امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#19
از ماشین پیاده شدیم داشتم جلو جلو می رفتم یه دفعه احساس کردم دستم داغ شد نگاهی به دستم انداختم دست تو دست فردین می رفتیم سمت یکی از نیمکت های پارک..............وقتی نشستیم فردین از زور
عصبانیت نفس عمیقی کشید و با پاش رو زمین ضرب گرفت....................سکوتی بینمون حاکم شده بود ..........بلاخره فردین سکوت و شکست و گفت:فرشته بهم قول میدی اگه بهت یه چیزی بگم نه نگی؟
نگاهی انداختم به فردین ................داداشم بود هر چی می گفت نمیتونستم نه بگم عادتم نداشتم همیشه فرشادم که چیزی می گفت قبول میکردم .............سرمو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:من شرط
دارم تو اگه جواب من و بدی منم به حرفت نه نمیگم..........بعد ادامه دادم:چرا خواستی با من دوست بشی چرا از این راه ؟من دیگه داشتم از راه به در می شدم اگه یکم دیر تر فهمیده بودم چی ؟...........فردین
از روی شرمندگی یه آهی کشید و گفت:راه دیگه ایی برام نمونده بود چی کار میکردم ؟7 سال به گودرز التماس کردم ولی نزاشت 7سال از بابای غزل که میشه شوهر خالمون التماس کردم که از گودرز بخواد
که من تورو ببینم ولی نمیزاشتن ............................درسته که پدر مادر من پدر مادر فردین بودن ولی احساس امنیت داشتم پیش فردین احساس میکنم همه ی حرفاش راسته !7 ساله داره دنبالم میگرده!به
بهونه ی دیدن من با فرناز دوست میشه فرناز برای این که به من و فردین کمک کنه من و میبره رستوران ...........ولی اون شب بابا به خاطره این که فرناز دوست پسر داره نزدش در واقع فرنازم میدونست
فردین داداشه منه ولی نمی خواست غصه بخورم .................تو فکرای خودم بودم که فردین گفت:فرشته میایی بریم خونه ی بابا مامان.................مثل فرفره از جام پریدم و گفتم:ف...فردین...ممن..م......
نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت:تو به من قول دادی ....گفتی اگه جواب سوالتو بدم توام قبول میکنی منم جوابتو دادم پس توام بیا با هم بریم ........بعد با التماس گفت:خواهش میکنم فرشته ..مامان تو این 4 سال
فقط تنها حرفی که میزنه صدا کردنه اسم توِ........................درسته که اونا من و نمی خواستن درسته برای من هیچ کاری نکردن ولی الان اشتباهشونو فهمیدن میدونم یه پدر و مادر چه حسی دارن چه زجری
میکشن میدونم که مامان فردین تا امروز همه ی دعا هاش این بوده که من و ببینه ...............من باید برم حتی برای یک بارم که شده باید برم .................اون مادرمه نباید بزارم اونم مثل من زجر بکشه
ولی اون این همه سال من و زجر داده 13 سال تو خونه ایی زندگی کردم که براشون یه بچه قریبه بودم ............13 سال فکر کردم اونا خانواده ی منن ولی الان چی ؟الان دارم میبینم خانواده ی من کسای 
دیگه ایی هستن ........................مامان بابای فردین شاید مامان بابای واقعیه من باشن ولی بابا گودرز و مامان طناز 13 سال زحمت منو کشیدن من و بزرگ کردن بدونه هیچ منتی حتی به خودم نگفتن تا
من و از دست ندن پس خانواده یمن کسایی هستن که برام زحمت کشیدن من و بزرگ کردن من مطمئنم که مامان طناز حاضره برای از دست ندادنه من جونشم بده میدونم بابا گودرز به خاطره من دست به
هر کاری میزنه میدونم فرشاد برای پس گرفتن من حتی آدمم میکشه میدونم که فرناز الان واقعا دوسم داره میدونم همه ی اینارو میدونم............تو فکرای خودم بودم فردین که فهمید من با خودم درگیرم اومد
سمتمو دستمو گرفت و من و کشید سمت ماشین ............سوار ماشین شدم ...................رو کردم به فردین و گفتم:فردین؟مامان بابات چه جوری الان پول دار شدن؟..............فردین به جلو نگاه میکرد تو
همون حالت گفت:خوب من درس خوندم کار کردم بعدشم که بزرگ شدم رفتم رشته پزشکی ..................گفتم:راستی تو دکتر چی چی ؟...............لبخند باحالی زد و گفت:با فرشاد همکارم ..............اوووخی
پس این یکی داداشمم روانشناسه......................همین طور که مسیر رو میرفتیم صدای اهنگ تو ماشین پیچیده بود:


***


امشب در سر شوري دارم 
امشب در دل نــوري دارم


باز امشب در اوج آسـمانم
رازي بـاشـــد بـا ستارگانم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


از شـادي پـر گـيرم کـه رسـم بـه فلک
سرود هستي خوانم در بر حور و ملک


در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بريزم ساغر شکنم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


با ماه و پـرويـن سخني گويم 
وز روي مه خـود اثـري جويـم
جان يابم زين شبها
جان يابم زين شبها


مـاه و زهـره را بــه طـرب آرم
از خود بي خبرم ز شعف دارم
نغمه اي بر لب ها
نغمه اي بر لب ها


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


امشب در سر شوري دارم 
امشب در دل نــوري دارم


باز امشب در اوج آسـمانم
رازي بـاشـــد بـا ستارگانم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


امشب يک سر شوق وشورم


****


دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم شروع کردم بلند بلند گریه کردن ...................فردین کنار خیابون نگه داشتو از ماشین رفت بیرون وقتی برگشت دستش یه بطری آب بود داد دستم خوردمش آروم تر شدم 


****


بعد چند دقیقه ایی بلاخره رسیدیم ...................از ماشین پیاده شدیم ......فردین زنگ خونه رو زد یه خانومی گوشی رو برداشت و گفت:بله؟.............فردین گفت:مامان منم..............وقتی وارد ساختمون
شدیم مرد نگهبانی که جلوی در بود به فردین نگاه کرد و بعد با تعجب زل زد به من ....................فردین لبخندی زد و در آسانسور رو برام باز کرد.............در خونه باز شد و یه دختر ریزه میزه که بهش 
می خورد 19/20 ساله باشه پرید جلو و من و گرفت تو بغلش منم از تعجب فقط وایسادم بعد که من و از بغلش کشید بیرون فردین لبخندی زدو گفت:این خانوم دختر عمته فرشته ....بعدم گفت:اسمش پریاس
من که تازه از شوک اومده بودم بیرون لبخندی به روی پریا زدم و کنارش زدم و وارد خونه شدم اول از همه چشمم به زنی افتاد که جلوی در بود این کی بود؟.............اومد جلو من و بغل کرد ......فردین گفت:
اینم عمه خانومه...............بازم لبخند زدم کلی مهمون تو خونشون بود همشونم برای دیدنه من اومده بودن ................همین جور که با مهمونا سلام میکردم فردینم معرفیشون میکرد به یه خانومه خیلی خوشگل
قد بلند موهای قهوه ایی روشن چشمای سبز رسیدم .............خیلی شبیه من بود پ صد در صد این خانوم مادرمه................اومد جلو من و تو بغلش گرفت و شروع کرد گریه کردن منم فقط صاف وایسادم
سعی نکردم که بغلش کنم................وقتی من و از بغلش کشید بیرون مردی اومد کنارم بغلم کرد و اونم آروم آروم شروع کرد اشک ریختن .....................بعد از کلی گریه زاریه اونا بلاخره نشستیم من که
سعی میکردم خیلی عادی باشم جوری که با فردین داداشم اومدم یه مهمونی و هیچ کس و نمیشناسم ................بعد از چند دقیقه که گذشت فهمیدم اسم مامان نگار اسم بابا کسری...............همه جا سکوت بود
که با حرف نگار سکوت شکسته شد:فرشته دخترم تو که نمی خوایی دیگه از این خونه بری؟تو مارو بخشیدی؟ مگه نه؟..................سعی کردم عادی باشم ........با لحن آرومی گفتم:برای چی باید تو این خونه
بمونم من مادر پدر دارم نگرانم میشن من باید برگردم الانم اگه اینجام فقط به خاطره داداش فردین و احترامی که برای بزرگترام که شما و همسرتون باشین هستم.................این جملرو که گفتم انگار نگار و به
برق وصل کردن آتیشی شد با جیغ و داد و بیداد گفت:اون که پدر مادرته من و کسری هستیم....................منم که دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم داد زدم:پدر مادر من کسایی هستن که 13 سال زحمتمو
کشیدن 13 سال بزرگم کردن !نگرانم بودن واسشون ارزش داشتم دوستم داشتن من هیچ وقت نمی خوام و نمی بخشم پدر مادریو که از نداری بچشونو می خوان بزارن پرورشگاه ...............کسری که تا
اون موقع ساکت بود داد زد:ما به خاطره خودت این کارو کردیم..................منم بلند تر از اون داد زدم :نمی خوام! نمی بخشم! باورم نمیکنم..من برای شما هیچی نبودم و نخواهم شد شما اگه بچتونو دوست 
داشتید راضی میشد شکمش گرسنه باشه ولی پیش خودتون باشه ..نمیزاشتینش پرورشگاه.................بعد رو کردم سمت فردین و گفتم:من و آوردی اینجا که به بزرگ ترا بی احترامی بشه همین و می خواستی
می خواستی طاقت نیارمو هرچی حرف تو دلم مونده بود بگم ؟آره؟الان خیالت راحت شد؟از همه نظر؟.....اول از این که من کسیو نمیبخشم دوم از این که نمی خوام نگار و کسری رو خانوادم بدونم و سوم از
