27-08-2014، 20:17
(آخرین ویرایش در این ارسال: 27-08-2014، 20:19، توسط maede khanoom.)
برگشتم سمت صدا .........از کفش هاش شروع کردم.........کالجاي طوسي ......شلوار مشکي......پيراهن طوسي.......يکم به چهره اش
فکر کردم چه قدر اين پسر با موهاي زيتوني چشماي سبز آشناس خدايا من اينو-...................................فردين؟؟............گفتم:تو اينجا چي کار ميکني؟!..............-من هميشه همه جا هستم حتي وقتي ميري
مطب........................آها فهميدم پس کار خودش بود ................اخم غليظي کردم گفتم:از من چي مي خوايي؟!.............-مطمئن باش اذيتت نمي کنم!بعدم که چرا فقط خواهرت بتونه خوش بگزرونه و به
دعوت من بياد رستوران ؟!!!!!!!فرناز لياقت دوستي نداشت ولي از همون اول که تورو ديدم فهميدم لياقت داري ؟!!!!!!!!!!...............استرس گرفته بودم رو به سکته بودم پس ترس و استرسم به خاطره امشب
بود ........................با دهن باز زل زده بودم بهش و نگاهش ميکردم دختري نيستم که اين کارو بکنم که يارو فکر کنه بهش پا دادم ولي اگه انقدر ناراحت نبودم اينجوري شوکه نميشدم الان دهن مهن براش
نمونده بود ..................گفت:گوشي که داري ميدونم! پس مشکلي نداري ميتوني زنگ بزني !.........برگه اي به دستم داد و حتي واينستاد که چيزي بهش بگم گذاشت و رفت ..............هنوز همون وسط مونده
بودم ....................يعني چي ؟ مگه اين با فرناز دوست نبود ؟آخه يعني چي ؟ اينا باهم بهم زده بودن !پس چرا اين مي خواد با من دوست شه ؟ امکان نداره فردين ميدونست که من 13 سالمه !پس چرا اين کارو
کرد؟!..................اون شبي که با فرناز رفتم وقتي ديدم فردين اينجوري تحويلش ميگيره يه آن به خودم گفتم چرا من نبايد مثل فرناز کيف کنم ؟.............اي خداااااا.............من امشب با خونوادم دعوام شده
احساس ميکنم تهناي تهنام ............اصلا هيشکي من و دوست نداره .............ميدونم الان اونا پي خوش گزروني خودشونن فکر ميکنن الان چقدر داره به من خوش ميگزره اما دريغ از يه لبخند .......داشتم
با خودم فکر ميکردم فکر دوستي با فردين ............نا خودآگاه يه لبخندي رو لبم نسشت...............ولي آخه چرا؟؟؟؟!!!!!!!!!!؟؟؟؟..............ديگه وقتش بود برگردم پيش شبنمينا.......رفتم سمت تخته ايي که
نشسته بودن رفتم و پيششون نشستم ...............شراره خنديد و گفت:به به !...........خانوم خانوما ! بلاخره تشريف آوردين ؟! ............بعدم با کنايه گفت:خوش گذشت ؟!............بعدم همشون زدن زير خنده
نفهميدم منظورش چيه .....ولي چرا اينجوري گفت خوش گذشت يعني چي؟.........چرا همشون با منظور خنديدن............فرناز يه زماني خيلي با ناديا و شراره صميمي بود اما الان دريغ از يه سلام احوال پرسي
نميدونم چرا ولي از وقتي با فردين و شراره و ناديا دوستيشو بهم زد احساس ميکنم بيشتر طرف خانوادس بيشتر با ماهاس ...........................نميدونم والا.................امشب اصلا خوب نبود صبح که با خانوادم
بودم خيلي بهم خوش گذشت ولي با دوستام نه!........................وقتي برگشتم خونه سلام سرسري کردم و فرزادم رفته بود ..............رفتم تو اتاقم فردا پنجشنبه بود غزل اينا مي خواستن بيان خونمون اه اه
چقدرم ازش بدم مياد دختره ي فضول ......................ياد فردين افتادم..........گوشيمو ورداشتم شمارشو گرفتم با دومين بوق جواب داد:
__جانم؟
__سلام ..... خوبي؟
__مرسي عزيزم تو خوبي خونه ايي؟!
__منم خوبم آره خونه ام
__خوب تصميمت چيه؟!
__موافقم!!
__موافق چي ؟!
__همون چيزي که مي خواستي و گفتي که لياقتشو دارم
__او لا لا ..........به به به! خوبه پس ديگه فکرنکنم مشکلي داشته باشي
__نه ديگه ندارم......فقط چيزه......
__چيزه ؟
__من فردا شب دارم با داداشمو فرناز و يه پسر ديگه ميرم شمال
__ااااااااااااااااا چه جالب منم دارم با اکيپمون فردا شب ميرم شمال !!!!!
__هههههههههههه چه باحال
__آره ..بينم اگه مثلا راهامون نزديک باشه ميتوني بيايي باهم بريم بيرون؟
__بيرون که نه!ولي شايد بتونم به بهانه ي قدم زدن بپيچونمشون
__به به ! خوبه خوبه ! اهل پيچوندنم هستي ايول!
__خوب ديگه کاري نداري ؟
__نه ندارم تو چي ؟
__نه منم کاري ندارم
__پس خدافظ
__خدافظ
****
تو خواب و بیداری بودم میدونستم چون از دیشب پتو روم نبوده بدن درد دارم
روی تخت بودم همین جوری چشمامو بسته بودم خواستم خودمو جا به جا کنم بلکن بدنم از این خشکی در بیاد اما یه هو..............................دولومپ!!از روی تخت پرت شدم پایین ......آخ مردم مادر
چشمامو باز کردم نگاهی به خودم انداختم تا کمرم روی زمین بود اما پاهام رو هوا مونده بود .............خیره سرم اومدم به بدنم کش و قوص بدم از خشکی در بیاد زدم ناکار کردم خودمو........به زور و با
هن هن از جام بلند شدم میدونستم که الان موهام رو هواس انگار دست کردم تو پیریز برق ................همین جور که از اتاق می رفتم بیرون زیر چشمی یه نگاهی به هال انداختم هم مامان بابا فرشاد فرناز
یه هو چشمام گرد شد سرمو بلند کردم رو به فرزاد گفتم:تو خونه زندگی نداری 24 ساعته خونه ی مایی..........صدای خنده همه بلند شد همههههههههههههه؟!...مگه مامان و بابا و فرشاد و فرناز چند نفرن؟
صدای خنده ی پونصد نفر دیگه ام میومد ...........با چرخوندنه سرم عمو کیوان و پری جون و فرنوش و دیدم ....................ای وای من که همین جوری بی شرف هستم همون یه جینگیل آبرومم رفت ای
خدا..............داشتم از زور خجالت از عرض مبل و میکردم تو دهنم سرمو انداختم پایین زیر لب گفتم:سلام!...........یه هو فرزاد داد زد:چه سلامی ؟ چه علیکی ؟ به ساعت نگاه کردی؟......سرمو چرخوندم
نگاهی به ساعت انداختم اوووووووووووووووووووووووووووووف 12:30 .........نگاهی به فرزاد پرت کردمو گفتم:مگه چیه ؟...........فرزاد چشم غره ایی بهم پرت کرد و گفت:مهمون داریم........ای
خاک عالم به سرت فرشته خبر مرگت شبا زود کپه مرگتو بزار که لنگ ظهر از خواب بلند نشی .........................گوشه ی لبمو با دندون کشیدم تو دهنم و گفتم:خوب چه کار کنم؟...........فرزاد بلند شد به
سمتم اومد دستشو گذاشت پشت کمرمو من و هول داد سمت دستشویی گفت:تو تا یه آب به صورتت نزنی آدم نمیشی ...........در دستشویی و باز کردم همون طور که داشتم با خیال راحت دستامو میشستم
سرمو بلند کردم بالای آیینه یه سوسک اندازه ی خر دیدم .........................چنان جیغی کشیدم که پرده گوشم پاره شد .....................یه هو در دستشویی رو کوبیدن ..........منم در و باز کردم تا خواستم
بپرم بیرون احساس کردم رفتم تو بغل یکی....................ای داد بی داد این کی بود منو بغل کرد؟...............سرمو بلند کردم با دیدن قیافه یارو یه جیغ دیگه زدم که یارو فکش چسبید به زمین ..........ای
خدا اینجا چه خبره؟...................آخه من تو بغل عرشیا چه غلطی میکنم...........اصلا عرشیا اینجا چه غلطی میکنه ؟اصلا چرا شیدا نشسته بغل دست فرشاد اصلا چرا خاله داره تو آشپزخونه غذا درست
میکنه .........................عرشیا من و گذاشت رو زمین .............یکم آروم شده بودم که یه مشت محکم اومد تو شیکمم............بعدم پشت سرش یه صدای بچگونه جیغ جیغو شروع کرد:آخ جون خاله فرشته
..........................ووووووی من کی خاله شدم که خودم خبر ندارم ...........سرمو آوردم پایین با دیدنه ملیس وحشت زده عقب عقب رفتم ای خدا ای فلک ..........این اینجا ...........با سرعت نور رفتم تو
اتاقم یه شلوار جین سفید با سارافون مشکی پوشیدم موهامم شونه کردم و دم اسم بستم یه برق لبم به لبام زدم از اتاق پریدم بیرون ..................اسامی مهمون ها:
__خانواده ی دلاوری (عمو کیوان_پری جون_فرزاد_فرنوش)
__خانواده ی قاسمی (عمو سیاوش_خاله_عرشیا_شیدا)
__پسر خالم :نوید_همراه زنش:کتایون_ودخترش:ملیس
__مامان بزرگ و بابابزرگم که میشن مامان بابای مامانم
همینا ...............رفتم سمت مهمونا گفتم:سلام!خیلی خوشحالم که تشریف آوردین!قدم رنجه فرمودین!خجالتمون دادین!خیلی خیلی زحمت کشیدین!قدمتون رو جفت چشمام ولی ما امروز مهمونامون کسایه
دیگه ایی بودن پس شما اینجا چی کار میکنید؟............این قسمت آخرشو با جیغ و عصبانیت گفتم..................خاله خنده ی باحالی کرد و دستش و دراز کرد دستمو گرفت و من و کشید انداخت تو بغلشو
گفت:خاله فدات بشه خاله قربونت بره انقدر حرص نخور ناراحتی میریم ولی اون یکی مهموناتونم میان .....................نگاهی به جمع انداختم ماشاالله پسرای فامیلمون همشون جیگرنا!!!!...................
خلاصه یکم که گذشت حالم اومد سر جاش شروع کردم با فرزاد و عرشیا سر و کله زدن بقیه ام به دعواهای ما میخندیدن..............رو به عرشیا گفتم:خیلی چشم سفیدی اصلا بلند نمیشی بیایی اینجا خجالت
نمیکشی؟..................بعد به سمت همه مهمونا جوری که فرزاد نبینه چشمک زدم و ادامه دادم:از این فرزاد یاد بگیر 24 ساعته خونه ما ولو.............تا عرشیا اومد جوابمو بده یه دستی محکم من و برگردوند
نگاهی انداختم فرزاد عصبانی نگاهم میکرد ولی ته نگاهه عصبانیش خنده موج میزد...............سرمو بلند کردم لبامو غنچه کردم لپشو بوس کردم ..............فکش چسبید رو زمین دستاش از بازوم اومد پایین
نگاهی بهم کرد خودم و مظلوم کردمو گفتم:تو که نمی خواستی من و بزنی ...........بعد با لحن کشدار و لوسی گفتم:دلت میاد؟................فرزاد که تا اون موقع جلوی خودشو گرفته بود یه هو منفجر شدو غش
غش خندید ......................محکم من و بغل کرد و چسبوند به سینش و بعد گفت:نه خیر دلم نمیاد بزنمت ولی دلم میاد گازت بگیرم ..............جیغ زدم:نههههههههههههههههههههه..........اما تا اومدم بپرم برم
فهمیدم که ای داد بی داد دیر شده یه لحظه احساس کردم بازوم سوخت ............سرم برگردوندم سمت فرزاد گفتم:گاز میگیری؟.............با لحن سرتخی گفت:بله............نزاشتم ثانیه ایی بگزره پریدم بازوشو
گاز گرفتم داد بلندی زد بعد گفت:وحشی من اینجوری گازت گرفتم انقدر محکم ؟................چشم غره ایی بهش رفتم .............ازجام بلند شدم رفتم سمت پله ها عموسیاوش با بابا پشت پله روی صندلی نشسته
بودن صداشونو شنیدم........عمو سیاوش:گودرز !چرا بهش نمیگی اگه الان نگی هیچ وقت نمیتونی بگی...........بابا گودی:سیاوش فکر میکنی گفتنه این چیزا به یه دختر بچه 13 ساله راحته؟.....عموسیاوش:
گودرز فرشته 13 سالشه ولی من مطمئنم درک میکنه می فهمه اون دختره خیلی خوبیه تو باید بهش بگی اون حقشه که بدونه..................بابا:سخته!به خدا سخته برام...........یعنی چی ؟ مگه چی می خوان
بهم بگن...................چرا بابا میگه گفتن این چیزا به یه دختر بچه 13 ساله سخته آخه چرا ؟.........مگه این حرفا چین؟.................فکرم درگیر شده بود خواستم از پله ها برم بالا که زنگ در به صدا دراومد
برگشتم از پله ها اومدم پایین .....................بعد از سلام و احوال پرسی با غزل و ارمغان و مامان باباش نشستیم ...............فرشاد که زل زده بود به ارمغان بیچاره ارمغان موذب شده بود ..........بلند شدم
که برم تو اتاقم مامانم گفت:فرشته غزلم ببر تو اتاقت...................با نفرت زل زدم بهش سرشو انداخت پایین ..................دنبالم اومد تو اتاق............در و بستم سرشو بلند کردگفت:فرشته...........نزاشتم
حرفشو ادامه بده عصبانی بودم خیلی خیلی!اصلا کارام دست خودم نبود دستمو بلند کردم و کوبوندم تو گوشش..............رفتم سمتش هی عقب عقب میرفت ما دستم پرتش کردم رو تخت محکم کوبیدم رو بازوش
و گفتم:دیگه چیا گفتی بهشون هان؟زر بزن ؟بگو؟................همون جور گریه میکرد گفت:تورو خدا بیا آروم بشین کنارم همه چیزو بهت میگم......................انقدر التماس کرد که دلم براش سوخت آروم نشستم
کنارش شروع کرد:فرشته من تو تمام سال درسیمون میدونستم بابای تو با بابای من دوسته اما هیچ وقت هیشکی بهت نگفت اینا دلیل دارن دلایلشم من نمیتونم بهت بگم باید از مامان بابات بپرسی ولی امروز
اومدنه ما به اینجا به همین دلیله .......امروز بابات می خواد حرفایی رو بهت بزنه اما میگه نمیتونه هر چقدر ما التماسش میکنیم حرف نمیزنه ......اما اگه خودش بهت بگه می فهمی که بابات نگرانت بود از
من خواهش کرد حرفاتو بهش بگم اگه اسم پسری به نام فردین و آوردی....................یه هو چشمامو درشت کردم با تعجب بهش نگاه کردم گفتم:تو ..تو از...........نزاشت زیاد بهم فشار بیاد و گفت:اون پسری
که الان همه ی خانوادت و ما میدونیم که دوست پسرت محسوب میشه پسر خاله ی منه....بابات از من خواهش کرد که هیچ وقت نزارم اون بهت نزدیک بشه......................اشک تو چشمام جمع شده ترسیده
بودم اینا همش نقشه بوده ....چرا؟ آخه چرا فردین ؟....................غزل از اتاق رفت بیرون.................منم بعد چند دقیقه از اتاق رفتم بیرون خواستم برم سمت پله ها که در باز اتاق مامان بابا و یک عالمه
کاغذی که رو تختشون بود نظرمو جلب کرد رفتم سمت اتاق نشستم رو تخت یکی از کاغذارو ورداشتم........................................
****
فقط از چشمم اشک می ریخت........چرا؟.........آخه چرا من؟..........خدایا؟............یعنی این بود این همه دوست داشتن؟...........معنی اون همه قربون صدقه این بود؟............ولی چرا تا حالا هیچی نگفتن؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم جیغ زدم :ننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه......................همه ی اتاق دور سرم چرخید چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم.................
****
وقتی چشمامو باز کردم فرشاد بالا سرم نشسته بود فرزاد کنارم بود فرنازم کنار این یکی دستم نشسته بود....................روی مبل دراز کشیده بودم ...............اما با یاد آوری همه موضوعاتی که پیش اومده
بود دوباره جیغی کشیدم:چرا مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن؟....................فرشاد و فرناز و فرزاد نگران بودن فرشاد دستشو گذاشت رو دستم گفت:فرشته آروم باش.................دستشو پرت کردم اون ور
داد زدم : به من دست نزن...................از این حرکتم همه تعجب کردن......................طناز که از غذا همون مامانم بود گفت:دخترم.................پریدم وسط حرفشو گفتم:من دختر تو نیستم.............از جام
بلند شدم دویدم سمت اتاقم..................گوشیمو ورداشتم شماره ی فردین و گرفتم با اولین بوق جواب داد:بله؟...................جیغ زدم فردین بیا خونمون من دیگه همه چیزو میدونم فقط بیا خونه ی ما ..........
فردین با من و من گفت:من .....بلد..............نزاشتم حرفشو ادامه بده گفتم :میدونم آدرسو بلدی پس بیا.............گوشیرو قطع کردم .............هر چی در زدن درو باز نکردم........صدای بابای غزل که فکر
میکنم هنوز از قضیه خبر دار نشده بود گفت:گودرز چی شده ؟..............گودرز گفت:هیچی بد بخت شدم!خودش همه ی کاغذایی که نشون میداد ما اون و از پرورشگاه اما با رضایت پدر و مادر زنده اش
آوردیم و دیده .............بابای غزل گفت:پس آخرم خودش فهمید............دیگه صدایی نشنیدم انقدر گریه کردم چشمام باد کرده بود داشتم همین جوری گریه می کردمو اشک میریختم که صدای زنگ در اومد
انگاری در و باز کردن چون گودرز داد زد:تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ 7 ساله داری دنبالش میگردی آخرم کاره خودتو کردی؟..........فردین:شاید پدرو مادرم نمی خواستنش ولی اون خواهره منه .من عاشق
فرشته ام کدوم برادری خواهرشو دوست نداره فرشاد که برادر تنیش نیست انقدر فرشته رو دوست داره و وابسته اشه پس ببین تو این 7 سال من چی کشیدم چقدر شما بی رحمید چرا نزاشتید تو این 7 سال فقط
یه بار فقط یه بار ببینمش ؟...شما چجور آدمایی هستین من باید با نقشه که دوست فرناز میشدم میکشیدمش رستوران و میدیمش...میدونی تو رستوران دلم می خواست فقط یه دقیقه بغلش کنم اما نمیشد؟.......
گودرز گفت:اگه دوستش داشتن اگه جاش تو خونه ی اون بابای بی همه چیزت بود الان اونجا بود 13 سال پیش نمی آوردنش پرورشگاه که ما بخوایم اونجا با رضایت خودشون بچه رو ازشون بگیریم
فردین با صدای پر از بغض عر بده زد:به من چه من خودمم اون موقع عقلم نمی رسید من اون موقع ام دوستش داشتم شماها نمی دونید چه قدر اشک ریختم چقدر کتک خوردم تا نزارم فرشته رو ببرن اما
موفق نشدم حتی گفتم خودم کار میکنم خودم حمالیشو میکنم تا خرجشو بدم اما نزاشتن گفتن نمیشه ............من از وقتی که تونستم رو پای خودم باشم کار کردم برای خودم خونه خریدم ماشین خریدم واسه خودم
مطب زدم از همون موقع شروع کردم به پیدا کردن فرشته فقط اونو می خواستم با مامان بابام به خاطر این که این کارو کردن قطع رابطه کردم اما نمی شد مامانم همش دنبالم بود تا این که باورم شد مامان بابام
4 ساله بدتر از من دارن دنبالش میگردن ......پشیمون بودن حتی تا پای توبه رفته بودن که همه ی گناهاشونو خدا ببخشه ولی خودشون نمی تونن خودشونو ببخشن نمیتونن ..........دیگه طاقت نداشتم میدونستم
باورم شده بود مطمئن بودم که فردین با همه آدمای کثیف دورو ورم فرق داره در اتاقو باز کردم دویدم فردین و دیدم اونم تا من و دید زانو زد و رو زمین نشست رفتم تو بغلش همین جور که گریه می کردم
گفتم:چرا؟ فردین ؟ چرا؟..............اشکی روی گونش نشست و گفت:فرشته به خدا من هیچ گناهی نداشتم حتی مامان بابا هم نمی خواستن ولی اون موقع پول نداشتیم شکم خودمونو سیر کنیم.........نزاشتم ادامه
بده محکم تر چسبیدم بهش زیر گوشم زمزمه کرد:فرشته برو لباس تنت کن می خوام بریم بیرون یکم باهم حرف بزنیم .........خودمو از بغلش کشیدم بیرون خواستم برم سمت اتاقم که یه صدایی مانع رفتنم شد
صدای فرشاد بود که با بغضش قاطی شده بود و میلرزید :فرشته ؟ جای منو گرفت؟حالا اون شد داداشت؟ دوسش داری؟می خوایی اون داداشت باشه؟..............برگشتم سمتش داد زدم:نه تو و نه هیچ کدوم
از این اعضای خونه خانواده ی من نیستن هیچ کدوم از همتون بدم میاد دروغ گو ها..............پشتمو کردم و رفتم لباس پوشیدم .....از اتاق اومدم بیرون چشمامو بستمو که هیچ کدومشونو نبینم با فردین از خونه
رفتیم بیرون سوار ماشین BMW فردین شدیم بعد از چند دقیقه ایی به پارک رسیدیم
****
اینم از بقیه ی رمان امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر بزارید تا ادامه بدم کلیم فردا براتون میزارم
البته اگه برای این سپاس بدید:p318:
اگه ندید نمیزارم
نظرم بدین دیگه
فکر کردم چه قدر اين پسر با موهاي زيتوني چشماي سبز آشناس خدايا من اينو-...................................فردين؟؟............گفتم:تو اينجا چي کار ميکني؟!..............-من هميشه همه جا هستم حتي وقتي ميري
مطب........................آها فهميدم پس کار خودش بود ................اخم غليظي کردم گفتم:از من چي مي خوايي؟!.............-مطمئن باش اذيتت نمي کنم!بعدم که چرا فقط خواهرت بتونه خوش بگزرونه و به
دعوت من بياد رستوران ؟!!!!!!!فرناز لياقت دوستي نداشت ولي از همون اول که تورو ديدم فهميدم لياقت داري ؟!!!!!!!!!!...............استرس گرفته بودم رو به سکته بودم پس ترس و استرسم به خاطره امشب
بود ........................با دهن باز زل زده بودم بهش و نگاهش ميکردم دختري نيستم که اين کارو بکنم که يارو فکر کنه بهش پا دادم ولي اگه انقدر ناراحت نبودم اينجوري شوکه نميشدم الان دهن مهن براش
نمونده بود ..................گفت:گوشي که داري ميدونم! پس مشکلي نداري ميتوني زنگ بزني !.........برگه اي به دستم داد و حتي واينستاد که چيزي بهش بگم گذاشت و رفت ..............هنوز همون وسط مونده
بودم ....................يعني چي ؟ مگه اين با فرناز دوست نبود ؟آخه يعني چي ؟ اينا باهم بهم زده بودن !پس چرا اين مي خواد با من دوست شه ؟ امکان نداره فردين ميدونست که من 13 سالمه !پس چرا اين کارو
کرد؟!..................اون شبي که با فرناز رفتم وقتي ديدم فردين اينجوري تحويلش ميگيره يه آن به خودم گفتم چرا من نبايد مثل فرناز کيف کنم ؟.............اي خداااااا.............من امشب با خونوادم دعوام شده
احساس ميکنم تهناي تهنام ............اصلا هيشکي من و دوست نداره .............ميدونم الان اونا پي خوش گزروني خودشونن فکر ميکنن الان چقدر داره به من خوش ميگزره اما دريغ از يه لبخند .......داشتم
با خودم فکر ميکردم فکر دوستي با فردين ............نا خودآگاه يه لبخندي رو لبم نسشت...............ولي آخه چرا؟؟؟؟!!!!!!!!!!؟؟؟؟..............ديگه وقتش بود برگردم پيش شبنمينا.......رفتم سمت تخته ايي که
نشسته بودن رفتم و پيششون نشستم ...............شراره خنديد و گفت:به به !...........خانوم خانوما ! بلاخره تشريف آوردين ؟! ............بعدم با کنايه گفت:خوش گذشت ؟!............بعدم همشون زدن زير خنده
نفهميدم منظورش چيه .....ولي چرا اينجوري گفت خوش گذشت يعني چي؟.........چرا همشون با منظور خنديدن............فرناز يه زماني خيلي با ناديا و شراره صميمي بود اما الان دريغ از يه سلام احوال پرسي
نميدونم چرا ولي از وقتي با فردين و شراره و ناديا دوستيشو بهم زد احساس ميکنم بيشتر طرف خانوادس بيشتر با ماهاس ...........................نميدونم والا.................امشب اصلا خوب نبود صبح که با خانوادم
بودم خيلي بهم خوش گذشت ولي با دوستام نه!........................وقتي برگشتم خونه سلام سرسري کردم و فرزادم رفته بود ..............رفتم تو اتاقم فردا پنجشنبه بود غزل اينا مي خواستن بيان خونمون اه اه
چقدرم ازش بدم مياد دختره ي فضول ......................ياد فردين افتادم..........گوشيمو ورداشتم شمارشو گرفتم با دومين بوق جواب داد:
__جانم؟
__سلام ..... خوبي؟
__مرسي عزيزم تو خوبي خونه ايي؟!
__منم خوبم آره خونه ام
__خوب تصميمت چيه؟!
__موافقم!!
__موافق چي ؟!
__همون چيزي که مي خواستي و گفتي که لياقتشو دارم
__او لا لا ..........به به به! خوبه پس ديگه فکرنکنم مشکلي داشته باشي
__نه ديگه ندارم......فقط چيزه......
__چيزه ؟
__من فردا شب دارم با داداشمو فرناز و يه پسر ديگه ميرم شمال
__ااااااااااااااااا چه جالب منم دارم با اکيپمون فردا شب ميرم شمال !!!!!
__هههههههههههه چه باحال
__آره ..بينم اگه مثلا راهامون نزديک باشه ميتوني بيايي باهم بريم بيرون؟
__بيرون که نه!ولي شايد بتونم به بهانه ي قدم زدن بپيچونمشون
__به به ! خوبه خوبه ! اهل پيچوندنم هستي ايول!
__خوب ديگه کاري نداري ؟
__نه ندارم تو چي ؟
__نه منم کاري ندارم
__پس خدافظ
__خدافظ
****
تو خواب و بیداری بودم میدونستم چون از دیشب پتو روم نبوده بدن درد دارم
روی تخت بودم همین جوری چشمامو بسته بودم خواستم خودمو جا به جا کنم بلکن بدنم از این خشکی در بیاد اما یه هو..............................دولومپ!!از روی تخت پرت شدم پایین ......آخ مردم مادر
چشمامو باز کردم نگاهی به خودم انداختم تا کمرم روی زمین بود اما پاهام رو هوا مونده بود .............خیره سرم اومدم به بدنم کش و قوص بدم از خشکی در بیاد زدم ناکار کردم خودمو........به زور و با
هن هن از جام بلند شدم میدونستم که الان موهام رو هواس انگار دست کردم تو پیریز برق ................همین جور که از اتاق می رفتم بیرون زیر چشمی یه نگاهی به هال انداختم هم مامان بابا فرشاد فرناز
یه هو چشمام گرد شد سرمو بلند کردم رو به فرزاد گفتم:تو خونه زندگی نداری 24 ساعته خونه ی مایی..........صدای خنده همه بلند شد همههههههههههههه؟!...مگه مامان و بابا و فرشاد و فرناز چند نفرن؟
صدای خنده ی پونصد نفر دیگه ام میومد ...........با چرخوندنه سرم عمو کیوان و پری جون و فرنوش و دیدم ....................ای وای من که همین جوری بی شرف هستم همون یه جینگیل آبرومم رفت ای
خدا..............داشتم از زور خجالت از عرض مبل و میکردم تو دهنم سرمو انداختم پایین زیر لب گفتم:سلام!...........یه هو فرزاد داد زد:چه سلامی ؟ چه علیکی ؟ به ساعت نگاه کردی؟......سرمو چرخوندم
نگاهی به ساعت انداختم اوووووووووووووووووووووووووووووف 12:30 .........نگاهی به فرزاد پرت کردمو گفتم:مگه چیه ؟...........فرزاد چشم غره ایی بهم پرت کرد و گفت:مهمون داریم........ای
خاک عالم به سرت فرشته خبر مرگت شبا زود کپه مرگتو بزار که لنگ ظهر از خواب بلند نشی .........................گوشه ی لبمو با دندون کشیدم تو دهنم و گفتم:خوب چه کار کنم؟...........فرزاد بلند شد به
سمتم اومد دستشو گذاشت پشت کمرمو من و هول داد سمت دستشویی گفت:تو تا یه آب به صورتت نزنی آدم نمیشی ...........در دستشویی و باز کردم همون طور که داشتم با خیال راحت دستامو میشستم
سرمو بلند کردم بالای آیینه یه سوسک اندازه ی خر دیدم .........................چنان جیغی کشیدم که پرده گوشم پاره شد .....................یه هو در دستشویی رو کوبیدن ..........منم در و باز کردم تا خواستم
بپرم بیرون احساس کردم رفتم تو بغل یکی....................ای داد بی داد این کی بود منو بغل کرد؟...............سرمو بلند کردم با دیدن قیافه یارو یه جیغ دیگه زدم که یارو فکش چسبید به زمین ..........ای
خدا اینجا چه خبره؟...................آخه من تو بغل عرشیا چه غلطی میکنم...........اصلا عرشیا اینجا چه غلطی میکنه ؟اصلا چرا شیدا نشسته بغل دست فرشاد اصلا چرا خاله داره تو آشپزخونه غذا درست
میکنه .........................عرشیا من و گذاشت رو زمین .............یکم آروم شده بودم که یه مشت محکم اومد تو شیکمم............بعدم پشت سرش یه صدای بچگونه جیغ جیغو شروع کرد:آخ جون خاله فرشته
..........................ووووووی من کی خاله شدم که خودم خبر ندارم ...........سرمو آوردم پایین با دیدنه ملیس وحشت زده عقب عقب رفتم ای خدا ای فلک ..........این اینجا ...........با سرعت نور رفتم تو
اتاقم یه شلوار جین سفید با سارافون مشکی پوشیدم موهامم شونه کردم و دم اسم بستم یه برق لبم به لبام زدم از اتاق پریدم بیرون ..................اسامی مهمون ها:
__خانواده ی دلاوری (عمو کیوان_پری جون_فرزاد_فرنوش)
__خانواده ی قاسمی (عمو سیاوش_خاله_عرشیا_شیدا)
__پسر خالم :نوید_همراه زنش:کتایون_ودخترش:ملیس
__مامان بزرگ و بابابزرگم که میشن مامان بابای مامانم
همینا ...............رفتم سمت مهمونا گفتم:سلام!خیلی خوشحالم که تشریف آوردین!قدم رنجه فرمودین!خجالتمون دادین!خیلی خیلی زحمت کشیدین!قدمتون رو جفت چشمام ولی ما امروز مهمونامون کسایه
دیگه ایی بودن پس شما اینجا چی کار میکنید؟............این قسمت آخرشو با جیغ و عصبانیت گفتم..................خاله خنده ی باحالی کرد و دستش و دراز کرد دستمو گرفت و من و کشید انداخت تو بغلشو
گفت:خاله فدات بشه خاله قربونت بره انقدر حرص نخور ناراحتی میریم ولی اون یکی مهموناتونم میان .....................نگاهی به جمع انداختم ماشاالله پسرای فامیلمون همشون جیگرنا!!!!...................
خلاصه یکم که گذشت حالم اومد سر جاش شروع کردم با فرزاد و عرشیا سر و کله زدن بقیه ام به دعواهای ما میخندیدن..............رو به عرشیا گفتم:خیلی چشم سفیدی اصلا بلند نمیشی بیایی اینجا خجالت
نمیکشی؟..................بعد به سمت همه مهمونا جوری که فرزاد نبینه چشمک زدم و ادامه دادم:از این فرزاد یاد بگیر 24 ساعته خونه ما ولو.............تا عرشیا اومد جوابمو بده یه دستی محکم من و برگردوند
نگاهی انداختم فرزاد عصبانی نگاهم میکرد ولی ته نگاهه عصبانیش خنده موج میزد...............سرمو بلند کردم لبامو غنچه کردم لپشو بوس کردم ..............فکش چسبید رو زمین دستاش از بازوم اومد پایین
نگاهی بهم کرد خودم و مظلوم کردمو گفتم:تو که نمی خواستی من و بزنی ...........بعد با لحن کشدار و لوسی گفتم:دلت میاد؟................فرزاد که تا اون موقع جلوی خودشو گرفته بود یه هو منفجر شدو غش
غش خندید ......................محکم من و بغل کرد و چسبوند به سینش و بعد گفت:نه خیر دلم نمیاد بزنمت ولی دلم میاد گازت بگیرم ..............جیغ زدم:نههههههههههههههههههههه..........اما تا اومدم بپرم برم
فهمیدم که ای داد بی داد دیر شده یه لحظه احساس کردم بازوم سوخت ............سرم برگردوندم سمت فرزاد گفتم:گاز میگیری؟.............با لحن سرتخی گفت:بله............نزاشتم ثانیه ایی بگزره پریدم بازوشو
گاز گرفتم داد بلندی زد بعد گفت:وحشی من اینجوری گازت گرفتم انقدر محکم ؟................چشم غره ایی بهش رفتم .............ازجام بلند شدم رفتم سمت پله ها عموسیاوش با بابا پشت پله روی صندلی نشسته
بودن صداشونو شنیدم........عمو سیاوش:گودرز !چرا بهش نمیگی اگه الان نگی هیچ وقت نمیتونی بگی...........بابا گودی:سیاوش فکر میکنی گفتنه این چیزا به یه دختر بچه 13 ساله راحته؟.....عموسیاوش:
گودرز فرشته 13 سالشه ولی من مطمئنم درک میکنه می فهمه اون دختره خیلی خوبیه تو باید بهش بگی اون حقشه که بدونه..................بابا:سخته!به خدا سخته برام...........یعنی چی ؟ مگه چی می خوان
بهم بگن...................چرا بابا میگه گفتن این چیزا به یه دختر بچه 13 ساله سخته آخه چرا ؟.........مگه این حرفا چین؟.................فکرم درگیر شده بود خواستم از پله ها برم بالا که زنگ در به صدا دراومد
برگشتم از پله ها اومدم پایین .....................بعد از سلام و احوال پرسی با غزل و ارمغان و مامان باباش نشستیم ...............فرشاد که زل زده بود به ارمغان بیچاره ارمغان موذب شده بود ..........بلند شدم
که برم تو اتاقم مامانم گفت:فرشته غزلم ببر تو اتاقت...................با نفرت زل زدم بهش سرشو انداخت پایین ..................دنبالم اومد تو اتاق............در و بستم سرشو بلند کردگفت:فرشته...........نزاشتم
حرفشو ادامه بده عصبانی بودم خیلی خیلی!اصلا کارام دست خودم نبود دستمو بلند کردم و کوبوندم تو گوشش..............رفتم سمتش هی عقب عقب میرفت ما دستم پرتش کردم رو تخت محکم کوبیدم رو بازوش
و گفتم:دیگه چیا گفتی بهشون هان؟زر بزن ؟بگو؟................همون جور گریه میکرد گفت:تورو خدا بیا آروم بشین کنارم همه چیزو بهت میگم......................انقدر التماس کرد که دلم براش سوخت آروم نشستم
کنارش شروع کرد:فرشته من تو تمام سال درسیمون میدونستم بابای تو با بابای من دوسته اما هیچ وقت هیشکی بهت نگفت اینا دلیل دارن دلایلشم من نمیتونم بهت بگم باید از مامان بابات بپرسی ولی امروز
اومدنه ما به اینجا به همین دلیله .......امروز بابات می خواد حرفایی رو بهت بزنه اما میگه نمیتونه هر چقدر ما التماسش میکنیم حرف نمیزنه ......اما اگه خودش بهت بگه می فهمی که بابات نگرانت بود از
من خواهش کرد حرفاتو بهش بگم اگه اسم پسری به نام فردین و آوردی....................یه هو چشمامو درشت کردم با تعجب بهش نگاه کردم گفتم:تو ..تو از...........نزاشت زیاد بهم فشار بیاد و گفت:اون پسری
که الان همه ی خانوادت و ما میدونیم که دوست پسرت محسوب میشه پسر خاله ی منه....بابات از من خواهش کرد که هیچ وقت نزارم اون بهت نزدیک بشه......................اشک تو چشمام جمع شده ترسیده
بودم اینا همش نقشه بوده ....چرا؟ آخه چرا فردین ؟....................غزل از اتاق رفت بیرون.................منم بعد چند دقیقه از اتاق رفتم بیرون خواستم برم سمت پله ها که در باز اتاق مامان بابا و یک عالمه
کاغذی که رو تختشون بود نظرمو جلب کرد رفتم سمت اتاق نشستم رو تخت یکی از کاغذارو ورداشتم........................................
****
فقط از چشمم اشک می ریخت........چرا؟.........آخه چرا من؟..........خدایا؟............یعنی این بود این همه دوست داشتن؟...........معنی اون همه قربون صدقه این بود؟............ولی چرا تا حالا هیچی نگفتن؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم جیغ زدم :ننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه......................همه ی اتاق دور سرم چرخید چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم.................
****
وقتی چشمامو باز کردم فرشاد بالا سرم نشسته بود فرزاد کنارم بود فرنازم کنار این یکی دستم نشسته بود....................روی مبل دراز کشیده بودم ...............اما با یاد آوری همه موضوعاتی که پیش اومده
بود دوباره جیغی کشیدم:چرا مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن؟....................فرشاد و فرناز و فرزاد نگران بودن فرشاد دستشو گذاشت رو دستم گفت:فرشته آروم باش.................دستشو پرت کردم اون ور
داد زدم : به من دست نزن...................از این حرکتم همه تعجب کردن......................طناز که از غذا همون مامانم بود گفت:دخترم.................پریدم وسط حرفشو گفتم:من دختر تو نیستم.............از جام
بلند شدم دویدم سمت اتاقم..................گوشیمو ورداشتم شماره ی فردین و گرفتم با اولین بوق جواب داد:بله؟...................جیغ زدم فردین بیا خونمون من دیگه همه چیزو میدونم فقط بیا خونه ی ما ..........
فردین با من و من گفت:من .....بلد..............نزاشتم حرفشو ادامه بده گفتم :میدونم آدرسو بلدی پس بیا.............گوشیرو قطع کردم .............هر چی در زدن درو باز نکردم........صدای بابای غزل که فکر
میکنم هنوز از قضیه خبر دار نشده بود گفت:گودرز چی شده ؟..............گودرز گفت:هیچی بد بخت شدم!خودش همه ی کاغذایی که نشون میداد ما اون و از پرورشگاه اما با رضایت پدر و مادر زنده اش
آوردیم و دیده .............بابای غزل گفت:پس آخرم خودش فهمید............دیگه صدایی نشنیدم انقدر گریه کردم چشمام باد کرده بود داشتم همین جوری گریه می کردمو اشک میریختم که صدای زنگ در اومد
انگاری در و باز کردن چون گودرز داد زد:تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ 7 ساله داری دنبالش میگردی آخرم کاره خودتو کردی؟..........فردین:شاید پدرو مادرم نمی خواستنش ولی اون خواهره منه .من عاشق
فرشته ام کدوم برادری خواهرشو دوست نداره فرشاد که برادر تنیش نیست انقدر فرشته رو دوست داره و وابسته اشه پس ببین تو این 7 سال من چی کشیدم چقدر شما بی رحمید چرا نزاشتید تو این 7 سال فقط
یه بار فقط یه بار ببینمش ؟...شما چجور آدمایی هستین من باید با نقشه که دوست فرناز میشدم میکشیدمش رستوران و میدیمش...میدونی تو رستوران دلم می خواست فقط یه دقیقه بغلش کنم اما نمیشد؟.......
گودرز گفت:اگه دوستش داشتن اگه جاش تو خونه ی اون بابای بی همه چیزت بود الان اونجا بود 13 سال پیش نمی آوردنش پرورشگاه که ما بخوایم اونجا با رضایت خودشون بچه رو ازشون بگیریم
فردین با صدای پر از بغض عر بده زد:به من چه من خودمم اون موقع عقلم نمی رسید من اون موقع ام دوستش داشتم شماها نمی دونید چه قدر اشک ریختم چقدر کتک خوردم تا نزارم فرشته رو ببرن اما
موفق نشدم حتی گفتم خودم کار میکنم خودم حمالیشو میکنم تا خرجشو بدم اما نزاشتن گفتن نمیشه ............من از وقتی که تونستم رو پای خودم باشم کار کردم برای خودم خونه خریدم ماشین خریدم واسه خودم
مطب زدم از همون موقع شروع کردم به پیدا کردن فرشته فقط اونو می خواستم با مامان بابام به خاطر این که این کارو کردن قطع رابطه کردم اما نمی شد مامانم همش دنبالم بود تا این که باورم شد مامان بابام
4 ساله بدتر از من دارن دنبالش میگردن ......پشیمون بودن حتی تا پای توبه رفته بودن که همه ی گناهاشونو خدا ببخشه ولی خودشون نمی تونن خودشونو ببخشن نمیتونن ..........دیگه طاقت نداشتم میدونستم
باورم شده بود مطمئن بودم که فردین با همه آدمای کثیف دورو ورم فرق داره در اتاقو باز کردم دویدم فردین و دیدم اونم تا من و دید زانو زد و رو زمین نشست رفتم تو بغلش همین جور که گریه می کردم
گفتم:چرا؟ فردین ؟ چرا؟..............اشکی روی گونش نشست و گفت:فرشته به خدا من هیچ گناهی نداشتم حتی مامان بابا هم نمی خواستن ولی اون موقع پول نداشتیم شکم خودمونو سیر کنیم.........نزاشتم ادامه
بده محکم تر چسبیدم بهش زیر گوشم زمزمه کرد:فرشته برو لباس تنت کن می خوام بریم بیرون یکم باهم حرف بزنیم .........خودمو از بغلش کشیدم بیرون خواستم برم سمت اتاقم که یه صدایی مانع رفتنم شد
صدای فرشاد بود که با بغضش قاطی شده بود و میلرزید :فرشته ؟ جای منو گرفت؟حالا اون شد داداشت؟ دوسش داری؟می خوایی اون داداشت باشه؟..............برگشتم سمتش داد زدم:نه تو و نه هیچ کدوم
از این اعضای خونه خانواده ی من نیستن هیچ کدوم از همتون بدم میاد دروغ گو ها..............پشتمو کردم و رفتم لباس پوشیدم .....از اتاق اومدم بیرون چشمامو بستمو که هیچ کدومشونو نبینم با فردین از خونه
رفتیم بیرون سوار ماشین BMW فردین شدیم بعد از چند دقیقه ایی به پارک رسیدیم
****
اینم از بقیه ی رمان امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر بزارید تا ادامه بدم کلیم فردا براتون میزارم
البته اگه برای این سپاس بدید:p318:
اگه ندید نمیزارم
نظرم بدین دیگه