ادامه::
ترانه یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟ -بهم نگاه کرد وگفت: شده تا بحال چیزی به من بگی و من هم برم به کس دیگه ای بگم؟
با لبخند گفتم: نه من بهت اعتماد کامل دارم،اما این راز زندگیمه، خیلی واسم مهمه.
متقابلاً لبخندی زد وگفت: بگو عزیزم راحت باش.
با مِن ومِن گفتم: راستش، من تو خانواده ام یه مشکلی دارم.. الان مدتیه که مادر وپدرم از هم جدا
شدن.
چشمای ترانه گرد شد: وا! چرا؟ مامانت به اون خوشکلی
لبامو غنچه کردم وبهش نگاه کردم: چه ربطی داره!
بعد آهی کشیدم وگفت: هرچند که هرچی به سرمون اومده ازخوشکلی مادرمه. خانوم بابامو هم
سطح خودش نمیدونه.
ترانه با لحن دلسوزانه ای گفت: چرا؟ بابات که مرد مهربونیه!
نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: هربار با مادرم بیرون میرفتم همه فکرمیکردن خواهرمه، مادرم
خوش پوش وخوش آرایش. اما بابام همیشه دستهاش سیاه بود ولباسهاش بوی روغن میداد.
اونقدر شکسته شده که همه فکرمیکنن با مادرم پدرودخترن،کسی باور نمیکنه که همه اش
دوسال باهم اختلاف سنی دارن.
ترانه با تعجب گفت: جدی میگی؟ اصلاً بهش نمیاد دوسال اختلاف سنی داشته باشن!
چپ چپ نگاهش کردم،خنده ام گرفت،گفتم: خیلی بیشعوری ترانه.
لبخندی زد وگفت: حالا با مامانت زندگی میکنی یا بابات؟
منم مختصراً ماجرا رو براش تعریف کردم،دهنش از تعجب باز مونده بود، دست آخرهم گفتم:
بیشتر علت گوشه گیریم هم همین طور چیزهاست.
یهو بی هوا زد پشت گردنم که چشمام تکون خورد، با غیظ گفت: تو غلط کردی.انگار مردم هیچ
مشکلی تو زندگیشون ندارن! گوشه گیری تو به خاطر اخلاق گند خودته.
ادامه دادم: وتیپ وقیافه ام وهیکلم
چشماشو گرد کرد وگفت: فقط خفه شو مهناز. تیپ آدم به خودش برمیگرده، هیکلت هم خیلی
خوبه، قیافه ات هم مگه چشه؟ چه عیب ونقصی داری؟ اگه زشت بودی که رسولی اینقدر پاپیچت
نمیشد،شاهین هم نمیرفت تو نخِت!
تا خواستم جوابی بدم،با گوشیش شروع کردم به جایی زنگ زدن، بعد از چند ثانیه : سلام زهرا
جون خوبی؟چه خبر؟- .....
آره گلم،جات واقعاً خالیه -
- ....
راستش زنگ زدم یه خواهش کوچولو دارم.میشه زنگ بزنی یه آرایشگاه یه نوبت فوری بگیری؟ -
- ...
نه بابا! شوهر کجا بود زهرا جون! میخوام مهناز رو ببرم وزنش رو کم کنم -بعد با صدای بلند خندید وگفت: پس من منتظرم،فوری گلم.بای
بعد با لبخند زل زد به من: خب خوشکلیتون که الان حل میشه، با خودت پول آوردی؟
با گیجی گفتم: آره، چقدر میخوای؟
ابروشو بالا برد: چقدر داری؟!
جواب دادم: به اندازه آرایشگاه که دارم،کارت پولم هم همراهمه،تازه حقوق گرفتم،پُره
دستاشو به هم زد: خب پس امروز یه خرید اساسی افتادیمبه این حالات دوست داشتنیش لبخند زدم، اگه کسی باهاش دوست نبود فکر میکرد دختر
مغروریه اما اصلاً اینطور نبود، در واقع شخصیت ترانه مثل جولیا پندلتون تو داستان جودی ابوت
بود.در عین اینکه کلاس میگذاشت وگاهی اوقات هم خودش رو برتر میدید اما همیشه در
شرایطی که به کمکش احتیاج بود دریغ نمیکرد.
بعد از چند دقیقه زهرا زنگ زد وگفت برای ساعت یک وقت گرفته، وآدرس رو هم به ترانه داد،
در حین ناهار خوردن بودیم و ترانه داشت خاطراتش با دوستهای محترمش رو تعریف
میکرد،اونقدر اسم همکلاسیها رو آرود که من یاد رسولی افتادم، گفتم: راستی ترانه نمیدونی
رسولی اینجا با کی خونه داره؟
ترانه سرشو تکون داد وگفت: اون پسره که مجری برنامه های دانشگاه هست؟
من سریع گفتم: رحیمی؟
سرشو سریع تکان داد وگفت: آره آره.
من ادامه دادم: کثافت خرمایه، چطور شده که رسولی با این خونه گرفته!
ترانه جواب داد: هردو شیرازیَن.
بعد ادامه داد: هر روز با یه ماشین میاد، پریروز با کیوان رفته بودم دانشگاه،دیدم رحیمی با پرادو
اومد.
لبامو کج کردم وگفتم: خوشتیپ هم هست عوضی.
ترانه خندید وگفت: نهایت عصبانیته توئه نه!
با این حرفش با هم خندیدیم،بعد از ناهار هم رفتیم آرایشگاه...
.... کلی رنگ وروم وا شده بود،اصلاً پوستم چند درجه روشن شده بود،توی ماشین نشسته بودیم
وداشتیم میرفتیم بابل که بریم بازار.آدرس این فروشگاه ها روهم از زهرا گرفتیم. با خنده گفتم:
اگه مهران منو ببینه!
ترانه حواسش به آینه بود،گفتم: ترانه؟با گیجی به من نگاه کرد،گفت:جانم متوجه نشدم چی گفتی؟
دوباره حرفمو تکرار کردم،اخم کرد وگفت: آدم به برادر کوچیکتر از خودش رو میده؟
بعد باز به آینه خیره شد وگفت: مهناز یکی داره تعقیبمون میکنه
ابرومو بالا بردم وگفتم: جان؟
ادامه داد: اول فکر نمیکردم که قصد تعقیب داره،اما الان که فکر میکنم یادم میاد که از دریا تا
آرایشگاه هم بود.سرعتم رو کم میکنم کم میکنه،سرعتمو زیاد میکنم زیاد میکنه.
گفتم: موتوره؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: مهناز! با پرادوی مشکی.عین ماشین رحیمی
با خنده گفتم: من میدونستم این رحیمی عاشق من شده ها
و با صدای بلند خندیدم،ترانه گفت: دیگه آخر توهمی؛ رحیمی نیست، عینک دودی زده ولی
قیافه اش نافرم آشناست.
هنوز حرفش تموم نشده بود با لبخند معنی داری گفت: مهناز خانوم حدست درسته،طرف دنبال
توئه
با مسخرگی گفتم: اینا رو همین الان گفت؟
چپ چپ نگاهم کرد وگفت: خره، رسولیه
ودر حالی که من لبخندم داشت محو میشد ادامه داد: کیوان گفته بود که ترم تابستون برنداشته،
پس حالا میشه فهمید علت آمل موندنش چیه! اون مونده که مراقب تو باشه
وبا صدای بلند خندید،ولی من حسابی حالم گرفته شد.
در تمام مدت خرید ترانه مدام حواسش به دور وبرش بود وثانیه به ثانیه گزارش رسولی رو
میداد،ولی من حتی یک بار هم برنگشتم نگاه کنم، ترانه به سلیقه ی خودش هرچی دلش
میخواست برای من برمیداشت ومن فقط زحمت پرو کردنش رو میکشیدم وپول حساب
کردنش.دو تا مانتو خریدم،یه شلوار جین. با چند تا شال و روسری ویه کیف. ساعت دور وبر شش
غروب بود که برگشتیم،من رو سر کوچه پیاده کرد وخودش رفت، وارد کوچه شدم، همین طور که
به سمت در باغ میرفتم وتوی دستم هم کلی وسایل بود به پشت سرم نگاه کردم، رسولی توی
ماشین نشسته بود.خب آدرس اینجا رو هم که یاد گرفت، همین که کسرا برام در رو باز کرد،بعد از
سلام کردن سریع گوشیم رو درآوردم وبه رسولی پیام دادم: برای تعقیب کردن تا آخر تابستون
وقت میخواستی؟
جوابم رو نداد، به زری سلام دادم ویکراست رفتم توی اتاقم،خجالت میکشیدم با خانوم روبرو
بشم. خرید هام رو جابه جا کردم وخودم نشستم یه گوشه،به اتفاقات دیشب دوباره فکر کردم،
خب حالا من رفتم عمارت قدیمی رو دیدم وفهمیدم که آقای پدر زنده و همینجا حضور داره،چی
شد؟ به خاطر دونستن این موضوع من نزدیک بیست روزه دارم له له میزنم؟ یعنی روح لیدا تنها
به همین دلیل خودش رو به من نشون میده ومیاد توی خوابم؟
ضربه ای که به در خورد من رو ترسوند،جواب دادم: بله؟
زری بود که گفت: من وکسرا داریم میریم،کاری نداری؟
از جام بلند شدم ودر رو باز کردم : نه عزیز،برین به سلامت
خداحافظی کرد ورفت.من همونجا جلوی در اتاقم ایستاده بودم وبه در اتاق خانوم نگاه میکردم.یه
معذرت خواهی بهش بدهکار بودم...
فصل یازدهم:
امیر بعد از خالی کردن محتوای چمدان بر روی تخت یه تونیک قرمز با نوشته های مشکی به
همراه شلوار تنگ مشکی برای لیدا کنار گذاشت ولباس های خودش را هم تعویض کرد،در همین
حین لیدا وارد اتاق شد،امیر به سمت او برگشت وبا عجله گفت: لیدا جان جلو نیا،
لیدا با تعجب گفت: چرا؟
امیر شیشه های روی زمین را نشان داد،لیدا لبخندی زد وگفت: خیلی تنبلی امیر،هنوز جمعشون
نکردی؟بعد با پرشی از روی شیشه ها رد شد وخودش را به امیر رساند، لباسهایی که امیر برایش کنار
گذاشته بود را پوشید ودوتایی به سمت ساحل به راه افتادن.
به محض اینکه به لب ساحل رسیدند لیدا با ناراحتی گفت: امیر هیچی نیاوردم بخوریم!
امیر لبخندی زد: بی خیال،نمیخواد
لیدا در حالی که دوباره برمیگشت گفت: تا تو قایق رو آماده کنی من هم اومدم.
وشروع کرد به دوئیدن.امیر سرش را تکان داد،قایق موتوری کوچک را آماده کرد،از بین دوقایقی
که اینجا وجود داشت او فقط روشن کردن این یکی را بلد بود،چون موتورش ساده بود.شلوارش را
تا بالای زانو تا زد وقایق را از ساحل دور کرد والبته تلاشش برای خیس نشدن شلوارش بی فایده
بود.لیدا در حالی که سبد کوچکی در دستش بود به ساحل برگشت وبا ناراحتی گفت: امیر! من تا
اونجا بیام خیس میشم که!
امیر قایق را رها کرد تا به سمت لیدا بیاید که لیدا با خنده گفت: ولش نکن امیر،موج حرکتش
میده،خودم میام.
وشلوارش را در آورد ودور گردنش انداخت و وارد آب شد،امیر به حرکات لیدا میخندید ومیگفت:
دختر این چه کاریه! یکی میبینه زشته.
ولی لیدا با خنده ودر حال رقص به سمت امیرمی آمد و در دست دیگرش سبد را بالای سرش
میبرد وتکان میداد.
هنوز قدمی مانده بود تا به امیر برسد که امیر طاقتش تاق شد وبا یک دستش کمر لیدا را گرفت
وبه سمت خودش کشید ولبهایش را بروی لبهای لیدا گذاشت. صدای تیمسار آنها را از حال
خوششان در آورد: لیدا! سرما میخوری!
لیدا لبش را گاز گرفت و به رو به پدرش که با آنها فاصله ی زیادی داشت فریاد زد: بابا هوا گرمه،
سرما کجا بوده؟
وکنار قایق ایستاد، امیر در حالی که لبخند به لبش بود گفت: دیدی آبرومو جلو بابات بردی؟وکمر لیدا را چسبید واو را سوار قایق کرد،لیدا خندید وگفت: چرا؟! ما که کار بدی نکردیم!
سریع شلوارش را پوشید، امیر هم سریع سوار قایق شد و موتورش را روشن کرد.
امیر در انتهای قایق نشسته بود وبه حرکت قایق فرمان میداد،لیدا هم در ابتدای قایق نشسته بود
وباد موهای بلندش را به پرواز درآورده بود ودل امیر را بیش از پیش بیتاب خود میکرد،آنقدر از
ساحل فاصله گرفته بودن که فقط یک خط شده بود، امیر طاقت نیاورد وقایق را خاموش کرد،لیدا
با دلخوری گفت: امیر داشتم حال میکردما!
امیر هم با خباثت گفت: تنها تنها!؟
ودستانش را باز کرد ولیدا خودش را به او رساند ودرآغوشش جا گرفت...
....امیر تکه سیبی که پوست کرده بود در دهان لیدا گذاشت، لیدا با دهن پر گفت : قیافه ات دیدن
داره امیر
امیر یک تای ابرویش را بالا برد: چرا؟
لیدا با لبخندی گفت: تابلو رنگت پریده!
امیر لبخندی زد وگفت: دارم به این فکر میکنم اگه قایق برگرده وبیفتیم تو آب چیکار کنیم؟
لیدا با اعتماد به نفس گفت: خب من شنا بلدم، تو رو هم نجات میدم.
امیر قهقهه ای زد وگفت: تو نصف من هم نیستی،چطور میخوای منو نجات بدی؟!
لیدا ابروهایش را بالا برد: یعنی فکر میکنی من ضعیفم؟
امیر درحالی که همچنان میخندید گفت: من چنین جسارتی نکردم عزیزم!
لیدا سرپا وسط قایق ایستاد وگفت: نه دیگه حرفتو زدی باید پاش واستی.
دوپایش را از هم بازکرد وشروع کرد به بازی دادن پاهاش،به نوبت: چپ...راست...
قایق خاموش به سمت چپ وراست بالا وپایین میرفت،امیر در حالی که ته دلش احساس ترس
میکرد،اما سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد: لیدا جان نکن.قایق برمیگرده یه وقت.لیدا ریتم ضرباتش را تند ترکرد واز قصد خودش را از سمت چپ به داخل آب انداخت،امیر آنقدر
ترسیده بود که اصلاً متوجه عمد بودن حرکت لیدا نشد. با هول از جایش پرید واز لبه ی قایق به
آب چشم دوخت،خبری از لیدا نبود،ترس به جانش افتاد؛صدازد: لیدا؟
اصلاً به کل از خاطرش رفته بود که لیدا شنا کردن بلد است! به سمت آب خم شده بود وتوان
انجام هیچ عکس العملی را نداشت که ناگهان لیدا به سرعت سرش را از آب بیرون آورد که باعث
شد امیراز ترس به عقب پرش کند اما از ترس اینکه از آن سوی قایق به آب بیفتد به خودش
مسلط شد ودر جایش ایستاد وبا کلافگی گفت: لیدا خیلی شوخی مسخره ای بود بیا بالا.
لیدا قهقهه زد: دیوونه تو مگه نمیدونی من شنا بلدم؟
وباز دوباره سرش را به زیر آب فرو برد،امیر کلافه بود، دوباره گفت: لیدا بیا بالا، تفریح رمانتیک
تموم شد.
خبری از لیدا نبود،نفسش را از حرص بیرون داد: میای بالا دیگه! اونوقت من میدونم وتو.
لیدا این بار از سمت راست قایق سر در آورد و با خنده گفت: نمیام،تو داری منو تهدید میکنی،
امیر لبخندی زد: بدو بیا بالا
وخم شد تا دست لیدا را بگیرد، لیدا به سمت عقب رفت ولبهایش را غنچه کرد: نُچ.نمیام..باید از
من معذرت خواهی کنی.
ودوباره به زیر آب رفت.امیر هم خنده اش گرفته بود وهم عصبانی بود،سرش را تکان داد وگفت:
خب معذرت میخوام،حالا بیا بالا،چون میخوام موتورو روشن کنم
وبه سمت موتور قایق رفت ودر همین حال گفت:شنیدی؟ میخوام قایق رو روشن کنم.
لیدا شنیده بود وبه سمت انتهای قایق میرفت تا امیر را غافل گیر کند، امیر دوباره با صدای بلند
گفت: روشن کردما!
وبا این حرف زنجیر را باقدرت کشید وپروانه موتور در زیر آب به حرکت درآمد و به فاصله ی چند
ثانیه شدت گرفت... پروانه برای یک لحظه ثابت ماند وسپس دوباره سرعت گرفت و آب دریا از همان قسمت شروع به
سرخ شدن کرد،برای یک لحظه مغز امیر فرمان نداد..سریع موتور را خاموش کرد، دستش را
درمیان آب خون فرو برد،شاید هنوز باور نکرده بود که چه به سر لیدایش آمده!..
با دستش سر لیدا را لمس کرد،بغضش شکست: لیدا! لیدا جان؟
سریع به خودش مسلط شد: شاید زنده باشه!
از کمر به سمت آب خم شد وبرای بار هزارم خودش را به خاطر شنا بلد نبودن لعنت
فرستاد...سعی کرد لیدا را بیرون بکشد اما چیزی مانع بالا آمدن سر او میشد، آشفته به داخل
قایق نگاه کرد تا شاید چیزی پیدا کند که به دردش بخورد،نگاهش به چاقوی میوه خوری افتاد،آن
را برداشت وبه سمت لیدا رفت، اشکهایش بی وقفه میباریدند، دوباره خم شد، به زور یک دستش
به پروانه میرسید،اما یک دست توانایی بریدن موها را با یک چاقوی کوچک نداشت، هردودستش
را خم کرد دیگر استرس چپ شدن قایق را نداشت، به سختی موهایی که با پروانه درگیر شده
بودند را برید،هر ثانیه که میگذشت خودش را بیشتر آماده میکرد که دیگر لیدایش کنارش
نخواهد بود.. به محض اینکه مطمئن شد موها را بریده بدن بی جان لیدا را داخل قایق کشید وآن
را کف قایق دراز کرد، دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود وحتی نفس نمیکشید، این صورت
زیبای لیدایش بود!؟ با همان موهایی که دل امیر را بی قرار میکرد؟!!!!
خب بچه ها بازم تکرار میکنم نظر و سپاس یادتتون نره.
تا پست بعدی بای بای
ترانه یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟ -بهم نگاه کرد وگفت: شده تا بحال چیزی به من بگی و من هم برم به کس دیگه ای بگم؟
با لبخند گفتم: نه من بهت اعتماد کامل دارم،اما این راز زندگیمه، خیلی واسم مهمه.
متقابلاً لبخندی زد وگفت: بگو عزیزم راحت باش.
با مِن ومِن گفتم: راستش، من تو خانواده ام یه مشکلی دارم.. الان مدتیه که مادر وپدرم از هم جدا
شدن.
چشمای ترانه گرد شد: وا! چرا؟ مامانت به اون خوشکلی
لبامو غنچه کردم وبهش نگاه کردم: چه ربطی داره!
بعد آهی کشیدم وگفت: هرچند که هرچی به سرمون اومده ازخوشکلی مادرمه. خانوم بابامو هم
سطح خودش نمیدونه.
ترانه با لحن دلسوزانه ای گفت: چرا؟ بابات که مرد مهربونیه!
نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: هربار با مادرم بیرون میرفتم همه فکرمیکردن خواهرمه، مادرم
خوش پوش وخوش آرایش. اما بابام همیشه دستهاش سیاه بود ولباسهاش بوی روغن میداد.
اونقدر شکسته شده که همه فکرمیکنن با مادرم پدرودخترن،کسی باور نمیکنه که همه اش
دوسال باهم اختلاف سنی دارن.
ترانه با تعجب گفت: جدی میگی؟ اصلاً بهش نمیاد دوسال اختلاف سنی داشته باشن!
چپ چپ نگاهش کردم،خنده ام گرفت،گفتم: خیلی بیشعوری ترانه.
لبخندی زد وگفت: حالا با مامانت زندگی میکنی یا بابات؟
منم مختصراً ماجرا رو براش تعریف کردم،دهنش از تعجب باز مونده بود، دست آخرهم گفتم:
بیشتر علت گوشه گیریم هم همین طور چیزهاست.
یهو بی هوا زد پشت گردنم که چشمام تکون خورد، با غیظ گفت: تو غلط کردی.انگار مردم هیچ
مشکلی تو زندگیشون ندارن! گوشه گیری تو به خاطر اخلاق گند خودته.
ادامه دادم: وتیپ وقیافه ام وهیکلم
چشماشو گرد کرد وگفت: فقط خفه شو مهناز. تیپ آدم به خودش برمیگرده، هیکلت هم خیلی
خوبه، قیافه ات هم مگه چشه؟ چه عیب ونقصی داری؟ اگه زشت بودی که رسولی اینقدر پاپیچت
نمیشد،شاهین هم نمیرفت تو نخِت!
تا خواستم جوابی بدم،با گوشیش شروع کردم به جایی زنگ زدن، بعد از چند ثانیه : سلام زهرا
جون خوبی؟چه خبر؟- .....
آره گلم،جات واقعاً خالیه -
- ....
راستش زنگ زدم یه خواهش کوچولو دارم.میشه زنگ بزنی یه آرایشگاه یه نوبت فوری بگیری؟ -
- ...
نه بابا! شوهر کجا بود زهرا جون! میخوام مهناز رو ببرم وزنش رو کم کنم -بعد با صدای بلند خندید وگفت: پس من منتظرم،فوری گلم.بای
بعد با لبخند زل زد به من: خب خوشکلیتون که الان حل میشه، با خودت پول آوردی؟
با گیجی گفتم: آره، چقدر میخوای؟
ابروشو بالا برد: چقدر داری؟!
جواب دادم: به اندازه آرایشگاه که دارم،کارت پولم هم همراهمه،تازه حقوق گرفتم،پُره
دستاشو به هم زد: خب پس امروز یه خرید اساسی افتادیمبه این حالات دوست داشتنیش لبخند زدم، اگه کسی باهاش دوست نبود فکر میکرد دختر
مغروریه اما اصلاً اینطور نبود، در واقع شخصیت ترانه مثل جولیا پندلتون تو داستان جودی ابوت
بود.در عین اینکه کلاس میگذاشت وگاهی اوقات هم خودش رو برتر میدید اما همیشه در
شرایطی که به کمکش احتیاج بود دریغ نمیکرد.
بعد از چند دقیقه زهرا زنگ زد وگفت برای ساعت یک وقت گرفته، وآدرس رو هم به ترانه داد،
در حین ناهار خوردن بودیم و ترانه داشت خاطراتش با دوستهای محترمش رو تعریف
میکرد،اونقدر اسم همکلاسیها رو آرود که من یاد رسولی افتادم، گفتم: راستی ترانه نمیدونی
رسولی اینجا با کی خونه داره؟
ترانه سرشو تکون داد وگفت: اون پسره که مجری برنامه های دانشگاه هست؟
من سریع گفتم: رحیمی؟
سرشو سریع تکان داد وگفت: آره آره.
من ادامه دادم: کثافت خرمایه، چطور شده که رسولی با این خونه گرفته!
ترانه جواب داد: هردو شیرازیَن.
بعد ادامه داد: هر روز با یه ماشین میاد، پریروز با کیوان رفته بودم دانشگاه،دیدم رحیمی با پرادو
اومد.
لبامو کج کردم وگفتم: خوشتیپ هم هست عوضی.
ترانه خندید وگفت: نهایت عصبانیته توئه نه!
با این حرفش با هم خندیدیم،بعد از ناهار هم رفتیم آرایشگاه...
.... کلی رنگ وروم وا شده بود،اصلاً پوستم چند درجه روشن شده بود،توی ماشین نشسته بودیم
وداشتیم میرفتیم بابل که بریم بازار.آدرس این فروشگاه ها روهم از زهرا گرفتیم. با خنده گفتم:
اگه مهران منو ببینه!
ترانه حواسش به آینه بود،گفتم: ترانه؟با گیجی به من نگاه کرد،گفت:جانم متوجه نشدم چی گفتی؟
دوباره حرفمو تکرار کردم،اخم کرد وگفت: آدم به برادر کوچیکتر از خودش رو میده؟
بعد باز به آینه خیره شد وگفت: مهناز یکی داره تعقیبمون میکنه
ابرومو بالا بردم وگفتم: جان؟
ادامه داد: اول فکر نمیکردم که قصد تعقیب داره،اما الان که فکر میکنم یادم میاد که از دریا تا
آرایشگاه هم بود.سرعتم رو کم میکنم کم میکنه،سرعتمو زیاد میکنم زیاد میکنه.
گفتم: موتوره؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: مهناز! با پرادوی مشکی.عین ماشین رحیمی
با خنده گفتم: من میدونستم این رحیمی عاشق من شده ها
و با صدای بلند خندیدم،ترانه گفت: دیگه آخر توهمی؛ رحیمی نیست، عینک دودی زده ولی
قیافه اش نافرم آشناست.
هنوز حرفش تموم نشده بود با لبخند معنی داری گفت: مهناز خانوم حدست درسته،طرف دنبال
توئه
با مسخرگی گفتم: اینا رو همین الان گفت؟
چپ چپ نگاهم کرد وگفت: خره، رسولیه
ودر حالی که من لبخندم داشت محو میشد ادامه داد: کیوان گفته بود که ترم تابستون برنداشته،
پس حالا میشه فهمید علت آمل موندنش چیه! اون مونده که مراقب تو باشه
وبا صدای بلند خندید،ولی من حسابی حالم گرفته شد.
در تمام مدت خرید ترانه مدام حواسش به دور وبرش بود وثانیه به ثانیه گزارش رسولی رو
میداد،ولی من حتی یک بار هم برنگشتم نگاه کنم، ترانه به سلیقه ی خودش هرچی دلش
میخواست برای من برمیداشت ومن فقط زحمت پرو کردنش رو میکشیدم وپول حساب
کردنش.دو تا مانتو خریدم،یه شلوار جین. با چند تا شال و روسری ویه کیف. ساعت دور وبر شش
غروب بود که برگشتیم،من رو سر کوچه پیاده کرد وخودش رفت، وارد کوچه شدم، همین طور که
به سمت در باغ میرفتم وتوی دستم هم کلی وسایل بود به پشت سرم نگاه کردم، رسولی توی
ماشین نشسته بود.خب آدرس اینجا رو هم که یاد گرفت، همین که کسرا برام در رو باز کرد،بعد از
سلام کردن سریع گوشیم رو درآوردم وبه رسولی پیام دادم: برای تعقیب کردن تا آخر تابستون
وقت میخواستی؟
جوابم رو نداد، به زری سلام دادم ویکراست رفتم توی اتاقم،خجالت میکشیدم با خانوم روبرو
بشم. خرید هام رو جابه جا کردم وخودم نشستم یه گوشه،به اتفاقات دیشب دوباره فکر کردم،
خب حالا من رفتم عمارت قدیمی رو دیدم وفهمیدم که آقای پدر زنده و همینجا حضور داره،چی
شد؟ به خاطر دونستن این موضوع من نزدیک بیست روزه دارم له له میزنم؟ یعنی روح لیدا تنها
به همین دلیل خودش رو به من نشون میده ومیاد توی خوابم؟
ضربه ای که به در خورد من رو ترسوند،جواب دادم: بله؟
زری بود که گفت: من وکسرا داریم میریم،کاری نداری؟
از جام بلند شدم ودر رو باز کردم : نه عزیز،برین به سلامت
خداحافظی کرد ورفت.من همونجا جلوی در اتاقم ایستاده بودم وبه در اتاق خانوم نگاه میکردم.یه
معذرت خواهی بهش بدهکار بودم...
فصل یازدهم:
امیر بعد از خالی کردن محتوای چمدان بر روی تخت یه تونیک قرمز با نوشته های مشکی به
همراه شلوار تنگ مشکی برای لیدا کنار گذاشت ولباس های خودش را هم تعویض کرد،در همین
حین لیدا وارد اتاق شد،امیر به سمت او برگشت وبا عجله گفت: لیدا جان جلو نیا،
لیدا با تعجب گفت: چرا؟
امیر شیشه های روی زمین را نشان داد،لیدا لبخندی زد وگفت: خیلی تنبلی امیر،هنوز جمعشون
نکردی؟بعد با پرشی از روی شیشه ها رد شد وخودش را به امیر رساند، لباسهایی که امیر برایش کنار
گذاشته بود را پوشید ودوتایی به سمت ساحل به راه افتادن.
به محض اینکه به لب ساحل رسیدند لیدا با ناراحتی گفت: امیر هیچی نیاوردم بخوریم!
امیر لبخندی زد: بی خیال،نمیخواد
لیدا در حالی که دوباره برمیگشت گفت: تا تو قایق رو آماده کنی من هم اومدم.
وشروع کرد به دوئیدن.امیر سرش را تکان داد،قایق موتوری کوچک را آماده کرد،از بین دوقایقی
که اینجا وجود داشت او فقط روشن کردن این یکی را بلد بود،چون موتورش ساده بود.شلوارش را
تا بالای زانو تا زد وقایق را از ساحل دور کرد والبته تلاشش برای خیس نشدن شلوارش بی فایده
بود.لیدا در حالی که سبد کوچکی در دستش بود به ساحل برگشت وبا ناراحتی گفت: امیر! من تا
اونجا بیام خیس میشم که!
امیر قایق را رها کرد تا به سمت لیدا بیاید که لیدا با خنده گفت: ولش نکن امیر،موج حرکتش
میده،خودم میام.
وشلوارش را در آورد ودور گردنش انداخت و وارد آب شد،امیر به حرکات لیدا میخندید ومیگفت:
دختر این چه کاریه! یکی میبینه زشته.
ولی لیدا با خنده ودر حال رقص به سمت امیرمی آمد و در دست دیگرش سبد را بالای سرش
میبرد وتکان میداد.
هنوز قدمی مانده بود تا به امیر برسد که امیر طاقتش تاق شد وبا یک دستش کمر لیدا را گرفت
وبه سمت خودش کشید ولبهایش را بروی لبهای لیدا گذاشت. صدای تیمسار آنها را از حال
خوششان در آورد: لیدا! سرما میخوری!
لیدا لبش را گاز گرفت و به رو به پدرش که با آنها فاصله ی زیادی داشت فریاد زد: بابا هوا گرمه،
سرما کجا بوده؟
وکنار قایق ایستاد، امیر در حالی که لبخند به لبش بود گفت: دیدی آبرومو جلو بابات بردی؟وکمر لیدا را چسبید واو را سوار قایق کرد،لیدا خندید وگفت: چرا؟! ما که کار بدی نکردیم!
سریع شلوارش را پوشید، امیر هم سریع سوار قایق شد و موتورش را روشن کرد.
امیر در انتهای قایق نشسته بود وبه حرکت قایق فرمان میداد،لیدا هم در ابتدای قایق نشسته بود
وباد موهای بلندش را به پرواز درآورده بود ودل امیر را بیش از پیش بیتاب خود میکرد،آنقدر از
ساحل فاصله گرفته بودن که فقط یک خط شده بود، امیر طاقت نیاورد وقایق را خاموش کرد،لیدا
با دلخوری گفت: امیر داشتم حال میکردما!
امیر هم با خباثت گفت: تنها تنها!؟
ودستانش را باز کرد ولیدا خودش را به او رساند ودرآغوشش جا گرفت...
....امیر تکه سیبی که پوست کرده بود در دهان لیدا گذاشت، لیدا با دهن پر گفت : قیافه ات دیدن
داره امیر
امیر یک تای ابرویش را بالا برد: چرا؟
لیدا با لبخندی گفت: تابلو رنگت پریده!
امیر لبخندی زد وگفت: دارم به این فکر میکنم اگه قایق برگرده وبیفتیم تو آب چیکار کنیم؟
لیدا با اعتماد به نفس گفت: خب من شنا بلدم، تو رو هم نجات میدم.
امیر قهقهه ای زد وگفت: تو نصف من هم نیستی،چطور میخوای منو نجات بدی؟!
لیدا ابروهایش را بالا برد: یعنی فکر میکنی من ضعیفم؟
امیر درحالی که همچنان میخندید گفت: من چنین جسارتی نکردم عزیزم!
لیدا سرپا وسط قایق ایستاد وگفت: نه دیگه حرفتو زدی باید پاش واستی.
دوپایش را از هم بازکرد وشروع کرد به بازی دادن پاهاش،به نوبت: چپ...راست...
قایق خاموش به سمت چپ وراست بالا وپایین میرفت،امیر در حالی که ته دلش احساس ترس
میکرد،اما سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد: لیدا جان نکن.قایق برمیگرده یه وقت.لیدا ریتم ضرباتش را تند ترکرد واز قصد خودش را از سمت چپ به داخل آب انداخت،امیر آنقدر
ترسیده بود که اصلاً متوجه عمد بودن حرکت لیدا نشد. با هول از جایش پرید واز لبه ی قایق به
آب چشم دوخت،خبری از لیدا نبود،ترس به جانش افتاد؛صدازد: لیدا؟
اصلاً به کل از خاطرش رفته بود که لیدا شنا کردن بلد است! به سمت آب خم شده بود وتوان
انجام هیچ عکس العملی را نداشت که ناگهان لیدا به سرعت سرش را از آب بیرون آورد که باعث
شد امیراز ترس به عقب پرش کند اما از ترس اینکه از آن سوی قایق به آب بیفتد به خودش
مسلط شد ودر جایش ایستاد وبا کلافگی گفت: لیدا خیلی شوخی مسخره ای بود بیا بالا.
لیدا قهقهه زد: دیوونه تو مگه نمیدونی من شنا بلدم؟
وباز دوباره سرش را به زیر آب فرو برد،امیر کلافه بود، دوباره گفت: لیدا بیا بالا، تفریح رمانتیک
تموم شد.
خبری از لیدا نبود،نفسش را از حرص بیرون داد: میای بالا دیگه! اونوقت من میدونم وتو.
لیدا این بار از سمت راست قایق سر در آورد و با خنده گفت: نمیام،تو داری منو تهدید میکنی،
امیر لبخندی زد: بدو بیا بالا
وخم شد تا دست لیدا را بگیرد، لیدا به سمت عقب رفت ولبهایش را غنچه کرد: نُچ.نمیام..باید از
من معذرت خواهی کنی.
ودوباره به زیر آب رفت.امیر هم خنده اش گرفته بود وهم عصبانی بود،سرش را تکان داد وگفت:
خب معذرت میخوام،حالا بیا بالا،چون میخوام موتورو روشن کنم
وبه سمت موتور قایق رفت ودر همین حال گفت:شنیدی؟ میخوام قایق رو روشن کنم.
لیدا شنیده بود وبه سمت انتهای قایق میرفت تا امیر را غافل گیر کند، امیر دوباره با صدای بلند
گفت: روشن کردما!
وبا این حرف زنجیر را باقدرت کشید وپروانه موتور در زیر آب به حرکت درآمد و به فاصله ی چند
ثانیه شدت گرفت... پروانه برای یک لحظه ثابت ماند وسپس دوباره سرعت گرفت و آب دریا از همان قسمت شروع به
سرخ شدن کرد،برای یک لحظه مغز امیر فرمان نداد..سریع موتور را خاموش کرد، دستش را
درمیان آب خون فرو برد،شاید هنوز باور نکرده بود که چه به سر لیدایش آمده!..
با دستش سر لیدا را لمس کرد،بغضش شکست: لیدا! لیدا جان؟
سریع به خودش مسلط شد: شاید زنده باشه!
از کمر به سمت آب خم شد وبرای بار هزارم خودش را به خاطر شنا بلد نبودن لعنت
فرستاد...سعی کرد لیدا را بیرون بکشد اما چیزی مانع بالا آمدن سر او میشد، آشفته به داخل
قایق نگاه کرد تا شاید چیزی پیدا کند که به دردش بخورد،نگاهش به چاقوی میوه خوری افتاد،آن
را برداشت وبه سمت لیدا رفت، اشکهایش بی وقفه میباریدند، دوباره خم شد، به زور یک دستش
به پروانه میرسید،اما یک دست توانایی بریدن موها را با یک چاقوی کوچک نداشت، هردودستش
را خم کرد دیگر استرس چپ شدن قایق را نداشت، به سختی موهایی که با پروانه درگیر شده
بودند را برید،هر ثانیه که میگذشت خودش را بیشتر آماده میکرد که دیگر لیدایش کنارش
نخواهد بود.. به محض اینکه مطمئن شد موها را بریده بدن بی جان لیدا را داخل قایق کشید وآن
را کف قایق دراز کرد، دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود وحتی نفس نمیکشید، این صورت
زیبای لیدایش بود!؟ با همان موهایی که دل امیر را بی قرار میکرد؟!!!!
خب بچه ها بازم تکرار میکنم نظر و سپاس یادتتون نره.
تا پست بعدی بای بای