این که الان فکر کنم چقدر بی ارزش بودم که خانواده ی خودم من و ول کردن چقدر من بدبختم! ......................دیگه وای نستادم خواستم از در خونه برم بیرون که دختری مچ دستمو کشید برگشتم سمتش
یه دختره بود تقریبا 28/29 ساله نگاهی به صورت معصومش و چشمای اشکیش انداختم ..............فردین داد زد:ملیکا تو چرا از اتاق اومدی بیرون؟..............اون دختری که حالا فهمیدم اسمش ملیکاس
رو به من گفت:منم جزو خانوادت نمیدونی؟حتما فردین بهت گفته برای پیدا کردنت چه زجری کشیده!میدونم که فردین و دوست داری و می خوایی داداشت باشه پس اگه داداشت یه نامزد داشته باشه حاضری 
نامزدشو جزو خانوادت بدونی؟یه دختریو که مثل خودته سر گذشتش ؟.................هنگ کرده بودم واقعا نمی فهمیدم این ملیکا نامزد فردین بود زن داداشم.........اون میگه دختری مثل خودت اما من منظورشو
نمی فهمم...................نگاهی پر از تعجب بهش کردم با گریه ادامه داد:مثل خودت.....ولی فرق تو با من اینه که تو الان دوتا خانواده داریو نمیدونی چی کار کنی دختر کدوم خانواده باشی یکی خانواده ی 
اصلیه خودت یکیم خانواده ایی که تورو مثل بچه واقعیشون میدوننو بزرگت کردن ..........بعد با آه و ناله گفت:فرشته تو دوتا خانواده داری که دوست دارن هردو خانواده می خوانت تازه فامیلاتم همین طور
ولی من یه دختر بی کس که از بچگی نفهمیدم خانوادم کی بودن هیشکی نبود که دوستم داشته باشه کسی نبود نازمو بکشه فقط یه مرد پیر پولدار بود که از وقتی عقلم رسید فمیدم دارم تو خونش زندگی میکنم
فمیدم که اونم من و از پرورشگاه آورده اسم اصلیه پدر مادرمو میدونستم روزی 100 بار آرزو میکردم که پیششون باشم با اونا باشم زمانی که پیادم کردن نخواستم باهاشون زندگی کنم نخواستم هیچ کدومشونو
ببینم اما زمانی که عقلم رسید خیلی دیر شده بود خیلی! زمانی بود که فهمیدم تو یه تصادف همشون فت شده و حالا دیگه خانواده ایی ندارم منم و همون پیر مرد پولدار مهروبون که خرج شکمم لباسم مدرسه ام
همه چیزمو داد رفتم مدرسه درس خوندم بعدم دانشگاه رفتم خرج تحصیل دانشگاهمو داد درس خوندم شدم یه دکتر واسه خودم کسی شدم اما وقتی سر برگردوندم اون پیر مرد مهربونم که همه زندگیمو مدیونش
بودم رو هم از دست دادم من موندمو یک عالمه ثروت که به نامم بود تنها بودم تا وقتی که چشم داداش فردینت بهم افتاد و ازم خواست تا باهاش ازدواج  کنم الان منم یه دوماهی میشه که خانواده دارم اما میدونی
من شدم دختر این خانواده تو این دوماه فرشته بودم نقشه فرشترو بازی کردم اما هیچ وقت کسی نمیتونه جای کسیرو بگیره من از تو خیی بزرگ ترم پس نمیتونم فرشته کوچولو باشم فرشته خانوم ناز و خوشگل
فرشته ایی که مامان نگار و بابا کسری براش جون میدن از کارشون پشیمونن ولی فرشته نمی خواد ببخشه ....فرشته تورو خدا حتی اگه نخواتی باهاشون زندگی کنی از ته دل ببخششون که راحت بشن ....
فرشته امیدوارم زمانی به خانوادت احتیاج پیدا نکنی که دیر شده باشه .....امیدوارم از کارت پشیمون نشی ......خانوادتو دوست داشته باش اگه 13 سال تنهات گذاشتن الان نمی خوان تنهات بزارن تا آخر دنیا
توام تنهاشون نزار.......................دیگه حالم داشت بد میشد سرم داشت گیج می رفت نمیتونستم سرپا وایسم داشتم جون میدادم تا به خودم اومدم تمام شال و مانتوم شد خون از دماغم خون میومد ........فردین 
می خواست ببرتم دکتر ولی نزاشتم گفتم من خیلی وقته اینطوری شدم وقتی عصبانی میشم اینجوری میشم ...................بقیه ام قبول کردن و ول کن شدن با فردین و ملیکا راه افتادیمو رفتیم خونه ی فردین
خیلی خیلی حالم بد بود اما تا شب به صحبتای فردین و ملیکا گوش کردم 


*****


((((((((((بچه ها از این جا به بعد فرشادهم براتو تعریف میکنه ))))))))))Confused






بچه ها میدونم تا اینجا خیلی غمگین شده ولی بقیش خوندن دارهBig Grin
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، mah.die


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دِلِ بی قرار - maede khanoom - 28-08-2014، 10:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان