28-08-2014، 8:32
قسمت 13
احساس کردم بارمان سرجاش خشک شد. با ناباوری به اسلحه ی توی دست مجید نگاه کرد. مجید داد زد:
زود باش!
بارمان دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه رو بیرون کشید. قلبم محکم توی سینه می زد... لو رفته بودم... می دونستم... همیشه می دونستم که نحسی دارم... این دفعه هم نحسی من کار و خراب کرده بود... مرد دوم بین من و مجید قرار گرفت و گفت:
تمومش کنید!
مجید با بداخلاقی گفت:
برو کنار!
مرد با لحنی که سعی می کرد آروم باشه گفت:
دانیال باید در مورد این زمینه تصمیم بگیره...
نگاه معنی داری به بارمان کرد و گفت:
می دونی که!
بارمان با اسلحه ش مجید و نشونه گرفت و گفت:
بگیرش کنار! اگه مردی خودم و نشونه بگیر.
مجید پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
مرد! حالا یه معتاد عوضی داره به من می گه مرد به کی می گن.
بارمان جلوم ایستاد... هنوز مجید و نشونه گرفته بود. مرد گفت:
تمومش کنید... بارمان اسلحه تو تحویل بده.
بارمان دستش و جلو برد و گفت:
باید ببینم اون دستمال چیه... بعدش تحویلش می دم.
مجید با سر به من اشاره کرد و گفت:
چرا از خودش نمی پرسی؟
بارمان سکوت کرد. مرد دوم اسلحه ی بارمان و مجید از دستشون کشید. مجید و بارمان با نفرت بهم نگاه می کردند.
مرد دستبندی از توی جیبش در اورد و گفت:
دانیال تصمیم می گیره که باهات چی کار کنه.
دستبند و به دستم زد و منو سمت ماشین کشید. مجید موتورها رو توی زمین خاکی کشید و همون جا ولشون کرد. هنوزم کاپشن سفید توی دستش بود. دستمال و توی جیب کاپشن گذاشت. به بارمان اشاره کرد که پشت فرمون بشینه. خودش جلو نشست. مرد دوم هم کنار من نشست...
سرم و به شیشه تکیه دادم...تو دلم خدا رو شکر کردم که بارمان شر به پا نکرده بود. به نظرم اصلا عاقلانه نبود که توی یه زمین خاکی و خالی با دو تا مرد گردن کلفت درگیر بشیم.
تو دلم گفتم:
خدایا! چرا؟... چرا من این قدر بدشانسم؟ حداقل به خاطر ترلانم که شده بهم رحم می کردی... حالا چی کار کنم؟
نفسم و با صدا بیرون دادم... تو دلم گفتم:
یعنی دختره چند درصد اون نوشته ها رو یادش می مونه؟ اصلا پایین های نوشته رو خونده یا وقتی بالاش و خوند هل شد و سریع خواست که پیاده شه؟ از جایی که من نحس و بدشانسم حتما هیچی یادش نمی مونه....
سرم اون قدر درد می کرد که نمی تونستم چشمم و باز نگه دارم. نگاه نگران بارمان و از توی آینه روی خودم احساس می کردم... نه داد می زد و نه عصبی بود... سکوت کرده بود... از سکوتش می ترسیدم... می شناختمش... می دونستم خیلی طول نمی کشه که به حرف بیاد... می دونستم این سکوت ها معمولا مقدمه ی انفجارهای تاریخی بارمان می شن.
نفهمیدم چطور به زیرزمین رسیدیم... فقط می دونستم که قلبم یه لحظه هم آروم نگرفته بود و دستام هم بدجوری می لرزید... باید منتظر مجازاتم می موندم... این تاوانی بود که باید می دادم... ولی عجیب بود که من راضی بودم... جون یه آدم... یه دختر شونزده ساله ... رو نجات داده بودم... هنوزم ته دلم امید داشتم.
******
مجید کاپشن و کنار دست دانیال گذاشت و گفت:
به جز این دستمال ها موبایلش هم توی جیبش بود.
دانیال با بداخلاقی گفت:
بدون خودش موبایلش به چه دردم می خوره؟
مجید گفت:
ولی آقا! خیلی داشت جلب توجه می شد... نمی شد جلوی چشم اون همه آدم سوار موتورش کنیم. من که از اولم گفتم این نقشه خیلی ایراد داره. باید کار خودمون و می کردیم. شما یه دفعه دیروز دستور دادید که نقشه رو عوض کنیم.
دانیال با دست هایی که از عصبانیت می لرزید دستمال و روی پاش پهن کرد و گفت:
الان مشکل ما اینه یا چیز دیگه؟
مجید چیزی نگفت. دانیال به دستمال که خیس و پاره بود خیره شد. دعا می کردم نتونه نوشته ها رو بخونه. سرش و بعد چند دقیقه از روی نوشته ها بلند کرد و گفت:
مجید! موبایل دختره رو منهدم کن... پرونده ی راشدی رو هم بفرست برای تیم فرامرز!
دانیال رو بهم کرد. از عصبانیت نفس نفس می زد... گفت:
جوهرش پخش شده ولی جوری نیست که نشه خوندش... کرج؟ دانیال؟... جدا؟
دستمال و به گوشه ای پرت کرد... چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
چه قدرش یادش می مونه؟ شهر کرج جایی نیست که اسمش از ذهن آدم بپره... محله ی قدیمی هم به احتمال زیاد یادش می مونه... اسم دانیال هم که اسم سختی نیست... می دونی چیه رادمان؟ گند زدی به هممون...
نفس عمیقی کشید. دستاش و توی هم گره کرد و سعی کرد ژست خونسرد همیشگیش و دوباره پیدا کنه. نتونست به خودش مسلط بشه. دستی به پیشونیش کشید و بعد از مکثی طولانی گفت:
انگار قراره تاریخ تکرار شه... انگار می خوای تکرار اون یکی قلت باشی... خوب یادم می یاد... یادم می یاد اون روزها که برای اولین بار بارمان و دیدم همیشه محو جذابیت صورتش می شدم... شر بود... شیطون... زبون باز... سرکش... خوش فکر... جذاب... و... موفق! ... یه نگاه به داداشت بکن... هیچ چی جز یه آدم بدبخت که محتاج دست منه تا اون زهرماری و بهش برسونم نیست... تا حالا ازش پرسیدی که اون آدم مقاوم و سرکش چی شد؟ چه جوری شد که جای خودش و به این بره ی مطیع داد؟
نپرسیده بودم... زیرچشمی نگاهی به بارمان کردم... سرش و به دیوار تکیه داد و چشماش و بست... ولی می تونستم حس و حالش و از توی صورتش بخونم... می دونستم اگه چشماش باز بود می تونستم درد و از چشماش بخونم... سرم و پایین انداختم... دانیال گفت:
توی یکی از ماموریت هاش مثل تو یه خراب کاری بزرگ و عمدی کردی... فرستادمش اون جایی که عرب نی انداخت... حالا نگاهش کن... دنبال مردی بگرد که می شناختیش... ببین چی ازش مونده... سایه ای از کسی که عالم و آدم اعتقاد داشتند یه روز مرد بزرگی می شه... دانشجوی پزشکی بهترین دانشگاه سراسری ایران...
سرم و توی دستم گرفتم... احساس کردم مو روی تنم سیخ شده... دانیال به سمتم اومد... دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
نمی خواستم این کار و باهات بکنم... می خواستم باهات راه بیام... من روی تو به عنوان هم تیمی م حساب باز کرده بودم... بد کردی... خودت هم خوب می دونی که وسط بزرگترین ماموریتمون نمی تونیم بی خیالت بشیم... ولی چنان کاری باهات می کنم که دیگه خودت هم خودت و نشناسی.
با پوزخندی ادامه داد:
به غلط کردن افتادنت برای همین بود؟ برای این که سطح توقع منو پایین بیاری؟ فکر می کردم خیلی بدبخت و ضعیفی... نه انگار مرد شدی... ببین که چه طور می خوام این مرد و بشکنم و خوردش کنم...
با پوزخندی ادامه داد:
به غلط کردن افتادنت برای همین بود؟ برای این که سطح توقع منو پایین بیاری؟ فکر می کردم خیلی بدبخت و ضعیفی... نه انگار مرد شدی... ببین که چه طور می خوام این مرد و بشکنم و خوردش کنم...
ازم فاصله گرفت. رو به ترلان که با رنگ پریده یه گوشه وایستاده بود کرد و داد زد:
تو هم بخوای جفتک بندازی همین می شه... فهمیدی؟
ترلان چیزی نگفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود... انگار من از همه آروم تر بودم... هرچند که حرف های دانیال دلهره ی بدی به دلم می انداخت ولی به خودم گفتم که اگه این بلا سر یه آدم بی گناه می اومد و من باعث و بانیش بودم باید بیشتر عذاب می کشیدم... همون بهتر که دختره رو فراری داده بودم... از کارم پشیمون نبودم... ابدا !... فقط توی شک بدشانسی خودم بودم.
دانیال پشتش و بهم کرد و به سمت در رفت. بارمان با صدایی گرفته گفت:
شما لعنتی ها قول داده بودید که به خانواده م کاری نداشته باشید.
دانیال ایستاد. نیم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
تو قرار بود که خودت و دربست در اختیارمون بذاری و خالصانه همکاری کنی. اشتباه تو رادمان و به این جا کشوند... از بین رفتن صورتت... زیباییت... اعتیادت... یه کم توی ذهنت برگرد عقب و ببین همه ی این بازی ها از کی شروع شد... از نافرمانی تو... نتیجه ی نافرمانی تو شکنجه شدن برادرته... آره... بهت قول داده بودند که بذارند داداشت زندگیش و بکنه... ولی... تو دقیقا دلیل اینجا بودنشی...
بارمان به سمت من چرخید. با صدایی گرفته گفت:
توام همین طور فکر می کنی نه؟...
قلبم توی سینه فرو ریخت... به چشماش نگاه کردم. شعله های خشم و می دیدم که آبی چشماش و تیره و تار کرده بود... می دونستم الان منفجر می شه...
آهسته گفتم:
بارمان...
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
جوابم و بده... من مقصرم؟...
سریع گفتم:
من...
بارمان داد زد:
جواب بده!...
سکوت کردم... شاید آره... شاید نه...
