24-08-2014، 19:55
قسمت 10
سرم و بلند کردم. چشمم به مرد جوونی افتاد که روی مبل شاهانه ی طلایی رنگی کنار شومینه نشسته بود. مجسمه های طلایی بالای شومینه با رنگ مبل و رنگ قهوه ای سنگ های شومینه هماهنگی داشت. دیوار اتاق با کاغذ دیواری کرم شیکی پوشیده شده بود. پایین پای مرد فرشی از پوست یه حیوون زبون بسته پهن شده بود. یه لیوان ویسکی دستش بود و به شعله های آتیش نگاه می کرد. اتاق کوچیک تاریک با نور شومینه روشن شده بود. پشت سرم یه میز گرد و چوبی و با صندلی زیبایی قرار داشت. کنج دیوار یه گرامافون بود که روی میزی کوتاه گذاشته شده بود.
مرد کت شلوار سرمه ای به تن داشت. کراوات و بلیزش به رنگ بنفش بود . نگاهی به موهای خوش حالت مشکیش کردم. چشم های مشکی خوش حالتش توی زاویه ی دیدم نبود ولی دلیل نمی شد که به خاطر نیارمش. خوب یادم می اومد که صورت مردونه ای داشت و به نسبت خوش قیافه بود. باورم نمی شد اون بود که حالا روی اون صندلی نشسته بود.
نگاهش و از آتیش گرفت و به صورتم نگاه کرد... با دقت تک تک اجزای صورتم و بررسی کرد. نگاهش روی چشمام ثابت موند. با یه حرکت نرم از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد. دستش و جلو اورد و چونه م و گرفت... سرم و به این طرف و اون طرف چرخوند.
در اتاق باز شد و دو دختر جوون وارد شدند. دامن های کوتاه مشکی با تاپ قرمز پوشیده بودند. موهای طلایی رنگشون و اتو کشیده بودند. به سمت میز چوبی و دایره ای شکلی رفتند که پشت سرم قرار داشت. شروع به چیدن میز کردند... وقت شام شده بود.
مرد خندید و گفت:
چهار ساله که همدیگه رو ندیدیم... باورم نمی شه این قدر توی این چهار سال عوض شده باشی... اون موقع ها صورتت بچگونه بود... ولی الان... واقعا جذاب شدی... خیلی خوش قیافه تر از سابق شدی.
با حرکت چشم اشاره ی ظریفی به دخترهای پشت سرم کرد. به سمتشون برگشتم. داشتند میز و می چیدند... تا دیدند که دارم نگاهشون می کنم سرشون و پایین انداختند و نگاهشون و ازم گرفتند.
نگاهی به صورت مرد کردم. اگر بینیش کمی کوچیک تر بود صورتش بی عیب و نقص می شد. پوست سفیدش تضاد جالبی با موهاش داشت. بهش گفتم:
خوب پیشرفت کردی... یادم می یاد دنبال این و اون می دویدی و التماس می کردی که یه کار درست و حسابی تر بهت بدن.
پوزخندی زد و گفت:
بهتر از بعضی ها بودم که جربزه ی هیچ کاری رو نداشتند... راستش و بگو... هنوزم همون جوری شل و ولی؟
جوابش و ندادم... لبخندی زد و گفت:
داداشت کجا مونده؟ چه قدر لفتش داده... هیچ از این بی خیالی و خونسردیش خوشم نمی یاد.
در همین موقع در باز شد و بارمان وارد اتاق شد. با گام های بلندی که بیشتر شبیه جست و خیز می موند به سمتم اومد. با دست محکم توی کمرم زد و گفت:
چطوری؟
با ضربه اش یه خورده سرجام جا به جا شدم... مرد لبخند معنی داری بهم زد... بارمان دستش و روی شونه م انداخت و گفت:
خب... موضوع چیه؟
مرد سیگاری روشن کرد و گفت:
موضوع اینه که داداشت حاضر نیست همکاری کنه... براش توضیح دادی که اگه باهامون کار نکنه همه ی حمایتمون و ازش می گیریم و به جرم قتل عمد اعدام می شه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نه... توضیح ندادم.
مرد نیم نگاهی به بارمان کرد... اخم کرد و گفت:
خب... بهتره براش توضیح بدی.
بارمان نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت. لبخند زد و شونه م و فشرد... نمی تونستم نگاهم و از صورتش بکنم... دنبال بارمانی می گشتم که می شناختم... پیداش نمی کردم... انگار پشت اون صورت تیره و چشم های گود رفته گم شده بود...
دلم گرفته بود... دیگه برام مهم نبود که کجام... چی ازم می خوان... چه بلایی سرم می یاد... حس می کردم آخرین آدمی که توی دنیا بهم اهمیت می داد هم از بین رفته... سرم و پایین انداختم... باورم نمی شد که بارمان این طور غرق بشه... این طور گم بشه... با دیدنش همه ی مرزهای مقاومتم شکسته شده بود... همه ی این سال ها فکر می کردم اون داره سختی می کشه و مقاومت می کنه... باورم نمی شد که خودش هم یکی مثل اونا شده باشه.
بارمان سرش و به سمت مرد چرخوند و گفت:
خب... حالا باید چی کار کنیم؟
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
یا خودت به داداشت حالی می کنی که همکاری کنه و جات و پر کنه یا این که می سپریش به من تا حالیش کنم.... حواست با منه بارمان؟
بارمان که داشت دو تا دختر پشت سرمون و دید می زد سرش و به سمت مرد برگردوند و گفت:
هان؟... آهان... باشه... خودم حالیش می کنم.
چینی به بینیش انداخت و لباش و جمع کرد... می دونستم از دخترهای موطلایی خوشش نمی یاد. رو به مرد کردم و گفتم:
من آب از سرم گذشته... هیچ بلایی نیست که بتونی سرم بیاری و راضیم کنی همکاری کنم.
مرد دوباره روی مبل نشست. دعا می کردم یادم بیاد که اسمش چی بود ولی زمانی که با گروه همکاری می کردم اون قدر فرد بی اهمیتی بود که حتی اسمش و نپرسیده بودم.
یکی از دخترها لیوان مرد و پر کرد. راست ایستاد و گفت:
سایه برای دیدنتون اومده...
مرد لبخندی زد و گفت:
چه خوب شد که خودش با پای خودش اومد... خیلی دوست داشتم ببینمش...
دختر سر تکون داد. منم دوست داشتم سایه رو ببینم... دوست داشتم گردنش و بشکنم... دختره ی عفریته! برام پاپوش درست کرده بود... اونم قتل! قتل عمد... قتلی که پشتش یه خروار مدرک و شاهدم بود... خیلی خوب به یاد داشتم که همیشه توی این کار مهارت خاصی داشت. انگار ساخته شده بود تا آدم بکشه و ردپایی از خودش نذاره.
در باز شد و سایه وارد اتاق تاریک شد. بی اختیار دستام و مشت کردم. فکم منقبض شد و دندونام و روی هم فشار دادم... با نفرت چشمم و ازش گرفتم. سرم و به سمت بارمان چرخوندم که دست به سینه ایستاده بود و چشماش و تنگ کرده بود. همون برقی رو توی نگاهش می دیدم که ازش می ترسیدم. لباش و روی هم فشار می داد و به وضوح بلند شدن صدای نفساشو می شنیدم. یه حس مشترک داشتیم... نفرت تا سر حد مرگ!
سایه پوزخندی تحویل من و بارمان داد. سرش و بالا گرفت و جلوی مرد ایستاد و گفت:
هر دو تا کار و تموم کردم.
مرد سر تکون داد و گفت:
می دونم...
انگشتاش و توی هم گره کرد و گفت:
خب... اسم دختری که اوردیش چیه؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
ازش نپرسیدم.
بارمان پوزخند زد. سایه چشم غره ای بهش رفت و گفت:
تو کار دیگه ای هم جز مسخره کردن بلدی؟
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
تو چی؟ تو کار دیگه ای جز گند زدن بلدی؟
مرد با خشونت داد زد:
بسه!
رو به سایه کرد و گفت:
رویا آمارش و در اورده... اسمش ترلانه... ترلان تاجیک!
قلبم توی سینه فرو ریخت... کجا اورده بودنش؟ دست سایه به اونم رسیده بود؟ باهاش چی کار کرده بودند؟ تونسته بود به باباش خبر بده؟ قلبم محکم توی سینه می تپید. سعی کردم شگفتی و بهتم نشونه ای توی صورتم نذاره. قلبم و توی دهنم احساس می کردم.
مرد گفت:
باباش قاضیه...
خدایا! همه ی درات و روم نبند... یه وقت بلایی سر بابای دختره نیارن!
مرد ادامه داد:
فکر می کنی ارسلان تاجیک نمی تونه دخترش و تبرئه کنه؟
رنگ از صورت سایه پرید. یه قدم به سمت عقب برداشت و تته پته کنان گفت:
من... من... من... نمی دونستم...
مرد داد زد:
معلومه که نمی دونستی! احمق! قبلش نرفتی آمارش و در بیاری؟
سایه با صدایی لرزون گفت:
باور کنید فکرشم نمی کردم که باباش آدم خاصی باشه.
مرد با صدای بلندی گفت:
من بهت مهلت داده بودم که گندهایی که زدی و جبران کنی... نه این که همه مون و بندازی توی دردسر... می دونی چیه سایه؟ مواد مغزت و از بین برده...
سایه به التماس افتاد... اشکاش روی صورتش ریخت و گفت:
نه... باور کنید من به درد می خورم... مهلتی که بهم داده بودید کم بود... آخه توی یه هفته چطور ممکن بود یه نفر که به درد بخوره رو پیدا کنم؟... جبران می کنم... قسم می خورم که جبران کنم... کاری نداره که! دختره رو می کشیم ... می تونیم صحنه سازی کنیم... خودم این کار رو می کنم... نشون می دیم که از ترس به بیابون پناه بردش... چند نفر بهش تجاوز کردند و کشتنش...
چشمام از تعجب گشاد شد... قلبم توی سینه فرو ریخت... دست چپم و محکم روی دست راستم کوبوندم تا لرزشش و متوقف کنم ولی فایده ای نداشت... دو تا دستم با هم به لرزه افتاد.
مرد سر تکون داد و محکم گفت:
من نمی ذارم دستت به ترلان بخوره.
من و بارمان نگاهی معنی دار بهم کردیم... این حرفش یعنی چی؟ هرچی که بود باعث شد دلم یه کم آروم بگیره... دختره ی بدبخت! عجب شانس بدی داشت. همه ش تقصیر من بود. نحسی من اونو هم گرفتار کرده بود.
سایه خودش و به پای مرد انداخت و گفت:
من درستش می کنم... خواهش می کنم... یه بار دیگه بهم فرصت بدید.
زار می زد و می دیدم که از ترس می لرزه... حقش بود... دلم خنک شد. با نفرت نگاهم و ازش گرفتم. مرد با لگدی اونو کنار زد و گفت:
دست بهم نزن آشغال! دیگه به درد نمی خوری. مغزت دیگه کار نمی کنه... بدجوری معتاد شدی...
سایه جیغ زد:
ترک می کنم.... قول می دم ترک کنم.
مرد با سر به دو دختر اشاره کرد که از اتاق بیرون برن. رو به بارمان کرد و گفت:
سایه رو سپردم دست تو... خودت حسابش و برس.
با وحشت به بارمان نگاه کردم. برقی رو توی چشماش می دیدم که برام غریب نبود... برقی شوم از جنس جنون... لبخندی شیطنت آمیز روی لبش نشست. دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه ای بیرون کشید. زیرلب گفتم:
بارمان... خواهش می کنم...
بارمان پوزخندی زد و گفت:
لذتی که توی بخششه توی انتقام نیست؟ آره؟
با دست توی پیشونیم زد و گفت:
احمق! اینا مال قصه های شب بچه هاست. اینجا دنیاست... دنیای واقعی... دیگه قصه نیست.
به سمت سایه رفت. سایه جیغی از وحشت کشید. بارمان چنگی به موهای سایه زد. اونو با موهاش بلند کرد و به دیوار کوبوند. سایه جیغ زد:
بارمان... خواهش می کنم... قسمت می دم... تو رو جون مادرت...
بارمان فریاد زد:
اسم مامان منو نیار !
صورتش تیره تر از همیشه شده بود. سایه که عین بید می لرزید و صورتش از اشک خیس شده بود با صدایی جیغ جیغی گفت:
مجبورم کرده بودن... نمی خواستم اون کار و بکنم... تو رو جون رادمان... تو رو خدا!
بارمان دست راستش و بالا اورد. سایه جیغ گوش خراشی کشید. سرم و چرخوندم. صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغ گوش خراش سایه باعث شد گوشم سوت بکشه. سرم و بی اختیار به سمتش چرخوندم. بارمان تیر و توی زانوش زده بود... با خونسردی گفت:
این به خاطر رادمان...
اسلحه رو کمی بالا اورد... با صدای بلندی گفتم:
بارمان تمومش کن...
حتی نگاهم نکرد. شکم سایه رو نشونه گرفت و شلیک کرد... جیغ سایه حالم و بهم می زد... چند قدم به سمت عقب برداشتم... حالت تهوع بهم دست داده بود. بارمان گفت:
این به خاطر مادرم...
سر سایه رو نشونه گرفت... سایه از درد ضعف کرده بود... نگاهی به بارمان کردم و داد زدم:
ولش کن...
بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت:
اینم به خاطر آرمان.
شلیک کرد... نفسم توی سینه حبس شد... جسد سایه روی زمین افتاد...
توی ون مشکی نشستیم. از سردرد داشتم می مردم... حالم بد بود... سال ها بود که آرزو می کردم مرگ سایه رو به چشم ببینم ولی وقتی باهاش رو به رو شدم فهمیدم که تحملش و ندارم... تحمل این چیزهایی که بارمان با خیال راحت و خونسردی از کنارشون می گذشت و نداشتم...
سرم و توی دستام گرفتم. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هنوز هم همون طوری لطیفی؟
سرم و بلند کردم و گفتم:
می دونی از چی می ترسم؟ از این که اون قدر عوض شده باشی که نتونم باهاش کنار بیام.
بارمان سرش و پایین انداخت و گفت:
تو می دونی که من برای چی مجبور شدم این راه و برم...
پوزخندی زدم و گفتم:
می دونستم... دیگه نمی دونم.
بارمان شونه م و فشرد و گفت:
می دونم از چی حرف می زنی... می فهمم... خودت می دونی که چاره ای نداشتم. من به خاطر شماها این کار و کردم... به خاطر تو... رادمان! نگام کن... من به خاطر تو این راه و اومدم...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
تو شدی مثل خودشون... این دیگه بحث اجبار نبوده... بحث انتخاب بوده.
بارمان روش و برگردوند. دستش و از روی شونه م پایین انداختم و گفتم:
حالا چی می کشی؟ شیشه؟... حشیش؟... کوک؟...
بارمان آهسته گفت:
هروئین...
سرم و دوباره توی دستم گرفتم... احساس می کردم دستام یخ زده... هروئین مصرف می کرد... باورم نمی شد... با خودش چی کار کرده بود؟ اون واقعا برادرم بود؟ همون بارمان شیطون و شر و با انرژی که خونسردی هاش عجیب تر از عصبانیت های انفجار مانندش بود... حس می کردم کنار یه غریبه نشستم... حس می کردم گم شدم... بدون اون منم هیچ بودم... یاد مامانم افتادم که همیشه نگران سیگار کشیدن های او بود... کجا بود که ببینه بارمان از سیگار به هروئین رسیده بود.
همه ی این سال ها به امید دیدنش زندگی کرده بودم... فکر می کردم داره سختی می کشه... مطمئن بودم داره مبارزه می کنه... حتی فکرشم نمی کردم این قدر راحت تسلیم بشه...
بارمان گفت:
رادمان... خیلی چیزها اتفاق افتاده که ازش خبر نداری...زود قضاوت نکن... ولی یه چیزی و بدون...
توی چشمام زل زد و گفت:
اگه کاری که بهت بگن و نکنی آخر و عاقبتت مثل سایه می شه.
با ناباوری بهش نگاه کردم و گفتم:
تو قرار بود من و از این ماجرا دور نگه داری.
بارمان سرش و پایین انداخت... آهسته گفت:
نتونستم...
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
تلاشم و کردم. باور کن... ولی... دیگه نمی تونم کار سابقم و ادامه بدم... می بینی که! با این سر و وضع...
حرفش و نصفه رها کرد. نگاهی به صورتش کردم... نمی دونم چه بلایی سر ابروش اومده بود... تیغ زده بود یا شکسته بود؟ زیر چشم های آبی رنگش سیاه شده بود... صورتش لاغر و پوستش تیره شده بود. موهای مشکی خوش حالتش و کوتاه کوتاه کرده بود و دو طرف سرش و تراشیده بود... هنوزم شیطنت خاصی توی حرکات و حالات صورتش بود... همین شیطنت ها بهش جذابیت می داد... توی صورتش دقیق شدم... راست می گفت... دیگه نمی تونست کار سابقش و ادامه بده... انگار مواد زیبایی صورتش و تخریب کرده بود... پس برای همین پای من به ماجرا باز شده بود... به خاطر اینکه دیگه بارمان توانایی های سابقش و نداشت... به راحتی می شد با نگاه کردن به صورتش تشخیص داد که معتاده... نمی دونم بارمان چه حسی داشت که منو این طور گرفتار می دید... شرمنده بود؟ باهاشون همکاری کرده بود؟ خوشحال بود؟ اولین بار بود که حس می کردم هیچی ازش نمی دونم... پسری که مطمئن بودم یه روح در دو بدنیم اون قدر ازم دور شده بود که احساس می کردم هیچ وقت نمی شناختمش...
آهی کشیدم... سرم و پایین انداختم و به انگشتام نگاه کردم... همون طور که باهاشون بازی می کردم فکرم به سمت ترلان کشیده شد... الان داشت چی کار می کرد؟ اگه اون مرد ازش دفاع نمی کرد و سایه نقشه ش و عملی می کرد چی؟... تو دلم گفتم:
اگه فاصله م و با اطرافیانم حفظ می کردم این طور نمی شد... اون بنده ی خدا رو هم گرفتار کردم. خدا کنه به باباش خبر داده باشه... اگه نه... دیگه امیدی به نجاتمون نیست...
نیم نگاهی به غریبه ای که کنارم نشسته بود کردم... می دیدم که لرزش دست پیدا کرده... عصبی به نظر می رسید... مرتب بینیش و بالا می کشید... پوزخندی زدم... انگار وقتش شده بود که مصرف کنه.
بارمان لحظه به لحظه عصبی تر می شد.. پاشو با حالتی عصبی تکون می داد... خودش و به این سمت و اون سمت تاب می داد... آب ریزش بینی پیدا کرده بود. از عصبانیت هاش می ترسیدم... می دونستم به راحتی عصبانی نمی شه ولی وقتی عصبی بشه مثل بابا منفجر می شه. سکوت کرده بودم... اگه می خواستم با خودم روراست باشم باید اعتراف می کردم که ازش می ترسیدم.
خوشبختانه خیلی زودتر از اون چیزی که توقع داشتم به مقر گروه رسیدم. بارمان در ون و باز کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت یه ساختمون قدیمی رفتیم. در سفید زنگار گرفته ای داشت. بارمان در زد و بعد از چند دقیقه یه پیرزن خمیده با موهای حنایی و بینی عقابی در و باز کرد. زن نگاهی مشکوک به ما کرد. بارمان با بی صبری گفت:
برو کنار دیگه! نمی شناسی منو؟
پیرزن چنگی به عصاش زد و کنار رفت. نگاهی به چادر گلگلی و خال گوشتی روی صورتش کردم. چشم های مشکی و صورتی چروکیده داشت.... او برای چی با این سن و سال با این ها همکاری می کرد؟
جلوی در پرده ای آویزون بود که بیشتر شبیه سفره می موند. بارمان پرده رو با خشونت کنار زد... انگار عجله داشت که سریع تر به زیرزمین برسه. یه حیاط بزرگ با درخت های قدیمی و بلند و حوضی بزرگ رو به رویم بود. نزدیک ساختمون دو تا تخت کنار هم گذاشته شده بودند و روشون فرش کشیده شده بود. یه پلکان با نرده های سفید به ایون خونه می رسید. کنار حوض چند گلدون گذاشته شده بود و یه گوشه ی دیگه ی حیاط یه قفس خالی بود که احتمالا قبلا توش مرغ و جوجه نگه می داشتند.
بارمان به سمت زیرزمین رفت. دنبالش راه افتادم. قبل از این که از پله های زیرزمین پایین برم چشمم به دو مرد افتاد که پرده ها رو کمی کنار زده بودند و از پشت شیشه ی پنجره ی خونه نگاهم می کردند... می دونستم اونجا نگهبان داریم ولی نمی دونستم چند تا...
از پله های کم عرض سنگی پایین رفتیم. بارمان کلید انداخت و قفل در فلزی رو باز کرد. پشت سرش وارد زیرزمین شدم.
سقف زیرزمین نسبتا کوتاه بود و از اون لامپ آویزون شده بود. روی دیوارهای خاکستری و کثیف با اسپری نقاشی کشیده بودند. موکت کف اتاق سرمه ای رنگ بود. گرد و خاک همه جا نشسته بود و بعضی جا تار عنکبوت بسته بود. یه طرف زیرزمین چهار تا اتاق بود و یه طرف دیگه ش حموم و دست شویی قرار داشت. برخلاف چند ساعت پیش که اونجا رو ترک کرده بودم خلوت بود. اونجا طراحی عجیب و غریبی داشت... دیوارها بی حساب و کتاب جلو عقب رفته بودند و فضاهای اتاق مانندی به وجود اومده بود. چند تا تشک این طرف و اون طرف سالن پهن شده بود. یه کیس کامپیوتر که دل و روده ش بیرون ریخته شده بود وسط سالن افتاده بود. همه جا پر از آشغال چیپس ، کاغذ ساندویچ و کاغذ های مچاله شده بود.
بارمان رو بهم کرد و گفت:
الان این زنه می یاد برات غذا می یاره... منم می رم لباسم و عوض کنم.
سر تکون دادم... می خواست بره لباس عوض کنه!!!!
پوفی کردم و یه گوشه روی زمین نشستم... ذهنم درگیر چند مسئله ی مختلف شده بود... آینده ی خودم... وضعیت خانواده م... اعتیاد بارمان... مرد آشنایی که دیده بودم و اسمش و یادم نمی اومد... مرگ سایه... و ترلان...
راستی او کجا بود؟
از جا بلند شدم و به سمت اتاق ها رفتم. اتاقی که درش بسته بود جایی بود که بارمان داشت لباس عوض می کرد! توی یه اتاق دو پسر جوون روی تخت های چوبی خوابیده بودند... توی اتاق دیگه یه میز و چند صندلی چیده شده بود و چند کامپیوتر این طرف و اون طرف قرار داشت و چند نفر داشتند با اونها کار می کردند... در اتاق آخر نیمه باز بود. تقی به در زدم. چند ثانیه بعد در باز شد. یه زن جوون با هدبند و سوئی شرت مشکی در و باز کرده بود. نگاهی به پوست صاف کاراملی و چشم های عسلیش کردم. زن با صدای تو دماغیش گفت:
چی می خوای؟ برو تو اتاق بارمان.
از لحن طلب کارانه ش خوشم نیومد ولی نمی خواستم مستقیما از ترلان حرف بزنم. یه قدم به سمت عقب برداشتم و قبل از این که دهنم و باز کنم و حرف بزنم چشمم به ترلان افتاد. یه متر عقب تر از زن ایستاده بود. با دیدن من سرجاش جا به جا شد...
نمی شد حرفی بهش بزنم. نمی خواستم کسی بفهمه با هم در ارتباطیم.. ولی همین که دیدم ظاهرا سالمه خیالم تخت شد. دوست داشتم با او... به عنوان تنها کسی که می دونستم به اندازه ی خودم پاک و بی گناهه ... صحبت کنم. باید منتظر یه فرصت مناسب می موندم... بهتر بود که کسی از ارتباط ما خبردار نشه.
سرم و پایین انداختم و به زن گفتم:
فقط می خواستم ببینم چه خبره.
به سمت اتاق بارمان رفتم... دستم و به سمت دستگیره دراز کردم... دستم توی هوا موند... نمی خواستم بارمان و اون طوری ببینم... دستم و پایین انداختم. یه گوشه ی سالن نشستم و سرم و روی زانوم گذاشتم. همین که چشمم و بستم تصویر سایه جلوی چشمم جون گرفت... سریع چشمم و باز کردم... یه لحظه صدای شلیک اسلحه ی بارمان توی گوشم پیچید... دستی به صورتم کشیدم... شهرام و چه جوری کشته بودند؟
چطور باید همه ی اینا رو تحمل می کردم؟ این بازی کی تموم می شد؟ چی ازم می خواستند؟ تا کجا می تونستم پیش برم؟ دوست نداشتم تسلیم خواسته هاشون بشم ولی مثل هر آدم دیگه ای از مرگ می ترسیدم... مرگ سایه رو به چشم دیده بودم... اگه بارمان این طور بود بقیه چطور بودند؟ نمی تونستم دلم و خوش کنم که بارمان ازم دفاع می کنه و نمی ذاره منو بکشند... تصمیم داشتم بارمان و از اول بشناسم... از برادری که یه روز نزدیک ترین کسم بود فقط لبخند معروفش و برق چشماش باقی مونده بود...
یه ربع بعد پیرزن به همراه زنی حدودا چهل ساله وارد زیرزمین شدند. سریع سفره پهن کردند. بوی غذا که به مشامم خورد تازه فهمیدم چه قدر گرسنه ام. اصلا دوست نداشتم غذا بخورم... دوست داشتم سرم و رو زمین بذارم و از شر این بلاها به خواب پناه ببرم... ولی خب... آدمه و نیازاش... به فکرم رسید که اعتصاب غذا بکنم... کم مونده بود از این فکر خنده م بگیره... اون وقت این آدما ولم می کردند؟
یه دفعه جرقه ای توی ذهنم زده شد... اگه منم جذابیت ظاهریم و از دست می دادم چی؟ شاید اون وقت دست از سرم برمی داشتند... ولی.. اون وقت منو می کشتند یا ولم می کردند؟ مشکل این بود که چند نفرشون و به چهره می شناختم. می دونستند اگه آزاد بشم دادگاهی می شم و اون وقت همه چی رو در مورد سایه و گروه لو می دم... نه! این بار دیگه راهی برای خروج نداشتم...
در اتاق ها یکی یکی باز شد. دختری با موهای طلایی و چشم های سبز که به طرز حیرت انگیزی زیبا بود از اتاقی که میز و صندلی داشت بیرون اومد. تابی به موهاش داد و به سمت سفره رفت. خیلی قشنگ آرایش کرده بود و جذاب بود... می دونستم حضورش توی اون جمع بی ارتباط با زیباییش نیست. پشت سرش یه مرد چهارشونه و قدبلند از اتاق خارج شد... سریع شناختمش... همونی بود که با سایه دیده بودمش... یه پسر ریزه میزه با موهای قرمز و صورت کک مکی هم آخرین کسی بود که از اتاق بیرون اومد.
همشون سر سفره نشستند و در حالی که نگاه های مشکوکی به من می کردند مشغول غذا خوردن شدند.
در اتاق بارمان و ترلان هم زمان باز شد. دختری که هدبند سرش بود از اتاق بیرون اومد. رو به بارمان که دوباره سرحال شده بود گفت:
غذا نمی خوره.
بارمان با بی خیالی شونه بالا انداخت و گفت:
خب نخوره! یه شب غذا نخوره از گرسنگی نمی میره که! از فردا حساب کار دستش می یاد...
نگاهی بهم کرد و چشمکی زد. انگار خیلی خوشحال بود که کمتر از دو ساعت پیش آدم کشته بود. از یه طرف گرسنگی بهم فشار می اورد و از یه طرف اون قدر عصبی بودم که مطمئن نبودم معده م بتونه چیزی رو توی خودش نگه داره. از سردرد داشتم می مردم.
بارمان رو به دختر مو طلایی کرد و گفت:
دو تا بشقاب غذا بکش بیار توی اتاق من.
دختر با بی میلی قاشقش و توی بشقابش انداخت. یه دفعه بارمان داد زد:
زود باش.
دختر از جا پرید. سریع دو تا بشقاب برداشت. بارمان با دست بهم اشاره کرد که به اتاقش برم. ترجیح می دادم از اونجا دور بشم. بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
یه تخت چوبی با ملافه ی مچاله شده و پتوی گلوله شده کنار دیوار بود. یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. اتاق سه در چهاری بود که سقفش کوتاه بود و روی دیوار تصویری مشابه خال کوبی بارمان با اسپری نقاشی شده بود. پوزخند زدم... اینم محل فرمان دهی بارمان!
روی تخت نشستم و بی اختیار گفتم:
هنوزم توی خواب با بالش کشتی می گیری؟
بارمان خندید و روی زمین نشست. دختر موطلایی وارد شد و سینی غذا رو روی زمین گذاشت. بارمان بهش گفت:
در و پشت سرت ببند.
دختر اطاعت کرد. همین که در بسته شد گفتم:
مثل این که رئیس اینجا تویی.
بارمان چند قاشق از خورشت کرفسی که توی بشقاب بود خورد و گفت:
آره.. یه مشت خل و چل هم زیردستمن... این دختره کارش مثل تو اِ. فقط اون پول می گیره و کار می کنه ولی تو فعلا داری سنگ جلوی پامون می اندازی... اسمش راضیه ست... اون یارو گندهه اسمش رحیمه... از قد و هیکلش معلومه چی کاره ست... اون پسر کوچولو اِ وحید اِ... تو کار دزدی و از دیوار بالا رفتن و ایناست... خیلی به درد بخوره... دیگه کی؟ آهان! رویا ! رویا باید برات جالب باشه... تنها کسیه که دیدم توی کامپیوتر این طوری مخه... هر کاری ازش برمی یاد.... همونیه که هدبند می زنه.
تو دلم گفتم:
همونی که آمار ترلان و در اورد.
با لحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:
اونی که غذا نمی خوره کیه؟
بارمان برای خودش ماست ریخت و گفت:
همون ترلانه...
پرسیدم:
چی کاره ست؟
بارمان خندید و گفت:
شنیدم رانندگیش خیلی خوبه... الان مثل تو داره ناز می کنه ... بیا غذات و بخور... با گرسنگی دادن به خودت هیچی حل نمی شه.
بوی خوب غذا وسوسه م می کرد که شروع به خوردن بکنم. بلند شدم و کنار بارمان نشستم. آهسته گفتم:
راننده برای چی می خواید؟
بارمان بشقاب غذا رو توی دستم گذاشت و گفت:
ما نمی خوایم... برای رئیس می خواستند... الان که فهمیدیم سایه زیاده روی کرده و دختری که خودشم راضی نیست و توی این کار کشیده دیگه هیچی مشخص نیست.
ناخونکی به غذام زد. پشت دستش زدم و گفتم:
هنوزم این عادتات و ترک نکردی؟
بی تعارف یه تیکه گوشت از توی بشقابم برداشت و خورد. ابروی راستش و بالا داد و گفت:
هنوزم جنتلمن و آقایی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تو خیلی لات و الواتی.
با ژست خاصی دستی به موهاش کشید و گفت:
به خاطر موهامه؟ یادته همیشه دوست داشتم این طوری درستش کنم و مامان اجازه نمی داد؟
خندیدم و گفتم:
بیشتر اون قسمتی رو یادمه که می خواستی موهات و سبز فسفری بکنی.
بارمان پخ زد زیر خنده و گفت:
به جون تو شوخی کرده بودم... بابا چه جدی گرفته بود! می خواست از خونه بیرونم کنه... یادته کلا بابا چه قدر منو از خونه بیرون می کرد؟
گفتم:
یه شب در میون... مامان چه قدر حرص می خورد...
یه لحظه به چشمای هم زل زدیم... خنده ی روی صورتمون کم کم محو شد... ازش یه لبخند کمرنگ باقی موند... سرمون و هم زمان پایین انداختیم و با غذامون ور رفتیم... لبخندمون هم مثل روزهایی که دیگه برنمی گشت از بین رفت... توی سینه م احساس سرما می کردم... چه قدر خوشبخت بودیم... قاشق و توی بشقاب انداختم... من خرابش کرده بودم... من...
بارمان آهسته گفت:
مامان چطوره؟
با خودم کلنجار رفتم... باید بهش می گفتم که کاملا روانش و از دست داده؟ دلم نمی اومد... با این که از دستش شاکی بودم ولی می دونستم اگه بگم از درون خورد می شه... بارمان پرسید:
هنوزم قرص می خوره؟
آهی کشیدم و گفتم:
آره...
نگفتم که کار از قرص و دارو گذشته و به شک دادن رسیده... بارمان گفت:
سامان هنوزم نچسبه؟
بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
آره...
بارمان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا چی؟ هنوزم توی کار از خونه بیرون انداختنه؟
با سر جواب مثبت دادم... بارمان که مشخص بود اشتهاش کور شده با غذاش ور می رفت... آهسته گفت:
دوستتون داشتم که رفتم...
قاشق و توی بشقاب انداخت... احساس کردم اشک توی چشمام جمع شده... دستم و روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
می دونم...
بارمان سرش و بیشتر خم کرد و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
دوست نداشتم بلایی سرتون بیارند... نمی خواستم پات به اینجا باز شه... ولی...
نفسش و فوت کرد و ساکت شد... شونه ش و فشار دادم و گفتم:
وقتی توی ون دیدمت نزدیک بود شاخ در بیارم... فکر نمی کردم توی این موقعیت ببینمت...
سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسیدم اگه قبول نکنی بلایی سرت بیارن... همیشه منتظر فرصت بودند... خیلی از کسایی که پست گرفتن و می شناختی... نمونه ش همین دانیال.
پس اسم اون مرد دانیال بود... اسمش به نظرم آشنا می اومد. انگار قبلا شنیده بودم که دانیال صداش کنند.
بارمان ادامه داد:
دنبال فرصت بودند که دوباره مجبورت کنند همکاری کنی. راستش... توی کتشون نمی ره که کسی باهاشون همکاری کنه و بعد ول کنه بره... باید تا پای مرگ توی این کار بمونیم... برای همین اعتیاد منو بهونه کردند و گفتند هیچ دختری حاضر نیست این طوری بهم اعتماد کنه... راست و دروغشو دیگه نمی دونم... برای همین فرستادند دنبال تو... راستش وسط یه پروژه ی مهم بودیم... من توی این یه سال خیلی تابلو شدم. دانیال به سایه گفت که تو رو بکشونه توی این کار... باید جای منو پر کنی. هم به خاطر این که شبیه منی... هم به خاطر این که کسی به پای جذابیتت نمی رسه.
گفتم:
دختره شک نمی کنه؟ من و تو کپی برابر اصل نیستیم... صدامون خیلی باهم فرق می کنه.
بارمان گفت:
فقط عکسم و دیده... رابطه مون اینترنتی بود.
با تعجب گفتم:
اینترنتی؟ مگه چند سالشه؟
بارمان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
چهارده سال.
دستی به صورتم کشیدم... اعصابم بهم ریخت. معده م تیر کشید... با عصبانیت گفتم:
تو جدا می خوای دختر چهارده ساله رو بکشی؟
بارمان سریع گفت:
من کی گفتم می خوایم بکشیمش؟ فقط می خوایم گروگان بگیریمش برای این که باباش و مجبور کنیم یه کاری بکنه.
با همون عصبانیت و ناراحتی گفتم:
دختر کیه؟
تا بارمان خواست دهنش و باز کنه و حرف بزنه در باز شد.
رویا وارد اتاق شد و گفت:
نمی خوای با این دختره حرف بزنی؟
بارمان نچ نچی کرد و گفت:
این احساس مسئولیتت منو کشته! چه قدر نگرانشی! من هنوز نمی دونم باهاش چی کار دارند... اگه راضی نشه که به درد رئیس نمی خوره... راضی کردنش هم کار من نیست. فردا یه کاری براش می کنم.
رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فکر کنم تو بهتر می تونی راضیش کنی.
بارمان نیم نگاهی به من کرد. با سر به رویا اشاره کرد که از اتاق بیرون بره. رو بهم کرد و گفت:
بیا بریم...
اخم کردم و گفتم:
من برای چی بیام؟
بارمان از جاش بلند شد و گفت:
خودت می فهمی.
دوست نداشتم جلوی اون با ترلان رو به رو شم. می دونستم بارمان خیلی راحت می تونه احساسات و فکرم و بخونه. دوست نداشتم بفهمه که ترلان و می شناسم. نمی دونستم تا چه حد می شه بهش اعتماد کرد.
از جام بلند شدم و دنبال بارمان رفتم. وارد اتاق ترلان شدیم. ترلان یه گوشه روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. چشمم و دورتا دور اتاق چرخوندم. دیوارهاش و زمینش نسبت به اتاق های دیگه تمیزتر بود. یه تخت مشابه تخت بارمان توی اتاق بود با این تفاوت که کاملا تمیز و مرتب بود. مشخص بود که توی اون اتاق یه دختر زندگی می کنه نه پسر شلخته ای مثل بارمان! یه میز کامپیوتر به نسبت بزرگ توی اتاق بود که روی اون می تونستم دو تا کیس و سه تا مانیتور ببینم... احتمالا مربوط به کارهای رویا بود. از شانس بد من مانیتورها خاموش بودند... دوست داشتم ببینم رویا چه تیپ کاری رو انجام می ده.
بارمان در اتاق و بست. روی زمین و جلوی پای ترلان نشست. من کنار دیوار ایستادم و دست به سینه زدم. سعی می کردم اصلا ترلان و نگاه نکنم. بارمان همون طور که به زمین زل زده بود گفت:
فردا شب می یان که ببیننت... بهت پیشنهاد می کنم باهاشون همکاری کنی. اینجا آدمایی که به درد نخورن و آزاد می کنند... البته با مرگشون.
ترلان هیچ عکس العملی نشون نداد. بارمان با انگشت ضربه ای به گونه ی او زد و گفت:
کری؟ دارم با تو حرف می زنم ها!
ترلان سرش و یه کم بالا اورد. با صدایی گرفته گفت:
شما شغلتون چیه؟ برای چه باندی کار می کنید؟... فقط لطفا نگو که برای ایران هورمون کار می کنید!
بارمان آهسته خندید و گفت:
ایران هورمون چیه دیگه؟
ترلان چپ چپ بهش نگاه کرد. بارمان گفت:
مواد مخدر.
ترلان با لحن کوبنده ای گفت:
تو فکر می کنی من حاضر می شم با کسایی همکاری کنم که می خوان ملت و معتاد و بدبخت کنند؟ آدم هایی که می خوان کسایی مثل تو رو تحویل جامعه بدن؟
بارمان ابروی راستش و بالا انداخت... فک پایینش و کمی جلو داد... فهمیدم بهش برخورده. همون طور که انتظار داشتم لحن حرف زدنش عوض شد و گفت:
خیلی داری تند می ری دختر! حرف اضافه بزنی سوار ماشینت می کنم و می برم تحویل پلیس می دمت! یادت که نرفته! به جرم قتل تحت تعقیبی! فکرم نکن خیلی بچه زرنگی! بهتر از اون چیزی که بتونی تصورش و بکنی بلدیم چطوری خودمون و مخفی کنیم. اون وقت کسی که این وسط ضرر می کنه تویی! چند سال که بیفتی زندون آب خنک بخوری یاد می گیری بلبل زبونی نکنی و درس اخلاق ندی.
چشم های ترلان از وحشت چهار تا شد. یه لحظه نفسم توی سینه حبس شد. به جرم قتل؟ پس این همون پاپوشی بود که سایه برای اونم درست کرده بود... تنها موردی که هیچ جای برگشتی برای آدم نمی ذاره... تنها موردی که بدترین مجازات و داره... چیزی که آدم سعی می کنه تا ابد ازش فرار کنه... جرمی که نه خودش می تونه بپذیرتش نه جرئت می کنه شانسش و برای تبرئه شدن امتحان کنه... تنها کاری که سایه خوب می تونست انجام بده...
بارمان گفت:
خب... خورده فرمایشی در مورد مسائل اخلاقی نداری؟
ترلان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. بارمان با لحن پیروزمندانه ای گفت:
پس خودتم به این نتیجه رسیدی که نمی تونی سرت و پایین بندازی و راست راست توی خیابون بگردی. احتیاج داری که یکی ازت حمایت کنه. اینو بدون که هیچ کس بهتر از ما نمی تونه این کار رو بکنه. سال هاست که اینجا مخفی موندیم... همه مون هویت جعلی داریم. بهترین راه برای تو اینه که دست از بچه بازی برداری و بری غذات و بخوری... الان همون طوری که تو به ما احتیاج داری ما هم بهت احتیاج داریم.
سرش و به گوش ترلان نزدیک کرد و گفت:
اینایی که فردا می یان ببیننت مثل من مهربون نیستند... یه کلمه حرف اضافی بزنی یه گلوله توی مغزت خالی می کنند.
ترلان سرش و عقب کشید و آهسته گفت:
من ترجیح می دم بمیرم ولی جون آدمای دیگه رو توی خطر نندازم.
بارمان مسخره ش کرد و سوتی کشید. زد زیر خنده و گفت:
از این شعارهای آرمانی و کلیشه ای تحویلم نده... می دونم به محض این که جون خودت وسط بیاد عالم و آدم یادت می ره... مثل همه ی آدم های دیگه که ادعاشون می شه فداکار و اهل ایثارن...
از جاش بلند شد و گفت:
با این رویاهای قشنگ و شکم خالی بگیر بخواب... فردا حساب کار دستت می یاد.
رو به من کرد و گفت:
خب... حالا می رسیم به تو...
فکر کردم می خواد دوباره راضیم کنه که نقشه ی پلیدش و در مورد اون دختر چهارده ساله اجرا کنم. نیم نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
شما دو تا همدیگه رو از کجا می شناسید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... اون از کجا فهمیده بود؟ بارمان با دیدن تغییر اندازه ی مشهود چشم هام پوزخند زد. ترلان سریع سرش و بالا اورد. وحشت زده بهم نگاه کردیم. نگاه بارمان لحظه به لحظه سردتر می شد... به چشم هام زل زد و گفت:
دارم با تو حرف می زنم... از کجا این دختره رو می شناسی؟
من و ترلان دوباره بهم نگاه کردیم... باید براش خالی می بستیم... ممکن بود ترلان به باباش گفته باشه. در این صورت بارمان ممکن بود جلوی بابای ترلان و بگیره.
من و ترلان همزمان دهنمون و باز کردیم که چیزی بگیم... بهم نگاه کردیم... دهنمون و بستیم و سکوت کردیم. بارمان یکی از همون لبخندهای شیطونش و تحویلمون داد و گفت:
عاشق همین هماهنگی های ناخودآگاهتونم.
بازم چیزی نگفتیم... هیچ نظری در مورد این که بارمان چطور متوجه این ارتباط شده نداشتم... یعنی سایه من و ترلان و با هم دیده بود و گزارش داده بود؟ این طوری برای من خیلی بد می شد.
از بارمان نمی ترسیدم... از چیزی که می دونست می ترسیدم. سریع داشتم با خودم فکر می کردم که راستش و بگم یا نگم. چون می دونستم بارمان خیلی راحت تشخیص می ده دارم دروغ می گم یا نه قسمت هایی از واقعیت و حذف کردم و گفتم:
با هم توی یه مهمونی آشنا شدیم... بعد دیدم سایه دنبالشه... کنجکاو شدم که بدونم سایه چی کارش داره... همین...
به چشم های بارمان زل زدم. یه کم چشمش و تنگ کرد و گفت:
توی مهمونی کی؟
ترجیح دادم پای رضا رو به این ماجرا باز نکنم. با خونسردی گفتم:
یکی از بچه های دانشگاه...
بارمان جفت ابروهاشو بالا داد و گفت:
دانشگاه کی؟ من یا تو؟
طوری توی چشمام زل زده بود انگار می تونست جواب و از توشون بخونه... از سوالی که پرسیده بود تعجب کردم. یه حسی بهم می گفت که ماجرا رو می دونه فقط می خواد اسم رضا رو نیاره. کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت... داشتم کم می اوردم... داشتم خونسردیم و از دست می دادم... سعی کردم همه چیز و با همون لحن آروم پیش ببرم. گفتم:
من...
بارمان سرش و کمی به جلو خم کرد و گفت:
از کی تا حالا رضا دوست دانشگاه تو شده؟
زبونم بند اومد... چه تلاش بی فایده ای... همه چیز و می دونست. بارمان به سردی گفت:
ناامیدم کردی...
رو به ترلان کرد و گفت:
کیه رضا می شی؟
قبل از این که ترلان دهنش و باز کنه و حرف بزنه بارمان شکلکی در اورد و گفت:
صبر کن صبر کن... کجا با این عجله؟ راستش و بگو. یه دروغ دیگه توی این اتاق بشنوم جفتتون و پشیمون می کنم.
ترلان نگاهی به من کرد. با سر علامت نفی دادم... بارمان از کجا می تونست بدونه که آوا کیه؟
ترلان آهسته گفت:
دوست داداشمه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
داداشت کدوم بود؟ همون دختره بود که با هم می رفتید دم خونه ی رضا و با هم برمی گشتید؟
ترلان چیزی نگفت. خواست سرش و پایین بندازه که یه دفعه بارمان داد زد:
سرت و بالا کن!
ترلان از جا پرید. تو دلم دعا می کردم که بارمان جوش نیاره. می دونستم که وقتی عصبانی می شه دیوونه می شه.
بارمان پوفی کرد و گفت:
دوستته یا خواهرته؟
ترلان آهسته گفت:
دوستم.
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
پس حتما خواهرته!
ترلان مظلومانه گفت:
راستش و می گم!
بارمان سرش و به نشانه ی تایید تکون داد و گفت:
برای اولین بار!
سرم و با تاسف این طرف و اون طرف کردم و بعد پایین انداختم. گفتم:
تمام مدت با سایه ما رو دید می زدی... مگه نه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
فقط گزارشا رو می خوندم. آدرس خونه ی رضا رو که خوندم زیاد شکه نشدم... انتظار داشتم که سراغش بری.
آهی کشید و ادامه داد:
بذارید یه چیزی رو برای شما دو تا روشن کنم... می دونم که باهاتون چی کار می کنند... اول با پاپوش می کشنتون اینجا... طوری که متوجه بشید اینجا براتون یه پناهگاهه... طوری که متوجه بشید خودتون هم خلاف کارید. امروز در واقع روز مرگ شما توی دنیای بیرون بوده... با دنیای بیرون خداحافظی بکنید...
مکثی کرد. من و ترلان متاثر از زندگی خودمون بودیم... سکوت کرده بودیم. راست می گفت... یاد شهرام افتادم... هم ناراحت بودم و هم دلم برای خود بدبختم می سوخت... بارمان ادامه داد:
بعد یه کاری می کنن که خوردتون بکنند...
نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
تو این مورد تو موقعیت بدتری نسبت به رادمان داری. خانوما بیشتر از آقایون توی این قضیه ضربه می خورن... بعد از اون پای کسایی که دوستشون دارید وسط می یاد... به احتمال زیاد از رضا شروع می کنند... چون با یه تیر دو نشون می تونند بزنند... بعد می رن سراغ خانواده هاتون... و بعد اگه راضی نشدید...
انگشت اشاره و انگشت وسطش و بهم چسبوند و با دستش شکل یه اسلحه رو درست کرد. اونو کنار شقیقه ش گذاشت و با دهنش صدای شلیک گلوله رو در اورد... دستش و پایین انداخت و ادامه داد:
ما ادامه می دیم... پیش می ریم... ولی سهم شما مردنه... از من گفتن!
شونه بالا انداخت. به سمت در رفت. قبل از این که در و باز کنه گفت:
ترلان لطف کرد و جلوی دوجین آدم ضایع بازی در اورد و اسم رادمان و اورد. مطمئن باشید به گوش بالایی ها می رسه... به نفع هممون بود که این موضوع درز پیدا نمی کرد.
در و باز کرد. بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نگاهی به ترلان کردم... هر دو ناراحت و مضطرب بودیم... هر دو تصمیم داشتیم مقاومت کنیم... و هر دو می دونستیم که مقاومتون یه مرزی داره... یه حدی داره... از شکسته شدن اون مرز می ترسیدیم...
دنبال بارمان رفتم. بارمان بالشش و داد که روی زمین بندازم و استراحت کنم. سرم و روی بالش گذاشتم. بارمان روی تخت دراز کشید و آهسته گفت:
فردا وقتی اینا اومدن در مورد رضا راستش و بگو... خودشون تقریبا ته و توی قضیه رو در اوردن. بی خودی براشون خالی نبند...
منم به تقلید از اون صدام و پایین اوردم و گفتم:
مشکلی برای رضا پیش نمی یاد؟
بارمان ساعد دستش و روی پیشونیش گذاشت و گفت:
فعلا نه...
نفس راحتی کشیدم... حداقل اون در امان بود... بارمان آهسته گفت:
فردا به اینا بگو که راضی شدی.
آهسته گفتم:
که یه دختر چهارده ساله رو گروگان بگیرم؟
بارمان به سمتم چرخید و گفت:
تو فقط باید بکشونیش به سمت اون جایی که مد نظرمونه. بعد چند روز دختره رو آزاد می کنند.
پوزخندی زدم و گفتم:
اون وقت تنها چیزی که دختره یادش می یاد قیافه ی منه... مجبور می شم تا ابد براشون کار کنم. این یه شروعیه که بازگشت نداره... مگه فقط همین مورده؟
بارمان گفت:
باور کن بلایی سرت می یارن که مرغ های آسمون به حالت زار بزنند.
سرم و توی بالش فرو کردم و گفتم:
همین الانشم دارن زار می زنند... دوستم و کشتید... انداختید گردن من... همه ش توی این فکرم که بابا و سامان باید چی کار کنند.
یاد پنهون کاریم افتادم... سریع اصلاحش کردم و گفتم:
از همه بدتر مامان...
حتی توی اون موقعیت هم به فکرش بودم... بارمان ول کن نبود:
از خودت پرسیدی من از کجا شروع کردم... چرا به این روز افتادم؟
چشمام و روی هم گذاشتم و گفتم:
جواب من منفیه بارمان...
بارمان پوفی کرد و ناسزایی بهم داد. چشمام و روی هم فشار دادم... خیلی زود راهی برزخ بین خواب و بیداری شدم... از یه طرف نگرانی ها دنیا رو داشتم... بارمان... ترلان... مرگ شهرام... مرگ سایه... تهدیدی غریب الوقوع... آینده ای مبهم... و از طرف دیگه کابوس هام... مادری که با لباس سفید زیر دستگاه شک می لرزید و ناله می کرد... پسری که در دنیایی سیاه، با رگه های قرمز و آبی که با دو دست توی سرش می زد...
سرم و بلند کردم. چشمم به مرد جوونی افتاد که روی مبل شاهانه ی طلایی رنگی کنار شومینه نشسته بود. مجسمه های طلایی بالای شومینه با رنگ مبل و رنگ قهوه ای سنگ های شومینه هماهنگی داشت. دیوار اتاق با کاغذ دیواری کرم شیکی پوشیده شده بود. پایین پای مرد فرشی از پوست یه حیوون زبون بسته پهن شده بود. یه لیوان ویسکی دستش بود و به شعله های آتیش نگاه می کرد. اتاق کوچیک تاریک با نور شومینه روشن شده بود. پشت سرم یه میز گرد و چوبی و با صندلی زیبایی قرار داشت. کنج دیوار یه گرامافون بود که روی میزی کوتاه گذاشته شده بود.
مرد کت شلوار سرمه ای به تن داشت. کراوات و بلیزش به رنگ بنفش بود . نگاهی به موهای خوش حالت مشکیش کردم. چشم های مشکی خوش حالتش توی زاویه ی دیدم نبود ولی دلیل نمی شد که به خاطر نیارمش. خوب یادم می اومد که صورت مردونه ای داشت و به نسبت خوش قیافه بود. باورم نمی شد اون بود که حالا روی اون صندلی نشسته بود.
نگاهش و از آتیش گرفت و به صورتم نگاه کرد... با دقت تک تک اجزای صورتم و بررسی کرد. نگاهش روی چشمام ثابت موند. با یه حرکت نرم از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد. دستش و جلو اورد و چونه م و گرفت... سرم و به این طرف و اون طرف چرخوند.
در اتاق باز شد و دو دختر جوون وارد شدند. دامن های کوتاه مشکی با تاپ قرمز پوشیده بودند. موهای طلایی رنگشون و اتو کشیده بودند. به سمت میز چوبی و دایره ای شکلی رفتند که پشت سرم قرار داشت. شروع به چیدن میز کردند... وقت شام شده بود.
مرد خندید و گفت:
چهار ساله که همدیگه رو ندیدیم... باورم نمی شه این قدر توی این چهار سال عوض شده باشی... اون موقع ها صورتت بچگونه بود... ولی الان... واقعا جذاب شدی... خیلی خوش قیافه تر از سابق شدی.
با حرکت چشم اشاره ی ظریفی به دخترهای پشت سرم کرد. به سمتشون برگشتم. داشتند میز و می چیدند... تا دیدند که دارم نگاهشون می کنم سرشون و پایین انداختند و نگاهشون و ازم گرفتند.
نگاهی به صورت مرد کردم. اگر بینیش کمی کوچیک تر بود صورتش بی عیب و نقص می شد. پوست سفیدش تضاد جالبی با موهاش داشت. بهش گفتم:
خوب پیشرفت کردی... یادم می یاد دنبال این و اون می دویدی و التماس می کردی که یه کار درست و حسابی تر بهت بدن.
پوزخندی زد و گفت:
بهتر از بعضی ها بودم که جربزه ی هیچ کاری رو نداشتند... راستش و بگو... هنوزم همون جوری شل و ولی؟
جوابش و ندادم... لبخندی زد و گفت:
داداشت کجا مونده؟ چه قدر لفتش داده... هیچ از این بی خیالی و خونسردیش خوشم نمی یاد.
در همین موقع در باز شد و بارمان وارد اتاق شد. با گام های بلندی که بیشتر شبیه جست و خیز می موند به سمتم اومد. با دست محکم توی کمرم زد و گفت:
چطوری؟
با ضربه اش یه خورده سرجام جا به جا شدم... مرد لبخند معنی داری بهم زد... بارمان دستش و روی شونه م انداخت و گفت:
خب... موضوع چیه؟
مرد سیگاری روشن کرد و گفت:
موضوع اینه که داداشت حاضر نیست همکاری کنه... براش توضیح دادی که اگه باهامون کار نکنه همه ی حمایتمون و ازش می گیریم و به جرم قتل عمد اعدام می شه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نه... توضیح ندادم.
مرد نیم نگاهی به بارمان کرد... اخم کرد و گفت:
خب... بهتره براش توضیح بدی.
بارمان نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت. لبخند زد و شونه م و فشرد... نمی تونستم نگاهم و از صورتش بکنم... دنبال بارمانی می گشتم که می شناختم... پیداش نمی کردم... انگار پشت اون صورت تیره و چشم های گود رفته گم شده بود...
دلم گرفته بود... دیگه برام مهم نبود که کجام... چی ازم می خوان... چه بلایی سرم می یاد... حس می کردم آخرین آدمی که توی دنیا بهم اهمیت می داد هم از بین رفته... سرم و پایین انداختم... باورم نمی شد که بارمان این طور غرق بشه... این طور گم بشه... با دیدنش همه ی مرزهای مقاومتم شکسته شده بود... همه ی این سال ها فکر می کردم اون داره سختی می کشه و مقاومت می کنه... باورم نمی شد که خودش هم یکی مثل اونا شده باشه.
بارمان سرش و به سمت مرد چرخوند و گفت:
خب... حالا باید چی کار کنیم؟
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
یا خودت به داداشت حالی می کنی که همکاری کنه و جات و پر کنه یا این که می سپریش به من تا حالیش کنم.... حواست با منه بارمان؟
بارمان که داشت دو تا دختر پشت سرمون و دید می زد سرش و به سمت مرد برگردوند و گفت:
هان؟... آهان... باشه... خودم حالیش می کنم.
چینی به بینیش انداخت و لباش و جمع کرد... می دونستم از دخترهای موطلایی خوشش نمی یاد. رو به مرد کردم و گفتم:
من آب از سرم گذشته... هیچ بلایی نیست که بتونی سرم بیاری و راضیم کنی همکاری کنم.
مرد دوباره روی مبل نشست. دعا می کردم یادم بیاد که اسمش چی بود ولی زمانی که با گروه همکاری می کردم اون قدر فرد بی اهمیتی بود که حتی اسمش و نپرسیده بودم.
یکی از دخترها لیوان مرد و پر کرد. راست ایستاد و گفت:
سایه برای دیدنتون اومده...
مرد لبخندی زد و گفت:
چه خوب شد که خودش با پای خودش اومد... خیلی دوست داشتم ببینمش...
دختر سر تکون داد. منم دوست داشتم سایه رو ببینم... دوست داشتم گردنش و بشکنم... دختره ی عفریته! برام پاپوش درست کرده بود... اونم قتل! قتل عمد... قتلی که پشتش یه خروار مدرک و شاهدم بود... خیلی خوب به یاد داشتم که همیشه توی این کار مهارت خاصی داشت. انگار ساخته شده بود تا آدم بکشه و ردپایی از خودش نذاره.
در باز شد و سایه وارد اتاق تاریک شد. بی اختیار دستام و مشت کردم. فکم منقبض شد و دندونام و روی هم فشار دادم... با نفرت چشمم و ازش گرفتم. سرم و به سمت بارمان چرخوندم که دست به سینه ایستاده بود و چشماش و تنگ کرده بود. همون برقی رو توی نگاهش می دیدم که ازش می ترسیدم. لباش و روی هم فشار می داد و به وضوح بلند شدن صدای نفساشو می شنیدم. یه حس مشترک داشتیم... نفرت تا سر حد مرگ!
سایه پوزخندی تحویل من و بارمان داد. سرش و بالا گرفت و جلوی مرد ایستاد و گفت:
هر دو تا کار و تموم کردم.
مرد سر تکون داد و گفت:
می دونم...
انگشتاش و توی هم گره کرد و گفت:
خب... اسم دختری که اوردیش چیه؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
ازش نپرسیدم.
بارمان پوزخند زد. سایه چشم غره ای بهش رفت و گفت:
تو کار دیگه ای هم جز مسخره کردن بلدی؟
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
تو چی؟ تو کار دیگه ای جز گند زدن بلدی؟
مرد با خشونت داد زد:
بسه!
رو به سایه کرد و گفت:
رویا آمارش و در اورده... اسمش ترلانه... ترلان تاجیک!
قلبم توی سینه فرو ریخت... کجا اورده بودنش؟ دست سایه به اونم رسیده بود؟ باهاش چی کار کرده بودند؟ تونسته بود به باباش خبر بده؟ قلبم محکم توی سینه می تپید. سعی کردم شگفتی و بهتم نشونه ای توی صورتم نذاره. قلبم و توی دهنم احساس می کردم.
مرد گفت:
باباش قاضیه...
خدایا! همه ی درات و روم نبند... یه وقت بلایی سر بابای دختره نیارن!
مرد ادامه داد:
فکر می کنی ارسلان تاجیک نمی تونه دخترش و تبرئه کنه؟
رنگ از صورت سایه پرید. یه قدم به سمت عقب برداشت و تته پته کنان گفت:
من... من... من... نمی دونستم...
مرد داد زد:
معلومه که نمی دونستی! احمق! قبلش نرفتی آمارش و در بیاری؟
سایه با صدایی لرزون گفت:
باور کنید فکرشم نمی کردم که باباش آدم خاصی باشه.
مرد با صدای بلندی گفت:
من بهت مهلت داده بودم که گندهایی که زدی و جبران کنی... نه این که همه مون و بندازی توی دردسر... می دونی چیه سایه؟ مواد مغزت و از بین برده...
سایه به التماس افتاد... اشکاش روی صورتش ریخت و گفت:
نه... باور کنید من به درد می خورم... مهلتی که بهم داده بودید کم بود... آخه توی یه هفته چطور ممکن بود یه نفر که به درد بخوره رو پیدا کنم؟... جبران می کنم... قسم می خورم که جبران کنم... کاری نداره که! دختره رو می کشیم ... می تونیم صحنه سازی کنیم... خودم این کار رو می کنم... نشون می دیم که از ترس به بیابون پناه بردش... چند نفر بهش تجاوز کردند و کشتنش...
چشمام از تعجب گشاد شد... قلبم توی سینه فرو ریخت... دست چپم و محکم روی دست راستم کوبوندم تا لرزشش و متوقف کنم ولی فایده ای نداشت... دو تا دستم با هم به لرزه افتاد.
مرد سر تکون داد و محکم گفت:
من نمی ذارم دستت به ترلان بخوره.
من و بارمان نگاهی معنی دار بهم کردیم... این حرفش یعنی چی؟ هرچی که بود باعث شد دلم یه کم آروم بگیره... دختره ی بدبخت! عجب شانس بدی داشت. همه ش تقصیر من بود. نحسی من اونو هم گرفتار کرده بود.
سایه خودش و به پای مرد انداخت و گفت:
من درستش می کنم... خواهش می کنم... یه بار دیگه بهم فرصت بدید.
زار می زد و می دیدم که از ترس می لرزه... حقش بود... دلم خنک شد. با نفرت نگاهم و ازش گرفتم. مرد با لگدی اونو کنار زد و گفت:
دست بهم نزن آشغال! دیگه به درد نمی خوری. مغزت دیگه کار نمی کنه... بدجوری معتاد شدی...
سایه جیغ زد:
ترک می کنم.... قول می دم ترک کنم.
مرد با سر به دو دختر اشاره کرد که از اتاق بیرون برن. رو به بارمان کرد و گفت:
سایه رو سپردم دست تو... خودت حسابش و برس.
با وحشت به بارمان نگاه کردم. برقی رو توی چشماش می دیدم که برام غریب نبود... برقی شوم از جنس جنون... لبخندی شیطنت آمیز روی لبش نشست. دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه ای بیرون کشید. زیرلب گفتم:
بارمان... خواهش می کنم...
بارمان پوزخندی زد و گفت:
لذتی که توی بخششه توی انتقام نیست؟ آره؟
با دست توی پیشونیم زد و گفت:
احمق! اینا مال قصه های شب بچه هاست. اینجا دنیاست... دنیای واقعی... دیگه قصه نیست.
به سمت سایه رفت. سایه جیغی از وحشت کشید. بارمان چنگی به موهای سایه زد. اونو با موهاش بلند کرد و به دیوار کوبوند. سایه جیغ زد:
بارمان... خواهش می کنم... قسمت می دم... تو رو جون مادرت...
بارمان فریاد زد:
اسم مامان منو نیار !
صورتش تیره تر از همیشه شده بود. سایه که عین بید می لرزید و صورتش از اشک خیس شده بود با صدایی جیغ جیغی گفت:
مجبورم کرده بودن... نمی خواستم اون کار و بکنم... تو رو جون رادمان... تو رو خدا!
بارمان دست راستش و بالا اورد. سایه جیغ گوش خراشی کشید. سرم و چرخوندم. صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغ گوش خراش سایه باعث شد گوشم سوت بکشه. سرم و بی اختیار به سمتش چرخوندم. بارمان تیر و توی زانوش زده بود... با خونسردی گفت:
این به خاطر رادمان...
اسلحه رو کمی بالا اورد... با صدای بلندی گفتم:
بارمان تمومش کن...
حتی نگاهم نکرد. شکم سایه رو نشونه گرفت و شلیک کرد... جیغ سایه حالم و بهم می زد... چند قدم به سمت عقب برداشتم... حالت تهوع بهم دست داده بود. بارمان گفت:
این به خاطر مادرم...
سر سایه رو نشونه گرفت... سایه از درد ضعف کرده بود... نگاهی به بارمان کردم و داد زدم:
ولش کن...
بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت:
اینم به خاطر آرمان.
شلیک کرد... نفسم توی سینه حبس شد... جسد سایه روی زمین افتاد...
توی ون مشکی نشستیم. از سردرد داشتم می مردم... حالم بد بود... سال ها بود که آرزو می کردم مرگ سایه رو به چشم ببینم ولی وقتی باهاش رو به رو شدم فهمیدم که تحملش و ندارم... تحمل این چیزهایی که بارمان با خیال راحت و خونسردی از کنارشون می گذشت و نداشتم...
سرم و توی دستام گرفتم. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هنوز هم همون طوری لطیفی؟
سرم و بلند کردم و گفتم:
می دونی از چی می ترسم؟ از این که اون قدر عوض شده باشی که نتونم باهاش کنار بیام.
بارمان سرش و پایین انداخت و گفت:
تو می دونی که من برای چی مجبور شدم این راه و برم...
پوزخندی زدم و گفتم:
می دونستم... دیگه نمی دونم.
بارمان شونه م و فشرد و گفت:
می دونم از چی حرف می زنی... می فهمم... خودت می دونی که چاره ای نداشتم. من به خاطر شماها این کار و کردم... به خاطر تو... رادمان! نگام کن... من به خاطر تو این راه و اومدم...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
تو شدی مثل خودشون... این دیگه بحث اجبار نبوده... بحث انتخاب بوده.
بارمان روش و برگردوند. دستش و از روی شونه م پایین انداختم و گفتم:
حالا چی می کشی؟ شیشه؟... حشیش؟... کوک؟...
بارمان آهسته گفت:
هروئین...
سرم و دوباره توی دستم گرفتم... احساس می کردم دستام یخ زده... هروئین مصرف می کرد... باورم نمی شد... با خودش چی کار کرده بود؟ اون واقعا برادرم بود؟ همون بارمان شیطون و شر و با انرژی که خونسردی هاش عجیب تر از عصبانیت های انفجار مانندش بود... حس می کردم کنار یه غریبه نشستم... حس می کردم گم شدم... بدون اون منم هیچ بودم... یاد مامانم افتادم که همیشه نگران سیگار کشیدن های او بود... کجا بود که ببینه بارمان از سیگار به هروئین رسیده بود.
همه ی این سال ها به امید دیدنش زندگی کرده بودم... فکر می کردم داره سختی می کشه... مطمئن بودم داره مبارزه می کنه... حتی فکرشم نمی کردم این قدر راحت تسلیم بشه...
بارمان گفت:
رادمان... خیلی چیزها اتفاق افتاده که ازش خبر نداری...زود قضاوت نکن... ولی یه چیزی و بدون...
توی چشمام زل زد و گفت:
اگه کاری که بهت بگن و نکنی آخر و عاقبتت مثل سایه می شه.
با ناباوری بهش نگاه کردم و گفتم:
تو قرار بود من و از این ماجرا دور نگه داری.
بارمان سرش و پایین انداخت... آهسته گفت:
نتونستم...
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
تلاشم و کردم. باور کن... ولی... دیگه نمی تونم کار سابقم و ادامه بدم... می بینی که! با این سر و وضع...
حرفش و نصفه رها کرد. نگاهی به صورتش کردم... نمی دونم چه بلایی سر ابروش اومده بود... تیغ زده بود یا شکسته بود؟ زیر چشم های آبی رنگش سیاه شده بود... صورتش لاغر و پوستش تیره شده بود. موهای مشکی خوش حالتش و کوتاه کوتاه کرده بود و دو طرف سرش و تراشیده بود... هنوزم شیطنت خاصی توی حرکات و حالات صورتش بود... همین شیطنت ها بهش جذابیت می داد... توی صورتش دقیق شدم... راست می گفت... دیگه نمی تونست کار سابقش و ادامه بده... انگار مواد زیبایی صورتش و تخریب کرده بود... پس برای همین پای من به ماجرا باز شده بود... به خاطر اینکه دیگه بارمان توانایی های سابقش و نداشت... به راحتی می شد با نگاه کردن به صورتش تشخیص داد که معتاده... نمی دونم بارمان چه حسی داشت که منو این طور گرفتار می دید... شرمنده بود؟ باهاشون همکاری کرده بود؟ خوشحال بود؟ اولین بار بود که حس می کردم هیچی ازش نمی دونم... پسری که مطمئن بودم یه روح در دو بدنیم اون قدر ازم دور شده بود که احساس می کردم هیچ وقت نمی شناختمش...
آهی کشیدم... سرم و پایین انداختم و به انگشتام نگاه کردم... همون طور که باهاشون بازی می کردم فکرم به سمت ترلان کشیده شد... الان داشت چی کار می کرد؟ اگه اون مرد ازش دفاع نمی کرد و سایه نقشه ش و عملی می کرد چی؟... تو دلم گفتم:
اگه فاصله م و با اطرافیانم حفظ می کردم این طور نمی شد... اون بنده ی خدا رو هم گرفتار کردم. خدا کنه به باباش خبر داده باشه... اگه نه... دیگه امیدی به نجاتمون نیست...
نیم نگاهی به غریبه ای که کنارم نشسته بود کردم... می دیدم که لرزش دست پیدا کرده... عصبی به نظر می رسید... مرتب بینیش و بالا می کشید... پوزخندی زدم... انگار وقتش شده بود که مصرف کنه.
بارمان لحظه به لحظه عصبی تر می شد.. پاشو با حالتی عصبی تکون می داد... خودش و به این سمت و اون سمت تاب می داد... آب ریزش بینی پیدا کرده بود. از عصبانیت هاش می ترسیدم... می دونستم به راحتی عصبانی نمی شه ولی وقتی عصبی بشه مثل بابا منفجر می شه. سکوت کرده بودم... اگه می خواستم با خودم روراست باشم باید اعتراف می کردم که ازش می ترسیدم.
خوشبختانه خیلی زودتر از اون چیزی که توقع داشتم به مقر گروه رسیدم. بارمان در ون و باز کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت یه ساختمون قدیمی رفتیم. در سفید زنگار گرفته ای داشت. بارمان در زد و بعد از چند دقیقه یه پیرزن خمیده با موهای حنایی و بینی عقابی در و باز کرد. زن نگاهی مشکوک به ما کرد. بارمان با بی صبری گفت:
برو کنار دیگه! نمی شناسی منو؟
پیرزن چنگی به عصاش زد و کنار رفت. نگاهی به چادر گلگلی و خال گوشتی روی صورتش کردم. چشم های مشکی و صورتی چروکیده داشت.... او برای چی با این سن و سال با این ها همکاری می کرد؟
جلوی در پرده ای آویزون بود که بیشتر شبیه سفره می موند. بارمان پرده رو با خشونت کنار زد... انگار عجله داشت که سریع تر به زیرزمین برسه. یه حیاط بزرگ با درخت های قدیمی و بلند و حوضی بزرگ رو به رویم بود. نزدیک ساختمون دو تا تخت کنار هم گذاشته شده بودند و روشون فرش کشیده شده بود. یه پلکان با نرده های سفید به ایون خونه می رسید. کنار حوض چند گلدون گذاشته شده بود و یه گوشه ی دیگه ی حیاط یه قفس خالی بود که احتمالا قبلا توش مرغ و جوجه نگه می داشتند.
بارمان به سمت زیرزمین رفت. دنبالش راه افتادم. قبل از این که از پله های زیرزمین پایین برم چشمم به دو مرد افتاد که پرده ها رو کمی کنار زده بودند و از پشت شیشه ی پنجره ی خونه نگاهم می کردند... می دونستم اونجا نگهبان داریم ولی نمی دونستم چند تا...
از پله های کم عرض سنگی پایین رفتیم. بارمان کلید انداخت و قفل در فلزی رو باز کرد. پشت سرش وارد زیرزمین شدم.
سقف زیرزمین نسبتا کوتاه بود و از اون لامپ آویزون شده بود. روی دیوارهای خاکستری و کثیف با اسپری نقاشی کشیده بودند. موکت کف اتاق سرمه ای رنگ بود. گرد و خاک همه جا نشسته بود و بعضی جا تار عنکبوت بسته بود. یه طرف زیرزمین چهار تا اتاق بود و یه طرف دیگه ش حموم و دست شویی قرار داشت. برخلاف چند ساعت پیش که اونجا رو ترک کرده بودم خلوت بود. اونجا طراحی عجیب و غریبی داشت... دیوارها بی حساب و کتاب جلو عقب رفته بودند و فضاهای اتاق مانندی به وجود اومده بود. چند تا تشک این طرف و اون طرف سالن پهن شده بود. یه کیس کامپیوتر که دل و روده ش بیرون ریخته شده بود وسط سالن افتاده بود. همه جا پر از آشغال چیپس ، کاغذ ساندویچ و کاغذ های مچاله شده بود.
بارمان رو بهم کرد و گفت:
الان این زنه می یاد برات غذا می یاره... منم می رم لباسم و عوض کنم.
سر تکون دادم... می خواست بره لباس عوض کنه!!!!
پوفی کردم و یه گوشه روی زمین نشستم... ذهنم درگیر چند مسئله ی مختلف شده بود... آینده ی خودم... وضعیت خانواده م... اعتیاد بارمان... مرد آشنایی که دیده بودم و اسمش و یادم نمی اومد... مرگ سایه... و ترلان...
راستی او کجا بود؟
از جا بلند شدم و به سمت اتاق ها رفتم. اتاقی که درش بسته بود جایی بود که بارمان داشت لباس عوض می کرد! توی یه اتاق دو پسر جوون روی تخت های چوبی خوابیده بودند... توی اتاق دیگه یه میز و چند صندلی چیده شده بود و چند کامپیوتر این طرف و اون طرف قرار داشت و چند نفر داشتند با اونها کار می کردند... در اتاق آخر نیمه باز بود. تقی به در زدم. چند ثانیه بعد در باز شد. یه زن جوون با هدبند و سوئی شرت مشکی در و باز کرده بود. نگاهی به پوست صاف کاراملی و چشم های عسلیش کردم. زن با صدای تو دماغیش گفت:
چی می خوای؟ برو تو اتاق بارمان.
از لحن طلب کارانه ش خوشم نیومد ولی نمی خواستم مستقیما از ترلان حرف بزنم. یه قدم به سمت عقب برداشتم و قبل از این که دهنم و باز کنم و حرف بزنم چشمم به ترلان افتاد. یه متر عقب تر از زن ایستاده بود. با دیدن من سرجاش جا به جا شد...
نمی شد حرفی بهش بزنم. نمی خواستم کسی بفهمه با هم در ارتباطیم.. ولی همین که دیدم ظاهرا سالمه خیالم تخت شد. دوست داشتم با او... به عنوان تنها کسی که می دونستم به اندازه ی خودم پاک و بی گناهه ... صحبت کنم. باید منتظر یه فرصت مناسب می موندم... بهتر بود که کسی از ارتباط ما خبردار نشه.
سرم و پایین انداختم و به زن گفتم:
فقط می خواستم ببینم چه خبره.
به سمت اتاق بارمان رفتم... دستم و به سمت دستگیره دراز کردم... دستم توی هوا موند... نمی خواستم بارمان و اون طوری ببینم... دستم و پایین انداختم. یه گوشه ی سالن نشستم و سرم و روی زانوم گذاشتم. همین که چشمم و بستم تصویر سایه جلوی چشمم جون گرفت... سریع چشمم و باز کردم... یه لحظه صدای شلیک اسلحه ی بارمان توی گوشم پیچید... دستی به صورتم کشیدم... شهرام و چه جوری کشته بودند؟
چطور باید همه ی اینا رو تحمل می کردم؟ این بازی کی تموم می شد؟ چی ازم می خواستند؟ تا کجا می تونستم پیش برم؟ دوست نداشتم تسلیم خواسته هاشون بشم ولی مثل هر آدم دیگه ای از مرگ می ترسیدم... مرگ سایه رو به چشم دیده بودم... اگه بارمان این طور بود بقیه چطور بودند؟ نمی تونستم دلم و خوش کنم که بارمان ازم دفاع می کنه و نمی ذاره منو بکشند... تصمیم داشتم بارمان و از اول بشناسم... از برادری که یه روز نزدیک ترین کسم بود فقط لبخند معروفش و برق چشماش باقی مونده بود...
یه ربع بعد پیرزن به همراه زنی حدودا چهل ساله وارد زیرزمین شدند. سریع سفره پهن کردند. بوی غذا که به مشامم خورد تازه فهمیدم چه قدر گرسنه ام. اصلا دوست نداشتم غذا بخورم... دوست داشتم سرم و رو زمین بذارم و از شر این بلاها به خواب پناه ببرم... ولی خب... آدمه و نیازاش... به فکرم رسید که اعتصاب غذا بکنم... کم مونده بود از این فکر خنده م بگیره... اون وقت این آدما ولم می کردند؟
یه دفعه جرقه ای توی ذهنم زده شد... اگه منم جذابیت ظاهریم و از دست می دادم چی؟ شاید اون وقت دست از سرم برمی داشتند... ولی.. اون وقت منو می کشتند یا ولم می کردند؟ مشکل این بود که چند نفرشون و به چهره می شناختم. می دونستند اگه آزاد بشم دادگاهی می شم و اون وقت همه چی رو در مورد سایه و گروه لو می دم... نه! این بار دیگه راهی برای خروج نداشتم...
در اتاق ها یکی یکی باز شد. دختری با موهای طلایی و چشم های سبز که به طرز حیرت انگیزی زیبا بود از اتاقی که میز و صندلی داشت بیرون اومد. تابی به موهاش داد و به سمت سفره رفت. خیلی قشنگ آرایش کرده بود و جذاب بود... می دونستم حضورش توی اون جمع بی ارتباط با زیباییش نیست. پشت سرش یه مرد چهارشونه و قدبلند از اتاق خارج شد... سریع شناختمش... همونی بود که با سایه دیده بودمش... یه پسر ریزه میزه با موهای قرمز و صورت کک مکی هم آخرین کسی بود که از اتاق بیرون اومد.
همشون سر سفره نشستند و در حالی که نگاه های مشکوکی به من می کردند مشغول غذا خوردن شدند.
در اتاق بارمان و ترلان هم زمان باز شد. دختری که هدبند سرش بود از اتاق بیرون اومد. رو به بارمان که دوباره سرحال شده بود گفت:
غذا نمی خوره.
بارمان با بی خیالی شونه بالا انداخت و گفت:
خب نخوره! یه شب غذا نخوره از گرسنگی نمی میره که! از فردا حساب کار دستش می یاد...
نگاهی بهم کرد و چشمکی زد. انگار خیلی خوشحال بود که کمتر از دو ساعت پیش آدم کشته بود. از یه طرف گرسنگی بهم فشار می اورد و از یه طرف اون قدر عصبی بودم که مطمئن نبودم معده م بتونه چیزی رو توی خودش نگه داره. از سردرد داشتم می مردم.
بارمان رو به دختر مو طلایی کرد و گفت:
دو تا بشقاب غذا بکش بیار توی اتاق من.
دختر با بی میلی قاشقش و توی بشقابش انداخت. یه دفعه بارمان داد زد:
زود باش.
دختر از جا پرید. سریع دو تا بشقاب برداشت. بارمان با دست بهم اشاره کرد که به اتاقش برم. ترجیح می دادم از اونجا دور بشم. بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
یه تخت چوبی با ملافه ی مچاله شده و پتوی گلوله شده کنار دیوار بود. یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. اتاق سه در چهاری بود که سقفش کوتاه بود و روی دیوار تصویری مشابه خال کوبی بارمان با اسپری نقاشی شده بود. پوزخند زدم... اینم محل فرمان دهی بارمان!
روی تخت نشستم و بی اختیار گفتم:
هنوزم توی خواب با بالش کشتی می گیری؟
بارمان خندید و روی زمین نشست. دختر موطلایی وارد شد و سینی غذا رو روی زمین گذاشت. بارمان بهش گفت:
در و پشت سرت ببند.
دختر اطاعت کرد. همین که در بسته شد گفتم:
مثل این که رئیس اینجا تویی.
بارمان چند قاشق از خورشت کرفسی که توی بشقاب بود خورد و گفت:
آره.. یه مشت خل و چل هم زیردستمن... این دختره کارش مثل تو اِ. فقط اون پول می گیره و کار می کنه ولی تو فعلا داری سنگ جلوی پامون می اندازی... اسمش راضیه ست... اون یارو گندهه اسمش رحیمه... از قد و هیکلش معلومه چی کاره ست... اون پسر کوچولو اِ وحید اِ... تو کار دزدی و از دیوار بالا رفتن و ایناست... خیلی به درد بخوره... دیگه کی؟ آهان! رویا ! رویا باید برات جالب باشه... تنها کسیه که دیدم توی کامپیوتر این طوری مخه... هر کاری ازش برمی یاد.... همونیه که هدبند می زنه.
تو دلم گفتم:
همونی که آمار ترلان و در اورد.
با لحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:
اونی که غذا نمی خوره کیه؟
بارمان برای خودش ماست ریخت و گفت:
همون ترلانه...
پرسیدم:
چی کاره ست؟
بارمان خندید و گفت:
شنیدم رانندگیش خیلی خوبه... الان مثل تو داره ناز می کنه ... بیا غذات و بخور... با گرسنگی دادن به خودت هیچی حل نمی شه.
بوی خوب غذا وسوسه م می کرد که شروع به خوردن بکنم. بلند شدم و کنار بارمان نشستم. آهسته گفتم:
راننده برای چی می خواید؟
بارمان بشقاب غذا رو توی دستم گذاشت و گفت:
ما نمی خوایم... برای رئیس می خواستند... الان که فهمیدیم سایه زیاده روی کرده و دختری که خودشم راضی نیست و توی این کار کشیده دیگه هیچی مشخص نیست.
ناخونکی به غذام زد. پشت دستش زدم و گفتم:
هنوزم این عادتات و ترک نکردی؟
بی تعارف یه تیکه گوشت از توی بشقابم برداشت و خورد. ابروی راستش و بالا داد و گفت:
هنوزم جنتلمن و آقایی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تو خیلی لات و الواتی.
با ژست خاصی دستی به موهاش کشید و گفت:
به خاطر موهامه؟ یادته همیشه دوست داشتم این طوری درستش کنم و مامان اجازه نمی داد؟
خندیدم و گفتم:
بیشتر اون قسمتی رو یادمه که می خواستی موهات و سبز فسفری بکنی.
بارمان پخ زد زیر خنده و گفت:
به جون تو شوخی کرده بودم... بابا چه جدی گرفته بود! می خواست از خونه بیرونم کنه... یادته کلا بابا چه قدر منو از خونه بیرون می کرد؟
گفتم:
یه شب در میون... مامان چه قدر حرص می خورد...
یه لحظه به چشمای هم زل زدیم... خنده ی روی صورتمون کم کم محو شد... ازش یه لبخند کمرنگ باقی موند... سرمون و هم زمان پایین انداختیم و با غذامون ور رفتیم... لبخندمون هم مثل روزهایی که دیگه برنمی گشت از بین رفت... توی سینه م احساس سرما می کردم... چه قدر خوشبخت بودیم... قاشق و توی بشقاب انداختم... من خرابش کرده بودم... من...
بارمان آهسته گفت:
مامان چطوره؟
با خودم کلنجار رفتم... باید بهش می گفتم که کاملا روانش و از دست داده؟ دلم نمی اومد... با این که از دستش شاکی بودم ولی می دونستم اگه بگم از درون خورد می شه... بارمان پرسید:
هنوزم قرص می خوره؟
آهی کشیدم و گفتم:
آره...
نگفتم که کار از قرص و دارو گذشته و به شک دادن رسیده... بارمان گفت:
سامان هنوزم نچسبه؟
بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
آره...
بارمان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا چی؟ هنوزم توی کار از خونه بیرون انداختنه؟
با سر جواب مثبت دادم... بارمان که مشخص بود اشتهاش کور شده با غذاش ور می رفت... آهسته گفت:
دوستتون داشتم که رفتم...
قاشق و توی بشقاب انداخت... احساس کردم اشک توی چشمام جمع شده... دستم و روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
می دونم...
بارمان سرش و بیشتر خم کرد و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
دوست نداشتم بلایی سرتون بیارند... نمی خواستم پات به اینجا باز شه... ولی...
نفسش و فوت کرد و ساکت شد... شونه ش و فشار دادم و گفتم:
وقتی توی ون دیدمت نزدیک بود شاخ در بیارم... فکر نمی کردم توی این موقعیت ببینمت...
سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسیدم اگه قبول نکنی بلایی سرت بیارن... همیشه منتظر فرصت بودند... خیلی از کسایی که پست گرفتن و می شناختی... نمونه ش همین دانیال.
پس اسم اون مرد دانیال بود... اسمش به نظرم آشنا می اومد. انگار قبلا شنیده بودم که دانیال صداش کنند.
بارمان ادامه داد:
دنبال فرصت بودند که دوباره مجبورت کنند همکاری کنی. راستش... توی کتشون نمی ره که کسی باهاشون همکاری کنه و بعد ول کنه بره... باید تا پای مرگ توی این کار بمونیم... برای همین اعتیاد منو بهونه کردند و گفتند هیچ دختری حاضر نیست این طوری بهم اعتماد کنه... راست و دروغشو دیگه نمی دونم... برای همین فرستادند دنبال تو... راستش وسط یه پروژه ی مهم بودیم... من توی این یه سال خیلی تابلو شدم. دانیال به سایه گفت که تو رو بکشونه توی این کار... باید جای منو پر کنی. هم به خاطر این که شبیه منی... هم به خاطر این که کسی به پای جذابیتت نمی رسه.
گفتم:
دختره شک نمی کنه؟ من و تو کپی برابر اصل نیستیم... صدامون خیلی باهم فرق می کنه.
بارمان گفت:
فقط عکسم و دیده... رابطه مون اینترنتی بود.
با تعجب گفتم:
اینترنتی؟ مگه چند سالشه؟
بارمان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
چهارده سال.
دستی به صورتم کشیدم... اعصابم بهم ریخت. معده م تیر کشید... با عصبانیت گفتم:
تو جدا می خوای دختر چهارده ساله رو بکشی؟
بارمان سریع گفت:
من کی گفتم می خوایم بکشیمش؟ فقط می خوایم گروگان بگیریمش برای این که باباش و مجبور کنیم یه کاری بکنه.
با همون عصبانیت و ناراحتی گفتم:
دختر کیه؟
تا بارمان خواست دهنش و باز کنه و حرف بزنه در باز شد.
رویا وارد اتاق شد و گفت:
نمی خوای با این دختره حرف بزنی؟
بارمان نچ نچی کرد و گفت:
این احساس مسئولیتت منو کشته! چه قدر نگرانشی! من هنوز نمی دونم باهاش چی کار دارند... اگه راضی نشه که به درد رئیس نمی خوره... راضی کردنش هم کار من نیست. فردا یه کاری براش می کنم.
رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فکر کنم تو بهتر می تونی راضیش کنی.
بارمان نیم نگاهی به من کرد. با سر به رویا اشاره کرد که از اتاق بیرون بره. رو بهم کرد و گفت:
بیا بریم...
اخم کردم و گفتم:
من برای چی بیام؟
بارمان از جاش بلند شد و گفت:
خودت می فهمی.
دوست نداشتم جلوی اون با ترلان رو به رو شم. می دونستم بارمان خیلی راحت می تونه احساسات و فکرم و بخونه. دوست نداشتم بفهمه که ترلان و می شناسم. نمی دونستم تا چه حد می شه بهش اعتماد کرد.
از جام بلند شدم و دنبال بارمان رفتم. وارد اتاق ترلان شدیم. ترلان یه گوشه روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. چشمم و دورتا دور اتاق چرخوندم. دیوارهاش و زمینش نسبت به اتاق های دیگه تمیزتر بود. یه تخت مشابه تخت بارمان توی اتاق بود با این تفاوت که کاملا تمیز و مرتب بود. مشخص بود که توی اون اتاق یه دختر زندگی می کنه نه پسر شلخته ای مثل بارمان! یه میز کامپیوتر به نسبت بزرگ توی اتاق بود که روی اون می تونستم دو تا کیس و سه تا مانیتور ببینم... احتمالا مربوط به کارهای رویا بود. از شانس بد من مانیتورها خاموش بودند... دوست داشتم ببینم رویا چه تیپ کاری رو انجام می ده.
بارمان در اتاق و بست. روی زمین و جلوی پای ترلان نشست. من کنار دیوار ایستادم و دست به سینه زدم. سعی می کردم اصلا ترلان و نگاه نکنم. بارمان همون طور که به زمین زل زده بود گفت:
فردا شب می یان که ببیننت... بهت پیشنهاد می کنم باهاشون همکاری کنی. اینجا آدمایی که به درد نخورن و آزاد می کنند... البته با مرگشون.
ترلان هیچ عکس العملی نشون نداد. بارمان با انگشت ضربه ای به گونه ی او زد و گفت:
کری؟ دارم با تو حرف می زنم ها!
ترلان سرش و یه کم بالا اورد. با صدایی گرفته گفت:
شما شغلتون چیه؟ برای چه باندی کار می کنید؟... فقط لطفا نگو که برای ایران هورمون کار می کنید!
بارمان آهسته خندید و گفت:
ایران هورمون چیه دیگه؟
ترلان چپ چپ بهش نگاه کرد. بارمان گفت:
مواد مخدر.
ترلان با لحن کوبنده ای گفت:
تو فکر می کنی من حاضر می شم با کسایی همکاری کنم که می خوان ملت و معتاد و بدبخت کنند؟ آدم هایی که می خوان کسایی مثل تو رو تحویل جامعه بدن؟
بارمان ابروی راستش و بالا انداخت... فک پایینش و کمی جلو داد... فهمیدم بهش برخورده. همون طور که انتظار داشتم لحن حرف زدنش عوض شد و گفت:
خیلی داری تند می ری دختر! حرف اضافه بزنی سوار ماشینت می کنم و می برم تحویل پلیس می دمت! یادت که نرفته! به جرم قتل تحت تعقیبی! فکرم نکن خیلی بچه زرنگی! بهتر از اون چیزی که بتونی تصورش و بکنی بلدیم چطوری خودمون و مخفی کنیم. اون وقت کسی که این وسط ضرر می کنه تویی! چند سال که بیفتی زندون آب خنک بخوری یاد می گیری بلبل زبونی نکنی و درس اخلاق ندی.
چشم های ترلان از وحشت چهار تا شد. یه لحظه نفسم توی سینه حبس شد. به جرم قتل؟ پس این همون پاپوشی بود که سایه برای اونم درست کرده بود... تنها موردی که هیچ جای برگشتی برای آدم نمی ذاره... تنها موردی که بدترین مجازات و داره... چیزی که آدم سعی می کنه تا ابد ازش فرار کنه... جرمی که نه خودش می تونه بپذیرتش نه جرئت می کنه شانسش و برای تبرئه شدن امتحان کنه... تنها کاری که سایه خوب می تونست انجام بده...
بارمان گفت:
خب... خورده فرمایشی در مورد مسائل اخلاقی نداری؟
ترلان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. بارمان با لحن پیروزمندانه ای گفت:
پس خودتم به این نتیجه رسیدی که نمی تونی سرت و پایین بندازی و راست راست توی خیابون بگردی. احتیاج داری که یکی ازت حمایت کنه. اینو بدون که هیچ کس بهتر از ما نمی تونه این کار رو بکنه. سال هاست که اینجا مخفی موندیم... همه مون هویت جعلی داریم. بهترین راه برای تو اینه که دست از بچه بازی برداری و بری غذات و بخوری... الان همون طوری که تو به ما احتیاج داری ما هم بهت احتیاج داریم.
سرش و به گوش ترلان نزدیک کرد و گفت:
اینایی که فردا می یان ببیننت مثل من مهربون نیستند... یه کلمه حرف اضافی بزنی یه گلوله توی مغزت خالی می کنند.
ترلان سرش و عقب کشید و آهسته گفت:
من ترجیح می دم بمیرم ولی جون آدمای دیگه رو توی خطر نندازم.
بارمان مسخره ش کرد و سوتی کشید. زد زیر خنده و گفت:
از این شعارهای آرمانی و کلیشه ای تحویلم نده... می دونم به محض این که جون خودت وسط بیاد عالم و آدم یادت می ره... مثل همه ی آدم های دیگه که ادعاشون می شه فداکار و اهل ایثارن...
از جاش بلند شد و گفت:
با این رویاهای قشنگ و شکم خالی بگیر بخواب... فردا حساب کار دستت می یاد.
رو به من کرد و گفت:
خب... حالا می رسیم به تو...
فکر کردم می خواد دوباره راضیم کنه که نقشه ی پلیدش و در مورد اون دختر چهارده ساله اجرا کنم. نیم نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
شما دو تا همدیگه رو از کجا می شناسید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... اون از کجا فهمیده بود؟ بارمان با دیدن تغییر اندازه ی مشهود چشم هام پوزخند زد. ترلان سریع سرش و بالا اورد. وحشت زده بهم نگاه کردیم. نگاه بارمان لحظه به لحظه سردتر می شد... به چشم هام زل زد و گفت:
دارم با تو حرف می زنم... از کجا این دختره رو می شناسی؟
من و ترلان دوباره بهم نگاه کردیم... باید براش خالی می بستیم... ممکن بود ترلان به باباش گفته باشه. در این صورت بارمان ممکن بود جلوی بابای ترلان و بگیره.
من و ترلان همزمان دهنمون و باز کردیم که چیزی بگیم... بهم نگاه کردیم... دهنمون و بستیم و سکوت کردیم. بارمان یکی از همون لبخندهای شیطونش و تحویلمون داد و گفت:
عاشق همین هماهنگی های ناخودآگاهتونم.
بازم چیزی نگفتیم... هیچ نظری در مورد این که بارمان چطور متوجه این ارتباط شده نداشتم... یعنی سایه من و ترلان و با هم دیده بود و گزارش داده بود؟ این طوری برای من خیلی بد می شد.
از بارمان نمی ترسیدم... از چیزی که می دونست می ترسیدم. سریع داشتم با خودم فکر می کردم که راستش و بگم یا نگم. چون می دونستم بارمان خیلی راحت تشخیص می ده دارم دروغ می گم یا نه قسمت هایی از واقعیت و حذف کردم و گفتم:
با هم توی یه مهمونی آشنا شدیم... بعد دیدم سایه دنبالشه... کنجکاو شدم که بدونم سایه چی کارش داره... همین...
به چشم های بارمان زل زدم. یه کم چشمش و تنگ کرد و گفت:
توی مهمونی کی؟
ترجیح دادم پای رضا رو به این ماجرا باز نکنم. با خونسردی گفتم:
یکی از بچه های دانشگاه...
بارمان جفت ابروهاشو بالا داد و گفت:
دانشگاه کی؟ من یا تو؟
طوری توی چشمام زل زده بود انگار می تونست جواب و از توشون بخونه... از سوالی که پرسیده بود تعجب کردم. یه حسی بهم می گفت که ماجرا رو می دونه فقط می خواد اسم رضا رو نیاره. کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت... داشتم کم می اوردم... داشتم خونسردیم و از دست می دادم... سعی کردم همه چیز و با همون لحن آروم پیش ببرم. گفتم:
من...
بارمان سرش و کمی به جلو خم کرد و گفت:
از کی تا حالا رضا دوست دانشگاه تو شده؟
زبونم بند اومد... چه تلاش بی فایده ای... همه چیز و می دونست. بارمان به سردی گفت:
ناامیدم کردی...
رو به ترلان کرد و گفت:
کیه رضا می شی؟
قبل از این که ترلان دهنش و باز کنه و حرف بزنه بارمان شکلکی در اورد و گفت:
صبر کن صبر کن... کجا با این عجله؟ راستش و بگو. یه دروغ دیگه توی این اتاق بشنوم جفتتون و پشیمون می کنم.
ترلان نگاهی به من کرد. با سر علامت نفی دادم... بارمان از کجا می تونست بدونه که آوا کیه؟
ترلان آهسته گفت:
دوست داداشمه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
داداشت کدوم بود؟ همون دختره بود که با هم می رفتید دم خونه ی رضا و با هم برمی گشتید؟
ترلان چیزی نگفت. خواست سرش و پایین بندازه که یه دفعه بارمان داد زد:
سرت و بالا کن!
ترلان از جا پرید. تو دلم دعا می کردم که بارمان جوش نیاره. می دونستم که وقتی عصبانی می شه دیوونه می شه.
بارمان پوفی کرد و گفت:
دوستته یا خواهرته؟
ترلان آهسته گفت:
دوستم.
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
پس حتما خواهرته!
ترلان مظلومانه گفت:
راستش و می گم!
بارمان سرش و به نشانه ی تایید تکون داد و گفت:
برای اولین بار!
سرم و با تاسف این طرف و اون طرف کردم و بعد پایین انداختم. گفتم:
تمام مدت با سایه ما رو دید می زدی... مگه نه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
فقط گزارشا رو می خوندم. آدرس خونه ی رضا رو که خوندم زیاد شکه نشدم... انتظار داشتم که سراغش بری.
آهی کشید و ادامه داد:
بذارید یه چیزی رو برای شما دو تا روشن کنم... می دونم که باهاتون چی کار می کنند... اول با پاپوش می کشنتون اینجا... طوری که متوجه بشید اینجا براتون یه پناهگاهه... طوری که متوجه بشید خودتون هم خلاف کارید. امروز در واقع روز مرگ شما توی دنیای بیرون بوده... با دنیای بیرون خداحافظی بکنید...
مکثی کرد. من و ترلان متاثر از زندگی خودمون بودیم... سکوت کرده بودیم. راست می گفت... یاد شهرام افتادم... هم ناراحت بودم و هم دلم برای خود بدبختم می سوخت... بارمان ادامه داد:
بعد یه کاری می کنن که خوردتون بکنند...
نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
تو این مورد تو موقعیت بدتری نسبت به رادمان داری. خانوما بیشتر از آقایون توی این قضیه ضربه می خورن... بعد از اون پای کسایی که دوستشون دارید وسط می یاد... به احتمال زیاد از رضا شروع می کنند... چون با یه تیر دو نشون می تونند بزنند... بعد می رن سراغ خانواده هاتون... و بعد اگه راضی نشدید...
انگشت اشاره و انگشت وسطش و بهم چسبوند و با دستش شکل یه اسلحه رو درست کرد. اونو کنار شقیقه ش گذاشت و با دهنش صدای شلیک گلوله رو در اورد... دستش و پایین انداخت و ادامه داد:
ما ادامه می دیم... پیش می ریم... ولی سهم شما مردنه... از من گفتن!
شونه بالا انداخت. به سمت در رفت. قبل از این که در و باز کنه گفت:
ترلان لطف کرد و جلوی دوجین آدم ضایع بازی در اورد و اسم رادمان و اورد. مطمئن باشید به گوش بالایی ها می رسه... به نفع هممون بود که این موضوع درز پیدا نمی کرد.
در و باز کرد. بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نگاهی به ترلان کردم... هر دو ناراحت و مضطرب بودیم... هر دو تصمیم داشتیم مقاومت کنیم... و هر دو می دونستیم که مقاومتون یه مرزی داره... یه حدی داره... از شکسته شدن اون مرز می ترسیدیم...
دنبال بارمان رفتم. بارمان بالشش و داد که روی زمین بندازم و استراحت کنم. سرم و روی بالش گذاشتم. بارمان روی تخت دراز کشید و آهسته گفت:
فردا وقتی اینا اومدن در مورد رضا راستش و بگو... خودشون تقریبا ته و توی قضیه رو در اوردن. بی خودی براشون خالی نبند...
منم به تقلید از اون صدام و پایین اوردم و گفتم:
مشکلی برای رضا پیش نمی یاد؟
بارمان ساعد دستش و روی پیشونیش گذاشت و گفت:
فعلا نه...
نفس راحتی کشیدم... حداقل اون در امان بود... بارمان آهسته گفت:
فردا به اینا بگو که راضی شدی.
آهسته گفتم:
که یه دختر چهارده ساله رو گروگان بگیرم؟
بارمان به سمتم چرخید و گفت:
تو فقط باید بکشونیش به سمت اون جایی که مد نظرمونه. بعد چند روز دختره رو آزاد می کنند.
پوزخندی زدم و گفتم:
اون وقت تنها چیزی که دختره یادش می یاد قیافه ی منه... مجبور می شم تا ابد براشون کار کنم. این یه شروعیه که بازگشت نداره... مگه فقط همین مورده؟
بارمان گفت:
باور کن بلایی سرت می یارن که مرغ های آسمون به حالت زار بزنند.
سرم و توی بالش فرو کردم و گفتم:
همین الانشم دارن زار می زنند... دوستم و کشتید... انداختید گردن من... همه ش توی این فکرم که بابا و سامان باید چی کار کنند.
یاد پنهون کاریم افتادم... سریع اصلاحش کردم و گفتم:
از همه بدتر مامان...
حتی توی اون موقعیت هم به فکرش بودم... بارمان ول کن نبود:
از خودت پرسیدی من از کجا شروع کردم... چرا به این روز افتادم؟
چشمام و روی هم گذاشتم و گفتم:
جواب من منفیه بارمان...
بارمان پوفی کرد و ناسزایی بهم داد. چشمام و روی هم فشار دادم... خیلی زود راهی برزخ بین خواب و بیداری شدم... از یه طرف نگرانی ها دنیا رو داشتم... بارمان... ترلان... مرگ شهرام... مرگ سایه... تهدیدی غریب الوقوع... آینده ای مبهم... و از طرف دیگه کابوس هام... مادری که با لباس سفید زیر دستگاه شک می لرزید و ناله می کرد... پسری که در دنیایی سیاه، با رگه های قرمز و آبی که با دو دست توی سرش می زد...