امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک تسخیر زندگی

#2
سارا به دلایلی فعلا نمیتونه پست بذاره گفت من به جاش بذارم قسمت دومش:



اون دايره خوني با شکل هاي عجيب غريب و نوشته هاش... همه و همه روي زمين مونده بود..
سياوش که از حرکت ناگهاني من تعجب کرده بود اومد کنارم و با ديدن کف حموم با تعجب بهم نگاه کرد... رفت سمت دايره و چند دقيقه اي نگاهش کرد و بعد با حالت گنگي منو نگاه کرد و پرسيد:
- اين همون دايره رزين نيست؟ کف حموم چي کار ميکنه؟
هق هقم شدت گرفت و فقط نگاهش کردم.. سياوش با نگراني اومد سمتم و گفت:
- چيه؟؟ چي شده عزيزم؟ سونيا؟؟ گريه نکن خواهري... بگو ببينم چي شده؟ اين دايره لعنتي اين وسط چي کار ميکنه؟ ميدوني اين يعني چي؟؟
اما بازم نتونستم حرفي بزنم... تنها کاري که ميتونستم انجام بدم اين بود که کف دستمو ببرم سمتش تا شايد با ديدن زخمم يک چيزايي رو بفهمه... بدونه که من چه خريتي کردم.
سياوش دستمو گرفت و برد جلوي چشمهاش و بعد ثانيه اي گفت:
- خب اين که کف دستته... چه ربطي داره؟
به زور گفتم:
- زخمشو ببين!
- کدوم زخم؟؟ اينجا که چيزي نيست! د دختره خوب ديوونه شدي؟
با تعجب به کف دستم نگاه کردم... راست ميگفت.. هيچ اثري از زخمم روش نبود... کف اون يکي دستمو هم نگاه کردم... اما هر دو سالم بودن... بلند شدم و رفتم سمت دايره.. شير آبو باز کردم و گرفتم روش... شنيده بودم که دايره رزين هيچ وقت پاک نميشه تا وقتي که تو وجودت نابود شه... اما هر کاري کردم پاک نشد... بازم گريم گرفت... سياوش که ديگه کلافه شده بود گفت:
- سونيا بگو بهم ببينم چه دردته؟
- سياوش... بدبخت شدم... گند زدم به خودم و زندگيم.. همه چيزو با دستاي خودم از خودم گرفتم... اما همش تقصير اون زنه دييييييونسسسسس... حالم ازش به هم ميخوره... د آخه اون چه جور مادريه؟
- چرا؟ ديگه داري عصبانيم ميکني سونيا... اين حرفايي رو هم که زدي ميذارم پاي عصبانيتت... وگرنه تو حق نداري درباره مادرت اين جوري حرف بزني!
- د آخه داداشم... کدوم مادر؟؟ اون باعث و باني تمام اين بدبختياس... اگه بلايي سرم بياد اونو هيچوقت نميبخشم... اون باعث شد که من خر شم... خودمو بدبخت کنم...
سرمو کوبوندم به ديوار حموم و گفتم:
- ميدوني چه غلطي کردم؟؟ (با صداي بلندي ادامه دادمSmile
- آرهههههههه؟؟؟
- نه نه نه... بگو تا بدونم.. من که علم غيب ندارممممممم!
با صداي بلند شروع کردم به تعريف کردن... تعريف کردن تمام کارها... تمام اتفاقا... هر چيزي که ديده و شنيده بودم... حتي تکه هاي شکسته آيينه و نوشته هاشم که پاک نشده بودن و نشونش دادم... هق هق گريه ميکردم... سياوش تمام مدت با تعجب و ناباوري ذل زده بود بهم... مطمئنا باورش نميشد... اصلا هيچکس باورش نميشد.
حرفم تموم شد... سياوش اومد سمتم و گفت:
- سونيا... اين چيزي که ميگي وجود نداره... چند بار بايد بهت بگم؟ اگه اونطوريه پس کو زخم دستت؟؟ نشونم بده ديگه.
- نميدونم... به خدا... به پير.. به پيغمبر نميدونم..
نميدونم واسه چي اما سکسکه ميکردم...
- تو ديوونه شدي سونيا... بايد ببرمت پيش يک روان پزشک... شايد واست کمکي شه.
د بيا... اينم از داداش من... به جاي اينکه الان پشتم باشه و با حرفاش آرومم کنه داشت ديوونه ترم ميکرد... بايد يک کاري ميکردم تا اون لعنتي نتونه بهم نفوذ کنه... بي توجه به سياوش رفتم توي اتاق تا دعامو آويزوون گردنم کنم... اما... هر چي گشتم پيدا نکردم... کيف دعا رو پيدا کردم اما بنداش پاره شده بود... هيچ دعايي توش نبود جز يک تيکه کاغذ قرمز.. بازش کردم... همون که بازش کردم صداي جيغ زني تو گوشم پيچيد... ترسيدم اما نه خيلي... قطره هاي خون از کاغذ ميچکيدن کف دستم... انگار که سر گوسفندو تازه بريده باشي... فقط يک تيکه کاغذ بود اما اين همه خون؟؟ رو کردم سمت سياوش و گفتم:
- اينو چي ميگي ديگه؟ بازم باورت نميشه؟
سياوش اما فقط منو نگاه ميکرد... با داد گفتم:
- داري منو؟؟ ميبيني؟؟ بازم باورت نميشه؟؟ اگه اينطوريه که بگو اين چيـــــــــــــــــــــه؟ ؟ اين چيه؟؟ هان؟ بازم اون حرفاتو بزن.. بازم بگو که ديوونه شدم... با توام... هي؟ کجا داري ميري؟؟ سياوش وايسا ببينم... با توام!
اما سياوش رفت... در اتاقو محکم به هم کوبيد و رفت... اونم منو تنها گذاشت... با دو زانو افتادم روي زمين و با مشت کوبيدم به تختم... خدايـــــــــــــــا؟؟ صدامو ميشنوي؟؟ غلط کردم... من اشتباه کردم.. نبايد اينطوري شه... خواهش ميکنم... خريت کردم... بچگي کردم ميدونم.. اما نبايد اينطوري ميشد.
سياوش؟؟ تو چرا تنهام گذاشتي؟ کـــــــــــــــــي همچين کاري رو ميکنه آخه؟ اگه تو که همه حرفامو.. چه راست چه دروغ باور ميکني... از اون شراره عوضي.. بابا.. ساينا و يا سام چه انتظاري بايد داشت؟
مطمئنم که ديوونه نشدم... من تسخير شدم.. براي هميشه... زندگيم تسخير شده... روحم، جسمم، اما همش تقصير خودم بود... آخه چرا اون لحظه کسي نبود تا منو به خودم بياره؟ چرا اينطوري شد؟ يعني دعوا با شراره اينقدر واسم مهم بود؟ يا نه... اون دايره تو فيلم.. او چطوري واقعي شد؟ نميتونست که واقعي باشه.. آخ خدا جون. من چم شده؟
بايد يک کاري کنم... اما چي کار؟ از جام بلند شدم و همونطور که از چشمام گوله گوله اشک ميريخت با خودم حرف ميزدم:
- بايد برم... اينجا موندنم ممکنه باعث آسيب رسيدن به خانوادم بشه... من اينو نميخوام... به خاطر خريت من نبايد اتفاقي واسه خانوادم بيافته... اما کجا برم؟ من که جايي رو ندارم که بتونن ازم مراقبت کنن... تنها خانوادمن که هوامو دارن و نميذارن مو از سرم کم شه.
- آره برو... اما کدوم خانواده رو ميگي؟؟ همون مادري که به خاطر جلب توجه، تو رو يک هرزه معرفي کرد؟ همون داداشي که تو اوج ناراحتي و غصت تنهات گذاشت و رفت؟ تو ديگه کي رو داري؟ ساحل و ساينا؟ ميخواي بري جايي که بچه کوچيک هست؟ ميخواي با رفتارات همه متوجه ديوونه بودنت يا به قول خودت تسخير شدنت بشن؟ تو هيچ جا رو نداري که بري سونيا. هيچ جا.
- چرا... دارم... درسته که شراره منو نميخواد... درسته سياوش بهم پشت کرد... درسته که ساينا حاملس و ساحلم بچه کوچيک داره... اما بابام که هست... اون ميتونه هوامو داشته باشه... بابا همه حرفامو باور ميکنه... اون خيـــــــلي خوبه. من مطمئنم.
- خب.. تو که ميگي جايي رو داري! کجا رو داري که مواظبت باشن؟ احمق جون واسه باباتم که ديگه جوني نمونده.
درمونده نشستم رو تخت... درسته.. من جايي رو نداشتم که برم.. همه از من رو برگردونده بودن... پيش ساحل و ساينا هم نميتونستم باشم چون بهشون آسيب ميزدم... کجا برم؟ کجــــــــــا؟
با فکري که به ذهنم اومد مثل برق از جام پريدم.. درسته... کار درست همينه... اما کسي نبايد چيزي بفهمه.. فوقش يک يادداشت مينويسم و از همه خدافظي ميکنم... مطمئنا کسي متوجه نميشه.. يعني به عقل هيچکس نميرسه که من بخوام برم اونجا... درسته... ساعت چنده؟ 11... همه اينجا ساعت 12 ميخوابن... من مجبورم که نصفه شب راه بيافتم... آره.. درستش همينه. با ماشين خودم که نميتونم برم...
بايد زنگ بزنم بليط بگيرم... اما با هواپيما نه... بهتره با اتوبوس برم... تو اتوبوس بهتر ميتونم فکر کنم.... حداقل اگه به هوش باشم ميتونم به خودم بيام.. وگرنه اگه اون لعنتي خودشو به اوج برسونه ديگه کاري از دست من برنمياد.
تلفن و برداشتم و شماره ترمينال رو گرفتم. چند بوق خورد که صداي مردي از اونور خط اومد:
- بفرمايين؟
- سلام اقا... خسته نباشين... بليط ميخواستم براي تبريز.
- سلام خانوم... چند تا؟
- يکي ديگه.
- باشه... واسه چه ساعتي؟
- هر چه زود تر بهتر.
- آخرين حرکتمون ساعت 2 صبحه... ميتونين اون ساعت؟
بله که ميتونم... تازه خوش به حالمم ميشه. گفتم:
- بله... ممنون.
مشخصات مو گفتم و گوشي رو قطع کردم... عالي بود... 2 صبح... چي از اين بهتر؟ من که نميخوام به خوانوادم آسيبي برسونم پس اين کار بهترين راهه. بايد وسايلم رو جمع کنم تا معطل نشم.
کوله پشتيمو از کمد ديواري برداشتم و چند تا لباس ريختم توش... لباس زيادي لازم نداشتم.. يعني به دردم نميخورد. از سالنامم يک برگه کندم و توش نوشتم:
- سلام.
منو ببخشين که بي خبر رفتم... اما اين بهترين کار بود... دنبالم نگردين... پيدام نميکنين... الان که اين نامه رو ميخونين شايد من مرده باشم... شايدم اگه بدشانسي بهم رو آورده باشه رسيده باشم اونجايي که بايد باشم... بابايي خيلي دوست دارم... ميدونم که بهم اطمينان داري... همه حرفاتو شنيدم. مرسي بابا... خيييييييلي دوست دارم. اصلا همتونو دوست دارم. منو ببخشين.
خداحافظ. سونيا

نميخواستم به سياوش... ساينا... سام... حرفي بزنم. نميدونم چرا ولي بيخودي ازشون دلگير بودم... اونطور که سياوش بهم گفت من يک روز بي هوش بودم کدومشون بهم زنگ زدن يا اومدن اينجا؟ شايد افکارم کودکانه باشه اما... بيخيال. منم اين مدلي ام.
بغضم گرفته بود... از کار احمقانه خودم... از خانوادم که پشتمو خالي کرده بودن... به اشکام اجازه دادم تا سرباز کنه... سرمو گذاشتم رو ميز و بي صدا هق هق کردم.
سنگيني نگاهي رو روي خودم حس کردم... سرمو از رو ميز برداشتم و اطرافمو نگاه کردم.. اما کسي نبود... ترس عجيبي اومده بود سراغم.. امکان نداشت که من سنگيني نگاهي رو حس کنم اما کسي اطرافم نباشه تا منو نگاه کنه... با خودم گفتم حتما سياوشه و داره از حياط نگاهم ميکنه... رفتم سمت پنجره اتاقم... بازش کردم و نگاهي به حياط انداختم... متنفر بودم از اين حياط ترسناک... پر بود از درخت.. انگار که باغ باشه... بين درختا هم کسي نبود... سرمو کمي بيشتر بردم بيرون و سمت استخرو نگاه کردم... يک لحظه نگاه قرمزي رو ديدم اما سريع رفت...سرمو آوردم تو.. مطمئن بودم که رنگم به سفيدي گچ رو ديوار شده... نفسام بريده بريده شده بود. اين ديگه چي بود؟ يعني از اين به بعد کابوساي من شروع ميشه؟
من نبايد بذارم اينطوري تموم شه... نبايد.
يک لحظه فکري از ذهنم گذشت... فکر خود کشي... خواستم برم سمت حموم که سونياي درونم گفت:
- دختره احمق... يک بار خريت کردي... اين خريت ديگي قابل بخشيدن نيست... خودتو هم از اين دنيا ميزني هم از اون دنيا... بس کن... اينقدر بچه نباش. به خودت بيا سونيا... يک سونياي قوي که در برابر هر چيزي ايستادگي ميکرد... تو بايد قوي باشي. بايد.
سر جام وايسادم... درسته. با اين کار هم خودمو از اين دنيا ميزدم هم از اون دنيا. بايد خودمو از نو بسازم... من نبايد اين سونياي ترسو و بي اراده باشم. نبــــــــــــايد.
* * * * *
- آقا ببخشين... اتوبوساي تبريز کجان؟
پسره جوون که بهش ميخورد 30 ساله باشه برگشت سمت من و بهم گفت:
- اون اتوبوس زردا... سفر خوبي داشته باشين.
- ممنون.
رفتم سمت اتوبوسا... ساعت 2 بود... يک ساعت پيش از خونه زدم بيرون... يادداشتمو چسبوندم به در اتاق... موقع رفتن دلم نيومد از بوسيدن بابا و سياوش بگذرم... رفتم تو اتاقشون و هر کدومو بوسيدم بعد اومدم بيرون... بابا رخت خوابشو از شراره جدا کرده بود... هه.. شراره... چرا من ديگه نميگفتم مادر؟ مامان؟ نميدونم... شايد چون ديگه اين کلمه واسم معنايي نداشت... حداقل اينو ميدونستم که نام مادر نبايد روي شراره باشه. اين اسم حرمت داشت.
سوار اتوبوس شدم... جاي من رديف دوم از آخر بود... نشستم روي صندلي کنار پنجره... کوله پشتيمو با خودم بردم داخل و گذاشتم جلوي پام... به صندلي بغليم نگاه کردم... خالي بود... يعني اوني که بغل دستمه کي ميتونه باشه؟ هر کي هست اميدوارم يک پير زن نباشه تا مخمو بخوره... حداقل ميخواستم با آرامش بخوابم... هر چند اينم در ظاهر بود درونم غوغايي بود که بيا و ببين... فکر نکنم که ديگه رنگ آرامشو ببينم. اما با اين وجود بازم سعي خودمو ميکنم..
توي راه برگشت تصميم خودمو گرفتم... ميخواستم از زندگيم لذت ببرم... بايد اين کارو ميکردم... درسته يک بلايي سرم اومد که نبايد ميومد... درسته خودمو بيچاره کردم... اما من نبايد خودمو ببازم... حداقلش يکي دو روز بعد از به اوج رسيدن اون لعنتيا حالم بد ميشه اما بعدش بايد خودم باشم... يک دختر شيطون..و من اين قرارو با خودم گذاشتم. به خودم قول دادم.
حس کردم بالا پايين شدم... سرمو برگردوندم و با ديدن اون پسر جوون کنار خودم تعجب کردم... تو نگاهش چيزي نبود جز يک چيزي که منو ميترسوند...يک حالت خاص... نميدونم.. ولي ترسناک بود.
يک دفعه حالت نگاهش عوض شد... با پوزخند نگاهم کرد... تازه فهميدم که خيلي وقته به چشماش خيره شدم... در تظاهر به خونسردي در حالي که هول بودم نگاهمو ازش گرفتم و به بيرون خيره شدم... پسره هموني بود که ازش جاي اتوبوسا رو پرسيدم.. کثافت چه چشمايي داشت... به من چه... خدا ببخشه به مامان باباش... بي تفاوت به بيرون از پنجره در حالي که اتوبوس داشت حرکت ميکرد خيره شدم... به خودم و آيندم و اينکه قراره چه اتفاقي واسم بيافته فکر کردم... آينده!!
ساعت 7 صبح بود و من با صداي راننده که همه رو صدا ميکرد تا پياده شن بيدار شدم...
ديشب اصلا نفهميدم کي خوابم برد.. ميتونم قسم بخورم که با اين که روي صندلي و توي اتوبوس... کنار يک پسر غريبه.. خوابيده بودم اما راحت ترين خوابم بود...
خوابي که به دور از هيچ استرسي بود.
کوله پشتيمو انداختم رو دوشم و از اتوبوس پياده شدم...
چقدر اين شهرو دوست دارم... هواشو فرستادم تو ريه هام... خب مثل هواي تهران نبود.... پاک پاک بود...
لبخند ناخواسته مهمان لب هام شده بود... رفتم داخل ترمينال...
بايد دنبال اتوبوساي کليبر ميگشتم تا برسم به مقصدم... کلي خسته بودم اما نميخواستم اصلا وقتمو تلف کنم...
فقط بايد يه سر ميرفتم شاه گلي چون يک آرامش خاصي بهم ميداد...
يادمه بچه که بودم و خونمون تبريز بود هر وقت ميترسيدم يا استرس داشتم... يا يه اتفاقي برام مي افتاد... بابام منو ميبرد شاه گلي..
که اسمش الان ائل گلي شده بود... حالا بعد از اينکه بليط گرفتم يه سر ميرم اونجا. (شاه گلي يک شهربازي و پارک و فضاي سبز توي تبريز هست که يک رستوران وسط آب دارد)
بليط و واسه ساعت 9 گرفتم که 11 کليبر باشم...
از کليبر هم تا پيراماشان دو ساعت طول ميکشيد.. فقط اميدوارم که خونه باشن.
جلوي ترمينال ايستادم و دستمو براي اولين تاکسي نگه داشتم و به ترکي گفتم که ميرم ائل گلي...
راننده هم پيرمرد مهربوني بود و دربست راه افتاد... بين راه سرمو تکيه دادم به شيشه و به خيابون نگاه کردم..
به آدماش... بعضي ها شاد بودن... بعضي ها ناراحت.. بعضي از ماشينا با سرعت از هم ديگه سبقت ميگرفتن تا صاحباشون دير به کارشون نرسن...
بعضي از عابرين اونقدر عصباني بودن که به هم ديگه تنه ميزدن و رد ميشدن... بچه مدرسه اي ها هر کدوم دست در دست هم ديگه با خنده ميرفتن سمت مدرسشون...
يادش بخير.. چه دوراني داشتيم.. منم يک روز آزاد بودم و ميگشتم و شادي ميکردم... دور از همه بدي هاي دنيا بودم...
شاد بودم و شادي ميکردم... دختري بودم که هيچکس از دست شيطنتاش راحت نبود... وقتي ميرفتم خونه کسي همه ميگفتن واي زلزله اومد... دختر بودم که همه چيزيو سطحي ميديد و کاري به کار ديگران نداشتم...
همه چيزو تو خودم ميريختم تا ديگران پي به غم درونيم نبرن...
دختري بودم که اگه يک بچه رو ميديد که داره تو خيابون گل يا آدامس ميفروشه ته کيفمو سوراخ ميکردم و وقتي هم ميرفتم خونه کلي گريه ميکردم...
دختري بودم که دوست داشت به همه کمک کنه... و البته کمک هم ميکردم... درسته شيطون بودم اما همه رو کمکام حساب باز ميکردن...
باعث ازدواج سام و نيوشا من بودم چون نيوشا وضع مالي خوبي نداشت و فکر ميکرد سام بهش ترحم ميکنه...
من بودم که وقتي رها (دوست صميمي م) داشت تو اوج مريضي جون ميداد و همه خانوادش ازش دوري ميکردن خودمو بهش رسوندم...
حداقل پشتمو بهش نکردم و کمکش کردم... هزينه هاي بيمارستانشو من دادم و بابت اين کارمم خيلي خوشحالم چون جون بهترين دوستمو نجات دادم...
تازه الان ميفهمم وقتي رها برام گريه ميکرد و از خانوادش گله... چي ميکشيد...
وقتي گفت خانوادش دوسش ندارن اما من باور نکردم و کلي رها رو نصيحت کردم که امکان نداره خانواده اي، پدر يا مادري دخترشو دوست نداشته باشه...
با اين که خودمم باز حرفي که ميزدم مطمئن نبودم چون با چشمام ديدم که مادر و پدرش گفتن نميخوان زياد به رها وابسته شن تا اگه چيزيش شد زجر بکشن ...
اون لحظه بغضو تو نگاه رها... اشکو تو چشماش ديدم و اون حرفو زدم... اما خودم... تازه ميفهمم اين حرف يعني چي...
تازه دارم اطرافمو درک ميکنم و دوست و از دشمن ميشناسم... هي روزگار... بد کردي... با من خيلي بد کردي... اين حق من نبود خدا... من يک کاري کردم اما ازش پشيمونم... اما... آخه من که ايمانم به خدا رو يک لحظه هم از دست نميدادم و نمازم قضا نميشد....
پس اون لحظه چه اتفاقي واسم افتاد که اون خريت و کردم؟ چرا ايمانم به خدا رو از دست دادم؟ اصلا من چم شده بود؟ چرا دعوا با شراره اينقدر بايد واسم مهم باشه که بخوام ازش انتقام بگيرم اونم به قيمت جون خودم؟ به قيمت آزادي خودم؟ به قيمت ايمان خودم؟اصلا چرا بايد اون فيلمو ميديدم؟ مگه اون فيلم نبود؟ پس چرا اون اتفاق واسم افتاد؟ مگه هر چي تو فيلما هست دروغ نيست؟ پس اين يکي چرا دروغ نبود؟ خب معلومه.. کي فکرشو ميکرد يک آدم بي عقل پيدا شه که اون کارو بکنه؟
يکي که بخواد از يک فيلم تقليد کنه و زندگي خودشو به باد بده؟شايدم کارگردانه فيلمه اينو از خودش درآورده بود اما واقعي از آب دراومد...
يا شايدم مريض بوده و خواسته همه تسخير شن... تسخير... من... سونيا کيامهر کاري کردم که خدا باهام قهر کرد...
خودمو بيچاره کردم... کاري کردم که داداشم فکر کرد من ديوونه ام!! هه داداش... الان سياوش بيدار شده و يادداشتو خونده؟ يا اصلا واسش مهم نبودم و وقتي بيدار شده نگاهي به در اتاقم ننداخته؟
بهتره افکار مزاحمو از خودم دور کنم... سياوش هنوز بيدار نشده... من مطمئنم وگرنه بهم زنگ ميزد.
گوشيمو چک کردم اما هيچ ميس کالي نداشتم... پوزخندي زدم و سرمو تکون دادم... سرمو تکيه دادم به پشتي صندلي... چشمام داشت گرم ميشد که راننده گفت:
- رسيديم دخترم.. اينم شاه گلي.
- مرسي پدر جان... ميشه صبر کنين تا من بيام؟ کارم زياد طول نميکشه.
- چشم دخترم... بفرمايين.
- ممنونم.
و پياده شدم... از همين جا آب رو يديدم... به ساعت نگاه کردم....
تازه 8 بود... سرمو انداختم پايين و قدم زنان جاده باريک و کوچک رو در پيش گرفتم... هميشه رستوران رو دور ميزدم... يک رستوران وسط اب بود که توسط يک راه تقريبا پهن اما کوتاه به بيرون ميرسيد...
شهربازيش تعطيل بود.. منم به خاطر اون نيومده بودم اينجا به خاطر آب اومده بودم... صافي آب و نسيم صبح گاهي که ميوزيد روح آدم رو نوازش ميکرد..
روبه روي آب ايستادم و زل زدم بهش... غرق در افکارم شده بودم... به همه چيز فکر ميکردم... لحظه به لحظه خاطراتم رو به ياد ميآوردم... ميخواستم بدونم کجاي راهو اشتباه اومدم که شراره با من لج افتاد....
اما هر چي بيشتر فکر ميکردم کمتر به نتيجه ميرسيدم... شروع کردم به قدم زدن... بازم فکر فکر و فکر و فکر... اما هيچي دستگيرم نشد.
يک دفعه باد شديدي وزيد.. سردم شد و دستامو فرو کردم تو جيب هاي مانتوم... حس کردم چيزي داره ميلرزه...
گوشيم بود.. برداشتم و به شماره روش نگاه کردم.. بابا بود... بايد به تلفن هاي اون جواب ميدادم.. اما فقط بابا... دکمه اتصالو زدم:
- سلام بابا.. صبحتون بخير.
- سونيا... دخترم کجايي؟ کجا رفتي؟ نميگي ميميريم از نگراني؟
- خدا نکنه بابا جون... من جام امنه... شما نگران نباشين.
- چطور نگران نباشم؟ دخترمي.. يه تيکه از وجودمي! کجايي بابا؟
- بابا.. نگران نباشين براي قلبتون خوب نيست... اول قول بدين بهم که جامو به هيچکس نميگين... قول بدين که فقط خودتون از جام با خبر ميشين... اونوقت بهتون ميگم.
بابا بي هيچ معطلي گفت:
- قول ميدم عزيزم.. بگو کجايي؟
- بابا اومدم تبريز... ميخوام برم پيراماشان.
- پيراماشان؟ اونجا براي چي؟ تو اونجا چي کار داري دختر؟
- ما تو پيراماشان کي رو داريم؟ ميرم پيش اون!
- چرا؟ ميدوني که آدم هاي عادي پيش جعفر نميرن... چرا ميخواي بري اونجا بابا؟
بغض گلومو گرفت... چطور به بابا ميگفتم؟ اونم باور نميکرد... گفتم:
- از سياوش بپرسين بهتون ميگه... اميدوارم شما فکر نکنين ديوونه ام.. بايد قطع کنم بابا... شارژگوشيم تموم ميشه خاموش ميشه... رسيدم اونجا بهتون زنگ ميزنم.. اما قولتون يادتون نره!
- نميره... مواظب خودت باش... ميدونم که دختر عاقلي هستي و ميدوني داري چي کار ميکني... فقط سونيا... از شراره کدورتي به دل نگير... اون..
نذاشم حرفشون تموم کنه... نميخواستم دروغ بگم اما براي اين که خيالشو راحت کنم گفتم:
- من از هيچ کس کينه اي به دل ندارم بابا... مواظب خودتون باشين بايد برم.. خدافظ.
- مواظب خودت باش دخترم. خدانگه دار.
و قطع کرد... هه .. من عاقلم؟ من اگه عاقل بودم که اون کارو نميکردم... اگه همه ي عاقلا اين طور باشن پس نادونا چطورين؟
نگام افتاد به ساعت گوشيم... ساعت هشت و نيم بود... ديگه بايد ميرفتم... راه افتادم اما در آخر نگاهي به آب کردم... حس عجيبي داشتم... حسي که چندان جالب نبود.. اصلا خوشايند نبود... دوسش نداشتم.
نگاهمو از آب گرفتم و به سمت در خروجي راه افتادم... ماشين رو ديدم و سوار شدم... گفتم:
- ببخشيد پدر جان... معطل شدين.
- ايرادي نداره دختر جون.
نميدونم چرا.. اما مهر پيرمرد عجيب به دلم نشسته بود...
نميدونم چرا.. اما مهر پيرمرد عجيب به دلم نشسته بود...
نگاهاش مثل نگاهاي بابا بود..لبخندي زدم و گفتم بريم ترمينال...
اونم آواز خون راه افتاد.
چه دل خوشي داشت اين پيرمرده...
يک لحظه خندم گرفت و خنديدم... اما آروم طوري که مرد متوجه نشه...
سرمو تکيه دادم به پشتي صندلي و سعي کردم تا ميرسيم ترمينال بگيرم بخوابم.

با حس کردن اين که دستم داره کشيده ميشه چشمامو با وحشت باز کردم...
اما با چيزي که ديدم خيالم راحت شد...
پيرمرد بود که آستين مانتومو ميکشيد تا بيدارم کنه...
لبخندي زدم و با تشکر و حساب کردن پول از ماشين پياده شدم...
ساعت دقيقا نه بود و من با عجله به سمت اتوبوساي کليبر رفتم...
ايندفعه هم جام اون عقب بود...
رفتم نشستم و به مردم نگاه کردم... خندم گرفت..
هنوز سوار نشده بساط خوابو آماده کرده بودن...
يکي هندزفري گذاشته بود تو گوشش...
يکي چشماشو بسته بود... يکي هم داشت ساندويچ ميخورد...
با ديدن ساندويچ تازه ياد خودم افتادم... آخ که چقدر گشنم بود...
اينقدر ذهنم درگير بود که هيچ چيزي متوجه نميشدم...
اما چيزي براي خوردن نداشتم...
پس صبر کردم برم به کليبر تا از اونجا چيزي بخرم...
اتوبوس راه افتاد و من طبق عادتم که هيچوقت تا کليبر نميخوابيدم سرمو به شيشه پنجره تکيه دادم و به بيرون نگاه کردم...
از شهر خارج شده بوديم و همه جا کوه بود و کوه...
گاهي که ميومديم اينورا براي گردش..
اگه يکي از جنگلاشو انتخاب ميکرديم... من هميشه ترس اينو داشتم که نکنه قيامت بشه و بمونيم اونجا...
خيلي وحشتناک بودن... جنگلاش نه ها... کوه هاي دورش...
انگار که جنگل يک مورچه باشه و کوها دستاي ما آدما که دور تا دورش و بگيريم...
واقعا ترسناک ميشد... مخصوصا شباش...
يک بار که با خاله ها اومده بوديم اينجا..." آخه اينجا شهري بود که بابا و شراره قبل از ازدواجشون توش زندگي ميکردن... حتي بعد از ازدواجشون هم اونجا بودن اما بعد به خاطر شرايط کاري بابا به تهران اومديم. "
رفتيم يه جنگل.. اون موقع ها من بچه بودم و چيزي نميفهميدم...
تنها رفتم واسه خودم بگردم و گردو بخورم.. اونجا پر بود از درختاي گردو...
توي يکي از باغا زير يک درخت گردو ديدم دو تا آدم وايسادن و سعي دارن دنبال چيزي روي زمين بگردن...
هر دوتاشون هم يک شنل خيــــــــــلي بلند پوشيده بودن به رنگ سفيد..
پشتشون به من بود و من چهرشونو نميديدم...
حس فضوليم گل کرده بود و خواستم ببينم چهرشون چه شکلي هست...
يک ربع گذشت و من داشتم از پشت درخت نگاهشون ميکردم و اونا موفق به پيدا کردن اون چيزي که ميخواستن نشده بودن...
يک دفعه يکي از اونا برگشت..
و اين من بودم که از ترسم جيغي کشيدم و همونجا بيهوش شدم...
وقتي هم که به هوش اومدم تو بغل سياوش بودم و اون داشت بهم ميخنديد.
ازم دليل ترسمو ميپرسيد اما من نميتونستم چيزي تعريف کنم انگار که زبونم قفل شده باشه.
خرافات نبود و من باورش داشتم..
هميشه به اين داستانا اعتقاد داشتم... اوني که برگشت... اصلا شکل يک انسان نبود...
تنها چيزي که ازش يادمه سم هاي بلند... و صورت بدون چشمش بود.
توي صورتش فقط مو بود... اگرم چشم داشت من چيزي نديدم چون موهاش مانع از ديدن من ميشد... کمرش کمي قوز داشت و خميده بود...
ناخن هاي خيــلي بلند و کثيف...
حتي الانم که يادشون ميافتم ميترسم...
يعني اونا چي بودن؟ جن؟ توي باغ؟
خب آره.. اونجا يک روستا بود و بودن هر چيزي توي اونجا غير ممکن نبود!
بازم چهره ي اونا يادم افتاد...
و اين همزمان بود با بلند شدن صداي خنده زني توي گوشم که باعث شد از جام بپرم...
صداي خنده زن هر لحظه نزديکتر ميشد...
انگار که کنارم نشسته باشه... با وحشت به کنارم نگاه کردم اما با ديدن يک پيرمرد تا حدودي خيالم راحت شد...
صداي خنده قطع نميشد و من داشتم ديوونه ميشدم...
چرخيدم و اطرافو نگاه کردم اما هر کس مشغول انجام کاري بود و اصلا حواسش به من نبود..
يک دفعه صداي جيغ زن اومد و ديگه صدا قطع شد...
به بيرون از پنجره نگاه کردم و با ديدن يک زن با چهره کاملا کثيف که روي زمين افتاده بود کپ کردم...
وحشت کردم... نزديک بود جيغ بکشم... اما جلوي دهنمو گرفتم و چشمامو بستم.
توي دلم جيغ کشيدم و گريه کردم... دستامو گذاشتم روي گوشام و فشار دادم...
اين يعني چي؟ اين ديگه کي بود؟ مثل همونا بود... مثل همونا!
سعي کردم ديگه بهش فکر نکنم و اين افکار و از ذهنم پاک کنم... اما مگه ميشد؟
چشمامو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم و سعي کردم با به ياد آوردن يک آهنگ اين افکارو از ذهنم پاک کنم...
اما اون لحظه مغزم هيچ آهنگي يادش نبود...
فقط ميرفت سمت اون زن لعنتي...
گوشيمو با سرعت از کيفم در آوردم و و هندزفري رو بهش وصل کردم و گذاشتم تو گوشم...
گذاشتم اولين آهنگ بخونه تا حداقل راحت شم از دست اين افکار لعنتي.
آهنگ شروع به خوندن کرد و من کم کم از فکر اون زن در اومدم...
اما يک سوال تو گوشم زنگ ميزد و اونم اين بود که:
- من چطوري ميتونم يک جنو ببينم؟ اين غير ممکنه!
سعي کردم بيخيال باشم و فکرمو بدم به آهنگ..
البته تا حدودي موفق بودم و مثل اوناي ديگه با گوش کردن چند تا آهنگ چشمام گرم شد و به خواب رفتم.. کمبود خواب هم داشتم!
نميدونم ساعت چند بود که از خواب بيدار شدم..
فقط يادمه که رسيده بوديم دره پيغام و اين به اين معني بود که داريم ميرسيم به کليبر.
صاف تو جام نشستم و شال رو روي سرم مرتب کردم...
شکمم به قار و قور افتاده بود و معدم ميسوخت..
خيلي گرسنم بود...
اما به خودم گفتم:
- يک کم ديگه صبر کني ميرسي.. فقط 5 دقيقه.
گوشيم تو جيب مانتوم لرزيد..
از جيبم در آوردم به شمارش نگاه کردم... سياوش بود... هه..
حتما زنگ زده ياد آوري کنه به روانپزشک احتياج دارم..
با لبخند تلخي گوشيو گذاشتم تو جيبم و بعد از چند ثانيه لرزشش قطع شد...
اما دوباه به شروع کرد به زنگ خوردن... و باز هم سياوش و بيخيالي من.
شارژ گوشيم نزديک بود تموم شه... منم که مريض.. داشتم همينطور آهنگ گوش ميدادم..
آهنگو قطع کردم و هندزفري رو گذاشتم تو کوله پشتيم...
سرمو آوردم بالا و ديدم که توي کليبريم...
بالاخره رسيديم... خداروشکر.
اتوبوس بعد از 5 دقيقه نگه داشت و من پياده شدم...
ساعت 12 شده بود... چقدر تاخير داشتيم...
اونور خيابون يک مغازه قديمي بود.... رفتم داخلش... پيرمرد سرش پايين بود و حواسش به من نبود..
با لذت به اطراف مغازه نگاه کردم..
يک دفعه پيرمرد سرشو آورد بالا و با گنگي به من نگاه کرد...
مطمئننا چهرم براش آشنا بود...
البته اگر پير نبود منو يادش ميموند...
چون ماه پيش اينجا بوديم.... اما خب پيري بود و اين مشکلات...
لبخندي زدم و گفتم:
- سلام دايي...
کمي نگام کرد و بعد انگار که تازه منو شناخته باشه...
گل از گلش شکفت و با لبخند اومد سمتم...
منم خنديدم و رفتم سمتش... آغوشش رو براي من باز کرد و من خودمو به آغوشش سپردم...
با لبخند گفت:
- سلام سونيا!! تو کجا... اين جا کجا؟؟ خانومي شدي براي خودت... به به... ماشاالله...
همه اينا رو به ترکي مي گفت و منم به ترکي جوابشو ميدادم...
پرسيد که کسي هم همراهم هست يا تنها هستم...
که من گفتم تنهام... اونم بعد از کمي گله شروع کرد حال کل فاميلو پرسيدن...
مش قدرت دايي من نميشد... ميشد دايي بابا اما ما بهش دايي ميگفتيم...
- سونيا امشبو بايد مهمون ما باشي.. نميذارم بري... حتما فريبا هم خوشحال ميشه تو رو ببينه..
- دايي جون منم خيلي دوست دارم که اينجا باشم و با فريبا خانوم همصحبت شم.. اما متاسفانه بايد برم... نميتونم بمونم..
- امکان نداره.. مگه ميذارم بري؟ اصلا کجا ميخواي بري؟
سرمو انداختم پايين.. نميتونستم بگم ميخوام برم پيراماشان...
اگرم ميگفتم، ميگفتم به چه دليل؟؟ من چه کاري پيش جعفر داشتم از نظر دايي؟؟
بعد از کمي من و من کردن گفتم:
- ميخوام برم چاي کندي... پيش آقاجون و مامان جون.
- باشه اگر ميخواي بري اونجا حرفي ندارم... اما حداقل ناهارو بيا پيش ما.. رومو زمين نداز سوني خانوم!
چي ميتونستم بگم؟
درسته که خيلي عجله داشتم اما خب دلم نيومد دل دايي رو بشکنم و به همين دليل گفتم:
- چشم دايي... حتما... مزاحم ميشم.
- مراحمي دخترم... بذار بگم امير محمد بياد ببرتت... من نميتونم مغازه رو ول کنم... اما زود ميبندم ميام... ببخشيد دخترم!
- اين چه حرفيه دايي؟ اومدم شما رو هم از کار انداختم... شرمنده.
- دشمنت شرمنده باباجون.
لبخندي زدم.. با خودم ميگفتم حداقل يه بيسکوييتي چيزي تعارف نکرد بردارم بخورم.. دارم ميميرم از گشنگي...
دايي هم گوشي رو برداشت و به امير محمد که ميشد نوه ش.. گفت بياد دنبالم..
چند دقيقه بعد امير محمد اومد...
از بچگي تپلوي من بود الانم که ماشاالله 13 سالش بود... چاق نبود تپل بود.
با لبخند رفتم سمتش.. کلا همه چيز رو فراموش کرده بودم... گفتم:
- سلام امير... چطوري؟
- سلام خاله سونيا... مرسي. شما خوبي؟
- قربونت بشم... منم خوبم عزيزم... بريم؟
- باشه... بريم.
با دايي هم خداحافظي کردم و در حالي که دستم دور گردن امير بود رفتيم سمت خونشون... مغازه يک طرف خيابون بود و کوچه ي خونه دايي اينا درست رو به روي مغازه بود و ما بايد از خيابون رد ميشديم...
با احتياط از خيابون رد شدم که ماشين آقاي صالح رو ديدم...
خانواده ي معروف کليبر که به هر کسي ميگفتي آقاي صالح...
کلي ازش تعريف ميکرد و ميورد ميذاشتت دم خونشون...
با ديدن من از ماشين پياده شد و به سمتم اومد...
بعد از کلي سلام و احوال پرسي و تعارف که بايد برم آموزشگاه کلاس دارم و اين حرفا...
آقاي صالح رفت سمت آموزشگاه خودش، که خودش هم توش تدريس ميکرد..
و ما هم رفتيم سمت خونه.
مش زري که ما بهش ميگفتيم زن دايي در و باز کرد و ما رفتيم داخل...
مش زري که من و ديد چلپ چلپ ماچم کرد و به داخل راهنماييم کرد...
يک خونه دو طبقه حياط دار...
که من عاشق حياط اينجا بودم..
يک باغچه گرد يک طرف که توسط يک باغچه باريک و مستطيلي طولاني به باغچه گرد ديگه متصل ميشد...
انتهاي حياطم يک حياط خلوت بود و که توش تخت گذاشته بودن...
داخل خونه هم طبقه اول خيلي بزرگ بود..
دور تا دور مبل سلطنتي چيده شده بود با فرش هاي دست باف قرمز و کف پارکت...
روبه روي در ورودي آشپزخونه بود که فريبا جون با لبخند ازش اومد بيرون و بهم گفت:
- سلام عزيزم... خوش اومدي.
- سلام فريبا جون.. ممنونم.. شرمندم نکنين ديگه.
- خوبي؟ خوش اومدي واقعا... چه خبرا؟ مامان، باب، داداشا... آجيا... همه خوبن؟
- قربان شما همه خوبن سلام ميرسونن...
- چرا اونا نيومدن؟
- راستش بابا کمي کار داشت... واسه خاطر همون نيومدن.. من اومدم.
- آهان که اينطور.
لبخندي بهش زدم و از چايي و شيريني اي که امير جلوم گرفت برداشتم اونم نه يکي چند تا..
خيلي گرسنه بودم...
فريبا عروس دايي ميشد و آقاي صالح هم پسرشون..
و امير محمد هم پسر آقاي صالح و فريبا جون بود...
کلي با فريبا جون صحبت کرديم و از اين در اون در حرف زديم..
فريبا جون 32 سالش بود... يک خانوم به تمام معنا...
هم از لحاظ اخلاقي هم از لحاظ چهره...
چشماي قهوه اي سوخته درشتي داشت...
بيني کوچولو که هر کس ميديد فکر ميکرد عمليه ولي اينطور نبود...
لبهاي باريک.. پوست سفيد و گونه هاي برجسته...
ابروهاشم به هلالي برداشته بود که خيلي بهش ميومد...
به خاطر شغل آقاي صالح مجبور بودن کليبر زندگي کنن وگرنه وضع ماليشون خيلي توپ بود...
آقاي صالح استاد زبان بود و دو تا آموزشگاه زبان داشت...
و زبان انگليسيش عالي بود...
گاهي که حرف ميزد اينقدر لهجه داشت من متوجه نميشدم.
نه اين که اونو زندگي کرده باشه اينقدر که صحبت کرده بود اينطوري به نظر ميرسيد...
ساعت 1 ناهار خورديم و من با کلي اصرار خواستم که ظرفا رو بشورم در آخرم فريبا جون نه گذاشت نه برداشت گفت ميذارم تو ماشين ظرف شويي... مرض نداريم که وقتي هست خودمون بشوريم.
ساعت 2 قصد رفتن کردم...
به فريبا جون گفتم اگر امکانش باشه به آژانس زنگ بزنه بياد.
اما نگفتم بگه براي جايي ...
گفتم گردشي ميرم شايد جايي پياده شدم و نميخوام مستقيم برم چاي کندي..
هر چند اصلا راضي نميشد و به زور راضيش کردم...
رفتني هم ازشون کلي تشکر کردم..
و از فريبا جون خواستم از طرف من از آقاي صالح عذر خواهي کنن.
سوار آژانس شدم و رفتم...
خيلي خوانواده خوبي بودن مخصوصا خود فريبا جون که به نظر من لنگش تو دنيا پيدا نميشد...
کاش شراره خانوم بودن رو از فريبا جون ياد ميگرفت... هه...
حيف اسم خانوم که بذاريش روي شراره.
سعي کردم بهش فکر نکنم و بخوابم...
راننده هم يک مرد تقريبا 50 ساله و مورد اعتماد بود...
بهش گفتم برو پيراماشان و چشمامو بستم..
احتياج به خواب داشتم. و خيلي زود چشمام گرم شد و ديگه چيزي نفهميدم.
يک ربعي بود از خواب بيدار شده بودم...
داشتم به راه نگاه ميکردم... رسيده بوديم پيراماشان و ساعت 6 بود...
چقدر دير رسيدم... 4 ساعت...
اما خب راها خيلي شلوغ بود تقصير من نبود..
به راننده آدرس خونه جعفر اينا رو دادم و کوله پشتيمو برداشتم...
از توش کيف پولمو برداشتم... خدا رو شکر پول نقد زياد با خودم برداشته بودم..
چون ميدونستم بانک به اينجا خيلي دوره و بايد برم کليبر...
کاش وقتي اونجا بودم از بانک پول بيشتري برميداشتم تا اگر جايي کار داشتم از جعفر پول نميگرفتم...
اما اين فقط اي کاش بود و نميتونستم کاري بکنم...
ماشين جلوي در خونه جعفر ايستاد...
از نگاه کردن به دهاتشون هم ميترسيدم...
نميدونم رو چه حسابي بلند شدم اومدم اينجا...
اما اينو خوب ميدونستم که جعفر کارمو راه ميندازه...
از ماشين پياده شدم و مبلغ رو که خيلي هم گرون بود حساب کردم...
به اطرافم نگاه کردم... جز چند تا خونه متروکه چيز ديگه اي نبود...
البته منطقه اي که خونه جعفر توش بود اين شکلي بود...
وگرنه پيراماشان بزرگ بود و خونه ها و آدم هاي زيادي داشت....
اما خب تقصير جعفر چيه کارش اينطور ايجاب ميکرد....
نفس عميقي کشيدم و به طرف خونشون رفتم... جعفر پسر عمه بابا بود...
کارش دعا نويسي بود و با جنا در ارتباط بود... البته اين فقط حرف نبود...
خودم اينو به چشم ديدم و به کارش اعتماد دارم.... ميدونم مثل اوناي ديگه دروغ و دقل تو کارش نبود...
خودم يک بار به خاطر ترسم با بابا اومدم اينجا و ديدم که چي کار کرد...
همه حرفاش درست بود.. از اون موقع من به جن اعتقاد پيدا کردم و فهميدم که وجود داره و خرافه نيست...
خونشون زنگ نداشت و من مجبور بودم در بزنم....
چند بار محکم به در کوبيدم... بعد منتظر شدم تا در باز شه...
بعد از چند دقيقه که اون بيرون زهره ترک شدم... «بارلي» زن جعفر درو باز کرد...
با ديدن من اونجا خيلي تعجب کرد... منم فقط نگاهش ميکردم...
در آخر به حرف اومد و به ترکي گفت:
- سونيا خانم... تو اينجا چي کار ميکني؟
- سلام بارلي جان... احوال شما؟ جريانش طولانيه!! ميتونم بيام تو؟
- آه... بله بله بيا داخل.. اينقدر که از ديدنت شوکه شدم فراموش کردم.. بيا داخل.. خوش اومدي.
تشکري کردم و پامو تو حياطشون گذاشتم...
يک حياط خيلي بزرگ.. پر از درختاي سر به فلک کشيده که تاج هاشون رفته بود تو هم و فضاي تاريکي رو.. حتي تو روشنايي روز به وجود آورده بود...
از حياطشون خوف داشتم... واقعا وحشتناک بود...
چشمامو بستم و بازوي بارلي رو گرفتم...
اونم که قبلا اين حرکت منو ديده بود... خنده صدا داري کرد و راه افتاد...
آروم راه ميرفت که منم بتونم راه برم...
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، جی.اچ.دهقان ، vampire whs ، R@H@ joon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ترسناک تسخیر زندگی - اگوری پگوری - 25-08-2014، 2:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان