اول که اومدم اون
اینجا نبود!
نزدیک قایق شدم،پاهام میلرزید،انگار میدونم که قراره چی ببینم! ولی این که اینقدر بهش
نزدیک باشم من رو بیشتر میترسوند.بهش رسیدم،حدسم درست بود،لیدا دراز به دراز توی قایق
افتاده بود،موهای کوتاه وبلندش به صورت پریشون دورش ریخته بودن.کف قایق پر بود از آب
وخون.
بخدا راست میگم -
صدای هق هق مردونه...پشت پلکش کنده شده بود.
من عاشق لیدا بودم -
وباز هم هق هق..چاقوی میوه خوری کف قایق افتاده بود کمی بالاتر از سر لیدا.
من خودم موهاشو بریدم،موهای لیدای قشنگمو -
باز هم گریه..چرا چاقو رو برگردونده؟ که بفهمونه بیگناهه؟ مهم لیدا بود که خبر داشت.
صدای عصبی خانوم که فریاد زد: تو قاتلی..تو دخترمو کشتی.
یهو لیدا چشماشو باز کرد: دیوار رو بکن.
از ترس پریدم عقب وبه سمت صدای خانوم نگاه کردم،هیچی نبود جز یه دیوار بتنی دور ودراز
مثل دیوار چین.
قلبم تند میزد،اثری از قایق نبود..لبه های شلوارم از تماس با آب خیس شده بود،چرا متوجه
نشدم؟
عقب رفتم،حس میکردم ظرفیتم خیلی پایین اومده،بدنم میلرزید،من رو چه به این کارها،تا همین
جاش هم بیش تر از حد شجاعتم پیش رفتم.روی ماسه ها نشستم،بغض راه گلومو بسته بود،علناً
ترسیده بودم،نه راه پس داشتم نه راه پیش،میتونستم بزنم زیر همه چی وازاون خونه برم،اما
عذاب وجدان ولم نمیکرد، میتونستم هم بمونم و پی به راز اون باغ ببرم،اما توانم کم بودو واقعاً
میترسیدم.
گوشیم توی جیبم ویبره رفت، در آوردمش از طرف مهران پیام اومده بود: حیف که دلم نمیخواد
باهات حرف بزنم،تا آخر تابستون هر غلطی دلت میخواد بکن،وقتی برگشتی من میدونم وتو
ابورهام تو هم رفت،چرا این حرفو زده؟
بهش زنگ زدم،جواب نداد،همین که قطع کردم خودش زنگ زد،تا رفتم حرف بزنم گفت: چیه؟
با دلخوری گفتم: این چه طرز حرف زدنه مهران؟ناسلامتی خواهر بزرگترتم!
با مسخرگی خندید وگفت: اوه یادم نبود! آبجی بزرگه فکرمیکنی بابا پول پارو میکنه؟ پاشدی
رفتی اونجا با دوستات ول ول بگردی و همه کار کنی جز درس خوندن ودست آخر بشی یکی لنگه
مامان؟
بیشتر از تحملم بارم کرد،صدام بالا رفت: دهنتو ببند جغله بچه! همینم مونده که تو برام دست
بگیری! نه که تو معدلت خیلی بالاست وپرونده ات پاکه!! یادت نره که تو هم بچه همون
مامانی،مثل مامان بودن هزار برابر بهتر از مثل بابا بودن وبی عرضه بودن وبعدش هم نامرد بودنه.
مهران عصبی داد زد: خفه شو مهناز تا خودم خفه ات نکردم،بابا چیکار باید میکرده که نکرده؟
جنس شما زنا همه مثل همه، از دم بی لیاقتین!
هر دوبه نفس نفس افتاده بودیم،سابقه نداشت اینطور با هم حرف بزنیم،اون زودتر به خودش
مسلط شد: کارنامه مشروطیت اومده خونه. به غیر از یکی که هفده شدی بقیه رو گند زدی.
اوف! اصلاً فکرشو نکرده بودم که دانشگاه یه همچین کاری رو میکنه! با کلافگی گفتم: اومده که
اومده، فکرمیکنی شرایط خوبی داشتم؟ از دل خوشم واز گشتن با دوستام نمره کم گرفتم؟ تو که
از همه چی باخبر بودی!
صدام لرزید: زنگ زدی که متلک بگی؟ فکرمیکنی الان شرایطم بهتراز اون موقع شده؟
مهران هنوز لحن خشکش رو داشت ولی صداش آروم تر شد: خو حالا!.. نمیخواد آبغوره بگیری
بینیمو بالا کشیدم،هنوز اشک نریخته آب بینیم راه افتاده بود! آروم گفت: بابا دروغ گفته
با تعجب گفتم: یعنی خونه رو نفروخته؟
جواب داد: چرا فروخته،قسمت مربوط به زن گرفتنش دروغ بود.تو راست میگی اون بی عرضه اس
وبا لحن محکم تری ادامه داد: ولی نامرد نیست!. میخواست تو رو تحریک کنه که به مامان خبر
بدی.
پوزخندی زدم وگفتم: بهش بگو موفق شده،من به مامان خبر دادم.
گفت: ونتیجه؟
مامان به تو یا بابا زنگ زده؟ -
نه -
پس نتیجه معلومه -
پوفی کرد: آره خب!
سکوت.. یهو هردو خندیدیم، مهران با خنده گفت: عاشق انسجام خانواده ام!
به ظاهر شاد بودیم ولی خنده هامون هم تلخ بود، پرسیدم: یعنی باز هم باید بابت اسباب کشی
بیام؟ مهران گفت: بابا دوست داره باشی، وگرنه ما که میدونیم از تو آبی گرم نمیشه.
با حرص گفتم: مهران!
خندید: جونِ مهران! باشه بابا نمیخواد بیای، بچسب به کارِت، خودم بابا رو یه جور می پیچونم.
ازش تشکر کردم وبا هم خداحافظی کردیم، از جام بلند شدم ونفسمو فوت کردم وبه طرف ویلا
برگشتم.
فصل سیزدهم:
اینقدر گریه کرده بود که سرش مثل ساعت صدا میداد، بارها نبض وضربان قلب لیدا رو سنجیده
بود ومطمئن شده بود که لیداش دیگه تو این دنیا نیست، مدام با خودش میگفت: چجوری
برگردم؟ کاش الان لحظه آخرعمرم بود
سرش رو روی زانوهاش گذاشت وبا صدای بلند ناله زد، این آخر وعاقبت سه سال عشق وعاشقی
نبود...این پایانِ اون همه سختی ومخالفت خانواده ها نبود...
بعد از ساعتی با همه ناتوانیش موتور رو روشن کرد وبه ساحل برگشت، از قایق پرید پایین، شاید
اگه اون لحظه با یه کودک نوپا گلاویز میشد کم می آورد! قایق خاموش رو به ساحل کشوند،
اونقدر بیرون کشید که خیالش راحت شد قایق عقب نمیره، دوباره نگاهی به اندام غرق خون لیدا
توی قایق انداخت وزیر لب گفت: کاش مجبورت کرده بودم سوار بشی!
قدمی به سمت باغ برداشت،دلش طاقت نیاورد با تیمسار روبرو بشه، دوباره برگشت، به لیداش
نگاهی انداخت وبهش گفت: تو بگو چجوری به پدرومادرت خبر بدم؟
نفس عمیقی کشید ودوباره به سمت باغ راه افتاد، پاهاش سست شده بود،نشست... با اینکه بی
وقفه اشک میریخت اما یه چیز قلبمه تو گلوش گیر کرده بود، گریه هم سبکش نمیکرد، همه اش
با خودش این جمله رو مرور میکرد: من با دستهای خودم باعث مرگش شدم...
داشت از درون فروپاشی میشد، بارها به سمت باغ رفت ودوباره به سمت قایق برگشت، آخرهم
ترجیح داد کنار لیدا بشینه، نتونست خودش رو راضی کنه که به پدر ومادر لیدا خبربده، نشست
وازته دل ناله زد.
صدای شیون دلخراش امیر به گوش تیمسار وهمسرش که روبروی تراس اتاق خودشان رو نیمکت
نشسته بودند تا نفسی تازه کنند، رسید،
تیمسار وهمسرش صدای قایق رو شنیده بودند ومنتظر بودند تا چهره ی دختر وداماد خود را بعد
از دقایقی ببینند واین تاخیر را به این حساب گذاشته بودند که لابد با هم سرگرم هستند وحالا
صدای گریه ی بلند مردی که بی شک متعلق به امیر بود آنها رو شوک زده به سمت ساحل می
کشاند. صحنه ای که از دور می دیدند: امیر که سر به قایق گذاشته و گریه میکند واثری از تک
دخترشان نیست!....
هر بار گفتم این بارم میگم نظر و سپاس یادتون نره
[/b]-