26-08-2014، 21:36
قسمت 12
بعد رو به دختر کرد و با لحنی طلب کارانه گفت:
چیه؟ دل تو دلت نیست که این حرف ها رو تحویل دانیال بدی... مگه نه؟ اگه بخوای می تونی تندی بری و یه زنگی بهش بزنی!
دختر چیزی نگفت و در عوض به لباس ها اشاره کرد. زیپ کاورها رو پایین کشید. از بین اون همه لباس بارمان به کت شلوار اشاره کرد و گفت:
کت شلوار؟ شوخی می کنی! اون دخترهای بیست و سه چهار سال به بالا هستن که از مردهای کت شلواری خوششون می یاد نه یه دختر پونزده شونزده ساله.
دختر بدون توجه به بارمان رو به رادمان کرد. لبخندی زد و با ناز و ادا گفت:
خب عزیزم... ببین کدومش و بیشتر دوست داری.
رادمان که اصلا دختره رو نگاه هم نکرد. با همون اخمی که توی صورتش بود به لباس ها نگاه کرد. در عوض بارمان با حالت مسخره ای قری به گردنش داد و گفت:
ایششش!
نتونستم جلوی خنده م و بگیرم و آهسته خندیدم. دختر به ما توجهی نکرد. لباس های مختلف و جلوی رادمان می گرفت و اظهارنظر می کرد. رادمان هم که به هرجایی نگاه می کرد جز صورت دختره که داشت خودش و می کشت. دختر با دست توی بازوی رادمان می زد و می گفت و خودشم می خندید. با لبخند نگاهشون می کردم. رادمان هرچیزی که بود هیز نبود. دیده بودم که خیلی از دخترها برای یه نگاهش خودشون و می کشتند ولی هیچ وقت چشم چرونی نمی کرد و به هیچ کس هم محل نمی داد... برخلاف برادر هیزش که با نگاهش آدم و می خورد...
دختر یه شلوار جین مشکی برداشت که بارمان گفت:
من ازش خوشم نمی یاد.
دختر اخمی کرد و گفت:
قرار نیست تو خوشت بیاد که...
بارمان با بداخلاقی گفت:
ساکت! این قدرم قر و قمیش برای داداشم نیا... می دونی که عصبانی بشم چطوری قاطی می کنم!
دختر پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. خوشبختانه دست از سر رادمان برداشت ولی هنوزم با اشتیاق نگاهش می کرد و هر چند لحظه یه بار یه نگاه پر از نفرت هم به صورت بارمان می انداخت.
رادمان رو به بارمان کرد و گفت:
بیشتر این لباس ها سایز من نیست.
بارمان با بی خیالی دستی توی هوا تکون داد و گفت:
مهم نیست... فقط یکیش و بردار که دهن دانیال بسته شه.
رادمان بعد از مکثی طولانی یه شلوار جین و یه تی شرت آستین بلند سرمه ای برداشت. با نارضایتی نگاهی به کت های مشکی اسپرت کرد. بارمان گفت:
نظر تو چیه؟
به لباس های توی کاور نگاه می کردم. اکثرا مارک دار و خوش دوخت بودند ولی انگار رادمان مشکل پسند بود. همچین به بینیش چین انداخته بود انگار داشت به لباس بچه گداها نگاه می کرد. یه دفعه بارمان با صدای بلند گفت:
اوی!
سرم و به سمتش چرخوندم و با تعجب گفتم:
با منی؟
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
کجایی؟ پیش دوست پسر خلاف کار و تازه به دوران رسیده ت؟
دیگه داشت حرصم و در می اورد. بارمان ادامه داد:
این دختری که رادمان قراره ببینتش هم سن و ساله تو اِ. به نظرت این شکلی خوبه؟ به نظر من که دخترهای هم سن و سال تو بیشتر از پسرهای فشن خوششون می یاد. الان به نظرت رادمان به اندازه ی کافی جذاب هست؟
رادمان یه نگاه پر از غرور بهم کرد... نگاهش این معنی رو می داد که " مگه می شه نباشم؟! " چشم غره ای بهش رفتم و یه دفعه از دهنم پرید و گفتم:
من اصلا از پسرهای این تیپی خوشم نمی یاد.
رادمان با تعجب نگاهم کرد. بارمان بلند زیر خنده زد. رنگ به رنگ شدم... آخه این چه حرفی بود که زدم؟ رادمان همین طور بر و بر نگاهم می کرد. ای کاش این نگاه خیره ش و ازم می گرفت. یه کم خجالت کشیدم. حرف نسنجیده ای زده بودم. خوشبختانه بارمان قضیه رو جمع و جور کرد و گفت:
زود باش نظر بده دیگه!
به سمت لباس ها رفتم. نگاه رادمان و روی خودم احساس می کردم. بارمان خنده کنان به برادرش گفت:
خوب زد تو برجکت ها!
گونه هام داغ شد... حالا مگه ول می کردند؟! چشمم به یه شال گردن آبی خوشرنگ افتاد. اونو از بین لباس ها جدا کردم. یه کت مشکی اسپرت هم که جلوش چرم کار شده بود برداشتم و دست رادمان دادم و گفتم:
اینم نظر من!
رادمان لباس ها رو از دستم گرفت. از این پذیرش غیرمنتظره تعجب کردم و سرم و بلند کردم. یه لحظه محو چشم های خوش حالتش شدم. تا حالا صورتش و از اون فاصله ندیده بودم. یه لبخند جذاب و دخترکش زد و آهسته گفت:
اون وقت تو از چه تیپ پسری خوشت می یاد؟
یه لحظه شیطنت و از توی چشماش خوندم... نه! انگار واقعا برادر دوقلوی بارمان بود! من از پسرهای چشم رنگی و مو مشکی خوشم می اومد... یعنی یکی مثل رادمان ولی... نمی شد که بگم! برای همین اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
پسر چشم ابرو مشکی!
رادمان ابرو بالا انداخت و گفت:
آهان! یکی مثل همون دوست پسر سابقت!
با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت از این حرف ها نمی زد. ازش فاصله گرفتم و چشمم و از صورت خوشگلش که با هاله ای از شیطنت جذاب تر هم شده بود گرفتم.
در همین موقع بارمان گفت:
من با ترلان موافقم. به نظرم دخترها پونزده شونزده ساله این طور تیپ ها رو بیشتر دوست دارند.
جا خوردم. پونزده شونزده ساله؟... یادم افتاد که توی اتاقش هم بهم گفته بود دختر هیفده ساله... این جدا فکر کرده بود که من این قدر کوچیکم؟
پوزخندی زدم و سرم و برگردوندم. پشت سر دختر مو مشکی از اتاق خارج شدم. بارمان هم بیرون اومد تا رادمان لباسش و عوض کنه. به دیوار تکیه دادم و داشتم فکر می کردم سرم و کجا گرم کنم که بارمان بهم نزدیک شد. دست راستش و به دیوار تکیه داد و صورتش و جلوی صورتم گرفت و گفت:
سلیقه ت هم که خوبه کوچولو!
دوباره داشت شیطون می شد. اخمی کردم و گفتم:
حالا مثلا تو خیلی بزرگی؟
بارمان شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
حداقل نه سال!
پوزخندی زدم و گفتم:
چه قدر از مرحله پرتی!... من بیست و دو سالمه.
بارمان با ناباوری نگاهم کرد. شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم. سرش و جلوتر اورد تا صورتم و از نزدیک ببینه. دوباره ضربان قلبم داشت بالا می رفت. خواستم سرم و عقب تر ببرم که سرم به دیوار خورد. دوباره همون لبخند شیطون روی لب های بارمان جا خوش کرد. صداش و یه کم آهسته کرد و گفت:
چه زود می ترسی!
انگار با چشماش اشعه ی ایکس روی صورتم انداخته بود. همه ی اجزای صورتم و با دقت بررسی کرد. یه صدایی توی سرم گفت:
حالا تو چرا اینجا وایستادی و از جات جم نمی خوری؟ خوشت اومده؟
یه جورایی خشک شده بودم... مسخ وسوسه ی توی چشماش شده بودم... خواستم خودم و کنار بکشم ولی تو دلم گفتم:
نه! باید حالش و بگیرم که این قدر زود پسرخاله نشه.
با لحن بدی بهش گفتم:
چیه؟ بازرسیت تموم شد؟
با همون صدای آهسته گفت:
داشتم از دور نظاره می کردم... به بازرسی بدنی هم می رسیم... هل نشو.
عصبانی شدم. دستم و بالا اوردم که توی صورتش بزنم. دستم و توی هوا چسبید. احساس کردم مچ دستم... از همون جایی که انگشت های بلند بارمان دورش حلقه شده بود گر گرفت و داغ شد. خندید و گفت:
دارم شوخی می کنم باهات... عصبانی نشو.
دوباره صداش و همون طور آهسته کرده بود. انگار می دونست این طور حرف زدن به صدای زخمیش جذابیت می ده. چشمکی زد و گفت:
مردها رو که می شناسی... از این شیطنت های کوچولو دوست دارند.
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
آره اتفاقا مردها رو خوب می شناسم. از سه نفر، پنج نفرشون مثل تو هرزه ند.
همچین زیر خنده زد که تعجب کردم... چه خوشش هم اومده بود! همون طور که می خندید گفت:
پس ادعا می کنی که مردها رو می شناسی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
البته اصولا مردها توی حدس زدن سن خانوما خیلی بهتر از خود خانوما عمل می کنند! نمی دونم چرا در مورد تو صدق نمی کنه!
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
تو بگو چه کاری رو مردها بهتر از خانوما انجام نمی دن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
مثلا رانندگی کردن... کاری که مردها توش ادعا دارن ولی من بهتر از خیلی از مردها انجام می دم.
از این بحث ها متنفر بودم. من نمی دونم استارت برتری مردها از زن ها کجا زده شد!
سوتی زد و گفت:
کم کم داره ازت خوشم می یاد... زبون درازم که هستی... اون طوری که فکر می کردم هم بچه نیستی.
دوباره چشماش پر از شیطنت شد و گفت:
فکر کنم روزهای جالبی توی این زیرزمین در انتظارمون باشه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
بالاخره یه روز یه سیلی محکم تر از اینی که توی هوا گرفتیش می خوری.
سرش و کج کرد و در جوابم فقط خندید. پشتم و بهش کردم و به سمت اتاق رویا رفتم... دیگه می دونستم که پیش خودم قضاوت نادرست نکردم... اون واقعا می تونست خیلی راحت باعث بشه که صورتم سرخ بشه... ضربان قلبم بالا بره... سر جام خشکم بزنه... اونو خیلی خوب شناخته بودم... با اون نگاه پر از شیطنت و صدای زخمیش... تو دلم یه بار دیگه اسمش و تکرار کردم:
وسوسه!
هنوز با شالی که ترلان انتخاب کرده بود درگیر بودم. یه ربع طول کشید تا تونستم با یه مدل خوب به گردنم ببندمش.
از هیچ جای اون زیرزمین به اندازه ی دستشوییش بدم نمی اومد. فضایی نمور و گرفته داشت و نور لامپش هم خیلی ضعیف بود. کاشی های سفید کف زمین سیاه شده بود. متاسفانه تنها آینه ای که توی اون زیرزمین وجود داشت هم آینه ی دستشویی بود. راضیه و رویا هر کدوم برای خودشون یه آینه ی کوچیک داشتند ولی به درد من که می خواستم صورتم و بعد چند روز اصلاح کنم نمی خورد. بدبختی بزرگتر اصلاح صورت با تیغ بارمان بود!
در حالی که بینیم و چین انداخته بودم تیغ بارمان و از نزدیک از نظر گذروندم. پوفی کردم و برای اولین بار با خودم فکر کردم که ممکنه بارمان ایدز داشته باشه؟ می دونستم که از سرنگ های نو استفاده می کنه ولی اینو مطمئن نبودم که آیا همیشه به این سرنگ ها دسترسی داشته یا ممکنه یه وقت هایی هم از سر بدبختی و بیچارگی از سرنگ مشترک استفاده کرده باشه...
تو دلم گفتم:
ویروس ایدز که زیاد بیرون زنده نمی مونه... می مونه؟ کی بود می گفت بیشتر از بیست دقیقه بیرون بدن زنده نمی مونه؟ شایعه بود یا درست بود؟
نچ نچی کردم و تیغ و برای دهمین بار زیر شیر آب تمیز کردم. دستی به صورتم کشیدم. قبل از این که پام و توی دستشویی بذارم راضیه در حالی که خودش و لوس می کرد و سعی داشت با بهم زدن اون مژه های بلندش برام دلبری کنه گفته بود که ته ریش خیلی بهم می یاد و شاید بهتر باشه که همیشه ته ریش بذارم. بارمان هم با یه توپ و تشر حسابی اونو سرجاش نشونده بود. راضیه هم به حالت قهر به اتاق رویا رفت. همون طور که داشتم صورتم و اصلاح می کردم با خودم فکر کردم که عجب دختر کنه و جلفیه.
یه دفعه دستم لغزید و یه کوچولو صورتم و بریدم. تیغ و پرت کردم و با عصبانیت گفتم:
اَه! همین و کم داشتم! ایدز گرفتن از بارمان!
نگاهی به دور و برم کردم. چنگی زدم و یه کوچولو از دستمال توالت و کندم و روی زخم صورتم گذاشتم. نفسم و با صدا بیرون دادم... ظاهرا اون شب بدشانسی بهم رو کرده بود.
یه ربع بعد کار اصلاح صورتم و تموم کردم. موهامو مرتب کردم و از دستشویی بیرون اومدم. چشمم به بارمان افتاد که به دیوار تکیه داده بود و داشت پوشه ی من و نگاه می کرد. به سمتش رفتم و با بداخلاقی گفتم:
تو که ایدز و از این جور حرفا نداری!
بارمان نگاهی تمسخرآمیز بهم کرد و گفت:
ندارم... لازم نیست نگران باشی. من مثل تو دست و پاچلفتی نیستم که از پس اصلاح صورتمم برنیام. تا حالا صورتم و باهاش نبریدم.
نفس راحتی کشیدم. بارمان سرش و به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بهش توجهی نکردم. نگاهی به پوشه کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسی گند بزنم که داری ماموریتم و دوره می کنی؟
بارمان سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسم؟... یه کم... می دونی اگه گند بزنی و گیر بیفتی چی می شه؟
چیزی نگفتم. بارمان پوشه رو بست و گفت:
بهترین حالتش اینه که کنار هم اعدام می شیم... نظرت چیه؟ باحاله نه؟
و خندید. آهی کشیدم و گفتم:
من نه از این ماموریت می ترسم و نه مثل تو توی موفقیتمون شک دارم... فقط... دلم به این کار راضی نیست. دوست ندارم یه بار دیگه خودم و توی این راه بندازم. خصوصا این که این بار می دونم دارم برای چه کسایی کار می کنم. ماموریت امشب یه شروعه... شروع راهی که دیگه نمی تونم خودم و ازش بیرون بکشم... دارم به اون دختر بدبختی که امشب باید بریم دنبالش فکر می کنم... یه دختر شونزده ساله... بارمان گوشت با منه؟
چشمش و به یه جایی پشت سر من دوخته بود. چرخیدم. فهمیدم داره ترلان و نگاه می کنه که کنار رویا روی زمین نشسته بود و داشت شامش و می خورد. اخم کردم. هیچ خوشم نیومد که بارمان داشت اونو دید می زد. رو به بارمان کردم و گفتم:
تو هنوزم وقتی دخترها رو دید می زنی می ری تو حالت خلسه؟
بارمان به خودش اومد. رو به من کرد و گفت:
هان؟
با عصبانیت گفتم:
زهرمار! دو ساعته که دارم باهات حرف می زنم.