بارمان داد زد:
از وقتی اومدی یه جوری نگام می کنی انگار که یه انگلم... دیگه هیچ ذوق و شوقی برای کنار من بودن نداری... می دونی چیه؟ رادمان... اگه می خوای برادرت و پیدا کنی... باید یه سر به قبرستون بزنی... اون بارمان مرد...
رویا دستش و جلوی ترلان گرفت و یه کم عقب کشیدش... احساس خطر کرده بود. بالاخره اون چیزی که ازش می ترسیدیم سرمون اومده بود... بارمان قاطی کرده بود... صندلی ای که تا چند دقیقه ی قبل دانیال روش نشسته بود و برداشت و به دیوار کوبید. فریاد زدی و مشتی به دیوار زد. داد زد:
مُرد... اینی که جلوت وایستاده یه آشغاله... آره بابا... آره... من معتادم... هروئین مصرف می کنم... معتاد تزریقیم... دو روز دیگه م حتما می افتم دنبال کرک و می رم یه راست وسط سینه ی قبرستون... دنیا باشه مال شما آدم خوبا... شما آدم های پاک و منزهی که هیچ وقت از خودتون نپرسیدید این مردک کثیف برای چی می کشه... خورد شدن و له شدنش و دیدید ولی زحمت کنجکاوی کردنم به خودتون ندادید... دانشجوی پزشکی... کسی که مکانیسم تک تک مولکول هایی که می ریزه توی رگش و می دونه... برای چی می کشه؟ اونی که بهتر از همه می دونه داره با خودش چی کار می کنه برای چی مصرف می کنه؟... تا حالا از خودت پرسیدی چرا؟
بارمان لگدی به کیس کامپیوتر رویا که روی زمین بود زد و با صدای بلندی داد زد:
چشمم و که روی هم می ذارم اون گذشته ی لجنم می یاد جلوی چشمم... پدری که همیشه تحقیرمون می کرد... مادری که واکنشش به زندگی لجنمون خوردن قرص اعصاب بود... برادر بزرگتری که انگار از هممون کوچیک تر بود... برادر دو قلویی که به من تکیه داشت ولی روزی صد بار برای حمایت کردنش شکست می خوردم... یه برادر کوچیکتر که وقتی بهش فکر می کنم هیچکس و جز خودم توی بدبختی هاش مقصر نمی دونم... و حالا... حال زندگی من...
با صدایی گرفته ادامه داد:
روزهایی که تکرار سقوطه... تکرار غرق شدنه... تکراری از هر روز بیشتر گم شدن... تا جایی که هر چه قدر سر می چرخونم هیچ امیدی نمی بینم... پایین رفتن آدم هایی و می بینم که نمی تونم براشون کاری بکنم... می بینم برادری که همیشه سعی می کردم با گذشتن از زندگی خودم بهش فرصت زندگی بهتر رو بدم داره به سرنوشت من کشیده می شه... به خاطر اشتباه من... به خاطر اعتیاد من... و نمی تونید بفهمید چه قدر سخته که هیچ چیز ندارم گرو بذارم و بیرون بکشمش... چیزی به اسم آینده م برام وجود نداره که بهش فکر کنم و حدس بزنم چه قدر قراره هر روزش از دیروزش سیاه تر بشه. وقتی نگام می کنید فقط اعتیادم و می بینید... این و نمی بینید که روزی چند بار صورت آدم هایی که کشتم و پیش خودم تصور کنم... چه قدر باید به یاد بیارم... از شب هایی که چشم روی هم می ذارم و چشم های باز غزل و می بینم متنفرم... می دونی چیه؟ تنها دلخوشی من فکر کردن به زندگی آروم تو اِ...
بی اختیار چشمام پر اشک شد... ای کاش تمومش می کرد... داشت قلبم و هزار تیکه می کرد... بارمان یقه م چسبید و داد زد:
بغض نکن عوضی... بغض نکن... من زندگیم به خاطر زندگی دادن به تو باختم... به عشق تو... خانواده م ... لحظه به لحظه ای که توی لجن دست و پا می زدم فکر می کردم می ارزه... فکر می کردم ارزش داره... چون تو داشتی یه جای دیگه ی همین خاک زندگی می کردی... نفس می کشیدی... فکر می کردم اگه من دارم غرق می شم به خوشحالی تو می ارزه... اگه من له می شم تو داری روز به روز خوشبخت تر می شی... فکر می کردم چه اهمیتی داره که یه نیمه فدای اون نیمه بشه...تو به من بگو اگه تو غرق بشی چی برای من می مونه؟ تو بهم بگو برای آدمی که دنیا براش نه توی گذشته جا داره نه توی حال چه دلخوشی دیگه ای می مونه؟
دستش و از یقه م جدا کرد... عقب عقب رفت... تمام بدنش می لرزید... صداش دیگه در نمی اومد... نفس منم بالا نمی اومد... بغض بدی گلوم و بسته بود... بارمان توی چشم هام زل زد... دیگه نه شیطنتی توی چشماش بود... نه پلیدی... نه بدجنسی... چشماش از اشک برق می زد...
با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اگه می کشم... برای اینه که می خوام خودم و از روی زمین محو کنم... می خوام خودم و از بین ببرم... می خوام یادم بره که چه قدر توی دانشگاه سرم توی کتاب بود... چه قدر برام مهم بود که یه پزشک خوب بشم... ولی وقتی برادرم توی بغل خودم جون داد نتونستم براش هیچ کاری کنم...
اشک ترلان و رویا هم در اومده بود... بارمان باز عقب عقب رفت... آهسته گفت:
می خوام فقط یه دقیقه... فقط چند ثانیه... توی عالم نئشگی یادم بره که آرمان توی بغل من جون داد...
با تموم وجودش داد زد:
می خوام یادم بره که نفس آخرش و شنیدم... می خوام یادم بره که نتونستم هیچ کاری براش بکنم... می خوام یادم بره... بذارید یادم بره...
بادیگارد دانیال جلو اومد و بارمان و گرفت. اونو به سمت اتاقش کشوند. بارمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. داد زد:
ولم کن... بس نبود؟ کارهایی که باهام کردید بس نبود که حالا می خواید با برادرم هم همین کار و بکنید؟
بادیگارد دیگه ی دانیال بازوم و گرفت... دستم و از توی دستش بیرون کشیدم... نفس عمیقی کشیدم. محکم گفتم:
خودم می یام.
چشم تو چشم بارمان که دیگه نفسی براش نمونده بود دوختم و گفتم:
من برمی گردم... قول می دم که نشکنم... قول می دم نذارم کسی خوردم کنه.
نفس بارمان بالا نمی اومد... نمی خواستم برای خداحافظی پیشش برم... نمی خواستم کار و سخت تر کنم... سرم و چرخوندم و دنبال دانیال رفتم. آخرین لحظه سرم و به سمت ترلان چرخوندم... به چشم های اشک آلودش نگاه کردم و گفتم:
متاسفم...
چرخیدم و به چشم های بارمان نگاه کردم... هیچ حرفی نبود که بتونه احساسم و بیان کنه... هیچ جمله ای نبود که باهاش بتونم حرف دلمو بزنم... خداحافظیمون فقط با نگاه بود... نگاهی پر از قول و قرار... پر از عهد و پیمان...
در زیرزمین بسته شد... چشمم به در بسته موند... صدای چک چک آب از ناودون گوشم و پر کرد... سوز بدی می اومد... هنوز توی شک بودم... صدای دانیال منو به خودم اورد:
تا حالا توی این بیست و شیش سال زندگیم کسی و ندیدم که قدر کسایی که دوستش دارند و بدونه... از تو ام انتظار ندارم قدر اون داداش آشغال تر از خودت و بدونی.
یه لحظه از عصبانیت خون جلوی چشمام و گرفت. یه دفعه به سمتش چرخیدم و مشت محکمی توی صورتش زدم. دانیال محکم به دیوار پشت سرش خورد. بادیگاردش بلافاصله به سمتم دوید... ولی من پشتم و به دانیال که صدای آخ و واخش بلند شده بود کردم و به سمت ماشینش رفتم... قسم خوردم یه روز... بالاخره یه روز این مرد با دست های خودم بکشم... به جرم خورد کردن بارمان... به جرم همه ی دردهایی که کشید... به جرم همه ی روزهایی که از دست داد... به جرم زندگی ای که به بدترین شکل توش باخت... دستام و مشت کردم... می دونستم بالاخره یه روز به اونجا می رسم...
نگاهی به بارمان کردم. روی زمین نشسته بود و کف دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود. به نقطه ای روی زمین زل زده بود. آهسته به سمتش رفتم و صداش زدم. به خودش اومد. برخلاف دفعات قبل که با شیطنتی آزاردهنده نگاهم می کرد این بار چنان مظلوم شده بود که یه لحظه دلم به حالش سوخت.
برای دهمین بار توی اون چند روز یاد ماجرای رادمان افتادم... یاد لحظه ی آخری افتادم که بهم گفته بود متاسفم... خدا می دونست توی اون لحظه چه حالی بهم دست داده بود...
حالا این بارمان بود که باید با صداش منو به خودم می اورد:
برو تو اتاق من... این مردک و منتظر نذار.
نمی دونم چرا... ولی بی اراده گفتم:
راستش... من... متاسفم... من... به رادمان کمک کرده بودم.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
می دونم... جلوی چشم خودم این کار رو کردی.
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس متوجه شده بود! چرا به روی خودش نیورده بود؟ سرم و پایین انداختم. نمی دونم برای چی تاب نیوردم که بیشتر از این کنارش وایستم.
با گام هایی بلند به سمت اتاقش رفتم.
جامون و عوض کرده بودیم. با ون سیاه اومده بودم و نمی دونستم به کدوم شهر منتقل شده ایم. خوشبختانه این بار از زیرزمین خبری نبود. ساکن یه ویلای کوچیک بودیم که چون توی شب به اونجا منتقل شده بودیم چیزی از در و همسایه هاش نمی دونستم.
از در ورودی ویلا که همیشه قفل بود یه راهروی عریض به سمت سالن می خورد. توی راهرو دستشویی قرار داشت که برخلاف دستشویی توی زیرزمین خیلی شیک بود.
کف سالن کیپ به کیپ فرش انداخته شده بود و خبری از مبل و میز نبود. یه آشپزخونه ی اپن پر از وسیله هم اونجا بود که نشون می داد دیگه خبری از غذاهای خونگی دست پخت پیرزن نیست. آشپزی نوبتی شده بود. شبی که نوبت به من رسید همگی دور هم یه نیمروی سوخته نوش جان کردیم و این شد که من از لیست آشپزی حذف شدم... کسی هم نبود که جرئت کنه به بارمان بگه غذا بپزه. در نتیجه بارمان هم آشپزی نمی کرد. در عوض شبی که نوبت رحیم بود یه چلوکباب حسابی خوردیم و اگه رومون می شد اصرار می کردیم که اون هرشب غذا بپزه.
از آشپزخونه یه در به حیاط پشتی می خورد ولی در قفل بود و راهی برای هوا خوردن و قدم زدن توی حیاط نمی موند.
توی طبقه ی اول به جز این ها یه اتاق خواب، که در واقع همون اتاق کار شده بود، قرار داشت. با بالا رفتن از چند پله به طبقه ی دوم می رسیدیم که فقط سه تا اتاق خواب و یه انباری خالی داشت. هال بین اتاق ها هم خالی بود و زمینش با فرش کهنه ای پوشیده شده بود. توی اون خونه فقط من و راضیه تخت نداشتیم. من مجبور بودم توی اتاق رویا و روی زمین بخوابم و راضیه هم چون دوست نداشت با کسی هم اتاق بشه توی اتاق کار می خوابید.
وارد اتاق بارمان شدم. چند روز بیشتر از اومدنمون نمی گذشت ولی بارمان به طرز حیرت انگیزی تونسته بود توی همون مدت کم اتاق و تا جای ممکن به هم بریزه. روی زمین از آشغال چیپس گرفته تا ورق های مچاله شده ریخته شده بود. تخت شلوغ پلوغ بود و چند دست از لباساش روی اون مچاله شده بود. سطل آشغال از آشغال سرنگ و دستمال پر شده بود. کامپیوترش و هنوز از توی جعبه ای که موقع اسباب کشی بهش داده بودند در نیورده بود.
دانیال به دیوار تکیه داده بود. نگاهی به سرتاپاش کردم. شلوار و پلیور مشکی پوشیده بود و دستمال گردن طلایی بسته بود. ساعتش و با لباساش ست کرده بود. یه ساعت به صفحه ی مشکی گرد که دورش طلا کار شده بود به دستش بسته بود. انگار این همه تغییر و تحول هنوز برام جا نیفتاده بود... در کل هنوز نتونسته بودم هیچ کدوم از اتفاق های دور و برم و درک کنم... هنوزم منتظر بودم که از خواب بیدار شم و ببینم که کنار خانواده مم و مشکلم اینه که ماشینم و هنوز از تعمیرگاه نگرفته ام.
پرسید:
برای ماموریت آماده ای؟
شونه م و بالا انداختم. توی نگاهش غرور کمتری نسبت به برخوردهای قبلیمون می دیدم ولی این باعث نمی شد که از نفرتی که بهش داشتم کم بشه.
رو به روم وایستاد. دست به سینه زد و گفت:
توام مثل رادمان نقشه ی فرار داری؟
تو دلم گفتم:
نقشه ش و نه... ولی آرزوش و دارم.
دانیال یه کم دیگه بهم نزدیک شد و گفت:
دیروز یه عده رفته بودند دیدن دوست قدیمیت... اسمش رضا بود درسته؟
قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع سرم و بالا اوردم و با چشم هایی که از وحشت گشاد شده بود به دانیال زل زدم. دانیال یکی از پوزخندهای همیشگیش و زد و گفت:
توی گزارش های سایه در موردش خونده بودم... می دونستی قبلا با گروهمون همکاری می کرد؟
می دونستم... مثل رادمان...
دانیال ادامه داد:
کسی خونه ش نبود... به نظر می رسه مدتیه که دیگه اونجا ساکن نیست... نتونستند ردش و هیچ جای دیگه ای بگیرند. می دونی معنیش چیه؟
از کجا باید می دونستم؟ دانیال پوزخندش و جمع و جور کرد و گفت:
معنیش اینه که پلیس فرستادش جایی که دستمون بهش نرسه.
نفس راحتی کشیدم. احساس کردم باری از دوشم برداشته شد. دانیال که با دقت به صورتم زل زده بود گفت:
فکر می کنی این خبر خوبیه؟... رادمان برای چی می خواست منو به بابای تو لو بده؟ حدسش کار مشکلی نیست... ظاهرا سایه بیشتر از این حرفا گند زده... بابات دنبال کارات بوده... با این که اصلا از بابای از خود راضی و مغرورت خوشم نمی یاد ولی تبحر خاصی که توی کارش داره رو انکار نمی کنم. این جوری که بوش می یاد خوبم توی تحقیقاتش پیشرفت کرده بود.
نوری از امید به دلم تابیده شد. دانیال ادامه داد:
فکر می کنی خیلی خوبه که داری می شنوی یه عده دارند می فهمند ما چی کاره ایم؟ می دونی واکنش ما به این اتفاقا معمولا چیه؟
با دست بهم اشاره کرد و گفت:
اینه که عاملی که باعث به وجود اومدن دردسر شده رو حذف کنیم...
قلبم توی سینه فرو ریخت. دستام به لرزه در اومد. دانیال گفت:
رئیس معتقده به درد کارمون نمی خوری. تا دنیا دنیاست رئیس به تو این یکی اعتماد نمی کنه... به دختر تاجیک!... ولی خب... من فکر می کنم شاید بتونی توی زمینه های دیگه به دردمون بخوری. برای همین وساطت کردم که فعلا دست نگه دارند و بهت فرصت بدن که ثابت کنی با رادمان فرق داری و دنبال دردسر نمی گردی... البته دلیل دیگه ش خوش شانسیت بوده... تحقیقات بابات به بن بست خورده... اگه امیدی هم برای ادامه ش داشته باشه از بین می ره... به جایی رسیده که دیگه نمی تونه ادامه بده... این یعنی شاید بتونی رئیس و راضی کنی که بذاره به عنوان یه عضو سطح پایین... مثل الانت... نگهت داریم... واقعا شانس اوردی.
با عصبانیت گفتم:
تو این چیزها رو از بابای من از کجا می دونی؟
دانیال نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
اگه چند ساله که این باند وجود داره و به کارش ادامه می ده یعنی کسایی که کاره ای هستند می دونند دارند چی کار می کنند... اگه دختر یه قاضی و وارد باند می کنند می دونند که باباش نمی شینه نگاه کنه و دنبال کارهای دخترش و می گیره.
دانیال بازوهام و گرفت و منو به خودش نزدیک کرد. با عصبانیت به عقب هلش دادم ولی اون منو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:
اگه ثابت نکنی به این همه دردسری که برامون درست کردی می ارزی منی که وساطت کردم و زیر سوال می بری. اگه بخوای خودت و توی گروه پایین بکشی منم باهات پایین کشیده می شم... این چیزیه که به هیچ وجه اجازه ش و نمی دم... اگه یه بار... فقط یه بار اشتباه بکنی... دردسر درست کنی ... قبل از این که دستور کشتنت و بدن خودم تک تک اعضای خانوادت و جلوی چشمت می کشم... اون بابای مغرورت که فکر می کرد من گدا گشنه م... اون برادر از خود راضیت که عارش می اومد نگام کنه... اون خواهر عوضیت که تمام مدت اون شب سرش توی گوش تو بود و خوب می دونم که داشت مسخره م می کرد... و مامانت که با اون نگاه های پر از ترحمش حالم و بد می کرد... از همه ی دور و بری هات که تا تونستند تحقیرم کردند متنفرم... نذار که این نفرت کار دستم بده... قدر کاری که می خوام برات بکنم و بدون... مگه نه بعد از دیدن مرگشون می فرستمت همون جایی که قولش و داده بودم.
هلم داد و بعد از این که بهم تنه زد به سمت در رفت. بغضم و فرو دادم... نمی دونستم برای چی این طوری می لرزم... از حقارت؟ از ترس؟... با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من نمی خوام تو هیچ کاری برام بکنی... ترجیح می دم بذاری بمیرم تا این که این طوری با حرفات تحقیرم کنی. خوشم نمی یاد یه روز چشمم و باز کنم و ببینم این قدر توی این کار فرو رفتم که شدم یکی مثل تو... کسی که باید زور بزنی تا یه ذره انسانیت توش ببینی...
به سمتم برگشت... عصبانی بود... و شاید یه کم کلافه... گفت:
من این کار و به خاطر تو نکردم. به حرمت اون روزهایی این کار و کردم که هر وقت توی چشمات نگاه می کردم قلبم توی سینه م فرو می ریخت.. به حرمت اون روزهایی که ثانیه به ثانیه ش و با رویای رسیدن به تو... به عشق تو می گذروندم... به احترام همون احساسی که فقط یه بار توی زندگیم پیدا کردم ولی نه هیچکس باورش کرد... نه هیچکس درکش کرد... من این کار و به خاطر خودم کردم... تو شاید یادت رفته باشه که من چه حسی بهت داشتم... تو شاید یادت رفته باشه که چه روزهایی رو گذروندم... ولی من تا عمر دارم فراموش نمی کنم...نه اون احساسی رو فراموش می کنم که می دونم پاک بود ولی تو به گندش کشیدی... نه اون حس حقارتی رو یادم می ره که با کارهای خانواده ت و با نگاهاشون بهم دست داد... نمی خوام بابت این نفس هایی که من اجازه ی کشیدنش و بهت دادم ازم تشکر کنی... تو فقط جلوی نیش زبونت و بگیر که بدجوری باعث می شه آدم به خونت تشنه بشه...
در و باز کرد و قبل از این که از اتاق بیرون بره گفت:
برو پیش رویا... کمکت می کنه که حاضر بشی...
همین که دانیال از اتاق بیرون رفت نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم:
ما اصلا شب خواستگاری به این آدم حرفی زدیم که این قدر براش عقده شده باشه؟ ترانه داشت در گوش من ویز ویز می کرد که پسره خوشگله! خودش برداشت بد کرده...
با ناراحتی از اتاق بارمان بیرون اومدم که چشمم به رویا افتاد. اون روز یه هدبند سرمه ای زده بود و کلاه سوئی شرت سرمه ای رنگش و سرش انداخته بود. با دیدن من گفت:
بیا... یه سری کار هست که باید انجام بدیم.
