امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#12
قسمت 11


چشمام و باز کردم. گردنم خشک شده بود و کمرم درد گرفته بود. همون طور نشسته خوابم برده بود. آهسته خودم و تکون دادم... صدای قار و قور شکمم بلند شده بود؟ آخه چرا این قدر در مقابل گرسنگی ضعیف بودم؟
چشمام و مالیدم... یهو همه چیز یادم افتاد... وا رفتم و دوباره تکیه م و به دیوار دادم... از دیشب اون قدر برای زنی که کشته بودم گریه کرده بودم که چشمام باز نمی شد....
یاد بارمان افتادم... صد در صد برادر رادمان بود... از حرف های دیشبش ترسیده بودم. از خودش زیاد حساب نمی بردم... از حرفاش می ترسیدم... یادم افتاد که چه قدر باهام صمیمی می شد... خوشم نمی اومد که بهم دست می زد.
پوفی کردم... یعنی بابا به رضا زنگ زده بود؟ تنها امیدم بابام بود... یعنی اونا می دونستند که بابام قاضیه؟
دستی به صورتم کشیدم... باید چی کار می کردم؟ اصلا کاری هم بود که از دستم بر بیاد؟ روی زمین دراز کشیدم... سرم درد می کرد... دوست داشتم از درد و بدبختی همون جا بمیرم. در باز شد و اون زنی که خودش و بهم رویا معرفی کرده بود وارد اتاق شد. دستش و توی جیب سوئی شرتش کرد و گفت:
خوب شد اومدی... یه سری اومدن که ببیننت.
یه دفعه از جا پریدم... نکنه همونایی باشند که بارمان حرفشون و زده بود؟ راست سر جام نشستم. رویا به چشم های من که از تعجب گشاد شده بود زل زد و گفت:
بهشون بگو که راضی شدی... همه مثل بارمان بی خیال نیستنا!
واقعا دوست نداشتم باهاشون همکاری کنم... یه عمر توی خونه ی پدری زندگی کرده بودم که با تمام قدرتش با این چیزها مبارزه کرده بود... کسی که عمرش و برای این مبارزه گذاشته بود... حالا چطور می تونستم با کسایی همکاری کنم که یه عمر بدشون و شنیده بودم؟ یعنی واقعا من آدمی بودم که حاضر بشم به معتاد کردن مردم کمک کنم؟ اگه به خاطر جون خودم باهاشون همکاری می کردم می تونستم بقیه ی عمرم و با عذاب وجدان بگذرونم؟ یا می شدم یکی مثل بارمان؟... همون طور بی خیال و خونسرد... کی می دونست؟ شاید اونم یه روز مثل رادمان بود...
دوست نداشتم خودم و گم کنم... بی هدف و انگیزه بودم ولی برای خلاف بی انگیزه تر... این طور بار نیومده بودم که خیلی ساده زیر بار برم... یاد گرفته بودم مقاومت کنم... دوست نداشتم از اون دخترهایی باشم که با یه باد به این طرف و اون طرف کشیده می شن... دوست داشتم مثل حرفی که دیشب به بارمان زده بودم قوی باشم و حاضر بشم بمیرم ولی همکاری نکنم... ولی حرف بارمان توی گوشم بود... یادم افتاد که چه جوری مسخره م کرده بود... راست می گفت... حرفام شعار بود... اون گوشه افتاده بودم و داشتم از گرسنگی به خودم می پیچیدم... از درد کمر و گردنم کلافه شده بودم... چطور ادعا می کردم که حاضرم مرگ و بپذیرم ولی همکاری نکنم؟ اگه واقعا سراغ خانواده م می رفتند چی؟ دوست نداشتم توی دردسر بندازمشون... نگرانشون بودم... می دونستم دل توی دلشون نیست... می تونستم تصور بکنم که بابا توی دلش می گه:
همیشه بهش می گفتم چشم و گوشش و باز کنه... آخرشم خودش و توی دردسر انداخت... آخرشم با ماشین به یکی زد و کشتش...
اصلا نمی خواستم تصور بکنم که مامان توی چه حالیه... اصلا نمی تونستم بهش فکر بکنم... مرتب تصاویری از صورت خیس از اشکش جلوی چشمم می اومد... بهش فکر که می کردم گریه م می گرفت. یاد معین افتادم... حتما عذاب وجدان گرفته بود که روز آخر جلوم و نگرفته بود و همراهیم نکرده بود... بابا راست می گفت... من آخرشم با این رانندگیم یکی و به کشتن داده بودم...
رویا با تعجب گفت:
چته؟
سرم و پایین انداختم. رویا جلوی پام نشست و گفت:
چرا این طوری می کنی با خودت؟ بابا برو بهشون بگو قبوله و تمومش کن... فقط می خوان ماهی یکی دوبار رئیس و این طرف و اون طرف ببری... همین...
یه لحظه خونم به جوش اومد و گفتم:
همین؟ برای همین پاپوش قتل برام درست کردید؟
رویا آهسته گفت:
می خواستن مجبورت کنند که باهاشون همکاری کنی... می خواستن از این کار به عنوان یه اهرم فشار استفاده کنند... برات نقطه ضعف ساختن...
پوزخندی زدم و گفتم:
و باید قبول کنم که بفهمن خودمم اینو نقطه ی ضعفمم می دونم؟
رویا سری تکون داد و گفت:
این وسط چیزی گیر تو نمی یاد... تو از بین می ری و اینا یکی دیگه رو پیدا می کنند.
آهسته گفتم:
تو رو خدا ببین کی داره این حرفا رو می زنه؟ کسی که جزو خودشونه...
در همین موقع در باز شد... وقتی دیدم بارمان وارد شد فهمیدم که دیگه باید از اتاق بیرون برم... باید می دیدم که چی کارم دارند. رویا بلند شد و ایستاد. من شالم و جلو کشیدم و موهام و تو دادم... بارمان به رویا گفت:
بیرون!
رویا بدون هیچ حرفی بیرون رفت... بارمان دستش و توی جیبش کرد... سرم پایین بود... داشتم با ریشه های شالم ور می رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد... برای چی این قدر ترسیده بودم؟... چرا این قدر مضطرب بودم؟ چرا یه کم برای قوی بودن تلاش نمی کردم؟
سرم و بلند کردم... صورت بارمان و توی یه سانتی متری صورتم دیدم... جا خوردم و سریع سرم و عقب کشیدم که از پشت به دیوار خورد... آهسته آخی گفتم و خودم و جمع و جور کردم.
بارمان با آهسته ترین صدای ممکن گفت:
شماره ی رادمان و داشتی؟ می گفت که داشتی...
چیزی نگفتم... دوست نداشتم حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم... مردک خلاف کار! با اون ابروی شکسته ش!
بارمان با همون صدای آهسته گفت:
به همه بگو که رادمان بهت خبر داد که براش پاپوش قتل درست کردند... ترسیدی و خواستی بری به بابات خبر بدی. دلیل این که سوار ماشین شدی این بود که سایه آدرس خونه ت و می دونست. می ترسیدی که تو رو هم بیهوش کنند... فهمیدی؟ همین و به همه بگو... به همه! حتی به رویا...
آهسته گفتم:
چرا؟
بارمان پوفی کرد و گفت:
شاید خدا تو رو بیشتر از من دوست داشت... همه ی درها رو روی خودت نبند...
راست ایستاد... با سر اشاره ای به سالن کرد و گفت:
بیا کارت دارن...
از جام بلند شدم. ناخودآگاه دستم به شالم رفت و مرتبش کردم... دستام و مشت کردم. دنبال بارمان از اتاق خارج شدم...سرم و پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. نفسم و آهسته فوت کردم... سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می رفت. بارمان که ایستاد منم ایستادم... انگار سرم سنگین شده بود... نمی تونستم بالا بگیرمش... یه صدایی توی سرم گفت:
قوی باش... اونی که بهش احتیاج دارن تویی... ضعف نشون نده.
نفس عمیقی کشیدم و سرم و بلند کردم... چشمم به مردی افتاد که بین دو تا آدم چهار شونه و قوی هیکل نشسته بود. کت شلوار نوک مدادی پوشیده بود... با چنان ژستی روی صندلی پلاستیکی نشسته بود انگار روی تخت پادشاهی نشسته... توی صورتش دقیق شدم... چه قدر آشنا بود...
یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... نفسم توی سینه م حبس شد... صدای آشناش و شنیدم:
ترلان...
با صدای گرفته ای گفتم:
دانیال...
دستم و بیشتر مشت کردم... اینجا چی کار می کرد؟ قلبم توی دهنم بود. یه نگاه به دور و برم کردم... بارمان با دقت به دانیال زل زده بود... رادمان یه گوشه ایستاده بود... صورتش خستگی و فریاد می زد... اخم کرده بود و سرش و تا جایی که می تونست پایین انداخته بود...
بی اختیار یه کم به سمت رادمان رفتم و بهش نزدیک شدم. دانیال با همون نگاه تیزش دنبالم کرد و گفت:
اون پسره خودش الان آخر آدم بدبخته... فکر نکن می تونه برات کاری بکنه.
ولی من کنار رادمان احساس امنیت بیشتری می کردم... حداقل می دونستم تنها کسیه که توی اون جمع مثل خودم می مونه... هرچند که بر خلاف برادرش اصلا جذبه نداشت ولی به هرحال مرد بود...
دانیال انگشت هاشو توی هم گره کرد و گفت:
ترلان... چند تا راه داری... بهترینش اینه که با ما راه بیای... اگه بهمون ثابت بشه که به دردمون نمی خوری مجبور می شیم از سر راه برت داریم... دوستم ندارم که بیشتر از این بهت فشار وارد کنم... مثلا این که خانواده ت و گروگان بگیریم و اینا... واقعا ارزشش و نداره. چون چیزی که زیاده آدمای مثل تو... آدمایی که با جون و دل کار می کنند... فقط یه کم به این موضوع فکر کن وقتی بابات جنازه ت و دم خونه ش ببینه چه حالی می شه...
قلبم توی سینه فرو ریخت. لبام و بهم فشردم. باید یه چیزی می گفتم... ولی چی؟ می گفتم باشه؟ اینایی که خیلی راحت برای رادمان و من پاپوش درست کرده بودند و آدم کشته بودند می تونستند به همین راحتی من و هم بکشند... ترسیده بودم... لرزش دستام هر لحظه بیشتر می شد. پس اون حرف هایی که دیروز زده بودم چی شد؟ تو دلم گفتم:
خدایا! چرا من جرئتش و ندارم که صاف وایستم و بگم هر کاری دوست دارید بکنید؟
دانیال که با انگشت هاش بازی می کرد گفت:
می دونی داریم کجا زندگی می کنیم؟ جامعه مون و می شناسی؟ می دونی دختری مثل تو که فراریه چه قدر آسیب پذیره؟ بابات از دخترهایی که می فرستنشون دوبی برات گفته؟ شاید به درد ما نخوری ولی یه دختر ایرونی همیشه اون طرفا به درد می خوره...
دیگه داشتم با تموم وجود می لرزیدم... یه سری تصویر چندش آور به ذهنم هجوم اورد. سریع توی ذهنم پسشون زدم... می دونستم رنگم پریده و کاملا تابلواِ که چه قدر ترسیدم... نگاهی به اطرافم کردم... به جز دانیال و آدماش فقط بارمان و رادمان توی سالن بودند... یه کم دیگه به سمت رادمان رفتم... آهسته سرش و بالا اورد...
دانیال ادامه داد:
آره... من زیاد رابطه ای با قتل و کشت و کشتار ندارم... همون دوبی بهتره... نظر تو چیه بارمان؟
بارمان یکی از همون لبخندهای شیطونشو زد و گفت:
این و بفرستن دوبی که دو روزه پسش می فرستن... اونا دخترهایی رو می خوان که خوشگل مشگل باشن... نه این که مثل این دختره سوء تغذیه داشته باشن.
دانیال پوزخندی زد و روش و از بارمان برگردوند. رادمان زیرلب گفت:
بگو آره و تمومش کن... ارزش نداره...
انگار منتظر همین حرف بودم... انگار منتظر یه تایید بودم... یه کم دلم آروم گرفت... تو دلم گفتم:
می تونم بگم آره و همه چی رو تموم کنم.
ولی یه لحظه از خودم بدم اومد... یعنی این قدر ضعیف بودم؟ حتی یه روزم از اومدنم به اونجا نگذشته بود... یعنی این قدر پپه بودم که یه روزه خودم و تسلیم کنم؟ ولی تا کجا می تونستم مقاومت کنم؟ دانیال راست می گفت... آدم های زیادی هستند که توی رانندگی مهارت داشته باشند... آدم هایی که به خاطر پول و مقام حاضرند هر کاری بکنند... سایه به خاطر وقت کمی که داشت من و انتخاب کرده بود. صادقانه از خودم پرسیدم:
ارزش داره؟
اون قدر ترسیده بودم که رک و راست به خودم گفتم:
نه!
نمی دونستم کار این باند جدا در مورد مواد مخدره یا نه ولی حرف های دانیال و در مورد دخترهای ایرونی اون طرف مرز قبول داشتم... اگه بابام اینجا بود چی می گفت؟ واقعا هیچ وقت پیش خودش فکر می کرد که ای کاش دخترش حاضر نمی شد با باند مواد مخدر کار کنه و در عوض خودش و اسیر دست های مردهای هرزه ی اون طرف مرز کنه؟... نه! می دونستم که حتی بابا هم این طوری فکر نمی کرد...
یاد روزنامه هایی افتادم که خونده بودم... یاد داستان هایی افتادم که شنیده بودم... داستان هایی در مورد دخترهای که بهشون تجاوز شده بود... خدا می دونست که چه قدر با خوندن این داستان ها گریه کرده بودم... چه قدر زار زده بودم... چه قدر برای اون دخترها دل سوزونده بودم... واقعا تحملش و داشتم که هر روز از این دست به اون دست بشم؟ نمی تونستم حتی برای یه ثانیه به این موضوع فکر کنم... همه ی تمرکزم و روی پس زدن این تصورات گذاشته بودم....
بغضم و فرو دادم... نه... نمی تونستم... رادمان راست می گفت... حقیقتا ارزشش و نداشت... نباید راه بازگشتم و از بین می بردم... اگه توی ایران می موندم شانس بیشتری برای نجات پیدا کردن داشتم.
آهی کشیدم... تو دلم گفتم:
خدایا... منو به خاطر این ضعف ببخش...
آهسته گفتم:
باشه...
دانیال لبخندی زد... کمی به سمت جلو خم شد و گفت:
چی؟ چی باشه؟
صدام و یه کم بالا بردم و گفتم:
باشه... باهاتون همکاری می کنم.
صدام به خاطر بغض توی گلوم می لرزید. سرم و پایین انداختم... از خودم بدم اومده بود... چه قدر ضعیف و بدبخت بودم... به خودم گفتم:
حداقل دیگه جلوشون گریه نکن...
نفس عمیقی کشیدم و به زور جلوی اشکام و گرفتم که روی صورتم نریزند. چطور دانیال به اینجا رسیده بود؟ چطور این قدر پست شده بود؟ همیشه این شکلی بود یا تازگی ها عوض شده بود؟ بابا فهمیده بود که اون این طوریه؟ برای همین پول نداشتنش و بهونه کرد و جواب رد بهش داد؟ باورم نمی شد اون باشه که این حرف ها رو زده باشه... باورم نمی شد...
دانیال لبخندی به بارمان زد و گفت:
حالا فهمیدی چطوری یه دختر و راضی می کنند ؟ شاید خیلی از دخترها جربزه ی این و داشته باشن که وایستن و بگن من از مرگ نمی ترسم ولی هیچ دختری نیست که بگه از این یه مورد نمی ترسه.
بارمان چیزی نگفت. صورتش هیچ احساس خاصی رو منعکس نمی کرد. نیم نگاهی به رادمان کردم... نگاهمون توی هم گره خورد. چشماش و بهم زد... می خواست بهم علامت بده که کار درستی کردم... منم یه مقدار آروم تر شدم... واقعا به کسی احتیاج داشتم که به تصمیمم مهر تایید بزنه.
دانیال رو به رادمان کرد و گفت:
تو هنوز سر حرفت هستی؟
رادمان چیزی نگفت. دانیال پوزخندی زد و من به این موضوع فکر کردم که چه قدر پوزخندهاش برام آشناست... انگار همیشه موقع پوزخند زدن یه خورده سرش و به سمت عقب می برد و حرکتی شبیه به تیک عصبی با صورتش انجام می داد... زیاد نمی شناختمش... نمی دونستم همیشه این طور مغرور بوده یا نه...
دانیال گفت:
دارم تصمیم می گیرم که چطور راضیت کنم... مطمئن بودم داداشت از پس راضی کردنت بر نمی یاد... چطوره یادی از اون دوستت بکنیم... اسمش چی بود؟... رضا؟
رادمان نفسش و با صدا بیرون داد ولی نگاهش و از دانیال نگرفت... دانیال دستی به چونه ش کشید. انگار دنبال چیزی می گشت که بیشتر رادمان و تحت فشار بذاره... چشماش و یه کم تنگ کرد و گفت:
یا مثلا مامانت...
بارمان تکون محسوسی خورد. سر جاش جابه جا شد و چشم غره ای کار ساز به رادمان رفت... رادمان سرش و پایین انداخت. بارمان عصبانی شد و گفت:
چته؟ چرا سرت و پایین می ندازی؟ مگه دیشب بهم نگفتی که راضی شدی؟
رادمان با تعجب سرش و بلند کرد. بارمان که چشماش از عصبانیت گشاد شده بود داشت با چشم و ابرو برای رادمان خط و نشون می کشید. رادمان دهنش و باز کرد که چیزی بگه... دانیال با صدای بلندی گفت:
یا همین الان می گی آره یا تحویل پلیس می دیمت.. برادرت هم می بندیم به تخت و اون قدر می زنمیش تا ترک کنه. اون وقت خودش و می فرستیم پی این ماموریت. جوابت چیه؟ زود باش همین حالا بگو.
رادمان مکثی کرد. دانیال با عصبانیت رو به یکی از مردها کرد و گفت:
ببرش... داره ناز می کنه... ببرش و جلوی کلانتری از ماشین پرتش کن بیرون...
مرد سرش و برای دانیال خم کرد و به سمت رادمان اومد. بارمان داد زد:
یه چیزی بگو دیگه! می خوای اعدامت کنند؟
مرد به رادمان رسید. من و با خشونت کنار زد. قدش نزدیک دو متر بود و شاید دور بازوی عضلانیش فقط چند سانتی متر از دور کمر من کوچیکتر بود! بازوی رادمان و گرفت و به سمت عقب کشیدش. رادمان بالاخره گفت:
خیلی خب... باشه... همکاری می کنم.
دانیال با عصبانیت گفت:
دیگه نمی خوام همکاری کنی... همون بارمان بمونه بهتره. تو از اولشم به درد نمی خوردی.
مرد دستش و دور گردن رادمان انداخت و به سمت در کشوندش. رادمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. صورتش به خاطر کمبود اکسیژن قرمز شد. دست بارمان به سمت اسلحه ی پشت شلوارش رفت. رادمان چنگی به بازوی مرد انداخت و داد زد:
خیلی خب... خیلی خب... همکاری می کنم... غلط کردم.
دانیال به مرد اشاره کرد که رادمان و ول کنه. همین که مرد بازوش و کنار کشید رادمان ازش دور شد. خم شد و دستش و روی گلوش گذاشت... چند بار نفس عمیق کشید... بارمان دستش و پایین انداخت.
دانیال از جاش بلند شد و به بارمان گفت:
یه دو سه تا ماموریت ساده و آبکی بهشون می دم که ببینم چه قدر سر حرفشون هستند. بعد می فرستمشون سر ماموریت اصلی.
جلو اومد و بهم نزدیک شد و گفت:
تو با من بیا... کارت دارم.
با هم به سمت یه گوشه ی سالن رفتیم. یه لحظه برگشتم و با نگرانی به رادمان نگاه کردم. صاف ایستاده بود ولی دستش هنوز به گلوش بود... سرم و چرخوندم و کنج دیوار ایستادم. دستام و پشتم گذاشتم و پای راستم و جلوی پای چپم اوردم. سرم و پایین انداختم و منتظر موندم که حرف های دانیال رو بشنوم... خدا خدا می کردم که زودتر بره... ای کاش می شد هرچه زودتر به اتاقم برگردم...
دانیال آمرانه گفت:
سرت و بلند کن.
یه کمی سرم و بلند کردم... قدش نسبتا بلند بود. صورتش توی میدون دیدم نبود. فقط تا گره کراواتش و می دیدم... یادم افتاد شبی که خواستگاریم اومده بود یه کت قدیمی نخ نما با شلوار جین پوشیده بود... مامانم با بی رغبتی گل ارزون قیمتش و توی گلدون گذاشته بود... ولی بابا معتقد بود که اون در حد خودش زحمت کشیده... می گفت اگه به جیب این پسر نگاه کنیم می بینیم که خیلی هم برای این خواستگاری خرج کرده... خیلی بیشتر از کسایی که وضع مالیشون خوبه و براشون کاری نداره که یه دست گل درست و حسابی بخرند...
خاطرات اون شب جلوی چشمام می رقصید. هیجان زده بودم... نه برای این که دانیال ازم خواستگاری کرده... برای این که فکر می کردم اون شب شروعی برای دورانی می شه که برخلاف دخترهای دیگه خواستگارها در خونه مون صف می کشند... اون شب فکرم پر از یه مشت رویای دخترونه بود.. رویایی که همه ی دخترها دارند و وقتی به یه سن خاص برسند می بینند هیچکس به این رویا نرسیده...
دانیال گفت:
به چی فکر می کنی؟
بی اختیار نگاهم و از گره کراواتش گرفتم و به چشم های تیره ش دوختم. خوش قیافه بود... یادمه شب خواستگاری با ترانه توی اتاق نشسته بودیم و ترانه اعتراف کرده بود که این پسره هیچی نداره به جز یه قیافه ی خوب!... آوا توی دانشگاه گفته بود که اگه جواب مثبت بدم ژن بچه هامون خوب می شه... از وقتی یادم می اومد آوا فقط به ژن بچه هاش فکر می کرد...
یه حرفی سر زبونم بود ولی نمی تونستم بگم... هی می خواستم بهش بگم ولی نمی شد... حرصم گرفته بود... ولی هنوزم ازش می ترسیدم... دوست داشتم یه جوری تلافی کنم ولی از اون مردهای هیکلی دور و برش می ترسیدم. با این حال دلم و به دریا زدم و گفتم:
به این که چه قدر عوض شدی.
همون طور که انتظار داشتم دانیال پوزخند زد. گفت:
چیه آدم شدم؟
دنبال یه جمله ی به شدت کوبنده گشتم که تحویلش بدم. چیزی پیدا نکردم. اون گفت:
می خواستم بهت بگم که... هرچی که توی گذشته مون بوده رو فراموش کن... همین که من اومدم خواستگاریت و اینا... چون همون روزی که بابات به خاطر جیب خالیم بیرونم کرد احساسم هم از بین رفت... روی من و احساسم هیچ حسابی باز نکن...
این بار من بودم که داشتم پوزخند می زدم. گفتم:
به خاطر همین احساس سطحیت و به خاطر پشتکاری که توی کار خلاف داشتی جواب منفی شنیدی... نه به خاطر جیب خالیت.
دانیال نگاه بدی بهم کرد و گفت:
پشتکار توی کار خلاف... پشتکار... تو فکر می کنی آدما خلاف کار دنیا می یان؟ تو فکر می کنی یه سری ها از بدو تولدشون براشون مقدر می شه که خلاف کار باشن و یه سریه دیگه مثل تو فرشته و پاک و منزه به دنیا می یان؟ دور و بر من هیچکس نبود که دستم و بگیره. هیچ سرمایه ای نداشتم... هر جا می رفتم سابقه کار می خواستن یا حقوقشون پایین بود. منم عجله داشتم... احمق بودم... می خواستم دختری که شرط رسیدنم بهش فقط پول بود و از دست ندم. فقط از یه کار می شه زود پولدار شد... اونم کار خلافه!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
آهان! فکر می کردم همون شبی که از خونه مون بیرون رفتی احساست از بین رفت.
دانیال با عصبانیت مشتی به دیوار پشت سرم زد و گفت:
همون روزی که به خاطر تو اومدم خونتون به اندازه ی کافی تحقیر شدم... بهت اجازه نمی دم که یه بار دیگه با حرفات خوردم کنی... فهمیدی؟ هنوزم مثل اون وقتات خودخواهی.
با عصبانیت گفتم:
توام هنوز آشغالی فقط لباس عوض کردی.
دانیال با عصبانیت دستش و مشت کرد و گفت:
مطمئن باش تلافی این حرفا رو سرت در می یارم... آدمت می کنم.
پشتش و بهم کرد و به سمت در رفت. در حد مرگ ازش بدم اومده بود. به خونش تشنه شده بودم... اون خلاف کار شده بود اون وقت بابای منو به خاطر کارش مقصر می دونست... بابام باید چی کار می کرد؟ ته تغاریش و می داد دست آدمی که توی آلونک زندگی می کرد و بعد از ظهرها توی آزمایشگاه کار می کرد و یه حقوق بخور و نمیر می گرفت؟
به خودم اومدم... رفته بودند. من به دیوار چسبیده بودم و ماتم برده بود. از جام تکون خوردم. صدایی توی سرم گفت:
حداقلش اینه که دیگه کسی تهدیدت نمی کنه.
مطمئن نبودم که با خاطره ای که از اون تصادف توی ذهنم مونده بود بازم بتونم مثل قبل پشت فرمون بشینم... صورت اون زن مرتب جلوی چشمم می اومد... آهی کشیدم و به سمت جایی رفتم که رادمان ایستاده بود... ای کاش می شد از شر این واقعیت های دردناک به یه خیال خوش... به یه رویای قشنگ پناه برد... حیف که اصلا امکانش نبود...
رویا سرکی به داخل سالن کشید و گفت:
رفتند؟
بارمان سیگاری روشن کرد و گفت:
اوهوم!
رویا رو به من و رادمان کرد و گفت:
راضی شدید؟
بارمان باز گفت:
اوهوم!
کنار رادمان ایستادم. اخماش توی هم بود. کلی سوال داشتم که ازش بپرسم. متاسفانه برادرش عین کنه بهش چسبیده بود و مهلت نمی داد که حتی برای چند دقیقه باهاش تنها بشم. بارمان به سمت رادمان اومد و گفت:
نگران نباش... یه کار آسون بهت می دن. چیزی نمی شه.
رادمان روش و از بارمان برگردوند. بارمان عصبانی شد و گفت:
چیه؟ مگه تقصیر منه؟
رادمان چیزی نگفت. بارمان یه کم عجیب شده بود... مرتب فین فین می کرد.. دست به صورتش می کشید... بی تاب به نظر می رسید. فکر می کردم آدم خونسرد و بی خیالی باشه ولی عصبی به نظر می رسید. آخرش هم به سمت اتاقش رفت و در و محکم پشت سرش بست.
نگاهم و دور تا دور سالن چرخوندم... کسی توی سالن نبود. فقط من و رادمان بودیم... انگار فرصتی که می خواستم و به دست اورده بودم.
نگاه رادمان به در بسته ی اتاق بارمان بود. آهسته گفتم:
من وقت نکردم ماجرا رو برای بابام بگم.
رادمان برگشت و با ناامیدی نگاهم کرد... از ته دلش آه کشید. با دست چشماشو مالید. نگاهش... رفتاراش... اخمش... نشون می داد که خیلی آشفته و نگرانه. به نظرم در مقایسه با یه پسر بیست و پنج شیش ساله ضعیف بود و اون طوری که ازش انتظار داشتم قوی نبود. با این حال توی اون لحظه درکش می کردم. خودمم احساس اونو داشتم. قلبم توی دهنم بود... دستام یخ زده بود... و از این که قبول کرده بودم همکاری کنم پشیمون بودم.رادمان سرش و پایین انداخت و آهسته گفت:
پس دیگه هیچی...
اوج یاس و ناامیدی رو می تونستم از توی صداش تشخیص بدم. اخم کرده بود و چشماش پر از درد و نگرانی بود.
آهسته تر از قبل گفتم:
ولی به برادرم یه چیزهایی گفتم. شماره ی رضا رو بهش دادم و گفتم که اگه اتفاقی افتاد این شماره رو به بابام بده.قبل از این که تصادف کنم و این طور گرفتار بشم به بابام زنگ زدم و بهش گفتم که یه اتفاقی افتاده و دارم می رم تا ببینمش.
رادمان آهسته سرش و بلند کرد. برق امید و می تونستم از توی نگاهش بخونم. به چشم های خوش حالت و خوشرنگش نگاه کردم و گفتم:
مطمئنم بابام با رضا حرف می زنه. می دونم که برای نجات دادنمون هرکاری که بتونه می کنه.
لبخند کمرنگی بهش زدم. رادمان نفسش و با صدا بیرون داد و چیزی نگفت. هنوزم آشفته و ناراحت به نظر می رسید ولی چشماش برقی از امید داشت. دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم. اون تنها کسی بود که توی اون جمع می تونستم بهش اعتماد کنم... مثل خودم بود... شرایط منو داشت. از لحن صحبت کردنش که همیشه در نهایت ادب و احترام بود خوشم می اومد. از طرف دیگه من آدم پرحرفی بودم و نمی تونستم همه چی و توی خودم نگه دارم. همیشه مسائلی که پیش می اومد و سریعا به گوش آوا می رسوندم. برای این که مکالمه ای رو که رادمان میلی به ادامه دادنش نداشت و ادامه بدم گفتم:
بارمان برادر بزرگترته؟
رادمان لبخند کمرنگی زد و گفت:
آره... ده دقیقه بزرگ تره.
بی اختیار لبخند زدم... برام جالب بود. توی دوران دبیرستان با دو تا دختر دوقلو همکلاسی بودم. دخترهای کم حرف و گوشه گیری بودند. اصلا نمی تونستم اون دو تا رو از هم تشخیص بدم. تنها راهی که برای تشخیص دادنشون پیدا کردم رنگ متفاوت جامدادی هاشون بود. به شوخی بهشون می گفتم که جامدادی هاشون و با خودشون همه جا ببرن تا من بتونم تشخیصشون بدم... ولی رادمان و بارمان... در عین شباهتی که با هم داشتند خیلی با هم فرق می کردند... زیبایی و جذابیت رادمان خیره کننده بود ولی تنها چیزی که به صورت بارمان جذابیت می داد برق چشمای آبیش بود... آبی نگاه رادمان آدم و بی اختیار آروم می کرد... ولی توی چشمای بارمان همیشه برقی از شیطنت وجود داشت... عین یه وسوسه می موند... بی اختیار ضربان قلب آدم و دستکاری می کرد.
توی سکوت به زیرزمین نگاه می کردم... وقتی یاد حرف های دانیال می افتادم پشتم تیر می کشید. تک تک جمله هایی که گفته بود توی ذهنم بود... چه قدر راحت به خاطر جنسیتم تحقیرم کرده بود... دوست داشتم به چیز دیگه ای فکر کنم... دوست داشتم اون ترس و وحشتی که با وجود رفتن دانیال هنوز توی وجودم بود و دور بریزم... از شانس بدم توی اون لحظه فقط رادمان و داشتم که باهاش حرف بزنم... اونم که ساکت بود... انگار توی فکر بود.
نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم و از این فرصت به دست اومده استفاده نکنم. پرسیدم:
کارشون چیه؟ مواد مخدر؟
رادمان یه کم فکر کرد... آهسته گفت:
این طور می گن.
فهمیدم که مطمئن نیست. پوزخندی زدم و گفتم:
دانیال مهندسی شیمی خونده... احتمالا همین طوری وارد باندشون شده.
رادمان با کنجکاوی نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و گفتم:
هم دانشگاهی بودیم.
رادمان پوزخندی زد و گفت:
این طوری وارد باند نشد. قبلا با ما کار می کرد... بعد دیدند که کارش زیاد خوب نیست و بردنش که توی لابراتور کار کنه.
ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
شما چی کار می کردید؟
رادمان دست به سینه زد. سرش و بلند کرد و گفت:
همین کاری که الان باید بکنم.
منتظر نگاهش کردم... امیدوار بودم بالاخره بهم بگه که قبلا چی کار می کرده. رادمان ادامه داد:
ببین ترلان! هدف خودت و مشخص کن. یا باید بمونی و پلیس بازی در بیاری یا باید به فکر فرار باشی. فقط یکی از این دو تا رو می تونی انتخاب کنی. نه جفتش رو!
عصبانی شدم. اخم کردم و گفتم:
اون چیزی که مخفیش می کنی همون چیزیه که غیرمستقیم باعث شد من اینجا گرفتار بشم.
رادمان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بهت اطمینان می دم که هیچ ربطی نداره... تو هم به جای فضولی کردن بهتره یه وعده غذا بخوری که اعصابت سر جاش بیاد.
خیلی بهم برخورد. تا حالا ندیده بودم که این طوری صحبت کنه... اون که همیشه مودب بود...
نگاهی تحقیرآمیز بهش کردم و گفتم:
توام اگه فکر نجات دادن خودتی باید یه کم سفت و سخت باشی... خیلی زود به غلط کردن می افتی.
پشتم و بهش کردم و به سمت اتاق رویا رفتم. همین که دستم و به سمت دستگیره دراز کردم در اتاق بارمان باز شد. چشم تو چشم شدیم... دیگه نه فین فین می کردم و نه عصبی به نظر می رسید. با همون نگاه شیطونش سرتا پام و از نظر گذروند و گفت:
فکر کنم از امروز رسما همکار شدیم.
اخم کردم و گفتم:
متاسفانه این طور به نظر می رسه...
چشماشو یه کم تنگ کرد و یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. اون قدر نگاهش بی پروا بود که نتونستم بیشتر از این تحملش کنم. در اتاق رویا رو باز کردم و خودم و توی اتاق انداختم. رویا کلاه سوئی شرتش و از روی سرش انداخته بود و تند تند با کیبورد چیزی رو تایپ می کرد. اصلا نگاهم نکرد. معلوم بود که کار مهمی داره. بدون توجه به اون خودم و روی تخت انداختم.
عصبانی بودم... دوست داشتم گریه کنم... رادمان بهم بی احترامی کرده بود... از بارمان و اون نگاه پر از وسوسه اش وحشت داشتم... دانیال خوردم کرده بود... مجبور به همکاری با این بی همه چیزها شده بودم... وای خدا! چه قدر معده م درد می کرد... چشمام و از دردش بستم... تو دلم گفتم:
ای کاش بارمان جای رادمان بود... این طوری خیلی بهتر بود... اون وقت می تونستم روش حساب کنم... از رادمان هیچ بخاری بلند نمی شه.
توی اون شرایط دنبال کسی می گشتم که بهش تکیه کنم... حداقل کسی و می خواستم که بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم و درد دل کنم و بپرسم حالا باید چی کار کنیم... و امیدوار باشم که جوابی به جز طفره رفتن بشنوم...
یه صدایی توی سرم گفت:
چه نیازی به کس دیگه ای داری؟
چشمام و باز کردم... از خودم پرسیدم واقعا چرا ما دخترهای ایرانی همیشه دنبال یه تکیه گاهیم؟ چرا بهمون بر می خوره که بهمون می گن ضعیف ولی تا توی دردسر می افتیم منتظریم یکی بیاد و دستمون و بگیره؟... چرا؟ خب پس راسته که ضعیفیم... آدم قوی همیشه سعی می کنه خودش خودشو جمع و جور کنه... منم توی اون شرایط ناخودآگاه به سمت رادمان کشیده می شدم... هم مرد بود و هم مشکل مشترکی با من داشت ولی... نباید این کار و می کردم... مگه من چی کم داشتم؟ می تونستم روی پای خودم بایستم... تو دلم گفتم:
احتیاج به هیچکس ندارم... احتیاج به هیچ مردی ندارم... خودم از پس خودم بر می یام... من که سنم کمتره و دخترم خیلی قرص و محکم تر از اون بچه سوسولم...
یاد مهارت خودم توی رانندگی افتادم... زمینه ای که مردها خیلی توش ادعا داشتند... نه... من احتیاجی به کسی نداشتم... به هیچکس...
چشمام و دوباره روی هم گذاشتم... یاد حرف های دانیال افتادم... بغض کردم... چرا باید این قدر ضعیف باشم؟ چرا مجبور شدم تسلیم بشم؟ ولی... باید چی کار می کردم؟ اصلا اعتقاد نداشتم که ما زن ها ضعیف آفریده شدیم... فقط ای کاش مادرهامون به جای سفره آرایی و آشپزی بهمون درس قوی بودن می دادند... درس زن بودن... .
بارمان سیگاری روشن کرد و گفت:
تو فقط باید رحیم و سوار کنی و دنبال اون ماشین بیفتی. فقط وقتی که ماموریتت تموم شد گیر نیفت. فهمیدی؟ کار سختی نیست.
اخم کردم و گفتم:
یعنی چی؟
بارمان پکی عمیق به سیگارش زد و دودش و بیرون داد. نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
چی یعنی چی؟ تو فقط باید رحیم و برسونی.
پوفی کردم. بارمان یه پوشه بهم داده بود که توش پرینت یه ایمیل بود و نوشته بود که باید چی کار کنم. چند بار خونده بودمش... مشخصات یه پژو پرشیای سفید رنگ و توش نوشته بود. کروکی مسیر رفت و برگشت هم توی ورقه های جداگونه قرار داشت... ولی من گیج شده بودم. زیرچشمی نگاهی به بارمان کردم که روی تخت شلوغ پلوغش لم داده بود و با خونسردی اعصاب خوردکنی سیگار می کشید. اضطراب داشتم و ذهنم درگیر چند تا مسئله بود. تکیه م و به دیواری دادم که روش عکس خال کوبی بارمان حک شده بود. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
همین؟ من و برای همین می خواستین؟ برای این که رحیم و برسونم؟
بارمان روی تخت غلتی زد. دست چپش و تکیه گاه سرش کرد. پوزخندی زد و گفت:
می خوای همین اول کار بفرستنت که رئیس و جا به جا کنی؟ می دونی چه قدر طول می کشه که به یه عضو جدید اعتماد کنند؟ من که چند ساله توی این کارم هنوز حتی اسم رئیس و هم نمی دونم.
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
آهان! اون وقت برای چی براش دنبال راننده می گشتن؟
رویا با یه سینی شکلات داغ وارد اتاق شد. بوی خوب نوشیدنی لبخندی روی لبم نشوند. رویا سینی رو جلوی بارمان خم کرد. بارمان سیگارش و خاموش کرد و یکی از لیوان ها رو برداشت. منتظر جوابم بودم. بهش زل زده بودم و حتی پلک هم نمی زدم... ولی سکوت بارمان نشون می داد که خیال جواب دادن نداره. رویا سینی رو جلوم گرفت. بدون هیچ حرفی یه لیوان برداشتم. رویا نگاهی به رادمان کرد که اون طرف اتاق روی زمین دمر دراز کشیده بود. یه سری ورق روی زمین پهن کرده بود و در حالی که پوست لبش و با دندون می کند نوشته ها رو می خوند. هر چند دقیقه یه بار با خودکار قرمز دور یه سری چیزها خط می کشید. از تکون های عصبی که به پاش می داد فهمیدم اضطراب داره. بالاخره متوجه نگاه خیره ی رویا شد. با سر اشاره کرد که چیزی نمی خوره.
بارمان روی تخت نیم خیز شد و گفت:
این سوال و باید از اون سایه ی خدا بیامرز بپرسی. قاعدتا باید می رفت سراغ آدم های سابقه دار و یه نفر و متقاعد می کرد که با رئیس همکاری کنه... نه این که بیاد سراغ یه دختر هیفده ساله و به زور مجبورش کنه... کلا سایه توی این مدت همکاریش با ما خیلی گند زد... اینم روش.
من و رویا با تعجب به بارمان زل زدیم. حتی نگاه رادمان هم روی ورق های پخش شده روی زمین ثابت موند. رویا با تعجب گفت:
سایه مرده؟
بارمان لیوان و به سمت دهنش برد و با سر جواب مثبت داد. رویا پرسید:
چطوری؟
رادمان سرش و بلند کرد و به برادرش نگاه کرد. بارمان با خونسردی نوشیدنیش و مزه مزه کرد و گفت:
به خاطر خراب کاریش مجازات شد...این دختر و به این بازی کشوند و گند زد. دانیال هم کشتش.
رادمان سرش و پایین انداخت. نگاهش روی یه نقطه ی ثابت مونده بود. مشخص بود که فکرش مشغول شده. آهی کشیدم. نمی دونستم این که بابت مرگ سایه خوشحال باشم عیبی داره یا نه. هیچ وقت فکر نمی کردم به جایی برسم که مرگ یه آدم خوشحالم کنه. از اون آدم هایی نبودم که تا بگن فلان مجرم و اعدام کردند بگم خدا رو شکر! همیشه سر مجازات اعدام با بابام بحث داشتم. با این حال از شنیدن خبر مرگ سایه یه حس سبکی بهم دست داد. لبخندی زدم و لیوان نوشیدنیم و به سمت دهنم بردم. تصویر سایه جلوی چشمم جون گرفت... با اون موهای مش کرده... و چشم هایی که هیچ وقت نفهمیدم چه رنگیه... صداش توی ذهنم پیچید:
زدی آدم کشتی... می فهمی؟ تو که تصدیق نداری... می دونی یعنی چی؟... یعنی قتل عمد!
یه لحظه به خودم پیچیدم. ازش متنفر بودم... چند نفر و بازی داده بود تا کارش و پیش ببره؟ به زنی فکر کردم که زیر چرخ های ماشینم جون داد... اشتهام کور شد. لیوان و روی زمین گذاشتم. یه بار دیگه تصویر چشم های سیاه زن با اون صورت له شده جلوی چشمام ظاهر شد... سرم و به دیوار تکیه دادم... سعی کردم این افکار و از ذهنم بیرون بریزم... خبر مرگ سایه یه کمی روحم و تسکین داد. زیرلب گفتم:
حقش بود!
بارمان رو به به برادرش کرد و گفت:
متوجه ماجرا شدی؟
رادمان پلک زد. بدون این که سرش و بالا کنه گفت:
تا حدودی!
بارمان از روی تخت بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
بلند شو دیگه... وقت زیادی نداریم.
رادمان ورق ها رو از روی زمین جمع کرد و توی یه پوشه ی آبی رنگ گذاشت. با ناراحتی گفت:
یه روز زمان خیلی کمیه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
اگه جلوی دانیال الکی ناز نمی کردی کار به اینجاها نمی رسید. تو که می دونستی متهم به قتلی و دست و بالت بسته ست چرا الکی مقاومت کردی؟ این طوری بدتر جلوشون خورد شدی... هنوزم پپه ای... یه کم سیاست نداری. کار درست این بود که زودتر جواب مثبت می دادی و در عوض به غلط کردن نمی افتادی.
رادمان از روی زمین بلند شد و گفت:
توی با سیاست هم که فعلا جلوی من نشستی!... می دونی کار درست چی بود؟ این بود که وقتی سایه دنبالم اومد یه راست برم پیش پلیس.
بارمان خندید و چشمم به ردیف دندون هاش افتاد که یه کم به زردی می زد... یه تفاوت دیگه با برادرش! البته خیلی خوب یادم بود که دندون های رادمان هم روکش بود...
بارمان گفت:
آهان! اون وقت به خاطر سابقه ی همکاریت با گروه می انداختنت زندان.
رادمان پوشه رو روی تخت انداخت. شونه بالا انداخت و گفت:
من که نمی دونستم دارم بار کی کار می کنم. فوقش برام یه چند سال حبس می بریدند. می تونستم وثیقه بذارم و بیام بیرون.
خنده ی بارمان شدیدتر شد. گفت:
آره! بابا حتما برات وثیقه می ذاشت!
رادمان یه دفعه عصبانی شد و داد زد:
دلیل این که این کار و نکردم این بود که می ترسیدم تو رو اعدام کنند.
آثار خنده از صورت تیره و شیطون بارمان محو شد. برق شیطون چشماش خاموش شد. هیچی نگفت... به رادمان زل زد. رادمان دستی به صورتش کشید و نفسی عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه. بارمان سرش و پایین انداخت. خیلی آروم به سمت در اتاقش رفت. با سر بهم اشاره کرد که خارج بشم. از جام بلند شدم. همین که به سمت در رفتم چشمم به سطل آشغالی که پایین تخت بود افتاد. توی سطل دلایل پرخاش های بارمان و آبریزش بینی های گاه به گاهش چشمک می زد... سطل پر از سرنگ بود. تو دلم گفتم:
چی مصرف می کنه؟
حدس می زدم که معتاد باشه. یه جورایی با همون نگاه اول مطمئن شده بودم که یه چیزی مصرف می کنه. یادم اومد که روز قبل دانیال تهدید کرده بود که اونو به تخت می بنده و مجبورش می کنه که ترک کنه.
از اتاق بیرون اومدم. بارمان بهم اشاره کرد که وارد یکی از اتاق ها بشم. همون اتاقی بود که میز و صندلی داشت و چند مدل کامپیوتر صبح تا شب توش کار می کردند. وارد اتاق شدم. نگاهی به اطراف کردم. یه میز گرد بزرگ با هشت تا صندلی وسط اتاق بود. پشت میز گرد یه میز کامپیوتر عریض قهوه ای سوخته قرار داشت. چهار تا مانیتور روی میز بود و یه تلویزیون ال سی دی هم به دیوار نصب شده بود. روی مانیتورها روکش کشیده بودند ولی صدای ضعیف فن یکی از کیس ها رو می شنیدم. متوجه شدم که موقتا کارشون و به این طریق پنهان کردند.
یه گوشه ی اتاق سه چهار تا صندلی سفید پلاستیکی رو توی هم کرده بودند. دیوار این اتاق برخلاف اتاق های دیگه کاغذ دیواری شده بود. یه گوشه ی دیوار چند تا تیکه ی روزنامه رو بریده بودند و کنار هم چسبونده بودند.
یه دختر قد کوتاه با موهای فرفری مشکی توی اتاق بود. یه سری کاور لباس روی میز پهن کرده بود و با چشم هایی منتظر به بارمان نگاه می کرد که داشت با صندلی ها کلنجار می رفت و می خواست یکی از صندلی های پلاستیکی رو جدا کنه. بالاخره موفق شد. صندلی رو کنار من گذاشت و نشست. پا روی پا انداخت و با ژست خاصی دستش و روی پاهاش گذاشت. وقتی نگاه خیره ی منو دید برگشت و یکی از همون لبخند های معروفش که باعث می شد ابروی سمت راستش یه کم بالا بره تحویلم داد. دوباره چشماش شیطون شده بود... تنها پسری بود که با یه نگاه و با یه لبخند می تونست ضربان قلبم و بالا ببره... حالا این به خاطر چی بود و نمی دونم... اسمش و پیش خودم وسوسه گذاشته بودم... جدا هم شبیه یه وسوسه می موند... با اون ابروی شکسته و مدل موهای عجیبش...
بی اختیار یه کم ازش فاصله گرفتم. زیرچشمی نگاهش کردم. لبخندش به پوزخند تبدیل شد.
رادمان وارد اتاق شد. نگاهی به دور و بر اتاق کرد. نگاهی بی تفاوتی به من که دست به سینه و بلاتکلیف ایستاده بودم کرد. منم زیاد بهش محل نمی دادم. هنوز به خاطر حرف هاش دلخور بودم.
دختر با دیدن رادمان دستاش و بهم زد و گفت:
لباس کار امشبت و انتخاب کن.
لباس کار؟ تصویری از لباس قصاب ها توی ذهنم اومد. انگار رادمان هم تعجب کرده بود چون رو به بارمان کرد و با اشاره ی صورت پرسید این چی می گه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
من و دانیال همیشه توی روش کارمون اختلاف سلیقه داریم. دانیال معتقده مثل همیشه باید عمل کنی. فکر می کنه این بار هم می تونه از این طریق جواب بگیره.
صدای رادمان و شنیدم که آهسته گفت:
بعید می دونم.
بارمان سرش و به نشونه ی تایید تکون داد و با خنده گفت:
دانیال اگه مسائل زنونه چیزی حالیش می شد که با دوست دخترش مشکل پیدا نمی کرد!
و با سر به من اشاره ای کرد. اخم کردم. مطمئنا با دیدن رفتار مشکوک دانیال به این نتیجه رسیده بودند. هرچند که احتمالا قسمت مربوط به عرب ها رو نشنیده بودند!!!
بارمان گفت:
فعلا طبق خواسته ی دانیال عمل می کنیم... وقتی راه افتادیم و مطمئن شدیم که دستش بهمون نمی رسه کاری و می کنیم که من می گم.
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 25-08-2014، 23:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان