25-08-2014، 17:20
پست اخرررررر!!=======
نیوشا_چرا دروغ میگی ،من یه شاخه گلم اینجا ندیدم چه برسه به یه دسته گل که بخوام ابش بدم ... _منظورم همون حرفایی که به هاکان زدی . نیوشا_ کدوم حرفا . بهتون بهم بسته به خدا .. _یعنی تو بهش نگفتی اگه یه بار دیگه منو زخم و زیلی از ماموریت برگردونه حسابشو میرسی؟ نیوشا_ اه اه پسره دهن لق .. بزار ببینمش ... بهش گفتم اگه به تو حرفی بزنه پوست از کلش میکنما ....الان حالیش میکنم ... راه گرفت سمت ساختمون هاکان .. دستشو گرفتم و گفتم _کجااااااااا؟ نیوشا_ فکر کرده الکی میگم . بزار میخوام برم حالشو بگیرم ... _ حالا تو کوتاه بیا گلم .. نیوشا_عمرا ، حرف مرد یکیه . _ نه که تو هم خیلی ریش و سیبل داری نیوشا_ دروره ریش و سیبیل گذشته خواهر الان اکثر مردا از من و تو هم ترگل ورگل ترن ... جدی شدم _نیوشا بسه دیگه حوصله ندارم .. خیلی خستم .. دلم نمیخواد دیگه حتی یه کلمه راجع به هاکان بشنوم .. باشه؟ نیوشا_ چی شده ؟ _گفتم که نمیخوام دربارش حرفی بشنوم .. .نیوشا_بهت خیانت کرده ؟ _... نیوشا_ انگشتت زده بعد زده زیرش؟ _ نیووووشششا نیوشا_ باشه بابا ، چرا میزنی ... به سمت خوابگاه رفتیم .. مدتها بود مثل ادم نخوابیده بودم ..تا سرم رو گذاشتم رو بالشت بیهوش شدم ... با صدای بیدار باش بلند شدیم . نیوشا_ خدا به خیر کنه . باز این خاتون گلی اومده پایگاه . خدا جون 10 تا صلوات نذرت این ترشیده امروز پاچه ما رو نگیره ... _ تو ادم باش اون کاریت نداره ... نیوشا _ میگی چیکار کنم خوب؟ ...خدا منو فرشته افرید .. _اره اما از نوع شیطونکاش ... نیوشا_ دلت میاد ناتاجونم... _پاشو تا بهونه دستش ندادیم .. واسه تنبیه .. سریع رفتیم تو صف صبگاهی .... خاتون مثل همیشه با ابهت رو سکو ایستاده بود داشت سخنرانی میکرد .. از بچه ها بخاطر موفقیتشون در ماموریتای پی در پی تشکر و قدر دانی .. یدفعه نمیدونم هاکان از کجا پیداش شد اومد کنارش در گوشش یه چیزی گفت .. خاتون نگاهی به من و نیوشا انداخت و گفت_ ستوانهای نادری بیایید جلو ... نیوشا_ یا اوس کریم این باز چشمم مارو گرفت .. معلوم نیست این مارموز چی تو گوشش خوند ... با اکراه به سمت پلکان رفتیم ... خاتون با اخم های در هم نگاهی به ما انداخت .. _خوشحال هستم که توانستیم شما را چنان تربیت نظامی بدهیم که بتوانید در چنین عملیات سخت و دشواری به سردار شجاع ما سردار هاکانی کم رسانی کنید ." به خاطر این کمک وهمراهیتان درجه شما را از "ستوان تمام "به " سروان" ارتقاع میدهیم و یک هفته مرخصی تشویقی برایتان در نظر گرفتیم ... اینو که گفت نیش هر دومون تا بنا گوش باز شد .. نیوشا زیر لب _ نوکرتیم خدا جون .. دمت گرم رو به ژنرال سلام نظامی داد و بلند گفت درور بر ژنرال .. .مرگ بر ... اروم زدم به پهلوش تا خفه خون بگیره باز دسته گل اب نده .. منم سلام نظامی رو به ژنرال انجام دادم و دست نیوشا رو گرفتم کشیدم بردم تو صف.. بخل و حسد تو چشم تک تک دخترا دیده میشد .. اما ما بی اعتنا سر جامون ایستادیم .. یه وز وزایی کنار گوشمون شنیدم .. نیوشا اومد باز با هاشون دهن به دهن شه نذاشتم .. دلم نمیخواست این مرخصی از دستمون بپره ... خیلی بهش احتیاج داشتم .. سنگینی نگاهی رو حس کردم . سرم و اوردم بالا هاکان با نگاهی عجیب به من خیره شده بود .. سریع و بیتفاوت نگاهمو ازش گرفتم .. دلم نمیخواست دوباره دلم به بازی گرفته شه ... صف که تموم شد . به سمت همون درخت دیشبی رفتیم... نیوشا_اخیش... یادم باشه هر وقت خواستیم این خاتونو ببینیم صلوات نذر کنم.. _واسه چی؟ نیوشا_ مگه ندیدی معجزه الهی امروزو سروان ناتاشا؟ ببین درجمونو، تو افتاب داره برق از کله این دخترا میپرونه .. .بیا بریم تو سایه که الانست تیکه تیکه امون کنن و این ستاره های خوشگلو ازمون بدزدن ... ... وای ناتاشا مرخصی رو که دیگه عشق است.// فکر کن یه هفته با علی چه صفاییی ... _نگاه چپکی بهش انداختم _ خیلی ولو شدی نیوشا _ اونو که بودم تو خبر نداشتی... _ خاک به سرت ... نیوشا_ خاک زیر این درخت و تمام کود و پهناشم تو سرتو .. خوب چیه میخوام با نامزدم برم نامزد بازی ... _ از کی تا حالا نامزد کردی که ما خبر نداریم.؟ نیوشا_ از وقتی که بابای علی از بابا تیمسارمون منو خواستگاری کرد. _ اونوقت بابا هم قبول کرد . به همین راحتی ،تو گفتی و منم باور کردم. نیوشا_ به همین راحتی که نه بدبخت علی ده بار خودش با بابا حرف زده ده بارم باباشو فرستاد، اما فایده نداشت تا اینکه مامان گلی که الهی من فداش بشم نمیدونم با چه ترفندی رفت رو مخ بابا تیمسار و سه سوت راضیش کرد ... با مشت زدم تو شونشو _خیلی نامردی اونوقت من باید اخرین نفر باشم که خبر دار میشم؟ نیوشا_ نامرد اون عشقته که هر بار که من خواستم دو کلوم بات حرف بزنم با هم گم وگور شدین .. _ گفتم اسمشو نیار . زبون ادمیزاد حالیت نیست؟ _ ااا چه مرگته تو؟ خیر سرم خبر نامزدیمو بهت دادما . مثلا الان باید خوشحال بشی منو بگیری تو بغل ماچم کنی بگی مبارکه نیو نیو جونم ... نه اینطور عین میر غضب واسم قیافه بگیری ... راست میگفت درسته حالم از دست هاکان گرفته بود اما نباید سر نیوشا خالی میکردم ... یه لبخند مهربون تحویلش دادم، ایشالله سالها با هم خوش و خرم زندگی کنید گرفتمش تو بغلم... تبریک میگم گلم . ... نیوشا_ اهان حالا شد .. حالا لپمو ببوس _بوسیدم نیوشا_ اینورم ببوس _بازم بوسیدم ... نیوشا_ پیشونیم _بوس یهو لبشو اورد جلو ،زدم تو سرش _ گمشو برو اونور اینجا رم بده همون علی جونت ببوسه ... نیوشا_ هان چیه دلتم بخواد لب به این قلبه ای ای و باحالی .... حالا اگه این لب هاکان جونت بود که از جا کنده بودیش ... تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ از مین برداشتم و پرت کردم سمتش که خورد تو کمرش ... نیوشا_ الهی دستت بره زیر تریلی ... کمرمو شیکوندی ... بزار علی بیاد ،حسابتو میرسم ... _برو تا دوباره نزدمت ....برو به نامزد بازیت برس که اصلا حوصلتو ندارم ... میخوام تنها باشم...شایدم یه چند روزی رفتم کنار ابشار ... نیوشا_ نه بابا پیاده شو با هم بریم .. چه غلطا ..میخوام تنها باشم ... اونم کجا ؟تک وتنها تو جنگل... بعدم یه شیرگاو پلنگی بیاد هاپولیت کنه منو بی خواهر و بابا تیمسارو بی ناتاشا ؟.... تو خواب ببینی بزارم تنها بری ... . تازه هنوز یه روزم نشده سرو کلت پیدا شده ...باز میخوای گم گور شی .. عمرا .. هر جا بری منم میام... _ برو به نامزد بازیت برس برو بچه... منم میخوام یه مدت واسه خودم خلوت کنم ...خیلی خستم...روح و روانم پاک ریخته به هم ... نیوشا_ روح و روانتم سر حال میارم عزیزم ... حالا بگو کی میخوای بریم؟. _ همین الان ... نیوشا_ خوب پس برو وسایلمونو جمع کن تا منم از علی ماشین بگیرم . پیش به سوی زندگی عصر حجر ... _نگی بش کجا میریما ... بفهمه نمیزاره بریم...ممکنه به هاکانم بگه... نیوشا_ این یه قلمو شرمنده من قول دادم ابم خواستم بخورم به علی جونم بگم ... _خاک بر سر مرد ذلیلت... هر غلطی میخوای بکن اما اگه به هاکان بگه من میدونم و تو .... راستش خودمم دلم نمیخواست تنها باشم .. فقط میخواستم یه مدت از این محیط و از هاکان دور باشم .. اینه که تا نیو گفت اونم میاد کلی قند تو دلم اب شد ولی به روم نیاوردم.. چند ساعت بعد تمام وسایل و تو ماشین گذاشتیم و به سمت ابشار حرکت کردیم ... تقریبا غروب بود که به ابشار رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم . دستامو از دو طرف باز کردمو با همه وجودم هوای پاک و مرطوب اونجا رو به ریه هام فرستادم ... زمین بوی خاک باران خورده میداد . درختان سرسبز تا خود اسمون قد کشیده و فضایی رویایی اطراف ابشاربه وجود اورده بودند . سکوت ارامش بخش جنگل را صدای اب ، چلچله گه گاه پرندگان همراه با دست نوازش گر باد که درختان را به ناز و کرشمه وا میداشت شکسته وانجا را به خیالی زیبا و رویایی مبدل میساخت ... بی اختیار شعر زیبای جنگل بر لبانم جاری شد .. سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم . هر چه هستم هر چه باشم چشمه ام پاکم ،زلالم.... _ الووووووووووووو .هیییی ..با توام .. بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر و شاعری ... _ بر خرمگس معرکه لعنت . نیوشا_ بشمار ... _نیو همین الان بهت بگما اگه هی بخوای بری رو اعصابم و چرت و پرت بگی راتو بگیر برگرد ... نیوشا_ واه واه ..چه خشن ... حتما با این هاکان بخت برگشته هم همینجوری تا کردی که رفته پشت سرشم نگاه نکرده دیگه.... یه خیز برداشتم سمتش که در رفت ... _ بالاخره که میای اینجا ... نیوشا_ اگه قول بدی جیزم نکنی اره که میام ... _گمشو ... نیوشا_ راه خونمو بلدم گم نمیشم ... _از دست زبون تو، موندم این علی عاشق چی تو شده ؟ نیوشا_ عزیزم عاشق همین بلبل زبونیام شده دیگه ... _ نه بابا نیوشا_ اره بابا ... _ برو هیزم جمع کن که داره شب میشه باید اتیش باز کنیم... نیوشا_ خجالت نمیکشی به سرگرد مملکت میگی بره چوغ جمع کنه؟ _ چوغ و کوفت .. چوغ و مرض .. میخوامم نری .. ببینم میتونی این چند روزو قشنگ زهر مارم کنی .. نیوشا_ شک داری .. خوب من واسه همین اینجام ... با حرص گفتم _ حداقل تا برمیگردم این چادرو علم کن .. نیوشا_ ای به چشششششششم سرگرد . _ چشمت کور ... رفتم اطراف ابشار،کلی شاخ و برگ رو زمین ریخته بود ... یک ساعت نشده تل بزرگی از هیزوم درست کردم زدم پشت کمرم و رفتم سراغ نیوشا ... نه انگار جز مسخره بازی کارای دیگم بلد بود ... چادر و علم کرده و وسایل و مرتب چیده بود . اتیش کوچکی هم راه انداخته وکتری چای رو هم اماده گذاشته بود ،اما خبری از خودش نبود ... یعنی کجا رفته بود .. هیزما رو گذاشتم و خسته و کوفته نشستم رو سنگ کنار اتیش ... یه چایی دبش واسه خودم ریختم داشتم کوفت میکردم که یهو دستی محکم به کمرم خورد . _حالا دیگه تنها تنها جوجو ، میای عشق و صفا ... از شنیدن صداش چایی و حبه قند باهم ...جست تو گلوم ... افتادم به سرفه محکم کوبید تو کمرم که بدتر باعث سرفه ام شد ... نمیتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم که سریع از پشت دستشو حلقه کرد دور کمرم و بغلم کرد و با فشارای محکم و منظمی که به سینه و شکمم میاورد حبه قند از تو دهنم افتاد بیرون و من تونستم نفس بکشم ... چشام پر اشک شده بود با اخرین حد عصبانیتم برگشتم سمتش و سیلی محکمی زدم تو گوشش _ اینجا چه غلطی میکنی ، چرا دست از سرم بر نمیداری ؟ من بازیچه ات نیستم . من جوجو و هیچ کوفت زهر مار دیگه ای نمیخوام باشم ... از زندگیم گمشو بیرون .... چشمامو بسته بودم داشتم بلند بلند این حرفا رو میزدم .. دیدم هیچ حرفی نمیزنه اروم چشم باز کردم ... هیچکی نبود ... نیوشا سراسیمه از پشت یه درخت اومد سمتم.. _ چته؟ چه مرگت شده اینجوری هوار میکشی؟ یقه نیو رو با عصبانیت چسبیدم .. _ چرا به هاکان خبر دادی . چرا بهش گفتی بیاد اینجا ؟ نیوشا متعجب دستامو گرفت _هاکان؟ هاکان کجا بود ؟ خل شدی؟ بزار ببینم نکنه باز تب مب کردی؟ یقه شو با خشم ول کردم _ گمشو .. واسه من نقش بازی نکن ...همین الان خودم با دو تا چشمام دیدمش و باهاش حرف زدم ... نیوشا عصبانی _ نقش کدومه ؟ توهم زدی بابا... شورشو در اوردی دیگه . اگه اینجا بود پس چرا من ندیدمش ؟. من همش 2 دیقه رفتم اون پشت گلاب پاشون که دادو هوارتو شنیدم کارمو نصفه نیمه ول کردم اومدم ... با تردید تو چشاش زل زدم یعنی داشت راست میگفت؟من توهم زدم..؟ پس این قندرو زمین چی بود؟ کلافه و گیج به سمت ابشار رفتم .. همونجا رو زمین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم زل زدم به دریاچه مواج زیر ابشار ...... هوا تاریک بود اما سطح دریاچه نور ماه و ستارها رو به اطراف انعکاس میداد و تلالوئ خاص به محیط اطراف میبخشید ... گریه کردم .. اونقدر که دیگه اشکی برام نموند .. دستی اروم روی شونه هام نشست . برگشتم،نیوشا با چهره ای مهربون کنارم نشست . سرمو گذاشتم رو شونه اش دلم میخواست حرف بزنم . خودمو خالی کنم . اما جز سکوت صدایی از گلوم بلند نشد ... نمیدونم چند ساعت گذشت که یهو نیوشا سرمو هل داد کنار _اه بسه دیگه.... وای کتفم .. کتفشو مالید . _ ای بترکی تو دختر این سره یا سنگ . کتفمو شکوندی ...چقدر فکر و خیال ریخته بودی توش که اینقدر سنگین بود... هان؟ با لبخند گفتم _ اونقدر که مخ فسقلی تو حتی فکرشم ن میتونه بکنه .. اومد جوابمو بده که صدای خش خشی از سمت بوته های جنگل اومد ... نیوشا جیغ خفته ای زد و پرید تو بغلم . _بمیری ناتا نکنه شیر گاو پلنگی باشه اومده بخورتمون .؟ هلش دادم کنار _ شیر و پلنگ کجا بود دیوونه. _پ ن پ حتما مرغ و خروسه. اخه خره یکی به یکی میگه جنگل . تو جنگلم فقط گرگ و شیر و پلنگه دیگه ... _خجالت بکش سرگرد مملکت مثلا تو با قاتلا و دزدا جنگیدیا... باز همون صدا اما نزدیک تر ..دوباره نیو چسبید به من _ د بدبخت خودتم میگی قاتلاو دزدا یعنی ادما . اونا رو میشد با زبون خر کرد اما این حیوونه یعنی زبون ادم نوفهمه ... داره هی نزدیک تر میشه حالا چه خاکی تو سرت کنم؟ خودمم ترسیده بودم اما با خنده هلش دادم کنار و ایستادم _ خاک و توسر خودت کن خیر سرمون دوره های ویژه دیدیما... ...باهاش دست و پنجه نرم میکنیم دیگه .. بلند شو گارد بگیر .. _ای خدا این ناتا رو از رو زمین بردار که تا منو قبر نکنه دست بردار نیست ... اخه جنگلم شد جا .. میرفتیم زیر همون درخت چنار چادر میزدیم . بیخطر و امنم بود .. اگه یه مو از سرم کم شه میکشمت ناتا ... من هنوز ارزو دارم.. اینا رو میگفت و پشت سر من با ترس میومد .... یه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته که یهو سرهنگ امینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام به سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم تا پیداتون کنم ... چپکی به نیوشا نگاه کردم که یعنی این اینجا چیکار میکنه نیوشا_ علی اینجا اومدی چیکار؟ سرهنگ_ اومدم سوپرایزتون کنم ... غافلگیر شدید نه؟ نیوشا با عشوه گفت _معلومه عزیزم .اونقدر که این ناتاشا داشت از ترس پس می افتاد ... غضبی نگاش کردم و زیر لب گفتم _ من یا تو؟ نزار دهنمو باز کنم ... نیوشا_ ااا خوب تو هم.... بزار یکم جلو نامزدم خودی نشون بدم... ...با اینکه از اومدن علی دلخور شده بودم اما سعی کردم لبخند بزنم _ بهتون تبریک میگم سرهنگ .. امیدوارم با خواهرم خوشبخت بشید .. . سرهنگ_ ممنونم ناتاشا جان . راستش نیوشا همش از این ناراحت بود که شما تو جریان نامزدیش نبودید .. به خاطر همین من امشب مزاحم خلوتتون شدم تا جلوی شما و با اجازه شما تو این فضای رویایی حلقه ازدواج ودستش کنم و اونو به خونه رویاهام ببرم.. لبخندی زدم_فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک باشید سرهنگ .. نیوشا_ چشم بابا تیمسارمون روشن . اگه بفهمه همینجوری مگه میزارههمینجوری دست دوردونشو بگیری ببری خونت ..... سرهنگ_ چشم بابا تیمسارتونم روشن کردم . ازش اجازه گرفتم . نیوشا_ شوخی میکنی .. تو گفتی و منم باور کردم .... سرهنگ _باور کنید ..قرار شد اینجا ازدواج کنیم رفتیم ایران اونجام با حضور خانواده هامون و دوستان یه جشن مفصل برگزار کنیم نیوشا با چشمای گرد شده _ اجازه داداول بریم ماه عسل بعد جشن بگیریم ؟.... به همین راحتی؟ سرهنگ با لبخند شیطنت امیز _ به همین راحتی هم که نه .اما رگ خوابش که دستم اومد همه چی حل شد. نیوشا_ ااا نه بابا ...خوب بگو ماهم بدونیم رگ خواب بابا تیمسارمونو . با خنده گفتم_ معلومه دیگه دست به دامن مامان گلمون شده.. مگه نه؟ سرهنگ بلند خندید _ پس خودتونم میدونید.. نیوشا چیل خند گنده ای زد _پس چی ... فکر کردی اینهمه سال با اخلاق خشک بابام چطوری دووم اوردیم... الهی که قربون مامان گلی خودم بشم .. . بزار بریم ایران اینقدر ماچش کنم .... اخ که دلم واسه کشیدن لپای گلیش یه ریزه شده ... _ خوب پس معطل چی هستید بیاین بریم کنار دریاچه مراسم باشکوه صیغه عقدتونو برگزار کنم ...دست به دستون بدم برید سر خونه زندگیتون بزارید منم یه نفس راحت بکشم .... نیوشا ذوق زده اول به من بعد به علی نگاه انداخت ... سرهنگ_ بهتره اول برید تو چادر بعد بیاید اونطرف دریاچه نیوشا_ بریم تو چادر ؟ سرهنگ _ اره . برید خودتون میفهمید ... نیوشا با شادی دست منو گرفت و با هم به سمت چادر دوییدیم .. چراغ شارژی باز بود . دو تا بسته بزرگ وسط چادر خود نمایی میکرد .. نیوشا سریع نشست رو زمین و بسته ای که اسمش روش بود باز کرد . درون جعبه لباس شب سفید رنگ از حریر و ساتن که سنگهای براقش، حتی دران نور کم چشما رو خیره میکرد قرار داشت . نیوشا_وای خدا جون . قربونش برم ببین چه کرده ... باز کن ببینم واسه تو چی گرفته... _خیلی خوش سلیقه است نیوشا_ یعنی تو نمیدونستی _نه از کجا باید میدونستم نیوشا_ از اونجا که جیگر نانازی مثل منو انتخاب کرد ه دیگه.. _ کم خودتو تحویل بگیر خودشیفته... نیوشا ریز خندید ... _باز کن ببینم واسه تو چی گرفته؟ خودمم کنجکاو بودم ... در جعبه رو که باز کردم .لباس حریر زیتونی خوشرنگ با سنگای مینا کاری شده چشمامو نوازش داد . نیوشا_ ببین شوهر گلم چه کرده زود بپوش ببینمت... با شوخی وخنده هر دومون دست به کار شدیم . وقتی کارمون تموم شد . ایستادیم رو بروی هم انگار داشتیم تو اینه نگاه میکردیم ... من خودمو تو لباس سفید میدیم نیوشا زیتونی . _عروس خانم حاضرید؟ نیوشا شوق زده دسته گل خوشگل از رزهای صورتیشو برداشت و رفت دم چادر منم پشت سرش... اوه ببین سرهنگ چه کرده بود با خودش . کت و شلوارو کراوات خوش دوخت سفید،با پیراهن براق طوسی ...موهای ژل خورده و خوش حالت ... عجب تیکه ای شده بود .. دست نیوشا رو گرفت و با خودش اروم به سمت دیگه دریاچه برد . وسط راه بودیم که دو تا مشعل بزرگ محیط کم نور اونجا رو روشن کرد .وموسیقی ملایمی در سکوت جنگل طنین انداز شد . از مشعلها تا الاچیقی از گلهای وحشی جاده ای از گلبرگ های سفید درست کرده و دوطرفشو با شمعهای حبابی به زیبایی زینت بخشیده بود ... با مشعلهایی کوچک دور تا دور الاچیق رو به شکل قلبهای در هم گره خورده روشن کرده و فضایی خیال انگیز ورویایی بوجود اورده بود . نیوشا از این همه زیبایی به وجد اومده و اشک شوق تو چشماش لونه کرده بود ... منم خوشحال از اینکه خواهر عزیزم این چنین رویایی و خیال انگیز داره به وصال عشقش میرسه ... واقعا علی براش سنگ تموم گذاشته بود .. یه لحظه بغض غریبی تو دلم نشست . چهره هاکان تو ذهنم نقش بست.. ای کاش الان اونم اینجا بود . کاش امشب شب وصال من و اونم بود ... اما یهو صداش تو گوشم پیچید .. "تو فقط برام یه سرگرمی هستی جوجو" نه من باید اونوفراموشکنم . دیگه تحقیر بسه ... _ناتاشا ما منتظریما ... نیوشا عاشقانه دست در دست علی وسط الاچیق ایستاده به چشمای عسلی و خوش حالت علی خیره شده بود .... بینشون ایستادم دستتونو بزارید رو این قران . _علی ....،نیوشا اینجا درپیشگاه خداوند بزرگ قسم بخورید که از الان تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کنه . در غم ها و شادیها . در فقر و در ثروت،در بیماری و سلامت همیشه و همیشه یاری رسان هم باشید و باقی عمرتونو در کنار هم عاشقانه سپری کنید ... علی ، نیوشا_ قسم میخوریم . باقی مانده عمرمون رو عاشقانه در کنار هم سپری کنیم تا مرگ ما رو از هم جدا کند .... با خنده گفتم میخواین واسه محکم کاری عربیشم بگم؟ النکاح و سنتی .... نیوشا_ نه قربونت همین بس بود .بقیشو بگو ... با شیطنت گفتم بقیه نداره دیگه ... نیوشا _من شما را زن و شوهر ... _اهان _خوب من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم _ حالا میتونید حلقه هاتونو دست کنید ... علی دستای نیو شا رو گرفت و با لطافت انگشتر زیبا و ظریفی که روش پر از نگین های برلیان بود به انگشت حلقه اون انداخت .. . نیوشا هم حلقه ای از طلای سفید به دست علی کرد ... تا خواستن لبای همو ببوسن سریع چشمامو بستم ... تا اون صحنه رو نبینم ... همونطور که چشام بسته بود ...بوی عطر اشنایی تو مشامم پیچید . _نیوشا ...سرهنگ میخوام چشامو باز کنم .. کارتون تموم شد ..؟ صدایی نیومد . دوبار گفتم _دارم باز میکنما ... بازم خبری نشد اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم ااا ناقلاها فلنگو بستن ... داد زدم _خاک بر سرا حداقل میذاشتین دو سه تا عکس واسه یادگاری ازتون بگیرم بعد میرفتین .... _نگران نباش من ازشون گرفتم . یدفعه دستای قوی و مردونه ای دور کمرم تنیده شد و سخت منو در اغوش گرفت، از ترس جیغ کشیدم .. ،بازم همون بوی اشنا .. بازم هاکان .. بازم اون ... _نترس جوجوی نازم منم ... اخ که چقدر اغوشش گرم بود ... دلم براش تنگ بود .. اما نه من نباید ... با حرص حلقه دستشو خواستم باز کنم که محکمتر منو به خودش فشرد ... _قبلانا مهربونتر بودی جوجو ... _قبلانا خر تشریف داشتم ...الان ادم شدم... _آ ی به جوجوی من توهین نکنا .. _ ولم کنید ..لطفا .. _ول نکنم چی کار میکنی ؟ جوجه تیغی میشی؟ بی هیچ حرفی خواستم با پاشنه کفشم انگشتاشو له کنم که سریع پاشو عقب کشید _ یه جوجوی باهوش هیچ وقت از یه راه واسه بار دوم استفاده نمیکنه ... خدا دلم میخواست فکشو بیارم پایین ... اما از پشت منو گرفته بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم ... تقلا کردنم فایده نداشت ... _ولم میکنی یا نه ؟ _نه _چی از جونم میخوای هان؟ _ خودتو میخوام . _بهتره بری یه اسباب بازی تازه واسه خودت جور کنی .. _نچ...تا تو هستی چرا برم دنبال سرگرمی تازه .... پوزخندی زدم _متاسفانه سرگرمیت داره بر میگرده ایران ... دیگه هیچ وقت دستت بهم نمیرسه ... حالام دستتو بکش کنار میخوام برم ... سرشو ارووم گذاشت تو گودی گردنم . نفسای داغش به پوستم میخورد ... _تو هیچ جا نمیری جوجو ... بوسه ارومی رو گردنم نشوند .. از شدت عصبانینت گفتم _هر چی تو بگی عزیزمممم. پامو لای پاش گذاشتم ... سرشو گرفتم و ناغافل با تاکتیکی که خودش یادم داده بود محکم کوبوندمش زمین و لگد ناجوری به جای حساسش زدم _ آاااااااااااااخ نمیری دختر دلم رفت تو حال .... خودت بودی جوجو ؟ .... _ بزغاله ی احمق صد بار بهت گفتم به من نگو جوجو ... نگوووووووووو _ پس چی بهت بگم جوجو؟ باز گفت جوجو .. .. میکشمت بزغاله ... دوباره لگد محکمی بهش زدم که جاخالی داد وپامو تو هوا گرفت،یه تاب داد با یه کله ملاق جانانه پهنم کرد رو زمین وخودشو انداخت روم .. اخ که دل و رودم تو هم شد .. ،هر دومون نفس نفس میزدیم .. _گمشو کنار .. وگرنه میکشمت ...بخدا میکشمت هاکان ... _چطوری عشق من ؟ با چی ؟ یه لحظه مات نگاش کردم تو ذهنم جمله اشو زمزمه کردم... عشق من ؟ یدفعه بی اختیار زدم زیر گریه و با مشت کوبیدم به سینه اش... _ ازت متنفرم .. متنفر ... خیلی پستی .. دیگه خستم از این همه توهین و تحقیرت.. منم یه دخترمم .. منم احساس دارم... چرا با احساس من بازی میکنی ؟ هان؟ چرا ؟ اونقدر زدمش و سرش داد کشیدم که تمام عقده این چند وقته از دلم پاک شد وکمی اروم گرفتم .... وقتی دید اروم شدم مشتای گره کره منو با یه دستش گرفت . با دست دیگه اش پشت کمرمو ،بلندم کرد و به حالت نشسته در اومدیم... سرم پایین بود وهنوز گوله گوله اشکام رو گونه ام میریخت ... مشتامو ول کرد ..اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد .. چونمو گرفت و سرمو بالا اورد ... چشمام بسته بود .. حرم نفساش صورتمو میسوزوند با صدای بم و عاشقانه ای که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت... _ ناتاشا....چشای نازتو باز کن عشق من _... _باز کن اون چشایی که منو اسیرو اجیر خودشون کرد و به زانو درم اورد ... ..باز کن هاکانتو ببین ...ببین میخواد جلوت سر غرورشو به خاک بماله و بگه ببخشیش.. باورم نمیشد این هاکان بود ؟ نه بازم داشت باهام بازی میکرد .. خواستم پسش بزنم باز دستامو گرفت ... _ خواهش میکنم عزیزم چشاتو باز کن بگو هاکانتو میبخشی ... بگو عشقمو پس نمیزنی.. بگو .. بگو ... با خشم چشمامو باز کردم زل زدم به دشت زیتونی نگاش... _ بازی جدیدته؟ از کی تا حالا عشقت شدم ..من که فقط یه سرگرمی بودم واست ... _ اون مال وقتی بود که تازه دیده بودمت ..اما کم کم با چشمات اسیرم کردی کلی با خودم کلنجار رفتم ...اما با خودم میگفتم نه اونم یه دختره مثل تمام دخترای دیگه.. یه زن از جنس مادرم... .. بعد که دیدم جونتو واسه من که این همه اذیتت کردم به خطر انداختی فهمیدم نه تو از جنس دیگه ای ...از جنس پاک عشق که تا اون موقع لمسش نکرده بودم ... خدا تو رو واسه رهایی من از این خشم و نفرت فرستاده بود ... میدونم خیلی دلتو شیکوندم با حرفام با کارام .. اما میخواستم مطمئن شم .. از تو .. از خودم ... خواهش میکنم منو ببخش عشق من .. بگو تو هم منو میخوای .. بگو تو هم منو میخوای .. دوستت دارم ناتای من . عمر من .. خستم از اینکه کنارم باشی اما نتونم داشته باشمت ... پس اونم منو میخواست .. باور کنم خدا .. حقیقت داشت؟ گیج بودم .. یعنی باید میبخشیدمش ؟ اما اون کاراش.. اگه دروغ میگفت چی؟ نه چشاش زلال زلاله ،دروغی درش نیست ... ترید و تو نگام خوند . لباش لحظه به لحظه به لبام نزدیکتر میشد ... مسخ شدم .. داغی لباش رو لبای خستم نشست .. سرد بودم ... نرم و اهسته منو بوسید ..حرارت لباش گرمم کرد .. تواغوش پر مهرش ذوب شدم بند بند وجودم به لرزه در اومد ... میخواستمش . با همه وجودم ... اهسته زمزمه کردم ... _دوست دارم _من هزار برار عشق من . عمرم .جونم ... _کیلیلی لی لی لی لی لی لی.............. صدای سوت و کل و دست نیوشا و علی ما رو به خودمون اورد ... بلند شدیم ... خجالت زده سرمو پایین انداختم .. نیوشا دویید بغلم کرد ... علی هم هاکانو ... نیوشا_ خدا جون قربون بزرگیت برم ..به بالاخره منو به ارزوم رسوندییییییییی.......... _چه ارزویی ؟ نیوشا_ اینکه دوتا پیدا بشنبیان تو یه شب هر دومون وعروس کنن.... هاکان و علی زدند زیر خنده ... زدم تو پهلوش_ خاک تو سرت اینم ارزو بود ..حالا اینا فکر میکنن عقده شوهر داشتیم... نیوشا_ خوب مگه نداشتیم.... _ نیووووووووشاا نیوشا_ جاااااااانم _خفه _دست به یخه ... *8*8*8 درست یکسال از اون شب خیال انگیز و رویایی میگذره .. ما تا چند ماه دیگه تو افغانستان موندیم و خدمتمونو به پایان رسوندیم ... بعد هر چها رتایمون به ایران برگشتیم و تو خونه بابا تیمسارمون یه زندگی پدر سالاری راه انداختیم بیا و ببین ... پدرم عاشق داماداشه وبه اونا کلی افتخار میکنه ... دست از سر کچل من و نیوشا هم برداشته .. دیگه مارو به چشم پسر نمیبینه .. الان ازمون توقع داره یکی یه گل پسر ... براش بیاریم که اونو پدر بزرگ تیمسار صدا کنن... این بود زندگی من و نیو نیو .... نیوشا_ اااانگوی پایانا .... من تازه میخوام چند کلوم حرف بزنم ...... _ هر چقدر تو داستان چرت پرت گفتی بسه ... نیوشا_ بیچاره اگه چرت و پرتای من نبود که داستانت عین یخ سرد و بی روح میشد ... عوض تشکرته... _خیلی خوب تشکر... نیوشا_ نه خوشگل بگو تا ... _نیوششششششششششااااا
نیوشا_ججججججججججانم ...
پایان
نیوشا_چرا دروغ میگی ،من یه شاخه گلم اینجا ندیدم چه برسه به یه دسته گل که بخوام ابش بدم ... _منظورم همون حرفایی که به هاکان زدی . نیوشا_ کدوم حرفا . بهتون بهم بسته به خدا .. _یعنی تو بهش نگفتی اگه یه بار دیگه منو زخم و زیلی از ماموریت برگردونه حسابشو میرسی؟ نیوشا_ اه اه پسره دهن لق .. بزار ببینمش ... بهش گفتم اگه به تو حرفی بزنه پوست از کلش میکنما ....الان حالیش میکنم ... راه گرفت سمت ساختمون هاکان .. دستشو گرفتم و گفتم _کجااااااااا؟ نیوشا_ فکر کرده الکی میگم . بزار میخوام برم حالشو بگیرم ... _ حالا تو کوتاه بیا گلم .. نیوشا_عمرا ، حرف مرد یکیه . _ نه که تو هم خیلی ریش و سیبل داری نیوشا_ دروره ریش و سیبیل گذشته خواهر الان اکثر مردا از من و تو هم ترگل ورگل ترن ... جدی شدم _نیوشا بسه دیگه حوصله ندارم .. خیلی خستم .. دلم نمیخواد دیگه حتی یه کلمه راجع به هاکان بشنوم .. باشه؟ نیوشا_ چی شده ؟ _گفتم که نمیخوام دربارش حرفی بشنوم .. .نیوشا_بهت خیانت کرده ؟ _... نیوشا_ انگشتت زده بعد زده زیرش؟ _ نیووووشششا نیوشا_ باشه بابا ، چرا میزنی ... به سمت خوابگاه رفتیم .. مدتها بود مثل ادم نخوابیده بودم ..تا سرم رو گذاشتم رو بالشت بیهوش شدم ... با صدای بیدار باش بلند شدیم . نیوشا_ خدا به خیر کنه . باز این خاتون گلی اومده پایگاه . خدا جون 10 تا صلوات نذرت این ترشیده امروز پاچه ما رو نگیره ... _ تو ادم باش اون کاریت نداره ... نیوشا _ میگی چیکار کنم خوب؟ ...خدا منو فرشته افرید .. _اره اما از نوع شیطونکاش ... نیوشا_ دلت میاد ناتاجونم... _پاشو تا بهونه دستش ندادیم .. واسه تنبیه .. سریع رفتیم تو صف صبگاهی .... خاتون مثل همیشه با ابهت رو سکو ایستاده بود داشت سخنرانی میکرد .. از بچه ها بخاطر موفقیتشون در ماموریتای پی در پی تشکر و قدر دانی .. یدفعه نمیدونم هاکان از کجا پیداش شد اومد کنارش در گوشش یه چیزی گفت .. خاتون نگاهی به من و نیوشا انداخت و گفت_ ستوانهای نادری بیایید جلو ... نیوشا_ یا اوس کریم این باز چشمم مارو گرفت .. معلوم نیست این مارموز چی تو گوشش خوند ... با اکراه به سمت پلکان رفتیم ... خاتون با اخم های در هم نگاهی به ما انداخت .. _خوشحال هستم که توانستیم شما را چنان تربیت نظامی بدهیم که بتوانید در چنین عملیات سخت و دشواری به سردار شجاع ما سردار هاکانی کم رسانی کنید ." به خاطر این کمک وهمراهیتان درجه شما را از "ستوان تمام "به " سروان" ارتقاع میدهیم و یک هفته مرخصی تشویقی برایتان در نظر گرفتیم ... اینو که گفت نیش هر دومون تا بنا گوش باز شد .. نیوشا زیر لب _ نوکرتیم خدا جون .. دمت گرم رو به ژنرال سلام نظامی داد و بلند گفت درور بر ژنرال .. .مرگ بر ... اروم زدم به پهلوش تا خفه خون بگیره باز دسته گل اب نده .. منم سلام نظامی رو به ژنرال انجام دادم و دست نیوشا رو گرفتم کشیدم بردم تو صف.. بخل و حسد تو چشم تک تک دخترا دیده میشد .. اما ما بی اعتنا سر جامون ایستادیم .. یه وز وزایی کنار گوشمون شنیدم .. نیوشا اومد باز با هاشون دهن به دهن شه نذاشتم .. دلم نمیخواست این مرخصی از دستمون بپره ... خیلی بهش احتیاج داشتم .. سنگینی نگاهی رو حس کردم . سرم و اوردم بالا هاکان با نگاهی عجیب به من خیره شده بود .. سریع و بیتفاوت نگاهمو ازش گرفتم .. دلم نمیخواست دوباره دلم به بازی گرفته شه ... صف که تموم شد . به سمت همون درخت دیشبی رفتیم... نیوشا_اخیش... یادم باشه هر وقت خواستیم این خاتونو ببینیم صلوات نذر کنم.. _واسه چی؟ نیوشا_ مگه ندیدی معجزه الهی امروزو سروان ناتاشا؟ ببین درجمونو، تو افتاب داره برق از کله این دخترا میپرونه .. .بیا بریم تو سایه که الانست تیکه تیکه امون کنن و این ستاره های خوشگلو ازمون بدزدن ... ... وای ناتاشا مرخصی رو که دیگه عشق است.// فکر کن یه هفته با علی چه صفاییی ... _نگاه چپکی بهش انداختم _ خیلی ولو شدی نیوشا _ اونو که بودم تو خبر نداشتی... _ خاک به سرت ... نیوشا_ خاک زیر این درخت و تمام کود و پهناشم تو سرتو .. خوب چیه میخوام با نامزدم برم نامزد بازی ... _ از کی تا حالا نامزد کردی که ما خبر نداریم.؟ نیوشا_ از وقتی که بابای علی از بابا تیمسارمون منو خواستگاری کرد. _ اونوقت بابا هم قبول کرد . به همین راحتی ،تو گفتی و منم باور کردم. نیوشا_ به همین راحتی که نه بدبخت علی ده بار خودش با بابا حرف زده ده بارم باباشو فرستاد، اما فایده نداشت تا اینکه مامان گلی که الهی من فداش بشم نمیدونم با چه ترفندی رفت رو مخ بابا تیمسار و سه سوت راضیش کرد ... با مشت زدم تو شونشو _خیلی نامردی اونوقت من باید اخرین نفر باشم که خبر دار میشم؟ نیوشا_ نامرد اون عشقته که هر بار که من خواستم دو کلوم بات حرف بزنم با هم گم وگور شدین .. _ گفتم اسمشو نیار . زبون ادمیزاد حالیت نیست؟ _ ااا چه مرگته تو؟ خیر سرم خبر نامزدیمو بهت دادما . مثلا الان باید خوشحال بشی منو بگیری تو بغل ماچم کنی بگی مبارکه نیو نیو جونم ... نه اینطور عین میر غضب واسم قیافه بگیری ... راست میگفت درسته حالم از دست هاکان گرفته بود اما نباید سر نیوشا خالی میکردم ... یه لبخند مهربون تحویلش دادم، ایشالله سالها با هم خوش و خرم زندگی کنید گرفتمش تو بغلم... تبریک میگم گلم . ... نیوشا_ اهان حالا شد .. حالا لپمو ببوس _بوسیدم نیوشا_ اینورم ببوس _بازم بوسیدم ... نیوشا_ پیشونیم _بوس یهو لبشو اورد جلو ،زدم تو سرش _ گمشو برو اونور اینجا رم بده همون علی جونت ببوسه ... نیوشا_ هان چیه دلتم بخواد لب به این قلبه ای ای و باحالی .... حالا اگه این لب هاکان جونت بود که از جا کنده بودیش ... تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ از مین برداشتم و پرت کردم سمتش که خورد تو کمرش ... نیوشا_ الهی دستت بره زیر تریلی ... کمرمو شیکوندی ... بزار علی بیاد ،حسابتو میرسم ... _برو تا دوباره نزدمت ....برو به نامزد بازیت برس که اصلا حوصلتو ندارم ... میخوام تنها باشم...شایدم یه چند روزی رفتم کنار ابشار ... نیوشا_ نه بابا پیاده شو با هم بریم .. چه غلطا ..میخوام تنها باشم ... اونم کجا ؟تک وتنها تو جنگل... بعدم یه شیرگاو پلنگی بیاد هاپولیت کنه منو بی خواهر و بابا تیمسارو بی ناتاشا ؟.... تو خواب ببینی بزارم تنها بری ... . تازه هنوز یه روزم نشده سرو کلت پیدا شده ...باز میخوای گم گور شی .. عمرا .. هر جا بری منم میام... _ برو به نامزد بازیت برس برو بچه... منم میخوام یه مدت واسه خودم خلوت کنم ...خیلی خستم...روح و روانم پاک ریخته به هم ... نیوشا_ روح و روانتم سر حال میارم عزیزم ... حالا بگو کی میخوای بریم؟. _ همین الان ... نیوشا_ خوب پس برو وسایلمونو جمع کن تا منم از علی ماشین بگیرم . پیش به سوی زندگی عصر حجر ... _نگی بش کجا میریما ... بفهمه نمیزاره بریم...ممکنه به هاکانم بگه... نیوشا_ این یه قلمو شرمنده من قول دادم ابم خواستم بخورم به علی جونم بگم ... _خاک بر سر مرد ذلیلت... هر غلطی میخوای بکن اما اگه به هاکان بگه من میدونم و تو .... راستش خودمم دلم نمیخواست تنها باشم .. فقط میخواستم یه مدت از این محیط و از هاکان دور باشم .. اینه که تا نیو گفت اونم میاد کلی قند تو دلم اب شد ولی به روم نیاوردم.. چند ساعت بعد تمام وسایل و تو ماشین گذاشتیم و به سمت ابشار حرکت کردیم ... تقریبا غروب بود که به ابشار رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم . دستامو از دو طرف باز کردمو با همه وجودم هوای پاک و مرطوب اونجا رو به ریه هام فرستادم ... زمین بوی خاک باران خورده میداد . درختان سرسبز تا خود اسمون قد کشیده و فضایی رویایی اطراف ابشاربه وجود اورده بودند . سکوت ارامش بخش جنگل را صدای اب ، چلچله گه گاه پرندگان همراه با دست نوازش گر باد که درختان را به ناز و کرشمه وا میداشت شکسته وانجا را به خیالی زیبا و رویایی مبدل میساخت ... بی اختیار شعر زیبای جنگل بر لبانم جاری شد .. سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم . هر چه هستم هر چه باشم چشمه ام پاکم ،زلالم.... _ الووووووووووووو .هیییی ..با توام .. بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر و شاعری ... _ بر خرمگس معرکه لعنت . نیوشا_ بشمار ... _نیو همین الان بهت بگما اگه هی بخوای بری رو اعصابم و چرت و پرت بگی راتو بگیر برگرد ... نیوشا_ واه واه ..چه خشن ... حتما با این هاکان بخت برگشته هم همینجوری تا کردی که رفته پشت سرشم نگاه نکرده دیگه.... یه خیز برداشتم سمتش که در رفت ... _ بالاخره که میای اینجا ... نیوشا_ اگه قول بدی جیزم نکنی اره که میام ... _گمشو ... نیوشا_ راه خونمو بلدم گم نمیشم ... _از دست زبون تو، موندم این علی عاشق چی تو شده ؟ نیوشا_ عزیزم عاشق همین بلبل زبونیام شده دیگه ... _ نه بابا نیوشا_ اره بابا ... _ برو هیزم جمع کن که داره شب میشه باید اتیش باز کنیم... نیوشا_ خجالت نمیکشی به سرگرد مملکت میگی بره چوغ جمع کنه؟ _ چوغ و کوفت .. چوغ و مرض .. میخوامم نری .. ببینم میتونی این چند روزو قشنگ زهر مارم کنی .. نیوشا_ شک داری .. خوب من واسه همین اینجام ... با حرص گفتم _ حداقل تا برمیگردم این چادرو علم کن .. نیوشا_ ای به چشششششششم سرگرد . _ چشمت کور ... رفتم اطراف ابشار،کلی شاخ و برگ رو زمین ریخته بود ... یک ساعت نشده تل بزرگی از هیزوم درست کردم زدم پشت کمرم و رفتم سراغ نیوشا ... نه انگار جز مسخره بازی کارای دیگم بلد بود ... چادر و علم کرده و وسایل و مرتب چیده بود . اتیش کوچکی هم راه انداخته وکتری چای رو هم اماده گذاشته بود ،اما خبری از خودش نبود ... یعنی کجا رفته بود .. هیزما رو گذاشتم و خسته و کوفته نشستم رو سنگ کنار اتیش ... یه چایی دبش واسه خودم ریختم داشتم کوفت میکردم که یهو دستی محکم به کمرم خورد . _حالا دیگه تنها تنها جوجو ، میای عشق و صفا ... از شنیدن صداش چایی و حبه قند باهم ...جست تو گلوم ... افتادم به سرفه محکم کوبید تو کمرم که بدتر باعث سرفه ام شد ... نمیتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم که سریع از پشت دستشو حلقه کرد دور کمرم و بغلم کرد و با فشارای محکم و منظمی که به سینه و شکمم میاورد حبه قند از تو دهنم افتاد بیرون و من تونستم نفس بکشم ... چشام پر اشک شده بود با اخرین حد عصبانیتم برگشتم سمتش و سیلی محکمی زدم تو گوشش _ اینجا چه غلطی میکنی ، چرا دست از سرم بر نمیداری ؟ من بازیچه ات نیستم . من جوجو و هیچ کوفت زهر مار دیگه ای نمیخوام باشم ... از زندگیم گمشو بیرون .... چشمامو بسته بودم داشتم بلند بلند این حرفا رو میزدم .. دیدم هیچ حرفی نمیزنه اروم چشم باز کردم ... هیچکی نبود ... نیوشا سراسیمه از پشت یه درخت اومد سمتم.. _ چته؟ چه مرگت شده اینجوری هوار میکشی؟ یقه نیو رو با عصبانیت چسبیدم .. _ چرا به هاکان خبر دادی . چرا بهش گفتی بیاد اینجا ؟ نیوشا متعجب دستامو گرفت _هاکان؟ هاکان کجا بود ؟ خل شدی؟ بزار ببینم نکنه باز تب مب کردی؟ یقه شو با خشم ول کردم _ گمشو .. واسه من نقش بازی نکن ...همین الان خودم با دو تا چشمام دیدمش و باهاش حرف زدم ... نیوشا عصبانی _ نقش کدومه ؟ توهم زدی بابا... شورشو در اوردی دیگه . اگه اینجا بود پس چرا من ندیدمش ؟. من همش 2 دیقه رفتم اون پشت گلاب پاشون که دادو هوارتو شنیدم کارمو نصفه نیمه ول کردم اومدم ... با تردید تو چشاش زل زدم یعنی داشت راست میگفت؟من توهم زدم..؟ پس این قندرو زمین چی بود؟ کلافه و گیج به سمت ابشار رفتم .. همونجا رو زمین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم زل زدم به دریاچه مواج زیر ابشار ...... هوا تاریک بود اما سطح دریاچه نور ماه و ستارها رو به اطراف انعکاس میداد و تلالوئ خاص به محیط اطراف میبخشید ... گریه کردم .. اونقدر که دیگه اشکی برام نموند .. دستی اروم روی شونه هام نشست . برگشتم،نیوشا با چهره ای مهربون کنارم نشست . سرمو گذاشتم رو شونه اش دلم میخواست حرف بزنم . خودمو خالی کنم . اما جز سکوت صدایی از گلوم بلند نشد ... نمیدونم چند ساعت گذشت که یهو نیوشا سرمو هل داد کنار _اه بسه دیگه.... وای کتفم .. کتفشو مالید . _ ای بترکی تو دختر این سره یا سنگ . کتفمو شکوندی ...چقدر فکر و خیال ریخته بودی توش که اینقدر سنگین بود... هان؟ با لبخند گفتم _ اونقدر که مخ فسقلی تو حتی فکرشم ن میتونه بکنه .. اومد جوابمو بده که صدای خش خشی از سمت بوته های جنگل اومد ... نیوشا جیغ خفته ای زد و پرید تو بغلم . _بمیری ناتا نکنه شیر گاو پلنگی باشه اومده بخورتمون .؟ هلش دادم کنار _ شیر و پلنگ کجا بود دیوونه. _پ ن پ حتما مرغ و خروسه. اخه خره یکی به یکی میگه جنگل . تو جنگلم فقط گرگ و شیر و پلنگه دیگه ... _خجالت بکش سرگرد مملکت مثلا تو با قاتلا و دزدا جنگیدیا... باز همون صدا اما نزدیک تر ..دوباره نیو چسبید به من _ د بدبخت خودتم میگی قاتلاو دزدا یعنی ادما . اونا رو میشد با زبون خر کرد اما این حیوونه یعنی زبون ادم نوفهمه ... داره هی نزدیک تر میشه حالا چه خاکی تو سرت کنم؟ خودمم ترسیده بودم اما با خنده هلش دادم کنار و ایستادم _ خاک و توسر خودت کن خیر سرمون دوره های ویژه دیدیما... ...باهاش دست و پنجه نرم میکنیم دیگه .. بلند شو گارد بگیر .. _ای خدا این ناتا رو از رو زمین بردار که تا منو قبر نکنه دست بردار نیست ... اخه جنگلم شد جا .. میرفتیم زیر همون درخت چنار چادر میزدیم . بیخطر و امنم بود .. اگه یه مو از سرم کم شه میکشمت ناتا ... من هنوز ارزو دارم.. اینا رو میگفت و پشت سر من با ترس میومد .... یه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته که یهو سرهنگ امینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام به سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم تا پیداتون کنم ... چپکی به نیوشا نگاه کردم که یعنی این اینجا چیکار میکنه نیوشا_ علی اینجا اومدی چیکار؟ سرهنگ_ اومدم سوپرایزتون کنم ... غافلگیر شدید نه؟ نیوشا با عشوه گفت _معلومه عزیزم .اونقدر که این ناتاشا داشت از ترس پس می افتاد ... غضبی نگاش کردم و زیر لب گفتم _ من یا تو؟ نزار دهنمو باز کنم ... نیوشا_ ااا خوب تو هم.... بزار یکم جلو نامزدم خودی نشون بدم... ...با اینکه از اومدن علی دلخور شده بودم اما سعی کردم لبخند بزنم _ بهتون تبریک میگم سرهنگ .. امیدوارم با خواهرم خوشبخت بشید .. . سرهنگ_ ممنونم ناتاشا جان . راستش نیوشا همش از این ناراحت بود که شما تو جریان نامزدیش نبودید .. به خاطر همین من امشب مزاحم خلوتتون شدم تا جلوی شما و با اجازه شما تو این فضای رویایی حلقه ازدواج ودستش کنم و اونو به خونه رویاهام ببرم.. لبخندی زدم_فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک باشید سرهنگ .. نیوشا_ چشم بابا تیمسارمون روشن . اگه بفهمه همینجوری مگه میزارههمینجوری دست دوردونشو بگیری ببری خونت ..... سرهنگ_ چشم بابا تیمسارتونم روشن کردم . ازش اجازه گرفتم . نیوشا_ شوخی میکنی .. تو گفتی و منم باور کردم .... سرهنگ _باور کنید ..قرار شد اینجا ازدواج کنیم رفتیم ایران اونجام با حضور خانواده هامون و دوستان یه جشن مفصل برگزار کنیم نیوشا با چشمای گرد شده _ اجازه داداول بریم ماه عسل بعد جشن بگیریم ؟.... به همین راحتی؟ سرهنگ با لبخند شیطنت امیز _ به همین راحتی هم که نه .اما رگ خوابش که دستم اومد همه چی حل شد. نیوشا_ ااا نه بابا ...خوب بگو ماهم بدونیم رگ خواب بابا تیمسارمونو . با خنده گفتم_ معلومه دیگه دست به دامن مامان گلمون شده.. مگه نه؟ سرهنگ بلند خندید _ پس خودتونم میدونید.. نیوشا چیل خند گنده ای زد _پس چی ... فکر کردی اینهمه سال با اخلاق خشک بابام چطوری دووم اوردیم... الهی که قربون مامان گلی خودم بشم .. . بزار بریم ایران اینقدر ماچش کنم .... اخ که دلم واسه کشیدن لپای گلیش یه ریزه شده ... _ خوب پس معطل چی هستید بیاین بریم کنار دریاچه مراسم باشکوه صیغه عقدتونو برگزار کنم ...دست به دستون بدم برید سر خونه زندگیتون بزارید منم یه نفس راحت بکشم .... نیوشا ذوق زده اول به من بعد به علی نگاه انداخت ... سرهنگ_ بهتره اول برید تو چادر بعد بیاید اونطرف دریاچه نیوشا_ بریم تو چادر ؟ سرهنگ _ اره . برید خودتون میفهمید ... نیوشا با شادی دست منو گرفت و با هم به سمت چادر دوییدیم .. چراغ شارژی باز بود . دو تا بسته بزرگ وسط چادر خود نمایی میکرد .. نیوشا سریع نشست رو زمین و بسته ای که اسمش روش بود باز کرد . درون جعبه لباس شب سفید رنگ از حریر و ساتن که سنگهای براقش، حتی دران نور کم چشما رو خیره میکرد قرار داشت . نیوشا_وای خدا جون . قربونش برم ببین چه کرده ... باز کن ببینم واسه تو چی گرفته... _خیلی خوش سلیقه است نیوشا_ یعنی تو نمیدونستی _نه از کجا باید میدونستم نیوشا_ از اونجا که جیگر نانازی مثل منو انتخاب کرد ه دیگه.. _ کم خودتو تحویل بگیر خودشیفته... نیوشا ریز خندید ... _باز کن ببینم واسه تو چی گرفته؟ خودمم کنجکاو بودم ... در جعبه رو که باز کردم .لباس حریر زیتونی خوشرنگ با سنگای مینا کاری شده چشمامو نوازش داد . نیوشا_ ببین شوهر گلم چه کرده زود بپوش ببینمت... با شوخی وخنده هر دومون دست به کار شدیم . وقتی کارمون تموم شد . ایستادیم رو بروی هم انگار داشتیم تو اینه نگاه میکردیم ... من خودمو تو لباس سفید میدیم نیوشا زیتونی . _عروس خانم حاضرید؟ نیوشا شوق زده دسته گل خوشگل از رزهای صورتیشو برداشت و رفت دم چادر منم پشت سرش... اوه ببین سرهنگ چه کرده بود با خودش . کت و شلوارو کراوات خوش دوخت سفید،با پیراهن براق طوسی ...موهای ژل خورده و خوش حالت ... عجب تیکه ای شده بود .. دست نیوشا رو گرفت و با خودش اروم به سمت دیگه دریاچه برد . وسط راه بودیم که دو تا مشعل بزرگ محیط کم نور اونجا رو روشن کرد .وموسیقی ملایمی در سکوت جنگل طنین انداز شد . از مشعلها تا الاچیقی از گلهای وحشی جاده ای از گلبرگ های سفید درست کرده و دوطرفشو با شمعهای حبابی به زیبایی زینت بخشیده بود ... با مشعلهایی کوچک دور تا دور الاچیق رو به شکل قلبهای در هم گره خورده روشن کرده و فضایی خیال انگیز ورویایی بوجود اورده بود . نیوشا از این همه زیبایی به وجد اومده و اشک شوق تو چشماش لونه کرده بود ... منم خوشحال از اینکه خواهر عزیزم این چنین رویایی و خیال انگیز داره به وصال عشقش میرسه ... واقعا علی براش سنگ تموم گذاشته بود .. یه لحظه بغض غریبی تو دلم نشست . چهره هاکان تو ذهنم نقش بست.. ای کاش الان اونم اینجا بود . کاش امشب شب وصال من و اونم بود ... اما یهو صداش تو گوشم پیچید .. "تو فقط برام یه سرگرمی هستی جوجو" نه من باید اونوفراموشکنم . دیگه تحقیر بسه ... _ناتاشا ما منتظریما ... نیوشا عاشقانه دست در دست علی وسط الاچیق ایستاده به چشمای عسلی و خوش حالت علی خیره شده بود .... بینشون ایستادم دستتونو بزارید رو این قران . _علی ....،نیوشا اینجا درپیشگاه خداوند بزرگ قسم بخورید که از الان تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کنه . در غم ها و شادیها . در فقر و در ثروت،در بیماری و سلامت همیشه و همیشه یاری رسان هم باشید و باقی عمرتونو در کنار هم عاشقانه سپری کنید ... علی ، نیوشا_ قسم میخوریم . باقی مانده عمرمون رو عاشقانه در کنار هم سپری کنیم تا مرگ ما رو از هم جدا کند .... با خنده گفتم میخواین واسه محکم کاری عربیشم بگم؟ النکاح و سنتی .... نیوشا_ نه قربونت همین بس بود .بقیشو بگو ... با شیطنت گفتم بقیه نداره دیگه ... نیوشا _من شما را زن و شوهر ... _اهان _خوب من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم _ حالا میتونید حلقه هاتونو دست کنید ... علی دستای نیو شا رو گرفت و با لطافت انگشتر زیبا و ظریفی که روش پر از نگین های برلیان بود به انگشت حلقه اون انداخت .. . نیوشا هم حلقه ای از طلای سفید به دست علی کرد ... تا خواستن لبای همو ببوسن سریع چشمامو بستم ... تا اون صحنه رو نبینم ... همونطور که چشام بسته بود ...بوی عطر اشنایی تو مشامم پیچید . _نیوشا ...سرهنگ میخوام چشامو باز کنم .. کارتون تموم شد ..؟ صدایی نیومد . دوبار گفتم _دارم باز میکنما ... بازم خبری نشد اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم ااا ناقلاها فلنگو بستن ... داد زدم _خاک بر سرا حداقل میذاشتین دو سه تا عکس واسه یادگاری ازتون بگیرم بعد میرفتین .... _نگران نباش من ازشون گرفتم . یدفعه دستای قوی و مردونه ای دور کمرم تنیده شد و سخت منو در اغوش گرفت، از ترس جیغ کشیدم .. ،بازم همون بوی اشنا .. بازم هاکان .. بازم اون ... _نترس جوجوی نازم منم ... اخ که چقدر اغوشش گرم بود ... دلم براش تنگ بود .. اما نه من نباید ... با حرص حلقه دستشو خواستم باز کنم که محکمتر منو به خودش فشرد ... _قبلانا مهربونتر بودی جوجو ... _قبلانا خر تشریف داشتم ...الان ادم شدم... _آ ی به جوجوی من توهین نکنا .. _ ولم کنید ..لطفا .. _ول نکنم چی کار میکنی ؟ جوجه تیغی میشی؟ بی هیچ حرفی خواستم با پاشنه کفشم انگشتاشو له کنم که سریع پاشو عقب کشید _ یه جوجوی باهوش هیچ وقت از یه راه واسه بار دوم استفاده نمیکنه ... خدا دلم میخواست فکشو بیارم پایین ... اما از پشت منو گرفته بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم ... تقلا کردنم فایده نداشت ... _ولم میکنی یا نه ؟ _نه _چی از جونم میخوای هان؟ _ خودتو میخوام . _بهتره بری یه اسباب بازی تازه واسه خودت جور کنی .. _نچ...تا تو هستی چرا برم دنبال سرگرمی تازه .... پوزخندی زدم _متاسفانه سرگرمیت داره بر میگرده ایران ... دیگه هیچ وقت دستت بهم نمیرسه ... حالام دستتو بکش کنار میخوام برم ... سرشو ارووم گذاشت تو گودی گردنم . نفسای داغش به پوستم میخورد ... _تو هیچ جا نمیری جوجو ... بوسه ارومی رو گردنم نشوند .. از شدت عصبانینت گفتم _هر چی تو بگی عزیزمممم. پامو لای پاش گذاشتم ... سرشو گرفتم و ناغافل با تاکتیکی که خودش یادم داده بود محکم کوبوندمش زمین و لگد ناجوری به جای حساسش زدم _ آاااااااااااااخ نمیری دختر دلم رفت تو حال .... خودت بودی جوجو ؟ .... _ بزغاله ی احمق صد بار بهت گفتم به من نگو جوجو ... نگوووووووووو _ پس چی بهت بگم جوجو؟ باز گفت جوجو .. .. میکشمت بزغاله ... دوباره لگد محکمی بهش زدم که جاخالی داد وپامو تو هوا گرفت،یه تاب داد با یه کله ملاق جانانه پهنم کرد رو زمین وخودشو انداخت روم .. اخ که دل و رودم تو هم شد .. ،هر دومون نفس نفس میزدیم .. _گمشو کنار .. وگرنه میکشمت ...بخدا میکشمت هاکان ... _چطوری عشق من ؟ با چی ؟ یه لحظه مات نگاش کردم تو ذهنم جمله اشو زمزمه کردم... عشق من ؟ یدفعه بی اختیار زدم زیر گریه و با مشت کوبیدم به سینه اش... _ ازت متنفرم .. متنفر ... خیلی پستی .. دیگه خستم از این همه توهین و تحقیرت.. منم یه دخترمم .. منم احساس دارم... چرا با احساس من بازی میکنی ؟ هان؟ چرا ؟ اونقدر زدمش و سرش داد کشیدم که تمام عقده این چند وقته از دلم پاک شد وکمی اروم گرفتم .... وقتی دید اروم شدم مشتای گره کره منو با یه دستش گرفت . با دست دیگه اش پشت کمرمو ،بلندم کرد و به حالت نشسته در اومدیم... سرم پایین بود وهنوز گوله گوله اشکام رو گونه ام میریخت ... مشتامو ول کرد ..اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد .. چونمو گرفت و سرمو بالا اورد ... چشمام بسته بود .. حرم نفساش صورتمو میسوزوند با صدای بم و عاشقانه ای که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت... _ ناتاشا....چشای نازتو باز کن عشق من _... _باز کن اون چشایی که منو اسیرو اجیر خودشون کرد و به زانو درم اورد ... ..باز کن هاکانتو ببین ...ببین میخواد جلوت سر غرورشو به خاک بماله و بگه ببخشیش.. باورم نمیشد این هاکان بود ؟ نه بازم داشت باهام بازی میکرد .. خواستم پسش بزنم باز دستامو گرفت ... _ خواهش میکنم عزیزم چشاتو باز کن بگو هاکانتو میبخشی ... بگو عشقمو پس نمیزنی.. بگو .. بگو ... با خشم چشمامو باز کردم زل زدم به دشت زیتونی نگاش... _ بازی جدیدته؟ از کی تا حالا عشقت شدم ..من که فقط یه سرگرمی بودم واست ... _ اون مال وقتی بود که تازه دیده بودمت ..اما کم کم با چشمات اسیرم کردی کلی با خودم کلنجار رفتم ...اما با خودم میگفتم نه اونم یه دختره مثل تمام دخترای دیگه.. یه زن از جنس مادرم... .. بعد که دیدم جونتو واسه من که این همه اذیتت کردم به خطر انداختی فهمیدم نه تو از جنس دیگه ای ...از جنس پاک عشق که تا اون موقع لمسش نکرده بودم ... خدا تو رو واسه رهایی من از این خشم و نفرت فرستاده بود ... میدونم خیلی دلتو شیکوندم با حرفام با کارام .. اما میخواستم مطمئن شم .. از تو .. از خودم ... خواهش میکنم منو ببخش عشق من .. بگو تو هم منو میخوای .. بگو تو هم منو میخوای .. دوستت دارم ناتای من . عمر من .. خستم از اینکه کنارم باشی اما نتونم داشته باشمت ... پس اونم منو میخواست .. باور کنم خدا .. حقیقت داشت؟ گیج بودم .. یعنی باید میبخشیدمش ؟ اما اون کاراش.. اگه دروغ میگفت چی؟ نه چشاش زلال زلاله ،دروغی درش نیست ... ترید و تو نگام خوند . لباش لحظه به لحظه به لبام نزدیکتر میشد ... مسخ شدم .. داغی لباش رو لبای خستم نشست .. سرد بودم ... نرم و اهسته منو بوسید ..حرارت لباش گرمم کرد .. تواغوش پر مهرش ذوب شدم بند بند وجودم به لرزه در اومد ... میخواستمش . با همه وجودم ... اهسته زمزمه کردم ... _دوست دارم _من هزار برار عشق من . عمرم .جونم ... _کیلیلی لی لی لی لی لی لی.............. صدای سوت و کل و دست نیوشا و علی ما رو به خودمون اورد ... بلند شدیم ... خجالت زده سرمو پایین انداختم .. نیوشا دویید بغلم کرد ... علی هم هاکانو ... نیوشا_ خدا جون قربون بزرگیت برم ..به بالاخره منو به ارزوم رسوندییییییییی.......... _چه ارزویی ؟ نیوشا_ اینکه دوتا پیدا بشنبیان تو یه شب هر دومون وعروس کنن.... هاکان و علی زدند زیر خنده ... زدم تو پهلوش_ خاک تو سرت اینم ارزو بود ..حالا اینا فکر میکنن عقده شوهر داشتیم... نیوشا_ خوب مگه نداشتیم.... _ نیووووووووشاا نیوشا_ جاااااااانم _خفه _دست به یخه ... *8*8*8 درست یکسال از اون شب خیال انگیز و رویایی میگذره .. ما تا چند ماه دیگه تو افغانستان موندیم و خدمتمونو به پایان رسوندیم ... بعد هر چها رتایمون به ایران برگشتیم و تو خونه بابا تیمسارمون یه زندگی پدر سالاری راه انداختیم بیا و ببین ... پدرم عاشق داماداشه وبه اونا کلی افتخار میکنه ... دست از سر کچل من و نیوشا هم برداشته .. دیگه مارو به چشم پسر نمیبینه .. الان ازمون توقع داره یکی یه گل پسر ... براش بیاریم که اونو پدر بزرگ تیمسار صدا کنن... این بود زندگی من و نیو نیو .... نیوشا_ اااانگوی پایانا .... من تازه میخوام چند کلوم حرف بزنم ...... _ هر چقدر تو داستان چرت پرت گفتی بسه ... نیوشا_ بیچاره اگه چرت و پرتای من نبود که داستانت عین یخ سرد و بی روح میشد ... عوض تشکرته... _خیلی خوب تشکر... نیوشا_ نه خوشگل بگو تا ... _نیوششششششششششااااا
نیوشا_ججججججججججانم ...
پایان