22-08-2014، 0:39
قسمت 8
تماس و قطع کردم و پایین رفتم. سامان توی هال نشسته بود و کتاب های زبانش جلوش باز بود. مثل همیشه نگاهش به جای کتاب به تلویزیون بود. بابام کتش و در اورده بود و کراواتش و شل کرده بود. داشت توی هال قدم می زد.
مامان روی مبل دراز کشیده بود و خوابیده بود. خونه از همیشه شلوغ تر بود. خورده های شکسته ی ظرف روی زمین ریخته بود. احتمالا توی همون یه ساعتی که با ترلان بیرون رفته بودم مامان حسابی توی خونه دردسر درست کرده بود.
سامان مضطرب و عصبی به نظر می رسید. احتمالا می ترسید که من و بابا باهم درگیر بشیم. با دست جلوی دهنشو گرفته بود و پاشو با حالتی عصبی تکون می داد. بابا نشست و سرشو بین دستاش گرفت. قبل از این که بابا شروع کنه گفتم:
بابا! شما که می دونی رضا بی تقصیرترین آدم دنیاست... من و بارمان پای اشتباهمون وایستادیم... ما دو نفر مقصر بودیم. می دونم که برای پدر و مادر سخته که قبول کنند بچه شون اشتباهی به اون بزرگی کرده... ولی رضا پسر خوبیه... الانم داره ازدواج می کنه.
بابا سرش و بالا اورد و گفت:
نمی خوام بشنوم.
متوجه شدم خیلی عصبانیه ولی داره جلوی خودش و می گیره تا به جونم نیفته. ساکت شدم. سامان بحث و عوض کرد و گفت:
تا یکی دو ساعت دیگه می یان تا مامان و ببرن. اگه می خوای خداحافظی بکنی... .
ادامه نداد... سرشو پایین انداخت. معده م تیر کشید. نمی دونم چرا یهو سرم سنگین شد. نتونستم سرم و بالا نگه دارم... بی اختیار سرمو دوباره پایین انداختم... می دونستم که نمی تونیم نگهش داریم ولی نمی تونستم دوریش و تحمل کنم... یه قطره اشک از چشمم پایین چکید... نمی تونستم بدون اون توی اون خونه نفس بکشم... به خودم یادآوری کردم که از قبل می دونستم این روز می رسه... می دونستم این طوری برای مامان بهتره... این که منو یادش نمی اومد به اندازه ی کافی عذاب آور بود ولی این که از عطر تنشم محروم بشم و نمی تونستم تحمل کنم... .
پایین مبل نشستم... دستی به صورت شکسته ش کشیدم... موهای نرمشو نوازش کردم... دیگه برام اهمیتی نداشت که اشک هام روی گونه هام بریزن... نمی خواستم باور کنم شب آخریه که دارم صورتشو می بینم... اشک توی چشمام حلقه زده بود... نمی تونستم خوب ببینمش... دستاشو بوسیدم... بغلش کردم تا روی تخت بذارمش... اون قدر لاغر شده بود که به زحمت به پنجاه کیلو می رسید... از پله ها بالا رفتم. در اتاق مشترک مامان و بابا رو باز کردم. مثل همه جای دیگه ی خونه به هم ریخته بود. روی میز آرایش ظرف های دست نخورده ی ناهار مامان قرار داشت. صندلی میز آرایش یه طرف واژگون شده بود. روتختی یه گوشه ی تخت مچاله شده بود و دو سه دست از کت شلوارهای بابا روی تخت پرت شده بود. مامان و یه طرف تخت گذاشتم. کت شلوارهای بابا رو توی کمد آویزون کردم... روتختی و صاف کردم و کنار مامان نشستم... دستشو بوسیدم... زیرلب گفتم:
منو ببخش... همه ش تقصیره منه...
پیشونی مامانمو بوسیدم... دستشو نوازش کردم... سرمو کنارش روی تخت گذاشتم... عطر تنشو برای آخرین بار حس کردم... دوست داشتم همون جا همه چیز تموم شه... دیگه نمی تونستم ادامه بدم... آهسته گفتم:
منو ببخش...
چشمامو روی هم گذاشتم... تصویر پسری که دو دستی توی سر خودش می زد جلوی چشمم اومد... تصویر مامانم... بابام... سامان... ترلان... .
سرمو توی بالش فرو کردم... توی اشتباه هایی غرق شده بودم که برای آدم راه بازگشت نمی ذارند. قلبم فشرده شد... بدون مامان باید چی کار می کردم؟
******
چشمامو باز کردم. هوا کاملا روشن شده بود. چند ثانیه طول کشید تا مغزم به کار افتاد. نگاهی به ساعت کردم... نه بود! از جا پریدم. دیرم شده بود. احساس می کردم توی خونه ی مرده ها نفس می کشم... مامان دیگه توی اون خونه زندگی نمی کرد...
سریع به سمت کمد لباسام رفتم. یه شلوار جین و یه پلیور برداشتم و پوشیدم. جلوی آینه دستی به موهام کشیدم. چرا همیشه برای سر کار رفتن مجبور می شدم هول هولکی حاضر بشم؟
نگاهی به شلوارم کردم. یه کمی زانو انداخته بود... نه! نمی تونستم بپوشمش. در کمد و باز کردم. شلوار جین مشکی... نه! به لباسم نمی اومد... شلوار جین سرمه ای... کثیف بود... شلوار جین آبی... اینم زانو انداخته بود.
نگاهی به سمت دیگه ی کمد انداختم... لباس های بارمان!
دستم و دراز کردم و یه شلوار جین خوشرنگ برداشتم... دودل بودم... باید می پوشیدمش یا نه؟
یاد مامانم افتادم... چه قدر روی مرتب و تمیز بودن ما تاکید داشت... یه بار دیگه قلبم فشرده شد... شلوار بارمان و روی تخت انداختم. بدون این که دیگه به لباسام فکر کنم از اتاق بیرون رفتم. نه بابا خونه بود و نه سامان... نفس راحتی کشیدم... بهتر! بدون مامان نمی تونستم هیچ کدوم از اونا رو تحمل کنم. با شونه هایی خم شده از خونه بیرون رفتم. به خودم دلداری می دادم که این طوری برای مامان بهتره و شاید خوب بشه و برگرده... .
نفس عمیقی کشیدم... زندگی ادامه داشت... باید باهاش کنار می اومدم... آخر هفته می تونستم برای دیدن مامان برم... شاید اون طوری منو یادش می اومد.
نگاهی به حیاط کردم... اه! سامان ماشین و برده بود. مجبور بودم با آژانس برم. پوفی کردم. هر وقت صبح دیر بلند می شدم سامان ماشین و برمی داشت.
در حیاط و باز کردم تا سر کوچه برم و آژانس بگیرم. یه دفعه چشمم به ماشین سایه افتاد. قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم توی سینه حبس شد... خشک شده بودم. نمی تونستم تکون بخورم. سایه سرشو به سمتم چرخوند. پوزخندی زد. به صندلی شاگرد اشاره کرد... چی کار می تونستم بکنم؟ باید حرفاشو می شنیدم... نمی خواستم تا بیمارستان دنبالم راه بیفته.
به سمت ماشینش رفتم. قلبم محکم توی سینه می زد. نگاهی به ماشین کردم. تصادف کرده بود و کاپوتش جمع شده بود... دم ترلان گرم! این عفریته رو سر جاش نشونده بود! نمی دونم چرا با اوردن اسم ترلان یه کم دل گرم شدم.
توی ماشین نشستم. سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
راضی شدی؟
رک گفتم:
نه!
پوزخندی زد و گفت:
که این طور!
موبایلشو در اورد. دیدم که یه تک زنگ زد. قلبم محکم توی سینه می زد. دلم گواهی می داد که به زودی یه اتفاق بد می افته. سایه ماشینو روشن کرد و گفت:
می رسونمت.
در ماشینو باز کردم و گفتم:
برو بابا!
قلبم توی دهنم بود. می دونستم که تماس سایه به من مربوط می شه. با این حال نمی خواستم خودمو ضعیف نشون بدم. قبل از این که درو ببندم سایه گفت:
رادمان! نمی خواستم این طوری پاتو به این کار باز کنم. خودت خواستی.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. نمی دونستم چی در انتظارمه. وارد اتاق شدم و با اخم و تخم به ریحانه و شهرام سلام کردم. روی صندلی نشستم. ریحانه با خنده گفت:
چی شد رادمان؟ چرا دیر کردی؟ شب جایی تشریف داشتید؟
جوابشو ندادم. شهرام به ریحانه اعتراض کرد:
یعنی چی؟ این چه حرفیه؟
ریحانه گفت:
چیزی نگفتم که!
باز بحث کردن های اون دو تا شروع شده بود. کامپیوتر و روشن کردم. موبایلمو روی میز گذاشتم... یه لحظه با شک و تردید به صفحه ش نگاه کردم... یه حسی بهم می گفت که باید به ترلان خبر بدم... باید بهش می گفتم که با باباش حرف بزنه ولی... .
نتونستم... چشممو از صفحه ی موبایلم گرفتم. ریحانه از جاش بلند شد تا سر کارش بره. کلاسی گذاشته بود تا به بعضی از دکترها و انترن ها یه سری از برنامه های خاص رو آموزش بده. قبل از این که پاشو از در بیرون بذاره شهرام گفت:
اون روسری رو یه کم جلو بکش.
پوزخندی زدم... شهرام واقعا یه چیزیش می شد! وقتی ریحانه با اخم و تخم اتاقو ترک کرد گفتم:
این قدر گیر نده بهش... .
شهرام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو چی کار داری؟
شونه بالا انداختم. راست می گفت... به من چه؟
دل شوره داشتم... نمی دونستم باید چی کار کنم. به نظرم احمقانه ترین کار این بود که همون جا بشینم و به صفحه ی مانیتور زل بزنم... بدبختی این بود که کار دیگه ای هم نمی تونستم انجام بدم.
شهرام موبایلشو جواب داد... اخم کرد و از اتاق بیرون رفت... گوشیمو با شک و تردید برداشتم... باید به رضا یا ترلان خبر می دادم؟ خوش به حال ترلان... دلش به باباش گرم بود. من بودم که هیچکس و توی دنیا نداشتم... نه برادر... نه پدر و نه مادر... .
آهی کشیدم... دو به شک بودم. نمی دونستم باید چی کار کنم... در همین موقع در با شدت باز شد و شهرام عین یه گرگ زخم خورده به سمتم اومد. با دیدنش قلبم توی سینه فرو ریخت. پاکتی رو روی میز انداخت. یقه م و گرفت و منو محکم به دیوار کوبوند. صورتش از خشم قرمز شده بود. داد زد:
عوضی آشغال... می دونستم... می دونستم یه چیزی بینتونه... من خر و بگو که به تو اعتماد کرده بود.
قبل از این که به خودم بیام مشت محکم شهرام توی صورتم خورد. دنیا دور سرم چرخید. سرم به دیوار خورد و یه لحظه چشمم سیاهی رفت. تلو تلو خوران خودمو ازش دور کردم. یکی از پرستارها وارد اتاق شد و گفت:
چه خبر شده؟
مشت دوم شهرام توی شکمم خورد. از درد خم شدم و چشممو بستم. قبل از این که به خودم بیام مشت سوم توی صورتم خورد. محکم به دیوار خوردم. یه لحظه از عصبانیت دیوونه شدم. به سمت شهرام حمله کردم و محکم هلش دادم. شهرام به میز خورد و کیس کامپیوتر و گرفت تا تعادلش و حفظ کنه... موفق نشد و زمین خورد. خون روی لبم و پاک کردم و داد زدم:
چته؟ دیوونه شدی؟
یه پرستار دیگه وارد اتاق شد و گفت:
تمومش کنید... ناسلامتی اینجا بیمارستانه.
شهرام بلند شد و دوباره به سمتم حمله کرد. مشتشو توی هوا گرفتم و دستشو پیچوندم. به سمت میز هلش دادم. با شکم توی میز خورد. بلافاصله چرخید. آماده شدم که با مشت توی صورتش بزنم که پاکت و برداشت وتوی صورتم کوبوند. داد زد:
این چیه؟ هان؟ این چیه؟
با آستین خون روی لبمو پاک کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. تو دلم گفتم:
از طرف سایه نباشه... خدایا... از طرف سایه نباشه.
آب دهنمو قورت داد. با دست لرزون کاغذهایی که توی پاکت بود و بیرون کشیدم. با دیدن عکس های توی پاکت سرم گیج رفت. دهنم از تعجب باز مونده بود... لرزش دستم بیشتر شد... نمی دونستم باید چی کار کنم... سایه با من چی کار کرده بود؟ منظورش از این کار بچگونه چی بود؟
رو به شهرام کردم و تته پته کنان گفتم:
اینا... اینا همه ش دروغه... .
شهرام که از عصبانیت دیوونه شده بود داد زد:
چی دروغه؟ هان؟ همیشه می دونستم یه چیزی بین شما دوتاست... همه ی حرفاتون بودار بود... .
در حالی که از عصبانیت می لرزید گامی به سمتم برداشت و گفت:
برای همین طرفشو می گرفتی... آره؟ برای این که کثافت کاری های خودتو بپوشونی... عوضی... تو دوستم بودی.
با عصبانیت گفتم:
این قدر چرت و پرت نگو... تو خجالت نمی کشی؟ تو مهندس کامپیوتری. اینا همه ش فتوشاپه... عکس ها ادیت شده... اگه منو نمی شناسی زنتو که می شناسی.
شهرام داد زد:
چون می شناسم می گم!
دوست داشتم اون قدر بزنمش تا بفهمه چی داره می گه. از اون مرد مریض بعید نبود که همچین چیزی رو باور کنه. انگار سایه می دونست داره کی رو بازی می ده. در همین موقع دو تا از پزشک هایی که می شناختم وارد اتاق شدند. کاغذها رو توی پاکت چپوندم. نمی خواستم جلوی اون همه آدم بی آبرو شم. رو به شهرام کردم. چشماش از عصبانیت قرمز شده بود. دستاشو مشت کرده بود و صدای نفس های بلندش و به وضوح می شنیدم. آهسته گفتم:
شهرام عاقل باش... یه بار دیگه این عکس ها رو ببین. به خدا همه ش فتوشاپه... نذار تویی که مهندس کامپیوتری رو به همین راحتی خر کنند.
شهرام دوباره بهم حمله کرد. یکی از پزشک ها سریع بینمون پرید و نذاشت که دست شهرام بهم برسه. یکی از پرستارها گفت:
صلوات بفرستید... خجالت بکشید. ناسلامتی شما مهندس های این مملکتید. بشینید قشنگ با هم حرف بزنید ببینید ماجرا چیه.
پزشک شهرام رو روی صندلی نشوند . شهرام با دست های لرزانش سرشو گرفت... می ترسیدم سکته کنه. همون جا ایستاده بودم و پاکت و توی دستم گرفته بودم... اگه دستم به سایه می رسید زنده نمی ذاشتمش... خیلی بچه بود... فکر می کرد با بی آبرو کردن من می تونه وادارم کنه کاری که می خواد و بکنم؟
روی صندلی نشستم... دست های منم می لرزید. قلبم محکم توی سینه می زد. احساس می کردم حرارت از صورتم بیرون می زنه. دیگه چطوری می تونستم سرمو توی بیمارستان بالا نگه دارم؟ احتمالا اون پرستارها حرفامون و شنیده بودند و فهمیده بودند که ماجرا از چه قراره...
یاد عکس های توی پاکت که می افتادم دوست داشتم بزنم زیر خنده... دیوونگی محض بود ولی واقعا خنده م می گرفت... تو دلم گفتم:
سایه اگه احمق نبود که دنبال من راه نمی افتاد.
می دونستم تا عمر دارم نمی تونم توی صورت ریحانه نگاه کنم... سایه چطور تونسته بود با آبروی زن نجیبی مثل اون بازی کنه؟ دستی به صورتم کشیدم... اونجا موندن فایده ای نداشت. از جا بلند شدم. کیفمو برداشتم. پاکتو روی پای شهرام انداختم و گفتم:
تو که عقلت به چشمته... حداقل اون چشماتو باز کن و درست ببین. من این قدر احمق نیستم که سراغ یه زن شوهردار برم.
سعی کردم جلوی خودم و بگیرم و اون جمله رو نگم ولی نتونستم:
چیزی که زیاده دختر... مگه خرم که سراغ زن تحفه ی تو برم؟
پشتمو بهش کردم و از اتاق بیرون رفتم. نگاه پرستارها رو احساس می کردم. زیرلب چیزی بهم می گفتند. از خجالت صورتم سرخ شد. سرمو پایین انداختم و سریع از بیمارستان بیرون رفتم.
هوای سرد که به صورتم خورد حالم بهتر شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید کجا می رفتم؟ چی کار باید می کردم؟ یه چیزی رو خوب می دونستم... این که سایه نمی تونه از این قضیه استفاده کنه و منو مجبور کنه به خواسته هاش تن بدم.
نفس عمیقی کشیدم و برای گرفتن آژانس به راه افتادم... هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم. برگشتم و چشمم به سایه افتاد. بی اراده به سمتش رفتم... می خواستم یه کتک حسابی بهش بزنم... احتمالا سایه هم حدس زده بود که می خوام این کار رو بکنم. با یه مرد چهارشونه با بازوهای عضلانی اومده بود. مرد عینک دودی زده بود و دست به سینه نشسته بود. بی خیال زدن سایه شدم... نمی خواستم کتک بخورم... صورتم هنوز به خاطر مشت های شهرام درد می کرد.
سایه با لبخند گفت:
خب! چی شد ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
خیلی بچه ای! فکر کردی این طوری می تونی مجبورم کنی؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
هنوز می خوای ادامه بدی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
فکر کردی این قدر ضعیفم که به این زودی تسلیم شم؟
سایه سر تکون داد و گفت:
ضعیف نیستی... لجبازی... یه کمی هم احمقی... بازی ادامه داره!
لبخند مسخره ای زد... یه حسی بهم می گفت که سایه خوب می دونه که چطور باید بازی کنه.
پشتمو بهش کردم. گاز داد و با سرعت دور شد. باید زودتر به خونه می رفتم. آژانس گرفتم. همین که توی ماشین نشستم شماره ی ترلان و گرفتم... از شانس من گوشی رو برنمی داشت... دوباره زنگ زدم... نه! برنمی داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه بلایی سرش اومده باشه! برای بار سوم زنگ زدم... از اضطراب سرجام بند نمی شدم... چرا جواب نمی داد؟ ای کاش همون دیروز بهش می گفتم که به باباش خبر بده... .
نمی دونستم باید براش اس ام اس بزنم یا نه... می ترسیدم گیر سایه افتاده باشه... این طوری می فهمیدند که باباش قاضیه و کار هر جفتمون تموم می شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید به پلیس خبر می دادم؟
شک داشتم... ممکن بود خودمم زندانی بشم... از طرف دیگه... اگه اونو اعدام می کردند... می دونستم که اگه اون بمیره منم می میرم... توی تموم این سال ها قلبم به عشقش تپیده بود... علاقه ای که بهش داشتم منو به این دنیا امیدوار کرده بود... یاد حرف رضا افتادم که می گفت:
به فکر خودت باش... .
ولی نمی تونستم شاهد مرگش باشم... نمی تونستم... گوشی و توی جیبم گذاشتم... .
به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در رو باز کردم. یه راست به سمت اتاقم رفتم. لباسمو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم... سرم از درد داشت منفجر می شد. تصویر عکس هایی که دیده بودم جلوی صورتم بود... چشمامو بستم و با دست فشار دادم... فایده ای نداشت. عکس ها توی مغزم می چرخید. باید چی کار می کردم؟
در همین موقع موبایلم زنگ زد. از جا پریدم. با دیدن شماره ی ترلان نفس راحتی کشیدم... یه جورایی خوشحالم شدم.
_ الو؟ ترلان؟
مردی با صدایی کاملا ناآشنا جواب داد:
الو؟ شما کی هستید؟
اخم کردم و سعی کردم تپش قلبمو نادیده بگیرم. گفتم:
شما زنگ زدید آقا! از من می پرسید کیم؟
پسر: شما چند بار به این شماره زنگ زده بودید.
برای این که قال قضیه رو بکنم گفتم:
اشتباه گرفته بودم.
پسر: اشتباه گرفته بودی؟ آره؟ پس چرا اولش گفتی ترلان؟
ای خاک بر سر من کنند با این سوتیام! من من کنان گفتم:
شما؟
پسر: من برادرشم.
همینو این وسط کم داشتم.
وقتی برای جر و بحث نداشتم. تو دلم گفتم:
همین که ترلان ماجرا رو به باباش بگه همه چی روشن می شه.
برای همین گفتم:
گوشی و بده به ترلان. اگه می خواستم با تو حرف بزنم به گوشی خودت زنگ می زدم.
پسر صداشو بالا برد و گفت:
چه رویی هم داری!
_ بهت می گم گوشی و بده بهش! کارم واجبه.
پسر: حمومه... بذار از حموم بیاد... تکلیفمو باهاش روشن می کنم.
_ هر کاری می خوای بکنی بکن... .
تماسو قطع کردم... روی دور بدشانسی افتاده بودم. این پسره این وسط از کجا پیداش شده بود؟ پوفی کردم و گوشی رو روی تخت انداختم... باید چی کار می کردم؟ باید می رفتم با شهرام حرف می زدم؟ باید به رضا می گفتم؟ خدا رو شکر کردم که سایه سراغ خانواده م نرفته بود... واقعا شانس اورده بودم که از مامانم به عنوان طعمه استفاده کرده بود... زندگی مشترک شهرام و ریحانه رو با این کارش زیر سوال برده بود. با این حال خوش بین بودم... شاید خدا کمکم می کرد و این ماجرا هم ختم به خیر می شد.
موبایلم زنگ زد... شهرام بود. نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفت:
بسم الله!
_ الو؟ از خر شیطون پیاده شدی؟
شهرام: کی می خواسته این طور با آبروی ما بازی کنه؟
_ پس پیاده شدی!
شهرام: جواب منو بده!
_ من از کجا بدونم؟
شهرام: چه جوری دستش به عکس خصوصی زن من رسیده بود؟
_ هنوز که داری می گی عکس خصوصی!
شهرام: به هر حال سرشو از یه جا کات کرده بود که تونسته بود بذارتش توی عکس!
_ باور کن نمی دونم.
شهرام: عکس تو رو از کجا اورده بود؟
_ من اصلا نمی دونم کی این کار رو کرده!
شهرام: آبروی منو با این کارش توی بیمارستان برده!
_ اگه داد و بیداد نمی کردی آبروریزی نمی شد... دیگه هیچ کدوممون نمی تونیم توی اون بیمارستان کار کنیم.
خواستم حال و احوال ریحانه رو بپرسم ولی جلوی زبونمو گرفتم. همین و کم داشتم که شهرام دوباره جوش بیاره... تازه داشت سر عقل می اومد.
_ الان کجایی؟
شهرام: دارم می رم خونه... نمی تونم اونجا رو تحمل کنم.
_ کی به گوشیت زنگ زد و خبر داد؟
شهرام: حراست!
_ جدی؟ ندیده بودن کی بسته رو اورده بود؟
شهرام: می گفتن پیک بود.
_ پی اش و بگیر.
شهرام: باشه...
_ دیگه مشکلی با من نداری؟
شهرام: نه... ولی دیگه نمی خوام ببینمت... دیگه نمی خوام دور و بر ریحانه ببینمت.
چشمامو از عصبانیت بستم. سعی کردم لحن کلاممو کنترل کنم . با این حال وقتی شروع به صحبت کردم صدام از خشم می لرزید:
ببین مرد حسابی! من با زن تو هیچ کاری ندارم! فهمیدی؟ اگه بخوای هم دیگه طرف شما دو تا نمی یام. اونی که آبروی زن تو رو برده آبروی منم برده.
شهرام: شما دو تا همیشه مشکوک رفتار می کردید.
_ تو رو هم باید ببرن پیش مامان من بستری کنند.
شهرام: حرف دهنتو بفهم.
_ مریضی داری... راست می گم... شکاک و بدبینی... .
شهرام: رادمان احترام خودت و نگه دار!
_ نیست که تو احترام نگه می داری!
شهرام: دوباره شروع نکن!
_ بسه! نمی خوام صداتو بشنوم... از این به بعد قبل از این که مشت بزنی چشماتو باز کن... .
تماسو قطع کردم و گوشی رو با حرص روی تخت کوبوندم! پسره ی روانی!
حس می کردم اگه بیشتر از این توی خونه بمونم دیوونه می شم. کسی رو هم نداشتم که بهش سر بزنم. به فکرم رسید که پیش رضا برم. دوست نداشتم با آوا رو به رو شم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم. می دونستم توی این موقعیت سکوت کردن و پنهان کردن حقیقت بدترین کاره. باید یه نفر در جریان قرار می گرفت... .
از جام بلند شدم. کمدو باز کردم و اولین لباسی که دم دستم بود و برداشتم و پوشیدم. شلوار بارمان و توی کمد آویزون کردم و شلوار جین مشکی برداشتم. نگاهی به ساعت کردم... خدا رو شکر دو سه ساعتی تا اومدن سامان و بابا وقت داشتم. موبایلمو توی جیبم گذاشتم و به سمت طبقه ی پایین رفتم. با شنیدن صدای تق تق ظریفی سر جام متوقف شدم... سرمو چرخوندم... کسی و ندیدم... خونه ی شلوغ و تاریکمون مثل وقت هایی که مامان می خوابید کاملا ساکت بود.
سرمو به سمت در چرخوندم. یه دفعه دستی از پشت سرم با دستمال جلوی دهنمو گرفت. فریادی زدم که زیر فشار قوی دست های مردونه خفه شد. سعی کردم خودمو آزاد کنم... ماده ی سرد و فراری توی دهن و بینیم پیچید... نفسمو حبس کردم... خودمو کنار کشیدم ولی مردی از پشت محکم منو چسبیده بود. بازوشو دور گلوم پیچید... با دست دیگه ش دستمالو محکم روی دهنم می فشرد. پیچ تاب می خوردم و تقلا می کردم که خودمو آزاد کنم. بی اختیار نفس عمیقی کشیدم. سرم گیج رفت... به دست های مرد چنگ زدم... فریاد آخر و زدم و بعد همه جا سیاه شد... سیاه... سیاه ِ سیاه... .
صدای زنگ موبایلم بلند شده بود... چشمامو باز کردم... اول همه جا سیاه بود... چند بار پلک زدم... کم کم فضا برام روشن شد. پایه ی میز تلویزیون و تشخیص دادم... سرم از درد داشت منفجر می شد... زنگ موبایلم قطع شد... آرنجمو روی زمین گذاشتم و نیم خیز شدم... سرم گیج می رفت. احساس می کردم دنیا داره دور سرم می چرخه... گلوم می سوخت... آب دهنمو چند بار قورت دادم... بدتر شد... سرم سنگین شده بود و نمی تونستم بالا نگهش دارم. با دست چپم سرمو گرفتم... وزنمو روی دست راستم انداختم. چند بار نفس عمیق کشیدم... دستی به پیشونیم کشیدم... ای کاش این سر درد تموم می شد. دستی به شقیقه هام کشیدم... صدای زنگ موبایلم دوباره بلند شد... توی همون حال و هوای گیج گیجی گفتم:
سایه... نه... سایه نباشه... .
گوشی رو برداشتم... با دیدن اسم ترلان جون گرفتم... احساس کردم سیاهی های جلوی چشمم از بین رفت... نوری از امید به قلبم تابیده شد... امیدی جز اون نداشتم.
_ الو... بگو که خودتی ترلان... .
صدای طلب کارشو شنیدم:
مگه قرار کی باشه؟
_ چند ساعت پیش... نمی دونم... شاید یه ساعت پیش.... شاید کمتر... ساعت چنده؟
ترلان: چی می گی؟
_ دفعه ی قبل که زنگ زدم داداشت گوشی و برداشت.
ترلان با صدای بلندی گفت:
دروغ می گی! چی بهش گفتی؟
_ گوش کن... به بابات همه چیز و بگو... هرچی بهت گفتم و فراموش کن... همه چی رو به بابات بگو... بگو که... .
توی همون حالت گیج و ویج هم فقط به اون فکر می کردم... شک و تردید و کنار گذاشتم... سعی کردم ذهنو قلبمو روی همه چی ببندم. سعی کردم به زبونم اجازه بدم که بدون اختیار حرف بزنه... .
_ به بابات بگو که سایه تهدیدت کرده... صبح برای من پاپوش درست کرده بود... اومدم خونه... تازه به هوش اومدم... بیهوشم کرده بودن... نمی دونم وقتی پاشم با چی رو به رو می شم... ترلان... می شنوی؟
جرئت نداشتم بلند بشم... چی کار کرده بودند که مجبور بودند قبلش منو بیهوش کنند؟
ترلان: چه پاپوشی؟
_ یه سری عکس مستهجن و ادیت کرده بودن... عکس من و زن یکی از همکارام که خیلی هم غیرتی و دیوونه ست.
ترلان: خب این چه ربطی داره؟
_ اینا رو از من نپرس...
ترلان: مطمئنی بیهوشت کردن؟
عصبانی شدم و داد زدم:
این قدر خنگ نباش... خواب که نبودم! مطمئنم...
صدامو پایین اوردم و گفتم:
به بابات بگو همه چی رو از رضا بپرسه... من مطمئن نیستم چی برام پیش می یاد... ترلان... آوا نفهمه... رضا بی گناهه... .
ترلان: رادمان... .
صدای بوق بلند شد... لعنتی... پشت خطی داشتم. باید چی کار می کردم؟ اگه سایه بود چی؟ نباید می فهمید که داشتم با ترلان حرف می زدم. سریع گفتم:
ترلان... شاید آخرین بار باشه که حرف می زنیم.
ترلان: این طوری نگو... .
_ من چند سال پیش با سایه کار می کردم... نمی ذاره با اون چیزهایی که ازشون می دونم زنده برگردم... .
ترلان: چه چیزهایی؟
_ رضا برات می گه... منو ببخش... خداحافظ.
ترلان: رادمان... .
تماس و قطع کردم.. حدسم درست بود... سایه پشت خط بود.
سایه: پس بهوش اومدی!
_ چه غلطی کردی عوضی؟
سایه: هنوز نرفتی توی اتاقت؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... نتونستم هیچ حرفی بزنم... از جام بلند شدم... گوشی رو پایین اوردم و به سمت پله ها رفتم. سرم گیج می رفت... نمی تونستم درست و حسابی راه برم... دستمو به نرده گرفتم و خودمو به زور بالا کشیدم... هرچه قدر بالاتر می رفتم ضربان قلبم هم بیشتر می شد... صدای نفس هام بلندتر می شد... دمای دستم پایین تر می اومد... .
در اتاقو باز کردم. تو نگاه اول هیچ چیز مشکوکی ندیدم. نفس راحتی کشیدم ولی بعد جلوتر رفتم... چشمم به لباسی که صبح پوشیده بودم افتاد... قلبم یه بار دیگه توی سینه فرو ریخت. به خون خشک شده ی روی لباس نگاه کردم... لباس غرق خون بود... یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد... دستام به لرزه در اومد... چرخیدم... چشمم به چاقویی که روی میز کامپیوتر بود افتاد... ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم... سریع جلوی خودم و گرفتم... نباید اثر انگشتم روش می موند... .
وا رفتم... به دیوار تکیه دادم و سر خوردم... داشتم سکته می کردم... نفسم بالا نمی اومد... سایه چی کار کرده بود؟
صداشو می شنیدم که صدام می زد. گوشی رو با دستی لرزون دم گوشم اوردم. سایه گفت:
چی شد؟ دیدی؟
تته پته کنان گفتم:
می ... می ... می کشمت... .
با خونسردی خندید و گفت:
رادمان... پلیس توی راهه... دارن می یان سمت تنها مظنون پرونده... بیا سر کوچه... یه ون سیاه منتظرته.
سرمو به شدت تکون دادم... سایه منو نابود کرده بود... با صدایی لرزان گفتم:
نه!
سایه: خریت نکن... اعدامت می کنند.
_ تو... تو... چی کار کردی؟
سایه: من کاری نکردم... تو شهرام و کشتی.
بی اختیار فریادی کشیدم... قلبم دیوانه وار به سینه م می کوبید... سرمو از پشت محکم به دیوار کوبوندم. خودمو جمع کردم و داد زدم:
امکان نداره... .
سایه: همه چی علیه تواِ... مطمئن باش من کارمو خوب بلدم... توی بیمارستان دیدن که باهم درگیر شدید...چهار نفر شاهد دارند... الانم شواهدی توی خونه تون گذاشتم که نمی تونی خوابشم ببینی... رادمان... بار اولم نیست که این کارو می کنم... اعدامت می کنند... به بابات فکر کن... به سامان... بعد آرمان و بارمان می تونند رفتن تو رو هم تحمل کنند؟
رعشه ای به بدنم افتاده بود... مغزم کار نمی کرد... فشار عصبی اون قدر روم زیاد بود که نمی تونستم تحملش کنم.
سایه: یه ون سیاه سر کوچه منتظرته... فکر می کنم پلیس تا دو سه دقیقه ی دیگه برسه... رادمان... چیز زیادی ازت نمی خوایم... مطمئن باش زندگیت بهتر از این جهنمی می شه که داری توش دست و پا می زنی.
تماسو قطع کرد... دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم... پاهام می لرزید... یعنی واقعا سایه شهرام و کشته بود؟ مگه از من چی می خواست که این قدر مهم بود که به خاطرش حاضر بشه آدم بکشه؟ اگه شهرام مرده بود... اولین کسی که مظنون شناخته می شد من بودم... جلوی چشم چهار نفر شاهد درگیر شده بودیم... چاقو و لباس خونی هم جلوی صورتم بود... حتما چیزهایی دیگه ای هم جاهای دیگه ی خونه مخفی شده بود... باید چی کار می کردم؟
بدون لحظه ای فکر کردن به سمت دستشویی رفتم. گوشی موبایلم و برداشتم و توی چاه دستشویی انداختم. نه می خواستم کسی از رضا چیزی بفهمه و نه می خواستم آدمای سایه از ارتباط من و ترلان سردر بیارن... .
دو به شک بودم که چاقو رو بردارم یا نه... نمی خواستم اثر انگشتم روش بیفته... قلبم محکم توی سینه می زد... خدایا به دادم برس... .
دور و بر اتاق چرخیدم... به بن بست رسیده بودم... امیدم به ترلان و باباش بود... باید می رفتم... اگه می موندم و نمی تونستم ثابت کنم که شهرام و نکشتم اعدام می شدم... باید می رفتم.
دوان دوان از خونه خارج شدم... کم مونده بود قلبم از سینه م بیرون بجهه. بدنم می لرزید... کاملا گیج شده بودم... شکه شده بودم... نگاهی به سر کوچه کردم... یه ون سیاه منتظرم بود. به سمت ماشین ون دویدم. در پشت از داخل باز شد.
نفس عمیقی کشیدم... به سمت ون رفتم. آب دهنمو قورت دادم و سوار شدم... در پشت سرم بسته شد... سرمو چرخوندم... صدای آشنایی شنیدم:
بالاخره مغزتو به کار انداختی!
نفسم توی سینه حبس شد... به سمت صدا برگشتم... با ناباوری گفتم:
تو... !
تماس و قطع کردم و پایین رفتم. سامان توی هال نشسته بود و کتاب های زبانش جلوش باز بود. مثل همیشه نگاهش به جای کتاب به تلویزیون بود. بابام کتش و در اورده بود و کراواتش و شل کرده بود. داشت توی هال قدم می زد.
مامان روی مبل دراز کشیده بود و خوابیده بود. خونه از همیشه شلوغ تر بود. خورده های شکسته ی ظرف روی زمین ریخته بود. احتمالا توی همون یه ساعتی که با ترلان بیرون رفته بودم مامان حسابی توی خونه دردسر درست کرده بود.
سامان مضطرب و عصبی به نظر می رسید. احتمالا می ترسید که من و بابا باهم درگیر بشیم. با دست جلوی دهنشو گرفته بود و پاشو با حالتی عصبی تکون می داد. بابا نشست و سرشو بین دستاش گرفت. قبل از این که بابا شروع کنه گفتم:
بابا! شما که می دونی رضا بی تقصیرترین آدم دنیاست... من و بارمان پای اشتباهمون وایستادیم... ما دو نفر مقصر بودیم. می دونم که برای پدر و مادر سخته که قبول کنند بچه شون اشتباهی به اون بزرگی کرده... ولی رضا پسر خوبیه... الانم داره ازدواج می کنه.
بابا سرش و بالا اورد و گفت:
نمی خوام بشنوم.
متوجه شدم خیلی عصبانیه ولی داره جلوی خودش و می گیره تا به جونم نیفته. ساکت شدم. سامان بحث و عوض کرد و گفت:
تا یکی دو ساعت دیگه می یان تا مامان و ببرن. اگه می خوای خداحافظی بکنی... .
ادامه نداد... سرشو پایین انداخت. معده م تیر کشید. نمی دونم چرا یهو سرم سنگین شد. نتونستم سرم و بالا نگه دارم... بی اختیار سرمو دوباره پایین انداختم... می دونستم که نمی تونیم نگهش داریم ولی نمی تونستم دوریش و تحمل کنم... یه قطره اشک از چشمم پایین چکید... نمی تونستم بدون اون توی اون خونه نفس بکشم... به خودم یادآوری کردم که از قبل می دونستم این روز می رسه... می دونستم این طوری برای مامان بهتره... این که منو یادش نمی اومد به اندازه ی کافی عذاب آور بود ولی این که از عطر تنشم محروم بشم و نمی تونستم تحمل کنم... .
پایین مبل نشستم... دستی به صورت شکسته ش کشیدم... موهای نرمشو نوازش کردم... دیگه برام اهمیتی نداشت که اشک هام روی گونه هام بریزن... نمی خواستم باور کنم شب آخریه که دارم صورتشو می بینم... اشک توی چشمام حلقه زده بود... نمی تونستم خوب ببینمش... دستاشو بوسیدم... بغلش کردم تا روی تخت بذارمش... اون قدر لاغر شده بود که به زحمت به پنجاه کیلو می رسید... از پله ها بالا رفتم. در اتاق مشترک مامان و بابا رو باز کردم. مثل همه جای دیگه ی خونه به هم ریخته بود. روی میز آرایش ظرف های دست نخورده ی ناهار مامان قرار داشت. صندلی میز آرایش یه طرف واژگون شده بود. روتختی یه گوشه ی تخت مچاله شده بود و دو سه دست از کت شلوارهای بابا روی تخت پرت شده بود. مامان و یه طرف تخت گذاشتم. کت شلوارهای بابا رو توی کمد آویزون کردم... روتختی و صاف کردم و کنار مامان نشستم... دستشو بوسیدم... زیرلب گفتم:
منو ببخش... همه ش تقصیره منه...
پیشونی مامانمو بوسیدم... دستشو نوازش کردم... سرمو کنارش روی تخت گذاشتم... عطر تنشو برای آخرین بار حس کردم... دوست داشتم همون جا همه چیز تموم شه... دیگه نمی تونستم ادامه بدم... آهسته گفتم:
منو ببخش...
چشمامو روی هم گذاشتم... تصویر پسری که دو دستی توی سر خودش می زد جلوی چشمم اومد... تصویر مامانم... بابام... سامان... ترلان... .
سرمو توی بالش فرو کردم... توی اشتباه هایی غرق شده بودم که برای آدم راه بازگشت نمی ذارند. قلبم فشرده شد... بدون مامان باید چی کار می کردم؟
******
چشمامو باز کردم. هوا کاملا روشن شده بود. چند ثانیه طول کشید تا مغزم به کار افتاد. نگاهی به ساعت کردم... نه بود! از جا پریدم. دیرم شده بود. احساس می کردم توی خونه ی مرده ها نفس می کشم... مامان دیگه توی اون خونه زندگی نمی کرد...
سریع به سمت کمد لباسام رفتم. یه شلوار جین و یه پلیور برداشتم و پوشیدم. جلوی آینه دستی به موهام کشیدم. چرا همیشه برای سر کار رفتن مجبور می شدم هول هولکی حاضر بشم؟
نگاهی به شلوارم کردم. یه کمی زانو انداخته بود... نه! نمی تونستم بپوشمش. در کمد و باز کردم. شلوار جین مشکی... نه! به لباسم نمی اومد... شلوار جین سرمه ای... کثیف بود... شلوار جین آبی... اینم زانو انداخته بود.
نگاهی به سمت دیگه ی کمد انداختم... لباس های بارمان!
دستم و دراز کردم و یه شلوار جین خوشرنگ برداشتم... دودل بودم... باید می پوشیدمش یا نه؟
یاد مامانم افتادم... چه قدر روی مرتب و تمیز بودن ما تاکید داشت... یه بار دیگه قلبم فشرده شد... شلوار بارمان و روی تخت انداختم. بدون این که دیگه به لباسام فکر کنم از اتاق بیرون رفتم. نه بابا خونه بود و نه سامان... نفس راحتی کشیدم... بهتر! بدون مامان نمی تونستم هیچ کدوم از اونا رو تحمل کنم. با شونه هایی خم شده از خونه بیرون رفتم. به خودم دلداری می دادم که این طوری برای مامان بهتره و شاید خوب بشه و برگرده... .
نفس عمیقی کشیدم... زندگی ادامه داشت... باید باهاش کنار می اومدم... آخر هفته می تونستم برای دیدن مامان برم... شاید اون طوری منو یادش می اومد.
نگاهی به حیاط کردم... اه! سامان ماشین و برده بود. مجبور بودم با آژانس برم. پوفی کردم. هر وقت صبح دیر بلند می شدم سامان ماشین و برمی داشت.
در حیاط و باز کردم تا سر کوچه برم و آژانس بگیرم. یه دفعه چشمم به ماشین سایه افتاد. قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم توی سینه حبس شد... خشک شده بودم. نمی تونستم تکون بخورم. سایه سرشو به سمتم چرخوند. پوزخندی زد. به صندلی شاگرد اشاره کرد... چی کار می تونستم بکنم؟ باید حرفاشو می شنیدم... نمی خواستم تا بیمارستان دنبالم راه بیفته.
به سمت ماشینش رفتم. قلبم محکم توی سینه می زد. نگاهی به ماشین کردم. تصادف کرده بود و کاپوتش جمع شده بود... دم ترلان گرم! این عفریته رو سر جاش نشونده بود! نمی دونم چرا با اوردن اسم ترلان یه کم دل گرم شدم.
توی ماشین نشستم. سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
راضی شدی؟
رک گفتم:
نه!
پوزخندی زد و گفت:
که این طور!
موبایلشو در اورد. دیدم که یه تک زنگ زد. قلبم محکم توی سینه می زد. دلم گواهی می داد که به زودی یه اتفاق بد می افته. سایه ماشینو روشن کرد و گفت:
می رسونمت.
در ماشینو باز کردم و گفتم:
برو بابا!
قلبم توی دهنم بود. می دونستم که تماس سایه به من مربوط می شه. با این حال نمی خواستم خودمو ضعیف نشون بدم. قبل از این که درو ببندم سایه گفت:
رادمان! نمی خواستم این طوری پاتو به این کار باز کنم. خودت خواستی.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. نمی دونستم چی در انتظارمه. وارد اتاق شدم و با اخم و تخم به ریحانه و شهرام سلام کردم. روی صندلی نشستم. ریحانه با خنده گفت:
چی شد رادمان؟ چرا دیر کردی؟ شب جایی تشریف داشتید؟
جوابشو ندادم. شهرام به ریحانه اعتراض کرد:
یعنی چی؟ این چه حرفیه؟
ریحانه گفت:
چیزی نگفتم که!
باز بحث کردن های اون دو تا شروع شده بود. کامپیوتر و روشن کردم. موبایلمو روی میز گذاشتم... یه لحظه با شک و تردید به صفحه ش نگاه کردم... یه حسی بهم می گفت که باید به ترلان خبر بدم... باید بهش می گفتم که با باباش حرف بزنه ولی... .
نتونستم... چشممو از صفحه ی موبایلم گرفتم. ریحانه از جاش بلند شد تا سر کارش بره. کلاسی گذاشته بود تا به بعضی از دکترها و انترن ها یه سری از برنامه های خاص رو آموزش بده. قبل از این که پاشو از در بیرون بذاره شهرام گفت:
اون روسری رو یه کم جلو بکش.
پوزخندی زدم... شهرام واقعا یه چیزیش می شد! وقتی ریحانه با اخم و تخم اتاقو ترک کرد گفتم:
این قدر گیر نده بهش... .
شهرام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو چی کار داری؟
شونه بالا انداختم. راست می گفت... به من چه؟
دل شوره داشتم... نمی دونستم باید چی کار کنم. به نظرم احمقانه ترین کار این بود که همون جا بشینم و به صفحه ی مانیتور زل بزنم... بدبختی این بود که کار دیگه ای هم نمی تونستم انجام بدم.
شهرام موبایلشو جواب داد... اخم کرد و از اتاق بیرون رفت... گوشیمو با شک و تردید برداشتم... باید به رضا یا ترلان خبر می دادم؟ خوش به حال ترلان... دلش به باباش گرم بود. من بودم که هیچکس و توی دنیا نداشتم... نه برادر... نه پدر و نه مادر... .
آهی کشیدم... دو به شک بودم. نمی دونستم باید چی کار کنم... در همین موقع در با شدت باز شد و شهرام عین یه گرگ زخم خورده به سمتم اومد. با دیدنش قلبم توی سینه فرو ریخت. پاکتی رو روی میز انداخت. یقه م و گرفت و منو محکم به دیوار کوبوند. صورتش از خشم قرمز شده بود. داد زد:
عوضی آشغال... می دونستم... می دونستم یه چیزی بینتونه... من خر و بگو که به تو اعتماد کرده بود.
قبل از این که به خودم بیام مشت محکم شهرام توی صورتم خورد. دنیا دور سرم چرخید. سرم به دیوار خورد و یه لحظه چشمم سیاهی رفت. تلو تلو خوران خودمو ازش دور کردم. یکی از پرستارها وارد اتاق شد و گفت:
چه خبر شده؟
مشت دوم شهرام توی شکمم خورد. از درد خم شدم و چشممو بستم. قبل از این که به خودم بیام مشت سوم توی صورتم خورد. محکم به دیوار خوردم. یه لحظه از عصبانیت دیوونه شدم. به سمت شهرام حمله کردم و محکم هلش دادم. شهرام به میز خورد و کیس کامپیوتر و گرفت تا تعادلش و حفظ کنه... موفق نشد و زمین خورد. خون روی لبم و پاک کردم و داد زدم:
چته؟ دیوونه شدی؟
یه پرستار دیگه وارد اتاق شد و گفت:
تمومش کنید... ناسلامتی اینجا بیمارستانه.
شهرام بلند شد و دوباره به سمتم حمله کرد. مشتشو توی هوا گرفتم و دستشو پیچوندم. به سمت میز هلش دادم. با شکم توی میز خورد. بلافاصله چرخید. آماده شدم که با مشت توی صورتش بزنم که پاکت و برداشت وتوی صورتم کوبوند. داد زد:
این چیه؟ هان؟ این چیه؟
با آستین خون روی لبمو پاک کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. تو دلم گفتم:
از طرف سایه نباشه... خدایا... از طرف سایه نباشه.
آب دهنمو قورت داد. با دست لرزون کاغذهایی که توی پاکت بود و بیرون کشیدم. با دیدن عکس های توی پاکت سرم گیج رفت. دهنم از تعجب باز مونده بود... لرزش دستم بیشتر شد... نمی دونستم باید چی کار کنم... سایه با من چی کار کرده بود؟ منظورش از این کار بچگونه چی بود؟
رو به شهرام کردم و تته پته کنان گفتم:
اینا... اینا همه ش دروغه... .
شهرام که از عصبانیت دیوونه شده بود داد زد:
چی دروغه؟ هان؟ همیشه می دونستم یه چیزی بین شما دوتاست... همه ی حرفاتون بودار بود... .
در حالی که از عصبانیت می لرزید گامی به سمتم برداشت و گفت:
برای همین طرفشو می گرفتی... آره؟ برای این که کثافت کاری های خودتو بپوشونی... عوضی... تو دوستم بودی.
با عصبانیت گفتم:
این قدر چرت و پرت نگو... تو خجالت نمی کشی؟ تو مهندس کامپیوتری. اینا همه ش فتوشاپه... عکس ها ادیت شده... اگه منو نمی شناسی زنتو که می شناسی.
شهرام داد زد:
چون می شناسم می گم!
دوست داشتم اون قدر بزنمش تا بفهمه چی داره می گه. از اون مرد مریض بعید نبود که همچین چیزی رو باور کنه. انگار سایه می دونست داره کی رو بازی می ده. در همین موقع دو تا از پزشک هایی که می شناختم وارد اتاق شدند. کاغذها رو توی پاکت چپوندم. نمی خواستم جلوی اون همه آدم بی آبرو شم. رو به شهرام کردم. چشماش از عصبانیت قرمز شده بود. دستاشو مشت کرده بود و صدای نفس های بلندش و به وضوح می شنیدم. آهسته گفتم:
شهرام عاقل باش... یه بار دیگه این عکس ها رو ببین. به خدا همه ش فتوشاپه... نذار تویی که مهندس کامپیوتری رو به همین راحتی خر کنند.
شهرام دوباره بهم حمله کرد. یکی از پزشک ها سریع بینمون پرید و نذاشت که دست شهرام بهم برسه. یکی از پرستارها گفت:
صلوات بفرستید... خجالت بکشید. ناسلامتی شما مهندس های این مملکتید. بشینید قشنگ با هم حرف بزنید ببینید ماجرا چیه.
پزشک شهرام رو روی صندلی نشوند . شهرام با دست های لرزانش سرشو گرفت... می ترسیدم سکته کنه. همون جا ایستاده بودم و پاکت و توی دستم گرفته بودم... اگه دستم به سایه می رسید زنده نمی ذاشتمش... خیلی بچه بود... فکر می کرد با بی آبرو کردن من می تونه وادارم کنه کاری که می خواد و بکنم؟
روی صندلی نشستم... دست های منم می لرزید. قلبم محکم توی سینه می زد. احساس می کردم حرارت از صورتم بیرون می زنه. دیگه چطوری می تونستم سرمو توی بیمارستان بالا نگه دارم؟ احتمالا اون پرستارها حرفامون و شنیده بودند و فهمیده بودند که ماجرا از چه قراره...
یاد عکس های توی پاکت که می افتادم دوست داشتم بزنم زیر خنده... دیوونگی محض بود ولی واقعا خنده م می گرفت... تو دلم گفتم:
سایه اگه احمق نبود که دنبال من راه نمی افتاد.
می دونستم تا عمر دارم نمی تونم توی صورت ریحانه نگاه کنم... سایه چطور تونسته بود با آبروی زن نجیبی مثل اون بازی کنه؟ دستی به صورتم کشیدم... اونجا موندن فایده ای نداشت. از جا بلند شدم. کیفمو برداشتم. پاکتو روی پای شهرام انداختم و گفتم:
تو که عقلت به چشمته... حداقل اون چشماتو باز کن و درست ببین. من این قدر احمق نیستم که سراغ یه زن شوهردار برم.
سعی کردم جلوی خودم و بگیرم و اون جمله رو نگم ولی نتونستم:
چیزی که زیاده دختر... مگه خرم که سراغ زن تحفه ی تو برم؟
پشتمو بهش کردم و از اتاق بیرون رفتم. نگاه پرستارها رو احساس می کردم. زیرلب چیزی بهم می گفتند. از خجالت صورتم سرخ شد. سرمو پایین انداختم و سریع از بیمارستان بیرون رفتم.
هوای سرد که به صورتم خورد حالم بهتر شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید کجا می رفتم؟ چی کار باید می کردم؟ یه چیزی رو خوب می دونستم... این که سایه نمی تونه از این قضیه استفاده کنه و منو مجبور کنه به خواسته هاش تن بدم.
نفس عمیقی کشیدم و برای گرفتن آژانس به راه افتادم... هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم. برگشتم و چشمم به سایه افتاد. بی اراده به سمتش رفتم... می خواستم یه کتک حسابی بهش بزنم... احتمالا سایه هم حدس زده بود که می خوام این کار رو بکنم. با یه مرد چهارشونه با بازوهای عضلانی اومده بود. مرد عینک دودی زده بود و دست به سینه نشسته بود. بی خیال زدن سایه شدم... نمی خواستم کتک بخورم... صورتم هنوز به خاطر مشت های شهرام درد می کرد.
سایه با لبخند گفت:
خب! چی شد ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
خیلی بچه ای! فکر کردی این طوری می تونی مجبورم کنی؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
هنوز می خوای ادامه بدی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
فکر کردی این قدر ضعیفم که به این زودی تسلیم شم؟
سایه سر تکون داد و گفت:
ضعیف نیستی... لجبازی... یه کمی هم احمقی... بازی ادامه داره!
لبخند مسخره ای زد... یه حسی بهم می گفت که سایه خوب می دونه که چطور باید بازی کنه.
پشتمو بهش کردم. گاز داد و با سرعت دور شد. باید زودتر به خونه می رفتم. آژانس گرفتم. همین که توی ماشین نشستم شماره ی ترلان و گرفتم... از شانس من گوشی رو برنمی داشت... دوباره زنگ زدم... نه! برنمی داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه بلایی سرش اومده باشه! برای بار سوم زنگ زدم... از اضطراب سرجام بند نمی شدم... چرا جواب نمی داد؟ ای کاش همون دیروز بهش می گفتم که به باباش خبر بده... .
نمی دونستم باید براش اس ام اس بزنم یا نه... می ترسیدم گیر سایه افتاده باشه... این طوری می فهمیدند که باباش قاضیه و کار هر جفتمون تموم می شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید به پلیس خبر می دادم؟
شک داشتم... ممکن بود خودمم زندانی بشم... از طرف دیگه... اگه اونو اعدام می کردند... می دونستم که اگه اون بمیره منم می میرم... توی تموم این سال ها قلبم به عشقش تپیده بود... علاقه ای که بهش داشتم منو به این دنیا امیدوار کرده بود... یاد حرف رضا افتادم که می گفت:
به فکر خودت باش... .
ولی نمی تونستم شاهد مرگش باشم... نمی تونستم... گوشی و توی جیبم گذاشتم... .
به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در رو باز کردم. یه راست به سمت اتاقم رفتم. لباسمو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم... سرم از درد داشت منفجر می شد. تصویر عکس هایی که دیده بودم جلوی صورتم بود... چشمامو بستم و با دست فشار دادم... فایده ای نداشت. عکس ها توی مغزم می چرخید. باید چی کار می کردم؟
در همین موقع موبایلم زنگ زد. از جا پریدم. با دیدن شماره ی ترلان نفس راحتی کشیدم... یه جورایی خوشحالم شدم.
_ الو؟ ترلان؟
مردی با صدایی کاملا ناآشنا جواب داد:
الو؟ شما کی هستید؟
اخم کردم و سعی کردم تپش قلبمو نادیده بگیرم. گفتم:
شما زنگ زدید آقا! از من می پرسید کیم؟
پسر: شما چند بار به این شماره زنگ زده بودید.
برای این که قال قضیه رو بکنم گفتم:
اشتباه گرفته بودم.
پسر: اشتباه گرفته بودی؟ آره؟ پس چرا اولش گفتی ترلان؟
ای خاک بر سر من کنند با این سوتیام! من من کنان گفتم:
شما؟
پسر: من برادرشم.
همینو این وسط کم داشتم.
وقتی برای جر و بحث نداشتم. تو دلم گفتم:
همین که ترلان ماجرا رو به باباش بگه همه چی روشن می شه.
برای همین گفتم:
گوشی و بده به ترلان. اگه می خواستم با تو حرف بزنم به گوشی خودت زنگ می زدم.
پسر صداشو بالا برد و گفت:
چه رویی هم داری!
_ بهت می گم گوشی و بده بهش! کارم واجبه.
پسر: حمومه... بذار از حموم بیاد... تکلیفمو باهاش روشن می کنم.
_ هر کاری می خوای بکنی بکن... .
تماسو قطع کردم... روی دور بدشانسی افتاده بودم. این پسره این وسط از کجا پیداش شده بود؟ پوفی کردم و گوشی رو روی تخت انداختم... باید چی کار می کردم؟ باید می رفتم با شهرام حرف می زدم؟ باید به رضا می گفتم؟ خدا رو شکر کردم که سایه سراغ خانواده م نرفته بود... واقعا شانس اورده بودم که از مامانم به عنوان طعمه استفاده کرده بود... زندگی مشترک شهرام و ریحانه رو با این کارش زیر سوال برده بود. با این حال خوش بین بودم... شاید خدا کمکم می کرد و این ماجرا هم ختم به خیر می شد.
موبایلم زنگ زد... شهرام بود. نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفت:
بسم الله!
_ الو؟ از خر شیطون پیاده شدی؟
شهرام: کی می خواسته این طور با آبروی ما بازی کنه؟
_ پس پیاده شدی!
شهرام: جواب منو بده!
_ من از کجا بدونم؟
شهرام: چه جوری دستش به عکس خصوصی زن من رسیده بود؟
_ هنوز که داری می گی عکس خصوصی!
شهرام: به هر حال سرشو از یه جا کات کرده بود که تونسته بود بذارتش توی عکس!
_ باور کن نمی دونم.
شهرام: عکس تو رو از کجا اورده بود؟
_ من اصلا نمی دونم کی این کار رو کرده!
شهرام: آبروی منو با این کارش توی بیمارستان برده!
_ اگه داد و بیداد نمی کردی آبروریزی نمی شد... دیگه هیچ کدوممون نمی تونیم توی اون بیمارستان کار کنیم.
خواستم حال و احوال ریحانه رو بپرسم ولی جلوی زبونمو گرفتم. همین و کم داشتم که شهرام دوباره جوش بیاره... تازه داشت سر عقل می اومد.
_ الان کجایی؟
شهرام: دارم می رم خونه... نمی تونم اونجا رو تحمل کنم.
_ کی به گوشیت زنگ زد و خبر داد؟
شهرام: حراست!
_ جدی؟ ندیده بودن کی بسته رو اورده بود؟
شهرام: می گفتن پیک بود.
_ پی اش و بگیر.
شهرام: باشه...
_ دیگه مشکلی با من نداری؟
شهرام: نه... ولی دیگه نمی خوام ببینمت... دیگه نمی خوام دور و بر ریحانه ببینمت.
چشمامو از عصبانیت بستم. سعی کردم لحن کلاممو کنترل کنم . با این حال وقتی شروع به صحبت کردم صدام از خشم می لرزید:
ببین مرد حسابی! من با زن تو هیچ کاری ندارم! فهمیدی؟ اگه بخوای هم دیگه طرف شما دو تا نمی یام. اونی که آبروی زن تو رو برده آبروی منم برده.
شهرام: شما دو تا همیشه مشکوک رفتار می کردید.
_ تو رو هم باید ببرن پیش مامان من بستری کنند.
شهرام: حرف دهنتو بفهم.
_ مریضی داری... راست می گم... شکاک و بدبینی... .
شهرام: رادمان احترام خودت و نگه دار!
_ نیست که تو احترام نگه می داری!
شهرام: دوباره شروع نکن!
_ بسه! نمی خوام صداتو بشنوم... از این به بعد قبل از این که مشت بزنی چشماتو باز کن... .
تماسو قطع کردم و گوشی رو با حرص روی تخت کوبوندم! پسره ی روانی!
حس می کردم اگه بیشتر از این توی خونه بمونم دیوونه می شم. کسی رو هم نداشتم که بهش سر بزنم. به فکرم رسید که پیش رضا برم. دوست نداشتم با آوا رو به رو شم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم. می دونستم توی این موقعیت سکوت کردن و پنهان کردن حقیقت بدترین کاره. باید یه نفر در جریان قرار می گرفت... .
از جام بلند شدم. کمدو باز کردم و اولین لباسی که دم دستم بود و برداشتم و پوشیدم. شلوار بارمان و توی کمد آویزون کردم و شلوار جین مشکی برداشتم. نگاهی به ساعت کردم... خدا رو شکر دو سه ساعتی تا اومدن سامان و بابا وقت داشتم. موبایلمو توی جیبم گذاشتم و به سمت طبقه ی پایین رفتم. با شنیدن صدای تق تق ظریفی سر جام متوقف شدم... سرمو چرخوندم... کسی و ندیدم... خونه ی شلوغ و تاریکمون مثل وقت هایی که مامان می خوابید کاملا ساکت بود.
سرمو به سمت در چرخوندم. یه دفعه دستی از پشت سرم با دستمال جلوی دهنمو گرفت. فریادی زدم که زیر فشار قوی دست های مردونه خفه شد. سعی کردم خودمو آزاد کنم... ماده ی سرد و فراری توی دهن و بینیم پیچید... نفسمو حبس کردم... خودمو کنار کشیدم ولی مردی از پشت محکم منو چسبیده بود. بازوشو دور گلوم پیچید... با دست دیگه ش دستمالو محکم روی دهنم می فشرد. پیچ تاب می خوردم و تقلا می کردم که خودمو آزاد کنم. بی اختیار نفس عمیقی کشیدم. سرم گیج رفت... به دست های مرد چنگ زدم... فریاد آخر و زدم و بعد همه جا سیاه شد... سیاه... سیاه ِ سیاه... .
صدای زنگ موبایلم بلند شده بود... چشمامو باز کردم... اول همه جا سیاه بود... چند بار پلک زدم... کم کم فضا برام روشن شد. پایه ی میز تلویزیون و تشخیص دادم... سرم از درد داشت منفجر می شد... زنگ موبایلم قطع شد... آرنجمو روی زمین گذاشتم و نیم خیز شدم... سرم گیج می رفت. احساس می کردم دنیا داره دور سرم می چرخه... گلوم می سوخت... آب دهنمو چند بار قورت دادم... بدتر شد... سرم سنگین شده بود و نمی تونستم بالا نگهش دارم. با دست چپم سرمو گرفتم... وزنمو روی دست راستم انداختم. چند بار نفس عمیق کشیدم... دستی به پیشونیم کشیدم... ای کاش این سر درد تموم می شد. دستی به شقیقه هام کشیدم... صدای زنگ موبایلم دوباره بلند شد... توی همون حال و هوای گیج گیجی گفتم:
سایه... نه... سایه نباشه... .
گوشی رو برداشتم... با دیدن اسم ترلان جون گرفتم... احساس کردم سیاهی های جلوی چشمم از بین رفت... نوری از امید به قلبم تابیده شد... امیدی جز اون نداشتم.
_ الو... بگو که خودتی ترلان... .
صدای طلب کارشو شنیدم:
مگه قرار کی باشه؟
_ چند ساعت پیش... نمی دونم... شاید یه ساعت پیش.... شاید کمتر... ساعت چنده؟
ترلان: چی می گی؟
_ دفعه ی قبل که زنگ زدم داداشت گوشی و برداشت.
ترلان با صدای بلندی گفت:
دروغ می گی! چی بهش گفتی؟
_ گوش کن... به بابات همه چیز و بگو... هرچی بهت گفتم و فراموش کن... همه چی رو به بابات بگو... بگو که... .
توی همون حالت گیج و ویج هم فقط به اون فکر می کردم... شک و تردید و کنار گذاشتم... سعی کردم ذهنو قلبمو روی همه چی ببندم. سعی کردم به زبونم اجازه بدم که بدون اختیار حرف بزنه... .
_ به بابات بگو که سایه تهدیدت کرده... صبح برای من پاپوش درست کرده بود... اومدم خونه... تازه به هوش اومدم... بیهوشم کرده بودن... نمی دونم وقتی پاشم با چی رو به رو می شم... ترلان... می شنوی؟
جرئت نداشتم بلند بشم... چی کار کرده بودند که مجبور بودند قبلش منو بیهوش کنند؟
ترلان: چه پاپوشی؟
_ یه سری عکس مستهجن و ادیت کرده بودن... عکس من و زن یکی از همکارام که خیلی هم غیرتی و دیوونه ست.
ترلان: خب این چه ربطی داره؟
_ اینا رو از من نپرس...
ترلان: مطمئنی بیهوشت کردن؟
عصبانی شدم و داد زدم:
این قدر خنگ نباش... خواب که نبودم! مطمئنم...
صدامو پایین اوردم و گفتم:
به بابات بگو همه چی رو از رضا بپرسه... من مطمئن نیستم چی برام پیش می یاد... ترلان... آوا نفهمه... رضا بی گناهه... .
ترلان: رادمان... .
صدای بوق بلند شد... لعنتی... پشت خطی داشتم. باید چی کار می کردم؟ اگه سایه بود چی؟ نباید می فهمید که داشتم با ترلان حرف می زدم. سریع گفتم:
ترلان... شاید آخرین بار باشه که حرف می زنیم.
ترلان: این طوری نگو... .
_ من چند سال پیش با سایه کار می کردم... نمی ذاره با اون چیزهایی که ازشون می دونم زنده برگردم... .
ترلان: چه چیزهایی؟
_ رضا برات می گه... منو ببخش... خداحافظ.
ترلان: رادمان... .
تماس و قطع کردم.. حدسم درست بود... سایه پشت خط بود.
سایه: پس بهوش اومدی!
_ چه غلطی کردی عوضی؟
سایه: هنوز نرفتی توی اتاقت؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... نتونستم هیچ حرفی بزنم... از جام بلند شدم... گوشی رو پایین اوردم و به سمت پله ها رفتم. سرم گیج می رفت... نمی تونستم درست و حسابی راه برم... دستمو به نرده گرفتم و خودمو به زور بالا کشیدم... هرچه قدر بالاتر می رفتم ضربان قلبم هم بیشتر می شد... صدای نفس هام بلندتر می شد... دمای دستم پایین تر می اومد... .
در اتاقو باز کردم. تو نگاه اول هیچ چیز مشکوکی ندیدم. نفس راحتی کشیدم ولی بعد جلوتر رفتم... چشمم به لباسی که صبح پوشیده بودم افتاد... قلبم یه بار دیگه توی سینه فرو ریخت. به خون خشک شده ی روی لباس نگاه کردم... لباس غرق خون بود... یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد... دستام به لرزه در اومد... چرخیدم... چشمم به چاقویی که روی میز کامپیوتر بود افتاد... ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم... سریع جلوی خودم و گرفتم... نباید اثر انگشتم روش می موند... .
وا رفتم... به دیوار تکیه دادم و سر خوردم... داشتم سکته می کردم... نفسم بالا نمی اومد... سایه چی کار کرده بود؟
صداشو می شنیدم که صدام می زد. گوشی رو با دستی لرزون دم گوشم اوردم. سایه گفت:
چی شد؟ دیدی؟
تته پته کنان گفتم:
می ... می ... می کشمت... .
با خونسردی خندید و گفت:
رادمان... پلیس توی راهه... دارن می یان سمت تنها مظنون پرونده... بیا سر کوچه... یه ون سیاه منتظرته.
سرمو به شدت تکون دادم... سایه منو نابود کرده بود... با صدایی لرزان گفتم:
نه!
سایه: خریت نکن... اعدامت می کنند.
_ تو... تو... چی کار کردی؟
سایه: من کاری نکردم... تو شهرام و کشتی.
بی اختیار فریادی کشیدم... قلبم دیوانه وار به سینه م می کوبید... سرمو از پشت محکم به دیوار کوبوندم. خودمو جمع کردم و داد زدم:
امکان نداره... .
سایه: همه چی علیه تواِ... مطمئن باش من کارمو خوب بلدم... توی بیمارستان دیدن که باهم درگیر شدید...چهار نفر شاهد دارند... الانم شواهدی توی خونه تون گذاشتم که نمی تونی خوابشم ببینی... رادمان... بار اولم نیست که این کارو می کنم... اعدامت می کنند... به بابات فکر کن... به سامان... بعد آرمان و بارمان می تونند رفتن تو رو هم تحمل کنند؟
رعشه ای به بدنم افتاده بود... مغزم کار نمی کرد... فشار عصبی اون قدر روم زیاد بود که نمی تونستم تحملش کنم.
سایه: یه ون سیاه سر کوچه منتظرته... فکر می کنم پلیس تا دو سه دقیقه ی دیگه برسه... رادمان... چیز زیادی ازت نمی خوایم... مطمئن باش زندگیت بهتر از این جهنمی می شه که داری توش دست و پا می زنی.
تماسو قطع کرد... دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم... پاهام می لرزید... یعنی واقعا سایه شهرام و کشته بود؟ مگه از من چی می خواست که این قدر مهم بود که به خاطرش حاضر بشه آدم بکشه؟ اگه شهرام مرده بود... اولین کسی که مظنون شناخته می شد من بودم... جلوی چشم چهار نفر شاهد درگیر شده بودیم... چاقو و لباس خونی هم جلوی صورتم بود... حتما چیزهایی دیگه ای هم جاهای دیگه ی خونه مخفی شده بود... باید چی کار می کردم؟
بدون لحظه ای فکر کردن به سمت دستشویی رفتم. گوشی موبایلم و برداشتم و توی چاه دستشویی انداختم. نه می خواستم کسی از رضا چیزی بفهمه و نه می خواستم آدمای سایه از ارتباط من و ترلان سردر بیارن... .
دو به شک بودم که چاقو رو بردارم یا نه... نمی خواستم اثر انگشتم روش بیفته... قلبم محکم توی سینه می زد... خدایا به دادم برس... .
دور و بر اتاق چرخیدم... به بن بست رسیده بودم... امیدم به ترلان و باباش بود... باید می رفتم... اگه می موندم و نمی تونستم ثابت کنم که شهرام و نکشتم اعدام می شدم... باید می رفتم.
دوان دوان از خونه خارج شدم... کم مونده بود قلبم از سینه م بیرون بجهه. بدنم می لرزید... کاملا گیج شده بودم... شکه شده بودم... نگاهی به سر کوچه کردم... یه ون سیاه منتظرم بود. به سمت ماشین ون دویدم. در پشت از داخل باز شد.
نفس عمیقی کشیدم... به سمت ون رفتم. آب دهنمو قورت دادم و سوار شدم... در پشت سرم بسته شد... سرمو چرخوندم... صدای آشنایی شنیدم:
بالاخره مغزتو به کار انداختی!
نفسم توی سینه حبس شد... به سمت صدا برگشتم... با ناباوری گفتم:
تو... !