بارمان یه کم به طرف راست خم شد تا ترلان و بهتر ببینه. آهسته گفت:
باورت می شه بیست و دو ساله ش باشه؟ من فکر می کردن نوزده بیست ساله ش باشه. برای همین هی اذیتش می کردم و سنش و می اوردم پایین... ولی بیست و دو... خوبه ها!
با اعصابی بهم ریخته دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
می شه اونو بیخیال شی و منو دریابی؟
با خنده ادامه دادم:
می دونی که از پسرهای این تیپی خوشش نمی یاد! توام تیپ من حساب می شی دیگه!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
شاید منظورش پسرهای شل و ولی مثل تو بوده!
قبل از این که جوابش و بدم پوشه رو باز کرد... بحث منتفی شد. نگاهی سرسری به نوشته ها کرد و گفت:
خب! کار آسونیه. همه ی تحقیقاتش و بچه های تیم های دیگه کردند... منم از پشت سر هواتو دارم. تو فقط دختره رو سوار ماشین کن و برسونش به انبار. خیلی ساده ست.
گفتم:
دختر بازپرس راشدیه... درست می گم؟
بارمان با بی تفاوتی گفت:
اینجا که این طور نوشته.
پرسیدم:
با اون چی کار دارند؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
حتما می خوان با استفاده از دختره باباهه رو مجبور کنند که توی کار رئیس فضولی نکنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
دختر یه مامور پلیس مسلما کلی از باباش در مورد مسائل توی جامعه نصیحت شنیده. مطمئن باش که به خاطر چشم و ابروی یه پسر سوار ماشینش نمی شه.
بارمان خندید و گفت:
بسپرش به من! یه کاری می کنم که با کله شیرجه بزنه توی ماشینت.
لحظه به لحظه نگران تر می شدم و اضطرابم بیشتر می شد. گفتم:
فکر می کردم این ماموریت منه... نه تو!
بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
فقط می خوان مطمئن بشن که می تونند بهت اعتماد کنند... همین! براشون مهم نیست که این کار چه جوری انجام بشه... فقط براشون مهمه که انجام بشه.
کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت. اصلا دلم راضی نبود که یه دختر شونزده ساله رو اسیر این آدم ها کنم... اونم فقط به خاطر اعتیاد برادرم و مسائل شخصی خودم... دوست داشتم دختره رو به یه نحوی نجات بدم... یه جوری که خودمم گیر نیفتم. یه جوری که نفهمند من فراریش دادم... از تهدید دانیال می ترسیدم. دوست نداشتم جون خودم و توی خطر بندازم ولی... نمی خواستم به سر وسط جریانی سقوط کنم که سال ها پیش بهم ثابت شده بود چه قدر می تونه خطرناک باشه.
بارمان نگاهی به ساعتش انداخت. سر تکون داد و گفت:
بریم!
نفسم و بیرون دادم و به خودم گفتم:
باید قبل از این که ماموریت شروع بشه یه کاری بکنم... باید یه فکری بکنم.
نه به فکر نقشه ای بودم که بارمان توی سرش داشت و نه به این فکر می کردم که چطور ماموریت و درست انجام بدم... فقط داشتم به این موضوع فکر می کردم که چطور دختره رو فراری بدم.
دنبال بارمان راه افتادم. ایستاد تا چند تا تذکر به رویا بده. نگاهی به اطراف کردم. ترلان و اون دور و برها نمی دیدم. ظاهرا شامش و تموم کرده بود و رفته بود. تو دلم گفتم:
ای کاش این ماموریت و الان بهم نمی دادند... شاید بابای ترلان کاری کرده باشه. شاید امیدی به بازگشتمون باشه. شاید باباش بتونه ثابت کنه که من شهرام و نکشتم... دوست ندارم همه ی پل های پشت سرم و خراب کنم... ولی... اگه دست گروه رو بشه چی؟ اون وقت بارمان چی می شه؟... نباید دستشون بهش برسه.
بارمان با سر بهم اشاره کرد که حرکت کنیم. به سمت در زیرزمین رفتیم. بارمان قفل در و باز کرد. دستمال و از توی جیبم در اوردم و یه بار دیگه روی جای زخم کشیدم. ظاهرا که زخمش بسته شده بود. دیگه خون نمی اومد.
همین که در باز شد و نسیم خنک به صورتم خورد فکری به ذهنم رسید... قلبم توی سینه فرو ریخت. این کار دیوونگی بود ولی... تنها راه چاره بود. یه لحظه بین خواستن و نخواستن گیر کردم. به خودم گفتم:
واقعا این چیزیه که می خوام؟
تنها چیزی که باعث می شد شک به دلم راه بدم بارمان بود... برادرم... وقتی یادم می افتاد که برای چی این طور سقوط کرده و بین این آدم ها گم شده... ولی... برادرم برام عزیز بود ولی نباید به خاطر اون آدم های دیگه رو به خطر می انداختم... خودم... ترلان... و اون دختر شونزده ساله.
یه دفعه تصمیمم و گرفتم. روی شونه ی بارمان زدم و گفتم:
من می رم دستشویی!
بارمان داد زد:
صبر کن!
توجهی بهش نکردم. با گام هایی بلند به سمت دستشویی رفتم. بچه های دیگه هنوز سر سفره ی شام بودند. دستشویی پشت یکی از دیوارهایی بود که یه بخشی رو از سالن اصلی جدا می کرد. همین که دستم و به سمت دستگیره دراز کردم در خود به خود باز شد. ترلان بود که داشت از دستشویی بیرون می اومد. بلافاصله توی دستشویی هلش دادم و در و از پشت بستم
ترلان دهنش و باز کرد که بد و بیراه بگه. سریع دستم و روی دهنش گذاشتم. چشماش از تعجب چهار تا شد. چنگی به دستم زد و خواست خودش و جدا کنه. یه کم دیگه هلش دادم و به دیوار چسبوندمش. مچ دستش و چسبیدم و آهسته گفتم:
هیس! کارت دارم.
خواست دستش و آزاد کنه. با ناخون های اون یکی دستش روی دستم که جلوی دهنش بود و چنگ زد. آهسته گفتم:
یه نقشه دارم.
دستش و پایین انداخت. منم دستم و از روی دهنش برداشتم. همچین اخم کرده بود انگار بهش توهین کرده بودم. همون طور که داشتم چند تا دستمال توالت جدا می کردم گفتم:
قبل از این که از در زیرزمین بیرون برم برام یه خودکار بیار... اگه روان نویس باشه که چه بهتر!
ترلان خیلی آهسته ولی با لحنی تمسخرآمیز گفت:
چیز دیگه ای لازم نداری؟!
با عصبانیت به سمتش چرخیدم. بازوش و محکم توی دستم گرفتم. صورتم و به صورتش نزدیک کردم و با عصبانیت ولی به آهستگی گفتم:
می خوای از این جا بیرون بریم یا نه؟ فقط بلدی مسخره کنی و شعار بدی... آره؟ اگه خودت فکری توی سرت نیست حداقل بذار من نقشه ای که دارم و اجرا کنم.
چیزی نگفت. بازوش و ول کردم و گفتم:
قبل از این که از زیرزمین برم بیرون یواشکی بهم یه خودکار برسون. بعد از این که من بیرون رفتم هم از دستشویی بیرون بیا. سریع دستمال و توی جیبم چپوندم و از دستشویی بیرون رفتم. وارد سالن اصلی شدم. راضیه بساط شام و توی سینی گذاشته بود و داشت از در زیرزمین اونو دست پیرزن می داد. صدای خنده های رحیم و کاوه هم از توی یکی از اتاق ها می اومد. فقط رویا توی سالن بود که داشت کیس کامپیوتر و دستکاری می کرد. سرش پایین بود. توجهی بهش نکردم. به سمت بارمان رفتم. کار راضیه هم تموم شد. رو بهم کرد و با لبخند گفت:
امیدوارم موفق باشی.
اصلا نگاهی به صورت عصبانی بارمان نکرد. با دست موهای بلندش و تاب داد و به سمت رویا رفت تا موی دماغ اون بشه. بارمان زیرلب گفت:
آخرش مجبور می شم این دختره رو زیر مشت و لگد بگیرم.
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:
نگو که رفته بودی از شدت اضطراب بالا بیاری!
گفتم:
چرت نگو... داشتم زخم روی چونه م و نگاه می کردم.
بارمان به سمت در چرخید. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه ترلان!
نفس عمیقی کشیدم. هر ثانیه ای که می گذشت ضربان قلبم بالاتر می رفت. بیرون رفتن بارمان از زیرزمین برام به اندازه ی یه عمر گذشت... آهسته پشت سرش رفتم. وقتم داشت تموم می شد. نقشه م داشت نقش بر آب می شد. در همین موقع ترلان به سمتموم دوید و صدا زد:
رادمان!
با امیدواری به سمتش چرخیدم.بی اختیار به دستاش نگاه کردم. جفت دستاشو و مشت کرده بود. یکی از آستین هاشو توی مشت دستش گرفته بودم. فهمیدم موفق شده و خودکار و اونجا قایم کرده. به سمتم اومد. دستش و به سمت شالم دراز کرد و گفت:
بذار درست ببندمش.
کامل به سمتش چرخیدم. فاصله ش و باهام کم کرد. به چشماش نگاه کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. بارمان با بی قراری گفت:
خب دیگه! نظربازیتون تموم نشد؟
جوابشو ندادیم ولی نگاهمون و ازهم گرفتیم. ترلان شالم و باز کرد و خودکار و یواشکی از درش به یقه م آویزون کرد. دوباره شال و بست. دو تا لبه ی کتم و گرفتم و بهم نزدیکش کردم. زیرلب گفتم:
ممنون!
ترلان ازم فاصله گرفت و گفت:
امیدوارم امشب شانس باهات یار باشه.
پشتش و بهم کرد و رفت. چشمم به راضیه و رویا افتاد که داشتند زیرچشمی نگاهمون می کردند. از اون طرف بارمان هم با شک و تردید نگاهم می کرد... یه جوری به ما زل زده بودند انگار شاهد یه صحنه ی رمانتیک بودند. تو دلم گفتم:
به درک! بذار هرچی می خوان پیش خودشون فکر کنند.
پشت سر بارمان از پله ها بالا رفتم و وارد حیاط شدم. خیالم یه کم راحت شده بود ولی هنوز بین خواستن و نخواستن بودم... نمی دونستم نقشه ی خوبی کشیدم یا نه... اضطراب داشتم... نه به خاطر ماموریتم... به خاطر نقشه ای که داشتم.
وسط حیاط ایستادم و بعد یه روز حبس شدن توی اون زیرزمین کذایی هوای تازه رو با نفسی عمیق به ریه هام کشیدم. هوا سرد بود و خیلی زود نوک بینیم یخ زد. با این حال این سرما و هوای تازه برام خیلی دلنشین تر از فضای دم کرده و خفه ی زیرزمین بود... اونجا برام عین جهنم بود...
بارمان بهم فرصت نداد که بیشتر از این از هوا لذت ببرم. دستش و پشتم گذاشت و گفت:
زود باش دیگه! این آدما بیشتر از هر چیزی از بدقولی و دیر کردن بدشون می یاد.
سری به نشونه ی فهمیدم تکون دادم. دنبال بارمان رفتم. به دستمال توالت و خودکاری که از یقه م آویزون بود فکر کردم... بازم اسیر خواستن یا نخواستن شدم... واقعا این چیزی بود که می خواستم؟
از حیاط گذشتیم. بارمان پرده رو کنار زد و از خونه خارج شدیم. در حالی که دستاش و با نفسش گرم می کرد گفت:
حماقت نکنی ها! مامور برامون گذاشتند و حتی تعداد نفسامون هم می شمرند. فهمیدی؟ اگه خراب کنی بدجوری تنبیه ت می کنند... یه جوری که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی.
چیزی نگفتم. اصلا حرفاش و نمی شنیدم. توی نخ نقشه ی خودم بودم... اگه قلبم محکم توی سینه م می زد در ارتباط با دستمال توی جیبم بود... اگه سرمای دستام کاملا با سرمای هوا بی ارتباط بود به خاطر نقشه م بود.
به کوچه ی تاریک نگاه کردم. سر کوچه یه چراغ برق داشت. همه ی خونه های توی کوچه به سبک خونه ای بودند که ما توش ساکن بودیم. کوچه به سمت پایین شیب داشت و از وسطش یه جوی آب رد می شد. کمی اون طرف تر از خونه یه مغازه بود که کرکره شو پایین کشیده بودند.
به سمت بالای کوچه رفتیم. هوا داشت تاریک می شد. کم کم دونه های درشت برف شروع به باریدن کردند. به بخاری که از دهنم خارج می شد نگاه کردم. بینی م کاملا بی حس شده بود. دوست داشتم شال گردن و جلوی دهنم بگیرم... واقعا بهش احتیاج داشتم ولی نمی تونستم ریسک کنم و جای خودکار و لو بدم. توی اون لحظه حتی به بارمان هم اعتماد نداشتم...
وارد خیابونی شدیم که به خاطر سردی هوا و باریدن برف خلوت بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند و فقط یه نونوایی که دو سه تا مشتری داشت باز بود. سه چهار تا پسر نوجوون هم به دیوار تکیه داده بودند و سیگار می کشیدند. توی خیابون فقط یه تویوتای قدیمی قهوه ای با یه پیکان سفید رنگ پارک بود. محله ی قدیمی و خلوتی به نظر می رسید.
بارمان آهسته گفت:
آخر این خیابون برات یه ماشین گذاشتند. وقتی به خیابون مورد نظر رسیدیم از ماشین پیاده می شم و سوار موتور می شم ولی حواست باشه که برات مامور گذاشتند و چهار چشمی مراقبتن.
با تعجب گفتم:
موتور؟ تو سوار موتور می شی؟
بارمان حرفم و اصلاح کرد و گفت:
ترک موتور می شینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
پس کلاس ملاست چی شد؟
بارمان با صدایی که اوج یاس و دلشکستگیش و نشون می داد گفت:
کلاس! همون موقع که از خونه زدم بیرون همه ش از بین رفت... یه آدم معتاد... اونم از نوع هروئینی... اونم ازنوع تزریقیش مگه کلاس ملاس سرش می شه؟... حداقل اگه آیس یا کُک مصرف می کردم یه چیزی!... ای بابا... هیچی از اون روزها نمونده... اون روزهایی که یه چروک کوچیک روی تی شرتم می افتاد کل خونه رو روی سرم می ذاشتم...
آهی کشید و سکوت کرد... قلبم به درد اومد... با تموم وجودم دوست داشتم به روزهای گذشته برگردم... ولی عجیب بود... عجیب بود که راضی بودم... از این که یه بار دیگه داشتم کنار بارمان راه می رفتم... یه بار دیگه کنار کسی راه می رفتم که برخلاف همه ی آدم های دیگه حرفام و می فهمید... کسی که اگه درد کشیدیم باهم کشیدیم... اگه سختی کشیدیم ، با هم پشت سرش گذاشتیم... دوست داشتم اون خیابون تا ابد ادامه داشته باشه و بتونم کنار بارمان راه برم و باهاش صحبت کنم... حتی اگه زیر اون برف و توی اون سوز و سرما باشه.
دو تا لبه ی کتم و بهم نزدیک کردم و از سرما به خودم لرزیدم. سرم و پایین انداخته بودم تا سوزی که می اومد صورتم و اذیت نکنه... هرچند که کم کم صورتم هم داشت از شدت سرما یخ می زد و بی حس می شد.
نگاهی به چراغ روشن خونه هایی کردم که سر نبش بودند.حس می کردم خانواده هایی خوشبخت توی اون خونه ها زندگی می کنند... حداقلش این بود که پیش هم بودند... مثل من خانواده ای از هم پاشیده نداشتند... مثل منی نبودند که مادرم گوشه ی آسایشگاه افتاده بود، برادر دوقلوم معتاد هروئینی بود و خودم به جرم قتل دوستم تحت تعقیب بودم... با حسرت به اون خونه های کلنگی درب و داغون نگاه کردم و گفتم:
بعضی وقت ها فکر می کنم حق با مامان بود. شاید پول حروم وارد مالمون شد که خانواده مون اون طور از هم پاشید و از اوج خوشبختی به بدبختی رسیدیم.
بارمان خندید و گفت:
همچین اوجی هم نداشت ها! نکنه دلت برای پس سری هایی که تو بچگی از بابا می خوردیم تنگ شده؟
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
یادته یه بار همچین زد پس سرم که پیشونیم خورد به شیشه ی ماشین و خون اومد؟
بارمان سیگاری روشن کرد. صورتش و جمع کرد و با غیظ گفت:
از همون روز ازش متنفر شدم... بعد از رفتن منم دست به زن داشت؟
سرم و به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم:
از اون دبدبه و کبکبه دیگه خبری نیست... هنوزم داد بیداد می کنه و گیر می ده ولی دیگه ما هم بزرگ شدیم... یادم نمی یاد از دوره ی دبیرستان به بعد ازش کتک خورده باشیم.
بارمان به ماشینی که چند متر جلوتر پارک بود اشاره کرد و گفت:
سوار شو!
یه پژو 206 سفید صندوق دار بود... ماشینی که خیلی زیاد بود... فکر هوشمندانه ای بود. به سمت ماشین رفتم. دستم و برای گرفتن دستگیره دراز کردم که صدای غیرفعال کردن دزدگیرش بلند شد. سرم و چرخوندم و توی تاریکی دنبال کسی گشتم که دزدگیر و زده بود. از بین دونه های درشت برف چشمم به مردی افتاد که روی یه موتور نشسته بود و به ما نگاه می کرد. بارمان به طرفش رفت و سوئیچ و ازش گرفت. به سمت ماشین برگشت و سوئیچ و برام انداخت و گفت:
بریم!
همین که ماشین و روشن کردم پرسیدم:
باید کجا بریم؟
بارمان با سر به موتور اشاره کرد و گفت:
دنبالش برو.
با کنجکاوی پرسیدم:
کیه؟
بارمان گفت:
اسمش مجیده. از بچه های تیم های بالاتره... می دونی یعنی چی؟ یعنی چاکر و مخلص رئیسه... حواست بهش باشه چون بدجوری حواسش بهمونه.
تو دلم گفتم:
فعلا که پشتش بهمونه.
همون طور که رانندگی می کردم به اطرافم نگاه کردم. پرسیدم:
کجای تهرانه؟
بارمان لبخند زد و گفت:
کی گفته که تهرانه؟
حدس می زدم از شهر خارج شده باشیم. خواستم اطلاعات بیشتری از بارمان بگیرم... دوست نداشتم متوجه بشه برای چی... برای همین با لحنی معمولی گفتم:
یعنی الان باید خیلی بریم تا به تهران برسیم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم... بستگی به ترافیک داره...
نگاهی به جاده ای کردم که توش وارد شده بودیم. یه لحظه به سرم زد که مستقیما از بارمان بپرسم کجاییم... ولی بعد... پشیمون شدم. هنوز هم بین خواستن و نخواستن بودم... نمی خواستم با دست های خودم بارمان و اسیر کنم... تو دلم گفتم:
خدایا! دستت درد نکنه. مستقیما منو انداختی وسط جهنم!
با این حال به خودم دلداری دادم و گفتم که بهتره بدونم کجای دنیا اسیر شدم. تا خواستم از بارمان چیزی بپرسم گفت:
یادت که نرفته!
نگاهی معنی دار بهم کرد. نمی دونستم منظورش چیه. با سر اشاره کردم که چی می گی؟ فقط به نشونه ی سکوت دستش و روی بینیش کجاست... آهی کشیدم... چرا... یادم بود. فقط امیدوار بودم که این روش عوض شده باشه.
می دونستم توی ماشین میکروفون کار گذاشته ند. دیگه جرئت نداشتم از بارمان سوالی در این مورد بپرسم. برای همین با بی میلی گفتم:
نقشه ت چیه؟
بارمان که از عوض کردن موضوع خوشش اومده بود گفت:
مجید این چند روز دنبال این دختره بوده. الان داره از کلاس زبان برمی گرده. یه مسیر خلوتی رو پیاده می ره. توی یه خیابونیه که بیشتر ساختموناش در حال ساخت هستن و کس زیادی اون دور و بر زندگی نمی کنه. نقشه ی من اینه که من و مجید دقیقا توی همون خیابون براش مزاحمت ایجاد کنیم. تو می تونی سر به زنگاه برسی و تیریپ قهرمان بازی در بیاری... دختره رو نجات بده و سوار ماشین بکنش... می خوام یه جوری باشه که به خاطر در رفتن از دست ما سوار ماشین تو بشه. بعدم به اسم شلوغی خیابون یا درمانگاه... یا هرچیزی که توی اون موقعیت به نظر خودت خوبه سمت آدرسی که توی پوشه خوندیش ببرش. اونجا ما سر می رسیم و دختره رو تحویل می گیریم. همین! کار خیلی آسونیه. فقط می خوان مطمئن بشن که آدم قابل اعتمادی هستی. لطف کن و این موضوع رو بهشون ثابت کن. مقاومت کردن و تسلیم نشدن خوبه ولی رک بهت می گم... تو اصلا توش مهارت نداری.
در همین موقع مجید متوقف شد. منم ماشین و کنار جاده کشیدم. مجید شروع به صحبت کردن با موبایلش کرد. یه لحظه به فکرم رسید که پام و بذارم روی گاز و همراه بارمان فرار کنم. در همین موقع مجید به سمتمون اومد. گوشی موبایل و دست بارمان داد و گفت:
بعدش... گوشی و پیش خودت نگه دار... بارمان! خطش کنترل می شه. در عرض چند ثانیه هم ردیابی می شه. بچه نشی...
بارمان وسط حرفش پرید و با بداخلاقی گفت:
خیلی خب برو پی کارت! خودم همه ی اینا رو می دونم.
شیشه رو بالا داد و گوشی و روی گوشش گذاشت. مجید دوباره سوار موتور شد و به راه افتادیم.
گوشم و برای شنیدن مکالمه ی تلفنی تیز کرده بودم ولی بارمان حرفی نمی زد و فقط گوش می کرد. چشم به جاده دوخته بودم. صدای قیژ قیژ برف پاک کن توی گوشم می پیچید. دونه های درشت برف روی شیشه ی ماشین می نشست و بعد با حرکت برف پاک کن محو می شد. سعی می کردم موتور و گم نکنم و مستقیم دنبالش برم. تلفن بارمان تموم شد. موبایل و توی جیبش انداخت. دست زیر صندلیش کرد جعبه ای رو بیرون اورد. از توی یه جعبه ی سفید رنگ یه شی فلزی در اورد... می شناختمش... ردیاب بود. پوفی کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسند در برم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
برای اطمینان بیشتر.
بدون هیچ حرفی ساعتم و باز کردم و به بارمان دادم. بعد از این که ردیاب و کنار صفحه ی ساعت جاساز کرد بهم پسش داشت. ساعت و دوباره بستم. بارمان تذکر داد:
حواست باشه با ماشین جایی نری که توی برنامه نیست. طبق همون کروکی که برات کشیده بودند برو. فهمیدی؟ اینا منتظر بهونه ن ها!
پوزخندی زدم و گفتم:
یه جوری می گی انگار بار اولمه که قراره از این کارها بکنم.
بارمان شونه بالا انداخت و آهسته گفت:
نگرانی های یه برادر بزرگ تر!
سرم و به سمتش چرخوندم. فقط برای یه لحظه مردی رو کنار دیدم که نه صورتش تیره بود... نه پای چشماش گود افتاده بود... مردی رو دیدم که با هم پا به این دنیا گذاشته بودیم که یه روز خوش بهمون نشون نداده بود... کسی که خنده ها و گریه هامون با هم بود... غم و غصه هامون مشترک بود... هدفامون یکی بود... توی زندگیم هیچ وقت نبودش و احساس نکرده بودم... توی اون بیست و شیش سال هیچ دلخوشی دیگه ای جز هم نداشتیم...
عوض شده بود... ولی هنوز هم حس می کردم نیمه ی دیگه منه... حس می کردم قسمتی از وجود منه که کمتر از این نیمه م برام عزیز نیست...
لبخندی پرمهر بهش زدم و گفتم:
نگران نباش... کارم و بلدم...
و به خودکاری فکر کردم که از یقه ی لباسم آویزون شده بود... دستمالی که توی جیبم مچاله شده بود... هنوز هم بین خواستن و نخواستن دست و پا می زدم...
جاده ی مخصوص رو که شناختم متوجه شدم که نزدیک های کرج هستیم. هرچند از کرج به جز مهرشهر که چند سال پیش چند بار اونجا پارتی رفتیم جای دیگه ای رو بلد نبودم ولی اون جاده رو خوب می شناختم... جدا توی کرج بودیم یا اطرافش؟
به تهران که رسیدیم اسیر ترافیک شدیم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
پدری که دخترش و تا این وقت بیرون از خونه بذاره و بهش اجازه بده تنها برگرده حتما خیلی از دخترش مطمئنه.
بارمان سر تکون داد و گفت:
دختر بیست و پنج شیش ساله هم با نقشه ی من به ماشینت پناه می یاره... نگران نباش. فقط یه چیزی یادت باشه... کاری به نظریه ی دانیال نداشته باش... اصلا با این دختره تیک نزن. فقط نقش یه مرد غیرتی و بازی کن. منظورم و متوجه می شی؟
نگرانی هاش کم کم داشت عصبیم می کرد. چرا این قدر بهم بی اعتماد بود؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
چته؟ چرا این قدر بهم شک داری؟
بارمان طوری مظلومانه نگاهم کرد که اصلا به قیافه ش شیطونش نمی اومد. گفت:
دوست ندارم جلوی چشمم پرپرت کنند. کارت و درست انجام بده.
در همین موقع موبایلش زنگ زد. از غرغرها و ناسزاهای زیرلب بارمان متوجه شدم که دانیال پشت خطه. بارمان به سوال های دانیال جواب کوتاه می داد. نگاهم به ثانیه شمار چراغ قرمز بود. فکرم پیش نقشه م بود. زیرچشمی به بارمان نگاه کردم... باید چی کار می کردم؟ متوجه شدم که چشم بارمان به ماشین سمت چپمونه. به سمت ماشین چرخیدم. چهار تا دختر جوون و خوش تیپ با موهای تیره و آرایش های چشم گیر کنارمون پارک کرده بودند. دوباره به سمت بارمان چرخیدم. با خنده به یکی از دخترها چشمک زد. صدای الو الو گفتن های دانیال و از اون طرف خط می شنیدم. سقلمه ای به بارمان زدم... حتی توی اون موقعیت هم سر و گوشش می جنبید... بلافاصله به خودش اومد و همون طور که انتظار داشتم گفت:
هان؟
آهسته خندیدم... آخه این پسر چرا این طوری بار اومده بود؟
چند دقیقه ی بعد به خیابون خلوت رسیدیم. نفسم توی سینه حبس شده بود. نگاهی به خیابون کردم. یه مدرسه ی راهنمایی پسرونه اون طرف خیابون بود که اون وقت شب تعطیل بود. چند جای خیابون ساختمون های در حال ساخت قرار داشتند. در این بین خونه هایی هم بودند که چراغ بعضی هاشون روشن بود. نمی دونم از باریدن برف بود یا بدشانسی دختر بازپرس راشدی که پرنده توی خیابون پر نمی زد. شدت بارش برف از کرج کمتر بود ولی توی نور چراغ های روشن خیابون می دیدم که یه جاهایی کنار خیابون نشسته... صدای جریان آب توی جوی آب تنها صدایی بود که اون سکوت و می شکست.
سر یه خیابون فرعی که به اون خیابون ختم می شد نگه داشتم. موبایل بارمان زنگ زد. بعد از یه مکالمه ی چند ثانیه ای از ماشین پیاده شد و گفت:
حواست و جمع کن... تو موفق می شی... می دونم... از پسش بر می یای.
به چشم های نگرانش نگاه کردم. برای این که بهش اطمینان بدم پلکام و روی هم فشردم و گفتم:
نگران نباش.
با بدبینی نگاهی به شالم کرد... ضربان قلبم اوج گرفت. نگاهش روی ساعتم موند. سری تکون داد و در ماشین و بست.
نگاهی به اطراف ماشین کردم. می دونستم میکروفون کار گذاشتند. می ترسیدم به صدای نفس هام که تند شده بود هم دقیق شده باشند. با دست چپم محکم فرمون و گرفتم. نقشه ی خیابون و پیش خودم مرور کردم. هیچ جای امن و شلوغی به نظرم نرسید... به جز... خیابونی که چند دقیقه ازمون فاصله داشت و معمولا توی این ساعت ها شلوغ و پر رفت و آمد بود... باید قبل از این که به اونجا برسیم کار و تموم می کردم... می دونستم توی هوای برفی خیابون ها شلوغ تر می شه و این به نفعم بود.
هر ثانیه ای که می گذشت اضطراب منم بیشتر می شد... ضربان قلبم بالاتر می رفت. دمای دستام پایین تر می اومد و ذهنم کمتر از قبل کار می کرد. دوست داشتم چند بار نفس عمیق بکشم و خودم و آروم کنم ولی دوست نداشتم کسایی که به صدام گوش می کردند این صدا رو بشنود و فکر کنند که دارم به خاطر این ماموریت قبضه روح می شم. زمان به سرعت می گذشت و نقشه ای که پیش خودم کشیده بودم هنوز کامل نشده بود... هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم... با امیدواری به یاد این جمله ی دانیال افتادم که گفته بود بارمان و به تخت می بنده و مجبورش می کنه ترک کنه. یه فکری به شدت آزارم می داد... این که این باند منو بعد از نقشه شون در مورد اون دختر چهارده ساله بازم می خوان یا کلکم و می کنند؟ تصمیم نهایی رو گرفتم... من باید این کار و می کردم.
بارمان و مجید کلاه مشکی رو روی سرشون کشیدند. بارمان ترک موتور نشست. در همین موقع سر و کله ی یه موتور دیگه پیدا شد. کلاه کاسکت قرمز رنگی سر مرد بود. با سر به بارمان و مجید اشاره ای کرد. بعد به سمت خیابون اومد و پشت داربست یکی از ساختمون های در حال ساخت متوقف شد.
بارمان با سر اشاره ای بهم کرد... ماموریت شروع شده بود.
صدای گوشخراش موتور توی کوچه ی فرعی پیچید. چیزی نگذشت که ازم دور شدند و به اون سمت کوچه رفتند.
روی فرمون ضرب گرفته بودم. داشتم توی ذهنم جمله هایی که بهش احتیاج داشتم و ردیف می کردم. نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم:
من موفق می شم... می دونم که می شم!
نفهمیدم زمان چطور گذشت. یه لحظه با شنیدن صدای جیغ دختری به خودم اومدم. دوباره صدای موتور بلند شده بود و لحظه به لحظه بهم نزدیک تر می شد. مطمئن شدم که سوژه ی مورد نظرمون نزدیک شده. ماشین و روشن کردم. چشمام و تنگ کردم و به کوچه چشم دوختم... احساس می کردم قلبم توی دهنمه و اگه کاری نکنم ممکنه از دهنم بیرون هم بزنه.
بالاخره دختر بازپرس راشدی توی تیررس نگاهم قرار گرفت. کاپشن سفید و مقنعه ی مشکی داشت. بارمان که ترک موتور نشسته بود چنگی به بازوی دختر زد و اونو سمت خودش کشید. دختر جیغ بلندی زد و خودش و کنار کشید. موتور متوقف شد. بارمان پیاده شد. دختره رو به سمت موتور کشید. مجید دستش و روی دهن دختره گذاشت. حتی از اون فاصله می تونستم حس کنم که دختره داره قبضه روح می شه. داشتند به زور دختره رو سوار می کردند.
سریع از ماشین پیاده شدم و پامو روی آسفالت خیس گذاشتم. با سرعت به سمتشون دویدم و داد زدم:
ولش کنید!
مجید رو به بارمان کرد و گفت:
زود باش! یکی داره می یاد سمتمون.
بارمان دختره رو روی موتور انداخت. همین که برگشت مشت من توی شکمش خورد. از پشت چنگی به کاپشن دختره زدم و کنار کشیدمش. داد زدم:
برو! برو تو ماشینم.
مجید مچ دست دختره رو گرفت. دختر با کیف توی صورت مجید زد و پشتم پناه گرفت. بارمان از روی زمین بلند شد. از توی جیبش چاقوی ضامن داری در اورد و گفت:
برو کنار!
با دیدن چاقو یه گاه به سمت عقب برداشتم. زیرلب به دختر گفتم:
وقتی به سمتش حمله کردم بدو سمت اون 206 سفیده... بشین توش و درش هم قفل کن.
دختر که بی اختیار به بازوم چنگ زده بود عین بید می لرزید. بعید می دونستم از پس این کار بر بیاد. بارمان به سمتم حمله کرد. دستش و توی هوا گرفتم و کشیدم. با زانو لگدی توی شکمش زدم و دستش و پیچوندم. مجید از پشت با دستش و دور گردنم حلقه کرد. دختر جیغی زد و صدای دویدنش روی آسفالت و شنیدم... بالاخره از شک در اومده بود...
عقب عقب رفتم و مجید و به درخت پشت سرمون کوبوندم... دوباره عقب رفتم و محکم تر کوبوندمش... دستش و شل کرد. خودم و کنار کشیدم و مشتی محکم توی صورتش زدم. صدای فریادش بلند شد... دلم خنک شد! آدم های دانیال هرچه قدر بیشتر بخورند بهتره!
بارمان دوباره سر پا شد. خواست مشتی به شکمم بزنه که دستش و توی هوا گرفتم. با دست دیگه م گلوش و گرفتم. صدای آهسته ی بارمان و شنیدم:
دستت و شل کن دیوونه! خفه م کردی!
به عقب هلش دادم. مجید آهسته گفت:
برو تو ماشین!
برگشتم و با حرص یه مشت دیگه توی شکم مجید زدم... عقب عقب رفت و به موتور خورد. موتور کج شد و مجید زمین خورد. بارمان هم داشت فیلم می اومد... افتاده بود روی زمین و سرفه می کرد. همچین به گلوش چنگ زده بود انگار نیم ساعت گلوشو چسبیده بودم.
به سمت ماشین دویدم. دستگیره رو گرفتم... باز نمی شد. مشتی به پنجره زدم و گفتم:
بازش کن!
صدای موتور و از پشت سرم شنیدم. دختر قفلو زد. سریع توی ماشین پریدم و به راه افتادم. یه بار کروکی انبار و سریع توی ذهنم دوره کردم. نفس راحتی کشیدم. تا اینجاش به خیر گذشته بود.
صدای هق هق گریه های دختره فضای ماشین و پر کرده بود. به سمت پایین خیابون روندم و گفتم:
شما حالتون خوبه؟
می دونستم باید مکالمه ی خوبی انجام بدم... حس می کردم گوش چند نفر تیز شده و تک تک کلمه هایی که می گم ثبت و ضبط می شه.
متوجه شدم که هق هق گریه مجال صحبت کردن به دختره نمی ده. زیرچشمی نگاهش کردم. جلوی مقنعه ش خیس شده بود. عین ابر بهاری اشک می ریخت. دلم براش سوخت... فقط شونزده سالش بود. دستش و جلوی دهنش گرفته بود و سعی می کرد صدای گریه شو خفه کنه.
با لحنی آرامش بخش گفتم:
آروم باشید... تموم شد.
نگاهی به آینه کردم. دو تا موتور با فاصله ازمون می اومدند. ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود. بهترین فرصت بود... تا دختره گیج و ویج بود باید کارم و شروع می کردم. سریع دستمال و از جیبم بیرون کشیدم. تو ذهنم به میکروفون دهن کجی کردم. خودکار و از یقه م آزاد کردم. دستمال و با دست راستم روی پام پهن کردم و شروع به نوشتن کردم... در عین حال شروع به صحبت کردن کردم تا کسی و مشکوک نکنم:
برای یه دختر خانوم به جوونی شما خوبیت نداره که این وقت شب تنها این طرف و اون طرف بره... ممکن بود خدایی نکرده بلایی سرتون بیارن.
نوشتم:
هیچ حرف مشکوکی نزن! توی ماشین میکروفون کار گذاشتند و به صدامون گوش می کنند. برای بابات نقشه دارند. می خوان گروگان بگیرنت. نترس. من کمکت می کنم. مواظب تک تک کلمه هایی که می گی باش.
دختر آب دهنش و قورت داد و چند بار نفس عمیق کشید. داشت سعی می کرد به خودش مسلط بشه. نگاهی به آینه کردم. فاصله ی موتورها داشت باهام کم شدم. نباید می ذاشتم منو حین نوشتن ببینند. دستم اون قدر می لرزید که به شدت بدخط شده بودم. نوک خودکار هی به دستمال گیر می کرد و یه سری جاها سوراخش کرده بود.
نمی دونم اون شب خدا چه قدرتی بهم داده بود که هم می تونستم حرف بزنم، هم بنویسم و هم رانندگی کنم. هرچند که از نزدیک شدن موتورها فهمیدم که سرعت ماشین زیادی پایین اومده. پامو بیشتر روی پدال گاز گذاشتم.
کف دست راستم عرق کرده بود و خودکار توش لیز می خورد. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد و آروم نمی گرفت.
دختر با صدایی لرزون گفت:
ببخشید آقا!
چشمم و به مسیری که داشتم توش رانندگی می کردم دوختم و گفتم:
بله؟
با چشم دنبال خیابونی که باید واردش می شدم گشتم... پیداش کردم. دستم و از روی دستمال بلند کردم و سریع پیچیدم. دوباره دستم و روی دستمال گذاشتم و نوشتم:
بگو که دارم مسیر و اشتباه می رم. دعوا کن . به خیابون ... که رسیدیم یه دفعه در و باز کن و پیاده شو. فرار کن. مراقب موتوری ها باش.
دختر گفت:
واقعا ازتون ممنونم.
همونطور که می نوشتم گفتم:
خواهش می کنم. شما هم جای خواهر منید.
نوشتم:
به بابات بگو با ارسلان تاجیک تماس بگیره. بگو دخترش دست مردی به اسم دانیاله که هم دانشگاهی دخترش بوده. بگو ما رو توی یه زیرزمین توی یه محله ی قدیمی توی کرج نگه می دارند.
داشتم کم حرفی می کردم. خطرناک بود. برای همین یه لحظه دست از نوشتن برداشتم و گفتم:
شما زخمی شدید؟
دختر گفت:
نه...
بغضش ترکید و گفت:
می خوام برم خونه مون.
دستمال تموم شده بود. دیگه نمی تونستم چیزی بنویسم. خودکار و سر جاش گذاشتم. توی آینه نگاه کردم. موتورها ازم فاصله گرفته بودند. سرعتم و بیشتر کردم. گفتم:
خب من می رسونمتون. دیگه درست نیست پیاده برید. خانوم خیلی شانس اوردید. معلوم نیست چه بلایی می خواستند سرتون بیارند.
از یه 405 سبقت گرفتم. جلوش در اومدم. دیگه موتورها رو نمی دیدم. دستمال و روی پای دختره انداختم. سریع دستم و به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم.
قلبم توی دهنم بود. دختر رو زیرنظر داشتم. چشماش گرد شد... دستاش به لرزه در اومد... حس کردم الان جلو چشمم سکته می کنه... دهنش باز و بسته می شد ولی صدایی از دهنش خارج نمی شد.
حواسم و به مسیر دادم. داشتیم به خیابون می رسیدم. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه! به خودت مسلط شو.
دستام یخ زده بود. از شدت هیجان و استرس داشتم می مردم.
دختر دستمال و مچاله کرد و توی جبیش گذاشت. اشکاش دوباره روی صورتش ریخت. دستش و جلوی دهنش گذاشت... یه نفس عمیق کشید. دستش و پایین انداخت و گفت:
آقا! شما دارید کجا می رید؟
نفس راحتی کشیدم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. لبش و به دندون گرفت. به آینه نگاه کردم... باز هم موتوری ها!
گفتم:
هیچ جا! بی اختیار اومدم این سمت. نیست که شلوغه... آخه می خواستم از موتوریه دور شم.
با دست به دختر اشاره کردم که ادامه بده. دستاش و دوباره مشت کرد. داشت زهره ترک می شد. چونه ش اون قدر می لرزید که صداش در نمی اومد. نفس عمیقی کشید و گفت:
لطفا دور بزنید... خیلی از خونه مون دور شدید.
به گریه افتاده بود. گفتم:
اینجا که نمی تونم دور بزنم. یه کم جلوتر بریم می اندازم توی فرعی ها و می رسونمتون.
سریع گفت:
ممنون آقا! من همین جا پیاده می شم.
به خیابون مورد نظر رسیده بودیم. شلوغ بود. شانس فرار کردن داشت. سرم و به نشونه ی تایید براش تکون دادم و گفتم:
می خواید که دوباره براتون مشکل پیش بیاد؟ خب من می رسونمتون.
دختر زیر گریه زد و گفت:
آقا نگه دارید!
گفتم:
چرا این طوری می کنی؟ آروم باش... بذار تا ایستگاه تاکسی برسونمت.
چشمم به آینه افتاد. موتور مجید خیلی بهمون نزدیک بود. یه دفعه دختر در و باز کرد. ناخودآگاه روی ترمز زدم . بوق ماشین پشت سری بلند شد. دختر از ماشین بیرون پرید و به سمت لاین مخالف دوید. یه دفعه سر و کله ی دو تا موتور سوار پیدا شد.
از شدت هیجان از ماشین بیرون پریدم. صدای بوق ماشین های پشت سریم بلند شده بود. مجید به سمت دختر روند. صدای فریاد چند نفر از عابرهای پیاده رو شنیدم. بی اختیار یه گام به سمتش برداشتم. یه لحظه فکر کردم می خواد زیرش کنه. مجید چنگ زد و کاپشن دختره و چسبید. دختر جیغی کشید و دنبال موتور روی زمین کشیده شد. مجید موتور و نگه داشت. دختر با زرنگی دستش و از توی آستین کاپشنش در اورد و دوید. مرد موتوری که کلاه کاسکت قرمز داشت به سمتش دوید. دختر خودش و جلوی یکی از ماشین های لاین مخالف انداخت. صدای ترمز توی فضا شنیده شد... قلبم توی سینه فرو ریخت. کاپوت ماشین به پای دختر خورد. دختر چنگی به کاپوت زد و زمین خورد.
راننده پیاده شد. چند نفر از عابرهای پیاده به سمت دختر دویدند. صدای بوق ماشین ها بلند شده بود. کم کم راننده ها داشتند پیاده می دند. احساس خطر کردم. مجید داد زد:
بریم... بریم... کنسل شد.
سریع سوار ماشین شدم.چند نفر به سمت دختر رفتند... یه عده از ماشین پیاده شدند... دو نفر به سمت موتور مجید دویدند...
دنبال مجید به راه افتادم. اولین چیزی که توی آینه دیدم موتور دوم بود که پشت سرم می اومد. یه کم ماشین و به سمت چپ کج کردم... چشمم به آینه بود. دیدم که مردم دور دختر و گرفتند و کمکش کردند که بلند شه... نفس راحتی کشیدم. یه دفعه اون فشار از روم برداشته شد.دوست داشتم با صدای بلند زیر خنده بزنم. به زور لب و لوچه م و کنترل کردم و احساساتم و سرکوب کردم... موفق شده بودم. بالاخره یه راه فرار درست کرده بودم... یه درز کوچیک... یه شکاف!
نفسم و با صدا بیرون دادم. احساس سبکی می کردم. تو دلم به دختر زرنگ بازپرس راشدی احسنت گفتم.
قلبم هنوز محکم به سینه م می زد... ولی از شدت خوشحالی! به خودم گفتم:
می تونم ثابت کنم که بی گناهم. اصلا شاید سایه بلوف زده باشه. شاید شهرام زنده باشه. رضا شاهده که من حاضر نشدم هیچ جوری با سایه کنار بیام. اگه این باند و لو بدم شاید بتونم بی گناهیم و ثابت کنم. اون روز هل شدم و به حرف سایه گوش دادم... امروز نباید بچگی کنم. نباید قاطی جرم و جنایت های این باند بشم... در این صورت هیچ وقت نجات پیدا نمی کنم... غرق می شم.
متوجه شدم که مسیرمون به جاده ی کرج نمی خوره. در عوض به سمت یکی از زمین های خالی و خاکی خارج از شهر رفتیم... زمینی وسیع که پر از درخت های کاج بود. اخم کردم... ماجرا چی بود؟ ماشین و پشت موتور مجید پارک کردم. مجید به زمین خاکی اشاره کرد. پیاده شدم. سرم و در مقابل سوز سردی که می اومد پایین انداختم. دنبال بارمان رفتم. دونه های برف به پیشونی و موهام می خورد. خواستم شالم و جلوی بینیم بکشم که یاد خودکار افتادم. بالاخره مجید ایستاد. مردی که کلاه کاسکت قرمز داشت هم کلاهش و در اورد و کنار مجید ایستاد. رو به بارمان کردم و گفتم:
من خراب کاری نکردم. دختره خل و چل بود. همین که نفسش جا اومد گفت که می خواد پیاده شه.
بارمان با نگرانی گفت:
امیدوارم بقیه هم همین طوری فکر کنند.
شونه بالا انداختم. برخلاف بارمان که مضطرب بود من آروم بودم. کارم و درست انجام داده بودم. باید توی یه فرصت مناسب به بارمان هشدار می دادم که خودش و از این گروه دور کنه. نباید می ذاشتم دست پلیس بهش برسه. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هرکاری که می تونستی کردی... برای تو فقط مهم این بود که اعتماد اونا رو جلب کنی که کردی. بقیه ش دیگه به تو مربوط نیست. از این به بعد می تونی با خیال راحت تری نفس بکشی. دیگه کسی اینجا نیست که به خون تو تشنه باشه.
در همین موقع مجید با لحن تمسخرآمیزی گفت:
ببخشید که وسط حرفتون می پرم...
به سمتش چرخیدم. هنوز کاپشن سفید دستش بود. چشمم به دستمال هایی افتاد که توی اون یکی دستش مچاله شده بود. قلبم توی سینه فرو ریخت. احساس کردم چشمم سیاهی رفت... لال شدم... مجید اسلحه ش و در اورد... قلبم و نشونه گرفت و گفت:
بارمان! اسلحه ت و تحویل بده...
بعد رو به دختر کرد و با لحنی طلب کارانه گفت:
چیه؟ دل تو دلت نیست که این حرف ها رو تحویل دانیال بدی... مگه نه؟ اگه بخوای می تونی تندی بری و یه زنگی بهش بزنی!
دختر چیزی نگفت و در عوض به لباس ها اشاره کرد. زیپ کاورها رو پایین کشید. از بین اون همه لباس بارمان به کت شلوار اشاره کرد و گفت:
کت شلوار؟ شوخی می کنی! اون دخترهای بیست و سه چهار سال به بالا هستن که از مردهای کت شلواری خوششون می یاد نه یه دختر پونزده شونزده ساله.
دختر بدون توجه به بارمان رو به رادمان کرد. لبخندی زد و با ناز و ادا گفت:
خب عزیزم... ببین کدومش و بیشتر دوست داری.
رادمان که اصلا دختره رو نگاه هم نکرد. با همون اخمی که توی صورتش بود به لباس ها نگاه کرد. در عوض بارمان با حالت مسخره ای قری به گردنش داد و گفت:
ایششش!
نتونستم جلوی خنده م و بگیرم و آهسته خندیدم. دختر به ما توجهی نکرد. لباس های مختلف و جلوی رادمان می گرفت و اظهارنظر می کرد. رادمان هم که به هرجایی نگاه می کرد جز صورت دختره که داشت خودش و می کشت. دختر با دست توی بازوی رادمان می زد و می گفت و خودشم می خندید. با لبخند نگاهشون می کردم. رادمان هرچیزی که بود هیز نبود. دیده بودم که خیلی از دخترها برای یه نگاهش خودشون و می کشتند ولی هیچ وقت چشم چرونی نمی کرد و به هیچ کس هم محل نمی داد... برخلاف برادر هیزش که با نگاهش آدم و می خورد...
دختر یه شلوار جین مشکی برداشت که بارمان گفت:
من ازش خوشم نمی یاد.
دختر اخمی کرد و گفت:
قرار نیست تو خوشت بیاد که...
بارمان با بداخلاقی گفت:
ساکت! این قدرم قر و قمیش برای داداشم نیا... می دونی که عصبانی بشم چطوری قاطی می کنم!
دختر پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. خوشبختانه دست از سر رادمان برداشت ولی هنوزم با اشتیاق نگاهش می کرد و هر چند لحظه یه بار یه نگاه پر از نفرت هم به صورت بارمان می انداخت.
رادمان رو به بارمان کرد و گفت:
بیشتر این لباس ها سایز من نیست.
بارمان با بی خیالی دستی توی هوا تکون داد و گفت:
مهم نیست... فقط یکیش و بردار که دهن دانیال بسته شه.
رادمان بعد از مکثی طولانی یه شلوار جین و یه تی شرت آستین بلند سرمه ای برداشت. با نارضایتی نگاهی به کت های مشکی اسپرت کرد. بارمان گفت:
نظر تو چیه؟
به لباس های توی کاور نگاه می کردم. اکثرا مارک دار و خوش دوخت بودند ولی انگار رادمان مشکل پسند بود. همچین به بینیش چین انداخته بود انگار داشت به لباس بچه گداها نگاه می کرد. یه دفعه بارمان با صدای بلند گفت:
اوی!
سرم و به سمتش چرخوندم و با تعجب گفتم:
با منی؟
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
کجایی؟ پیش دوست پسر خلاف کار و تازه به دوران رسیده ت؟
دیگه داشت حرصم و در می اورد. بارمان ادامه داد:
این دختری که رادمان قراره ببینتش هم سن و ساله تو اِ. به نظرت این شکلی خوبه؟ به نظر من که دخترهای هم سن و سال تو بیشتر از پسرهای فشن خوششون می یاد. الان به نظرت رادمان به اندازه ی کافی جذاب هست؟
رادمان یه نگاه پر از غرور بهم کرد... نگاهش این معنی رو می داد که " مگه می شه نباشم؟! " چشم غره ای بهش رفتم و یه دفعه از دهنم پرید و گفتم:
من اصلا از پسرهای این تیپی خوشم نمی یاد.
رادمان با تعجب نگاهم کرد. بارمان بلند زیر خنده زد. رنگ به رنگ شدم... آخه این چه حرفی بود که زدم؟ رادمان همین طور بر و بر نگاهم می کرد. ای کاش این نگاه خیره ش و ازم می گرفت. یه کم خجالت کشیدم. حرف نسنجیده ای زده بودم. خوشبختانه بارمان قضیه رو جمع و جور کرد و گفت:
زود باش نظر بده دیگه!
به سمت لباس ها رفتم. نگاه رادمان و روی خودم احساس می کردم. بارمان خنده کنان به برادرش گفت:
خوب زد تو برجکت ها!
گونه هام داغ شد... حالا مگه ول می کردند؟! چشمم به یه شال گردن آبی خوشرنگ افتاد. اونو از بین لباس ها جدا کردم. یه کت مشکی اسپرت هم که جلوش چرم کار شده بود برداشتم و دست رادمان دادم و گفتم:
اینم نظر من!
رادمان لباس ها رو از دستم گرفت. از این پذیرش غیرمنتظره تعجب کردم و سرم و بلند کردم. یه لحظه محو چشم های خوش حالتش شدم. تا حالا صورتش و از اون فاصله ندیده بودم. یه لبخند جذاب و دخترکش زد و آهسته گفت:
اون وقت تو از چه تیپ پسری خوشت می یاد؟
یه لحظه شیطنت و از توی چشماش خوندم... نه! انگار واقعا برادر دوقلوی بارمان بود! من از پسرهای چشم رنگی و مو مشکی خوشم می اومد... یعنی یکی مثل رادمان ولی... نمی شد که بگم! برای همین اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
پسر چشم ابرو مشکی!
رادمان ابرو بالا انداخت و گفت:
آهان! یکی مثل همون دوست پسر سابقت!
با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت از این حرف ها نمی زد. ازش فاصله گرفتم و چشمم و از صورت خوشگلش که با هاله ای از شیطنت جذاب تر هم شده بود گرفتم.
در همین موقع بارمان گفت:
من با ترلان موافقم. به نظرم دخترها پونزده شونزده ساله این طور تیپ ها رو بیشتر دوست دارند.
جا خوردم. پونزده شونزده ساله؟... یادم افتاد که توی اتاقش هم بهم گفته بود دختر هیفده ساله... این جدا فکر کرده بود که من این قدر کوچیکم؟
پوزخندی زدم و سرم و برگردوندم. پشت سر دختر مو مشکی از اتاق خارج شدم. بارمان هم بیرون اومد تا رادمان لباسش و عوض کنه. به دیوار تکیه دادم و داشتم فکر می کردم سرم و کجا گرم کنم که بارمان بهم نزدیک شد. دست راستش و به دیوار تکیه داد و صورتش و جلوی صورتم گرفت و گفت:
سلیقه ت هم که خوبه کوچولو!
دوباره داشت شیطون می شد. اخمی کردم و گفتم:
حالا مثلا تو خیلی بزرگی؟
بارمان شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
حداقل نه سال!
پوزخندی زدم و گفتم:
چه قدر از مرحله پرتی!... من بیست و دو سالمه.
بارمان با ناباوری نگاهم کرد. شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم. سرش و جلوتر اورد تا صورتم و از نزدیک ببینه. دوباره ضربان قلبم داشت بالا می رفت. خواستم سرم و عقب تر ببرم که سرم به دیوار خورد. دوباره همون لبخند شیطون روی لب های بارمان جا خوش کرد. صداش و یه کم آهسته کرد و گفت:
چه زود می ترسی!
انگار با چشماش اشعه ی ایکس روی صورتم انداخته بود. همه ی اجزای صورتم و با دقت بررسی کرد. یه صدایی توی سرم گفت:
حالا تو چرا اینجا وایستادی و از جات جم نمی خوری؟ خوشت اومده؟
یه جورایی خشک شده بودم... مسخ وسوسه ی توی چشماش شده بودم... خواستم خودم و کنار بکشم ولی تو دلم گفتم:
نه! باید حالش و بگیرم که این قدر زود پسرخاله نشه.
با لحن بدی بهش گفتم:
چیه؟ بازرسیت تموم شد؟
با همون صدای آهسته گفت:
داشتم از دور نظاره می کردم... به بازرسی بدنی هم می رسیم... هل نشو.
عصبانی شدم. دستم و بالا اوردم که توی صورتش بزنم. دستم و توی هوا چسبید. احساس کردم مچ دستم... از همون جایی که انگشت های بلند بارمان دورش حلقه شده بود گر گرفت و داغ شد. خندید و گفت:
دارم شوخی می کنم باهات... عصبانی نشو.
دوباره صداش و همون طور آهسته کرده بود. انگار می دونست این طور حرف زدن به صدای زخمیش جذابیت می ده. چشمکی زد و گفت:
مردها رو که می شناسی... از این شیطنت های کوچولو دوست دارند.
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
آره اتفاقا مردها رو خوب می شناسم. از سه نفر، پنج نفرشون مثل تو هرزه ند.
همچین زیر خنده زد که تعجب کردم... چه خوشش هم اومده بود! همون طور که می خندید گفت:
پس ادعا می کنی که مردها رو می شناسی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
البته اصولا مردها توی حدس زدن سن خانوما خیلی بهتر از خود خانوما عمل می کنند! نمی دونم چرا در مورد تو صدق نمی کنه!
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
تو بگو چه کاری رو مردها بهتر از خانوما انجام نمی دن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
مثلا رانندگی کردن... کاری که مردها توش ادعا دارن ولی من بهتر از خیلی از مردها انجام می دم.
از این بحث ها متنفر بودم. من نمی دونم استارت برتری مردها از زن ها کجا زده شد!
سوتی زد و گفت:
کم کم داره ازت خوشم می یاد... زبون درازم که هستی... اون طوری که فکر می کردم هم بچه نیستی.
دوباره چشماش پر از شیطنت شد و گفت:
فکر کنم روزهای جالبی توی این زیرزمین در انتظارمون باشه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
بالاخره یه روز یه سیلی محکم تر از اینی که توی هوا گرفتیش می خوری.
سرش و کج کرد و در جوابم فقط خندید. پشتم و بهش کردم و به سمت اتاق رویا رفتم... دیگه می دونستم که پیش خودم قضاوت نادرست نکردم... اون واقعا می تونست خیلی راحت باعث بشه که صورتم سرخ بشه... ضربان قلبم بالا بره... سر جام خشکم بزنه... اونو خیلی خوب شناخته بودم... با اون نگاه پر از شیطنت و صدای زخمیش... تو دلم یه بار دیگه اسمش و تکرار کردم:
وسوسه!
هنوز با شالی که ترلان انتخاب کرده بود درگیر بودم. یه ربع طول کشید تا تونستم با یه مدل خوب به گردنم ببندمش.
از هیچ جای اون زیرزمین به اندازه ی دستشوییش بدم نمی اومد. فضایی نمور و گرفته داشت و نور لامپش هم خیلی ضعیف بود. کاشی های سفید کف زمین سیاه شده بود. متاسفانه تنها آینه ای که توی اون زیرزمین وجود داشت هم آینه ی دستشویی بود. راضیه و رویا هر کدوم برای خودشون یه آینه ی کوچیک داشتند ولی به درد من که می خواستم صورتم و بعد چند روز اصلاح کنم نمی خورد. بدبختی بزرگتر اصلاح صورت با تیغ بارمان بود!
در حالی که بینیم و چین انداخته بودم تیغ بارمان و از نزدیک از نظر گذروندم. پوفی کردم و برای اولین بار با خودم فکر کردم که ممکنه بارمان ایدز داشته باشه؟ می دونستم که از سرنگ های نو استفاده می کنه ولی اینو مطمئن نبودم که آیا همیشه به این سرنگ ها دسترسی داشته یا ممکنه یه وقت هایی هم از سر بدبختی و بیچارگی از سرنگ مشترک استفاده کرده باشه...
تو دلم گفتم:
ویروس ایدز که زیاد بیرون زنده نمی مونه... می مونه؟ کی بود می گفت بیشتر از بیست دقیقه بیرون بدن زنده نمی مونه؟ شایعه بود یا درست بود؟
نچ نچی کردم و تیغ و برای دهمین بار زیر شیر آب تمیز کردم. دستی به صورتم کشیدم. قبل از این که پام و توی دستشویی بذارم راضیه در حالی که خودش و لوس می کرد و سعی داشت با بهم زدن اون مژه های بلندش برام دلبری کنه گفته بود که ته ریش خیلی بهم می یاد و شاید بهتر باشه که همیشه ته ریش بذارم. بارمان هم با یه توپ و تشر حسابی اونو سرجاش نشونده بود. راضیه هم به حالت قهر به اتاق رویا رفت. همون طور که داشتم صورتم و اصلاح می کردم با خودم فکر کردم که عجب دختر کنه و جلفیه.
یه دفعه دستم لغزید و یه کوچولو صورتم و بریدم. تیغ و پرت کردم و با عصبانیت گفتم:
اَه! همین و کم داشتم! ایدز گرفتن از بارمان!
نگاهی به دور و برم کردم. چنگی زدم و یه کوچولو از دستمال توالت و کندم و روی زخم صورتم گذاشتم. نفسم و با صدا بیرون دادم... ظاهرا اون شب بدشانسی بهم رو کرده بود.
یه ربع بعد کار اصلاح صورتم و تموم کردم. موهامو مرتب کردم و از دستشویی بیرون اومدم. چشمم به بارمان افتاد که به دیوار تکیه داده بود و داشت پوشه ی من و نگاه می کرد. به سمتش رفتم و با بداخلاقی گفتم:
تو که ایدز و از این جور حرفا نداری!
بارمان نگاهی تمسخرآمیز بهم کرد و گفت:
ندارم... لازم نیست نگران باشی. من مثل تو دست و پاچلفتی نیستم که از پس اصلاح صورتمم برنیام. تا حالا صورتم و باهاش نبریدم.
نفس راحتی کشیدم. بارمان سرش و به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بهش توجهی نکردم. نگاهی به پوشه کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسی گند بزنم که داری ماموریتم و دوره می کنی؟
بارمان سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسم؟... یه کم... می دونی اگه گند بزنی و گیر بیفتی چی می شه؟
چیزی نگفتم. بارمان پوشه رو بست و گفت:
بهترین حالتش اینه که کنار هم اعدام می شیم... نظرت چیه؟ باحاله نه؟
و خندید. آهی کشیدم و گفتم:
من نه از این ماموریت می ترسم و نه مثل تو توی موفقیتمون شک دارم... فقط... دلم به این کار راضی نیست. دوست ندارم یه بار دیگه خودم و توی این راه بندازم. خصوصا این که این بار می دونم دارم برای چه کسایی کار می کنم. ماموریت امشب یه شروعه... شروع راهی که دیگه نمی تونم خودم و ازش بیرون بکشم... دارم به اون دختر بدبختی که امشب باید بریم دنبالش فکر می کنم... یه دختر شونزده ساله... بارمان گوشت با منه؟
چشمش و به یه جایی پشت سر من دوخته بود. چرخیدم. فهمیدم داره ترلان و نگاه می کنه که کنار رویا روی زمین نشسته بود و داشت شامش و می خورد. اخم کردم. هیچ خوشم نیومد که بارمان داشت اونو دید می زد. رو به بارمان کردم و گفتم:
تو هنوزم وقتی دخترها رو دید می زنی می ری تو حالت خلسه؟
بارمان به خودش اومد. رو به من کرد و گفت:
هان؟
با عصبانیت گفتم:
زهرمار! دو ساعته که دارم باهات حرف می زنم.
بارمان یه کم به طرف راست خم شد تا ترلان و بهتر ببینه. آهسته گفت:
باورت می شه بیست و دو ساله ش باشه؟ من فکر می کردن نوزده بیست ساله ش باشه. برای همین هی اذیتش می کردم و سنش و می اوردم پایین... ولی بیست و دو... خوبه ها!
با اعصابی بهم ریخته دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
می شه اونو بیخیال شی و منو دریابی؟
با خنده ادامه دادم:
می دونی که از پسرهای این تیپی خوشش نمی یاد! توام تیپ من حساب می شی دیگه!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
شاید منظورش پسرهای شل و ولی مثل تو بوده!
قبل از این که جوابش و بدم پوشه رو باز کرد... بحث منتفی شد. نگاهی سرسری به نوشته ها کرد و گفت:
خب! کار آسونیه. همه ی تحقیقاتش و بچه های تیم های دیگه کردند... منم از پشت سر هواتو دارم. تو فقط دختره رو سوار ماشین کن و برسونش به انبار. خیلی ساده ست.
گفتم:
دختر بازپرس راشدیه... درست می گم؟
بارمان با بی تفاوتی گفت:
اینجا که این طور نوشته.
پرسیدم:
با اون چی کار دارند؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
حتما می خوان با استفاده از دختره باباهه رو مجبور کنند که توی کار رئیس فضولی نکنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
دختر یه مامور پلیس مسلما کلی از باباش در مورد مسائل توی جامعه نصیحت شنیده. مطمئن باش که به خاطر چشم و ابروی یه پسر سوار ماشینش نمی شه.
بارمان خندید و گفت:
بسپرش به من! یه کاری می کنم که با کله شیرجه بزنه توی ماشینت.
لحظه به لحظه نگران تر می شدم و اضطرابم بیشتر می شد. گفتم:
فکر می کردم این ماموریت منه... نه تو!
بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
فقط می خوان مطمئن بشن که می تونند بهت اعتماد کنند... همین! براشون مهم نیست که این کار چه جوری انجام بشه... فقط براشون مهمه که انجام بشه.
کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت. اصلا دلم راضی نبود که یه دختر شونزده ساله رو اسیر این آدم ها کنم... اونم فقط به خاطر اعتیاد برادرم و مسائل شخصی خودم... دوست داشتم دختره رو به یه نحوی نجات بدم... یه جوری که خودمم گیر نیفتم. یه جوری که نفهمند من فراریش دادم... از تهدید دانیال می ترسیدم. دوست نداشتم جون خودم و توی خطر بندازم ولی... نمی خواستم به سر وسط جریانی سقوط کنم که سال ها پیش بهم ثابت شده بود چه قدر می تونه خطرناک باشه.
بارمان نگاهی به ساعتش انداخت. سر تکون داد و گفت:
بریم!
نفسم و بیرون دادم و به خودم گفتم:
باید قبل از این که ماموریت شروع بشه یه کاری بکنم... باید یه فکری بکنم.
نه به فکر نقشه ای بودم که بارمان توی سرش داشت و نه به این فکر می کردم که چطور ماموریت و درست انجام بدم... فقط داشتم به این موضوع فکر می کردم که چطور دختره رو فراری بدم.
دنبال بارمان راه افتادم. ایستاد تا چند تا تذکر به رویا بده. نگاهی به اطراف کردم. ترلان و اون دور و برها نمی دیدم. ظاهرا شامش و تموم کرده بود و رفته بود. تو دلم گفتم:
ای کاش این ماموریت و الان بهم نمی دادند... شاید بابای ترلان کاری کرده باشه. شاید امیدی به بازگشتمون باشه. شاید باباش بتونه ثابت کنه که من شهرام و نکشتم... دوست ندارم همه ی پل های پشت سرم و خراب کنم... ولی... اگه دست گروه رو بشه چی؟ اون وقت بارمان چی می شه؟... نباید دستشون بهش برسه.
بارمان با سر بهم اشاره کرد که حرکت کنیم. به سمت در زیرزمین رفتیم. بارمان قفل در و باز کرد. دستمال و از توی جیبم در اوردم و یه بار دیگه روی جای زخم کشیدم. ظاهرا که زخمش بسته شده بود. دیگه خون نمی اومد.
همین که در باز شد و نسیم خنک به صورتم خورد فکری به ذهنم رسید... قلبم توی سینه فرو ریخت. این کار دیوونگی بود ولی... تنها راه چاره بود. یه لحظه بین خواستن و نخواستن گیر کردم. به خودم گفتم:
واقعا این چیزیه که می خوام؟
تنها چیزی که باعث می شد شک به دلم راه بدم بارمان بود... برادرم... وقتی یادم می افتاد که برای چی این طور سقوط کرده و بین این آدم ها گم شده... ولی... برادرم برام عزیز بود ولی نباید به خاطر اون آدم های دیگه رو به خطر می انداختم... خودم... ترلان... و اون دختر شونزده ساله.
یه دفعه تصمیمم و گرفتم. روی شونه ی بارمان زدم و گفتم:
من می رم دستشویی!
بارمان داد زد:
صبر کن!
توجهی بهش نکردم. با گام هایی بلند به سمت دستشویی رفتم. بچه های دیگه هنوز سر سفره ی شام بودند. دستشویی پشت یکی از دیوارهایی بود که یه بخشی رو از سالن اصلی جدا می کرد. همین که دستم و به سمت دستگیره دراز کردم در خود به خود باز شد. ترلان بود که داشت از دستشویی بیرون می اومد. بلافاصله توی دستشویی هلش دادم و در و از پشت بستم
ترلان دهنش و باز کرد که بد و بیراه بگه. سریع دستم و روی دهنش گذاشتم. چشماش از تعجب چهار تا شد. چنگی به دستم زد و خواست خودش و جدا کنه. یه کم دیگه هلش دادم و به دیوار چسبوندمش. مچ دستش و چسبیدم و آهسته گفتم:
هیس! کارت دارم.
خواست دستش و آزاد کنه. با ناخون های اون یکی دستش روی دستم که جلوی دهنش بود و چنگ زد. آهسته گفتم:
یه نقشه دارم.
دستش و پایین انداخت. منم دستم و از روی دهنش برداشتم. همچین اخم کرده بود انگار بهش توهین کرده بودم. همون طور که داشتم چند تا دستمال توالت جدا می کردم گفتم:
قبل از این که از در زیرزمین بیرون برم برام یه خودکار بیار... اگه روان نویس باشه که چه بهتر!
ترلان خیلی آهسته ولی با لحنی تمسخرآمیز گفت:
چیز دیگه ای لازم نداری؟!
با عصبانیت به سمتش چرخیدم. بازوش و محکم توی دستم گرفتم. صورتم و به صورتش نزدیک کردم و با عصبانیت ولی به آهستگی گفتم:
می خوای از این جا بیرون بریم یا نه؟ فقط بلدی مسخره کنی و شعار بدی... آره؟ اگه خودت فکری توی سرت نیست حداقل بذار من نقشه ای که دارم و اجرا کنم.
چیزی نگفت. بازوش و ول کردم و گفتم:
قبل از این که از زیرزمین برم بیرون یواشکی بهم یه خودکار برسون. بعد از این که من بیرون رفتم هم از دستشویی بیرون بیا. سریع دستمال و توی جیبم چپوندم و از دستشویی بیرون رفتم. وارد سالن اصلی شدم. راضیه بساط شام و توی سینی گذاشته بود و داشت از در زیرزمین اونو دست پیرزن می داد. صدای خنده های رحیم و کاوه هم از توی یکی از اتاق ها می اومد. فقط رویا توی سالن بود که داشت کیس کامپیوتر و دستکاری می کرد. سرش پایین بود. توجهی بهش نکردم. به سمت بارمان رفتم. کار راضیه هم تموم شد. رو بهم کرد و با لبخند گفت:
امیدوارم موفق باشی.
اصلا نگاهی به صورت عصبانی بارمان نکرد. با دست موهای بلندش و تاب داد و به سمت رویا رفت تا موی دماغ اون بشه. بارمان زیرلب گفت:
آخرش مجبور می شم این دختره رو زیر مشت و لگد بگیرم.
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:
نگو که رفته بودی از شدت اضطراب بالا بیاری!
گفتم:
چرت نگو... داشتم زخم روی چونه م و نگاه می کردم.
بارمان به سمت در چرخید. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه ترلان!
نفس عمیقی کشیدم. هر ثانیه ای که می گذشت ضربان قلبم بالاتر می رفت. بیرون رفتن بارمان از زیرزمین برام به اندازه ی یه عمر گذشت... آهسته پشت سرش رفتم. وقتم داشت تموم می شد. نقشه م داشت نقش بر آب می شد. در همین موقع ترلان به سمتموم دوید و صدا زد:
رادمان!
با امیدواری به سمتش چرخیدم.بی اختیار به دستاش نگاه کردم. جفت دستاشو و مشت کرده بود. یکی از آستین هاشو توی مشت دستش گرفته بودم. فهمیدم موفق شده و خودکار و اونجا قایم کرده. به سمتم اومد. دستش و به سمت شالم دراز کرد و گفت:
بذار درست ببندمش.
کامل به سمتش چرخیدم. فاصله ش و باهام کم کرد. به چشماش نگاه کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. بارمان با بی قراری گفت:
خب دیگه! نظربازیتون تموم نشد؟
جوابشو ندادیم ولی نگاهمون و ازهم گرفتیم. ترلان شالم و باز کرد و خودکار و یواشکی از درش به یقه م آویزون کرد. دوباره شال و بست. دو تا لبه ی کتم و گرفتم و بهم نزدیکش کردم. زیرلب گفتم:
ممنون!
ترلان ازم فاصله گرفت و گفت:
امیدوارم امشب شانس باهات یار باشه.
پشتش و بهم کرد و رفت. چشمم به راضیه و رویا افتاد که داشتند زیرچشمی نگاهمون می کردند. از اون طرف بارمان هم با شک و تردید نگاهم می کرد... یه جوری به ما زل زده بودند انگار شاهد یه صحنه ی رمانتیک بودند. تو دلم گفتم:
به درک! بذار هرچی می خوان پیش خودشون فکر کنند.
پشت سر بارمان از پله ها بالا رفتم و وارد حیاط شدم. خیالم یه کم راحت شده بود ولی هنوز بین خواستن و نخواستن بودم... نمی دونستم نقشه ی خوبی کشیدم یا نه... اضطراب داشتم... نه به خاطر ماموریتم... به خاطر نقشه ای که داشتم.
وسط حیاط ایستادم و بعد یه روز حبس شدن توی اون زیرزمین کذایی هوای تازه رو با نفسی عمیق به ریه هام کشیدم. هوا سرد بود و خیلی زود نوک بینیم یخ زد. با این حال این سرما و هوای تازه برام خیلی دلنشین تر از فضای دم کرده و خفه ی زیرزمین بود... اونجا برام عین جهنم بود...
بارمان بهم فرصت نداد که بیشتر از این از هوا لذت ببرم. دستش و پشتم گذاشت و گفت:
زود باش دیگه! این آدما بیشتر از هر چیزی از بدقولی و دیر کردن بدشون می یاد.
سری به نشونه ی فهمیدم تکون دادم. دنبال بارمان رفتم. به دستمال توالت و خودکاری که از یقه م آویزون بود فکر کردم... بازم اسیر خواستن یا نخواستن شدم... واقعا این چیزی بود که می خواستم؟
از حیاط گذشتیم. بارمان پرده رو کنار زد و از خونه خارج شدیم. در حالی که دستاش و با نفسش گرم می کرد گفت:
حماقت نکنی ها! مامور برامون گذاشتند و حتی تعداد نفسامون هم می شمرند. فهمیدی؟ اگه خراب کنی بدجوری تنبیه ت می کنند... یه جوری که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی.
چیزی نگفتم. اصلا حرفاش و نمی شنیدم. توی نخ نقشه ی خودم بودم... اگه قلبم محکم توی سینه م می زد در ارتباط با دستمال توی جیبم بود... اگه سرمای دستام کاملا با سرمای هوا بی ارتباط بود به خاطر نقشه م بود.
به کوچه ی تاریک نگاه کردم. سر کوچه یه چراغ برق داشت. همه ی خونه های توی کوچه به سبک خونه ای بودند که ما توش ساکن بودیم. کوچه به سمت پایین شیب داشت و از وسطش یه جوی آب رد می شد. کمی اون طرف تر از خونه یه مغازه بود که کرکره شو پایین کشیده بودند.
به سمت بالای کوچه رفتیم. هوا داشت تاریک می شد. کم کم دونه های درشت برف شروع به باریدن کردند. به بخاری که از دهنم خارج می شد نگاه کردم. بینی م کاملا بی حس شده بود. دوست داشتم شال گردن و جلوی دهنم بگیرم... واقعا بهش احتیاج داشتم ولی نمی تونستم ریسک کنم و جای خودکار و لو بدم. توی اون لحظه حتی به بارمان هم اعتماد نداشتم...
وارد خیابونی شدیم که به خاطر سردی هوا و باریدن برف خلوت بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند و فقط یه نونوایی که دو سه تا مشتری داشت باز بود. سه چهار تا پسر نوجوون هم به دیوار تکیه داده بودند و سیگار می کشیدند. توی خیابون فقط یه تویوتای قدیمی قهوه ای با یه پیکان سفید رنگ پارک بود. محله ی قدیمی و خلوتی به نظر می رسید.
بارمان آهسته گفت:
آخر این خیابون برات یه ماشین گذاشتند. وقتی به خیابون مورد نظر رسیدیم از ماشین پیاده می شم و سوار موتور می شم ولی حواست باشه که برات مامور گذاشتند و چهار چشمی مراقبتن.
با تعجب گفتم:
موتور؟ تو سوار موتور می شی؟
بارمان حرفم و اصلاح کرد و گفت:
ترک موتور می شینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
پس کلاس ملاست چی شد؟
بارمان با صدایی که اوج یاس و دلشکستگیش و نشون می داد گفت:
کلاس! همون موقع که از خونه زدم بیرون همه ش از بین رفت... یه آدم معتاد... اونم از نوع هروئینی... اونم ازنوع تزریقیش مگه کلاس ملاس سرش می شه؟... حداقل اگه آیس یا کُک مصرف می کردم یه چیزی!... ای بابا... هیچی از اون روزها نمونده... اون روزهایی که یه چروک کوچیک روی تی شرتم می افتاد کل خونه رو روی سرم می ذاشتم...
آهی کشید و سکوت کرد... قلبم به درد اومد... با تموم وجودم دوست داشتم به روزهای گذشته برگردم... ولی عجیب بود... عجیب بود که راضی بودم... از این که یه بار دیگه داشتم کنار بارمان راه می رفتم... یه بار دیگه کنار کسی راه می رفتم که برخلاف همه ی آدم های دیگه حرفام و می فهمید... کسی که اگه درد کشیدیم باهم کشیدیم... اگه سختی کشیدیم ، با هم پشت سرش گذاشتیم... دوست داشتم اون خیابون تا ابد ادامه داشته باشه و بتونم کنار بارمان راه برم و باهاش صحبت کنم... حتی اگه زیر اون برف و توی اون سوز و سرما باشه.
دو تا لبه ی کتم و بهم نزدیک کردم و از سرما به خودم لرزیدم. سرم و پایین انداخته بودم تا سوزی که می اومد صورتم و اذیت نکنه... هرچند که کم کم صورتم هم داشت از شدت سرما یخ می زد و بی حس می شد.
نگاهی به چراغ روشن خونه هایی کردم که سر نبش بودند.حس می کردم خانواده هایی خوشبخت توی اون خونه ها زندگی می کنند... حداقلش این بود که پیش هم بودند... مثل من خانواده ای از هم پاشیده نداشتند... مثل منی نبودند که مادرم گوشه ی آسایشگاه افتاده بود، برادر دوقلوم معتاد هروئینی بود و خودم به جرم قتل دوستم تحت تعقیب بودم... با حسرت به اون خونه های کلنگی درب و داغون نگاه کردم و گفتم:
بعضی وقت ها فکر می کنم حق با مامان بود. شاید پول حروم وارد مالمون شد که خانواده مون اون طور از هم پاشید و از اوج خوشبختی به بدبختی رسیدیم.
بارمان خندید و گفت:
همچین اوجی هم نداشت ها! نکنه دلت برای پس سری هایی که تو بچگی از بابا می خوردیم تنگ شده؟
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
یادته یه بار همچین زد پس سرم که پیشونیم خورد به شیشه ی ماشین و خون اومد؟
بارمان سیگاری روشن کرد. صورتش و جمع کرد و با غیظ گفت:
از همون روز ازش متنفر شدم... بعد از رفتن منم دست به زن داشت؟
سرم و به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم:
از اون دبدبه و کبکبه دیگه خبری نیست... هنوزم داد بیداد می کنه و گیر می ده ولی دیگه ما هم بزرگ شدیم... یادم نمی یاد از دوره ی دبیرستان به بعد ازش کتک خورده باشیم.
بارمان به ماشینی که چند متر جلوتر پارک بود اشاره کرد و گفت:
سوار شو!
یه پژو 206 سفید صندوق دار بود... ماشینی که خیلی زیاد بود... فکر هوشمندانه ای بود. به سمت ماشین رفتم. دستم و برای گرفتن دستگیره دراز کردم که صدای غیرفعال کردن دزدگیرش بلند شد. سرم و چرخوندم و توی تاریکی دنبال کسی گشتم که دزدگیر و زده بود. از بین دونه های درشت برف چشمم به مردی افتاد که روی یه موتور نشسته بود و به ما نگاه می کرد. بارمان به طرفش رفت و سوئیچ و ازش گرفت. به سمت ماشین برگشت و سوئیچ و برام انداخت و گفت:
بریم!
همین که ماشین و روشن کردم پرسیدم:
باید کجا بریم؟
بارمان با سر به موتور اشاره کرد و گفت:
دنبالش برو.
با کنجکاوی پرسیدم:
کیه؟
بارمان گفت:
اسمش مجیده. از بچه های تیم های بالاتره... می دونی یعنی چی؟ یعنی چاکر و مخلص رئیسه... حواست بهش باشه چون بدجوری حواسش بهمونه.
تو دلم گفتم:
فعلا که پشتش بهمونه.
همون طور که رانندگی می کردم به اطرافم نگاه کردم. پرسیدم:
کجای تهرانه؟
بارمان لبخند زد و گفت:
کی گفته که تهرانه؟
حدس می زدم از شهر خارج شده باشیم. خواستم اطلاعات بیشتری از بارمان بگیرم... دوست نداشتم متوجه بشه برای چی... برای همین با لحنی معمولی گفتم:
یعنی الان باید خیلی بریم تا به تهران برسیم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم... بستگی به ترافیک داره...
نگاهی به جاده ای کردم که توش وارد شده بودیم. یه لحظه به سرم زد که مستقیما از بارمان بپرسم کجاییم... ولی بعد... پشیمون شدم. هنوز هم بین خواستن و نخواستن بودم... نمی خواستم با دست های خودم بارمان و اسیر کنم... تو دلم گفتم:
خدایا! دستت درد نکنه. مستقیما منو انداختی وسط جهنم!
با این حال به خودم دلداری دادم و گفتم که بهتره بدونم کجای دنیا اسیر شدم. تا خواستم از بارمان چیزی بپرسم گفت:
یادت که نرفته!
نگاهی معنی دار بهم کرد. نمی دونستم منظورش چیه. با سر اشاره کردم که چی می گی؟ فقط به نشونه ی سکوت دستش و روی بینیش کجاست... آهی کشیدم... چرا... یادم بود. فقط امیدوار بودم که این روش عوض شده باشه.
می دونستم توی ماشین میکروفون کار گذاشته ند. دیگه جرئت نداشتم از بارمان سوالی در این مورد بپرسم. برای همین با بی میلی گفتم:
نقشه ت چیه؟
بارمان که از عوض کردن موضوع خوشش اومده بود گفت:
مجید این چند روز دنبال این دختره بوده. الان داره از کلاس زبان برمی گرده. یه مسیر خلوتی رو پیاده می ره. توی یه خیابونیه که بیشتر ساختموناش در حال ساخت هستن و کس زیادی اون دور و بر زندگی نمی کنه. نقشه ی من اینه که من و مجید دقیقا توی همون خیابون براش مزاحمت ایجاد کنیم. تو می تونی سر به زنگاه برسی و تیریپ قهرمان بازی در بیاری... دختره رو نجات بده و سوار ماشین بکنش... می خوام یه جوری باشه که به خاطر در رفتن از دست ما سوار ماشین تو بشه. بعدم به اسم شلوغی خیابون یا درمانگاه... یا هرچیزی که توی اون موقعیت به نظر خودت خوبه سمت آدرسی که توی پوشه خوندیش ببرش. اونجا ما سر می رسیم و دختره رو تحویل می گیریم. همین! کار خیلی آسونیه. فقط می خوان مطمئن بشن که آدم قابل اعتمادی هستی. لطف کن و این موضوع رو بهشون ثابت کن. مقاومت کردن و تسلیم نشدن خوبه ولی رک بهت می گم... تو اصلا توش مهارت نداری.
در همین موقع مجید متوقف شد. منم ماشین و کنار جاده کشیدم. مجید شروع به صحبت کردن با موبایلش کرد. یه لحظه به فکرم رسید که پام و بذارم روی گاز و همراه بارمان فرار کنم. در همین موقع مجید به سمتمون اومد. گوشی موبایل و دست بارمان داد و گفت:
بعدش... گوشی و پیش خودت نگه دار... بارمان! خطش کنترل می شه. در عرض چند ثانیه هم ردیابی می شه. بچه نشی...
بارمان وسط حرفش پرید و با بداخلاقی گفت:
خیلی خب برو پی کارت! خودم همه ی اینا رو می دونم.
شیشه رو بالا داد و گوشی و روی گوشش گذاشت. مجید دوباره سوار موتور شد و به راه افتادیم.
گوشم و برای شنیدن مکالمه ی تلفنی تیز کرده بودم ولی بارمان حرفی نمی زد و فقط گوش می کرد. چشم به جاده دوخته بودم. صدای قیژ قیژ برف پاک کن توی گوشم می پیچید. دونه های درشت برف روی شیشه ی ماشین می نشست و بعد با حرکت برف پاک کن محو می شد. سعی می کردم موتور و گم نکنم و مستقیم دنبالش برم. تلفن بارمان تموم شد. موبایل و توی جیبش انداخت. دست زیر صندلیش کرد جعبه ای رو بیرون اورد. از توی یه جعبه ی سفید رنگ یه شی فلزی در اورد... می شناختمش... ردیاب بود. پوفی کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسند در برم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
برای اطمینان بیشتر.
بدون هیچ حرفی ساعتم و باز کردم و به بارمان دادم. بعد از این که ردیاب و کنار صفحه ی ساعت جاساز کرد بهم پسش داشت. ساعت و دوباره بستم. بارمان تذکر داد:
حواست باشه با ماشین جایی نری که توی برنامه نیست. طبق همون کروکی که برات کشیده بودند برو. فهمیدی؟ اینا منتظر بهونه ن ها!
پوزخندی زدم و گفتم:
یه جوری می گی انگار بار اولمه که قراره از این کارها بکنم.
بارمان شونه بالا انداخت و آهسته گفت:
نگرانی های یه برادر بزرگ تر!
سرم و به سمتش چرخوندم. فقط برای یه لحظه مردی رو کنار دیدم که نه صورتش تیره بود... نه پای چشماش گود افتاده بود... مردی رو دیدم که با هم پا به این دنیا گذاشته بودیم که یه روز خوش بهمون نشون نداده بود... کسی که خنده ها و گریه هامون با هم بود... غم و غصه هامون مشترک بود... هدفامون یکی بود... توی زندگیم هیچ وقت نبودش و احساس نکرده بودم... توی اون بیست و شیش سال هیچ دلخوشی دیگه ای جز هم نداشتیم...
عوض شده بود... ولی هنوز هم حس می کردم نیمه ی دیگه منه... حس می کردم قسمتی از وجود منه که کمتر از این نیمه م برام عزیز نیست...
لبخندی پرمهر بهش زدم و گفتم:
نگران نباش... کارم و بلدم...
و به خودکاری فکر کردم که از یقه ی لباسم آویزون شده بود... دستمالی که توی جیبم مچاله شده بود... هنوز هم بین خواستن و نخواستن دست و پا می زدم...
جاده ی مخصوص رو که شناختم متوجه شدم که نزدیک های کرج هستیم. هرچند از کرج به جز مهرشهر که چند سال پیش چند بار اونجا پارتی رفتیم جای دیگه ای رو بلد نبودم ولی اون جاده رو خوب می شناختم... جدا توی کرج بودیم یا اطرافش؟
به تهران که رسیدیم اسیر ترافیک شدیم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
پدری که دخترش و تا این وقت بیرون از خونه بذاره و بهش اجازه بده تنها برگرده حتما خیلی از دخترش مطمئنه.
بارمان سر تکون داد و گفت:
دختر بیست و پنج شیش ساله هم با نقشه ی من به ماشینت پناه می یاره... نگران نباش. فقط یه چیزی یادت باشه... کاری به نظریه ی دانیال نداشته باش... اصلا با این دختره تیک نزن. فقط نقش یه مرد غیرتی و بازی کن. منظورم و متوجه می شی؟
نگرانی هاش کم کم داشت عصبیم می کرد. چرا این قدر بهم بی اعتماد بود؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
چته؟ چرا این قدر بهم شک داری؟
بارمان طوری مظلومانه نگاهم کرد که اصلا به قیافه ش شیطونش نمی اومد. گفت:
دوست ندارم جلوی چشمم پرپرت کنند. کارت و درست انجام بده.
در همین موقع موبایلش زنگ زد. از غرغرها و ناسزاهای زیرلب بارمان متوجه شدم که دانیال پشت خطه. بارمان به سوال های دانیال جواب کوتاه می داد. نگاهم به ثانیه شمار چراغ قرمز بود. فکرم پیش نقشه م بود. زیرچشمی به بارمان نگاه کردم... باید چی کار می کردم؟ متوجه شدم که چشم بارمان به ماشین سمت چپمونه. به سمت ماشین چرخیدم. چهار تا دختر جوون و خوش تیپ با موهای تیره و آرایش های چشم گیر کنارمون پارک کرده بودند. دوباره به سمت بارمان چرخیدم. با خنده به یکی از دخترها چشمک زد. صدای الو الو گفتن های دانیال و از اون طرف خط می شنیدم. سقلمه ای به بارمان زدم... حتی توی اون موقعیت هم سر و گوشش می جنبید... بلافاصله به خودش اومد و همون طور که انتظار داشتم گفت:
هان؟
آهسته خندیدم... آخه این پسر چرا این طوری بار اومده بود؟
چند دقیقه ی بعد به خیابون خلوت رسیدیم. نفسم توی سینه حبس شده بود. نگاهی به خیابون کردم. یه مدرسه ی راهنمایی پسرونه اون طرف خیابون بود که اون وقت شب تعطیل بود. چند جای خیابون ساختمون های در حال ساخت قرار داشتند. در این بین خونه هایی هم بودند که چراغ بعضی هاشون روشن بود. نمی دونم از باریدن برف بود یا بدشانسی دختر بازپرس راشدی که پرنده توی خیابون پر نمی زد. شدت بارش برف از کرج کمتر بود ولی توی نور چراغ های روشن خیابون می دیدم که یه جاهایی کنار خیابون نشسته... صدای جریان آب توی جوی آب تنها صدایی بود که اون سکوت و می شکست.
سر یه خیابون فرعی که به اون خیابون ختم می شد نگه داشتم. موبایل بارمان زنگ زد. بعد از یه مکالمه ی چند ثانیه ای از ماشین پیاده شد و گفت:
حواست و جمع کن... تو موفق می شی... می دونم... از پسش بر می یای.
به چشم های نگرانش نگاه کردم. برای این که بهش اطمینان بدم پلکام و روی هم فشردم و گفتم:
نگران نباش.
با بدبینی نگاهی به شالم کرد... ضربان قلبم اوج گرفت. نگاهش روی ساعتم موند. سری تکون داد و در ماشین و بست.
نگاهی به اطراف ماشین کردم. می دونستم میکروفون کار گذاشتند. می ترسیدم به صدای نفس هام که تند شده بود هم دقیق شده باشند. با دست چپم محکم فرمون و گرفتم. نقشه ی خیابون و پیش خودم مرور کردم. هیچ جای امن و شلوغی به نظرم نرسید... به جز... خیابونی که چند دقیقه ازمون فاصله داشت و معمولا توی این ساعت ها شلوغ و پر رفت و آمد بود... باید قبل از این که به اونجا برسیم کار و تموم می کردم... می دونستم توی هوای برفی خیابون ها شلوغ تر می شه و این به نفعم بود.
هر ثانیه ای که می گذشت اضطراب منم بیشتر می شد... ضربان قلبم بالاتر می رفت. دمای دستام پایین تر می اومد و ذهنم کمتر از قبل کار می کرد. دوست داشتم چند بار نفس عمیق بکشم و خودم و آروم کنم ولی دوست نداشتم کسایی که به صدام گوش می کردند این صدا رو بشنود و فکر کنند که دارم به خاطر این ماموریت قبضه روح می شم. زمان به سرعت می گذشت و نقشه ای که پیش خودم کشیده بودم هنوز کامل نشده بود... هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم... با امیدواری به یاد این جمله ی دانیال افتادم که گفته بود بارمان و به تخت می بنده و مجبورش می کنه ترک کنه. یه فکری به شدت آزارم می داد... این که این باند منو بعد از نقشه شون در مورد اون دختر چهارده ساله بازم می خوان یا کلکم و می کنند؟ تصمیم نهایی رو گرفتم... من باید این کار و می کردم.
بارمان و مجید کلاه مشکی رو روی سرشون کشیدند. بارمان ترک موتور نشست. در همین موقع سر و کله ی یه موتور دیگه پیدا شد. کلاه کاسکت قرمز رنگی سر مرد بود. با سر به بارمان و مجید اشاره ای کرد. بعد به سمت خیابون اومد و پشت داربست یکی از ساختمون های در حال ساخت متوقف شد.
بارمان با سر اشاره ای بهم کرد... ماموریت شروع شده بود.
صدای گوشخراش موتور توی کوچه ی فرعی پیچید. چیزی نگذشت که ازم دور شدند و به اون سمت کوچه رفتند.
روی فرمون ضرب گرفته بودم. داشتم توی ذهنم جمله هایی که بهش احتیاج داشتم و ردیف می کردم. نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم:
من موفق می شم... می دونم که می شم!
نفهمیدم زمان چطور گذشت. یه لحظه با شنیدن صدای جیغ دختری به خودم اومدم. دوباره صدای موتور بلند شده بود و لحظه به لحظه بهم نزدیک تر می شد. مطمئن شدم که سوژه ی مورد نظرمون نزدیک شده. ماشین و روشن کردم. چشمام و تنگ کردم و به کوچه چشم دوختم... احساس می کردم قلبم توی دهنمه و اگه کاری نکنم ممکنه از دهنم بیرون هم بزنه.
بالاخره دختر بازپرس راشدی توی تیررس نگاهم قرار گرفت. کاپشن سفید و مقنعه ی مشکی داشت. بارمان که ترک موتور نشسته بود چنگی به بازوی دختر زد و اونو سمت خودش کشید. دختر جیغ بلندی زد و خودش و کنار کشید. موتور متوقف شد. بارمان پیاده شد. دختره رو به سمت موتور کشید. مجید دستش و روی دهن دختره گذاشت. حتی از اون فاصله می تونستم حس کنم که دختره داره قبضه روح می شه. داشتند به زور دختره رو سوار می کردند.
سریع از ماشین پیاده شدم و پامو روی آسفالت خیس گذاشتم. با سرعت به سمتشون دویدم و داد زدم:
ولش کنید!
مجید رو به بارمان کرد و گفت:
زود باش! یکی داره می یاد سمتمون.
بارمان دختره رو روی موتور انداخت. همین که برگشت مشت من توی شکمش خورد. از پشت چنگی به کاپشن دختره زدم و کنار کشیدمش. داد زدم:
برو! برو تو ماشینم.
مجید مچ دست دختره رو گرفت. دختر با کیف توی صورت مجید زد و پشتم پناه گرفت. بارمان از روی زمین بلند شد. از توی جیبش چاقوی ضامن داری در اورد و گفت:
برو کنار!
با دیدن چاقو یه گاه به سمت عقب برداشتم. زیرلب به دختر گفتم:
وقتی به سمتش حمله کردم بدو سمت اون 206 سفیده... بشین توش و درش هم قفل کن.
دختر که بی اختیار به بازوم چنگ زده بود عین بید می لرزید. بعید می دونستم از پس این کار بر بیاد. بارمان به سمتم حمله کرد. دستش و توی هوا گرفتم و کشیدم. با زانو لگدی توی شکمش زدم و دستش و پیچوندم. مجید از پشت با دستش و دور گردنم حلقه کرد. دختر جیغی زد و صدای دویدنش روی آسفالت و شنیدم... بالاخره از شک در اومده بود...
عقب عقب رفتم و مجید و به درخت پشت سرمون کوبوندم... دوباره عقب رفتم و محکم تر کوبوندمش... دستش و شل کرد. خودم و کنار کشیدم و مشتی محکم توی صورتش زدم. صدای فریادش بلند شد... دلم خنک شد! آدم های دانیال هرچه قدر بیشتر بخورند بهتره!
بارمان دوباره سر پا شد. خواست مشتی به شکمم بزنه که دستش و توی هوا گرفتم. با دست دیگه م گلوش و گرفتم. صدای آهسته ی بارمان و شنیدم:
دستت و شل کن دیوونه! خفه م کردی!
به عقب هلش دادم. مجید آهسته گفت:
برو تو ماشین!
برگشتم و با حرص یه مشت دیگه توی شکم مجید زدم... عقب عقب رفت و به موتور خورد. موتور کج شد و مجید زمین خورد. بارمان هم داشت فیلم می اومد... افتاده بود روی زمین و سرفه می کرد. همچین به گلوش چنگ زده بود انگار نیم ساعت گلوشو چسبیده بودم.
به سمت ماشین دویدم. دستگیره رو گرفتم... باز نمی شد. مشتی به پنجره زدم و گفتم:
بازش کن!
صدای موتور و از پشت سرم شنیدم. دختر قفلو زد. سریع توی ماشین پریدم و به راه افتادم. یه بار کروکی انبار و سریع توی ذهنم دوره کردم. نفس راحتی کشیدم. تا اینجاش به خیر گذشته بود.
صدای هق هق گریه های دختره فضای ماشین و پر کرده بود. به سمت پایین خیابون روندم و گفتم:
شما حالتون خوبه؟
می دونستم باید مکالمه ی خوبی انجام بدم... حس می کردم گوش چند نفر تیز شده و تک تک کلمه هایی که می گم ثبت و ضبط می شه.
متوجه شدم که هق هق گریه مجال صحبت کردن به دختره نمی ده. زیرچشمی نگاهش کردم. جلوی مقنعه ش خیس شده بود. عین ابر بهاری اشک می ریخت. دلم براش سوخت... فقط شونزده سالش بود. دستش و جلوی دهنش گرفته بود و سعی می کرد صدای گریه شو خفه کنه.
با لحنی آرامش بخش گفتم:
آروم باشید... تموم شد.
نگاهی به آینه کردم. دو تا موتور با فاصله ازمون می اومدند. ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود. بهترین فرصت بود... تا دختره گیج و ویج بود باید کارم و شروع می کردم. سریع دستمال و از جیبم بیرون کشیدم. تو ذهنم به میکروفون دهن کجی کردم. خودکار و از یقه م آزاد کردم. دستمال و با دست راستم روی پام پهن کردم و شروع به نوشتن کردم... در عین حال شروع به صحبت کردن کردم تا کسی و مشکوک نکنم:
برای یه دختر خانوم به جوونی شما خوبیت نداره که این وقت شب تنها این طرف و اون طرف بره... ممکن بود خدایی نکرده بلایی سرتون بیارن.
نوشتم:
هیچ حرف مشکوکی نزن! توی ماشین میکروفون کار گذاشتند و به صدامون گوش می کنند. برای بابات نقشه دارند. می خوان گروگان بگیرنت. نترس. من کمکت می کنم. مواظب تک تک کلمه هایی که می گی باش.
دختر آب دهنش و قورت داد و چند بار نفس عمیق کشید. داشت سعی می کرد به خودش مسلط بشه. نگاهی به آینه کردم. فاصله ی موتورها داشت باهام کم شدم. نباید می ذاشتم منو حین نوشتن ببینند. دستم اون قدر می لرزید که به شدت بدخط شده بودم. نوک خودکار هی به دستمال گیر می کرد و یه سری جاها سوراخش کرده بود.
نمی دونم اون شب خدا چه قدرتی بهم داده بود که هم می تونستم حرف بزنم، هم بنویسم و هم رانندگی کنم. هرچند که از نزدیک شدن موتورها فهمیدم که سرعت ماشین زیادی پایین اومده. پامو بیشتر روی پدال گاز گذاشتم.
کف دست راستم عرق کرده بود و خودکار توش لیز می خورد. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد و آروم نمی گرفت.
دختر با صدایی لرزون گفت:
ببخشید آقا!
چشمم و به مسیری که داشتم توش رانندگی می کردم دوختم و گفتم:
بله؟
با چشم دنبال خیابونی که باید واردش می شدم گشتم... پیداش کردم. دستم و از روی دستمال بلند کردم و سریع پیچیدم. دوباره دستم و روی دستمال گذاشتم و نوشتم:
بگو که دارم مسیر و اشتباه می رم. دعوا کن . به خیابون ... که رسیدیم یه دفعه در و باز کن و پیاده شو. فرار کن. مراقب موتوری ها باش.
دختر گفت:
واقعا ازتون ممنونم.
همونطور که می نوشتم گفتم:
خواهش می کنم. شما هم جای خواهر منید.
نوشتم:
به بابات بگو با ارسلان تاجیک تماس بگیره. بگو دخترش دست مردی به اسم دانیاله که هم دانشگاهی دخترش بوده. بگو ما رو توی یه زیرزمین توی یه محله ی قدیمی توی کرج نگه می دارند.
داشتم کم حرفی می کردم. خطرناک بود. برای همین یه لحظه دست از نوشتن برداشتم و گفتم:
شما زخمی شدید؟
دختر گفت:
نه...
بغضش ترکید و گفت:
می خوام برم خونه مون.
دستمال تموم شده بود. دیگه نمی تونستم چیزی بنویسم. خودکار و سر جاش گذاشتم. توی آینه نگاه کردم. موتورها ازم فاصله گرفته بودند. سرعتم و بیشتر کردم. گفتم:
خب من می رسونمتون. دیگه درست نیست پیاده برید. خانوم خیلی شانس اوردید. معلوم نیست چه بلایی می خواستند سرتون بیارند.
از یه 405 سبقت گرفتم. جلوش در اومدم. دیگه موتورها رو نمی دیدم. دستمال و روی پای دختره انداختم. سریع دستم و به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم.
قلبم توی دهنم بود. دختر رو زیرنظر داشتم. چشماش گرد شد... دستاش به لرزه در اومد... حس کردم الان جلو چشمم سکته می کنه... دهنش باز و بسته می شد ولی صدایی از دهنش خارج نمی شد.
حواسم و به مسیر دادم. داشتیم به خیابون می رسیدم. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه! به خودت مسلط شو.
دستام یخ زده بود. از شدت هیجان و استرس داشتم می مردم.
دختر دستمال و مچاله کرد و توی جبیش گذاشت. اشکاش دوباره روی صورتش ریخت. دستش و جلوی دهنش گذاشت... یه نفس عمیق کشید. دستش و پایین انداخت و گفت:
آقا! شما دارید کجا می رید؟
نفس راحتی کشیدم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. لبش و به دندون گرفت. به آینه نگاه کردم... باز هم موتوری ها!
گفتم:
هیچ جا! بی اختیار اومدم این سمت. نیست که شلوغه... آخه می خواستم از موتوریه دور شم.
با دست به دختر اشاره کردم که ادامه بده. دستاش و دوباره مشت کرد. داشت زهره ترک می شد. چونه ش اون قدر می لرزید که صداش در نمی اومد. نفس عمیقی کشید و گفت:
لطفا دور بزنید... خیلی از خونه مون دور شدید.
به گریه افتاده بود. گفتم:
اینجا که نمی تونم دور بزنم. یه کم جلوتر بریم می اندازم توی فرعی ها و می رسونمتون.
سریع گفت:
ممنون آقا! من همین جا پیاده می شم.
به خیابون مورد نظر رسیده بودیم. شلوغ بود. شانس فرار کردن داشت. سرم و به نشونه ی تایید براش تکون دادم و گفتم:
می خواید که دوباره براتون مشکل پیش بیاد؟ خب من می رسونمتون.
دختر زیر گریه زد و گفت:
آقا نگه دارید!
گفتم:
چرا این طوری می کنی؟ آروم باش... بذار تا ایستگاه تاکسی برسونمت.
چشمم به آینه افتاد. موتور مجید خیلی بهمون نزدیک بود. یه دفعه دختر در و باز کرد. ناخودآگاه روی ترمز زدم . بوق ماشین پشت سری بلند شد. دختر از ماشین بیرون پرید و به سمت لاین مخالف دوید. یه دفعه سر و کله ی دو تا موتور سوار پیدا شد.
از شدت هیجان از ماشین بیرون پریدم. صدای بوق ماشین های پشت سریم بلند شده بود. مجید به سمت دختر روند. صدای فریاد چند نفر از عابرهای پیاده رو شنیدم. بی اختیار یه گام به سمتش برداشتم. یه لحظه فکر کردم می خواد زیرش کنه. مجید چنگ زد و کاپشن دختره و چسبید. دختر جیغی کشید و دنبال موتور روی زمین کشیده شد. مجید موتور و نگه داشت. دختر با زرنگی دستش و از توی آستین کاپشنش در اورد و دوید. مرد موتوری که کلاه کاسکت قرمز داشت به سمتش دوید. دختر خودش و جلوی یکی از ماشین های لاین مخالف انداخت. صدای ترمز توی فضا شنیده شد... قلبم توی سینه فرو ریخت. کاپوت ماشین به پای دختر خورد. دختر چنگی به کاپوت زد و زمین خورد.
راننده پیاده شد. چند نفر از عابرهای پیاده به سمت دختر دویدند. صدای بوق ماشین ها بلند شده بود. کم کم راننده ها داشتند پیاده می دند. احساس خطر کردم. مجید داد زد:
بریم... بریم... کنسل شد.
سریع سوار ماشین شدم.چند نفر به سمت دختر رفتند... یه عده از ماشین پیاده شدند... دو نفر به سمت موتور مجید دویدند...
دنبال مجید به راه افتادم. اولین چیزی که توی آینه دیدم موتور دوم بود که پشت سرم می اومد. یه کم ماشین و به سمت چپ کج کردم... چشمم به آینه بود. دیدم که مردم دور دختر و گرفتند و کمکش کردند که بلند شه... نفس راحتی کشیدم. یه دفعه اون فشار از روم برداشته شد.دوست داشتم با صدای بلند زیر خنده بزنم. به زور لب و لوچه م و کنترل کردم و احساساتم و سرکوب کردم... موفق شده بودم. بالاخره یه راه فرار درست کرده بودم... یه درز کوچیک... یه شکاف!
نفسم و با صدا بیرون دادم. احساس سبکی می کردم. تو دلم به دختر زرنگ بازپرس راشدی احسنت گفتم.
قلبم هنوز محکم به سینه م می زد... ولی از شدت خوشحالی! به خودم گفتم:
می تونم ثابت کنم که بی گناهم. اصلا شاید سایه بلوف زده باشه. شاید شهرام زنده باشه. رضا شاهده که من حاضر نشدم هیچ جوری با سایه کنار بیام. اگه این باند و لو بدم شاید بتونم بی گناهیم و ثابت کنم. اون روز هل شدم و به حرف سایه گوش دادم... امروز نباید بچگی کنم. نباید قاطی جرم و جنایت های این باند بشم... در این صورت هیچ وقت نجات پیدا نمی کنم... غرق می شم.
متوجه شدم که مسیرمون به جاده ی کرج نمی خوره. در عوض به سمت یکی از زمین های خالی و خاکی خارج از شهر رفتیم... زمینی وسیع که پر از درخت های کاج بود. اخم کردم... ماجرا چی بود؟ ماشین و پشت موتور مجید پارک کردم. مجید به زمین خاکی اشاره کرد. پیاده شدم. سرم و در مقابل سوز سردی که می اومد پایین انداختم. دنبال بارمان رفتم. دونه های برف به پیشونی و موهام می خورد. خواستم شالم و جلوی بینیم بکشم که یاد خودکار افتادم. بالاخره مجید ایستاد. مردی که کلاه کاسکت قرمز داشت هم کلاهش و در اورد و کنار مجید ایستاد. رو به بارمان کردم و گفتم:
من خراب کاری نکردم. دختره خل و چل بود. همین که نفسش جا اومد گفت که می خواد پیاده شه.
بارمان با نگرانی گفت:
امیدوارم بقیه هم همین طوری فکر کنند.
شونه بالا انداختم. برخلاف بارمان که مضطرب بود من آروم بودم. کارم و درست انجام داده بودم. باید توی یه فرصت مناسب به بارمان هشدار می دادم که خودش و از این گروه دور کنه. نباید می ذاشتم دست پلیس بهش برسه. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هرکاری که می تونستی کردی... برای تو فقط مهم این بود که اعتماد اونا رو جلب کنی که کردی. بقیه ش دیگه به تو مربوط نیست. از این به بعد می تونی با خیال راحت تری نفس بکشی. دیگه کسی اینجا نیست که به خون تو تشنه باشه.
در همین موقع مجید با لحن تمسخرآمیزی گفت:
ببخشید که وسط حرفتون می پرم...
به سمتش چرخیدم. هنوز کاپشن سفید دستش بود. چشمم به دستمال هایی افتاد که توی اون یکی دستش مچاله شده بود. قلبم توی سینه فرو ریخت. احساس کردم چشمم سیاهی رفت... لال شدم... مجید اسلحه ش و در اورد... قلبم و نشونه گرفت و گفت:
بارمان! اسلحه ت و تحویل بده...