وارد اتاقمون شدم. یه تخت مرتب با روتختی سفید، یه میز کامپیوتر بزرگ و تجهیزات کامل کامپیوتری توی اتاق بود. رویا گفت:
باید تغییر قیافه بدی.
با تعجب پرسیدم:
برای چی؟
رویا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
تو یه مجرم فراری هستی... فکر می کنی می تونی راست راست توی خیابون برای خودت بگردی؟
با این حرفش ناراحت شدم... ای کاش می شد این لکه ی سیاه از سابقه ی من پاک بشه... گفتم:
پس رادمان چرا تغییر قیافه نداد؟
رویا پشتش و بهم کرد و یه سری وسیله روی تخت چید و گفت:
ماموریتتون با هم فرق می کنه... ماموریت رادمان توی یه کوچه ی خلوت بود... مال تو وسط اتوبانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه رسوندن رحیم این حرفا رو داره؟
رویا با کلافگی یه کلاه گیس برام انداخت و گفت:
چه قدر حرف می زنی! بیا اینو سرت کن.
کلاه گیس به صورت موهای فر مشکی بود. رویا به ظاهر داشت کمکم می کرد که کلاه گیس رو سرم کنم. بعد از چند دقیقه دستش و کنار زدم و گفتم:
تو کمک نکنی بهتره!
ترانه یه کلاه گیس شرابی خوشگل داشت که توی مهمونی ها سرش می کرد و منم با نگاه کردن بهش یاد گرفته بودم چطور کلاه گیس بذارم. موهامو توی کلاه توری مخصوص پستیژ جمع کردم. کلاه گیس و سر کردم و با چند تا سنجاق روی سرم محکمش کردم. رویا یه لنز مشکی هم بهم داد که بذارم... از این یه مورد سر در نمی اوردم. اون قدر جلوی آینه اشک ریختم تا آخر سر تونستم لنز و بذارم. یه عینک هم روی چشمم گذاشتم.
در همین موقع صدایی از پشت سرم شنیدم:
اَه! چه زشت شدی!
بارمان بود. دست به سینه زده بود و به چهارچوب در تکیه داده بود. اخماش توی هم بود. با نارضایتی چشم از قیافه ی من گرفت. رویا گفت:
هنوز قابل شناساییه.
بارمان جلو اومد. عینک و از روی چشمم برداشت و گفت:
چه عیبی داره؟ تو می خوای کار دانیال بی عیب و نقص انجام بشه؟
و نگاه معنی داری به رویا کرد. رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فقط نمی خوام برای این دختره مشکلی به وجود بیاد... بارمان! راستش و بگو! اگه اتفاقی وسط اتوبان بیفته با دوربین کنترل سرعت اون حوالی رو بررسی می کنند... می دونی که ممکنه عکس این دختره رو پیدا کنند و روش زوم کنند. وسط اتوبان قراره چه اتفاقی بیفته؟ کدوم اتوبان مد نظرتونه؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ببین رویا! قرار مدارهای من و تو همون زمانی که داداشم و بردن به هم خورد... تو زیر قولی که به من داده بودی زدی...
رویا وسط حرف بارمان پرید و گفت:
بارمان تو ماجرا رو می دونی! می دونی که اگه کاری برای برادرت می کردم...
بارمان با عصبانیت داد زد:
من در عوض همه ی کارهایی که کردم فقط ازت یه چیز خواستم!
رویا دستش و روی بینیش گذاشت و گفت:
هیس! چته؟ می خوای صدامون و بشنوند؟
و با عصبانیت به سمت در رفت و اونو بست. بارمان سرش و نزدیک گوشم اورد و گفت:
وسط اتوبان که رسیدید رحیم ماموریتش و انجام می ده. بلافاصله بعد از این که ماموریت انجام شد تو از دستور رحیم سرپیچی کن و یه کم دردسر درست کن... حواست باشه! سرکشی کن... نه اون قدر که سرت و به باد بدی!
با تعجب گفتم:
چی؟
رویا که حرف های بارمان و شنیده بود وحشت زده گفت:
بارمان! می فهمی داری چی می گی؟ اینجا بحث لج و لجبازی با دانیال نیست... بحث انتقام گرفتن نیست... بحث جون ترلانه...
من سریع گفتم:
من توی این یه مورد طرف دانیالم... اون پیش رئیس وساطت کرده و نذاشته منو بکشند... اگه خیط بشه رئیس منو می کشه.
بارمان صداش و پایین اورد و گفت:
می خوای جونت به خطر نیفته؟ اگه این ماموریت و انجام بدی ماموریت دوم رو بهت می دن. این ماموریت ها زنجیروار به هم وصل ند. یه لحظه به خودت می یای و می بینی که تا خرخره توی لجن فرو رفتی... می بینی که هیچ راه چاره ای نداری. اگه غرق بشی دیگه هیچکس نمی تونه نجاتت بده.
با تعجب گفتم:
تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
من فقط اهل با سیاست پیش رفتنم... چیزی که تو رفتار تو و رادمان نمی بینم.
رویا با بداخلاقی گفت:
بسه الان بهمون شک می کنند.
من که کاملا گیج شده بودم به رویا نگاه کردم. بارمان سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
دیدی گفتم فقط شعار می دی! مگه تو نبودی که از جون دیگرون حرف می زدی؟ چی شد؟ تا پای جون خودت وسط اومد بقیه رو فراموش کردی؟
من من کنان گفتم:
خب... ام... نه خب!
بارمان روی شونه م زد و با لبخندی که نشون می داد توی دلش داره مسخره م می کنه گفت:
نمی خواد جمعش کنی!
رویا در اتاق رو باز کرد تا سر و گوشی آب بده. با دست بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نفس عمیقی کشیدم. ضربان قلبم داشت بالا می رفت. به سمت در رفتم. یه دفعه بارمان بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید. قبل از این که عکس العمل تندی نشون بدم در گوشم گفت:
وقتی از اتوبان کرج خارج می شی حواست باشه که دوربینی که نزدیک شهرک آپاداناست روی سرعت مجاز اتوبان داخل شهر تنظیم شده...
با تعجب نگاهش کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. فرصتی پیدا نکردم که بپرسم منظورش چیه... رویا دستم و گرفت و وارد سالن شدیم.
دانیال نگاهی به صورتم کرد و گفت:
نچ! هنوز قابل شناساییه... یه ماسک و یه عینک طبی لازم داریم... در ضمن! یه مانتوی ساده ی مشکی بپوش و موهاتو مثل همیشه تو بذار. می خوام ظاهر موجهی داشته باشی... قبل از این که رحیم رو برسونی هم عین آدم رانندگی کن. هیچ حرکت مشکوکی انجام نده. چند تا ماشین و برای مراقبت ازت گذاشتم. رحیم هم چهار چشمی مراقبته.
نگاهی به رحیم کردم. خیلی خونسرد به نظر می رسید... درست به خونسردی همون موقعی که داشت کباب ها رو به سیخ می کشید.
نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و گفتم:
این یارو با قد دو متریش موجه اِ اون وقت من باید این قدر عوض بشم؟
دانیال با بدجنسی نیشخندی زد و گفت:
این یارو مثل تو جلوی دوجین شاهد آدم نکشته!
قلبم توی سینه فرو ریخت... عجب چیزی رو یادم انداخته بود... با ناراحتی سرم و پایین انداختم.
یه ربع بعد کاملا حاضر شده بودم. ماسکی که روی بینیم بود اذیتم می کرد. به عینک هم عادت نداشتم. با این حال دیگه قابل شناسایی نبودم. یاد حرف رویا در مورد دوربین و زوم کردن افتادم... یعنی قرار بود کاری کنم که منجر به تحقیقات پیشرفته ی پلیس بشه؟ نمی دونستم باید در این مورد چه احساسی داشته باشم... به عنوان یه مجرم از پلیس فراری بودم و به عنوان یه آدم دزدیده شده میل زیادی برای رو به رو شدن با اونا داشتم... این گروه منو محکوم به احساسات متضاد کرده بود.
یه دفعه یاد حرف بارمان افتادم. قلبم توی سینه فرو ریخت... دوربینی که نزدیک شهرک آپادانا بود... سرکشی کردن... زیاد پیش نرفتن... تازه داشتم متوجه حرفاش می شدم. اون ازم می خواست که با سرعت غیر مجاز از جلوی دوربین رد بشم؟... ولی... برای چی؟
دانیال به رحیم گفت:
می دونی که باید چی کار کنی!
رحیم با صدای کلفت و خشنش گفت:
بله آقا!
دانیال بازوم و گرفت و همون طور که منو به سمت در ویلا می کشوند گفت:
همه ی حرفایی که بهت زدم و پیش خودت دوره کن... کاری نکن که بعدا پشیمون بشی. اگه این کار و خراب بکنی من خراب نمی شم... تو خراب می شی! فهمیدی؟
بعد اون یکی بازوم و گرفت و منو به سمت خودش چرخوند. آهسته گفت:
من دوست داشتم که تو الان توی خونه و پیش خانواده ت باشی... نمی خواستم درگیر این ماجرا بشی... سایه با حماقتش تو رو وارد این قضیه کرد ولی حالا که اینجایی باید تغییرات و قبول کنی و سعی کنی باهاش کنار بیای... من و تو اینجا دشمن نیستیم... ما با هم همکاریم. فهمیدی؟
دشمن نیستیم؟ یاد حرفهاش در مورد عرب ها افتادم. دوست داشتم یه سیلی محکم توی صورتش بزنم... ولی اگه حرفاش در مورد رئیس درست بود این عکس العمل خیلی منطقی به حساب نمی اومد.
دانیال در ویلا رو باز کرد. برگشتم و با چشم دنبال رویا گشتم. در عوض با بارمان چشم تو چشم شدم. دست راستش و پایین انداخت و روی رون پاش با انگشت عدد صد و بیست رو نوشت...
به چشم هاش نگاه کردم... یه لحظه همون بارمان قدیمی رو دیدم... با همون شیطنت همیشگیش بهم چشمک زد... چشم های آبیش برقی داشت که بی اختیار آدم و برای شیطنت وسوسه می کرد... شیطنتی که بی ارتباط با عدد صد و بیست نبود...
احساس کردم بارمان سرجاش خشک شد. با ناباوری به اسلحه ی توی دست مجید نگاه کرد. مجید داد زد:
زود باش!
بارمان دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه رو بیرون کشید. قلبم محکم توی سینه می زد... لو رفته بودم... می دونستم... همیشه می دونستم که نحسی دارم... این دفعه هم نحسی من کار و خراب کرده بود... مرد دوم بین من و مجید قرار گرفت و گفت:
تمومش کنید!
مجید با بداخلاقی گفت:
برو کنار!
مرد با لحنی که سعی می کرد آروم باشه گفت:
دانیال باید در مورد این زمینه تصمیم بگیره...
نگاه معنی داری به بارمان کرد و گفت:
می دونی که!
بارمان با اسلحه ش مجید و نشونه گرفت و گفت:
بگیرش کنار! اگه مردی خودم و نشونه بگیر.
مجید پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
مرد! حالا یه معتاد عوضی داره به من می گه مرد به کی می گن.
بارمان جلوم ایستاد... هنوز مجید و نشونه گرفته بود. مرد گفت:
تمومش کنید... بارمان اسلحه تو تحویل بده.
بارمان دستش و جلو برد و گفت:
باید ببینم اون دستمال چیه... بعدش تحویلش می دم.
مجید با سر به من اشاره کرد و گفت:
چرا از خودش نمی پرسی؟
بارمان سکوت کرد. مرد دوم اسلحه ی بارمان و مجید از دستشون کشید. مجید و بارمان با نفرت بهم نگاه می کردند.
مرد دستبندی از توی جیبش در اورد و گفت:
دانیال تصمیم می گیره که باهات چی کار کنه.
دستبند و به دستم زد و منو سمت ماشین کشید. مجید موتورها رو توی زمین خاکی کشید و همون جا ولشون کرد. هنوزم کاپشن سفید توی دستش بود. دستمال و توی جیب کاپشن گذاشت. به بارمان اشاره کرد که پشت فرمون بشینه. خودش جلو نشست. مرد دوم هم کنار من نشست...
سرم و به شیشه تکیه دادم...تو دلم خدا رو شکر کردم که بارمان شر به پا نکرده بود. به نظرم اصلا عاقلانه نبود که توی یه زمین خاکی و خالی با دو تا مرد گردن کلفت درگیر بشیم.
تو دلم گفتم:
خدایا! چرا؟... چرا من این قدر بدشانسم؟ حداقل به خاطر ترلانم که شده بهم رحم می کردی... حالا چی کار کنم؟
نفسم و با صدا بیرون دادم... تو دلم گفتم:
یعنی دختره چند درصد اون نوشته ها رو یادش می مونه؟ اصلا پایین های نوشته رو خونده یا وقتی بالاش و خوند هل شد و سریع خواست که پیاده شه؟ از جایی که من نحس و بدشانسم حتما هیچی یادش نمی مونه....
سرم اون قدر درد می کرد که نمی تونستم چشمم و باز نگه دارم. نگاه نگران بارمان و از توی آینه روی خودم احساس می کردم... نه داد می زد و نه عصبی بود... سکوت کرده بود... از سکوتش می ترسیدم... می شناختمش... می دونستم خیلی طول نمی کشه که به حرف بیاد... می دونستم این سکوت ها معمولا مقدمه ی انفجارهای تاریخی بارمان می شن.
نفهمیدم چطور به زیرزمین رسیدیم... فقط می دونستم که قلبم یه لحظه هم آروم نگرفته بود و دستام هم بدجوری می لرزید... باید منتظر مجازاتم می موندم... این تاوانی بود که باید می دادم... ولی عجیب بود که من راضی بودم... جون یه آدم... یه دختر شونزده ساله ... رو نجات داده بودم... هنوزم ته دلم امید داشتم.
******
مجید کاپشن و کنار دست دانیال گذاشت و گفت:
به جز این دستمال ها موبایلش هم توی جیبش بود.
دانیال با بداخلاقی گفت:
بدون خودش موبایلش به چه دردم می خوره؟
مجید گفت:
ولی آقا! خیلی داشت جلب توجه می شد... نمی شد جلوی چشم اون همه آدم سوار موتورش کنیم. من که از اولم گفتم این نقشه خیلی ایراد داره. باید کار خودمون و می کردیم. شما یه دفعه دیروز دستور دادید که نقشه رو عوض کنیم.
دانیال با دست هایی که از عصبانیت می لرزید دستمال و روی پاش پهن کرد و گفت:
الان مشکل ما اینه یا چیز دیگه؟
مجید چیزی نگفت. دانیال به دستمال که خیس و پاره بود خیره شد. دعا می کردم نتونه نوشته ها رو بخونه. سرش و بعد چند دقیقه از روی نوشته ها بلند کرد و گفت:
مجید! موبایل دختره رو منهدم کن... پرونده ی راشدی رو هم بفرست برای تیم فرامرز!
دانیال رو بهم کرد. از عصبانیت نفس نفس می زد... گفت:
جوهرش پخش شده ولی جوری نیست که نشه خوندش... کرج؟ دانیال؟... جدا؟
دستمال و به گوشه ای پرت کرد... چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
چه قدرش یادش می مونه؟ شهر کرج جایی نیست که اسمش از ذهن آدم بپره... محله ی قدیمی هم به احتمال زیاد یادش می مونه... اسم دانیال هم که اسم سختی نیست... می دونی چیه رادمان؟ گند زدی به هممون...
نفس عمیقی کشید. دستاش و توی هم گره کرد و سعی کرد ژست خونسرد همیشگیش و دوباره پیدا کنه. نتونست به خودش مسلط بشه. دستی به پیشونیش کشید و بعد از مکثی طولانی گفت:
انگار قراره تاریخ تکرار شه... انگار می خوای تکرار اون یکی قلت باشی... خوب یادم می یاد... یادم می یاد اون روزها که برای اولین بار بارمان و دیدم همیشه محو جذابیت صورتش می شدم... شر بود... شیطون... زبون باز... سرکش... خوش فکر... جذاب... و... موفق! ... یه نگاه به داداشت بکن... هیچ چی جز یه آدم بدبخت که محتاج دست منه تا اون زهرماری و بهش برسونم نیست... تا حالا ازش پرسیدی که اون آدم مقاوم و سرکش چی شد؟ چه جوری شد که جای خودش و به این بره ی مطیع داد؟
نپرسیده بودم... زیرچشمی نگاهی به بارمان کردم... سرش و به دیوار تکیه داد و چشماش و بست... ولی می تونستم حس و حالش و از توی صورتش بخونم... می دونستم اگه چشماش باز بود می تونستم درد و از چشماش بخونم... سرم و پایین انداختم... دانیال گفت:
توی یکی از ماموریت هاش مثل تو یه خراب کاری بزرگ و عمدی کردی... فرستادمش اون جایی که عرب نی انداخت... حالا نگاهش کن... دنبال مردی بگرد که می شناختیش... ببین چی ازش مونده... سایه ای از کسی که عالم و آدم اعتقاد داشتند یه روز مرد بزرگی می شه... دانشجوی پزشکی بهترین دانشگاه سراسری ایران...
سرم و توی دستم گرفتم... احساس کردم مو روی تنم سیخ شده... دانیال به سمتم اومد... دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
نمی خواستم این کار و باهات بکنم... می خواستم باهات راه بیام... من روی تو به عنوان هم تیمی م حساب باز کرده بودم... بد کردی... خودت هم خوب می دونی که وسط بزرگترین ماموریتمون نمی تونیم بی خیالت بشیم... ولی چنان کاری باهات می کنم که دیگه خودت هم خودت و نشناسی.
با پوزخندی ادامه داد:
به غلط کردن افتادنت برای همین بود؟ برای این که سطح توقع منو پایین بیاری؟ فکر می کردم خیلی بدبخت و ضعیفی... نه انگار مرد شدی... ببین که چه طور می خوام این مرد و بشکنم و خوردش کنم...
با پوزخندی ادامه داد:
به غلط کردن افتادنت برای همین بود؟ برای این که سطح توقع منو پایین بیاری؟ فکر می کردم خیلی بدبخت و ضعیفی... نه انگار مرد شدی... ببین که چه طور می خوام این مرد و بشکنم و خوردش کنم...
ازم فاصله گرفت. رو به ترلان که با رنگ پریده یه گوشه وایستاده بود کرد و داد زد:
تو هم بخوای جفتک بندازی همین می شه... فهمیدی؟
ترلان چیزی نگفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود... انگار من از همه آروم تر بودم... هرچند که حرف های دانیال دلهره ی بدی به دلم می انداخت ولی به خودم گفتم که اگه این بلا سر یه آدم بی گناه می اومد و من باعث و بانیش بودم باید بیشتر عذاب می کشیدم... همون بهتر که دختره رو فراری داده بودم... از کارم پشیمون نبودم... ابدا !... فقط توی شک بدشانسی خودم بودم.
دانیال پشتش و بهم کرد و به سمت در رفت. بارمان با صدایی گرفته گفت:
شما لعنتی ها قول داده بودید که به خانواده م کاری نداشته باشید.
دانیال ایستاد. نیم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
تو قرار بود که خودت و دربست در اختیارمون بذاری و خالصانه همکاری کنی. اشتباه تو رادمان و به این جا کشوند... از بین رفتن صورتت... زیباییت... اعتیادت... یه کم توی ذهنت برگرد عقب و ببین همه ی این بازی ها از کی شروع شد... از نافرمانی تو... نتیجه ی نافرمانی تو شکنجه شدن برادرته... آره... بهت قول داده بودند که بذارند داداشت زندگیش و بکنه... ولی... تو دقیقا دلیل اینجا بودنشی...
بارمان به سمت من چرخید. با صدایی گرفته گفت:
توام همین طور فکر می کنی نه؟...
قلبم توی سینه فرو ریخت... به چشماش نگاه کردم. شعله های خشم و می دیدم که آبی چشماش و تیره و تار کرده بود... می دونستم الان منفجر می شه...
آهسته گفتم:
بارمان...
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
جوابم و بده... من مقصرم؟...
سریع گفتم:
من...
بارمان داد زد:
جواب بده!...
سکوت کردم... شاید آره... شاید نه...
بارمان داد زد:
از وقتی اومدی یه جوری نگام می کنی انگار که یه انگلم... دیگه هیچ ذوق و شوقی برای کنار من بودن نداری... می دونی چیه؟ رادمان... اگه می خوای برادرت و پیدا کنی... باید یه سر به قبرستون بزنی... اون بارمان مرد...
رویا دستش و جلوی ترلان گرفت و یه کم عقب کشیدش... احساس خطر کرده بود. بالاخره اون چیزی که ازش می ترسیدیم سرمون اومده بود... بارمان قاطی کرده بود... صندلی ای که تا چند دقیقه ی قبل دانیال روش نشسته بود و برداشت و به دیوار کوبید. فریاد زدی و مشتی به دیوار زد. داد زد:
مُرد... اینی که جلوت وایستاده یه آشغاله... آره بابا... آره... من معتادم... هروئین مصرف می کنم... معتاد تزریقیم... دو روز دیگه م حتما می افتم دنبال کرک و می رم یه راست وسط سینه ی قبرستون... دنیا باشه مال شما آدم خوبا... شما آدم های پاک و منزهی که هیچ وقت از خودتون نپرسیدید این مردک کثیف برای چی می کشه... خورد شدن و له شدنش و دیدید ولی زحمت کنجکاوی کردنم به خودتون ندادید... دانشجوی پزشکی... کسی که مکانیسم تک تک مولکول هایی که می ریزه توی رگش و می دونه... برای چی می کشه؟ اونی که بهتر از همه می دونه داره با خودش چی کار می کنه برای چی مصرف می کنه؟... تا حالا از خودت پرسیدی چرا؟
بارمان لگدی به کیس کامپیوتر رویا که روی زمین بود زد و با صدای بلندی داد زد:
چشمم و که روی هم می ذارم اون گذشته ی لجنم می یاد جلوی چشمم... پدری که همیشه تحقیرمون می کرد... مادری که واکنشش به زندگی لجنمون خوردن قرص اعصاب بود... برادر بزرگتری که انگار از هممون کوچیک تر بود... برادر دو قلویی که به من تکیه داشت ولی روزی صد بار برای حمایت کردنش شکست می خوردم... یه برادر کوچیکتر که وقتی بهش فکر می کنم هیچکس و جز خودم توی بدبختی هاش مقصر نمی دونم... و حالا... حال زندگی من...
با صدایی گرفته ادامه داد:
روزهایی که تکرار سقوطه... تکرار غرق شدنه... تکراری از هر روز بیشتر گم شدن... تا جایی که هر چه قدر سر می چرخونم هیچ امیدی نمی بینم... پایین رفتن آدم هایی و می بینم که نمی تونم براشون کاری بکنم... می بینم برادری که همیشه سعی می کردم با گذشتن از زندگی خودم بهش فرصت زندگی بهتر رو بدم داره به سرنوشت من کشیده می شه... به خاطر اشتباه من... به خاطر اعتیاد من... و نمی تونید بفهمید چه قدر سخته که هیچ چیز ندارم گرو بذارم و بیرون بکشمش... چیزی به اسم آینده م برام وجود نداره که بهش فکر کنم و حدس بزنم چه قدر قراره هر روزش از دیروزش سیاه تر بشه. وقتی نگام می کنید فقط اعتیادم و می بینید... این و نمی بینید که روزی چند بار صورت آدم هایی که کشتم و پیش خودم تصور کنم... چه قدر باید به یاد بیارم... از شب هایی که چشم روی هم می ذارم و چشم های باز غزل و می بینم متنفرم... می دونی چیه؟ تنها دلخوشی من فکر کردن به زندگی آروم تو اِ...
بی اختیار چشمام پر اشک شد... ای کاش تمومش می کرد... داشت قلبم و هزار تیکه می کرد... بارمان یقه م چسبید و داد زد:
بغض نکن عوضی... بغض نکن... من زندگیم به خاطر زندگی دادن به تو باختم... به عشق تو... خانواده م ... لحظه به لحظه ای که توی لجن دست و پا می زدم فکر می کردم می ارزه... فکر می کردم ارزش داره... چون تو داشتی یه جای دیگه ی همین خاک زندگی می کردی... نفس می کشیدی... فکر می کردم اگه من دارم غرق می شم به خوشحالی تو می ارزه... اگه من له می شم تو داری روز به روز خوشبخت تر می شی... فکر می کردم چه اهمیتی داره که یه نیمه فدای اون نیمه بشه...تو به من بگو اگه تو غرق بشی چی برای من می مونه؟ تو بهم بگو برای آدمی که دنیا براش نه توی گذشته جا داره نه توی حال چه دلخوشی دیگه ای می مونه؟
دستش و از یقه م جدا کرد... عقب عقب رفت... تمام بدنش می لرزید... صداش دیگه در نمی اومد... نفس منم بالا نمی اومد... بغض بدی گلوم و بسته بود... بارمان توی چشم هام زل زد... دیگه نه شیطنتی توی چشماش بود... نه پلیدی... نه بدجنسی... چشماش از اشک برق می زد...
با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اگه می کشم... برای اینه که می خوام خودم و از روی زمین محو کنم... می خوام خودم و از بین ببرم... می خوام یادم بره که چه قدر توی دانشگاه سرم توی کتاب بود... چه قدر برام مهم بود که یه پزشک خوب بشم... ولی وقتی برادرم توی بغل خودم جون داد نتونستم براش هیچ کاری کنم...
اشک ترلان و رویا هم در اومده بود... بارمان باز عقب عقب رفت... آهسته گفت:
می خوام فقط یه دقیقه... فقط چند ثانیه... توی عالم نئشگی یادم بره که آرمان توی بغل من جون داد...
با تموم وجودش داد زد:
می خوام یادم بره که نفس آخرش و شنیدم... می خوام یادم بره که نتونستم هیچ کاری براش بکنم... می خوام یادم بره... بذارید یادم بره...
بادیگارد دانیال جلو اومد و بارمان و گرفت. اونو به سمت اتاقش کشوند. بارمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. داد زد:
ولم کن... بس نبود؟ کارهایی که باهام کردید بس نبود که حالا می خواید با برادرم هم همین کار و بکنید؟
بادیگارد دیگه ی دانیال بازوم و گرفت... دستم و از توی دستش بیرون کشیدم... نفس عمیقی کشیدم. محکم گفتم:
خودم می یام.
چشم تو چشم بارمان که دیگه نفسی براش نمونده بود دوختم و گفتم:
من برمی گردم... قول می دم که نشکنم... قول می دم نذارم کسی خوردم کنه.
نفس بارمان بالا نمی اومد... نمی خواستم برای خداحافظی پیشش برم... نمی خواستم کار و سخت تر کنم... سرم و چرخوندم و دنبال دانیال رفتم. آخرین لحظه سرم و به سمت ترلان چرخوندم... به چشم های اشک آلودش نگاه کردم و گفتم:
متاسفم...
چرخیدم و به چشم های بارمان نگاه کردم... هیچ حرفی نبود که بتونه احساسم و بیان کنه... هیچ جمله ای نبود که باهاش بتونم حرف دلمو بزنم... خداحافظیمون فقط با نگاه بود... نگاهی پر از قول و قرار... پر از عهد و پیمان...
در زیرزمین بسته شد... چشمم به در بسته موند... صدای چک چک آب از ناودون گوشم و پر کرد... سوز بدی می اومد... هنوز توی شک بودم... صدای دانیال منو به خودم اورد:
تا حالا توی این بیست و شیش سال زندگیم کسی و ندیدم که قدر کسایی که دوستش دارند و بدونه... از تو ام انتظار ندارم قدر اون داداش آشغال تر از خودت و بدونی.
یه لحظه از عصبانیت خون جلوی چشمام و گرفت. یه دفعه به سمتش چرخیدم و مشت محکمی توی صورتش زدم. دانیال محکم به دیوار پشت سرش خورد. بادیگاردش بلافاصله به سمتم دوید... ولی من پشتم و به دانیال که صدای آخ و واخش بلند شده بود کردم و به سمت ماشینش رفتم... قسم خوردم یه روز... بالاخره یه روز این مرد با دست های خودم بکشم... به جرم خورد کردن بارمان... به جرم همه ی دردهایی که کشید... به جرم همه ی روزهایی که از دست داد... به جرم زندگی ای که به بدترین شکل توش باخت... دستام و مشت کردم... می دونستم بالاخره یه روز به اونجا می رسم...
نگاهی به بارمان کردم. روی زمین نشسته بود و کف دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود. به نقطه ای روی زمین زل زده بود. آهسته به سمتش رفتم و صداش زدم. به خودش اومد. برخلاف دفعات قبل که با شیطنتی آزاردهنده نگاهم می کرد این بار چنان مظلوم شده بود که یه لحظه دلم به حالش سوخت.
برای دهمین بار توی اون چند روز یاد ماجرای رادمان افتادم... یاد لحظه ی آخری افتادم که بهم گفته بود متاسفم... خدا می دونست توی اون لحظه چه حالی بهم دست داده بود...
حالا این بارمان بود که باید با صداش منو به خودم می اورد:
برو تو اتاق من... این مردک و منتظر نذار.
نمی دونم چرا... ولی بی اراده گفتم:
راستش... من... متاسفم... من... به رادمان کمک کرده بودم.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
می دونم... جلوی چشم خودم این کار رو کردی.
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس متوجه شده بود! چرا به روی خودش نیورده بود؟ سرم و پایین انداختم. نمی دونم برای چی تاب نیوردم که بیشتر از این کنارش وایستم.
با گام هایی بلند به سمت اتاقش رفتم.
جامون و عوض کرده بودیم. با ون سیاه اومده بودم و نمی دونستم به کدوم شهر منتقل شده ایم. خوشبختانه این بار از زیرزمین خبری نبود. ساکن یه ویلای کوچیک بودیم که چون توی شب به اونجا منتقل شده بودیم چیزی از در و همسایه هاش نمی دونستم.
از در ورودی ویلا که همیشه قفل بود یه راهروی عریض به سمت سالن می خورد. توی راهرو دستشویی قرار داشت که برخلاف دستشویی توی زیرزمین خیلی شیک بود.
کف سالن کیپ به کیپ فرش انداخته شده بود و خبری از مبل و میز نبود. یه آشپزخونه ی اپن پر از وسیله هم اونجا بود که نشون می داد دیگه خبری از غذاهای خونگی دست پخت پیرزن نیست. آشپزی نوبتی شده بود. شبی که نوبت به من رسید همگی دور هم یه نیمروی سوخته نوش جان کردیم و این شد که من از لیست آشپزی حذف شدم... کسی هم نبود که جرئت کنه به بارمان بگه غذا بپزه. در نتیجه بارمان هم آشپزی نمی کرد. در عوض شبی که نوبت رحیم بود یه چلوکباب حسابی خوردیم و اگه رومون می شد اصرار می کردیم که اون هرشب غذا بپزه.
از آشپزخونه یه در به حیاط پشتی می خورد ولی در قفل بود و راهی برای هوا خوردن و قدم زدن توی حیاط نمی موند.
توی طبقه ی اول به جز این ها یه اتاق خواب، که در واقع همون اتاق کار شده بود، قرار داشت. با بالا رفتن از چند پله به طبقه ی دوم می رسیدیم که فقط سه تا اتاق خواب و یه انباری خالی داشت. هال بین اتاق ها هم خالی بود و زمینش با فرش کهنه ای پوشیده شده بود. توی اون خونه فقط من و راضیه تخت نداشتیم. من مجبور بودم توی اتاق رویا و روی زمین بخوابم و راضیه هم چون دوست نداشت با کسی هم اتاق بشه توی اتاق کار می خوابید.
وارد اتاق بارمان شدم. چند روز بیشتر از اومدنمون نمی گذشت ولی بارمان به طرز حیرت انگیزی تونسته بود توی همون مدت کم اتاق و تا جای ممکن به هم بریزه. روی زمین از آشغال چیپس گرفته تا ورق های مچاله شده ریخته شده بود. تخت شلوغ پلوغ بود و چند دست از لباساش روی اون مچاله شده بود. سطل آشغال از آشغال سرنگ و دستمال پر شده بود. کامپیوترش و هنوز از توی جعبه ای که موقع اسباب کشی بهش داده بودند در نیورده بود.
دانیال به دیوار تکیه داده بود. نگاهی به سرتاپاش کردم. شلوار و پلیور مشکی پوشیده بود و دستمال گردن طلایی بسته بود. ساعتش و با لباساش ست کرده بود. یه ساعت به صفحه ی مشکی گرد که دورش طلا کار شده بود به دستش بسته بود. انگار این همه تغییر و تحول هنوز برام جا نیفتاده بود... در کل هنوز نتونسته بودم هیچ کدوم از اتفاق های دور و برم و درک کنم... هنوزم منتظر بودم که از خواب بیدار شم و ببینم که کنار خانواده مم و مشکلم اینه که ماشینم و هنوز از تعمیرگاه نگرفته ام.
پرسید:
برای ماموریت آماده ای؟
شونه م و بالا انداختم. توی نگاهش غرور کمتری نسبت به برخوردهای قبلیمون می دیدم ولی این باعث نمی شد که از نفرتی که بهش داشتم کم بشه.
رو به روم وایستاد. دست به سینه زد و گفت:
توام مثل رادمان نقشه ی فرار داری؟
تو دلم گفتم:
نقشه ش و نه... ولی آرزوش و دارم.
دانیال یه کم دیگه بهم نزدیک شد و گفت:
دیروز یه عده رفته بودند دیدن دوست قدیمیت... اسمش رضا بود درسته؟
قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع سرم و بالا اوردم و با چشم هایی که از وحشت گشاد شده بود به دانیال زل زدم. دانیال یکی از پوزخندهای همیشگیش و زد و گفت:
توی گزارش های سایه در موردش خونده بودم... می دونستی قبلا با گروهمون همکاری می کرد؟
می دونستم... مثل رادمان...
دانیال ادامه داد:
کسی خونه ش نبود... به نظر می رسه مدتیه که دیگه اونجا ساکن نیست... نتونستند ردش و هیچ جای دیگه ای بگیرند. می دونی معنیش چیه؟
از کجا باید می دونستم؟ دانیال پوزخندش و جمع و جور کرد و گفت:
معنیش اینه که پلیس فرستادش جایی که دستمون بهش نرسه.
نفس راحتی کشیدم. احساس کردم باری از دوشم برداشته شد. دانیال که با دقت به صورتم زل زده بود گفت:
فکر می کنی این خبر خوبیه؟... رادمان برای چی می خواست منو به بابای تو لو بده؟ حدسش کار مشکلی نیست... ظاهرا سایه بیشتر از این حرفا گند زده... بابات دنبال کارات بوده... با این که اصلا از بابای از خود راضی و مغرورت خوشم نمی یاد ولی تبحر خاصی که توی کارش داره رو انکار نمی کنم. این جوری که بوش می یاد خوبم توی تحقیقاتش پیشرفت کرده بود.
نوری از امید به دلم تابیده شد. دانیال ادامه داد:
فکر می کنی خیلی خوبه که داری می شنوی یه عده دارند می فهمند ما چی کاره ایم؟ می دونی واکنش ما به این اتفاقا معمولا چیه؟
با دست بهم اشاره کرد و گفت:
اینه که عاملی که باعث به وجود اومدن دردسر شده رو حذف کنیم...
قلبم توی سینه فرو ریخت. دستام به لرزه در اومد. دانیال گفت:
رئیس معتقده به درد کارمون نمی خوری. تا دنیا دنیاست رئیس به تو این یکی اعتماد نمی کنه... به دختر تاجیک!... ولی خب... من فکر می کنم شاید بتونی توی زمینه های دیگه به دردمون بخوری. برای همین وساطت کردم که فعلا دست نگه دارند و بهت فرصت بدن که ثابت کنی با رادمان فرق داری و دنبال دردسر نمی گردی... البته دلیل دیگه ش خوش شانسیت بوده... تحقیقات بابات به بن بست خورده... اگه امیدی هم برای ادامه ش داشته باشه از بین می ره... به جایی رسیده که دیگه نمی تونه ادامه بده... این یعنی شاید بتونی رئیس و راضی کنی که بذاره به عنوان یه عضو سطح پایین... مثل الانت... نگهت داریم... واقعا شانس اوردی.
با عصبانیت گفتم:
تو این چیزها رو از بابای من از کجا می دونی؟
دانیال نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
اگه چند ساله که این باند وجود داره و به کارش ادامه می ده یعنی کسایی که کاره ای هستند می دونند دارند چی کار می کنند... اگه دختر یه قاضی و وارد باند می کنند می دونند که باباش نمی شینه نگاه کنه و دنبال کارهای دخترش و می گیره.
دانیال بازوهام و گرفت و منو به خودش نزدیک کرد. با عصبانیت به عقب هلش دادم ولی اون منو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:
اگه ثابت نکنی به این همه دردسری که برامون درست کردی می ارزی منی که وساطت کردم و زیر سوال می بری. اگه بخوای خودت و توی گروه پایین بکشی منم باهات پایین کشیده می شم... این چیزیه که به هیچ وجه اجازه ش و نمی دم... اگه یه بار... فقط یه بار اشتباه بکنی... دردسر درست کنی ... قبل از این که دستور کشتنت و بدن خودم تک تک اعضای خانوادت و جلوی چشمت می کشم... اون بابای مغرورت که فکر می کرد من گدا گشنه م... اون برادر از خود راضیت که عارش می اومد نگام کنه... اون خواهر عوضیت که تمام مدت اون شب سرش توی گوش تو بود و خوب می دونم که داشت مسخره م می کرد... و مامانت که با اون نگاه های پر از ترحمش حالم و بد می کرد... از همه ی دور و بری هات که تا تونستند تحقیرم کردند متنفرم... نذار که این نفرت کار دستم بده... قدر کاری که می خوام برات بکنم و بدون... مگه نه بعد از دیدن مرگشون می فرستمت همون جایی که قولش و داده بودم.
هلم داد و بعد از این که بهم تنه زد به سمت در رفت. بغضم و فرو دادم... نمی دونستم برای چی این طوری می لرزم... از حقارت؟ از ترس؟... با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من نمی خوام تو هیچ کاری برام بکنی... ترجیح می دم بذاری بمیرم تا این که این طوری با حرفات تحقیرم کنی. خوشم نمی یاد یه روز چشمم و باز کنم و ببینم این قدر توی این کار فرو رفتم که شدم یکی مثل تو... کسی که باید زور بزنی تا یه ذره انسانیت توش ببینی...
به سمتم برگشت... عصبانی بود... و شاید یه کم کلافه... گفت:
من این کار و به خاطر تو نکردم. به حرمت اون روزهایی این کار و کردم که هر وقت توی چشمات نگاه می کردم قلبم توی سینه م فرو می ریخت.. به حرمت اون روزهایی که ثانیه به ثانیه ش و با رویای رسیدن به تو... به عشق تو می گذروندم... به احترام همون احساسی که فقط یه بار توی زندگیم پیدا کردم ولی نه هیچکس باورش کرد... نه هیچکس درکش کرد... من این کار و به خاطر خودم کردم... تو شاید یادت رفته باشه که من چه حسی بهت داشتم... تو شاید یادت رفته باشه که چه روزهایی رو گذروندم... ولی من تا عمر دارم فراموش نمی کنم...نه اون احساسی رو فراموش می کنم که می دونم پاک بود ولی تو به گندش کشیدی... نه اون حس حقارتی رو یادم می ره که با کارهای خانواده ت و با نگاهاشون بهم دست داد... نمی خوام بابت این نفس هایی که من اجازه ی کشیدنش و بهت دادم ازم تشکر کنی... تو فقط جلوی نیش زبونت و بگیر که بدجوری باعث می شه آدم به خونت تشنه بشه...
در و باز کرد و قبل از این که از اتاق بیرون بره گفت:
برو پیش رویا... کمکت می کنه که حاضر بشی...
همین که دانیال از اتاق بیرون رفت نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم:
ما اصلا شب خواستگاری به این آدم حرفی زدیم که این قدر براش عقده شده باشه؟ ترانه داشت در گوش من ویز ویز می کرد که پسره خوشگله! خودش برداشت بد کرده...
با ناراحتی از اتاق بارمان بیرون اومدم که چشمم به رویا افتاد. اون روز یه هدبند سرمه ای زده بود و کلاه سوئی شرت سرمه ای رنگش و سرش انداخته بود. با دیدن من گفت:
بیا... یه سری کار هست که باید انجام بدیم.
وارد اتاقمون شدم. یه تخت مرتب با روتختی سفید، یه میز کامپیوتر بزرگ و تجهیزات کامل کامپیوتری توی اتاق بود. رویا گفت:
باید تغییر قیافه بدی.
با تعجب پرسیدم:
برای چی؟
رویا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
تو یه مجرم فراری هستی... فکر می کنی می تونی راست راست توی خیابون برای خودت بگردی؟
با این حرفش ناراحت شدم... ای کاش می شد این لکه ی سیاه از سابقه ی من پاک بشه... گفتم:
پس رادمان چرا تغییر قیافه نداد؟
رویا پشتش و بهم کرد و یه سری وسیله روی تخت چید و گفت:
ماموریتتون با هم فرق می کنه... ماموریت رادمان توی یه کوچه ی خلوت بود... مال تو وسط اتوبانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه رسوندن رحیم این حرفا رو داره؟
رویا با کلافگی یه کلاه گیس برام انداخت و گفت:
چه قدر حرف می زنی! بیا اینو سرت کن.
کلاه گیس به صورت موهای فر مشکی بود. رویا به ظاهر داشت کمکم می کرد که کلاه گیس رو سرم کنم. بعد از چند دقیقه دستش و کنار زدم و گفتم:
تو کمک نکنی بهتره!
ترانه یه کلاه گیس شرابی خوشگل داشت که توی مهمونی ها سرش می کرد و منم با نگاه کردن بهش یاد گرفته بودم چطور کلاه گیس بذارم. موهامو توی کلاه توری مخصوص پستیژ جمع کردم. کلاه گیس و سر کردم و با چند تا سنجاق روی سرم محکمش کردم. رویا یه لنز مشکی هم بهم داد که بذارم... از این یه مورد سر در نمی اوردم. اون قدر جلوی آینه اشک ریختم تا آخر سر تونستم لنز و بذارم. یه عینک هم روی چشمم گذاشتم.
در همین موقع صدایی از پشت سرم شنیدم:
اَه! چه زشت شدی!
بارمان بود. دست به سینه زده بود و به چهارچوب در تکیه داده بود. اخماش توی هم بود. با نارضایتی چشم از قیافه ی من گرفت. رویا گفت:
هنوز قابل شناساییه.
بارمان جلو اومد. عینک و از روی چشمم برداشت و گفت:
چه عیبی داره؟ تو می خوای کار دانیال بی عیب و نقص انجام بشه؟
و نگاه معنی داری به رویا کرد. رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فقط نمی خوام برای این دختره مشکلی به وجود بیاد... بارمان! راستش و بگو! اگه اتفاقی وسط اتوبان بیفته با دوربین کنترل سرعت اون حوالی رو بررسی می کنند... می دونی که ممکنه عکس این دختره رو پیدا کنند و روش زوم کنند. وسط اتوبان قراره چه اتفاقی بیفته؟ کدوم اتوبان مد نظرتونه؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ببین رویا! قرار مدارهای من و تو همون زمانی که داداشم و بردن به هم خورد... تو زیر قولی که به من داده بودی زدی...
رویا وسط حرف بارمان پرید و گفت:
بارمان تو ماجرا رو می دونی! می دونی که اگه کاری برای برادرت می کردم...
بارمان با عصبانیت داد زد:
من در عوض همه ی کارهایی که کردم فقط ازت یه چیز خواستم!
رویا دستش و روی بینیش گذاشت و گفت:
هیس! چته؟ می خوای صدامون و بشنوند؟
و با عصبانیت به سمت در رفت و اونو بست. بارمان سرش و نزدیک گوشم اورد و گفت:
وسط اتوبان که رسیدید رحیم ماموریتش و انجام می ده. بلافاصله بعد از این که ماموریت انجام شد تو از دستور رحیم سرپیچی کن و یه کم دردسر درست کن... حواست باشه! سرکشی کن... نه اون قدر که سرت و به باد بدی!
با تعجب گفتم:
چی؟
رویا که حرف های بارمان و شنیده بود وحشت زده گفت:
بارمان! می فهمی داری چی می گی؟ اینجا بحث لج و لجبازی با دانیال نیست... بحث انتقام گرفتن نیست... بحث جون ترلانه...
من سریع گفتم:
من توی این یه مورد طرف دانیالم... اون پیش رئیس وساطت کرده و نذاشته منو بکشند... اگه خیط بشه رئیس منو می کشه.
بارمان صداش و پایین اورد و گفت:
می خوای جونت به خطر نیفته؟ اگه این ماموریت و انجام بدی ماموریت دوم رو بهت می دن. این ماموریت ها زنجیروار به هم وصل ند. یه لحظه به خودت می یای و می بینی که تا خرخره توی لجن فرو رفتی... می بینی که هیچ راه چاره ای نداری. اگه غرق بشی دیگه هیچکس نمی تونه نجاتت بده.
با تعجب گفتم:
تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
من فقط اهل با سیاست پیش رفتنم... چیزی که تو رفتار تو و رادمان نمی بینم.
رویا با بداخلاقی گفت:
بسه الان بهمون شک می کنند.
من که کاملا گیج شده بودم به رویا نگاه کردم. بارمان سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
دیدی گفتم فقط شعار می دی! مگه تو نبودی که از جون دیگرون حرف می زدی؟ چی شد؟ تا پای جون خودت وسط اومد بقیه رو فراموش کردی؟
من من کنان گفتم:
خب... ام... نه خب!
بارمان روی شونه م زد و با لبخندی که نشون می داد توی دلش داره مسخره م می کنه گفت:
نمی خواد جمعش کنی!
رویا در اتاق رو باز کرد تا سر و گوشی آب بده. با دست بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نفس عمیقی کشیدم. ضربان قلبم داشت بالا می رفت. به سمت در رفتم. یه دفعه بارمان بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید. قبل از این که عکس العمل تندی نشون بدم در گوشم گفت:
وقتی از اتوبان کرج خارج می شی حواست باشه که دوربینی که نزدیک شهرک آپاداناست روی سرعت مجاز اتوبان داخل شهر تنظیم شده...
با تعجب نگاهش کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. فرصتی پیدا نکردم که بپرسم منظورش چیه... رویا دستم و گرفت و وارد سالن شدیم.
دانیال نگاهی به صورتم کرد و گفت:
نچ! هنوز قابل شناساییه... یه ماسک و یه عینک طبی لازم داریم... در ضمن! یه مانتوی ساده ی مشکی بپوش و موهاتو مثل همیشه تو بذار. می خوام ظاهر موجهی داشته باشی... قبل از این که رحیم رو برسونی هم عین آدم رانندگی کن. هیچ حرکت مشکوکی انجام نده. چند تا ماشین و برای مراقبت ازت گذاشتم. رحیم هم چهار چشمی مراقبته.
نگاهی به رحیم کردم. خیلی خونسرد به نظر می رسید... درست به خونسردی همون موقعی که داشت کباب ها رو به سیخ می کشید.
نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و گفتم:
این یارو با قد دو متریش موجه اِ اون وقت من باید این قدر عوض بشم؟
دانیال با بدجنسی نیشخندی زد و گفت:
این یارو مثل تو جلوی دوجین شاهد آدم نکشته!
قلبم توی سینه فرو ریخت... عجب چیزی رو یادم انداخته بود... با ناراحتی سرم و پایین انداختم.
یه ربع بعد کاملا حاضر شده بودم. ماسکی که روی بینیم بود اذیتم می کرد. به عینک هم عادت نداشتم. با این حال دیگه قابل شناسایی نبودم. یاد حرف رویا در مورد دوربین و زوم کردن افتادم... یعنی قرار بود کاری کنم که منجر به تحقیقات پیشرفته ی پلیس بشه؟ نمی دونستم باید در این مورد چه احساسی داشته باشم... به عنوان یه مجرم از پلیس فراری بودم و به عنوان یه آدم دزدیده شده میل زیادی برای رو به رو شدن با اونا داشتم... این گروه منو محکوم به احساسات متضاد کرده بود.
یه دفعه یاد حرف بارمان افتادم. قلبم توی سینه فرو ریخت... دوربینی که نزدیک شهرک آپادانا بود... سرکشی کردن... زیاد پیش نرفتن... تازه داشتم متوجه حرفاش می شدم. اون ازم می خواست که با سرعت غیر مجاز از جلوی دوربین رد بشم؟... ولی... برای چی؟
دانیال به رحیم گفت:
می دونی که باید چی کار کنی!
رحیم با صدای کلفت و خشنش گفت:
بله آقا!
دانیال بازوم و گرفت و همون طور که منو به سمت در ویلا می کشوند گفت:
همه ی حرفایی که بهت زدم و پیش خودت دوره کن... کاری نکن که بعدا پشیمون بشی. اگه این کار و خراب بکنی من خراب نمی شم... تو خراب می شی! فهمیدی؟
بعد اون یکی بازوم و گرفت و منو به سمت خودش چرخوند. آهسته گفت:
من دوست داشتم که تو الان توی خونه و پیش خانواده ت باشی... نمی خواستم درگیر این ماجرا بشی... سایه با حماقتش تو رو وارد این قضیه کرد ولی حالا که اینجایی باید تغییرات و قبول کنی و سعی کنی باهاش کنار بیای... من و تو اینجا دشمن نیستیم... ما با هم همکاریم. فهمیدی؟
دشمن نیستیم؟ یاد حرفهاش در مورد عرب ها افتادم. دوست داشتم یه سیلی محکم توی صورتش بزنم... ولی اگه حرفاش در مورد رئیس درست بود این عکس العمل خیلی منطقی به حساب نمی اومد.
دانیال در ویلا رو باز کرد. برگشتم و با چشم دنبال رویا گشتم. در عوض با بارمان چشم تو چشم شدم. دست راستش و پایین انداخت و روی رون پاش با انگشت عدد صد و بیست رو نوشت...
به چشم هاش نگاه کردم... یه لحظه همون بارمان قدیمی رو دیدم... با همون شیطنت همیشگیش بهم چشمک زد... چشم های آبیش برقی داشت که بی اختیار آدم و برای شیطنت وسوسه می کرد... شیطنتی که بی ارتباط با عدد صد و بیست نبود...