21-08-2014، 17:40
سلام سلام بچه ها خوبین؟؟
چه خبرا؟ خوش میگذره؟؟
چیز زیادی نمونده که تموم شه....
فقط دوتا پست دیگه مونده...
خب میریم که داشته باشیم پست بعدیو...
=====
بوی الکل تا ته مغزم رسوب کرد چشمام داشت روی هم می افتاد که با نگاه تارم فرزامو دیدم ........کجا بودم ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟
فرزام ....یعنی چشمام درست دیده بود اون خود فرزام بود ؟ اما افراد دشمن کنارش...
خدایا یعنی فرزام جاسوس اونا بوده؟
حالا چرا منو دزدیدند؟ اخه واسه چی.
اخه من به چه دردشون میخوردم .
اه خدایا سرم چقدر درد میکرد .دستام و پاهام محکم بسته شده بود.
انگار تو یه ماشین در حال حرکتم .
چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود .
چشمام کم کم به تاریکی عادت کرد . تو یه ماشین محافظتی زندانی شده بودم .
سعی کردم بشینم . تقلا کردم یهو پام خورد به کسی انگار اونم مثل من بیهوش بود .
باید بیدارش میکردم. به سختی نشستم .
بازم اون درد لعنتی توی پام پیچید .
اروم با پاهای بسته ام طرفو تکون دادم.
_هی تو ، بیدار شو . بلند شو ما رو دزدیدند .
صدای ناله ای ازش بلند شد . پس یه مرد بود .
_ اقا ، بیدار شو . باید کمک کنی از اینجا فرار کنیم ...
مرد_ چی شده ؟
خدای من این که صدای هاکان بود .
_هاکان خودتی؟
هاکان_ ناتاشا؟اخ...گردنم ... داری چه غلطی میکنی؟ منو کجا داری میبری ؟ چرا دستو پاهامو بستی هان؟
_هاکان ما رو دزدیدند ...
هاکان_ کیا؟ تا اونجا که من یادمه تو با اون ثم هات چنان لگدی به من زدی که هنوز حس میکنم گردنم یه بریه...
با عصبانیت گفتم
_ثم؟ اونو که تو داری و هفت ...
هاکان_خوب حالا، درست بگو ببینم چی شده؟
_ هاکان ...فرزام ....
هاکان_ فرزام چی؟
_فرزام... جاسوسه
هاکان_ لعنتی، باید حدس میزدم....
حالا میفهمم چرا اسرار داشت همرامون بیاد .
پس خود نامردش اونا رو خبر کرده بود . کثافت....
با ترس گفتم_حالا باید چیکار کنیم؟
هاکان_ هیچی ؛فاتحه اتو بخون جوجو
_یعنی چی؟
هاکان_ میخوای با این دستو پاهای بسته تو این ماشین محافظتی چه غلطی کنیم؟
_خوب خودمونو ازاد میکنیم بعدم وقتی ماشین ایستاد و اومدن درو باز کردن فرار میکنیم..
هاکان_ افرین ، فکر نمیکردم این قدر باهوش باشی...خودت تنهایی این نقشه رو کشیدی؟
با عصبانیت گفتم
_جای اینکه منو مسخره کنی به فکر یه راه حل باش...
هاکان جدی شد
_چه راه حلی؟ اگه اون لگد خرکیتو جای من نثار اون فرزام کثافت کرده بودی الان وضعمون این نبود .
_اگه تو هم با اون حرفای احمقانت منو عصبی نمیکردی ،اون لگد قوی رو نوش جون نکرده بودی...حالام اینجا نبودیم...
هاکان_ خوبه تاریکی و وضعیت من بلبل زبونت کرده . اگه دستام بسته نبود ...
_مثلا دستات بسته نبود چی ؟ هان؟
به تو هم میگن فرمانده ؟ اگه همه مثل تو بودن که تا اسیر میشن تسلیم شن که فاتحه ارتش خونده بود .
.نمیدونم چطور پاشو بالا اورد و حلقه کرد دور گردنم و چنان فشار داد که گفتم الان گردنم دونصف میشه
وای گردنم ...آخ..
هاکان_حالا تو جوجه پنبه ای میخوای بهم یاد بدی چطور فرمانده ای کنم؟
بگو غلط زیادی کردی ...بگو تا خفه ات نکردم ...
فشارش هر لحظه بیشتر میشد میخواست به التماس بیفتم ..اما منم بیدی نبودم که با این بادا بلرزم...
_ اگه خیلی ادعای خر زوریت میشه جای خفه کردنم ،کمک کن نقشه فرارمونو عملی کنم .
وقتی دید از رو نمیرم فشار پاهاش کم شد و با لگدی منو پرت کرد یه گوشه وگفت
_فکر کردی الکیه اونجایی که دارن میبرنمون اخر خطه .
تا جم بخوری تیر خلاص و تو مغزت فرو کردن.
_پس باید قبل از اینکه به اونجا برسیم فرار کنیم .
هاکان_ بفرما اگه میتونی فرار کن ... گیرم دست وپامونو باز کردیم زرنگ ،از این ماشین فولادی که هیچ پنجره ای هم نداره چطور میخوای در بری؟
_تو کمکم کن تا دست و پامونو باز کنیم برای اونجاشم یه فکری میکنیم.
بیا اگه میتونی دست بکن تو جیب پشتی شلوارم، یه چاقو ضامن دار اونجاست که میتونیم باش طنابا رو ببریم.
هاکان _ اینجوری که نمیشه باید بخوابی رو زمین منم بچسبم بهت تا بتونم این کارو بکنم.
خوابیدم کنارش ،چسبید بهم ،تا دستش خورد به پشتم یه حال غریبی شدم . یادم افتاد به اتفاقای توی غار ...
_ زود باش دیگه
به سختی دستشو تو جیبم فرو کرده بود
.
هاکان_اااه پس کجاست... اینجا که نیست...
_یه کم دیگه دستتو بکن داخل ...پایین تره
هاکان_ ببین کجا هم گذاشته .. البته من که برام مهم نیست ولی .اخه کی چاقو رو میزاره پشتش، نمیگی یه دفعه ضامنش باز شه کار دستت میده؟
_بجای حرف کارتو کن ... لازم نکرده شما نگران این چیزا باشید
با شیطنت گفت
_ نگران؟ اونم من؟ فعلا که دارم کیف میکنم جوجو .
حرصم گرفت ،
خواستم خودمو بکشم کنار که نذاشت
هاکان_
صبر کن ..جوش نیارحالا ... اهان گرفتمش...
خوب دستتو بیار نزدیکتر ..اهان دارم میبرمش...مواظب دستت باش ...
طناب که پاره شد تازه درد تو دستم پیچید .. لامصبا اونقدر محکم بسته بودن که مچم زخم شده بود .
چاقو رو از هاکان گرفتم دست اونم باز کردم نوبت پاهامون بود به سرعت اونا رم باز کردیم ...
هاکان_ خوب نقشه بعدی چیه فرمانده؟
_اونقدر میزنم به بدنه تا یکیشون بیاد درو باز کنه ...
اونوقت تو حساب اونو میرسی بعدم دیگه ببینیم اوضاع چطوریه فرار میکنیم دیگه .
هاکان _من که میدونم وقت تلف کردنه اما دلتو نمیشکونم...
_ وقتمون تلف شه بهتره از اینه که دست رو دست بزاریم تا بمیریم.. اصلا معلوم نیست واسه چی دارن ما رو میبرن...
هاکان- خوب معلومه جوجو اونا منو میخوان ..تو رم اوردن که جلو من شکنجه کنن بلکه زبون من باز شه بهشون اطلاعات بدم...
از فکر اینکه شکنجم کنن تنم لرزید . چه بیخیال داشت این حرفا رو میزد .. انگار نه انگار که قراره این اتفاقا بیفته...
با لگد و مشت افتادم به جون ماشین. که باز پام درد گرفت...
_اخ ... لعنتی ...خوب تو هم پاشو یه کاری کن نمیبینی پام درد میکنه...انگار بدت نمیاد به دستشون بیفتیم...از شکنجه شدن نمیترسی؟
هاکان با خنده اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم ...
_ترسیدی؟
_ به قول نیوشا پ ن پ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم...
با این حرفم قهقه اش بلند شد
_ رو اب بخندی چته؟ نکنه مخت تکون خورده سردار ،الان وقت خندیدنه؟ بابا داریم هر لحظه به مقر اونا نزدیکتر میشیم ...
هنوز داشت میخندید . با عصبانیت دستشو از رو شونم کنار زدم و بلند شدم دوباره با مشت و لگد بکوبم به ماشین که دست انداخت دور کمرمو دوباره منو کنار خودش نشوند .
هاکان_ بیا اینجا جوجو ...
_ ولم کن از قدیم گفتن کس نخارد پشت من ...
هاکان_ زودتر میگفتی .. پشتت میخاره ؟.. بزار بخارونم ...
با مسخرگی شروع کرد کمرمو خاروندن...
هاکان با خنده _جاااانم
یهو بی اختیار زدم زیر گریه ...
_تو رو خدا دست از مسخره بازی بردارهاکان ... اگه گیرشون بیفتیم... من ..من میترسم ...
نمیخوام بی ابروم کنن ... نمیخوام بمیرم ..من ..من ...
با دستاش دو طرف صورتمو گرفت .
با جدیت زل زد تو چشمام
_هییییس ...گریه نکن .... یعنی تو فکر کردی من میزارم جوجوی کوچولوم بلایی سرش بیاد؟الکی به این مقام سرداری که نرسیدم...؟
با گریه گفتم_
چه ربطی داره .. هر چی میگم هی سرداریتو به رخم میکشی...
هاکان_ ربطش به اینه که من خودم این موقعیت و واسه فرزام ایجاد کردم تا منو بدزده که البته تو دخالت کردی و این شد که با یه تیر دو نشون زد هم منو گیر اورد هم اسباب بازی مورد علاقمو ...
خدا جون چی میشنیدم..
_یعنی تو میدونستی فرزام جاسوسه؟
هاکان_ البته ما الان ماهاست که منتظر یه فرصتیم تا از طریق اون بتونیم مخفیگاه اصلی ضمیره رو پیدا کنیم ...
_گیرم مخفیگاهشونو پیدا کردیم منو توکه نمیتونیم تنهایی از پسشون بر بیاییم ...؟
هاکان_ تو با این همه هوش چرا نشدی خرگوش جوجو ...
_ باز منو مسخره کردی. ولم کن ..
هاکان _اخه حرف خنده دار میزنی ...فکر کردی تنهایی میخواستم برم تو قلب دشمن ؟ سرهنگ امینی و بقیه دارن دنبالمون میان ...
منتظر علامت منن تا بریزن سرشون ...
فعلا باید اروم بشینیم سر جامون تا برسیم اونجا ... باید مطمئن شم باز از چنگمون فرار نمیکنه ...
_کی؟
هاکان با فک منقبض شده
_ضمیره ...
پس میخوای بزاری ببرنمون داخل؟
هاکان_ چاره ای نیست
_اما اگه بچه ها به موقع نرسن...
هاکان با لبخند شیطنت باری
_هیچی دیگه ..اون موقع من و تو به بهشت برین سفر میکنیم...
_منو شاید ببرن بهشت اما مطمئن باش تو رو خود شیطون رجیم میاد میبره خونش که همون جهنم باشه...
با این حرفم بلند خندید .
_مطمئن باش هر جا برم تو رو هم واسه سرگرم کردنم میبرم...
_مگه تو خواب ببینی...
هاکان_ فعلا که تو بیداری دارم میبینم همه جا با منی...
یهو ماشین ایستاد .
_رسیدیم؟
هاکان_ اره انگاره . ببین خودتو ترسیده نشون بده باید یکم گرد و خاک بلند کنیم ... زیاد نه ها که زخمیت کنن ....
در باز شد همون نقشه فرارتو اجرا میکنیم ،اما میزاریم دوباره بگیرنمون ...باشه؟
اب دهنمو قورت دارم
_باشه...
برای یه لحظه گرمی لباشورو لبم حس کردم...
درماشین با صدا باز شد .. نور خورشید چشمامونو زد ...
چه خبرا؟ خوش میگذره؟؟
چیز زیادی نمونده که تموم شه....
فقط دوتا پست دیگه مونده...
خب میریم که داشته باشیم پست بعدیو...
=====
بوی الکل تا ته مغزم رسوب کرد چشمام داشت روی هم می افتاد که با نگاه تارم فرزامو دیدم ........کجا بودم ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟
فرزام ....یعنی چشمام درست دیده بود اون خود فرزام بود ؟ اما افراد دشمن کنارش...
خدایا یعنی فرزام جاسوس اونا بوده؟
حالا چرا منو دزدیدند؟ اخه واسه چی.
اخه من به چه دردشون میخوردم .
اه خدایا سرم چقدر درد میکرد .دستام و پاهام محکم بسته شده بود.
انگار تو یه ماشین در حال حرکتم .
چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود .
چشمام کم کم به تاریکی عادت کرد . تو یه ماشین محافظتی زندانی شده بودم .
سعی کردم بشینم . تقلا کردم یهو پام خورد به کسی انگار اونم مثل من بیهوش بود .
باید بیدارش میکردم. به سختی نشستم .
بازم اون درد لعنتی توی پام پیچید .
اروم با پاهای بسته ام طرفو تکون دادم.
_هی تو ، بیدار شو . بلند شو ما رو دزدیدند .
صدای ناله ای ازش بلند شد . پس یه مرد بود .
_ اقا ، بیدار شو . باید کمک کنی از اینجا فرار کنیم ...
مرد_ چی شده ؟
خدای من این که صدای هاکان بود .
_هاکان خودتی؟
هاکان_ ناتاشا؟اخ...گردنم ... داری چه غلطی میکنی؟ منو کجا داری میبری ؟ چرا دستو پاهامو بستی هان؟
_هاکان ما رو دزدیدند ...
هاکان_ کیا؟ تا اونجا که من یادمه تو با اون ثم هات چنان لگدی به من زدی که هنوز حس میکنم گردنم یه بریه...
با عصبانیت گفتم
_ثم؟ اونو که تو داری و هفت ...
هاکان_خوب حالا، درست بگو ببینم چی شده؟
_ هاکان ...فرزام ....
هاکان_ فرزام چی؟
_فرزام... جاسوسه
هاکان_ لعنتی، باید حدس میزدم....
حالا میفهمم چرا اسرار داشت همرامون بیاد .
پس خود نامردش اونا رو خبر کرده بود . کثافت....
با ترس گفتم_حالا باید چیکار کنیم؟
هاکان_ هیچی ؛فاتحه اتو بخون جوجو
_یعنی چی؟
هاکان_ میخوای با این دستو پاهای بسته تو این ماشین محافظتی چه غلطی کنیم؟
_خوب خودمونو ازاد میکنیم بعدم وقتی ماشین ایستاد و اومدن درو باز کردن فرار میکنیم..
هاکان_ افرین ، فکر نمیکردم این قدر باهوش باشی...خودت تنهایی این نقشه رو کشیدی؟
با عصبانیت گفتم
_جای اینکه منو مسخره کنی به فکر یه راه حل باش...
هاکان جدی شد
_چه راه حلی؟ اگه اون لگد خرکیتو جای من نثار اون فرزام کثافت کرده بودی الان وضعمون این نبود .
_اگه تو هم با اون حرفای احمقانت منو عصبی نمیکردی ،اون لگد قوی رو نوش جون نکرده بودی...حالام اینجا نبودیم...
هاکان_ خوبه تاریکی و وضعیت من بلبل زبونت کرده . اگه دستام بسته نبود ...
_مثلا دستات بسته نبود چی ؟ هان؟
به تو هم میگن فرمانده ؟ اگه همه مثل تو بودن که تا اسیر میشن تسلیم شن که فاتحه ارتش خونده بود .
.نمیدونم چطور پاشو بالا اورد و حلقه کرد دور گردنم و چنان فشار داد که گفتم الان گردنم دونصف میشه
وای گردنم ...آخ..
هاکان_حالا تو جوجه پنبه ای میخوای بهم یاد بدی چطور فرمانده ای کنم؟
بگو غلط زیادی کردی ...بگو تا خفه ات نکردم ...
فشارش هر لحظه بیشتر میشد میخواست به التماس بیفتم ..اما منم بیدی نبودم که با این بادا بلرزم...
_ اگه خیلی ادعای خر زوریت میشه جای خفه کردنم ،کمک کن نقشه فرارمونو عملی کنم .
وقتی دید از رو نمیرم فشار پاهاش کم شد و با لگدی منو پرت کرد یه گوشه وگفت
_فکر کردی الکیه اونجایی که دارن میبرنمون اخر خطه .
تا جم بخوری تیر خلاص و تو مغزت فرو کردن.
_پس باید قبل از اینکه به اونجا برسیم فرار کنیم .
هاکان_ بفرما اگه میتونی فرار کن ... گیرم دست وپامونو باز کردیم زرنگ ،از این ماشین فولادی که هیچ پنجره ای هم نداره چطور میخوای در بری؟
_تو کمکم کن تا دست و پامونو باز کنیم برای اونجاشم یه فکری میکنیم.
بیا اگه میتونی دست بکن تو جیب پشتی شلوارم، یه چاقو ضامن دار اونجاست که میتونیم باش طنابا رو ببریم.
هاکان _ اینجوری که نمیشه باید بخوابی رو زمین منم بچسبم بهت تا بتونم این کارو بکنم.
خوابیدم کنارش ،چسبید بهم ،تا دستش خورد به پشتم یه حال غریبی شدم . یادم افتاد به اتفاقای توی غار ...
_ زود باش دیگه
به سختی دستشو تو جیبم فرو کرده بود
.
هاکان_اااه پس کجاست... اینجا که نیست...
_یه کم دیگه دستتو بکن داخل ...پایین تره
هاکان_ ببین کجا هم گذاشته .. البته من که برام مهم نیست ولی .اخه کی چاقو رو میزاره پشتش، نمیگی یه دفعه ضامنش باز شه کار دستت میده؟
_بجای حرف کارتو کن ... لازم نکرده شما نگران این چیزا باشید
با شیطنت گفت
_ نگران؟ اونم من؟ فعلا که دارم کیف میکنم جوجو .
حرصم گرفت ،
خواستم خودمو بکشم کنار که نذاشت
هاکان_
صبر کن ..جوش نیارحالا ... اهان گرفتمش...
خوب دستتو بیار نزدیکتر ..اهان دارم میبرمش...مواظب دستت باش ...
طناب که پاره شد تازه درد تو دستم پیچید .. لامصبا اونقدر محکم بسته بودن که مچم زخم شده بود .
چاقو رو از هاکان گرفتم دست اونم باز کردم نوبت پاهامون بود به سرعت اونا رم باز کردیم ...
هاکان_ خوب نقشه بعدی چیه فرمانده؟
_اونقدر میزنم به بدنه تا یکیشون بیاد درو باز کنه ...
اونوقت تو حساب اونو میرسی بعدم دیگه ببینیم اوضاع چطوریه فرار میکنیم دیگه .
هاکان _من که میدونم وقت تلف کردنه اما دلتو نمیشکونم...
_ وقتمون تلف شه بهتره از اینه که دست رو دست بزاریم تا بمیریم.. اصلا معلوم نیست واسه چی دارن ما رو میبرن...
هاکان- خوب معلومه جوجو اونا منو میخوان ..تو رم اوردن که جلو من شکنجه کنن بلکه زبون من باز شه بهشون اطلاعات بدم...
از فکر اینکه شکنجم کنن تنم لرزید . چه بیخیال داشت این حرفا رو میزد .. انگار نه انگار که قراره این اتفاقا بیفته...
با لگد و مشت افتادم به جون ماشین. که باز پام درد گرفت...
_اخ ... لعنتی ...خوب تو هم پاشو یه کاری کن نمیبینی پام درد میکنه...انگار بدت نمیاد به دستشون بیفتیم...از شکنجه شدن نمیترسی؟
هاکان با خنده اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم ...
_ترسیدی؟
_ به قول نیوشا پ ن پ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم...
با این حرفم قهقه اش بلند شد
_ رو اب بخندی چته؟ نکنه مخت تکون خورده سردار ،الان وقت خندیدنه؟ بابا داریم هر لحظه به مقر اونا نزدیکتر میشیم ...
هنوز داشت میخندید . با عصبانیت دستشو از رو شونم کنار زدم و بلند شدم دوباره با مشت و لگد بکوبم به ماشین که دست انداخت دور کمرمو دوباره منو کنار خودش نشوند .
هاکان_ بیا اینجا جوجو ...
_ ولم کن از قدیم گفتن کس نخارد پشت من ...
هاکان_ زودتر میگفتی .. پشتت میخاره ؟.. بزار بخارونم ...
با مسخرگی شروع کرد کمرمو خاروندن...
دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم داد زدم
_هااااااااااکااانهاکان با خنده _جاااانم
یهو بی اختیار زدم زیر گریه ...
_تو رو خدا دست از مسخره بازی بردارهاکان ... اگه گیرشون بیفتیم... من ..من میترسم ...
نمیخوام بی ابروم کنن ... نمیخوام بمیرم ..من ..من ...
با دستاش دو طرف صورتمو گرفت .
با جدیت زل زد تو چشمام
_هییییس ...گریه نکن .... یعنی تو فکر کردی من میزارم جوجوی کوچولوم بلایی سرش بیاد؟الکی به این مقام سرداری که نرسیدم...؟
با گریه گفتم_
چه ربطی داره .. هر چی میگم هی سرداریتو به رخم میکشی...
هاکان_ ربطش به اینه که من خودم این موقعیت و واسه فرزام ایجاد کردم تا منو بدزده که البته تو دخالت کردی و این شد که با یه تیر دو نشون زد هم منو گیر اورد هم اسباب بازی مورد علاقمو ...
خدا جون چی میشنیدم..
_یعنی تو میدونستی فرزام جاسوسه؟
هاکان_ البته ما الان ماهاست که منتظر یه فرصتیم تا از طریق اون بتونیم مخفیگاه اصلی ضمیره رو پیدا کنیم ...
_گیرم مخفیگاهشونو پیدا کردیم منو توکه نمیتونیم تنهایی از پسشون بر بیاییم ...؟
هاکان_ تو با این همه هوش چرا نشدی خرگوش جوجو ...
_ باز منو مسخره کردی. ولم کن ..
هاکان _اخه حرف خنده دار میزنی ...فکر کردی تنهایی میخواستم برم تو قلب دشمن ؟ سرهنگ امینی و بقیه دارن دنبالمون میان ...
منتظر علامت منن تا بریزن سرشون ...
فعلا باید اروم بشینیم سر جامون تا برسیم اونجا ... باید مطمئن شم باز از چنگمون فرار نمیکنه ...
_کی؟
هاکان با فک منقبض شده
_ضمیره ...
پس میخوای بزاری ببرنمون داخل؟
هاکان_ چاره ای نیست
_اما اگه بچه ها به موقع نرسن...
هاکان با لبخند شیطنت باری
_هیچی دیگه ..اون موقع من و تو به بهشت برین سفر میکنیم...
_منو شاید ببرن بهشت اما مطمئن باش تو رو خود شیطون رجیم میاد میبره خونش که همون جهنم باشه...
با این حرفم بلند خندید .
_مطمئن باش هر جا برم تو رو هم واسه سرگرم کردنم میبرم...
_مگه تو خواب ببینی...
هاکان_ فعلا که تو بیداری دارم میبینم همه جا با منی...
یهو ماشین ایستاد .
_رسیدیم؟
هاکان_ اره انگاره . ببین خودتو ترسیده نشون بده باید یکم گرد و خاک بلند کنیم ... زیاد نه ها که زخمیت کنن ....
در باز شد همون نقشه فرارتو اجرا میکنیم ،اما میزاریم دوباره بگیرنمون ...باشه؟
اب دهنمو قورت دارم
_باشه...
برای یه لحظه گرمی لباشورو لبم حس کردم...
درماشین با صدا باز شد .. نور خورشید چشمامونو زد ...
خودمونو زدیم به بیهوشی .. زیر چشمی دیدم ...
مردی با سر و کله ی پوشیده در پارچه ،تفنگ به دست اومد داخل .
تا بهمون نزدیک شد هاکان لگدی به پاش زد ،افتاد رو زمین سریع تفنگشو ازش گرفتیم خواستیم بلند شیم که فرزام تفنگ به دست با چند تای دیگه رو برو مون ایستادند...
هاکان_ فرزام....حدس میزدم تو جاسوس باشی...خائن پست>..
فرزام _میبینم که تونستین دست و پاتونو باز کنین... اما متاسفانه باید بگم راه فراری نیست پس مثل بچه ادم اون تفنگو بزارید زمین سردار دنبال من بیاید....
با خشم تفی جلوی باش انداختم ...
_کثافت خائن،چطور تونستی بهمون خیانت کنی؟ چطور تونستی؟
با خنده ای که دندونای سفید و ردیفش مشخص بود بهم نزدیک شد وگفت
_جان .. من عاشق زنای عصبانیم ...
خواست دستشو رو گونه ام بکشه که خودمو کشیدم عقب...
_دست خر کوتاه ...
اما جری تر اومد جلو چونمو گرفت که هاکان محکم زد زیر دستش ...
_دستت و بکش کنار عوضی ...
افرادفرزام تفنگاشونو به سمتومون نشونه رفتن ....
عقب رفت و با تحکم گفت
_ ببریدشون ...
از کنارش که رد میشدم گفت
_ بعدا به حسابت میرسم خوشگله .بالاخره که تنها میشیم ..
هاکان _خفه شو اشغال . تو خواب ببینی دستت بهش برسه...
بلند خندید .
_حالا میبینیم...
پیاده شدیم . محوطه کاملا کوهستانی بود ...
پایگاهی شبیه قلعه بود دژهای بلند با نگهبانای فراوون
یعنی بچه ها میتونستن به اینجا نفوذ کنن؟
فرزام_ خوب نگاه کنین این اخرین باره که دارین به اسمون ابی و خورشید خانم نگاه میکنید ....
با این حرف یکی از افرادش ما رو هل داد داخل یه راهرو زیر زمینی ...
ترس برم داشته بود اگه نقشه هاکان درست پیش نمیرفت اگه...
صدای زمزمه وار هاکان از پشت سرم اومد
_ نترس جوجوی کوچولو ...اونا به موقع میان...
اما بازم دلم شور میزد ...
داخل اتاقی شدیم اوه خدای من انواع وسائل برای شکنجه اونجا بود ...
تخت شکنجه با زنجیرهای کلفت وسط اتاق دلمو لرزوند .
یه چیزی بهم میگفت قراره من رو این تخت بخوابم ......از فکرشم تنم لرزید ...
فرزام با قهقه مستانه ای گفت
_میبینید سردار تمام وسائلو واسه پزیرایی از شما وعزیز کردتون محیاست..
البته ما مثل شما خشن نیستیم .مگه نه جبار ...
یا خدااین چی بود دیگه .
مردی با خنده کریه درست عین گوریل
زشت و درشت هیکل در چهارچوب در که تا گردنش میرسید ظاهر شد ....
حتی هاکانم در مقابلش کم میاورد ...
فرزام_ تا ضمیره بانو بیاد جبار ازتون پزیرایی میکنه . خوش بگذ ره...
با نفرت بهش نگاه کردم
_ اشغالای عوضی ، چی از جونمون میخواین ... جاسوس بی همه چیز .. تف به غیرتت ...
با این حرفم فرزام چنان لگد محکمی تو شکمم زد که پرت شدم گوشه دیوار ...
داغون شدم ... همونجا بی صدا مچاله شدم ...
رو به جبارگفت _ حواست باشه تو صورتش نزنی لباشو سالم میخوام ...
رفت طرف هاکان، افرادش اونو رو صندلی نشونده و با اسلحه به سمتش نشونه گرفته بودند ..
فرزام_سردار خودت که خوب میدونی چی میخوایم اگه بهمون دادی که هیچ وگرنه جبار جلوی چشمات ستوان عزیزتو تیکه تیکه میکنه ....
خود دانی ...
هاکان_ برو بگو بزرگترت بیاد بچه .
فرزام نگاهی خشمگین به هاکان کرد و رو به افرادش بریم نمیخواد ببندینشون . جبار از پسشون بر میاد ...
جبار، خوب تا امشب ازشون پزیرایی کن ...
رفت .
خدای من یعنی تا شب این ضمیره نمیومد ...
این یعنی قرار بود شکنجه شیم .
جبار با لبخند کریه به سمت من که گوشه دیوار چمباته زده بودم اومد خواست منو بگیره که هاکان صداش زد
_هی غول بیابونی خجالت بکش میخوای یه زنو بزنی؟
جبار بی حرف به سمت هاکان خیز برداشت که هاکانم فرزتر از اون جاخالی داد و لگد محکمی به پشت اون زد .
اما این ضربه برای اون مثل این میمونست که پشه ای فیلی رو لگد بزنه ...
اومد دوباره لگد بزنه که پای هاکانو گرفت و پرتش کرد طرف دیوار ...محکم خورد به دیواره و افتاد رو زمین ...
آخ که تنش خرد و خاکشیر شد .
جباردوباره هاکانو از زمین بلند کرد و کوفتش رو صندلی .. سرش شکافت . خون قرمزش اروم راهی صورت قشنگش شد ...
داشت عشقم جلوم پر پر میشد و من همینطور وایساده بودم .
باید کاری میکردم .
همونطور که داشت هاکانو زیر ضربه هاش له و لورده میکرد نگاهی به اطراف انداختم .
یه زنجیر کلفت که معلوم بود واسه شلاق زدنه برداشتم و با یه خیز عین ماده ببر زخمی پریدم رو بدن نیم خیز شده جبار، سریع زنجیر و دور گردنش انداختمو چند دور پیچیدم بعد با همه قدرتم به عقب کشیدم ...
یهو جبار با خشم بلند شد ازش اویزون بودم درست تا نیمه رون و زانوش میرسیدم ،
خواست منو از خودش بکنه . اما من سفت به پشتش چسبیده و زنجیرو محکم تر فشار میدادم .
هاکان داشت سعی میکرد روپاش بایسته
یهو جبار به شدت خودشو کوبوند به دیوار ...
آخ که دل و رودم تو هم شد بین تن گنده اونو دیوار پرس شدم ..
سست شدم اونم از فرصت استفاده کرد و با ارنجش کوبوند تو دنده هام که صدای خرد شدن چند تا از دنده هام تو مغزم پیچید ...
از شدت درد دستام ول شد و افتادم رو زمین ...
اومد با لگد دوباره بکوبه به دنده هام..چشمامو بستمو جیغ کشیدم...
اما خبری از لگد نشد ...اروم چشم باز کردم دیده جبار غرق خون داره رو زمین جون میکنه ...
هاکان رگ گردنشو با چاقوی ضامن دار من زده بود ...
هاکان با تن خرد شده و زخمی اومد کنارم ...
_چرا اون کارو کردی ؟ نباید دخالت میکردی ..
با حالتی از درد گفتم
_ خیلی نمک نشناسی .. من بخاطر تو چند تا از دنده هام شکسته اونوقت تو این حرفا رو میزنی ...
هاکان_د منم واسه همین میگم من که
گفتم نمیزارم اذیت کنن ...پس چرا عین نخود پریدی وسط اش
با گریه داد زدم
_ برو گمشو ...باید میذاشتم اونقدر با لگد بزنه تو دل و رودت تا جونت در بیاد ...پرووووو
داشتم با مشت می کوبیدم تو سینه اش یهو
کشیدم تو بغلش و سعی کرد ارومم کنه ..
_ آخ دنده هام ..آخخخ...خدا
هاکان _ ببینمت
منو از خودش دور کرد پیرهنمو زد بالا ..و دست گذاشت رو دنده ام ...
_ ااااااااااااااااااخخخخخخخ خخخخخ چیکار میکنی؟وای خدا
هاکان _ نشکسته ..مو برداشته
پیرهنشو در اورد ، زیر پیرهنی سفیدشو با یه حرکت از وسط جر داد . انداخت دور کمرم ...
_ ااااخخخخخ ،یواششش
تا اومد ببنده دور دنده هام که در باز شد
جباااااار.
فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ...فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ...
_ چرا اینا رو نبسته بودین؟
زنی حدودا 60 ساله با چهره ای که هنوز رد زیبایی در اون هویدا بود ، چشمای میشی رنگ درست شبیه هاکان ،چهار شونه وقد بلند در استانه درکنار فرزام عصبانی ایستاده بود .
هاکان ازبین دندونای کلید شده اش نالید
_ضمیره
پس خودش بود مادر هاکان ...
صدای دادش تنمو لرزوند ...
ضمیره_ مگه با تو نیستم احمق میگم چرا اینا رو نبسته بودی ... ببین یکی از بهترین افرادمو کشتن ...
فرزام_ ضمیره بانو فکر نمیکردم جبار از پسشون ...
ضمیره _ خفه شو ،خوبه کلی تاکید کردم که این پسر خطرناکه ...
تا اونا داشتن بحث میکردن هاکان سریع دکمه ساعتشو فشار داد . فکر کنم به سرهنگ خبر داد ....
چند تا مرد داخل اومدن وجسد جبار و کشون کشون با خودشون بردن...
فرزام با عصبانیت تفنگ به دست به سمت من و هاکان که هنوز رو زمین نشسته بودیم اومد..
فرزام_ بلند شو یالا...بتمرگ رو این صندلی ...
هاکان با خشم رو صندلی نشست .
فرزام هم شروع کرد به بستن هاکان ...
ضمیره عین ماده سگ وحشی اومد و چنگ انداخت تو موهامو منو بلند کرد
درد تو تمام تن و بدنم پیچید .
ضمیره_ بیا این ج.. رو هم از مو اویزون کن ...
کثافت لقبی که لایق خودش بود به من نسبت میداد ...
فرزام با پوزخند به سمتم اومد .موهامو با یه حرکت به زنجیری که از سقف اویزون بود گره داد و زنجیرو کشید .
وای خدا جون تو عمرم همچین دردی رو تحمل نکرده بودم ...بین زمین و اسمون از مو اویزون بودم .
یاد حرفهای اخوند ارتشمون افتادم .. که میگفت تو جهنم زنایی که موهاشونو نامحرم دیده از یه نخ مو اویزون میکنن..
من بیچاره قبل از مردن داشتم عذاب جهنم و جلو چشمام میدیدم ...
ضمیره_ چطوری فرهان من ؟
هاکان_ خفه شو زنیکه اشغال اسم منو با اون دهن کثیفت نبر ...
ضمیره_ ااوووه یواشتر، پیاده شو باهم بریم پسرم ... من هنوز مادرتم...
هاکان تف گنده ای به صورت ضمیره انداخت
_ به خودت میگی مادر، سگ بهت شرف داره زنیکه هرزه ...
حتی یه حیوونم بچه اشو ول نمیکنه چه برسه به اینکه بکشه ...
ضمیره بلند خندید شروع کرد به دست زدن _ببین پسر کوچولوم چقدر بزرگ شده ..واسه خودش مردی شده ...
اونقدر مرد که جا پای پدر پدرسگش گذاشته ... ...
سیلی محکمی تو گوش هاکان زد که جای ناخن هاش رو صورت برنزه اون به خون نشست.
ضمیره_ ببین توله سگ من وقت زیادی ندارم
تا با تو خاطرات گند گذشتمو مرور کنم .
بگو رمز اون لیستا و تراشه ها چیه ؟ وگرنه جلو چشمات این عروسک مامانیتو تیکه تیکه میکنم...
سرم به دوران افتاده بود . حس میکردم دونه دونه موهام دارن کنده میشن ..
با عجز و ناله به چشمای هاکان چشم دوختم ...
هاکان با پوزخندنگاهی به من انداخت
_ اون به قول تو عروسک ارزشی برام نداره بکشش .. تیکه تیکش کن ...واسم مهم نیست .. من نه تنها برا این بلکه واسه هیچ زن دیگه ای هم تره خوردنمیکنم .. شما زنا همتون اشغالید .. یه وسیله واسه تفریح همین ... البته این طرز فکر و مدیون زن هرزه و اوباشی مثل تو هستم ...
ضمیره با خشم اومد سمت من زنجیر کلفتی برداشت
_ حالا میبینم چقدر برات بی ارزشه ..
با زنجیرا چنان به دنده ها و پاهام میکوبید که لباسام تیکه تیکه شد ... گره موهام باز شد و پرت شدم رو زمین ... صدام از بس جیغ کشیده بودم دورگه شده بود ...
خدایا پس بچه ها کجا بودند .. دیگه تحمل نداشتم .. کاش حداقل بیهوش میشدم تا دیگه دردی حس نکنم ...
فرزام بی خیال با لبخند داشت زجر کشیدن منو میدید ...
هاکان کاملا خونسرد رو صندلیش نشسته و منو نگاه میکرد ... انگار نه انگار که دارم جلوش جون میدم ... پست بیشرف...
اره خودش که بارها گفته بود من فقط براش یه سرگرمیمو بس ... حتی اگه الان این ضمیره عین سگ منو تیکه پاره میکرد ککشم نمیگزید ...
ضمیره وقتی دید هاکان عین خیالشم نیست ... با خشم زنجیرو به طرفی انداخت و خیز برداشت سمت هاکان . موهای اونو تو چنگ گرفت سرشو به عقب کشید
_رمزو بگو ... توله سگ ...اون پدر بی همه چیزتم عین تو بود اما به حرفش اوردم ...
تو هم توله همونی .. تورم به حرف میارم ..
سگ پدر ....
هاکان با شنیدن اسم پدرش فکش منقبض شد . خشم همه وجوشو به لرزه انداخت ..یهو دیدم دستاش ازاد شد و سریع انداخت دور گردن ضمیره و چاقوی ضامن دار منو گذاشت رو شاهرگ اون و رو به فرزام ..
_اگه میخوای این هرزه رو نکشم همین الان تفنگتو بنداز زمین ...
ضمیره که غافلگیر شده بود سعی داشت ترسشو پنهون کنه خونسرد گفت
_ نترس این توله سگ هیچ غلطی نمیتونه بکنه .. بزنش...
هاکان چاقو رو تو گوشت گردن ضمیره فرو کرد . صدای اخش بلند شد .. رد خون از گوشه تیز چاقو نمایان شد ...
فرزام با وحشت تفنگشو زمین گذاشت ...
هاکان_ ستوان نادری سریع تفنگشو بردار همراه من بیا ...
ببین چی میگفت .. من بدبخت حتی نمیتونستم از رو زمین بلند از بس کتک خورده بودم چه برسه به اون کار ...
هاکان عصبی_ با توام بلند شو دیگه .. زود باش خوابت برده ...
با درد نگاش کردم و تو دلم گفتم
ای تو روحت ،اگه جای من بودی و تنت با این زنجیر، اش و لاش شده بود ببینم میتونستی یه قدمم برداری که از من همچین توقعی داری ...
در همین حین چند تا مرد مسلح وارد اتاق شدند ...
هاکان همونطور که ضمیره رو گرفته بود اومد کنارم
_ به افرادت بگو ماس ماسکاشونو بندازن زمین .. وگرنه شاهرگتو زدم...
ضمیره که دیده بود هاکان شوخی نمیکنه .. با اشاره به اونا فهموند که اسلحه هاشونو رو زمین بزارن...
هاکان_ منو بگیر وبلند شو ستوان ...
نه بابا انگار یکم دلت به رحم اومد ...
هاکان_ زود باش به چی زل زدی . بلند شو دیگه ...
فرزام خیز برداشت سمت هاکان ،تو یه چشم به هم زدن هاکان کلت کمری ضمیره رو از بغلش در اورد پشت سر هم شلیک کرد ...
فرزام با چشمای گشاد شده جلوی پای هاکان رو زمین افتاد ...
ضمیره عصبی و خشمگین داد زد
_فرزااااااامممم، پسرم ... توله سگ به حسابت میرسم ... فرزام .. عزیزم بلند شو ... فرزام ..
من که بیحال رو زمین افتاده بودم با حرفای ضمیره سیخ نشستم ... خدای من چی میگفت ؟
فرزام پسرش بود ؟ یعنی فرزام برادر هاکان بود ؟
هاکان با خنده عصبی گفت
_میبینی کثافت ؟ چه حالی داره جلو چشمت پسرتو بکشن ؟ .. همین بلا روو سر بابام اوردی هرزه پست .. چطور دلت اومد .. ماهانم پسرت بود . منم پسرت بودم .. چرا ... اخه چراااااااااا؟ چرااااااااا
چطور وقتی ماهانو کشتی زجه نزدی ؟ چطور تونستی با دستای خودت پسرتو بکشی ؟ چطورررر؟
ضمیره نالید...
خفه شو ..خفه شو....من .... من مادر ...
هاکان با مشت کوبید تو دهنش و گفت حرف نزن ..اینجا نه . هر چی میخوای بگی باید سر قبر ماهان بگی تا اونم بشنوه .. پس خفه شو ...
دهن ضمیره پر خون بود ضجه میزد و فرزامشو صدا میکرد...
هاکان رو به من داد زد
_بلند شو دیگه لعنتی ... بلند شو دنبالم بیا .. اون اسلحه رو هم بردار....
با این حرفش عین ادمای مسخ بلند شدم اسلحه فرزامو برداشتم ...دنبالش راه افتادم .
ادمای ضمیره جرات نزدیک شدن نداشتن ...